رمان آنلاین سرزمین زیبای من قسمت ۱تا ۲۰

فهرست مطالب

سرزمین زیبای من سید طاها ایمانی داستانهای واقعی

رمان آنلاین سرزمین زیبای من قسما ۱تا۲۰ 

رمان:سرزمین زیبای من

نویسنده:سید طاها ایمانی

#سرزمین_زیبای_من #قسمت_اول: زنده باد ملکه
استرالیا … ششمین کشور بزرگ جهان … با طبیعتی وسیع… از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف …

یکی از غول های اقتصادی جهان … که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود … از همه رنگ … از چینی گرفته تا عرب زبان … مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و …

 

در سرزمین زیبای من … فقط کافی است … با پشتکار و سخت کوشی فراوان … تاس شانس خود را به زمین بیاندازی… عدد شانست، ۴ یا بالاتر باشد … سخت کوش و پر تلاش هم که باشی … همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد… آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم … شعار زنده باد ملکه، سر دهی … هم نوا با سرود ملی بخوانی … باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند … .

این تصویر دنیا … از سرزمین زیبای من است … اما حقیقت به این زیبایی نیست … حقیقت یعنی … تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی … یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد … یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری … هر چه هستی … از هر جنس و نژادی … فقط نباید سیاه باشی … فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی …

 

بومی سیاه استرالیا … موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است … موجودی که تا پنجاه سال پیش … در قانون استرالیا … انسان محسوب نمی شد … .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند … مهم نبود که هستی … نام و سن تو چیست … نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند … شاید هم روزی … ارباب سفیدت خواست تو را بکشد … نامت را جایی ثبت نمی کردند … مبادا حتی برای خط زدنش … زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند … سرزمین زیبای من
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۳]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_دو : قانون سال ۱۹۹۰
سال ۱۹۶۷ … پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ … قانون … بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت … ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد … و سال ۱۹۹۰ … قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی – پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد … هر چند … تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید … .
برابری و عدالت … و حق انسان بودن … رویایی بیشتر باقی نماند … اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد … زندگی یک بومی سیاه استرالیایی …

 

سال ۱۹۹۰ … من یه بچه شش ساله بودم … و مثل تمام اعضای خانواده … توی مزرعه کار می کردم … با اینکه سنی نداشتم … اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود … آب و غذای چندانی به ما نمی دادند … توی اون هوای گرم… گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد … از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت … و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم … اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد … اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد …

 

اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت … برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد … برق خاصی توی چشم هاش می درخشید … برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم … با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد …

– بث … باورت نمیشه الان چی شنیدم … طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن … .

مادرم با بی حوصلگی و خستگی … ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد … .
– فکر کردم چه اتفاقی افتاده … حالا نه که توی این بیست و چند سال … چیزی عوض شده … من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم … هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه …

 

چشم های پدرم هنوز می درخشید … با اون چشم ها به ما خیره شده بود … نه بث … این بار دیگه نه … این بار دیگه نه… .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۴]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_سه : آرزوی بزرگ
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه … دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه … با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود … نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها … امیدی به تغییر شرایط نداشتن … اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود … می خواست به هر قیمتی شده … حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه …و اولین قدم رو برداشت … .

اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود … صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود … بدنش هم اوضاع خوبی نداشت …

اومد داخل و کنار خونه افتاد … مادرم به ترس دوید بالای سرش … در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود … اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد …

– مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه … پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ … چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ … بهت گفتم دست بردار … بهت گفتم نرو … بهت گفتم هیچی عوض نمیشه … گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد … .

من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن … صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم … پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد … نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه … اما دست از آرزوش نکشید … تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد … اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت … .

خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن … گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش … و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن …

 

پدرم اون شب، با شوق تمام … دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت… چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد … .
– کوین … بهتره تو بری مدرسه … تو پسری … اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه … پس شرایط سختی رو پیش رو داری … مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره … .
ولی پدرم اشتباه می کرد … شرایط سختی نبود … من رو داشت … مستقیم می فرستاد وسط جهنم … .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۵]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهار : اولین روز مدرسه
روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد … پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون … پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه …

 

وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد … مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد … قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … .

دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه سیاه … توی یه مدرسه سفید … معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم … اونها حروف الفبا رو یاد داشتن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع ماجرا بود …

 

زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ … و تقریبا یه کتک حسابی خوردم … من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت … اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت … دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … .

 

دفترم خیس شده بود … لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود … دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم … و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه …

 

بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم … همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۶]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_پنج : روزهای من
برگشتم سر کلاس … در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد … یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت … عین اسمت بو گندویی … ویزل … و همه بهم خندیدن … اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن … صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود …

 

مدرسه که تعطیل شد … رفتم توی دشتشویی … خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم … خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه … لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم … رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم … دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه … مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه … تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید … لباس های منم توی تنم خشک شده بود … .

تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد … یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه … اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن … از اونجا بود که فشارها چند برابر شد … می خواستن کاری کنن با پای خودم برم …

 

پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید … من رو تا مدرسه همراهی می کرد … و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم … من بعد از تعطیل شدن مدرسه … ساعت ها توی حیاط می نشستم … درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه …

 

هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو … آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم … حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم …

 

سرسختی، تلاش و نمراتم … کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد … علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد … اما رفتار، هوش و استعدادم … اهرم برتری من محسوب می شد …

بچه ها کم کم دو گروه می شدن … یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن … و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم … و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن … گاهی باهام حرف می زدن … اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن …

قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود … تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم… مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت … همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد … .

و به هر طریقی که بود … زمان به سرعت سپری می شد …

 

پ.ن: ویزل یعنی راسو …
@nazkhatoonstory

#سرزمین_زیبای_من #قسمت_شش: آزمایشگاه
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم … همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم … اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود … .

توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم … تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن … بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ … برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … .

سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید … چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن … صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه … دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما … و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت … با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …

 

ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم … به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …

 

کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم … فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم … شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم … داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …

 

مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم … هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … .
همزمان این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن … می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …

 

سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی …

یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۷]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_هفت : دست های کثیف
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم … همه با تعجب بهمون نگاه می کردن … و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم … کنارش ایستادم و مشغول کار شدم … سنگینی نگاه ها رو حس می کردم … یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد …

 

چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن … بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن … دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم … هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن …

– هی سیاه … کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ …

– من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه …

 

زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم … یه نگاه به اونها … خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود …

 

یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید … مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ … هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو سارا هلش داد … .
– کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه …

– همه اش تقصیر توئه … تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …

 

از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد … چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد … به خودم که اومدم … ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن …

 

سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان … ماها رو دفتر … از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد … دهن کثیفت رو ببند … و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن … و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد … حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن پلیس بیاد… .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۸]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_هشت : خشونت دبیرستانی
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد … و نفس من بند اومد … پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت … مغزم دیگه کار نمی کرد … گریه ام گرفته بود …

– غلط کردم آقای مدیر … خواهش می کنم من رو ببخشید… قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم … هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم … .

التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت… یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن … با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد … سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند … اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت … علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من … پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها … من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد … .

با تمام وجود گریه می کردم … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … ۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم … چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود … درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم …

 

دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن … و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن … من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم … دیگه نمی گفتم بی گناهم … فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن … .

بچه ها توی راهرو جمع شده بودن … با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت … یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن … و دست هاشون رو توی هم گره کردن … یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن … همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن … .

همه تعجب کرده بودن … چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد …

اول، تعدادشون زیاد نبود … اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان … یه عده دیگه هم اومدن جلو … حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن … صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود … هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد … اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود … احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۹]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_نه : برگرد کوین
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد … اما کسی برای شکایت نیومد … و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن … .

پدرم جلوی در منتظرم بود … بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم … مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت… من رو در آغوش گرفته بود … هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم …

 

شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست … مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد … .
– کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه … آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ … محاله بتونی بری دانشگاه… محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی… برگرد کوین … الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن … حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی … با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی … .

مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد … و پدرم ساکت بود … هیچی نمی گفت … چشم ازش برنداشتم … اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد … تو دیگه شانزده سالت شده … من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه… اینکه ادامه بدی یا ولش کنی …

 

اون شب تا صبح خوابم نبرد … غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم … جلوی چشم هام رژه می رفت … بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم …

 

فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین … مادرم خیلی خوشحال شده بود … چند روز به همین منوال گذشت …تا روز یکشنبه از راه رسید … توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که … یهو سارا از پشت سر، صدام کرد … .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۱.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۹]
#سرزمین_زیبای_من #قسمت_ده : نبرد برای زندگی
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن … با خوشحالی اومدن سمتم … .
– وای کوین … بالاخره پیدات کردیم … باورت نمیشه چقدر گشتیم … یه نگاهی به اطراف کرد … عجب مزرعه زیبائیه…

 

کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود … بچه ها دورم رو گرفتت … یه نگاهی به سارا کردم … .
– دستت چطوره؟ …
خندید … از حال و روز تو خیلی بهتره … چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ … .
سرم رو انداختم پایین … اگر برای این اومدید … وقتتون رو تلفکردید … برگردید … .
– درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم … هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی … مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم … فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی … فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی … و رفت …

 

چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت … ما همه پشتت ایستادیم … اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن … سارا هم همین طور … تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن … ازشون شکایت می کنه … دستش ۳ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد … خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه … حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد … برگرد پسر… تو تا اینجا اومدی … به این راحتی جا نزن …

 

بچه ها که رفتن … هنوز کیفم توی دستم بود … توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم … حرف هاشون درست بود … من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم … اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن … حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت … در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن … فقط کافی بود واسش تلاش کنن … ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم … جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم …

#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_یازده : نسل آینده

هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای … حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه … اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره … به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی … امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن … و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار … اما اگر این امید بمیره چی؟ …

 

وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه … تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت…باید درسم رو تموم می کردم … .

وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن … بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن … یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن … یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن …

 

به همین منوال، زمان می گذشت … و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم … همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم … من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم … دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم … حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … .

ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود … یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود … شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود … .

من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … .

ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۶]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_دوزاده : سرنوشت
نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد … خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده … اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم… خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … .

ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن … نه اعتقادی به مسیح … مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن …

 

مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن … ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود … کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید … پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون … در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود … ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد … پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … .

سخت ترین لحظات پیش روی ما بود … زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم … از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … .

مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد … خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن … می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن … و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن … .

به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد … هیچ کسی صدای ما رو نشنید … هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد … اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد … چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد
ادامه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۷]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_سیزده : آغاز یک تغییر
روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها … فقط نفس می کشید و کار می کرد … نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم … من می ایستادم و نگاهش می کردم … یه چیزی توی من فرق کرده بود … برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم … هدفی که باید براش می جنگیدم …

 

با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم… مادرم اصلا راضی نبود … این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم … می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده … می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم … دنیایی که همه توش سفید بودن … و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن … دنیایی که کاملا توش تنها بودم … اما من تصمیمم رو گرفته بودم … تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه … .

برگشتم مدرسه … و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم … اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم … علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم… به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم … همین کار رو هم کردم … و به دانشکده حقوق درخواست دادم … اما هیچ پاسخی به من داده نشد… .

منم با سرسختی تمام … خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون … من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم … کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم … حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم … چه برسه به ساختمان ها …

 

این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم … بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم … با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم … اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم … و راهی دانشگاه شدم
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۸]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_چهارده : ملاقات غیرممکن
گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم … تو چه موجود زبان نفهمی هستی … چند بار باید بهت بگم؟ … نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ …

 

خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم … من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم … می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید … اول باورش نشد … اما من خیلی جدی بودم … .
– اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه … مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم … و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی …

 

تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم … اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد … حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه … باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم … نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن …

 

وارد دفتر ریاست شدم … چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید … خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد …
– کوین ویزل هستم … قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم … .
چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … چند لحظه صبر کنید آقای ویزل … باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم … بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس … به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون … .
– متاسفم آقای ویزل … ایشون شما رو نمی پذیرن … .
مکث کوتاهی کردم … اما من از ایشون وقت گرفته بودم … و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد … و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس … یه ضربه به در زدم و وارد شدم … .

با ورود من، سرش رو آورد بالا … نگاهش خیلی سرد و جدی بود … اما روحیه خودم رو حفظ کردم …

– سلام جناب رئیس … کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم … و دستم رو برای دست دادن جلو بردم …

 

بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد … از نگاهش آتش می بارید … برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۹]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_پانزده : جایی برای سگ ها
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل … اون هیچ توجهی بهم نداشت … مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … .

– آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم …

– بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی … سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … .
– اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … .

خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد … اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی…

– طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم … چند لحظه مکث کردم … نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … .

بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن … توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست … این آخرین شانسیه که بهت میدم … قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … .

بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه … حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … .

این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۰]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_شانزده : قاتل سریالی؟
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم …و یه پلاکارد پایه دار درست کردم … مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم … در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است… شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است …رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه…

تک و تنها …بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم …حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم… روز اول کسی بهم کاری نداشت ….فکر می کردن خسته میشم خودم میرم …اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم… گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن …بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم …دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه…

این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود …کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن …داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که …سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد …چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن …

در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم … تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید … دومی از کنار به سمتم حمله کرد … یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد … نمی تونستم به راحتی نفس بکشم … اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت … و خلاف جهت تابوند … و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن …

همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد … از شدت درد، نفسم بند اومده بود … هم گلوم به شدت تحت فشار بود … هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود … دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم … درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه … .
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم … و تمام وزنش رو انداخت روی اون … هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد … اونها … به اون دست نابود شده من … توی همون حالت … از پشت دستبند زدن … و بلندم کردن … .
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود … دیگه هیچی نمی فهمیدم … تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد … صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت … .
من رو پرت کردن توی ماشین … و این آخرین تصویر من بود… از شدت درد، از حال رفتم
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۱]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_هفده : همه ما انسانیم
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم … حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن … خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود … قدرتی برای حرکت کردن نداشتم … دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید … حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم … به زحمت اونها رو حس می کردم … با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد … .

زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم… هیچ فریادرسی نبود … هیچ کسی که به داد من برسه… یا حتی دست من رو باز کنه …

یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم … و لحظه بعد می گفتم … نه کوین … تو باید زنده بمونی … تو یه جنگجو و مبارزی … نباید تسلیم بشی… هدفت رو فراموش نکن … هدفت رو … .

دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد … با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن …

سرم یه شکستگی ساده بود … اما وضع دستم فرق می کرد … اصلا اوضاع خوبی نبود … آسیبش خیلی شدید بود … باید دستم عمل می شد … اما با کدوم پول؟ … با کدوم بیمه؟ … دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند …

 

از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن … این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود … و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم … .

از بیمارستان که مرخص شدم … جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت … بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود … این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن … و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن … همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن …

 

آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن … همه ما انسانیم و حق برابر داریم … مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید … .

پدرم گریه می کرد … می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم … با اون وضع دستم … در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۱]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_هجده: تحقق یک رویا
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد … نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد … برای من لحظات فوق العاده ای بود … طعم شیرین پیروزی … هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت …

 

شهریه دانشگاه زیاد بود … و از طرفی، من بودم و یه دست علیل … دستم درد زیادی داشت … به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده … اما چه کار می تونستم بکنم؟ … حقیقت این بود … من دستم رو در سن ۱۹ سالگی از دست داده بودم … .

یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن … هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید … خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم … به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم … جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر … کار دیگه ای برای یه بومی نبود … اون هم با وضعی که من داشتم …

 

کار می کردم و درس می خوندم … اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن … کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت … اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن … هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم … یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد … چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن … من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود … اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم … قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم … و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره … بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه …

 

دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم… گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود … برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن … من موندم و دوره وکلای تسخیری… وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن … و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم …

 

هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم … چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود … برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۴]
#سرزمین_زیبای_من

#قسمت_نوزده: میدان جنگ
توی دفتر، من رو ندید می گرفتن … کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و … شده بود … اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم … حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم … من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه … حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم …

 

دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود … باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم … علی الخصوص توی دادگاه … من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم … اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود … .

چیزی که من رو زجر می داد … مرگ عدالت در دادگاه بود … حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت … اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند … دقیقا برعکس تمام فیلم ها … وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن … .

من احساس تک تک اونها رو درک می کردم … من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم … دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم … دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد … و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت …

 

بالاخره دوره کارآموزی تمام شد … بالاخره وکیل شده بودم … نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم … حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه … اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد …

 

– فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ … یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ … یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ …

 

به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم … یه حال چهار در پنج … با یه اتاق کوچیک قد انباری … میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم … و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم … .

حق با اون بود … خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود … ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار … با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود … .

فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که … شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد … به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود
ادامه
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۵]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست: وکیل کاغذی
چندین ماه گذشت … پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود … با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم … بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها … یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم … و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم … علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم … از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم … از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد … اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که … .

یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد… سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود … اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن … و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود …

 

همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد … خوب که حرف هاش رو زد … شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن … خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد … آخر، حوصله اش سر رفت …

– این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ … چی توی سرته؟ …

 

چند لحظه بهش نگاه کردم … یه بومی سیاه به یه مرد سفید … عزمم رو جزم کردم … ببین مرد … با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت … بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( … ) … میشه رای رو به نفع شما برگردوند … حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه … بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه …

 

رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد … چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … تو اینها رو از کجا می دونی؟ …

ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد … من وکیلم … البته… فقط روی کاغذ …

نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد … نه مرد … تو وکیلی … از همین الان
ادامه
?
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx