رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۸۱تا۱۹۵ 

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۸۱تا۱۹۵ 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری

#۱۸۱
با تموم شدن آهنگ صدای قهقه جفتشون تو ماشین پیچیده بود امیر ماشین و پارک
کرد کنار یه بستنی فروشی
-میخوام بهت یه فالوده شیرازی بدم جیگرت حال بیاد
تا نیاز اومدحرف بزنه از ماشین پرید بیرونو دوید سمت بستنی فروشی نیاز از پشت
داشت نگاش میکرد
اگه میخواست زندگیشو قسمت قسمت کنه آشنایش با امیرو دوستیشون شیرین
ترین قسمت زندگیش بود
امیر جنسش فرق داشت با آدمایی که درو برش بودن جنس محبت کردناش ناب
بود خاص بود میتونستی به معنی واقعی کلمه وقتی کنارشی بیخیال دنیا و آدماشو اتفاقای
مزخرفش بشی
با امیر که بودی انگار یادت میرفت آدمی و آدم بی غصه نمیشه
امیر دوتا ظرف فالوده تو دستش از خیابون رد شدو اومد شمت ماشین …..نیاز
همینکهدر ماشین که باز شد حواسش برگشت امیر فالودشو داد دستش
-بیا ببین چه کرده آق امیر خدا منو واست نگه داره اصال لنگه ندارم تو آقایی
نیاز یه قاشق از فالودشو گذاشت دهنش طعم فوق العادشو سعی کرد تو ذهنش
ثبت کنه انگار که آخرین باره داره میخورتش امروز میخواست زندگی کنه …انگار که بهش
گفته باشن امروز دیگه آخرین روزته هرکاری دوست داری بکن ….نیازم میخواست زندگی
کنه و خاطرات خوب امروزشو تو ذهنش ثبت و ضبط کنه
-میگم نیاز تو از وقتی اومدی شیراز اصلا سری به این رماله ما زدی ؟؟
نیاز با اخمایی در هم گیج پرسید
-رمال؟؟
ماشین و روشن کرد
-آره دیگه تو شیراز یه رماله هست میگن خیلی کار بلده میخوای ببرمت پیشش من
یکی دوبار رفتم انصافا رمالیش حرف نداره صددرصد تضمینیه
نیاز گیج گفت
-خدایی جدی میگی
امیر جدی نگاش کرد
-آره جون نیاز عجیبه نمیشناسیش خیلی معروفه میخوای ببرمت پیشش
نیاز هیچوقت اعتقادی به این چیزا نداشت ولی بد جور کنجکاو بود ببینه این کیه که
امیرم چندب ار رفته پیشش
-برو ببینم
امیر بی حرف راه افتاد نیاز با تعجب به درو برش نگاه میکرد چیز خاصی نبود با
ایستادن ماشین برگشت سمت امیر
-رسیدیم ؟؟
امیر کمر بندشو باز کرد
-آره پیاده شو اینجاست
نیاز درو باز کردو پیاده شد امیر اومد کنارش
-کجاست
امیر خم شدو با نگاهی شیطون گفت
-اونجاست
نیاز مسیر انگشتشو دنبال کرد با دیدن مقبره حافظ تک خنده ای کردو زیر لب
”دیونه ”ای نثار امیرکرد
امیر دستشو گرفت و هردو راه افتادن سمت مقبره حافظ
-امیر گفته بودم خیلی دیونه ای ؟؟
-آره هزار بار
-گفته بودم خیلی بیشعورم هستی ؟؟
امیر سرشو چرخوند سمتش
-فک کنم شنیدم ولی اگرم نشنیدم دمت گرم که گفتی
هردو رفتن و فاتحه ای برای حافظ خوندن امیر با هیجان دستاشو کوبید بهم
@nazkhatoonstory

#۱۸۲

خب حالا زن بریم اول چند تا عکس خوشگل بگیریم بعدم بریم ببینم این ر مال
همشری ما چی داره وصف حال تو بگه
نیاز خندید امیر دست برد تا گوشیشو از جیبش در بیاره که نیاز گوشی خودشو
گرفت سمتش
-بیا باماله من عکس بگیر
امیر بیحرف گوشیشو گرفت ….دستشو برد پشت سر نیازو دوتا شاخ براش گذاشت
نیاز با خنده پسش زد اومد کنار بکشه که امیر سریع عکس و گرفت و زد زیر خنده
امیر-هوی هوی جنبه داشته باش
نیاز یکی کوبید پس کلش
-خیلی آدم بی خودی هستی پاکش کن
امیر نچی گفت و سریع پرید جلوی دوتا دختری که داشتن از جلوش رد میشدن
-خانوما ببخشید
دخترا ایستادن امیر بالبخند گوشیو گرفت سمتشونو گفت
-میشه دوتا عکس از ما بگیرین
یکی از دخترا لبخندی زد گوشیو گرفت
-البته
امیر برگشت سمت نیازو دستاشو قفل کرد دور شکم نیازدختر تا گفت یک دو سه تو
آخرین لحظه امیر خم شدو محکم لپ نیازو بوسید
دخترا خندشون گرفت عکس جالبی شده بود نیاز با هول خواسته ود خودشو عقب
بکشه و امیر محکم گرفته بودش همگیاز دیدن عکس خندیدن
یه عکس دیگم انداختن هردو به ستون هاتکیه زده بودن و عکس و انداخته بودن
امیر گوشیو گرفت و تشکری کرد
دست نیازو گرفت و گفت
ُ -خب بزن بریم میخوام فالت م
بگی
نیاز سری تکون دادوپشت سر امیر راه افتادرفتن سمت پیرمردی که موهای بلند
سفید و ریشای بلند یکدست سفید تری داشتامیر کنارش ایستاد
-سلام علیکم آقا محمدعلی خان مارو نمیبینی خوشی؟؟
پیر مرد با دیدن امیر گل از گلشنش شکفت
-به به ببین کی اینجاست چه عجب پسر جان دلم حسابی هواتو کرده بود گاهی این
ورا بیا الاقل قیافت یادمون نره
امیر شرمنده سرشو انداخت پایین
-دیگه شرمندم وقت نمیکنم زیاد بیام اینطرفا
چشم پیرمرد به نیاز افتاد چشمکی زدو با اشاره به نیاز گفت
-خبریه ؟؟
امیر پقی زد زیر خنده
-دور از جون آقا رضا درسته بیمعرفتم ولی نه اینقد که داری نفرینم میکنی اونم به
واسطه )باچش ابرو به نیاز اشاره کرد( این
نیاز با حرص کیفشو کوبید تو سرامیر که محمدعلی و امیر خندیدن نیاز مودبانه رو
کرد سمت پیرمرد
-سلام نیاز هستم خوشبختم از آشنایتون
مرد نگاهی مهربون به نیاز انداختو گفت
-سلام دختر جون منم محمدعلیم
امیر دستاشو فرو کرد تو جیب شلوار جینش
آق محمدعلی اومدم یکی یدونه ازا ون فال خوشگالتو بگیری واسه این دختر ما
ببینم سال وماه و حال و فالش چه ریختیه
محمدعلی که یه عمر کارش شده بود اینجا نشتسن و فالگرفتن برای مردم کتابشو
برداشت و گفت
-بشینید ببینم حضرت حافظ چی داره بگه براتون
امیر کنار سکوی جدول مانندی نشست و دست نیاز و گرفت و کشوند کنار خودش
-نیاز فاالی عمو ممدرد خورد نداره ها من یه شیش هفت سالی میشه امشتری
ثابتشم یبارم اشتب مشتب تو کارش نبوده
نیاز مشتاقانه خیره شد به پیرمرد محمدعلی گفت نیتشو بکنه …… نیاز چشماشو
بست و نفس عمیقی کشید ……کتاب و باز کردو با صدای خوشش شروع کرد به خوندن
”دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد
چون بشد دلبرو با یار وفا دار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
@nazkhatoonstory

#۱۸۳

خوحالا نوبت منه باز کن بینم کی به نیمه گور به گور شدم میرسم
نیاز لبخند آرومی زدو محمد علی سری تکون داد این پسر برخلاف ظاهر جدی و
اخمای همیشگیش وقتی میخواست دریایی از محبت میشد که برای حل شدن همه تو
خودش و محبتش جا داشت حتی پیرمرد فالگیرکنار خیابون
نفس عمیقی کشیدو باز صدایی که با حزن تو گوششون پیچید
”درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
نیاز نگاهش به لبخند تلخ و یه وری امیر خیره بود که بی حرف و با غمی عمیق خیره
بود به جایی که معلوم نبود کجاست
نیاز از دیدن برق عشقی که تو چشمای امیر بود به خودش لرزید یه زمانی عاشق
بودو خوب میفهمید عشق چه غوغایی تو چشم عاشق به پا میکنه بابهت گفت
…امیر
-اَ
امیر سریع به خودش اومدو لبخندی دستپاچه زد
-این حضرت حافظم عجیب دست به خیته ها پاک ضایعمون کرد رفت پی کارش
عشق چی کشک چی من میگم نیمه گور به گور شدم کجاست این میگه
دردو زهرو کوفت و مرض میگه

نیاز با بهت و محمدعلی با لبخندی معنی دار خیره بود به امیری که خوب از راز
دلشس با خبر بود….. میدونست سالها پیش دل به دختری بسته بود ولی واسه خاطر
اینکه یکی از عزیز ترین کساش اذیت نشه دل از عشقش کند
امیر بلند شدو شلوارشو تکوند رو به نیاز گفت
-پاشو پاشو دیگه مغز پخت شدیم زیر این آفتاب پاشو ددرو دودور کافیه کارو ز ندگی
دارما
نیاز گله مند نالید
-امـــــیر من حوصله خونه رو ندارم
امیر کیف نیازو برداشت
-کی خواست بره خونه تازه میخوام برمت دور دور
ده هزار تومن داد به پیرمرد
-عمو ممد بزن به حساب ایشالا دفعه بعد جبران میکنم
محمد علی خندید وسرشو تکون داد …امیر دست نیازو کشیدو برد سمت ماشینش
-خوب دیگه کجا رو دلت میخواد ببرم بگردونمت ؟؟بگو امروز من دربست در
خدمتتم
نیاز در ماشین و باز کردو سوار شد
امیر نشست پشت فرمونو کمربندشو بست و خیره شد به نیاز
نیاز کلافه از سوالی که ذهنشو مشغول کرده بوددست بردو موهای همیشه لختشو
که ریخته بودن بیرون داد تو
-امیر
-هــــــوم؟؟!
آب دهنشو قورت دادو-تو ….امیر تو…تاحالا عاشق شدی ؟
لبخند مهربونی زد
-میخوای چاخان برات سرهم کنم
نیاز سرشو به معنی نه تکون داد
امیر-پس نپرس
اینو گفت و ماشینو روشن کرد نیاز با اخم گفت
-فک میکردم اونقد محرم هستم که حرف دلتو بفهمم
امیر نگاش نکرد ولی مردونه خندید …بی صدا ….بی حرف نگاهشو گذرا رو صورت
اخمو و دلگیر نیاز چرخوند
-میدونی نیاز نمیدونم چی بگم ….تو از اونایی هستی که هم دردن هم درمون
….اونقد حرفای مهم تری دارم برات بزنم که حرف دلم توش گمه
-خوب بگو من گوس میدم هرحرفی داری بگو نریز تو خودت
امیر باخنده گفت
-میگم االن اینکه گفتی صرفا جهت همدردی بود یا فضولی ؟؟
نیازم خندید
-هردو مورد صحیح میباشد
امیر چیزی نگفت و بیشتر گاز داد نیاز شاکی گفت
-اِاامیر بنال دیگه
-امیر دست بردو دماغ نیازو کشید
-صب کن ….هفت ماهه به دنیا نیومدی که
نیاز تکیه زد به صندلی و گوشیشو گرفت دستش با لبخند داشت به عکسایی که
انداخته بودن نگاه میکرد
@nazkhatoonstory

#۱۸۴

هوی دختر …اون عکسو پاک کردی نکردیا گفته باشم
-نه بابا بانمکه میزارم بمونه
عکسارو عقب جلو میکرد که رسید به عکس نهال و نیهاد خیره بود به عکسشون
….امروز نمیخواست زیاد ببینتشون …وقتی چشمش به دوقلوهاش می افتاد دلش میلرزید
و پای رفتنش سست میشد …..
امیر ماشین و نگه داشت …خواست کمربندو باز کنه که چشمش خورد به چشایی
که خیره مونده بود رو صفحه گوشی و غم و محبت توشون موج میزد سرشو خم کرد با دیدن
عکس نهال و نیهاد اخماش رفت توهم …..این یه هفته رفتارای نیاز رو مخش بود و امروز
باید میفهمید چی به چیه
-نیاز ……..نیاز
حواس پرت نگاهش کرد ……امیر با سر به بیرون اشاره کرد
-پیاده شو
نیاز نگاهی به اطرافش انداخت کنار یه جایی مثله قبرستون یا مقبره خانوادگی بود
انگار با تعجب گفت
-اینجا کجاست ؟؟
امیر خندیدو در ماشینشو باز کرد
-پایه ای بریم یه سریم به اموات بزنیم ؟؟
نیاز بی حرف نگاهش به امیری بود که پیاده شدو در ماشینو باز گذاشت نیاز کیفشو
گذاشت تو ماشین و به تبعیت از امیر پیاده شد
امیر سلانه سالانه میرفت سمت در مقبره ….قدماشو تند کرد تا برسه بهش
…..باکلیدی که آویزون جاسویچی بود درشوباز کرد
کنار ایستاد تا نیاز اول وارد بشه ….نیاز با تعجب و نگاهی چرخون بین درو دیوار
واردش شد امیر از کنارش رد شدو یه صندلی برداشت و گذاشت کنار یکی از قبرا و روکرد
سمت نیاز
-بیا بشین
نیاز رفت جلو و نشست رو صندلی نگاش خورد به اسم روی سنگ قبر ”مریم
سمیعی“لبخندی نشست روی لبش پس اینجا قبر مادرشون بود
امیر خم شدو دستشو گذاشت روی سنگ قبر و نیازم به تبعیت از اون همین کارو
کرد هردو فاتحه ای خوندن ……نیاز بلند شدو نشست روی صندلی ولی امیر نشست رو
زمین و با یه دستش زانوهاشو بغل کردو دست دیگشو گذاشت ری سنگ قبر کنارقبر
مادرش نیاز گردن کشیدو با دیدن اسم ”بهروز نواب “ لبخندش عریض تر شد این پسر
خیلی بزرگوار بود ….ایمان داشت اگه آریا جای امر بود نگاه قبر پدرشم نمیکرد
امیر برگشت طرفش
-خب اینم از اموات مادر گرام و پدر عزیز بقیم که بیخیال همه سرورن ولی اینا
خودین واجب و فاتحه بودن
نیاز لبخندی به این همه مهربونیش زد
-خب من منتظرما
امیر-منتظر چی
-گفتی صب کنم میخوای حرف بزنی
امیر پوزخندی زدو خیره شدبه قبر مادرش
-از چی بگم برات ؟
نیاز مصرانه گفت-از همون چیزی که من تو چشمات دیدم و تو انکارش میکنی حتی
حافظم میدونه
امیر خنده جذابی کرد-خب چی دیدی تو چشام خانوم مارپل ؟؟
نیاز اخم کرد
-امــــیر!!
لباش کش اومد و نگاش باز خیره شدبه سنگ قبر مادرش
-چند سال پیش ….نمیدونم چی شد ….شاید عاشق شدم شایدم یه حس بچگونه و
یه هوس شیطونی پسرونه بود که زد به سرم …..ولی خب سرنوشت یه جورایی بازی در
آورد که نشد بهش برسم …..به خاطر یکی که خاطرش برام عزیز بود کنار کشیدم و بیخال
شدم ….
نیاز با شک و بغض پرسید
-به خاطر کی ؟؟خیلـ…خیلی دوسش داشتی
-بایت اولی که مهم نیست کی بودو دومی…..)مکث طولانی کردو با لبخند خاص
خودش گفت(هنوزم دوسش دارم
-پس چرا نمیری دنبالش ؟؟
-نمیشه
-چرا ؟؟
-واسه خاطر همون عزیزی که هنوزم عزیزه نمیشه برم دنبال دلم رفتن دنبال اون
یعنی بیخیال عزیز ترین کسم شدن ….)تک خنده ای کرد(دل مادله دیگه امروز عاشقه
دوساله دیگه فارغ نگران عشق من نباش
نیاز حس میکرد داره خفه میشه از بغضی که چنگ انداخته بود رو گلوش دوست
نداشت حدسش درست باشه حرفای امیر هرچند شوخی ولی تلخ بود
-من میشناسمش ؟؟
لبخند محزون امیر خفش کرد ….سکوت امیر داغونش کرد ….
-امیر …من ….من متاسفم
@nazkhatoonstory

#۱۸۵

اخمای امیر رفت توهم
-متاسف ؟؟برای چی؟؟
قطه های اشک چشاشو پر کرده بودن از پشت شیشه ای تاز داشت امیرو میدید
-متاسفم برا همه اذیتایـــ
امیر دستشو گذاشت روی بینیش –هیـــــــش ……زر نزن چه اذیتی بازجو گیر
شدی ؟؟تو اصن درحدی نیستی که بخوای منو اذیت کنی
اشکای نیز چکید رو گونش
-واسه خاطر من از نازنین دست کشیدی آره؟؟من باعث شدم عشقتو حرف دلتو
پس بزنی آره؟؟
امیر با چشمایی پر از حسرت بی حرف خیره شد به دختری ک حاضر بود واسه
خاطرش از دنیا بگذره چه برسه از احساسش …خندید ….تلخ …پراز حسرت …..پراز حرفایی
که تو گلوش خفه کرده بود
نیاز اشکاش پشت سرهم ریخت زیادی مدیون بود به این پسر…چوپ خطش دیگه
پر شده بود ….حالا وقت رفتنش بود ….به خاطر خودش دیگه نمیخواست بره اینبار به
خاطر امیر میرفت …..به جبران همه محبتاش حتی اگه بد تموم شد داستانش الاقل یه
راهی واسه امیر باز شه تا بتونه یه روزی یه جوری نازنین و بدست بیاره ……بودن نیاز
…موندنش …نرفتنش ….یعنی حسرتی که تا آخر عمر به دل امیر میموند
امیر از جاش بلند شدو جلوی پاهاش زانو زد با لحنی بچگونه گفت
-وش وش کوشولو نبینم اشکاتو
نیاز گریش قطه نمیشد امیر با خنده دستاشو گرفت و به زور بلندش کرد
-زرزر نکن آب دماغت راه افتاده بدو بیا یه سوپرایز دارم برات
نیاز و کشید بیرون مجبورش کرد بشینه رو پله های منتهی به مقبره و خودش راه
افتاد سمت ماشین صندوق عقب ماشین و باز کرد نیاز خیره بود به امیر که کیف گیتاریو
کشید بیرون و با خنده رو هوا تکون داد
-اگه قول بدی زر زر نکنی برات یه آهنگ توپ میزنم
نیاز دست بردو اشکاشو پاک کرد نمیخواست دلی و بشکنه که واسه خاطرش
ازخودش و حسش گذشته لبخندی زورکی نشوند رو لبش امیر نشت تو ماشین و پاهاشو
گذاشت رو زمین بعد کوک گیتار سرشو اورد بالا
-خوب خانوم آماده ای ؟؟
نیاز چشماشو رو هم گذاشت منتظر شد …..صدای فوق العادش توی فضا پیچید
فرشته ی زمینی دیوونتم میبینی
نامه برات نوشتم رو برگای گل یاس
چرا من اینجا موندم اما دل تو اونجاس

گیتارشواز رو زانوش برداشت و تکیه داد به ماشین
نیاز با شورو اشتیاق دستاشو کوبید بهم چشاش برق میزد از اشکی که توش حلقه
بسته بود امیر سرشو خم کردو عرق فرضی روی پیشونیشو پاک کرد
هردو خندیدن نیاز بلند شدو اومد کنارش
-بیست بود ….کثافت تو انقد خوب گیتار میزدیو رو نمیکردی
امیر با شیطنت گفت
-دیگه دیگــــــه
نیاز-باشه دیگه گمشو برو بشین پشت فرمون خسته شدم خوابم میاد
@nazkhatoonstory

#۱۸۶

ِوا مامانم اینا ….شما که تا شب میخواستین برین دور دور
-من شکر میخورم ….بیا پایین دیگه خسته شدم
تکیه داد به کاپوت و امیر گیتارشو برداشت و گذاشت تو کیفشو برد بزاره صندوق
عقب نیاز نشت و کمربندشو بست تا خواست درو ببنده امیر دستشو حائل بین درو بدنه
ماشن کرد سرشو آورد توو گفت
-داشت یادم میرفت سی تومن بیا بالا
نیاز گیج نگاش کرد
-ها؟؟
امیر دستشو برد جلو
-خودتو نزن به اون راه امروز سی تومن سولفیدم برا خانوم بدو بده کارو زندگی دارم
عیال وارم
نیاز فک کرد امیر داره شوخی میکنه خندیدو صاف نشست ….امیر در کمال پرویی
دست دراز کردو کیفشو برداشت نیاز دست برد کیفشو بگیره که امیر کیف به دست چند قد
رفت عقب و شروع کرد به گشتن
-اِامیر لوس نشو بیا بریم دیگه
امیر کیف و انداخت رو دستشو کیف پولشو باز کرد سه تا ده تومنی برداشت و کیف
پول و پرت کرد تو کیف نیاز و سی تومن و گذاشت تو کیف پول خودش
نیاز با دهن باز بهش خیره شده بود امیر کیفشو انداخت رو پاهاشودرو بست …..و
رفت از اون سمت ماشین سوار شد
راه افتاد سمت خونه نیاز با بهت خندیدو گفت
-واقعا …..یعنی واقعا نو برشی
امیرچش ابرویی براش اومدو نیازم خندیدو روشو کرد سمت پنجره پارک که ایستادن
نیاز کیفشو گرفت دستشو خواست پیاده شه ….
امیر-خدافظ مواظب خودت باش
با تعجب گفت
-نمیای مگه دنبالم
-نه دیگه برو منم برم شرکت یکم کار کنم آقاجون پوست از کلم میکنه
نیاز شرمنده گفت
-ببخشید توروخدا از کارو زندگی
امیر مشت آرومی کوبید به بازوش
-گمشو بابا….الان تیکه انداختی …یعنی من تا این حد کاری بودم نمیدونستم
نیاز خندیدو پیاده شد درو بست رفت سم ماشینش که همون جای قبلی پارک بود
دستی برای امیر تکون داد که اونم با چندتا بوق پشت سرهم جوابشو داد سوار شدو دور زد
بره سمت خونه و از آینه امیرو دیدکه اونم دور زد و رفت
بارونیشو از روی تخت برداشت و تنش کرد دکمه هاشو باز گذاشت …..زیپ کیف
دستی کوچیکشو کشیدو نگاهی کلی به اتاق انداخت …میخواست تا قبل اومدن امیر و حمیرا
بره نگاهی تو آینه به خودش کرد ….یه جین مشکی با پلیور خاکستری که تا بالای رونش
بودوگردنش چند لایه تا خورده بودو آویزون بود یه بارونی مشکی تنگ تا بالای زانوش شال
مشکشیو آزاد رها کرده بود نگاهی به ساعتش انداخت
با دیدن عقربه های اساده که بهش دهن کجی میکردن اهی زیر لب گفت و رفت
سمت میز توالتش در کشوی اولشو باز کرد….دست برد تا تون یکیساعتشو برداره …دستش
خورد به شی ء که تو ته کشو بود
کشو رو باز تر کرد …چشمش خورد به سوغاتی که آریا براش آورده بود ….همون
روز پرتش کرده بود اونجا تا نبینتش …جعبه رو برداشت و عقب گرد کردو نشست روی
تخت ….روبانی که روی جعبه کشیده بودن ودر جعبه روباز کرد جعبه فوق العاده شیک
کوچکتری که چوبی بودو روش کنده کاری های ظریفی شده بود داخلش بود ….جعبه رو
کشید بیرون و با دقت نگاهش کرد خیلی خوشگل و شیک بود آروم قفل کلید مانندی رو که
جلوش بودو چرخوندو درشو باز کرد ….باز کردنش همانا و پیچیدن ملودی زیبایی توی اتاق
همانا ….نگاه نیاز خیره بود به دختری که تو قالب فرشته ها بودو روی جعبه موزیکال دور
میزد…..موسیقی فوق العاده آرامش بخشی داشتپخش میشد نگاه نیاز خیره بود روی
زنجیری که به در جعبه آویزون شده بود
دستشو دراز کردو زنجیرو لمس کرد ….زنجیر الله ای که داشتبرق میزد و خیلی
ظریف و زیبا بود ……زنجیر و برداشت و جعبه رو گذاشت روی میز
ملودی همچنان داشت پخش میشد زنجیرو از بین انگشتاش آویزون کردو آورد بالا
از توی آینه خیره بود به زنجیری که تو دستش داشت میچرخیدو برق میزد
……ناخداگاه زنجیرو آورد جلوتر و کنار گردنش نگه داشت واقعازیبا بود با وجود همه کینش
و با اینکه حسابی از آریا دل چرکین بود ولی دوست داشت اونو ببنده به گردنش ….بی
تعلل قفلشو باز کردو سرشو خم کرد ……نگاهی توی آینه به زنجیری که افتاده بود رو
سینش کرد واقعا خوشگل بود لبخندی زدو زنجیرو گذاشت زیر پلیور ….ساکت دستیشو
برداشت و از اتاق زد بیرون ….دیگه داشت دیرش میشد ممکن بود هر آن حمیرا برسه
رفت و در اتاق بچه ها رو باز کرد نهال و نیهاد داشتن ایکس باکس بازی میکرد
نشست کنارشون ….نهال با دیدن سر و وضع آماده مادرش گفت
-مامان کجا داری میری؟؟
دستشو انداخت دور کمرشو هردوشو نو کشید تو بغلش
بوسه ای روی موهای نهال کاشت و موهای نیهادو که داشت با تعجب آنالیزش
میکردو بهم ریخت
رو به هر دو گفت
-من دارم میرم یه مسافرت کاری دو روزه برمیگردم …..یعنی دوبار بخوابین و بیدار
بشین من برگشتم
@nazkhatoonstory

