رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۰۶تا۱۲۰
رمان:دگردیسی
نویسنده:غزل السادات مهتابی
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۱۰۶ فلور وارد حیاط شد، با عجله به سمت انبار دوید. برایش مهم نبود همین ده دقیقه ی پیش، چه بلایی بر سر بابک و ماشین گران قیمتش آورده است. خودش مهم بود و درد بی درمانی که گریبانگیرش شده بود. به بابک فکر هم نمی کرد. خودش را داخل انبار پرت کرد و به دنبال بطریهای بنزین، انبار را به هم ریخت. بطری ها نبودند. همان بطریهای محبوبش که نسیم برایش اورده بود. بطریها نبودند و او نزدیک بود سر سام بگیرد. چند بار آن انبار به هم ریخته را بالا و پایین کرد، اما خبری از بطریها نبود. ذهن نیمه هوشیارش به کار افتاد، کار میثم بود. فقط او از جای این بطریها خبر داشت. کسی سال تا سال داخل این انبار نمی آمد. میثم می خواست اذیتش کند. باید می رفت سراغش، باید حالش را سر جایش می اورد. با این فکر از انبار بیرون آمد و به سمت خانه ی دو طبقه دوید….. فلور با عصبانیت به در کوبید و فریاد زد: -میثم؟ و اینبار محکم تر به در ضربه زد. چند لحظه ی بعد، در خانه باز شد. روحی با دیدن فلور در آن وضعیت اشفته، با نگرانی گفت: -چیه فلور؟ فلور کفشهایش را از پا خارج کرد و بدون ملاحظه وارد خانه شد: -میثم کجاست؟ روحی به دنبالش رفت: -فلور؟ چی شده آخه؟ و به چشمان خون گرفته ی فلور زل زد. سفیدی چشمانش به سرخی می زد. با نگرانی دستانش را در هم گره کرد: -میثم تو اطاقشه، نمیگی چی شده؟ فلور جواب روحی را نداد، به سمت اطاق میثم رفت، روحی تلاش کرد راه فلور را سد کند، اما فلور با یک حرکت او را پس زد: -اَه، برو اون ور دیگه روحی اما کلافه شد. از دست این مادر و دختر، از دست گستاخی هایشان، اصلا دوست داشت برود سراغ زیور و او را بیاورد به خانه اش، دخترش را نشانش دهد و بگوید این چه جور بچه تربیت کردن است؟ و با این فکر فلور را رها کرد و از خانه بیرون رفت. میثم با نیم تنه ی برهـ ـنه روی تخـ ـت دراز کشیده بود، به نسیم فکر می کرد و به فلورش. نسیم برایش نقطه ی پایان بود. پایان این همه فشار که کم کم کمـ ـرش را خم می کرد. فلور اما نقطه ی آغازش بود. با فلور آینده اش را می ساخت، زندگی اش را می ساخت. لبخندی روی لبش نشست. شاید نسیم می توانست کمکش کند که خوش پوش شود و چشم فلور را خیره کند. لبخند روی لبش پر رنگ شد. یکباره با شنیدن صدای فریاد فلور، از هپروت خارج بیرون آمد. گوشهایش را تیز کرد، صدای فلور بود؟ پلک زد، شاید خیالاتی شده بود، فلور اینجا چه می کرد؟ به ساعت مچی اش زل زد. فلور باید الان می رفت خانه ی خودشان. باز هم گوشهایش را تیز کرد، انگار او را صدا می کرد. خواست از روی تخـ ـت نیم خیز شود که یکباره در اطاق باز شد و فلور بین چهار چوبی در، ظاهر گشت. میثم با دیدنش ضعف کرد. قلبش تپید. فلور نزدیکش بود، دو قدمی اش. همینجا کنارش بود. فلور با فریاد گفت: -بطری های بنزینو چی کار کردی؟ میثم چهره در هم کشید. بطری های بنزین؟ برای آن دو بطری بی ارزش امده بود سراغش؟ عصبی شد: -ریختم تو باک بنزین با شنیدن این حرف، فلور دیوانه شد، به سمت میثم خیز برداشت. با خودش فکر کرد که همین حالا آنقدر کتکش می زد تا خون بالا بیاورد. چقدر از این پسرعمویش بیزار بود. به یک قدمی میثم رسید: -غلط کردی، ریختی تو باک؟ مگه پمپ بنزین نبود که بنزین بزنی؟ کثافت و هر دو دستش را به سمت بازوان میثم برد، میثم اما نفهمید چه می کند. شاید هم فهمید و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را دراز کرد، زودتر از فلور به بازوانش چسبید، او را به سمت خودش کشید، فلور یکه خورد، کنترلش را از دست داد و روی تخـ ـتخواب ولو شد. میثم نیم خیز شد و روی هیکل فلور چنبره زد. محکم به دستان فلور چسبیده بود. بدنش داغ شده بود. فلور تقلا کرد: -دست منو ول کن، چرا بطریها رو ریختی تو باک؟ میثم اما محو تماشای فلور بود. دخترک اصلا زیبا نبود، اما نگاهش که می کرد دست و پایش بی حس می شد. فلور دست و پا زد: -بطریهای بنزینو بده، باید بری الان برای من از پمپ بنزین پرشون کنی میثم همچنان به فلور زل زده بود. اگر زنش می شد تا چند سال بچه دار نمی شدند، فلور که سنی نداشت، کمکش می کرد برود دانشگاه، لیسانسش را بگیرد، آن وقت اگر دوست داشت بچه دار می شدند. سرش روی تنه اش خم شد. نگاهش روی نیم تنه ی برهـ ـنه اش ثابت ماند. شکم برامده اش توی ذوق می زد. دوست داشت شکمش شش تکه بود، آن وقت شاید فلور اینقدر جفتک پرانی نمی کرد. فلور لگد زد: -بطریهای منو پر کن میثم از افکارش کنده شد، می خواست از فلور فاصله بگیرد. چقدر احمق بود، چرا دخترعمویش را به داخل تخـ ـتخوابش کشانده بود؟ تصویر نسیم مقابل چشمانش نقش بست، اصلا نسیم خودش پایه بود، دیروز با دلیل و بی دلیل خودش را چسبانده بود به او. یکبار خوابیدن با او که ایرادی نداشت. اصلا با او می خوابید و بعد توبه می کرد. تا وقتی هم توبه نکرده بود نماز نمی خواند.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۱۰۷با شنیدن صدای جیغ فلور به خودش امد: -چرا دستمو ول نمی کنی؟ دستم داره میشکنه میثم دستش را شل کرد، فلور از فرصت استفاده کرد و از روی تخـ ـت پایین پرید، می خواست به سمت در برود، اما یک لحظه بوی بنزین زیر بینی اش پیچید. دچار توهم شده بود. حس کرد میثم بوی بنزین می دهد. مسخ شد و یک قدم به سمتش رفت. میثم مات و مبهوت به فلور زل زده بود. به زحمت آب دهانش را قورت داد. فلور در چند سانتی متری اش ایستاد. سرش را جلو برد تا بدنش را بو کند. میثم بوی بنزین می داد یا این فقط خواب و خیال بود؟نزدیک تر شد، سرش به قفسه ی سیـ ـنه ی میثم چسبید. میثم از خود بی خود شد، دستش را روی سر فلور گذاشت و او را به خود چسباند. فلور به خودش آمد، نه بوی بنزین نبود، خیالاتش بود، توهماتش بود. عصبی شد و تقلا کرد تا زا آغـ ـوش میثم بیرون بیاید. میثم اما لج کرد، دوست نداشت فلور برود. دستش را محکم به پشت سر فلور چسبانده بود. فلور خواست با ناخنهای بلندش تنه ی میثم را بخراشد که ناگهان در اطاق باز شد و حاج پرویز و به دنبالش روحی و زیور، بین چهارچوب ظاهر شدند. دهان هر سه نفر از تعجب باز ماند
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۵]
قسمت۱۰۸ میثم دستپاچه شد و خودش را عقب کشید. نگاه مضطربش روی صورت کبود شده ی حاج پرویز ثابت ماند. آب دهانش را قورت داد، یکباره به خودش آمد. اصلا چه شده بود مگر؟ سر دخترعمویش را به سیـ ـنه چسبانده بود دیگر. باید از پدرش هم می ترسید؟ اگر واقعا این کار بد بود، چرا پدرش گاه و بیگاه می رفت طبقه ی پایین پیش زنِ برادر مرحومش؟ تازه خودش که پسر مجرد بود، بیست و سه سال بیشتر نداشت، پدرش مرد شصت و چند ساله بود، متاهل بود، نوه داشت. یکباره فکش را منقبض کرد. صدای فریاد زن عمو زیورش سکوت اطاق را شکست: -فلور؟ درد به دلت بگیره فلور، ور پریده ی بی حیا فلور چند قدم عقب رفت، نفسش به شماره افتاد، دهانش را باز کرد و نفس کشید، باز هم خس خس سیـ ـنه اذیتش کرد. بریده بریده گفت: -می خوام…برم حاج پرویز قدمی به سویشان برداشت: -چشم سفیدا، تو خونه ی من زنا می کنین؟ پسره ی بی غیرت این چه سر و وضعیه؟ روحی به میان حرفش پرید: -حاجی چند بار گفتم دختر و پسر مجرد نباید توی یه خونه باشن؟ زیور خطر را حس کرد، معنی این حرف روحی این بود که زیور و بچه هایش نباید در این خانه می ماندند. سعی کرد میانه را بگیرد: -زنا که نبوده حاجی، خدا رو شکر به موقع رسیدیم روحی به سمتش چرخید: -زنا نبوده زیور؟ پس چی بوده؟ زیور به چشمان روحی خیره شد. دور چشمانش چینهای ریز و درشت به چشم می خورد. از این زن بیزار بود. دو دستی چسبیده بود به حاج پرویز و رهایش نمی کرد، صدایش بالا رفت: -چیه روحی خانوم؟ هوا برت داشته؟ کسی که لباس تنش نیست پسر شماست، دختر من که لخـ ـت نیست و با دست به فلور اشاره زد که بی توجه به آنها تلو تلو خوران به سمت در اطاق می رفت. حاج پرویز نگاهی به زیور انداخت، او هم از خشم کبود بود. دوباره به میثم نگاه کرد. تی شرتی به تن نداشت، برهـ ـنه بود و اصلا تلاش نمی کرد خودش را بپوشاند. زیور با خشم چشم از روحی گرفت و به سمت فلور خیز برداشت: -تن لشتو راه بنداز بریم خونه، امروز تیکه بزرگه ات گوشت میشه فلور دستش را تکان داد: -اَه اعصاب هیچ کدومتون رو ندارم، برو کنار زیور اما آنقدر عصبی بود که با مشت پشت کمـ ـر فلور کوبید. فلور فریاد زد: -آی کمـ ـرم، چی کارم داری؟ زیور فریاد زد: -از مدرسه اومدی اینجا تو اطاق پسر عموت که چه غلطی بکنی؟ و دستش بالا رفت و دوباره روی کمـ ـر فلور کوبیده شد. میثم با دیدن این صحنه، گر گرفت. دوست نداشت زیور فلور را کتک بزند. اصلا مگر زیور خودش مادر خوبی بود؟ خودش زیر پای پدرش نشسته بود، خودش آمده بود وسط زندگی یک مرد متاهل و حالا فلورش را می زد؟ با قدمهای بلند خودش را به فلور رساند و از پشت مانتو اش گرفت و او را عقب کشید و رو به زیور گفت: -دستات بشکنه زن عمو که فلورو می زنی سکوت سنگینی در اطاق حکم فرما شد. زیور با ناباوری به میثم خیره شد. روحی زبان به دهان گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. حاج پرویز به خودش تکانی داد، باید حساب این پسر را می رسید. به سمتش رفت: -تو دیگه خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنیا، و دستش را به سمت بازوی فلور دراز کرد: -ولش کن این دخترو بذار مادرش ببرتش ادبش کنه فلور خودش را عقب کشید و به گریه افتاد: -بی شعورا، ولم کنین می خوام برم صدای خس خس تهوع آوری از سیـ ـنه اش شنیده شد. حاج پرویز رنگ به رو نداشت. هم باید از پسرش حرف می شنید و هم از برادر زاده اش؟ دوباره دستش را دراز کرد و اینبار به بازوی فلور چسبید: -برو خونه ات، زود باش برو تا نزدم نکشتمت فلر مقاومت کرد: -ولم کن حاج پرویز عصبی شد و خواست با مشت روی سر فلور بکوبد، میثم دوباره او را عقب کشید و اینبار رو در روی پدرش ایستاد. حاج پرویز یکه خورد، به هیکل تنومند میثم خیره شد، سعی کرد خودش را نبازد: -چیه؟ می خوای منو بزنی؟ میثم چشمانش را تنگ کرد: -اگه مجبورم کنی می زنمت حاجی صدای جیغ خفه ی روحی در فضای خانه پیچید: -میثم؟ میثم بی توجه به مادرش ادامه داد: -هر کسی به فلور دست بزنه، می زنمش، و یک قدم به سمت زیور برداشت و دستش را به نشانه ی کتکش زدن، نزدیک بناگوشش برد: -زن عمو زیور با تو هم هستم چشمان زیور برق زد، چه فرصت خوبی بود، می توانست گند دخترش را جمع کند، می توانست از آب گل آلود ماهی بگیرد. صدایش بغض آلود شد: -باریک الله، دستت درد نکنه، و رو به حاج پرویز کرد: -می بینی حاجی؟ شوهر خدا بیامرزم روی من دست بلند نکرده بود تا الان، ینی من نمی تونم بچه ی خودمو ادب کنم؟ درسته پسر شما لخـ ـته، درسته دختر من لباس تنشه ولی من می خوام بزنم شهیدش کنم، تربیتش کنم، می بینین پسرتون به من چی می گه؟ فلور اینبار تقلا کرد و بازویش را از دست حاج پرویز بیرون کشید و با عجله به سمت در اطاق رفت. در حال خودش نبود و برایش اهمیت نداشت همه ی اهل خانه به جان هم افتاده بودند.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۰]
قسمت ۱۰۹ زیور خواست مانع شود، میثم به سمتش گام برداشت: -ولش کن بره زن عمو حاج پرویز به مچ دست میثم چسبید: -تو چه کاره ای پسر؟ میثم به سمت حاج پرویز چرخید و فریاد زد: -من همه کاره ام، تو چه کاره ای حاجی؟ می خوای مخ این زنه رو بزنی بیاریش ور دل زن اولت، واسه همین داری خودتو چاک میدی حاج پرویز با چشمان گشاد شده فریاد زد: -پسره ی نا خلف، بیچاره ات می کنم، دیگه از فردا حق نداری بری تو مغازه، برو گوشه ی خیابون گدایی کن فلور برای چند لحظه از صدای فریاد آن دو، هراسان سر چرخاند. نگاه وحشت زده اش روی میثم ثابت ماند. میثم دستش را دراز کرد و به یقه ی حاج پرویز چسبید: -اون مغازه به نام منه، تا هر وقت بخوام می تونم برم اونجا، تو هم نمی تونی به من بگی برم یا نرم و با شدت حاج پرویز را به عقب هل داد. چشم از پدرش گرفت و با فلور زل زد که هراسان از اطاق بیرون پرید. صدایش بالا رفت: -همه برین از اطاق من بیرون و رو به زیور گفت: -نشنوم کتکش زدیا عروس خانوم و دستانش را از هم گشود و چند بار به عقب و جلو تکان داد: -بفرمایید بیرون، می خوام بخوابم، بفرمایید روحی به گریه افتاد و با صدای لرزانی گفت: -میثم آخه این چه کاری… میثم حرفش را بردی: -بیرون مامان، اعصاب ندارم و رو به حاج پرویز کرد که با ناباوری به او زل زده بود: -ها حاجی؟ چیه؟ حاج پرویز خواست حرفی بزند، اما ترسید. این پسری که با نیم تنه ی برهـ ـنه رو به رویش ایستاده بود، میثمِ چند ماه پیش نبود. از او می ترسید، مطمئن بود اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزند، روی او دست بلند می کرد. بهتر بود سر به سرش نگذارد. دستی به ریش جوگندمی اش کشید و به روحی و زیور اشاره کزد و هر سه از اطاق خارج شدند. فلور از پله ها پایین دوید و به سمت خانه شان رفت، آنقدر به هم ریخته بود که فرصت نداشت به آنچه در خانه ی عمویش اتفاق افتاده بود فکر کند. اینکه میثم به خاطر او پدرش را به عقب پرت کرده بود و نزدیک بود به سمت مادرش حمله کند، هیچ کدام از اینها برایش اهمیت نداشت. حال و روزش خوب نبود، همه چیز را دو تایی می دید، با شتاب در نیمه باز خانه را باز کرد و داخل سالن پرید. نگاه هذیان زده اش روی فربد و فریال ثابت ماند که وسط سالن نشسته بودند، در دست فریال چسب مایع بود. فلور چشمانش را گشاد کرد و با قدمهای بلند به سمت خواهرش رفت، فریال ترسید و خودش را عقب کشید. فلور با چشمان به خون نشسته گفت: -چسبو به من بده فریال با نگرانی گفت: -تو خودت گفتی می تونیم باهاش بازی کنیم فلور جوابش را نداد و به سمتش رفت و صدایش ترسناک شد: -بده فربد با نگرانی چسب را از دست فریال گرفت و به سمت فلور دراز کرد: -بیا فلور مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، چسب را از دست فربد کشید و به سمت اطاق دوید…. حالش خوب بود، دیگر از آن سر درد روانی کننده، خبری نبود. دیگر زیر دلش به هم نمی پیچید. دو بینی اش بر طرف شده بود. فقط کمی احساس سستی می کرد. نفس عمیق کشید و انگار تازه به یادش افتاد همین یکی دو ساعت پیش چه اتفاقاتی افتاده بود. به یاد بابک افتاد. چهره اش در هم شد. گند زده بود به همه چیز. دیگر نمی توانست این گند را رفع و رجوع کند. موهای بابک را کشیده بود، باعث شد تصادف کنند. ماشین گران قیمتش به دیوار کوبیده شده بود. چشمانش را بست و سری به نشانه ی تاسف تکان داد. تنها شانس زندگی اش را از دست داد. دیگر نمی توانست بابک را به سمت خودش بکشد. دستش را مشت کرد و روی ران تپلش کوبید. چقدر احمق بود. این درد بی درمان زمان بدی گریبانش را گرفت. با شنیدن صدای مادرش گوشهایش تیز شد: -فلور، درد بی درمون گرفته، کجایی؟ ذلیل شده کدوم گوری هستی؟ صدای فریال را شنید: -مامان، فلور چسبو ازمون گرفت، داشتیم کاغذا رو می چـ ـسبوندیم دستگیره ی اطاقش بالا و پایین شد.فلور همانطور که پشتِ در نشسته بود، خودش را منقبض کرد و به در فشار آورد. زیور فریاد زد: -دختره ی گیس بریده، بالا رفتی چه غلطی بکنی؟ تو اطاق میثم چی کار می کردی؟ واسه چی چسبیده بودی بهش؟ فلور صحنه های اطاق میثم را به یاد آورد. به دنبال بنزینش رفته بود. میثم عوضی بنزینهایش را ریخته بود داخل باک ماشین، به مچ دستش چسبید و او را روی تخـ ـتخواب خواباند. بعد هم که سرش را به سیـ ـنه اش چسباند. اصلا تقصیر او که نبود. فریاد زد: -من کاری نکردم زیور با عصبانیت به در کوبید: -این درو باز کن فلور و با تنه اش به در فشار آورد. فلور خودش را به در چسباند و با کتفش سعی کرد مانع از باز کردن در شود. دوباره در بسته شد: -من هیچ کاری نکردم، میثم خودش کرم ریخت و یادش آمد میثم چه کرده بود. میثم به یقه ی پدرش چسبید و او را به عقب هل داد. می خواست مادرش را کتک بزند.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۰]
قسمت ۱۱۰ -من به تو نگفتم دور این پسرو خط بکش؟ گفتم یا نگفتم، الهی ذلیل بشی چرا دنبال این پسره موس موس می کنی؟ می دونی چقدر جون کندم تا همه چیزو بندازم گردن پسره؟ نزدیک بود بیاد کتکم بزنه،می خوای حاج عموت ما رو از خونه پرت کنه بیرون؟ تو این پسرو چیز خور کردی، به خاطر تو نزدیک بود قیامت به پا بشه فلور با خودش فکر کرد میثم هیچ وقت بی احترامی نمی کرد. تا جایی که به یاد داشت همیشه سر به زیر بود. سرش را هم بلند نمی کرد، اما چند ماهی بود خودش را به او می چسباند. امروز هم که دیگر طوفان به پا کرده بود. نفسش را بیرون فرستاد. -فلور کاری نکن دیوونه بشم شوهرت بدم بری گورتو گم کنیا با شنیدن این حرف، چشمهای فلور برق زد. شوهرش می داد؟ چقدر هم خوب. شوهر می کرد و از این خانه ی نکبت زده می رفت. اینجا می ماند و دلش را به چه چیزی خوش می کرد؟ به عموی چشم چرانش یا پسرعموی هیزش؟یا مادر بد دهانش؟ صدایش بالا رفت: -من از خدامه شوهر کنم، خودم شوهرمو پیدا می کنم تو فقط رضایت بده شوهرم کنم و ذهنش رفت سمت بابک. بابک دیگه خواب و رویا بود، نمی توانست او را به سمت خود بکشد. شوهر از کجا پیدا می کرد؟ ………………… حاج پرویز با صورت برافروخته مقابل حاج رسول شوهر هاجر نشسته بود. نمی دانست از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست چه بگوید؟ به دامادش بگوید برود با پسر نا خلفش صحبت کند که چرا یکباره از این رو به آن رو شده؟ یا راضی اش کند برود آن مغازه ای را که صوری به نامش زده بود، دوباره به نام پدرش بزند؟ اصلا اگر ترس از دست دادن مغازه نبود، همین امروز او را از خانه بیرون می انداخت. پسری که به یقه ی پدرش می چسبید و او را به عقب پرت می کرد لایق جرز دیوار هم نبود. -حاجی چیزی شده؟ حاج پرویز به خودش امد و سر بلند کرد: -ها؟ -می گم چیزی شده حاجی؟ حاج پرویز دستی به گردنش کشید: -آره رسول، نمی دونم چطوری بگم حاج رسول با نگرانی گفت: -چی شده؟ نگران شدم، حاج خانوم حالشون خوبه؟ میثم خوبه؟ حاج پرویز کمی این پا و آن پا کرد. خوب بهتر بود فقط در مورد مغازه با رسول صحبت می کرد. باید مغازه را از چنگ میثم بیرون می کشید. اصلا مغازه که برای میثم نبود. برای خودش بود، این پسر از راه نرسیده صاحبش شده بود؟ -چیزی نیست رسول، فقط می خوام یه زحمتی بکشی با میثم صحبت کنی، می دونی که پارسال می خواستم یه وامی بگیرم نمی دونم چه گیر و گرفتاری بود که مجبور شدم مغازه رو به نام میثم بزنم تا با وام موافقت بشه، راستش من که سر از کارای بانک در نمیارم، -خوب؟ -خوب می دونی رسول، الان دوباره می خوام مغازه رو پس بگیرم، اگه…اگه زحمتشو بکشی و با میثم در موردش صحبت کنی خیلی خوب میشه حاج رسولی با نگاه مشکوکی پرسید: -چرا خودتون باهاش حرف نمی زنین؟ حاج پرویز روی صندلی جا به جا شد: -نمی خوام میثم فکر کنه بهش بی اعتمادم، می خوام تو به صورت یادآوری ازش بخوای که وقتشه مغازه رو به نام پدرت کنی حاج رسول چشمانش را تنگ کرد: -چیزی شده مگه حاجی؟ حالا مغازه به نام میثم بمونه مگه چی میشه؟ حاج پرویز اما کلافه شد. این داماد کند ذهنش چرا نمی فهمید؟ چرا همان کاری را که از او می خواست انجام نمی داد؟ این همه سین جیم برای چه بود؟ بی آنکه بخواهد لحنش تند شد: -کاری که گفتم انجام می دی یا نه حاج رسول؟ حاج رسول در سکوت به پدر زنش خیره ماند. یک جای کار لنگ می زد، حتما حاج پرویز با میثم دچار مشکل شده بود. همین چند هفته ی پیش احمد به او گفته بود با میثم درگیر شده، میثم او را از مغازه بیرون انداخته. رسول وقتی که ماجرا را شنید، خونش به جوش آمد. پسرک دهانش بوی شیر می داد و رو در روی داماد بزرگ خانواده مانده بود. بدش نمی آمد گوشمالی حسابی به او بدهد تا بفهمد با بزرگترش باید چطور رفتار کند. دستی به چانه اش کشید: -باشه حاجی، تا آخر هفته میرم پیشش بهش یادآوری می کنم و “یاداوری” را با تمسخر ادا کرد. حاج پرویز اما متوجه نشد، شاید هم فهمید و به روی خودش نیاورد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۱]
قسمت ۱۱۱ فلور مقابل در مدرسه ایستاد و رو به نسیم گفت: -خیل خوب فردا می بینمت نسیم سری تکان داد: -ببین، یکی دو روز دیگه یه جشن خودمونی دارم می گیرم، به بابک هم می گم که بیاد، تو هم بیا فلور آه کشید: -باشه میام، و دیگر از نسیم چیز بیشتری نپرسید. اصلا به او نگفت چند روز پیش داخل ماشینِ بابک، چه گندی به بار آورده بود. دیگر بودن با بابک برایش خواب و رویا بود. چند روزی می شد که از ترس گوشی اش را خاموش کرده بود . حتی می ترسید از نسیم در مورد بابک چیزی بپرسد. نسیم با بی خیالی گفت: -یه لباس درست و حسابی بپوش که بابک تو رو دید کَفِش ببره فلور سری تکان داد. به آن جشن نمی رفت. می ترسید بابک را ببیند. وقتی یادش می آمد چطور موهایش بلندش را در دست گرفت و کشید، حس از بدنش می رفت. اما باز هم ته دلش کورسوی امید روشن بود. نسیم انگار در مورد جریان تصادف چیزی نمی دانست، یعنی ممکن بود بابک به او چیزی نگفته بود؟ در این صورت که خیلی خوب بود، شاید می توانست کارش را رفع و رجوع کند، مثلا به او بگوید برای یک لحظه خون به مغزش نرسید، یا مثلا بگوید سرش ضربه خورده بود. چشمانش را تنگ کرد، نه، اینها فایده ای نداشتند. باید چیز دیگری می گفت. چیزی به ذهنش نرسید. باز هم آه کشید. نسیم نگاهی به گوشی اش انداخت که در دستش می لرزید و گفت: -خوب من برم، تو هم برو خونه فلور از او جدا شد و در جهت مخالف به راه افتاد. نسیم سر جایش ایستاده بود و به رفتن فلور نگاه می کرد، گوشی را روی گوشش گذاشت: -الو صدای بابک درون گوشی پیچید: -این دختره ی خیکی رو پختی که دو سه روز دیگه بیاد خونه تون مهمونی؟ نسیم بینی اش را چین داد: -مهمونی خونه ی ما که نیست، خونه ی دایی مامانمه، یواشکی کلیدو برداشتم که بریم، می دونی که فقط تابستونا میان اینجا آخه… بابک حرفش را قطع کرد: -حالا هر چی، بهش گفتی باید؟ -آره گفتم، تو می خوای بلایی سرش بیاری؟ بابک با نفرت گفت: -آره، می خوام یه بلایی سرش بیارم تا مو کشیدن از یادش بره نسیم به دویست و شش پارک شده در آن سوی خیابان چشم دوخت. لبخند پت و پهنی روی لبش نشست. با همان لبخند گفت: -فلور از اول هم راضی بود تو یه بلایی سرش بیاری، بابک پوزخند زد: -وقتی کتکش زدم و دندوناشو شکستم و بعد بلا سرش آوردم اون وقت راضی بودنو می فهمه نسیم شانه ای بالا انداخت. اصلا برای او چه اهمیتی داشت فلور دندانهایش می شکست یا بلایی بر سرش می آمد؟ الان هیچ چیز مهمتر از میثم نبود که آن سوی خیابان پشت فرمان منتظرش نشسته بود. با عجله خداحافظی کرد و به سمت خیابان رفت… میثم پشت فرمان نشسته بود و به آن سوی خیابان نگاه می کرد. به بهانه ی نسیم آمده بود فلورش را ببیند. از دو سه روز قبل که آن اتفاق افتاده بود، فلور دیگر مقابلش آفتابی نمی شد. یعنی خودش از او کناره گرفته بود. خوب می دانست فلور را که می دید از دنیا و اطرافش بی خبر می ماند. مخصوصا که همه ی اهل خانه فهمیده بودند چیزی بین او و فلور هست، هر چند کسی جرات نداشت به او چیزی بگوید. حاج پرویز که سر یک سفره با او نمی نشست، مادرش هم به جز سلام و علیک چیزی به او نمی گفت. اصلا خودش هم حوصله ی پدر و مادرش را نداشت. فقط به فکر فلور بود. هرچند فلور رفتارهای ضد و نقیض داشت. هر چند کم کم شک کرده بود که فلور با بنزین یک خاکی بر سر خودش می ریخت. اما هر چه که بود، باید کمی از این دختر فاصله می گرفت وگرنه دیگر نمی دانست چه خواهد شد. به خودش گفته بود که آدم با دختری که می خواست ازدواج کند که نمی خوابید، اذیتش نمی کرد. نسیم که بود، برای روز مبادا نگهش داشته بود، روز مبادا همین روزها بود دیگر. همین روزهایی که هر جنس ماده ای که از کنارش می گذشت، حالش دگرگون می شد. با دبدن نسیم و فلور که مقابل در مدرسه ایستادند، قلبش تپید. همه ی وجودش چشم شده بود و غیر از فلور هیچ چیز نمی دید. چند بار خواست از ماشین پیاده شود و به آن سوی خیابان برود، اما خودش را کنترل کرد. آمده بود دنبال نسیم تا به همراهش برود بازار و برای خودش تی شرت و شلوار بخرد. اصلا اینها همه بهانه بود، امده بود فلور را ببیند. هر دو در یک خانه زندگی می کردند اما او از دو سه روزیش، به خودش ریاضت داده بود تا فلور را نبیند. نمی خواست پدر و زن عمویش حساس شوند و فلور را اذیت کنند. اگر اذیتش می کردند، هر دو نفر را کتک می زد. نگاهش همچنان روی فلور ثابت مانده بود که از نسیم جدا شد و مسیر خانه را در پیش گرفت. با حسرت به او زل زد که چند لحظه ی بعد لا به لای ازدحام دختران دبیرستانی گم شد. پلک زد و متوجه ی نسیم شد که با لبخند به این سوی خیابان می آمد. یکباره جنس نگاهش تغییر کرد، عشق رفته بود، در نگاهش شهو*ت بود و هو*س. سراپای نسیم را از نظر گذراند. اندام خوبی داشت، می توانست آتش وجودش را خاموش کند. یکی از ابروانش بالا رفت. به دنبال خانه ی خالی ذهنش را زیر و رو کرد، خانه ی خالی سراغ نداشت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۷.۱۷ ۲۲:۵۱]
قسمت ۱۱۲ ذهنش به سمت حجره ی داخل بازار کشیده شد. نه، آنجا هم خوب نبود، همه ی اهل بازار او را می شناختند. با صدای نسیم افکارش پراکنده شدند: -سلام میثم لبخند زد: -سلام، سوار شو نسیم با سرخوشی ماشین را دور زد و سوار شد… میثم آینه را تنظیم کرد: -خوب، کجا بریم؟ بریم بازار بزرگ؟ نسیم همانطور که آفتاب گیر را پایین داده بود و رژ لب قرمز را به لبـ ـهایش می کشید گفت: -نه اونجا جنساش بنجله، بریم رشت میثم سر چرخاند و به نسیم نگاه کرد، نیمرخش هـ ـوس* انگیز بود. به اندامش چشم دوخت. حتی با مانتوی مدرسه هم برجستگی های بدنش به زیبایی خودنمایی می کرد. لبخند کجی روی لبش نشست: -باشه می ریم رشت، تو تا کی وقت داری؟ نسیم لبـ ـهایش را روی هم مالید: -وقت دارم، الان به مادرم اس ام اس می دم میگم کلاس فوق برنامه دارم، اون خره زود باور می کنه و میثم دیگر به دهانش نیامد بگوید”آدم در مورد مادرش اینجوری حرف نمی زنه” از ذهنش گذشت مادر نسیم خر بود دیگر، اگر خر نبود که با یک اس ام اس فریب دخترش را نمی خورد. مادرش خر بود و گرگ دیگری از راه می رسید و بره اش را می درید. دوباره به نسیم نگاه کرد، این دختر چندان بره هم نبود. برای خودش بچه گرگی بود…. نسیم چشم از کمـ ـربندی خارج از شهر گرفت و سر چرخاند و به میثم خیره شد: -اوی، خوشگل شدیا و به موهای مدل شلوغش اشاره کرد: -اینو از کجا یاد گرفتی؟ -کدومو؟ -مدل موهاتو میثم دستی به موهایش کشید: -از خودم یاد گرفتم نسیم سری تکان داد: -خوب وارد شدیا کلک و نگاهش روی شکم برامده ی میثم ثابت ماند، خودش را به سمتش کشید و بی هوا روی شکمش ضربه زد: -اینو کِی اب می کنی؟ و غش غش خندید. میثم لبخند زد، دیگر از این حرکت بدش نمی آمد. یادش آمد فلور هم این کار را چند بار انجام داده بود، به شکمش ضربه زده بود. اما فلورش کجا و این دخترک هر جایی کجا؟ لبخند از روی صورتش محو شد، لبش را به دندان گرفت، نسیم با انگشتانش شکمش را فشار داد: -چه شکم سفتی هم داری میثم سعی کرد چهره ی فلور را پس بزند، دوست نداشت به یاد او به همراه دختر دیگری باشد، حالا که می خواست خیانت کند، حد اقل ذهنش پاک بماند. دست راستش از فرمان جدا شد و دور کمـ ـر باریک نسیم حـ ـلقه شد، او را به خود چسباند. نسیم قهقهه زد: -غلغلکم میاد و خودش را به میثم فشرد. لبـ ـهای میثم لرزید. برای یک لحظه صورت فلور در ذهنش نقش بست. پشت سر هم پلک زد تصویر فلور با هر پلک زدن به چپ و راست حرکت می کرد. نسیم با دو انگشت روی شکم میثم بالا و پایین می رفت: -ببین شکمت اینقدر سفته که دارم روش راه می رم و دوباره خندید و باز هم شکمش را فشار داد. دستش بالاتر رفت و روی قفسه ی سیـ ـنه ی میثم ضربه زد: -همه گوشته یا چربی؟ بذار دنده هاتو بشمرم و دستش را به سمت پهلوهای میثم برد. میثم با لجاجت تصویر فلور را از ذهنش محو کرد. یکباره راهنما زد و ماشین را به شانه ی خاکی جاده کشاند، نسیم با اخمهای در هم سرش را به عقب خم کرد و به میثم زل زد. میثم ماشین را متوقف کرد. نسیم خواست بپرسد چرا ایستاد، اما میثم به او امان نداد، دست برد زیر چانه اش و روی صورتش خم شد و او را بو*سید. نسیم شوکه شد، اما خودش را نباخت، کم کم به خودش می آمد، یکباره دستش را برد پشت سر میثم، چنگ زد میان موهایش و با او همراهی کرد. ضربان قلب میثم اوج گرفت. همانطور که نسیم را می بو*سید دستش رفت سمت کمـ ـربند ایمنی و دکمه اش را فشرد، دستش از کمـ ـربند جدا شد و رفت سمت مانتوی نسیم. یکباره حس کرد هوا کم آورده. کمی سرش را عقب کشید. به نسیم زل زد که چشمانش را بسته بود. کمـ ـربند ایمنی را از روی شکمش کنار زد، دوباره خودش را به جلو خم کرد. نسیم چشمانش را نیمه باز کرد: -هوم؟ میثم دستش را از روی تنه ی نسیم گذراند و کمـ ـربند ایمنی اش را باز کرد، آن سوی صندلی، اهرم را به عقب هل داد، تکیه گاه صندلی به عقب خم شد، نسیم متوجه ی نیت میثم شد، لبخند زد، میثم او را با کمی خشونت روی صندلی خواباند و خودش را به سمتش کشید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۱]
قسمت ۱۱۳ فلور به ساعتش نگاه کرد، ساعت نزدیک نه شب بود. از دست میثم عصبی بود. از دست پسرعموی احمقش که با کارهای عجیب و غریبش او را به دردسر انداخته بود. داخل حیاط قدم می زد و منتظر بود تا میثم به خانه برگردد. صدای مادرش را از انتهای حیاط شنید که صدایش می کرد: -فلور؟ نصف شبی تو حیاط چی کار می کنی؟ درد بگیری بیا خونه فلور با عصبانیت فریاد زد: -میام دیگه، الان که دیگه تو کوچه و خیابون نیستم، اَه زیور با خشم سری تکان داد و پنجره را بست. فلور اما همچنان منتظر میثم بود، دو کلام حرف حساب با او داشت. باید رو در رو به او می گفت. باید به او می گفت چقدر از او متنفر است، که به خاطر هرزگی هایش، مادر و عمویش مدام به او توهین می کردند. اصلا اگر او نبود، تا الان رابطه اش با بابک خیلی خوب شده بود و شاید تا یکی دو ماه دیگر به خواستگاری اش هم می آمد، باید به او… با شنیدن صدای در حیاط، افکارش پراکنده شد. پا تند کرد و به سمت در حیاط دوید. میثم را دید که خم شده بود تا در را باز کند، چند قدمی اش ایستاد. میثم با شنیدن صدای پایی سر بلند کرد و فلور را دید. قلبش تپید. چند روز می شد که دخترعمویش را ندیده بود. حالا فلور همین جا مقابل او ایستاده بود. کمـ ـر راست کرد و به او خیره شد. فلور دستش را به کمـ ـر زد: -احوال شبگرد کوچه ها میثم با شنیدن این حرف از دهان فلور، لبخند زد: -خوبی فلور؟ با شنیدن این حرف، فلور گر گرفت. خوب بود؟ نه خوب نبود، اصلا خوب نبود. سیـ ـنه اش خس خس می کرد، تیغه ی بینی اش نرم شده بود، گلویش می سوخت، با شنیدن هر صدایی از جا می پرسید. اگر میثم بنزین هایش را از به باد فنا نمی داد، اینقدر اوضاعش درب و داغان نبود. اخم کرد: -تازه میگی خوبم؟ نه خوب نیستم، میثم در خانه را رها کرد و چند قدم به سمت فلور رفت و با نگرانی گفت: -چی شده، حالت بده؟ فلور فریاد زد: -آره حالم بده، به خاطر توئه لجن، همیشه به خاطر تو من باید اذیت بشم کتک بخورم، اگه اون روز بغـ ـلم نکرده بودی، اگه حاج عمو و مامانم ندیده بودن الان من این همه اذیت نمی شدم میثم دوباره یک قدم به سوی فلور برداشت: -فلور اذیتت کردن؟ و با خشم اضافه کرد: -دهن همه رو سرویس می کنم فلور نگاه تحقیر آمیزی حواله ی میثم کرد: -تو به فکر خودت باش، یادته یه شب اینجا منتظرم بودی گفتی چرا دیر میای خونه؟ اگه این کار بده تو خودت چرا دیر میای خونه؟ میثم سکوت کرد، چیزی نداشت تا در جواب فلور بگوید. اصلا به او چه می گفت؟ می گفت تازه فهمیده زندگی یعنی چه؟ که تازه فهمیده لذت بیرون رفتن با دختری زیبا و قلمی یعنی چه؟ نگاهش دور تا دور صورت فلور چرخید، دوباره قدمی به سویش برداشت و اینبار سیـ ـنه به سیـ ـنه اش ایستاد: -فلور، فردا وقت می گیرم بریم دکتر پوست، صورتت افتضاح شده فلور دستانش را بالا آورد، می خواست به یقه ی میثم بچسبد، می خواست او را تکان دهد و بگوید چرا با ندانم کاریهایش باعث شده همه او را تحقیر کنند. دستانش به موازات جناق سیـ ـنه ی میثم ثابت ماند، صدایش می لرزید: -تو باعث میشی همه به من فحش بدن، همه فکر کنن من اومدم از راه به درت کنم، چرا یه بار مرد و مردونه نمیری بهشون بگی تو خودت همش به من دست می زنی؟ میثم تکان خورد. مرد و مردانه؟ حاضر بود همین حالا مرد و مردانه برود به همه بگوید فلور را برای زندگی می خواست. پای همه ی مخالفت ها هم می ایستاد. اما باید مطمئن می شد که فلور هم او را دوست دارد. -باشه فلور، میرم به حاجی بابا و مامانم و زن عمو زیور میگم، فلور تکان خورد: -میری میگی؟ -آره میرم میگم، به قرآن قسم… و یکباره مکث کرد. یاد چند ساعت پیش افتاد، داخل ماشین کنار شانه خاکی کمـ ـربندی، با نسیم چه کرده بود؟ دیگر به زبان آوردن اسم قرآن و خدا درست نبود. باید آنها را می بـ ـوسید و می گذاشت تهِ تهِ دلش، آنجا که هنوز کمی سفید مانده بود. -به جون مادرم میرم بهشون میگم تو رو می خوام، تو قبول کن زن من بش… صدای قهقهه ی فلور حرفش را قطع کرد: -هاهاهاها، چی؟ من زن تو بشم؟ خاک تو گورت، خاک خاک خاک و کف دستش را باز کرد و فرق سر میثم کوبید: -مگه من مغز خر خوردم که دوباره تو این خونه موندگار بشم؟ اولین خواسگاری که بیاد از اینجا میرم، اصلا می دونی چیه؟ هر کی بیاد خواسگاری من زنش میشم ولی زن تو نمیشم، همین مونده توئه درب داغون بشی شوهرم اون حاجی بابای…مشنگت بشه پدر شوهرم و دستانش را پشت کمـ ـرش گذاشت و صدایش را کلفت کرد: -تو خونه ی من زنا می کنید؟ تو خونه ی من؟ و دستش را از پشت کمـ ـرش برداشت: -می خواستم بهش بگم من با سوپور محله زنا می کنم ولی با این پسر خیکی تو نه، اصلا منو چی به این… میثم با شنیدن این حرفها از دهان فلور، قلبش تیر کشید. این دختر دوستش نداشت، او را نمی خواست. فقط او را هوایی کرد و بعد مثل یک تکه آشغال پرتش کرد آن طرف. خودش حاضر بود به خاطرش توبه کند، دوباره خوب شود، پاک شود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۱]
قسمت ۱۱۴ تازه اول بیراهه بود، می رفت همین امام زاده هاشم، می رفت چندین کیلومتر آن سوی رشت، می رفت توبه می کرد و آدم میشد و دیگر به هیچ زنی نگاه نمی کرد. اصلا همه اش تقصیر پدرش بود، پدرش به مادر فلور نظر داشت، برای همین فلور حاضر نبود زنش شود، راست هم می گفت، عمویش یک شبه می شد پدرش. تقصیر مادرش هم بود که نمی توانست حریف پدرش شود، اصلا تقصیر خواهرهایش بود که او را وارد این بازی کردند. با این همه افکار عجیب و غریب سر سام گرفت. دلش به درد آمد. تحقیر فلور دلش را سوزانده بود. با بغض به فلور زل زد و در دل گفت باشد همان راه خودش را می رفت. اصلا به درک که گناه بود و حرام بود، او که خدا و کلام خدا را بـ ـوسید و گذاشت کنج دلش، سجاده اش را هم می گذاشت داخل کمد و دیگر به آن نگاه هم نمی کرد. بغض بیخ گلویش چسبید، نفس عمیق کشید و سرش را پایین انداخت. فلور با دیدن این صحنه تکان خورد و دست از توهین و تحقیر برداشت. این پسر چرا یکباره از این رو به آن رو شد؟ اخم کرد: -میثم؟ و کمی خودش را خم کرد: -با تو ام میثم تصمیمش را گرفت و سر بلند کرد: -برو گمشو خونه فلور فلور جا خورد، با چشمهای گرد شده گفت: -با منی؟ میثم چرخید و به سمت در حیاط رفت: -برو گمشو خونه دیگه نبینم جلوی من آفتابی بشی و فریاد زد: -برو خونه فلور با عصبانیت فریاد زد: -تو بی خود می کنی سر من داد می زنی و خواست به سمت میثم بدود، میثم پیش دستی کرد و چرخید و راه رفته را برگشت، فلور ترسید، و سر جایش ایستاد. میثم شمرده شمرده گفت: -گمشو خونه نبیننمت، نذار روت دست بلند کنم فلور چند ثانیه به میثم زل زد، واقعا روی او دست بلند می کرد؟ میثم تعلل او را که دید، به سیم اخر زد و به سمتش گام برداشت. فلور ترسید و عقب گرد کرد و به سمت خانه دوید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۲]
قسمت ۱۱۵ فلور با تحقیر سراپای مشاور جوانی را که وارد کلاسشان شده بود برانداز کرد و به ارامی زیر گوش نسیم گفت: -تو چرا چند وقته کمتر با من میری این ور اون ور؟ توی اون خونه ی کوفتی دق کردم نسیم همانطور که با خودکار روی میزش خط می کشید، جواب داد: -اَه، بابا کار دارم دیگه، همش باید بچسبم به …تو مگه؟ تو مگه با بابک نیستی؟ فلور دستپاچه شد: -همش که نباید با اون برم این ور اون ور نسیم با تمسخر سری تکان داد: -پس باید با کی بری بیرون؟ صدای مشاور جوان را شنید: -بچه ها دوست دارین در مورد عشق های دوره ی نوجوونی حرف بزنیم؟ صدای همهمه ی بچه ها به گوش رسید: -آره خانم عالیه -من می میرم برای این عشقهای دوره ی نوجوونی -دمت گرم خانوم فلور با عصبانیت گفت: -این ببعی پیر چی می گه این وسط آخه؟ و رو به نسیم گفت: -اون جشنی که گفتی کی هست؟ زود بگیر دیگه نسیم سری تکان داد: -خیل خوب دیگه، هر وقت شد خبرت می کنم -دیروز با میثم بیرون بودی؟ آخه شب دیر اومد خونه نسیم شانه بالا انداخت: -نه، من باهاش جایی نرفته بودم -خاک دو عالم تو فرق سرت، پس واسه همین که دیر جنبیدی بازم اومد بود بغـ ـلِ….من موس موس می کرد؟ خپلو اومده به من گفته بیا زن من شو و یکباره بی مقدمه قهقهه زد. با شنیدن این حرف خشم در دل نسیم نشست. از عماد دل کنده بود تا قاپ میثم را بدزد آن وقت او هنوز چشمش به دنبال فلور بود؟ به یاد خریدهای گران قیمت دیروز افتاد. با چشمان گشاد شده به تراولهایی که میثم از کیف پولش بیرون می کشید، زل زده بود. نمی توانست از این همه ولخرجی بگذرد. سالها طعم فقر و نداری را چشیده بود. دوست نداشت مثل مادرش به خودش سختی دهد و تا ماه آینده قناعت کند. تعدادشان زیاد بود و خرج و مخارجشان با یکدیگر همخوانی نداشت. دوست نداشت زندگی اش شبیه مادرش شود. اصلا اگر با میثم ازدواج می کرد نانش در روغن بود. حتی اگر با او ازدواج هم نمی کرد، تا چند سال تیغش می زد هم بد نبود. با شنیدن صدای فلور، تکان خورد: -دیشب اومده می گه تو اگه راضی باشی من جلوی همه می مونم، هر کی مخالفت کنه فیتیله پیچش می کنم، می خواستم بهش بگم زارت و دوباره قهقهه زد. نگاه مشاور جوان روی صورت پر از لکِ فلور، ثابت ماند. می خواست با نگاه او را دعوت به سکوت کند، اما فلور متوجه نشد. به ناچار با انگشت به تخـ ـته کوبید: -دخترِ من، خانوم گل، به حرفهای من گوش نمی دی؟ فلور میان خنده های از تهِ دلش، متوجه ی نگاه خیره ی همکلاسی هایش شد، به سرعت سر چرخاند و نگاهش در نگاه مشاور ثابت ماند. با اخمهای در هم به او زل زد. مشاور لبخند زد: -عزیز دل، به من گوش نمی دی؟ فلور چشمانش را تنگ کرد و لب زیرینش را جلو فرستاد. مشاور لبخند زد و چشم از او گرفت و رو به کلاس گفت: -خوب بچه ها می دونین این دوره ای که شما الان در اون به سر می برین، ما روانشناسا بهش می گیم دوران تب و تاب و احساسات آتشین؟ اگه گفتین چرا؟ فلور چشم غره ای نثارش کرد و رو به نسیم گفت: -این ببعی پیر هم واسه ما آدم شده صدایش آنقدر بلند بود که حتی مشاور هم شنید و برای کنترل خشمش لبـ ـهایش را روی هم فشرد. دوباره چند ضربه به تخـ ـته زد: -دخترای من گوش میدین به من دیگه؟ فلور اما باز هم نتوانست خشم آتش فشانی اش را کنترل کند. اصلا چند هفته بود که اعصابش با کوچکترین مسئله ای به شدت تحریک می شد و دیگر کنترل اعصابش دست خودش نبود. صدایش بالا رفت: -مگه شما چند سال از ما بزرگتری که ما بچه هاتون باشیم، هان؟ صدای نچ نچی از هر طرف به گوش رسید. نسیم به ارامی لگدی به پای فلور زد و زمزمه کرد: -گردنت بشکنه الهی، میره به مدیر میگه بزمجه فلور دستش را به کمـ ـر زد: -خوب بره بگه صدای مشاور را شنید: -دختر خوب، عزیز این کلاسو دوست نداری؟ فلور با گستاخی جواب داد: -نه، دوست ندارم، اینا یه مشت چرت و پرتن، واسه چی این چرندیاتو می ریزین تو سر ما صدای “هینِ” دختران دانش اموز، در کلاس پیچید. مشاور سری تکان داد: -تو دلت می خواد بری بیرون و تو این کلاس نباشی؟ فلور از پشت میز بلند شد: -اره، دوست دارم برم بیرون -باشه عزیز دل برو فلور بلافاصله به سمت در کلاس رفت، مشاور نگاهش نکرد، اما نگاه دختران روی او سنگینی می کرد، از کلاس بیرون رفت و در را به هم کوبید…. زنگ تفریح به صدا در آمد. مشاور از کلاس خارج شد، فلور پشت در کلاس ایستاده بود. با دیدن مشاور سرش را بالا گرفت و با غرور به او زل زد. مشاور جوان چند لحظه به صورت فلور خیره شد. از دستش عصبانی نبود. حال و روز دختران این سنین را می دانست. یک روز عصبی بودند و روز دیگر سرخوش.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۲]
قسمت ۱۱۶ لبخند زد: -توی کلاس که نموندی، لا اقل اسمتو به من بگو فلور پوزخند زد: -اسممو بگم بری بذاری کف دست خانوم مدیر، زرشک مشاور سرش را تکان داد: -اگه بخوام به مدیر بگم که حتما نباید اسمتو بدونم، خانوم مدیر میاد اینجا و بهش میگم تو این کلاس یه دختری نخواست پای حرفهای من بشینه فلور دستانش را به کمـ ـر زد: -خوب برو بگو چرا نمی گی؟ مشاور لبخند زد: -اسمتو به من نمیگی؟ -نه نمیگم مشاور چشمانش را تنگ کرد: -صورتت چی شده عزیز؟ -من عزیز تو نیستم، صورتم هم هیچی نشده و فکرش رفت سمت اینکه او مشاور بود، نکند می فهمید این لکها برای چیست، سعی کرد حواسش را پرت کند: -به پن کیک حساسیت دارم، الان که نمی خوای به من بگی پن کیک برای سن من زوده؟ مشاور به ارامی جواب داد: -نه عزیز، نمی خوام اینو بهت بگم، ولی دخترا روی صورتشون خیلی حساسیت دارن، اگه از پن کیک بود تا الان عوضش کرده بودی یا یه مدت نمی زدی، به غذای خاصی حساسیت نداری؟ فلور نگران شد، می ترسید گند کار بالا بیاید. بدون اینکه جوابش را بدهد، خودش را به داخل کلاس پرت کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۴]
قسمت ۱۱۷ میثم پشت میز داخل حجره نشسته بود، به خودش نگاه می کرد. لباسهای شیک و گرانقیمتی به تن داشت. لباسهایش مد روز بودند. به شکم برآمده اش دست کشید. دوست داشت وزنش را کم کند. در برابر نسیم خیلی هکیلی بود. باز هم ذهنش رفت سمت فلور، در برابر فلور اما چندان هم هیکلی نبود. حتی می توانست بگوید با هم جور بودند. ابرو در هم کشید، دیگر نباید به فلور فکر می کرد. فلور او را پس زده بود، او را نخواسته بود. با لجبازی دفتر حساب و کتاب را بیرون کشید و بی هدف ورق زد. می خواست حواسش را پرت کند. ذهنش رفت سمت مهمانی امشب که نسیم بر پا کرده بود. می خواست برود خانه ی دایی مادر نسیم. ویلای بزرگی بود در حاشیه ی شهر. امشب رخت و لباس گرانقیمتش را به تن می کرد. اینبار فکرش رفت سمتِ هیکل نسیم و وعده ای که بخود داده بود. امشب تا ته ماجرا می رفت. دلش نمی خواست به این فکر کند که گناه است. اصلا لذت بردن از شور جوانی که گناه نبود، او که با زور و اجبار کاری نمی کرد، نسیم خودش راضی بود. و با این حرف لبخند روی لبش نشست. -به به، میثم خان، چطوری پسر؟ با شنیدن صدای رسول، سر بلند کرد. او را بین چهارچوب در دید. از پشت صندلی بلند شد: -سلام حاجی، خوش اومدی بیا تو حاج رسول به آرامی وارد حجره شد و روی تک صندلی کنار میز نشست. میثم رو به او گفت: -از اینورا، راه گم کردین؟ برم براتون چایی بریزم -نمی خواد، چایی نمی خورم، اومدم یه سری به برادر زن عزیزم بزنم چشمان میثم روی صورت حاج رسول ثابت ماند. انگار پشت این ظاهر آرام، یک دنیا تمسخر نشسته بود. سرش را بالا گرفت و پشت میز نشست: -مخلصیم حاجی -حاج پرویز کو، نمی بینمش -رفته جایی کار داره، و در دل پوزخند زد، از اخرین باری که با پدرش جر و بحث کرده بود، دیگر به حجره نمی امد. حاج رسول سری تکان داد: -کار و بار خوبه؟ همه چی میزونه؟ میثم لبخند کجی زد: -حرفتو بزن حاجی حاج رسول جا خورد: -کدوم حرف؟ -همونی که دله یک دله می کنی که بگی حاج رسول روی صندلی جا به جا شد. حق با حاج احمد بود، کسی میثم را چیز خور کرده بود انگار. کلا از این رو به آن رو شده بود. دستی به چشمانش کشید: -شنیدم پارسال حاجی یه وامی گرفته بود میثم چشمانش را تنگ کرد: -اره -بابت این وام مغازه به نام تو شده بود، نه میثم؟ میثم آشکارا پوزخند زد. این نقشه ی جدید بود؟ پدرش می خواست مغازه را از چنگش بیرون بکشد؟ اصلا نمی خواست مغازه را پس دهد. سالها اینجا زحمت کشیده بود. برای این حجره، آن همه سال درس خواندن را بـ ـوسیده بود و گذاشته بود داخل کتابخانه اش تا خاک بخورند. و هر بار که یادش می امد نمی داند دگردیسی چیست، از مغز سر تا نوک پا گر می گرفت. لبـ ـهایش لرزید. معنی دگردیسی را نمی دانست. لیسانس زیست شناسی داشت و دگردیسی از یادش رفته بود، آنوقت پدرش دامادش را فرستاده بود سراغش تا مغازه را از او پس بگیرد و با یک اردنگی پرتش کند گوشه ی خیابان، بعد به ریش نداشته اش بخندد. دستی به صورتش کشید، ریش نداشت. پیشترها ته ریش می گذاشت و حالا دیگر شش تیغه اصلاح می کرد. چند روز پیش داخل ماشین صورتش را کشیده بود به صورت نسیم و او گفته بود ته ریشش اذیتش می کند، برای همین صورتش را شش تیغه اصلاح کرده بود. نمی خواست وسط خوشگذرانی هایش نسیم بهانه گیری کند. دوباره فکرش رفت سمت فلور. فلور تا به حال نگفته بود ته ریشش صورتش را اذیت می کند، همان چندین و چند باری که او را در اغـ ـوش کشید، هرگز به او چنین چیزی نگفته بود. -می گم این مغازه رو به حاجی برگردون، خودش که چیزی نمی گه ولی خوب انصاف اینه که برش گردونی میثم پوزخند زد. نوک بینی اش را خاراند: -حاجی به من چیزی نمی گه؟ حاجی دهن منو……از بس گفته دهان حاج رسول نیمه باز ماند. حتی پلک هم نزد. زل زده بود به میثم و نمی توانست چیزی بگوید. -مرتیکه هافهافو دو ماهه ور گوش من میگه مغازه مغازه، اصلا آقا، حاجی… و از روی صندلی نیم خیز شد و دستش را دراز کرد و به شانه ی حاج رسول ضربه زد: -من مغازه بده نیستم، مغازه مال منه به نام منه، خیلی ناراحته؟ خوب بره شکایت کنه حاج رسول شوکه شده بود، حتی نمی توانست دهانش را ببند. این میثم نبود، میثم اینقدر بی ادب و گستاخ نبود. میثم مودب بود، مهربان بود. -حاجی پرویز….منو هی معازه مغازه می کنه، هر جا می شینه از مغازه اش می گه، هر روز یه انترو میفرسته سراغ من با شنیدن این حرف، حاج رسول از شوک خارج شد، نیم خیز شد و دست میثم را از روی شانه اش پس زد: -بفهم چی میگی میثم میثم انگار منتظر همین جرقه بود، کمـ ـر راست کرد و از پشت میز بلند شد و مقابل حاج رسول ایستاد: -پاشو حاجی، پاشو جلوی کسب و کار منو نگیر، سر ظهری اومدی شر درست کنی، من حوصله ی خودم و حاجی بابای خودمو ندارم چه برسه به تو، پاشو برو خونه ور دل زن و بچه ات و دوباره دستش را به سمت شانه ی حاج رسول دراز کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۴]
قسمت ۱۱۸حاج رسول شانه اش را عقب کشید: -میثم احترامتو نگه دار، من حاج احمد نیستما، همچین … میثم مجال نداد، از بازویش گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد و به سمت در مغازه هل داد: -هر دو تاتون سر و ته یه کرباسین، مغازه ی منه اختیارشو دارم، اصلا نمی خوام تو اینجا باشی، تو هم برو از من شکایت کن، برو عارض شو بگو میثم صانعی منو از مغازه اش پرت کرد بیرون و یکباره صدایش بالا رفت: -برو دیگه حاجی حاج رسول از خشم کبود شد. به هم ریخت و حس کرد به شدت تحقیر شده. دوست داشت به سمت میثم حمله کند، اما با نگاهی به چشمانش متوجه شد ممکن است هر عملی از او سر بزند. همانطور خیره به میثم عقب عقب از مغازه بیرون رفت. لحطه ی اخر صدای میثم را شنید: -خوش اومدی حاجی، به زنت سلام منو برسون…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۴]
قسمت ۱۱۹ میثم برای آخرین بار به خودش در آینه زل زد. یقه اش تا روی سیـ ـنه باز بود و قسمتی از موی بدنش از زیر پیراهنش بیرون زده بود. نگاهش روی آستین های تا شده تا روی ارنجش، چرخید. خشتک شلوار کتانش، تا روی رانش پایین کشیده شده بود. از ذهنش گذشت که چرا زنجیر طلا نداشت؟ باید فردا یا پس فردا می رفت و برای خودش می خرید. زنجیر طلای کلفت، که روی سیـ ـنه خودنمایی کند. سوت زنان از اطاق خارج شد. نگاهش افتاد به مادرش که با نگرانی به او زل زده بود. چشم از او گرفت و زیر لب گفت: -میرم بیرون، و به سمت در سالن رفت. از گوشه ی چشم متوجه ی حاج پرویز شد که پشت سر هم به ریش جوگندمی اش دست می کشید. احتمالا خبر طوفانی که سر ظهر به پا کرده بود، به گوشش رسانده بودند. اخلاق حاجی بابایش را می دانست، منتظر بهانه بود تا قشقرق به پا کند. یکی از ابروانش را بالا فرستاد: -تا آخر شب هم نمیام، شاید ساعت یک یا دوئه شب اومدم با شنیدن این حرف، حاج پرویز از جا پرید: -کدوم گوری داری میری که می خوای دوئه شب بیای خونه؟ میثم جوابش را نداد و سوت زد. دستش روی دستگیره ی در رفت. -پسره ی بی وجدان مگه با تو نیستم؟ تو چرا داری خون به جگر ما می کنی؟ کجا داری میری؟ اخه این چه سر و وضعیه؟ خشتک این بی صاحاب چرا اینقدر پایینه؟ یه دفه ای بکش پایین راحت بشیم، اون یقه چرا بازه؟ اون پشم و پیلی ها دیدن داره؟ میثم دستش را از روی دستگیره ی در برداشت: -مگه می خوای ببینی حاجی که میگی بکشم پایین؟ حاج پرویز به تته پته افتاد. میثم چقدر بی حیا شده بود: -پسر…تو چی…آخه…تو…چی می گی تو؟ من قلـ ـبم می گیره میمیرما، تو چرا اینطوری شدی؟ چرا عوضی شدی؟ دست میثم روی کمـ ـر شلوارش رفت: -بکشم پایین ببینی حاجی؟ روحی با بغض گفت: -مادر از عاق والدین بترس، نکن مادر این کارا رو، تو اینجوری نبودی، تو گلِ مادر بودی، تو گل بودی میثم جان با شنیدن این حرف، یک لحظه قلب میثم فشرده شد. گل بود؟ مادرش راست می گفت، گل بود. اما نه خیلی وقت پیش. تا همین سه چهار ماه پیش هم گل بود. پلک زد، راهی بود که در آن قدم گذاشته بود و تا اخرش می رفت. گل و غیر گل هم نداشت. به سمت در چرخید: -به این حاجی بگو سر به سر من نذاره صدای نعره ی حاج پرویز او را تکان داد: -رسولو از مغازه پرت کردی بیرون؟ آخه نانجیب نمیگی بین اون و خواهرت به هم می خوره؟ رسول دامادته، به احمد بی احترامی کردی به رسول بی احترامی کردی، اخه تو چه درد و مرگی داری؟ میثم ابروانش را بالا فرستاد: -مغز منو خوردی بخدا، ینی اگه شب شام نخوری من تعجب نمی کنم،از بس که مخ می خوری، بابا جمع کن خودتو دیگه، وقتی راه به راه آدم میفرستی تا منو نصیحت کنن باید فکر این چیزا رو هم می کردی، دمشو چیدم که دیگه زر نزنه، زندگی اون دو تا آبجی خانوما هم به من ربطی نداره، در ضمن اون حجره ی منه، به حاجی دامادِ عزیزتر از جونت هم گفتم، اگه دوست داری برو شکایت کن ازم و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار شقیقه اش برد: -زت زیاد و از خانه بیرون رفت… پایین راه پله ها مقابل در خانه ی عمویش مکث کرد. فلور آن سوی در، داخل خانه بود. امشب تولد نسیم بود، نسیم گفته بود فلور هم به مهمانی می اید. لبخند زد، امشب او را می دید. به یاد نسیم افتاد، می خواست با او خلوت کند. در دو راهی عجیبی دست و پا زد. خوب اگر فلور می آمد نمی توانست با نسیم به اطاق خواب برود. چهره در هم کشید. اگر فلور به او گوشه ی چشمی نشان می داد نسیم را برای ابد کنار می گذاشت. ته دلش قرص شد، سوت زنان از راهرو گذشت و وارد حیاط شد و به سمت ماشین رفت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۶]
قسمت ۱۲۰ میثم ماشین را داخل حیاط خانه ی ویلایی پارک کرد و از ماشین پیاده شد. تگاهی به دور تا دور خانه انداخت. درختهای داخل حیاط، او را به یاد خانه شان می انداخت. دستی به میان موهایش کشید و به سمت ورودی خانه به راه افتاد، از پله ها بالا می رفت که در خانه باز شد. نگاه بی قرار میثم روی نسیم ثابت ماند که بین چهار چوب ایستاده بود. یکی از ابروانش بالا رفت، از بالا تا پایین نسیم را برانداز کرد، تاپ گردنی و دامن چسب و کوتاهی به تن داشت که اندام زیباش را در معرض تماشا قرار داده بود. میثم نفس عمیق کشید، لبخند زد. نسیم به سمتش آمد: -دیر کردیا میثم با خشونت دست انداخت دور کمـ ـرش و او را به سمت خود کشید و گفت: -سیس، اول جیره ی منو بده و سرش را خم کرد و لب*های نسیم را بـ ـوسید. نسیم دست انداخت دور گردن میثم و خودش را به او فشرد. ضربان قلب میثم بالا رفت. نگاهش روی دختر جوان و لاغر اندامی ثابت ماند که از پشت در سرک می کشید، با دستپاچگی خودش را عقب کشید. نسیم با لبخند پرسید: -چی شد؟ میثم به پشت سرش اشاره زد: -کی توی خونه است؟ نسیم سر چرخاند: -اوم، اونو میگی؟ یکی از دوستامه، اسمش پونه است، با دوست پسـ ـرش اومده، یکی دو تا از بچه ها هم هستن با دوست پسـ ـراشون، منتظر بودن دوست پسـ ـر منو ببینن و خودش را در آغـ ـوش میثم رها کرد: -که تو هم اومدی میثم محطاطانه پرسید: -به فلور هم گفتی بیاد؟ نسیم اخم کرد و چانه بالا انداخت: -نه نگفتم بیاد میثم تکانی خورد و سعی کرد نسیم را از آغـ ـوشش جدا کند: -چرا؟ نسیم مقاومت کرد و باز هم خودش را به او چسباند: -اگه فلور امشب اینجا میومد من می تونستم باهات خوش باشم؟ می رفت دو دستی می ذاشت کف دست خونواده ات و به شکم برآمده اش دست کشید: -خوش میگذره بهمون جو جو با شنیدن صدای پونه سر چرخاند: -نسیم معرفی نمی کنی؟ نسیم با سرخوشی گفت: -این جوجوی منه، میثم جیگمل منه، قبونِش بِلَم من و دستش را دور کمـ ـر پته و پهنش حـ ـلقه کرد: -بریم تو جیگر من و او را به سمت در خانه کشاند. میثم همانطور که وارد خانه می شد، نگاهش روی هیکل پونه چرخید. پونه هم هیکل خوبی داشت، او هم خوش اندام بود، به چهره اش نگاه کرد، از نسیم خیلی بزرگتر به نظر می رسید. نسیم او را به داخل خانه کشاند، صدای موزیک ملایمی در فضای سالن پیچیده بود. نگاه میثم دور تا دور سالن چرخید و روی دو دختر و سه پسر جوان ثابت ماند. در دست هر کدام از آنها گیلاس مشـ ـروبی به چشم می خورد. نسیم با خنده گفت: -دوست پسـ ـر فاب منه ها، ببینینش و گونه اش را به بازوی میثم فشرد. پسرها و دخترها به سمت میثم آمدند و یکی یکی با او دست دادند. میثم به دو دختر دیگر خیره شد. آنها هم لباس باز و چسبان پوشیده بودند، حالش دگرگون شد. باز هم نفس عمیق کشید، بوی عطر تندی زیر بینی اش پیچید. نسیم برای یک لحظه از میثم دور شد و به سمت ضبط استریو رفت، نگاه میثم در نگاه خیره ی پونه گره خورد. لبخند زد. پونه چشمانش را محکم روی هم فشرد و خندید. میثم از این حرکتش خوشش آمد، با صدای موزیک تند، چشم از پونه گرفت و به نسیم زل زد که همانطور که خود را می لرزاند به سمتش دوید. میثم خندید و میان صدای سرسام آور موزیک، فریاد زد: -چیه؟ نسیم با خوشحالی فریاد زد: -برقص قلب میثم تیر کشید، به یاد فلور افتاد، چند ماه پیش خودش به فلور گفته بود برقصد. اخم کرد، حالا وقت فکر کردن در مورد فلور نبود. هر شش نفر وسط سالن آمدند و در هم لولیدند. میثم خودش را تکان داد، نسیم پشتش را به او کرد و سرشانه هایش را به قفسه ی سیـ ـنه اش چسباند. ضربان قلب میثم اوج گرفت. نگاهش رفت پی پونه که با پسر جوانی می رقصید، با دیدن حرکت زشتی که از پونه سر زد، آب دهانش را قورت داد. به پسر جوان زل زد که دستی به شانه ی پونه زد و بیخ گوشش چیزی گفت و قهقهه زد. پلک زد و دوباره به نسیم خیره شد. خم شده بود و خودش را تکان می دادف یقه اش باز بود، میثم دچار سر گیجه شد، چشم از نسیم گرفت و سرچرخاند، نگاهش روی راه پله های مارپیچ کنج سالن ثابت ماند، انتهایش به طبقه ی بالا می رسید. چند در چوبی رنگ در طبقه ی بالا به چشم می خورد. از ذهنش گذشت که امشب در یکی از اطاقهای طبقه ی بالا با نسیم همراهی می کرد؟ با تکان دست نسیم سر چرخاند.
@nazkhatoonstory