رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۷۶تا۹۰ 

فهرست مطالب

دگردیسی غزل السادات مهتابی رمان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۷۶تا۹۰ 

رمان:دگردیسی

نویسنده:غزل السادات مهتابی

قسمت ۷۶ روحی با هق هق گفت: -سمیه، برادرت داره از دست میره، این مادر و دختر مثه بلای آسمونی افتادن به دل و جگرمون سمیه دستپاچه شد: -حاج خانوم، فداتون بشم چی شده؟ میثم طوریش شده؟ هق هق روحی اوج گرفت: -چی بگم بهت سمیه؟ از کجا برات بگم؟ چرا این بچه ی مظلوم منو قاطی این ماجرا کردین؟ این بچه ساده است، دل رحمه، همینو می خواستین؟ سمیه با نگرانی گفت: -حاج خانوم قربونت برم، یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی شده؟ -دیگه چی می خواستی بشه؟ فلور داره قاپ این پسره رو می دزده، میثم مدام باهاش میره این ور و اونور، اصلا شده مریده دختره، لباس پوشیدنش عوض شده، طرز صحبتش عوض شده، چند شب پیش تو روی حاجی موند، حاجی بابات می خواست بزنتش، دستشو گرفت سمیه جیغ خفه ای کشید: -راس میگی حاج خانوم؟ -دروغم چیه مادر؟ الان هم دو نفری با هم معلوم نیست کجا رفتن، میثم گفت تا آخر شب نمیاد خونه، این بچه همیشه سر شب خونه بود، اگه رخت و لباسشو می دیدی سمیه، یه شلوار تنگ که سر زانوهاش پاره شده، یه بلوز که چسبیده بود بهش، موهاشو عجق وجق درست کرده بود، و گریه امانش نداد: -نکنه قراره من هوودار بشم و دختر هووم عروسم بشه؟ سمیه با شنیدن این حرف از کوره در رفت: -غلط کردن، داداش دسته گل منو می خوان ببندن به ناف اون دختره ی گامبالو؟ اصلا حاجی بابا کجاست؟ -یه سر رفته تا پیش حاج قاسم، کارش داشت، اون که حریفش نشد، میثم جدیدا خیلی بد حرف می زنه سمیه با عصبانیت گفت: -بیجا کرده بد حرف می زنه، الان پا میشم با هاجر میام اونجا زیورو از خونه پرت می کنم بیرون روحی وحشت زده شد: -نه سمیه، عزیز مادر پا نشی بیای، تو رو خدا شر به پا نکن سمیه با عصبانیت گفت: -شر به پا شده حاج خانوم، مادر و دختر واسه حاجی بابا و پسرش نقشه کشیدن، باید بیام حقشونو بذارم کف دستشون روحی با بغض گفت: -سمیه، مادر بی فکری نکن، الو…سمیه، الو… …………………… میثم روی صندلی نشسته بود و به کفشهای مشکی براقش نگاه می کرد. از جنب و جوش زیاد، عرق کرده بود. دو ساعت بی وقفه رقصید، پا به پای فلور رقصید و اجازه نداد فلور حتی برای یک لحظه به سمت بابک برود. ناشی بود و خیلی از حرکات را نمی دانست، اما کم نیاورد، با هر آهنگی خودش را تکان داد، به پسرهای دیگر نگریست و خودش را چپ و راست کرد. دستش را روی پهلو های فلور کشید، روی گردنش گذاشت، روی کمـ ـرش چفت کرد. فلور اما هر بار سرخوشانه می خندید، شاید اثر مشـ ـروب بود، اما میثم سعی می کرد دلش را خوش کند که فلور کم کم جذبش می شود. دوست نداشت به این فکر کند که بعد چه خواهد شد، که سرنوشتش با فلور به کجا کشیده می شود. اما تهِ تهِ ذهنش غوغا به پا شده بود. کم کم مرزهای ممنوعه را می شکست. حس گناه و لذت همزمان در دلش جا خوش کرده بود. قلبش پر از عذاب وجدان و رضایت بود. نفس عمیق کشید و سعی کرد ذهنش را منحرف کند. اما منحرف نشد، پلک زد و همزمان نگاهش روی یک جفت ساق پای تپل ثابت ماند که کنارش روی صندلی نشسته بود. پاهایش را به سمت پاهای تپل هدایت کرد، کناره های کفشش با کفش دخترانه مماس شد، سر بلند کرد و به چشمان سرخ فلور زل زد. فلور خمیازه کشید: -خسته ام میثم سرش را کج کرد: -می خوای بریم؟ فلور چانه بالا انداخت: -نه، دوباره می خوان موزیک بزنن میثم خودش را به سمت فلور کشاند: -بازم با هم می رقصیم فلور از لحن دستوری میثم عصبی شد، دستش را به کمـ ـر زد: -نه بسه، دیگه با تو نمی رقصم، می خوام با یکی دیگه برقصم میثم چشمانش را تنگ کرد: -با کی؟ یک لحظه لرز در تن فلور نشست، خودش را تکان داد: -وای سردم شد -پرسیدم با کی؟ فلور بی حوصله شد: -اَه حالا با هر کی، مگه تو مفتشی؟ و با چشم به دنبال بابک سر چرخاند.

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
قسمت ۷۷ بعد از هنرنمایی میثم، بابک هم به سمت دختر دیگری رفت و با او رقصید. پیدایش کرد، چند صندلی آن طرف تر نشسته بود. دخترک قد بلندی با دامن کوتاه مقابلش خم شده بود، رانهای خوش ترکیبش را سخاوتمندانه در معرض تماشا قرار داده بود. فلور با دیدن هیکل قلمی اش، عصبی شد. امشب هم نتوانست خودی نشان دهد، کم مانده بود تا بابک را هوایی کند و به قول نسیم برای همیشه مال خودش شود. اما باز هم میثمِ احمق، نقشه هایش را به هم ریخت. بابک متوجه ی نگاه خیره ی فلور شد، برایش سری تکان داد. این دخترک چاق و بدهیکل هر بار به طور عجیبی از دستش فرار می کرد و انگار هر چه بیشتر دست نیافتنی می شد، عطشش را برای موش و گربه بازی، بالا می برد. فلور متوجه ی تکان خفیف سر بابک شد که انگار او را به سمت خود فرا می خواند. می خواست از کنار میثم بلند شود و به سمتش برود، با خودش فکر کرد اصلا برای چه باید از میثم می ترسید؟ میثم که بود؟ یک پسر ساده ی کله پوک که خودش را به زور جایی که او را نمی خواستند، دعوت کرده بود. با این فکر، تصمیمش را گرفت خواست از روی صندلی بلند شود که متوجه ی بابک شد که زودتر از او از روی صندلی برخاست و به سمت در سالن رفت، لحظه ی آخر سر چرخاند و به فلور خیره شد. فلور پیام را گرفت، از روی صندلی بلند شد. میثم رو به او گفت: -کجا فلور؟ فلور جوابش را نداد، به چپ و راست نگاه کرد، اینبار به دنبال نسیم بود، با دیدنش که کمی ان طرف تر ایستاده بود، به سمتش رفت: -نسیم، بیا دو دقیقه پیش این یالقوز بشین من می خوام برم تو حیاط نسیم با حرص گفت: -باز می خوای بری سراغ بنزین؟ چشمان فلور برق زد: -شایدم رفتم، کار مهمتری دارم، آخه بابک بهم اشاره زد، خودش رفته تو حیاط نسیم شانه بالا انداخت: -خوب به من چه؟ اگه عرضه داری برو مخشو بزن فلور اخم کرد: -چیه؟ بیا منو بخور -پسر عموی گند دماغت اصلا به من نگاه نکرد، یه سره با تو رقصید فلور پوزخند زد: -بگو عرضه ندارم مخشو بزنم، دیگه چرا پاچه ی منو می گیری؟ -من عرضه دارم مخشو بزنم -پس بفرما برو مخشو بزن تا دنبال من راه نیوفته نیاد تو حیاط و به هیکل نسیم اشاره زد: -این هیکل قلمی باریک پسرکشتو تکون بده، اطاق خالی هم طبقه ی بالاست نسیم با عصبانیت به فلور زل زد. فلور ادامه داد: -یه جوری سرشو گرم کن پا پی من نشه، من میرم تو حیاط، بنزین هم اگه گیرم اومد چه بهتر اگه هم نه زیاد مهم نیست، دم غروبی خودمو ساختم و با عجله به سمت در سالن رفت… میثم دور تا دور سالن سرک کشید، فلور نبود، چشمش افتاد به نسیم که در یک قدمی اش ایستاده بود. رو به او گفت: -فلور کو؟ نسیم لبخند زد و به سمتش رفت: -نمی دونم -الان همین جا بود، داشت باهاتون حرف می زد نسیم شانه بالا انداخت: -نمی دونم -رفت حیاط؟ -نمی دونم میثم از جوابهای سر بالای نسیم کلافه شد، از روی صندلی برخاست، نسیم راهش را سد کرد: -تو کجا می ری؟ میثم از سر تا به پا براندازش کرد: -از کی تا حالا اینقدر با شما صمیمی شدم که به من می گین تو؟ نسیم به آرامی پلک زد و دستش را روی بازوی میثم گذاشت: -اینجا شلوغ پلوغه، بریم بالا؟ میثم جا خورد: -بالا؟ بالا برای چی؟ نسیم ناشیانه گفت: -خوب خلوته میثم متوجه ی منظور نسیم شد، اصلا خوشش نیامد. دخترک با این سن و سال کمش چقدر وقیح بود. لبـ ـهایش را روی هم فشرد و خواست نسیم را پس بزند و به حیاط برود که صدای موسیقی به گوش رسید، ظرف مدت یک ثانیه دختران و پسرانِ جوان، دوباره وسط سالن جمع شدند. صدای جیغ و فریاد از گوشه و کنار به گوش رسید. نسیم دست میثم را در دست گرفت: -بیا بریم وسط برقصیم میثم سر سام گرفته بود، دلش می خواست نسیم و هر کسی که مانع پیدا کردن فلور می شدند، با دستانش خفه کند…. ………………….. روحی به بازوی سمیه چسبید: -بیا عقب، مادر نکن این کارو، حاجی بابات بفهمه خیلی بد میشه سمیه سعی کرد دست مادرش را پس بزند: -ولم کن حاج خانوم، اینقدر کوتاه اومدی که این زنیکه پر رو شده و صدایش بالا رفت: -بیا بیرون ببینم زیور، این درو باز کن ببینم هاجر در دفاع از روحی گفت: -سمیه قرار شد فقط حرف بزنیم، داد و هوار نکن سمیه نعره زد: -تو نگران نباش، از این خونه باغ تا ده تا کوچه اونورتر هم صدا نمیره و بازویش را پس کشید و به سمت در خانه ی زیور حمله کرد و با مشت به در کوبید: -بیا درو باز کن زیور

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
قسمت ۷۸ روحی به گریه افتاد: -هاجر تو رو خدا جلوشو بگیر، هر لحظه ممکنه حاجی برسه، قیامت به پا میشه سمیه دوباره با مشت به در کوبید: -با تو نیستم زیور؟ چیه ترسیدی خودتو قائم کردی؟ تو که اینقدر ترسویی غلط میکنی که وسط زندگی ما موش می دوونی و با لگد به در کوبید. هاجر دوباره مداخله کرد: -سمیه قراره فقط حرف بزنیم، این کارا از تو بعیده سمیه جیغ کشید: -خودشو و دخترش آتیش شدن تو زندگی ما، منتظر بودن عمو بهروز بمیره و جولون بدن، من امشب تکلیف همه مونو روشن می کنم، و خواست دوباره به در بکوبد که یکباره در خانه باز شد و زیور بین چهار چوب ظاهر گشت: -چیه سمیه جون؟ اینجا بلا نسبت طویله که نیست، بچه هام خوابیدن سمیه به سراپای زیور زل زد، جوان و زیبا بود و این بیشتر عصبی اش می کرد. پدرش عاشق همین زیبایی زن برادرش شده بود، دیگر مادرش را نمی دید، مادرش به چشمش نمی امد. دندانهایش را روی هم سائید و یکباره دهان باز کرد: -بچه هات خوابیدن؟ فلور هم خوابیده؟ آخه تو چی از جون زندگی ما می خوای؟ فکر می کنی خبر نداریم چه نقشه ای برای ما کشیدی؟ آخه تو مادری؟ تو آدمی؟ اصلا می فهمی خونواده ینی چی؟ زیور نفس عمیق کشید، بالاخره آنچه که می ترسید بر سرش آمد. سمیه خیلی دریده بود، اصلا هم محافظه کار نبود. به فلور هشدار داده بود دور و بر میثم نرود، آخر دخترک نادان دست گل به بار آورد. این حاج پرویز هم که بد موقعی از خانه بیرون رفته بود، حالا تک و تنها بین این قوم یعجوج و معجوج گرفتار شده بود. نفسش را رها کرد: -از چی حرف می زنی سمیه جون؟ و رو به روحی کرد: -حاج خانوم جلوی دختر تو نمی گیری؟ سمیه دیوانه شد: -حاج خانوم باید جلوی منو بگیره؟ پس کی جلوی تو و دخترتو بگیره؟ خوبه عموی بدبختمون مرد و این روزا رو ندید، منتظر بودی بیوه بشی بیای سر وقت پدر ما؟ روحی نالید: -سمیه، مادر این راهش نیست زیور با تمسخر گفت: -نه حاج خانوم، بذار بگه،دلش پره انگار، و به سمت سمیه چرخید: -بگو سمیه جون، تا حاجی نیومده حرفاتو بزن، که اگه بیاد زبونت کوتاه میشه سمیه نتوانست خودش را کنترل کند، به سمت زیور خیز برداشت و هلش داد. زیور تعادلش را از دست داد و وسط سالن خانه اش ولو شد، صدای جیغ هاجر و روحی بلند شد: -وای سمیه سمیه اما آنقدر عصبی بود که دیگر نفهمید چه می کند، روی سیـ ـنه ی زیور نشست و با تمام قوا به موهای بلند و سیاهش چسبید و کشید. صدای جیغ گوشخراش زیور در فضای خانه پیچید. سمیه فریاد زد: -منو تهدید می کنی؟ امشب از اینجا گورتو گم می کنی میری، تا حاج بابام نیومده لشتو می بری وگرنه تیکه بزرگه ات گوشته زیور تلاش کرد موهایش را از دست سمیه رها کند، اما نتوانست، زور سمیه بیشتر بود. مخصوصا با آن هیکل چاقش که روی سیـ ـنه اش سنگینی می کرد توان حرکت نداشت. هاجر با نگرانی به چادر سمیه چسبید: -سمیه کشتیش پاشو ، قرار نبود اینجوری کنی و نگاهش روی چهره ی رنگ پریده ی روحی ثابت ماند که وحشت زده اشک می ریخت… ……………….. فلور پشت حیاط خلوت مقابل بابک ایستاده بود و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش نداشت، به او نگاه می کرد. بابک یکی از ابروانش را بالا برده بود و به فلور زل زده بود. با لبخند گفت: -بالاخره تونستم یه دل سیر نگات کنم فلور مسخ شد. شنیدن این جمله از دهان بابک برایش باور نکردنی بود. برای چند لحظه لال شد و نتوانست در جوابش چیزی بگوید. بابک فهمید که فلور را تحت تاثیر قرار داده، هر دو دست فلور را در دست گرفت و به طرفین گشود: -امشب اون پسره ی احمق حال خوشمو خراب کرد، داشتم با عشقم می رقصیدم فلور گیج شد، در خواب هم نمی دید بابک اینطور بی پروا از احساساتش بگوید. پس او عشق بابک بود، بابک عاشقش شده بود. -عاشقا حسودن فلور فلور نفس کم آورد، دهان باز کرد، صدای خس خس ضعیفی از سیـ ـنه اش به گوش رسید، بلافاصله دهانش را بست. نباید بابک را زده می کرد. بابک همانطور که دستان فلور را از دو طرف باز نگه داشته بود، دوباره سراپایش را از نظر گذراند، از ذهنش گذشت دختر چاق را هم تجربه می کرد، همین امشب یا شاید شب دیگری. دستان فلور را رها کرد و هر دو دستش را روی گونه اش گذاشت و صورتش را در دستانش قاب کرد. سر فلور را بالا آورد و به چشمانش خیره شد: -امشب ماه شدی فلور فلور سراپا لرزید. پس او هم می توانست پسری همچون بابک را به خود جذب کند، اعتماد به نفسش زیاد شد. دیگر مهم نبود که چاق است، که آرزو به دلش مانده شلوارهایش را بدون سنجاق قفلی به پا کند، که هیچ وقت نمی تواند تاپ بالای ناف بپوشد، همه از یادش رفت، خیره به چشمان بابک زل زده بود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
قسمت ۷۹ بابک فرصت را غنیمت شمرد، خودش را خم کرد تا فلور را ببو*سد، قلب فلور به تپش افتاد، چشمانش را بست، خودش را اماده کرد تا اولین بو*سه ی عمرش را نجربه کند، در خلسه فرو رفت. ترکیبی از بوی عطر و مشـ ـروب زیر بینی اش پیچید و خبر از نزدیکی صورتِ بابک مقابل صورتش می داد، در دلش شمرد: “یک، دو….” یک باره به عقب کشیده شد، هراسان چشم باز کرد. لحظه ی اول بابک را دید که بهت زده به پشت سرش نگاه می کرد، خواست به عقب بچرخد که صدای میثم را شنید: -اینجا چه غلطی می کنین؟ فلور از خشم گر گرفت، باز هم این پسرک احمق مانعش شده بود. چرا دست از سرش بر نمی داشت؟ نسیم چرا نتوانسته بود سرش را گرم کند؟ اصلا چرا خریت کرد و به همراهش به پارتی آمد؟ صدایش بالا رفت: -باز تو پیدات شد؟ باز اومدی دنبال من؟ میثم از شانه های برهـ ـنه ی فلور گرفت و او را به سمت خود چرخاند: -با این مرتیکه اومدی حیاط خلوت که چی کار کنی فلور؟ فلور عصبی شد، شانه هایش را تکان داد تا دستان میثم را پس بزند. می خواست بابک را ببو*سد. این پسرعموی کند ذهن چرا نمی فهمید؟ با این بو*سه از امشب سرنوشتش تغییر می کرد، میثم چرا می خواست مانع شود؟ چرا نمی خواست خوشی اش را ببیند، صدایش بالا رفت: -می خواستم ببو*سمش، به تو چه؟ عوضی به تو چه آخه؟ میثم به چشمان فلور زل زد. که می خواست او را ببو*سد؟ آن هم مقابل چشمانش؟ مگر او اجازه می داد؟ دوباره از شانه هایش گرفت و تکانش داد: -ینی چی؟ می فهمی چی میگی فلور؟ فلور اما نمی فهمید چه می گوید، کنترلی روی حرفهایش نداشت. صدایش لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت: -اصلا دوست دارم یه پسر منو ببو*سه، تو چرا نخود آش شدی؟ چرا دنبالم می کنی؟ میثم با ابروهای گره کرده به فلور خیره مانده بود. که دوست داشت یک پسر او را ببو*سد؟ همین؟ یک پسر؟ هر پسری؟ واقعا همین را می خواست؟ هر پسری؟ هر کسی؟ -بابا جون منو بذار به حال خودم، آخه تو چه کاره ی منی؟ پدر منی؟ برادر منی؟ کی هستی؟ هان میثم باز هم با خودش فکر کرد که به هر قیمتی؟ واقعا برایش اهمیتی نداشت که باشد؟ -من از دست تو دیوون… فلور دیگر نتوانست صحبتش را ادامه دهد، میثم یکباره کنترلش را از دست داد، روی صورتش خم شد و لب*هایش را بو*سید.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۸۰ فلور دیگر نتوانست صحبتش را ادامه دهد، میثم یکباره کنترلش را از دست داد، روی صورتش خم شد و لب*هایش را بو*سید. فلور شوکه شد، انگار تازه به خودش آمده بود. میثم چه کار می کرد؟ او را می بو*سید؟ خشم در دلش نشست، هر دو دستش را روی سیـ ـنه ی میثم گذاشت و او را به عقب هل داد و فریاد زد: -بی شعورِ خر و دستش را به لبـ ـانش کشید و گفت: -تف تف تف تف، ایش اَه، تف تف، خدایا بدم اومد، ایش و انگار دلش خنک نشده بود که جیغ کشید: -چندش، کثافت، چندشِ عوضی میثم با لبـ ـهای آویزان به فلور زل زده بود و پلک نمی زد. چرا چندش بود؟ چرا فلور چنین واکنشی نشان می داد. آب دهانش را قورت داد، فلور مشـ ـروب خورده بود و با همه ی اینها او را بـ ـوسید. نکند دلش می خواست فقط بابک او را ببـ ـوسد؟ اگر بابک او را بـ ـوسیده بود اینطور به هم می ریخت؟ و چشم از فلور گرفت و به بابک زل زد که دست به کمـ ـر چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. با صدای فلور، چشم از بابک گرفت: -آشغال عوضی خرخاکی، چقدر تو حیوونی، چقدر تو آب زیرکاهی، حاجی بابا جونت می دونه؟ مقدس مآب؟ و با پشت هر دو دستش مدام به لبـ ـانش کشید، سر آخر طاقت نیاورد و روی زمین تف کرد: -بی شعور خر دیوونه میثم از این همه توهین و ناسرا کلافه شد، به سمت فلور پرید و از بازویش کشید: -بریم خونه فلور، بسه فلور فریاد زد: -نمیام، هیجا نمیام، چرا هر بار میام پارتی کوفتم می کنی؟ و خواست دستش را عقب بکشد، اما میثم دوباره او را کشید: -باید بریم فلور، میریم تو ماشین صحبت می کنیم، بیا لج نکن و با التماس ادامه داد: -بیا فلوری فلور پاهایش را محکم روی زمین کوبید: -نمیام، تو رو خدا اینقدر دنبال من راه نیوفت نیا، آخه چی از جونم می خوای میثم اما نمی توانست بی خیال فلور شود. باید همین امشب به او می گفت چه در سر دارد، که در مورد او چه فکر می کند. دوباره دلش خواست او را در آغـ ـوش بگیرد، اما می دانست که این دیوانگی محض بود و فلور اینبار غیر قابل کنترل می شد. فلور را به دنبال خود کشید: -بیا فلور، بریم، آفرین و مانتو اش را به سمتش گرفت: -بیا بپوش فلور سر چرخاند و رو به بابک گفت: -بیا منو از دست این نجات بده، چرا مثه ماست اونجا موندی؟ میثم به بابک زل زد و نگاه تهدید آمیزی حواله اش کرد: -همون جا بمون، دخالت نکن، یه قدم برداری گردنتو میشکنم و خودش هم نفهمید این جمله چطور بر زبانش جاری شد. دوباره کشان کشان فلور را به سمت در حیاط برد.، باید از آنجا می رفتند، می خواست با او صحبت کند، می خواست از آنچه در قلبش می گذشت، برایش بگوید….. فلور یک سره جیغ می کشید و فحش می داد، میثم تلاش می کرد او را آرام کند، اما نمی توانست. فلور خودش را کتک می زد و نعره می کشید. میثم با بیچارگی به چشمان اشک آلود فلور زل زد، از دست خودش عصبی بود. نباید در آن حال مـ ـستی او را می بـ ـوسید. اما نه، باید این کار را می کرد، اصلا باید همین امشب از احساسش به او می کفت. مرگ یکبار بود و شیون هم یکبار. اگر دیر می جنبید بابک فلور را تمام و کمال در اختیار می گرفت، آن وقت دیگر حتی خواب فلور را هم نمی دید. افکار درهم و برهم را پس زد. خودش را به سمت فلور چرخاند: -فلور گوش کن فلور جیغ کشید: -گوش نمیدم عوضیِ کثافت، به حرفهای صد تا یه غازت گوش نمیدم، بابک بازم از دستم پرید، آخه تو چرا هیچی نمی فهمی؟ چرا اینقدر کودنی؟ چرا نقشه های منو می ر…نی؟ و با مشت روی رانهای تپلش کوبید: -کثافت چرا اذیتم می کنی؟ میثم به حـ ـلقه ی سیاه رنگِ دورِ چشم فلور زل زد. ریملش روی صورتش پخش شده بود. دلش ریش شد، دستش را دراز کرد و روی بازوی فلور گذاشت: -نزن خودتو، فلور نزن، تو رو خدا به من گوش کن -گوش نمیدم چاقالو بادوم، به هیچ کدوم از حرفات گوش نمیدم میثم بازویش را نـ ـوازش کرد: -چشم، چشم تو راست میگی، من عوضی ام کثافتم، من هر چی تو میگی هستم، فلور فلور سرش را بین دو دست گرفت و به هق هق افتاد: -دوباره چجوری برم سراغ بابک؟ آخه بی شعور چرا جفت پا میری وسط نقشه هام میثم بغ کرده به فلور زل زد. این دختر چقدر فکرش درگیر بابک بود. یعنی او را نمی دید؟ از او خوشش نمی آمد؟ دل به دریا زد: -فلور، تو اصلا از خودت می پرسی منِ به قول خودت مقدس مآب چرا دنبالت میام تو این پارتی ها؟ فلور خودش را خم کرد و جیغ کشید: -کثافتِ گوسفند، خدایا بابک از دستم رفت میثم چشمانش را بست و نفس عمیق کشید و تند و پشت سر هم گفت: -فلور، من یه حسی بهت دارم، فکر می کنم دوسِت دارم، نمی دونم کی فهمیدم دوسِت دارم، نه ینی می دونم از کی دوسِت دارم، فکر کنم..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۸]
قسمت ۸۱ فکر کنم اون وقتی بود که برای اولین بار بغـ ـلم کردی، بخدا انگار یکی دست انداخت تو تنمو قلـ ـبمو چلوند، مکث کرد و پلکهایش را روی هم فشرد. سخت بود، سخت تر از آن چیزی که فکرش را می کرد. عاشق شده بود انگار، عاشق دخترعمویش. باید به او می گفت و راضی اش می کرد تا دوستش داشته باشد، منتظرش می ماند تا دیپلم بگیرد و بعد با او ازدواج می کرد. خوشبخت می شدند. سعی کرد بین گفته هایش وقفه نیوفتد: -فلور، ببین نمی دونم چطوری بگم، دوست دارم با من باشی، ینی ببین، من تو رو خیلی می خوام و دوباره مکث کرد. خیلی سخت بود. تا به حالی به هیچ دختری ابراز علاقه نکرده بود. اصلا تا به حال کسی را دوست نداشت. سرش به کار خودش گرم بود. چه می دانست عشق و دوست داشتن یعنی چه. در تصوراتش گمان می کرد مادر و خواهرانش دختر مناسبی برایش پیدا می کنند و به همراه او به خواستگاری اش می روند و بعد همه چیز تمام می شود. نفس عمیق کشید: -فلور به حرفم گوش می دی؟ فلور اما دیگر گریه نمی کرد، گریه اش بند آمده بود. با چشمان گشاد شده به صحبت های میثم گوش می کرد. میثم او را دوست داشت؟ بینی اش را پر صدا بالا کشید. تیغه ی بینی اش به سوزش افتاد اما برایش اهمیت نداشت. این پسرک دهاتی چه می گفت، او را دوست داشت؟ -فلور، ببین تو منو باور کن، قول میدم بهترین زندگی رو برات درست کنم، قول میدم خوشبختت کنم، فلور سر بلند کرد و ناباورانه به میثم زل زد. منظورش از این حرفها چه بود؟ با او ازدواج کند؟ با او؟ با پسر حاج عمو پرویزش؟ همان عمو پرویزی که چشمش به دنبال مادرش بود و بارها او را با کمـ ـربند و مشت و لگد و این اواخر وردنه کتک زده بود؟ این از آن حرفهای خنده داری بود که باید در تاریخ می نوشتند. یکباره با این فکر به خنده افتاد و میان گریه قهقهه زد: -هاهاهاهاها، چی؟ داری ازم خاسگاری می کنی؟ میثم جا خورد. آب دهانش را قورت داد: -نخند فلور من جدی ام فلور با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و میان قهقهه گفت: -منظورت اینه زنت بشم؟ بشم حاج خانوم فلور؟ میثم با قیافه ی آویزان جواب داد: -فلور، تو رو خدا جدی باش، این یه حس قویه، من دوست دارم باهات باشم، تو دلت نمی خواد یه پسر دوسِت داشته باشه، هواتو داشته باشه؟ پشتت باشه؟ روی من حساب کن، بخدا برات کم نمی ذارم فلور خیره خیره به میثم نگریست و چشم از او بر نمی داشت. یادش آمد چند بار به نسیم گفته بود پسرهایی که ته ریش می گذراند و مدام ذکر می گویند و سرشان را مقابل یک دختر بالا نمی گیرند، فرصت طلب هستند و آب ندارند وگرنه شناگر ماهری اند. انگار به عینه حرفش مصداق پیدا کرده بود. این پسرعموی کله پوک چطور به خودش جرات داده بود تا برایش حرف از عشق و عاشقی بزند؟ مگر او مثل مادرش بود که فریب چرندیات عاشقانه ی حاج عمویش را خورده بود؟ میثم با دلواپسی گفت: -فلور، هر جوری تو بخوای همون میشم، رخت و لباسمو عوصض کردم، ببین، دیگه ساده نمی پوشم، مدل موهامم تغییر دادم، بخدا… صدای جیغ گوشخراش فلور، صحبتش را قطع کرد: -برو گمشو، بی شعور، خجالت نمی کشی؟ یه نگاه به خودت بنداز، خاک بر سر درب داغونت بریزم، میری رو به قبله نماز می خونی میای به من میگی ازدواج کنیم؟ همیشه می گفتم هر چی میخوای از این بچه آخو…دها بخواه، حرفم درست بود، بعد میای منو ارشاد می کنی که این کارو بکن و اون کارو نکن؟ خودتو تو آینه دیدی؟ خیکی گامبالو، من تو رو خاک کف پای خودم حساب نمی کنم چه برسه به شوهرم و دوباره میان عصبانیت به قهقهه افتاد: -خرس پشمالو می گه خوشبختت می کنم، برو بابا، تو هنوز از جیب بابات می خوری، می خوای منو خوشبخت کنی؟ با اون بابای هیزِ چشم چرونت، دو تا خواهرای املت، مادرتم خیار شوره، اینقدر بشینه که مادر من زن بابات بشه قلب میثم تیر کشید: -فلور فلور کنترلش را از دست داد و به سمتش پرید و به یقه ی تی شرتش چسبید: -برای همین منو بـ ـوسیدی؟ اونم جلوی بابک؟ تف تف تف تف، کثافت و تکانش داد: -تو فرصت طلبی می خوای با من بخوابی، ببعی پیر، آرزو به دلت میذارم، بی لیاقت، برو رخت و لباستو درست کن، برو شبا بشین تسبیح بزن، می خوای زن بگیری؟ دختر حاج خانوم کوره که هست برو بگیرش، اونو آفتاب مهتاب ندیده، خونه اش دو تا کوچه اون طرف تره میثم سرش را پایین انداخت. تحقیرهای فلور دلش را سوزانده بود. ابروهایش در هم گره خورد: -فلور این حق من نیست، من دوست دارم… فلور دوباره تکانش داد، صدای پاره شدن تی شرت در فضای ماشین پیچید. میثم به تی شرت جر خورده اش زل زد و با خودش فکر کرد بابت این تی شرت سی هزار تومان هزینه کرده بود. فلور به نفس نفس افتاد. دست از تقلا برداشت و نعره زد: -منو ببر خونه، تو یه آدم بدبختِ سو استفاده گری، نمی خوام باهات تنها باشم، حاضرم برم….خونه ولی یه ساعت کنار تو نشینم میثم دندانهایش را روی هم فشرد. قلبش مچاله شده بود. ………………..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۸]
قسمت ۸۲ میثم با اخمهای در هم در حیاط را بست و داخل ماشین نشست و به سمت خانه به راه افتاد. تمام طول راه ساکت بود، هیچ نگفت. با خودش فکر کرد که همه ی درد فلور ساده پوشی اش بود؟ یا هیکل چاقش؟ اصلا مگر خود فلور لاغر بود؟ حد اقل ده پانزده کیلو از او چاقتر بود. یاد توهین هایش افتاد و لبـ ـهایش لرزید. فلور له اش کرده بود. غرق در افکارش بود که یکباره با دیدن خواهر ها و مادر و پدرش که مقابل ورودی خانه جمع شده بودند، دلش آشوب شد. چه اتفاقی افتاده بود. ترمز کرد و از ماشین بیرون پرید. فلور هم آنها را دید، به اندازه ی میثم نگران نشد، اما در ماشین را باز کرد و پیاده شد و به سمتشان رفت. میثم به چند قدمی شان رسید. صدای پدرش را شنید که فریاد می زد: -دختر تو چی میگی؟ به چه حقی اومدی اینجا سر و صدا به پا می کنی؟ سمیه جیغ کشید: -حاجی بابا خودتونو زدین به اون راه؟ حال و روز حاج خانومو ببینین میثم با چشمان گشاد شده به مادرش زل زد. رنگ صورت مادرش مثل گچ سفید شده بود. پلک زد و نگاهش پشت سر آن جماعت روی هیکل ولو شده ی زیور ثابت ماند. آب دهانش را قورت داد. گوشه ی لبش ترکیده بود، زیر چشمش هم کبود بود. دوباره به سمیه نگاه کرد، گره ی روسری اش روی بناگوشش بود. روی پیشانی اش خراش کوچکی به چشم می خورد. گلویش را صاف کرد: -چی شده؟ هر چهار نفر به سمتش چرخیدند. اینبار نگاه آنها روی میثم ثابت ماند. تی شرتش از کنار یقه تا روی سیـ ـنه پاره بود. سمیه یک قدم به سمتش برداشت: -بفرما، سند جرم اومد، اینم دخترش و به فلور اشاره کرد که با چشمان سیاه و ارایش به هم ریخته به آنها چشم دوخته بود. -اون از خودش اینم از دخترش، بعد شما میگین اینجا بمونن؟ همین امشب باید گورشونو گم کنن برن و رو به فلور فریاد زد: -پاشو گورتو ازین خونه گم کن، ننه تو ور دار برو نگاه فلور روی مادرش ثابت ماند، روی زمین نشسته بود، به کبودی زیر چشمش خیره شد. جا خورد. مادرش کتک خورده بود؟ از این سمیه ی عوضی کتک خورده بود؟ سمیه دختر حاج عمو پرویز، خواهر میثم. میثم… و با یاداوری پیشنهاد احمقانه ی چند دقیقه ی پیش، خونش به جوش آمد و به سمت سمیه خیز برداشت: -مادرمو زدی؟ سمیه دستش را به کمـ ـر زد: -آره زدم فلور به موهای جلوی سر سمیه چنگ زد: -گه خوردی و ناغافل کشید، دسته ای از موهایش از ریشه کنده شد. سمیه جیغ کشید: -وای موهام، سلی* طه موهام روحی و هاجر به سمت فلور پریدند و او را عقب کشیدند. فلور به مادرش زل زد، مثل ابر بهار می گریست، از مادرش دل خوشی نداشت اما کتک خوردنش را هم نمی توانست تحمل کند. سمیه به فرق سرش چسبیده بود و نفرین می کرد: -به حق مرتضی علی به زمین گرم بخوری فلور، خبر مرگ تو و مادرت برام بیاد صدای حاج رویز بلند شد: -سمیه برو خونه ات، برو نصف شبی شر به پا کردی سمیه جیغ کشید: -نمیرم حاجی، چرا طرف اونا رو می گیرین؟ اینا دو تا برای شما و میثم نقشه کشیدن، سر و وضعشونو ببینین و به میثم اشاره زد: -تی شرتشو ببین پاره است، این یکی رو ببین و به فلور اشاره زد که تقلا می کرد از دست روحی و هاجر خلاص شود و به سمتش حمله کند، دوباره فریاد زد: -قیافه شو ببینین، باید همین امشب برن فلور جیغ کشید: -ولم کنین می خوام بزنمش سمیه به سمتش پرید: -می خوای منو بزنی؟ الان قبرتو می کنم و دستش را بالا برد تا به گوش فلور سیلی بزند که یکباره میثم خودش را میانشان انداخت و با چشمان به خون نشسته، گفت: -دست بهش بزنی دستاتو قلم می کنم سمیه سمیه لال شد. همه لال شدند. میثم بود؟ میثم به خواهر بزرگترش، چنین حرفی زده بود؟ سمیه ده سال از او بزرگتر بود. سمیه با ناباوری زمزمه کرد: -چی؟ میثم انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید بالا برد: -گفتم بهش دست بزنی بیچاره می شی و با سر به در حیاط اشاره زد: -برو خونه ات سمیه فریاد زد: -تو چجوری تو روی من می مونی و این چرندیات رو میگی؟ به خاطر کی؟ این دختره ی آشغال؟ و به سمت حاج پرویز چرخید: -باید برن، باید امشب برن و خودش را خم کرد و از پشت سر میثم رو به فلور گفت: -فلور، مادرت از بس کتک خورده نا نداره بلند شه، تو برو وسایلاتو نو جمع کن فلور خودش را تکان داد: -اگه دستم بهت برسه سمیه می کشمت و متوجه ی فربد و فریال شد که گریه کنان کنار مادرش ایستاده بودند. میثم صدایش را بالا برد: -برو از اینجا بیرون سمیه باز هم مکث کرد، این پسر با این چشمان به خون نشسته و یقه ی دریده میثم بود؟ امکان نداشت. میثم محجوب بود، موقع صحبت با او سرش را هم بلند نمی کرد. مهربان بود، احترام می گذاشت. همه اش تقصیر این دخترعموی دریده اش بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۹]
ادامه ۸۲ باید حسابش را می رسید. آنها زندگی شان را بهم ریخته بودند. میثم را پس زد، به سمت فلور رفت باید حقش را کف دستش می گذاشت. دستش را بالا برد، هنوز پایین نیاورده بود که میثم او را از عقب کشید و به سمت خود چرخاند، دست مردانه اش عقب رفت، آنچنان محکم زیر گوش سمیه کوبید که صورتش یک ور شد، روحی جیغ کشید: -میثم و به سمت سمیه دوید. هاجر با ناباوری به میثم زل زد. میثم اما کوتاه نیامد، قبل از اینکه روحی به یک قدمی سمیه برسد، به کتفش چسبید و او را به دنبال خود کشید: -گمشو خونه ات، هر وقت حاجی مرد بیا اینجا بزرگتری کن، و پرتش کرد، سمیه روی سنگفرش های باغ ولو شد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۰]
