رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۵۱تا۶۰
رمان:گل مریم من
نویسنده:الهام ریاحی
#۵۱
امیری:شما که به کارکردن نیازی ندارید اگه به چیزی هم نیاز داشتید بهم بگید تا تهیه کنم.
میگویم:میخوام مستقل باشم درضمن تواین مدت ازبیکاری کلافه شدم.
کمی فکرکرد:میتونید با دستگاه چاپ کار کنید؟
میگویم:نه ولی یاد میگیرم.
امیری:خوبه “محل قبلی جاش لو رفته دستگاه رو میارم اینجا اعلامیه ها رو همینجا چاپ میکنیم ومنم شبانه میام میبرم چطوره؟
میگویم:باشه خیلی هم خوبه فقط باید دستگاه رو شبانه بیارید تا کسی این اطراف نفهمه.
میگوید:بله حواسم هست “پس فعلا تاشب همین امشب میارمش.
خب اینم از کار درضمن فعال هم میشم با این اعلامیه ها ریشتون رو از خاک جدامیکنیم از لیستی که دستمه حرفی نمیزنم نباید همه کارتام رو نشون بدم یه
دونه باشه برای روز مبادا.
از صبح با دستگاه مشغولم امیری بهم یاد داد که اگه خراب شد چکارش کنم روزی صدتا چاپ میکردم البته بعضیهاش کمرنگ میشد که با دست
تصحیحشون میکردم .گندکاریهای دولت وشاه رو خیلی خوب لو میداد از اعمال امریکایی درخاک کشورمان که ازش اطلاعی نداشتیم وحقی که ازمون خرده
میشد .نون رو ازسر سفره مابرمیداشتن میذاشتن تو سفره انها “هرچندباخواندن مطالب اعصابم خورد میشد ولی چاره چیه باید اهسته اهسته پیش رفت.
هرشب امیری میامد وکاغذهای چاپ شده رو میبرد که دیروز بهم اطلاع داد که امروز همراه مسعود میاید.از صبح دلشوره دارم خیلی دوست دارم عکی
العملش رو ببینم .ناهار رو حاضر کردم هردویشان وارد شدن وای مسعود خیلی شکسته شده موهای کنارشقیقش تمام سفیدشده از نگاهش میترسم انگار
خالی ازمحبت وانسانیتن دراولین نگاه این حس بهم دست داد.بادیدنم کمی روی چهره ام مکث کرد ولی نگاهش رو دزدید “امیری بانشان دادن من:ایشون
رویا معینی هستن.
پوزخندی بهم زد که معنیش رو نفهمیدم میگویم:از اشنایی با شما خوشوقتم.
سری برایم تکان میدهد تواین مدت بی ادب هم شده .
سرمیزغذا ازم چشم برنمیداره دراخرم طاقت نیاورد :شما خیلی شبیه یکی از اقوام هستین.
من که با انها نسبتی نداشتم که مرا اقوام خویش معرفی میکنه “امیری:شاید خودشون باشن.
مسعود:نه اون زیر خروارها خاکه خودت که میدونی این کافرها کشتنش.
بادقت به صدایم گوش میدهد چون تواینمدت منم عوض شدم جاافتاده تر شدم اونم باوجود اشکان که دیگه اصلا باور نمیکنه.
امیری:خب مسعودجان سوپرایزی که برات داشتم همین بود ایشون مریم راستین که سه سال پیش اوردیش نشونم دادی .
مسعود بابهت بهم خیره شده تمام اعضای صورتم رو بادقت نگاه میکنه :اخه چطور ممکنه پس اونی که اعدام کردن کی بود؟
امیری:به لطف جناب سرهنگ معین الملک زنده موندن.
مه ماجرا رو براش تعریف کردم ولی انگار سنگه میدونید چه موقعی ترسیدم وقتی که نگاهش به اشکان خیره موند از نگاهش ترسیدم چون برق شرارتی
ته نگاهش بود که ازارم میداد.
گفت:پس این بچه جناب سرهنگه درسته؟
اشکان رو دراغوشش میگیره نوازشش میکنه ولی خشنه اگه من نبودم حتما موهای بچه رو میکشید وعذابش میداد “ایکاش امیری نمیاوردش اینجا .
شنیدم که زیر لب گفت:این بچه به دردمون میخوره ولی به موقعش.
از ترسم بچه رو ازش گرفتم احساس خطرکردم “حالاحرفهای امیری رو باور میکنم که مسعود زمین تااسمان عوض شده .
حرفاش بوی قدرت طلبی میده دیگه ازش بیزار شدم بقول مامان خدا خرومیشناسه بهش شاخ نمیده حکایت اینه هنوز بجایی نرسیده اینطور نقشه میکشه .
این اونی نیست که من میشناختم که بچه های فقیر رو خیلی دوست داشت وبراشون وسایل موردنیازشون رو تهیه میکرد الان میگوید:همین بدبخت بیچاره
ها مملکت رو به این گندکشیدن اگه همه پولدار باشن میتونن باپول همه چیو بخرن باید از اینها پله ساخت برای بالا رفتن از نردبان.
منو امیری گوش میکردیم فکراش پلیده از اینکه شبها درست وحسابی نمیخوابم تا اعلامیه ها چاپ بشه واصلاحشون کنم افسوس خوردم نکنه امیری هم با
او هم عقیذه باشه میگویم:نظرشما چیه جناب امیری؟
امیری روی مبل صاف نشست :منم با مسعود موافقم البته از بعضی جهات مثلا اگه منو شما یه کاره تواین ملکت بودیم الان این وضعیت مانبود همین قشر
فقیرجامعه هستن که توبدبختیهاشون غرق شدن واز اطرافشون خبرندارن که دارن حقشون رو پایمال میکنن وبا وعده وعید گول میخورن غیر ازا
ینه…………
@nazkhatoonstory
#۵۲
دیگه ادامه حرفاش رو نمیشنوم هردوشون نقاب از صورتشون برداشتن اینها برای رسیدن به قدرت از هیچی ابایی ندارن حتی ادم کشتن مسعود از ترور
حرف میزنه دقیق نمیفهمم چی میگه .ولی با بردن نام شاهرخ گوشام تیزشد :همین جناب سرهنگ الان تو مشت ما درسته؟
به اشکان اشاره کرد امیری با تک سرفه ای وجود منو بهش متذکر شد بقول مامان شاخکام تکون میخوره بدجایی امدم ولی نباید حرفی بزنم .منم طی
صحبتها تاییدشان میکنم تابهم شک نکنن مسعودمیگوید:گروهمون به امثال مریم نیاز داره؟
بالبخندازش تشکر میکنم خبرنداره که تودلم چه خبره یعنی من اینهمه عذاب کشیدم برای اینها که حتی خدارو از یاد بردن.
شب وقتی برای خواب رفتم انها ماندن دراتاق کناری من ساکن شدن بعداز خواباندن اشکان صداشون منو کشوند تا فال بایستم کاری که همیشه ازش بدم
میومد.
نمیدونم مسعودچی گفت که امیری گفت:هیسسسسسسس واسیا ببینم خوابیده یا نه .
سریع پریدم تو رختخواب خودمو به خواب زدم به خودم گفتم اینجوری هم که نشون میدادنیستش نمیدونه نباید به اتاقی که توش خانومه سرک بکشه وقتی
خیالش راحت شد رفت.
مسعود:خوابیده؟
یریی:اره خوابیده.
مسعود:باید هرچه سریعتر کاری کنیم این جناب سرهنگ بدجور به پروپامون میپیچه .
امیری:خب میگی چیکار کنیم.؟
چندلحظه هیچ صدایی نیامد مسعود انگار که فکری به ذهنش خطور کرده باشه :چرا انقدر خودمون رو عذاب میدیم الان تو مشت ماست زنو بچش.
امیری:احمق نشو این برگ برنده برای اخر بازیه طوری سرهنگ رو توی تور اسیرش کنم که خودش کیف کنه چه خوابایی که براش ندیدم .نمیدونم این
دختره تواین مدت چه جوری با اون عتیقه کنار اومده میگم نقشه نباشه برای به دام انداختن ما؟
مسعود:راست میگی چطور به فکرخودم نرسید .
امیری:باید برای اثبات حسن نیتش هرکاری که مابهش میگیم انجام بده.
مسعود:مثلا چه کاری؟
امیری:مثل گذشتن از بچش.
مسعود:این ماده سگا از هرچی بگذرن ازتوله هاشون نمیگذرن “من خودم یکیشودارم تازه این فعال بود اگه از مردم عادی دختر میگرفتم که الان باید قید
فعالیتهام رو میزدم.
امیری:مجبوره اینکارو انجام بده “سرهنگ دربه در داره دنبالش میگرده کافی اشاره بدم پوستش رو میکنه اون روزی که دیدمش تمام بدنش جای کابل بود
پس مجبوره وگرنه برش میگردونیم همون جهنمی که بود .
مسعود:خب اینجوری گوشت انداختیم جلوی گربه.
امیری:برای تهدیدشه وگرنه من این گوشت لذیذی رو از دست نمیدم در ضمن از این به بعدنباید تنهاش بزاریم یا توبایدباشی یا یکی از بچه ها .برای بیرون
هم باید نگهبان بزاریم.دختره زبلیه.
مسعود:خوب شد اون موقع گرفتنش وگرنه مثل این یکی دست وبالم رو میبست باعشقوعاشقی از این کلمه متنفرم .ازاون موقع که بچه بدنیا اومده دیگه دل
به کار نمیده مگه اینکه مجبورش کنم.مدام میگه بهتره به فکر خودمون وبچه ها باشیم به اون باشه طرفداره دو سه جین بچست .
امیری:همه زنهااینجورین مثل مرغ بزاری فقط جوجه کشی کنن.
مسعود:بسوی اینده ای پراز قدرت.
سرم از حرفایی که شنیدم گیج میره روی تخت نشستم به گذشته فکرمیکنم تواون لحظالت شکنجه من بخاطر کی لب از لب باز نمیکردم بخاطر هدفم بود
“هدفی پوشالی برای مسخره کردن امثال ما برای اینکه پله ای باشیم برای صعوداقایان به مراتب بالا .اینجورکه من فهمیدم اگر به خود اینها منصبی رو
پیشنهادبدن ایناازخود ساواکیها هم بدترن من احمق با پای خودم اومدم تو دهان شیر بازم پیش شاهرخ امنیت اشکان تامین بود ولی حال شدیم طعمه .
ایکاش زمان به عقب بازمیگشت اصلا امتحانی درکار نبود من به اینروز نمیافتادم
@nazkhatoonstory
#۵۳
تا صبح خوابم نبرد ازبس فکروخیال کردم وحسرت خوردم قدر شاهرخ رو ندونستم گیره اینها افتادم حالا چه خاکی به سرم کنن .اشکان اروم نفس میکشه
تواین مدت بهانه گیری میکرد بازم خوبه این دوتا سگ هستن وگرنه پدرم رو درمیاورد.اروم موهاش رو نوازش میکنم :اخه توچه تقصیری داری که مادر
احمقی مثل من نصیبت شده .
اگه بخوان اسیبی به بچم برسونن میکشمشون شوخی هم ندارم برای اینها جیگرپارم رو به خطر بندازم “باید فکری کنم خداکنه بیبیگل درباره امیری
ورابطمون چیزی بگه شاید اون تونست پیدامون کنه”نه بهتره چیزی نگه بازم منوبرمیگردونه به همون جهنم با نگهبانیه فروغ .تازشم اینها ممکنه از فرصت
استفاده کنن برای سوئ استفاده ازما .
به قول معروف خودکرده را تدبیر نیست شده حکایت من “اگه هم از اینجا فرار کردم به کی پناه ببرم به پدر بیغیرتم به برادرام به کییییییییییی اخه؟پول هم
ندارم کاری از عهدم برنمیاد بخوامم کارکنم با اشکان اخه چطوری میشه خدا خودش باید دری به روم باز کنه.باید چارچشمی حواسم به اشکان باشه تا از
غفلتم استفاده نکنن وببرنش.
صبح برخورد صمیمانه تری باهام دارن مبخوان خرم کنن “خب من خر بودم که گیر اینها افتادم.
مسعود:امروز میخوام برات مهمون بیارم خودتو اماده کن.
برام مهم نیست که مهمانم کیه تواین وضعیت حوصله هیچکس رو ندارم.اشکان رو باخودم بردم اشپزخانه ووسایل بازیش رو جلوش ریختم تا چشمم بهش
باشه سریع کارهام رو میکنم برای نهار قرمه سبزی میگذارم بوش کل خونه رو گرفته.
نزدیک ظهر صدای زنگ امد برای استقبال رفتم جلوی در اشکانم بغلمه “به کسی که روبروم قرار گرفته خیره شدم نمیتونم حرفی بزنم فقط میفهمم که
توبغل همدیگه هستیم داریم اشک میریزیم .با گریه بچه ها به خودمون امدیم زهرا پسرش رو در اغوش گرفت:ببین عزیزم این خانوم خوشگله خاله
مریمه.
بچش رو میگیرم میبوسمش چقدر شبیه مسعوده مخصوصا چشماش .اشکان هم بغله زهراست میبوستش ومدام قربان صدقش میره .
صدای مسعود درامد:بابا چه خبرتونه بریم بشینیم دیگه .
یه لحظه ازش باتمام وجود متنفر شدم زهرا دختر به این خوبی رو بهش میگه ماده سگ .اسم پسرش احمد “فهمیدم به یاد کبیر این اسم رو براش گذاشته
پس معلومه هنوزم دوستش داره .
ناهار رو میکشم زهرا هم کمکم میکنه مردان بعد از خوردن غذا به اتاق خودشان میروند بچه ها هم خوابشان برده .
زهرا:نمیدونی وقتی دیدمت یه لحظه فکرکردم دارم رویا میبینم امروز صبح وقتی مسعودگفت که میخواییم جایی بریم هری دلم ریخت که نکنه خطری
داشته باشه تا اینجا دلم مثل سیروسرکه میجوشیدولی با دیدنت به ارامشی که سه ساله ازم دور شده رسیدم.
میگویم:منم بهم نگفتن تو قراره بیایی وگرنه با حوصله تر غذا درست میکردم “از اینها بگذریم تو این مدت چیکار میکردی از بچه ها چه خبر؟
زهرا اهی از ته دل کشید :از چی بگم از بدبختیام از وقتی که مجبورن با مسعود ازدواج کردم الان مثل سگ پشیمونم .این طفل معصوم رو هم اسیره خودم
کردم.
مریم:چرا بدبختی مگه مسعود خوب نیست؟
اشکای زهرا روان شد:اگه من کبیر رو نمیدیم وعاشقش نمیشدم پام به این گروه ها باز نمیشد تو رو هم بدبخت نمیکردم تواین سه سال ونیم هرچی بلا سرم
اومده به خودم گفتم بخاط اینکه تو رو با اعضا اشنا کردم باعث اعدامت شدم.
دراغوشش میگیرم :نه عزیزم این چه حرفیه من با رضایت خودم جزو گروه شدم.
زهرا:نه اگه من لال شده حرفی بهت نمیزدم الان نه وضعیت تو اینجوری بود نه من به این روزگار میموندم.
مریم:زهرا انگار از مسعود راضی نیستی درسته؟
زهرا :دست رو دلم نزار خونه از دست این مرد”وقتی باهاش ازدواج کردم بقیه دخترا بهم حسودی میکردن که بین اعضا چرا منو انتخاب کرده خودمم ذوق
داشتم خب بالاخره کبیر رو تازه از دست داده بودم نیاز به یه همراه داشتم .اولش مدام از فعالیتهاش میگفت شب تا صبح دنبال اعلامیه و این حرفا بود وقتی
دیگه اه در بساط نداشتیم اقا هم عین خیالش نبود که خوردوخوراکمون از خونه بابام میاد اون بیچاره با نداری خودش خرج ما هم افتاده به گردنش خلاصه
خودم خیاطی کردم بازم خدا پدر مادرم رو بیامرزه که به زور بهم خیاطی یاد داده بود خرج خونه اینجوری افتاد گردن من اولش حرفی نداشتم وقتی میدیدم
اینجوری به فکر مردم بیچارست ولی گذشت زمان بهم ثابت کرده که اشتباه کردم وقتی فهمید حامله ام نمیدونی چه قشقرقی بپا کرد منو فرستاد خونه بابام
میخواست ببرم سقطش کنم
#۵۴
وقتی کوتاه نیومدم وخودشم گشنه میموند برمگردوند .با اون وضعیتم میشستم پشت چرخ میبینی بچم چقدر ضعیفه بخاطر
تغذیه و نبود استراحتمه وقتی هم که بدنیا اومد مردم برای پسر دارشدنشون قربونی میدن اقا اصلا نیومد به ما سربزنه حالا اینها به جهنم میدونی چی خیلی
اینروزا عذابم میده اینکه خودش از مردمان هم سطح خودمون بیزاره وداره از کم اطلاعیشون به نفع خودشون استفاده میکنه .اینهاست که داره داغونم
میکنه”راستی تو چطور به اینجا رسیدی به سلامتی ازدواج هم که کردی پسرتم معلومه که شبیه پدرشه چون اصلا به تو نرفته.
لبخند تلخی میزنم وکقداری از ماجراهام رو براش تعریف میکنم چون با حرفای دیشبی که شنیدم فهمیدم نباید به هیچکس اعتماد کرد .وقتی حکایت منو
شنید غم خودش یادش رفت با دهان باز به من خیره شده .
زهرا:بمیرم برات با شنیدن اینها عذابم رو بیشتر کردی گل مریمم.
مریم:تو نباید همچین احساسی داشته باشی یادت رفته چقدر ازاینکه کس دیگری به جای من نفر اول شده جایزه مشهد رو برده ناراحت بودم وهمین جرقه
ای شد برای عضویتم من با چشمای باز مسیرم رو انتخاب کردم تو تقصیری نذاری قسمتم این بوده زهرا جان.راستی از خانوادم خبر نداری؟
زهرا اهی کشید:خدا مادرت رو بیامرزه وقتی خبرش رو شنیدم کم مونده بود سنگکوب کنم “باباتم شنیدم که فرستادنش سیستان وبلوچستان وبرادراتم
همراهش رفتن .خونه رو هم فروختن دیگه خبری ازشون ندارم.
انقدر سرگرم بودیم که متوجه ساعت نشدیم با صدای مسعود به خودمان اومدیم:حرفاتون تموم نشد به فکر شام باشید.
زهرا زیر لب میگوید:فقط به فکر شکمشه.
سر میز امیری:بخاطر اینکه هردوتون تنها نیاشید زهرا خانوم از این به بعد پیش شما میمونه .
زهرا:پس کارام چی میشه کلی سفارش دارم.
مسعود:به درک همینجا میمونی دیگه ام نمیخواد کار کنی.
از لحن حرف زدنش بدم میاد به زهرا حق میدم انقدر از این مرد بدش بیاد شاهرخ از هرلحاظ به این سره ولی حیف که دیر قدرش رو دونستم.
امیری:بهتره اعلامیه های بیشتری رو چاپ کنید مخصوصا که دونفر شدید .
مسعود پوزخندی میزند:این زهرا بجز با چرخ خیاطی نمیتونه با چیز دیگه ای کار کنه.
با لحن خودش جواب میدهم:منم اولش بلد نبودم یاد گرفتم مسعود خان.
مسعود:قضیه شما با زهرا فرق میکنه اون از زندگی فقط چند چیزه مختصر میخواد دنیاش کوچیکه.
زهرا قرمز شده به جایش جواب میدهم:ادمها به اندازه دهانشون باید لقمه بردارن در غیر اینصورت خفه میشن درست نمیگم.
امیری با مسعود نگاهی ردوبدل میکنن مسعود:دهان من خیلی بزرگه وگنجایش لقمه های بزرگتر رو هم داره شما نگران نباش.
مریم:پس این دهان بزرگ براتون مشکل ساز میشه مواظب باشید شاید همون لقمه های کوچیک هم گیرتون نیاد.
مسعود:کنایه دار حرف میزنی میخوام مثل قبل شجاع باشی و رک حرفت رو بزنی مگر اینکه جناب سرهنگ شجاعتت رو ازت گرفته باشه .
مریم:نه من هنوزم مثل قبلم فرقی نکردم خیلی داری اوج میگیری مسعود بهتره بدونی با این سرعت صعود کردن با سرعتی دو برابر سقوط میکنی با چه
حقی با زهرا اینچنین حرف میزنی؟
مسعود:چون زنمه هرجور بخوام باهاش حرف میزنم به هیچکس هم ربطی نداره.در ضمن بال رو دادن برای پرواز کردن میخوام عقاب باشم نه مرغ خانگی
شیرفهم شد.
