رمان آنلاین نیلوفر قسمت چهل و ششم تا پنجاه ام
رمان نیلوفر
نویسنده : ساغر
✅قسمت چهل و ششم
بعد اونشب سعید میره برای ادامه سربازیش
با اونکه پادگانش نزدیک تهران بود اما خونه نمی اومد
هر چی التماسش میکردم قبول نمیکرد و میگفت با دوستای شهرستانیم خوشم
وقتی هم میومد فرانک خونه ی ما نمی اومد
هفت ماه از نامزدی مسعود و فرانک میگذشت و صحبتی از عروسی نبود
یه روز صبح وقتی که مسعود داشت صبحانه میخورد نشستم کنارش
_مسعود خانواده فرانک در مورد عروسی حرفی نمیزنن
_نه .تا حالا که حرف نزدن
_اخه دو هفته دیگه قرار داد خونشون سر میاد.خوب باید خالی کنن برای تو
_تو فکر اون خونه نباش.من توش نمیرم
_اوا .پس کجا میخوای بری.تازه رفتی سر کار چیکار میخوای بکنی
_یکم دیر تر عروسی میگیرم
_مسعود مامان.چی شده.به هر حال ما اون خونرو میخوایم
مسعود عصبانی میشه.از جاش بلند میشه لیوان چایش میریزه رو سفره داد میزنه
_لازم نکرده بگی اون خونه خالی بشه.خونمه اختیارش و دارم هر کی خواست بمونه توش.من یه فکری به حال خودم میکنم.
دهنم باز مونده بود نمیدونستم چی بگم.مسعود اروم من انقدر عصبانی بود که میترسیدم حرف بزنم
با عصبانیت از در میره بیرون.رو زمین خشک شده بودم
تا عصر گریه کردم.عصر حاجی اومد.چای براش بردم
_چیه خانم دمقی؟باز دلت برای سعید تنگ شده
نمیدونستم چجوری موضوع صبح و بگم.اروم به حاجی گفتم تا عصبی نشه .حاجی هیچی نگفت.رادیو و روشن کرد و نشست تو حیاط
شب مسعود میاد تو خونه
بدو بدو میرم پیش حاجی
_حاج اقا جان من الان چیزی نگیااااا.بچم خستس.بزار بعد شام
حاجی با عصبانیت نگام میکنه
تند تند داشتم سفره میچیدم
مسعود و حاجی نشسته بودن و منتظر شام بودن هر دو ساکت بودن.میدونستم یه طوفان تو راه هست
_مسعود به اقای قادری بگو باید خونه سر ماه خالی بشه.
_من به مامان صبح گفتم
حاجی عصبانی میشه بلند میگه
_مگه سند داری خونه مال تو هست.؟من گفتم برای هر کدوم که زن گرفت.سعید میخواد زن بگیره میخوام بزارم برای اون.
مسعود قاشقش و میکوبه تو بشقاب و از جاش بلند میشه
_پس بی خود کردید برای من زن گرفتید .
_زن گرفتیم بری تو خونت نه اینکه بری مستاجری
_من نمیخوام اونا بلند بشن.فرانک همش میترسه پدر مادرش آواره بشن اونوقت از چشم من میبینه
فهمیدم ماجرا از کجا اب میخوره میرم نزدیکش
_تو فرانک و نمیگرفتی یکی دیگرو میگرفتی باید اون خونه خالی میشد
پس بهتره با روی خوش خالی کنی بری توش وگرنه خونه رو خالی میکنم جهاز زن سعید و میچینم
مسعود لباسشو میپوشه و میره بیرون
میدونستم میره پیش فرانک
هر روز که میگذشت دست فرانک بیشتر برام رو میشد
✅قسمت چهل و هفتم
فرانک با ما سرد شده بود.مسعود هم هر روز از ما دورتر میشد و بیشتر وقتش و با فرانک میگذروند
بعد سه ماه خانواده فرانک خونرو خالی کردن
مسعود و فرانک بدون اینکه به ما بگن میرفتن دنبال خرید عروسی
اصلا نمیدونستم عروسی کی هست
سعید زنگ زد و گفت که اخرای زمان سربازیش هست و میاد و میخواد بره پیش داییش کانادا
دلم گرفته بود
جفت بچه هام از من دور شده بودن .
.
ساعت دوازده ظهر بود که مسعود اومد خونه
تعجب کرده بودم
رفتم سمتش
_چی شده مسعودم.چرا الان اومدی؟
_هیچی میخواستیم کارت هارو پخش کنیم
_کارت هارو؟کارت چی؟
_کارت چی؟کارت عروسیم
کارت و میگیره سمتم.عصبانی میشم با کارت میکوبم تو صورتش
_خجالت نمیکشی.الان باید از رو کارت بخونم کی عروسی پسرم هست.
_خودت گفتی زودتر عروسی بگیرم.منم دارم تند تند کارامو میکنم.
کارت و پرت میکنم زمین و میرم سمت اشپرخونه
_به فرانک بگو دارم براش.خوبه خودم انتخابش کردم رفتم خواستگاری.خوبه لطف کردیم و ننه باباشو از اوارگی نجات دادیم.اینه دست مزدم
_مامان بفهم چی میگی؟
_تو بفهم داری چیکار میکنی
مسعود کارت هارو میریزه کف حیاط و از در میزنه بیرون.
سریع میرم کارت هارو جمع میکنم تا کثیف نشه
رو کارت هارو میخونم.تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود و من هیچ کاری نکرده بودم .
دو هفته مونده بود به عروسی ،مسعود میاد میگه جهاز برون هست و با خاله و عمه برم
با شرمندگی تمام زنگ میزدم به همه که بریم جهاز برون.
سعید داشت لباس میپوشید که بره بیرون
خندید گفت
حالا صبر کن مونده فرانک خانم و بشناسی
حرفش برام عجیب بود
رفتم سمتش
_یعنی چی مونده؟
_هیچی بعدا میفهمی
دست سعید و میگرم و میکشم سمت خودم.
_صبر کن.دارم حرف میزنم نگام کن
یعنی چی مونده؟
.
سعید کلافه میشه.با عصبانیت میگه
_هیچی بابا .خوب دخترهارو میشناسم دیگه معلومه فرانک از خوشگلیش استفاده میکنه تا هر چی بخواد به دست بیاره
_حالا مگه چی به دست اورده؟
_تو قبلشو ببین الان و ببین.خونه ی خوب .شوهر خوب و پولدار.تو خواب هم نمیدید.
سعید میره.میشینم رو زمین
راست میگه از بعد عقد ،فرانک روی خودشو نشون داد
روز جهاز برون میشه.فرانک فقط وسایل ضروری اورده بود.
همه با بهت نگاه میکردن.چون خیلی چیزها کم بود
پشیمون شدم بقیه رو دعوت کردم
اما برای اینکه مسعود خوشحال بود هیچی نگفتم
روز عروسی شد.باز سعید مست کرده بود
بردمش تو حمام زیر دوش اب سرد
عجله داشتم به دوستش که همسایمون بود سفارش کردم بره پیشش و هواشو داشته باشه و برای عروسی اماده باشه.
عروسی به خیر و خوشی تموم شد با حاجی زودتر برگشتم خونه ی مسعود تا اسپند دود کنم و حاجی هم رفت دنبال گوسفند
تا درو باز کردم شوکه شدم
یه گربه ی خونی و مالی وسط حیاط بود
ترسیدم
صدای بوق ماشین عروس اومد
با عجله گربه رو از دمش بلند کردم
گریم گرفته بود.گربه رو تو انباری انداختم تا بعدا به مسعود بگم .
نگاه کردم بهش
چشماش عین فرانک ابی بود
تمام بدنم لرزید
سریع شلنگ گرفتم دستمو حیاطو با فشار اب شستم
در حیاط باز شد
مسعود گفت
_اااا مامان اومدی ؟همه منتظر اسپند هستن
دویدم سمت خونه
_الان میارم
_واجب بود حیاطو بشوری؟
فرانک اومد سمت مسعود
_حیاطو کی شسته؟ .اه لباسم الان گند میخوره
گریه میکردم و اسپند و سعی میکردم روشن کنم
مامان فرانک اومد کمکم
اسپند و روشن کردیم
و رفتیم تو حیاط
گوسفند ک سر بریده بودن
یاد گربه افتادم چشمام سیاهی رفت و ……..
چشام و باز کردم حاجی کنارم بود
جمعیت دورم بودن
خجالت کشیدم
فرانک با عصبانیت نگام میکرد
با کمک حاجی از جام بلند شدم فرانک به دختر خالش گفت
_از قصد میخواد عروسی منو خراب کنه.اخه با این غش کردنش چی میخواد بگه.خوبه تمام کارهارو من و مسعود و مامانم انجام دادیم
از کنارش رد شدم و رفتم خونم
✅قسمت چهل و هشتم
فردای عروسی مسعود عصبانی میاد خونه ی ما
_مامان؟مامان میشه توضیح بدی دیشب اون چه رفتاری بود
_چه رفتاری
_مامانه فرانک میگفت گریه میکردی انگار بچتو به زور گرفتن.بعد هم غش کردی.سیرک راه انداختی؟
نگاه کردم بهش
این بچه ایی نبود که من تربیت کردم. این حرف زدنو من یادش نداده بودم .با عصبانیت داد زدم
_برو تو انباری خونت اون جنازه گربه رو بردار تا بوش همه جارو نگرفته.من اگه گریه کردم یا غش کردم چون عقد پسرم خونه ی زنش اتیش گرفت و عروسیش گربه مرده انداختن تو حیاط خونش
مسعود تمام صورتش مثل گچ میشه.لباش میلرزید.خیره بهم نگاه میکرد.لباش سفید سفید بود.ترسیدم .دستشو گرفتم
نمیدونست چی بگه دستمو پس زدو
از در زد بیرون
تا سه ماه مسعود و ندیدم و هیچ تلاشی هم نکردم برم دیدنش یا زنگ بزنم بهشون
اما چون همسایه بودیم گاهی میدیدیمشون که بیشتر مواقع سر فرانک تو کیفش بود
فرانک خیلی عوض شده بود
گرونترین مانتو ها و کفش و کیف تنش بود
اگر کسی اونو نمیشناخت میگفت حتما یه شاهزاده خانم هست
بعد سه ماه سعید میره کانادا و ما مسعود و فرانک و تو فرودگاه میبینیم
انقدر گریه کردم که همه نگران حالم بودن
من برای جفت پسرام گریه میکردم که از دست داده بودمشون
اون روز مسعود بغلم کرد و شروع کرد به اروم کردن من
اما فرانک جلو نیومد.مهم بچم بود که تو بغلم بود.
بعد اون روز
رفت و امد ما شروع شد
اما فرانک سعی میکرد خودمونی نشی
دوسال میگذره
سعید میخواست بیاد ایران و یک ماه پیش ما بمونه.
مهمونی گرفتم
مثل عروسی همرو دعوت کردم
حیاط و خونرو صندلی چیدیم و چراغونی کردیم
مسعود خیلی خوشحال تر از ما بود
موقع شستن میوه ها مسعود میاد پیشم
_خوب مادر خوبم.یه خبر خوب هم ما بدیم که این روز خوب بین منو سعید تقسیم بشه.
برگشتم سمتش و نگاش کردم.مسعود با خوشحالی مثل بچه ها گفت
_فرانک حاملس
خیلی خوشحال شدم .انقدر محکم بغلش کردم که صداش درومد.دویدم و به فرانک تبریک گفتم.اما انگار نارحت بود تو نگاهش هیچ شوقی ندیدم.
مهمون ها اومده بودن
خونه و حیاط پر ادم شده بود
همه عکسای داداشمو میخواستن ببینن که سعید ازش گرفته بود.هر چی گشتم سعید نبود
میخواستم از اتاق بالا که اتاق سعید بود برم عکساشو بردارم که صدای صحبت از پشت بام شنیدم
رفتم تو پاگرد
رفتم تو پاگرد
فرانک و سعید داشتن حرف میزدن
برام عجیب بود.اونا از هم فراری بودن ؟
گوشامو تیز کردم
_مگه نگفتی با من میای کانادا
_چرا اما الان دیگه نمیشه بیام
_چرا؟فرانک تو داری با من بازی میکنی.میرم به همه میگم با من چیکار کردی.
_چیکارت کردم.انگار دختر چهارده سالس .خوب برو بگو
_فرانک تو با من بازی کردی.یادته تو پشت بوم محمد اینا میومدی چی میگفتی.سعید من عاشقتم.سعید تو فقط برام مهمی.چی شد.رفتی زن داداشم شدی.بعدش خوشی زد زیر دلت زنگ زدی بیا منو ببر
_خفه شو .بسه دیگه .خودت میدونی خانوادم به زور منو دادن به مسعود .مامانم میدونست عاشقتم.اما صلاح دید با مسعود باشم.گفت تو عرضه نداری
_اره ،عرضه ندارم؟.نه جانم .ننت فکر میکرد خونه مال مسعوده همه پولا مال مسعوده من بچم سربازم حالا حالا مونده پول دار بشم
_بسه گذشته ها گذشت .نمیتونم باهات بیام .تموم کن
_چرا؟فرانک با توام ؟
_دستمو ول کن شک میکنن باید برم
_بگو.وگرنه داد میزنم بگو
_حاملم .میفهمی.بچه ی مسعود تو شکم منه
_چی؟گندت بزنه.تو که عاشقش نبودی .چی شد.بچه از کجا اومد
فرانک گریش میگیره
_بزار برم. .
حالم بد بود.دنیا رو سرم خراب شده بود
از پله ها رفتم پایین
رفتم تو اشپزخونه.از پنجره بیرون و نگاه کردم
مسعود داشت با پسر خالش حرف میزد و میخندید
بچم و دستی دستی بدبخت کردم چرا تا الان متوجه نشده بودم
چرا نفهمیدم
چشام سیاهی رفت
دیگه هیچ چی نمیدیدم
✅قسمت چهل و نهم
سعید دو هفته بعد از اون مهمونی رفت کانادا
من بر عکس بقیه اصلا نپرسیدم چرا انقدر زود میره
وقتی مسعود و میدیدم یاد اون شب میافتادم
دو سال گذشت
مسعود یه خونه خرید و به ما گفت میخواد این خونرو بفروشه که کمک بشه اون خونرو بخره
اما بعد هفت ماه از اسباب کشی دیدم خانواده قادری اومدن تو اون خونه
تعجب کرده بودم چرا خانواده فرانک اومدن
از مسعود پرسیدم و گفت که اون خونرو اونا خریدن
برام عجیب بود که اونا پول اجاره هم نداشتن چجوری خریدن
نمیخواستم مسعود و اذیت کنم
تو دنیا اومده بودی و مسعود خوشبخت ترین مرد دنیا بود
اگر هم سوال پیچش میکردم حتما باز میخواست با من قهر کنه
یه روز اتفاقی محمد ،دوست سعید و دیدم و یاد حرف های اونشب افتادم
جلوی محمد و گرفتم
_محمد یه سوال داشتم.میخواستم ازت بخوام راستشو بگی.من همه چیز و میدونم
_چی خانم عادلی میدونی ؟چی باید بگم
_من میدونم سعید میومد خونه ی شما و پشت بام شما میرفک .برام گفته.فقط نگفت چند وقت میومد
_سعید خودش گفته؟اقا مسعود هم میدونه
_نه .یه صحبت مادر و پسری داشتیم .از قبل گفته بود فقط کنجکاو شدم چند وقت بود.الان هم سعید ایران نیست بپرسم ازش
_راستش من چیزی یادم نمیاد.من برم سر کارم دیر شده.
محکم دستشو میگیرم
_صبر کن محمد .باید همه چیز و بگی .من از چشم تو میبینم بدبختی بچه هامو
_من .من چیکارم .
_سعید میومد خونه ی شما درس بخونه .اما میرفته پشت بام.بگو
محمد خیره شد بهم
_باشه .یک سال میومد خونمون.