#۱۸۷
نیهاد با اخم گفتم
-نمیخوام …منم میام
نیاز بوسیدشو با لحن مهربون آمیخته با جدیت گفت
-شما میمونی مراقب خواهرت میشی تا من برگردم ….برگشتنی کلی چیزای خوب
خوبم براتون میخرم
نهال با لب و لوچه ای آویزون گفت
-آخه من دلم برات تنگ میشه
نهال چیزی نگفت و هردوشونو محکم تو بغلش فشار داد زیر لب گفت
-من دلم میزارمو میرم …دلم برای دلم تنگ میشه
به زور از بچه ها دل کندو سپردشون به فرخی نگران بودو و از نگرانی سه روز بود که
روزه سکوت گرفته بود با دلی پر تشویش خدافظی سریعی کردوقبل سوار شدن به کاشین
رو به فرخ گفت
-من خانواده متعصبی دارم نمیدونم چی میشه ولی اگه ….اگه اتفاقی افتاد….
فرخ اخم کرد که تشر بزنه ولی نیاز سریع دستشو گرفت جلوش
-خواهش میکنم….بزارید حرفمو بزنم ….
سرشو انداخت پایین
-اگه …اگه اتفاقی افتاد که نشد برگردم مواظبشون باشید …..از امیرو حمیرا جونم
خدافظی کنید
اینو گفت و سریع سوار ماشین شدو عین برق و باد ماشین و از پارکینگ در آورد و
روند سمت خونه آریا از آینه ماشین خیره بود به خونه ای داشت هر لحظه ازش دورتر
میشد و فرخی که تکیه زده بود به درو نهال و نیهاد براش دست تکون میدادن
پاشو بیشتر روی گاز فشار داد تا دور بشه از همشون …از این دلبستگی ها
…..دلشو میذاشت و میرفت تا دلتنگ دلبستگی هاش نشه
دستشو گذاشت روی زنگ ……سرش پایین بودو خیره به بوتای مشکیش …..چند
لحظه طول کشید تا در باز شه ….آریا بادیدن نیاز چشماشو گرد کرد …..نگاهش به کیف
دستی کوچیک توی دستش خورد ……نیاز سرد زل زد بهش و با لحنی خسته گفت
-ترجیح دادم فردا از اینجا بریم دوست نداشتم از اونجا حرکت کنم
آریا بی توجه به حرفش گفت
-سالم
نیاز چشماشو بست و سرشو انداخت پایین ….آریا آروم کنار کشید از جلوی درونیاز
پا گذاشت تو خونه ای که براش خیلی خاطره ها ساخته بود …..بوتاشو در آورد بادودستش
کیف دستیشو گرفت و منتظر زل زد به آریا
آریا خم شدو کیف و از دستش گرفت و جلوتر راه افتاد …نیاز خیره بود به شونه های
پهن آریا که تو اون تیشرت جذب سفید آستین بلند حسابی تو چشم بود
در یکی از اتاقا رو باز کردو کیفو گذاشت توش برگشت سمت نیاز که هنوز جلوی در
بود سعی کرد لحنش و نگاهش امروز آرامش بخش باشه ….چقد امروز به حضور کامران
نیاز داشت
-بیا بشین دیگه چرا ایستادی اونجا
نیاز قدم اول و خواست برداره که با صدای پارس نونا که داشت میدوید طرفش
خشکش زد آریا تو یه حرکت سریع پریدو دم کوچیک نونا رو گرفت اصلا انگار این سگه
بهش وحی مشد نیاز ازش میترسه تا میدیدش میخواست بپره سمتش
محکم نونا رو تو دستش نه داشت و گفت
-نمیدونستم میای وگرنه مینداختمش تو اتاق
نیاز با اخمایی در هم گفت
بفرستش بره پیشه نهال و نیهاد
نگاهی به نونا انداخت که توی بغلش ول میخورد
-باشه تو برو لباساتو عوض کن …خیالت راحت الان میدم ببرنش
نیاز با احتیاط از کنارشون رد شدو رفت تو همون اتاق که آریا کیفشو گذاشته بود
توش ….وارد شدو درشو بست تا صدای پارس کردنای ریز نونا رو نشنوه کیفشو که رو تخت
بودو باز کرد بارونی و پلیورشو از تنش در آورد و یه بولیز تا پایین باسنش و با آستینایی که
بالای ساق دستش جمع شد بودن پوشید
نشته بود روی تخت انگار کسل بود برای انجام دادن هر کاری ….دست و پاش شل
بودن صدای باز و بسته شدن در بیرونو شنید…تقه ای به درخوردبا صدایی ضعیفی گفت
-بله
آریا درو باز کردو خم شد تو اتاق
-بیا زنگ زدم نونا رو بردن پایین که ببرن بدن به نیهاد
نیاز چیزی نگفت و سرشو تکون داد …اریا درو ول کردو قدمی گذاشت توی اتاق
کناساش کنارش بودن و نیاز دستاشو گره کرده بود توهم و سرشو انداخته بود پایین و نشته
بود روی تخت
جلوش زانو زدو به خودش اجازه داد دستاشو ببره جلو بزاره رو دستای سرد نیاز
…نیاز نگاشو آورد بالا و پرت شد تو دوتا چاه عمیق
آریا لبخند اطمینان بخشی بهش زد
-نیاز …..من قول میدم اتفاقی برات نمی افته ….بهم اعتماد کن
نیاز پوزخندصدا داری زد
-سخته
@nazkhatoonstory

#۱۸۸

آریا سرشو انداخت پایین حق میداد بهش که نتونه اعتماد کنه به کسی که یبار
پشت پا زده بودبه احساسش
سرشو آورد بالا چیزی بگه که نگاش خیره موند رو برق زنجیری که رو گردنش نیاز
بود با دیدنش لبخند روی لبش کش اومد
دستشو ناخداگاه جلو بردو رسوند به زنجیربا برخورد دستش به پوست گردن نیاز
…نیاز سریع عقب کشید ولی آریا نرم زنجیرو کامل کشید بیرون و پالکشو لمس کرد
نیاز خیره بود به لبخندی که بویی جز بوی محبت و حسرت نمیداد
آریا خیره به پلاک گفت
-ماله مادرم بود
نیاز شوکه شد و آریا ادامه داد
-به روحش قسم نمیذارم یه تار مو ازت کم شه
اینو گفت و سریع بلند شد نمیخواست نیاز چشای پر شدشو ببینه درو باز کرد که بره
بیرون …..همونجوری که پشتش به نیاز بود گفت
-برام خیلی عزیزه …مواظبش باش
از در زد بیرون و درو بست …با صدای بسته شدن در دست نیاز اومد بالا و نشست
رو پالک باورش نمیشد آریا زنجیر مادرشو داده باشه بهش …..لبخندی نشست رو لبش
حس خوبی به این زنجیرو پلاک داشت ….صداقت حرف آریا بد جوری به دلش نشست
بطری شیشه ای آب و گذاشت روی میزو صداشو برد بالا
-نیاز بیا شام
از یه ساعت پیش که اومده بود از اتاق بیرون نیومده بود به دو پرس چلو کبابی که
روی میز بد نگاه کرد میلی به غذا نداشت ولی به خاطر نیاز سفارش داده بود
چشمش خورد به نیاز که تکیه داده بود به اپن بی حال گفت
بیخیال من گرسنم نیست
اخمی کرد
-یعنی چی بچه بازی در نیار بیا بشین شامتو بخور نترس نمک گیر نمیشی
نیاز تکیه شو برداشت و گفت
-جدی میگم امروز با امیر نهارو بیرون بودیم دوتا ساندویچ خوردم گشنم نیست
پشتش به نیاز بودو نیاز اخمای آریا رو ندید ….بدش میومد نیاز انقد از اون دورو به
امیر نزدیک بود …..باصدایی که محکم و جدی بود گفت
-میگی نهار الان نه شبه بیا بشین
صداش محکم بود و نیازو مجاب کرد قدم بزاره تو آشپزخونه دوست نداشت کنتاکتی
با آریا داشته باشه میخواست دوستانه کاین چند روزو سرکنن
نگاش به پرس چلو کبابی خورد که میتونست به تنهایی غذای دو نفر باشه با اخم
گفت
-من نمیتونم بخورمش خیلیه
آریا نشست پشت میزشو چنگالشو برداشت
-هرچقدشو تونستی بخور
-حیفه الکی الکی حرومش کنم
آریا پوفی کردو از روی صندلیش بلند شد …در کابینتی رو باز کردو یه بشقاب در
آورد و برگشت سر میز نصفه غذاشو که هنوز بهش دست نزده بود و خالی کرد تو بشقاب و
باحرص گذاشت رو میز
-بیا بخور
نیاز بی حرف اومد جلو نشست سر میز
-پس اونو چیکار میکنی ؟؟
@nazkhatoonstory

#۱۸۹
آریا کالفه پوفی کرد
-تو به اونش کاری نداشته باش غذاتو بخور
اینو گفت و چنگالشو فرو کرد تو اولین تیکه کبابش همون نیمچه اشتهاشم نیاز
پرونده بود به زور نوشابه وآب دوسه قاشی خورد ولی غذاشو کنار نکشید تا نیازم بخوره
بعد نیم ساعت غذاخوردنشون تموم شد نیاز بلند شد ظرفا رو جمع کنه که آریا
گفت نیازی نیست و خودش بشقاب و لیوانارو برداشت و گذاشت تو ماشین ظرفشویی
نیاز رفت و نشست روی کاناپه صدای چای ساز که اومد فهمید آریا داره کد بانو
گریشو به رخ میکشه
میخواست حواس خودشو پرت کنه دست بردو کنترل و برداشت و tvرو روشن کرد
بعد از بالا پایین کرد شبکه ها روی شبکه ای که داشت فوتبال پخش میکرد ایستاد با دیدن
اسم تیما کنترل و گذاشت کنارش پاهاشو روی کاناپه جمع کرد
آریا سینی به دست از آشپرخونه اومد بیرون نیاز خیره بودبه صفحه تلوزیونی که
داشت بازی
چلسی و بارسلونا رو نشون میداد
نشست کنارش نیاز یکم جمع شد آریا لیوان چایی رو داد دست نیاز که گذاشت
کنارش و خودشم لیوانشو برداشت وسینی رو گذاشت روی میزو پاهاشو دراز کرد کنارش
کنترل و از دست نیاز کشید انگار طبق یه قانون نانوشته امروز هردو میخواستن عادی باشن
صداشو برد بالا و گفت
-جونم خیلی وقته ندیم بازیاشونو
بالحنی آمیخته با شیطنت گفت
-نیاز اسم تیمارو میدونی دیگه ایشالا
نیاز دهن کجی کردو گفت
آره ابومسلم مشهدو استقلال تهران
آریا زد زیر خنده و چایشو گذاشت کنارش
-آفرین بابا فک نمیکردم انقد وارد باشی
-دیگه دیگه
دوربین یه زاویه از مربی چلسی گرفت نیاز با هیجان گفت
-وای خوزه مورینیو من عاشقشم
آریا یه تار ابروشو انداخت بالا
-اونوقت این مربی کدوم تیم بود االن؟؟
نیاز چپ چپ نگاش کرد
-نمیدونی؟؟باشه میگم …ایشون الان مربی چلسیه قبال مربی رئال بودو قبل اونم
اینتر میخوای میزان قهرمانیاشم برات بگم
آریا خندیدفک نمیکرد جدی بشناستش ولی هر لحظه که از بازی میگذشت و با
دیدن هرکدوم از بازیکنا یه سری اطلاعات میداد دهن آریام بازو باز تر میشد
تقریبا میشد گفت اطلاعاتش جامعه جامعه زیرو بم زندگی تک تکشونو کشیده بود
بیرون
-بابا ایول دختر تو پسر میشدی چی میشدی عشق فوتبالیا
نیاز خنده بی صدایی کرد ونفس عمیقی کشید
-یه زمانی بزرگترین تفریحم دیدن فوتبال و دنبال کردن حاشیه هاش بود حتی الانم
دوشنبه شبا با امیر پای ثابته نودیم
آریا خندید
-حالا طرفدار کدوم تیمایی؟
نیاز چایشو که سرد شده بود سر کشید
-آبیتو عشقه با رئال
آریا قیافشو جمع کرد
-اه اه لنگیای شیش تایی
نیاز با تعصب گفت
-نه بابا اونوقت چهارتا پشت سرهم کوبیدمتونو یادته یا سنت فقط کفاف اون شیش
تایی که زدینو میده
-هه نه اون ده دقیقم که سه تا گل خوردین و دیدم…..بحث نکن همه میدونن تیم
اول ایران کیه
نیاز پقی زد زیر خنده
-آره میدونن ….لابد مبناتونم نوده بهترین بازیکن ..پرطرفدارتینتیم…بهترین گل
….قهرمان فصل….کلا فقط تو نود اول میشین االن دقیقا شیصدو چندم جهانید؟؟
داشت به آریا خوش میگذشت حسابی نیازو در گیر کرده بود خوب میشناختش
راحت میشد حواسشو پرت کردو اینم یکی از مزیتاش بود
آریا-هه نه بابا جدی میگویی خواهر ؟؟؟اونوقت ببخشید شما از افتخار درخشان سه
چهار سال اخیرتون میتونین دو مورد مثال بزنید برامون
نیاز لیوانشو گذاشت تو سینی
-بحث نکن خودتم میدونی کی افتخاراتش بیشتر الاقلکنش ما دوبار قهرمان آسیا
شدیم شما که امسال از مرحله گروهی زدین باال همینتون مونده فقط از خوشحالی کلاهتونو
بندازین بالا ….کیسه کش برو کیستو بکش
تا آریا اومد جواب بده چلسی یه موقعیت گل و رد کرد و هردو سریع برگشتن سمت
tvدوربین خوزه مرونیو نشون داد که لگدی تو هوا زد نیاز با خنده گفت
@nazkhatoonstory

#۱۹۰

بی شرف عین قالی کرمونه هرچی میگذره خوشگل ترو خوشتیپ تر میشه
آریا با این حرف پقی زد زیر خنده
-خیلی هیزیا نیاز
نیاز چپ چپ نگاش کرد….. بازی که تموم شد نیاز بلند شد
-خب من دیگه برم بخوابم شب بخیر
آریا کنترلو برداشت و کاناالرو زیرو رو کرد
-باشه خوب بخوابی
نیاز راه افتاد سمت اتاق و درشو بست شب خوبی بود بی هیچ دعوا و بحثی دوستانه
و آروم میخواست آروم باشه خودشو پرت کرد روی تخت …..نمیدونست چرا ولی با قسمی
که اریا خورده بود دلش قرص شده بود
آریا آدمی نبود که به خاک مادرش قسم بخوره و وقتی پای مادرشو بکشه وسط یعنی
پای حرفش وای میسته و نیاز آروم شده بود از این قوت قلب چشماشو بست دلش برای
نهال و نیهادش تنگ بود برای حمیراو امیرو فرخ تنگ بود الان دیگه باید خوابیده باشن
کوشی برداشت و برگرادنشو که عکس دوقلوهاش بودو بوسیدو ساعتشو روی هفت و نیم
تنظیم کردو گذاشت کارش و چشماشو بست بد جوری خسته بود
اونقد که فقط ترجیح میداد بخوابه امروز و ذهنشو بفرسته تو کما
چشماش خیره بود به پنجره کوچیک کار سرش که تکیه داده بود بهش تا چد دیقه
دیگه تو فرودگاه تبریز روی زمین میشتن و نیز قلبش هر لحظه نا آروم تر از قبلش میشد
دستاش یخ بسته بودو چشماشو محکم روی هم فشار میداد
حس کرد دستش داغ شد و از داغی دست تنم گرم شد ….تگاهی انداخت به دست
مشت شدش که دست بزرگ آریا نشسته بود روشو حسامینیت و به قلبش تزریق میکرد
نیاز سرشو آورد بالا ….سرشو تکیه داده بود به صندلیو چشماشو بسته بود …انگار که
چشم بسته حواسش به همه چیز هست
نیاز دستشوآروم پس کشید ودست آریا زیرش خالی شد…..نیاز سرشو تکیه داد به
صندلی و اونم چشماشو بست تو دلش زمزمه کرد
”الهی به امید تو “
از فرودگاه زدن بیرون نیاز خواست بره سمت تاکسی های فرودگاه که آریا دستشو
کشید نیاز با تعجب نگاه آریایی کرد که داشت میرفت سمت یه پژوی نقره ای رنگ
دوتا مرد از ماشین پیاده شدن و سالم کردن نیاز با تعجب نگاها آریا کرد ….آریا در
عقب و باز کردو گفت
-بشین
نیاز نشست و اریا کنارش جا گرفت یکی از مردا وسایلشونو گذاشت پشت ماشین و
نشست تو ماشین
با حرکت ماشین نیاز آروم گفت
-اینا کین ؟؟
آریا حرفی نزدو رو به اونا گفت
-هتل رزرو شده ؟؟
مرد راننده گفت
-بله آقاسه تا اتاق کنار هم رزرو کردم
آریا سری تکون دادو تکیه زد به صندلیش نیاز حرصش گرفته بود که جوابشو نداده
…دیگه نپرسیدو سرشو چرخوند سمتپنجره دلش برا تبریز خیلی تنگ شده بود ….خاطره
های ریزو درشتی تو این شهر داشت که گاهی تلخ و گاهی شیرین بودن مسیرو خوب
میشناخت داشتن میرفتن سمت هتل پارس
هر لحظه لبخند نیاز عمیق تر میشد واقعا حالا میفهمید چقد دلتنگ این شهرو
آدماش بود
آریا به آدمای فرنوش گفت وسایلشو بزارن تو اتاقشو خودش کیف نیازو برداشت و
داخل اتاقش شد ….نیاز پشت سرش وارد شد اتاق مجلل و کاملی بود
آریا کیفشو گذاشت رو تخت و برگشت سمتش
-اینا تا وقتی تبریزم کارامونو میکنن …..کمی استراحت کن امروزو بیخال فردا میریم
دیدنشون
نیاز کالفه گفت
-آدرسشونو از کجا پیدا کردی ؟؟
آریا دستشو روسند پشت گردنشو ماساژ داد
-سخت نبود فردای روزی که برگشتم ایران اومدم تبریز بابات بازاریه معروفیه راحت
میشد پیداش کرد فرنوشم کمکم کرد
نیاز خیه بود به آریا که از درد اخماش توهم بود حاال میفهمید چرا آریا فردای
اومدنش به قول خودش برای یه کار مهم از شیراز زده بودبیرون
آریا رفت سمت در ….درو باز کردو برگشت سمت نیاز
-کاری داشتی همین اتاق بغلم ……فعال استراحت کن
از در رفت بیرون و بستش ….نیاز نفسشو با صدا داد بیرون و گوشیشو از جیبش در
آورد بد جوری هوس دیدن نازنین زده بودبه سرش
از خودش بش میومد همیشه میدونست نازنین عاشقه امیره و یبارم فکنکرده بود
دل به دل راه داره خندید امیرو نازنین بهم میومدن ……متاسف بود که دوتا از عزیزاشو از
آرزوهاشون دور کرده بود و احساسشونو واسه خاطر خودش نادیده گرفته بود
گوشیشو تو دستش گرفت و شماره نازنین و لمس کرد بعد سه تا بوق صدای شاد
نازنین تو گوشی پیچید
-بـــــــــــه بـــــــــه نیاز جنسی خودم چه عجبا خانوم قبضتوون کنتر نندازه
خدای نکرده آخه زنگ زدین به ما
@nazkhatoonstory

#۱۹۱

خندید
-سلام خره چطوری تو
-چوخ چوخ ساغوالسان باجی نه عجب )خیلی خیلی ممنون خواهر چه عجب ؟!(
-اله بله زه وردوم گورم اولیبسن یا گالیبسن)همینجوری زنگ زدم ببینم مردی یا
هنوز زنده ای (
نازنین با حرص گفت
-جانیوی آلمیشام ساغ سلامتی من سنی قبریه گویمینجا اولمرم )به کوری چشم تو
سرو مرو گندم من تا تورو تو قبر نزارم نمیمیرم (
نیاز خنده صدا داری کرد
-خفلن بابا من حیفم واسه مردن )خفه بابا(
-نه جون تو تو بمیری مطمئن با به هیچ جای دنیا بر نمیخوره
نیاز با ناز گفت
-واقعـــا یعنی دلت برام تنگ نمیشه غصه رفتنمو نمیخوری؟؟
-نه به جون تو
نیاز حرصی گفت
-از بس بی لیاقتی منو ببین میخواستم کیو بیام ببنیم
-بی لیاقت اون شوهر آیندمه که هنوز نیومده منو بگیـــ
نازنین انگار تازه تونست بخش دوم حرفای نیازو تجزیه تحلیل کنه با بهت گفت
-چی …چی گفتی الان ؟؟
-گفتم بی لیاقتی
-نه بعدش
گفتم از بس بی لیاقتی منو ببین
-نیآآآآآآآآآآآآآز
نیاز بلند خندید
-کجایی الان نازنین ؟
-تو کجایی
-تو بگو
-من سر قبر توام خب بگو دیگه انتر
نیاز آروم گفت
-من الان تبریزم
صدای جیغ نازنین گوششو کرکرد ….سریع گوشیو از گوشش دور کرد …..نازنین با
هیجان گفت
-مرگ من راست میگی نیاز یا سر کاریو …..بگو جون نازنین راست میگم
-نازنین و کفن کنم راست میگم الان تبریز
-وای عــــــــــاشقتم …….کجایی الان ؟؟
-هتل پارسم میتونی بیای ؟
-وای آره آره میام تا یه ساعت نشده اونجام
نیاز خواست چیزی بگه که صدای بوق آزاد تو گوشش پیچید لبخندی زدو گوشیو
قطع کرد این دختر آدم بشو نبود
لباساشو با یه ساپورت و شنل عوض کردو و شالشو انداخت رو سرش از اتاق زد بیرون و در
اتاق آریا روز د به دیقه نکشیده در باز شد و قامت آریا با اون حوله ای که به تن
کرده بود نشون میداد تازه از حموم اومده تو درگاه قرار گرفت با تعجب گفت
کاری دای؟؟
-من میخوام برم پایین
اخمای آریا رفت توهم
-چرا اونوقت نرسیده کجاا به سلامتی؟
نیاز دستشو توهوا تکون دادو کلافه گفت
-نازنین داره میاد اینجا میرم پایــحرفش تموم نشده بود که اریا مچشو گرفت و با
عصبانیت کشیدش تو اتاق و درو کوبید بهم
نیاز با تعجب ترس زل زدهب ود به چشای سرخ اریا …..آریا غرید
-دختره کله پوک چرا قبل اینکه کاری کنی یه مشورت نمیکنی من اینجا ببو
گلابیم؟؟؟
نیاز تقال کرد دستشو از دست آریا بکشه بیرون
-اَه ولم کن بینم وحشی بازی چرا در میاری حالا مگه چی شده
آریا جفت دستای نیازو گرفت و کوبید به دیوار پشت سرش
-دِآخه دختر چر تو انقد بی فکری …..من نمیخوام کسی بدونه جای ما کجاست و تو
قرار میزاری با دختر عمت
-نازنین جاسوس نیست
مگه من گفتم هستم ؟؟؟
یقه آریا تا روی شکمش باز شده بود و حوله کنار رفته بود نیاز با اخم نگاشو دزدید و
با صدای آرومی گفت
-جمع کن خودتو
آریا شدیدا دلش میخواست سر نیازو بکونه به دیوار اون به چی فک میکرد واین به
چی فک میکرد با دستش محکم چونه نیازو گرفت و چرخوند سمت خودش
@nazkhatoonstory

#۱۹۲

من میگم تو چرا به نازنین گفتی اینجایم تو فکرت پیش دید زدن هیکل منه
نیاز با عصبانیتو حرص گفت
-نیست خیلیم دیدنیه دید بزنمش ….هیکل جناب عالی عام المنفعنس همه میتونن
ازش فیض ببرن منو سنه نه
آریا خم شد سمتش که حوله بیشتر باز شد نیازمحکم اومد سرشو بچرخونه که نصف
صورتش خورد به دیوار و آخش بلند شد گونش بد جوری درد گرفت
آریا خندشو قورت دادو دست نیازو ول کرد …..نیاز سریع دستشو گذاشت رو گونشو
آخش در اومد آریا حولشو مرتب کردوزیر لب گفت
-حقته تا تو باشی الکی عین آفتاب پرست برا من رنگ به رنگ نشی
نیاز با چشمای برزخی نگاش کرد
آیا به گونه سرخش شدش نگا کردو گفت
-حاال یه یخی چیزی بگرد بین پیدا میکنی بزاری رو گونت یا نه منم برم لباس بپوشم
بیام ببینم چه گلی باید ب سر بگیریم
اینو گفت و راه افتاد سمت چمدون کوچیکشو از توش لباساشو برداشت و رفت تو
رخت کن حموم که لباسشو عوض کنه
نیاز تو آینه نگاهی به صورتش کرد دوست نداشت کک نخورده سیاه و کبود شه راه
افتاد سمت یخچال کوچیکی که تو اتاق بودو بازش کرد شانش آورد قالب یخ کوچیکی اونجا
بود
دنبال نایلون فریزر گشت ولی احتمال داد پیدا نکنه نگاهش به چمدون باز آریا
افتاد رفت جلو و دستمال گردن نازکی که تو چمدون بودو برداشت و یخارو ریخت وسطش
و گذاشت رو گونش…..آریا لباسشو عوض کردو تومد بیرون
یه زیر پوش تنگ مشکی با تیشترت سفید تنگ پوشیده بود زنجیرکلفتش نصفش
از یقش زده بود با دیدن نیاز و دستمال گردن خیسش تو دست نیاز
اخماش رفت توهم
-بهتر از اونو پیدا نکردی ؟
نیازچشم غره ای بهش رفت و چیزی نگفت آریا بیخیال شدو اومد یه سویشرت
مشکی برداشو پوشید ساعت شو بست به دستشورو کردس مت نیاز
-بسه دیگه خوب شد ….بیا بریم پایین
نیاز لبخند نشست رو لباش
-یعنی برم ؟؟
آریا چپ چپ نگاش کرد و جلوی آینه موهاشو مرتب کرد
-تو که قرارتو گذاشتی دیگه چه نیازی به اذن منه ….الاقل خودمم باشم خیالم از
بابتت راحت باشه
نیاز اومد از کنارش رد شه عمدا آروم ولی جوری که آریا بشنوه گفت
-سرخر نمیخوایم که
اریا چپ چپ وحرصی نگاش کرد نیاز دستمال و پرت کرد تو حموم و راه افتاد سمت
در آریام پشت سرش راه افتاد
هردو تو لابی منتظر نشسته بودن نیاز دستشو اورد بالا که به ساعتش نگاه کنه دید
یادش رفته ببندتش….اومد ساعت گوشیشو نگاه کنه که آریا گفت
-یه ربع مونده به چهار
نیاز برگشت تشکر کنه که نگاش به دست آریا افتاد که رو دسته مبل ضرب گرفته
بود …..قلب نیازم گرفت با دیدن ساعتی که تو دست آریا بود چرا تا حالا متوجه ساعت
نشده بود ….دقیقاهمون ساعتی بود که به آریا هدیه داده بود
خوشحالی عمیقی تو دلش ریشه دوند خوشحال بود که ساعتش هنوز تو دستای
آریاست ….پس اونقدرام که فکر میکرد آریا بی معرفت نبود .
لرزش گوشی توی دستش حواسشو رت کرد شماره نازنین بود سریع تماس و وصل
کرد
-الو
-نیاز کوش کجایی
بلند شد با دیدن نازنین که سرشو داشت به اطرافش میچرخوند خشکش زدو
چشاش پر از اشک نگاه نازنین به نیاز افتاد
سریع دوید طفش و به ثانیه نکشدیه محکم تو بغل هم گم شدن اشکای هردوشون
روون شده بود اشکایی که بوی دلتنگی میداد …..برای همدمشون …..برای همبازی
بچگیشون….برای پایه خلافاشون…..برای دردو دالشون ….برای شیطونای
دونفرشون….اشکاشون خیلی چیزا داشت که فقط خودشون درکش میکردن و بس
نازنین نیازو عقب کشیدو نگاش کرد حتی نگاشم داشت دلتنگیشو داد میزد
-الهی قوربونت برم من ….نیازدلم برات یه ذره شده بود
دوباره بغلش کرد نیاز بی حرف فقط اشکاش رو ول میداد اشکایی که واسه
زودترریختن مسابقه گذاشته بودن
نازنین با هیجان گفت
-بچه هات کوشن ها؟؟نهال و نیهاــــ
چشمش که افتاد به آریا خشکش زد آریا از جاش بلند شدو صاف ایستاد
-سلام نازنین خانوم …..خوشحالم بازم میبینمتون
اخمای عمیق نازنین نشون میداد اون دقیقا برعکس همین حس و داره رو کرد سمت
نیاز
-این اینجا چه غلطی میکنه ؟؟
@nazkhatoonstory

#۱۹۳

دندونای آریا قفل شد روی هم اگه به خاطر نیا زو شعور خودش نبود الان دندون
سلام تو دهن نازنین نمونده بود
نیاز لبشو گزید و گفت
-با آریا اومدیم
-پس بچه ها کوشن ؟؟چرا تنها اومدین
-اونانیومدن بشین تا بگم قضیش مفصله
قبل اینکه نیاز چیزی بگه آریا سریع گفت
-نیاز دلش برات تنگ شده بود و منم برا اینکه یکم از دلش در بیارم آوردمش
شمارو ببینه فردا میریم
نیاز با اخمایی که نشون گیجی میداد نگاه آریا کرد ….آریا جوری نگاش کرد که نیاز
فهمید دوست نداره نازنین بویی از این ماجرا و دلیل اومدنشون بدونه ….خودش هیچی به
نازنین نگفته بودو معلوم بود سولمازم هیچی نگفته ….ترجیح داد به حرف آریااعتماد کنه
لبخندی زدو رو کرد سمت نازنین
-آره برا دیدنت اومدم
آریا لبخند یه وری زد و با قدردانی به نیاز نگاه کرد
آریا-خوب من میرم اونطرف یه چیزی بخورم شمام راحت باشین
نازنین با اخم و صدایی پرکینه گفت
-میخوام با نیاز بریم بیرون
آریا جدی تر از اون اخماشو کشید توهم
-نمیهش خطر ناکه اگه کسی بشناستش براش دردسر درست میشه
نازنین لجوجانه گفت
نمیشناسنش
نیاز به بحث خاتمه داد
-نازنین راست میگه اینجا بهتره فک کنم
نازنین پوفی کردو نگاشو از چشمای آریا گرفت و آریا بیخیال دستشو گذاشت تو
جیبشو از اونا دور شد
نیاز با کشیدن دست نازنین حواسشو از آریا پرت کرد ……..نشوندش رو یکی از مبال
و نشست کنارش ………نازنین نگاش کردو دستشو محکم فشار داد دلش خیلی تنگه
دوستش بود …..نیاز بغض داشت قد همه این چهار سال ولی بغضشو پشت لبخندش
پنهون کرده بود
نازنین با هیجان خیز برداشت سمتشو یبار دیگه کشیدش تو بغلش
کنار گوشش زمزمه کرد
-دلتنگت بودم ……خیلی
چشماشو بست …..اینکه یکی دوست داشته باشه و دلش براش تنگ بشه تو
نبودنت خیلی حس خوبی بود
-من بیشتر
-گفته بودم خیلی دوست دارم
-منم گفته بودم وظیفته؟؟
نازنین با حرص پسش زدو قیافشو به حالت چندش جمع کرد
-مرده شورتو ببرن جون به جونت کنن تاعین خر لگد نزنی به احساسم آروم نمیشی
…..منو بگو احساسمو خرج چه خری دارم میکنم
نیاز بلند خندید نازنیم خندید
کثافت االاغ …میمردی نهال و نیهادم میاوری میخوام از نزدیک ببینمشون بگیرم
بچلونمشون همیچین آب میانبافتیشون بزنه بیرون
نیاز با اخم ساختگی زد تو سرش
-تو غلط میکنی نوک انگشت به طفلان مسلم من بخوره
نازنین پقی زد زیر خنده آدمایی که تک و توک نشسته بودن اونجا نگاشون کرد
……..چشم نیاز به آریا افتاد که بهش چشم غره رفت
خودشو زد به کوچه علی چپ و بی خیالی طی کرد
نازنین با همون ته مونده خندش که تو صداش اثر گذاشته بود گفت
-ایول طفلان مسلم وخوب اومدی بیگ الیک
یدفعه جدی شدو اخماشو کشید تو هم
-این آشغال واسه چی راه افتاده دنبال تو ؟؟
نیاز نمیخواست بحث به آریا برسه …
-نازنین !فک کنم بحثای شیرین تری برای حرف زدن داشته باشیم هـــــوم؟
نازنین نمیخواست اوقاتشونو تلخ کنه برا همین بیخیال بحث راجب نفرت انگیز ترین
موجود زندگیش شد
دقیقا نمیدونستن چند ساعت بود داشتن باهم حرف میزدن وقتی دیدن لابی کفاف
نمیده رفتن تو اتاق و به صحبتاشون ادامه دادن
نیاز مشغول تعریف یکی از شیرین کاریای نیهاد با بود که زنگ موبایل نازنین
بحثشونو نصفه نیمه گذاشت
گوشیشو از کیفش در آورد با دیدن شماره گفت
-هیــــــــس مامانه
نیاز ساکت شد و نازنین تماس و وصل کرد
@nazkhatoonstory

