رمان آنلاین سرزمین زیبای من قسمت۳۱تا۴۰
رمان:سرزمین زیبای من
نویسنده:سید طاها ایمانی
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_یک : در اعماق اقیانوس
چند لحظه سکوت کرد … نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم … .
– خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد … دریا رو پیش چشم اونها شکافت … از آسمان برای اونها غذا فرستاد … و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن … زمانی که حضرت موسی، ۴۰ روز به طور رفت … اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن … گوساله پرست شدن … یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن … خدا باز هم اونها رو بخشید … اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید … اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن … موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو … وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن … می دونی چرا این طوری شد؟ … .
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم … سرم رو به علامت نه تکان دادم … نمی دونم … شاید احمق بودن …
تلخ، خندید … اونها احمق نبودن … انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن … اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد … خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید … فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد … حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن … اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن … مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد … با ۱۰۰ دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه … از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن … اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره … خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم … بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم … آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه … هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه … و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده … مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه … .
بعد از رفتن پدر محمد … من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم … شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن … ولی تک تکش حقیقت داشت
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۴]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_دو : خدای من
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد … من اعتقادی به خدا نداشتم … خدا از دید من، خدای کلیسا بود … خدای انسان های سفید … مرد سفیدی، که به ما می گفت … زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه … و من هر بار که این جملات رو می شنیدم … توی دلم می گفتم … خودت زجر بکش … اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن … .
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد … درهای آسمان و تطهیر … اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم … از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد … و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن …
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت… من شروع به تحقیق کردم … در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم … عرفان ها و عقاید مختلف … اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم … قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم … .
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم… اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود … تصویری از حج … انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن … سفید و سیاه … با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند … خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود … توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر … این مصداق عملی برابری بود … و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید … سیاه و سفید، روی زمین … و بی تکلف و تفاخر … کنار هم غذا می خوردن … .
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد … ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم … خنده ای از سر حظ و شادی … شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود … اما برای من، نعمت محسوب می شد … برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن … تحقیر شده بودم … و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم … .
نعمت برابری … خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن … بدون صلیب های طلا و جواهرنشان … این خدا، قطعا خدای من بود
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۵]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_سه : داستان های اساطیر
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم … شیعه، سنی، وهابی … هر کدوم چندین فرقه و تفکر … هر کدوم ادعای حقانیت داشت … بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن … بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت … به شدت گیج شده بودم … نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم … کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد … اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ … از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … .
خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم …
– شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره … شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم … مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ … شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره … خدایا! اصلا وجود داری؟ … .
بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره … اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود …
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم … به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن … داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی … اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه … فراموشش کن …
و فراموش کردم … همه چیز رو … و برگشتم سر زندگی عادیم … نبرد با دنیای سفید برای بقا … از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم … از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم … اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن … مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۵]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_چهار : آزادی توهم
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد … من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم … پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود … مبارزه ای تا آخرین نفس …
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد … حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد … شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت … نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن …
سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود … زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد … زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست …
همون سال، اوباما … اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا… در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید … اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم … با خودم گفتم … امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین …
نوری در قلب من تابیده بود … نور امید و آینده روشن … سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت … به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد … اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود … آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود …
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم … گاهی به شدت مایوس می شدم … آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ … ناامیدی چاره کار نبود … من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم … برای همین شروع به تحقیق کردم … دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم … توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۵]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_پنج : هدف بزرگ
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت … مبارزه … یک جنبش علیه ظلم و نابرابری … یک جنبش برای تحقق عدالت …
اما یک مبارزه … آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت … با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم … بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ … روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه … روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه … برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم … علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد …
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود … راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور … بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود … یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود … .
بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان … یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده … کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه … قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه … و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه …
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد … علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود…
فقط یک راه وجود داشت … تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت … دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … .
اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ … غرق در میان این افکار و سوالات…ناگهان یاد قرآن افتادم … قرآن و تصاویر حج … این تنها راه بود
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۶]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_شش : قرآن انقلابی
رفتم سراغ قرآن … یک بار دیگه قرآن رو خوندم … و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم … جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود … حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد … و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود … بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه … اما چطوری؟ …
بین تمام انقلاب های دینی … عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود … که به تغییر کل سیستم ختم شده بود … انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید … مدام در مذمتش حرف می زدن … همین عزمم رو جزم کرد …
از دو حال خارج نبود … یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن… یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن … در هر دو صورت … از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره … و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود … می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه … دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد …
.
