رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۰۶تا۱۲۰
رمان:حس معکوس
نویسنده :پریناز بشیری
#۱۰۶
الو
-الو سلام با شنیدن صدای آریا خشکش زد چقد تو همین مدت کوتاه دلش برای شنیدن
صدای برادر دوقلوش تنگ شده بود
خواست لبخندی بزنه که کار آریا یادش افتاد ….. برعکس اخماش رفت توهم
-به به خان داداش چه عجب یادی از ما کردی
صدای آریا مثله همیشه خونسرد بودو این خونسردیش عصاب امیرو داغون میکرد
-زنگ نزدم واسه گله گزاری دقیق بگو ببینم آقا جون چی میگه چی شده اونجا
پوزخند صدا داری زد
-چی میخواستی بگه زنگ زده مژ ده گونی بگیره دیگه )با تمسخر گفت ( داری پدر
میشی داداش …..منم دارم عمو میشم عالیه نه
-مطمئنی یا بازیه که نیاز راه انداخته تا منوبرگردونه؟؟
صدای فریاد امیر تو گوشی پیچید
-ببند دهنتو ….تو نیاز اینجوری شناختی که خودشو آویزون آدم هرزی مثل تو
بکنه؟؟؟؟ بی غیرت شیکم دختر مردمو آوردی بالا مرد باش پای غلطی که کردی وایسا نه
اینکه برا خودت توهم بزنی و بشینی خیالبافی کنی
چند دیقیه سکوت بین دوتاشون بر قرار شد سکوتی طولانی امیر نفساش عصبی
بودو آریا آروم
-باید فک کنم به زمان نیاز دارم تا یه راه حل مناسب براش پیدا کنم
-نیاز راه حلشو پیدا کرده میخواد هر جور شده بچه رو بندازه
صدای خونسرد آریا عصبی شد
-نیاز غلط کرده سر خود تصمیم بگیره اون بچه منم هست
امیر با پوزخند گفت
-غلط و که تو کردی نه اون
آریا عصبی تر از قبل گقت
-هه انقد از اون الهه پاکی و معصومیت نساز بهش تجاوز که نکردم اونم خواسته
امیر اخماشو کشید توهم و چشماشو محکم روی هم فشار داد نمیخواست تصورش
از نیاز بهم بریزه با صدایی که تحلیل رفته بود گفت
-کار خوب و اون میکنه …..اون بچه حرومزادس
آریا چنان فریادی کشید که گوش امیر از تلفن سوت کشید
-خفه شـــــــــــو ببند دهنتو
امیر هیچی نگفت در واقع چیزی برای گفتن نداشت آریا با نفسایی تند که میکشید
گفت
-مواظبشون باش تا دوسه روز یه تصمیمی براشون میگیرم
بدون خدافظی گوشی رو قطع کرد امیر زل زد به گوشی باورش نمیشد انقد کلاف
زندگیشون توهم پیچیده شده باشه که برای باز کردنش نمیتونه از هیچ کسی کمک بخواد
نیاز به زور از رو تخت بلند شد صدای استخوناشو میشنید از زور درد اشکش در
اومد بود باید از دست این بچه خلاص میشد وگرنه از زندگی خالصش میکردن با همون
پاش به دیوار تکیه داد تا خواست بلند شه محکم افتاد رو زمین از دردی که توی تنش
پیچید نفس بند اومد ولی لبخند غمگینی نشست روی لباس حرفای دکتر تو سرش تکرار
شد
”بچه تو وضعیت نرمالی نیست رحم خانوم فشار زیادی روش بوده یه حرکت
نامناسب ممکنه باعث سقط جنین بشه “
بلند شد اشکاش داشت میریخت رو صورتش
ببخشید عزیزم نمیخواستم اینجوری بشه….الان موقع خوبی برای اومدن نبود
قدم اول و بر نداشته با سر خورد زمین از صدای برخوردش سولماز که تو اتاق کناری
ساکن شده بود سریع گوشاشو تیز کرد ….رو به محم دوست پسرش که اونور خط بود گفت
-محمد من باهات تماس میگیرم مامان کارم داره فعال
گوشی و قطع کردو سریع از اتاق زد بیرون با باز کردن در اتاق نیاز یه جیغ خفیف
کشید نیاز روی زمین افتاد بودو باریکه ای از خون روی سرامیکای سفید دیده میشد
مادرش خونه نبود دوید سمت نیاز هل کرده بود بیخیال نیاز شدو دوید تو اتاقش
گوشیشو برداشت …..امیر شمارشو داده بود تا اگه اتفاقی افتاد باهاش تماس بگیره…..
سریع شمارشو گرفت بعد دوتا بوق صدای خسته امیر تو گوشی پیچید
-الو
هل کرده بود با صدایی لرزون گفت –
آقا امیر تورو خدا بیاید اینجا نیاز ….نیاز خورده زمین
امیر با شنیدن این حرف بی معطلی بلند شد با لحنی نگران و آشفته گفت
-حالش خوبه؟؟
سولماز که دیگه اشکش روون شده بود گفت
-نه همینجوری داره ازش خون میره بیهوش شده
امیر یه لعنتی گفت و با استرس گفت
-زنگ بزنید اورژانس زود باشید منم خودمو میرسونم
تلفنو قطع کردسولماز سریع با اورژانس تماس گرفت و آدرس داد
نگاش به پاهای نیاز افتاد که همینجوری از وسطشون داشت خون میرفت احتمال
داد بچه سقط شده باشه اشکش بیشتر شد….. کی همچین زندگیو رو برای نیاز تصور میکرد
@nazkhatoonstory
#۱۰۷
اون تا قبل از آریا حتی یه دوست پسرم نداشت و آریا اشتباه اولش بودو همین یه اشتباه
به اینجا کشونده بودش
چند دقیقه بعد آمبولانس سر رسید و جسم بی وزن و غرق خون نیازوگذاشتن رو
برانکارد داشتن میبردنش سوار آمبولانس کنن که امیر همزمان رسید بی اینکه توجهی به
ماشین کنه پیاده شدو و دوید سمت نیاز
تا چشمش به نیاز افتاد رنگش پرید…. سولماز داشت گریه میکرد نیازو سوار
آمبولانس کردن امیر دوید سمت ماشین خودش که سولماز درو بست و اونم دنبالش دوید
و سوار شد
امیر نگران پرسید
-چی شده یدفعه؟؟؟
-فک …فکر کنم اومده بلند شه خورده زمین
امیر با عصبانیت مشت محکمی به فرمون زد
-بااون پاش خواسته بلند شه ….بگو میخواسته از دست اون بچه خلاص شه
سولماز به زور جلوی گریشو گرفت خودشم میدونست حرف امیر راسته شماره
نازنین و گرفت و بهش گفت چی شده
نیازو بردن برای آزمایش نازنین خودشو رسونده بود هر سه تا بی حرف منتظر دکتر
بودن میدونستن بچه دیگه صد درصد سقط شده نگران نیاز بودن
بعد نیم ساعت دکتر از اتاقش اومد بیرون امیر باعجله بلند شد رفت جلوی دکتر
-دکتر چیشد؟؟حالش خوبه
دکتر نگاهی بهشون انداخت و گفت
-بریم تو اتاق من حرف میزنیم
هرسه نگران و کلافه راه افتادن دنبالش تا نشستن توی اتاق چشم دوختن به دهن
دکتر نازنین فقط خدا خدا میکرد اتفاق جدی نیافتاده باشه تا مجبور شن به خانواده نیاز خبر
بدن
دکتر عینکشو در آورد و با دست پرونده رو به روشو باز کرد و اطلاعات خوند
دستاشو قالب کردو روبه سه تاشون گفت
-خوب خدارو شکر اتفاق جدی نیافتاده دوتا کوچولوها بد جوری مشتاق دیدن این
دنیان
نازنین با بهت گفت
-دو….دوتا؟؟
دکتر لبخند بی تفاوتی زد
-بله بچه ها دو قلو ئن
امیر زد روی پیشونیش
-ای وای همیــن و کم داشتیم
دکتر فکر کرد به خاطر سختی مراقبت از بچه ها این حرف و زدن برای همین پیگیر
علت دمغ شدن قیافه اونا نشدو ادامه داد
وضعیتشون الان خوبه ولی به خاطر اینکه رحم تنگه و از طرفیم بچه ها دو قلو
هستن باید تا شیش ماهگی مدام تحت مراقبت باشه و اینکه…..
