رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۳۱تا۴۰
رمان:گل مریم من
نویسنده:الهام ریاحی
#۳۱
خون خونمو میخوره:بله ایشون لایق بالاترازاینهاست معلوم بود نامزدنشده خودشویله داده بود تو بغلت این تویی که نمیخوایش وگرنه حیوونتر ازاین
حرفایی من میشناسمت درضمن من به خواست خودم نپریدم توبغلت یادته که عینه خروس وحشی بهم حمله کردی وگرنه من بینیم رو به کت توهم پاک
نمیکردم الانم که میبینی اینجام فقطوفقط بخاطر بچست .
باخنده میگوید:نه که دختره امپراطوری ماهارو قبول نداری خوبه زیروبمت رو میدونم اگه گذاشته بودیم بابات کشته بودت مثل اینکه غذای شکمت و لباس
تنت بهترشده واسه ما دم دراوردی.
باخونسردی:نه همه چی یادمه من اون زندگی روبه زندگی سگی شماترجیح میدم بابام خوب خاطرم هست بخاطرهمین ازجنس شما متنفرم زندگی فقیرمون
رو به روم میاری ولی توام یادت نرفته که همین پاپتی شده اول که فروغ جون کودن جای منو گرفت میدونی چقدرکتاب خوندم فعال سیاسی بودم چون
جنمش رو داشتم وای فروغ چی بهش بگو وزیرکیه بهش بگو سوسیالیست کمونیست چیه بااینکه دختر سرهنگه نمیدونه ازبس محدوده نوک دماغش رو
میبینه نه عزیزم ارزش ادما به پول وثروت نیست به شعوربالاشه کمالاتش من فقر مالی رو به فقر شعوری ترجیح میدم امثال ادمایی عین توهمانندخوک
زندگی میکنید تولجن حمام میگیرید شهوترانید تو خوکدونی هم خوشید که البته این کاخهای که ساختید دوام نداره تاریخ دوباره تکرارمیشه هیچکس
باثبات نیست .
فقط خیره نگام میکنه چون همه کتابای رو که توکتابخونه هست برای مدل خوندم شایدبیشتراز ۲۰۰تا.
نمیتونه جوابم روبده یهنی جوابی نداره که بده میگوید:بیبیگل ….بیبیگل کجایی؟
بیبیگل مثل همیشه قرقی مانند اومد:سلام اقا سفربی خطر خوشگذشت؟
شاهرخ باهرکی بدرفتاربودالا بیبیگل:سلامت باشی برو چمدونه خودتونو ببند میریم شمال برای بچه لازمه.
تعجب کردم نیامده دوباره میخواهد برودبیبیگل:چی شماکه الان رسیدید .
شاهرخ:تامیام اماده باشید.نگاه خیرش روبهم میدوزه منظورش اینه که حرف نزن.
اینچنین راهی شدیم چهارتایی اشکان از دیدن سبزی اطراف به وجداومده بیبیگلم زیرلب صلوات میفرسته برای عصرانه کنار جاده نگه میداره تادل و جگر
بخره اب دهان اشکان راهی میگویم:یه موقع مسموم نشه تازه خوب شده.
دوباره حرکت میکنه اشکان اشک میریزه شم قویی توشناخت خوردنیها داره.خودمم اولین باره اصلا ازتهران خارج شدم بروی خودم نمیارم هنوز حرفاش
توگوشن زنگ میزنه از سرسبزی میط لذت میبرم چه هوایی عالی جلوی ویلایی میایستدبوقمیزند دربازمیشه خدایی دهنم بازمونده چه نمای زیبایی داره از
سمت دیگه دریا مشخصه چقدرهم که زیباست ابی ابی خدمتکاروسایلمان روجابجامیکنه شاهرخ دوباره سوارماشین میشه ومیره نمیدونم کجا نه خودش
گفت نه من پرسیدم .
لباسای اشکان عوض میکنم بیبیگل هم رومبل چرت میزنه دقایقی بعد شاهرخ دست پراومده خودش وارد اشپزخانه میشه با سیخهای انباشته از دل وجگر
میره تو حیاط.
هرسه مون ازبیکاری همراهش میرویم اشکان اب دهنش راه افتاده مدام پای شاهرخ رو میچسبه اونم عین بچه گربه قطعات کوچک میزاره دهنش به محض
اینکه دهنش پرمیشه میره میچرخه دوباره برمیگرده.
@nazkhatoonstory
#۳۲
ازاین اخلاقش خوشم میاد مثل اونهای دیگه نیست که حتی به فرزندشونم محبت نمیکنن سیخهای ماراهم میدهد میگوید:منواشکان میریم کنار دریا شمام
میایید.
میرم داخل ساختمان لباس زخیمتری برای اشکان میارم هردوشون میروند.
منم بعدازحمام میخوابم صبح باسروصدای بچه بلند میشم بعدازخوردن صبحانه میریم کناردریا یه لحظه خشکم میزنه زنها چه لباسای پوشیدن که نبودنش
بهتره اینطوری جلب توجه میکنن مردها هم همچنین خجالت میکشم نگاشون کنم شاهرخ بالباس میره داخل اب اشکان ازهیجان جیغ میکشه نگاهم به اندام
اوست تاحالااینجوری ندیده بودمش خیلی ورزیده مخصوصا با شانهای پهنش جلب توجه میکنه چندتازن حسابی حواسشون به اوست دیگه حسادت برای من
معنا نداره متعلق به دیگریست بعضیها باحسرت بهم مینگرند صدای طبل از دورخوش است ولی بااینکه عذابم میده دوستش دارم .من با بولیز وشلوارامده ام
که خودش باعث توجه دیگرانه که میگن این یکی ازپشت کوه اومده پسران دسته جمعی به اب زدن شوخی میکنن همه حواسم به انهاست وقتی هردوشون
کنارم میشینن یه لحظه حسرت زنهای دیگه رو دارم که باخانواده اومدن.
تواین مدتی که اینجاییم مدام به اشکان میرسه مثل قبل شده ازماهم چیزی دریغ نداشته برامونم سوغاتی خریده میخواد ازش خاطره خوش داشته باشم شبا
اشکان بینمون میخوابه اینجوری خودم راحتترم خودشم از حرکتم جاخوردولی به رویش نیاوردوقتی همه خوابن کنارپنجره میایستم همه جارو تاریکی
فراگرفته ولی نور ماه روی دریا پخش شده انعکاس قشنگی داره صدای شاهرخ منوازخیالات میکشه بیرون:میدونی فروغ چی میگه دوست داره عروسیمون
رو توهمینجابرگزارکنیم به نظرت خوبه؟
مریم:خب انقدرارزش داره که همینجا عروسیتون رو برگزار کنیدخیلی هم قشنگ میشه وبرای همه بیادماندنی .
شاهرخ:میدونی تنهاازچیت خوشم میاد؟
شانه هام روبالامیندازم میگوید:از سرسخت بودنت تنهاکسی هم هستی که ازاجرای حکم فراریش دادم البته اجراشدنه کامل.
مریم:خاطرم هست مثل اینکه خیلی دوست داری به گذشته برگردی شایدبرای توپرخاطره باشه برای من نیست امیدوارم دیگه تکرار نشن.
شاهرخ:اره چون چندوقته دارم گذشته رو مرور میکنم مخصوصا اون شبی که همه احساست رو بهم گفتی الانم روی خرفت هستی؟
میخواد عذابم بده خردم کنه میگویم:اونشب احساساتی شدم جدی نگیر همش عادت بود تواین مدت بهم اثبات شده اسمش دوست داشتن نیست باورکن.
شاهرخ:به نتیجه خوبی رسیدی چون برای خودت بعداز ازدواجم سخت میشد.
میره که بخوابه میگویم:تواین مدت من ازت چیزی خواستم یانه؟
شاهرخ:منظورت رو بگو.
مریم:سوالم جواب داشت.
شاهرخ :خب ……….نه.
مریم:تو دردنیابه چیزی اعتقادداری؟
شاهرخ:این سوالها برای چیه؟
مریم:خواهش میکنم جواب بده.
شاهرخ:فرض کن اره.
درحالیکه پشتم رو بهش کردم :تو رو به همون چیزی که اعتقادداری بزار منواشکان بریم بخدا برات دردسر درست نمیکنم شناسنامه هم که برام گرفتی
پس مشکلی نخواهم داشت اشکانم میخوام تازیر دست نامادری بزرگ نشه بزار ازادشم ازاین وضعیت خسته شدم قبول میکنی.
شاهرخ:اولا ادم بایدموقع صحبت طرف مقابلش رو نگاه کنه دوما خودت چی فکر میکنی اجازه میدم؟
روش خودم رو درپیش گرفته:میدونم ولی شاید تجیدنظرکنی.
شاهرخ درحالکه دراز میکشه :تومیتونی بری ولی اشکان نه .بحثم نکن که حوصله ندارم.
مریم:اگه قول بدی خوب مراقبش باشی شاید…..
مریم:ببین اگه قول بدی مراقبش باشی میدونی که فروغ ازش متنفره جلوی توظاهرسازی میکنه منم میتونم به فکرزندگیم باشم تاچندسال بایدحبس شم
خیلی وقته بیرون نرفتم روزنامه نخوندم ازبچه ها خبرندارم من به هدفم هنوزنرسیدم حقموهنوز نگرفتم میخوام فعال باشم قول میدی شاهرخ؟
شاهرخ پوزخندی میزنه:دخترتوادم نشدی مثل اینکه شکنجه های اردشیریادت نرفته اخه شما جوجه فکلیها میخواییدچیکارکنید درضمن خودت میدونی که
بیشتراوقات سرکارم یا ماموریت پسنمیتونم قولی بهت بدم اگه بچت رودوست داری خودت نگه داریش کن همین.
مریم:پس شاهرخ بزاربامن بیاد مگه تاچندوقت دیگه بافروغ عروسی نمیکنی
@nazkhatoonstory
#۳۳
شاهرخ:خب منظور؟
مریم بالحن ملایمی :خب شمامیتونیدبچه دارشیداگه بچه های فروغ بدنیابیاداشکان دیگه یادت میره درضمن سرتونم شلوغ میشه باشه ؟
شاهرخ روتخت نیمخیزشدترسیدم ازصورتش:ببین به نظرت من خرم نننننننننننه بچه گول میزنی وعده وعیدمیدی درضمن اینم بایدبهت بگم فروغ ازبچه
متنفره بخاطرهمین قرار گذاشتیم ازتوبچه داربشم هرچندتا که میخوام خودمم سه تا بچه تپل مپل مثل اشکان ازت میخوام هروقت اینا سه تاشدن شمامیتونی
هرجهنم دره ای که خواسی تشریف ببری براشون پرستارمیگیرم تامزاحم فروغ عزیزم نشن ملطفت شدی یانه؟؟/؟
خشکم زده با چشمان خون گرفته نگاهم میکنه یعنی من انقدرپستم که فقط ازم مثل مرغ جوجه کشی کنن باقدم بلندبالای سرش قرار میگیرم چندتا سیلی
بهش میزنم دراخرم اب دهانم رو به صورتش تف میکنم:اشغالای عوضی فکرکردی میزارم بازیم بدین که بشم ماشین جوجه کشی اقا که فروغ خانم نمیخواد
هیکلش بهم بریزه نه عزیزم توخیلی خری مطمئن باش ازاون مردتیکه افسرگارد دوجین میزاییدتاپابندش کنه این اشکان اینم تو قیدشومیزنم .
از توکمد لباس مناسبی برمیدارم میخوام ازاتاق خارج بشم میگوید:این وقت شب کدوم گوری میخوایی بری ؟/
جوابش رونمیدم ازاتاق خارج میشم به سرعت پله ها رو میرم پایین افتاده دنبالم از ساختمون خارج میشم به سمت ساحل میدوم مثل سایه دنبالمه
دادمیزنه:کجامیری باتوام گیرچندتا اوباش میافتی وایسااااااااا احمق.
منم دادمیزنم:اراذل اوباش روبتوترجیح میدم احمق تویی بافروغ جونت.
چون سبکم راحتتر میدوم بااون هیکل ولی دوندگیش خوبه این حرفم روکه شنید سرعتش اوج گرفت چندثانیه طول نکشید که موهامو ازپشت کشید
دوردستش پیچونده :که اونا رو به من ترجیح میدی اره بهت فرجه دادم بدوی من رکورد دارم تودوره نظامی یادت رفته توامریکادوره دیدم جوجه .موهام رو
هرچه بیشتر میفشاره.
دادمیزنم:همونا سگی مثل تورو تربیت کردن ولم کن مگه نگفتی بی اشکان میزاری برم خب دارم میرم دیگه چی ازجونم میخوایی؟
شاهرخ:این وقت شب بدون پول ؟
مریم:اونش به توربطی نداره (ازحرصم نفهمیدم این حرف چطوری از دهنم دراومد)بالاخره اشغالای مثل توپیدامیشن تابرای یه شبم که شده نگهم دارن تازه
پولم بهم میدن اینجوری تونگران نباش پولشم جورمیشه.
انقدرسیلی به صورتم زدکه سرم به دوران افتاده تف میکنه توصورتم :هرزه پس کارت میشه پتیارگی اره ولی من پول بشتری بهت میدم امشبو مهمونم باش
.
دادمیزنم بادست جلوی دهانم رو گرفته منو میبره اتاق زیرشیروانی که دیگه صدام به هیچکس نمیرسه درو قفل میکنه اینجا یه تخت هست با یه میز که
چون تاریکه نمیدونم روش چیه هرچقدر تقلامیکنم فایده نداره پرتم میکنه روتخت دست میکنه توجیبش پولها رومیریزه رولباسم :بیابسه یابازم میخوایی
هان ؟؟؟
همه رو پاره میکنم :اشغال رذل فکرکردی منم مثل فروغ جونتم ننننننننننه ازته دل فریادمیزنم باتعجب نگاهم میکنه سرمو بین دستام گرفتم همینجور فریاد
میزنم نزدیکم میشه صورتش روجلومیاره بادندانهام گازش میگیرم دادمیزنه :ولم کن سگ .
بادستاش به عقب هولم میده بادهانش از سرشانه ام گازی گرفت که فکرکنم ازجاش کنده شد دادمیزنم:ازت متنفرم ازهمه بیزارم ازبابام ومامانم که زاییدم
چرامنوبوجداوردن میخوام بمیرم خسته شدم روانیم کردی .
به طرف پنجره کوچکی که هست میرم تویه چشم بهم زدم خودمو میندازم پایین فاصله ام زیاده با زمین بین هوا معلقم دستام رو گرفته نصف بالاتنه خودش
اومده بیرون دادمیرنه:دیوونه محکم دستمو بگیر.
میگویم:که برگردم دوباره به همون جهنم دستمو ول کن .
تقلا میکنم تادستم روازدستش بکشم بیرون دادمیزنه:اینجوری بازم میری جهنم این جهنم من راه گریزی داره ولی اونجا نه مگه اعتقادنداری خودکشی گناه
پس دستمو ول نکن .
درحالیکه ازترسم میگریم میگویم:خودم میخوام توچکارداری .
صدای گریه اشکان توحیاط پیچیده بغل بیبیگل بچم ترسیده وقتی دیده هیچکس پیشش نیست بیبیگل حواسش به بالا نیست مدام
میگوید:مریم………..مریم……..ا قا ……….اقا اخه کجارفتین این بچه خودشو هلاک کرد
@nazkhatoonstory
#۳۴
شاهرخ همه صورتش پر از عرق شده دادمیزنه:بیبیگل مااینجاییم.
بیبیگل نگاهی به بالا میکنه فریاد میکشه با یه دستش که ازاده محکم به صورتش میزنه:اقا توروخدا دستشو ول نکنی .
اشکان گریه اش بند اومده بهمون میخنده فکرمیکنه داریم بازی میکنیم.
بیبیگل میزه سراغ سرایدار اوهم به سرعت برق خودشو میرسونه پاهای شاهرخ رو که دیگه کم مونه بیافته میگیره میکشدش داخل شاهرخ به سلامت وارد
ساختمون میشه موقعی که داره ازپنجره میکشدم تو:دوست داری حالاولت کنم بری پیش مادرت؟
پرو جواب میدهم :اره خودت نذاشتی .
شاهرخ:الانم دیرنشده هولم میده بیرون چشمام رو میبندم جیغ میزنم میکشدم تو بغلش :عاشق این اخلاقتم.
خشکم زده باتعجب نگاهش میکنم میگوید:نگفتم عاشق خودتم ازاین کله شق بازیات خوشم میاد زن عین تو ندیدم ایندفعه بیخیر گذشت دفعه دیگه خودم
پرتت میکنم بیرون اگه بازم ازاین چرت وپرتها بگی شیرفهم شد؟
از رو نرفتم:چطور توهرچی دلت میخواد هرکاری دوست داری انجام میدی ولی منی که فقط حرفش رو میزنم اینجوری عذابم میدی.
شاهرخ:بچه ای هنوز خانم کوچولو مردا اگه بخوام میتونن با هزارنفرباشن مثلا خود من انقدر تو عمرم زن دیدم که نهایت نداره یادت باشه اونا خودشونو
دراختیارم یزاشتن .ولی زنها محدودن باید تو عمرشون بایک مرد باشن همین این ایده منه.
حرصم رو دراوره: خب منم بالاخره ازپیشت میرم بامردی ازدواج میکنم که واقعا خواسته دلم باشه ایده ات رو برای خودت نگه ار درضمن فروغ………
صدای بیبیگل مانع ازادامه بحثمان میشود :وای خداروشکر چه کارها میکنید مادرجون زهرم اب شد بچه رو بگیر هلاک شد بلند شده مدام میگه میمی (به
سینه ام میگفت میمی)بغلش میکنم تودلم میگم اگه میمردم چه بلای سرت میومدعزیزم فروغ دیگه هرکاری میخواست باهاش میکرد.
بادستای تپلش میزنه به سینه ام بااینکه بهش غذامیدم بازم دست بردار نیست بیبیگل تنهایمان میگذارد رو تخت مینشینم بهش شیر میدم شانه ام خیلی
میسوزه ازش خون میاد شاهرخ حواسش به ماست میره چنددقیقه بعد با باند ودواگلی برمیگرده وقتی پنبه حاوی بتادین رو مزاره رو زخمم انگاراتیش
میگیرلبمومیگزم دندانهای سگ بایدبیادجلوش لنگ بندازه میگوید:ماتو دروان اموزشی گوشت خام هم میخوردیم بخاطرهمین دندانهام قوین.
اشکانم ماچ ملوچ راه انداخته تا میبینم حواسش به اشکان میگویم:شاهرخ بزاربریم ما اگه بخوای قول میدم هیچوقت ازدواج نکنم اینجوری برای فروغم
راحتتره …….
کلامم را میبرد:همین دوساعت پیش داشتیم بحث میکردیم غیراز اینه یادت رفت برات گفتم ماچه تصمیمی گرفتیم بهتره عاقل باشی بشین بچتو بزرگ کن
اگه ازادت کنم بازم میری جزو همون ادما میشی تکلیف اشکان چی میشه هام بهش فکرکردی ؟
مریم:لااقل یه خونه جدابگیر تامستقل باشم این که میشه.
شاهرخ:بحث نکن که حوصلموسر بردی تازه بایدبه فکر بچه بعدی باشی حرف از رفتن نزن.
مریم:منم نظرمو گفتم من ماشین جوجه کشی نیستم درضمن حواست باشه که ناغافل نزارم برم که دیگه دستت هیچ کجا به من نمیرسه.
اهرخ:تهدیدم میکنی؟
مریم:تواینطور فکرکن الان ۳سال از عمرم تودیوارای خونه تو به هدر رفت ازم چی میخوای رک وپوست کنده جوابم رو بده گفتی نمیزاری بمیرم فقط باید
ارزوش رو داشته باشم این بچه رو گذاشتی تودامنم رفتارهان تناقض داره درکت نمیکنم .
شاهرخ به حالت زومزمه حرف میزند:این بچه خواسته دل منم نبود حاضرنبودم کسی بچه ای که میدونم صددرصد وجودش ازمنه بخواد زیر دست اینو اون
بزرگ بشه میخواستم نشونت بدم دنیا اونجوری که تصور میکنی نیست در ضمن خدارو فراموش نکن این وسط وقتی فهمیدم توزندان حامله ای بهم وحی شد
که بیارم نگهت دارم پشیمونم نیستم وقتی عذاب میکشی لذت میبرم اخه مثل خودم سرسختی عین بقیه زنها عشوه ناز توکارت نیست عین کف دستی درسته
بعضی موقعها میخوام زبونت رو از حلقومت بکشم بیرون چون زبونت نیش داره پادزهرم نداره .
مریم:باشه قبول ولی من تو زندگیت چه نقشی درام همسرتم خواهرتم چیه ام سرگردونم شناسنامم سفید یه بچه توبغلمه بعدا همین بچه ازم میپرسه که من
چه نسبتی باهاش دارم بگم مادرتم میگه پس بابام کو لابد مثل حضرت مریم حامله شدی اینا داره دیوونم میکنه.
شاهرخ:معشوقه منی نمیخوادزیادبه خودت فشاربیاری این بچه هم وقتی بزرگ شد من جوابگوش هستم درضمن صیغه محرمیتم یادت رفته؟
مریم:شنیدم زن بیوه رو صیغه کنن ولی نه یه دختر ازدواج نکردرو فکرکردی نمیدونم چرا عقدم نمیکنی بخاطر اینکه عارت میشه بگی دختر ممد مفنگی
زنمه میترسی برای مالت نقشه بکشم یابه پدر نداشتم پول موادش رو برسونم نه آقا
@nazkhatoonstory
#۳۵
بچه را دراغوشش میگذارم بدو ازپله خودمو به اتقمون درطبقه پایین میرسانم درم پشت سرم قفل میکنم روتخت میافتم نمیدونم این کلمات چطوری از
دهنم خارج شد انقدر گریه میکنم تاخوابم میبره دوباره ضعیف شدم میدونید منشا این ضعفها چیه گذشتمه مایی که تا قم هم نرفتیم اینا توبهترین منطقه ویلا
دارن به داشته ها حسرت ندارم به اینکه فروغ چیش از من بیشتره چرا باید از نداری ادمایی مثل ماسواستفاده کنن چون فقیریم اگه پدرم ائم گردن کلفتی
بود یه روزم تو اون سگدونی نگهم نمیداشتن چه برسه به اون شکنجه ها اخرشم سراز اینجا دراوردم بهم یمگه برام باید بزایی من اهداف بزرگی رو تو ذهنم
میپروراندم به کجا سقوط کردم اگه ماهم ادمی بودیم برای خودمون دیگه شاهرخ عارش نمیشد منو بین جمع معرفی کنه امروز همه چی دست به دست داد
تاخرد بشم .
امروز سرمیز صبحانه با چشمهای بادکرده حاضر میشوم بیبیگل ازم سوالی نمیپرسدهمیشه حالم رو درک میکنه .باهم کنار دریا میرویم شاهرخم با اشکان
مشغوله زنی با لباس شنا ازکنارم رد میشه مردی ازدور به دنبالش میدوه به نزدیکش که میرسه میگوید:عزیزم سرمانخوری .
زن هم با ناز حوله رو کنارمیزنه مگه من از اینها چی کم دارم بگم این مرد که
کنارم تا چندوقت دیگه عروسیشه منو بازی داد تموم شد .رویم رو ازانها برمیگردانم شاهرخ از ساحل حواسش به من بغض دیشب خودشو کامل رها نکرده
میگویم:بیبیگل من سرم درد میکنه برمیگردم .
باقدمهای بلند به ویلا میرسم طاقت دیدن درودیوار ندارم وارد باغ پشت سرم میشوم پراز درخت پرتقال ونارنج هرچند باری روشون نیست ولی بازم قشنگن
سبزی نماد زندگی در طبیعت توزندگی من که هیچ خبری از نشانه های زندگی نیست دارم وقت تلف میکنم همه حرفها تحقیرهای فروغ توی مهمانی نگاه
اطرافیان یا حتی تیمسار که اونم منو برای مدت کوتاهی میخواد دختران سرهنگها وبقیه که چه احترامی برایشان قائل بودن اینا شده بغض و حسرت .بریدم
به اخر جاده رسیدم ایکاش همون دیشب میمردم عجل هم ازمن رو برگردونده همه دنیا ازم بیزارن من این محبتهای در گرو هوس رو نمیخوام دنبال محبت
خالصم منوهمینجوری که هستم بپذیره .
انقدر قدم میزنم که وقتی سرم رو بلند میکنم نمیدونم به کجاامدم به هرطرفم که نگاه میکنم همه جا پراز درخت اهمیتی نمیدم شاید اینجوری خودمو گم
وگور کنم هرچندبرنامه ریزی نشدست بازم به از هیچی انقدر دور شدم که نتونن پیدام کنن یه جایی مثل غارمانند میبینم خب اینم ازجام خیالم راحت شد یه
درونش میخزم هیچب نداره برام از قصرهم بهتره دیگه هیچکس بهم نمیگه باید خدمتکاریشئن رو بکنم خوابم میاد خسته ام……..توخواب صدای گریه
اشکان میاد ازت میگذرم تامثل من نشی عزیزم شاهرخ مواظبته ………. .
از خواب میپرم هوا داره تاریک میشه وای چقدر خوابیدم صدای گرگم میاد باصدای پارس سگها جغدم هست همه اینها دست به دست میدهن تا بترسم
دیگه زیبایی ظهر خبری نیست الان تنها واژه ای که میتونه وصفش کنه وحشت امیزه مدام سوره حمد رو میخوانم چشمام رو بستم انگار صداها ثانیه به ثانیه
نزدیکتر میشن صدای پارس سگی که الان باید کنارم باشه نفسهاش رو حس میکنم .
صدای نااشنایی مگوید:باید اینجا باشه اقا؟
شخصی نزدیک میاید فقط صدای له شدن برگها زیر پایش رامیشنوم ایستادنفسم توسینه حبس شده فقط سوزش صورتم رو احساس میکنم بهم سیلی زد
چشمام رو باز کردم تا ببینم کیه به خودش اجازه داده کتکم بزنه واییییییییی دوباره او .
دادمیزنم:چی از جونم میخوای اینجام راحتم نمیزاری .
بازوم رو گرفت:بلندشو حرف نزن میدونی از کی دنبالتم هام اخرسر مجبور شدم بدم سگ پیرهنت رو بو بکشه دنبالت بگرده اینجا چه غلطی میکنی .
بازوم رو از دستش بیرون میکشم :به تو مربوط نیست از اشکان گذشتم تاراحتم بزاری چییییییی میخوایییی هان ؟
شاهرخ:جونت رو بریم خونه میخوام ازت بگیرم زده به سرت نه نمیگی حیوونها بهت حمله میکنن.
مریم:همین الانشم یکیش کنارم ایستاده.
شاهرخ دندان قروچه ای کرد:پس اماده دریده شدن باش خرگوش کوچولو.
هرچقدر راه میرویم هنوز به ویلا نرسیده ایم صبح چطور به اینجا امدم شاهرخ جلوتر از من میرود حواسش بهم هست تا نخوام فرار کنم.
به محض ورودمان بیبیگل شتابان به طرفمون میاد به صورتش میزنه:مادرجون کجابودی اخه به فکر مانیستی به این بچه رحم کن راست میگه هنوز صورتش
از اشک خیس انقدر گریه کرده خوابش برده بین خواب هنوزم هقهق میکنه .
بیبیگل:اخه اونجا چکار میکردی هان.
مریم بابدنی که هیچ انرژی ندارد :نمیدونم بیبیگل فقط میخواستم قدم بزنم سرمو که بالا کردم دیدم اونجام ازشدت خستگی هم خوابم برد دیگه هیچی
نفهمیدم …
@nazkhatoonstory
#۳۶
یبیگل برام غذا میاره گرسنه ام بین غذاخوردن یهدفعه اشکان از خواب میپره جیغ میزنه وگریه میکنه گرفتم بغلم پیرهنم رو چنگ میزنه تا از خودم
جداش نکنم یواش یواش اروم میشه بهش غذا هم میدم .
بیبیگل:مادر لب به هیچی نزده بهش بده بخوره مدام توخونه سرک میکشید وقتی میخواستم بهش غذا بدم لبهاش رو سفت بهم فشار میداد .
شاهرخ که روی مبل لم داده معلومه حسابیم خسته ست :به مادرش رفته وگرنه من از این اخلاقای گند نداشتم .
موقع خواب با شاکان رو تخت میخوابم در رو هم قفل میکنم مثل کنه بهم چسبیده با چشماش تعقیبم میکنه باید فکری اساسی بکنم اینجوری داغون میشه
مدام از خودش صداهای نامفهوم کنارم تکان میخوره مثل بچه گربه خودش رو بهم میماله انقدر نوازشش میکنم که خوابش میبره.
صبح زود راهی تهران شدیم بدون حرف به محض ورودمان نگهبان به سویمان میدود:اقا ………خانم معین الملک چند روزه مدام تماس میگیرن چندبار هم
حضوری تشریف اوردن دنبال شما میگردن گفتن به محض ورودتان به خانه شان بروید.
شاهرخ با اسودگی شانه ای بالا میندازد:الان خستم حوصله ندارم اگه تماس گرفت بگو بیاد اینجا .
تعجب کردم معلومه فروغ مثل اسپند رو اتیشه که اینجوری پیغام گذاشته همگی میخوابیم بعدازظهر به صدای دادو بیداد از خواب بلند شدم بعله
سرکارخانوم فروغ :چرا بیخبر رفتی نمیگی من نگران میشم الانم که اومدی درست وحسابی توضیح نمیدی با توام؟
صدای شاهرخ ازاو هم بلندترست:گفتم بعدا برات توضیح میدم خسته ام نمیتونی منو بازجویی کنی .
صداشون قطع شده ساعتی بعد همراه هم بیرون رفتم خوب قلقه شاهرخ دستشه من از تویه حالی بگیرم که کیف کنی.
چهار هفته بدون اتفاق خاصی گذشت تا تولد فروغ خانم فرارسیده شاهرخ میخواد براش جشن بگیره در این عمارت لعنتی .
لباس زیبایی مثل هردفعه تهیه کردم ارایشگرم که اومده موهام رو برام فرکرده با سنجاقی پر از نگین از یه طرف جمع کرده وقسمت دیگه روی شانه هام
ریخته ارایسم هم ابیه همرنگ لباسم از بیبیگل شنیدم همون افسر گارد فاسق خانوم هم میاید خیلی دوست دارم ببینمش.
مهمانی شروع شده دیگه نسبتا همه رو میشناسم تیمسار زارع با دخترانش که چهره های اروپایی دارن کک صورتشان رو با لوازم ارایش میپوشونن دیگری
پسرعموی شاهرخ فردین که عصاقورت دادست و…..اگه بخوام نام ببرم طول میکشه لحظه شماری میکنم تا مهمان اختصاصی بیاید فروغم ایندفعه تحولات
شدید داده لباسش خیلی بازه هم بدن نما با لوندی بامردان حرف میزنه بعله منم همچین جشنی برام بگیرن انقدر ذوق میکنن .
با ورود یه نفر همه همزمان ساکت شدم شخص وارد شده قدی بلند که باکت وشلوار خوشدوختش بیشتر جلب توجه میکنه پوستی خوشرنگ که دقیقا
نمیتونم بگم چه رنگیه ابروان شمشیری چشمان عسلی زیر ابروهای مشکیش برق میزنه لب ودهان مناسب موهای به مد کوتاه شده وچرب شده تنهاست .
شاهرخ به طرفش میرود باهم دست میدهند با کمال ادب به فروغ تبریک گفت که جواب سردی هم تحویل گرفت تنها صندلی خالی کنار من بود که اومد
نشست حالا ازنزدیک که که بینمش بهش حق میدم عاشقش شده باشه همه چی تمام رفتارش هم معقوله .
از سینی خدمتکار گیلاسی برمیدارد اول میبویدش کمی مزه مزه میکنه وارام ارام مینوشه به همه حرکاتش دقت میدهم هربار که نگاهش به فروغ میافتد
بدون احساس بهش مینگرد نه پشیمانی نه عشقی تو چشماش نیست تازه متوجه من شده خوب براندازم میکنه:ببخشید شما رو تواین جمع به جا نیاوردم
افتخار اشنایی با چه کسی رو دارم .وای این صداش هم معرکست خوش طنین کلمات رو شمرده شمرده ادا میکنه.
میگویم:من پرستار اشکان فرزندخوانده سرهنگ معین الملک هستم .
اقا:منظورتون سرهنگ شاهرخ.
میگویم:بله.
با تعجب نگاهم میکند:این مرد همیشه خوش سلیقه بوده حتی برای پرستار فرزندش بهترین رو انتخاب کرده.
با لبخندمیگویم:شما لطف دارید.
اقا:من ادم رک گویی هستم بسیار زیبایید من رضا امیری هستم وشما؟
مریم:رویا معینی هستم واز اشنایی با شما بسیار خرسندم.
نگاهش نافذ زیاد نمیشه به چشماش خیره شد البته بپای شاهرخ نمیرسه میگوید:منم همینطور خانم معینی .
بدون حرف به اطراف نگاه میکند شاهرخ نزدمان امد:امیری پس همسرت کو افتخار ندادن؟
امیری:این چه فرمایشی جناب سرهنگ امشب متاسفانه کسالت داشت وگرنه خیلی دوست داشت هم به مناسبت نامزدی وتولد به خانم معین اللک تبریک
بگه ولی نشد ان شااالله تو جشن عروسیتون بتونیم شرکت کنیم
@nazkhatoonstory
#۳۷
با پخش شدن اهنگ مثل هردفعه اولین کسایی که رفتن وسط فروغ وشاهرخ بودن بادراز شدن دستی به نزدیکم به صاحبش نگریستم امیریست:افتخار
میدید بانو.
نگاهی به هردو انها میکنم با کمال میل دستم رو توی دستش قرار میدهم با وارد شدن ما خیلیها پچ پچ میکنن بالاخره نوبت من شد فروغ جون به محض
دیدن ما رویش رو برگردوند شاهرخ نگاهی به جانب ما میکند .
امیری خیلی ملایم میرقصه میشه گفت واقعا یه جنتلمن دوست دارم همسرش رو ببینم که ایا به حد او زیبا هست :شما تاچه حد تحصیلات دارید؟
به دروغ میگویم:دیپلم طبیعی دارم جناب امیری .
سری تکان میدهد:بله …..بله معمولا سرهنگ هرکسی رو قبول ندارن باید ویژگیهای خاصی درشما وجود داشته باشه که ایشون شمارو قبول کردن.
مریم:ممنونم شما لطف دارید.
امیری:البته من هم با اینکه اولین باره که باشما ملاقات میکنم جذبتان شدم چه برسه به ایشان که گوهرپسندماهری هستن.
مریم:دیگه دارید شرمنده ام میکنید جناب امیری .
انقدر بهم دقیق شده که حتی نمیتوانم اب دهانم رو قورت بدم هرازگاهی بهش لبخند میزنم .عطر خیلی خوشبویی هم زده که مست شدم با صورتی که
مشخصه تازه اصلاح شده ست.
امیری:البته جسارته شماباجناب سرهنگ نسبتی دارید؟
دست وپام رو گم کردم بدون اینکه به چشماش بنگرم:نه منو به ایشان معرفی کردن که بعداز جلسه دیداری که داشتیم به عنوان پرستار قبولم کردن.
سکوت میکنه مشخصه که تیزه فهمیده دروغ میگم زیر لب میگوید:ایکاش زودتر با شمااشنا میشدم ولی چرخ روزگار معلوم نیست چه بازیهایی برامون در
نظر گرفته.
از لحنش مشخصه که از موضوعی رنج میبره شاید اتفاقی مشابه من براش افتاده
ولی ازقسمت گریزی نیست .
با تمام شدن اهنگ میشینیم امیری:تعجب میکنم از سرهنگ ایشان که دم به تله نمیدادن چطور اینو انتخاب کرده(اهسته زیر لب میگوید:این هفت خط به
تمام معنارو).
به شوخی میگویم:چون عقد دخرعمو پسرعمو رو تو اسمونا بستن دلیل از این محکمتر .
لبخند میزنه:بله کاملا درسته به نکته خوبی اشاره کردید.
دیگه خنده تمسخرامیز روی لبهای فروغ نیست چون کسی که کنارم نشسته مثل تیمسار هوسباز وپیر نیست کاملا برازنده بین این همه زن با مدلهای مختلف
به هیچکس نگاه بدی نمیکنه وقتی بازنی حرف میزنه به صورتش نگاه میکنه نه مثل بقیه ازبالا تا پایین برانداز کنن .
با سوالی که ازم پرسید ماتم برد:چهره شما خیلی شبیه مریم راستین که درسال ۵۰ اعدام شد هستین اولش هم که دیدمتون تصویر ایشون اومد تو ذهنم.
بدنم یخ کرده خب اینم هرچی باشه سرش تو اخور دولت اینجوری منو شاهرخ نابود میشیم.
خودمو به نداستن میزنم:ایشون رو نمیشناسم به چه جرمی اعدامش کردن.
امیری با نگاه دقیقی:به علت فعالیت سیاسی جزو فعالین بودن همینها که اعلامیه و شبنامه میدن با چه عذابی هم کشتنش .
با یاد شکنجه ها بدنم یخ میکنه میگویم:مگه شما ایشون رو دیده بودین؟که انقدر چهره شون با تمام نکات تو ذهنتتون هست که با دیدن من ایشون براتون
تداعی شدن.
امیری:بله دیدمشون ولی ایشون هیچوقت منو ندیدن.
راست میگه هرچقدر به ذهنم فشارمیارم یادم نمیاد یعنی منو کجا دیده اونم با چهره سالم خب اگه تو دادگاه دیده باشه که قیافم داغون بود.با نزدیک شدن
شاهرخ رشته افکارم گسسته میشه :خانم پرستار حواستون به اشکان هست بچه خودشو کثیف کرده شما اینجا وقت اقای امیری رو گرفتین.
امیری:اشنایی با ایشون افتخاری برای من است جناب سرهنگ.
شاهرخ:ولی ایشون وظایف دیگه ای هم دارن با عرض معذرت به کارشون برسن.
برای اینکه حرصش رو دربیارم با لبخندی که دندانهای منظمم رو به نمایش گذاشتهمیگویم:ببخشید جنااب امیری باید برای انجام وظائفم برم از اشنایی
باشما خوشوقت شدم ان شااالله درجشن عروسی هم ملاقاتتون خواهم کرد با اجازه.
اشکان خسته شده یه گوشه نشسته بقیه بچه هام دورش رو گرفتن به محض دیدنم دستاش رو بلند میکنه تا در اغوش بگیرمش به جاش نگاهی میندازم که تمیزه
@nazkhatoonstory
#۳۸
ای شاهرخ اشغال فقط میخواست منو خاروخفیف کنه که کثافت بچه شم میشورم باشه صبرکن نقشه های خوبی تو ذهنم دارم همیشه برگ برنده دست تو
نیست تاچندوقت دیگه تو دست منه فقطططط صبرررر.
اشکان از بغلم جم نمیخوره تا شیرش رو بدم وارد اتاق خواب میشوم تا با خیال راحت بهش شیر بدم .کی میشه از شیر بگیرمش وای به اون موقع چندوقت
بیچاره ام میکنه تا عادت کنه برای اطمینان جاش رو هم عوض میکنم تا گیرنده خوابش نمیاد با هم به سالن برمیگردیم گوشه ای مینشینم همه مشغولن یه
عده کنارهم از سیاست حرف میزنن خانمها درباره لباس و زیورالات و……… .شاهرخم کنار عده ای نشسته سرش هم به بحث گرمه فروغم بین دوستانشه
چون بعداز شام همه انرژی ندارن جوانان پاسور بازی میکنن خلاصه هرکسی سرش به چیزی گرمه .
صدای خوش اهنگش به گوشم میرسه:اجازه هست کنارتون بشینم.
خودمو کنار میکشم میگویم:البته بفرمایید.
با سرانگشتهاش گونه های اشکان رو نوازش میده:چه بچه شیرینیه در ضمن خیلی شبیه سرهنگ هستن درست نمیگم.
حقیقته همه از نگاه اول میفهمن میگویم:بله درسته.
امیری:شایدم بچه خود جناب سرهنگ با دخترعموی گرامشون است چون از این دختره هیچی بعید نیست .
باتعجب نگاهش میکنم خیلی بی پروا حرف میزنه :چرا اینطوری نگام میکنید طبل رسوایی خانوم همه جا پیچیده شایدم شما اطلاع ندارید.
نگاهی به فروغ میکنم همه حواسش به ماست :تا حدودی اطلاع دارم .
امیری:بخاطر خاطرخواهی خانم خودمو تو هچل انداختم البته این ضرب المثل برای من برعکس اتفاق افتاد من ازچاه خانم درامدم افتادم به چاله خانومم
.هرچند از همه لحاظ به این عجوزه سره ولی خبببب؟
چقدر راحت اظهارنظر میکنه :جناب امیری اگه باد هم این حرفها رو بهش برسونه مطمئن منو شما رو زنده نمیزاره.
امیری:من پیش هرکسی این حرفها رو نمیزنم چون به شما اعتماد دارم .
مریم:چطور بهم اعتماد میکنید در عرض این چند ساعت.
امیری:انقدر تو زندگیم ادم دیدم که ادمشناس شدم تو نگاه اول طرف مقابلم رو میشناسم .
مریم:ممنونم از لطفتون که منو قابل اعتماد میدونید.
نمیدونم چرا در مقابل او انقدر کمال ادب رو رعایت میکنم درحالیکه درمقابل شاهرخ بیشتر میخوام سرکوبش کنم .
امیری:شما ادم مطلعی هستید یا مثل اکثر خانمهای حاضر در این مجلس به لباس و ارایش …. میپردازید.
مریم:به کتاب خواندن علاقه زیادی دارم.
امیری:در چه زمینه ای مطالعه میکنید کدام نویسنده رو دوست دارید.
اشکان تو بغلم بیتابی میکنه بره پیش بچه ها رو زمین میگذارم میگویم:ببخشید جناب امیری کنابهای تاریخی وسیاسی سایر کشورها کتابای ادبی هم مطالعه
میکنم مثل داستایوفسکی و جلال ال احمد ولی بیشتر ازهمه سبک صادق هدایت و فروغ فرخزاد رو دوست دارم.
امیری:خیلی عالیه اگه دوست داشته باشین میتونم چندتا کتابی که تازه ترجمه شده دراختیارتون بزارم خیلی عالین .
مریم:ممنون میشم .
امیری نگاهی به شاهرخ میکنه حواسش به جمع نیست مارو زیر نظر داره میگوید:بهتره دیگه من رفع زحمت کنم تاسوئ تفاهمی برای جناب سرهنگ پیش
نیاد خدمتکارمون کتابها رو میارن فعلا خداحافظ.
با چند نفر دست میدهد میرود واقعا افسونم کرده این مرد اشکان رو برمیدارم به عمارت خودمان میرویم اول او را میخوابونم به حرفای امیری فکر میکنم
من تابحال همچین کسی رو ندیدم چرا بهم اعتماد کرد؟شاید میخواست ازم درباره سرهنگ اطلاعات بگیره برای اینکه با فروغ ازدواج کرده؟به خودم نهیب
میزنم نه اون به فروغ باچشم خوبی نگاه نمیکنه پس دلیلی برای حسادت وجود نداره .چرا بین اینهمه ادم باید منو انتخاب کنه ؟مغزم جواب نمیده خوابم
میبره با افکار گوناگون .
@nazkhatoonstory
#۳۹
با نوازش موهام از خواب میپرم تو تاریکی صورتش رو نمیبینم:بیدارت کردم؟
شاهرخ خودمو کنار میشکم :میخواستی بیدار نشم نوازشت هم خشنه فعلا شب بخیر.
شاهرخ بازوم رو میگیره :خب دوست داری ملایم باشم چشم .
از بوی دهانش میفهمم مست کرده:برو تواتاق خودت بخواب الان بچه بیدارمیشه.
شاهرخ:من اتاقم اینجاست پیش معشوقم.
از این کلمه متنفرم پسش میزنم:نه اقا ازفروغ خانم اجازه گفتی اومدی اینجا؟
شاهرخ:فعلا زنم نشده اگه شده بودم نمیتونست برای من تعیین تکلیف کنه من هرجا دوست داشته باشم میخوابم بالاخره درقبال تو هم مسئولم غیر ازاینه.
مریم:ممنون نمیخواد این احساس رو داشته باشی فقط درقبال اون مسئولی درضمن من نیازی به تو ندارم حالام برو بیرون بزار بخوابم.
شاهرخ صداش رو بالا برده:چیه مغزت رو باحرفای قلمبه سلمبه پرکرده من همه شو بیرون میکشم عزیزم.
نمیشه زیاد باهاش کلانجار برم میگویم:از کی حرف میزنی شاهرخ مثل اینکه حالت خوب نیست مجبوری اینهمه بخوری که اینجوری بشی بزار برم ازبیبیگل
برات شربت عسل بگیرم.
ازتخت پایین میام دستم رو میگیره:خرخودتی منظورم اون امیری درضمن انقدر مست نیستم که نفهمم چی دارم میگم .
مچ دستم رو گرفت منو کشوند تو بغلش لبهام رو بوسید بعدازچندوقت. از بوی دهانش حالت تهوع میگیرم به زور خودم ازش جدامیکنم تو سطل کنارتخت
هرچی تو معدم بود خالی میکنم .
شاهرخ:چیه حالت خوب نیست.
با ازجار میگم:چه زهرماری خوردی انقدر بدبو .
شاهرخ:اهان ازاین حالت بدشد باشه عزیزم بگیر راحت بخواب فقط میخواستم بهت ثابت کنم تو همیشه تو اختیار و مشت منی باشه برای یاداوری اومده
بودم.
وقتی رفتارهای شاهرخ و امیری رو مقایسه میکنم زمین تا اسمان باهم تفاوت دارن .امیری طوری با ادم رفتار میکنه که از مصاحبتش لذت میبرم برعکس
شاهرخ که فقط میخوادتحقیرم کنه حالا چه لذتی میبره خدا داند میدونم میخواد مثل بقیه زنها تو مشتش باشم به زانو در بیام که این ارزو رو مثل ارزوهای
برزگ من به گور میبره.
صبح با صدای خدمتکار بلند شدم میگوید:خانم یه اقایی بسته اوردن میگن فقط به شما تحویل میدن .
باعجله رفتم کسی منونمیشناسه که برام بسته ارسال کنه نکنه از طرف شاهرخ ازش هیچی بعیدنیست فقط میخوادمنو بچزونه.
کناردرمیایستم:بفرماییداقا.
مرد:شمارویا معینی هستین.
میگویم:بله این بسته از طرف چه کسی؟
مرد:من ازطرف اقای امیری هستم کتابهای داخل کارتون مال شماست درضمن اصرار من رو مبنی براینکه حتما خودتون تشریف بیارید خواسته اقای امیری
بود بننده هم مامورم ومعذور بفرماییدفعلا خداحافظ..
چه خوش قول بسته اش سنگین باهزارمکافات میبرمشون تو اگه این نگهبان بود ریزه مشخصات این مرد رو هم به شاهرخ میداداگه بفهمه برای هردومون
بدمیشه این خدمتکار هم که تاقبل ازامدن او میرودپس جای نگرانی نیست.
کارتون رو زیرتخت قرارمیدم دراتاق رو میبندم تاکسی بی اجازه واردنشه کتابهاچاپ جدیدهستن ازدکترشریعتی وصادق هدایت …..خیلی کسان دیگه که
حتی اسمشون رو هم نشنیدم بایدسروقت موقعی که عمارت جلوست اینها روبخونم چون ازجلدکتابهامشخصه که جدیدا حوصله دردسر ندارم.
این چندهفته ای که گذشته شاهرخ مشغول تدارک مراسم عروسیست کمترفرصت داره به ماسربزنه البته هرشب باید قبل از اینکه اشکان بخوابه برای
دقایقی هم که شده ببینتش منم بابهانه های مختلف پیشش نمیرم چندبارهم پیغام فرستادمثل دیروز که خدمتکار بعدازبردن اشکان امد:خانم “اقامیفرماین
تشریف بیارین پایین تااشکان بیقراری شمارو نکنن.
مریم:به اقا بفرماییدبنده سرم دردمیکنه درضمن اشکان غذاش رو تازه خورده بهانه گیری نمیکنه .
بیچاره اخرش این خدمتکارها فلج میشن ازبس میرن بالا دست خالی برمیگردن خوشم میادکنفش کنم ببینه خوبه “نه.
درحین مطالعه درب اتاق به ضرب بازشد:این بازیهاچیه دراوردی جایگاهتوفراموش کردی پرستاربچه باید همیشه همراهش باشه دیگه تکرار نشه درضمن
وقتی بهت دستور میدم بایداطاعت کنی حالام پاشو بیاپایین.
مریم:اولامن مادرشم نه پرستارش اینوفراموش کردی دومااینجا اون شکنجه گاه نیست که هرچی گفتی همه تاییدکنن من هروقت دلم بخوادمیام پایین
فروغ خانم که همه وقت شمارو پرکردن نیازت دیدن اشکان که میبینیش پرستارکه دیدن نداره.
@nazkhatoonstory
#۴۰
شاهرخ:اتفاقا اگه دوست داری میتونم به همونجابرت گردونم انگارخیلی مشتاقی خب فروغ هم همسرمه واختیارداره من “ولی توفقط پرستاری هرازگاهی
اگه میلم بکشه معشوقمم میشی.
نقطه ضعفم رو فهمیده باپوزخند:بدم نمیادبرگردم ولی ایندفعه برعکس دفعه قبل زحمت رازداری رو به خودم نمیدم یعنی لایقش نیستی تو روهم با خودم
میبرم قعر دره باهم جناب سرهنگ بازجوووو.
دندان قروچه ای میکنه:زبونت رو ازحلقومت میکشم بیرون تازه اینو برای من ضعف میدونی معلومه هنوزم بچه ای نه عزیزم اگه اراده کنم همون موقع با
توله ات میفرستادمت جهنم.
مریم:اون توله بایدم توله باشه چون ازتو من ازت کمک نخواستم به خواست خودت بود درضمن ماهی رو هروقت از اب بگیری تازست حاضرم برم جهنم
دیرنیست افسوس نخور عزیزم.
باپوزخندمیگوید:جهنم واقعی رو هنوزندیدی برات خوابای خوشی دیدم فعلاشب بخیر.
میدونم لاف نمیزنه مردعمل تنها خصلت خوبش ”
از امروز اشکان رو باخودش برده نمیدونم کدوم جهنم دره ای دلم شور میزنه بهش غذامیده یا رسیدگی بهش میشه اخه حساس اگه جاش کثیف باشه
یاغذاش دیربشه مثل دیوونه ها میشه .
حوصله کتاب خواند ندارم یعنی هیچی نمیفهمم ساعتها گذشته خبری ازشون نیست انقدرقدم زدم که رمقی تو پاهام نمونده ساعت از۱۲شب گذشته که
برمیگردن خودش میارتش:بیابگیرش شیرش بده میخوام ببرمش.
مثل گم کرده ای سفت تو بغلم میفشارمش به نظرم لاغر شده سریع بهش شیرمیدم انگارهیچی نخورده عین این وحشی ها .
میگویم:ازصبح کجا بردیش که اینجوری گرسنست.
شاهرخ:به تو مربوط نیست بایدعادت کنه درضمن اونجابهش خوب میرسن ولی لوسش نمیکنن.
بعداز شیر خوردن خوابش برد شاهرخ میخواد ازم بگیرتش نمیدم بهش:بده ببرمش حوصله ندارم ها کاردستت میدم.
باسماجت دربغلم میفشارمش:بزارشب پیشم بمونه توقلقش رو نمیدونی .
شاهرخ:قلقش خب دست منم میاد از این برنامه همین عادت کن.
بزور ازبغلم کشیدش بیرون رفتم جلوی در ایستادم دستهام رو روی چارچوب قرار دادم :نمیزارم ببریش مگه اینکه از رو جنازم ردبشی.
شاهرخ:به زبون خوش بیاگمشو اینور.
وقتی دیدکنار نمیروم از بازوم گرفت انقدرفشار داد که نفسم داشت بندمیومد :بهتره به حرفام گوش کنی جوجه ایندفعه میشکنمش شک نکن.
پرتم کرد رو تخت ورفتبه همین سادگی منو کنارزد مثل مگس نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره بدبختی اشکان تو گلوم گیرکده توسط او منو به زانو
درمیاره .
این برنامه چندروز ادامه داشت اشکانم لاغرتر شده دیگه بچه شاد قبلی نیست وقتی میادپیشم از بغلم جم نمیخوره وقتی جاشو عوض میکردم دیدم بین
پاهاش سوخته حتما جاش رو مرتب عوض نمیکردن لای پاهاش پودر زدم چیزی پاش نکردم تاهوا بخوره زودتر خوبشه خودشم خوشش اومده مدام میگه
:ما……….ما……..ما..یاد گاو افتادم چندبار میبوسمش امروز بیشتر پیشم مونده .
غذاهای موردعلاقش رو سفارش دادم درست کنن از دیدن غذاها ذوق زده شده بادست مشغول خوردن شده خب هیچکس مادر نمیشه تا بابچه کناربیاد.
خدمتکارامد:اقافرمودن اشکان رو ببرم.
باغیظ تودلم مبگویم:اقا غلط کرد .نمیخوام با این حرف بیشتر لجبازترش کنم باید کمی کوتاه بیام .هردو پایین میرویم شاهرخ روی مبل کنار شومینه نشسته
میگویم:سلام.
باسر جوابم را میدهد میدونه دمم زیرپاش گیره “کنارش مینشینم میگویم:شاهرخ اصلابه این بچه رسیدگی نمیکنن .
شاهرخ:همه چیشو به موقع میدن دیگه چه دردت .
لای پاهای اشکان رو باز میکنم سرخیها رو نشونش میدم :معلومه خوب ازش نگه داری میکنن.
ازچشماش فهمیدم عصبانی شده ولی بخاطر اینکه عصبیم کنه :خب فروغ که نمیتونه یه سره به این برسه دنبال کارای عروسیه.
پس موقعی که میره سرکار پیش اون ابلیس میمونه میگم بچم عصبی شده تابهش دست میزنه جیغ میکشه حالافهمیدم.
@nazkhatoonstory