.
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود … یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد … کتاب ها هم همین طور … یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی … و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود …
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم … و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود … باید خودم به ایران می رفتم … باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام … و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم … هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره … و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه … این یه قانونه … داشته مثبت اون، کنار داشته های من … یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من …
که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد … توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره … افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن … و چه چیز از این بهتر … هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد … علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران … یک روحانی و از قم بود … منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم … مقصد، قم
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۶]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_هفت : اسم بی ارزش
از سفارت ایران با من تماس گرفتن … گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم … اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن … صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن … حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم … اما به عنوان یه طلبه، نه …
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم … رهبر انقلاب ایران، طلبه بود … رهبر فعلی ایران هم طلبه بود … و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن … علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال ۲۰۰۹ … هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو … مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه … شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود … که اون هم طلبه بود …
خوب یا بد … من تصمیمم رو گرفته بودم … من باید و به هر قیمتی … طلبه می شدم … .
من مسلمان شدم … دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد … من قبلا هم مثلا مسیحی بودم … حالا چه فرقی می کرد … فقط اسم دین من عوض شده بود … اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت …
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم … برگشتم خونه … دیدار خداحافظی … مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد … دوری من براش سخت بود … می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم… اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود … من رو صدا زد بیرون … روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود … .
– کوین … هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی … اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ … من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم … اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه … حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته … اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم …
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم … حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم … من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم … چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۷]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_هشت : سرزمین عجایب
هواپیما به زمین نشست … واقعا برای من صحنه عجیبی بود … زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن … خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم … کوین، خودت رو آماده کن … مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی … .
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن … رفتم اطلاعات فرودگاه… چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن … رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود … این رفتارشون من رو می ترسوند … چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ …
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد … با تمام وجود از این کار متنفر بودم … به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت … اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده …
باز دست دادن قابل تحمل تر بود … اومد طرفم باهام مصافحه کنه … خدای من … ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب … توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم … ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم … .
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم … چون مظلوم واقع شده بودن … اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه … حس من نسبت به اونها … به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم … حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن… و من گیج می شدم … من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم … از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم … رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ …
بالاخره به قم رسیدیم … وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید … با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد … من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم …
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم … همه عین هم لباس پوشیده بودن … اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود … آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد … به طرف ما اومد و بهم سلام کرد … دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم …
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری … یواشکی با سر بهش اشاره کرد … و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد … به خیر گذشت …
زیرچشمی حواسم به همه چیز بود … غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود … و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود … ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد …
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن … رئیس اونجا بود … تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود … کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۷]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_نه : خمینی
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد … یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم …
– حتما خسته شدید… اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید … پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم … روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه … دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم … حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم … .
سری تکان دادم … نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست … و توی دلم گفتم … مگه من مثل تو یه پیرمردم؟… من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه … .
دوباره لبخند زد … من پرونده شما رو خوندم… اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید …
– اشکالی داره؟ .
دوباره خندید … نه …اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن … یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن … تا حالا مورد برعکس نداشتیم …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم … خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت … .
– منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم … مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود …
حالا اونها هم گیج شده بودن … حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن … می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید …
– توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست… من از اسلام هیچی نمی دونم … اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه … حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم … من فقط یه چیز رو فهمیدم … فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه… منم برای همین اینجام …
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد … چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود … پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ … .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم … چون باید خمینی بشم
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۰۷]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل : به سفیدی برف
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد … اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد … نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد … اما از خندیدن بهتر بود … .
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم … فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود … فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن … برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه … اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم …
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده … در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم … تا وسط سرم سوخت … با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید … با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی … جلوی پای من بلند شد … .
مثل میخ، جلوی در خشک شدم … همراهم به فارسی چیزی بهش گفت … جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد …
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد … دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب … بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین … من رفتم … رفتم سراغ اون روحانی مسن …
– من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟… شما گفتید: بله … و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید … حالا یه گندم گون هم، نه … اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ … .
نگاه عمیقی بهم کرد … فکر کردم می خوای خمینی بشی … هیچ جوابی ندادم … تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی … پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ …
خون، خونم رو می خورد … از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود … یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ …
چند لحظه بهم نگاه کرد … اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا … خمینی شدن به حرف و شعار … و راحت و الکی نیست … .
چشم هام رو بستم … نه می مونم … این رو گفتم و برگشتم بالا
ادامه …
?
? @nazkhatoonstory