_کل یکسال پشت بام میرفت؟.خانوادت نمیگفتن یکسال میاد چیکار؟
_به هوای درس میومد.گاهی هم پول بهم میداد که من خرج درسام میکردم
_اهان پس رشوه هم میگرفتی.تو که دیدی مسعود داره اون دخترو میگیره چرا نگفتی بهم
_من چی بگم.خون راه بندازم؟.خود فرانک خانم و سعید خواستن به من چه.
محمد رفت .
روز به روز از فرانک متنفر میشدم و مجبور بودم به خاطر پسرم و دخترش اونو تحملش کنم
یک سال بعد سعید باز خبر میده که میخواد بیاد ایران
هیچ شوقی نداشتم که بیاد و بیشتر میترسیدم
میترسیدم نکنه اتفاقی بیافته که زندگی مسعود بهم بریزه
سعید و فرانک فرار کنن وای مسعودم
این دفعه مهمونی نگرفتم
اما عمش مهمونی گرفت
فرانک یه لباس باز پوشیده بود و مدام رژه میرفت
خونم به جوش اومد
اون شب تو مهمونی سعید گفت دیگه قصد نداره بره کانادا و میخواد اینجا بمونه
همه خوشحال شدن الا من
باید از یه جایی جلوی این ماجرارو میگرفتم
پس یه روز که فرانک خونه نبود رفتم پیش مسعود
✅قسمت پنجاه ام
اول خواستم یه جور دیگه جریان و بگم به مسعود اما ترسیدم همه تقصیرا گردن فقط سعید بیافته
پس کم و بیش کل ماجرا رو گفتم.
.
من نفس عمیق میکشم و میگم و اینطوری شد که بابا تبدیل شد به یه شیطان و پدر مارو دراورد
اصلا مامان بزرگ مامان فرار میکرد.مارو ول میکرد به شما چه؟
الان خوبه زندگی ما مثل جهنم شده؟از جام بلند میشم.از مامان متنفر بودم اما نمیخواستم مامان بزرگ بفهمه
مامان بزرگ دست میزاره رو شونم
_من فقط گفتم حواسش به زندگیش باشه
با مسخره گفتم
_بله .بله کامل حواسش به زندگی هست .حرکت اضافه تق تق کتک.پارسا لکنت داره.نگار یه ترسو بار اومده.من فراریم از خونه.
راه افتادم سمت در خونه
_تا عمر داری باید عذاب بکشی .خداحافظ.
از در زدم بیرون یادم نبود به حسین زنگ بزنم بیاد دنبالم .تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونمون
مامان با عشق و عاشقی خودش همه چیز و بهم ریخته بود حالم از همشون بهم میخورد.سعید الان اونور دنیا داره حال میکنه ما مثل گوشت قربونی زیر دست و پا بزرگ شدیم.
از اون روز هیچ حرفی با کسی نزدم .
بالاخره منو حسین جشن عروسیمونو گرفتیم
همه چیز از نظر من بی نقص بود .پرستو عروسی من نیومد
مادر پرستو اومده بود اما کینه و خشم و تو چشماش میدیدم.
یک ماه از ازدواج ما میگذشت
اما حسین سر کار نرفته بود
حسین خیلی مهربون بود و کمکم میکرد تو کارای خونه
اما سرکار نرفتنش اعصابمو بهم میریخت
_حسین ؟پس کی میری سرکار
_مزاحمت هستم ؟اذیتت میکنم؟
_نه .اما همه مردا میرن سر کار
حسین رو مبل دراز میکشه و میگه
_میرم بابا.سخت نگیر .میرم دلت برام تنگ میشه.در ضمن مگه چیزی میخوای که نتونم بخرم
_نه .چیزی نمیخوام
_دو هفته دیگه هم گذشت.حسین تو خونه بود.اعصابم خورد شده بود.از صبح میدیمش تا شب
یه روز صبح اصلا باهاش حرف نزدم
_چیه نیلو.چته .قهری
_نه قهر نیستم.اما خسته شدم.مدام جلوی چشمم هستی
_بیرونم میکنی.
_اره.برو دنبال کار
حسین از در زد بیرون.تا شب ازش خبری نبود.نگران شده بودم.از حرفم پشیمون شدم.ساعت یک شده بود که زنگ در خونرو میزنن