رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۵۱تا۱۶۵
رمان:حس معکوس
نویسنده :پریناز بشیری
#۱۵۱
نیاز بی حرف از سر میز بلند شد و راه افتاد سمت اتاقش به صدا کردنای حمیراو
بهت بچه ها توجهی نکرد خودشو انداخت تو اتاق و درو قفل کرد روی زمین سر خوردو
نشست هنوزم براش گنگ بود چیزی که شنیده
”میخواد برگرده …چرا؟“
”یعنی آقا بزرگ میدونسته “
”اونکه میگفت دیگه پاشو ایران نمیذاره “
”اگه بیاد…..اگه بچه ها رو بگیر “
با خودش حرف میزد انگار دیونه شده بود درسته آریاقضیش تموم شده بود ولی
نمی تونست نسبت به برگشتنش بی تفاوت باشه
باید با فرخ صحبت میکرد انگار داشت تو خال دست وپا میزد تو همون یه هفته ای
که کنارش بودن سه کیلو کم کرده بودیادش نمی اومد حتی لحظه ای خیره شده باشه تو
چشمای آریا با زاری نالید
”آخه لعنتی چرا میخوای بیای بشی نمک رو زخمم“
نمیدونست چقدموند تو اتاق که با در زدنای حمیرا و صدا کردنای بچه ها به زور
خودشو از زمین کندو کلید و تو قفل چرخوند
حمیرا با نگرانی نگاهش کردو بچه ها بی توجه به حال زارش باال پایین میپریدن
نیهاد-مامانی نمیریم …نمیریم….بریم دیگه
نهال-آره مامانی بریم دیگه ….بستنیم بخوریم بعد پیتزای گـُندم بخوریم
گیج نگاهشون کرد حمیرا با احتیاط پرسید
-خوبی مادر ؟؟
نیاز سوالشو بی جواب گذاشت و با چشمای اشکی گفت
-میاد که بمونه ؟؟
صدای نهال و نیهاد که یه ریز داشتن حرف میزدن سرشو برده بود ناخداگاه داد زد
-خفه شیـــــــد
هردویدفعه ای ساکت شدن کالفه دستشو گذاشت رو صوتش نگاهی به صورت بغ
کرده نهال و نیهاد کرد پشیمون شد از دادی که زد رو به حمیرا گفت
-میشه آمادشون کنی حمیرا جون ؟
حمیرا که حال خرابشو دید با تاسف سری تکون دادو دست بچه ها رو گرفت و برد
سمت اتاقشون درو بست و رفت سمت کمدش بی حواس هر چیزی که اومد دم دستشو
برداشت و پوشید حوصله نداشت آرایش کنه ذهنش در گیر تر از این حرفا بود که وقتی
برای آرایش داشته باشه
سویچ ماشینشو برداشت و از اتاق زد بیرون نهال و نیهادو حمیرا آماده بودن همگی
رفتن سمت ماشین
بچه ها دیگه ساکت شده بودن و حرفی نمیزدن بد جوری خورده بود تو پرشون نیاز
ماشین و روشن کردو از خونه زدن بیرون
سکوت مطلق تو ماشین حاکم بود بچه ها از پنجره زل زده بودن به بیرون و حمیرام
هیچی نمیگفت رفت سمت نزدیک ترین فسفود ممکن و ماشین و نگه داشت نمیخواست
امروز بچه ها رو دلخور ببینه لبخند تصنعی نشوند رو لباش
-خب مسافرین محترم کمربند ها را باز کرده وبپرین بیرون که بریم یه پیتزای توپ
بزنیم به بدن
نهال چیزی نگفت و نیهاد دستاشو قالب کرد رو سینش و ا اخم گفت
-قراربود اول بستنی بدی بهمون !
نیاز نگاهی به چهره نگران حمیرا کردو با لبخند برگشت سمت نیهاد
-خب نمیشه بعد پیتزا بریم بستنی بدم بهتون ؟؟
نیهاد کما کان اخم داشت نیاز ابروهاشو گره کردو با شوخی گفت
نیهاد اخم نکن زشت میشی
طلبکار دستاشو زد زیر بغلش
-اصلنشم عمو امیر میگه اتفاقا خیلیم دختر کش میشم
نیاز پوفی کردو حمیرا خندید نهال گفت
-به منم میگه موقع حرف زدن هی آروم بخندم و موهامو تند تند بد عقب تا مخ بز نم
نیاز با چشمایی گشاد گفت
-عمو امیرتون اینارو گفته؟؟
هردو سرشونو به نشانه تائید تکون دادن نیاز با حرص گفت
-من باید مفصلنا با عموجانتون صحبت کنم مگه آموزشگاه داف سازی زده داره تورو
از راه به در میکنه
کمربندشو باز کردو همراه بقیه پایین اومدن نهال دست حمیرا رو گرفت ولی نیهاد
جلو تر دوید تو فسفود هر چهار تا سر میزی نشستن و پیتزا سفارش دادن نیهاد به زور
کلیم سیب زمینی سرخ کرده با سس اضافه خواست
حمیرا نگاهی به بچه ها انداخت و دید که مشغوال آروم جوری که فقط نیاز بشنوه
گفت
-مادر حالا میخوای چیکار کنی ؟؟
نیاز نفس عمیقی کیدو نگاهی به بچه ها انداخت
-نمیدونم حمیرا جون اول باید با آقاجون صحبت کنم اگه بخواد برای همیشه بیاد
بمونه من دیگه تو اون خونه نمیمونم
حمیرا با هول گفت
-وای نگو مادر من دغ میکنم یه روز صدای بچه ها رو تو اون خونه نشنوم
نیاز با محبت لبخندی به روش زد
@nazkhatoonstory
#۱۵۲
حالا بزارین ببینیم چی میشه اصلا شاید نیهاد اشتباه شنیده
تو دلش آشوب بود نیهاد اشتباه شنیده …پس حرف آخر آریا تو فرودگاه چی اونم
اشتباه بود
سفارشاشونو آوردن و همگی مشغول شدن نیهاد سر تا پاشو سسی کرده بودو نهالم
وضعیتش بهتر از اون نبود دستمالی برداشت و بینی جفتشونو تمیز کرد چیزی نمیتونست
بخوره و فقط بهخاطر بچه ها مجبور به نشستن سر اون میز شده بود
مبایلش زنگ خورد دست برد تو کیفشو گوشیو کشید بادیدن شماره امیر اخم کرد
-الو
-به به سلام نیاز جون چطوری جیگر
-زهر مار تو نمیتونی عین آدم حرف بزنی
امیر با صندلی چرخونش چرخی زدو از دیوار شیشه ای اتاقش خیره شد به خیابانای
شلوغ شیراز
-اِوا خواهر حرف زدنه من چشه دوست نمیداری؟؟؟ در ثانی من آدمی نمیبینم باش
عین آدم بحرفم
اینو گفت و بلند زد زیر خنده
نیاز با حرص گفت-امیر من بعدا درست و حسابی به خدمتت میرسم این چرندیات
چیه تحویل این بچه ها میدی؟!
-کدوم چرندیات ؟؟
با تمسخر و دهن کجی گفت
-موقع حرف زدن بخند موهاتو بده عقب مخ میزنی اخم کنی دختر کش میشی
امیر پقی زد زیر خنده
لامصب چه زود میگرن مطلب و الان بهشون قضیه سوم نیوتونو میگفتی دو روز
گیج میزدنا
نیاز از بین دندونای کلید شدش غرید
-امــــــــــیر
امیر با خنده گفت
-به جون نیاز راست میگم تو ببین علاقه چه تاثیر مهمی تو روند یاد گیری داره بچه
هات خودشون پاین وگرنه من فقط سر نخ و دادم اونا خودشون نخ و گرفتن
-اینا بچن زشته پس فردا بی تربیت بار میان
-نیاز به قول خودت منه نه ؟؟)به من چه(بچه هات استعادشون مادر زادیه من فقط
وسیلم برای شکوفا کردنش
نیاز یه گمشوبابا یی گفت و گوشیو قطع کرد
حمیرا با خنده گفت
-این پسر صد سالشم بشه بازم بچس سی سالش شده هوز زنم نگرفته میشه هر
روز بااین بچه ها یکی به دو میکنه انگار بچس
-آخه کدوم آدم عاقلی ب این زن میـــ
اس ام اسی براش اومد سریع باز کرداز امیر بود
”بی تربیت ِ بی شخصیت انگل جامعه ام الفساد ابابیل نمرود سادیسمی جهش
کروموزومی عملی …..گوشی رو من قطع میکنی؟“
نیاز یه شکلک بیلاخ براش فرستادو گوشی رو پرت کرد تو کیفش واقعا امیر نبود نیاز
تاحاال صد بار مرده بود
نیهاد دور دهنشو پاک کردو بلند شد
-مامان برم دستامو بشورم ؟؟
نهالم دستاشو گرفت بالا نیاز رو به حمیرا گفت
-حمیرا جون من برم دستای اینا رو بشورم بیام
حمیرا-برو مادر …برو
همراه بچه ها راه افتادن سمت سرویس بهداشتی نیاز دستاشو شست و از سرویس
اومدن بیرون داشتن میرفتن سمت میز که با دیدن سه تا زنی که کنار حمیرا ایستاده بودن
خشکش زد و اون لحظه فقط تو دلش گفت
”خدا چرا وقتی میخواد بباره همش یه جا رو سر من بدبخت میباره“
رفتن جلو قیافشو خوب میشناخت کاملا توی ذهنش هک شده بود چهرش از همون
وقتی تنگ ماهی شکست و بت آرزوهاشم شکست
از همون وقتی این چهره تو ذهنش ثبت شد که دلش شکست و آریاش مرد از
همون وقتی مسیرش از مسیر آریا دور شد
-حمیرا تو اینجاها چیکار میکنی تو رو چه به اینجا
دوستش با صدای تو دماغی گفت
-میشناسیش روژان
-قهقه ای مستانه زد
-آره بابا کلفت خونه شوهر سابقم بود ….واسه همینه میگم اینجا چیکار میکنی
نیاز با صدایی جدی گفت
-همون کاری که تو میکنی
روژان و دوستاش چرخیدن سمت نیاز روژان چشماشو ریز کرده بود قیافه نیاز بر اش
اشنا بود ولی اصلا یادش نمی اومد کجا دیدتش
-شما؟؟
حمیرا بلند شدو کیف نیازم برداشت میخواست به این بحث خاتمه بده
@nazkhatoonstory
#۱۵۳
بریم مادر منم غذام تموم شد
روژان نگاهی
از تحقیر به سرتا پای حمیرا انداخت -اه اه بهت نمیاد همچین دختر سانتال مانتالی
داشته باشی
نیهاد با اخم گفت
-اه به خودت زن خیکی
روژان چشماش از تعجب گشاد شد تو این چند سال خیلی چاق شده بودو هیکل
خوش تراشش حاال به هیکلی پر تبدیل شده بود
انگشتشو گرفت سمت نیهاد
-تو بامن بودی
نهال دستاشو زد بغلشم
-بله با خود شما بود
نیاز توبیخی گفت-نهال ..نیهاد
برگشت سمت روژان
-گیریم دخترش باشم مشکلش کجاست ؟؟
دوست رژان گفت
-دخترش با این تیپ و مادره کلفته؟؟
هر سه زدن زیر خنده حمیرا سرشو انداخت پایین و نیاز اخماشو کشید تو هم
-هی خانوم اختیاری دهنتو میبندی یا اجباری گل بگیرم برات اوال حمیرا کلفت اون
خونه نبودو خانومش بود که اگه نبود این زنیکه )با دست اشاره ای به روژان کرد(تو اون
هفت سال بیرونش میکرد ولی آخرش کسی که در به در شد خودش بود
روژان حالا شناخته بودش قیافه دختری که با چشای اشکی خیره بود به آیا تو سرش
نقش بست و شوکش کرد با اخم گفت
-هه حاال شناختمت همون دختر داهاتیه نیستی که آریا ترتیبتو داده بودو بعد ولت
کرد با من دوست شد الان داره تا کجات میسوزه که اینجا داری تز میدی ؟؟گدا گشنه
دستای نیاز مشت شد
-آره ما گدا شما میلیاردردِ منم میخواستم مثله تو از بغل پدر در بیام برم تو بغل
پسر که تاحاالمیلیاردر بودم )نگاهی به لباسای مارک دارش کرد(هه اینو کدوم خریده پدره یا
پسره ؟؟؟
همه حواسشون به اونا جمع شده بود روژان دست و پاشو گم کرده بود خواست
دهنشو باز کنه که حمیرا دست نیاز و بچه هارو گرفت و کشید سمت بیرون نمیخواست
حرفاشون به جاهای باریک بکشه نیاز حالش خراب بود خراب ترم شده بود
سوار ماشین شدن و مستقیم روند سمت خونه نه نیهاد نه نهال حرفی از بستنی
نزدن و عجیب توی فکر رفته بودن
ماشین و پارک کردو بی توجه به اونا پیاده شدو راه افتاد سمت اتاقش و درو قفل
کرد کشوی میزشو باز کردو قوص آرامبخشی برداشت و بی آب قورت داد دکمه های مانتوشو
باز کردو خودشو پرت کرد روی تخت اشکاش از گوشه چشماش ریختن کنار موهاش
نمیخواست صدای کسی رو بشنوه دست بردو هندسفری رو کرد تو گوششو صدارو تا
آخرین ولوم باال برد میخواست فراموش کنه حرفای روژان و ملافه رو کشید رو سرش و
صدای هق هقشو تو بالش خفه کرد
تنها شاهد تنهایی های نیاز بالش همیشه خیسش بودو بس
آهنگ حمید عسگری ذهن خرابشو خراب تر کرد….و اشکاشو رونتر ….بغض گلوشو
بزرگترفقط اون لحظه میخواست خودشو خالصکنه از این زندگی سراسر سیاهی
من حالم خرابه و داره میسوزه قلب من
روبه روم سراب و سوال بی جواب و سوء ظن
دل من گرفته و دردام و بگی بگم عشق من
تو تنهام گذاشتی و دیگه هیشکی نمونده پشت من
”لعنت به تو آریا “
یه عمری با بدو خوب تو ساختم
و عشقمو باختم و بازیم دادی
عاشق هرکی بشی بهش نمیرسی
این قانون و تو یادم دادی
نمیکشم کم آوردم
توی دنیایی که ازت دورم
ازت دورم …..
”بغضش داشت خفش میکرد نفسش در نمیومد“
من میدونم به تو نمیرسم
ولی خوب کاری از دستم بر نمیاد وقتی میگی بهم حسی نداری
میسوزمو صدام در نمیاد
”موهاش از خیسی اشکاش چسبیده بود به صورتش و کلافه میکرد “
نمیکشمو کم آوردم توی دنیایی که ازت دورم
چقد از غصه پرم
همه وجود من پر از درد شده
همه ی احساس تو
این روزا نسبت به من سرد شده پشت این سکوت من
تاثیر آرام بخش بود یا گریه نمیدونست فقط خوابش بردو ذهنش خالی شد از
آریا….روژان…خانوادش….بچه هاش…حماقشتش……
@nazkhatoonstory
#۱۵۴
با عجله وارد خونه شد حمیرا با دیدنش از رو مبل بلند شدو اومد سمتش
-کجاست ؟
حمیرا آشفته به اتاق نیاز اشاره کرد
اونجاست از ظهر که برگشتیم از اتاق بیرون نیومدو هر چیم صداش میزنم جواب
نمیده …نکنه …نکنه زبونم لال بلائی سر خودش بیاره ؟
امیر با شنیدن این حرف دیگه نه ایستاد ضربه های مشت گره شدشو میکوبید به در
-نیاز ….نیاز باز کن ببینم این درو ….نیاز میگم باز کن …..نیاز ارواح خاک مادرم بیام
تو کشتمتا
نیهادو نهالم داشت گریشون میگرفت امیر تعلل نکرد و رفت عقب ضربه محکمی
به در زد شونش حسابی درد گرفت ولی بی توجه به درد شونش رفت عقب یبار دیگه اومد
سمت درو اینبار در با ضرب خورد به دیوار و باز شد
بادیدن نیازی که ملافه رو کشیده بود رو سرش رنگ از رخش پرید با عصبانیت
گفت
-حمیرا جون بچه ها رو از اینجا ببر
حمیرا سریع بچه هارو کشون کشون برد سمت اتاقشون پاهاش میلرزید اومد جلو
……….جرئت نداشت ملافه رو کنار بکشه با دستایی لرزون سریع ملافه رو کنار کشید با
دیدن نفسای آروم نیاز نفسشو با صدا داد بیرون عصبانیت هجوم آورد سمتشو یه سیلی
خواند تو گوش نیاز
نیاز سریع از خواب پریدو با چشمایی پف کرده و وحشت زده خیره شد به امیر
-چــ…چی شده ؟؟
امیر دستشو آورد بالا تا یکی دیگه بزنه که نیاز سریع دستاشو حائل صورتش کرد
-نزنیــــــــا
دست امیر رو هوا خشک شد نیاز چشمش به امیری بود که از خشم رگ گردنش
بیرون زده بودوصورتش سرخ سرخ بود
با صدایی که میلرزید گفت
-امیر چیــ..چی شده…چی شده ؟
نتونست طاقت بیاره و نیازو کشید تو بغلش دلش میخواست زار بزنه همه لحظه
های رسیدنش از شرکت تا دیدن چشای باز نیاز براش قد صد سال گذشته بود
-آخه کثافت چرا جواب نمیدی …نصفه جونم کردی
نیاز داشت وسط بازوهای امیر له میشد به زور خودشو تکون داد
-خواب ..خواب بودم میدونی که چقد خوابم سنگینه یه آرامبخشم خورده بودم بر ا
همیـ…
امیر با حرص غرید
-الهی خواب به خواب بری من راحت شم
نیاز ریز خندیدو امیر چشماشو بست حتی نمی خواست به روزی فک کنه که شاید
نیازی نباشه
نیاز خودشو به زور از بین بازوهای امیر کشید بیرون امیر با اخم به چشای پف
کردش زل زد و گفت
-چرا چشات اینجورین؟؟
نیاز نگاشو از نگاه نافذ امیر دزدید
-لنز مونده بود تو چشمم
امیر با شماتت نگاهش کرد
-نیاز…
نیاز سرشو آورد بالا
-نیاز اون خری که تو چشای من میبینی من نیستما
نیاز آروم خندید
امیر-حمیرا گفت چی شده
@nazkhatoonstory
#۱۵۵
نیاز حرفی نزد و سرشو انداخت پایین
دستشو برد زیر چونه نیازو سرشو آورد بالا همه صداقتی که از خودش سراغ داشتو
ریخت تو برق نگاشو لحن صداش
-نیاز …میخوام …میخوام بدونی اگه یه روز …اگه یه روز همه دنیا ولت کرد …همه
دنیا شد مثبت و تو شدی منفی …همه پشتتو خالی کردن ….شدی تنهای تنهامثله خدا
…اینو بدون ….بفهم که یکی هست که بیشتر از خودش دوست داره …بدون همه دنیا
پشتتوخالی کنن امیری هست که بشه برات پشت ….نهال و نیهاد همه زندگیمن ….آریا
نفسمه …ولی تو دلیل نفس کشیدنمی …بفهم اینو که یه روزی نباشی نفسم میبره و
زندگیم به آخر میرسه ….اگه …اگه دوسم داری نبر نفسمو باش بجنگ برای بودنت ….باش
تا منم باشم …..باش تا تنها تر از اینی که هستم نشم …..نیاز
بازوهای نیازو گرفت
-نیاز حتی اگه یه روزی فقط …فقط حرف نبودنت باشه …اگه بخوای بری ….بدون یه
لحظم واسه نموندن تو این دنیا صبر نمیکنم
سرشو انداخت پایین
-موقعی که می اومدم گفتم اگه بلائی سر خودش بیاره من چیکار کنم ….نیاز بفهم
بی مادرم ساختم …بی اریا ساختم ….بی پدر ساختم ….به روح مامانم بی تو نمیتونم
و چقد دل نیاز لرزید وقتی قطره اشکیو دید که از روی بینی خوش فرمش سرخور دو
چکید روی زمین ….امیرش …برادرش عزیزین عزیزش برا نبودن احتمالیش داشت گریه
میکرد و نیاز چقد محتاج این همه علاقه بود
از خودش بدش اومد که حتی به خود کشی فکر کرده بود ….بی اینکه بدونه یکی
مثله امیر …نهال ….نیهاد ….کسی مثله اونا هنوزم نیاز تو زندگیشون حرف اول و میزنه
دستاشو حلقه کرد دور کمر امیرو سرشو گذاشت روی سینش و به صدای قلبی گوش داد که
برادرانه براش میتپید
نیاز زمزمه کرد
امیر
-جانم؟؟
-آریا….آریا میخواد برگرده
با این حرف امیر شوکه شد نیاز متوجه ایستادن یهویی دستاش شد و سرشو از روی
سینه امیر بلند کرد
-چیـ…چی ؟؟؟
-تو نمیدونستی؟؟!!
امیر انقد گیج نگاش کرد که نیاز فهمید وضعیت امیر از خودشم بد تره
-تو از کجا …میدونی؟؟
-نیهاد شنیده
امیر صاف نشست و کتشو پرت کرد رو تخت
-چی میگی تو من خودم دیشب باهاش حرف زدم حرفی از اومدن نزد
نیاز موهاشو داد پشت گوشش
-مثله اینکه دیشب به آقاجون گفته و آقاجونم گفته کی میای نیهادم شنیده
امیر کلافه موهای جلوشو بهم ریخت و گفت
-تو مطمئنی؟؟
نیاز سری به نشانه نه تکون داد اخمای امیر رفت توهم
-واسه چیزی که مطمئن نیستی اینجوری ماتم گرفتی ؟؟….
نیاز سرشو انداخت پایین
-روز آخر ….روز آخر که داشتیم از دبی میومدیم تو گوشم گفت ….گفت منتظرش
باشم هنوز خیلی کارا باهم داریم
امیر اینبار دیگه واقعا شوکه شد این حرف آریا یعنی اینکه میخواد بیاد آریا حرفش
یه کلام بود لج میکرد کل دنیام جلوش وای میستادن این کار خودشو میکرد
سعی کرد به نیاز دلداری بده حال بدشو خوب میفهمید داغ عشق اول که به دلت
بمونه تا همیشه خدا داغ داری و سیاه پوش دلت
تک خنده ای تلخ کرد
-هه میگما این دختره انقد خل نیست واسه خاطر روژآن از این غربتی بازیا در بیاره
….نگو پیش لرزه ورود با شکوه آریا خانه اینطوری تن و بدن منو به لرزه انداخت
نیاز با اخم کمرنگی گفت
-کوفت مسخره نکن …اگه…اگه )گوشه مانتوشو که هنوز تنش بودو تو دستش گرفت
و شروع کرد به ور رفتن باهاش (
امیر اگه برگرده …من ….من اینجا نمی مونما
گره ی کوری بین ابروهای امیر افتاد
-بسه دیگه ببند دهنتو تا دندناتو خورد نکردم تو دهنت ….گیریم بیاد خب که چی به
چی َزــــــ
حرفشو خورد و دستی تو موهاش کشید
-اصلا به درک که میاد …اَی خبرش بیاد که تا میایم مثله آدم زندگیمونو بکنیم میاد
همه چیو کنفه یکون میکنه ….چه ربطی به این دار که تو اینجا بمونی یا نه
-اگه بیاد میاد اینجا
-غلــــــط کرد میره تو خراب شده خودش میمونه دیگه
نیاز درمونده گفت
-امیر خونشه !…
امیر بازوی نیازو تو دستش گرفت و از بین دندوناش غرید
@nazkhatoonstory
#۱۵۶
اینجا خونه توهم هست ….اینجا ماله ماست آریا حق نداره پاشو بزاره اینجا
نیاز لجوجانه رو حرفش پافشاری کرد
-اگه بزاره ؟؟
امیر که دیگه کلافه شده بود بلند شدو گفت
-وای نیاز ول کن جون مادرت …باالخره که چی باید با این موضوع کنار بیای یانه
؟؟؟
جلوی پای نیاز زانو زد
-نمیتونی که بچه ها رو ازش قایم کنی میتونی؟؟…..نمیتونی که بزاری بری
میتونی؟؟؟……باهاش کنار بیا آریا بخوای نخوای بابای این بچه هاست و دیر یا زود
برمیگشت اون عاشق این دوتاست نمیتونه ببرتشون پس خودش برمیگرده
قسم میخورم نزارم اذیت کنه پس توام اذیت نکن ….باشه؟؟
نیاز بی حرف خیره بود بهش امیر عین مادرایی که بچه رو با زبونشون میخوان خر
کنن گفت
-باشه نیازی؟؟
نیاز سری به نشونه باشه تکون داد حمیرا دلش طاقت نیاوردو اومد تو اتاق با دیدن
نیاز ک سالم رو تخت نشسته بود با صدای بلند یه
”خدایا هزار مرتبه شکرت ”زیر لب گفت با حرص و عصبانیت رو کرد سمتنیاز
-الهی خدا منو بکشه از روی زمین نیست و نابودم کنه …تا تو اینجوری منو خون به
جیگرم نکنی …نمیگی این پیرزن از نگرانی می افته میمیره
امیر با خنده گفت
-دور از جونت حمیرا جون میخوام تازه برات شوهر پیدا کنم یه اورجینالشو
نیاز خندیدو حمیرا به جفتشون چشم غره رفت نیاز با دلجویی فت
شرمنده تو رو خدا شماها که میدونین خواب من چد سنگینه قرصم خورده بودم
دیگه بدتر آخه این نگرانی نداره که
امیر با لودگی دستشو کرد تو جیب شلوارش
-آره والا یه نون خور کمتر …تازه با مردن این به کجای دنیا بر میخوره
میزان اکسیژن مصرفی کمتر و تولید دی اکسید کمتر ….کاهش گازهای گلخانه ای
….کاهش سرانه مصرفی آب شامیدنی و گندم مصرفی کل کشور …..افزایش موقعیت
شغلی برای جوانان جویای کار…. پایین اومدن تورم …..بالا رفتن میزان ذخایر بنزین وارداتی
و…..این همه مزیت داره نفله شدن این نفله
نیاز با خنده گفت
-زهر مار بیا یبارکی بگو کل هم العجمعین عامل مشکالت جهانی منم دیگه
….موندم خدا چرا نیست و نابودم نمیکنه
حمیرا خندیدو رفت سمت آشپز خونه تا برای نیاز اسفند دود کنه و در اتاق بچه ها
رو که قفل کره بودو الان با مشت و لگد افتاده بودن به جون درو باز کنه
امیر ایستاد جلو آینه برق لب نیاز و برداشت و آروم کشید رو لبش
نیاز داشت از خنده میترکید همونجوری که دهنشو عین کرگدن باز کرده بود گفت
-خــــــب …عزرائیل سرش شلوغه ….عراق جنگ ..فلسطین جنگ )رژو بست و
پرت کرد رو میز(افغانستان جنگ …همه جا کشت و کشتاره الان ترافیک مردس طفلی وقت
نمیکنه به این یه مورد کوچولی ما رسیدگی کنه
نیاز بالشو برداشت و پرت کرد سمت امیر
-گمشو بابا بیشعور
امیر بالشو روهوا گرفت و نیششو باز کرد نهال و نیهاد دویدن تو اتاق و خودشونو
پرت کردن بغل نیاز …..نیاز با عشق جفتشونو تو بغلش فشارداد میخواست تو خودش
حلشون کنه این بچهها همه …همه ی دارو ندارش بودن از این دنیا
امیر جفت پا پرید وسط ابراز احساساتشون
-خوبه خوبه فیلم هندی بازی در نیارینا نیهاد بیا یه عکس ازم بگیر میخوام بزارم تو
فیسبوکم
نهال سریع از بغل نیاز اومد بیرون
-عمو من بگیرم
امیر گوشیشو گرفت سمت نهال
-بگیر کبدعمو
ایستاد پشت به آینه و یه دستشو گذاشت رو میز آرایشو دست دیگشو تو موهای
افشون فرضیش فرو کرد و لب اردکی رفت
از این ژستش همگی پقی زدن زیر خنده امیر با اخم تصنعی گفت
-چیه مگه زهر انار میخوام بزارم تو صفحم پسرا بیان بنویسن )با ناز
گفت(جــــــــــــــــــــون بخورم لباتو
نیاز اخماشو کشید تو هم
-امیــــــــر )با چشم اشاره ی به نهال و نیاد کرد (
امیر ایشی گفت و گوشی شو از دست نهال کشید بیرون
-ایــــش ببخشید یادم نبود بچه های تو زیادی چشم و گوش بستن نیهاد سریع
ایستاد کنارش
-عمو میگم سلفی بگیر تو همونجوری کن لباتو منم لپتو ببوسم بعد بیان بنویسن
زیرش کاش من جای اون پسره بودم
نیاز با عصبانیت گفت
-نیهاد خجالت بکش کی اینارو بهت یاد داده
@nazkhatoonstory
#۱۵۷
نیهاد سریع خودشو پشت امیری که داشت از خنده رو زمین پهن میشد قایم کردو
سرشو خاروند
-خب به من چه مامان ….عمو خودش اونبار برا اون دختره نوشت
امیر خندش قطع شد و به قیافه ی عصبی نیاز که انگار داشت عینلوله اگرور ژیان
دود میکرد نگاه کرد
-اوخ اوخ پسر به فنا دادیمون که
تا نیاز اومد بلند شد سریع نیهادوعین گونی برنج زد زیر بغلشو دوید سمت اتاقش
نیاز با داد گفت
-امیر وایستا حالا من باتو کار دارم آقاجون اومد میگم همچین جای اون دختروبرات
پر کنه دیگه حسرت هیچی به دلت نمونه
امیر از تو اتاقش داد زد
-نمیـــــــــــــــخوام اقا جون پیره من جوونشو میخوام
نهال با تعجب گفت
-یعنی عمو بابایی رو بوس کنه؟؟
نیاز دیگه حوصله توضیح دادن به نهالم نداشت دستشو به معنی برو بابا تکون دادو
رفت سمت آشپز خونه پیش حمیرا و نهالم پشت سرش راه افتاد
روبه روی فرخ نشسته بودن هنوزم نمیخواست باور کنه البته تا زمانیکه از دهن
خود فرخ بشنوه که واقعیت داره یا نه فرخ عینکشو در آورد و و گذاشت روی میزشو زل زد
به امیرو نیازی که منظر خیره بودن بهش
نفسشو با صدا داد بیرون
-خب
امیر جدی و بی مقدمه گفت
راسته آریا داره بر میگرده ؟؟
فرخ اخماشو کشید توی هم
-پس نیهاد خان کار خودشو کرد همون دیشب باید حدس میزدم گوشش پیش منه
امیر کالفه ادامه داد
-آقاجون الان وقت این حرفا نیست راسته یا نه ؟؟
فرخ کمی مکث کرد و سری به نشانه تایید تکون داد ..دنیا روی س نیاز خراب شدو
امیر کلافه تر از همیشه دلتنگ آریا بود ولی فکر اینکه با اومدنش نیازو آزار میداد اذیتش
میکرد
نیاز سرشو پایین انداختو آروم گفت
-آقاجون پس من ….من بهتره قبل اومدنش از اینجا…
فرخ حرفشو قطع کرد
-تو هیج جا نمیری خوب بیاد …آریا نوه منه توام مثله نومی فک نکن حاال که آریا
میاد تورو میفروشم به اون …آریا اشتباهای زیادی تو زندگیش کرده و نمیتونم به سادگی
ببخشمش …..اون میاد میره خونه خودش میمونه …توام خونه خودت ….زندگیتو میکنی
مثله همیشه مثل روزای نبودنش مثله همه این چهار سال سخته ؟؟
نیاز ساکت بود ولی پشت این سکوتش پر فریاد بود پر عذاب بود پر دلتنگی بود
فرخ اود نزدیک ترو کنار نیاز نشست
-دختر جون روزی که گفتم بهم اعتماد کن و تو اعتماد کردی قسم خوردم تا قیام
قیامت جواب این اعتمادتو بدم و میدم ….آریا نومه …یادگار عروس و پسرمه ….عزیزمه
….ولی تو مادرنهال و نیهادمی …چهار ساله توام نومی …بیشتر از آریا نباشه کمتر از اونم
برام عزیز نیستی ….تو این چهال سال با تو و بچه هات بود که زندگی تو این خونه جریان
داشته ….توام میمونی آریام میمونه کنار بیاید باهم سرنوشت بازیتو داد شمام بازیگری
کنید نه اینکه بشید مهره سوخته
تو باید نشون بدی که همه این ساال بی آریا برات گذشته …سخت گذشته ولی
گذشته …پخته تر شدی خانوم تر شدی عاقل تر شدی ثابت کن دیگه اون دختر هجده
نوزده ساله بی تجربه نیستی و حاال یه خانوم عاقل و بالغی که مادر دوتا بچس …..آر یا
عوض شده …توام عوض شدی ….باهم کنار بیاید تا نهال و نیهادو خوب بزرگ کنید حسرت
پدر و مادر به دلشون نزارید
دیگه آب از سر شما گذشته چه یه وجب چه صد وجب ولی نهال و نیهاد اول راهن
نزارید دوتا بچه عقده ای و محتاج محبت بار بیان
دستشو گذاشت رو شونه ی نیاز که سرش پایین بود
-به حرفام فک کن …. وقتی پدرو مادر شدی دیگه این آینده خودت نیست که بر ات
مهمه …الانم چیزی که مهمه برام نه تویی نه آریا اون دوتا بچن که دارن لحظه شماری
میکنن برا دیدن پدرشون بودنش باهاتون
اینو گفت راه افتاد سمت بیرون اتاق امیر نگاهیبه نیاز کرد حس کرد الان بهتره
تنهاش بزاره بلند شدو پشت سر فرخ از اتاق خارج شد باید به نیاز فرصت بده تا حرفای
فرخ و برای خودش حلاجی کنه
حرفای فرخ با منطقش میخوند ولی با احساسش…..
آریا برمیگشت ….هر روز جلو چشمش میومد …هرروز میشد آینه دقش ….هر روز
میشد خاطره واسه حماقتی که کرد
به زمان نیاز داشت داشت برا اینه حضور آریا رو باور کنه …قبول کنه …..نمیتونست
مانع بودن آریا با بچه ها شه این حقیقی کاملا مشهود بود دستاشو فرو کرد تو موهاش
”وای …خدا چیکار کنم “
زمان خیلی سریعتر ازاونی که فک میکرد گذشته بود نگاهی به ساعتش انداخت
پرواز آریا تا نیم ساعته دیگه میشست و ناز توی بیمارستان عین مرغ سر کنده بال بال
میزد حتی وقتی برای دیدش رفته بودن دبی تا این حد استرس نداشت انگار بهش وحی
شده بود این آریایی که میاد قراره کلا طوفانی به پا کنه تو زندگی آروم الان
@nazkhatoonstory
#۱۵۸
بلند شدو رفت سمت اتاق عمل برای اینکه از فکر آریا بیاد بیرون میخواست بره اتاق
عمل برای عمل معده صدای دستگاهای توی اتاق و تیک تیک ساعت رو مخش بود
نگاهش تند بین ساعت و دکتر که کنارش بود میچرخید
-گاز
با صدای بلند دکتر ناصری حواسش از ساعت پرت شد دکترعصبی گفت
-خانوم نواب حواستون کجاست ؟
نیاز دستپاچه معذرت خواهی کرد دکتر نگاهی به صورت آشفته نیاز انداخت و فت
-میخوایید برید استراحت کنید انگار برای امروز زیاد حالتون مساعد نیست
خواست دهن باز کنه تا مخالفت کنه ولی دکتر خونسرد رو به یکی دیگه از پرستا را
گفت
-خانوم نجف زاده شما بفرمایید جای خانوم نواب
نیاز معذرتی خواست و از اتاق عمل زد بیرون واقعا تمرکز کافی برای بودن تو اون
اتاقو نداشت رفت تو اتاق پرستارا و لباساشو پوشید از طرفی نمیخواست آریا رو ببینه و از
طرفیم دلش میخواست سریعا ببینتشو خودشو راحت کنه تضاد بدی تو وجودش به پا شده
بود
رفت سمت سر پرستارو ازش مرخصی گرفت برای امروز سوار دویستو شیش جمع و
جورش شدو راه افتاد سمت خونه
توی راه مدام خودشو دلداری میداد که باید آماده بشه برای هر برخوردی نباید بچه
بازی در میاورد یا مثله دخترای چهار ده ساله دست و پاشو گم میکرد
ماشینو جلوی در خونه پارک کرد حوصله بردش به پار کینگ و نداشت انقد سر یع
اومده بود که نفهمید چطوری رسید پیاده شدو دوتا نفس عمیق کشید و در خونه رو باز کرد
هرچی به ساختمون نزدیک تر میشد دستاشو بیشتر مشت میکرد ”باید به خودت
مسلط و خونسرد باشی اون بار اون اومد استقبال دیدی چه ریلمس بود اینبار نوبت توئه
درو باز کرد صدای خنده های بلند نیهادو نهال دلشو لرزوند چقد خوش حال بودن
از دیدن باباشون از اینکه دیگه میخواد برا همیشه کنارشون باشه
حمیرا اول از همه نگاهش به نیاز افتاد
-اِ مادر اومدی؟؟
همه سرا چرخید طرفش تو این یه ماهه خیلی رو خودش کارکرده بود و الان باید
نتیجه میگرفت لبخندی نشوند رو لباش
-خب دیدم زشته میشه نه واسه استقبال رفتم فرودگاه نه تو خونه بودم …گفتم
سریع تر بیام خیر مقدم بگم بازگشت غرور آفرین آریا خان و
همه به اصطلاح الکی خندیدن ولی آریا بهتر از همه درک میکرد که الان این حرفا
۹۹/۹ درصدش خالی بندیو تعارف ایرانی بود وگرنه نیاز نمیخواست سر به تن نیاز باشه
بلند شدو نهال و که رو پاش بودو بلند کرد و گرفت تو بغلش دستشو دراز کرد سمت
نیاز
-سلام ….مرسی واقعا انتظارشو نداشتم
نیاز با بی میلی دستشو گذاشت تو دست آریا شانس آورد دستاش همیشه خدا سرد
بودن وگرنه الان اون لبخند یه وری آریا حسابی کش میومد
خم شد نیهاد و بغل کردو کنار حمیرا روی مبل نشست
آریا نگاهی به سر تا پای نیاز کردو نگاشو چرخوند سمت فرخی که با ریز بینی خیره
شده بود به واکنشای آریا ….آریا خونسرد پاشو انداخت روی اون یکی پاش و موهای نهال و
کنار زد و بوسه ای روی گونش کاشت
نیهاد گفت
-بابایی سوغاتی آوردی برامون ؟؟
آریا مردونه خنیدید امیر با خنده گفت
سه تا چمدون بار کش کرده آورده سوغاتی نیاورده باشه که میندازمش تو چمدون و
تا خود پاریش اسکورتش میکنم
آریا نگاهی به چمدونای کنار دیوار کرد و گفت
-پاشو اون قهوه ای رو بیار
امیر با لودگی گفت
پس اون دوتای دیگه چی ؟
فرخ زد پس کله امیر
-به تو چه بچه بهت کاری رو که میگن بکن
امیرو نیهاد و نهال هر سه رفتن چمدونو که نسبتا کوچیک تر از دوتای دیگم بود
آوردن جلو و نشستن روی زمین آریا هنوز پا رو پا انداخته بودو خونسرد نگاشون میکر د
-باز کنید بگم کدوم ماله کیه
سریع در چمدونو باز کردن توش پر پر بود
آریا به یه عروسک باربی بزرگ اشاره کردو گفت
-اون عروسکه ماله عروسک خودمه …نهال خانومم
نهال سریع عروسکشو برداشت و پرید تو بغل آریا و محکم گونشو بوسید
-وای بابایی مرسی من عاشق این عروسکام ….مرسی مرسی مرسی
تند تند آریا رو میبوسید و آریا به زور و باخنده اونو از خودش دور کرد ….اشاره ای
به جعبه شیک مستطیلی که به طرز زیبایی با روبان قرمز کادو شده بود کردو گفت
-اونم برای آقاجونه امیر بی تعارف برش داشت و گفت
-آقا جون با اجازه
در جعبه رو باز کردو پیپ فوق العاده خوشگل وشیکی توش بود فرق با لبخند گفت
@nazkhatoonstory
#۱۵۹
ممنون خیلی زیباست
امیر –خدا بده شانس
نیهاد کماکان منتظر سوغاتیش بود آریا به اون دوتا چشای منتظر که داشت دلش
اب میشد لبخندی زدو به جعبه ای بزرگتر اشاره کرد
-وردار گدا اونم ماله توئه
امیر با عجله جعبه رو برداشت و بازش کرد با دیدن سوغاتیش ا هیجان گفت
-وااااااو سوپرایز شدم
جعبه رو برگردوندسمت بقه ساعت شیکی که با نگاه کردن سادم میتونستی قیمت
بالاشوتخمین بزنی و ادکلن کاپتان بلکی که کنار ساعت بود نشون میداد آریا حسابی برای
برادرش سنگ تموم گذاشته
نفر بعدی نوبت حمیرا بود که با دیدن سوغاتی چشماش از شدت ذوق پر اشک شد
چند سال پیش تو یکی از فیلمای تاریخی که نشون میداد زنی یه گردنبند داشت که
وسطش سنگ قهوه ای بودو دورش مثل خورشید قاب گرفته شده بود اونروز حمیرا آهی
کشیدو گفت که سر عقدش مادر شوهرش همچین گردنبدی به اون داده بود ولی تو راه فرار
تو کوهای کردستان از گردنش کنده شده بودو گم شد
آریا کل عتیقه فروشیای پاریس و زیرو رو کرده بود تا همچین چیزی برای حمیر ا که
براش کم از مادر نبود پیدا کنه و دیدن همون چشمای براق از اشک شوق برای آریاارزشش
بالتر از هرچیزی تو این دنیا بود
آخرین چیزی که تو چمدون بود یه جعبه مکعبی شکل بود که گفت ماله نیازه امیر
خواست بازش کنه که آریا با جدیت گفت
-بعدا خودش باز میکنه
نیاز جعبه رو گرفت و تشکری زیر لب کرد
امیر با چش ابرو به نیهادی که با اخم زل زده بود به چمدون خالی اشاره کرد …آریا
چیزی گفت و نیهادم حرفی نزد همین کارش آریا رو به خنده انداخت نیهاد عین خودش
انقد قد و مغرور بود که حتی نمیپرسید پس سوغاتی اون کو
آریا بلند شد
-خب آقاجون من کجا میتونم کمی استراحت کنم خیلی تو راه بودم و خستم
فرخ خیلی ریلکس گفت
-میتونی بری تو آپارتمانت دادم برات آمادش کردن
چشمای آریا گرد شد و گفت
-بعله؟؟؟
فرخ خونسرد تر از قبل گفت
-گفتم که آپارتمانتو برات آماده کردن راحت میتونی بری توش استراحت کنی
آریا گیج پرسید
-آپارتمان خودم….آپارتمانم تو خاک شناسی رو میگین ؟؟
-دقیقا
آریا نگاهی به آطراف کرد نیاز سرش پایین بودولی پوزخندش رو لباش هرچند محو
ولی معلوم بود نیش امیر که بی تعارف باز بودو ولی حمیرا ناراحت بود دوست داشت آریا
بمونه
بد جوری جلوی نیاز ضایع شده بود رسما فرخ داشت پرتش میکرد بیرون و این
خارج از برنامش بود خودشو از تک و تا ننداخت و ریلکس گفت
-اوکی پس من میرم خونه
امیر گفت
-شام بیا پیش ما خوش حال میشیم
این حرف یعنی نیومدیم نیومدی لبخند تصنعی زد
-ببینم چی میشه
حمیرا دلش طاقت نیاردو گفت
-مادر بیای ها برات قرمه سبزی میپزم میدونم این چند ساله درست و حسابی
نخوردی
آریا لبخندی زدامید آخرش به بچه ها بود که آویزونش شن و نگهش دارن ولی نهال
که با عروسکش مشغول بودو نیهادم بدتر با اخم خیره شده بود به تلوزیون و از خداش بود
اریا سریع تر از جلو چشماش محو شه
رفت سمت امیر
-منو میرسونی
امیر –دادم ماشینتو ردیف کردن تو پار کیگه خودت برو دیگه جون داداش خستم
آریا هیچی نگفت ولی خیلی دلش میخواست سر امیرو بکوبه تو دیوار اصال انتظار
همچین استقبال گرم و پرشکوهی رو نداشت تو دلش گفت
”چقدم اینا مشتاق بودن من برگرم “
دیه بیشتر از این خودشو ضایع نکردو چمدوناشو برداشت و برد سمت بیرون تا بزاره
تو ماشین امیر یه تعارف خشک و خالی زد که با نه قاطعش دهن امیرو بست
برگشت و از همه خدافظی کردو سوار ماشینش شدو راه افتاد سمت خونه خودش با
باز کردن خونش تازه انگار فهمیدهبود چقد دلتنگ این خونه و شیطنتای جونیش بود
واقعا خونه مجردی یه چیز دیگه بود پیراهنشو از تنش در اوردو پرت کرد روی مبل و
نگاهی به همه جای خونه انداخت چشمش خورد به عکس مادرشو لبخند عریضی زد رفت
جلو و دستشو کشید روی عکس بالای شومینه و اون چشای مهربونی که خیره بود بهش
”باالخره برگشتم …….اینبار آرومم آروم تر از همیشه
@nazkhatoonstory
#۱۶۰
عقب گرد کردو دسته کلیدشو از روی میز برداشت راه افتاد سمت اتاقش دلتنگ اون
اتاق بود جایی که وقتی میرفت درشو قفل کرد و رفت تا اگه یه روز خواست برگرده دست
نخورده ببینتش درو باز کردو آروم هلش داد
با دیدن اتاق لبخند عریضی نشست رو لبش
آفتاب پاییزی از پنجره افتاده بود تو اتاق و تخت ….همون تخت بهم ریخته با
لباسایی که رو زمین ریخته شده بود پا گذاشت توی اتاق و خم شد لباس و از روی زمین
برداشت و خیره شد بهش چقد خاطره هاش بهش نزدیک بودن و در عین حال دور
لباسو به بینیش فشرد بوی ادکلن خاص خودش تو بینیش پیچید و لبخند رو لبشو با
بسته شدن چشماش همراه کرد
خودشو پرت کرد روی تخت
حرفای کامران یادش اومد
”همیشه تو زندگی آدم خاطره های سیاه زیادی وجود داره که هر چی بیشتر باشه
روح آدمو سیاه و سیاه تر میکنه ولی گاهی وقتی بعضی چیزای کوچیک انقد خاطره ی
خوبی تو ذهنت میسازن میشی یه آدم سیاه سفید
قلب و ذهنی سفید تو قالب روحی سیاه“
دوباره پیرهن و بو کرد چشماشو بست
“ نمیتونی از خاطره هات فرار کنی ….گاهی با یه بوی ساده با شنیدن یه اسم یا یه
آهنگ با شنیدن یه تیکه کلام یا حرف یا هزار تا چیز کوچیک خاطره های بزرگ یادت می
افته ….وقتی نمیتونی ازشون فرار کنی چاره ای جز کنار اومدن باهاش نداری …..خاطره ها
تلخن ……آزارت میدن ….خودتو عذاب میدی ….همه اینا قبول ولی همه خاطره های تلخم
شیرینی های خودشو داره پس زندگیت هرچقدم تلخ باشه عین یه قهوه اسپرسو یا شکالت
تلخ با خلوص هشتاد در صد بازم این زندگی با همه تلخیاش طرفدارای خاص خودشو داره
…..و برای بعضیاشیرینه
خوابی که چشماشو ربود اجازه پیشروی و تکرار بیشتر حرفای کامران و توی ذهنش
بهش نداد .
چشماشو باز کردو کش و قوسی به بدنش داد نگاهی به ساعت مچی تو دستش کرد
ساعت هول و هوش شیش بود دیگه باید بیدار میشد و میرفت دلجویی پسر اخموش
از جاش بلند شدو رفت سمت چمدونشو حولشو برداشت و راه افتاد سمت حموم یه
دوش کوتاه برا اینکه کسلیش بپره گرفت و سریع از حموم زد بیرون شیش ساعت خواب
کار خودشو کرده بودو الان آماده آماده بود
لباساشو برداشت و شروع کرد به آماده شدن بعد یه ربع حاضر و آماده جلوی آینه
ایستاده بود
تیشرت جذب مشکی آستین بلندی پوشیده بود و آستیناشو داده بود بالا یه جین
طوسی تنگ که با دستمال گردنش ست کرده بودم پوشیده بود
دست دراز کردو از کشوی میزش یکیاز دستبندای قدیمیشو برداشت و بست به
مچش خندش گرفت حالا باز شده بود همون آریای بیست و پنج –شیش ساله انگار نه
انگار که دیگه سی ساله شده بود سویچ و گوشیشو برداشت و از خونه زد بیرون
میدونست یهاد الان حسابی از دستش شکاره همینکه هیچ حرفی نزده بود خودش
نشون میداد تا چه حد الان از دست آریا عصبیه ماشین و جلوی خونه نگه داشت و پیاده
شد
آیفونو درو زد صدای حمیرا تو آیفون پیچید
-کیه ؟؟
رفت جلو آیفونو با خنده گفت
-باز کن حمیرا جون که عزیز دلت اومد
لبخند آریا روی لبای حمیرام اومد
-الهی فدات شم مادر خوش اومدی بیا تو
در با صدای تیکی باز شدو آریا قدم گذاشت تو خونه خاطرات خوب زیادی تو این
خونه داشت خونه ای که مطعلق به مادرش بود
درو باز کردو واردساختمون شد با صدای بلندی گفت
-سلام علیکم
حمیرا اومد جلو و آریاشو تو آغوش کشید آریا خم شد تا بشه هم قد کسی که کلی
مادرانه خرجش کرده بود همه این ساال بوسه ای روی سر حمیرا نشوند
-حمیرا جون نیهاد کجاست ؟؟
-تو اتاقشه مادر داره با اون ماسماسکش بازی میکنه
آریا با نگاهی به اتاق های طبقه پایین گفت
-کدومه اتاقشون ؟؟
حمیرا اشاره ای به اتاق کناراتاق نیاز زد
-اونجاست مادر کنار اتاق نیاز
آریا لبخندی زد و راه افتاد سمت اتاق خیلی دوست داشت در اتاق نیازو باز کنه و
بگه اشبتباهی شده ولی خوب همون یه ذره شعور اجتماعی که تو وجودش مونده بود گفت
آدم باش و برو تو اتاق بچه ها در زدو با صدای نیهاد که گفت بله درو آروم باز کرد
نیهاد با دیدنش اخماش دوباره رفت توهم اما به مادرش قول داده بود زفتار زشتی از
خودش نشون نده برای همین با صدای ضعیفی گفت
-سلام
آریا رفت جلو و از پشت صندلی نیادو بغل کردو بلندش کرد
-سلام پسر بابا …خوبی
نیهاد دست و پا زد که آریا بزارتش زمین و تو همون حال گفت
خوبم
@nazkhatoonstory
#۱۶۱
آریا نگاهی به نهال کرد که خوابش برده بود سرشو برد سمت گوش نیهاد و با صدای
آرومی گفت
-موافقی بریم دونفری یکم بگردیم ؟؟؟ پدرو پسری فقط خودمو خودت
نیهاد با اخم خودشو کشد روی زمین
-نه دارم بازی میکنم
آریا شونه ای بالا انداخت
-باشه خب اصرار نمیکنم میخواستم ببرم سوغاتیتو نشونت بدم
با این حرف قدمای نیهاد که داشت میرفت سمت میز تا با تلبلتی که امیر بر اش
خریده بود مشغول شه خشک شد برگشت سمت آریا
-چی ؟
آریا خم شد تا هم قد نیهادش شه
-بدو حاضر شومیخوایم بریم سوغاتیتو نشون بدم
چشای سرتا سر مشکی نهیهاد برق زد بیشتر از سوغاتی برای پدری که یادش نرفته
بود پسر کوچولوشو
آریا که برق چشمای نیهادو دید با لبخند گفت
-بدو برو از مامانت اجازه بگیر تا بریم
-چشم
دوید سمت در ودرو با شتاب باز کرد آریا نگاشو از مسیر رفتن نیهاد گرفت و
برگشت سمت نهال روشو ملافه ی نازک صورتی رنگی که روش عکس سفید برفی بود
کشید وبوسه ای روی پیشونی نهالش نشوند
نیاز توی اتاقش مشغول خوندن ایمیلی بود که از طرف یکی از استاداش برای پایان
نامش براش فرستاده شده بودو میخوند در با ضرب باز شد با اخم نگاه نیهادی کرد انگاری
زیادی ذوق داشت
-من به شما نگفتم هر جا میری اول در بزن
نیهادحرف مادرشو بی جواب گذاشت و با هیجان گفت
-مامان اجازه میدی با بابا برم بیرون میخواد سوغاتیمو بهم بده
یه تای ابروی ناز بالا پرید پس حدسش درست بود امکان نداشت آدمی مثله آریا
سوغاتی نیهادو یادش بره اولش خواست بزنه تو پر هردوشونو بگه نه ولی از صبح دیده بود
که نیهاد به خاطر این بی توجهی چقد تولک بود برا همین سری به نشونه تائید تکون داد
-باشه برید ولی زود برگردید
نیهاد با خوشحالی پرید بیرون از اتاق و چند دیقه بعد آماده رفت تو ماشین آریا نیاز
از پنجره خیره بود به اریایی که نیهادو تو ماشین نشوند و کمر بندشو بست و خودش سوار
ماشین شد
واقعا میدید که نیهاد چقد محتاج محبتای آریاست …امیر بود فرخ بود ولی نیهاد
دوست داشت بزرگ شدنشو مرد شدنشو کنار قهرمان بچگیاش بگذرونه و حالا آریا بود و
نیازم مجبور بود به قبول این بودن
رفت سمت کمدشو شروع کردبه اماده شدن
ساپورت مشکی با تونیک سفید و مشکی پوشید و موهاشو طبق معمول بافت و
آرایش ملایمی کرد و از اتاق اومد بیرون
رفت اشپرخونه تا به حمیرا کمک کنه فرخ و امیر هنوز از جلسه ای که داشتن بر
نگشته بودن ولی امیر زن زدو گفت تا هشت خودشونو میرسونن
نهال از وقتی بیدار شده بود مدام در حال نق زدن بود که چرا آریا اونم با خودش
نبرده نیاز دیگه داشت آسی میشد از دستش
بوی قرمه سبزی کل خونه رو برداشته بودو نیاز داشت ساالد شیرازی درست میکرد
نهال بعد کلی نق زدن وقتی دید غر غرای بچگونش هیچ اثری تو مادرش نکرده با اخم ر ف و
روی مبل نشست ومشغول دیدن گارفیلد شد
صدای آیفون بلند شد نیاز نگاهی به ساعت بزرگ گوشه سالن که تو تیر راس
نگاهش بود انداخت ساعت یه ربع به هشت بود نهال درو باز کردو صدای امیرو فرخ تو
خونه پیچید بلند شدو دستاشو شست و رفت به استقبالشون امیر کیفشو پرت کرده بود یه
گوشه و نهال و گذاشته بود رو شونه هاش نیاز و حمیرا هردو بهشون خسته نباشید گفتن
فرخ با نگاش دنبال نیهاد گشت
-پس نیهاد کو ؟؟
نیاز سعی کرد لحنش بی تفاوت و خالی از هر حسی باشه
-با باباش رفتن بیرون مثله اینکه یمخواست سوغاتیشو بده بهش
امیر نهال و از شونش آورد پایین
-به به پس پدر مسئول از قبل به فکر پسرش بوده دور از جون فک کردیم تو این
موردم سیب زمینی بازی در اورده
نهال موهای امیر و کشیدو با حرص گفت -به بابای من نگو سیب زمینی
امیر سعی کرد میهاشو از دست نهال بکشه بیرون
-آی آی آی ..ول کن باشه ..باشه …اصلا بابای تو سیب زمینی نیست پیازه
نهال محکم تر کشید که صدای آخ بلند امیر با صدای زنگ آیفون همزمان بلند شد
حمیرا رفت سمت آیفونو با دین آریا دکمه رو زد
-ومدن این دوتام
فرخ راه افتاد سمت اتاقش تا لباساشو عوض کنه ولی بقیه جلوی ورودی منتظر اون
دوتا بودن صدای خاموش شدن ماشین که اومد امیر در وردوی ساختمونو باز کرد نیهاد از
ماشین پرید بیرون و آریام پیاده شد نیهاد داشت باال پایین میپریدو ورجه ورجه میکرد تا
آریا در عقب ماشینو باز کرد یه سگ پشمالوی کوچولوی سفید از ماشین پرید بیرون که
آریا سریع گرفتش
@nazkhatoonstory
#۱۶۲
نهال که کنار امیر ایستاده بود با تته پته گفت
-او….اون …اون سگه …..
نهال جیغی کشیدو از بغل امیر پرید پایین و دوید سمت نیهادو آریا امیر چشمش
به آریا بود که داشت سگ و میاورد تو
-اوه اوه گاومون عین نیاز دوقلو زاید
نیاز با حرص و عصبانیت گفت
-من ….من اینجا نمیمونم ….عمرا اینجا بمونم ….یا جای من اینجاست یا اون
-چی شده ؟؟
با صدای فرخ همگی چرخیدن سمتش آریاو بچه ها رسیده بودن به ورودی فرخ
چشمش به سگ با نمکی افتاد که تو بغل آریا بودو نیهادو نهال از ذوقش داشتن آسمونو به
زمین میدوختن
نیاز چند قدم عقب رفت صورتش سرخ سرخ بود
-اقا جون بگو اینو بر بیرون ها من نمیتونم با این …..)سگه پارسی کرد و نیاز یه قدم
دیگه عقب رفت( من فوبیای ترس از حیوانات دارم
آریا با خنده گفت
-نترس بابا این چیه مگه یه تولس همش انقد بی آزاره
نیهاد باهیجان گفت
-آره مامان انقد بانمکه کلی باهاش بازی کردم
نیاز با عصبانیت گفت
-تو غلط کردی …..اینو از اینجا ببـــــــــــرش
فرخ با اخم گفت
-آریا سریع ببرش تو ماشین میبینی که نیاز خوشش نمیاد
نیهاد با ناراحتی گفت
-ولی این سگه منه …..من دوسش دارم
نیاز دهن باز کرد تابه نیهاد بتوپه که آریا دستشو به علامت سکوت بالا آورد
برگشت سمت نیهاد و نشست رو زمین
-گل پسر مامانی میترسه اینو من میبرم خونه خودم توام هرروز با آبجی بیاید اونجا
هر چقد میخوایید باهاش بازی کنید باشه ؟؟
نهال نق زدو پاشو کوبید رو زمین
-نه بابا تورو خدا من دوسش دارم نبرش
برگشتن سمت نیاز
-مامان تورو خدا ….مامان خواهش
اخمای فرخ توهم بود آریام پشیمون شد باید از جیغای هیتریک نیاز تو دبی
میفهمید جیغاش از ترس بوده نه عصبانیت با لحنی جدی گفت
-آقا نیهاد و نهال خانوم یا تمومش میکنی یا همین الان میبرم برش گردونم
نیهاد با عصبانیت پاشو رو زمین کوبی ولی لن جدی آریا نشون از عملی کردن
حرفش میداد برای همین هردو لب و لوچشون آویزون شد آریا برگشت و سگه رو که نیهاد
اسمشو نونا گذاشته بود گذاشت تو ماشین و برگشت
آریا توجهی به اخم و تخماو سر
سنگینیشون نکرد اصلا خوشش نمیومد لوس بار بیان تو همین مدت هم فهمیده بود به
خاطر محبتا و توجه های بیش از حد بقیه خیلی لوس شدن
میخواست درستشون کنه باید بهضشون یاد میداد اگه کسی دوسشون داره دلیل بر
این نیست که همیشه هر چیزی و که بخوان براشون آماده کنه
میخواست از بچه هاش شخصیت مستقلی بسازه تا فردا پس فردا که وارد اتماع
میشن متکی به هیچ کس نباشن و گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون
فکر میکرد بزرگ ترین مزیتی که بی توجهیای پدرش به اونو امیر داشتم همین بود
آریا از بچگی یاد گرفت رو پای خودش بایسته و منتظر کمک پدرش یا حتی مادرش نموند
برای همین شخصیت سخت تری نسبت به امیر داشت که کمی به خاطر رفتارای حمیرا و
مادرش لوس شده بودوی اونم به نوبه خودش میتونست تو شرایط سخت از پس خودش بر
بیاد
بعد نیم ساعت که با حرفای تکراری آریا و امیر و فرخ گذشت نیاز و حمیرا میز شام
و چیدن و حمیرا همشونو برای شام صدا کرد نیهادهمچنان اخمالو سر میز نشست ولی نهال
اصال فراموش کرده بود قضیه چی به چی بودو عروسکشو کنار خودش نشونده بود
آریا دستاشو مالید بهم و با خنده گفت
-جــــــــــون چه بویی راه انداختین اصلا یکی از دلایل اصل برگشتنم همین قرمه
سبزی های حمیرا جون بود
حمیرا دیس برنج و گذاشت سر میزو و با لبخندی مادرانه گفت
-الهی فدات شم مادر بمیرم برات لابد اونجا گشنه میموندی آره ؟؟
امیر یه قاشق از سالاد گذاشت دهنش
-وا حمیرا جون یه جوری میگی گشنه میموندی انگار فرستاده بودیمش اتیوپی برا
تبعید بابا رفته بود فرانسه ها ….
با شیطنت گفت
-اونجا پر جیگر ادم که گشنه نمیمونه
@nazkhatoonstory
#۱۶۳
حمیرا ایهام حرف امیرو نگرفت ولی آریا و فرخ همزمان یه چشم غره توپ بهش
رفتن آریابی توجه به اونا بشقاب نهال و نیهادو پر کرد نیاز نشست کنار نیهاد که وسط آریا
و نیاز نشسته بود هنوز برای غذا خوردنش نیاز بش کمک میکرد چون یه قاشق میخور د پنج
قاشق میریخت
آریا خواست قاشق اولو بزاره تو دهنش که چشمش خورد به دهن باز نیهاد که
منتظر اومدن قاشق تو دسته نیاز بود
با خم سریع مچ دست نیاز و رفت
نیاز حس کرد اگه روغن داغ میریختن رو دستش تا این حد سوزش نداشت همگی
با تعجب خیره شدن به این حرکت آریا قاشق و از دست نهال گرفت و گذاشت تو بقشقاب
جلوی نیهاد
-خودش باید بخوره تو چرا بهش میدی
نیاز دوست نداشت مخاطب آریا باشه ولی به اجبار گفت
-هنوز نمیتونه کامل خودش غذا بخوره
آریا با اخم گفت
-نیهاد دیگه بچه نیست انقد خودش میخوره تا یاد بگیره
نیهادبرگشت سمت آریا
-آخه میریزم رو زمین
آریا جدی ولی اؤوم گفت
-خب سعی کن نریزی تو دیگه یه پسر بزرگی به نظر خودت زشت نیست مامانت
بهت غذا بده بخوری؟
این حرف انگار بد جوری به غرور نیهاد برخورده بود با اخمایی که عجیب شبیه
اخمای آریا بود رو به نیز گفت
خودم میخورم
همه با دهان باز خیره بودن به نیهادی که سعی داشت قاشق و محکم بگیره تا نریزه
آریا لبخندی زدو اولین قاشق خودشو گذاشت دهنش با لذت گفت
-وای این محشره حمیرا جون بزنم به تخته دست پختت پیشرفت کرده ها دیگه وقت
شوهر دادنته
حمیرا با خجالت لبششو گزید و گفت
-خجالت بکش پسره بیحیا تازه خورشتم نیاز درست کرده من فقط برنج و دم کشیدم
با یان حرف انگار راه گلوی اریا رو بستن سریع یه قلب از دوغ لیوان جلوشو خورد
دوست نداشت همچین سوتی بده با لبخندی الکی گفت
-مرسی نیاز خانوم زحمت کشیده
دیگه حرفی نزدو بی حرف مشغول خوردن شد با هر بار قئرت دادن غذا با خودش
میگفت
-اکه هی این دستپختش انقد خوب بودو رو نکرده بود
تو دلش خندید ”میدونستم انقد خوب آشپزی میکنه عمرا ولش میکردم “
از این فکر لبخندی رو لبش نشست امیر با شیطنت گفت
-چیه دادا همچین شنگول میزنی
آریا یه تای ابروشو طبق عادت داد بالا
-مشکلی داری ؟؟
-نه والا گفتم انقد شنگولی یهو آقا گرگه نیاد بخورتت
با این حرف بچه ها و حمیرا زدن زیر خنده نیازو و فرخم یه لبخند کمرنگ نشوندن
گوشه لبشون آریا چپکی نگاش کردو گفت
-امیر یه کاری نکن سرو تهت کنم هر چی خوردی پس بدیا
فرخ با یه بسه گفتن به بحث اونا ختمه داد امیر چشاشو برای آریا لوچ کردو مشغول
شد شام در نهایت آرامش و جوی تقریبا سنگین ولی آروم خورده شد.
نیم ساعت مونده بود به دوازده که دیگه عزم رفتن کرد بچه ها به بهونه ی نونا
التماس میکردن بمونه تودلش گفت
”پدر صلواتیا صبح باید التماس میکردن نکردن حاال منو به یه سگ میفروشن “
جفتشونو بغل کردو بوسید
-جوجه ماشینیای خودم امشب دیگه دیر وقته از وقت خواب شمام گذشته پس
بهتره برید بخوابید تا منم برم
فرخ گفت
-فردا یه سر به شرکتت بزن چند ساله محمودی داره اونجا رو اداره میکنه وقتشه
دیگه بگی که برگشتی
لبخندی زدو بچه ها رو گذاشت پایین
-باشه برای پس فردا….فردا نمیشه باید برم جایی
امیر با تعجب پرسید
-نیومده ؟؟کجا میخوای بری
-به فرنوش گفتم برام بیلیت بگیره باید برای یه سری کارا یه سفر یه روزه داشته
باشم
امیر مصرانه گفت
-کجا آخه ؟؟
آریا لبخندی زدو به شوخی گفت
-سرت تو کار خودت باشه بچه ….تو کارای من دخالت نکن
@nazkhatoonstory
#۱۶۴
از همه خدافظی کردو به نق نقای نهال و نیهادم گوش نکرد سوار ماشینش شدو راه
افتاد سمت خونش نیاز از پنجره اتاقش خیره بود به دری که داشت بسته میشدو و ماشینی
که ازش بیرون رفته بود
با خودش زمزمه کرد ”راحت تر ازاونی بود که فکر میکردم “
بعد ازخوابوندن نیهادو نهال شب بخیری گفت و رفت سر جاش فردا شیفت بود و
روز پر کاری داشت سعی کردن بدون فکر کردن به آریا و اتفاقایی که افتادو ممکنه بی افته
بخوابه و تا حدودی موفق شد امروز زیاد ازش انرژی رفته بود
با صدای آیفون شنلشو انداخت رو دوشش و و شالشو آزادانه انداخت رو موهاش
هوای سرد سرصبح پاییزی حسابی به مزاجش خوش اومده بود راه افتاد سمت در اصلی و
درو باز کرد با دیدن آریا چشماش از تعجب گرد شد
یههفته ای از اومدنش میگذشت ولی سابقه نداشت هیچ وقت این وقته صبح اونم
ساعت هشت صبح بیاد اونجا آرایا با دیدن چشمای گرد شده نیاز لبخندی زدو گفت
-علیک سلام نیاز خانوم صبح عالی متعالی
نیاز با تعجب گفت
-تو …تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
آریا تکیشو از دربرداشت و دستشو آورد باال
-حلیم گرفتم برا صبونه
نیاز خم شدو سرکی تو کوچه خلوت کشید آریا گفت
-منتظر کسی هستی
نیاز سرشو به شانه نه تکون دادو از جلوی در رفت کنار تو این یه هفته هیچ اتفاق
خاصی بشون نیافتاده بود جز چند دیدار کوتاه که با حرفای عادی گذشته بود آریا اومد تو
نیاز هنوز درو باز نگه داشته بود آریا برگشت طرفش
-بیا دیگه چرا وایستادی
نیاز درو آروم بست و خواست اولی قدم بر داره که در و زدن سریع برگشت و درو
باز کرد آریام ایستاد سر جاشو با اخم خیره شد به در دوست داشت بدونه کیه که سر
صبحی در خونه پدر بزرگشو میزنه و از قضا معلومم بود نیاز منتظرشه با شنیدن صدای
پسرونه ای این کنجکاوی تشدید شد
نیاز لبخندی به صورت محمد پاشید و محمدبالبخند گرم تری جوابشو داد
-سلام نیاز خانوم صبحتون بخیر
نیاز لبخندشو حفظ کرد
-سلام آقا محمد خیلی ممنون …شما باز من و شر منده کردین
محمد محجوبانه سرشو انداخت پایین
-اختیار دارین نیاز خانوم این چه حرفیه کمترین کاریه که ….
-سلام
با شنیدن صدای آریا سرشو آورد بالا و سوالی خیره شد به چهره پسری که براش
آشنا بود ولی یادش نمی ومد کجای و کی دیدتش با صدایی آروم جوای داد نیاز لبخند هولی
زدو دست دراز کرد نون سنگکای تازه ای که دستش بودو گرفت
-خیلی ممنونم به خانوم ابراهیمی هم سلام برسونید
محمد همچنان خیره به آریا بودو آرا بااخم خیره به نون های توی دست نیاز محمدو
تو نگاه اول شناخته بود بچه زر زرویی بود که پخ میکردی اشکش در میومد محمد که
نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره دستشو دراز کرد سمت آریا و با لبخند دوستانه ای
گفت
-سلام محمد ابراهیمی هستم همسایه آقای نواب
آریا با بی میلی دستشو گذاشت توی دست محمد
-شناختم
چشمای محمد گرد شد نیاز نمیدونست چرا دلش نمیخواست این دوتا باهم
برخوردی داشته باشن قبل از اینکه محمد دهنشو باز کنه رو به آریا گفت
-خب دیگه بریم آریا حلیم سرد میشه
وللی اؤیا همچنان مصرانه سر جاش ایستاده بود با تمسخر و پوزخندی که گوشه
لبش بود گفت –محمد جا شما هر روز صبح نون میگری برا اینا
محمد حالا شناخته بود آریا پسر مریم خانوم بود که گاهی برای بازی باهاش میومدو
همیشه خدام تا اشکشو در نمی آورد نمیرفت بعد مرگ ریم دیگه تو این محل نیومده بودو
خیلی وقت بود ازش خبری نداشتن
لبخندی زدکه بوی آشنایی میداد
-به به آریا خان خوشحام میبینمت رفیق
آریا یه تای ابروش پرید بالا کی رفیقی به اسم محمد ابراهیمی داشت ؟ان سوالی
بود که از خودش پرسید
-منم خوشحالم …نگفتی هر روز میخری؟؟
نیاز تند تندبا پاش ضرب گرفته بود رو زمین محمد نگاهی به نیاز کرد که آر یا تا ته
ماجرا رو خوند کار کشته تر از این حرفا بود که نگاهای ساده محمدو تشخیص نده
-به هر روز که برا خودمون نون میخرم برای همسایه خوبمونم میخرم
آریا تمسخر صداش دوزش رفت بالا
-اِجـــــدا؟؟اونوقت برا همه از این خوش خدمتیا میکنید یا نون گرفتنتون مخاطب
خاص داره ؟؟
نیاز با حرص گوشه کت اسپرت آریا رو کشید محمد کمی اخم کرد
-ببخشید ؟؟؟نفهمیدم منظورتو ؟؟
آریا نگاهی به نیاز کرد و ممد ادامه داد
@nazkhatoonstory
#۱۶۵
نیاز خانوم خیلی تو بیمارستان زحمت مادرمو کشیدن این کمترین کاریه که میتونم
برا جبران زحمتشون بکنم
آریا نگاهی به محمد کردو تو دلش گفت
”آره ارواح خاک عمت “
نیاز تشکر هل هولکی کردو درو بست و محمد متعجب پشت در ایستاد و بعد اینکه
به خودش اومد راه افتاد سمت خونشون دوسالی میشد دلش بد جوری پیش دختر جذابی
که تو خونه دیوار به دیوارشون زندگی میکرد گیر کرده بود
ولی نمیتونست کاری کنه از طرفی نیاز دوتا بچه داشت وهمیشه برای همه مجهول
بود که شوهرش کجاست و این پذیرشش برای مادرشو فامیلشون خیلی سخت بودو از
طرفیم نیاز هیچ رقمه بهش راه نخ دادن نمیداد ولی خب دل بود دیگه گاهی جایی گیر
میکنه که نباید گیر کنه
و همه این مدت کل دلخوشی محمد شده بود صبح به صبح دیدن نیاز به بهونه نون
خریدن و چقد اون چند لحظه برای دل عاشقش شیرین بود
نیازو درو بست و راه افتاد سمت ساختمون اصلی آریا دستشو گرفت
-وایستا ببینم این پسر دماغوئه مسئول نون رسانی به همه همسایه هاس یا فقط به
این خونه میرسونه
نیاز با حرص دستشو از دست آریا کشید بیرون
-تورو سنه نه ….چرا آبرو ریزی میکنی اینم از آقایشه که صبح به صبح برا مام نون
میگیره تا من نکوبم برم اون سر خیابون برا نون گرفتن
آریا با اخم گفت
-پس اون امیر چیکار ؟؟بیدارش کن بره نون بگیره دیگه
-امیر زود تر از نه –نه و نیم از خواب پا نمیشه
-دوتا چک و لگد هوالش کن ببینم بازم پا نمیشه
نیاز عصبی گفت
-ببینم اصلا به تو چه آخه دوز نیست اومدی از اره و اوره و شمسی کوره داری ایراد
میگیری اونم مدل حرف زدنت با محمد بود نمک نشناس یدگه
آریا با تمسخر گفت
-هه محمــــــــد؟؟
با اخمایی گره کرده گفت
-همینم مونده از اون پسره که همیشه خدا آب دماغش آویزون بود بیام تشکرم کنم
واسه خود شیرینیاش
نیازم پوزخند صدا داری زد
-خودت از بس بی شعورو بی فرهنگی که چشم نداری ببینی یکی تا این حد آقاست
که نمیخواد کسه دیگه ای رو به زحمت بندازه
آریا خندیدو گفت
-جونـــــــــم شعور نیاز نگو نفهمیدی این بچه دماغو واسه چی صبح به صبح نون
به دست حاضری میزنه برات
ادای عق زدن در آورد-این ابراز احساسات خرکیش منو کشته
نیاز نیشخندی زدو گفت
-شما به بزرگی خودت بخشش همه مثله تو حرفه ای نیستن
اینو گف و راه افتاد سمت ساختمون آریا با حرص دندوناشو روهم فشار داد“شیطونه
میگه همچین دوتا کشیده نرو ماده بخوابونی تو گوشش نفهمه از در خودره یا از دیوار ها “
پشت سرش راه افتاد و رفت تو معلوم بود همه خوابن ظرف حلیم و گذاشت روی
میزو نیاز نون سنگا رو گذاشت الی سفره و بی توجه به آریا چای سازو روشن کرد
آریا تکیه داد به میز
مگه تو سازمان همیاری و همکاری با خروسا استخدام شدی کله سحر از خواب
پاشدی ؟؟
نیاز بااخم گفت
-ببین اومدی حلیم بدی بخوریم یا حرص ؟؟
آریا با اخم سرشو چرخوند سمت اتاق بچه ها
-هنوز خوابن ؟؟
نیاز جوابی ندادو حلیم رو ریخت توی ظرف و گذاشت روی گاز
آریاصندلیو بیرون کشیدو چرخوند برکست نشست روش و با لودگی گفت
-میگم نیاز با همین اخالق قشنگت دل این دماغو رو بردی ؟؟
نیاز با حرص گفت
-هرکی بهت گفته با مزه ای یا باهات شوخی کرده یا خودش زیادی بی مزه بوده
-میگم از فردا تو یه تشت آبلیمو با نمک و فلفل و زردچوبه به مقدار لازم بخوابه با
مزه شه عین تو
نیاز کلافه گفت
-اه آریا بس میکنی یا نه
آریا قیافش جدی شدوگفت
-از فردا لازم نیست ممد دماغو براتون نون بگیره باهاش حال نمیکنم
-شما میخوای نــــــــون بگیری ؟؟؟
پاشد ایستاد رو به روش
-درد تو فقط نون گرفته ؟؟
نیاز دستاشو قالب کرد رو سینش
@nazkhatoonstory