رمان آنلاین با من بمان بر اساس داستان واقعی قسمت۱۱تا۲۰
داستان :با من بمان
نویسنده:زهرا ابراهیمی
قسمت یازدهم
دیگه این جور حرفها و حرکات برایم معنا و مفهومی نداشت. در دلم لحظه شماری می کردم که کی فردا از راه می
رسد تا سر قرار بروم. »مروارید احمق نشو مگه خود اون نگفت که توی دنیا گرگهای گرسنه و زخمی زیادند از کجا
معلوم که خود او هم یکی از این گرگها نباشد و خودش را در غالب بره نشان می دهد او الان تو را خام کرده دانه
جلوت ریخته و برایت دام پهن کرده تا تو را صید کند.« اما نه چشم های او به من دروغ نمی گفت و موج فریب در
آنها نمایان نبود. شاید این سمبل ایجاد دگرگونی و طوفان ناگهانی در زندگیم شود و مرا که این چنین دچار یک
خلا بزرگ فکری و عاطفی گردیده بودم نجات دهد.
آیا احساساتم مرا فریب نمی داد همه بنیانهای فکری و اعتقادی به یک باره و با وزش یک طوفان ظرف مدت کوتاهی
درهم ریخته و ناگهان در مقابل فرشته ای قرار گرفته که می خواهد آزادی و نجاتم را تضمین کند. قدرت تصمیم
گیری از من سلب شده بود این مرد کیست که نیروی مرموز جادویی اش این گونه مرا تحت سلطه خود قرار داده.
آن شب درونم صحنه جوشش چندین احساس متضاد بود و هیجان و بیتابی، خواب را از چشمانم گرفته بود چندین
بار طول و عرض اتاق را طی کردم پنجره را گشودم اما چون هوای سردی به درون اتاق آمد آنرا بستم حال و هوای
عجیبی داشتم آن شب حتی تماشای چشمک زدن ستارگان که در آسمان صاف و تیره می درخشیدند و همیشه تمامی
آنها مرا به وجد می آورد و دنیایی از شور و الهام و رمز و راز برایم به همراه داشت در نظرم جاذبه ای نداشت دلم
هوای گریه داشت آرزو می کردم آغوش گرم مادرم به رویم گشوده می شد و مرا چون کودکی پناه می داد. سرم را
بر سینه اش می گذاشتم و دستان نوازشگرش موهایم را نوازش می کرد و با لالایی خود خواب را نرم نرمک به
چشمانم می ریخت و به دنیای رویاهای کودکانه پروازم می داد اگرچه خاطره کمرنگ و دوری از گرمای آغوش مادر
را داشتم اما با استفاده از تخیالت قوی خود می توانستم تصور این لذت بی انتها را در ذهن بپرورانم. و در آرزوی
دستیابی به آن بسوزم مادرم هرچه بیشتر از تو می گویم بغض گلویم بیشتر می ترکد آن شب دوباره همه دردهای
گذشته و احساس تنهایی به سراغم آمد و رهایم نمی کرد. حس می کردم گلوله سربی داغی راه گلویم را بسته اما
وقتی قطره های گرم اشک از گوشه چشمانم می جوشید و روی گونه هایم می غلتید کمی از فشار آن کاسته می شد.
سرم را میان دو دستم گرفته بودم و اشکها سیالب وار روی دامنم می چکید. صدای هق هقم کم کم بلند شد ملافه ای
را گلوله کرده و جلوی دهانم گرفته تا کسی متوجه نشود. ای دل بگذار سکوت کنم و راز را بر کسی فاش نکنم که این خود همه فریاد و نالۀ عزیزان از دست رفته ام است. از جا بلند شدم و پرده را کامالً کنار زدم و در سکوت به
تماشای آسمان پر ستاره و مهتاب درخشانی که نیمی از حیاط را روشن کرده بود و تصویر آن بر سطح آرام آب
حوض منعکس می شد پرداختم. هق هق گریه هایم کمی آرام تر شده بود خودم را از کنار پنجره به عقب کشیدم تا
صورت خیسم در نور مهتاب دیده نشود و پدر و مادرم از این صحنه نگران نشوند احساسات متضادی مرا عذاب می
دادند سرم را بلند کردم و موهایم را که توی صورتم ریخته و از اشکهایم مرطوب بود کنار زدم از همه متنفر بودم از
خودم از اجتماع و از…
با آن همه حجب و حیایی که در خود سراغ داشتم چرا با آن مرد راهی رستوران شدم و مثل سگهای گرسنه که به
جان مرغی می افتند و تا ریزه های استخوان آن را نخورده دست برنمی دارند با چنگ و دندان به جان تکه مرغی
افتاده بودم و غافل از دور و برم. نور شمع روی میز در مردمکهای چشمانش می رقصید و نگاه پرسشگرش را از من
برنمی داشت. اما دم نمی زد لحظاتی که با هم بودیم در سکوت سپری شد اما قرار فردا برای چی؟ نزدیک ترین
کسان من یعنی عمه و… که آن همه انتظار محبت از آنها داشتم اولین تصویر زشت و خشن از زندگی روزگار و
جامعه را در ذهن من ترسیم کردند و بعد از آن…
آری در درون من چیزی نیست جز یک دنیای تاریک پر از بدبینی و سرخوردگی و تنفر… اصلا ً آدرس و شماره تلفن
را کجا گذاشتم بی اختیار در این طرف و آن طرف دنبال آدرس و شماره تلفن می گشتم. اتاق دور سرم می چرخید
به خاطر بی احتیاطی و حواس پرتی همه چیز را از دست داده بودم. با یأس و ناامیدی به طرف رختخواب رفتم و
خوابیدم. سرم داغ شده بود با تب شدیدی که بدنم را محاصره کرده بود به خواب رفتم و با کابوس فراوان شب را به
صبح رسانیدم با گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم. به طرف حوض آب رفتم و وضو ساختم و برای خواندن نماز
راهی اتاق شدم. دوباره همان مهر شکسته و چادرم را برداشتم. خدایا چه می بینم واقعاً ازت ممنونم پول و آدرس آقا
را لای چادرم گذاشته بودم خیلی خوشحال شدم نمی دانستم پولها را کجا قائم کنم این همه پول دست من؟ حتی
تصورش هم مشکل بود یک برگ از این اسکناسها را هم تا به حال لمس نکرده
بودم چه رسد به این که صاحبش
شوم. نماز را خواندم و دوباره پولها را لای چادرم پنهان کردم کارت را برداشتم و با دقت روی آنرا خواندم دکتر
حسین پویا. خدایا چه می بینم این چه لطف و یا چه احسانی است که از طرف ایشان به من رسیده اصالً چه لزومی
داشت که ایشان به من کمک کند. همین جور کارت دکتر پویا را جلو چشمانم گرفته بودم و با دستانم مرتب خطهای
آنرا لمس می کردم. دکتر حسین پویا!
به خودم نهیب می زدم هی مروارید احمق نشو حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. از عمه ات که جزء نزدیک ترین
افراد خانواده ات است و به اصطلاح سرپرستی تو را به عهده گرفته بود چه خیری دیدی که از بیگانه انتظار خیر و
کمک داری احمق نشو اگر سر قرار حاضر شوی بی شعوری خودت را ثابت کرده ای اصالً اگر کسی شما را آن جا
ببینه در موردتون چه فکر می کنه. خر نشو و از تصمیم خودت منصرف شو زندگیت را بسپار دست خدا بنده کیه؟
بقول خودش توی این شهر و این دنیا گرگ گرسنه زیاده. خود اون هم یکی از همین گرگهاست با یک بسته
اسکناس که به تو داده تو را خام کرده و عقل را از سرت دزدیده. اصلا ً اگر قرار باشه این همه فضل و بخشش داشته
باشد و این جوری احسان کند که سر و وضعش به این خوبی نمی شد ماشین زیر پاش رو دیدی این جور ماشینها را
فقط توی فیلم های خارجی دیده بودم ول کن و دنبالش نرو و لکۀ ننگ به خودت نچسبون. یک بار قربانی یتیمی و
ظلم مضاعف وارده از طرف عمه ات شدی و در وضعیتی قرار گرفته ای که گرگان گرسنه محاصره ات کرده اند
@nazkhatoonstory
قسمت دوازدهم
غفلت کنی تو را پاره پاره می کنند. اما نه، دیروز را به خاطر بیاور که چطور با مهربانی طرفت آمد دست نوازش روی
سرت کشید و تو را به مجلل ترین رستورانهای شهر دعوت کرد رستورانی که فقط مخصوص اعیان و اشراف است.