مریم:مواظب باش که شکارچی ماهری شکارت نکنه و بشی پرنده دست پرورده .
امیری:بهتره با هم بحث نکنید ما میریم بیرون شما هم یه سری از این اعلامیه های جدید رو چاپ کنید.
مسعود مثل لبو قرمز شده با جسارت نگاهم رو به چشمای عصبیش میدوزم پوزخندی هم نثارش میکنم.با هرس ما رو تنها میزاره .
زهرا مدام صورتم رو میبوسید:خوب حقش رو کف دستش گذاشتی خیلی خوشم اومد.
مریم:چرا جوابش رو نمیدهی؟
زهرا:خودت میدونی که تو فامیل ما طلاق اصلا مرسوم نیست اونم فهمیده برام ضعف گرفته تا میام حرفی بزنم میگه ناراضی برو طلاقت میدم.
مریم:پس تو این چند سال خیلی پست شده.
زهرا:فقط مریم حواست به این پسره امیری باشه مار هفت خطیه .
با خودم میگویم :خودم دیشب فهمیدم ولی چه دیر.
@nazkhatoonstory
#۵۵
کمی اعلامیه ها رو چاپ میکنیم وزهرا هم پر رنگشون میکنه .
وقتی زهرا رفت به پسرش احمد سربزنه از فرصت استفاده کردم وکمی دستگاه رو دستکاری کردم تا نتونیم ازش استفاده کنیم همینجورم شد وسطاش قفل
کرد .
مریم:نمیدونم چش شد دیگه کار نمیکنه؟
زهرا:بهتر عزیزم وقتی هرکدوم ازاینها چاپ میشه اگار جیگر منو به اتیش میکشن خدارو شکر خودت رو نگران نکن.
نمیتونم بهش اطمینان کنم نسبت به همه دید بدی پیداکردم خب هرکس دیگه ای هم بود این حس بهش دست میداد.امیری ومسعود بازگشتن ولی با دیدن
تعداد اعلامیه ها مسعود با ابروهای درهم کشیده گفت :مشغول حرف زدن شدید ؟پس اینها رو چرا چاپ نکردید؟
با لحن خودش جواب میدهم :چون نباید به تو توضیح بدم.
امیری که میدونست من کم نمیارم گفت:منظوری نداشت مسعود اخه از موقع رفتن ما همین بیستا رو چاپ کردید.
مریم:دستگاه خراب شد بخاطر همین معطل شدیم.
مسعود سریع به سراغ دستگاه رفت وبا عجله بازش کرد معلومه برای خرکردن مردم خیلی عجله داره تا شب باهاش ور رفت خداروشکر به هیچ نتیجه ای
نرسید .امیری هم نگاهی بهش کرد فهمیدم اساسی خرابش کردم .
تو یان دوهفته بیشتر به خودم لعنت میفزستم چون روز به روز اخالق مسعود بدتر میشد شنیدم که شاهرخ بدجور پاپیچشون شده واونم زورش بما میرسه
.اگه میزاشتن اشکان رو زندنه زنده پوستش رو میکند همین دیروز اشکان لیوان سرد شده چایی رو ریخت رو پاش اونم محکم هولش داد که بچم هول شد
وبا پشت محکم به زمین خورد .
اول بچه رو ارومش کردم وسر مسعود داد زدم:نفهم بچست چرا اینجوری هولش میدی روانی.
مسعود:اون حرومزاده رو نزار دوربر من بپلکه یه دفعه دیدی بلای سرش اوردم ها؟
بلند شدم جلوش ایستادم:مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
مسعود:نزار دهنم رو باز کنم .
با عصبانیت بهش خیره شدم:دهنت رو باز کن ببینم چی میخوای بگی.
مسعود:از اینکه مثل این هرزه ها صیغت کرد این توله سگ رو گذاشت تو دامنت…………. اخرم مثل سگ از خونه پرتت کرد بیرون بازم بگم؟
عجب ادم رذلی شده اینها رو تو سرم میکوبه جواب میدهم:بودم که بودم به تو چه ربطی داره جنابعالی خودت چه گلی به سر زهرا زدی “از صبح تا شب عین
زنها میشینی کنار ما و شعار میدی برو کار کن از این چیزها نون درنمیاد بجای گردن کلفت کردن برو زحمت بکش مردک زن صفت.
با خشم بطرفم امد:دهنت رو ببند اشغال تو اومدی به من درس مردانگی میدی.
مریم:از تو اشغالتر نیستم مردک یادت رفته همیشه پیش خودت سیانور میگردوندی تا یه موقع شکنجه نکننت میدونی چرا چون جیگرش رو نداشتی
اینکارها مردونگی میخواد.
مسعود:چون نمیخوام ازم اطلاعات دربیارن وگرنه من ترسی از شکنجه ندارم فهمیدی یا نه؟
مریم :خوب شد گفتی نمیدونستم .پوزخندی هم تحویلش دادم .
از حرص سیبیلهاش رو میجوید جوابم رو نداد تا کارمون به جاهای باریک نکشه منم دیگه ظرفیتم پره دیگه اون ادم احمق نیستم چشمام دیگه بروی دنیا باز
شده همیشه شاهرخ بهم میگفت بهتره دنیا رو از دید خودت ننگری باید از خودت ازاد بشی و واقعیتها رو ببینی حیف که دیر به حرفات رسیدم .
از طرفی دلتنگ شاهرخم با اون کارهایی که در حقم کرد ولی ازش کینه ای به دل ندارم اگه اون موقع من واقعا اعدام میشدم چه عبث رفته بودم ولی او
نجاتم داد تا شکل اصلی ادمها رو ببینم ازش سپاسگزارم که فرصتی بهم داد البته همه اینها به خدا برمیگرده او رو وسیله قرار داد.
وقتی حرص مسعود رو برای ثروت و قدرت میبینم بیشتر منزجر میشم حاضره برای هدفش همه رو زیر پاش له کنه حتی بچش رو تواین مدت ندیدم بچش
رو درست و حسابی بغلش بگیره دائما غر میزنه و دستور میده که حالا هم زهرا به تبعیت از من محلش نمیزاره وبهش گرون میاد .خدا خر و میشناخت که
بهش شاخ نداد حکایت همینه اگه قدرت داشت دست هیتلر رو از پشت میبست .شاهرخ با تمام خصوصیات بدش ادم قدرت طلبی بود ولی نه اندازه این که
حاضر باشه هرکاری انجام بده چشم و دلش سیر بود تو مهمانیاش بریزبپاشش زیاد بود سنگ تمام میگذاشت ولی این گرگ حساب غذا خوردن مارو هم
داره انگار هر لقمه ای که برمیداریم از گوشت تنش میکنیم “دیگه داره حوصلم رو سرمیبره.
@nazkhatoonstory
#۵۶
امروز از صبح امیری با عصبانیت امده وبا مسعود به اتق رفتن غلط نکنم خبری شده که هر دوشون بهم ریختن .
سر میز ناهار مسعود با نفرت نگاهم میکند اهمتی نمیدهم میگوید:این جناب سرهنگ مثل اینکه تنش خیلی میخاره .
در سکوت نگاهش کردم ادامه میدهد:بدجور دنبال ردپای ماست چندتا از بچه ها رو هم گرفته همش تقصیر توئ وگرنه قبلش پرونده های سیاسی رو قبول
نمیکرد ولی حالا همچین پیگیره که تا چندوقت دیگه حتما پیدامون میکنه.
میگویم:اگه مشکلی براتون پیش میارم از اینجا میرم.
مسعود با پوزخند میگوید:مثلا کجا خانوم؟
شانه ای بالا میندازم :مهم نیست فقط باید از اینجا برم.
امیری وارد بحث شد:این چه حرفیه مسعود کمی عصبیه شما توجه نکنید.
مسعود با صدای بلند خطاب به امیری گفت:چرا بهش نمیگی ۱۰ نفر رو در حین پخش اعلامیه ها گرفته داره در به در دنبالمون میگرده وهر جا که
مخفیگاهمون بوده لو رفته .خودم میکشمش این مردک رو.
امیری:تو همچین کاری نمیکنی مریم با ما همکاری میکنه درسته؟
چشمانش را بمن دوخت میگویم:منظورت از همکاری چی هست ؟
امیری:میخوایم ازت به عنوان طعمه استفاده کنیم قبول میکن
مریم:چطوری؟
امیری:باهاش قرار میزای ومیگی اگه بچه رو میخواد باید همه بچه ها رو ازاد کنه تا به حرفشون نیاورده .
مریم:باشه قبوله؟
از برق نگاه مسعود ترسیدم انگار نقشه دیگه ای چیدن .
شب موقع خواب متوجه شدم زهرا پریشونه خودمم اضطراب داشتم چون فردا بهش زنگ میزدم میدونستم چه ساعتهایی خونست .نزدیکای صبح تازه
چشمام گرم شده بود که حس کردم کسی کنارمه با ترس بلندشدم خواستم جیغ بزنم ولی زهرا جلوتر دهانم رو گرفت با تعجب بهش مینگرم .
ارام کنار گوشم میگوید:مریم تو این سرهنگ رو دوسش داری؟
معنی حرفاش رو نمیفهمم با اضطراب میگوید:میگم دوسش داری ؟
با اشاره سربهش میفهمانم که اره .میگوید:ظهر بطور اتفاقی از کنار اتاقشون رد میشدم که حرف از کشتن کسی میزدن وقتی بیشتر دقت کردم منظورشون
همین جناب سرهنگه “میخوان بکشوننش جایی وترتیبش رو بدن چون همونطور که گفتن پیگیره این بچه هاست .از نگاهت میخوندم که دوسش داری
هرچند ازش دلچرکینی طاقت نیاوردم همین که به این دردسر انداختمت کافیه دیگه نمیخوام عذاب وجدان دوباره بیاد سراغم .
حالا برق نگاه مسعود رو میفهمم ای پست ولی چکاری از دستم برمیاد همین ساعت۷ صبح باید بهش زنگ بزنم.
خواب از چشمام گریخته دقیقه ها سریع حرکت میکنن ۶صبح امیری اومد سراغم سوار ماشین شدیم بعداز کمی چرخیدن کنار تلفن عمومی ایستاد .قلبم از
اضطراب خودش رو محکم به سینه ام میکوبه من حق ندارم که باعث مرگش بشم همین مدت خیلی بهش فکرکردم که هرچقدر پست بود ولی انقدر معرفت
داشت که وقتی فهمید حامله ام نجاتم داد اگه براش مهم نبودم عین اردشیر منو با بچه تو شکمم راهی قبرستون میکرد .
شماره خانه را گرفتم صدای بیبیگل رو از پشت خط شناختم:بله بفرمائید.
نفس تو سینه ام حبس شده حواس امیری به منه نباید از خودم ضعف نشان بدهم.:سلام با سرهنگ معین الملک کار داشتم خانوم.
کمی مکث کرد شاید صدام براش اشنا باشد بالاخره گفت:بگم کی پشت خط هستن؟
میگویم:بفرمائید راستین هستم خانوم.
نشناخت چون رفت تا شاهرخ رو صدا بزنه لحظاتی بعد صداش با همان لحن محکم گفت:بفرمائید؟
نگاهی به امیری میکنم کمی ازم فاصله میگیره:منم مریم جناب بازجو.
میخوام نشانه بدم که شک نکنه خودمم میگوید:متوجه شدم امرتون.
یعنی انقدر براش بی اهمیت بودم بازم مقابله به مثل :تماس گرفتم که بگم بهتره دست از سره بچه های گرئه بردارید در غیر اینصورت…… .
به میانه حرفم امد:در غیر اینصورت چی …..؟
میگویم:بهتره به فکر بچتم باشی جناب سرهنگ.
@nazkhatoonstory
#۵۷
قهقه زد :کدوم بچه من بچه ای ندارم مریم “اگه منظورت اشکانه باید بگم اون فرزند خوانده منه در ضمن بهتره ازش به عنوان اسلحه ضد من استفاده نکنید
چون هیچ اسلحه ای جاودار من نیست ……………. .
به حرفاش توجهی ندارم دوباره حرصم رو دراورده به امیری اشاره میکنم اشکان رو بیاره دم گوشش میگویم :بگو بابا .
اوهم با لحن شیذینش ازم تقلید کرد از گفتن باباش دلم ضعف رفت تازگیها دست و پا شکسته حرف میزنه .
فقط صدای نفسهای تند شاهرخ رو میشنوم که داره به صداش گوش میده از خودم حالم بهم میخوره که دارم اینکارو انجام میدم همیشه تقصیره خودشه که
منو روی دنده لج میندازه .اشکان رو به امیری میدهم هنوزم اصوات بینعنی رو تکرار میکنه .
میگویم:بهتره به فکرش باشی شاهرخ.
با عصبانیت فریاد زد :وقتی که تو مادرشی واینکارو انجام میدی ازم چه انتظاری داری برام مهم نیست اگه حتی جنازه تکه تکه شدش رو برام بفرستی ولی
یادت باشه همتون رو دستگیر میکنم ایندفعه بلایی سرت میارم که به …خوردن بیافتی .
وتلفن رو قطع کرد از یه طرف خوشحال شدم که نقششون عملی نشد میدونم این حرفها رو زد که نتونیم ازش ات بگیریم میدونم الان داغونه به خون من
تشنست ولی هرطور شده اگه سرقرار هم میامد یه جوری شده حتی اگه خودم رو به کشتن میدادم بهش خبر میدادم که نیاد.چهره عصبانی به خودم گرفتم
همه حرفها رو به امیری تحویل دادم زیر لب مدام حرف میزد از زرنگی شاهرخ غرق در لذت شدم.
وقتی حرفای شاهرخ رو برای مسعود تعریف کردم چهرش واقعا دیدنی شده از عصبانیت مثل لبو قرمز شده وطاقت نمیاره میگوید:بله دیگه عشق وحالش
رو کرده ودیگه نیازی به تو وتولت نداره.
عصبانی بلند میشم یه سیلی در گوشش میزنم میگویم:حرف دهنت رو بفهم من بخاطر امثال شماها این بلا سرم اومده حالا دوقورتو نیمتم باقی احمق رذل.
امیری جلوی مسعود رو گرفت که داشت به طرفم میومد دادمیزنم:بزار بیاد ببینم چه غلطی میخواد بکنه .
امیری خطاب به زهرا گفت:مریم رو ببر اتاقش تا دردسر نشده.
با التماس زهرا به اتاقم برگشتم واشکان رو بهش غذا دادم از خوشحالی چندبار بوسیدمش چون وقتی نگاهم میکنه انگار شاهرخ بهم خیره شده چندبار
میچرخونمش که غرق لذت شده وقهقه میزنه.صدای مسعود هنوزم قطع نشده مثل قلیون یه سره داره غر میزنه مردک.
دادمیزنه:من این اجنبی رو زنده نمیزارم حالا میبینی .
از تهدیدش ترسیدم ولی بعد از لحظاتی با فکر اینکه جیگر اینکارو نداره شانه ای بالا انداختم وبه کارم ادامه دادم .
یک هفته گذشت مسعود دیگه دوروبرم نمیچرخه وفقط خیره نگاهم میکنه ومعلومه داره نقشه میکشه .امیری هم عصبی تر از قبل شده میگفت همه سوراخ
سمبه هایی رو که برای کارهاشون داشتن شاهرخ پیدا کرده وفقط یکی دوجا براشون باقی مونده ویکیش هم همینجاست.
دنبال جای دیگری هستن هر روز صبح مسعود میره دنبال جا تا هم دنج باشه وهم امن که کسی سر از کارمون درنیاره وهرچقدرم میگرده پیدا نمیکنه از
اینور هم دستگاهی که خراب کردم کلا داغون شده واز اینطرفم دستشون بستست چون دستگاههای چاپ دیگه هم توسط مامورین گرفته شده
بعد از صبحانه امیری هراسان وارد شد وگفت میخواد باهام حرف بزنه “مطیع دنبالش رفتم درب اتاق رو بست گفت:بهتره برم سراغ اصل مطلب با نظرات
موافق اکثر بچه ها قرارمون این شد که کلک این جناب سرهنگ رو بکنیم .اگه اینجوری پیش بره هممون دستگیر میشیم خیلی از رده بالایی ها هم از
دستش شکارن وموقعیت خوبی برای اینکه ترتیبش رو بدیم .
انگار قلبم از حرکت ایستاد تیر قبلیشون به هدف نخورد ولی ایندفعه از چشمای مصمم امیری میترسم به روی خودم نمیارم میگویم :چه کاری از من برمیاد؟
امیری:میخواییم باهاش وارد معامله بشیم تو واشکان رو تحویل میدیم البته نقشست که بکشونیمش سر قرار وترتیبش رو بدیم نظرت چیه؟
اب دهانم را به زور قورت میدهم میگویم:حرفی ندارم باشه.
امیری نفس راحتی کشید وگفت:خب خوشحالم که توام بامایی بااینکارت اعتماد همه رو به خودت جلب میکنی .برای فردا شب اماده باش باهم میریم تا
ببینتت.
بعد از رفتنش عذاب وجدان داره مثل خوره وجودم رو میخوره “از اینطرفم اشکان بدقلقی میکنه انگار فهمیده سر باباش قراره چه بلایی سرش بیاد چون
مدام نحسی میکنه وازم اویزون میشه انگار داره التماسم میکنه از خونه هم نمیتونم برم بیرون چون مسعود مثل سگ نگهبان مواظبه وچارچشمی حواسش به
ماست .
@nazkhatoonstory
#۵۸
سرم دردمیکنه از بس فکر کردم وبه هیچ نتیجه ای نرسیدم ……………………..اهان این شد.
احمد رو میگیرم تا زهرا به کارش برسه میگویم:زهرا تو مدت دوستیمون ازت چیزی خواستم ؟
زهرا با تعجب نگاهم کرد:نه هیچوقت.
مریم:حالا ازت یه درخواستی دارم که اگه انجامش بدی تا اخر عمر مدیونت میشم .
زهرا :هرچی باشه قبول.
ارام میگویم:میخوام به سرهنگ زنگ بزنی.
چشماش چهارتا شد ترس رو تو نگاهش خوندم به تته پته افتاده .دستاش رو میگریرم میگویم:اون منو نجات داد مهمتر از همه شوهر منه وپدر بچم بهت
التماس میکنم.
زهرا:اون حتی بخاطر بچش حاضرنشد باهات کنار بیاد حالا تو داری براش اینکارو انجام میدی میدونی اگه امیری و مسعود بفهمن چه بلای سرت میارن.
مریم:اون زرنگتر از این حرفاست ولی ایندفعه میاد چون میخواد گیرم بندازه ودر ضمن نمیخواد براش ضعف بگیرین اگه کوتاه میومد همین مسعود ازش
مدام سواری میگرفت تو بودی قبول میکردی هان؟
زهرا :نمیدونم والا حالا شمارش رو یادداشت کن و دقیق بگو چی بهش بگم.
چنربار صورتش رو میبوسم وشماره رو در تکه کاغذی یادداشت میکنم میگویم:فقط باید با خودش حرف بزنی بگو مریم گفت نیاد سر قرار واگرم میاد تنها
نیاد جونش در خطره وبگو مریم گفت که باهم بی حساب شدیم
زهرا:حالا این مسعود رو چیکار کنیم نمیزاره بریم بیرون.
فکری به ذهنم رسید :زهرا قرص ارامبخش داری.
زهرا :اره خودم استفاده میکنم چطور؟
مریم:یه چندتا میخوام تا اقا مسعود بخوابه اخه خستست.
زهرا خندید:خوب فکر همه جاش رو کردی ولی بدون اگه بفهمه جفتمون رو خفه میکنه شک نکن.
چندتا از قرصها رو ریختم تو لیوان ابمیوه وبراش بردم برای اینکه شک نکنه برای هرچهارتامون درست کردم واخریش که نشون شده هم بود دادم به
مسعود .
گفت:نمیخورم.
میخوام بکشمش ولی حرفی نمیزنم همونطور میزارمش رو میز میگویم:هرطور میلته .
با اشکان مشغولم که با لذت شربتش رو میخوره وتمام روی لباسش ریخته وقتی دید همه خوردن انگارم که تشنش باشه برداشت یه سره سر کشید انگار
تودلم قند اب میکنن خب الان میره لالا.
اصلا نگاهش نمیکنم تا شک نکنه کم کم داره خمیازه میکشه ولی مقاومت میکنه بالاخره چشماش بی اجازه خودش بسته شد اخه پنجتا چهارتا قرص ریختم
توش فیل بود تسلیم شده بود معلومه از فیلم قویتره.
زهرا هم احمد رو سپرد به من وسریع رفت تا از اطراف بهش زنگ بزنه.
لحظه ها خیلی کند میگذره مدام دارم صلوات وایت الکرسی میخونم که یه موقع سروکله ی امیری پیدا نشه از طرفی بچه ها رو ساکت نگه میدارم احمد دنبال
مادرش میگرده ونق میزنه گرفتمش بغلم وارام کنار گوشش لالایی میگم .اشکانم حسودیش شده مدام دامنم رو میکشه میگوید:بغل ………بغل “میخواد او را
هم بغل کنم از اون موقعی که امدیم اینجا لاغرتر شدم همین احمد رو بزور نگه داشتم چه برسه به اشکان .بچه هم مدام جیغ میزنه میترسم یه موقع مسعود
بیدار بشه هر چند اون قرصا تا بعداز ظهر ترتیبش رو میده ولی بازم استرس دارم .
الان نزدیکه چهل و پنج دقیقس که رفته تو دلم دارن رخت میشورن از بس به ساعت نگاه کردم همه جا رو به شکل ساعت میبینم .
صدای درب امد سریع رفتم جلوی در خودمم از سرعتم تعجب کردم با احمد که هنوزم تو بغلمه میگویم:چی شد؟
زهرا بچه را ازم گرفت واشاره کرد بریم اشپزخانه دنبالش راه افتادم میگوید:زنگ زدم انگار که منتظر کسی باشه سریع گوشی برو برداشت وقتی حرفات رو
گفتم اولش خوب گوش کرد برات پیغام داد.
میگویم:چی گفت زهرا “جون به لب شدم.
زهرا:گفت که انقدر ساده نیست که همینجوری بیام درضمن به مریم بگو به نظرش حساب به حساب شدیم ولی اینطور نیست برای بدست اوردنش حاضرم
از جونمم بگذرم ولی از دوست داشتن نیست بهش بگو اگه یه ثانیه به اخر عمرم مونده باشه گیرش میارم وبهش حالی میکنم که پاپیچ شدن به شاهرخ چه عواقبی داره
@nazkhatoonstory
#۵۹
ه برای من نقشه میکشه بلایی سرش میارم که مرغای اسمون به حالش گریه کنن وقبل از اینکه بخواد منو زیر سوال ببره هم خودش وهم تولش
رو فرستادم به جهنم همه رو مو به مو بهش بگو زهرا خانوم.دیدی مریم حتی منم میشناخت در حالیکه من خودمو معرفی نکردم.
لبخندی میزنم:مثل اینکه خیلی از دستم شکاره “نمیدونستم انقدر ارزش دارم .
زهرا با نگرانی گفت:مریم” طوری حرف میزد که ادم میترسید اگه گیرت بیاره واویلاست من اگه جای تو بودم خودم رو میکشتم تا بخوام به دست اون
بیافتم.
مریم:نگران نباش من مثل خر پوستم کلفت شده از این چیزام نمیترسم اون شکنجه ها باعث شده اوج درد رو حس کنم وبا خود شاهرخ عذاب روحی
کشیدم دیگه چیزی نمونده که بخواد سرم بیاره در ضمن نگران نباش به بچه شیر میدی براش ضرر داره .
خیلی دلم میخواد باپای خودم برم پیشش ببینم میخواد چیکارم کنه “البته اینم بگم که دلم براش تنگ شده یه چیزی ته دلم میگه که اونم دوسم داره وچه
دلیلی داره که دربه در دنبالم بگرده ولی عقلم جوابم رو میده که برای این دنبالته که میتونن از طریق من رسواش کنن بخاطر همین زود میخواد پیدام کنه
که کسی دستش بهم نرسه .اون الان فروغ رو داره ونیازی هم به من نداره الکی دارم به خودم امیدواری میدم .
مسعود بعداز ظهر بیدارشد وامیری هم امد وگفت:مریم حاضری؟
مریم:بله حاضرم کی میریم سر قرار؟
امیری:قرارمون ساعت ۱۱ شبه تا کسی مزاحممون نشه معلومه خیلی ارزش داری که امروز ده نفر از بچه ها رو طبق قرارمون ازاد کرده وحالا نوبت ماست
که تو رو تحویلش بدیم ولی دیگه نمیدونه عجل این فرصت رو بهش نمیده .
مریم:من قراره چیکار کنم؟
امیری:هیچی تو توی ماشین میشینی تا نشونت بدیم وقتی میخواد بیاد طرفت ماهم با اسلحه میزنیمش همین کار سختی نیست.
از تجسم این صحنه هم حالم دگرگون میشه مسعود:زنایی مثل میرم کمن که اینجوری دل داشته باشن از جنمت خوشم میاد.
مریم:با اون بلاها دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم بخاطر همین واهمه ای ندارم.
بعد از شام که یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت اشکان رو خوابوندم تا موقع رفتن اذیت نکنه.
موقع رفتن فرا رسیده ساعت ده حکرت میکنیم من پشت میشینم وهمراه مسعود راه میافتم امیری خودش نمیاد که یه موقع شناسایی شه .مسعود رو ابرها
پرواز میکنه یه لبخند گوشه لبشه که دیوانم میکنه انگار ادم کشتن هم خوشحالی داره مردک رذل .نیم ساعت اون اطراف نزدیک کوه گشتیم تا ساعت ۱۱
شد میدونم الان امیری وچند نفر دیگه تو محلای موردنظرشون قرار گرفتن برای شلیک به مسعود.
دستام یخ کرده مثل بید یملرزم اشکان رو محکم در اغوشم میفشارم خوش به حالش که از همه چی بیخبره وقتی بزرگ بشه وبفهمه که من باعث مرگ
پدرش شدم چیکار میکنه مطمئنن منو نمیبخشه .ای خدا ایکاش زمان برمیگشت به سه سال پیش ومن احمق به درسام ادامه میدادم چقدر مامان بهم گفت که
فقط به فکر درست باش “نرود میخ اهنین در سنگ”حکایت من بود حالا باید بکشم چون خودم مسیر رو انتخاب کردم پس باید تا اخرش برم.
با صدای کشیده شدن لاستیک روی خاکها به خودم اومدم همه جا بیابونه وتاریکی مطلق چراغهای ماسین روبرو روشنه وچشمام رو میزنه مسعود
میگوید:خب حضرت اشرف هم که نزول اجلال فرمودن .
مسعود ازمون فاصله میگیره از دیدنش تمام بدنم مثل میت شده سرم ذق ذق میکنه چشمام سیاهی میره .کسی داره بهمون نزدیک میشه از صدای پاش
میفهمم چشمام رو بستم صدای گلوله از چند طرف بلند میشه هنوز تو همون حالت موندم نمیخوام مرگش رو ببینم خودمو به زیر صندلی میکشانم تا گلوله
بهمون اصابت نکنه اشکان تو بغلمه اگه تیری هم بهم خورد لااقل این چیزیش نشه که طاقت این یکی رو ندارم.
صدای فریاد میاد:به ماشین شلیک نکنید.
همه جا ساکت شد طوری که صدای جیریجیرک سنجاقک رو میشه شنید ارام چشمام رو باز میکنم .تاریکی مطلق مارو فراگرفته چراغای ماشین روبرویی هم
خاموشه حتما گلوله خورده وشکسته .کمی خودم رو بالا میکشم ارام اشکان رو داخل ماشین قرار میدم وخودم پیاده میشم چیزی کنار پامه با ترس عقب
میروم دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده ونور مهتابم کمکم میکنه برای بهتر دیدن نزدیکم یه جنازست کنارش میخزم برش میگردونم از چیزی که
میبینم جیغ میزنم ……
@nazkhatoonstory
#۶۰
از ته دل جیغ میزنم باورم نمیشه ایکاش قبول نمیکردم بیام ایکاش قلم پام میشکست و فرار نمیکردم تا همه رو تو دردسر نمینداختم قبل از من بچه ها
راحت فعالیت میکردن ولی با اومدن من گردن شکسته همه چی ریخت بهم دیگه دارم باور میکنم که قدمم نحسه .حالا به زهرا چی جواب بدم مسعود
سوراخ سوراخ شده هنوزم که هنوزه چشماش بازه بقول مادرم از دنیا سیر نشده هنوز بهش چشمداشت داره کنارش میشینم اشک تمام صورتم رو خیس
کرده هنوزم باور ندارم همین چند دقیقه پیش باهم بودیم درسته ازش بدم میاد ولی نمیخواستم اینجوری بشه مدام داد میزنم و تکانش میدهم :مسعود پاشو
با توام الان زهرا منتظره مسعوددددددددددددد……………. .. .
کسی پگفت:زهرا خانومم دستگیر شده نگرانش نباش .
سریع به پشت سرم برمیگردم خودشه عزرائیل جان من به طرفش میدوم و محکم به سینش میزنم :ای اشغال کثافت “رذل “چی بگم اخه بهت که فحشم
برات کمه ………….. .
همچنان میزنمش دستام رو با یک دستش میگیره :مگه پیغام ندادی تنها نیام حالا چی میگی؟
دادمیزنم:گفتم تنها نیا که یه موقع نکشنت ایکاش زبونم لال میشد چرا این بیچاره رو کشتی من جواب زن و بچش رو چی بدم هانننننننننننننن .خواستم
حواست جمع باشه نه اینکه همه رو به رگبار ببندی اشغال ………
شاهرخ:خب تقصیر خودشون شد میخواستن سره منو بکنن زیره اب ولی نمیدونن من از این حرفا زرنگترم این جوجه فکلیا چیرو میخوان ثابت کنن که
خیلی زرنگن نه عزیزم هیچکس رو دست شاهرخ نمیتونه بلند شه .من دستور دادم تا اینها شلیک نکردن کسی حتی یه گلوله هم نزنه خود کرده را تدبیر
نیست .
رو زمین میشینم میگریم مدام زهرا جلوی چشمامه وپسرش احمد اخه من چرا انقدر احمقم با اینکارم ببین چندنفر بیخودی مردن .با صدای گریه اشکان
سرم رو از روی خاکها بلند میکنم شاهرخ به طرف ماشین میره بچه رو بغلش میگیره گریه اشکان بند اومده شاهرخ رو شناخته او را میبوسه به خودش
میفشاره معلومه دلش براش تنگ شده این همون ادمه که میگفت اگه تیکه هاش رو بفرستن براش اهمیتی نداره کاملا مشخصه بخاطرش معلوم نیست چند
نفر رو کشته .
اشکان دستاش رو دور گردن او حلقه کرده ومثل بچه گربه خودش رو بهش میماله .از جام بلند میشم خب اینم بچش منم یه خاکی به سرم میکنم با قدمهای
سست راه میافتم مقصدم مشخص نیست از خودم بیزارم دوست دارم کسی منو تکه تکه کنه تا راحت بشم از این زندگی لعنتی مگه من چه هیزم تری به دنیا
فروختم که سر ناسازگاری باهام گذاشته از خدا شاکیم من رو فراموش کردم مگه به خواست خودم دنیا اومدم اونم تو اون خانواده که اینم بشه عاقبتم مگه
خودش نمیگه هر انچه بگویم باش میشود پس کو ؟من که چیزی نمیبینم هیچ لطفی در حقم نکرده اون از وضع خانواده که باعث شدن من حسرت خیلی
چیزا رو داشته باشم وبرای گرفتن حقم تو این راه وارد بشم …………………همینجور با خودم حرف میزنم وراه میروم باصدای ترمز ماشینی به خودم میام
نگاهی گنگ به ماشین میکنم چرا دست از سرم برنمیداره میگوید:بیا سوار شو تا کسی نیومده .
میدوم مثل دیوانه ها تو دل شب گم میشوم با ماشین دنبالمه چشماش همانند عقاب تیزه ویه لحظه از طعمه غافل نمیشه .دیگه نفسم درنمیاد میایستم ولی او
با همان سرعت داره پیش میاد میخواد زیرم بگیره با لبخند چشمام رو میبندم ولی ماشین روی کفشم توقف کرد .
پیاده شد معلومه خیلی عصبانیه به طرفم میاد از موهام میگیره وبه زور پرتم میکنه تو ماشین درم محکم میکوبه خودش پشت فرمان میشینه میگوید:جیک
بزنی خفت میکنم صلیته.
نه که بترسم نه دیگه نا نداردم برای جروبحث کردن با صدای بلند میگریم اشکانم با من همصدا شده واشک میریزه شاهرخ داد میزنه:خفه شو بچه رو هم
گریش انداختی .
دادمیزنم:این توله منه به تو ربطی نداره بزار انقدر گریه کنه که بمیره .
ماشین رو نگه داشت یه سیلی محکم به دهانم زد وگفت:بهتره ببندیش انرژیت رو نگه دار لازمت خواهد شد .
ادامه میدهم :نمیبندم خسته شدم از این زندگی چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم هان چی از جونم میخوای بچه رو که برات گذاشتم داشتم میرفتم چرا
نمیفهمی ظرفیتم پره به اینجام رسیده(روی بینیم رو نشانش میدهم)اگه منو بکشی بزرگترین عمل نیک رو انجام دادی زنگی سگ بهتر از منه چرا همون
موقع نزاشتی اعدامم کن تا این روزا رو نمیدیدم این بچه هم اینجوری بدبخت نمیشد بابا من عقده داشتم میفهمی میخواستم حق نداشتم رو از حکومت
بگیرم مگه چی میخواستم که این بلاها رو سرم اوردید. خدا پس کجایی ازت بدم میاد کافر شدم حالا راحتم کن .
شیطان هم منو به بندگی پذیرفت این فکر رو به سرم انداخت که خودمو از ماشین بندازم پایین داشت میپیچید که از فرصت استفاده کردم درو باز کردم تا
اومدم بپرم کف سرم داغ شد از موهام گرفته “کنترل ماشین از دستش خارج شد به درخت زد .
فقط توانستم جیغ بزنم اشکان به جلو پرتاب شد اگه شاهرخ نگرفته بودش با سر میرفت تو شیشه .
@nazkhatoonstory