رمان آنلاین نیلوفر قسمت سی و یکم تا سی و پنجم
رمان نیلوفر
نویسنده : ساغر
✅قسمت سی ویکم
روز بعد حاضر میشیم و میرم به سمت خونه ی پرستو
حسین سر کوچه ایستاده بود
سرش پایین بود و با برگهای خشک زیر پاش بازی میکرد
قدم هامو تند تر میکنم و میرم سمتش
_سلام خوبی
حسین سرشو بالا نمیگیره.با گردن کج میگه
_سلام نه.خوب نیستم
تمام بدنم میلرزید.پیش خودم گفتم پرستو زهر خودشو ریخته.استین تیشرت حسین و میگیرم
_چی شده حسین،؟
_هیچی.مامان رفته به زندایی میگه جریانو.زندایی که شوکه شده بود.
پرستو دمیگه باشه شماره میدم اما قبلش تحقیق کنید .کی هستن پدرش کی هست.مامانم میگه مگه شما نمیشناسید.پرستو هم میگه چرا نیلوفر دختر خوبی هست .اما پدر مادرشو نمیشناسم که.فقط میدونم پدرش مهندسه و پولدارن
مامان هم میگه زنگ نمیزنم تا خانوادشو بشناسم.
.
.
اب دهنمو به سختی قورت دادم
_خوب کی میان تحقیق.
_نمیدونم.شب بابا بیاد صحبت کنن.ادرس بگیرن.
.
._عیبی نداره .این همه صبر کردیم اینم روش
دست حسین و فشار دادم و رفتم به سمت خونه ی حسین
زنگ خونه ی پرستو رو زدم
بدون جواب دادن در باز شد
پرستو وسط پله ها ایستاده بود.عصبانی بود
_سلام خوبی
-همه چیزو دیدم .خیلی پستی.گمشو بیرون
-پرستو زود قضاوت نکن
_چه قضاوتی.دستش تو دستت بود
مادر پرستو میاد جلوی در
_پرستو میشه مشکلتو تو کوچه یا تو خونه حل کنی
پرستو از پله ها بالا رفت.پاهاشو محکم میکوبید
رسید جلوی در خونشون
برگشت سمتم
_گمشو بیا بالا
✅قسمت سی و دوم
نرده هارو از ترس گرفتم و رفتم بالا
مامان پرستو تو حال ایستاده بود
درو بستم
مامان پرستو یکم جلوتر اومد و به پرستو نگاه کرد
_دخترم رفتارت اصلا درست نیست.الان عمت فکر میکنه تو هلاک پسرش هستی.یا رو دست ما موندی .مامان بزرگت یه خزعبلاتی میگفت.میدونی ما جدی نگرفتیم.حالا اقا حسین نیلوفر جون و کجا دیده چی شده به ما مربوط نیست.مامانش اصرار داشت درس یادش بدیم تا دوباره نیافته.میدونم سعی خودتو کردی.خود نیلوفر جون میدونه چیکار کنه.به ما مربوط نیست .
مامان پرستو دستشو گذاشت رو شونم دستاش سرد بود.انقدر سرد که از رو مانتو حس میکردم
_دخترم تو هم مثل پرستو برام عزیز هستی الهی خوشبخت بشی
مامان پرستو میره سمت اشپزخونه
چشام به دنپایی رو فرشی های طبیش بود
مامان پرستو برعکس مامان زنی اروم و مهربون بود.
یهو پرستو برگشت سمت من
_حالم نیلوفر ازت بهم میخوره.باشه خلایق هر چی لایق.حتما لیاقت حسین تو هستی.اصلا من سعی میکنم این وصلت سر بگیره
اما نیلوفر.یه روز زهرمو بهت خالی میکنم
صبر کن ببین .دوستی ما تموم شده
برو حالا .
کولمو تو دستم گرفتم
خواستم در و باز کنم که مامان پرستو با سینی از اشپزخونه اومد بیرون
_اااا کجا .گیلاس اوردم
_نه ممنون.باید برم خونه.خداحافظ
.
پرستو بدون خداحافظی در و روم بست
تو پله ها نشستم بند کفشمو ببندم
مادر حسین از بین نرده ها سرشو اورد جلو
_نیلوفر جون خوبی مادر.
شوکه شده بودم.ایستادم .مانتومو درست کردم و سلام کردم
_دخترم میشه ادرس خونتونو کامل بدی.پرستو جون داد اما یکم گنگ بود.
از تو کیفم دفترچه یاد داشتمو دراوردم و ادرس خونمونو نوشتم
کاغذو دادم دست مامان حسین
مامانش کاغذو میگیره و دستامو میگیره
_دخترم به حرف دیگران گوش نکن.خودتو ناراحت نکن.ان شااله هر چی خیره همون میشه.من خیلی خوشحالم حسین سر و سامون میخواد بگیره
.
تشکر میکنم و از پله ها پایین میرم
وقتی تو کوچه میرسم انگار از یه جهنم خلاص شدم
نفس عمیق کشیدم
هوا انگار اونجا نبود
انگار زیر اب بودم
راه افتادم به سمت خونه
✅قسمت سی و سوم
داستان نو
به سمت اشپزخونه رفتم
دو روزی بود که از حسین خبر نداشتم
تصمیم خودمو گرفته بودم
مامان داشت یخچالو تمیز میکرد
یه دونه گیلاس برداشتمو گوشه ی لپم گذاشتم
نمیدونستم چحوری بگم که دیگه قصد ندارم درس بخونم
نمیدونستم حسین و چجوری به مامان بگم
مامان نگام کرد
_چیه اینجا وایستادی .درست و خوندی؟
روی کابینت با دستم شکل هایی میکشیدم.تمام بدنم انگار خشک شده بود
_من دیگه نمیخوام درس بخونم
مامان یه گوجه فرنگی کپک زدرو پرت کرد سمتم
_غلط کردی.گمشو تو اتاقت.دوباره شروع نکن.
نیلو تو این همه جون و از کجا میاری.هر سال کتک .من خسته شدم بابا.
بغضم گرفته بود.
_مامان چه اصراری هست درس بخونم.نمیتونم .مغزم نمیکشه
رفتم سمت اتاقم.مامان از اشپزخونه سرک کشید بیرون و داد زد
_خوب امشب به بابات میگم کتکتو زودتر بزنه
داد زدم.هر کاری دوست دارید انجام بدید.با بچه ی پرورشگاهی هم اینکارارو نمیکنن که شما میکنید
.
.
نیم ساعت بعد مامان اومد تو اتاقم.پیراهن سفید تنش بود.موهای کوتاهش رو صورتش بود
نشست رو زمین
_نیلوفر .چیزی شده.من چند وقته فهمیدم طوری شده.تلفن های مشکوک .رفتارت عوض شده.چیه دخترم؟
نمیدونستم اعتماد کنم و رازمو بگم یا نه .بغض داشت خفم میکرد
_نیلوفر حس یه مادر هیچ وقت دروغ نمیگه.نمیخوای چیزی بگی؟
با بغض گفتم .
_الان نه مامان.به وقتش میگم
مامان از جاش بلند میشه میره سمت حال
_باشه خودت میدونی.تا قبل امتحانا خودتو جمو جور کن
✅قسمت سی و چهارم
روز سوم بود
عصر بود
تلفن خونه زنگ خورد
جواب دادم
مادر حسین پشت خط بود
_سلام .عروس خوشگلم خوبی؟مامان خونس
هول شده بودم.فقط بله گفتم و مامان و صدا کردم
مامان از حالت نگاهم فهمید سوالی که چند وقت دنبالش بوده جوابش پشت تلفن هست
مامان تلفن و جواب میده
جلوش وایستاده بودم
تمام انگشتای دستمو بهم فشار میدادم
مامان با بهت به من نگاه میکرد و گوشی تلفن و سفت به گوشش چسبونده بود
خودشو جمو جور میکنه و یواش میگه
_من با پدرش صحبت میکنم جواب میدم.خداحافظ
مامان تلفن و قطع میکنه
دست میکشه رو صورتش.کلافه بود.نمیدونستم عصبانی هست یا نه
یهو بازومو میگیره
_بیا اینجا بشین بگو اینجا چه خبره
میشینم رو مبل
بازوم و گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن
_اااا.چته مامان .من چه میدونم چه خبره
_غلط کردی.پس این کی بود زنگ زده.پسرم دخترتو دیده.چی میگه.
مامان دولا میشه سمتم
دستمو میگیره و فشار میده
_رفتی تو خیابون شوهر پیدا کردی نیلوووو.اره
_اااا .کشتی منو مامان .خیابون کجا بود.پسر عمه ی پرستو هست .این چند وقت منو دیدن
مامان با تعجب نگام میکنه
_هان.پسر عمه کیه.اون کجا بوده.تو خونشون بوده
از جام بلند میشم.اون حالتی که نشسته بودم ترسمو دوچندان میکرد.رفتم سمت پنجره
_نه خیر.همسایشون هست
_اهان پس خانم به جای درس میرفتن دنبال شوهر
_مامان بس میکنی؟اونا منو دیدن من تا چند روز روحم هم خبر نداشت
مامان یهو میپره سمت تلفن.
_باشه بزار از مامان پرستو بپرسم
✅قسمت سی و پنجم
مادر پرستو با مامان صحبت کرد و خیالشو راحت کرد که حسین پسر خوبی هست و خانواده ی حسین هیچ مشکلی ندارن
فردای اون روز مامان بهم گفت که بابا قبول کرده حسین بیان خواستگاریم
همه چیز خیلی تند پیش میرفت
بابا خیلی بیخیال بود
انگار واقعا از شوهر دادن من خوشحال بود
روز مهر برون وقتی مادر حسین انگشترو دستم میکنه خیلی شوکه شدم
یه انگشتر ساده بود که مادر بزرگم هم شبیه اونو داشت
مادر حسین میگه که این انگشتر نشون خودش بوده و رسم دارن به عروس اول خانواده میدن
بابا بعد دیدن انگشتر پوزخند زد
هیچ وقت پوزخند بابارو فراموش نمیکنم
بابا هیچ شرطی برای حسین نزاشت
فردای نامزدی حسین منو برد رستوران
یه رستوران ساده و معمولی
وقتی خواستم بشینم حسین از حالت چهرم فهمید که از اونجا خوشم نیومده
دستمو محکم گرفت .
_نیلو.میدونم اینکارا در حد تو نیست
_کدوم کارا؟
_این انگشتر این رستوران.همه چیز.تو خیلی بالاتر هستی .تو خیلی بیشتر می ارزی .اما باید صبر کنی تا یه کار خوب پیدا کنم
_حسین اینا مهم نیست.فقط و فقط وجودت برام مهمه.
از اون به بعد فقط سعی کردم لبخند بزنم. هدیه هایی که حسین میخرید انقدر الکی خوشحال میشدم که خودم خندم میگرفت.حسین هدیه هایی میداد که خونه ی بابام گرونتر و بهترشو داشتم.
دو ماه از نامزدی من و حسین میگذشت.ماه دیگه قرار بود عروسی کنیم.من اول عجله داشتم.اما بابا انگار عجله اش بیشتر از من بود.تند تند پول میداد به مامان تا جهیزیه ی منو بخره.
یه روز بابا قبل از رفتن به ادارش داشت به مامان دستور خرید بهترین سرویس ارکوپال و میداد و بعد هم رفت.
مامان نشسته بود و داشت حساب کتاب میکرد
رفتم کنارش ایستادم.به اعدادی که مامان به ماشین حساب میزد نگاه کردم
_مامان؟چرا بابا انقدر عجله داره من برم؟
مامان یکم مکث کرد و برگشت سمت من
_خوب تو عجله داری .نداری؟درس و کتاب و اینده و کارو گذاشتی کنار که به حسین برسی.ما هم داریم کمکت میکنیم.بده؟
.
هیچ جوابی نداشتم بدم.ته دلم میترسیدم.هیچ وقت بابا پشتم نبود.همیشه تهدید میکرد.نکنه با حسین خوشبخت نشم.انقدر سوال داشتم که گیج گیج بودم.چرا بابا هیچ وقت نزاشت ما خوشبخت باشیم؟
فقط یک ماه دیگه از این خونه که جهنم بود راحت میشم فقط یک ماه دیگه