رمان آنلاین نیلوفر قسمت سی و ششم تا چهل ام
رمان نیلوفر
نویسنده : ساغر
✅قسمت سی و ششم
مامان بزرگ (مامان بابا)روز جمعه اومد دنبال پارسا و نگار که به همراه بابابزرگ برن باغ وحش.
حسین هم قرار بود بیاد دنبال من تا بریم خونه ایی که پدرش خریده بود برامونو ببینیم
مامان متر و تو کیفم گذاشت
_نیلو کل پنجره هارو دقیق اندازه بگیر.سر به هوا بازی در نیاری ها.
ببین چند متر فرش خونه میخواد
چندتا کابینت هست
رنگ کاشی دستشویی و حمام و ببین
نیلوفر بعدا نیام ببینم گند زدی ها.
.
.مانتومو مرتب کردم و تو اینه رژ لب قرمزمو محکم کشیدم رو لبم
_اوووو چه خبره .چرا این شکلی میکنی خودتو
_مثل تو شیر برنج باشم خوبه
_مثل ادم بلد نیستی حرف بزنی
_تو هم خانم کم از این رنگا به خودت نمیزدی.حالا به دخترت ایراد میگیری؟
.
از جام پریدم.بابا جلوی در ایستاده بود.دستش تو جیب شلوارش بود و به چارچوب در تکیه داده بود
مامان اخم میکنه بهش
_من کی اینکارارو میکردم
_نمیکردی؟سر قرار با سعید میرفتی رژ نمیزدی؟
مامان بابا رو با دست هول میده و میره به سمت حال
_بس کن.حوصله ندارم
دقیق شدم تو صورتشون .همیشه یه چیز و از ما قایم میکردن
چیزی که بابارو عذاب میداد و مامان ازش میترسید
همیشه از پرسیدن این سوال میترسیدم
اما رفتم جلوی بابا ایستادم
_بابا چرا عمو سعید یهو غیب شد
بابا تمام عضله های فکش تکون میخورد.عصبانی شده بود.
مامان سریع میاد وسط و شونه های منو میگیره
_مگه شوهرت منتظرت نیست.گمشو پایین دیگه
.
برگشتم صورت بابارو نگاه کردم
میدونستم باید جواب سوالمو پیدا کنم.اما نمیدونستم انقدر زود میفهمم و زندگیم با شنیدنش خراب میشه
✅قسمت سی و هفتم
با حسین به سمت خونه ایی که پدرش خریده بود میرفتیم
از جلوی ارایشگاه رد شدیم
سرمو برگردوندم تا امین مارو نبینه.اما از یه طرف دلم میخواست نگاه کنم ببینم امین هست یا نه
اما میترسیدم
دلم میخواست مرد بودم
میرفتم تو مغازه
زیر دستش مینشستم و میگفتم موهامو کوتاه کن
حسین هیچ شباهتی به امین نداشت
خیلی هم متفاوت بود
اما حسین بهتر از بابا هست
نزدیک خونه ی جدید شدیم
تمام ساختمون های جدید تو کوچرو در نظر گرفتم و منتظر شدم حسین بگه این خونمون هست
اما جلوی یه خونه ی قدیمی ایستاد
_اینه؟
حسین با ذوق کلید انداخت تو خونه و گفت
_صبر کن.تو که عجول نبودی که
.
چهار طبقه بدون اسانسور رو رفتیم بالا
نفسم گرفته بود.وسط طبقه سوم ایستادم
نفسم به سختی میکشیدم
اب دهنمو قورت دادم و نفس نفس زنان گفتم
_حسین .شما عادت دارید. انگار.خوشتون میاد از پله هی بالا پایین برید
حسین دستمو گرفت و کشید به سمت خودش
_بیا تنبل .رسیدیم
.
در خونه باز شد .کاخ ارزوهام خراب شد
یه خونه کوچیک
حسین با اشتیاق گفت.
_فردا دیوار ها کاغذ دیواری میشه
فردا میریم انتخاب کن .دوست بابا میاد نصب میکنه
شوک بودم
دو تا پنجره بیشتر نبود
یکی تو اشپزخونه و یکی تو اتاق
پذیرایی خونه اندازه اتاق خواب مامان بود
_حسین یکم اینجا کوچیک نیست؟
_حسین رو اپن اشپزخونه میشینه
یه نگاه به دور خونه میندازه
_نه چرا کوچیک.پنجاه متره.ببین.چقدر خوبه.
مگه چند نفریم؟.نیلوفر من .بعدا بزرگترش میکنیم.مامان بابا خیلی زحمت کشیدن تا اینجارو جور کردن
_خوب چرا نریم طبقه پایین مامانت.مادر بزرگت بیاد اینجا.یه نفر ادم اون همه خونه میخواد چیکار؟
.
.حسین از رو اپن اشپزخونه میاد پایین.دستمشو میندازه دور گردنم
_اخه انصافه مامان بزرگ تنها بیاد اینجا.چهار طبقه بره و بیاد
بعدش هم پرستو اونجاس.چجوری میخوای هر روز….
حسین حرفشو خورد
از زیر دستش اومدم بیرون
_چجوری چی.؟چشم تو چشم بشم؟مگه حقشو خوردم.مگه شوهرش بودی؟تو که نمیخواستیش.منو ندیده بودی یکی دیگه رو میگرفتی
.
.
رفتم تو اتاق و شروع کردم به اندازه زدن پنجره .از دیدن قیافه مامان که با بهت قراره نگام کنه و بعدش کلی سرزنشم کنه خندم میگرفت
خونه یه تعمیر اساسی میخواست و با کاغذ دیواری مشکل حل نمیشد
اما مجبور بودم چون تا عروسی هیچ وقتی نداشتیم
✅قسمت سی و هشتم
هیچ ذوقی نداشتم که برم با حسین بیرون
همش استرس مامان و داشتم
اما نمیخواستم دل حسین و بشکونم
مجبوری رفتم و با بی میلی غذا خوردم.
وقتی از حسین خد احافظی کردم و
زنگ خونرو زدم
مامان درو باز کرد
کاغذو قلم دستش بود
_اااا چه زود برگشتی؟
پشت سر مامان رفتم سمت اتاق خوابش
_حوصله یکم نداشتم
_نیلوفر به نظرت الان مولوی یا عبدل اباد بازه؟
نمیخوای اندازه هارو ببینی؟
_چرا .بده حساب کنم ببینم چقدر والان میخواد
برگه رو دادم دست مامان
مامان نگاه کرد
بعد خیره شو بهم
_این چیه نیلوفر؟همرو تو دوتا خلاصه کردی؟
_نه همین دوتا هست
مامان انگار نشنیده بود
سرشو کج کرد به سمتم
_هان؟دوتا
_خوووو
پنجاه متره؟یه اشپزخونه و یه خواب
مامان انگار داشت حرفمو ترجمه میکرد
.
_چی شده؟
بابا تکیه داده بود به در اتاق
مامان خودشو جمع و جور کرد
_هیچی .نیلو خونشو رفته دیده
_ااا ؟چه خوب؟کجا هست؟چند متره؟
_کوچه ی غلامی .پایین همین خیابون.پنجاه متره.خوشگله .من دوستش دارم
_بایدم دوستش داشته باشی.قراره یه عمر توش زندگی کنی
بابا رفت به سمت حال.وقتی تلویزیون و روشن کرد مامان مثل جن زده ها یهو بازومو گرفت.از دستای سردش متوجه ی نگرانی مامان شدم
_حالا خونه خوشگل هست؟
_اره قشنگه فردا میرم کاغذ دیواری انتخاب میکنم و میان برای نصب.حسین هم گفت هفته دیگه جهاز ببریم
_نیلوفر.واقعا حسین و دوست داری؟
خندم گرفت .تکیه دادم به مامان
_وااا .چه حرفیه میزنی اخه.من عاشقشم
اخه بدون نظر تو رفتن خریدن.بدون نظر تو انگار دارن کاراشونو میکنن
_خداروشکر خریدن مامان.همینشم خوبه.اول بسم ا….نمیرم اجاره نشینی
مامان موهامو بوسید.هنوز چشماش معلوم بود که خیلی گریه کرده.
_مامان سر چی با بابا دعوا میکردی؟
مامان از جاش بلند شد و رفت جلوی میز ارایشش .موچین و برداشت و مثل همیشه شروع کرد به کندن ابروهاش.میدونستم وقتی عصبانی هست با ابروهاش ور میره.صداشو میاره پایین و میگه
_ای بابا مثل همیشه دیگه.عادت نکردی؟
بلند شدم رفتم سمتش.از تو اینه نگاش کردم
_عادت کردم اما چراشو نمیدونم
_چرای.چیو؟
_چرا سر عمو همش دعوا دارید
مامان با بهت نگام میکنه.موچین تو دستش میلرزید
از اتاق زدم بیرون.بابا داشت کشتی کج میدید
خندم گرفت.زندگی ما بیست و چهار ساعت مثل کشتی کج هست
_خسته نشدید از این همه زد و خورد
_نه .مسابقس دیگه
_اره .بدرد بخوره
✅قسمت سی و نهم
میرم تو اتاقم
صدای پارسا و نگار از تو کوچه میاد
از پنجره نگاشون میکنم
با عشق مامان بزرگ و میبوسن
از بچگی از اون زمانی که مامان بزرگ کل زندگی مامان رو ریخت بهم ازش بدم اومد
مامان بزرگ هم هیچ وقت خونمون نیومد.فقط هفته ایی یک بار بچه هارو میبرد بیرون .دقیقا بعدش مامان و بابا دعوا داشتن
هر وقت مامان بزرگ می اومد دنبالم که بریم پارک ،باهاشون نرفتم
اما حرفای امروز صبح منو خیلی تو فکر فرو برد
مامان بزرگ جواب همه ی سوال های من و میدونست
باید پیشش میرفتم
اون میتونه بگه چرا همه تقصیر مامان هست
چرا ما انقدر بدبختیم
چشمم به کارتهای عروسی افتاد که هنوز ننوشته بودیم
باید فردا برم خونه ی مامان بزرگ
باید بفهمم
تا صبح خوابم نبرد
تمام سوال هارو مرور میکردم
تمام گذشته رو
میخواستم با نفرت تو صورتش نگاه کنم بگم چرا زندگی مارو خراب کردی؟
صبح کارت عروسی و نوشتم
عنوان رو فقط فامیلی بابارو نوشتم
انگار برای یه ادم غریبه مینوشتم
به حسین گفته بودم ساعت نه صبح بیاد دنبالم
با صدای بوق موتور حسین از پله ها پایین رفتم
_اه باز با موتور اومدی؟تا شب قراره با این بریم خرید.
.
حسین دستشو دراز میکنه سمتم.دستمو میگیره و میبوسه
_بیا غر غرووو .خوب روم نشد به بابا بگم ماشین بده.تازشم من خیلی خوابم میاد.چشام باز نمیشه.
_حسین؟همه مردا سرکار هستن.الان ساعت نه هست خواب چیه.اصلا تو کی میری سر کار؟
حسین موتورشو روشن کرد و بلند گفت.
_میرم .قراره برم پیش دوست بابا
_خدا دوستای باباتو حفظ کنه.همه کارارو اونا میکنن.
.
بی دست و پایی حسین بیشتر رو اعصابم بود.یه جای کار میلنگید.اما نمیفهمیدم
.همه کارا به دست باباش انجام میشد.خیلی از کارا مونده بود و حسین بی خیال بود
.
رسیدیم خونه ی مامان بزرگ
به حسین گفتم بره خونه و یک ساعت دیگه بیاد
یکم غر غر کرد و رفت
خونه ی مامان بزرگ یه خونه ی ویلایی بزرگ بود.بابا بزرگ وکیل بود.بچه که بودم همش تو این خونه مهمونی بود.اما یهو همه چیز بهم ریخت.هیچ کس از هیچ کس دیگه خبر نداشت.
زنگ زدم
تمام بدنم انگار خشک شده بود.مامان بزرگ در و باز کرد
رفتم داخل حیاط
مامان بزرگ با تعجب جلوی در منتظر من بود
_نیلوفر جان.عزیزم خوش امدی
رفتم نزدیکش.کارت عروسیو گرفتم سمتش
_وای مادر.چقدر ارزو داشتم این روزو ببینم
.
ابروهامو انداختم بالا
_ا ؟من فکر میکردم شما ارزوی مرگ مارو داشتید
_این چه حرفیه دخترم.شما همه برام عزیزید
_برای همین زندگی مارو بهم زدید؟
مامان بزرگ چشمهای ریزش گشاد شده بود
دست گذاشت به کمرم
_بیا مادر تو خونه.چرا اینجوری هستی
.
رفتم تو خونه همه چیز مثل قدیم بود
بوی نعنا و شوید خشک میومد
بوی گل محمدی خشک شده
انگورهای اویزون شده.
سفره ی صبحانه پهن بود
بشین عزیزم.بابابزرگ رفته پنیر بخره.
خوبی.پارسا و نگار خوبن.؟
.
تمام فکم و سفت کرده بودم
_مامانم هم خوبه
مامان بزرگ رفت برام چای بیاره
چند بار منو دقیق نگاه کرد.چای و اورد.اما ایندفعه .محکم و مغرور راه میرفت.یاد فیلم عروسی مامان افتادم که مامان بزرگ با اون لباس مخمل سرمه ایش و طلاهاش.مغرور راه میرفت
_خوب.پس وقتشه.
کسی میدونه اینجا هستی؟
✅قسمت چهل ام
داستان نو
با صدای زنگ خونه از خواب پریدم
من کجام؟
چرا اینجام؟
گیج بودم
دهنم خشک بود
یکم نفس عمیق کشیدم
باز زنگ در خونه زده شد
درو باز کردم
بابا بود
کت شلوار سرمه ایی تنش بود
_تنهایی بابا؟
_اره.بیا تو
بابا رفت سمت حال
چای سازو روشن کردم تا چای بزارم
نگاه به بابا کردم
از بعد طلاقش جلوی موهای بابا سفید شده بود
قد بلند بابا دیگه مثل قبل انگار ابهت نداشت
_بیا بابا.هیچی نمیخوام
کنارش نشستم
_الان چای اماده میشه.حسین بهتون زنگ زده؟
بابا سرشو میندازه پایین نفسشو میده بیرون
نگام میکنه
_نیلوفر.تو دیگه چرا؟چی شده؟چرا هیچ وقت با من حرف نمیزنی
_.حرف که زیاده بابا.هیچ وقت نبودی که حرف بزنم.اما فقط میتونم بگم حسین مرد زندگی نیست
_قبلا بود.؟خودت که خیلی تعریفشو میکردی.در ضمن مامانت تمام زندگی منو بهم ریخته بود هیچ علاقه ایی به زندگیم نداشتم.
_بگذریم بابا.تموم شد .من علاقه ایی به حسین ندارم
.
بابا یکم صداش و بلند میکنه .
_عین مادرتی .اون که دنبال پولم و ارث بابام بود.تو هم معلوم نیست دنبال چیه حسین هستی؟
مگه الکیه.میرید تو یه زندگی بعد خوشی میزنه زیر دلتون میگید نمیخوام.
.
_من مثل مامان نیستم.از اول هم میدونستم پول زیادی ندارن.من دنبال مرد زندگیم.کسی که دوستم داشته باشه.وقت برام بزاره.بابا الان هم مامان طلاق ازت گرفته به خاطر اینکه هیچ وقت بهش محبت نکردی.
بابا از جاش بلند شد.قرمز شد.دستاشو مشت کرده بود .
_من عاشق مامانت بودم.تمام زندگیمو به پاش ریختم.اما وقتی فهمیدم با برادرم چیکار کرده .نتونستم ببخشمش.اما دیر بود.چون تو ،تو زندگی ما بودی.اما دیگه بعد عروسیت فهمید هیچ چیزی از من ارث نمیبره و مهرشو فقط میتونه بگیره ازم، گذاشت و رفت.لیاقت مامانت همینه .تو هم هر کاری دوست داری کن.شاید لیاقتت یا بهتر هست یا بدتر.خداحافظ
بابا رفت
رو مبل نشسته بودم.مغزم کار نمیکرد
طلاق مامان ضربه بزرگی به همه ی ما زده بود
تمام خانواده ی حسین منو مسخره میکردن
حسین روز به روز تر سرد تر و بی خیال تر شده بود
همش تو اون سوپر مارکت بود و شبا که میومد خواب بود
تعطیلی نداشتیم
مسافرت نداشتیم
خونه خانوادش میرفتیم.همش سوژه ی اونا بودم برای تیکه انداختن و مسخره کردن
وقتی جهازمو چیده شده بود یادمه مادر شوهرم با حسرت به فرشای ابریشمم دست میکشید و با ذوق به همه نشون میداد.
تا یکسال با احترام رفتار میکردن اما بعد طلاق مامان زندگیه من هم خراب شد