هرسه نگران و منتظر زل زدن بهش دیگه آمادگی شنیدن هر خبریو داشتن
-اما باید بچه ها توی هفت ماهگی با سزارین به دنیا بیان چون ممکنه به خاطر
رشدشون تا نه ماهگی باعث مرگ خودشنونو مادر بشن ……و خوب عمل زایمان اونم بچه
دوقلو تو هفت ماهگی خطرات خودشو داره ولی میشه امید وار بود که هر سه سلام باشن
نازنین و سولماز داشت سرشون گیج میرفت و امیر فقط به این فک میکرد که
”نیاز تا چه حد بد بخت و بخت برگشتست“
از بیمارستان زد بیرون تا بره نسخه نیازو بگیره از بیمارستان که اومد بیرون سریع
گوشیشو از جیبش در آورد باید دیگه سنگاشو با آریا وا میکند
بعد چند بوق صدای آریا تو گوشی پیچید
-الو؟؟
بی مقدمه گفت
-تصمیمت چیه دوقلوهات تا شیش ماهه دیگه به دنیا میان بعد هنوز پدرشون
تصمیم نگرفته بکشتشون یا نگهشون داره
با شنیدن بخش اول حرف امیر آریا خشکش زد باصدایی که خشم توش بود گفت
-چی گفتی ؟؟؟شیش ماهه دیگه مگه بچه ها چند ماهشونه؟؟
فکر میکرد نیاز و بقیه براش نقشه کشیدن …ایمان داشت نیاز قبل اون با کسی
رابطه نداشته وکم کم اگه قرار بود حامله باشه یه ماه یا نهایت یه ماه و نیمه بود بچه
امیر کلافه پوفی کرد
-نیاز میخواسته بچه ها رو بکشه اومده بلند شه چون پاش شسکته خورده زمین…
آوردیمش بیمارستان دکتر گفت به خاطر ضربه ها رحم حسابی تنگ شده و بچه ها باید
هفت ماهه به دنیا بیان
صدای نفس آسوده آریا پشت تلفن پیچید
-خوب چیکار میخوای بکنی نیاز بدجوری تو از بین بردن این بچه ها مصره!…
از بین دندونای کلید شدش غرید
-نیاز غلط کرده بچه های منو بخواد از بین ببره
پوزخندی نشست گوشه لب امیر ”بچه های من “
-هه بچه های تو؟؟؟الان کجایی که کنار بچه هات نیستی پس؟؟
@nazkhatoonstory
#۱۰۸
سکوت پشت خط برقرار شد امیر عصبی بود و ناراحت…. حالا هیچیم نه و همین ژ ن
دوقلو زایی از خانواده اونا باید به آریا ارث میرسید ؟!
-نگهشون میدارم
امیر با بهت گفت
-چی؟؟
لحن خونسرد آریا از پشت تلفن بلند شد
-بهش بگو نگهشون داره ….خودم از لحاظ مالی همه جوره ساپورتش میکنم نمیتونم
دیگه بر گردم ایران پس بچه ها رو نگه داره و به دنیا بیاره و بزرگشون کنه
پوزخند صدا دار امیر آریا رو عصبی کرد
-چیــه؟؟
امیر با خشمی کنترل شده گفت
-امر دیگه ای نداری این اینور دنیا بشینه بچه های تورو بزرگ کنه تو اونور بری پی
عشق و حالت؟؟میدونی پدرو برادراش بفهمن چی به روزگارش میارن
-آقاجون مواظبشه ترتیب کاراشو میده تو دخالت نکن فقط به نیاز بگو تا آخر عمرش
میتونه بچه هارو نگهداره منم از لحاظ مالی هر سه تاشونو تامین میکنم
امیر پشت سرهم روی فرمون کوبیدو تقریبا عربده زد
-لعنتی میخای زندگیو چند نفرو برا هوست خراب کنی این بچه ها حرومزدن بزار از
بین برن
صدای داد آریا نذاشت ادامه بده
-خفــــه شو گفتم …..میدم گردنتو بشکنن یه بار دیگه به بچه من بگی حرومزاده
فهمیدی ؟؟
صدای دادش اونقدر بلند بود که امیر و ساکت کرد
توکاری به این کارا نداشته باش اگه خودم خراب کردم خودمم بلدم درستش کنم….
فرنوش و میفرستم کاری حقوقیشو بکنه و آقا جون مراقبه کارا هست تو فقط حواس به نیاز
باشه تا بالیی سر بچه ها نیاره
امیر هر لحظه بیشتر از قبل مشتاق کوبیدن سرش به دیوار بود ب صدایی درمونده
گفت
-آریا بسه هرچقد گند زدی تو زندگی این دختر یا بزار بندازتشون یا برگرد باهاش
ازدواج کن انقد عذاب به خدا نیازو از پا در میاره
دقایقی به سکوت گذشت فقط صدای ماشینایی که از کنار ماشین امیر رد میشدن و
صدای نفسای جفتشون تو گوشی ه گوش میرسید
-نمیتونم…..دیگه نمیتونم برگردم متاسفم مواظبشون باش
صدای بوق آزادی که توگوشی پیچید امیرو پرت کرد تو ته دره حالا نیازم از دست
میداد ….حاال خودش میموندو خودش ….حاال دیگه نه آریایی بود نه نیازی نه پدری نه
مادری فقط امیر نواب بودو بس
دارو هارو تو دستش گرفت و راه افتاد سمت اتاق نیاز با دیدن آقاکریم راننده
شرکتش خشکش زد نازنین و سولمازم خارج از اتاق تو راهرو ایستاده بودن با تعجب ر فت
سمت کریم
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟
کریم با دیدن امیر سریع خودشو جمع و جور کرد
-سالم آقای نواب )اشاره ای به داخل اتاق کرد(آقای نواب بزرگ خواستن بیارمشون
اینجا
امیر با حیرت گفت
-آقاجونم و آوردی؟!!!
کریم سری به نشانه تائید تکون داد
تا امیر دستشو جلو برد تا درو باز کنه نازنین با اخم گفت
-پدر بزرگتون گفتن نمیخوان کسی مزاحمشون بشه
دست امیر وسط راه خشک شد
“ آقا جون مراقبه کارا هست“
“ آقاجون مواظبشه ترتیب کاراشو میده تو دخالت نکن“
پس آقا بزرگ به خاطر حرف آریا اومده بود کالفه دستی به پشت گردنشو موهاش
کشید راه افتاد سمت پرستاری
درو بست و رفت نزدیک تر نیاز حوصله نگاه کردن بهش و نداشت هنوز نمیدونست
بچه ها دو قلو هستن ………نشست روی صندلی کنار تخت
خیره شد به دختر ضعیف و رنجوری که افتاده بود رو تختو یه پاشم توی گچ بود
دختر معصوم و دوست داشتنی به نظر میرسید ولی ناراحتی که تو نگاهش بود غم عالمو
میریخت توی دلت میریخت…نفسشو آروم داد بیرون
-دکترت میگفت زمین خوردی …….چرا؟؟
خیلی دلش میخواست به این پیرمرد بگه پاشو برو بیرون بزار تنها باشم ولی به
احترام امیر سکوت کرد هر چی نباشه پدر بزرگ اونم بود
-نمیخوای جواب منو بدی ؟؟
نفسی بلند کشید
-خوب خوردم زمین دیگه این چرا داره؟؟
فرخ دستاشو گذاشت رو عصاش
-چراش برای علت زمین خوردنت نیست برای اینکه میخوام بدونم….چرا میخواستی
بچه هاتو بکشی؟؟
نیاز سریع سرشو چرخوند سمت فرخ و حرفی نزد
@nazkhatoonstory
#۱۰۹
فرخ کمی نگاش کردو گفت
-اومدم اینجا تا باهم راجب این بچه ها تصمیم بگیریم
نیاز پوزخند تلخی زد
-تصمیم ؟…..چه تصمیمی من قبلا همه تصمیما رو گرفتم باید سریعتر بندازمش
اخمای فرخ رفت توهم با صدای جدی گفت
-انقد عجول نباش دختر جون …….اون بچه ها فقط بچه های تو نیستن این و یادت
که نرفته ؟….آریام حق داره راجب سرنوشت اونا تصمیم بگیره
نیاز کلافه گفت
-آقا چرا انقد بچه ها بچه ها میکنی عصابم بهم میریزه
لبخندی روی لبای فرخ نشست قیافه درهم و چشای بچه گونش که حسابی شفاف و
کالفه بود نشون میداد که هنوز چیزی نمیدونه
-بچه هات دو قلوئن
نیاز با شنیدن این حرف خودشومحکم کوبید رو تخت …..فقط همین و کم داشت
با خودش گفت
”این خبر بد تر از خبر حاملگیمه؟؟خودش جواب خودش و داد
-نه نیست دیگه باید برای هر خبر بدی آماده باشی “
این روزا خدا بد جوری یادش رفته انگار که نیازیم هست …….حواسشو داد به پیرمرد
که با ریز بینی نگاش میکرد
-خوب حالا امرتون
فرخ نفس عمیقی کشید
-آریا بهم زنگ زدو گفت که بیام اینجا
از شنیدن اسمش قلب نیاز تیر کشید …..نامحسوس یه مشت زد تو سینش …..
”خفه شو “
فرخ ادامه داد
-من آدم رکیم پس مستقیم میرم سر اصل مطلب آریا بنا به دلایلی قصد ندار ه حالا
حالا ها ازدواج کنه و از طرفیم خوب یه وارث میخواد یانه؟؟
نگاشو دوخت به نیاز تا شاید برق حاصل از این حرف و تو نگاهش ببینه ولی نگاه
نیاز خالی بود ….خالی خالی
-آریا….آریا دوست داره این بچه ها رو نگه داره
نیاز نتونست جلوی پوزخند صدا دارشو بگیره
-هه کجاست این آریاتون اگه انقد مشتاق بچه هاشه چرا از اون ور دنیا دل نکند
براشون بیاد اینجا
فرخ جدی گفت
-آریا دیگه هیچوقت نمیخواد برگرده ایران و بر نمیگرده ولی از تو درخواستی داشت
و یه پیشنهادم برات داره
نیاز با اخمایی در هم زل زده بود به این پیرمرد که عجیب شبیه آریا بود
بااون قد بلندو هیکل ورزیده که برخالف سنش خیلی رو فرم بود و چشای مشکی و
موهای خوش حالت خاکستری رنگ انگار پیری آریا نشسته بودجلوش
فرخ حرفشو از سر گرفت
-آریا گفت که ممکنه خانوادت برات مشکل ایجاد کنن و حتی بهت صدمه بزنن
….من ازت حمایت میکنم
نیاز با نیش خندی گفت
شما؟….از من؟…..چطوری جلوی بریده شدن سرمو میگیرین یا جلوی زنده به گور
کردن خودمو نتیجه هاتونو؟؟
فرخ نگاهی خونسرد بهش انداخت …قلب نیاز باز تیر کشید این نگاها یاد آور تلخ
ترین و شیرین ترین موجود زندگیش بودن
-هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افته بعد این همه سال فک کنم اونقدری قدرت و
اعتبار دارم بتونم برای همیشه از دید خانوادت پنهونت کنم
-هه یعنی بشم یه بی کس بالفطره به خاطر نوه ی شما؟؟
فرخ با اخم گفت
-نیش نزن دختر …نیش نزن ….اگه آریا اشتباه کرده مقصرش فقط اون نبوده توام
پا به پاش پیش رفتی که االن اینجایی
نیاز چشماشو بست تا مانع ریختن اشکش شه ….این دقیقا همون چیزی بود که
ازش فراری بود….. کاش آریا بهش تجاوز نمیکرد اونوقت اینطوری تا ته دلش نمی سوخت
مالفه رو کشید روی صورتش …اشک از گوشه چشماش ریخت پایین
-یه روز یکی گفت عشق تاوان داره و برای اینکه عاشقی باید این تاوان و پس بدی
….توام داری تاوان علاقتو به آریا پس میدی پس پای تاوانش وایستا
با صدایی که از زور بغض میلرزید گفت
-تاواش خراب شدن زندگی منه؟…….تاوانش به دنیا آوردن بچه هایی که پدرشون
یه هوس باز وخودشونم …حرو….
فرخ پرید وسط حرفش
-آریا گفت رابطتت با خانوادت زیادم خوب نبوده پس فک نکنم مشکلی داشته
باشی اگه دیگه هیچوقت نبینیشون …..
من و امیر میشیم خانوادت ….دورت میکنم از هر کی که قراره بهت آسیب برسونه
دورت میکنم از هیاهو و کشمکش
@nazkhatoonstory
#۱۱۰
آریا دیگه هیچوقت برنمیگرده ایران و هیچوقتم نمیخواد ازدواج کنه ….گفت بگم بچه
هارو به دنیا بیار اگه دوست داشتی بعدش ترتیب عملتو میدم میشی یه دختر سالم و
برمیگردی پیش خانوادت یام بشین و بچه هاتو بزرگ کن …….همه خرج و مخارجتونم با
آریا
اشکاش بی امان از گوشه چشماش میریختن درسته باخانوادش مشکل داشت ولی
دیگه نمیخواست دورشونو برای همیشه خط بکشه همیشه دلش می خواست یه خانواده
آروم و خوب باشن ولی نشد
-شنیدین میگن ماه پشت ابر نمیمونه
فرخ برگشت سمتش دست نیازو پدرانه گرفت و با همه صداقتی که از خودش سراغ
داشت گفت
-به شرافتم ….به شرافتم قسم نمیذارم یه تار مو از سر خودت و بچه هات کم شه .
نیاز مالفه رو کشید پایین و زل زد به این پیرمرد فرخ با نفسی صدا دار گفت
-تا آخر عمر مواظبتونم و بعدشم امیرهست تو نگران نباش فقط بگو هستی پای بچه
هات؟……..هستی پای تاوان عشقت؟….
امیر کلافه توی سالن از اینور به اونورمیرفت نیم ساعتی میشد که پدر بزرگش اون
تو بود نمیدونست چی میخواد بگه و چی میشنوه فقط میخواست بره جلو و بگه
”آقا جون این دختر حیفه برای نابودی ….برا خود خواهی نوت بد بختش نکن“
سولماز پاشد و رفت کنارش
-آقا امیر
امیر نگاش کرد سولماز گفت
-نازنین نمیخواست با شما حرف بزنه اومدم خودم ازتون بپرسم ….آریا میدونه نیاز
بار داره؟؟
امیر بی حرف سرشو تکون دادو نگاشو دوخت به در اتاق
پس چرا نمیاد تا تکلیف نیازو مشخص کنه چرا نمیاد پای غلطی که کرده وایسته
امیر سرشو انداخت پایین شر منده بود از کار برادرش نمیتونست بگه برادرش یه
هوس بازه که هیچی جز خودشو و نیازش براش مهم نیست نتونست بگه انقدر بی غیرته که
به زن باباشم رحم نکرد چه برسه به نیازو بچه های خودش
خواست بگه شرمندتونم که همیچن آدمی برادرخونی منه ……..همین لحظه در اتاق
باز شد و فرخ تو درگاه معلوم شد امیر بی توجه به سولماز دوید سمتش
-سالم آقا جون اینجا چیکار میکنید
فرخ نگاهی به امیر انداخت
-سلام پسر جون …….آریا خواست بیام
امیر با حرص چشماشو روی هم فشار داد
-آدرس بیمارستان و از کجا پیدا کردین
فرخ راه افتاد سمت بیرون و امیرم پشت سرش
-دیگه فک کنم اونقدر عرضه داشته باشم بتونم یه مریض وتوی یه بیمارستان پیدا
کنم
امیرکلافه گفت
-آقاجون میخواین چیکار کنین ؟؟
در ماشین و باز کردو سوار شد
-از خودش بپرس تصمیمش چیه ….هرچی بود کمکش میکنی فهمیدی؟؟
امیر بی حرف نگاش کرد که فرخ درو بست و راننده حرکت کرد
امیر هنوز سر جاش خشکش زده بود این رفتار فرخ و درک نمیکرد چرا این خاندان
خودخواهی تو خونشون بود حاضر بودن همه قربانی خواسته های اونا بشن
عقب گرد کردو برگشت داخل بیمارستان و رفت سمت اتاق نیاز
سولمازو نازنین بالا سرش ایستاده بودن …رفت تو نازنین داشت باهاش حرف میزد
-چی شد پس ؟؟چی میگفت ؟؟؟میتونه کمکت کنه؟؟
نیاز بی حرف خیره بود به ساعت روی دیوار که عقربه هاش هر لحظه جلوتر میرفت
و این دوتا موجود توی بطنش بیشتر رشد میکردن
دوقلو….مثل پدرشون …مثله…
با صدای امیر حواسش از ساعت روی دیوار پرت شد
-نیاز
نگاش کرد –آقاجون چی میگفت ؟؟
نیاز لباشو با زبون تر کرد و بعد یه مکث طولانی گفت
-بعد بیمارستان میام خونه شما
صدای بلندو متعجب نازنین بلند شد
-چــــــــی؟؟؟
نیاز بدون اینکه نگاش کنه گفت
-متاسفم نازنین
سولماز –آخه برای چی میخوای بری خونه اونا مگه خونه ما چشه ؟؟؟
امیر منظور نیازو فهمیده بود ولی میخواست یبارم خودش بگه
نیاز چشماشو بست و بادرد گفت
-نگهشون میدارم
نازنین حس میکرد هر آن ممکنه قلبش از حرکت بایسته سریع تکونش داد
-میفهمی چی میگی ….تو غلط میکنی نگهش داری دایی سرتو میبره
@nazkhatoonstory
#۱۱۱
امیر سرشو انداخته بود پایین و سولماز سعی میکرد دستای نازنین وازشونه های
نیازو مدام تکون میدادو بگیره نیاز بی حرف زل زده بود به صورت نازنین و درک میکر د
میدونست نگرانشه ولی به قول فرخ
”بین بدو و بدتر ….بد رو انتخاب کرده بود“
نازنین گریش گرفته بود
-نیاز تو روخدا …..تورو جون مادرت ..بگو که شوخی کردی
نیاز بد بختمون نکن… دایی بفهمه زندمون نمیذاره
نیاز چشماشو بست و ملافه رو کشید رو سرش تو دلش نالید
-اگه بکشمشم زندم نمیذاره پس باید باهاشون راه بیام
نازنین انقد دادو هوار راه انداخت پرستارا اومدن انداختنش بیرون سولمازم رفت تا
یکم آرومش کنه امیر به اصرار فراوان تو اتاق موند درو بست و نزدیک شد به تختش
-آقا بزرگ چی گفت که از این رو به اون رو شدی؟؟
ملافه رو از روی صورتش برداشت و خیره شد به امیر تنها کسی که حمایتاش واقعی
بود نه برای خودش
با صدایی گرفته گفت
-گفت اگه بچه هارونگهدارم بعد به دنیا اومدنشون با یه عمل همه چیزو مثله سابق
میکنه و میتونم برگردم پیش خانوادم یام میتونم برای همیشه قید خانوادمو بزنم و بشینم
بچه هامو بزرگ کنم
امیر نشست رو صندلی و سرشو تکیه داد به دیوار
-حالا تو کدومو میخوای؟؟
نیاز خیره شد به ساعت انگار که به زمان وسواس پیدا کرده بود
-من…من میخوام مثله اولم شم
امیر نفس عمیقی کشید و نگاش کرد ….میدونست این راه نیاز برگشتی ندار ه از
عشق مادری نمیشد گذشت و نیازم نمیتونست از بچه هاش بگذره برای همین فرخ همچین
پیشنهادی داده بود بیحرف بلند شد و رفت سمت در
-من بیرونم توام استراحت کن
-امیر
برگشت سمتش نیاز دید که امیر این مدت چقد شکسته شده انگار تحمل این همه
دغدغه رو نداره وتنهاست
به زور گفت
-آ…آریا …چی گفت؟؟
امیر سرشو انداخت پایین نمیخواست چشای مشتاق نیاز و ببینه میدونست اگه بگه
گفت برمیگرده نیاز تا همیشه منتظرش میمونه عاشق نبود ولی میدونست عشق اول هیچ
وقت از خاطر آدم محو نمیشه
-گفت که من و آقاجون مواظبتون باشیم
این و گفت و مهلت سوال بیشترو به نیاز نداد از در خارج شدو سریع درو بست
نیاز ناامید سرشو چرخوند سمت پنجره توی دلش زار زد
-نامرد یعنی انقد بد بودم برای بچه هاتم حاضر نیستی برگردی
قطره های اشک دونه دونه مثله بارونی که میخورد روشیشه ریخت رو گونه هاش
چشماشو بست یاد اون روز بارونی افتاد که باهم رفتن ویترین گردی
چقد اون روز از نظر نیاز دور بود چقد زود شناختش چقد زود دوست شد چقد زود
وابسته شد و زودتر عاشق و ………چقد زود شکست خورد
امیر ماشین و نگهداشت نذاشته بود سولمازو نازنین بیان باهاشون این خواسته آقا
بزرگ بود نمیخواست کسی آدرس این خونه رو داشته باشه خونه بزرگی که قبلا به اسم
عروسش مریم بودو الان آماده کرده بود برای نیاز حمیرام اومده بود اونجا و خودشم اومده
بودتا پیش اونا بمونه
داشت دوباره یه خانواده میساخت
امیر پیاده شدو در عقبو باز کردو صندلی چرخدارو گذاشت روی زمین در سمت
نیازو باز کردو نیازو با زحمت سوار صندلی چرخدار کرد
حمیرا که صدای ماشین و شنیده بود از خونه اومد بیرون با دیدن نیاز دوید
سمتشون امیر داشت صندلی نیاز و از روی سنگفرش ها میگذروند
حمیرا رسید کنارش
-ای وای چی کردی با خودت دختر جای سالم تو تنت مونده؟؟
نیاز لبخند بی جونی زد
-سلام حمیراخانوم
حمیرا که یادش رفته بود سلام کنه به هردو سلام کردو خم شد گونه نیاز و بوسید تو
همون نگاه اولم میشد دید این دختر تا چه حد لاغر شده رو به امیر گفت
-تو برو درو باز کن من میارمش
امیر –چشم آروم بیارش
جلوتر رفت و دروباز گذاشت حمیرا دسته صندلی رو گرفت و هل داد نیاز با صدای
ضعیفی گفت
-خودم مییرم حمیرا خانوم شما پاتون درد میکنه
حمیرا دلخور گفت
-وا مادر رو پام که ننشستی دارم هولت میدم دیگه حرف نباشه ….تازه من حمیرام
فقط خانوم و اینا به من نگی که بهم بر میخوره ها
نیاز ناز خندید –چشم ببخشید
@nazkhatoonstory
#۱۱۲
حمیرا صندلیو برد تو خونه امیر از در یکی از اتاقا اومد بیرون
-حمیرا جون بیارش تختشو آماده کردم.
همراه هم صندلی و تا اتاق بردن و زیر بازوشو گرفتن گذاشتنش رو تخت آقا بزرگ با
شنیدن سرو صدا اومده بود پایین وارد اتاق شد
-سلام دختر جون اومدی ؟بالاخره
نیاز به احترامش نشست رو تخت
-سلام آقا بزرگ
فرخ رفت جلو و رو به امیر گفت
-دستت درد نکنه پسر حالا برو شرکت که کارات این مدت رو دوش بقیه بوده
امیر –آقاجون حالا فردا میرم امروز نیازو آوردم خستم
حمیرا با اخم گفت
-واه واه حالا انگار بد بخت نیاز نبود هر روز سر کار میرفت ….بیخود این طفل
معصومو بهونه نکن تواهل کار نیستی. امیر که دید همه بر ضدشن با اخم گفت
– آقاجون خوب میرم بچه که نیستم به زور بفرستینم مدرسه
فرخ با خنده ای مردونه زد رو شونش
-برو پسر بزار نیاز استراحتشو بکنه تو باشی دم به دیقه صلب آسایش میکنی
امیر با غر غر و اخم گفت
-حاملم نشدیم نازمونو بکشن
سویچشو تو دستش چرخوندو گفت
-من رفتم فعلا
از اتاق زد بیرون همه با لبخند بدرقش کردن نیازم خندید به تیکه آخرش واقعا امیر
نبود نیاز زنده نمیموند
حمیرا رو به فرخ و نیاز گرفت
-برم ….به غذام یه سر بزنم از صبح قرمه سبزی گذاشتم بار باید برم ببینم جا افتاده
یانه
تا ازاتاق زد بیرون فرخ درو بست و برگشت سمت نیاز که رو تخت نشسته بود
یه صندلی گذاشت کنار تخت و نشست روش
-بهتری؟!
نیاز لبخندی زدو چیزی نگفت دوست نداشت دروغ بگه
فرخ دستی گذاشت رو شونش
-از فردا فامیلیت میشه نواب… نیاز نواب برادر زاده من
نیاز با تعجب نگاش کرد
-چی؟؟؟
فرخ لبخندی زد و گفت
-برادر من و زنش بچه دار نمیشدن و سالها بود که دنبال یه بچه بودن منم برای
اینکه مشکلی برات پیش نیادفکر کردم اونا مدارک اصلی حظانت و گرفتن و تو هنوز بیست
سالتم نشده به وکیلم گفتم با مدارک جعلی که جور کرده تورو به عنوان دختر خونده قبول
کنن و اسمتو وارد شناسنامشون کنن
اینطوری راحت تر میتونی زندگی کنی چون کسی از حضور نیاز نوایی اطلاعی نداره
-اما…اما آخه اگه دنبالم بگردن چی تا آخر عمرم که نمیتوم خودمو قایم کنم اسممو
عوض کردم خودمو چیکار کنم
فرخ لبخندی زد
میدونم میخوای برای همیشه خودتو از خانوادت پنهون کنی …..همون لحظه تو
بیمارستان که موافقت کردی فهمیدم دختری نیستی که بتونه از بچه هاش بگذره
………نترس کمکت میکنم اونم چاره داره
از روی صندلی بلند شد
-فعلا استراحت کن ….وقت زیاده برای حرف زدن
نیاز خیره شد بهش و چیزی نگفت فرخ از در رفت بیرون و درو بست به آریا قول
داده بود نزاره بلائی سر این دخترو بچه هاش بیادمیدونست آریا داره به خاطر ظلمی که به
این دختر کرده زجر میکشه برای همین همه کاری میکرد تا روزی شاید نیاز بتونه نوشو
ببخشه
دوماه بعد
-میگم نیاز
-هـوم
-واقعا خاک عالم تو سرت
نیاز با تعجب به امیر نگاه کرد
-واسه چی؟؟؟
-تو خودتو خواهر فرض میکنی؟ نه …واقعا تو فک میکنی خواهری آخه؟؟؟
نیاز همین جوری نگاش میکرد نمیتونست بفهمه منظور امیر چیه
-خوب یعنی چی پس چیم؟؟
امیر نیشگونی از بازوش گرفت و از بین دندوناش گفت
-دِ اگه خواهر بودی که من الان زنمو آورده بودم اینجا نه تورو
@nazkhatoonstory
#۱۱۳
نیاز خندش گرفت… امروز موعد چکاپش بودو با امیر اومده بود دکتر تا جنسیت
بچه ها معلوم شه دوماه عین برق وباد گذشته بود تو این مدت نیاز تونسته بود با قضیه
کنار بیاد تو این دوماه هر هفته پنجشنبه ها میرفت نازنین و سولمازو میدیدو فقط تلفنی
باخانوادش در ارتباط بود
اینم از کارای آقا بزرگ بود نمیخواست تا به دنیا اومدن بچه ها شانسشو برای
برگشتن از بین ببره و از خانوادش دورش کنه
منشی رو بهشون گفت
-خانوم نواب نوبت شماست.
هردو بلند شدن با اینکه تازه سه ماهش بود ولی شکمش خیلی واضح جلو اومده
بودو مثله زن پنج ماهه بود
تقه ای به در زدن و با بفرمایید دکتر وارد شدن.
دکتر که دختر جوان و دوست داشتنی با صورت ساده بود با دیدنشون به احترام
هردو بلند شد
-سالم خیلی خوش اومدین
نیاز با لبخند سلام کردو امیر مردونه سری تکون دادو تشکر کرد
دکتر نیازو راهنمایی کرد سمت صندلی مخصوص
-خوب امروز دیگه جنسیت کوچولوهات مشخص میشه درسته؟
نیاز لبخندی به نشانه تائید زد و روی صندلی دراز کشید امیرروی مبلهای اتاق دکتر
نشست خیلی هیجان داشت تا بدونه بچه ها جنسیتشون چیه علاقش به این بچه ها خیلی
خیلی بیشتر از حد تصورش بود
نیومده تو دل همه جا باز کرده بودن با اینکه بعد اون مکالمه آخر دیگه هیچ تماسی
با آریا نداشت ولی از حرفای آقا بزرگ معلوم بود اونم بی صبرانه منتظر به دنیا اومدن
کوچولوهاشه و برای همینم دم به دیقه از اونور فرنوشو مسئول کرده تااینجا یه اتاق کامل
برای بچه ها تدارک ببینه
صدای خنده های دکتر حواسشو پرت کرد با صدای بلند گفت
-چی شد نیاز تخمات مرغن یا خروس؟؟
نیاز با خنده گفت
-مرغ و خروس باهمن
امیر بی اراده گفت
-یا خدا پس فردا جوجه ندن بیرون
صدای قهقه دکتر بلند شد خود امیرم خندش گرفت نیاز در حالیکه داشت دکمه
های مانتوشو میبست از پشت پرده اومد بیرون
-تا چشتم در بیاد به تو چه…تو مسائل خانوادگی ما دخالت میکنی؟!
دکتر با لبخندی که به لب داشت نشست پشت میز
نیازم نشست کنار امیر ومنتظر شد دکتر توصیه هاشو بکنه دکتر نگاهی به نیاز کردو
با خنده گفت
-بچه ها نرمال نرمالن رشدشونم خیلی خوبه خدا رو شکر
تا اینو گفت امیر خم شدو دوتا تقه به میز چوبی جلوش زد
باز صدای خنده دکتر و نیاز بلند شد امیر با لودگی گفت
-خانوم دکتردور از جون نمیگم شما چشت شوره ها همینجوری زدم صرفا جهت
محکم کاری
نیاز چپکی نگاش کرد… دکتر ادامه داد
نیاز جان از ماه بعدت دیگه باید بیشتر مواظب باشی چون قراره هفت ماهگی
زایمان کنی برا همین باید حتما بدنت تقویت بشه سعی کن این چند ماه و حسابی به خودت
استراحت بدی و مواظب خودت باشی وگرنه زایمانت سخت میشه
نیاز-باشه چشم حتما بیشتر استراحت میکنم اگـــــــه بزارن
امیر با اخم گفت
-یه جوری میگی اگه بزارن انگار صبح به صبح بلندش میکنیم میره یخ حوض
میشکنه تو طولانی ترین مسافتی که میری توالته که تو اتاقته اونم میخوای بیارم لگن بزارم
زیرت راحت باشی
دکترو نیاز قهقه زدن دکتر گفت
-خوش به حال بچه هاتون عجب بابای خوش مشربی داره
امیر چشاشو گرد کردو گفت
-خدا نکنه من بابای بچه های این باشم
دکتر با تعجب گفت
-پس چه نسبتی با نیاز جان دارید تو بیشتر چکاپ ها همراهش بودین
نیاز با خنده گفت
-برادرم هستن خانوم دکتر
دکتر آهانی گفت و نتونست جلوی فضولیشو بگیره
-پس بابای بچه ها کجاست
نیاز ساکت شد امیر تو دلش هرچی فوش مثبت هجده بلد بود به دکتره گفت و با
اخم و جدی گفت
-به خاطر شغلش خارج از کشور
@nazkhatoonstory
#۱۱۴
دکتر دید مثله اینکه سوالش زیاد به مزاج نیازو امیر خوش نیومده سریع برگه هارو
برداشت و گفت
-خوب دیگه کارتون تمومه فقط این قرصای تقویتی رو بگیرو بخور یه وقتم از منشی
برای ماهه آینده بگیر
هردو بلند شدن امیر نسخه رو از دست دکتر گرفت و با خدافظی کوتاهی از اتاق
زدن بیرون بدی این مطبم این بود که آسانسور نداشت و مجبور بودن از پله ها بالا پایین
برن ولی چون مطب دکتر طبقه اول بود زیادم سخت نبود براشون
امیر دست نیازو گرفت و آروم آروم پشت سرش از پله ها میرفت پایین خواست
حواس نیازو از حرف دکتر پرت کنه گفت
-میگم نیاز این دخترم بد نبودا
نیاز گیج گفت
-کی بد نبود ؟؟
-دکتره دیگه
رسیدن به پله آخر نیاز با تعجب برگشت سمتش
-چی چیش بد نبود ؟؟
امیر در ماشینو باز کرد و قبل نشستن گفت
-بابا همون موردی که اگه زن گرفته بودم الان باید زنمو می آوردم اینجا دیگه اینو
بگیرم دیگه کار حمل و نقلمم آسون میشه خودش خودشو معاینه میکنه
نیاز دستشو به عالمت خاک بر سرت بالا آوردو سری به نشانه تاسف برای این
موجود شیرین عقل تکون داد و سوار شد
امیر راه افتاد
-زهر مار چرا عین غاز سرتو برام قر میدی جدی میگم دیگه منم دلم بچه میخواد
نیاز با زرنگی فت
-اینکه نمیشه میخوای نازنین و برات بگیرم ؟؟؟
امیر پقی زد زیر خنده
-فک کن تو یه درصد اون دختر ایدآل من باشه بت برنخوره ها عین شیر برنجه
با این حرف لبخند رو لب نیاز ماسید آریام یبار این حرف و زده بود
سعی کرد به روی خودش نیاره چون میدونست امیر ناراحت میشه
-شیر برنج عمته هوی نازنین چشه خیلیم خوشگله
امیر جدی گفت
-شرمندتم خواهر… من دختر ایده آلم فرق میکنه با نازنین خانوم شما ……الکی اون
دختره ترشیده رو غالب من نکن
نیاز زد پس کلش
-خیلی دوست دارم زنتو ببینم بعد حالیت کنم یه من ماست چقد کره داره
امیر خندیدو گوشیشو از جیبش در آورد و شروع کرد به شماره گیری
-به کی زنگ میزنی
امیر دستشو به عالمت سکوت گذاشت رو بینیش
-هیــــــــس جی افمه
صدای حمیرا تو گوشی پیچید
-الو
امیر با لحنی عاشقانه و لوس گفت
-سلام عشقم
حمیرا پوفی کردو گفت
-باز تو زده به سرت بچه… بگو ببینم چی گفت جنسیتشون چیه
-مرسی نفس منم خوبم قوربون اون صدات بشم دلم برا حرف زدنت لک زده بود
حمیرا با حرص گفت
-اومدی خونه جوری میزنمت عین لک لک بال بال بزنی تا دلت برام لک نزنه
امیر لب و لوچشو آویزون کرد
-دلت میاد ناناس
نیاز خندش گرفته بود از صدای پشت خط معلوم بود داره با حمیرا حرف میزنه حمیرا
که اصال خوشش نمی اومد کسی اینجوری باهاش حرف بزنه گفت
-اومدی به خدمتت میرسم وایستا
اینو گفت و گوشیو قطع کرد امیر قهقه زد
-ای خدا گاو منم دو قلو زایید این شب منو با ترکه سیاه و کبود میکنه
نیاز اومد بگه حقته که گوشیش زنگ خورد دست برد تو کیفشو بعد کمی گشتن
سریع درش آورد
-الو
-سلام مادر جون خوبی چی شد؟؟
-سلام حمیرا جون
نگاهی به امیر کرد که کوبید روسرش با خنده گفت
-مرسی خوبم بچه هام گفت یکیش دختره یکیش پسر
حمیرا با صدایی که ذوق و شوق ازش میبارید گفت
-ماشاالااا ماشالا من برم از آقا بزرگ مژدگونی بگیرم چشمش روشن
@nazkhatoonstory
#۱۱۵
منتظر نموند نیاز خدافظی کنه گوشیو گذاشت نیاز با اخم گفت
-الحق تربیت شده ی حمیرا جونی توام بی خدافظی گوشی قطع میکنی… اونم همین
طور.
امیر خندیدو گفت
-همینکه هست میخوای بخوا نمیخوایم باید بخوای حالا کجا برم میری دیدن نازنین و
سولماز یا بریم خونه ؟؟؟
نگاهی به ساعت گوشیش کرد
-نه برو خونه نازنین الان دانشگاهه سولمازم خونه نیست کافی نته
امیر دستشو گذاشت رو چشمش
-ای به روی چشم بانو
روند سمت خونه فرخ بعد شنیدن اینکه بچه ها یکیشون دختره یکیشون پسر چنان
ذوق کرده بود که بالفاصله شماره آریا رو گرفت
چهارتا بوق خورده بود که صدای خسته آریا تو گوشش پیچید
-سلام آقا جون
میدونست کسی جز آقا بزرگ بهش زنگ نمیزنه صداش ضعیف بود و خسته مثله
همه این مدت ولی حتی صدای ضعیف اونم نتونست ذوق فرخ و کور کنه
-مژده بده پسر امروز جنسیت بچه ها مشخص شد
لبخند آرومی رو لباش نشست تنها انگیزه ای که الان داشت براش زندگی میکرد اون
دوتا کوچولو بودن نمیخواست کمبودی که خودش از مهر پدری داشت و بچه هاشم حس
کنن با صدایی آهسته گفت
-خوب چین ؟؟
-حدس بزن
خودشو انداخت روی مبل از صدای ذوق زده آقا بزرگ لبخند ش عمیق تر شد
-پسرن؟؟
-نه بابا یه دختر و یه پسر خدا کنه اول اونا رو ببینم بعد بمیرم دیدن نتیجه هم
خودش یه لطفی داره ها
فرخ بلند و مستانه خندید ….آریا با لبخند گفت
-این چه حرفیه آقاجون ایشاال صد سال زنده باشی سالمن جفتشون؟؟ مشکلی که
ندارن؟؟
فرخ روی صندلی نشست وگفت
-نه بابا هردو خوبن شکر خدا …)مکثی کردو گفت( حال نیازو نمیپرسی؟!
آریا پاشو انداخت روی اون یکی پاش بی تفاوت گفت
-میدونم حالش خوبه
بدش میومد انقد سعی داشتن نیازو براش یاد آوری کنن نیاز برای اون الان حکم
مادر بچه هاشو داشت نه بیشتر فقط نمیدونست اینو چطوری به بقیه حالی کنه دوست
نداشت همه فکر کنن روزی برمیگرده و به خاطر بچه هاشم شده با نیاز ازدواج میکنه
وقتی ایران و ترک کرد دور نیازو یه خط قرمز کشید نیاز به درد زندگی بااون نمیخورد
-خوب آقا جون کاری با من ندارید باید برم
فرخ که دید دیگه آریا رغبتی برای ادامه صحبت نداره گفت
-نه برو پسر جون مواظب خودتم باش
-ممنون شمام مواظب خودتونو بچه ها باشین
گوشیو قطع کردو پرت کرد روی مبل… بچه هاش دوقلو بودن یه دخترو یه پسر که
هیچوقت قرار نبود پدرو مادرشون کنار هم باشن
دستاشو روی چشماش فشار داد دوست نداشت اینطوری بشه همیشه خودش از
این بابت رنج کشیده بودو حالا نوبت بچه هاش بود به نحوی دیگر
پوزخند نشست گوشه لبش دستشو پس کشیدراه افتاد دختره عین کنه بهش
چسبیده بود
-من اسمم نیالست از دوازده سالگی اینجا بزرگ شدم تو چی؟؟
حوصله این دخترو نداشت خیلی دلش میخواست بهش بگه برو رد کارت تا سگ
نشدم ولی حرفی نزدوبه راهش ادامه داد
نیلا دوید و رسید بهش
-میدونم الان میگی دختره چه آویزونه ولی به خدا آویزون نیستم فقط میخوام باهم
دوست باشیم
آریا برگشت سمتشو یه تای ابروشو داد بالا با تمسخر گفت
-تعریف ما از آویزون بودن باهم فرق داره گویا
نیال قیافش آویزون شد آریا صورتشو جمع کرد بدش میومد دختری براش عشوه
خرکی بیاد تا اومد راه بی افته نیلا گفت
-چقد تو یخچالی بابا یکم انعطاف پذیر باش!!
دیگه داشت حوصلشو سر میبرد برگشت سمتشو انگشت اشارشو گرفت سمت نیلا
با جدیت گفت
-هی ….حوصلتو ندارم …بزن به چاک
-نیلا ….اتفاقی افتاده؟؟
@nazkhatoonstory
#۱۱۶
هردو برگشتن به سمت صدا مردی میانسال با موهایی جو گندمی و کت و شلواری
رسمی نیلا دوید سمت مرد
-وای بابا ببین اینو… پسره ایرانیه ها ببین چه نازه
پدر نیلا نگاهی به سرتا پای پسر کرد توی دلش گفت
-الحق جوون برازنده ایه
رفت جلوو دستشو دراز کرد سمت آریا
-سلام من علی هستم علی رهنما افتخار آشنایی با کیو دارم؟؟؟
آریا بی میل دست علی رو فشرد
-آریا …..آریا نواب
نیلا بازوی پدرشو گرفت
-اسمت مثله خودت خوشگله ها
چشمای آریا از این همه گستاخی تا آخرین حدش باز شد علی بلند خندیددو گفت
-تعجب نکن هنوز بچه تر از اونیکه که بدونه یه خانوم واقعی چجوری باید حرف بزنه
اون هنوز ۱۲سالشم نشده
نی لا بااخم گفت
-بابـــــــــا من بچه نیستم
آریا بی خجالت گفت
-این نظریه که خودت داری
نگاهی به سرتا پاش انداخت انقدر خودشو غرق آرایش ولباسای عجق وجق کرده بود
کم کم بیست و دو-سه ساله بنظر میرسید
نیلا با شیطنت گفت
به نظر تو من چه جوریم ؟؟؟
علی چپ چپ نگاهش کرد خوشش نمیومد دخترش برای پسر غریبه اینقد خود
شیرینی کنه.
-از نظر من یه دختر بچه لوس …بی مزه….آویزونی که متوهمم هست
دهن نیال و علی باز موند انقد این حرفا رو خونسرد و رک گفته بود که نمیشد توشون
دنبال ردی از شوخی گشت
نیال اخماش رفت توهم و علی بدتر از اون… آریا برگشت سمت علی و گفت
-روز خوش آقا
منتظر جواب اونا نموند و راه افتاد علی با بهت خیره شده بود به این پسر تا به حال
همچین آدم رک وگستاخی به پستش نخورده بود
اما آریا بی وجه به اونا… توی خیابونا قدم میذاشت حتی آشنایی بااون دخترو پدرش
هیچ جذابیتی براش نداشت
نگاهی به اطرافش کرد با دیدن اسباب بازی فروشی لبخندی نشست رو لباش
دوست داشت برای بچه هاش که هنوز به دنیا نیومده بودن سنگ تموم بزاره
بیخیال دلتنگی شدو پا گذاشت تو اسباب بازی فروشی بزرگی که بود… هرچیزیو که
میدید و خوشش میومد میخرید چقدآرزو داشت یبارم پدر اون همچین کاری رو براش بکنه
با شوق و ذوقی که ازش بعید بود خرید کرد باید تو اولین فرصت اینارو میفرستاد
ایران برای دو قلوهاش
تقه ای به در خورد
-یاالله ….
نیاز با خنده صاف نشست
-بیا تو
امیر سرشو از لای در آورد تو
-لختی مختی نباشه نامحرم داره میاد
نیاز بلند زد زیر خنده این پسر آدم بشو نبود امیر اومد تو و دربست پرید رو تخت
جوریکه تخت دوبار بالا پایین رفت نیاز با اخم گفت
-چته تو وحشی مثله آدم بشین
امیر لبشو گاز گرفت
-هـــــــــی حرف بد؟ با چشم به شکم برجسته نیاز اشاره کرد… اونم جلو دوتا بچه
؟!
نیاز با بالش کوبید تو سرش
-خفه باووو
امیر خندیدو بسته ای که دستشش بودو باز کرد نیاز کنجکاو خیره شده بود بهش
بادیدن چیزای که دست امیر بود لبخند اومد رو لباش
امیر با ذوق گفت
-ببین چی خریدم برا توله هات فقط حال کن
نیاز اخم کرد باحرص گفت
-میزنم سرو تهت میکنما به بچه های من میگی توله
امیر چشاشو لوچ کردو گفت
-وااای نگو ترسیدم خداییم ترس داری هااا
-من ترس دارم
امیر تک خنده ای کردو با شیطنت گفت
-تورو میبینم یاد رضا زاده می افتم الان راحت میتونی بری وزنه صد کیلویی رو بزنیا
نیاز ازبین دندوناش غرید
-امیـــــــــــــر ببند تا نبستمش
امیر باز رگ لودگیش زد بالا
-اه اه نکن اینجوری زشت میشی )خودشو کشید جلو( میگم نیاز هر وقت دم به دیقه
تونستی به من فک کن میگن به هرکی زیاد فک کنی بچت شبیه اون میشه
نیاز شاکی دستشو زد به کمرش
-خودم مگه )انگشت شصتشو گرفت سمت پایین(
اینجوریم که بچم شبیه تو شه؟؟؟
امیر شونه هاشو بالا انداخت
-وااا برا خودت میگم دختره که شبیه تو باشه میمونه ور دلت میترشه کسی پیدا
نمیشه بگیرتش پسرتم که)قیافشو باحالت چندشی جمع کرد(ایـــــــی دختر اون باشه
ببین پسرش چی میشه
یه حالت عق زدن نمایشیم در آورد
نیاز کفرش در اومده بود بسته رو از دستش کشیدو و کوبید تو فرق سرش امیر با
دادو بیداد جاخالی میداد
-وحشی نزن ….آرام باش حیوان آرام …..چخه چخه
نیاز به زور جلوی خندشو گرفته بود امیر دید دودیقه دیگه بمونه نیاز گیساشو دونه
دونه با دندون میکنه در رفت
تا از اتاق اومد بیرون چشمش افتاد به فرنوش و خشکش زد فرنوش چاپلوسانه اومد
جلو
-به به امیر خان مشتاق دیدارتون بودیم آقا
امیر اخماشو کشید تو هم
@nazkhatoonstory
#۱۱۷
کاری داشتی؟؟
فرنوش –با آقا بزرگ کار داشتم
امیر حرفی نزدو از کنارش رد شد و رفت سمت اتاقش حالش از این وکیل
خانوادگیشون بهم میخورد فقط کافی بود بوی پول به دماغش بخوره عین سگ بو میکشیدو
پیداش میکرد
فرخ تو اتاق کارش نشسته بود …….فرنوش سالمی داد و رفت تو …..درو بست و
نشست روبه روی فرخ
فرخ خیره نگاهش کرد
-خوب… بازچی شده سرو کلت اینجا پیدا شد!!!
فرنوش کیفشو باز کرد
-آقا مدارکی که گفته بودین و آماده کردم آقا آریام دیشب وکاللت دادن برا شاسنامه
بچه ها
فرخ خم شدو برگه اروم از دست فرنوش گرفت
نگاهی به برگه ها انداخت و سری تکون داد
-خوب کاری که گفته بودم چطوری پیش میره ؟؟
فرنوش پاشو انداخت روی اون یکی پاش
-حله قربان با کمی پول تونستم اون قضیه رم راست و ریسش کنم
سرشو تکون دادو نفس عمیقی کشید
-حواستو جمع کن به هیچ عنوان دوست ندارم اگه روزی بنا شد آریا برگرده این
قضیه براش دردسر ساز بشه
نیاز هیچوقت نباید بویی از این ماجرا ببره مگه روزی که خود آریا بهش بگه
فرنوش سرشو به معنی فهمیدن تکون داد
فرخ جدی گفت -کارت تموم شد ؟؟
-بله قربان
-خوب پس نمیخوای بری؟؟
فرنوش جا خورد همیشه خدا این خانواده بهش ضد حال میزدن با زبون بی زبونی
داشت میگفت هری کارت تمومه
-چرا دیگه خودمم داشتم میرفتم
برگه ها رو گذاشت تو کیف سامسونتش
-امری نیست بامن؟
-نه به سلامت
بلند شدو از اتاق اومد بیرون حمیرا داشت قهوه میبرد براشون با دیدن فرنوش گفت
-آقای وکیل دارید میرید هنوز که پذیرایی نکردیم
فرنوش لبخندی باالجبار زد
-کارم دیگه تموم شد اینجا یه قرار مهم دارم باید بهش برسم ممنون از لطفتون
حمیرااز خدا خواسته یه خدافظی گفت و مسیرشو سمت اتاق نیاز عوض کرد فرنوشم
با حرص از خونه زد بیرون به نظرش تو اون خونه هیچ کس آداب معاشرت سرش نمیشه و
همه قصد دارن بکوبنش زیر لب غرغر کنون ماشینشو روشن کردو از اونجا دور شد
حمیرا نشست کنارش روی تخت
-خوبی مادر مشکلی نداری؟؟ اذیتت نمیکنن؟؟
نیاز لبخندی به صورت مادرانش زد
-نه حمیرا جون اذیت نمیشم بچه های بی آزارین
حمیرا از رو خوشی خندید
خدا رو شکر مادر دعا کن عین عمو و باباشون نشن که پیرت میکنن
یدفعه با دست جلوی دهنشو گرفت انگار فهمید چی گفته
نیاز لبخندی زدو چیزی به روش نیاورد
-خدا نکنه شبیه شن وگرنه با کمر بند سیاه و کبودشون میکنم
حمیراخندیدو آه پرحسرتی کشید دلش برای آریا تنگ شده بود خودش بزرگش کرده
بود و حالا عین یه مادر دلش داشت پر میزد واسه دوباره دیدنش
نیاز فهمید حال وهواش حال دلتنگی و این روزا خوب میشناخت
حمیرا قهوه ای بهش دادو بلند شد و عزم رفتن کرد نمی خواست بیشتر از این بشینه
و یوقت حرفی از آریا به زبون بیاره و اوقات نیازو تلخ کنه
در که بسته شد نیازم چشماشو بست با خودش زمزمه کرد
”خوش به حالت که این همه آدم منتظرتن …..مثله من بی کس نیستی “
فکر کرد به این چند ماهه پدرو مادرش هیچوقت اصراری برای دیدار مکرر باهاش
نداشتن همیشه هر شیش ماه یبار میرفت میدیدشون و برمیگشت عمال توی زندگی هم
فقط نسبتاشون بود که باعث میشد کنار هم باشن
خودشو انداخت روی تخت و زل زد به سقف اتاقش
قطع کردن این رابطه براش سخت بود قید خانوادشو نمیتونست بزنه
یاد حرف فرخ افتاد
”من و امیر میشیم خانوادت“
پوزخندی نشست گوشه لبش مگه میشد ؟!خانوادش به هر بدی که بودن بازم
خانوادش بودن هم خونش بودن
دستشو کشید روی شکمش
”قرار بود ماهم یه خانواده باشیم …..ولی نشد
.نگاشو از سقف گرفت نمیخواست بچه هاشم مثله خودش باشن… فرخ و امیر شاید
نمیتونستن برای اون خانواده بشن ولی برای بچه هاش میتونستن چون همخونشون بودن
آینده خودشو تباه شده میدید نمیخواست آینده بچه هاشم تباه شه خیلی فکر کرده
بود اگه قید فرخ و خانواده خودشو میزدو با بچه هاش میرفتن یه جای دور وگم و گور
میشدن
کلی حرف پشت سرش در میومد زن بیوه…زن شوهر مرده…مطلقه…هرزه ….بچه
هاش یه عمر باید جای اسم پدر تو شناسنامشون خالی میموند و مهر….حرومزادگی
….میخورد رو پیشونیشون
اگه برمیگشت پیش خانوادش باز بچه هاش آیندشون تباه میشد پدری که رفته و
مادری که ولشون کرده
تنها راه خوشبخت کردنشون این بود که بمونه ….بمونه تا فرخ بشن سایه
سر خودش و بچه هاش …..فرخ بشه پشتوانه خوشبختی اونا
حالا میفهمید مهر مادری چیه …همون چیزی بود که الان بهش میگفت از خودت
بگذر تا آینده بچه هاتو بسازی
@nazkhatoonstory
#۱۱۸
فصل نهم
فرخ خان با اخم امیرو نگاه میکرد که داشت از پله ها میدوید پایین
-چته تو بچه بیست و شیش سالته هنوز نمیدونی چطوری از پله پایین میان؟
نیاز ریز خندید ….امیر یه چشم غره بهش رفت و صندلی رو کنار کشید و نشست
روش
-آقا جون گشنمه خب
حمیرا بشقاب پر شدشو گذاشت جلوش …بیخیال توضیح اضافه شد و مشغول غذا
خوردن شد…فرخ سری از روی تاسف تکون داد اصلا به سنو هیکل امیر نمیومد انقد
رفتارش بچگونه باشه
یکم بزرگ شو پسر ….بزرگ
امیر با شیطنت نگاش کرد و غذاشو قورت داد
-دِ اگه بزرگ شم که عین شما میشم بابا بزرگ
تا اومد قاشقشو ببره سمت دهنش فرخ یه پس گردنی بهش زدو همه برنجا ریخت
رو میز امیر با بهت بر گشت سمت فرخ
فرخ-مگه من چمه ؟؟
امیر باقیافه ای آویزون گفت
-والا شما که هیچیت نیست من یه چیزیم هست ……حالامیزارید غذامو بخورم یا یه
کف گرگیم میخواین روم پیاده کنید؟؟
فرخ با قیافه ای جدی غذاشو کشید جلوشو شروع کرد به خوردن
-غذاتو بخور
امیر سری تکون دادخواست مشغول شه که حواسش رفت پی خنده های ریز نیاز
آروم جوریکه فقط نیاز بشنوه گفت
-هه هه نخند واسه دندونات خاستگار پیدا میشه
نیاز یه تای ابروشو انداخت بالا
-ها چیه تو دهات شما خندیدن مالیات داره ؟؟الکی الکی خندم اومد منم خندیدم
مشکلیه
امیر یه لبخند مسخره تحویلش داد
-پس عزیزم منم الکی لکی یکی خوابوندم تو شیکمت عین باد کنک رفتی هوا
مشکلی نداره دیگه درسته ؟؟
نیاز چنگالشو فرو کرد تو پای امیرو که از شانسش شلوار جین پاش بود وگرنه الان
سوراخ شده بود پاش
سریع پاشو عقب کشید با حرص گفت
-بزا بعد شام اگه جفت پا نیومدم تو فکت امیر نیستم
نیاز با تمسخر یه ”بیشین بینی باو“گفت و مشغول شد
امیرنگاهی به ظرفی کرد که توش سالادشو ریخته بود سالاد تموم شده بود عادت
نداشت بی ساالد غذا بخوره ظرف سالاد نیاز دقیقا کنارش بود قاشقشو فرو کرد یه قاشق از
سالاد شیرازیشو برداشتو گذاشت دهنش نیاز با چشایی گرد گفت
-بفرما تو دم در بده
بی توجه به نیاز مشغول شد حمیرا و فرخ با خنده نگاشون میکردن فرخ تو دلش
داشت حسرت این خانواده رو میخورد.. چقد آرزو داشت همیشه انقد بگو بخندو سرو صدا
وسط غذا خوردناشون باشه و همیشه سکوت مطلق بود که بهش دهن کجی میکرد
کل طول شام نیازو امیر باهم کل کل و جرو بحث میکردن تا شامشونو خوردن تاز ه
بحث بالا گرفته بود
امیر گیر داده بود به اینکه نیاز باید اسم پسرشو بزاره ارمیا که به امیرم بیاد و نیازم
میگفت به همین خیال باش صدای زنگ تلفن نذاشت بحثشونو ادامه بدن امیر دستشو
دراز کردو تلفنو برداشت
رو به نیاز گفت
-باش تا جواب اینو بدم حال تو یکی رو من باید جا بیارم
-الو
یه مکث طولانی و صدای آریا که پشت خط پیچید
-الو
امیر ناخداگاه نگاش چرخید سمت نیاز که داشت موزی رو که پوست کنده بودو
میبرید
@nazkhatoonstory
#۱۱۹
سلام خوبی ….چند لحظه گوشی
دستشو گذاشت رو دهنه گوشی و رو به فرخ که جلوی شومینه لم داده بود گفت
-آقا جون با شما کار دارن
تلفن و گذاشت روی میزو بلند شد رفت سمت نیاز
-پاشو بریم حیاط راه برو عین خرس لم نده اینجا غذا زیاد خوردی
نیاز مشکوک نگاش کرد
-چیه مهربون شدی یدفعه ای؟؟؟
امیر موزو از دستش کشیدو همشو چپوند تو دهنش دست نیاز و کشیدو بلندش کرد
فرخ گوشی رو برداشت
-الو
-سلام آقا جون
با شنیدن صدای آریا نگاش به امیر افتاد که نیازو کشون کشون میبرد سمت حیاط
دلش از این همه تلاش برای جلوگیری از یاد آوری آریا گرفت
-سلام شازده چطوری؟
لبخندی نشست رو لبای آریا
-خوبم آقا جون بد موقع زنگ زدم؟؟
-نه تا زه شام خوردیم
آریا با اخم و صدای جدی پرسید
-امیر کجا رفت؟
فرخ ساکت شد چی باید میگفت ؟دست به دامن دروغ شد
-گوشیش زنگ میزد رفت اونو جواب بده
آهانی که آریا گفت کاملا گویای این بود که خودش تا ته ماجرارو خونده
-چی شد به خونه زنگ زدی ؟؟
-زنگ زدم ب گوشیتون جواب ندادین نگران شدم
لبخند نشست رو لبای فرخ پس این پسرم میتونست روزی نگران شه
-همه خوبیم چه خبرا؟
-خبری نیست …..مکثی طولانی کرد……….آقاجون بچه ها تو چه وضعین؟
فرخ لبخند از لبش کنار نمیرفت برای این پدرانه ها آریایی که ادعا میکرد عاشق
نمیشه عاشق شده بود عشق بچه هایی که هنوز ندیده بودشون
دلش لرزیده بود برای بچه هاش درست روزی که فرخ اون فایل ویدویی رو که
صدای قلب بچه هارو نشون میدادو براش ایمیل کردو آریا با دیدنش پنج دیقه پشت تلفن
ساکت موند فهمید دلش لرزیده برای بچه هاش
با لبخندی که رو صداشم تاثیر گذاشته بود گفت
-خوبن بابا هردو خوبن تا چند هفته دیگه به دنیا میان
رد کمرنگی از لبخند نشست روی لباش
-باشه آقاجون پس مزاحمتون نمیشم کاری ندارین؟؟
فرخ با خنده گفت
-پدر صلواتی زنگ زدی حال بچه هاتو بپرسی یه حال از من پیرمرد نپرسیا
آریا با دست کوبید به پیشونیش از این گیجیش عصبی شد
-ببخشید آقاجون حواسم نبود شما خوبین حمیرا جون ؟؟
-من خوبم حمیرا خانومم خوبه…..برو پسر جون الکی برای من ادا نیا شبت بخیر
آریا شرمنده گفت
ادا چیه آقاجون جدی یادم رفت
فرخ بلند خندیدو از نوش خدافظی کرد… آریا هنوزم همون آریای مغرور بود باید
ازش میپرسیدی خوبی ولی هیچوقت نمیپرسید… از پنجره رو به رو زل زد به امیری که با
نیاز در گیر بود
-درجا بزن …در جا بزن قشنگ تا هضم شه این دمبه هاتم آب شه
نیاز دستشو از دست امیر که به زور سعی داشت مجبورش کنه در جا بزنه بیرون
کشید
-اه ولم کن بابا دمبه چیه توام خر بازیت نصفه شبی گل کرده ها
امیر برگشت طرفش همونجوری که در جا میزد گفت
-بد بخت برا خودت میگم …میگن زن حامله وزرش کنه زایمانش راحت تره
نیاز قیافشو جمع کرد
-اه امیر چقد تو خاله زنکی چیزیم هست راجب زن جماعت ندونی؟
امیر دستاشو گذاشت رو کمرشو خودشو خم کرد سمت راست
-چیز خاصی که نه نیست باز تو اگه سوالی داری بپرس من دریغ نمیکنم
نیاز دستشو تو هوا تکون دادو برو بابایی گفت راه افتاد سمت خونه
امیر همونجوری که درجا میزد باهاش هم قدم شد
-نیازمیگم دقت کردی چقد شبیه پنگوئن راه میری؟ بعد اینکه بار شیشتم گذاشتی
زمین اینجوری راه میری؟؟
نیاز چپ چپ نگاش کردو جوابشو نداد
-وا نکن اینجوری چشاتم چپ میشه حالا واسه راه رفتنت یه کاری میتونم بکنم لوچ
شی دیگه تا آخر عمرت میترشی میمونی ور دلم
@nazkhatoonstory
#۱۲۰
درو باز کردو رفت توامیر خواست بیاد توکه درو رو صورتش بست امیر درو باز کردو
با حرص گفت
-الهی ببینم به زمین گرم بخوری الهی جز جیگر بگیری الهی جای بچه وزغ بزایی
….نمیگی میخورد تو دماغم دیگه هیچ دختری تو صورتم تفم نمینداخت؟
حمیرا از آشپز خونه داد زد
-مگه الان میندازن؟؟ خاک تو سرت صورتت تفیه؟؟
امیر با صدای بلند گفت
-حمیرا جون داشتیم؟؟؟
نیاز برگشت سمتش
-از این به بعد داریم امیر جون یه کلمه دیگم حرف بزنی یه نرو ماده میچسبونم تو
فکت نفهمی از در خوردی یا از دیوار
امیر با تمسخر گفت
-یعنی هلاک این همه ظرافت دخترونتم من
نیاز یه چشم غره پدر مادر دار بهش رفت و برگشت سمت فرخ خان گفت
-شب بخیر آقاجون من بخوابم صبح زود باید برم دکتر
صداشو برد بالا
-حمیرا جون من برم بخوابم؟؟کاری با من نداری؟؟
جای حمیرا امیر گفت
-یه جوری میگه انگار مثال چی کار بلده بکنه! …..با اون شیکمش ده دیقه زودتر از
خودش تی میادین حاضر میشه
نیاز کفرش در اومد و یه لگد زد تو شکم امیر صدای آخ امیرو هی بلند فرخ و حمیرا
همزمان بلند شد
هرسه با چشایی گرد داشتن نگاش میکردن خودشم نفهمید چطوری اون لگدو
پرونده حالا از یه پله نمیتونه مثل بچه آدم بالا بره ها
امیر با همون دهن باز گفت -یا امام هشتم پناه به خدا نشانه های ظهور که میگن اینان ها
….
حمیرا نگران گفت
-خوبی مادر آخه این چه کاریه با این وضعیت لگد پروندنت چیه؟!
فرخ با خنده گفت
-جدا کار خودت بود نیاز؟؟
امیر با لودگی خندید
-آقا من درخواست ویدیو چک دارم این دختره دوپینگیه
همگی زدن زیر خنده نیاز بعد کلی نمک پرونیای امیر شب بخیری گفت و رفت توی
اتاقش پنجره رو باز کرد هیچی معلوم نبود جز ساختمونای بلند که جلوی دیدشو گر فته بودن
پنجرو باز گذاشت و دراز کشید روی تخت
صدای ویبره مبایلش توجهشو جلب کرد دست دراز کردو برش داشت نازنین بود
لبخندی نشست گوشه لبش
-به سلام دختر عمه چه عجب
صدای حرصی نازنین تو گوشش پیچید
-کوفت و چه عجب من زنگ نزنم تو زنگ نمیزنی نه؟؟؟
نیاز خندید
-آخه میدونی که من خطم ثابته هر یه زنگم کلی برام رو قبض کنتر میندازه خب تو
زنگ میزنی دیگه چه کاریه
-رو تو برم والا خجالتم خوب چیزیه
خجالت ؟؟؟چی هست؟؟؟
-تو ول کن سراغش نرو جیزه برات
هردو زدن زیر خنده نازنین جدی شد
-چطوری خوبی ؟؟فسقلیات چطورن ؟؟
نیاز با لحن بچه گونه ای گفت
-مام خوبیم خاله
-نیاز
لحن غمگین نازنین باعث شد جدی بشه
-جانم؟؟
-تصمیتو گرفتی ؟؟مطمئنی ؟؟
-آره ….چیه خواهری جا زدی؟؟
-خفه بابا خودتم میدونی شده تا آخر عمرم سر کوفت بشنوم پای تو و قول و
قرارمون میمونم ولی من نگران خودتم ….نیاز ….اگه ….اگه بعد به دنیا اومدن بچه ها
نخوانت چی؟
نیاز لبخندی به این همه مهربونی زد
-نگران من نباش نازنین …..اتفاقی نمی افته
لجوجانه گفت
-اگه بی افته ؟؟؟
نیاز سکوت کرد داشت حرفاشو ردیف میکرد تو ذهنش که بگه و در آخر تنها چیزی
که روی زبونش جاری شد این بود
-مهم اینه که بچه هام خوشبخت شن
@nazkhatoonstory