قسمت ۸۳ زیور همانطور که تکه ای یخ زیر چشمش گذاشته بود، رو به فلور گفت: -آتیش به جون گرفته، نگفتم زیر پای میثم نشین؟ گفتم بهت یا نگفتم؟ می خواستی خواهرای وحشیش بیوفتن به جونم منو بزنن؟ فلور با اخمهای در هم به مادرش زل زده بود. این میثم چه مرگش شده بود. نکند واقعا دوستش داشت؟ دوست داشتنش را نمی خواست، از فردا بلای جانش می شد. دیگر خواب بابک را هم نمی دید. باید او را دست به سر می کرد. نگاهی به خودش انداخت، واقعا این هیکل طبقه ای، دوست داشتنی بود؟ -چیز خورش نکرده باشی فلور؟ دیدی سمیه رو زد و پرتش کرد وسط حیاط؟ میثم و این کارا؟ چی به خوردش دادی تو؟ با تو ام ذلیل شده فلور با بی حواسی دستی به گردنش کشید، دوباره تشنه شده بود. دلش می خواست یک پارچ آب بنوشد. از فردا با میثم چه می کرد. مادرش راست می گفت تا به حال در برابر خواهرش سرش را هم بلند نکرده بود، چه برسد به اینکه کتکش بزند. -تو کر که نیستی ایشالا، پس چرا جواب نمی دی؟ سر شبی باهاش کجا رفتی فلور؟ این سمیه درد گرفته واسه چی دیوونه شد اومد اینجا منو زد؟ گوشاتو باز کن خوب گوش کن ببین چی می گم،، فکرِ این پسره رو از سرت بیرون کن، می خوای همین سقفی که بالا سر ماست ازمون بگیرن؟ بابات برای ما پول گذاشت؟ ارث گذاشت؟ چه دردی گذاشت؟ و انگار با خودش حرف بزند، ادامه داد: -یه آدم خوش گذرون لا ابالی تن پرور که فقط رفیق بازی بلد بود، نه کاری نه پس اندازی، هیچی واسش مهم نبود، اگه این یکی دو سال حاج عموت ما رو زیر پر و بال خودش نمی گرفت باید کاسه ی چه کنم چه کنم دست می گرفتیم و سر بلند کرد و به فلور زل زد که به سمت یخچال حمله ور شده بود و پارچ آب را سر می کشید. صدایش بالا رفت: -الهی خبرت برام بیاد، چرا با پارچ آب می خوری؟ حرفهای منو شنیدی یا نه؟ خدابابا تو برد پیش خودت ولی تو رو گذاشت برام که بلای جونم باشی، تو هم لنگه ی همون پدری، فلور این پنبه رو از گوشت بیار بیرون، نمی ذارم کاری کنی که ما رو از این خونه بندازن بیرون، فلور جواب مادرش را نداد. به او چه می گفت؟ می گفت میثم خودش خواهان اوست؟ که دم درآورده و می خواهد به خواستگاری اش بیاید؟ مادرش که حرف او را باور نمی کرد. به جهنم بگذرا هر چه می خواست بشود. دوباره پارچ را سر کشید. ………………….. میثم داخل اطاقش روی تخـ ـت نشسته بود، به گلهای قالی نگاه می کرد و پلک هم نمی زد. خواهرش را زده بود. خواهر بزرگش را. همان خواهری که موقع صحبت کردن حتی به چشمانش هم نگاه نمی کرد، احترامش را نگه می داشت. اما آخر عصبی بود، فلور تحقیرش کرده بود، غرورش را له کرده بود. اصلا سمیه هم مقصر بود، می خواست فلور را کتک بزند. اصلا اگر هاجر و سمیه تصمیمشان همین بود، اگر می خواستند در نهایت زیور را کتک بزنند و به زور از خانه بیرون بیاندازند، دیگر چرا او را قاطی ماجرا کردند؟ چرا او را به فلور نزدیک کردند؟ دیگر نمی توانست از آن دختر دل بکند. اصلا همین سمیه که مقابل پدرش او را با دست نشان داد و گفت سر و وضعش را ببین، مگر خودش نگفته بود مراقب فلور باشد و خودش مسئولیتش را به عهده بگیرد؟ پس دیگر این ادا و اطوارها چه بود؟ آه کشید. انگار زیاده روی کرده بود. نباید خواهرش را کتک می زد. اصلا تقصیر فلور بود، آنقدر او را تحقیر کرد تا خونش به جوش آمد. شاید هم تقصیر خودش بود که مقابل فلور کوتاه می آمد. اما آخر اگر تندی می کرد نمی توانست او را به سمت خودش بکشد. در برزخ نفس گیری دست و پا می زد. سرش روی سیـ ـنه خم شد به دریدگی تی شرتش زل زد. این دختر چه دستان قدرتمندی داشت. به یقه اش دست کشید و با شنیدن صدای مادرش، گوشهایش تیز شد: -دیدی حاجی؟ دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ خواهر و برادر تو روی هم موندن، این میثم تا الان سرشم جلوی ما بلند نمی کرد. زد توی گوش خواهرش، حالا ما جواب شوهر سمیه رو چی بدیم؟ فردا حتما میاد در خونه، نکنه میثم روش به دامادش باز بشه؟ صدای پدرش را هم شنید: -پسره ی خیره سر، با اون فلور مارمولک دمخور شده معلوم نیست چه غلطی می کنه میثم ابروهایش را در هم گره کرد. اصلا از این حرف پدرش خوشش نیامد. حاج پرویز نفسش را بیرون فرستاد و گفت: -سمیه هم تقصیر داره، یک کاره اومده اینجا زن عموشو زده، می دونی زیور می تونه بره ازش شکایت کنه؟ پدرشو در میارن، آخه این دختره چرا اینقدر بی فکره، باعث شد اون فلور ورپریده هم روش دست بلند کنه روحی با دلواپسی گفت: -دهن فلور بوی بدی می داد، فکر کنم زهر ماری خورده بود با شنیدن این حرف، میثم آب دهانش را قورت داد. حاج پرویز حیرت زده گفت: -ینی چی؟ زهر ماری ینی چی؟ مگه دختر هم زهر ماری می خوره؟ و چند لحظه گیج و گنگ به صورت روحی زل زد و یکباره به سمت اطاق میثم سر چرخاند و فریاد زد: -میثم، پسر بیا ببینم میثم عصبی خودش را به عقب و جلو تکان داد، به زحمت از روی تخـ ـت بلند شد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۰]
قسمت ۸۴ حوصله ی پدرش را نداشت، اصلا حوصله ی جواب پس دادن نداشت. سلانه سلانه به سمت در اطاق رفت، آن را گشود و بین چهار چوب در ایستاد. حاج پرویز با عصبانیت به او زل زد: -دلت خنک شد دیگه؟ روی خواهرت دست بلند کردی، کار خوبی کردی، نه؟ میثم جوابش را نداد. خیره به پدرش زل زد. حاج پرویز از نگاه خیره اش عصبی شد و با غضب گفت: -اون چه طرز نگاه کردنه؟ پرسیدم دلت خنک شد سمیه رو زدی؟ میثم ابروانش را بالا فرستاد: -حاجی واسه همین صدا زدی؟ من خسته ام می خوام بخوابم حاج پرویز با عصبانیت گفت: -خسته ای؟ مگه چه غلطی کردی که خسته ای؟ و به تی شرت پاره اش اشاره کرد: -چرا سر و وضعت اینجوریه؟ فردا جواب شوهر سمیه رو چی میدی؟ حتما پا میشه میاد اینجا، اینا رو از فلور یاد گرفتی؟ دنیا و آخرتتو داری برای چی حروم می کنی؟ برای دو تا چشم و ابرو؟ بدبخت این دختره دنیای مشکله، خون مادرخودشو کرده تو شیشه، شنیدم امشب زهرماری هم خورده بود، تو اینطوری می خواستی حواستو بهش بدی؟ نکه خودتم خوردی و من خبر ندارم؟ پسر تا چهل روز نجسی،نمازت قبول نیست، میثم کلافه شد. او که نجسی نخورده بود، فقط فلور را بـ ـوسید، فلور نجسی خورده بود. یعنی حالا او هم نجس خوار شده بود؟ خودش را منقبض کرد و از ذهنش گذشت حاجی او را نصیحت می کرد که مفتون چشم و ابروی فلور نشود؟ اصلا مگر فلور زیبا بود؟ مادر فلور زیبا بود و چشم و ابرو داشت، کسی که باید به دنیا و آخرتش می چسبید، پدر شصت و چند ساله ی خودش بود. -بخدا اگه نجسی خورده باشی عاقت می کنم… میثم به میان حرفش پرید: -حاجی بسه دیگه سرِ منو خوردی، حاج پرویز یکه خورد و با دهان نیمه باز به میثم زل زد. -هی نجسی خوردی نجسی خوردی، نه نخوردم، بذار ها کنم و چند قدم به سمت حاج پرویز رفت و دهان باز کرد: -ها حاج پرویز با عصبانیت یک قدم عقب رفت. میثم هم خودش را عقب کشید: -کو؟ نجسی کو؟ فلور هم نجسی نخورده بود و رو به مادرش کرد: -مامان اول مطمئن شو بعد گناه مردمو بشور، دوباره رو به حاج پرویز کرد: -منم دنیا و آخرتمو حروم نمی کنم حاجی، من که مرد زن دار نیستم چشمم دنبال بیوه ی کسی باشه حاج پرویز وحشت زده شد. نمی دانست چه بگوید. میثم به تی شرتش اشاره زد: -اینم خریده بودم خواستم جرش بدم، مشکلیه؟ با پول خودم خریدم، با همون پولی که شما لطف می کنی بابت حقوق آخر ماه به من میدی، اصلا خواستم آتیش بزنم به مالم روحی با نگرانی گفت: -میثم جان، میثم حرفش را قطع کرد: -اَه بسه دیگه، فقط گیر دادین به فلور، تمام شب با من بود کار بدی هم نکرد، اگه فرمایشات تموم شد من برم تو اطاقم و منتظر جواب آنها شد و در را به هم کوبید. دستی به میان موهایش کشید و وسط اطاق ایستاد. یکباره نگاهش روی ساعت روی دیوار ثابت ماند. ساعت نزدیک یازده شب بود. یاد نماز مغرب و عشا افتاد. هنوز نماز نخوانده بود. سراسیمه شد، باید نماز می خواند. به سجاده اش زل زد که روی میز تحریرش بود. باید وضو می گرفت، خواست به سمت در اطاق برود اما مکث کرد. امروز با دختر عمویش به پارتی رفته بود، با او رقصیده بود، او را در آغـ ـوش کشیده بود، دهان مـ ـستش را بـ ـوسیده بود، خواهرش را کتک زده بود و با پدرش هم جر و بحث کرد. دیگر نماز خواندن در این آشفته بازار کجای معادله بود. به سمت میز تحریرش رفت، دستی به سجاده اش کشید. آنرا چند سال پیش از بازار بزرگ خریده بود. مهرش از آن مهرهای پهن بود که قطر اندکی داشت. تسبیحش هم دانه درشت و قهوه ای بود. دعای کمیل و زیارت عاشورا هم لا به لای سجاده اش بود. لبش زیرینش را جلو فرستاد. نه، امشب وقت نماز خواندن نبود. حد اقل امشب نباید رو به قبله می ایستاد. فردا که برای خواندنِ نمازِ صبح بیدار می شد، قضای نمازش را هممی خواند. یکباره دلش به درد آمد، تا الان نماز قضا نداشت، نماز قضای مغرب و عشا نداشت. صدای اذان را که می شنید وضو می گرفت و نمازش را با طمانینه می خواند. چشمانش را بست، خوب از فردا دیگر نمازش قضا نمی شد. سر بلند کرد و به سقف اطاق زل زد: -خدایا همین یه دفه و از میز تحریرش فاصله گرفت و دوباره به سمت تخـ ـتش رفت و روی آن نشست. تی شرتش را از تن خارج کرد، نگاهش روی گوشی اش لغزید. همانطور نیمه برهـ ـنه گوشی را در دست گرفت، به دنبال اسم فلور دفترچه تلفنش را زیر و رو کرد، روی اسمش مکث کرد، یک لحظه قلبش فشرده شد. فلور را می خواست، به هر قیمتی که شده، باید دلش را به دست می آورد. برایش نوشت: “دوست دارم فلور” چند ثانیه به پیامی که نوشته بود خیره شد،و دکمه ارسال را فشرد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۱]
قسمت ۸۵ فلور در خانه را باز کرد و از لای در سرک کشید و به راه پله ها نگریست. کسی نبود، با عجله در را بست و کفشهایش را به پا کرد، پاهایش را از هم باز کرد و شلوارش را بالا کشید و وارد حیاط شد. نگاهش روی ماشین پارک شده وسط حیاط ثابت ماند. وقتی برای هوایی شدن نداشت. از دیشب که اس ام اس میثم را دید، ترسیده بود. بعید نبود پسرکِ بی فکر، اوضاع را از این هم خراب تر کند. تصمیم گرفت دیگر با او رو در رو نشود. اصلا تا چند وقت آسه می رفت و آسه می آمد تا آبها از آسیاب بیوفتد. اصلا گور پدر پارتی هم کرده، یکی دو هفته سرش را پایین می انداخت و کاری به کار کسی نداشت. و با این فکر به قدمهایش سرعت بخشید و به سمت در حیاط رفت. هنوز به چند قدمی در حیاط نرسیده بود، که با دیدن میثم که از پشت یکی از درختها بیرون پرید و مقابلش ظاهر شد، قالب تهی کرد. وحشت زده به او خیره شد. ساعت هفت و نیم صبح اینجا کمین کرده بود تا او را ببیند؟ سر چرخاند و به پشت سرش زل زد، کسی داخل حیاط نبود، فاصله اش از ساختمان خیلی زیاد بود. دستی به صورتش کشید و سعی کرد بی توجه به مثیم از کنارش بگذرد. میثم مجال نداد، دوباره پرید و اینبار راهش را سد کرد: -سلام فلور فلور آب دهانش را قورت داد: -علیک میثم سراپایش را از نظر گذراند، مانتو اش دقیقا روی شکمش انگار برایش تنگ بود، بلوز صورتی اش از زیر مانتو اش دیده می شد. میثم لبخند زد: -دیشب زن عمو بهت حرفی زد؟ فلور به آرامی به سمت در حیاط حرکت کرد: -نه، چیزی نگفت میثم به موازاتش عقب عقب رفت: -خودت که دیشب نترسیدی؟ فلور باز هم اب دهانش را قورت داد: -نه نترسیدم و با خودش فکر کرد یعنی مادرش راست می گفت که همین سقفی که بالای سرشان بود از دست می دادند؟ آن وقت آواره ی کوچه و خیابان می شدند؟ او که هنوز مخ بابک را نزده بود، بابک از او خاستگاری نکرده بود. اصلا دوست نداشت از اینجا مانده و از آنجا رانده شود. شاید هم حق با مادرش بود و نباید گزک به دست دختر عموهایش می داد. اما آخر میثم ساعت هفت و نیم صبح آمده بود انتهای باغ راهش را سد کرده بود تا بپرسد دیشب ترسیده یا نه؟ آن هم با آن اس ام اس عجیب و غریبِ آخر شب.. باید همین حالا می رفت و بی مقدمه به سمت در حیاط دوید. میثم انگار دستش را خوانده بود، او هم همزمان دوید و زودتر از فلور به در رسید و به آن تکیه زد. فلور با قیافه ی وا رفته به میثم زل زد و در حالیکه نفس نفس می زد، گفت: -برو کنار میثم هم به نفس نفس افتاده بود، بریده بریده گفت: -دیشب… اس ام اس…. دستت رسید؟ فلور خیره به میثم زل زد. نه، انگار این پسر حالا حالاها نمی خواست دست از سرش بردارد. عصبی شد: -نه، چیزی به دست من نرسید میثم لبخند زد: -دروغ نگو فلور، می دونم که به دستت رسیده فلور دستش را به کمـ ـر زد: -اصلا رسید، خوب شد؟ برو کنار باید برم مدرسه، دیرم شده میثم به ساعتش نگاه کرد: -دیرت نشده، ساعت هفت و نیمه، تا مدرسه ات ده دقیقه راهه، یه ذره با من حرف بزن فلور کم کم در قالب آن دختر پرخاشجو فرو می رفت، دوست داشت به سراغ مادرش برود و او را به اینجا بیاورد و نشانش دهد که میثم خودش پا پی اوست، که او برایش نقشه نکشبده، اصلا هم خیال ندارد زیر پایش بنشیند. پایش را به زمین کوبید: -با تو حرفی ندارم و یک قدم به سمتش رفت: -می خوام برم میثم ابرو در هم کشید: -حرفای منو گوش کن بعد برو، من دیشب به مادرمو و حاجی بابا گفتم تو مشـ ـروب نخوردی، فهمیده بودن، ولی من هواتو نگه داشتم فلور شانه بالا انداخت: -زحمت کشیدی، مادر من که اصلا نفهمید و به خودش جرات داد دستش را دراز کرد و به پیراهن میثم چسبید و آن را کشید: -برو اونور حس خوبی در دل میثم نشست. فلور دوباره به او دست زده بود. اصلا شاید اگر کمی پیشروی می کرد، می توانست راهی به دلش باز کند، این دختر از آهن که نبود .دستش را از پشت کمـ ـرش بیرون کشید و به کمـ ـر فلور چسبید. فلور یکه خورد: -گفتم می خوام برم میثم پهلوهایش را فشرد: -جواب اس ام اس دیشب من چیه؟ و یکی از دستانش از پهلوی فلور شل شد و به بازویش چسبید، فلور پیچ و تاب خورد: -اَه ولم کن، سر صبح اومدی جلوی منو گرفتی چی بشه؟ خواهر عزیزت کجاست بیاد داداششو ببینه؟ دیشب می خواست منو بزنه، فکر می کنی چلاق بودم؟ همچین می زدمش دهن مهنشو سرویس می کردم و دوباره خودش را تکان داد: -ولم کن می گم میثم کلافه شد: -من خودم حقشو گذاشتم کف دستش دیدی که، به خاطر تو زدمش و آه کشید: -تا حالا از این کارا نکرده بودم فلور با بدجنسـ ـی گفت: -تا حالا خیلی کارا نکرده بودی، به قول خودت دست دختر هم نگرفته بودی، اما یه نگاه به من بنداز، دیگه نزدیکه بغـ ـلم کنی و انگار حقیقت همین بود که میثم دلش می خواست فلور را در اغـ ـوش بگیرد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۳]
قسمت ۸۶ . همه ی آن حس های ممنوعه که این همه سال کنترلشان کرده بود، یکباره سر برآورده بودند و به او مجال نفس کشیدن هم نمی دادند. اصلا دوست داشت فلور را به خودش بچسباند، سرش را روی سیـ ـنه اش بگذارد و به موهایش دست بکشد، لب*هایش را بارها و بارها ببـ ـوسد. گونه اش را به گونه ی او بچسباند. و با این فکر ضربان قلبش شدت گرفت: -فلور، ندیدی دیشب سمیه رو زدم، ده سال ازم بزرگتره ولی زدمش، اینا برات مهم نیست؟ فلور با عصبنیت گفت: -نه مهم نیست و باز هم تقلا کرد تا از حصار دستانش رها شود، اما نتوانست، سرش را خم کرد تا دست میثم را گاز بگیرد، میثم به خنده افتاد و دستش را پس کشید و با ملایمت گفت: -می خوای گاز بگیری؟ دختره ی هاپو، و با دیدن تلاش فلور برای گاز رفتن، حال و بی حال شد و دستش را دور کمـ ـر پت و پهنش حـ ـلقه کرد. فلور سر سام گرفت. همین حالا مادرش و یا عمو پرویزش سر می رسیدند، ان وقت با دیدنشان در این وضعیت او را مقصر می دانستند، بعد بی خانمان می شدند. و حس سر کشی اش برگشت، اصلا به جهنم که او را مقصر می دانستند، میثم و پدرش و حتی مادر خودش برایش مهم نبودند. با پاهایش لگد زد: -ولم کن، نگفتم تو عقده ی دختر داری؟ میثم دستی به موهای بیرون آمده از زیر مقنعه ی فلور کشید. از ذهنش گذشت اگر پشت چشمانش را هم می بـ ـوسید، اتفاقی نمی افتاد. همان چشمان گردی که از زور بی خوابی، سرخ رنگ بود. فلور همچنان تقلا می کرد و فحش می داد: -ببین منو گامبالو، فکر نکن من کشته مرده ات هستما، اصلا تو نمی ترسی الان حاج بابا جونت باید من و تو رو ببینه، اَه خفه شدم بابا، ولم کن منو، با اون شکم بشکه ای بغـ ـلم کردی میثم باز هم دستی به سر فلور کشید، با خودش فکر کرد اگر پیشانی اش را هم می بـ ـوسید خوب بود. پس هم چشمانش را می بـ ـوسید و هم پیشانی اش را. و با این فکر سرش را کج کرد. فلور چقدر در نظرش با نمک شده بود. میان غر غرها و تقلاهای فلور، به ارامی گفت: -فلوری ببـ ـوسمت؟ فلور دیوانه شد، سعی کرد صدایش بالا نرود، با نفرت گفت: -من حاضرم صد بار سگو ببـ ـوسم ولی تو رو نبـ ـوسم، ولم کن و با لحن سوزاننده ای گفت: -هنوز که مثه بچه گداهایی، اصلا می دونی چیه؟ جربزه نداری، میثم پنچر شد. آه کشید. فلور خودش را از بین دستان شل شده اش خلاص کرد و یک قدم عقب رفت. میثم با قیافه ی آویزان گفت: -چرا اینقدر تحقیرم می کنی؟ فکر می کنی آدمی مثل من عاشق نمیشه؟ فلور پورخند زد: -من نگفتم عاشق نمیشه، ولی کسی عاشق تو نمیشه، تو بی بخاری، غیرت نداری، شل و وِلی، لفظ قلم حرف می زنی، یه پسر باید قوی باشه، سخت گیر باشه، وقتی یه نگاه میندازه طرف حساب کار دستش بیاد، من از این جور پسرایی مثه تو خوشم نمیاد میثم با ناراحتی گفت: -اون بابک از این کارا بلده؟ فلور یک قدم به سمت میثم رفت و بی هوا از مقابل در هلش داد: -آره بلده، تو فقط فکر دست زدن به دخترایی میثم با نا امیدی به فلور زل زد، چطور باید به او می فهماند که فکر دست زدن به او نیست، فقط وقتی او را می دید، هیجان زده می شد. -به نظر من تو باید بری چند تا دوسـ ـت دختر بگیری تا خودتو آروم کنی، دیگه هم نیا اول صبحی منتظر من نمون -فلور این دوست داشتن منو می رسونه فلور سر تکان داد: -آره، فکر کردی من مثه مادرم احمقم که برم سمت مردی که نماز می خونه و تسبیح می زنه؟ و در حیط را باز کرد، میثم اخرین تلاشش را کرد: -من دیشب نماز نخوندم و با این حرفی که از دهانش خارج شد، پشت سرش تیر کشید. نماز نخوانده بود، صبح هم خواب ماند، برای نماز صبح هم بیدار نشد. تا نزدیک سپیده دم روی تخـ ـتش این پهلو و ان پهلو شد، می خواست سر ساعت هفت از خواب بیدار شود و منتظر فلور بماند. نماز مغرب و عشا را نخواند، نماز صبحش را نخواند. فلور پوزخند زد: -زحمت کشیدی میثم سعی کرد عذاب وجدانی که نزدیک بود خفه اش کند پس بزند، به دنبال فلور وارد کوچه شد: -خب دیگه باید چی کار کنم؟ ببین دیگه مقدس مآبی در نمیارم فلور جوابش را نداد، میثم سماجت کرد: -فلور با تو ام فلور سر چرخاند: -من چه می دونم چی کار کنی، برو با دخترا دوست شو یه ذره اداب معاشرت یاد بگیر، اینقدرم واسه من نقش پسرای خوبو بازی نکن، میثم با نگرانی گفت: -اگه این کارو کنم، میای سمتم فلور باز هم پوزخند زد، با تمسخر گفت: -تو عرضه تو نشون بده منم یه فکری می کنم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۳]
قسمت ۸۷ —پسره مثه گاوه، اصلا نگام نکرد، می دونی یقه ی لباسم تا کجا باز بود، اصلا محلم نکرد، همش یه سره گفت فلور کو فلور کو، می خواستم بگم فلور سر قبر باباشه، اخرشم اومد دنبالت ورت داشت برد فلور با بی حوصلگی به صحبتهای نسیم گوش می کرد. فکرش درگیر بابک بود، می خواست از زیر زبانش بکشد بابک در چه حال و روزی بود؟ به میان حرفش پرید: -از بابک بگو -ندیدمش بابا، چه می دونم چه غلطی می کنه و خمیازه کشید: -این پسرعموت خیلی خره، چرا به من پا نمیده؟ فلور با دیدن خمیازه نسیم، به خمیازه افتائد: -از بس ….مغزه نسیم خندید: -چه دهنِ خرابی داری تو فلور دستش را دراز کرد و مقنعه اش را کشید: -چرت نگو بابا و از روی سکوی کنج حیاط بلند شد و شلوارش را تکاند: -تو بلد نبودی رامش کنی، من اگه هیکل تو رو داشتم کل شهرو دنبال خودم راه مینداختم نسیم با حرص گفت: -وسط مهمونی که جای این کارا نیست، تازه اونم با دو دفه دیدن، من اگه شماره شو داشتم در عرضٍ یه هفته خر خودم می شد، شمارشو بده ببین چه کولاکی به پا می کنم با شنیدن این حرف، چشمان فلور برق زد. یعنی ممکن بود نسیم بتواند به حرفش عمل کند و میثم را به سمت خودش بکشاند تا اینقدر وسط نقشه هایش بلوا به پا نکند؟ جشمانش را ریز کرد: -راست میگی یا خالی می بندی؟ -راست میگم، دروغم چیه، شمارشو بده و وایستا نگاه کن فلور گوشی اش را از جیبش بیرون کشید، نگاهی به چشمان مشتاق نسیم انداخت، فکری از ذهنش گذشت. نگاهش موذیانه شد، گوشی را دوباره در جیبش گذاشت، نسیم با ناراحتی گفت: -شماره شو بده خوب فلور ابرو بالا انداخت: -باید توی دو تا بطری اب معدنی برام بنزین بریزی و بیاری نسیم جا خورد: -چی؟ -همینی که شنیدی، هر وقت آوردی شماره میدم، -بنزین از کجا بیارم مسخره؟ فلور شانه بالا انداخت: -چه می دونم، یه فکری بکن وگرنه شماره بی شماره نسیم با حرص جواب داد: -خیل خوب شماره بده برات فردا میارم فلور چشمانش را درشت کرد: -اگه نیاری همه ی وزنمو میندازم رو سرت، دهنتو صاف می کنم نسیم سرش را خم کرد: -خفه شمارشو بده فلور دوباره گوشی اش را بیرون کشید: -خیل خوب بنویس، فقط یه کاری کن بیاد سمت تو، اصلا یه کاری کن از این خدا پیغمبر فاصله بگیره کمتر واسه من رستم دستان بشه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۱]
قسمت ۸۹حاج پرویز با ناراحتی به کبودیِ صورتِ زیور، زل زده بود. زیور از مقابل چهار چوب در تکان نمی خورد. حاج پرویز به آرامی گفت: -زیور برو کنار بذار بیام تو زیور قیافه ی نگرانی به خود گرفت: -وای حاجی کجا بیای؟ می خوای دوباره دخترات یه بادمجون زیر این یکی چشمم بکارن؟ حاج پرویز لبـ ـهایش را روی هم فشرد و سری به نشانه ی درماندگی تکان داد. زیور به خودش فشار آورد و بالاخره اشک دور چشمش حـ ـلقه زد: -حاجی می دونستم دخترهات میان اینجا و کتکم می زنن، می دونستم شما از پسشون بر نمیای، اصلا چرا باید رو در روشون بمونی، به خاطر کی؟ این زیور مادر مرده؟من که مهم نیستم حاجی، اصلا من که یادگارِ برادرِ خدا بیامرزتون نیستم و پر چادرش را روی صورتش کشید و هق هق کرد: -حاجی یادتونه گفتین صیغه بشیم؟ گفتم اینا میان کتکم می زنن؟ هنوز نه به داره نه به باره ببینین چه بلایی سرم آوردن؟ و یکباره دستش را از روی صورتش کنار کشید، پر چادرش را عقب زد و یقه ی بلوزش را پایین کشید و به خراشیدگی روی جناق سیـ ـنه اش اشاره زد: -ببین حاجی نگاه حاج پرویز روی پوست سفید زیور ثابت ماند که خراشیدگی نه چندان عمیقی روی آن به چشم می خورد. اصلا به خراشیدگی نگاه هم نکرد، با چشمان گشاد شده به پوست تن زیور زل زده بود. به سختی پلک زد و دستی به پشت گردنش کشید. زیور با اطمینان از اینکه حاج پرویز را حالی به حالی کرده، با چادرش تنه اش را پوشاند: -حاجی من تصمیمو گرفتم، از اینجا میرم، فقط یکی دو ماهی به من وقت بدین که یه جایی رو پیدا کنم حاج پرویز شوکه شد: -می خوای بری؟ کجا؟ زیور دوباره به گریه افتاد: -حاجی می رم یه جایی که نگران نباشم برادرزاده های شوهر خدا بیامرزم سر برسن و منو کتک بزنن حاج پرویز آب دهانش را قورت داد: -آخه با کدوم پول، با کدوم کار؟ زیور آه کشید: -خدای منم بزرگه حاجی، سمیه رو به همون خدای بالا سرمون واگذار کردم، به خاطر گل روی شما ازش شکایت نمی کنم، می دونین دیه ی این لب ترکیده و این بادمجون زیر چشمم چقدره؟ ولی من حرمت نون و نمکی که با شما خوردم نگه می دارم حاج پرویز اما صحبتهای زیور را نمی شنید، نگران این بود که زیور برود. اصلا کجا برود، نه اجازه نمی داد. -زیور، فکر رفتنو از سرت بیرون کن صدای زیور اوج گرفت: -پس بمونم کتک بخورم؟ حاج پرویز با نگرانی سر بلند کرد و به راه پله خیره شد. نگران سر رسیدن روحی بود. با دستپاچگی گفت: -زیور برو تو بذار بیام داخل حرف بزنیم زیور مقاومت کرد: -نه حاجی نیا داخل، ارواح خاک بهروز نیا تو، بخدا جون کتک خوردن ندارم و چادرش را شل کرد و دسته ای از موهای سیاهش از زیر چادر نمایان شد. حاج پرویز پشت سر هم نفس عمیق کشید. زیور برایش خیلی لوند و دلربا بود. پشت سر هم پلک زد: -زیور تو بگو من چی کار کنم زیور با نا امیدی سر بلند کرد و به حاج پرویز خیره شد. نه، انگار آبی از این پیرمرد گرم نمی شد. باید کوکش می کرد. -برین سر زندگیتون حاجی، برین پیش روحی خانوم و دختراتون، والله من هم دختر بابام بودم، تا وقتی زنده بود جرات نداشتم بهش بگم بابا چرا این کارو کردی اون کارو کردی، اینقدر که خدا بیامرز جذبه داشت، یه نگاه به من و خواهر و برادرام مینداخت حساب کار دستم میومد، شما برین با خونواد… حاج پرویز حرف زیور را قطع کرد: -ینی چی زیور؟ ینی می گی من جذبه ندارم؟ کی این حرفو زده؟ سمیه و هاجر کی ان؟ هر دو تا رو می فرستم سیـ ـنه ی قبرستون زیور چیزی نگفت و سرش را به معنی پوزخند چند بار پشت سر هم تکان داد. حاج پرویز رنگ به رنگ شد، توقع نداشت زیور او را مسخره کند، ابروهای سفید و پرپشتش در هم گره خورد: -زیور؟ ینی من عرضه ندارم از پس دو تا الف بچه بر بیام؟ به دخترای من چه ربطی داره؟ خودم همه چیزو درست می کنم، اول صیغه می کنیم چند ماه بعد هم عقد دائم زیور در دل پوزخند زد. حاج پرویز مگر خوابش را می دید که به وصالش برسد و بعد از او دل زده شود. این جماعت حاجی بازاری را خوب می شناخت، شوهرش هم بازاری بود، خیر سرش حاجی هم بود، اما یکی یکی هر آنچه داشت از دست داد. رفیق باز شد و بعد زن باز شد، آنقدر برای این زن و آن زن خرج کرد که دیگر چیزی برایش باقی نماند. فقط بدهی بالا آورد و اول حجره اش را فروخت و بعد خانه اش را هم از دست داد. هر دو برادر فقط اسم حاجی ها را خراب کرده بودند. هیچ کدام حاجی واقعی نبودند. اصلا برای او چه فرقی می کرد، او به فکر خودش بود و بچه هایش. سقفی می خواست برای خودش. نه اینکه نگران باشد نکند هر لحظه کسی سر برسد و او را آواره ی این خانه و آن خانه کند. به میان حرف حاج پرویز دوید: -حاجی من مخالف صیغه هستم، شما خودتم می دونی، برین فکراتو نو بکنین، اگر به نتیجه رسیدین بیاین و دوباره پر چادرش را جا به جا کرد و به آرامی گفت: -با اجازه و در را بست.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۱]
قسمت ۹۰ میثم به لبه ی میز تکیه زده بود و به نقطه ای خیالی در فضا نگاه می کرد. فلور گفته بود خودش را عوض کند و آن وقت او به سمتش کشیده می شد. اصلا باید چه خاکی بر سرش می کرد؟ او چه فرقی با دیگران داشت مگر؟ و یادش آمد فلور گفته بود از پسری خوشش می اید که خوش تیپ باشد و سختگیر. خوب منظورش از سختگیری چه بود؟ هر از گاهی قدرتش را برایش به نمایش می گذاشت؟ اما آخر دلش نمی آمد اذیتش کند. مثلا چه کار می کرد؟ مچ دستش را می پیچاند و زیر گوشش می کوبید؟ -آقا این ماست خوری هایی که پشت ویترین گذاشتین چند؟ میثم از افکارش کنده شد و رو به زن چادری که بین چهار چوب در ایستاده بود، گفت: -بله؟ زن دوباره سوالش را تکرار کرد، میثم از میز فاصله گرفت و به سمت ویترین رفت: -کدوم مد نظرتونه؟ زن به ماست خوری ها اشاره کرد. میثم گلویش را صاف کرد: -قابلی نداره، شش تا برای شما در میاد سی و پنج تومن -گرونه -شما بپسندید، تخفیف می دم و برای چند لحظه از خودش بیزار شد که بعد از این همه سال درس خواندن، داخل حجره ایستاده بود و برای سه چهار تومن بالا و پایین با این و آن چانه می زد. زن نیم نگاهی به ماست خوری ها انداخت: -باشه، دوباره بر می گردم میثم چیزی نگفت. زن چادری که رفت، دو انگشت شصت و اشاره اش را روی چشمانش گذاشت، چشمانش از بی خوابی شبِ گذشته می سوخت. دوباره به یاد نمازهای نخوانده اش افتاد. با یادآوری آن، کلافه شد. او و نماز قضا داشتن؟ از محالات بود. نفسش را بیرون فرستاد. -سلام قلدر با شنیدن صدای احمد شوهر سمیه، نفسش را حبس کرد. می دانست چرا اینجا آمده، آمده بود برای کتک زدن زنش او را باز خواست کند. حالا که خوب فکر می کرد می دید، کار خوبی هم نکرد که خواهرش را زده بود. خجالت می کشید به شوهر سمیه نگاه کند. دستش را از روی چشمانش پایین کشید و زیر لب سلام گفت. احمد با اخمهای گره کرده وارد مغازه شد و در چند قدمی اش ایستاد. میثم به کفشهای مردانه اش زل زد. اخمهایش نا خودآگاه در هم شده بود. احمد دستش را به کمـ ـر زد: -شنیدم دیشب کولاک به پا کردی، خواستی بگی آره منم هستم، منم آدمم، منم زور بازو دارم، بلدم دست رو زن جماعت بلند کنم میثم شرمنده شد. همیشه برای داماد بزرگش احترام قائل بود. حالا نمی دانست در جوابش چه بگوید. راست می گفت، دستش را روی زن بلند کرده بود که چه شود؟ آن هم چه کسی، خواهر بزرگترش. لبـ ـهایش را روی هم فشرد و با شرمندگی گفت: -خودمم نفهمیدم چی شد صدای احمد بالا رفت: -نبایدم می فهمیدی، فلور کنارت بود، حواست پرت بود، اصلا تو این دنبا نبودی، اصلا وقتی فلور پیشت باشه تو چیزی هم می فهمی؟ همه چیزت شده فلور، البته ازون مادر بعید نیست این جور دختر پس بندازه، امروز که واسه خاطر فلور دست روی خواهرت بلند می کنی، حتما فردا پدر و مادرتو میندازی بیرون، بعد میری دختره رو میاری توی خونه شون که سروری کنه و به ریش نداشته ات هم بخنده چشمان میثم گشاد شد. احمد در مورد فلورش می گفت. آن هم اینقدر تند و تیز، اینقدر صریح؟ امرزو صبح فلور به او چه گفته بود؟ گفته بود جربزه ندارد. انگار راست می گفت، اگر جربزه داشت که دامادش نمی آمد مقابلش نمی ایستاد و به دختری که دوستش داشت بد و بیراه نمی گفت. پس برای همین بود که فلور به او پا نمی داد. چشمانش گشاد تر شد. پا نمی داد؟ این جمله ای بود که فلور بر زبان آورده بود، از او یاد گرفته بود. سرش را تکان داد، اصلا جمله ی هر کسی که بود، مهم همین حالا بود که احمد رو در رویش به فلورش تهمت می زد. خشم در دلش نشست. اصلا همین احمد که اینقدر برایش از زور بازو می گفت چرا به زنش هیچ چیز نمی گفت که دیشب آمده بود خانه شان و زن عمویش را کتک زده بود؟ یکباره سر بلند کرد و با غضب به احمد زل زد: -منظورت چیه؟ احمد جا خورد. برای چند لحظه نتوانست چیزی بگوید. میثم و بی احترامی؟ تندی و بی ادبی؟ دهان باز کرد تا چیزی بگوید که میثم امان نداد: -واسه چی در مورد چیزی که نمی دونی اظهار نظر می کنی؟ زنت دیشب اومد زن عمو زیورو زد، بهش گفتی کارش بد بود یا سر پا موندی تشویقش کردی؟ احمد خودش را جمع و جور کرد و با عصبانیت گفت: -بچه کی به تو رو داده؟ دو تا پشت لبت سبز شد فکر کردی چه خبره؟ اونی که دیشب زدی زن منه، فکر کردی پشت بازو داری دیگه می تونی خودی نشون بدی؟ من این همه سال باهاش زندگی کردم تا حالا بهش تو نگفتم، به خاطر یه دختری که معلومه چه حال و روزی داره خواهرتو زدی؟ میثم اما به سیم آخر زده بود، چرا هر کس از راه می رسید چیزی به فلور می گفت؟ -جربزه نداری، غیرت نداری، زنت سر تو سواره احمد لال شد. حدقه ی چشمش این سو و آن سو رفت. چه کسی به او می گفت بی غیرت؟ پسری که حد اقل پانزده سال از او کوچکتر بود؟ رگ گردنش بیرون زد: -چقدر عوضی شدی میثم، میثم انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا برد: -بفهم چی میگی حاج احمد، حرفهای چندش تحویل من نده، احمد مات و مبهوت شد.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx