رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۲۱تا۱۳۵
رمان:حس معکوس
نویسنده :پریناز بشیری
#۱۲۱
نازنین چیزی نداشت بگه میدونست راهی جز اینم نمونده برای نیاز میخواست یه دل
سیر بشینه برای سرنوشت همبازی بچه گیش خون گریه کنه برا کسی که از خواهرم بیشتر
براش خواهری کرده بود
یه شب بخیر گفت و گوشی رو قطع کرد
نیاز زیر لب زمزمه کرد
”عشق ..دوست همبازی بودیم ……به کم راضی نبودیم“
با حس باز شدن در اتاقش سریع چشاشو بست نمیخواست بغض پشت نگاشو با
توضیح بشکنه ازلای چشماش سایه امیرو تشخیص داد ….رفت سمت پنجره و بستش
….برگشت سمت نیازملافه رو روش کشید …..نیاز وجودش از این همه محبت غرق لذت
شد ضربه ضعیفی که خورد به شکمش داشت خنده رو مهمون لبش میکرد انگار بچه
هاشم دلشون برای این عموی مهربون ضعف میرفت
پیشونیش داغ شد از بوسه برادرانه ای که نشست روش… وجودش نلرزید چون این
بوسه هرزه نبود …..برادرانه بود …..حمایتگرانه بود ……
بغضش سنگین تر شد چقد دلش میخواست الان این بوسه رو شوهر شرعی و
قانونیش میزد روی پیشونیش و بهش میگفت همیشه پشتتم …نه عموی بچه هاش
در اتاق بسته شد
”نیستی فدای یه تار موت…..به همه میگم یه دوستیه ساده بود “
از صبح تو جلسه بود به اصرار فرخ مجبور شده بود بیاد اینجا وگرنه دلش تو
بیمارستان پر میزد
گره کراوتشو شل تر کرد یکی از سهامدارای جدید نمیخواست نطقشو تموم کنه و
امیر هر لحظه کلافه تر میشد برای هزارمین بار نگاهی به صفحه گوشی سایلنتش کرد بازم
خبری نبود
با تموم شدن حرفای اون مرد که حتی اسمشم نمیدونست مهلت حرف زدن به کسی
رو نداد و سریع گفت
خوب مرسی از وقتی که گذاشتین ختم جلسه رو اعلام میکنم خسته نباشن
اینو گفت و انگار که رو میخ نشسته باشه سریع از جاش بلند شد گوشیشو برداشت
و از در زد بیرون همه مات حرکتش بودن باعجله رفت سمت ماشینش حتی توی پارکینگ
پارک نکرده بود که وقتش تلف نشه
با یه نیم گاز ماشین از جا کنده شد دوست داشت اولین نفری باشه که بچه هارو
میبینه ذوق و شوقش برای خودشم جالب بود نگران نیاز بود
ده دیقه نشده رسید جلوی بیمارستان و پارک کرد دوید تو بیمارستان همون دم
ورودی فرخ و دید
-سلام آقا جون چی شد ؟؟
چشمای فرخ برق میزدو صورتش بشاش شده بود
-به دنیا اومدن
امیر با حرص گفت
-پس چرا به من خبر ندادین ؟؟
قیافه فرخ جدی شد
-کار مهم تره پسر
امیر اونقد هیجان داشت برای دیدن بچه ها که حتی اخم فرخ نمی تونست حال
خوبشو خراب کنه بعد کلی گشتن حمیرا و نازنین و سولمازو دید دوید سمتشون
جواب سلامشونو ندادو رو به حمیرا گفت
-حمیرا جون نیاز چطوره ؟؟
حمیرا تسبیحی که دستش بودو پیچید
-آره مادر به دنیا اومدن نیازم سالمه منتها بچه ها رو گذاشتن تو شیشه
امیر کلافه گفت
مگه ماهین اخه بندازیشون تو شیشه؟!
سریع مچ پرستاری که از اونجا رد میشدو گرفت پرستاره یه نگاه پر اخم بهش
انداخت ….یه لبخند دختر کش زد
انگار دختره نرم شد و آروم دستشو پس کشید
-ببخشید خانوم این بچه های ما رو انگار کردین تو شیشه کجان؟؟؟
دختره با عشوه خندید
-کدوم بچه ها؟؟
سولماز گفت
-دوقلوهای نیاز نواب
-آها …)برگشت سمت امیر( بیاین نشونتون بدم
سریع راه افتاد دنبال پرستار… حمیرا و دخترام دنبالش رفتن… پرستار بردشون
پشت یه پنجره رو اشاره کرد به داخلش که توش دوتا بچه داشتن دست و پا میزدن امیر با
ذوق گفت
-ای جونــــــــم اینا رو …..چه بیریختن شبیه میمونن
حمیرا اخم کردو با تسبیحش کوبید رو باسن امیر …..دومتر از جا پرید خنده دخترا
رفت هوا ….امیر با اخم گفت
-اِچته حمیرا جون چرا از پشت حمله میکنی ؟
حمیرا با همون اخم گفت
-به بچه های به این نازی میگی شبیه میمون؟؟اتفاقا بچه گیای خودت کم از اینا
نداشتی
امیر خندیدو برگشت سمت بچه ها
-به جون خودم راست میگم ببین عین شلغم میمونن
@nazkhatoonstory
#۱۲۲
با دیدن دستای بچه ها با ذوق گفت
-وای خـــــــدا دستاشو ببین تورو خدا رگای دستاشون معلومه
حمیرا و نازی و سولماز داشتن میزدن تو سرو کله هم برای دیدن بچه ها حمیرا تند
تند صلوات میفرستادو فوت میکرد
نازنین گفت
-وا حمیرا خانوم چرا صلواتا رو الکی حروم میکنی اینجا شیشش فک کنم دوجه
دارس نمیذاره برسه بهشون که
سولمازو امیر خندیدن
-سلام امیر خان
همگی با شنیدن صدا برگشتن عقب … امیر تا فرنوش و دید اخماشو کشید تو هم
-سلام
فرنوش لبخندی چاپلوسانه زد
-چشم و دلتون روشن کوچولوهاتونم که به دنیا اومدن
با لحنی جدی تر از قبل گفت
-ممنون
فرنوش دوربینی از توی کیفش در آورد و گفت
-اجازه میدین منم زیارت کنم این نور چشمای خانواده نواب و؟؟
امیر با اخم و بی میل کنار کشید بقیم به تبعیت از اون کنار رفتن فرنوش اومد جلو و
لبخندی زد و دوربین و روشن کرد امیر با اخم دستشو گرفت
-چیکار میکنی؟؟
-دارم فیلم میگرم بفرستم برای آقا آریا… خواستن سریعتر بچه ها رو ببینن
اخمای هر چهار نفر رفت توهم
نازین لب باز کرد
-آریا خان خیلی مشتاق دیدار بچه هاشون بودن الان اینجا بودن نه اونور دنیا کنار
جی افای رنگ و با رنگش
فرنوش پوزخندی زدو مشغول فیلم گرفتن از بچه ها شد
به نظرش داشت کسل کننده ترین کار ممکن و تو کل عمرش انجام میداد دیدن
اون بچه های تازه به دنیا اومده که انگار داشتن تو آکواریوم دست و پا میزدن هیچ جذابیتی
برا ش نداشت
بعد از شیش دقیقه فیلم گرفتن از اون دوتا هنر پیشه تازه به عرصه رسیده و صحنه
های تکراری امیر دستشو برد جلو و دوربین و خاموش کرد فرنوش بی تفاوت نگاش کرد
امیر با اخم گفت
-بسه دیگه اگه آریا این همه مشتاق دیدن بچه هاشه میتونه بیاد اینجا ببینه نه اون
سره دنیا حیف این همه عاطفه پدرانه خرج بچه هاش میکنه
اینو گفت و پوزخند صدا داری زد همه ساکت شده بودن فر نوش دوربین و گذاشت
توی کیفشو با لبخند مصنوعی گفت
-چشم بهشون اطلاع میدم ….بازم برای تولد کوچولوها بهتون تبریک میگم
خدافظی دسته جمعی کردوازشون دور شد امیر با نگاهی سراسر غیظ و حرص
بدرقش کرد با دیدن پدر بزرگش که داشت نزدیک میشد سعی کرد آروم باشه…….فرخ
لبخند از لباش یه ثانیه هم جدا نمیشد پشت سرش راننده یه جعبه شیرینی دستش گرفته
بودو به هرکی سر راهش بود تعارف میکرد فرخ رسید کنارشون
-چرا همگی نشستین پس…)رو به امیر (….دیدی بچه ها رو انگار کپی تو و آریان
نازنین سریع گفت
-خدا نکنه آقای نواب شبیه اینا باشن
امیر چپ چپ نگاش کرد و سولماز سقلمه ای کوبید تو پهلوش
حمیرا برای ختم کردن این بحث گفت
-آقا چشم و دلت روشن حالا اسمشونو چی میخواین بزارین؟؟
فرخ لبخندش عریض تر شد
-نمیدونم حمیرا خانوم نیاز که بهوش بیاد خودشم اسم این دوتا وروجک و انتخاب
میکنه
امیربادی به غبغه انداخت
-خوب قطعا باید اسمی رو انتخاب کنه که به من بیاد….مفتی مفتی که همچین
عموی جیگری گیرشون نیومده
همگی زدن زیر خنده سولماز گفت
-ماشالا شمام چقد خاشعید اصلا خودتونو دسته بالا نمیگیریدااا
امیر عرقای فرضی رو پیشونیشو پاک کردو با لبخندی محجوب گفت
-چه کنم دیگه آنچه عیان است …..زر زدن در آن جایز نیست
فرخ خندید –بچه که بودی یبار از پله ها با کله خوردی زمین …این دری وری گفتنات دست
خودت نیست که آثار همون ضربه ایه که خورد تو سرت پقی زدن زیر خنده امیر اخم
غلیظی کرد
-حالاهرچی بیخودی نپیچونید من اسم بچه ها ر انتخاب کردم ارمیا و آرمینا به امیرم
میان
نازنین دهنشو کج کردو با تمسخر گفت
-سلیقت از پهنا تو حلقم
امیر –خدا نکنه خفه میشی …حیفی تو
فرخ بحث بین اونا رو خاتمه دادحوصله کل کلای بچه گانه رو نداشت
@nazkhatoonstory
#۱۲۳
بسه دیگه یکیتون بره بپرسه ببینه نیاز به هوش اومده یا نه
نازنین با غیظ چشم غره ای به امیر رفت و راه افتاد سمت اتاق نیاز
پرستاری داشت از اتاق میومد بیرون سریع جلوشو گرفت
-سلام …بهوش اومد این مریضه ما؟
پرستاره لبخندی زدو گفت
-نه عزیزم تازه از عمل اومده بیرون یکم صبر داشته باشین
انقد اینارو با عشوه میگفت که نیش نازنین خود به خود باز میشد
خنده ای کردو برگشت پیش بقیه و خبر داد که نیاز چند ساعته بعد به هوش میاد
فرخ به اصرار امیر راهی خونه شدتا وقتی که نیازبه هوش اومد خبرش کنن سوار
ماشین شدو راه افتاد سمت خونش قلبش هنوزم مشتاقانه میتپید احساس میکرد یبار دیگه
آریا و امیر به دنیا اومدن
نذر کرده بود اگه هرسه سالم بیان بیرون سه تا گوسفند قربونی کنه تو حر م
شاهچراخ نیاز براش خیلی عزیز بود
همونقدر که بچه ها براش مهم بودن نیازم مهم بود حتی قبل رفتن به اتاق عمل به
دکتر گفته بود که اول جون نیاز براشون مهمه بعد بچه ها این دختر عجیب خودشو تودل
فرخ جا کرده بود هنوزم حالا معنی حرفی که آریا چند ماهه پیش بهش گفته بودو میفهمید
”نیاز نمیذاره از کاری که براش میخواین بکنین پشیمون شین …..اینو قول میدم
بهتون “
آریا راست میگفت نه تنها پشیمون نبود بلکه آرزو میکرد کاش این نیاز سالها پیش
وارد این خانواده میشد
از ماشین پیاده شدو به راننده گفت بره گوسفندارو سفارش بده راه افتاد سمت
خونه و به محض ورود رفت سمت تلفن
با اولین بوق صداش تو گوشی پیچید
_سلام اقا جون
لبخندی زد به صدایی که میلرزید …..برای اولین بار حس کرد تو صدای آریا
خوشحالی موج میزنه و اون باز سرسختانه مصره پنهونش کنه و این بار نمیتونه
-چشمت روشن پسر جون بابا شدی
آریا نتونست مانع نقش بستن لبخند رو لباش شه از چند دیقه پیش که فر نوش
اون فیلم و براش فرستاده بود ده بار نگاهش کرده بود صفحه مانیتورشو لمس کرده بود
دلش ضعف میرفت برای بچه هایی که پاکی و معصومیت از سرتا پاشون میبارید دوست
داشت از پشت مانیتور اون دستای ریزو که آروم تکون میخوردن و لمس کنه
-ممنونم آقا جون چشم شمام روشن
فرخ سر خوشانه خندید
-واقعانم چشم و دلم روشن نتیجه هامم دیدم ….اگه بچه های امیرم ببینم دیگه بی
حسرت سرمو میذارم زمین و میمیرم
آریا اخم کردو جدی شد
-این چه حرفیه آقاجون وسط شادی ضد حال میزنین ؟؟
-حقیقت پسر جون حقیقت هشتاد سالم شده
آریا امروز عجیب شادو شیطون شده بود
-این چه حرفیه بابا شما تازه اول چل چلیتونه تازه میخوام براتون آستین بالا بزنم …. فرخ خنده بلندی کر
آریا-منم اگه بچه های شمارو ببینم دیگه بی حسرت سرمو میزارم زمین غش غش
میخندم
فرخ اول خندید و تا دوزاریش افتاد آریا چی گفته با حرص غرید
-زهر مار پسره بی حیا خجالت بکش
آریا بلند خندید ….خنده هایی واقعی
فرخ با لحنی آروم گفت
-اسمشونو چی میخوای بزاری ؟؟
سکوت شد….ساکت شد ….
-نیاز انتخاب میکنه آقا جون وقتی به هوش اومد ازش بپرسین
فرخ مکث طوالنی کرد
-تو پدر اون بچه هایی
آریا تکیه داد به صندلیش و زل زد به مانیتوری که روی عکس بچه هاش ایستاده
بود
-طبق اون وکالت نامه ای که دادم بچه ها عملا ماله نیازن ……نمیخوام فک کنه دبه
در آوردم پس بزارین خودش انتخاب کنه
فرخ چیزی نگفت خیلی مونده بود نوه شو بشناسه آریا به نظرش موجود نادری بود که
حتی اگه مغزشم بشکافی نمیتونی بفهمی چی تو سرشه
-باشه میگم نیاز انتخاب کنه
-آقاجون
-جانم ؟؟
آریا نفسشو با صدا داد بیرون و با صدایی آروم گفت
@nazkhatoonstory
#۱۲۴
من تو زندگیم خیلی غلطای زیادی کردم ….خیلی خطا رفتم …..خیلی جاها اشتباه
کردم …..ولی عادت ندارم برای چیزایی که خودم خواستم هر چقدم خطا و غلط عذاب
وجدان داشته باشم …..راضی بودم از کارام و هستم ….
مکث طولانی کرد صدای نفساش بود که تو گوشی میپیچید
-نیاز فرق داره ……اون جنسش با آدمایی که دورم بودن فرق داشت ….هواشو
داشته باشین من نتونستم پشتش باشم ….شما براش پشت باشین …..تنها …..تنها چیزی
که میتونه روزی عذابم بده فقط…..فقط دلی که شکســ……نیاز مظلومه …..هواشو داشته
باشین
فرخ اومد زبون باز کنه که صدای بوق آزاد گوشی لباشو بهم دوخت نمیدونست چی
بگه آریا ….کسی که همیشه خودش بودو خودش حا۵ال داشت سفارش اون دختر و میکرد
لبخندی زد تو لحن آریا محبت بود …..عشق نبود ….ولی محبت بود ..تعجبی نداشت
اگه نذاشت بره پی زندگیش نیاز برای اون پسر همیشه سردو خود خواهم عزیز بود
نفس عمیقی کشید ”حیف که آریا عاشقی بلد نیست …..حیف “
چشماشو باز کرد دلش داشت ضعف میرفت و تیر میکشید
-به به مادمازل چطوری تو پنگوئن باز عزرائیلو پیچوندیا شیطون
با لبخند برگشت سمت امیری که خم شد روش بی حال لبخندشو کش داد
-سلــــام
امیر ناخودگاه خم شدو بوسه ای روی پیشونی نیاز نشوند بوسه ای که فقط حس
برادرانه داشت و یه دنیا حمایت و امنیت تزریق کرد تو رگای نیاز و انگار انرژیش برگشت
امیر با محبت زل زد تو چشای مهربون نیاز
-سالم اکسیژن
صدای نازنین نگاه نیازو از چشمای امیری که براش برادر تر از هر برادری بود و عزیز
تر از هر عزیزی گرفت
به به وقت کردی مارم تحویل بگیر خانوم
نیاز لبخندی به صورت دوستاش پاشوند
-سلام عجوج و مجوج
سولماز چپکی نگاش کرد
-آدم باش دوتا بچه زایدی ولی هنوز همون خری هستی که بودیا
نیاز با دیدن فرخ که وارد اتاق شد حرف سولمازو بی جواب گذاشت خواست خودشو
یکم بالاتر بکشه که فرخ با دستش مانع شد
-بشین دختر جون راحت باش
اومد جلو امیر رو تخت پرید و دست برد توی نایلون و یکی از موزایی که راننده فرخ
گذاشته بود رو میزو برداشت و پوست کند
فرخ لبخندی بهش زد
-خوبی ؟؟؟
نیاز بی حرف خندید بغضش و نمیخواست بشکنه …دوست داشت الان جای همه
اینا شوهرش نفر اول بیاد جلو و حالشو بپرسه….شوهرش کنارش باشه
-خوبم آقاجون ممنون
فرخ گفت
-تبریک بابا جان بچه هاتم به دنیا اومدن ماشالا هزار ماشالا هردو سالم و سرحالن
امیر با دهن پر گفت
-آره حمیرا جون میگه آرمینا کپ خودمه البته ی ذره نا خالصی داره ها ولی در کل
عین خودم خوشکله
نیاز ابروهاشو گره کرد
آرمینا ؟؟؟
امیر پوست موزو پرت کرد رو میزو دست برد یکی دیگه برداره
-آره دیگه دخترو میگم اسمشو گذاشتم آرمیـــ
هنوز حرفش تموم نشده بود که با یه لگد از تخت پرت شد پایین به زور خوشو جمع
و جور کرد تا با صورت نره تو زمین
نیاز یه آخی گفت و دستشو گذاشت جای بخیه هاش فرخ و دخترا زدن زیر خنده
امیر به حالت تهدید به نیاز اشاره کرد
-ببین جمع کن این لنگاتو ها زیادی هرز میپره میزنم قلمش میکنمــــــا
نیاز با پرویی گفت
-بشین بینیم باو …. برا بچه های من اسمم انتخاب میکنه گمشو بابا
فرخ بلند خندید
-این غلط زیادی کرده …تو خودت بگو دوست داری اسمشون چی باشه
نیاز خندید
-آقا جون این بیخود کرده آخه نه سر پیازه نه ته پیاز
امیر –من خود پیازم
نیاز بهش چشم غره رفت
نازنین
-حالا جدی میخواین اسمشونو چی بزارین
نیاز رو به فرخ گفت
-هرچی آقا جون انتخاب کنن همونو بالاخره بزرگترشون ایشونن
@nazkhatoonstory
#۱۲۵
فرخ غرق لذت شد از این حرف و تو دلش به این دختر بالید
-نه عزیزم دوست دارم خودت انتخاب کنی اسمشونو… تو کلی اذیت شدی تا به دنیا
بیان
امیر دستاشو کرد تو جیب شلوار جینشو شیطون گفت
-راست میگه… آقا جون نزاییدتشون که
فرخ خیزبرداشت سمت امیر و امیر با خنده از زیر دستش در رفت نیازو دخترا به
زور جلوی خندشونو گرفتن
فرخ با غیظ گفت
-پدر صلواتی …آدمت میکنم وایستا
نیاز با خنده گفت
-اینو ول کنید آقا جون این ادم نمیشه
امیر-مگه فرشته بودن چشه ؟؟؟!!!!
فرخ بی توجه بهش رو کرد سمت نیاز
-خوب گل دختر نگفتی دوست داری اسم بچه هات چی باشه ؟
تبسمی کردو گفت
-اگه شمام موافق باشید دوست دارم اسمشونو نهال و نیهاد بزارم
سولمازو نازنین چشاشونو گرد کردن
-چی چی هاد؟؟؟؟؟
نیاز چپ چپ نگاشون کرد
-نیهاد یه اسم کردیه
فرخ لبخند رضایت بخشی زد
پس مبارکه به سلامتی شد نهال خانومو آقا نیهاد
امیر با لب و دهنی اویزون گفت
-ارمیا و آرمینا چشون بود مگه؟
فرخ
-خیلیم خوبن ایشالا بچه های خودت به دنیا میان اسمشونو میزاری ارمیا و آرمینا
امیر نیششو باز کردو گفت
-بلند بگو ایشــــــــــاال
همگی زدن زیر خنده نیاز جای بخیه هاش تیر میکشید رو به نازنین گفت
-بچه ها خوبن ؟؟؟ نمیارنشون ببینم ؟؟؟
نازنین دستشو گرفت
-نه عزیزم فعلا نمیتونن بیارن انداختنشون تو قوطی
لبخند بی جونی زد
-کدوم بزرگتره؟؟؟
سولماز با ذوق گفت
-دختره شیش دیقه از پسره بزرگتره انقد جیگره
امیر با خنده ای مردونه گفت
-مرگ امیر خالی میبنده جفتشون شبیه میمونن از بس زشتن
نیاز حرصش گرفت
-به قول خودت به عموشون رفتن
صدای خنده بلند فرخ بلند شد
بعد کلی مزه پرونیای امیر همشون عزم رفتن کردن حمیرا که رفته بود خونه کاچی
بپزه برای نیاز اومد و قرار شد پیشش بمونه
بعد یه روز که برای نیاز یه سال بود رفت و بچه ها شو دید حالا میفهمید عشقه
واقعی چیه همه وجودش پر بود از لذتی که تا اون روز تجربه نکرده بود حالا دوتا دلیل
داشت برای زنده بودن و زندگی کردن برای عشق ورزیدن و عاشق شدن
فرخ کنارش ایستاد و زل زد به بچه ها
-تصمیمت چیه ؟؟میمونی ؟؟
نگاش نکرد چشماشو دوخت به دمپایی های بیمارستان
-میمونم ……چون مادرم …..سرنوشت من با تاوان پس دادن رقم خورد تاوان عشقم
به آریاوحالام تاوان عشقم به بچه هام ……..
نفس عمیقی کشید
-از من که گذشت ….بزارید بچه هام و خوشبخت کنم
فرخ یه بسته گرفت سمتش ….با تعجب بسته رو از دستش کشید و درشو باز کرد
گوشی مبایل بود
-یه خط جدید توشه از امروز نیازبرای همیشه محو میشه….و کسی نمیفهمه چی شد
-دنبالم میگردن
-پیدات نمیکنن
-ماه پشت ابر نمیمونه
خیره شد تو چشماشو دلشو آتیش زد چقد این نگاها براش اشنا بود
-برای محافظت از خانوادم شده ماه و میدزدم و نمیزارم تو آسمون باشه که از پشت
ابرم بیاد بیرون
@nazkhatoonstory
#۱۲۶
چیزی نگفت ….چیزی نداشت که بگه ….. نیاز نواب مادر دوتا بچه حالا اینجا ….خط
شروع دوباره یه زندگی جدید بود براش
وب کمو روشن کرد مثله هر روز که نشست پشت وب کم و خیره شد به دوتا
کوچولویی که انگار دیگ میشناختنش
لبخندی زد به صورت ماستی نیهاد که همچنان مصرانه سعی داشت بدون قاشق
ماست بزاره دهنش نهال با خنده خودشو میکشید جلو تا دست بزنه به مانیتوری که باباش
پشتش بود
-سلام نهال بابا …..خوبی خانوم ؟؟
نهال با شنیدن صدای آریا ور جه ورجشو بیشتر کرد با صداهای نامفهمومی که در
می آورد خودشو بیشتر کشید سمت مانیتور امیر بی اینکه نگاهی به آریا بندازه حواسشو
داده بود به بچه ها و محکم نهال و نگه داشته بود
امیر –اِبشین سر جات دیگه بچه
آریا لبخندش پر رنگ تر شد عادت کرده بود به بی محلیای این داداش کوچیکه الان
هفت ماه بود هرروز پشت این مانیتور کنار بچه ها مینشت و جز نگاهای زیر چشمی که از
سر دلتنگی بود چیزی نصیب آریا نمیشد
نگاه کرد به نیهاد همچنان با خودش در گیر بود فارغ از همه جا
-احوال شما آقا ….یه لحظه بیخیال شکمت شو مارو در یاب …..نیهاد
نیهاد انگار با شنیدن صدای آریا هشیار تر شده بود بیخیال ظرف ماستش
شدوسرشو اینور اونور چرخوند نهال با دستا کوچیک خودشو به زور کشید سمت مانیتورو
دستشو زد به مانیتور حواس نیهاد جمع مانیتوری شد که آریا با لبخند بهش خیره شده بود
اونم خواست هجوم ببره سمت مانیتور که امیر سریع گرفتش
-ای ای تو کجا با اون دستات بشین سر جات به فنا میدی لب تاپمو
نیهاد هی خودشو تکون میداد تا از بغل امیر بیاد بیرون نهال هی میزد به مانیتورو
صداهای نامفهوم از خودش در میآورد انگار که داشت برای باباش حرف میزدو و نیهاد میزد
تو سرو کله امیر و موهاشو میکشید صدای جیغ جیغای سه نفرشون به خنده انداخته بودش
بلند میخندید و خیره بود به اونا
-نهال بابا شیکوندی اینو …یکم برو عقب گلک بابا
یدفعه لکه ی یه دست کوچیک هک شد رو مانیتورو قهقهش رفت هوا نیهاد بعد
کلی تلاش بی وقفه و همت متعالی تونسته بود به هدفش برسه و گند بزنه به لب تاپ امیر
امیر سریع با دستمالی که اونجا بود مانیتورو پاک کرد با غر غر گفت
-زهر مار این میخواد بچه هاشو ببنه ما باید ضررزیان بدیم …بابای مجازیم ندیده
بودیم که دیدیم
این تلخی امیرم چیزی از حال خوبش کم نکرد نگاه به نیهاد کرد که میزد تو سرو کله
خودش
-گل پسر گند زدی به عصاب عموت که الان هاپو شده
با خنده صدای هاپ هاپ در آورد
که نهال و نیهاد زدن زیر خنده دلش ضعف رفت برای کوچولوهای تازه دندون در
آوردش معتادشون شده بود معتاد عزیز ترین کسای زندگیش
بعد چند دیقه گپ زدن با کوچولوهاش وب کمو خاموش کردو خیره شد به بگ
گراندش به نهال کوچولوش که عجیب شبیه امیر بود جز رنگ چشماش میشد گفت بقیه
جزء جزء صورتش صورت امیر بود چشای سبز –طوسی که مثله نیاز بود مژه های بلند و
صورت تپل و سفید لب و دهنشم که هیچ خوردنی ترین موجودی بود که آریا براش
زندگیشم میداد
نیهاد کپ خودش بود حتی رفته رفته این شباهت بیشترم میشد چشایی مشکی و
درشت صورتی گردو تپل و سفید قیافش شبیه اریا بودو خلق و خوش مثله امیر از فرخ
شنیده بود که همشونو آسی میکنه و فقط دنبال اینکه یه دردسری برا خودش درست کنه
هربار بچه هاشو میدید دلش پر میکشید براشون ….هوایی میشد که برگرده….ولی
نمیتونست قسم خورده بود این بار خوشبختی نیازو ازش نگیره …..نمیدونست چرا انقد
عذاب وجدان داره حتی ازمردن پدرشم انقد عذاب نکشید که از شکستن دل نیاز میکشید
خودش جوابشو خوب میدونست
نیاز مظلوم بود …..صاف و ساده بود ……..دلش پاک بود
میدونست خدا بد هوای این جور بنده هاشو داره
لب تاپشو بست و بلند شد باید یه سر به کارخونه میزد مدتها بود که دیگه جز مسیر
کارخونه و خونش جایی نمیرفت
روزای تکراری….آدمای تکراری…..کارای تکراری …….شده بود عادت آریایی که وجب
به وجب همه شیرازو شهرای ایرا ن و دبی و متر کرده بود
دیگه چیزی براش جالب نبود همه زندیش خلاصه شده بود تو اون مانیتور که خیلی
وقت بود تنها دلیل خنده های واقعیش میشد
امیر نیهادو عین گونی برنج زده بود زیر بغلشو از پله ها می آورد پایین
با اخم از همون بالا داد زد
-نیاز ……نیــــاز …..بیا ور دار این بچه تو ببر بشور بوگندش مغزمو فاسد کر د
نیاز تو آشپز خونه داشت فرنی نهال و میداد سرشو خم کردو یه نگاه به نیهادی کرد
که داشت توی بغل امیر دست و پا میزد حمیرا از روی صندلی رو به روش بلند شد
-تو بشین مادر من میرم عوضش میکنم
امیر تو ورودی آشپزخونه ایستاد نیاز با اخم گفت
-این چه وضعه بچه بغل کردنه دل و رودش سرو ته شد درست بگیرش خوب
امیر طلبکار نگاش کردو بااخم یکی خوابوند رو پوشک نیهاد که صدای دادش بلند
شد حمیراگفت
@nazkhatoonstory
#۱۲۷
امیر جان مادر نکن اونطوری بچه اذیت میشه
امیر زل زده بود تو چشای نیهادو اون تو چشای امیر این پرویشو از باباش به ارث
بده بود وقتی میخواست لج بازی کنه زل میزد تو صورت طرف
امیر –دِ حمیرا جون نمیدونی که این چه شریه …..گوشیو کوبید تو فرق سرم حالا سر
خودم به جهنم ….گوشی طوریش میشد من چه غلطی میکردم!
نیاز نیهادو کشید تو بغلش و یه بوس از لپای تپلش کرد
-هیچ غلطی میرفتی یکی دیگه میخریدی …..فدای تار تار موهای بچم که میشکست
نیهاد خودشو برای مامانش لوس کردو با صدا خندید خودشو پرت کرد تو بغل نیاز
نهال که بچه حسودی بود به زور سعی میکرد از رو صندلی خودشو بکشه طرف نیاز که امیر
رو هوا بلندش کرد و چرخوندش
صدای خنده نهال آشپز خونه رو پرکرد
امیر همونجوری که نهال و میچرخوند گفت
-والا اینو نگی چی بگی …چیزیم نمیتونیم به این عزیز کرده های فرخ خان بگیم که!
وگرنه سرمونو شب نشده زیر گیوتین میزنه
حمیرا و نیاز زدن زیر خنده نیهادم به خنده اونا خندیدو تو یه حرکت ناگهانی دستشو
کوبید تو بشقاب فرنی و همش چپکی شدو ریخت رو میز
نیازبا عصبانیت گفت
-اه چی کار کردی نیهاد گند زدی باز که
حمیرا نیهادو بر داشت و گفت
-بده اینو به من مادر ببرم پوشکشو عوض کنم توام اینا رو تمیز کن
امیر غش غش خندید دیدی خودتم نمیتونی دودیقه پسرتو تحمل کنی …خوردی
نیاز جون …
نهال با ناخنای کوچولوش چنگ زد به صورت امیرو دادش در اومد نیاز یه وری
خندید
-این یعنی اینکه دخترم چشاتو در میاره
امیر با اخم زل زد به نهال که با خنده های کودکانش یبار دیگه صورت امیرو نشانه
رفت و امیر رو هوا اونو از خودش دور کرد نشوندش رو اپن آشپزخونه
-هی بچه توام عین مامانت چرا خوی وحشی گری داری؟!
نهال که تازه داشت کلمات نامفهومو به زبون می آورد با لحن بچه گانش گفت
-مـــا….مه…….ما مه
امیر نتونست طاقت بیاره و یه بوس محکم از لپ تپل نهال کرده جیغش در اومد
این دختر بچه نفسش بود نیهادو خیلی دوست داشت ولی نهال براش یه چیز دیگه بود
نهال عصبی شدو موهای امیرو چنگ زد
-آی آی آی ….ول کن بچه …. دِ ول کن میگم
نیاز اومد جلو دستای کوچولو تپل نهال و از موهای امیر جدا کرد نهال باز مامه مامه
گفت و خودشو انداخت تو بغل نیاز
نیاز بغلش کردو رو کرد سمت امیر
-صد بار گفتم اینطوری بوسش نکن ریشات اذیتش میکنه صورتشو ببین باز قرمز
شد
امیر همونجوری که سرشو ماشاژ میداد با خنده چشمکی زدو گفت
-نه بابا اداشه تو جدی نگیر ..دخترا ته ریش دوست دارن
رو به نهال گفت
-مگه نه …توام ته ریش دوست میداری آره؟؟؟
نهال خندیدو سرشو تو گردن نیا ز فرو کرد نیازم خندش گرفته بود از این همه
شیطنت امیر…راه افتاد سمت دسشویی تا صورت نهال و بشوره حمیرا نیهادو گرفته بود تو
بغلشو هی قوربون صدقش میرفت از دسشویی اومدن بیرون
امیرخندیدو راه افتاد سمت اتاق کارش خیلی از کاراش عقب افتاده بودو این نیهاد
پدر سوختم براش وقت هیچ کاری رو نمیذاشت
این روزا در گیر کارای ثبت نام نیاز تو یکی از دانشگاهای غیر انتفاعی بود ….نیاز
میخواست درسشو حتما ادامه بده و فرخم موافق بود حالا که بچه ها کمی بزرگ شدن و
حمیرا میتونه نگهشون داره نیازم درسشو ادامه بده
همه چی الان سر جای خودش بود این روزا …..نازنین برگشته بود تبریزو خانواده
نیازم بعد سه ماه گشتن توشیراز انگار ناامید شدن و برگشتن تبریز فرخ تو این سه ماهه
هرکاری کرد تا اونا از پیدا کردن نیاز ناامید بشن از عمل زیبایی نیاز تا لنزایی که دیگه
تقریبا همیشه خدا تو چشماش بود
میخواست همه احتماال رو برای پیدا کردن نیاز از بین ببره چهره نیاز باهمون یه عمل
کوچیکش و چشمای مشکی الان خیلی فرق کرده بودو کسی نمی تونست تو نظر اول
بشناستش
حالا از نظر امیر زندگیشون آروم بودو روی روال طبیعی داشت حرکت میکرد
@nazkhatoonstory
د
#۱۲۸
فصل دهم
لباس نهال و مرتب کردو کمر بندشو چک کرد هواپیما داشت فرود می اومد سرشو
تکیه داد به صندلیش امروز بالاخره به تصمیم فرخ خان راهی دبی شده بودن
آریا بعد سه سال میخواست بچه هاشو از نزدیک ببینه ….اینکه آریا میخواست نهال
و نیهادو ببینه ناراحتش نمیکرد تو همه این ساال با اینکه آریا پدر اون بچه هاس کنار اومده
بود ….بچه هاشم عادت کرده بودن به اینکه باباشونو به قول امیر ”بابای مجازیشونو ”هر
روز از پشت اون صفحه مانیتور ببینن
حالا به هر سه تاشون حق میداد همو از نزدیک ببینن چیزی که اذیتش میکرد
خودش بودو احساسش
نفساش تنگ میشد تو هوایی که آریام داشت توش نفس میکشید
تا یه سال میخواست فراموش کنه آریا و حسشو وقتی دید نمیتونه خواست که کنار
بیاد باهاش و کنار اومد ….کنار اومد با اینکه آریا رفته …..کنار اومد با اینکه خانوادش تموم
شدن براش…..کنار اومد با اینکه اون الان پدر بچه هاشه و بس …..کنار اومد با حسی که
نمیتونست فراموشش کنه
کنار اومد با همه اونایی که نمیتونست کنار بیاد قبول کرده بود آریادیگه تموم شد و
الان نیست یه سال طول کشید تا بفهمه آریا واقعا بر نمیگرده
ولی فهمید …….و این منتظر بودنا یعنی حماقت محض حالا اومده بود اینجا
…….اینجا که بچه هاش پدرشونو ببین میخواست قوی باشه باید به آریا ثابت میکرد که از
پس خودش بر اومده …..باید ثابت میکرد که زندگیش الان بی آریا خوبه ….
امیر نیهادو که هنوز خواب آلو بود بغل کرده بودو جلو جلو راه می رفت و نیازم
داشت چرخی که چمدون خودشو بچه ها توش بودو هول میداد و دست نهالم گرفته بود
نهال با کنجکاوی اطرافشو نگاه میکرد و نیاز هر چند لحظه یبار مجبور میشد دستشو بکشه
تا هواسش بیاد سر جاش
نمیتونست مانع هیجانی بشه که داشت وجودشو به آتیش میکشوند امروز بعد سه
سال میتونست عزیز ترین کساشو ببینه بیشتر از دوساعت بود که نشسته بود توی فرودگاه
و چشمش به ساعتش بود این انتظار براش شیرین ترین لحظه هارو داشت رقم میزد
نگاهی به ساعت مچیش کردو تا اومد سرشو بیاره بالا نگاش قفل شد رو مرد جوون
شیک پوشی که عجیب چهرش براش آشنا بود لبخندی ناخداگاه نشسته بود روی لبهاش
چقد دلش برای این چهره مهربون و جدی تنگ شده بود نگاش افتاد به پشت سرش با
دیدن نیاز اول تعجب کردو بعد اخماشو کشید توهم چهرش عوض شده بود ولی نه اونقدری
که آریا نتونه تشخیصش بده میدونست این دیدار برای هردوتاشون چقد سخته مخصوصا
نیاز ولی بالاخره باید این اتفاق می افتاد
چشمش افتاد به بچه ها و لبخندش عریض تر شد انگار یه آهنربای قوی اون و
کشید سمت خودش با قدمایی بلند راه افتاد سمتشون ….نه نیاز نه امیر متوجهش نشده
بودن با صدای نهال هردو خشکشون زد
-بــــــــــابا
نیاز به نهال نگاه کرد و مسیر نگاهشو دنبال کرد نگاهش که افتاد به آریا دستاش
شل شد نهال جیغی کشیدو دوید سمت آریایی که روی زانوهاش خم شده بودو دستاشو
برای بغل کردنه عزیز ترینش باز کرده بود
میخواست قدم از قدم برداره و دست نهال و بگیره ولی پاهاش قفل زمین شده بود
قلبش تند نمیزد بلکه انقدر کند میزد که حس میکرد انگار شمارش معکوسش بر ای
ایستادن شروع شده
آریا نهالشو کشید توی بغلشو سفت فشردش بوی تن نهالشو با همه وجود میکشید
توی ریه اش حاال میفهمید نفس کشیدن واقعی یعنی چی
نهال محکم دستاشو حلقه کرده بود دور گردن آریا و پشت سر هم بی وقفه حرف
میزد از هر دری میگفت انگار همه دلتنگیای سه سالشو میخواست همینجا خالی کنه و آریا
چقد مشتاق شنیدن این صدا بود
امیر متوجه حال بد نیاز شد اومد عقب و دستشو میون دستاش گرفت و فشار
خفیفی بهش داد نیاز به خودش اومدو به صورت نگران امیر زل زد امیر غم دنیا ریخت تو
دلش وقتی دید چشای نیازش پر اشک شده
و آماده باریدنه چقد این نگاه معصوم شبیه همون نگاهیه که میخواست خودشو از
پرتگاه پرت کنه پایین و لحظه آخر پرت شدنش خیره شده بود به چشمای امیرو درست
مثله الان
آروم لب زد
-من پیشتم ….
@nazkhatoonstory
#۱۲۹
اینو و گفت و نیاز پرشد از اطمینان خاطر ….لبش خندید و دلش زار زد برای عشقی
که دیگه چیزی ازش نمونده بود فرودگا و دوست نداشت ….یه روزی توی همچین
فرودگاهی آریا رفت و حالا بازم تو فرودگاه اومد
زندگی بد داشت بازیش میداد حقش این نبود ….
آریا نهال و که همونجوری دستاش قفل دور گردنش بودو بغل کرد و از زمین بلند
شد راه افتاد سمت نیازو امیر باید جوری رفتار میکرد تا از این اومدن پشیمون نشن لبخندی
خالص و ناب نشوند روی لباش از همونا که سالی یه بار میزد نیاز سرش پایین بود و این
سر افتاده عجیب دلش وبه درد می آورد می فهمید الان چه حالی داره …..
حالش بده که امیر داره دستاشو فشار میده تا آروم شه رسید بهشون رو به امیر ی
که اخماش توهم بود خندید
-سلام داداش کوچیکه چه عجب دل تنگت بودم!
امیر خواست خودشو نگهداره ……اریا با همه بدیاش برادر دوقلوش بود و همیشه
براش پدر بود با همه بچگیش….دلش عجیب هوای سفت بغل کردنه برادرشو داشت
…میخواست نهالو بگیره و بزاره زمین و خودشو تو بغل برادری جا کنه که سه ساله دلتنگش
بود ……نمیتونست اخم کنه ولی وقتی کارای آریا یادش می افتاد نمیتونست به روش لبخند
بزنه
-سلام
واین سلامی که از صدای لرزون شنید دل آریا و شاد کرد… برگشت سمت نیاز…
سخت بود حرف زدن حتی برای آریای همیشه خوش صحبت
-سلام ….خوشحالم دوباره میبینمت
نیاز نفسش در نمی اومد آب دهنشو قورت دادو هوا رو بلعید سعی میکرد مثله امیر
صداش نلرزه و چقدبی فایده بود این کارش
-سلـ…سلام
آریا نخواست بیشتر از این تو تنگنا قرارش بده برگشت نگاشو دوخت به نیهاد تپلش
که سرشو گذاشته بود رو شونه امیرو خواب بود سرشو برد نزدیک ترو بوسه ای پر از حسای
قشنگ پدرانه زد رو گونش دم گوش نیهادگفت
-آقا نیهاد نمیخوای پاشی ……من برا دیدن شما تااینجا اومدما آقا پسر
نیهاد با شنیدن زمزمه های صدای آشنایی چشماشو باز کرد و خیره شد به باباش که
داشت با لبخند نگاش میکرد اونقد خواب آلو بود که خندیدو باز سرشو گذاشت رو شونه
امیر
فکر میکرد خوابه و باباش اینبار از پشت لب تاپ عموش اومده بیرون آریا دلش
ضعف رفت برای پسرش نهال و گذاشت زمین و نیهادو سریع کشید تو بغلشو محکم
بوسیدش ….نیهاد نق زدو خواست آریا رو از خودش دور کنه که انگار متوجه اطرافش شد
با دیدن مامان و عموش و نهال نگاشو دوخت به صورت آریا
انگار هنوز باورش نمیشد کسی که الان بغلش کرده پدرش باشه دستای کوچولو شو
بالا آورد و با تعجب گفت
-بابا آریا تویی ؟؟!!
نهال بالا پایین پرید
-آره دیگه نیهاد نگفتم داریم میریم پیش بابا خودم از آقاجون شنیده بودم
نیهاد خنده ی بلندی کردو محکم آریا رو بوس کرد قلب امیر هر لحظه بیشتر فشرده
میشد… از عالیه نهال و نیهاد به آریا خوب باخبر بود
آریا بد ظلمی در حق همشون کرده بود ظلم بود این بچه ها بعد سه سال اونم به
اصرار فرخ پدرشونو از نزدیک ببینن ظلم بود برای نهال سه ساله ای که دم به دیقه ساعت
و بپرسه تا بدونه کی وقت حرف زدن با باباش میشه ظلم بود واسه نیهادی که میخواست
مرد بودن و کنار پدرش یاد بگیره ولی پدری نبود تا یادش بده
صدای خنده های نیهادو نهال همه فرود گاه و برداشته بودو فقط نیاز و امیر بودن
که ساکت و صامت ایستاده بودن
امیر سرفه مصلحتی کردو جدی گفت
-ما خسته ایم بقیه شو بزارید برای بعد
آریا با این حرف انگار به خودش اومده باشه لبخندی که از لبش کنار نمیرفت و جمع
و جور کرد
-اِ راست میگی حواسم پرت این دوتا وروجک شد پاک شما رو یادم رفت بیاین بریم
هتلم براتون رزو کردم
امیر چمدون خودش و با چمدون نیازو بچه ها گذاشت تو چرخ و هلش داد سمت
جلو نیاز همچنان مصرانه سرش پایین بود و فقط پشت سر امیر گام بر میداشت حالا که
دیده بودش میفهمید اونقدرام آسون نیست برعکس اونی شده بود که فکر میکرد
نمیتونست ثابت کنه محکمه چون نبود بازم جلوی آریا کم آورده بود
اون آروم و ریلکس بودو نیاز سراسر تشویش و استرس آریا همون آریا بود انگار نه
انگار که یه زمانی یه اتفاقی بینشون افتاده ….پس چرا نیاز این همه وجودش پرآشوب بود
امیر در عقب و باز کرد نیاز نشست آریا خم شدو نیهادو که بغلش بود گذاشت رو
صندلی و نهالم بغل کرد و سوارش کرد سعی میکرد به نیاز نگاه نکنه
کاش نیاز نمی اومد ….خیلی وقت بود فراموش کرده بودکه نیاز کجای زندگیش بود
ولی انگار نیاز هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد درو بست و نشست توی بنزی که از اینجا
گرفته بود امیرم نشست کنارش
ماشین و روشن کرد که راه بی افته نهال خودشو از بین صندال کشید جلو
-بابایی بیام بشینم بغلت ؟؟!!
صدای داد نیهاد بلندشد
-نخیر من پسرم من میشینم
نهال عصبی بلند تر جیغ زد
-من میشیــــــــنم
@nazkhatoonstory
#۱۳۰
نیهاد چشماشو بست و دهنشو عین دهن کرگدن باز کرد
-مـــــــــــــــن
تا امیرو نیاز بخوان تذکر بدن آریا با لحنی توبیخی گفت
-ساکت
صدای هر دوتاشون قطع شدو اخمای نیاز رفت تو هم اریا حق نداشت هنوز نرسیده
سر بچه هاش داد بزنه
آریا با اخم از آینه به بچه ها نگاه کرد اخم نیاز و دید ولی بهش توجی نکرد
-هیچ کدوم نمی آید جلو بچه ها جاشون صندلی عقب ماشینه همین
نهال با لجبازی گفت
-ولی منکه بچه نیستم
آریا یه تای ابروشو داد بالا
-پس من بچم از نظر شما ؟؟؟؟هرموقع قدت اندازه عمو امیر شد میتونی بشینی
جلو
نگاشو چرخوند سمت نیهاد
-شمام آقا نیهاد دهنتو موقع داد زدن انقد باز نکن ممکنه یوقت سوسکی مارمولکی
بره توش
نیهاد خودشو محکم کوبوند به صندلی پشتشو دستاشو قالب کرد رو سینش با همون
لحن بچه گونش گفت
-من باز نمیکنم خودش باز میشه
-پس شما سعی کن باز نشه
نیهاد اخم کردو سرشو چرخوند سمت پنجره نهالم بی صدا رفت نشست رو صندلی
نیاز و امیر هیچی نمیگفتن امیر پوزخندی نشسته بود رو لباش
اصول تربیتی آریا بد جوری درگیرش کرده بود تو دلش گفت ”سه سال نبوده الان یه
هفته ای میخواداینارو تربیت کنه“
آریا جلوی هتل نگه داشت همگی پیاده شدن نیهاد به محض پیاده شدن دوید
سمت فروشگاهی که کنار هتل بود عین نیاز عاشق دید زدن ویترینا بود نیاز سریع دوید
دنبالش
-نیهاد وایستا ببینم
آریا که داشت چمدونا رو میذاشت پایین با شنیدن صدای نیاز سرشو آورد بالا و دید
نیهاد بی توجه به نیاز داره میدوئه سمت فروشگاه دستشو گذاشت رو شونه امیر
-چمدونا باتو االن میام
نیهاد فارغ از همه جا داشت با سرعت میرفت سمت فروشگاه که از همونجام
میتونست اسباب بازی های خوشگلشو ببینه تا اومد قدم اخرو برداره رو هوا بلند شد آریا با
خنده بغلش کرد
-آخ آخ کجا گل پسر پاتو گذاشتی رو گاز تخته گاز میری
نیاز که دید آریا نیهادو گرفته خواست برگرده
-نیاز بیا نیهادم ببرالان میام
نیاز دیگه تضمینی برای نایستادن قلبش نمیداد تو اون لحظه تنها آرزوش این بود
که کاش آریا الان بود و نمیتونست نیازو تلفظ کنه
ایستاد آریا نیهادو گذاشت پایین و رو زانو هاش خم شد تا هم قد نیهاد شه
-شما دست مامانتو میگیری میری پیش عمو و ابجیت تا من سریع بیام نبینم باز در
بری ها
نیهاد خودشو لوس کردسرشو خم کردوبا خود شیرینی هر چه تمام گفت
-خب منم بیام باهات دیگه
آریا دستشو ول کرد
-گفتم برید تا بیام
راه افتاد سمت جایی که نیاز نمیدونست کجاست دست نیهادو گرفت و رفتن سمت
امیرو نهال امیر با دیدنشون گفت
-پس آریا کجا رفت
نیاز شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم گفت زود میاد
امیر اشاره ای به هتل کردو گفت
-ما بریم تو ؟؟؟
نیاز نگاهی به سر در هتل کرد
”هتل دیزرت پالم “
بازم شونه ای بالا انداخت
-چه میدونم
-اِبابا اومد
با صدای نهال توجهشون به آریا جلب شد
امیر –چه زود اومد
آریا رسید کنارشون
-خب بریم
امیر دست برد چمدونارو برداره که دوتا خدمه پشت سر آریا اومدن و با زبون عربی
سلام کردن و چمدونا رو برداشتن
آریا سویچ ماشینو به یکی از خدمه ها دادو به انگلیسی گفت که ماشین و پارک کنن
@nazkhatoonstory
#۱۳۱
دست نهال و نیهاد و گرفت و گفت
-خب بریم تو اینا میارن چمدونا رو
همگی راه افتادن سمت هتل از بیرونم کامال معلوم بود هتل مجلل و گرون قیمتی
باید باشه محوطه بزگ و سرسبزی داشت و معماری منحصر به فردش نیازو یاد خونه های
عیونی اصفهانی مینداخت
رفتن تو و کلیدارو تحویل گرفت
-خوب این ماله شما ….)کلید اتاق نیازم گرفت جلوش(اینم برای شما و بچه ها
امیر به نیاز نگاه کرد
-بریم استراحت کنیم خیلی خسته شدیم بچه هام راحت نبودن تو هواپیما
نیاز سری به معنی موافقت تکون داد
نیهاد گفت
-من پیش تو بیام بابا ؟؟
نهال خودشو آویزون پای آریا کرد
-نه من بیام
خم شدو جفتشونو باهم بغل کرد و بوسید
-اگه مامانتون اجازه بده هر دوتان میاین
نیاز سریع گفت
-نه باید بخوابن
آریانگاه پر نفوذشو دوخت تو نگاه سر گردون نیاز چشای مشکی به نیاز میومدن
ولی نه به اندازه چشای خودش
-خب پیش من بخوابن
نمیشه بدون من نمیخوابن
آریا خیلی دلش میخواست بگه خوب توام بیا پیش من بخواب ولی احتمال میداد
دندوناش تو دهنش خورد شه برا همین افکار شطانیشو پس زد و با لبخند گفت
-حالا نخوابیدن میارمشون
نهال و نیهاد صداشون بلند شده بود و التماسش میکردن… دید مخالفت بی فایدس
و از طرفی صدای اون دوتا بد رو مخش بود برا همین گفت
-هیــــس باشه
امیر جدی رو به بچه ها گفت
-خرابکاری نمیکنیدا …..)رو کرد سمت نیهاد( توام فضولی نمیکنی آروم میری
میگیری میخوابی مفهومه
نیهاد تو پرویی زده بود رو دست آریا و ورژن جدیدش بود برا همین دستاشو زد به
کمرش گفت
-اولندش من فضول نیستم و کنجکاوم اونم به خاطر اینکه زیادی با هوشم دومندش
اگه صلاح دیدم میخوابم مفهــــومه؟؟!!
آریا با چشمایی گرد شده به نیهاد نگاه کرد نگاه نیازو امیر بی تفاوت بود انگار به
حرفای قلمبه سلمبه این بچه عادت کرده بودن
نهال با شیرین زبونی گفت
-عمو من سریع میرم میخوابم
امیر لبخند دندون نمایی زد
-آخ قوربون تو خوشگل دختر عین خودم با شعوری
نهال بدجنس خندید
-ولی باید برام دوتا بستنی ویه کیک شکلاتی گنده بگیری
امیر قیافش جمع شدو با لب و دهنی آویزون گفت
-الحق توام دختر همین پدری ….نفهم و لجباز
نیهاد خنده صدا داری کرد
نیاز یه چشم غره حسابی بهش رفت و رو به هردوشون گفت
-رفتین تو اتاق مسقیم میرین رو تخت میگیرین میخوابین بحثم نمکینید )تاکید کرد
(مستقیم روی تخــت
نیهاد با قیافه ای جدی زل زد به مادرش
-خوب اگه دسشویی داشتم چی ؟؟ بازم مستقیم برم رو تخت ؟!
آریا پقی زد زیر خنده این پسر با خودش مو نمیزد نیاز اخماشو کشید توهم و خیره
شد به آریا یی که محکم با همه توانش لپ نیهادو بوسید
رو به نیازوامیر گفت
-شما چیکار دارین برین بگیرین بخوابین ما خودمون بلدیم چیکار کنیم من از
پسشون بر میام
امیر پوزخندی زدو گفت
-میبینم
بازوی نیازو گرفت و با راهنمایی خدمتکارا رفتن سمت اتاقشون آریا به بچه ها نگاه
کرد
-خب کجا بریم ؟؟
نهال که نسبت به نیهاد بیشتر از نیاز حساب میبرد گفت
-مامان گفت مستقیم رو تخت نریم دعوا میکنه
@nazkhatoonstory
#۱۳۲
نیهاد _نخیر نمیکنه
نهال –چرا دعوا میکنه گفت باید مستقیم بریم رو تخت و بخوابیم
نیهاد با شیطنت گفت
-نچ مامان گفت وقتی رفتین تو اتاق برین بخوابین ما که نرفتیم تو اتاق
اریا با خنده گفت
-خب الان میریم تو اتاق دیگه میخوای حرف مامانتو گوش ندی ؟؟؟
نیهاد خندید
-اگه نریم تو اتاق اونموقع چی؟ مامان نیاز گفت وقتی رفتین تو اتاق.. خب ما
نمیریم تو اتاق
آریا با دهن باز زل زده بود به نیهاد دهنش از این همه شیطنت و هفت خطی
بچش باز مونده بود تو دلش گفت این بزرگ شه از اون پدر سوخته ها میشه ها
خلاصه بعد حرفای به اصلاح منطقی آقا نیهاد قرار شد همگی برن بستنی بخورن
اونم توی پارک آریا حالا داشت میفهمید خوشبختی یعنی چی
نیاز از پشت پنجره اتاقش خیره شده بود به منظره بیرون خندش میگرفت از این
همه اتفاقای جورو واجور کی فکرشو میکرد انقد راحت الان بیاد کنار کسی که پدر بچه هاش
هست ولی اسمی ازش تو شناسنامش نیست
همیشه فکر میکرد اگه روزی همچین اتفاقایی براش می افتاد از مردی که این همه
پسش زده و آبروشو برده متنفر میشه اما امروز خوب فهمیده بود همش کشک بود
میون صحبتاش دنبال حس تنفر بود حس انتقام ولی ذره ای نفرت تو دلش نبود
آریا براش همون بود و این تلخ ترین و ترسناک ترین واقعیتی بود که بعد سه سال باید به
خودش اعتراف میکرد
طرفای هفت شب بود که در اتاقش به صدا در اومد شالشو انداخت رو سرشو درو
باز کرد با دیدن امیر لبخندی نشست رو لباش امیرم جواب لبخندشو همونجوری داد
خوب خوابیدی ؟؟
-آره خسته بودم خوابیدم
-آماده شو بریم پایین حسابی گشنمه بریم ببینم بچه ها چه کردن با این پسره
-باشه تا بیست دیقه دیگه آمادم
امیر باشه ای گفت و رفت تو اتاق کناریش درو بست و رفت سمت چمدونش یه
حسی ترغیبش میکرد تو چشم آریا امروز خوشگلتر از همیشه با شه میخواست آیا حسرت
از دست دادنشو بخوره از این فکر بچه گانش پوزخندی اومد گوشه لبش
شلوارجین آبی تنگی برداشت با پیراهنی لاجوردی تا بالای زانوش که حسابی هیکل
بی نقص الانشو به رخ میکشید دوسالی میشد به لطف ورزشای مستمر و باشگاه هیکلشو
خیلی خوب ساخته بود
نشست جلوی آینه و لوازم آرایشو ریخت رو میز امشب میخواست بترکونه سریع
آرایش محوی رو صورتش پیاده کردو موهاشو آزاد ریخت دورشو شال سفیدشو انداخت رو
سرش
نگاه کلی به خودش کرد تیپش عالی شده بود و صورتش…..به لطف عملی که کرده
بود قیافش خیلی تغیر کرده بود و همه اعتقاد داشتن عروسکی شده بود فرم صورش
لبایی قلوه ای و کوچیک که به عادت همیشگی رژ سرخ خورده بود بینی عملی و
خوش تراش ابروهایی کوتاه و کشیده و پرچشایی مشکی که معصومیت خاصی به چهر ش
داده بود و موهای عسلی که آزادانه از کنار شالش ریخته بود بیرون
در اتاقش که زده شد دل از آینه کند ساعتشو دستش کردو در و باز کرد امیر با
دیدنش سوتی کشیدو با شیطنت گفت
-جــــــــــون میریم ماهی تور کنیم ؟!!!
نیاز خندیدو مشتی کوبید رو شونش هر دو راه افتادن سمت رستوران به محض ورود
آریا و بچه ها رو دید آریا داشت بی توجه به اطرافش به شیرین زبونیای نیهادو نهال
میخندید و نیاز متنفر بود از اینکه بگه اون چینای گوشه چشمش هنوزم براش خواستنی
ترین صحنه ی فیلم تلخ زندگیشه
آریا فرقی نکرده بود فقط چهرش پخته تر به نظر میرسید که جذاب ترش کرده بود
سنگینی نگاهش باعث شد آریا نگاهش بچرخه سمتش
با دیدن نیاز یه تای ابروش و داد بالا زیر لب زمزمه کرد
”دوری من حسابی بهش ساخته ها ببین چی شده لامصب “
با نزدیک شدنشون نیهاد از روی صندلی پایین پرید و دوید سمت نیاز و پرید بغلش
نیاز با محبت گونشو بوسید و رد رژشو پاک کرد
سلامی زیر لب گفتن و نشستن سر میز نیهاد نگاهی به سر تا پای نیاز کردو گفت
-مامان چه تافی شدی تو
نیاز گیج گفت
-ها ؟؟؟تاف شدم ؟؟؟
خنده امیر بند شد و با همون خنده گفت
-منظورش دافه
آریام خندش گرفت ولی خندشو خورد نیاز با اخم به نیهاد گفت
-باز تو بیشتر از کوپنت حرف زدیا بچه
نیهادم اخم کرد
-من بچه نیستم
نیاز خونسرد گفت
-اوکی باشه بچه نیستی پس تنبیه هاتم نباید بچه گونه باشه شب باهم مفصل حرف
میزنیم آقا نیهاد
@nazkhatoonstory
#۱۳۳
نیهاد که دید اوضاع بد جوری قاراش میشه گفت
-من شب پیش بابا میمونم
نهال سریع پرید تو حرفش
-نخیرم تو باید بری پیش مامان من پیش بابا میمونم
نیهاد مسخرش کرد
-اونوقت چرا تو ؟؟
نهال-چون بزرگترم
نیهاد که دست پرورده استادی مثله امیر بود گفت
-بزا دم کوزه آبشو بخور
تا اینو گفت همشون پقی زدن زیر خنده نیازحتی نمیتونست چیزی بهش بگه این
بچه پرو رو هر کاریش میکرد بازم بچه آریا و برادر زاده آدمی مثله امیر بود
آریا به بحث بین اونا خاتمه داد
-خب خوب خوابیدین ؟؟اتاقاتون راحت بود ؟؟
امیر-آره ممنونم آریا لبخندی زدو چیزی نگفت با اومدن گارسون سفارشاشونو دادن
غذا رو توی سکوت خوردن و بعد شام به پیشنهاد آریا خواستن برن کنار دریا از ظهر به
بچه ها قول داده بود شب ببرتشون تا دریا رو ببینن
نیاز و امیرم قبول کردن هر لحظه یخ امیر بیشتر باز میشد درسته هنوزم سرد بود
ولی دیگه کما بیش با آریا صحبت میکرد نیاز همچنان ساکت بود و نگاهش خیره به دریا
بود لب ساحل امیر با بچه ها بلند میخندیدن و دنبال هم کرده بودن و نیاز داشت به دریا
نگاه میکرد که آروم آروم بود
-خیلی عوض شدی
با صدای آریا خون تو رگاش خشک شد سعی کرد رو خودش مصلت باشه نباید آتو
میداد دست آریا و خودشو بیشتر از این خورد میکرد
لبخند تصعنی زد
-همه عوض میشن ….زمان آدمو تغییر میده
آریا ایستاد کنارش نیاز محو تتیپ فوق العادش شد پیراهن تنگی که داشت توی
هیکل ورزیدش جر میخورد و یقش تا روی سینش باز بود گردنبند الله رو سینه برجسته و
برنزش میدرخشید شلوار خوش دوخت کتانی پاش بودو ساقاشو زده بود بالا ادامه داد
-اخلاق منم تو ان چند ساله عوض شد
آریا با شیطنت گفت
-فلسفه درس نده بابا منظورم قیافت بودوگرنه اخلاق که همونه
نیاز چپ چپ نگاش کردو چیزی نگفت آریا خنده مردونه ای کرد و زل زد به بچه ها
که با امیر درگیر بودن
-مرسی
نیاز با تعجب برگشت سمتش آریا خیره بود روی بچه ها بی اینکه نگاش کنه ادامه
داد
-فک نمیکردم نگهشون داری مرسی که نگهشون داشتی و کنارشونی
برق عشقی که تو نگاه آریا بود بهت نیازو چند برابر کرد یعنی چیزی تو این دنیا بود
که باعث شه چشمای آریا انقدر خالصانه عشق و داد بزنه!!!!
-فک …فک نمیکردم بخوای نگهشون داری
آریا نگاش کردو لبخند کمرنگی زد خیره شد به دریا
-وقتی مرد باشی و اسم پدر بیاد روت …خواه ناخواه مسئولیت میاره داشتن این اسم
لیاقت میخواد نمیتونستم بچه هامو بکشم
نفسشو با صدا داد بیرون
-میدونم آدم گندیم ولی نه اونقد که بچه هامو بکشم …….آدم خوبی نیستم و نبودم
…..ولی سعی میکنم الاقل پدر خوبی باشم
نیاز خیره شده بود به مردی که شوهرش نبود ولی پدر بچه هاش بود آریا واقعا بد
بود؟؟؟چقدبودن آریا کنار اون ساحل صحنه زیبایی ساخته بود این مرد نمیتونست
اونقدرام که ادم فکر میکنه سیاه باشه خاکستری شاید ولی سیاه نه
چه بی احساس رد میشی
چه با احساس میخندی
فقط رو زندگی من
@nazkhatoonstory
#۱۳۴
نیاز بی حرف خیره شد به آبی دریا که دیگه داشت نیلی میشد نیهاد دوید سمت آریا
و خودشو پرت کرد تو بغلش صدای خنده های بلندشون تو گوش نیاز می پیچید و اونو
آشفته تر میکرد
نیهادو نهال نباید وابستش میشدن …..وابسته پدری که قرار نبود بمونه …..وابسته
آریایی که برای دیدن بچه هاش حتی ایرانم نیومد چون نمیخواست هوایی شه و بمونه
امیرو آریا کنار ساحل بابچه ها بازی میکردن ونیاز نگاشون میکرد کاش سرنوشت یه
جور دیگه براشون رقم میخورد تا نیازم میتونست تو این شادی سهیم باشه
آریا دوید دنبال نهال و محکم گرفتش و رو هوا چرخوند صدای قهقه نهال همه جارو
برداشته بود نهال و گذاشت روی زمین تا خواست شروع به قلقک دادنش بکنه صدایی
مانع حرکتش شد
-ســــــــلام
آریا چرخید سمت صدا دختر خوشتیپ با موهایی مشکی و چشمای درشت مشکی و
هیکلی فوق العاده حس میکرد چهره دختر براش آشناست ولی اینکه کجا دیدتش نه…
گنگ خیره شد به دختره
دختر لبخند جذابی زد و اومد جلوتر
-منو نشناختی نه ؟؟؟درست میگم ؟
آریا صاف ایستاد نهال نگاهی به دختره کردو شلوار آریا رو کشید
-بابا این خانومه کیه ؟؟
چشمای دختره تا آخرین حد ممکن باز شد
رو به آریا گفت -بآبــــا؟؟؟!!!
آریا بی توجه به تعجب دختره گفت
-ما همو میشناسیم ؟؟؟
دختره انگار که به خودش اومده باشه لبخندی زد و گفت
-حق داری نشناسی منو ولی من خوب تو رو یادمه
آریا اخماشو کشید تو هم توجه امیرو نیازم به دختره فوق العاده خوش هیکل و
جذابی که داشت با آریا حرف میزد جلب شده بود نیاز شدیدا سعی میکرد با این حس
حسادتی که داشت آروم آروم شعله میکشید مقاومت کنه
امیر نیهادو بغل کردو رفت سمت اون دوتا ولی نیاز پاهاش روی زمین قفل شده بود
و فقط داشت خیره نگاهشون میکرد
آریا جدی رو به دختره گفت
-یادم نمیاد جایی همو دیده باشیم
دختره بلند زد زیر خنده امیر رسیده بود کنارشونو با تعجب و سوالی خیره شده بود
به آریا و دختره منتظر بود آریا معرفی کنه ولی از اخمای آریا معلوم بود خودشم سر در
گمه
دختره با صدایی که هنوز خنده توش موج میزد گفت
-تو هنوزم یخچالیا بابا یکم ملایم تر باش دیگه
آریا دست نهال و گرفت و در حالیکه برمیگشت تا از اونجا دور شه گفت
-من یادم نمیاد کجا دیدمت متاسفم
دختره سریع دست انداخت و بازوی اریا رو گرفت و همزمان رعشه ای به تن نیاز
افتاد به خودش حق میداد…. این حس مالکیت برای یه دختر معنا داشت …اونم وقتی که
مرد مقابل پدر بچه هاشه و عشق قدیمیش باشه
آریا اخم غلیظی کرد که دختره جا خورد و دستشو پس کشید سریع گفت
-حدودا سه سال پیش کنار رود سن ….من و پدرم …بهم گفتی دختر لوس و
آویزونی هستما ….اسمم نیلا بود
تصاویر محوی از یه دختر با لباسایی جلف و صورتی غرق آرایش از جلوی چشمای
آریا رد شد و با تعجب به دختر رو به روش نگاه کرد
شلوار جین با تاپ دکلته اسپورت و موهایی مشکی که دم اسبی بسته بود و آرایشی
ملایم که زیباترش کرده بود واقعا این دختر همون دختر بچه غرب زده بود ؟؟
نیلا تعجب و از چشاش خوند لبخندی زدو گفت
-دیدی حق داشتی نشناسی منو ….راستش )با خجالت سرشو انداخت پایین(
@nazkhatoonstory
#۱۳۵
اون موقع خیلی دلم میخواست توجه پسرا رو جلب کنم و فک میکردم با اون تیپ و
قیافه خیلی جذابم حرفای تو تکونم دادو عوض شدم
امیر پرید وسط بحثشون
-آریا معرفی نمیکنی ؟؟
نیلا جای آریا گفت
-ما زیاد همو نمیشناسیم راستش سه سال پیش آریا رو دیدم و یه ملاقات کوتاه
چند دقیقه ای باهاش داشتم
امیر سری تکون داد نیلا با شوق به نهال نگاه کرد
-بچه هاتن ؟؟؟ اصال بهت نمیاد بچه داشته باشی
آریا با بی میلی گفت
-آره بچه هامن
نیهاد دستشو دراز کرد سمت نیلا و با شیرین زبونی خاص خودش گفت
-سالم دوشدیزه جوان افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟
نیلا چشماش گرد شدو امیر خندید و آروم زد پس کله نیهاد
-بچه تو باز فیلم دیدی …اونم دوشدیزه نیست و دوشیزس
نیهاد خندید و پس کلشو خاروند
-حالا همون
نیال دست کوچیک نیهاد و فشردو با خنده گفت
-نیلا آقای جوان
نهال سریع دستشو دراز کرد
-سلام منم نهالم
منم نیهادم
نیلا با مهربونی خندید و گفت –خوشبختم خانوم کوچولو و آقا کوچولو
نهال و نیهاد هردو اخم کردن و همزمان گفتن
-بچه باباته
لحن جدی آریا هردوشونو ساکت کرد
-نهال …نیهاد…سریع معذرت خواهی کنید
نهال با اخم سرشو انداخت پایین –ولی باباما که…
-نهال بحث نکن معذرت بخواه ….سریع
با صدای نیاز نگاه نیلا چرخید رو دخترخوشتیپی که اومد کنارشون
نیاز دستشو دراز کرد سمت نیلا
-سالم نیاز هستم مادر نهال و نیهاد
نیلا دستشو فشرد
-سلام عزیزم نیلام ….خیلی خیلی خوشبختم از آشناییت
نیاز لبخند تصنعی زد کاش میتونست اونم همینو بگه نیلا با شادی دستاشو کوبید
بهم
-وای چه عالی شمام برا تعطیالت اومدین اینجا ؟؟
امیر گفت
-بله حدودا یه هفته ای اینجاییم
نیلا –ای وای من اصلا با شما آشنا نشدم
امیر لبخند جذابی زد و دستشو دراز کرد سمت نیلا
امیرم برادر آریا
نیال دستشو به گرمی فشرد و رو به همشون گفت
-موافیقن امشبو با ما بگذرونید منو بابا تنهاییم و من میخوام برم دیسکو
امیر بدش نمی اومد و آریام براش فرقی نمیکر ولی نیاز اصلا نمیخواست با این دختر
تا بهشتم بره چه برسه به دیسکو
-من نمیام شماها دوست دارین برین من با بچه ها میمونم نمیشه که اونا رو تنها
گذاشت
نیلا گفت
-خب بزار بچه هارو بابای من میبره شهر بازی مطمئنم بچه ها عاشقش میشن
نیاز اخمی کرد نمی تونست بچه هاشو بسپاره دست پدر دوست دختر آریا
-نه مرسی خودم مواظبشونم شما برین
امیر گفت-خوب برو نیازمنم میخوام پیش بچه ها بمونم خیلی وقته تفریحی نداشتی
برو حال هواتم عوض میشه
کاملا دروغ محض بود حرفش فقط میخواست آریا رو با نیاز بفرسته دوست داشت
باهم تنها بشن تا شاید اریا یکم عقلش بیاد سر جاش …..نیاز کلافه بودحرف امیروموافقت
اریام بد جوری تو تنگنا گذاشته بودش دوست داشت با مشت بکوبه تو فک امیر نیلا
مشتاقانه زل زده بود بهش همه منتظر جواب اون بودن آریام منتظر موافقتش بود
شایدامشب میتونست سنگاشو با نیاز وا بکنه
نیاز نمی دونست چیکار کنه میترسید اگه مخالفت کنه نیلا براش دست بگیره و آریا
فک کنه نیاز ازبودن باهاش عذاب میکشه نهال و نیهادم هی اصرار داشتن با امیر برن شهر
بازی با بی میلی مواقتشو اعلام کرد امیر گفت
-خوب پس برین تو هتل تو آماده شو ونیلا خانومم مارو ببرن پیش پدرشون
@nazkhatoonstory