#۱۹۴

الو
صدای عمش و میتونست بشنوه
-الو …کجایی پس نازنین یه نیگا به ساعت انداختی
نگاه هردو به سمت ساعت چرخید
-اوه اوه ببخشید مامان حواسم به ساعت نبود
عمش با عصبانیت گفت
-تو حواست به چی هست که به اینم بخواد باشه سریعتر پاشو بیا تا بابات نیومده
نازنین با بی میلی گفت
-باشه مامان
-زود…
اینو گفت و قطع کردنازنین گوشیو پرت کرد توی کیفش
-اَه عصاب واسه آدم نمیزارن
نیاز باقیافه ای آویزون گفت
-میخواستم شام و باهم باشیم
-منم
هردو بغض کرده بودن نازنین گفت
-اون پسره راست گفت فردا برمیگردین ؟؟
نفس عمیقی کشید
-آره
-نمیشه بیشتر بمونید
سرشو به معنی نه تکون داد …….نازنین بغلش کرد
-دوست داشتم بیشتر بمونی
لبخندی زد ودروغی اومد پیشت لبشو به زبون جاری کرد
-دفعه بعد ایشالا ………زود میام
نازنین با هیجان نگاش کرد
-آره تند تند بیا من به همینم راضیم ….نهال و نیهادم بیاریا
-باشه چشمـــــــــــ
یبار دیگه بغلش کرد هم دیگه سفت فشاردادن نیاز گونه نازنین و بوسید ……نازنین
به عادت همیشه بوس صدا داری کرد و بلند شد
کیفشو برداشت و گفت
-من دیگه برم میدونی که شرایطو
نیاز چشماشو رو هم گذاشت
-میدونم
-نهال و نهاد حسابی بوسشون کت و گاز بگیر همچین که دادشوندر بیادااااا
نیاز خندید-چشمـــــــــ امر دیگه؟!
-عرضی نیست
تادم در بدرقش در شنلشو بیشتر دورخودش پیچید هوای تبریز سرد تر از شیراز بود
و سوز بدی داشت
برگشت تو هتل گرمای هتل کمی از سوزی که به تنش افتاده بود کم کرد راه افتاد
سمت اتاقش فردا روز سختی رو در پیش داشت
گاهی تو آینه به خودش انداخت …….سرو وضعش رقت انگیز بود صورتش زد شده
بودو حس میکرد زیر گلوش داره از شدت تب میسوزه دور چشماش سیاهی حلقه زده بود
در عرض چند ساعت به این روز افتاده بود
تبش از اضطراب بود فک میکرد الاناس که دیگه بالا بیاره از دیشب چیزی نخورده
بود صبحونم به اجبار اریا چند لقمه خورده بود
لباساشم برخالف همیشه بی حوصله انتخاب کرده بود جین مشکی با پالتوی آبیش و
یه شال مشکی که از دیروز سرش بود
تقه ای که به در اتاقش خورد باعث شد دست ببره و کیفشو از رو صندلی بردار ه
….درو باز کرد آریا آراسته مثله همیشه پشت در ایستاده بود نیاز سرشو آورد بالا تا بهتر
صورتشو ببینه …..همون ته ریش همیشگی و موهایی مرتب و چشایی آروم …….آریا
همون آریا بود پس چرا نیاز انقد داغون بود
آریا سرشو به نشونه تاسف تکون دادو دستشو گرفت و کشید تو اتاق ….پشت
سرش دراتاق و بست نیاز کلافه سعی کرد دستشو پس بکشه
-هی چیکار میکنی ….ول کن بیا بریم …اَه
آریا بی توجه به تقالهاش محکم نشوندش روی صندلی و نگاشو روی میز چرخوند
….نتونست جیزی که میخواست و پیدا کنه برا همین برگشت چشمش به کیف نیاز که تو
دستش بود خورد …..کیفو از دستش کشید
عصاب نیاز متشنج بود با حرص گفت
-بس کن دیگه چی میخوای بریم دیر شد
آریا با لبخند دستشو دراز کرد تا چیزیو که میخوادو بیرون بیاره
-نترس دیر نمیشه
نیاز با تعجب خیره بود به کیف لوازم آرایشی که آریا گذاشت روی میزو درشو باز
کرد ……..یه نگاه به لوازمش کردو یه نگاه به آریا
@nazkhatoonstory

#۱۹۵

آریا با چشم ابرو اشاره کرد به کیف
-سریع مشغول شو
نیاز چشماش به جای دهنش داشت از شدت عصبانیت فریاد میکشید
آریا نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت
-از الان تا ۱۲ دیقه آتی وقت داری لولو رو تبدیل کنی به هلو
نیاز با حرص گفت
-گمشو بریم همینجوری خوبه
تا اومد بلند شه آریا دستشو گذاشت رو شونشو محکم نشوندش سر جاش با جدیت
خم شدو یه دستشو گذاشت روی میزو یه دستشم روی صندلی صورتش دقیقا جلوی
صورت نیازی بود که بااخم خیره بود بهش
-نچ خوب نیست الان از این زاویه که نگاه میکنم خوف میکنم
نیاز دندوناشو از حرص روی هم فشار داد همینجوریم عصابش خورد بود الان آریام
شده بود قوز بالای قوز
-خوب میتونی چشای کور شدتو بچرخونی اونور تا از این زاویه نبینی
-بااین ریختی که داری از هر زاویه ای ببینم خوف میکنم
-آریـــــــــــا
نگاهی به ساعتش کرد
-شد ده دیقه ….زود زود ….سریع باش تا خودم دست به کار نشدم
اینو گفت و خودشو پرت کرد روی تخت نیاز با حرص نگاش کرد و آریا دراز کشید رو
تخت نیاز میدونست انقد غد هست که خودش بیاد میکاپش کنه
با حرص دست بردو رژ صورتیشو برداشت
قرمزرو بزن اون بهت میاد ولی کم بزنا
از آینه نگاش کرد که یه دستشو گذاشته بود زیر سرشو تکیه داده بود بهش …خیره
بود به نیاز ……دوست داشت الان داد بزنه ولی میدونست جاش نیست از زور حرص
چشماش سرخ شده بود
با حرص رژ صورتیو زد به لباش نگاه آریا همینجوریم رو مخش بود چه برسه به
اینکه حالا اینطوری زومم کرده بود
-گمشو برو بیرون الان میام
-نــــــــــچ من راحتم توام راحت باش
ساعتشو نگا کرد
-زود باش نیاز کم مونده ها الکی به من گیر نده
رژگونه صورتیشم زد و پرت کرد رو میز خواست بلند شه که آریا باز صداش در اومد
-از اون خط چشم کلفتاتم بکش دوست دارم
نیاز دیگه نتونست دوم بیاره دتشو بردو به اولین چیزی که دم دستش بود و از قضا
یه کرم نرم کننده بود رسید…….با همه قدت کرمو پرت کرد طرف آریا ….تا آریا دستشو از
زیر سرش برداره جا خالی بده کرم محکم خورد به پیشونیش و آخ بلندش رفت هوا
دستشو محکم رو پیشونیش فشار دادو صاف نشست رو تخت
-اَی الهی دستت بشکنه زدی ناقصم کردی
نیز از بین دندونای کلید شدش غرید
-آریا اختیاری دهنتو میبندی یا اجباری گل بگیرم برات
آریا با حرص بلند شدو گفت
-میدونی لیاقت نداری همون بهتر شبیه سکته ایا باشی
دستشو گرفت و کشید دنبال خودش نشستن تو ماشین دیروزی و بازم اون دوتا
مرد…….گوشی آریا زنگ خورد آریا از جیب کتش گوشیو کشید بیرون ….با دیدن صفحه
لبخندی نشست روی لبش میدونست تنها کسی که ممکنه الان بهش زنگ بزنه کیه نیاز
خیره به لبخندش بود
-سالم عمر من
صدای گوشی کم بودو نمیتونست تخشیص بده آریا با کی داره حرف میزنه ….آریا از
چشای ریز شدش فهمید حس فضولیش بدجوری تحریک شده ….میدونست الان دلش
اشوبه نمیخواست بیشتر از این اذیتش کنه
-خوبی نفس بابا
صدای گوشی و برد بالا نیاز با شنیدن صدای نهال لبخند نشست رو لبشو صورتشو
چرخوند سمت پنجره دلش برای صداشون تنگ شده بود
-سلام بابایی من خوبم
-چه عجب خانوم خانوما یه زنگ به بابات زدی
-بابا دلم برات تنگ شده …مامانم گوشیش خاموشه اونم رفته توام رفتـــ
صدای جیغ نیهاد از اونور اومد آریا گوشیو از گوشش دور کرد شونه های هردو لرزید
این پسر همیشه باید با جیغ و داد اعلام حضور میکرد
-سلام بابا
آریا از ریتم تند حرف زدن نیهاد خندش شدید تر شد همیشه انقد سریع و پشت
سر هم صحبت میکرد گاهی نمیفهمیدی چی میگی
-سلام علیکم نیهاد خان خوبی شما
-خوبم …کی میای بابا
آریا گوشی و داد به اون یکی دستش
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx