رمان آنلاین گل مریم من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۹۱تاآخر
رمان:گل مریم من
نویسنده:الهام ریاحی
#۹۱
شرکو:باشه وممنونم خودتون چی سرهنگ؟
شاهرخ:منم از طریق قانونی از کشور خارج میشم.
وقتی ماشین راه افتاد تازه نگاهی به من کرد ومنم صورتم رو برگردونم مردک رذل انگار نوبرش رو اورده دیگه از دردسرهام وقتی میخواستیم رد بشیم از
مرز نمیگیویم ولی ایندفعه شانس اوردیم وگرنه تو هچل میافتادیم چندتا سرباز نگهبان موقع پست دادنشون کم مونده بود مارو ببینن ولی شرکو سریع
حواسش رو پرت کرد وبا هزار مکافات رد شدیم.
وقتی قدم به خاکشون گذاشتم احساس امنیت کردم برعکس احساسی که در کشور خودم داشتم بدون معطلی رفتیم سراغ بچه ها به اصرارهای شرکو که
میگفت :استراحتی بکنیم وبعد بریم توجهی نکردم ورفتیم پیششون .
وقتی رسیدیم نصفه شب بود وهمه خواب بودن ولی با کوچکترین صدا ننه زینب امد بیرون :کیه ؟
میگیوم:منم مریم” ننه زینب.
چراغ رو روبروی صورتمان نگه میداره وقتی خیالش راحت شد میرویم داخل وای پریماه من کنار عروس ننه زینب خوابیده “بمیرم براش لاغر شده معلومه
خیلی اذیت شده دیگه هیچی نمیتونه منو از بچه هام جدا کنه حتی اون شاهرخ .
اشکانم میبوسم وبا خیال راحت سرم رو روی بالش میگذارم وقتی از خواب بلند شدم خورشید وسط اسمون بود فهمیدم زیاد خوابیده ام اشکان به محض
دیدن چشمای بازم با جیغ خودش رو در اغوشم انداخت ومنم صورتش رو غرق بوسه میکنم ولی پریماه انگار فراموشم کرده وکمی غریبی میکنه
عروس ننه زینب زن زیبا ومهربانیه وپریماهم حسابی بهش عادت کرده . در یکی از اتاقهای انها ساکن میشویم البته به اصرار ننه زینب چون نمیخواستم
سربار کسی باشیم.در اولین شب وقتی همه خوابدین از بیبیگل سوال کردم:بیبیگل چرا بهم دروغ گفتی؟
سرش ر. پایین میندازه:شرمندتم مادر اقا قسمم داده بود چیزی بهت نگم منم ناچارا بخاطر قسمی که خورده بودم حرفی نزدم .میدیدم داری از درون مثل
شمع اب میشی ولی چاره ای نداشتم .
میگویم:میخوام وقایع اون روز رو دقیق برام تعریف کنی.
بیبیگل:وقتی زلیخا رو فرستادیم دنبالت ودید نیستی با دلهره به اقا خبر داد اونم سریع اومد اتاقت وهمه خونه رو زیروروکرد وقتی نامه ات رو پیدا کرد
وخوند مادر چاقو بهش میزدی خونش درنمیومد اول از همه اومد سراغ من .منم انقدر قسم وایه خوردم تا باور کرد ولی میدیم هواسش بهم هست .افتاد
دنبالت وروز عروسی هم نیومد وفروغ رو هم با اون بندوبساط اوردنش وقتی دید اقا نیست قیامتی راه انداخت که بیا وببین عروسی بهم خورد. هرکی یه
چیزی میگفت وفروغ رو اتیشی میکرد اون شب رودر خانه موند تا اقا بیاد وقتی هم که اقا اومد زیر چشماش گود رفته بود ومعلوم بود اصلا نخوابیده به
محض رسیدن فروغ گفت:تا الان کدوم گوری تشریف داشتید؟
اقام خودش رو روی مبل رها کردوگفت :به تو مربوط نیست.
وای فروغ خانم جیغی کشید که من گوشهام کیپ شد :مگه دیروز عروسیمون نبود هان چرا نیومدی. میخواستی ابروی منو جلوی همه بری اره اشغال
/…….مدام به اقا فحش میداد.
اقام یه دفعه از جاش بلند شد یه سیلی محکم بهش زد:دهنت رو ببند تا نبستمش.
فروغ هم داد زد:بخاطر اون هرجایی ابروی منو بردی .
اقا موهاش رو گرفت :اون هرجایی به صدتای تو میارزه حالام گورت رو زودتر گم کن تا بلایی سرت نیاوردم.
فروغ خانم هم ترسید اخه اقا واقعا وحشتناک شده بود وهمه وسایل رو زد شکست ورفت اتاقش وهمه تلفنها رو از اتاقش جواب میداد .مادر چندشبانه روز
نخوابید ودربه در دنبالت میگشت دعا دعا میکردم یه موقع پیدات نکنه وگرنه اقا با اون حالش زنده ات نمیزاشت.وقتی هم که تماس گرفتی وباهات حرف
زد کمی خیالش راحت شد ولی بازم با یاداوری حرفات مثل اسپند بالا و پایین میپرید وهتهدید میکرد ووقتی هم از جاتون مطمئن شد کلید خونه منو گرفت تا
تو رو ببره اونجا وبعدشم که من اومدم پیشت همینها بود مادر.
منم تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم واو هم اشک ریخت ومدام دعا میکرد که همهمون سالم برگشتیم.
ننه زینب به محض فهمیدن امدن شاهرخ سنگ تمام گذاشت یکی از گوسفندانش رو سر برید تا از حضرت اشرف بهترین پذیرایی رو انجام بده انقدر تو
اینمدت شرمنده ام کرده که گفتنی نیست .همه در تکاپو هستن بجز من عروس ننه زینب ازم میخواد تا بزاره دستی به صورتم بکشه ولی دلیلی نمیبینم که
خودمو خوشگل کنم اونم برای ادمی مثل شاهرخ هه.
وقتی با شرکو امد من تو اتاق نشستم وبافتنیم رو بافتم وصدای هیاهو بچه ها میاید معلومه دست پر امده که بچه ها به وجد امدن واینجوری داد وقال راه انداختن
@nazkhatoonstory
#۹۲
اخر از همه وارد شد ومنم بیتفاوت به بافتنیم ادامه میدهم وخطاب به شرکو میگویم:خوش اومدی شرکو جان دیگه خبری ازت نیست.
شرکو نگاهش بین ما دوتا در حال حرکت است ومیگوید:خودت میدونی سرم شلوغه .
عروس ننه زینب پذیرایی میکنه شاهرخ اخر سر طاقت نیاورد وبه فارسی گفت:ادم “حالا مهمونش هرکی باشه برای وروردش بلند میشه .البته تو ادم نیستی
ازت توقعی نیست.
به فارسی میگویم:ادم به پای ادم بلند میشه “خیلی خودت رو دست بالا گرفتی اینجا دیگه ایران نیست که دیگه سرهنگ وکوفت باشی اینجا منو تو برابریم
حالیت شد.
شرکو با تعجب به ما نگاه میکنه شاهرخ:زبونت بازم دراز شده همچین بچینمش که کیف کنی.
مریم:جراتش رو نداری.
شاهرخ:خواهیم دید.
به بحث ادامه نمیدهم ننه زینب و عروسش با کنجکاوی بهمون مینگرند میگویم:شاهرخ داره ازتون تشکر میکنه.
شاهرخ:نیاز نیست بگی خودتم بلدم.
با عصبانیت رویم رو برمیگردانم وپریماه رو برمیدارم میروم بیرون وخودمو با گوسفندا مشغول میکنم صدایی از پشت گفت:لیاقتت اینه که همنشینت
گوسفندها باشی.
میگویم:ارزش این گوسفند از تو بیشتره.
شاهرخ:ایکاش میزاشتم گیر اون تیمسار لعنتی بیافتی تا قدر منو بدونی.
میگویم:اونو به تو ترجیح میدم اتفاقا تو اون مدت هم خیلی مهربون بود نه عین تو روانی.
دستم رو میگیره واز پشت میپیچانه دادم در میاد:عوضی دستم رو ول کن.
شاهرخ:عوضی خودتی حالا عین بچه ادم جواب بده بهت دستم زد.
وای باید دیوانش کنم میگویم:اره .
سریع برم گردوند وروربروی خودش قرار داد چشماش داره سوسو میزنه میگوید:بهت دست درازی کرد یا نه راستش رو بگو.
مریم:مگه کری “گفتم که اره.
سیلی جانانه ای بهم زد :ادم اگه خودش نخواد هیچکس نمیتونه بهش دست درازی کنه “کرم از خود درخته.
به عوضش منم سیلی بهش میزنم:چطور تو زندان هرغلطی دلت خواست کردی ولی برای دیگران امکان نداره .
دستم رو محکم میگیره وتو چشمام خیره میشه چشماش عین ذغالها داغ شده اطراف مردمک چشمش قرمز رنگ ومردمک سیاهش برق خطرناکی داره
راستش رو بگو اره یا نه “منو بازی نده.
مریم:برات چه فرقی میکنه منو تو الان نسبتی باهم دیگه نداریم.
شارهخ دستم رو محکمتر میفشاره طوری که صدای استخوانهام در اومده میگوید:جوابمو بده تا زبونت رو از حلقومت نکشیدم بیرون.
مستقیم بهش مینگرم از این عذاب کشیدنش لذت میبرم عضلات فکش منقبض شده وچشم به دهان من دوخته صدای از شت سر گفت:نه دست بهش نزده
مریم خودش بهم گفت.مگه نه مریم؟.
نگاهی به شرکو میکنم ومیگویم:درسته نذاشتم بهم دست بزنه ولی اون شب که ترور شد اگه میومد دیگه نمیتونستم مقاومت کنم که شرکو به دادم رسید.
شرکو:ولی این نقشه سرهنگ بود نه من.
مریم:اصل اجرا کنندست نه اونی که همیشه میشینه پشت پرده وبرنامه میریزه.
از کنار هردوی نها رد میشوم وپیش بقیه برمیگردم تا موقع شام دیگه حرفی بین ما ردوبدل نشد ولی شاهرخ حسابی بهم ریختست وحتی شامش رو هم
نخورد وبهونه اورد واز اتاق بیرون زد شرکو نگاهی بهم کرد میدونه منشا این عصبانیتها از جانب منه .منم شانه ای بالا میندازم وغذایم رو میخورم .
در این چند روز رفتارمان درست مثل دو ادم غریبست .عروس ننه زینب با تعجب بما میکنگرد که شبها جدا از هم میخوابیم وهمدیگر رو محل نمیگذاریم
.شب موقع خوابیدن همه شاهرخ صدام کرد با اکراه میگیویم:بله؟
شاهرخ:بیا میخوام باهات حرف بزنم.
مریم:ولی من خوابم میاد بهتره بزاری برای بعد.
شاهرخ با عصبانیت :میایی یا بیام بیارمت .
ناچارا با فاصله ازش کنار اتش مینشینم میگوید:میخوایی چیکار کنی؟
مریم:چی رو میخوام چیکار کنم.
شاهرخ:تا کی میخوایی سربار اینها باشی.
مریم:نمیدونم به فکرش هستم.
شاهرخ:من خونه ای رو که خریده بودم اماده کردم برای رفتن بهش امادست.
مریم:کدوم خونه همونی که اسماعیل خان مارو انداخت بیرون رو میگی؟
شاهرخ:یه پدری ازش دراوردم اون سرش ناپیدا میخواستم از مردانگیش بندازم تا دیگه چشمش به دنبال ناموس مرئم نباشه با التماس زنش از خیرش
گذشتم.
با پوزخند میگویم:ای خدا ببین کی دم از ناموس میزنه اگه انقدر ناموس پرست بودی به ناموس مردم دست درازی نمیکردی.
شاهرخ با کلافگی دستی میان موهاش کشید .گفت:اون شب تو حال عادی نبودم وحالیم نبود چه غلطی میکنم حالا رازی شدی؟
@nazkhatoonstory
#۹۳
مریم:حالا من هیچی خودت گفتی خیلیها رو تو زندان بی سیرت کردی.اونها چی؟
شاهرخ:من کی همچین حرفی زدم. من گفتم ناموس مردم رو تو زندان بی سیرت میکردن ولی نه من. بقیه اینکارهارو میکردن وتو هم یه استثنا بودی که با
فراری دادنت جبرانش کردم.
میخندم ومیگویم:خیلی پررویی “منتم سرم میزاری که نجاتم دادی به فرضم که اینطوری باشه منم با اومدنم به ایران وکمکی که بهت کردم باهم جابجا
شدیم .در ضمن فکر کردی یادم رفته زنهای مختلف رو میاوردی وجلوی چشم من عشقبازی میکردی.هان یادت رفته.
شاهرخ:اون قضیه اش با زندانیها فرق میکرد اینها خودشون “خودشون رو در اختیارم میزاشتن میدیدی که وگرنه تمایلی از جانب من نبود.
مریم:به هر حال اینها گذشته ودیگه برام فرقی نمیکنه حرف اصلیت رو بزن.
شاهرخ:میخوام بریم تو اون خونه زندگی کنیم ومنت کسی سر بچه هام نباشه.
مریم:باشه بریم اینجوری خیال منم راحتتره .تو چیکار میکنی؟
شاهرخ:منم از شما که خیالم راحت بشه برای همیشه میرم لندن واونجا زندگی میکنم
خشکم زد وقتی این حرفو زد خیال کردم دیگه میخواد برای همیشه کنار هم باشیم زهی خیال باطل .
هر دو سکوت کردیم وبه اتش چشم دوختیم شاهرخ این سکوت رو میشکنه :بعد از رفتن من میخوایی چیکار کنی؟
مریم:خب معلومه منم باید به فکر ایندم باشم .بچه ها وقتی بزرگ بشن میرن سر خونه زندگیشون ومن تنها میشم باید فکری برای خودم کنم.
شاهرخ:منظور؟
مریم:قبل از اینکه به ایران بیاییم شرکو ازم خواستگاری کرد .اگه هنوزم سر حرفش باشه قبول میکنم خیلی برام زحمت کشید ومدیونشم…….
شاهرخ وسط حرفم پرید:که با ازدواجت” باهاش از زیر دینش دربیایی درسته؟
مریم:بله درسته.
شاهرخ:پس من بچه ها رو هم میبرم تا زندگی خوشی رو در کنار هم تجربه کنیدوبچه ها مزاحم شما نباشن چون در اینده بچه های دیگری هم خواهید
داشت .
از ضعف من استفاده میکنه میگویم:چرا وقتی این حرفها پیش میاد پای بچه ها رو میکشی وسط .اونها باید پیش من باشن فهمیدی؟
شاهرخ:چون نمیخوام بچه هام سر سفره شخص دیگری بشینن .
مریم:برای اینم راه حل دارم تو مخارجشون رو تامین میکنی اینجوری منتی هم رو سرشون نیست.
شاهرخ نگاهی بهم کرد:فکر همه جاشم که کردی .دیگه امری نیست.؟
مریم:چرا اینجوری میکنی .بگو منظورت از این حرفا چیه ؟میخوایی با زبان بی زبانی بهم حالی کنی که نباید ازدواج کنم وبشینم بچه هام رو بزرگ کنم .اره
همینو میخوایی بگی؟
شاهرخ:از همین تیز بودنت که خوشم میاد.
مریم:فقط یه سوال دارم که ذهنم رو به خودش مشغول کرده .
با سکوتش منتظر ادامه حرفامه:چرا عروسیت رو بهم ریختی اونم به قول خودت ادم بی ارزشی مثل من.دوم اینکه چرا به دروغ گفتی زهرا رو کشتن.چرا
تیمسار رو ترور کردی .اینها سوالای منه .
شاهرخ:جواب سوال اولت “بخاطر مدارکی که همراهت بود میترسیدم چون اینجوری دودمان منو به باد میدادی .درضمن من هیچ زنی رو برای ازدواج
نمیخوام واین بهترین فرصت شد برای گریز .دوم “زهرا با برنامه ریزی من فرار کرد چون دلم به حال بچش سوخت ولی چرا بتو نگفتم .چون میخواستم
ازت حرف بکشم .برای اینکه همه چی رو بدون کم وکاست بهم بگی حتی شده بخاطر زهرا.سوم”چون اون پیر سگ زیاد به پروپام میپیچید ومیخواست تو
رو بازیچه دست خودش کنه ووقتی عشق وحالش رو کرد مثل یه تیکه اشغال دورت بندازه.جواب سوالات رو گرفتی؟
مریم:اره متوجه شدم.
دیدی همش خیالات خام بود ومن خودمو گول میزدم با حرفای بیبیگل .این بشر نمیدونم از چی ساخته شده سنگم نیست که بگم سنگه تو سنگ بازم اب
نفوذ میکنه ولی این.
به چهرش خیره شدم هیچی نمیشه فهمید .با صدای شاهرخ به خودم میام:به چی اینجوری زل زدی ؟
مریم:حواسم جای دیگه ای بود .
از جام بلند میشم وبه سمت خونه میروم اونم با بالهای شکسته از پشت میگوید:فکرات رو بکن در مورد بچه ها چون من برای ماه هفته اینده بلیط دارم اگه
بچه ها رو نمیخوایی با خودم ببرمشون.
به پشت سرم نگاه میکنم حتی زحمت برگرداندن سرش رو هم نمیده .من اگر اقبال داشتم این اوضاع من نبود .
منم برمیگردم در حین رفتن میگویم:بهتره با خودت ببریشون .اینجا جایی برای پیشرفت تو این ده ندارن.
بدون منتظر شدن به جوابش وارد اتاق میشم ودر رو هم میبندم .باید به حال خودم زار بزنم اگه با بچه ها رفت من دیگه دلبسته مردی نمیشم واینجا هم
زندگی میکنم وهم کارهاشون رو انجام میدم تا خورشید عمرم غروب کنه.
هر روز میره شهر ونمیدونم چه کارهایی رو انجام میده حتما داره برنامه سفر رو اماده میکنه .دیگه حتی تو جمع هم نسبت به وجود من بی اعتنایی میکنه .
امروز بیبیگل نشست کنارم:نمیخوایی کاری کنی؟
مریم:چیکار کنم داره همه کارهاش رو انجام میده که بره .کاری از دستم برنمیاد.
بیبیگل:چرا برمیاد.فقط باید کمی کوتاه بیایی.
به دهانش چشم میدوزم تا حرفش رو بزنه:
@nazkhatoonstory
#۹۴
:ببین مادر من این موها رو تو اسیاب سفید نکردم میدونم اقا هم دوستت داره همونجور که تو دوستش داری.
میخوام منکر بشم که با دست وادار به سکوتم میکنه:نمیخواد انکار کنی چشمای هردوتون داد میزنه ولی هردوتون کله شقید .بدون اگه بره دیگه دیدارتون
میره به قیامت .تو اول ابراز علاقه کن مطمئن باش اونم به حرف میاد چشماش منتظر اشاره ای از طرف تو.بخاطر بچه ها هم که شده دست بجونبون اونها هم
به مادر نیاز دارن هم به پدر.
به حرفای بیبیگل خیلی فکر کردم ولی نمیتونم خودم رو قانع کنم که اول من پاپیش بزارم تازه میترسم خردم کنه وبا تمسخر ازم فاصله بگیره.
شب وقتی همه خواب بودن رفتم طویله تا با خودم کنار بیام .با صدای باز شدن درب به عقب برگشتم شرکو امده میگویم:خوابت نمیبره؟
شرکو:نه خوابم نمیبره اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم .
مریم:گوش میدم .
اومد نزدیک وبازوهام رو گرفت با تعجب بهش نگاه میکنم میگوید:من خیلی وقته بهت علاقه مند شدم ولی اجازه ابراز ندادی ولی الان وقتشه ….
با دست جلوی دهانم رو پوشوند وصورتش رو نزدیک و نزدیکتر اورد طوری که با چشماش ۵ سانت فاصله داشتم .این کارش چه معنی میده اگه میخواد
ببوستم چرا جلوی دهانم رو بسته ….ادای بوسیدن رو درمیاره ولی حتی دستشم از روی دهانم برنمیداره .
درب یه دفعه باز شد وسایه شخصی که افتاد فهمیدم خودشه پس معلومه کشیک ما رو میداده ودرب رو بست .صدای نفسهای عصبیش کاملا واضحه :شما
دوتا چه غلطی میکردین.
شرکو اصلا تعجب نکرد وبا خونسردی او را مینگرد ومیگوید:اشکالی داره همسرم رو ببوسم.
شاهرخ:از کی تا حالا همسرتون شده.من میکشمت مردک عوضی .پس بخاطر همین جونت رو به خطر انداختی واون سگ بدتر از خودت رو کشتی درسته .
شرکو:درسته وگرنه کسی دیوانه نیست که همچین کاری رو انجام بده درضمن تو که تا چند روز دیگه میری پس چه فرقی به حالت میکنه .چون در صورت
رفتن تو مریم رو مجبورش میکنم با من ازدواج کنه .او لیاقتش بیشتر از اینهاست.اما اگه تو هم دوستش داری باید مریم یکی از ما رو انتخاب کنه .نظرت
چیه؟
چشماش در تارکی برق میزنه وبا صدای دورگه میگوید:د…حرف بزن چرا لال مونی گرفتی.
من مات موندم که چی بگم هردوشون بهم خیره شدن دلم میگه شاهرخ ولی غرورم میگه شرکو .میدونم این نقشه از قبل برنامه ریزی شدست وحتما هم
بیبیگل طراحشه میخواسته شاهرخ رو به حرف بیاره.
مریم:کدومتون به من علاقه مندید این مهمه.
شرکو:من که شدت علاقم رو با ترور تیمسار ثابت کردم.
شاهرخ ساکته نمیتونه خودش رو بشکنه منم منتظر بهش خیره شدم .کلافه شده ومدام موهاش رو چنگ میزنه ومیبرتشون عقب وبالاخره میگوید:خب …من
….من …میخوام مادر بچه هام بمونی .
وای ای خدا من از دست این چیکار کنم نگاهم بین هردوشون در حال نوسانه ودر اخر روی شرکو ثابت میمونه ومیگویم:من….من ………..میخوام مادر بچه
هام بمونم
@nazkhatoonstory
#۹۵
شاهرخ با پوزخند نگاهی به شرکو کرد وگفت:بهتره زودتر گورت رو از اینجا گم کنی.
مریم:با شرکو درست صحبت کن .جواب زحماتی که کشیده اینه.
شاهرخ:خیلی دوست داری میتونی زنش بشی وزحماتش رو جبران کنی.شرکو بیرون رفت بدون اثار نارارحتی در صورتش معلومه از این اتفاق خوشحالم
هست میگویم:ادم بی صفتی هستی.
از کنارش رد میشم دیگه حتی فکر شاهرخ رو هم از ذهنم بیرون میکنم او سرشار از غروره ومن نمیتونم اینو تحمل کنه.دستم رو گرفت:کجا به پدر بچه
هات نمیخوایی بوسه بدی هان.
هولش میدهم عقب:برو اونور ازت متنفرم.
تا صبح در همون طویله موندیم البته از ناچاری وصبح به محض طلوع افتاب بیبیگل با عاقد منتظرمون بود وبدون حرفی به عقد هم درامدیم .وسه روز بعد
باراهی لندن شدیم .
با کمک بیبیگل وشاهرخ درسم رو خوندم وتوانستم پزشک کودکان بشم .دلیل اصلیش هم اصرار شاهرخ بود که عاشق بچه هاست وخواست کمکم شامل
حال بچه های مریض باشه .اشکان وپریماه الان هردوشون مدرسه میرن وهردوشون مثل سیبی هستن که با ما نصف شدن .البته شاهرخ “پریماه رو بیشتر
دوست داره وقتی دلیلش رو میپرسم جواب درستی بهم نمیده ولی بیبیگل میگوید:بخاطر شباهتش بتو انقدر دوستش داره.
هنوزم که هنوزه از احساسش نسبت به خودم اطلاع ندارم همین دیشب ازش پرسیدم:شاهرخ تو میگی عشق قبل از ازدواج خوبه یا بعدش؟
شاهرخ:باید از طرف مقابلت یه شناختی داشته باشی تا باهاش ازدواج کنی.
مریم:پس عشق قبل از ازدواج رو قبول داری.؟
شاهرخ:تا حدودی.
با ذوق میپرسم :حالا تو کدومش رو تجربه کردی.
میخواد حرص منو دربیاره اینو از نگاهش میفهمم :من هیچ کدوم رو تجربه نکردم. پس نمیتونم جوابی بهت بدم..
مریم:پس چرا با من ازدواج کردی؟
شاهرخ:چون بدون اینکه بخوام مادر دوتا بچم هستی دلیلش اینه…
مریم:یعنی تو منو دوست نداری.؟
شاهرخ :بهتره فیلمت رو تماشا کنی.
تلویزیون رو خاموش کردم:جواب منو بده .
شاهرخ:باشه بابا “کمی بهت علاقه دارم راضی شدی؟
مریم:نه من نیازی به علاقه تو ندارم فقط برام یه سوال بود.
شاهرخ:عاشق همین لجبازیاتم….
وسرم رو در اغوش میگیره میگویم:یعنی تو عاش…..
نمیزاره حرف بزنم:بهتره به فکت استراحت بدی……….تو گل مریم منی
پایان
#الهام_ریحانی
@nazkhatoonstory