آری گرمی دستش را هنوز بر روی سرم احساس می کنم. چقدر نجیب، شرافت از سر و صورتش می بارید به خودم
اطمینان دادم که کلکی نمی تواند در کار باشد و هدفش فقط و فقط خیر و کمک من می باشد چرا که او یک پزشک
است و اشاره کند بهترین ها تحت اختیار او قرار می گیرند اصالً… از کجا معلوم شاید نقش یک پزشک را بازی می
کند تو از کجا می دانی که او واقعاً یک پزشک است. دیوانه مگه عقل نداری کمی عاقلانه تر فکر کن. مبادا بری و
بلائی بر سرت بیاورد اون موقع است که دیگه جنازه ات را هم پیدا نمی کنند. محکم زدم توی گوش خودم از شدت
درد به خودم آمدم صورتم داغ شده بود بیدار بودم اما آنقدر با خودم کلنجار رفته بودم که احساس می کردم تمام
این ها خواب و کابوس بوده است. با تمام خستگی که بر فکر و روانم وارد شده بود تصمیم قطعی گرفتم که خود را
رأس ساعت مشخص شده بر سر قرار برسانم سرم را روی زانوهایم گذاشته و در هاله ای از غم چمباتمه زدم و آرزو
می کردم که در قرارگاه مشکل حادی برایم پیش نیاید مردی بود بیگانه که هیچ گونه شناختی از وی نداشتم اما
آنقدر در دنیای یأس و ناامیدی گم بودم که او را فرشته نجات خود می دانستم و به این امر راضی نمی شدم که او را
از دست بدهم. آن ساعات باقی مانده را تا لحظه قرار با احساسی دگرگون شده و با خاطره شیرین دیدار آشنایی با
دکتر پویا و خبر خوش دکتر در مورد کار دوباره سرم را روی بالش قرار دادم و در حالیکه برای قلب شکست خورده
خود می گریستم به خواب رفتم. هوا کاملا ً روشن شده بود با اولین تابش اشعه خورشید از خواب برخاستم و آماده
برای رفتن شدم این لحظه را بهترین لحظه زندگیم می دانستم سرور و شادی که از داخل آتش بر جانم افکنده بود و
دیگران شاهد دیدن آن نبودند.
غرولندهای عمه خانم را می شنیدم که “باید صبحانه را آماده کنه تا ما بخوریم.” اما من با عجله از خانه خارج شدم
دو تا نان سنگک داغ خریده و به خانه آوردم خیلی سریع چند عدد تخم مرغ نیمرو کرده و عمه خانم، نگین و ندا را
برای صرف صبحانه صدا زدم.
– به به امروز مهمون مروارید خانم شدیم پول از کجا آوردی خرید کردی.
اما من جوری وانمود می کردم که متوجه حرفهای او نشده ام مشغول خوردن نیمرو شدم تعادل روحیم را از دست
داده بودم و اصلا ً روی پاهایم قرار نداشتم از خداوند به خاطر روزی خوبی که برایم مقدر کرده بود تشکر کردم. در
جمع آوری صبحانه به عمه خانم کمک کردم اما از شانس و اقبال بد من لیوان از دستم افتاد و شکست که ناگهان
هوای خانه ابری شد آنچنان که صدای غرشش تمام محله را در بر گرفته بود:
– آی دختره ولگرد به مفت خوری عادت کردی آره. عادت کردی مفت بخوری و ول بگردی اصلا ً نمی دونی که
زندگی چیه و از کجا مهیا می شه.
تنم مثل بید می لرزید صدای ضربان قلبم را می شنیدم اما حرفی برای گفتن نداشتم:
– عمه، عمه جون به خدا از قصد نبود. حواسم نبود از دستم افتاد تازه من دنبال کار می گردم به محض این که رفتم
سر کار اولین حقوقم را می دهم به شما و یا خودم واستون یک سری کامل لیوان می خرم.
که ناگهان دست عمه را دیدم عقب رفت و جلو آمد و به روی دهانم خورد و صورتم غرق به خون شد. تمام چشمانم
را خون گرفته بود دیگر هیچ نفهمیدم صدای قار قار کلاغها از روی درخت بید مجنون داخل حیاط به گوش می رسید.
یارای تکان خوردن نداشتم خون تمام صورتم را پوشانده بود از عمه و دخترهایش هم خبری نبود. خواستم از جا بلند شوم اما قادر نبودم دستهایم را ضامن پاهایم کردم و با تکیه بر دیوار بلند شدم داخل حیاط رفته و کنار حوض آب
زیر درخت بید مجنون ایستادم عکس نحیف و رنجور خودم را همراه با آن صورت غرق به خون در آب مشاهده می
کردم قطرات اشکم که گاهی موجی روی آب داخل حوض ایجاد می کرد تا نمایش صورت غرق به خونم را از من
دریغ کند.
صورتم را شستم و وارد اتاق شدم خودم را در آئینه شکسته گوشه طاقچه نگاه کردم از خودم، از زندگی، از عمه و از
عید نوروز که در پیش بود از همه و همه بدم می آمد دور چشمانم به کبودی می زد با فشاری که به صورتم وارد شده
بود دندانم داخل لبم فرو رفته و پارگی شدیدی ایجاد کرده و باعث تورم شدید روی لبم شده بود به ساعت نگاه
کردم پانزده دقیقه به ساعت یازده بود. خدای من تنها فرصت طالیی زندگیم از دست رفت. با عجله چادر بر سر
گذاشتم و از منزل بیرون رفتم درست تا خیابان بنفشه می دویدم. در بین راه کمی نفس تازه می کردم و دوباره به
دویدن ادامه می دادم چون می ترسیدم سر قرار نرسم و موقعیت را از دست بدهم آنقدر عجله داشتم و با تمام
قدرت می دویدم که بعضی از تاکسی ها بوق می زدند و می خواستند مرا سوار
کنند بعد از حدود نیم ساعت دوندگی
به محل قرار رسیدم گلویم می سوخت و تند تند نفس نفس می زدم آب دهانم خشک شده بود داخل پارک شدم
دکتر پویا را دیدم که روی نیمکت زیر درخت کاج نشسته بود امروز روز نسبتاً سردی بود او دستهایش را به هم می
مالید با بخار دهانش آنها را گرم می کرد.
– سلام، معذرت می خواهم که دیر کردم. خیلی شرمنده ام ببخشید.
او به محلض اینکه مرا با آن سر و وضع دید، گفت:
– خانم چی شده چرا رنگ و رویت پریده؟ چرا صورتت کبود شده. دور دهانت چرا خون جمع شده؟ چرا حرف نمی
زنی آخه یک چیزی بگو اصالً چرا دیر کردی؟
– چیز مهمی نیست شما خودتون را ناراحت نکنید فقط یک اتفاق کوچیکه.
سرش را میان دستش گرفت و نفس عمیقی که حاکی از شکایت وارده بود از سینه خارج کرد. دوست نداشتم با یکی
دو برخورد اول پرونده زندگیم را باز کنم. اظهار ناراحتی دکتر از این قضیه مرا خوشحال می کرد. خوشحال از اینکه
در موردش فکرهای کاذب و خامی کرده بودم و یقین پیدا کرده بودم که برداشتم غلط بوده و او واقعاً نگران حالم
است به همین خاطر نور شادی و امید در قلبم می درخشید و از دوستی و آشنایی با او خرسند و راضی بودم.
– نگفتی چه اتفاقی افتاده. باشه اگر دوست نداری اصرای برای گفتن شما در این مورد ندارم هر جوری که راحتید
ولی شاید در این مورد می توانستم به شما کمک کنم.
– گفتم که چیز مهمی نیست برخالف دیشب که غذای به اون لذیذی خورده بودم نمی دانم چرا در بین راه سرم گیج
خورد و به زمین افتادم.
نگاه مشکوکی به چشمانم انداخت و گفت:
– اما غم نهفته در چشمانت چیز دیگری را می گوید.
– ولی، ولی…
– من یک پزشکم و خیلی سریع و راحت دروغ و راست را از هم تشخیص می دهم اگر دوست داشته باشی از امروز
من دوستی خود را به شما اعلام می کنم و قول می دهم در هر موقع و هر مکان تا جای ممکن به تو کمک کنم.
@nazkhatoonstory
قسمت سیزدهم
بغض گلویم را می فشرد و انگار چیزی داخل گلویم گیر کرده بود. نگاهم به مسیری که در خیابان طی کرده بودم
ماند. به سختی جلو گریه ام را گرفته بودم خیلی تحمل کردم اما دیگر قادر نبودم خودم را کنترل کنم بی اراده
دستانم را روی چهره ام گذاشتم و ناله جانسوزی سر دادم.
– خانم نکنه از حرفهای من ناراحت شدین. اگر این طور است معذرت می خواهم.
با بی حالی و بی حوصلگی جواب دادم:
– نه، کمی دلم گرفته بود بی اختیار شدم.
او که ادامه دادن صحبتش را مناسب آن زمان نمی دانست سکوت را اختیار کرد و دیگر چیزی نگفت از خجالت و
شرمندگی سرم را پائین انداخته و چیزی نمی گفتم و تنها قطرات گرم اشک بود که گونه هایم را نوازش می کرد
سکوت سنگینی بین ما حکم فرما شد. بغض گلویم را قورت دادم و اشک چشمانم را با دو دست پاک کردم و گفتم:
– از این که شما را ناراحت کردم معذرت می خواهم خواهش می کنم مرا ببخشید. قصد ناراحت کردن شما را
نداشتم. ولی خوب بعضی مواقع پیش می آید. از این که شما را زیارت کردم خوشحالم اگر اجازه می دهید من از
حضورتان مرخص شوم.
منتظر بودم تا از طرف دکتر حرفی بشنوم اما مثل اینکه متوجه هیچ کدام از حرفهای من نشده بود. صورتم را به
طرف او برگردانیدم او با حیرت چینی به ابروان پهنش داده بود و بی اختیار دیدگانش را متوجه یک نقطه خاص
کرده بود، بدون اینکه متوجه حرفهای من باشد، به همین خاطر صحبت کردن را جایز ندانستم و روی همان نیمکت
نشستم. دیدن چهره غم بار کسی که خود را به دریای پر تلاطم زندگیم وارد ساخته بود برایم سخت و سنگین بود و
قلبم را به شدت مجروح و به درد می آورد و روح افسرده ام را دستخوش کشمکش های درونی می ساخت چشمان
سیاه او را زیر ابروان گره خورده اش که گه گاه به من می نگریست، حرفهای ناگفتنی را برایم بازگو می کرد. اما
افسوس که من نمی توانستم و نمی خواستم هیچ وقت راز پنهان زندگیم را برایش بخوانم و غمی بر غمهای او بیفزایم
با این که مدت کمی بود که از آشنایی ما می گذشت اما روح بلند و فداکار او عشق ابدی و جاودانه ای شده بود در
وجود من. کشمکش و ستیز با تقدیر و سرنوشت جنگی نبود که من با تجدید قوای تخیلی یا یک یورش ناگهانی
بتوانم آنرا سرکوب کنم به کلی در خودم گم شده بودم نمی دانستم چطور راز سرنوشتم را بر دکتر آشکار سازم.
یادآوری نگاههای پر مهر دکتر پویا که به نقطه خاصی خیره شده بود و حاکی از درد و حرفای وارده بود هرگز نمی
توانست گرما و محبتی بر قلبم بنشاند و این خود مسئله ای بود که مدتی دراز ذهنم را مغشوش خود ساخته بود.
خیلی آرام سرم را برگرداندم و به صورت دکتر نگاهی انداختم به شدت پریشان خاطر و دل نگران بودم. نمی
دانستم چه بگویم و چه کنم که از این فضای سنگین خارج شویم که ناگهان چهره غمبار دکتر را دیدم که به طرف
من برگشت و گفت:
– ببخشید شما هنوز اسمتان را به من نگفته اید و من نمی دانم شما را چی خطاب کنم.
اضطراب و دلهره امانم را بریده بود. اما می خواستم جوری وانمود کنم که کمی از ناراحتی دکتر کاسته باشم. کمی
مکث کردم و گفتم:
– مروارید، مروارید معین.
– مروارید چه اتفاقی افتاده. نه، نه… به به از آشناییتون خوشبخت می دانم چرا بعد از معرفی ام بیشتر در خود فرو رفت. یکه خوردنش به وضوح برایم روشن بود، غم در چشمانش
سوسو می زد اما این همه غم و نگرانی حاکی از چه بود؟ من که هنوز چیزی برایش تعریف نکرده ام اما او به خاطر
من ناراحت است. او که هنوز از سِر زندگی من بی خبر است نگاهی به چهره غم بار او انداختم و گفتم:
– ببخشید شما از چیزی ناراحتید.
اما او لبخند تلخی بر لب نشاند و گفت:
– مسئله ای از این مهمتر که دختر بچه ای را با این سن و سال کم آواره در کوچه و خیابان برای پیدا کردن کار
ببینم. در حالی که نمی دانم چه بالیی به سرش آمده متعلق به چه خانواده ای است.
در حالیکه اشکهایم آرام و بی صدا بر روی گونه هایم می غلتید سرش را جلوتر آورد و گفت:
– مایلید در پارک با هم قدم بزنیم.
نگاهی زیرکانه به چهره اش انداختم و گفتم:
– خیلی وقته که شما توی این هوای سرد نشسته اید بهتره دیگه برگردیم خونه مخصوصاً هم که امروز من حال
خوشی ندارم و رفتن را بر ماندن ترجیح می دهم.
اما او با لحنی مأیوسانه پرسید:
– چیه؟ خیلی کسل به نظر می رسی.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
– نه چیزی نیست فقط کمی احساس خستگی می کنم.
او متفکرانه سر جنباند و گفت:
– پس بهتره با هم بریم داخل ماشین و با هم کمی صحبت کنیم.
از نوک دماغ و گوش هایش معلوم بود که خیلی سردش شده بود. گفتم:
– نه، بهتره من برگردم خونه. آخه…
– آخه بی آخه.
او که متوجه سرمای غالب بر من شده بود، گفت:
– پاشو پاشو بریم داخل ماشین و با هم کمی صحبت کنیم.
با اصرار دکتر به طرف ماشین به راه افتادیم. داخل ماشین شدیم عجب بنزی! رنگ متالیک روکش صندلی چرم
سفید نشستم و در را
یواش بستم احساس کردم که روی صندلی هواپیما نشسته ام راحت راحت. فلاکس چایی داخل
ماشین بود. دو تا چایی ریخت:
– بفرمائید.
– ممنونم.
– خواهش می کنم میل بفرمائید.
مثل اینکه از قبل فکر همه چیز را کرده بود. من که خیلی خجالت می کشیدم ولی به هر نحو که بود چایی را خوردم.
توی اون هوای سرد تنها چیزی که خیلی مزه می داد همین چایی گرم بود در حالیکه نیم نگاهی به لیوان چاییش
انداخته بود. گفت:
– دومین برخوردیه که با هم داریم، درسته
@nazkhatoonstory
قسمت ۱۴
گفتم:
– بله، درسته.
– خوب خانم مروارید معین نگفتی چند سالته؟
– ۲۱ سال و کلاس پنجم هستم.
– آفرین، اصالً بهت نمی خوره، خیلی کمتر از این نشون می دین. خوب حالا بگو ببینم کی و چرا به این روز افتادین؟
چه سؤال سختی؟ چه می توانستم بگویم اصالً چیزی برای گفتن نداشتم اگر لب تر می کردم اول از همه آبروی
خودم می رفت. اصالً از کجا معلوم شاید هم دکتر حرفهای مرا باور نکنه و فکر کنه که من فلسفه بافی می کنم او
مصرانه سرش را به طرف من برگرداند و گفت:
– نمی خواهی جوابم را بدهی؟
با بغضی غریب و زیر لب گفتم:
– اگر اجازه بدهید باشد برای دیدارهای بعدی.
او با لبخند کم رنگی که نشانه رضایتش بود گفت:
– هر جور راحتی.
و دوباره سکوت مطلق تمام فضای ماشین را در برگرفت و تنها صدایی که شنیده می شد موسیقی آرام و ملایمی بود
که از ضبط ماشینش به گوش می رسید هیچ حرفی برای گفتن نداشتم دلم می لرزید دست و پاهایم را گم کرده
بودم خدایا عجب غلطی کرده ام و دوباره همان افکار احمقانۀ صبح به سراغم آمد. اصلا ً این مرد کیه چرا بهش اعتماد
کردم نکنه بالیی به سرم بیاره چقدر من احمقم که به یک مرد بیگانه که هیچ گونه شناختی از او ندارم به این زودی
اعتماد کردم ای کاش به بهانه ای می توانستم از ماشین خارج شوم اگر عمه ام متوجه بشه چه خاکی بر سرم بریزم از
زیر چشم یواشکی نگاهش کردم سرش را میان دو دستش روی رول ماشین گذاشته بود و گه گاهی نفس عمیقی از
سینه اش خارج می کرد. یعنی ممکنه راز و نیازهایم به درگاه خداوند به اجابت رسیده باشد با خودم و با خدای خودم
عهد کردم که اگر سالم به خونه برسم دیگه به هیچ کس اعتماد نکنم او که عمه ام و نزدیک ترین عضو خانواده ام
است ببین چه به روزم آورده این که دیگه جای خودش را دارد. یک مرد بیگانه! آره تمامش حقه و ترفند بود. با
ترفند خاص خودش را دکتر معرفی کرد و روز مالقات را تعیین کرده. خاک بر سرم نکنه در ماشین قفل باشه و
همین جا گیر بیفتم خدایا به دادم برس. برای یک لحظه خواستم در ماشین را باز کنم و فرار کنم که یک دفعه صدای
دکتر مرا به خود آورد:
– نگفتی چرا دنبال کار می گردی؟
در آنوقت سکوت مطلق بین ما شکسته شد دلم کمی آرام گرفت کمی خودم را روی صندلی ماشین جا به جا کردم و
گفتم:
– خوب دیگه آخه کار کردن را دوست دارم.
– با این سن کم؟ اجباری در این کار است؟
– نه، نه.
– مگه پدرت سر کار نمی ره.
آه گرمی چون شمشیر برنده از سینه ام خارج شد. اشک چشمانم را محاصره کرده بود با به هم زدن مژگانم تمام
گونه هایم خیس شد. اصالً انگار اشک از چشمانم خارج نمی شد گویا سیل خروشان و جوشان خون بود که این چنین
صورتم را داغ کرده بود و دیدگانم را محاصره کرده بود.
– قبل ازا ینکه خود را بشناسم طعم و مزه یتیمی را چشیدم چقدر تلخ، تلخ تر از زهر هلاهل. هنوز دست چپ و
راستم را نمی شناختم که پدر و مادرم گل چین روزگار شدند البته این را کسی به من نگفت و در این مورد تردید
داشتم اما چند ماهی می شود که تردیدم تبدیل به یقین شده است. خوبیها و محبتهای پدر و مادرم زبانزد خاص و عام
است اما چه می شود کرد که گل چین روزگار به آنها مجال نداده و آنها را به غارت برده. پدرم مرد سرشناسی بود
صاحب عزت و ثروت اما با مرگ او سرپرستی و حضانت مرا عمه ام به عهده می گیرد و از این طریق به ثروت بی
کران پدرم چنگ می اندازد.
– معذرت می خواهم اگر می دونستم موضوع این است که اصلا ً کنجکاوی نمی کردم و تو را به یاد گذشته ات نمی
انداختم اما این را از صمیم قلب می گویم که صدای شکستن جام غم را در سینه ماالمال از محنت و رنج تو می شنوم.
حرفهایش به دلم نشسته بود فکر می کردم تصورم در موردش خام و کاذب بوده و در این مورد عجله کرده ام به
همین خاطر و به خاطر قدردانی از همدردیش به او گفتم:
– از همان لحظه اول که در ماشین، که دوست دارم او را کالسکه عشق بنامم، جای گرفتم زندگی را با تو باور نمودم و
امیدوارم از این پس در کشاکش امواج طوفانی، تکیه گاه اعتبار و دوست خوبی برایم باشی.
نگاههای صادقانه دکتر پویا همواره قلب عطش زده مرا سیراب می کرد.
– احساس می کنم خوشبوترین عطر زندگی را به من هدیه داده ای فکر می کنم تو تنها کسی باشی که صحرای تشنه
قلبم را با باران محبتت پذیرا باشی.
حدود ۱ ساعت از خارج شدنم از منزل می گذشت پس باید هر چه سریع تر به منزل برمی گشتم و از این بابت
احساس ناراحتی و دلشوره داشتم دلم نمی خواست از دکتر پویا جدا شوم اما غرورم این اجازه را به من نمی داد که
در اولین مالقاتم بخواهم خودم را این قدر عالقمند نشان دهم.
– خوب خانم مروارید معین گذشته ها گذشته.
– اما… اما… نمی دونم…
– می دونم می خواهی بگی که گذشته ها وصل است به آینده ولی سعی کن با تالش و همت زیاد در امر تحصیل
خودت را نشان دهی و افتخار کسب کنی موفق باشی
@nazkhatoonstory
قسمت ۱۵
ظاهرا که نشون میده
باید دختر درس خوانی باشی از این
پس دیگه دنبال کار نمی خواهد بروی من تازه از تهران به این شهر آمده ام چند روز می شود که فعالیتم را در مطب
آغاز کرده ام دنبال منشی دیپلمه ای می گردم اما فکر می کنم که تو بتوانی منشی خوبی برایم باشی.
– ولی من، من که…
– اصالً فکرش را هم نکن فقط به من قول بده که درست را خوب بخوانی. من صبح ها بیمارستان مشغولم ولی
بعدازظهرها از ساعت چهار تا هشت شب مطب هستم. بعد از تعطیالت نوروزی بعدازظهرها به آدرس روی کارتی
که دیروز دادم خدمتتون، توی مطب منتظرت هستم.
خیلی خوشحال بودم سر از پا نمی شناختم و در مورد فکرهای خامی که در مورد دکتر کرده بودم شرمنده بودم من
که به شدت غافلگیر شده بودم نمی دانستم چه جوابی بدهم کمی مکث کردم و گفتم:
باور کنید من اصالً دوست ندارم کسی در حقم ترحم کند دیروز هم که دیدید فقط برحسب اتفاق به هم برخوردیم
من فقط دنبال کار بودم اما فکر نمی کنم که بتوانم منشی ایده آل و گرداننده خوبی برای مطب شما باشم.
اما دکتر می گفت که:
– من دیگر به حدسم یقین پیدا کردم و مطمئنم که منشی ایده آل و مطلوب خود را پیدا کرده ام.
او خوشحال و خندان سری تکان داد و گفت:
– من دیگر وقت ندارم باید بروم بیمارستان ولی شما را تا دم در منزل می رسانم.
همه چیز برایم غیرمنتظره بود خواستم منصرفش کنم اما او همچنان روی حرف خود تأکید می کرد خیلی آرام و بی
صدا در حالیکه قطرات اشک روی گونه هایم فرو می چکید با خیره شدن به دکتر پویا از ته دل به او غبطه می خوردم
خوبی چقدر؟ مهربانی چقدر؟ اصالً تو چه تعهدی نسبت به من داری چرا دوست داری به من کمک کنی؟ واقعاً که او
سنبل یک انسان ایده آل و کامل بود دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد تا این که بعد از چند لحظه سکوت را
شکستم و گفتم:
– دکتر معذرت می خواهم اگر اجازه بفرمایید من دیگه همین جا پیاده شوم.
– خواهش می کنم هر جوری که راحتید.
ماشین را در گوشه ای پارک کرد و گفت:
– خانم معین دوست داشتم با هم می رفتیم بیمارستان تا شما را معاینه می کردم و داروهای لازم را تجویز می کردم.
– نه نه ممنونم چیز مهمی نیست عمه ام خونه منتظره باید بروم.
دستش را داخل کیفش برد و یک بسته قرص مسکن به من داد و گفت هر ۶ ساعت یک عدد بخورم و با آب ولرم
مرتب صورتم را بشویم و حوله ای گرم روی قسمتهای صدمه دیده صورتم بگذارم دنیایی امید در قلبم جای گرفته
بود دوست داشتم روزی یک فصل کتک دیگر بخورم اما در عوض با دکتر پویا ملاقات داشته باشم بابت همه چیز از
او تشکر کردم و تا رسیدن چهاردهم فروردین از او خداحافظی نمودم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای بوق
ماشین دکتر پویا مرا به عقب جلب کرد به عقب برگشتم. بسته اسکناس دیگری را به طرف من دراز کرد و گفت:
– این پیش شما باشه.
– دکتر خواهش می کنم من هنوز آن مبلغ پولی را که دیروز لطف کردین دارم.
– باشه شب عید نیازت می شود.
نمی دانستم چه بگویم حرفی برای گفتن نداشتم آنقدر در زندگیم خلاء احساس می کردم که این جور برخوردها
برایم دریای محبت بود قطره های گرم اشک بی امان روی گونه هایم می غلتید نگاه نگران و خسته دکتر مرا متوجه
او ساخت او نگاهش را به طرف پنجره ماشین معطوف گردانید و با لحنی مهربان گفت:
– خواهش می کنم این هدیه نوروزی را از من قبول کنید
@nazkhatoonstory
قسمت ۱۶
از عمق قلبم روشنایی و امید در ضمیرم طنین انداز شد و بند بند وجودم به لرزه درآمد. دیگه هیچ توجهی نداشتم که
در کجا و در حضور چه کسی هستم با صدای بلندی و با لحنی سوزناک گریه بلندی سر دادم و خودم را در میان
روزنه امیدی که برایم گشوده شده بود احساس کردم. از دکتر تشکر کردم بسته اسکناس را از او گرفتم و راهی
منزل شدم خوشحال و شاد. شاد از اینکه گم شده ام را پیدا کرده ام به خانه برگشتم و آن روز را بهترین روز زندگیم
می دیدم و فقط ثانیه شماری می کردم برای چهاردهم فروردین خیلی آرام و بی صدا وارد اتاق شدم به در و دیوار اتاق نگاه کردم. دوباره صحنه جدال صبح یادم آمد که چطور زیر مشت و لگدهای عمه التماس می کردم و شاهد
خوار و ذلیل شدن خود بودم دوباره درماندگی و ناامیدی آنچنان در وجودم رخنه کرده بود که آهنگ غم و رنج
درونم را به وضوح می شنیدم.
سکوتی مطلق در منزل حکم فرما بود مثل اینکه عمه و بچه ها از صبح تا به حال هنوز به منزل برنگشته اند شاید هم
دوباره برای خرید نوروزی بیرون رفته اند. چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر پویا یک لحظه از وسعت ذهنم
خارج نمی شد آرام و بی صدا دراز کشیدم به یک باره به یاد صبح افتادم که چطور به خاطر من سر در میان دو
دستش گرفته بود و اندوه و غم و محنت مرا در قلبش فرو می ریخت و دم نمی زد با این که یکی دو ساعت بود که از
او جدا شده بودم اما جدایی از او چون نیشتر قلب خسته ام را می خراشاند. چشمانم را روی هم گذاشتم و روحم به
همراه مشتی آرزوهای دور و دراز به سوی او پر کشید. ابهامی از گذشته مرا در هاله ای از آرزوهای دور و دراز فرو
برده بود به نحوی که چون نیشتری ریشه در قلبم فرو برده و یا خواهان گرفتن جانم بود. احساس تنهایی، ترس
شدیدی بر جانم انداخته بود از غیاب عمه و بچه ها خیالم راحت نبود و با اینکه از طرف ایشان صدمه فیزیکی
شدیدی بر من وارد شده بود اما باز دلتنگ نگین و ندا شده بودم از جا بلند شدم و به طرف اتاق نگین و ندا رفتم اما
در اتاق آنها بسته بود از پشت پنجره به عکس آنها خیره شدم باید اعتراف کنم که رشته رنگین عشق و علاقه
همچون زنجیر آهنی مرا به سوی دو خواهر نگین و ندا پیوند زده بود اما نمی دانم چرا باید همیشه فرد مجهولی ما را
از همدیگر جدا می کرد.
تمام بدنم درد می کرد از شدت درد سر و صورتم به خود می پیچیدم به یاد بسته قرصی افتادم که دکتر پویا به من
داده بود به طرف اتاق رفتم و یکی از قرصها را با مقداری آب خوردم خود را در آئینه شکسته اتاق نظاره کردم چقدر
نحیف و لاغر شده بودم رنگ و روی زرد و چشمان گود افتاده و موهای ژولیده از خودم بدم آمده بود. با دست
موهایم را مرتب کردم اما حوصله درست حسابی نداشتم وارد ایوان شدم نگاهم به حوض آب داخل حیاط افتاد جلو
رفتم و به ماهیهای قرمز درون آب خیره شدم تاللوی انوار طلایی خورشید بر آب، آسمان را از رنگ مرده خاکستری
به سایه رویایی و امید بخش کشانده بود کنار حوض آب نشستم و با دست ماهیها را به این سو و آن سو هدایت می
کردم و جهت حرکت آنها را تغییر می دادم در آن روز شاد فراموش نشدنی که دکتر پویا با تمام قدرت نیروی
زندگی و امید را در من زنده می گرداند خود به خود من افکار زجر دهنده گذشته را تبعید می کردم و در صداقت و
پاکی این مرد ناشناخته که هر ثانیه خصلتی نیکو از او کشف می شد می سوختم تا جاییکه ادامه زندگی در کنار او از
دعاهای مخصوصم شده بود صدای زنگ حیاط مرا از دنیای تنهاییم بیرون آورد با شتاب خود را به طرف در حیاط
رسانیدم در را باز کردم.
– سالم خانم، منزل رحیمی؟
– بله بفرمائید.
– یک بسته سفارشی از کویت دارین. به مامانت بگو بیاد امضا کنه بسته را تحویل بگیره.
– آخه مامانم خونه نیست به من بدین امضا کنم.
– دختر جون بسته سفارشیه مسئولیت داره.
در همین گفت و شنود بودیم که عمه خانم با بچه ها سر رسیدند.
@nazkhatoonstory
قسمت ۱۷
سلام آقا بفرمائید. انشاءالله که خوش خبر باشین.
– یک بسته سفارشی از شوهرتون از کویت دارین. لطف کنین این جارو امضا کنین.
– امضا که ندارم ولی انگشت می زنم.
با اثر انگشتی که عمه به دفتر پستچی زد بسته را گرفت و داخل منزل شد عمه که سواد خواندن و نوشتن را نداشت،
نگین و ندا هم که تازه کلاس اول بودند بسته را باز کرد و کمی این پا و اون پا کرد، بالاخره طاقت نیاورد:
– دخترم مروارید، مروارید جان حالت چطوره؟ می دونی چیه؟ من صبح توی حال خودم نبودم که اون اتفاق افتاد.
حاال هم خیلی ناراحتم اصالً دست خودم نبود این دو تا بچه که دیگه برای من اعصاب و روان درست و حسابی
نگذاشته اند ارزش نداره، فدای سرت، ولی خب بعضی وقتها کتک تجربه شیرین و به یاد ماندنی می شود که برای
همیشه باعث می شود که حواست را بیشتر جمع کنی حالا بیا، بیا صورتت را ببوسم تا این شب عیدی با هم قهر
نباشیم مخصوصاً هم که آقا بهرام برامون نامه و کادو فرستاده پس امشب را باید جشن بگیریم بیا، بیا بخون ببینم
توی این کاغذ چی نوشته.
به خوبی می دونستم که تمام این ها کلک است و می خواهد مرا خام کند اما باز همه چیز را به دست فراموشی سپرده
و نامه را خواندم.
به نام خدا
سالم بر همسر خوب و عزیزم، نسرین خانم. امیدوارم شاد و خرسند باشید شرمنده محبتهای بی دریغت هستم می
دانم مسئولیت بزرگی بر دوشت است دخترهای خوبم نگین و ندا و مروارید چطورند؟ دلم برای همگی خیلی تنگ
شده است حدود ۹ ماهی می شود که همدیگر را ندیده ایم نگین و ندا باید کلاس اول باشند، درسته؟ مروارید عزیزم
هم باید کلاس پنجم باشد. حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما وقت تنگ است و این مجال را نمی دهد سعی می کنم
کارم که تمام شد به ایران بیایم و دیداری تازه کنم مهندس از کارم خیلی راضیه و می گوید در قرار بعدی سفارش
تو را حتماً می کند کادویی ناقابل برای شما و دختران عزیزم فرستاده ام امیدوارم که نوروز خوبی داشته باشید به
افراد فامیل سلام مخصوص برسان بچه ها را به تو می سپارم سعی کن دل مروارید را شاد نگه داری و روح برادر و
زن برادرت را شاد و آرام کنی من هم سعی می کنم با تلاش فراوان آینده بهتری برای شما فراهم کنم دوستدار شما
بهرام
خداحافظ
نامه را به دست عمه دادم اما او مثل گربه وحشی که گوشتی به چنگ بیاورد نامه را از دست من چنگ زد و قاپید.
درست تا دو دقیقه پیش چقدر منت کشی می کرد. کادو نگین و ندا را که هر کدام پیراهن قرمز زیبایی بود به آنها
پوشانید منتظر ماندم دل توی دلم نبود ولی نه مثل اینکه بی خودی انتظار می کشیدم بدون اینکه توجهی به من داشته
باشد لباسی را که بهرام آقا برایم فرستاده بود از من قایم کرد و داخل کمد جای داد قلبم فرو ریخت اشک در
چشمانم حلقه زد و پی در پی روی گونه هایم جاری می شد اما دم نزدم از حیله و ترفندهای عمه سرم به درد آمده
بود و بر معصومیت کودکانه خود دردی را احساس می کردم که بر عمق جانم چنگ می انداخت خود را درمانده
یافتم و در کنج خلوت رویاهایم روزهای غم انگیز و انتظار را رقم می زدم دلم می خواست به شب بیاویزم و در
آغوش گرمش بخواب فرو روم به سختی از جایم بلند شدم. در یک لحظه حالت تهوع شدید باعث شد که از اتاق
خارج شوم. خود را به کنار حوض آب داخل حیاط رسانیدم هوای بیرون کمی آرامم کرد بار دیگر چهره به غم نشسته دکتر پویا را در جلوی چشمانم مجسم نمودم اما افسوس که اینها همه خیال و توهم بود بی اختیار و بدون
انگیزه از خانه خارج شدم خیابان در سکوت مرگبار تاریکی فرو رفته بود حاالت و حرکات دکتر پویا در ذهنم حک
شده بود که چطور سرش را بین دستانش قفل کرده بود و گه گاهی آه عمیقی از سینه خارج می کرد حتماً موضوع
مهمی بود چرا باید نگران حال و اوضاع من باشد او می گفت که مواظب خودم باشم روزگار پر است از گرگان
گرسنه که اگر گوسفند رمیده از گله ای را بیابند آنرا پاره پاره می کنند او می توانست خودش یکی از این گرگان
باشد اما…
در غمی گنگ و ناشناخته دست و پا می زدم هاله ای از غم و ناامیدی به چهره ام نشسته بود در دل می گریستم اما
هیچ به زبان نمی آوردم دلم می خواست نعره ای جانسوز سر دهم و آشوب و غوغای درونم را بیرون بریزم اشکهای
گرم و سوزانم را از روی گونه هایم پاک کردم و روانۀ منزل شدم و به سوی اتاقم رفتم. قلبم در التهاب شدیدی می
سوخت. فردا روز اول سال جدید بود اما برای من همه چیز مثل گذشته و اصلا ً هیچ تغییری نکرده بود با اندیشیدن
به آینده و با آمدن فرد جدیدی در زندگیم غم رنج گذشته به تدریج برایم کم رنگ تر می شد دیگر صحبتهای
اطرافیان و غرولندهای عمه خانم و بی توجهی نگین و ندا از موضوعات تکراری و همیشگی بودند به همین خاطر
سعی می کردم خودم را با وضعیت موجود غریبه و بیگانه ندانم لبخند کم رنگی در کنج لبانم نشست
@nazkhatoonstory
قسمت ۱۸
چرا که احساس
می کردم دکتر پویا نیمی از خلاء زندگیم را پر کرده و در خوشبختی زندگیم کمک وافری به من نموده است در
بستر انتظار ثانیه ها را مانند سال می گذراندم که صدای غرش عمه مرا به خود آورد و خلوتم را برهم زد:
– مروارید، مروارید مگه لالی؟ چرا جواب نمی دی؟
بدنم مور مور می شد دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار از جا بلند شدم:
– بله عمه جون.
– می دونی فردا عیده، اما خرید خونه هنوز نصفه کاره مونده من و بچه ها برای یک سری از امورات خونه بیرون می
ریم آخه سوم فروردین تولد دخترهای گلم است می خواهم براشون یک جشن مفصل بگیرم. شاید از اون راه هم
یک سر رفتیم خونه خواهرم مهین. تو هم برو انباری را مرتب کن بعد هم تمام شیشه ها را تمیز کن.
من که دیگه این جور چیزها برایم بازی بیش نبود اصالً توجهی به این جور برخوردها نداشتم و آب توی دلم تکان
نمی خورد فقط تنها چیزی که فکر و خیالم را مشغول و متوجه خود ساخته بود دکتر پویا بود لحظه شماری می کردم
برای چهاردهم فروردین که کی آنروز می رسد. چند ساعتی بیشتر نبود که از دکتر جدا شده بودم ولی در تصورم
هفته ها شاید هم ماهها بود. لحظه ها خیلی کند می گذشت در یک لحظه وابستگی به دکتر دلتنگی به پدر و مادرم را
بوجود آورد فکر گذشته دور و مبهم و روزهای غم انگیز باعث شد در غمی فشرده گردم و دنیایی از رنج و ناامیدی
در سراسر وجودم احساس نمایم. دنیایی که گسستگی از پدر و مادرم را نمی توانست برایم مجسم گرداند و قسمتی
از هستی و وجودم را گسسته شده جلوه دهد. با مختصر اطلاعاتی که تا آن موقع از پدر و مادرم بدست آورده بودم
دریافته بودم که بعد از مرگ پدرم که در اثر سانحه رانندگی اتفاق افتاده بود. عمه ام به خاطر سرمایه و ثروت پدرم
مسئولیت و حضانت مرا قبول کرده بود اما افسوس که در وضعیت و موقعیتی قرار گرفته بودم که دریغ از یک سکه
سیاه. از آینده مبهم خود نگران و گریزان بودم خواستم بلند شوم و خود را مشغول کاری سازم شاید بدین طریق
سرگرم شده و از این فکرها بیرون آیم پاهایم بی حس شده بود زانوهایم خود به خود زیر فشار بدنم خم می شد و
قدرت ایستادن را از من سلب می نمود به سختی خودم را به اتاق رسانیده و بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم دیگر هیچ نیرو و قدرتی برای نفس کشیدن و زنده ماندن نداشتم چشمان نیمه بازم فقط سیاهی و تاریکی را می دید
و افکارم در خاطرات گذشته و در مصیبتهای وارده جوالن پیدا می کرد آن شب به راستی که من اولین برگ از
دفترچه روزهای خوشبختی را با دکتر پویا باز کردم چرا که می دانستم نور شادی سرنوشت بلندتر از نوای حزن
انگیز قلبهای عاشق است. بی اختیار از جا بلند شدم قدرت ایستادن نداشتم دستهایم را ضامن پشتم کردم و در
حالیکه به آن تکیه می دادم خود را به پنجره اتاق رسانیدم با این که دیگر چیزی به عید نمانده بود ولی هوا سرد بود.
در اندیشه ای ژرف فرو رفتم دوست داشتم به سفارش مادرم و توصیه دکتر جامۀ عمل بپوشانم و درسم را بیشتر از
گذشته بخوانم به نحوی که جزء آن دسته از دانش آموزان موفقی بوده که در طول سال نمونه شناخته شده اند. تا این
زمان دانش آموز موفقی بودم اما نه درجه عالی به همین خاطر عزمم را جزم کرده و راهی انباری شدم تا کف و کتاب
خودم را مرتب کنم و در دو هفته تعطیلات نوروزی وقتم را صرف درسهای سخت تر و عقب افتاده هایم نمایم. همین
که وارد انباری شدم به یاد حرف عمه افتادم که می گفت باید انباری را مرتب کنم. اصالً احساس گرسنگی نمی کردم
بدون اینکه شامی خورده باشم. هر چند ضعف فراوانی بر من عارض شده بود اما توجهی نکردم و خود را مشغول
مرتب کردن انباری کردم بخاری زغالی که از سالها پیش خراب شده بود در گوشه ای گذاشتم، میز و صندلی های
شکسته را روی هم بغل بخاری چیدم چند تا پیت نفت بود با زحمت فراوان آنها را پشت در جای دادم تعدادی جعبه
در انباری بود که هر یک به گوشه ای افتاده بودند داخل هر کدام وسایل زائد بود اما سنگین. جعبه ها بلندتر از قد و
قواره خودم بود ولی خوب چاره ای نداشتم اگر غیر از حرف و گفته عمه عمل می کردم جوری با من رفتار می کرد
که مرغ های آسمان به حالم گریه می کردند. با زحمت زیاد انباری را تمیز کردم به نحوی که حتی از عهده عمه هم
خارج بود فکر و حرفهای دکتر پویا انرژی شده بود در قلب و تمام جوارحم خسته و کوفته از داخل انباری به همراه
کیف و کتابم خارج و روانه اتاق شدم خیلی خسته بودم عمه و بچه ها هنوز به منزل نیامده بودند بی درنگ و بدون
فوت وقت به سراغ رختخواب رفتم و خواب را بر همه چیز ترجیح دادم.
هوا خیلی گرم بود لبهای خشکیده و پاهای بدون کفش قدرت راه رفتن در آن کویر خشک و شوره زار داغ را از من
گرفته بود در تکاپوی آب به این سو و آن سو می دویدم اما نیتجه ای حاصل نمی شد ترس و نگرانی به نحوی به من
غلبه کرده بود که برای فرار از اندیشه های خوب آور با
دستانم چهره ام را پوشاندم و خودم را به دست سیل بی
امان گریه سپردم. شعله های سرکش آتش هر لحظه با نسیم گرمی که وزیده می شد کم رنگ تر می گردید. رفته
رفته تاریکی مطلق آسمان و سکوت هول آور آن محیط با وحشت درونم آمیخته گردید و آوازی محزون و غمناک را
در گوشم زمزمه ساخت. اما دیری نپایید که نگاه گرم دکتر پویا به روی چهره ام مرا از آن وحشت گنگ و نامفهوم
بیرون آورد وجودی که با تسلی و اطمینان از گرما و پشتگرمی او به یک باره از ذهنم پر گشود و مرا به دنیای
دوست داشتنی ام فراخواند که یک باره با صدای گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم قلبم تند تند می زد عرق سردی
روی پیشانی ام نشسته بود با تمام وجود خدا را شکر کردم که هرچه بوده فقط کابوس است.
@nazkhatoonstory
قسمت ۱۹
خودم را به حوض آب داخل حیاط رساندم و وضو ساختم و برای خواندن نماز وارد شدم هرجا گشتم اثری از عمه و
بچه ها نبود هراسان بودم با بیقراری تمام نماز خواندم و از خداوند سلامتی آنان را مسئلت نمودم بعد از خواندن نماز
و راز و نیاز از غیاب عمه و بچه ها خواب به دیدگانم نیامد برای آب و جارو کردن حیاط از اتاق بیرون رفتم با دقت و
وسواس زیاد حیاط را مرتب و آب و جارو کردم دلم خیلی شور می زد و ترس زیادی بر من حاکم شده بود اما قدرت فکر کردن نداشتم چند ساعتی صبر کردم تا هوا کاملا ً روشن شود به همین خاطر برای گرفتن اطلاع راهی خانه عمه
مهین شدم اما او اعلام بی خبری کرد و از این پس نگرانی من صد چندین برابر افزایش یافت. گریه کردم:
– عمه جون مهین آخه عمه نسرین گفته بود که با بچه ها می آید این جا.
اما عمه مهین با بی توجهی در حیاط را به هم کوبید و رفت. چه خاکی بر سرم بریزم به کجا پناه ببرم از کی و یا از
کجا احوالشون رو بپرسم. مبادا توی راه اتفاقی براشون افتاده باشد. دلم برای نگین و ندا خیلی تنگ شده بود با این
که هیچ موقع اجازه نداشتم با آنها حرفی بزنم و یا بازی بکنم اما باز بیقرار بودم. دوباره در زدم و با وحشت و سر و
صدای فراوان به جان در حیاط افتادم و همچنان در را می کوبیدم. عمه مهین در را باز کرد:
– باز هم که تویی مگه دیوانه شده ای دختر! این دیگه چه جور در زدنه.
– عمه، عمه تو را به خدا بگو عمه نسرین کجاست.
– اصلا ً می دونی چیه بذار راستشو بهت بگم آنها خونه را با اسباب و اثاثیه اش فروخته و از این جا رفته اند و دیگه
برنمی گردند.
بغض گلویم را می فشرد. قطرات اشک روی گونه هایم نقش بسته بود قدرت ایستادن نداشتم صدای ضربان قلبم را
می شنیدم همین طور که با نگاهم عمه نسرین را برانداز می کردم. ناباورانه بی محبتیش را تضمین می نمودم سرم را
پایین انداختم و با بی حوصلگی و قیافه ای خجالت زده گفتم:
– حداقل بگو کجا رفته اند.
– می دونی آنها خونه و اسباب و اثاثیه اش را فروخته و دیروز عصر ساعت هفت و نیم به مقصد کویت پرواز داشتند
و دیگه به ایران برنمی گردند.
– آخه، آخه آقا بهرام همین یکی دو روز پیش نامه داده بود. اون توی نامه سفارش مرا به عمه نسرین کرده بود.
– دختر تو چقدر ساده ای اونها همه نقشه بود تمام مدارک تحصیلی نگین و ندا را هم گرفته برده. صاحب جدید خونه
هم همین روزها برای تحویل گرفتن خونه با وسایلش می آید و خونه را تحویل می گیره. تو هم برو یک فکری به
حال خودت بکن که از گوشه خیابانها سر درنیاری تازه این را هم بهت بگم که تمام ارثیه پدریت را هم با برنامه
ریزی قبلی فروخته اون نامه ای هم که چند روز پیش بهرام فرستاده بود بهانه ای بیش نبوده و فقط برای رد گم
کردن بوده چون که از چند ماه پیش برای آنها ویزا فرستاده و عمه و بچه ها تمام کارهاشون را ردیف کرده بودن
حالا دیگر برو دیگر بیشتر از این مزاحم من نشو چون ما هم چند روز دیگر بیشتر در این شهر نیستیم آقا توکلی را
به شهر دیگری منتقل کرده اند.
گیج گیج بودم سردرنمی آوردم سرم داغ داغ شده بود چشمانم به جز سیاهی جای دیگری را نمی دید صدای کوبیده
شدن در خانه عمه مهین بدنم را بیشتر به لرزه درآورد به هر تقدیری می بایست بار سنگین سرنوشت را به دوش
می کشیدم و واقعیت را می پذیرفتم در دل می گریستم و به زبان هیچ نمی گفتم اصلا ً هیچ حرفی برای گفتن نداشتم
از چه می توانستم گله کنم این سرنوشت شومی بود که در تاریخچه زندگیم باید گذرانیده می شد دیگر تحمل
نداشتم با نامنظم شدن ضربان قلبم دیگه کنترلم را از دست دادم و تا آن جا که توان داشتم جیغ تلخی سردادم.
خاطرات گذشته را در ذهنم مرور می کردم به درستی که من با کوهی از غم و درد و فصول بسته شده ای از کتاب
زندگی در این دنیا تنها مانده بودم آشیانه گرم خانواده ام از هم گسسته بود دستان نوازشگر پدر از روی سرم بریده
بود و چهره مهربان و دوست داشتنی مادر خود را به من نشان نمی داد
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۰
آره دریای بی رحم سرنوشت و طوفان حوادث عزیزانم را از من گرفته بود و زورق شکسته روحم را در این دریا تنهای تنها گذاشته بود باز این همه مصائب
را به جان خریده بودم اما اکنون مانند سنگ روی یخ از این طرف به آن طرف سر می خوردم و جایی برای سکون
نداشتم صدای نعره های تلخ زندگی را به خوبی احساس می کردم و با وضعی آشفته و پریشان بر سر و صورت خود
می کوبیدم و با همان وضع راهی منزل شدم منزلی که از این پس دیگر متعلق به من نبود و باید هرچه زودتر جایی را
برای اسکان پیدا می کردم وارد خانه شدم و خودم را به اتاق رسانیدم بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم و هق هق
گریه می کردم فضای غم گرفته زندگی محاصره ام کرده بود. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت یأس و پوچی، غمی
در ژرفای ضمیرم بر جای نهاده بود دوست داشتم بعد از خزان عمر خانواده ام مرگ آغوشش را به سویم بگشاید.
دوست داشتم نبض زمان را برای همیشه در زندگیم قطع می گرداندم. دوست داشتم در شتاب خزان حزن انگیز
پائیز همراه برگهای زرد روی زمین مدفون گردم. قلب به غم نشسته ام در سینه ام بهانه دیدن پدر و مادرم را می
گرفت و روح شکست خورده ام به روی امواج پر تلاطم زندگی لحظه ای آرام و قرار نداشت هنگام غروب که بسیار
احساس دلتنگی می کردم با خیالی گنگ و مبهم از خانه خارج شدم سر کوچه که رسیدم مردی با قد و قامت بلند و
موهای سفید آدرس منزل ما را می گرفت در آن لحظه احساس همان زمانی را داشتم که عمه مهین در خانه اش را
به رویم بست و گفت دیگر مزاحم آنها نشوم مثل این که درهای دنیا به رویم بسته شده بود با اشاره دست منزل را
به آقا نشان دادم به سوی منزل حرکت کردیم و با دستی لرزان کلید را در قفل چرخانیدم و وارد خانه شدیم اما
دوباره به یاد آوردم که به دنیایی تعلق دارم که بازگشتی برای کوچ وجود نخواهد داشت باید آوارگی کوچه و خیابان
را باور می کردم به که پناه ببرم اما این را به خوبی می دانستم که تکیه گاهم مصائب پی در پی شده بود در همان
سکوت و تاریکی در گوشه ای از اتاق زانوی غم به بغل گرفتم پدر و مادر عزیزم که می توانستند آرام روح و جانم
باشند به جایی کوچ کرده اند که آرزو دارم…
آه دل را با اشک حسرت پیوند دادم و در این رویاهای زیبا بود که پدرم به سراغم آمد: “مروارید عزیزم نذار گل
زندگیت پژمرده بشه تو هنوز خیلی جوونی و راه موفقیت برایت باز است.”
با دور شدن و رفتن پر شتاب او نهیب و فریادی کشیدم دیگر همه چیز محو شده بود چیزی نمی دیدم دلهره سختی
توأم با ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود دستان لرزانم را ضامن پاهایم کردم و از جا بلند شدم به یک باره گفته
پدر در خواب و بیداری نیروی عجیبی در من بوجود آورد و باعث شد نقش زیبایی را در پیش رویم مجسم گردانم با
عجله از اتاق خارج شدم و همون آقا را دیدم که از این اتاق به اون اتاق مشغول لیست برداری از اسباب و اثاثیه ها
بود آنقدر سرگرم کار بود که اصلا ً متوجه حزن و اندوه من نبود و سراغی از صاحب خانه نمی گرفت همه وسایل را
لیست برداری کرد و تنها چیزی را که به من داد یک عدد آلبوم عکس بود چند صفحه از آلبوم را عکس پسر
چهارده پانزده ساله ای پر کرده بود. خدایا چه می بینم یعنی ممکنه! فکرم بیشتر از هر زمان متوجه این موضوع روی
عکسها شده بود اما در این میان تنها چیزی که دلم را به درد می آورد عکسی بود که مربوط به آخرین سالگرد
ازدواج اشان بود پسرک جوان را می بینم که کنار پدر و مادرم ایستاده با دیدن عکسها ساکن برج خاطراتم شدم
خاطراتی ذهنی و خیالی که همیشه آنها را در ذهن می پروراندم بوسه ای تلخ بر روی چهره پدر و مادرم نشاندم
بوسه ای که سردی آن اشکی گرم و سوزان را التیام می بخشید و بخار حسرت و تأسف را روی چهره ام می نشاند به
وضوح گرمی و محبت دستان مادرم را از روی عکس احساس می کردم انگار می خواست دست مرا بگیرد شاید هم
می خواست مرا پیش خود ببرد و در آن لحظه من با تکرار نام پدر و مادرم پدر و مادری که دست بی رحم تقدیر آنها را از پله های زندگی به عقب زده ناله سر می دادم و اشک می ریختم اشکی که هرگز نمی توانست غم عظیمی را
که در قلبم نشسته بود بشوید و ناله هایی که هرگز نمی توانست به گوش رقم زننده سرنوشت برساند هرگز…
آواز دلنشین و خوش آهنگی از دریچه امید به گوشم می رسید و همین امر باعث شد بار دیگر زندگی را به خاطر
عشق صادقانه پدر و مادرم و سفارشهای مکرر پدرم که می گفت: “مروارید عزیزم، نذار گل زندگیت پژمرده بشه.
زندگی را از سر بگیر و از روزنه خوشبختی به جاده بلند و طولانی آرزوهایت قدم بگذار.” از سر بگیرم. باید اعتراف
کنم که این روزها خیلی وضع جسمی ام تحلیل رفته بود و اکثر اوقات با چشمانی قرمز و سردردهای شدید احساس
کسالتی مفرط داشتم صاحب خانه جدید چند سؤال از من پرسید که به هر کدام از آنها یک به یک پاسخ دادم در
پایان او به من گفت که تا شب
به این جا می آیند در حالیکه یکی دو ساعتی بیشتر به شب و آغاز سال تحویل باقی
نمانده بود کیف و کتابها و یکی دو دست لباس مندرسم را برداشتم و برای همیشه از آن منزل شوم و نکبت بار
خداحافظی کردم و خود را به دست تقدیر و سرنوشت و آوارگی کوچه و خیابان سپردم.
@nazkhatoonstory