داستان کوتاه واقعی جاده سیاه
داستان:جاده سیاه
#۱
#داستان اول :جاده سیاه
-چی شده؟ ترسیدی؟
این را «فخیم» با صدایی گرفته و لرزان پرسید. جاده در سیاهی شب فرو رفته بود و تا چند متر بیشتر را نمی شد دید. گاهی بوی خون از صندوق عقب توی اتاقک ماشین می پیچید. «فخیم» یک کلمه هم حرف نمی زد. تندتند سیگار روشن می کرد و دودش را به طرف شیشه جلو می فرستاد. دوباره بوی تازه خون توی دماغم پیچید. دلم به هم خورد. با دست راست شیشه را پائین کشیدم و سرم را بردم بیرون و عق زدم. سرم را داخل آوردم و با پشت آستین مانتو دهانم را پاک کردم. نفسم به سختی بالا می آمد. بی رمق نگاهش کردم و گفتم:« نه برای چی بترسم؟» فخیم همانطور که چشم به جلو دوخته بود گفت:«نکنه ناراحتی؟ شاید هم پشیمون شدی. بالاخره هر چی بود شوهرت بود. پنج سال با هم زیر یه سقف زندگی کرده بودین…» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« نمی شه تندتر بری؟ این چاههایی که می گی کجان؟» فخیم سیگار دیگری روشن کرد و گفت:« می رسیم. عجله نکن. من که گفتم نیا. خودت اومدی. حالا هم تحمل داشته باش.» حالت تهوع باز هم به سراغ آمده بود. گفتم:«می ترسم صبح بشه و…» فخیم به ساعت مچی پت و گهنش نگاه کرد. دست هایش چغر و پشمالو بود. گفت:«نه، کو تا صبح؟ ساعت یک نصفه شبه. حداکثر سه ربع دیگه می رسیم.» منتظر ماند چیزی بگویم اما سکوت کردم. سردم شده بود. پاهایم را جمع کردم و وحشت زده به جلو زل زدم. فخیم سینه اش را صاف کرد و پرسید:« از شرش راحت شدی. مردی که زنش رو کتک بزنه بمیره بهتره.» زبان در دهانم نمی گشت. انگار یخ زده بود. دوست داشتم فقط فکر کنم. به گذشته، به روزهایی که با «راد» آشنا شدم. به سالهای زندگی مشترک مان. راد می گفت عاشق دلخسته من است و حاضر است برای من بمیرد اما فقو العاده شکاک بود. روزی ده بار از اداره به خانه تلفن می زد. سفارش می کرد جایی نروم و در را به روی کسی باز نکنم
#۲
من هم دوستش داشتم اما او باور نمی کرد. می گفت احساس می کند روز به روز محبتم نسبت به او کم می شود. صدبار قسم می خوردم که این طور نیست اما دلش صاف نمی شد. طوری شدهب ود که به مکالمه تلفنی من و برادرم هم حساس شده بود. می گفت توی این دنیا به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد. مریض بود. سادیسم داشت. پارانوئیدی بود. این را یک روانشناس به من گفته بود. حالت و رفتار راد را برایش شرح دادم. گفت شوهر شما بیمار است. باید تحت درمان قرار بگیرد. راد زیر بار نمی رفت. می گفت حس ششم قویی دارد و دلش به او می گوید که من بالاخره به او خیانت خواهم کرد. حتی نسبت به برادر خودش هم سوظن داشت و اجازه نمی داد زیاد به خانه مان بیاید. گاهی خوب خوب می شد. برایم هدیه می خرید. می خندید و شوخی می کرد و گاهی هم تا سرحد مرگ کتکم می زد و مرا به این و آن نسبت می داد. بعد هم آرام می شد و گریه می کرد و به دست و پایم می افتاد. نمی دانستم چه خاکی برسرم کنم؟ خسته شده بودم. از هرحرف و حرکت من ایراد می گرفت. فکر می کرد برای کشتن او نقشه کشیده ام. می گفت بالاخره تو یک روز مرا می کشی. صفحه حوادث روزنامه ها پر است از این جور خبرها. بعضی شبها روزنامه ای را می آورد و پرت می کرد توی صورتم و یم گفت:« ببین چطور این زن شوهرش رو کشته؟» و من فقط گریه می کردم و قسم می خوردم که دوستش دارم و بیشتر از این هم می توانم دوستش داشته باشم به شرطی که اخلاقش را عوض کند.
#۳
– کی می رسیم فخیم؟
دست هایش را سف به فرمان گرفته بود. نیم نگاهی به من کرد و گفت:« ده بیست کیلومتر جلوتر می پیچم توی یه خاکی. چاهها اونجان. توی یکی از اونا می ندازیمش. هیچ کس نمی تونه پیداش کنه.» سرم به شدت درد می کرد. گفتم:« خیلی زجر کشید؟» فخیم دستی به سبیل آویزانش کشید و گفت:« چیه؟ دلت براش سوخته؟ مگه خودت نگفتی بکشمش؟ نکنه قول و قرارمون یادت رفته؟» سرم را به سمت حاشیه جاده گرفتم. درختها دراز و بی قواره از کنار ماشین رد می شدند. فخیم گفت:« نه بابا، دو سه تا ضربه چاقو کارش رو تموم کرد. هیکلش الکی بود.» به هیکل فخیم نگاه کردم. حداقل ده پانزده کیلو از راد لاغرتر بود. راست می گفت. دلم براش راد سوخته بود. هر چهب ود عاشقم بود. یک عاشق دیوانه و مریض. دست خودش نبود. می ترسید مرا از دست بدهد. می ترسید به او خیانت کنم. روز اولی که با فخیم آشنا شدم، احساس بدی به من دست داد. با خودم گفتم:« دیدی راد راست می گفت؟ تو بهش خیانت کردی.» بعد کم کم خودم را قانع کردم که این خیانت نیست. یک دوستی ساده است. یک جور وقت پر کردن است. چشمش کور، به من محبت کند تا آ را از امثال فخیم گدایی نکنم. فخیم همان روزهای اول فهمید که از دست شوهرم آسایش ندارم. متوجه نقطه ضعفم شد. هرروز حرفهای عاشقانه می زد و تشویقم می کرد طلاق بگیرم. می گفت راد لیاقت مرا ندارد. می گفت قدر مرا خواهد دانست و خوشبختم خواهد کرد.
بوی خون تازه بدجوری توی اتاقک ماشین پیچیده بود. شیشه را پائین کشیدم و عق زدم توی آسفالت. فخیم سیگاری روشن کرد و گفت:« یه بسته سیگار تموم شد. از عصر تا حالا یه بسته… خودمونیما، راحت شدی. دیگه کسی نیست که کتکت بزنه.» با کف دست دهانم را پاک کردم و گفتم:« تکلیف من و تو چی می شه؟ کی میای خواستگاریم؟» فخیم با صدای دورگه اش گفت:« از فکرش بیا بیرون. باید آبا از آسیاب بیفته.» نالیدم:« مثلاکی؟» فخیم با غیظ نگاهم کرد و گفت:«شاید دو سه سال دیگه. چیه؟ نکنه انتظار داری تا عده ت تموم شد با دسته گل و شیرینی بیام خونه تون؟ مگه تابلو بازاره؟» حرفی نزدم. سرش را خاراند و گفت:« فعلا باید از شر جنازه خلاص بشیم.» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«چاقو رو کجا گذاشتی؟»
#۴
به داشبورد اشاره کرد. ترسم برم داشت. آهسته آن را باز کردم. چاقوی دسته قهوه ای را دیدم. لکه های خشکیده خون رویش بود. فخیم ترسم را که دید گفت:« قول می دم کتکت نزنم. ولی خودمونیما، راد پربیراه هم نمی گفت. خب، سرو گوشت می جنبید.» قاه قاه خندید. چندشم شد. سیاهی شب مثل یک غول بی شاخ و دم توی چشمم نشست. چشمانم پر از اشک شد. گفتم:« بی مزه، اگه امثال تو شیطون نشین و در گوش آدم زمزمه نکنین، هیچ زنی خطا نمی کنه.» اخم کرد و گفت:« چرا ناراحت شدی؟ شوخی کردم بابا… گور پدر راد با اون سوظنای مسخره ش. خودمون رو عشق است. راستی چقدر دوستم داری؟» بی آنکه نگاهش کنم گفتم:« یه قاتل را چقدر می شه دوست داشت؟» نیش ترمزی زد و گفت:«چی گفتی؟» ترس برم داشت. فوری گفتم:«هیچی بابا، به راهت ادامه بده. به اون شوخی بی مزه ت در!» فخیم فرمان را دو دستی چسبید و گفت:«چهار پنج دقیقه دیگه می رسیم.» دور و برمان بیان بود. ماشین وقتی توی دست انداز می افتاد، صدای گرمپ گرمپ جنازه بلند می شد. بوی خون تازه هنوز توی مشامم بود. فخیم گفت:«خب، رسیدیم. پیاده شو!» صدای فخیم تنم را لرزاند. دستم را به داشبورد گرفتم و پیاده شدم. صنوق عقب را باز کرد. راد را لای پتو پیچیده بود. سرم را برگرداندم و عق زدم. فخیم با تعجب گفت:«چته؟ تا حالا مرده ندیدی مگه؟ این تنها مرده اییه که براش گریه نمی کنی، نه؟» حرفی نزدم. آرواره هایم قفل شده بود. گفت:« پاهای جنازه رو بگیر تا روی دوشم بندازمش. چاه چند متر اونطرفتره…» با ترس و اکراه پاهای راد را گرفتم. فخیم با آنکه لاغر بود، زور زیادی داشت. وقتی جنازه را روی دوشش می گذاشت، گفت:« اگه دست از پا خطا کنی و با یکی دیگه بپری، یه روز جنازه تو رو هم توی صندوق عقب می ذارم و میارم اینجا…» وحشتزده دور و برم را نگاه کردم. جز بوته های پراکنده خار چیز دیگری نبود. با خنکی می وزید و چند ستاره آسمان را روشن کرده بودند. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« تو هم که مثل فخیم شدی…» برگشت و تیز نگاهم کرد. دست های جنازه از روی دوشش آویزان بود. به طرف چاه رفت و جنازه را بر سر توی چاه انداخت. بعد هم خم شد و توی چاه را نگاه کرد. صدای برخورد جنازه با ته چاه که به گوش رسید، خواست قد راست کند که چاقوی دسته قهوه ای را فرو کردم توی پهلوی راستش و بعد پهلوی چپش و بعد توی کمرش. حتی فرصت نکرد برگردد و نگاهم کند. با سر افتاد توی چاه. هراسان پشت فرمان نشستم و دور زدم و به طرف جاده اصلی راندم. پایم را یک لحظه هم از روی گاز برنمی داشتم. توی آینه نگاه می کرد که مبادا فخیم و راد پشت سرم باشند اما هیچ خبری نبود. پیچیدم توی جاده اسفالت و به طرف شهر حرکت کردم. بوی خون تازه هنوز توی اتاقک ماشین بود. به اولین ایستگاه که رسیدم ترمز کشداری کردم و بلافاصله از ماشین پیاده شدم. سربازی که نگهبانی می داد پرسید:« اتفاقی افتاده خانم؟» دست های خون آلودم را نشان دادم و گفتم:«من قاتلم… من…» سرباز با چشمانی گرد شده نگاهم کرد و گفت:« خانم محترم شوخی می کنین؟ تصاوف کردین؟» سرم را دیوانه وار تکان دادم و گفتم:«نه، من دو نفر رو کشتم. هم راد و هم فخیم رو.» سرباز اشاره کرد و دو مامور آمدند و مرا داخل اتاق افسر نگهبان بردند.