رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا۱۵

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا۱۵  

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

قسمت اول میان قهقهه بریده بریده گفت: -وای…امشب…خیلی فاز داد….
و در ماشین را باز کرد و یکی از پاهای چاقش را بیرون برد و روی زمین گذاشت.
نسیم با سرخوشی به او خیره شد و گفت: -خیلی تو هپروتیا فلور فلور دوباره خندید: -آره، انگاری رو ابرام و به زحمت خودش را روی صندلی کشید و پای دیگرش را هم از ماشین خارج کرد و کمی کمـ ـرش را به سمت جلو خم کرد و گفت: -چه جوری تا در خونه برم،
خیلی گیجم نسیم دستش را پشت کمـ ـرش گذاشت و او را به سمت جلو هل داد و در جوابش گفت: -از بس زدی بالا دیگه نا نداری و خودش را به سمتش خم کرد و نفس عمیق کشید و گفت: -پوف، بوی گند بنزین میدی،
ایـــــــــــــــی فلور با سرخوشی خودش را به عقب خم کرد و روی سر نسیم ولو شد و با صدای بلندی گفت: -وای، چه حالی می ده زندگی نسیم جیغ خفه ای کشید: -بی شعور، له شدم، صد و ده کیلو رو انداختی رو سر من،

گمشو اونور و با زحمت تلاش کرد جثه ی ظریفش را از زیر هیکل گوشتی فلور بیرون بکشد. فلور کمـ ـرش را صاف کرد و از ماشین پیاده شد و با خنده گفت: -من دیگه برم،

امشب توووووپ بود، فردا تو مدرسه می بینمت و سرش را خم کرد و رو به پسر جوانی که پشت فرمان نشسته بود،

گفت: -لپتو بکشم؟ پسر جوان ابروانش را بالا برد و با لبخند به او زل زد و چیزی نگفت. فلور تلو تلو خورد: -من برم خونه، فردا مدرسه مون دیر میشه و باز هم قهقهه زد: -خاک تو سر اونایی که میان درس بخونن، درس چیه بابا؟

ببین چه صفایی می کنیم و در حالی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد، نیم چرخ زد. نسیم رو به پسر جوانی که پشت فرمان نشسته بود، گفت: -برو دیگه، برو الان گندش در میاد و خم شد و در ماشین را بست و رو به فلور گفت: -دیگه برو خونه، الان همسایه ها میان بیرون و با نگرانی گفت: -تو خونه بهت گیر ندن؟

پای ما رو نکشی وسط؟ فلور قری به سر و گردنش داد: -چه غلطی می خوان بکنن؟ یه تنه همشونو حریفم و بدون خداحافظی چرخید و به سمت خانه به راه افتاد.
پسر جوان پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد…. …………….. مقابل درب خانه ایستاد و به خودش نگاه کرد، دکمه ی مانتو اش باز شده بود و شکم طبقه طبقه اش از زیر مانتو خودنمایی می کرد.

دستی به شکمش کشید و با خوشحالی گفت: -چه شکم تخـ ـتی دارم و با گیجی دسته کلیدش را از جیبش بیرون کشید و در خانه را باز کرد و وارد حیاط خانه شد.

نگاهی به ساختمان دو طبقه انداخت و با دیدن چراغهای روشن خانه، ابروانش را بالا برد: -هنوز بیدارن که، ایش و بینی اش را خاراند: -چقدر تشنمه، و سلانه سلانه به سمت ساختمان حرکت کرد، همزمان خودش را خم کرد تا کوله پشتی اش را از روی شانه اش پایین بکشد که یکباره با دیدن سایه ای ترسید و سر جایش ایستاد. چشمانش را تنگ کرد، کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره نفس راحتی کشید. میثم بود که کنار یکی از درختچه های حیاط ایستاده بود. بی توجه به او کوله اش را پایین کشید و همانطور گیج و گنگ به راهش ادامه داد. -می خواستی امشب هم نیای خونه با شنیدن صدای میثم، سر جایش ایستاد. مغز نیمه هنگ شده اش را به کار انداخت. با خودش فکر کرد که میثم به او متلک گفته بود؟ نه، شاید هم می خواست سر شوخی را با او باز کند، با این فکر، بی مقدمه قهقهه زد و راهش را کج کرد و به سمتش رفت: -دوست داشتی نیام؟ و صدای &!واژه‌!&که از دهانش خارج شد: -هیع دوباره تلو تلو خورد و به ستمش رفت: -آروغ نبودا،
هیع…سک…هیع…سکه….هیع حرفش نیمه تمام ماند، نتوانست خودش را کنترل کند و به سمت میثم خیز برداشت و به آستین لباسش چسبید. میثم یکباره تکان خورد و سعی کرد بازویش را از بین دستان فلور جدا کند، عصبی شد:
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۲۱]
قسمت دوم -دستتو بردار، خوب واستا بینی اش را چین داد: -چرا اینقدر بو میدی؟
تا الان کجا بودی؟
حاجی بابا خیلی عصبانیه، بهش کارد بزنی خونش در نمیاد،
تو اصلا برات مهم نیست که هر شب داری چه گندی می زنی، نه؟ و همزمان سعی کرد فلور را از خود جدا کند که مثل کنه به آستینش چسبیده بود. نگاهش روی دکمه ی باز مانتو اش ثابت ماند که شکم سفید رنگ و طبقه شده اش را در تاریک روشن حیاط، در معرض تماشا قرار داده بود.

از ذهنش گذشت که این دختر کجا رفته بود؟ اصلا این چه حال و روزی بود؟ نگاهش روی زیپ شلوارش ثابت ماند که تا نیمه بالا کشیده شده بود و با سنجاق قفلی به هم وصل شده بود و حاکی از این بود که شلوار برای صاحبش تنگ بود.

آب دهانش را قورت داد و بلافصله چشم از سفیدی شکمش گرفت و زیر لب گفت:
-استغفرالله دستش را عقب کشید و با غضب گفت: -چی خوردی؟ نوشیدنی غیرمجاز خوردی؟

دختره ی احمق، صاف واستا میگم و گوشه ی آستین فلور را کشید و مجبورش کرد صاف بایستد. فلور دچار سر گیجه شد،
انگشت شصت و اشاره اش را روی چشمانش گذاشت، سرش به دوران افتاده بود.
چهره در هم کشید. میثم با عصبانیت سوالش را تکرار کرد: -با تو ام، میگم نوشیدنی غیرمجاز خوردی؟
فلور با خودش فکر کرد که چرا میثم خفه نمی شد، صدایش انگار مثل مته در سرش فرو می رفت،
اصلا گمان می کرد می تواند صدایش را حس کند، حتی می توانست نرمی و زبری صدایش را با سلولهای مغزش تشخیص دهد،
به گمانش صدای میثم زبر بود، زبر بود و دندانه دار، حتی می توانست صدایش را ببیند،
صدایش انگار قهوه ای تیره بود، نه کمی روشنتر. سرش از هجوم این افکار عجیب و مالیخولیایی، تیر کشید.
میثم یک قدم به سمتش آمد: -کر شدی دختر؟ جواب بده، نوشیدنی غیرمجاز خوردی؟ کی بهت نوشیدنی غیرمجاز داده؟
فلور با عصبانیت سر بلند کرد، شراره ی خشم در دلش نشست، چند قدم فاصله ی بینشان را طی کرد و مقابل میثم ایستاد و روی پنچه ی پا بلند شد و صورتش را نزدیک صورتش برد، دهانش باز کرد: -ها، و با عصبانیت ادامه داد: -ببین دهنم بوی نوشیدنی نمیده، چی واسه خودت فکر کردی؟ و با دستش روی شکمش ضربه زد: -لاغر شدم نه؟ ده کیلو لاغر شدم و آب دهانش را قورت داد: -تشنمه از میثم فاصله گرفت و از سر تا به پا براندازش کرد.
نگاهش روی صورتش ثابت ماند. با خودش فکر کرد که ته ریش انگار به صورتش می آمد. اما اگر می خواست لپش را بکشد با ته ریش می توانست؟
لبخند کج و معوجی کنج لبش نشست، دوباره به ستمش رفت و بی هوا دستش را به سمت صورتش برد و لپش را کشید: -به، چه جیگری هستی تو پسر عمو میثم دستپاچه شد،
به خودش آمد و با خشونت دست فلور را پس زد، صدایش بالا رفت: -دختره ی بی حیا، برو خونه، حاجی بابا خودش می دونه با تو و به سرعت از کنارش گذشت و به سمت خانه رفت.
فلور چند لحظه با گیجی از پشت سر به رفتن میثم نگاه کرد، با سستی سرش را خم کرد و به مانتو اش خیره شد که از مقابل شکمش کنار رفته بود، دوباره دستی به شکم برهـ ـنه اش کشید و با قدمهای نامیزان به سمت خانه به راه افتاد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۲۴]
قسمت سوم

میثم وارد راهروی ورودی شد، کنار راه پله ی مشترک هر دو طبقه ایستاد، سر چرخاند و به فلور خیره شد که تلو تلو خوران به سمتش می آمد. با نفرت به او زل زد، از وقتی که آمده بودند اینجا، همین جا داخل خانه شان، روزگارشان سیاه شده بود. با آمدن خانواده ی عمویش، اوضاع زندگی شان به هم ریخت. لبـ ـهایش را روی هم فشرد، تقصیر عمو الیاسش نبود، که حالا زیر خروارها خاک خفته بودۀ تقصیر پدر خودش بود، تقصیر حاجی بابایش بود با آن پیشنهاد احمقانه اش که به برادرش گفته بود بیایند با آنها داخل یک خانه زندگی کنند، استدلالش هم این بود که “خونه که دو طبقه است، زنم از تنهایی در میاد، شما هم پول کرایه خونه نمی دین” بینی اش را چین داد، مادرش که از تنهایی در نیامده بود هیچ، حالا یک خطر هم بیخ گوشش بود، زیور، زن عمویش، خطر زندگی مادرش بود. نفس حبس شده اش را آزاد کرد. اما نه، تقصیر زیور هم نبود، باز هم تقصیر پدر هـ ـوسبازش بود که سر پیری یادش آمده بود، معرکه گیری کند. با صدای فلور تکان خورد: -من یه پرنده ی سبک بالم، من یه پرنده ام از فکر و خیالاتش کنده شد و دوباره به او زل زد که با آن سر و وضع آشفته، نیم چرخ می زد. با هر چرخی مانتو اش عقب می رفت و شکم و شلوار نیمه بازش، بیشتر نمایان می شد. به هیکل چاقش چشم دوخت و از فکرش گذشت نکند در این چند وقت خودش را به باد داده باشد؟ شانه بالا انداخت، اصلا به درک که هر غلطی می کرد و هر بلایی هم سرش می آمد، او که مسول این دختر عموی تحمیلی نبود. وجدانش به قلقلک افتاد و به او نهیب زد که اصلا هر چه که بود، حالا اینجا طبقه ی اول همین خانه، با آنها زندگی می کرد. برای چند لحظه دلش به حالش سوخت، با صدای گرفته ای گفت: -داری خودتو بدبخت می کنی فلور فلور صدای میثم را شنید و دستانش را بالا سرش برد و فریاد زد: -من رقصِ باله بلدم میثم خواست چیزی بگوید که در واحد طبقه ی پایین باز شد و سر زیور از بین دو لنگه ی در، بیرون آمد. با دیدن زیور ابرو در هم کشید، زیور چادرش را زیر چانه در دست فشرد: -سلام آقا میثم میثم آه کشید و در دل آرزو کرد که ای کاش می توانست جواب سلام زن عمویش را ندهد، زیر لب سلام گفت و قدم روی پله ی اول گذاشت. صدای فلور را شنید: -زندگی چه حالی می ده میثم دستی به موهای مجعدش کشید و از پله ها بالا رفت، صدای زیور از پشت سرش بلند شد: -ای خدا ذلیلت کنه، این چه سر و شکلیه، اون هیکل نحستو انداختی بیرون که چی بشه؟ نمی گی پسر عذب توی این خونه است؟ میثم با شنیدن این حرف، پوزخند زد. -اصلا تا الان کدوم گورستونی بودی؟ میثم به پاگرد پله ها رسید، یک لحظه سر چرخاند و یکباره با دیدن پدرش که از خانه ی زیور بیرون آمد، سر جایش ایستاد. حاجی بابایش خانه ی زن عمویش بود، اینبار بهانه اش چه بود؟ حتما دلواپس برادرزاده اش شده بود دیگر. نگاهش روی هیکل پدرش ثابت ماند که به سمت فلور رفت و فریاد زد: -ساعت ده شبه، یه دختر هفده ساله تا این وقت شب بیرون چی کار می کنه؟ چشمانش را تنگ کرد و به فلور زل زد که با جسارت به پدرش خیره شده بود؛ انگار هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. پدرش با غضب گفت: -بازم که بوی بد می دی، و رو به زیور گفت: -زیور خانوم، این شبا میره یه جایی سمت پمپ بنزین، این دفه باید بسپرم به این پمپ بنزین سر خیابون ببینم اونجا ها میره یا نه میثم دستش را مشت کرد، باز هم از ذهنش گذشت که پدرش ساعت ده شب خانه ی این زیور خانوم چه می کرد؟ خانه ای که مرد صاحبخانه مرده بود و جز دو فرزند صغیر هفت ساله و یک زن جوان، کسی حضور نداشت.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۲۷]
قسمت چهارم

فلور دستش را به کمـ ـر زد: -به شما مربوط نیست، هر کاری دلم بخواد می کنم صدای زیور بالا رفت: -بی تربیت، صداتو واسه عموت بالا می بری؟ میثم سرش را پایین انداخت تا برود، دیگر دیدن ادامه ی این نمایش مضحک شبانه، برایش اهمیتی نداشت، هر شب همین بساط بود، دخترعمویش تا ده شب بیرون از خانه پرسه می زد و وقتی به خانه می رسید، پدر و زن عمویش او را به باد کتک می گرفتند، باز هم فردا شب همین قضیه تکرار می شد. با شنیدن صدای سیلی، دوباره سر جایش ایستاد و از لای نرده ها سرک کشید، پدرش به سمت فلور هجوم برد و او را زیر ضربات مشت و لگد گرفت، چهره در هم کشید، خواست به سمتشان برود و میانجیگری کند، اما پشیمان شد، نگاهش روی فلور ثابت ماند که روی زمین ولو شده بود و جیغ می کشید، زیور سعی می کرد پدرش را آرام کند، یک باره نعره ی فلور همه را میخکوب کرد: -وای سنجاق رفت تو شکمم، آی مامان به یاد آن سنجاق کذایی افتاد، همان که فلور زیپ شلوارش را با آن بسته بود. نگران شد، یک قدم به عقب برداشت، خواست از پله ها پایین برود، متوجه ی زیور شد که بازوی پدرش را گرفت و او را به گوشه ای کشاند: -حاجی پرویز، تو رو خدا ولش کن، شکر خورد، ولش کن نگاه عصبی میثم روی چادر زیور ثابت ماند که حالا روی شانه اش افتاده بود و موهای بلند و تابدارش را سخاوتمندانه در معرض تماشا قرار می داد و او هم تلاش نمی کرد تا تا با چادرش موهایش را بپوشاند. اینبار از ذهنش گذشت “پس تنها نامحرم این خونه منم” و بلافاصله پلک زد و چشم از سر برهـ ـنه ی زیور گرفت، دیگر نایستاد، با قدمهای محکم از پله ها بالا رفت..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۲۸]
قسمت پنجم

وارد خانه شد و در را بست، لحظه ی ورود، نگاهش روی مادرش ثابت ماند که کنج دیوار چمباتمه زده بود. قلبش از درد فشرده شد، با اخمهای در هم گفت: -مامان، چرا اون گوشه نشستی؟ مادرش سر بلند کرد و با چشمهای بی فروغش به او زل زد. قلب میثم تیر کشید، کلافه دستی به سر و صورتش کشید: -چی شده مامان؟ -پایین پیش زیوره، نه؟ لبـ ـهایش را روی هم فشرد، به مادرش چه می گفت؟ می گفت نه، پدرش حاج پرویز مولوی، همان که تا به حال سه بار رفته بود مکه و خانه ی خدا را زیارت کرده بود، همانی که به کربلا رفته بود، همان که نمازش قضا نمی شد، حالا رفته بود خانه ی زن برادر مرحومش که سی و چند سال بیشتر نداشت، آن هم به بهانه ی برادرزاده ی سرکشش؟ آه کشید و به سمتش رفت: -مامانم، روح انگیز خانوم، روحی خانوم، الهی دردت بخوره تو سر من، می خوای یه چند روزی بره خونه ی سمیه؟ یا نه می خوای بری خونه ی هاجر؟ می خوای بری حال و هوا عوض کنی؟ روح انگیز بغضش ترکید و به گریه افتاد: -من که توی این خونه هستم پدرت با بهونه و بی بهونه میره پیش زیور، وای به حال اینکه چند روز هم بذارم و از اینجا برم و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد: -اینجوری می خواست زیورو همدم من کنه؟ انگار حاجی بابات منتظر بود برادرش بمیره که سریع بره سراغ زنش، خجالت نمی کشه؟ و هق هقش اوج گرفت: -هم خودش دردسره هم دخترش، می بینی که هر شب تا ساعت ده شب بیرونه، هر شب جنگ و دعوا داریم، و با التماس به میثم خیره شد: -پسرم، تو رو خدا حاجی باباتو راضی کن اینا رو ردشون کنه برن، بخدا من دارم دیوونه میشم، ینی چی که هر ساعت و هر دقیقه میره پایین پیش بیوه ی جوون برادرش؟ دیدی نیم ساعت رفتی تو حیاط فوری رفت پایین، تو رو خدا یه ک… با فریاد پرویز، حرفش نیمه تمام ماند: -زن چی میگی؟ پشت سر من غیبت می کنی؟ خدا نشناس، بعد با چه رویی می ری رو به قبله نماز می خونی؟ بَده دارم بچه های یتیم برادرمو زیر پر و بال خودم می گیرم؟ میثم به تندی سر چرخاند، نفهمید پدرش کی در را باز کرد و وارد خانه شد، گیج و گنگ به پدرش زل زد که به سمت مادرش هجوم برد: -فکر می کنی من رفتم پایین پیش زیور چی کار کنم؟ ماچش کنم؟ نمی بینی دختر عوضیش تا ده شب بیرونه؟ روحی دستانش را سپر خودش کرد تا جلوی ضربات احتمالی پرویز را بگیرد، میثم طاقت نیاورد و به سمت پدرش دوید و با ملایمت بازویش را گرفت و مجبورش کرد سر جایش بایستد: -حاجی بابا آروم باشین پرویز با غضب سر چرخاند: -چه غلطی می کنی؟ داری تو روی من می مونی؟ میثم با دردمندی به صورت پدرش زل زد، نگاهش روی محاسن خاکستری پدرش ثابت ماند، بیشتر از شصت سال از سنش می گذشت، دو دختر بزرگ داشت، هر دو ازدواج کرده بودند، نوه داشت، آن وقت چشمش به دنبال زن برادرش بود. لبش را با زبان تر کرد: -حاجی من غلط کنم تو روی شما بمونم، ولی آخه شما می خواین مامانو بزنین پرویز دستش را از دست پسرش بیرون کشید و نعره زد: -نمی بینی مادرت چی میگه؟ میگه اینا رو ردشون کنم برن، کجا برن؟ یه زن و سه تا بچه کجا برن؟ و به سمت روحی چرخید که همچنان اشک می ریخت: -نمی بینی دختر بزرگه چه الواطی بار اومده؟ مگه زیور دستش تو جیبش می ره؟ به امید کی بفرستمشون برن؟ و یک قدم به سمت روحی رفت، میثم دوباره با عجله بازوی پدر را گرفت: -حاجی بابا شما عصبی هستین، بیاین اینور، و باز هم با ملایمت او را عقب کشید: -یه خونه براشون پیدا کنین، خودتون هم دورادور مراقبشو… پرویز دوباره فریاد زد: -پسر مگه من مغز خر خوردم؟ خونه داشته باشم و براشون خونه پیدا کنم؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۲۹]
قسمت ششم

 

روحی میان گریه گفت: -تو می خوای کمک کنی یا می خوای زیورو ببینی، همش میری پایین پیشش، مگه اون نامحرمت نیست؟ پرویز دیوانه شد و خواست دوباره به ستمش حمله کند که دستان قدرتمند میثم بازویش را محکم نگه داشت، پرویز سر چرخاند: -پسر ولم کن، نگو می خوای تو روی بابات بمونی میثم چشم از پدرش گرفت و به زمین خیره شد: -این چه حرفیه بابا؟ این همه سفارش شده که به پدر و مادر احترام بذارین، اینجوری نگین، من فقط می خوام جلوی دعوا رو بگیرم پرویز دوباره دستش را عقب کشید و رو به روحی نعره کشید: -من درگیر این دختره فلورم، چشمای کور شده ات رو باز کن و ببین زن، این دختره آبروی همه ی ما رو جلوی در و همسایه برده، تو حتی چشم دیدن یه زن بیوه رو هم نداری؟ نمک به حروم این جاری توئه و با عصبانیت چرخید و وارد یکی از اطاقها شد و در را به هم کوبید. روحی دستانش را روی صورتش گذاشت، به زحمت تلاش می کرد صدای هق هقش را خفه کند، بریده بریده گفت: -میثم مادر، یه فکری کن، بابات به بهونه ی فلور مدام میره پایین، می ترسم همین روزا این زیورو عقدش کنه، من سر پیری باید هوو داری کنم؟ میثم سرش را پایین انداخت و به نقشِ ترنجِ فرشِ زیر پایش چشم دوخت، باز هم قلبش تیر کشید… ……………………. فلور همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود، افتان و خیزان به سمت آشپزخانه رفت، به پهنای صورت اشک می ریخت و زیر لب به عمویش فحش و ناسزا می گفت. زیور چادرش را از سرش برداشت و گوشه ی سالن پرت کرد و به دنبال فلور وارد آشپزخانه شد: -دختره ی سلی*طه، تا الان کدوم گوری بودی؟ ساعت ده شبه، این دوستای بی ننه بابات کی ان که هر شب با اونایی؟ بخدا یه شب میام در خونه شون آبروشونو می برم فلور مقابل در یخچال ایستاد و جای فرو رفتگی سنجاق را فشرد و با عجله در یخچال را باز کرد و پارچ آب را بیرون کشید و همانطور که هق هق می کرد، گفت: -اَه، چرا اینقدر بهم گیر میدی؟ مگه چی کار می کنیم؟ دلت خنک شد که اون عمو پرویز عوضی کتکم زد؟ زیور با عصبانیت نفس عمیق کشید، پره های بینی اش باز و بسته شد: -بمیری الهی که به عمو پرویزت فحش میدی، جای پدرته، این همه بهت خوبی کرده فلور جواب مادرش را نداد، پارچ آب را با ولع سر کشید، تشنه بود، آنقدر تشنه بود که حس می کرد می تواند یک گالن آب را یکجا سر بکشد. زیور با حیرت به او نگاه می کرد، فلور نیمی از پارچ را یک نفس سر کشیده بود. زیور به سمتش رفت و پارچ را از دستش کشید: -چی کار می کنی؟ خفه کردی خودتو فلور خودش را عقب کشید: -اَه ولم کن، تشنمه زیور دستش را به کمـ ـر زد: -چرا چند وقته هی تشنه میشی؟ چرا بوی بد میدی؟ تو چه مرگت شده؟ جای سنجاق روی شکم فلور تیر کشید، پارچ اب را روی میز آشپزخانه گذاشت و مانتویش را عقب زد، سرش را خم کرد و خون روی شکمش را پاک کرد و با بغض گفت: -عمو پرویز بی شعور ببین چی کار کرد، سنجاق رفت تو شکمم نگاه زیور روی شکم بیرون افتاده ی فلور ثابت ماند، زیپ شلوارش پایین کشیده شده بود و لبـ ـاس زیـ ـرش هم مشخص بود. زیور بینی اش را چین داد: -الهی درد بگیری فلور، با این سر و شکل میری خیابون و میای؟ خیلی هیکل قشنگی داری میندازیش بیرون؟ زهر مار بگیری تو دختر فلور پارچ اب را برداشت و دوباره سر کشید و روی میز گذاشت و به شکمش چسبید و بی توجه به نفرینهای مادرش، به سمت اطاق رفت. آن حس سرخوشی به لطف کتکهای عمویش از سرش پریده بود، عصبی بود و دستانش می لرزید، گنگ و گیج بود، همه ی حس و حال خوبش دود شده بود. با عجله وارد اطاقش شد، برای چند لحظه سوزش شکمش از یادش رفت، شلوارش از کمـ ـرش جدا شد و پایین پایش سر خورد، اما برایش اهمیت نداشت. به سمت کشوی میز تحریرش رفت و آنرا بیرون کشید و زیر و رو کرد. نبود، آن چیزی که به دنبالش می گشت، نبود. کشوی بعدی را بیرون کشید، باز هم نبود، میزش را به هم ریخت، نزدیک بود سرسام بگیرد. چرخید تا به سمت در اطاق بدود، شلوار پایین افتاده اش مانع از دویدنش شد، با حرص پاهایش را از شلوارش بیرون کشید و با لگد شلوارش را به گوشه ای پرت کرد و با آن تنه ی چاقش از اطاق بیرون دوید و فریاد زد: -این چسب قطره ای من کو؟ باز کی برداشته؟ زیور حیرت زده نگاهی به پایین تنهی برهـ ـنه ی فلور کرد و با عصبانیت گفت: -لال شو، چه صداشو انداخته رو سرش، دو قلوها خوابیدن فلور جیغ کشید: -چسبمو بدین، کی چسب منو برداشته؟ زیور چرخید و به سمت اپن رفت و چیزی از روی آن برداشت و به سمت فلور پرت کرد: -بگیر ذلیل مرده، دهنتو ببند تا نیومدم ببندمش نگاه فلور روی تیوپ چسب مایع ثابت ماند، به سمتش هجوم برد و آن را از روی زمین برداشت و بی توجه به نفرینهای مادرش، با عجله وارد اطاق شد و در را بست.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۳۰]
قسمت هفتم

میثم مقابل ورودی ساختمان خم شده بود و بند کفشش را می بست. چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شد، سرتا سر دیشب را بیدار مانده بود و فکر کرده بود، به وضعیت به هم ریخته ی زندگی شان فکر کرده بود به دنبال راه حل مدام این پهلو و آن پهلو شد و نزدیک صبح بود که توانست چرتی بزند. سر آخر هم نتوانست راه حلی پیدا کند. با باز شدن در خانه ی عمویش، به تندی کمـ ـر صاف کرد تا هر چه سریعتر وارد حیاط شود، هنوز چند قدم بر نداشته بود که با شنیدن صدای فلور، سر جایش ایستاد: -عیلک سلام نفسش را بیرون فرستاد و بدون اینکه سر بچرخاند زیر لب جواب سلامش را داد و وارد حیاط شد. فلور از پشت سر به او چشم دوخت. میثم اندام پری داشت، شاید اگر چند کیلو به وزنش اضافه می شد می توانست بگوید پسر چاقی است. بینی اش را چین داد، اصلا چاقی در خانواده شان موروثی بود. خودش صد و ده کیلو وزن داشت و برادر و خواهر هفت ساله اش هم اضافه وزن داشتند. هر چقدر تلاش کرده بود تا وزنش را کم کند، موفق نشده بود. غذایش را کم کرده بود، از شکلات و شیرینی گذشته بود، اما وزنش تکان نخورده بود. نگاهش روی رخت و لباس ساده ی میثم چرخید. شلوار جین و تی شرت آبی آسمانی. به یاد پسر دیشبی افتاد که او را تا جلوی خانه رسانده بود. نسیم گفته بود یکی از دوستانِ دوست پسـ ـرش است. پسری جذاب و خوش قیافه بود، خوب لباس می پوشید و چشمان درشت و سیاهش انگار می خندید. دیشب هم متوجه ی نگاه های گاه و بیگاهش شده بود که از آینه به او خیره می شد و لبخند می زد. هیکلش هم خوب بود، مثل پسرعمویش خپل نبود. و با نگاهی به خودش، آه کشید. خودش که مرز خپل بودن هم گذشته بود. هر دو دستش را روی کمـ ـرش گذاشت، چربی های اضافه ی بدنش زیر دستانش آمد و او را جری تر کرد. سر بلند کرد و نگاه خیره اش روی میثم ثابت ماند که در حیاط را باز کرده بود و به سمت دویست و شش مشکی رنگش می رفت تا از حیاط خارج شود. نگاهش روی دریچه ی باک ماشین ثابت ماند، چقدر خوب بود اگر می توانست هر بار که احتیاج داشت باک ماشین را باز کند تا اگر باز هم عمویش وحشی شد و نئشگی اش را از سرش پراند، بتواند دوباره در هپروت فرو رود. نفس عمیق کشید. جداره ی بینی اش تیر کشید. دستش را روی بینی اش گذاشت و کمی فشار داد. تصاویری از صحنه ی کتک خوردن دیشب از مقابل چشمانش رژه رفت. با یادآوری چهره ی عمو پرویزش، بینی اش را از نفرت چین داد. با خودش فکر کرد که مادر و عمویش فکر می کردند آنقدر کودن است که نمی داند آنها با یکدیگر سر و سری دارند؟ و زیر لب غر زد: “پیر هاف هافو وقت و بی وقت میاد خونمون، فکر کرده من خرم” و شراره ی خشم در دلش شعله زد، پا تند کرد و از کنار ماشین گذشت و به سمت در حیاط رفت. از پسرعمویش هم دل خوشی نداشت. اصلا هیکلش را که می دید، بیشتر کلافه می شد. آینه ی خودش بود انگار، حالا ده پانزده کیلو کمتر یا بیشتر چه فرقی می کرد؟ مقابل در خانه ایستاد و سر چرخاند و به ماشین زل زد که دنده عقب به سمت در خروجی حرکت می کرد، کوله پشتی اش را روی شانه جا به جا کرد و وارد کوچه شد و یکباره در حیاط را بست. ته دلش خنک شد، حالا آن پسر عموی به اصطلاح مومنش مجبور بود از ماشین پیاده شود و دوباره در حیاط را باز کند. بینی اش تیر کشید، باز هم آنرا فشار داد و با خوشحالی به راه افتاد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۳۱]
قسمت هشتم

 

میثم از آینه ی ماشین به فلور خیره شد که سلانه سلانه به سمت در حیاط می رفت، از این دخترک هفده ساله ی چاق، چندان خوشش نمی آمد. دو سال پیش که به همراه پدر و مادرش به خانه شان آمدند، همه چیز به هم ریخت. آرامش از خانه شان رفت، عمو و زن عمویش مدام با یکدیگر درگیر می شدند و پدر و مادرش در رفت و آمد از طبقه ی دوم به طبقه ی اول بودند. عمویش که تصادف کرد و مرد، انگار زن عمو زیورش هوایی شد، چشمش افتاد به مال و اموال پدرش و کم کم پدرش را هم هوایی کرد. اصلا چرا هوایی نکند؟ جوان بود، از مادرش حداقل بیست سال جوانتر بود، خوش بر و رو بود و سر زبان داشت، مثل مادرش پیر و شکسته نشده بود. یکباره به خودش آمد و سرش را تکان داد، دلش نمی خواست اینقدر در دلش از خانواده ی عموی خدابیامرزش بد بگوید. نفسش را بیرون فرستاد، اما حقیقت این بود که پدرش به خاطر همین زن عموی جوان و جاه طلبش بود که دیگر صبحها به همراهش به حجره اش نمی رفت، خانه می ماند و دو سه ساعت بعد راهی حجره می شد. دستی به موهایش کشید و دست راستش را به پشت صندلی تکیه زد تا دنده عقب از حیاط خارج شود، پایش را روی پدال گاز فشرد و یکباره با دیدن فلور که در چهار طاق باز شده ی حیاط را بست، لبـ ـهایش را روی هم فشرد. همین مانده بود میان این آشفته بازار، با دختری که پنج سال از او کوچکتر بود، موش و گربه بازی کند…. ………………… نسیم آرنجش را روی میز گذاشت و کف دستش را زیر چانه زد و با چشمان میشی اش به فلور خیره شد: -دیشب چی شد؟ کتک خوردی؟ فلور به تقلید از نسیم دستش را روی میز گذاشت، مانتو اش کشیده شد، به خودش نگاه کرد، فاصله ی بین دو دکمه ی لباسش از هم باز شده بود و سفیدی شکمش بیرون افتاده بود. از خیر دست زیر چانه زدن، گذشت و کمـ ـرش را صاف کرد: -آره، عموی احمقم کتکم زد، همه ی حال خوشمو بهم ریخت نسیم نچ نچی کرد: -جون من؟ بعد تو چی کار کردی؟ چقدر ضایع فلور آه کشید: -هیچی، نتونستم حال خوشمو خوب کنم نسیم شانه بالا انداخت: -چقدر تو خلی، آخه این چه مدلشه؟ دیشب تو پارتی که بچه ها قرص آورده بودن، یکی مینداختی بالا دیگه فلور به نوشته ی روی میزش چشم دوخت، کسی رویش نوشته بود: “M+S” سر بلند کرد و به نسیم خیره شد: -نه اونا فاز نمیدن، این از همه بهتره، فقط صبح که پاشدم حالت تهوع داشتم نسیم نخودی خندید و خودش را به سمت فلور خم کرد: -حامله نباشی فلور نگاه تندی به او انداخت: -چی کار کردم که حامله باشم؟ نسیم با نگاهی موذیانه به او زل زد و به آرامی گفت: -شایدم قراره کاری کنی و نگاه گیج فلور را که دید، شانه بالا انداخت: -بابک، همون پسر دیشبی که گفتم دوست عماده، اون انگار ازت خوشش اومده چشمان فلور از تعجب گشاد شد، بابک، همان پسرک خوش چهره و خوش پوش، از او خوشش آمده بود؟ آن هم با این هیکل خیکی اش؟ خودش را به سمت نسیم کشاند: -راس میگی؟ از من چی گفت؟ نسیم با دو انگشت بینی اش را کشید: -از این هیکل گاوکی خوشش اومده و دستش را دراز کرد و با مشت ضربه ای به شکمش کوبید. فلور خودش را عقب کشید و اخم کرد: -منو مسخره می کنی؟ -نه خره، مسخره چیه؟ جون تو بابک ازت خوشش اومده و چشمکی زد: -دیشب می گفت همه جور دختر باربی رو امتحان کردم، واسه یه بارم که شده برم سراغ خیکی ها چند لحظه طول کشید تا فلور متوجه ی معنی حرف نسیم شود، پشت چشمی نازک کرد: -بی شعور، مگه من دختر خر….بم؟ نسیم خودش را عقب کشید: -اَه گمشو بابا، چه کلاسی هم میذاره، هر کی این کارو می کنه مگه خر….به؟ کیف و حال دنیا رو بکن و به کتاب ریاضی روی میزش اشاره زد: -پس نه، بشین این چرت و پرتها رو بخون و آخرشم لیسانس بگیر و بیکار بشین تو خونه و به سمت فلور سر چرخاند و ادامه داد: -یه مدت باهاش دوست شو بعد مخشو بزن، خیلی پولداره، حالا دوبار هم یه دستی بهت بزنه نمی میری که، بابا مگه تو نمی خوای از اون خونه ی کوفتی خلاص شی؟ فردا عموت بشه ناپدریت بیچاره میشیا، از ما گفتن بود فلور حرفی نزد و به چشمان میشی نسیم، خیره شد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۳۲]
قسمت نهم

حاج پرویز نگاهی به پله ها انداخت و به آرامی چند ضربه به در زد، چند دقیقه ی بعد، در خانه باز شد و زیور در حالی که چادر گلدارش را نصفه و نیمه به سرش کشیده بود، بین دو لنگه ی در ظاهر شد: -سلام حاجی
پرویز با دیدن زیور، لبخند زد و با صدای آهسته ای گفت: -سلام، خوبی؟ و دوباره سر چرخاند و به راه پله ها نگاه کرد و صدایش را پایین تر آورد: -بریم تو، ممکنه روحی سر برسه
زیور با ناز و غمزه خودش را از مقابل در خانه کنار کشید، حاج پرویز دستی به موهای کم و پشت و یک دست سفیدش کشید و وارد خانه شد و در حالیکه در را می بست، گفت: -بچه ها که نیستن؟ زیور کمی چادرش را شل کرد و با عشوه گفت: -نه حاجی، خیالتون راحت، همه رفتن مدرسه و به سمت آشپزخانه رفت: -براتون صبحونه آماده کردم، می دونستم الان میاین حاج پرویز از پشت سر به اندام زیور خیره شد،
اندام پری داشت، چاق نبود، نه مثل برادرزاده اش فلور بود و نه مثل زنش روحی. اصلا زن برادر مرحومش را که می دید، روحش تازه می شد. به دنبالش وارد آشپزخانه شد و صندلی را عقب کشید و رویش نشست: -این فلور دیشب زبون درازی نکرد؟
زیور استکانی از جا ظرفی برداشت و به عمد پر چادرش را از روی گردن سفیدش کنار زد و به سمت چای ساز رفت: -چی بگم حاجی، خیلی سرکش شده
حاج پرویز با چشمان از حدقه درآمده به گردن زیور زل زده بود و پلک هم نمی زد. به سختی آب دهانش را قورت داد و با همان نگاه مات شده اش، گفت: -ولش کن، خودش آروم میشه و کمی روی صندلی جا به جا شد:
-البته برای ما که بد نشد، به بهونه ی کاراش بیشتر همدیگه رو می بینیم زیور پشت چشمی نازک کرد: -تا کی می تونیم فلورو بهونه کنیم حاجی؟ تازه من براش نگرانم، شبها معلوم نیست کجا میره و چی کار می کنه و استکان چای را مقابل حاج پرویز گذاشت و کمی خودش را خم کرد و چادر را رها کرد. حاج پرویز مسخ شد، از ذهنش گذشت که اندام حوری چطور بود؟ اندامش پیر بود، چروکیده بود، سه شکم زاییده بود، سنی از او گذشته بود.
خوب زیور هم دو شکم زاییده بود، اما اینطور نبود، پوستش سفید بود، جوان بود، قلبش را به تپش در می آورد. اصلا از چه زمانی نظرش به بیوه ی جوان برادرش جلب شد؟ به درستی یادش نمی آمد، بعد از چهلم برادرش بود انگار. یکی دو بار چادرش را محکم نگرفته بود، اندامش را دید،
موهای بلندش را دید و هوش از سرش پرید. -اینجوری که نمیشه حاج پرویز با صدای زیور، تکان خورد و از هپروت بیرون آمد، زیور چادرش را روی محکم زیر گلو نگه داشت، دیگر خبری از آن گردن بلورین نبود، شاید فقط می خواست با یکی دو بار نشان دادنِ مثلا سهوی بدنش، حاج پرویز را هوایی کند. حاج پرویز نعلبکی را به سمت خودش کشید و اخمهایش در هم شد: -سپردم به پمپ بنزین سر خیابون ببینم جریان چیه، فکر کنم پاتوق خودشو دوستاش اونجاست، دوست صمیمیش کیه؟
زیور روی صندلی جا به جا شد: -خوب نمیشناسم حاجی، فکر کنم اسمش نسیم باشه، همکلاسیشه
پرویز سری تکان داد و استکان را از روی نعلبکی برداشت، اما ضربان قلبش را نمی توانست کنترل کند، دو قدمی زن جوان و دلربایی نشسته بود و هر لحظه امکان داشت اختیارش را از دست بدهد. یکباره سر بلند کرد و بی مقدمه گفت: -زیور تو چرا راضی به صیغه محرمیت نمیشی؟
رفت و آمد من اینجا اشکال داره و به چشمان درشت زیور زل زد:
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۰۰:۳۶]
قسمت دهم

-تو یه زن جوونی، معصیت داره، بذار صیغه بشیم که راحت برم و بیام، خودمون بین همدیگه هم می تونیم بخونیم زیور تابی به گردنش داد و از روی صندلی بلند شد: -حاجی من با صیغه موافق نیستم
حاج پرویز بی طاقت شد: -ای بابا آخه چرا؟ باور کن بین خودمون می مونه،
نمیذارم روحی متوجه بشه، بهونه ی فلور رو داریم، میگیم سرکشه، پدر بالا سرش نیست،
باید مراقبش باشم، می تونم مدام بیام و برم زیور اما این را نمی خواست، صیغه شدن یکی دو ماهه را نمی خواست، زرنگتر از این حرفها بود. صیغه ی حاج پرویز می شد و بعد از دو ماه دلش را می زد؟ آن وقت تکلیف این خانه ی دو طبقه و آن دو دهنه مغازه داخل بازار و زمینهای خارج از شهر چه بود؟
حتما می رسید به سمیه و هاجر و میثم؟ پس سهم خودش و بچه هایش چه؟ با دست خالی چه می کرد؟ نه، امکان نداشت ریسک کند و صیغه اش شود،
برای حاج پرویز نقشه ها داشت. باید او را عقد دائم می کرد، باید همسر رسمی اش می شد، آن وقت خوب می دانست چطور نصف اموالش را بالا بکشد.
دوباره چادرش را شل کرد، دسته ای از موهای سیاهش روی صورتش ریخت، به سمت یخچال رفت و آنرا گشود:
-حاجی صیغه صورت خوشی نداره، اصلا اسم صیغه که میاد تنم مور مور میشه، فکر می کنم زن ناجوری ام حاج پرویز زیر لب گفت: -استغفرالله، زیور این چه حرفیه؟
صیغه حلال خداست، برای اینه که دو نفر ببینن می تونن با هم کنار بیان یا نه صیغه ی هم میشن، چرا به خودت نسبت بد می زنی؟ زیور با حاضر جوابی گفت:
-اگه به شناختن باشه که من الان هجده ساله عروس خونواده ی شمام، شما رو خوب میشناسم و با موذی گری حرفش را قطع کرد و نایلون مرغ را ار فریزر بیرون کشید و چرخید
، دستش را از چادرش رها کرد، چادر روی شانه اش سر خورد، قیافه ی دستپاچه به خودش گرفت: -وای حاجی ببخشید و تند و سریع چادر را دوباره روی سرش کشید. حاج پرویز اما حس کرد تا یکی دو دقیقه ی دیگر، قلبش از حرکت خواهد ایستاد، گردن و بناگوش برهـ ـنه ی زیور را که دید، مدهوش شد.
دیگر نمی توانست آنجا بماند، می ترسید مرتکب فعل حرام شود. استکان را روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد: -من برم زیور، بعدا در مورد این مسئله حرف می زنیم
زیور اما چیزی نگفت، مانع از رفتنش نشد، خوب می دانست چه آتشی به جان پیرمرد انداخته است. زیر لب زمزمه کرد:
-چایی نخوردی حاجی پرویز کلافه از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت برافروخته گفت: -می خورم، میرم مغازه می خورم، کم و کسری داشتی به من بگو و در خانه را باز کرد و خم شد تا کفشهایش را به پا کند:
-ته و توی فلور هم در میارم، فعلا که بهونه ی خوبیه واسه اینکه همو ببینیم، تا بعد هم خدا بزرگه و با یک خداحافظی کوتاه، از خانه خارج شد و در را بست. لبخند پیروزمندانه ای روی لب زیور نشسته بود.
…………………. میثم دستی به صورتش کشید و گفت: -اون سرویس چهل و چهار پارچه است، برای شما در میاد دویست و سی هزار تومن، قابل شما رو هم نداره دختر جوان رو به او گفت: -ارزونتر نمیشه؟
میثم تلاش کرد مـ ـستقیم نگاهش نکند: -قیمتها مقطوعه خانوم، حالا اگه شما بپسندین، سر قیمت هم به توافق می رسیم دختر جوان رو به مادرش کرد و با او سرگرم پچ پچ شد.
میثم اما نگاهش را به سقف مغازه دوخته بود. از این شغل راضی نبود. از این که پسر حاجی بود راضی نبود. دلش کاری را می خواست که متناسب با رشته اش باشد،
فارغ التحصیل زیست شناسی بود، یک سال بود که درسش تمام شده بود، کفالت پدرش را داشت و از سربازی هم معاف شد. به دنبال شغل مناسب همه جا رفت، به هرجا که می توانست سرک کشید،
اما کسی به یک لیسانسه ی زیست شناسی بیست و چند ساله نیازی نداشت. پدرش اما نظر دیگری داشت، می گفت بیاید همین جا پیش خودش کار کند، ور دست خودش بیاستد و دو سه برابر حقوق یک کارمند،
ماهانه از او حقوق بگیرد. میثم اما این را نمی خواست، چهار سال درس خوانده بود که از علمش استفاده کند، اما از آن چهار سال چه باقی مانده بود؟ اصطلاحات زیست شناسی، عنصر و متابولیسم و دگردیسی را دیگر باید انتهای کمدش لا به لای کتابهای خاک خورده جستجو می کرد. آه کشید و با خودش فکر کرد اصلا دگردیسی به چه معنا بود،
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
قسمت یازدهم

انگار یادش رفته بود، نه، یادش بود، نوک زبانش بود، می دانست، معنی این کلمه را می دانست اما حضور ذهن نداشت، تا نوک زبانش می آمد و بعد عقب می رفت. دستی به گونه اش کشید، دگردیسی چه بود؟ -باشه آقا خیلی ممنون، بریم مغازه های جلوترو هم ببینیم دوباره مزاحم میشیم از افکارش کنده شد و سر بلند کرد: -خواهش می کنم، به سلامت دختر جوان به همراه مادرش از مغازه خارج شدند، میثم به سمت میز کار رفت و به آن تکیه زد، باز هم از خودش پرسید دگردیسی چه بود؟ یعنی تنها با یک سال دوری از درس، اینقدر راحت از ذهنش پریده بود؟ نگاهش روی زن چادری ثابت ماند که دست پسر بچه ی چهار پنج ساله ای را گرفته بود و به سمت مغازه می آمد. نفسش را بیرون فرستاد. هاجر بود، خواهر بزرگش. تکیه اش را از میز جدا کرد، همزمان هاجر وارد مغازه شد. میثم لبخند زد: -سلام آبجی، راه گم کردی و با نگاهی به چهره ی برافروخته ی خواهرش، متوجه شد برای چه به اینجا آمده است. پسر بچه دست مادرش را رها کرد و به سمت میثم دوید: -دایی سلام میثم خم شد و او را در آغـ ـوش کشید: -سلام امیر علی، و کمـ ـر راست کرد و به چهره ی گرد و تپل خواهرش چشم دوخت: -از اینورا آبجی؟ هاجر یکباره منفجر شد: -از اینورا؟ ینی تو نمی دونی چی شده؟ الان حاج خانوم به من زنگ زد، مثه ابر بهار گریه می کرد میثم باز هم آه کشید، هاجر مجال صحبت به او نداد: -این زن عمو زیور دیگه شورشو درآورده، حاج بابا هر روز صبح میره ده دقیقه یه ربع پیشش می مونه، اصلا واسه چی باید بره پیش یه زن بیوه که هنوز چهل سالشم نشده و سه تا بچه هاش هم هر روز صبح میرن مدرسه؟ میثم خواست چیزی بگوید که هاجر دستش را بلند کرد: -نمی خواد از حاجی دفاع کنی، تو رو خدا نگو واسه خاطر فلور میره پیشش، فلور بهونه است، حاجی واسه خاطر زن داداش بیوه اش میره پایین، من که بچه نیستم میثم، سی و پنج سالمه، حاجی بابا یاد جوونیش افتاده، مادر بدبختمون کم به پاش سوخت و ساخت… میثم دوباره دهان باز کرد، صدای هاجر بالا رفت: -بخدا می خواستم برم با داد و فریاد زیورو از خونه بندازم بیرون، ولی حاج خانوم جون امیر علی رو قسم داد که این کارو نکنم، گفت حاجی خون به پا می کنه، آبروش تو در و همسایه میره، دستش را از چادرش شل کرد و نفس عمیق کشید: -حاجی بابا فلورو بهونه کرده، باید یه فکری بکنیم، فردا زیور میاد عقد بابای ساده ی ما میشه شکمش هم میاد بالا، این زنه مهره ی مار داره، عموی خدابیامرز هم دل خوشی ازش نداشت، باید یه کاری کرد میثم دهان باز کرد: -میگم… هاجر دستش را به کمـ ـرش زد: -تو چی میگی؟ همش میگی زشته غیبت نکنین، آروم باشین، حرمت نگه دارین میثم کلافه شد: -آبجی یه ذره امون بده، و با سر به امیر علی اشاره زد: -بچه بغـ ـلمه، همه رو می فهمه، جلوش هر چی دلت میخواد داری میگی، یه ذره صبر کن هاجر چیزی نگفت و پشت سر هم پلک زد، میثم به سمت انتهای مغازه رفت و امیر علی را روی زمین گذاشت: -دایی اینجا بازی کن، الان میام باشه؟ امیر علی سر تکان داد: -چشم دستی به سرش کشید و دوباره به وسط مغازه بازگشت و به صندلی کنار قفسه ها اشاره کرد: -بشین آبجی، سکته می کنی بخدا، بشین نفس بگیر هاجر با میلی روی صندلی نشست و دست برد زیر چادرش و گره ی روسری اش را گشود: -بخدا سکته می کنم، از دست حاج بابا سکته می کنم می میرم، بابای ما چرا بچه شده؟ و دوباره صدایش اوج گرفت: -دو تا داماد داره، سه تا نوه داره، فردا جلوی شوهرمامون سر شکسته میشیم، اصلا شاید اونا هم هوایی شدن سر ما هوو آوردن و زبونشون هم نیم متر درازه که اگه بده حاجی بابا چرا زن گزفته، اون که مکه رفته، کربلا رفته، با خداست، مومنه و با شدتش روی رانش کوبید: -میثم باید یه کاری کنیم، امروز با حاج خانوم حرف زدم، این ماجرا باید یواشکی ختم به خیر بشه، وگرنه آبروی همه ی ما تو فامیل و دوست و آشنا میره، سمیه می گفت باید بریم زیور و بچه هاشو از خونه بندازیم بیرون، ولی منم الان فکر میکنم حق با حاج خانومه اگه بندازیمشون بیرون اینجوری آتیش حاج بابا تندتر میشه، میثم به میان حرف خواهرش پرید: -نمیتونیم بندازیمشون بیرون، یه زن تنها با سه تا بچه چی کار کنه؟ هاجر جیغ خفه ای کشید: -طرف اونایی یا طرف خونواده ات؟ -آبجی طرف خانواده ام هستم، ولی بی انصاف نیستم، دیشب تا صبح فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید، نمی دونم باید چی کار کرد هاجر چشمانش را تنگ کرد و خیره خیره به میثم نگریست و گفت: -تو نمی خواد فکری کنی، من یه راه حل پیدا کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۰]
قسمت دوازدهم

فلور گوشی را به گوشش چسباند و با خنده رو به نسیم گفت: -ئه، منو نخندون دیگه مسخره، بذار ببینم چی می خوام بگم و با دستان تپلش او را به عقب هل داد.
نسیم ریز ریز خندید: -گمشو بذار منم بشنوم ببینم چی میگه دیگه فلور ابروهایش را بالا انداخت: -بوق آزاد زد، تو حواست باشه خانوم ناظم اینورا نیاد،
حوصله ی چرت و پرتهاشو ندارم و دستی به شکمش کشید. نسیم بی توجه به حرف فلور، به سمتش پرید و سرش را نزدیک گوشی برد.
چند لحظه ی بعد، صدای پسر جوانی در گوشی پیچید: -الو فلور دستی به مقنعه اش کشید: -سلام، شناختی؟ پسر جوان بعد از چند دقیقه مکث، گفت: -نه، باید بشناسم؟
نسیم خندید و تنه ای به فلور زد. فلور با خنده گفت: -دیشب با کی تو مهمونی آشنا شدی؟ یادت میاد؟ نسیم با خوشحالی سری به نشانه ی تایید تکان داد.
صدای پسر جوان به گوش رسید: -اومممم، خوب با خیلی ها آشنا شدم، تو کدومشونی؟ فلور پکر شد و چینی به بینی گردش انداخت: -ایش، پس اون حرفهایی که به دوستم زدی همشون الکی بود؟
با شنیدن این حرف، نسیم چشمانش را درشت کرد و با دستش بر سر فلور کوبید و زمزمه کرد: -خاک تو سرت فلور تلاش کرد تا با دستش نسیم را پس بزند.
صدای پسر جوان را شنید: -آهان، خوب حالا، چه زودم بهش بر می خوره، تو اون دختر تپله ای؟ اسمت چی بود؟…فلور، آره؟ فلور لبخند زد: -آره خودمم -خوبی؟
-آره نسیم دوباره خم شد و سرش را به گوشی نزدیک کرد. -شمارمو از کی گرفتی؟ نسیم داد؟ -آره و من و من کرد: -گفت از من خوشت اومده بابک غش غش خندید: -اره، خوشم اومده،
مخصوصا از اون تن و بدن تپلیت نسیم قهقهه زد: -بی شعور بابک با خنده گفت: -پیشته؟ بهش بگو دارم برات نسیم زبانش را بیرون آورد: -بهش بگو بچه پر رو فلور از این همه لاس زدنهای پیاپی نسیم و بابک کلافه شد،
با بی صبری گفت: -می خوای گوشی رو بدم بهش با خودش حرف بزنی بابک میان خنده گفت: -چه خشنی بابا، به تپلها نمیاد اینجوری باشن، تو که دیشب می خواستی لپ منو بکشی چی شد حالا؟ فلور دستش را زیر مقنعه اش برد و گفت: -خوب حالا -بازم میخوای لپمو بکشی؟
فلور لبش را به دندان گرفت: -رودل نکنی، زود نیست واسه این حرفها نسیم به ارامی گفت: -کلاس واسش نیا فلور برای نسیم اخم کرد: -فعلا با هم دوست میشیم بعدا میریم تو فاز لپ کشیدن
بابک دوباره قهقهه زد: -نه بابا، از این کارا هم بلدی تپلی
فلور عصبی شد: -چرا اینقدر به من میگی تپلی؟ -جـــــــــــون، تپلی نیستی؟ لاغری جیگرم؟ نسیم به آرامی گفت: -اه گندت بزنن، گه بازی در نیار بابک میانه را گرفت: -خیل خوب قهر نکن، دوستیم با هم، و مکث رد: -کجایی مدرسه ای؟ -آره زنگ تفریحه، تو حیاطم -باشه، امشب با نسیم میای مهمونی یکی از بچه ها؟
فلور با کنجکاوی پرسید: -تو هم هستی؟ -دوست داری باشم؟ فلور سکوت کرد. بابک خندید: -آره منم هستم، لباس خوشگل بپوش، ازونا که بدن نماست،
می خوام بدن تپلی تو ببینم فلور خواست چیزی بگوید، اما از لحن کلام بابک به خنده افتاد و قهقهه زد، بابک دوباره پرسید: -میای مهمونی؟ فلور میان خنده گفت: -آره میام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۲]
قسمت سیزدهم

میثم با ناباوری گفت: -چی؟ هاجر روی صندلی جا به جا شد: -مگه چی گفتم؟ میثم سری تکان داد: -آبجی کوتاه بیا من حوصله ی فلورو ندارم هاجر عصبی شد: -ینی چی حوصلشو نداری؟ اینا دارن زندگی ما رو به هم می ریزن،
تازه مگه گفتم چی کار کنی؟ گفتم بری بگیریش؟ با شنیدن این حرف، میثم غالب تهی کرد و با اضطراب به خواهرش زل زد. هاجر چشم غره ای نثارش کرد: -تو رو خدا ببین با کی دارم درد دل می کنم، برادر من، فقط پای حاجی بابا رو از زندگی زیور و بچه هاش می کشیم بیرون میثم عصبی یکی از پاهایش را تکان داد: -شاید این جریان چند ماه طول بکشه هاجر با غیض گفت: -اشکالی نداره،
تو چند ماه حواست به فلور باشه میثم با بیچارگی گفت: -مگه فلور یه بچه ی هفت ساله است که میگی حواسم بهش باشه؟ اون ساعت ده شب میاد خونه، فکر می کنم موادی چیزی مصرف می کنه، نمیشه کنترلش کرد، من چجوری حواسم بهش باشه هاجر یک باره از روی صندلی بلند شد و به تندی گفت: -پس چی کار کنیم؟ تو چیز بهتری به ذهنت می رسه؟ تو باید این کارو بکنی، همین امشب میری خونه به حاجی بابا می گی حواست به فلور هست و سعی می کنی از این به بعد ببینی با کی میره و میاد، غیر مـ ـستقیم به حاجی بگو خودت پی کارهاشو می گیری، یکی دو روز دیگه هم من و سمیه میریم خونه به بهونه ی دید و بازدید حسابی حاجی بابا رو آماده می کنیم که میثم مثه برادر بزرگتر مراقب فلوره، میثم به میان حرف خواهرش پرید: -ای بابا، حاجی مگه همینطوری قبول می کنه؟ حتما می گه ما دو تا نامحرمیم هاجر پوزخند زد:
-نترس نمی گه، نمی تونه بگه، جلوی سمیه آرناموسی داره، اگه بگه سمیه هم میگه شما و زن عمو زیور هم نامحرمیم، حاجی روشو با سمیه باز نمی کنه میثم دستانش را به کمـ ـر زد، باورش نمی شد.
یعنی باید با آن دخترک بی پروا که معلوم نبود شبها کجا می رفت و با کی نشست و برخاست می کرد، دمخور میشد؟ یاد حرکت صبحش افتاد، در حیاط را به عمد بسته بود. نفسش را بیرون فرستاد: -آبجی آبِ من با این دختره تو یه جوب نمیره،
یه دری وری بار من می کنه، اصلا من چه می دونم باید با یه دختر بچه ی هفده ساله چجوری رفتار کرد هاجر دستش را مشت کرد: -پس بشین و ببین زیور چجوری میاد زن دوم حاجی بابا میشه میثم کمی کوتاه آمد تا خواهرش را آرام کند:
-خوب باشه، باشه عصبی نشو، فرض کنیم من به حاجی گفتم مسئولیت فلور رو قبول می کنم، خوب بعد چی، چه فایده ای داره؟
هاجر نگاهی به امیر علی انداخت که انتهای مغازه به قفسه ی بلور و کریستال نزدیک می شد، صدایش را بالا برد: -دست نزن به اونها امیر علی امیر علی ترسید و خودش را عقب کشید.
هاجر رو به میثم گفت: -وقتی تو بگی من مسئولیت فلورو قبول می کنم، بابای ما دیگه نمی تونه صبح و شب پاشه بره ور دل زیور خانوم، چون شما صبح و شب بهش آمار میدی، از اون ور هم آروم آروم می شینیم زیر پای حاجی بابا تا اینا رو از طبقه اول بلند کنه، کم کم من و سمیه بهونه میاریم که پسر جوون توی خونه است و زیور و دخترش هم معذب هستن و این چیزا میثم اخم کرد: -ینی چی؟ از من می خواین مایه بذارین؟
منو بهونه کنین؟ هاجر به سمت میثم خیز برداشت: -آره از تو می خوایم مایه بذاریم، واسه خاطر خدا این یه دفه مومن نباش، یه ذره با ما راه بیا،
اصلا این خودش عین ثوابه، مراقب فلوری و می خوای آدمش کنی و عصبی خودش را لرزاند: -بابا پای زندگی این همه آدم وسطه، زندگی من و شوهرم و سمیه و شوهرش و مخصوصا حاج خانوم و حاجی بابا میثم نفسش را بیرون فرستاد: -آبجی این راه جواب میده؟
هاجر چشمانش را درشت کرد: -بعله جواب میده، اگه تو به حرف من و سمیه گوش کنی حتما جواب می ده میثم چشم از صورت برافروخته ی هاجر گرفت و باز هم سری تکان داد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۵]
قسمت چهاردهم

فلور با عجله کلید را از کیفش بیرون کشید و با دستان لرزان، آن را درون قفل فرو برد
. سردش شده بود، عصبی بود و نمی دانست چطور خودش را آرام کند. از آخرین باری که مصرف کرده بود، بیش از دوازده ساعت می گذشت. در حیاط را باز کرد و تقریبا داخل حیاط پرت شد، پا تند کرد و از حیاط گذشت.
باید یک خاکی بر سرش می ریخت وگرنه درد در تمام بدنش پخش می شد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود. کوله اش را روی شانه جا به جا کرد و یکباره با دیدن دویست و شش عمویش که وسط حیاط پارک شده بود، چشمانش برق زد.
چقدر خوب، پسر عمویش زودتر به خانه برگشته بود، خوب می دانست چه کار کند. دلش پیچ خورد. پسِ سرش تیر کشید، دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند، به سمت باک ماشین دوید و مقابلش ایستاد، دعا کرد باک قفل نباشد و بتواند درش را به راحتی باز کند
. نگاهی به پنجره های ساختمان دو طبقه انداخت،کسی پشت پنجره نبود، خودش را خم کرد و دستش به سمت باک رفت، آه از نهادش بلند شد. قفل بود. با غضب لگدی نثار لاستیک ماشین کرد. دوباره خودش را خم کرد، شاید با باک قفل شده هم کارش راه می افتاد.
دستش را به بدنه ی ماشین تکیه زد، کوله پشتی اش از روی شانه اش رها شد. -چی کار می کنی؟ با شنیدن صدای میثم، از جا پرید، دستش را روی قلبش گذاشت و با نگرانی به چشمان پسرعمویش زل زد که چند قدم آن طرف تر از ماشین ایستاده بود. اصلا متوجه ی آمدنش نشد.
کم کم ترس جای خود را به خشم داد، همان خشم افسار گسیخته ای که از یکی دو ساعت پیش گریبانش را گرفته بود. باز هم دلش به هم پیچید، دستش را روی شکمش گذاشت و کمی رو به جلو خم شد و با عصبانیت گفت: -مثه گاو اومدی جلوی من؟
یه اِهِمی یه اوهومی میثم با دهان نیمه باز به دختر عمویش چشم دوخت. هاجر چه دل خوشی داشت. به او گفته بود مراقب این دخترک بی چاک و دهن باشد؟ به خودش آمد و سعی کرد م مستقیم به چشمان فلور نگاه نکند، اخمهایش در هم شد: -عیبه فلور، من ازت بزرگترم فلور خودش را به چپ و راست تاب داد: -برو بابا،
همچین میگه بزرگترم انگار بابا بزرگ منه و خواست از کنار میثم بگذرد.
میثم به خودش جرات داد، باید چیزی می گفت، باید جذبه اش را نشان می داد. یاد حرفهای خواهرش افتاد، گفته بود از همین امروز به فلور بفهماند که طرف حسابش اوست، به او نشان دهد که دیگر این خانه بی صاحب نیست، اگر حاجی بابا هر شب فلور را کتک می زد و فلور آدم نمی شد، او از راه دیگری وارد شود. اصلا آنقدر عرصه را تنگ کند تا شاید خود زیور راضی شود که از این خانه برود. میثم کف دستش را به پیشانی اش کشید، بالاخره باید از جایی شروع می کرد. شاید هم حق با خواهرش بود، دو فردای دیگر زیور می شد هووی مادر بدبختش و شاید هم یک خواهر و برادر هم به جمعشان اضافه می شد، آن وقت حاجی سر پیری انگشت نمای خلق می شد و یک زنگوله پای تابوت هم روی دستشان می ماند. با این فکر، سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب گفت: -استغفرلله فلور صدای میثم را شنید و سر جایش ایستاد، از این همه معتقد بودن پسرعمویش، حالش به هم می خورد، حالا هم به او گفته بود استغفرلله؟ اصلا دوست داشت به او پرخاش کند. به شدت کلافه بود و دل پیچه امانش نمی داد، با نفرت گفت: -چرا گفتی استغفرلله؟ واسه خاطر هیکلم؟
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۷]
قسمت پانزدهم

میثم جا خورد: -چی؟ فلور دوباره با دستش معده اش را فشار داد: -واسه چی گفتی استغفرلله؟ هیکلمو دیدی هوایی شدی؟ اصلا من همینم، چاقم، تو مگه خودت خوبی؟ خودتم گامبالویی و لپهایش را باد کرد و به چشمان حیرت زده ی میثم، خیره شد. میثم وا رفت. نمی دانست چه بگوید، اصلا به خاطر او نگفته بود استغفرلله، این دختر چرا اینقدر عصبی بود؟ -آروم باش، چرا اینقدر عصبی هستی؟ -اَه برو بابا میثم دستانش را مشت کرد، باید به او می فهماند، اگر از همین حالا جذبه اش را نشان نمی داد که همه ی نقشه هایشان نقش بر آب می شد. گلویش را صاف کرد و گفت: -درست حرف بزن، اصلا تو واسه چی کنار ماشین خم شده بودی؟ فلور چهره در هم کشید: -چرت و پرت نگو بابا و دوباره خودش را خم کرد، حس کرد دوست دارد به دستشویی برود، دل پیچه داشت، پشتِ سرش نبض می زد، گیج بود و چشمانش تار می دید. میثم با کنجکاوی گفت: -چرا اینجوری هستی؟ چیزی شده؟ فلور اما یکباره آنقدر عصبی شد که به سمت میثم دوید: -به تو ربطی نداره و خواست با ناخنهایش به صورتش چنگ بزند، میثم متوجه شد و بلافاصله به مچ هر دو دستش چسبید: -چیه فلور؟ چرا حمله می کنی؟ فلور همه ی توانش را به کار برد تا دستانش را آزاد کند، اما نتوانست. سعی کرد با پاهایش به میثم لگد بزند. میثم خودش را عقب کشید و یکباره او را به بدنه ی ماشین چسباند و صدایش بالا رفت: -آروم باش، چرا می خوای بزنی؟ من که به تو حرفی نزدم فلور جیغ کشید: -ولم کن و خودش را به جلو خم کرد، میثم دوباره به دستانش فشار آورد و باز هم او را به ماشین چسباند، ماشین تکان خورد و بوی بنزین زیر بینی فلور پیچید.فلور چشمانش را بست و سرش را کج کرد. میثم محکم به مچ دستش چسبیده بود. می ترسید فلور به سمتش حمله کند، معذب بود، هر چند از روی آستین مچش را گرفته بود، اما اینطور هم نمی خواست. سعی کرد به آرامی از فلور فاصله بگیرد، با نگاهی به چشمان نیمه باز فلور، جا خورد، با نگرانی گفت: -فلور؟ چی شده فلور دستانش را شل کرد، چشمانش را بست، میثم سرش را خم کرد: -یهو چت شد؟ و وقتی دید فلور حرکتی نمی کند، دستش را دراز کرد و کوله پشتی اش را کشید. فلور تلو تلو خورد و از خلسه بیرون آمد، پشت سر هم پلک زد، سردرد بدی گریبانش را گرفت، باز هم دلش به هم پیچید. یکباره از خشم منفجر شد: -بی شعور، عوضیِ خر و میثم را به عقب هل داد و از کنارش گذشت و به سمت خانه دوبد. میثم گیج و گنگ چرخید و به او زل زد. دستی به گردنش کشید، با خودش فکر کرد که این دختر چرا یکباره از این رو به آن رو شد. به سنگفرش حیاط خیره شد. یادش آمد، وقتی مچش دستانش را گرفت و او را به بدنه ی ماشین چسباند، حالش دگرگون شد. دندانهایش را روی هم فشرد. از ذهنش گذشت که کار احمقانه ای کرد، نباید مچ دستش را می گرفت، دخترک هوایی شده بود. یاد چشمان خمـ ـارش افتاد، دستش را روی صورتش گذاشت و زیر لب گفت: “وای من چی کار کردم، دستشو گرفتم، واسه همین اینجوری شد” از دست خودش کفری شد. نمی توانست با این دخترک سر و کله بزند، آن هم دختری که برای یکی دو دقیقه مچ دستش را گرفت و حالی به حالی شد. چطور باید این را به خواهرهایش می فهماند؟ موی سرش را کشید تا افکار عجیب و غریب را بیرون کند. سلانه سلانه به سمت ورودی خانه به راه افتاد… …………………… فلور با عجله خودش را به داخل خانه پرت کرد و به سمت اطاقش دوید، حالش خوب نبود، چشمانش دو دو می زد، زیر شکمش گرفته بود و نمی توانست کمـ ـرش را صاف کند، زیور از آشپزخانه فریاد زد: -باز همینجوری اومدی تو؟ نه سلامی، نه علیک، اینجا خونه است یا طویله؟ فلور جوابش را نداد، وارد اطاقش شد. با دیدن خواهر و برادر هفت ساله اش که داخل اطاقش سرگرم بازی بودند، دیوانه شد و به سمتشان خیز برداشت: -کی به شما دو تا گفت بیاین تو اطاقم؟ فربد با ترس گفت: -مامان گفت فلور به دست فربد چسبید و رو به فریال فریاد زد: -هر دو تا بیرون و فربد را کشان کشان به سمت در اطاق برد. فربد به گریه افتاد: -خودم میرم فلور در اطاق را باز کرد و برادر هفت ساله اش را به سمت سالن، هل داد. فریال با دلهره به فلور خیره شد و با صدای ترسیده ای گفت: -من خودم میرم، منو نزن باز هم زیر دلش تیر کشید، چشمانش را بست و نعره زد: -گمشو بیرون و در اطاق را محکم کوبید و قفلش را چرخاند و به سمت کشوی میزش دوید، صدای فریاد مادرش را شنید: -الهی خبرت برای من بیاد، هنوز نیومده چه آتیش به پا کردی؟ و چند ضربه به در زد: -درو باز کن ذلیل شده، درو چرا بستی؟ وای این دختره آخر منو می کشه فلور جوابش را نداد، کشو را بیرون کشید و چسب مایع را برداشت.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx