رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۱تا۲۰

فهرست مطالب

اینجا قلبی ناآرام است نسیم شیرازی داستان آنلاین سرگذشت واقعی

رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۱تا۲۰

رمان:اینجاقلبی ناآرام است 

نویسنده:نسیم شیرازی 

#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱

داد زد-زنمه مرتیکه… برو تا نکشتمت؟
فاصلم زیاد بود ولی با شنیدن جمله ی پر از حرص سعیدبعد از صحبت چند دقیقه ایش یا یکی از هم دانشگاهیا با صدای بلند خندیدم … این چندمین بار بود که منو از پسرخالم خاستگاری میکردن.
مادرجون همیشه میگفت: چهره ی جفتتون شبیه من شده… اونقدر شبیه که هر کی از رابطمون بی خبر بود فکر می کرد خواهر و برادریم.
یک سالی میشد با سعید نامزد کرده بودم… ولی به خاطر این که عقد نبودیم فقط دوستان صمیمی که تعدادشون هم زیاد نبود و خونواده هامون از این رابطه با خبر بودن.
اونقدر از شبیه و خاص بودن مون توی فامیل شلوغمون صحبت شد که بالاخره سعید رسوای دوست داشتنش شد و اعتراف کرد به یه عشق قدیمی که از دوره راهنمایی جون گرفته بود و فقط خودشو و مادرجونم خبر داشتن…
اونقدر این عشق رو بی خبر از من توی وجودش نگه داشته بود که به قول خودش من بزرگ شم و بتونه روی فکر کردنم ، روی منطقی بودنم حساب کنه.
از اولم میدونستم حمایت هاش از من یه جور خاصه… همیشه میدونستم توجهش با بقیه پسر خاله هام فرق داره و حتی توجهش به بقیه دختر خاله هام هم متفاوته…
همین باعث شد که خودم از زیر زبونش حرف بیرون بکشم…
اونقدر سمج شدم که بالاخره اعتراف کرد… چه اعتراف سختی بود واسش و من چه گستاخ توی صورتش با نیش باز نگاه میکردم.
سعید با حجب و حیا نبود… سر به زیر نبود… خبیث و پر سرو صدا و به قول مریم دختر خاله بزرگم پررو بود…
ولی موقع حرف زدن… موقع اعتراف به عشق قدیمیش سرخ شده بود از شرم، از شرم این همه مدت اعتماد منو خونوادم و حس و حال خودش…
یادمه که در مقابل نگاه بهت زدش خندیدم و گفتم: بذار یکم فکر کنم…. این یکم فکر کردن رو هم بذار به حساب یه رسم و ادای قدیمی…
وگرنه جوابمو از خیلی وقت پیش آماده کردم.
سعید شوکه شده بود… مطمئن بودم منتظر بود من شوکه بشم ولی همه چیز اونطوری که اون فکر میکرد پیش نمیرفت.
سعید مرد بود و من مرد بودنش رو در مقایسه با بقیه ی پسرخاله هام به وضوح میدیدم.
مادرجونم هم همیشه یه جور دیگه روی سعید حساب میکرد.
-شیرین… هزار بار گفتم اون حـ ـلقه کوفتیت رو دستت کن…
نیشم تا بنا گوش باز شد و دست چپم رو بالا گرفتم تا برق رینگ ساده و نقره ام که همینجوری به خاطر دل سعید وقتی باهاش بودم دستم میکردم به چشمش بیاد…
سعید هوفی کشید و نگاهش رو به مسیری که هم دانشگاهیمون ازم خاستگاری کرده بود کشوند و دست به کمـ ـر ایستاد…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۳۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۲
دوباره نگاه عصبانیش رو زوم من کرد و دست راستشو توی موهاش حرکت داد و گفت: اگه دیگه کلاس نداری بریم.
خندیدم و آخرین تیکه ی کیکم رو بلعیدم … نه کلاس ندارم. تو چی؟
سعید در حالی که کوله پشتی من رو بر میداشت گفت: میرسونمت خونه … برمیگردم.
چشام گرد شد-تو چرا برسونی؟ خودم میرم.
سعید کولمو روی دوشش جا به جا کرد و گفت: بذارم بری که یکی دیگه سر راهت سبز شه؟
خندیدم… –بابا مگه تحفم؟ حالا اتفاقی یه بنده خدایی یه چیزی گفت.
سعید بدون این که نگام کنه دهنشو کج کرد و گفت:اتفاقی…. و سری جنبوند و گفت: این سومین آدم توی دانشگاست که بعد از نامزدیمون میان خاستگاریت… اونم از من بدبخت خاستگاریت می کنن… اینا به کنار… هنوز یادم نرفته دوره قرآن مامانمو که محبوبه خانم از کمالات پسرش واسه مامانش گفته بود…
نیشم باز شد… محبوبه خانم میدونست من با سعید نامزدم ولی بازم منو از مامان سعید خاستگاری کرده بود… دلیلشم این بود که منو سعید هنوز عقد نیستیم و فرصت برای اومدن خاستگار از نظر محبوبه خانم همیشه هست…
پسرش ایتالیا درس میخوند و محبوبه خانم سعی میکرد فکرشو با فکر پسرش یکی کنه و به خاطر همین اینجوری یهو بیراهه میگفت.
سعید ایستاد و گفت: نیشت چرا بازه… لذت میبری من بدبخت باید به خاستگارات جواب بدم؟
به چشمای قهوه ای تیره سعید خیره شدم و لبخند زدم… از اون لبخندایی که سعید میگفت بدجور مظلوم میشم.
سعید ضربه ی آرومی به کتفم زد و گفت: نکن این کارو… اینجوری نگام نکن… منم تا حدی تحمل دارم …
کولمو ازش گرفتم و گفتم: داری میری خونه پیراهنتو عوض کن.
این دفعه نیش سعید باز شد-که باز تیشرت بپوشم.
نگاهی به پیراهن ساده و شلوار کتان مشکی و ساده سعید انداختم و گفتم: خب من اسپورت تر دوست دارم.
سعید چشمی گفت و ادامه داد: اگه اینجوری میپوشم به خاطر اینه که یه فرقی بین من کارشناس ارشدی با تو جوجه ی کارشناسی باشه دیگه…
سر جام ایستادم و با چشمان فراخ به سعید که از خنده به مرحله ضعف رسیده بود خیره شدم.
سعید دستش رو پشت کمـ ـرم گذاشت و با همون خنده گفت: اینجوری نگام نکن… گفتم که تحملم حدی…
میون حرفش دویدم – پررویی سعید… خیلی پررویی
و با اخم ساختگی جلوتر ازش راه افتادم.
اهل ناز کردن نبودم… ولی الان دلم یکم لوس بازی میخواست.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۳۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۳
سعید با اون قد ۱ متر و ۷۶ سانتیش دنبال من دوید و گفت: باشه بابا … گفتم که پیراهنو عوض میکنم.
و بی قید خندید…
وقتی میخندید چهره ی بامزش به نظر من دوست داشتنی تر میشد… کنار پراید «هاچ بکش» ایستادم و نگاش کردم… دندونای سفیدش با اون لبخند روی لبش بدجور توی چشم بود… سفیدی پوستش خیلی هم توی ذوق نمیزد و چشم و ابروی قهوه ای تیرش برای من خیلی خاص بود. قدش بلند نبود… فقط چند سانت ازم بلند تر بود ولی قد بلند به نظر من فقط ملاک خوشتیپی نبود… سعید رو همین جوری که بود دوست داشتم… با همه ی شیطنتش و پر انرژی بودنش… با همه ی چهره ی معمولی یا حتی نچسبی که شاید از نظر بقیه داشت و از نظر من جذاب و توی دل برو بود… سعید معمولی ترین آدمی بود که دوسش داشتم.
زیبا نبود ولی خواستنی بود.
بینیش بزرگ نبود ولی یکی از دست آویزهایی بود که میتونستم مسخرش کنم . از این فکر یهو نیشم باز شد… تا خواستم یه جمله در وصف دماغش پیدا کنم سعید کنارم ایستاد و گفت: تمومم کردی، بسه دیگه.
به پررویی سعید خندیدم و به ماشین اشاره کردم… در رو باز کن آقای خوردنی…
خندید و ریموت رو زد… بیخیال مسخره کردن دماغش شدم و برای چندمین بار فکر کردم ریموت واسه یه پراید داغون خنده دار بود.
میدونستم اگه فکرمو بهش بگم دوباره میگه مگه صاحب پراید ها دل ندارن.
به خاطر همین بازم بی خیال گفتن حرف توی ذهنم شدم.
سعید صدای موسیقی رو کم کرد و گفت: راستی چیزه…
تردید سعید باعث شد نیشم بسته شه… سوالی نگاش کردم.
سعید یه نگاه به آینه بغـ ـل انداخت و ادامه داد: خاله ها به توافق رسیدن که خونه ی مادرجون رو بفروشن.
یه چیزی توی دلم فرو ریخت… توی هم رفتم و گرفته گفتم – دلیلی نداره بفروشن… همشون دستشون به دهنشون میرسه، فروش واسه چی؟
سعید سری تکون داد و فرمون رو یه دستی پیچوند، انگار جرات بیشتری واسه حرف زدن پیدا کرده بود.
-نمیدونم والا… خب البته اون خونه بهونه ی گریه کردنشونه… بهتره که بفروشن.
نفسی کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: ولی واسه من اونجا پر از آرامشه.
سعید زیر لب گفت: می دونم.
مطمئن بودم سعید میفهمه من چی میگم.
چون خودشم درست مثل من عاشق مادرجون بود.
اون خونه فقط حکم یه خونه رو نداشت… واسه من و سعید پر از خاطره ی قشنگ بود… پر از یاد مادرجون و شیطونی های خودمون…
یاد آور جیغ و دادهای ۱۱ تا نوه و الهی شکر گفتن های مادرجون از دیدن این همه سرزندگی…
اون خونه یاد آور عشق بود و حالا والدین عزیزمون تصمیم گرفته بودن بفروشن.
میدونستم همش زیر سر شوهر خاله بزرگمه… از همون اولم دنبال فروش اون خونه بود…
یه بار دیگه مثل همه ی سالهای زندگیم توی سرم چرخید که اگه دایی داشتیم بازم این شوهر خاله قدرت این همه اظهار فضل الکی رو داشت؟…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۳۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۴
دستامو برای کم کردن غوغایی که توی وجودم پیچیده بود دور هم حـ ـلقه کردم و توی هم پیچیدم…
سعید متوجه شد… دستشو جلو آورد و گفت: دستتو بده به من…
دلگیر نگاش کردم… دلم میخواست جلو همه واسته و از اون خونه و اون همه خاطره محافظت کنه…
نگاهش روبرو بود و یه دستش سمت من…
-گفتم بده به من دستتو.
گره دستامو باز کردم و یه دستمو توی دستش گذاشتم…
نزدیک خونه بودیم که یه گوشه پارک کرد و همونطوری که دستمو محکم توی دست بزرگش گرفته بود توی چشمام خیره شد و گفت: میدونی که تمام تلاشمو کردم.
سرمو آروم تکون دادم.
لبخند زد و گفت: پس اینجوری متوقع نگام نکن… میدونی که اگه کاری از دستم بر میومد انجام میدادم.
فکری که توی ذهنم میچرخید رو به زبون آوردم-بخرش.
اینبار نوبت سعید بود که با چشمای گرد شده نگام کنه…-خوبی تو؟ میدونی چقدر پولشه… آخه مگه من چقدر درآمد دارم که اونجا رو بخرم.
حرف بیخودی زده بودم ولی دلم میخواست سعید حداقل بگه سعیشو میکنه… ولی این حرفش یعنی قبلا به این فکر مسخره ی من فکر کرده.
گفتم: من خونه نمیرم.
سعید نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از یکم مکث گفت: باشه میریم میچرخیم.
سرمو تکون دادم – نه تو برو کلاس…. منو بذار خونه مادرجون.
سعید دستمو روی دنده گذاشت که باعث شد یکم جلو کشیده شم… دنده رو جا انداخت و ماشین رو حرکت داد – همینم مونده بود توی این حال تنهات بذارم. با هم میریم.
ملتمس نگاش کردم… نگاه پر التماسم رو نمیدید ولی نوع صدام چهرمو نشون میداد. – سعید… لطفا… میخوام تنها اونجا باشم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۵
سعید دیگه حرفی نزد… میدونستم آخرش حرف من میشه.
خونه ی ویلایی مادرجون کوچیک و جمع و جور بود… خوب میدونستم دلیل داشتن این خونه ی جمع و جور چیه…
آهی کشیدم و در حیاط رو باز کردم… خونه تمیز بود چون منو سعید و دختر خاله بزرگه همیشه اینجا سر میزدیم و نوبتی تمیز میکردیم… سری قبل نوبت دخترخاله بود و حسابی خونه رو برق انداخته بود.
اونم اینجا رو دوست داشت ولی طفلی مریم مگه جرات داشت روی حرف باباش حرف بزنه… درست مثل مامان من… درست مثل بقیه ی خاله ها… فکر میکنن حرفش حرف خداست و باید اجرا شه.
سرمو تکون دادم و از باغچه ی کوچیک حیاط دل کندم و وارد خونه شدم.
یه هال، دو تا اتاق و یه پذیرایی و یه آشپزخونه نقلی با دیوارایی که رنگ کرمشون به خاطر گذر زمان به سیاهی میزد تموم چیزی بود که توی خونه وجود داشت…
یه دست مبل خیلی قدیمی که میدونستم جهیزیه مادرجونمه توی هال با پارچه ی سفید پوشونده شده بود و یه دست غذا خوری قدیمی چوب گردو هم وسط پذیرایی که از تو هال دیده می شد قرار داشت.
درست وسط هال واستاده بودم و همه جا رو می تونستم ببینم. تخـ ـت فنری دو نفره ای که یادگار جهاز مادر جون بود و گرامافون خیلی قدیمی تر که تنها داشته پدر جون بود که از بین همه ی ثروتش نگه داشته بود.
میدونستم کجا میخوام برم… سرمو تکون دادم و یه راست وارد اتاق تنهایی های مادر جون شدم.
این اتاق برای همه حتی منو سعید وقتی مادرجون توش بود حکم ورود ممنوع رو داشت… همیشه دلم میخواست بفهمم چرا مادرجون میره اونجا و چرا مامانم میگه تا وقتی مادرجون بیرون نیومده نرو اونجا…
حالا که دلیلشو میدونستم هر وقت پامو داخل اتاق میذاشتم یه بغض غریب توی گلوم میشست… به خصوص حالا که حال و هوام ابری هم بود… حالا که میدونستم قراره کلنگ بی معرفتی بخوره روی در و پیکر این خونه…
خونه با ۲۰۰ متر زیربنا خیلی بزرگ نبود ولی به خاطر موقعیت تجاری که پیدا کرده بود خیلی بیشتر از ارزش واقعیش می ارزید.
توی دلم شکایت کردم که چرا تا وقتی مادرجون بود اینقدر اینجا با ارزش نشده بود.
چرا واستادن بره و بعد خیابون رو وسعت بدن… چرا واستادن مادر جونم بمیره و اون وقت اینجا بشه سرمایه ی شوهر خاله بزرگه که به داشته هاش راضی نبود.
نفسمو فوت کردم گوشه اتاق کنار صندوق قدیمی مادرجون نشستم و به پشتی تکیه زدم.
در صندوق رو باز کردم و بی توجه به لباس عروس و کت و شلوار دومادی ازدواجشون که مادرجون مصرانه نگهشون داشته بود سراغ صندوقچه ی کوچیکی رفتم که آخرین دفعه مجبور شدم قفلشو بشکنم تا بفهمم چرا مادرجون تنهایی توی این اتاق میومد.
دفتر صد برگ قدیمی رو برداشتم و دو دستی گرفتم… صد بار خونده بودمش… چند وقتی بود دیگه نمیخوندمش… بر میداشتم رو قلـ ـبم میذاشتم و با تمام وجود اون نوشته های کوتاه و پر از حس رو درک میکردم….
خیلی وقت بود که تصمیمم رو گرفته بودم. حالا میخواستم قبل فروش این خونه، همین جا … توی همین خونه بنویسمشون…
بالاخره این رشته ی ناخواسته باید یه جایی به درد میخورد… باید این ادبیات خوندن اجباری توی نوشتن یه داستان کمکم میکرد… من باید مینوشتم تا از این احساس راحت شم… از حسی که مدام کلمات مادرجون که با اون سواد مکتب خونه ای نوشته شده بود توی وجودم تاب میخورد. من باید از این دل ضعفه های نوشته های مادرجون یه جورایی خودم رو راحت میکردم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۶

کوله پشتیم رو که کنارم گذاشته بودم برداشتم و زیپش رو باز کردم. نت بوکم رو بیرون کشیدم و روشنش کردم. تا وقتی که ویندوزش بالا بیاد بیسکوییت ساقه طلایی رو هم که بسته ی قرمزش بدجور چشمک میزد بیرون آوردم و بازش کردم و یه دونه رو گاز زدم.
شوری گندم که روی زبونم نشست دهنمو جمع کردم و سعی کردم از جویدنش لذت ببرم. مادرجون از این بیسکوییت ها دوست نداشت. میگفت بیسکوییت باید شیرین باشه. خیلی خیلی شیرین.
لبخند زدم و گاز دوم رو از ساقه طلایی زدم. دینگ دینگ سیستمم حواسمو جمع نت بوک کرد.
آماده بود و اونقدری شارژ داشت که اون چیزی که توی ذهنم مور مور میشه رو تایپ کنم.
صفحه وورد رو باز کردم و دستمو روی کلیدهای کیبرد فشردم. چقدر حس خوبی بود این فشار دادن کلید ها.
اولین انگشتم روی کلمه « ه » فرود اومد و ادامه دادم.
(همه چیز از یه خواب شروع شد، از خواب یه مرد بلند قامت و خوش پوش …)
این جمله رو تایپ کردم و به پدر جونم فکر کردم… پدر جون واقعا خوشتیپ بود. با این که پیر شده بود ولی هنوزم به خودش میرسید و حسابی بر و رو داشت. یادمه بچه که بودم همیشه به مادرجونم میگفتم خوش به حالت که شوهرت خوشگله.
سعید هم یهو داد میزد شیـــــریــن ، منم خوشگلم نگران نباش … و مادرجون هم هنوز آه نکشیده از حرف سعید قه قهه میزد و با الهی شکر گفتن به خندش پایان میداد.
دوباره نگاهی به جمله ی تایپ شدم انداختم و سعی کردم تا پایان قسمتی که میخواستم بنویسم فکرم رو از داستان زندگی مادرجونم نگیرم.
کلمات به ذهنم هجوم آورد و روی مانیتور پیدا شد.
( شاید هم از قبل خواب دیدن من… یه خان زاده… یه دختر ۱۳ ساله با رفاه کامل و زندگی رویایی … شاید، باید خواب یه شاهزاده ببینه… ولی من فقط ۱۳ سال سن داشتم… توی ۱۳ سالگی دیدن خواب یک مرد خوشتیپ که قرار بود باهاش ازدواج کنم کمی هم هولناک بود.
با این تصویر از خواب پریدم و یاد حرف پدرم «شاهرخ خان» خان ۷ تا منطقه افتادم ، وقتی می گفت: ماه بانو، دخترم، قراره یکی از اشراف زاده های منطقه بیاد خاستگاریت… صلاح میبینم باهاش ازدواج کنی. پسر معقول و خوب و خانواده داریه.
و شهرزاد همسر شاهرخ خان مادر من که ۷ سال ازم دور بود سر تکون میده و میگه: خوشتیپ، پولدار و خونواده دار.
یاد ۷ سال دوری مامانم افتادم و بزرگ کردن خواهر و برادر کوچیکترم …
پدر و مادرم ۷ سال از هم جدا شدن ولی پدرم با وجود زن صیغه ای که داشت طاقت نیاورد و دوباره مامانم رو که همیشه مهر بابام رو توی دلش داشت دوباره عقد کرد و اون زن صیغه ای هم رفت و خیالم راحت شد که پدر من قرار نیست مثل بقیه خان های منطقه های نزدیک مون چند تا چند تا زن بگیره… زیر بار این موضوع هیچ وقت نمیرفتم و پدرم این رو خیلی خوب می دونست که دختر عزیز دردونش با نامادری دوست نمیشه.
پدرم عاشق بچه هاش بود و منو همیشه خاص تر دوست داشت…
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۷

با این که تک پسر کوچیکش واسش خیلی مهم بود بازم من بودم که کنارش باید میبودم.
پدرم توی اون ۷ سال جدایی همیشه از شهرزاد بانو میگفت… از مادرم و شجاعت هاش… از تاختنش با اسب و تفنگ دست گرفتنش و یه تنه مبارزه کردنش.
پدر همیشه از عشقش به مادر می گفت و این منو راضی نگه میداشت… راضی از این حس قشنگ که میدونستم شاهرخ خان نمیتونست از دستش بده.
از رختخواب پرم بلند شدم و کنار پنجره ی بزرگ اتاقم ایستادم و به باغ بزرگ عمارتمون نگاه کردم.
به مردمی که هر روز چند ساعت اول صبح رو خونه ی ما بودن واسه درد دل و بابای من چه دلسوز و مقتدر پای حرف مردم میشست.)
با صدای زنگ اس ام اسم نگامو از سیستم گرفتم و به اتاق تنهایی مادرجون برگشتم.
نگام به موبایلم بود و فکرم روی چیزهایی که نوشته بودم. بی حواس گوشیم رو برداشتم و پیام رو باز کردم. اینقدر غرق نوشته هام شده بودم که متوجه ی پیام نمیشدم… چند بار چشمامو باز و بسته کردم که بالاخره فهمیدم پیام از طرف سعیده.
نوشته بود : من پشت درم زود باش بازش کن.
از ذوق نشون دادن مطلبی که نوشته بودم زودی سمت حیاط دویدم و در رو باز کردم.
سعید با نیش باز نگام میکرد و گفت: دیر رسیدم ، استاد راهم نداد.
خندیدم و گفتم: چه بی جنبه.
سعید با همون نیش باز وارد خونه شد و به رسم عادت همیشگی داد زد : سلام مادرجون و تعظیم کوچیکی کرد و گفت: ارادت داریم پدر جون و در مقابل نگاه تمسخر آمیز من روی ایوون کفشاشو در آورد و گفت: بدو بیی چای بذار زن…
ابرومو بالا انداختم و با عصبانیت جیغ زدم : چی؟
صدای خندش توی خونه پیچید و گفت: نه ، منظورمو بد گفتم، یعنی مشرف بشید داخل ، چشمم کور دندم نرم… چای بذارم واستون زن…
میدونست از این نوع زن گفتنش بدم میاد و عمدا تکرار میکرد…
عصبانی شدم و میخواستم واسه راه انداختن دعوای درست حسابی وارد خونه شم که چشمم به شیلنگ آب گوشه ی حیاط افتاد… کنارش مخفی شدم و سعید رو صدا کردم… چون گوشه ی حیاط بودم توی دید سعید نبودم.
نیشم باز بود که سعید هم با نیش باز جلوی در ظاهر شد و تا خواست عکس العملی نشون بده سر تا پاش رو خیس کرده بودم.
بعدش با همون نیش باز و خیال راحت وارد خونه شدم تا به جبران زیاده روی توی تنبیهش چای بذارم.
نگاه پر از حرص سعید آخرین چیزی بود که دیدم و گفتم: خشک شدی بیا خونه که یه چیز مهم واسه تعریف دارم.
میدونستم کنجکاویش باعث میشه فکر تلافی رو از سرش بیرون کنه.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۸

سعید توی اتاق مادرجون نشسته بود و بیسکوییت ساقه طلایی میخورد.
چایی رو کنار خودم گذاشتم و گفتم: بی ادب چرا دستتو توی کیفم کردی…
سعید که سعی داشت گاز بزرگی که به ساقه طلایی زده رو بجوه با همون دهن پر گفت: من؟ نه این اینجا بود. به کنار پشتی اشاره کرد و یادم اومد که بیسکوییت رو خودم از کیفم بیرون آوردم … لبخند زدم و گفتم: خب حالا عیب نداره.
سعید پررویی زیر لب گفت و چشماشو دور تا دور اتاق گردوند-خب چی میخواستی بگی؟
ابروهامو دادم بالا و یهو یادم اومد میخواستم شروع داستان رو واسش بخونم.
دست بردم و نت بوکم رو برداشتم و سمتش گرفتم.
نت بوک رو گرفت و با تعجب نگام کرد.
زود صفحه ای که میخواستم رو واسش آوردم و کنارش نشستم تا همه ی حرکاتش رو زیر نظر بگیرم.
با دیدن اولین جمله ای که نوشته بودم ابروهاشو توی هم گره کرد و به مانیتور چشم دوخت.
چند لحظه ای خیره موند و بعد نگاهی به من انداخت… نگاهی گذرا و منگ.
دوباره چشماشو به مانیتور دوخت و شروع کرد به خوندن.
از رد نگاهش حس کردم از اول شروع به خوندن داستان کرده.
چاییم رو برداشتم و لـ ـبم رو روی استکان گذاشتم تا عطر چای رو حس کنم.
جرعه ای ازش رو نوشیدم و به سعید که متحیر به من نگاه میکرد خیره شدم.
سعید سیستم رو روی زمین گذاشت ، چارزانو نشست و گفت: خب؟
متعجب گفتم : قشنگ نبود؟
سعید سری جنباند و گفت: قشنگ که بود… چرا داری مینویسیش؟
شونه بالا انداختم و یه ذره دیگه از چای رو هورت کشیدم.
سعید ادامه داد: دقیقا واسه چی میخوای از زندگی مادرجون بنویسی؟
استکان رو توی سینی گذاشتم و روبروی سعید دو زانو نشستم: -ببین من میخوام یه چیزی رو یه حسی رو که توی قلـ ـبم نگهش داشتم بنویسم و واقعا واسه این نیست که چاپش کنم .
سعید ابروشو بالا برد و گفت: پس میخوای وقت تلف کنی؟
این حرفش در مقابل نوع احساسی که میخواستم بهش بگم واقعا ناراحتم کرد . اخم کردم و گفتم: یه ذره عاطفه و درک نداری.
سعید خندید و گفت: من بیشعورم؟
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم: من همچین حرفی نزدم.
درسته ازش دلخور بودم ولی دلم نمیخواست فکر کنه بهش واقعا توهین کردم.
سعید چاییش رو برداشت و گفت: میخوای از مادرجون بنویسی تا آروم شی؟
کنارش نشستم و سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: سعید؟
سعید نفسی بیرون فرستاد و گفت: جانم؟
دستمو دور بازوش پیچیدم و گفتم: فکرم و حسم درگیر نوشتن زندگی مادرجون شده… تا حالا دقت کردی اگه واقعا مادرجونمون نبود زندگیش شبیه قصه ها بود و باورش نمیکردیم؟
سعید چاییش رو توی سینی گذاشت و دستشو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد –آره ، مادرجون مون یه استثنا بود… یه رویای خوش…حیف زود رفت… حیف عروسی هیچ کدوم از نوه هاشو ندید… حیف بچه ی خاله کوچیکه رو ندید.
لبخند زدم و یاد کیاوش افتادم… کیاوش شیطون ۲ ونیم ساله که شیرین بود مثل عسل…
لبخند زدم و گفتم: میخوام تا این خونه رو نفروختن داستان رو همین جا تموم کنم… توی همین خونه. میتونی تا اون موقع وقت بخری؟
سعید خندید و گفت: از شوهر خاله بزرگه؟
سرمو بیشتر توی شونش فرو بردم – آره.
-باشه… دیگه یه خانم که فعلا بیشتر ندارم.
سقلمه ای به پهلوش زدم و گفتم: فعلا؟
شونش لرزید ، میدونستم بی صدا میخنده – آره دیگه… هنوز جوونم و کلی آرزو دارم.
سرمو از روی شونش برداشتم و توی چشماش با عصبانیت ساختگی خیره شدم.
توی چشمام خیره شد و گفت : اینجوری که نگام میکنی میخوام فقط من باشم و تو و همین دنیای کوچیکمون… تو باشی دیگه چی میخوام از زندگیم.
خندیدم و از جام بلند شدم… تنها راه مقابله با حسی که بینمون بود این بود که بخندم و بلند شم و با مسخره بازی تمومش کنم. وگرنه قول نمیدادم گردنشو بغـ ـل نکنم و نبـ ـوسمش.
سعید سینی چای رو برداشت و گفت:بریم بیرون؟
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم و نت بوکم رو جمع کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۹

در ماشین رو محکم بستم تا مثل همیشه یه ذرش باز نمونه. یهو صدای سعید توی گوشم پیچید: – کندی در بیچاره رو.
خندیدم و گفتم: ای بابا … شد دیگه.
سعید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: بریم خونتون لباساتو عوض کن، بریم.
شیشه رو پایین کشیدم و گفتم: چرا بریم ، بریم راه انداختی؟ حالا کجا باید بریم؟
سعید ابروشو بالا انداخت و اسممو آروم و کش دار زمزمه کرد.
متعجب نگاش کردم و گفتم: واقعا نمیدونم کجا باید بریم.
سعید لبخند زد و گفت: اگه خواهر خودتم بود یادت میرفت؟
نیشم باز شد… تازه یادم اومد تولد سایناست… ساینا خواهر کوچیکتر سعید فقط یه سال از من کوچیک تر بود.
و با سعید هم ۴ سال اختلاف سنی داشت… سعید و ساینا و سامان بچه های خاله سروناز بودن. خاله ای که به قول سعید جیک تو جیک مامان ساحلم بود و با هم دیگه از بچگی تا حالا کلی راز مگو داشتن.
فکرم رفت سمت خونواده ای که امشب خونه خاله سروناز جمع بودن.
مامان من یه سال و نیم بزرگ تر از خاله سروناز بود و اختلاف سنیشون با خاله ستاره بزرگ ترین خالم ۴ سال بود.
خاله بزرگه فقط مریم و محمد رو داشت… که مریم هم سن سعید بود و محمد دو سال از مریم بزرگ تر بود.
خونواده ما هم دو نفره بود. منو شادی خواهر کوچیکه که تازه داشت وارد دبیرستان میشد و حسابی سرش توی درس و کتاب بود.
شادی من، دلش پزشکی با تخصص مغز و اعصاب میخواست و به هیچ چیز دیگه ای هم قانع نبود.
خاله چهارمی و پنجمی دو قلو بودن… خاله ساناز خودش هم دو تا دختر دوقلوش شایلین و آیلین ۳ سال از من کوچیکتر بودن و پسرش آرمان یه سال از شادی بزرگ تر بود.
برعکسش خواهر دو قلوش خاله ساغر که با یک دقیقه تاخیر توی به دنیا اومدن ته تغاری خاله ها بود دیر ازدواج کرد و دو سال و نیم بود یه کوچولوی خوشگل به دنیا آورده بود.
کیاوش ته تغاری خاندانمون که حسابی پسر شیرینی بود.
یادم اومد آخرین بار …
-شیرین میشه بگی به چی میخندی؟
سوال سعید تعجب نداشت… وقتی به خاطره های خوبم فکر میکردم بدون اراده لبخند میزدم.
بی مکث جواب دادم به کیاوش… یادته یه بار آرنجم خورد به در خونه از ضعف گریه کردم؟
سعید هم نیشش باز شد، معلوم بود که یادشه. سعید گفت: بچه پررو درست نمیتونه بگه مامان ، بابا بعد میگه شیرین جون گریه نکن… صورتتو بیار ماچت کنم خوب میشی.
سعید صداشو به سبک کیاوش بچه گونه کرده بود و من حسابی سر ذوق اومده بودم.
سعید خندید و ادامه داد: من سیب زمینی هم واستادم جناب، لبای جنابعالی رو ببـ ـوسه و بعدش با افتخار به همه بگه شیرینو ببـ ـوسم خوب میشه.
بلندتر خندیدم و گفتم: تقصیر شاهکارهای شایلینه که بهش این بـ ـوسیدنو یاد داده.
سعید بلندتر خندید و گفت: خداروشکر کیاوش بچست وگرنه باید منتظر خاستگاری اونم از تو میشدم.
خندیدم و چشمامو بستم و به این فکر کردم که مادرجون چقدر دلش میخواست بچه ی خاله ساغر رو ببینه.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲.۰۸.۱۷ ۲۲:۴۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۰

 

خونمون تاریک بود و نشون میداد که بقیه زودتر از من خودشون رو خونه خاله رسوندن.
چراغ رو روشن کردم و سراغ یخچال رفتم. همه ی پیام های خونه ی ما روی در یخچال نصب میشد. برگه ی صورتی رو از گیره ی یخچال جدا کردم و دست خط شادی رو خوندم… «مامان گفت دوباره با سعید بیرونی… ما رفتیم تولد خواهرش …. تو هم بیا. به خاطر تو از درس هم موندم.»
ایشی گفتم و سمت اتاقم رفتم.
موهای صافم رو با گیره ی قرمزم پشت سرم جمع کردم و گوشواره های نگینیم رو هم به گوشم زدم.
با آخرین سرعتی که در خودم سراغ داشتم کرم برنزه روی صورتم گذاشتم، آرایش تیره کمـ ـرنگ کردم و تونیک قرمز با ساپورت مشکیم رو پوشیدم.
کفش قرمزی که شادی واسم خریده بود رو برداشتم و خیلی زود مانتو ساده مشکی و شال قرمزم رو سرم کردم و از خونه بیرون رفتم، میدونستم مهمونی خودمونیه و نیازی به لباس خیلی رسمی نیست… همین که لباسامو ست کرده بودم و مرتب بودم واسم کافی بود.
سعید با دیدنم لبخند زد و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: آخ منو بگیر… مردم…خدایا این میخواد منو بکشه.
خندیدم و گفتم تازه سعی کن امشب روی پنجه ی پات راه بری چون کفش پاشنه بلند پوشیدم.
سعید سرشو خم کرد و به کفشم خیره شد و گفت: باز تو خودتو هم قدم کردی؟ خودت خجالت میکشی شوهرت قدش کوتاست … به من چه.
خندیدم و گفتم: شوهرم قدش اصلنم کوتاه نیست، خانم خوشتیپ و قد بلندی داره .
خودم هم به این دفاع خنده دارم از سعید خندیدم.
خونه ی خاله سروناز شلوغ و پر سر و صدا بود. هنوز در واحدشون رو باز نکردیم شلوغی کفش ها و سر و صدای بچه ها توی ذوقم زد.
با التماس به سعید نگاه کردم و گفتم: چقدر از این شلوغی بدم میاد.
میدونستم نظر سعید مخالف نظر منه. میدونستم سعید عاشق شلوغی و بودن توی جمع خاله هاست.
سعید خندید و گفت: بیا برو تو دختر… گوشه گیری بهت نمیاد.
نفسی کشیدم و خودم آماده کردم واسه احوال پرسی با یه لشگر آدم.
مطمئنن بین این همه آدم احوال پرسی با شوهر خاله بزرگه از همه سخت تر بود.
سعید از یه کنار با همه دست داد و احوال پرسی کرد و من مثل این تازه عروسای خجالتی وسط هال ایستادم و زل زدم توی چشمای تک تکشون و با لبخند سر تکون دادم.
صدای شایلین توی گوشم پیچید: تورو خدا غریبی نکن شیرین جون، فکر کن خونه ی خاله ی خودته… مریم هم در حالی که روی مبل میشست گفت: دیگه توی جمع فامیل شوهرشه، این ادا اصولا طبیعیه.
شادی هم بلبل شده بود: مدیونی فکر کنی از عده ی توام… ما هم قوم شوهر محسوب میشیم.
لبـ ـام بیشتر کشیده شد و در حالی که شالم رو از روی سرم بر میداشتم گفتم: کوچولوتر از این حرفایید… هیس بابا.
و رو به بزرگتر ها که گوشه ای از سالن نشسته بودن احوال پرسی کردم. سعی کردم نگاهمو خیلی ردیف شوهر خاله های محترم نگردونم تا مجبور به دیدن قیافه حامد آقا نشم.
حامد آقا بین منو سعید فقط شوهر خاله بزرگه عنوان میشد و حوصله و ذوق گفتن اسمش رو نداشتیم.
صدای مجید آقا بلند شد: دختر یه نگاهی… یه محبتی…
لبخند زدم و به مجید آقا شوهر خاله کوچیکه نگاه کردم. مهربون بود و همه یه جور دیگه روش حساب میکردیم.
آروم گفتم: میدونید که مخلصم.
مجید آقا گفت: ما بیشتر دختر.
سعید کنار مجید آقا نشست و گرم صحبت شدن.
مقابل نگاه خیره ی مامان ، بابا که معلوم بود از دیر اومدنم شاکی بودن وارد اتاق سعید شدم.
اتاقی که یه مدتی میشد اتاق من هم بود.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۱
لباسمو عوض کردم و وارد هال شدم. همه مشغول صحبت با هم بودن. شادی و ساینا هم مثل همیشه کنار هم نشسته بودن… هم دشمن هم بودن و هم دوست…. هر چی بود بین خودشون حل میکردن و به بقیه اجازه نفوذ بیش از حد به حریمشون رو نمیدادن.
شایلین و آیلین هم دنیای خودشون رو داشتن… دو تا دو قلو که تقریبا شبیه هم بودن. واسه خونواده تشخیص دادنشون راحت بودن ولی هنوز یه سری از دوستان این دو تا رو تشخیص نمیدادن.
مریم کنار خاله سروناز نشسته بود و غش غش میخندید. مریم قابل احترام و مهربون بود، درست بر عکس باباش.
یکم نگاشون کردم و وارد آشپزخونه شدم.
به وضعیت خاله هام که حسابی مشغول کار بودن خندیدم.
مامان گفت: چته شیرین؟ دیر اومدی بساط خنده هم راه انداختی؟
یک تای ابروم رو بالا بردم و در حالی که سعی میکردم نخندم گفتم: آخه شما ۴ تا خواهر اینجا سخت مشغولید اون وقت خاله سروناز عزیز که مثلا میزبانه نشسته اونجا حال میکنه.
خاله ساناز که انگار تازه متوجه نبود سروناز شده بود از روی اوپن نگاهی به خواهرش انداخت و کش دار گفت: سروناز؟
خاله سروناز با لبخندی که روی لبش داشت به خاله ساناز نگاه کرد.
مامانم ادامه ی حرف خاله رو گرفت: سروناز خدا خیرت بده ، مارو انداختی توی آشپزخونه، خودت راحت نشستی؟
خاله سروناز خندید و گفت: من کارهامو انجام دادم و حسابی هم خسته شدم ، حالا نوبت خواهر های عزیزمه کمک کنن.
خاله ستاره که داشت خورش رو چک میکرد گفت: این دختر از همون اولم از زیر کار در رو بود… یادتون نیست مامان خدا بیامرزم هیچ وقت روش واسه کار حساب نمیکرد؟
همه خندیدیم و خاله سروناز دستی به موهای موج دارش کشید و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
همه میدونستن که رابطه خاله سروناز و خاله ساغر با مریم خیلی عالیه و همین باعث میشد این ۳ نفر ساعت ها با هم حرف بزنن و هیچ کی هم نپرسه چرا اینقدر حرف میزنید.
صدای شوهر خاله بزرگه توی گوشم پیچید: خب خواهران عزیز ستاره جان، کارتون که تموم شد بیاید اینجا حالا که همه جمعن در مورد خونه مادر خدا بیامرز صحبت کنیم.
قلـ ـبم از حرکت ایستاد. این حامد آقا پررویی رو از حد گذرونده بود. انگار این رو خاله ستاره هم فهمیده بود که گفت: ای بابا حامد جان، الان چه وقت این حرفاست… ناسلامتی اومدیم تولد ساینا.
با اومدن اسم ساینا تازه فهمیدم چه گندی زدم و اصلا یادم رفته بود اختصاصی باهاش احوال پرسی کنم و تولدشو تبریک بگم. نگام زومش شد … کاملا مشغول حرف زدن با شادی بود و منم بیخیال اعتراف به گندی که زده بودم، شدم.
دوباره صدای حامد آقا بلند شد-چه فرقی میکنه… دوباره همه رو با هم کی گیر بیاریم. بیاید حرف بزنیم.
شوهران محترم خاله ها همه با سر موافقت کردن و من از ته دلم آرزو کردم که کاش میتونستم سر همشون رو از گردن جدا کنم، حتی بابا رو که میدونستم توی این موضوع کاملا بی طرفه.
نگاه من و سعید روی هم ثابت شد. بغض داشتم و میدونستم سعید این رو میفهمه.
خاله ها یکی یکی روی مبل و صندلی که چیده شده بود نشستن و من سمت اتاق سعید رفتم.
آخرین لحظه سنگینی نگاه مهربون و شرمنده مریم رو حس کردم.به اجبار لبخندی زدم و دوباره قدم برداشتم.
صدای شوهرخاله بزرگه سرجام نگهم داشت:شیرین جان، عمو، گفتم همه باشن.
دلم میخواست توی صورتش نیشخند بزنم، ولی خودم رو کنترل کردم و نگاش کردم و با مودبانه ترین لحنی که سراغ داشتم گفتم: من مخالف فروش خونه ی مادرجونم، هیچ کس به پول اونجا احتیاجی نداره… این نظر منه و عوض نمیشه… دیگه صلاح رو شما بزرگ ترها انگار بهتر میدونید.
با این که لحنم مودبانه بود صدای سرزنش گر بابا توی گوشم پیچید: شیرین.
سعید ازم دفاع کرد: منم مخالفم، ولی انگار تصمیم ها گرفته شده.
نگاه سپاسگزارم رو روی صورت سعید نگه داشتم و با اجازه ای گفتم و خودم رو به اتاقش رسوندم.
دلم نوشتن می خواست… باید فکرم رو از محیطی که توش بودم دور میکردم. باید کاری میکردم که صدای بلند شوهر خاله بزرگه رو نشنوم.
نت بوکم رو از کیف شونه ای بزرگم بیرون کشیدم و شروع به نوشتن کردم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۲

(شونه ای به موهای صاف و مشکیم زدم و پیراهنی رو که خدمه آماده کرده بودن پوشیدم. پیراهن سفید که دامنش با چهارخونه های قهوه ای تزئین شده بود.
لباس ها ی من رو مامان میدوخت… برای بقیه خیاط داشتیم ولی مامان تاکید داشت لباس من با دست خودش بدوزه.
از اتاق بیرون زدم از راهروی باریک شیشه کاری شده گذشتم تا نزدیک اتاق مشترک پدر و مادر شدم. میدونستم مادر باز هم زودتر از من بیدار شده.
تقه ای به در زدم و وارد اتاقش شدم.
مادر هم از پشت پنجره بزرگ اتاقش به پدر که مشغول صحبت با مردم بود خیره شده بود.
لبخند زدم و کنارش ایستادم… چقدر نبودن ۷ سالش توی زندگیم سخت گذشت… چقدر تلخ بود تنهایی بدون مادر کنار اون عفریته…
با فکر اون بیرحم ابروهام توی هم گره شده بود که صدای مادر منو به رویای شیرینم برگردوند.
-دخترم… ماه بانوی من، چیزی شده؟
میدونستم مادر سوالش رو به خاطر اخم روی ابروهام پرسیده. لبخند زدم و کنارش رفتم و صورتش رو بـ ـوسیدم.
این بار نوبت مامان بود که اخم کنه.
-صبحونه نخورده اومدی؟
میدونستم میدونه که از وقتی برگشته بدون صبحونه اول صبح توی اتاقش ظاهر میشم تا مطمئن شم هنوزم هست و قرار نیست تنهامون بذاره.
لبخند زدم، به سبک خودش باوقار و آروم…-بچه ها بیدار شن با هم میخوریم.
مادر نگاهی به ساعت کوچیک روی دیوار انداخت و گفت: هنوز مونده تا بیدار شن عزیزم… بیا بریم صبحونتو بخور.
چشمی گفتم و همراهش وارد سالن بزرگ پذیرایی شدم.
مادر کت و دامن بلند و مرتبی پوشیده بود. مثل همیشه موهای بلندش رو از دو طرف بافته بود و رو شونه هاش گذاشته بود . مادر عادت به پریشون کردن موهاش نداشت، درست برعکس من.
صبحونه خیلی زود روی میز چیده شد و من مثل همیشه اول سراغ شیر داغی که توی لیوان بزرگ خود نمایی میکرد رفتم.
مادر رو به یکی از خدمه گفت: شام امشب زیر نظر خودم پخته میشه.
خدمه چشمی گفت و از میز فاصله گرفت.
مادر همیشه مقتدر و مهربون برخورد میکرد. بازم لبخند زدم و گفتم: چی شده که امشب لذت خوردن دستپخت مامان عزیزم نصیب پدر شده؟
مادر لقمه ی نون و پنیر محلی و گردوی تازه ای که واسم گرفته بود رو روی پیش دستیم گذاشت و گفت: امشب قراره آقایی ها بیان.
سرخ شدم و سرم رو پایین گرفتم… اومدین آقایی ها یعنی اومدن پسرشون که من ندیده بودم… یعنی اومدن پسری که قرار بود خاستگارم باشه…
دست مادر زیر چونم اومد و سرم رو بالا برد. لبخند زد و گفت: شاهرخ خان دوست داره تو با این پسر ازدواج کنی… ولی ماه بانو من اگه دلت با دلش نبود به من بگو… پدرت رو راضی میکنم.
لبخند زدم… من به پدرم اطمینان داشتم و روی حرفش حرف نمیزدم… مادر هم این رو خوب میدونست… واسه همین فقط خواست دلگرمم کنه به بودنش…
مادر از جا بلند شد و گفت: برم ببینم میوه ی شاهرخ خان امادست یا نه…
بازم لبخند زدم. ساعت خوردن میوه ی پدر هیچ وقت تغییر نمیکرد.
به لیوان نیمه خورده ی شیرم و به لقمه ای که مامان واسم گرفته بود خیره شدم و از روی صندلی بلند شدم.
عاشق این میز ۱۲ نفره ی چوبی بودم که کارگرا توی یه هفته درستش کرده بودن.
دامن پیراهنم رو مرتب کردم و راه اتاقمو پیش گرفتم.
عادت داشتم ساعت میوه سری به پدرم بزنم ولی امروز وقتش نبود، امروز از پدر خجالت میکشیدم.)
صدای تقه ای که به در اتاق خورد منو به خودم آورد.
حس کردم لبخند روی لـ ـبمه.
سعید که با تعجب در آُستانه ی در نگام کرد و علت لبخندمو پرسید مطمئن شدم که لبخند روی لـ ـبمه.
سعید نگاهی به نت بوکم کرد و گفت: مگه نگفتی میخوای توی اتاق مادرجون تمومش کنی؟
نوشته هام رو سیو کردم و گفتم: حالا که فکر می کنم نوشتن توی اتاق تو هم سرحالم میاره.
سعید خندید و گفت: شام حاضره بیا.
باشه ای گفتم و به جمع شلوغ خونواده ملحق شدم. چقدر این دور هم بودن ها رو مادرجون دوست داشت.
نگاهی به خاله ساناز انداختم، کنار خاله ستاره نشسته بود و آروم غذاشو میخورد…دلم گرفت… از وقتی از شوهرش جدا شده بود بار زندگی روی دوشش بود، وقتی میدیدمش فکر میکردم شاید فروش خونه حداقل برای خاله ساناز بهترین گزینه باشه.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۳

شام رو خوردم… با لذت… مثل تمام غذاهایی که هر کدوم از خاله ها درست میکردن. مثل همه ی ناهار و شام هایی که میخوردم و یاد دستپخت عالی مادرجون می افتادم… یه کدبانو بود… هنوزم مزه ی ته چین گوشتش زیر زبونمه… هنوزم یاد عطر چایی هایی که دم میکرد مـ ـستم می کنه.
هنوزم.
با صدای مامانم به خودم اومدم.- دیگه نمیخوری؟ جمع کنم؟
لبخند پهنی زدم و بشقابم رو توی دستم گرفتم، خودم جمع میکنم و رو به همه ی خاله ها تشکر جمعی کردم. چون این خورش قورمه سبزی و خوراک مرغ و سوپ فوق العاده کار مشترک همشون بود و نمیشد فقط بگم خاله سروناز دستت درد نکنه.
مادرجون همیشه میگفت: سر سفره از همه تشکر کن و بلند شو و اینجوری هیچ کیو ناراحت نمیکنی.
منم از همون بچگی آویزه ی گوشم کرده بود این نصیحت مادرجونی رو.
سعید جدا از بقیه روبروی تلویزیون نشسته بود و مشغول درست کردن باندها واسه گذاشتم موسیقی بود. به هر حال تولد اومده بودیم و نمیشد بی سر و صدا بریم.
ولی مطمئن بودم با اون همه غذایی که خوردم توان بلند شدن و قر دادن ندارم.
در اصل رقاص خوبی نبودم و به خاطر همین همیشه از رقص فرار میکردم و برعکس من سعید عاشق رقص بود و واقعا قشنگ میرقصید… مردونه و به قول شادی شیک!
صدای موسیقی شاد با ریتم تند که بلند شد سعید خودش اولین نفر وسط رفت و بی مقدمه شروع به رقصیدن کرد.
خواهرش نفر بعدی بود که رفت وسط و دست شادی رو هم گرفته بود و به زور دنبال خودش میکشید… خواهر طفلی من درست مثل من از رقص به خصوص بعد شام بیزار بود.
با کشیده شدن دستم اومدم از خودم دفاع کنم که چهره ی محمد رو دیدم.
محمد به مهربونی مریم نبود ولی یاد نداشتم بهش بی احترامی کنم، شایدبه خاطر این که همیشه حریم ها رو حفظ کرده بود ، خواستم مودبانه دعوتش رو رد کنم که یکی دستشو روی کمـ ـرم گذاشت به بلند شدنم کمک کرد.
چشم غره ای به آیلین رفتم و کنار محمد ایستادم.
محمد از من بدتر رقص بلد نبود ولی اعتماد به نفس فوق العاده زیادی داشت… درست مثل باباش.
نگاهمو از محمد که آروم میرقصید گرفتم و به سعید خیره شدم.
سعید باز هم چشم غره رفته بود.
توی رقص تعارف نداشت… تحت هر شرایطی فقط باید با خودش میرقصیدم … حتی واسه پسر خاله هم تخفیف قایل نبود. لبخند زدم تا یکم مهربون تر شه ولی بیشتر اخم کرد و خودش رو به من رسوند و بینمون ایستاد و همزمان که میرقصید به محمد گفت : چیزه مریمو بلندش کن برقصه دیگه… نا سلامتی تولد خواهرمه.
محمد چشم غره ای به سعید رفت و گفت: تو دیگه شورشو در آوردی.
ازمون جدا شد و روی مبل کنار مجید نشست.
از برخورد سعید ناراحت بودم… میدونستم خودش هم داره به خاطر رفتارش با خودش میجنگه… میدونستم دلش نمیخواد دل پسرخالشو بشکنه … ولی به قول خودش تقصیر دلش بود که خودی و غیر خودی حالیش نبود.
بعد از رفتن محمد چند لحظه ای بود که همینجوری وسط ایستاده بودم و به سعید چشم غره میرفتم.
سعید دستمو گرفت و گفت: بیا برقصیم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: راست میگه دیگه شورشو در آوردی.
از کنارش رفتم و با خاله سروناز که با دخترش میرقصید رقصیدم.سعید پررو تر از این حرفا بود که با قهر من بره یه گوشه و پکر شه… بر خلاف محمد سعی میکرد ناراحتیشو با توی جمع بودن برطرف کنه.
خیلی زود کنار خواهرش و خواهرم دیدمش که مسخره بازی میکردن و بلند بلند میخندیدن.
با این که حسابی عصبانی بود مولی از این به بیخیالی زدنش توی بداخلاقیام بیشتر خوشم میومد تا مثل خروس جنگی به هم بپریم.
یهو وسط اون همه هیاهو صدای خاله ستاره بلند شد.
-حامد جان بگیم؟
شوهرخاله بزرگه سرشو چند باری تکون داد.
خاله ستاره با ذوقی که از اول مهمونی توی صورتش معلوم بود ولی حرف نزده بود گفت: مریم جان چند روز دیگه عقد میکنه.
همه شوکه شدیم.
نگاهی به همدیگه و بعد مریم که سرشو پایین گرفته بود و گوشه لبشو می جوید انداختیم.
خاله ستاره از این کارای یواشکی زیاد انجام میداد… مثلا یهو میومد میگفت: دخترم چند روزی هست میره دانشگاه و ما تازه اون موقع میفهمیدیم دانشگاه قبول شدن.
نمیدونستم دلیل این شوکه کردنای ما چیه ولی من نمیدونم چرا از عقد شدن مریم خوشحال نبودم.
انگار هیچ کی زیاد هیجان زده نشد. شاید واسه اینکه بالاخره یه غریبه وارد جمع جور شده ی ما میشد و شاید این دفعه یکی بدتر از شوهر خاله بزرگه … یا حتی بدتر از شوهر سابق خاله ساناز
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۳۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۴
کم تر از چند ثانیه همه جز من و سعید از شوک بیرون اومدن…
همه دور خاله ستاره و مریم جمع بودن. نمیدونم چرا حس میکردم مریم خوشحال نیست. نمیدونم چرا فکر میکردم مریم قراره مثل مامان من بدون عشق ازدواج کنه… اصلا چه تضمینی بود که شوهرش مثل بابای من واسه عاشق کردن مامانم صبر و سعی کنه.
نگرانش بود و با همین نگرانی به سعید زل زدم.
سعید هم سیر نگاهش به مریم بود. میدونستم سعید مریم رو یه جور خاص دوست داره، میدونستم مریم واسش مثل خواهره… نگاهمو به مریم دوختم که چشماش توی چشم سعید ثابت شده بود.
قلـ ـبم تیر کشید از نگاه سرد مریم… معلوم بود پشت اون اون خنده های اول یه شبش یه چیزی واسه قایم کردن داره.
آهی کشیدم و منتظر موندم تا مهمونی تولد که به هر چیزی جز تولد شبیه بود تموم بشه.
و تموم شد…
بالاخره کادو ها باز شد… کیک بریده شد… سعید جای هر دومون یه گوشی جدید واسه خواهرش خریده بود و بالاخره تموم شد.
لحظه اخر بازم به مریم که آروم با باباش صحبت میکرد نگاه کردم و از جمع شلوغ و مثلا شاد خونواده جدا شدم.
توی راه مامان هم ساکت بود. صدای بابا بلند شد.-این حامد خان هم عجب پنهون کاریه ها.
نگاه سرزنش گر مامان ، بابا رو ساکت کرد… هیچ کی نباید پشت سر اعضای خونواده حرف میزد… ولی بابا حق داشت… توی خونواده فقط خاله ستاره و شوهرخاله بزرگه پنهون کاری میکردن.
کفشامو بی حوصله بدون خم شدن از پام بیرون کشیدم و وارد خونه ی تاریک شدم. مامان پشت سرم اومد و با صدای تقریبا بلندی داد زد: چته تو؟ نمیدونی اول باید کفشاتو مرتب بذاری ؟
بی حوصله به مامانم نگاه کردم و گفتم: مامان چرا گیر میدی؟ خب الان میام درستش میکنم.
مامان که معلوم نبود دلش از کجا پره گفت: تو و بابات لنگه ی همید… بیا ببین چجوری کفشاشو پرت کرده.
این دفعه صدای بابا هم بلند شد: ای بابا خانم امشب باز از اون شباست ها…
مامان کفشا رو با حرص مرتب میکرد و زیر لب غر میزد: عمرم تلف شد و شماها یاد نگرفتید حداقل مرتب باشید… عادت کردید به شلخـ ـته بودن… پدر و دختر لنگه ی هم.
صدای بابا: ساحل اصلا حوصله ندارم… خستم… شلوغش نکن…
غر زدن های مامان هم ادامه داشت.
شادی اونقدر آروم کنار مامان کمکش میکرد که اصلا حضورشو احساس نکردم. نفسمو محکم بیرن فرستادم و وارد اتاقم شدم. صدای در اتاق مامان بابا هم اومد. معلوم بود بابا هم عصبانی شده…
مامان بازم غر میزد: شادی اینا رو ول کن برو سر درست… من واسه همین کارام دیگه… واسه کار کردن… من که خسته نیستم… من که آدم نیستم باید کار کنم دیگه.
مامان عصبانی بود و داشت یه چیزایی رو غلو میکرد.
بابا هر وقت از سر کار میومد پا به پای مامان کار میکرد… الانم اگه توی اتاقش پناه گرفته بود واسه جلوگیری از دعوایی بود که میدونستم با غر غر های پیاپی مامان حتما پا میگیره.
هدفونم رو توی گوشم گذاشتم و از توی موبایلم یه موسیقی ملایم انتخاب کردم.
سیستمو روشن کردم و تصمیم گرفتم توی دنیای خودم غرق بشم. دلم واسه شادی که میدونستم داره به دعوای مامان بابا گوش میکنه سوخت…
صفحه وورد که بالا اومد شروع کردم به تایپ کردن.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۵
ساعت ۷ عصر مهمون ها اومدن و من توی اتاقم پناه گرفته بودم. می دونستم که جز رسوم نیست که دختر و پسر همدیگرو ببینن یا با هم حرف بزنن، ولی من واقعا دلم میخواست ببینمش. دوست داشتم مردی رو که پدر تایید کرده بود ببینم.
روی تخـ ـتم نشسته بودم و زانوهامو توی بغـ ـل گرفته بودم. یه حس خاص توی ۱۳ سالگی به جونم افتاده بود، یکم ترس و نگرانی و یه دلشوره عجیب… این که چرا حس خوش عروسی رو نداشتم واسم سوال بود.
آقایی ها رو تا حدی میشناختم… همه آدم های بزرگ و ثروتمندی بودند ولی نه به اندازه پدر من… به هر حال اگر پدر امشب موافقت میکرد حتما تا آخر هفته مراسم عقد برپا میشد…
نگاهم به سیاهی شب و تک و توک ستاره هایی بود که میتونستم ببینمشون…
تقه ای به در خورد و من اونقدر غرق افکارم بودم که قلـ ـبم از ترس ایستاد و تکان بدی خوردم.
تقه ی دوم که خورد صدامو صاف کردم –بیا تو…
میدونستم این سبک در زدن منحصر به تک برادرم میشه…
ولی عجیب از این در زدن ناگهانی درست وقتی که توی سالن خاستگار نشسته بود ترسیدم.
شهراد جدی و محکم وارد اتاق شد و با قدی که هنوز بلند نشده بود کنار تخـ ـت فنریم ایستاد و با صدایی که هنوز بچه گانه بود گفت: میتونم روی تخـ ـت بشینم؟
لبخند زدم و کنار رفتم تا برادر ۹ سالم روی تشک پر تخـ ـتم بشینه… میدونستم عاشق رختخواب پر من بود.
شهراد دستی به شلوار پارچه ای قهوه ایش کشید و گفت: من از این حسام خوشم نمیاد.
چشمام از شنیدن اسم تازه گرد شد و گفتم: حسام کیه شازده؟
شازده لقبی بود که از بچگی به شهراد داده بودم… هر وقت چیز عجیبی میگفت حتما عنوان شازده رو استفاده میکردم.
شهراد توی چشمام خیره شد و گفت: همینی که اومده تو رو ببره.
چشمام از فهمیدن اسم خاستگارم ریز شد و فکر کردم… حسام آقایی… چندان هم بد نیست… و چند بار دیگه اسمشو توی ذهنم مرور کردم.
صدای شهراد دوباره اومد: تو میخوای از پیشمون بری؟
صدای منیره هم اومد – شهراد چی میگی؟ ماه بانو نمیره.
به خواهر ۱۰ سالم که کنار در اتاق ایستاده بود خیره شدم و گفتم: منیره راست میگه، من از شماها دل نمیکنم.
شهراد خندید و گفت: وقتی شوهرت بشه میری.
لبخند زدم و بـ ـوسه ای روی گونش گذاشتم.
شهراد کف دستشو روی گونش کشید و گفت: صدبار گفتم من مرد شدم ، منو نبـ ـوس.
لبخندم عمیق تر شد و گفتم: تو از اول مرد بودی شازده، منم از اول میبـ ـوسیدمت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۶

شهراد دستی به تخـ ـت کشید و گفت: قول میدی فراموشمون نکنی؟
از این حرف بغضم گرفت، انگار برادرم راستی راستی فکر میکرد قراره ازشون دور شم، اونم من! دختر عزیز دردانه شاهرخ خان…
با فکر کردن به پدرم لبخند زدم و گفتم: من هستم عزیز خواهر… و رو به منیره گفتم: بیا اینجا کنار ما بشین.
منیره که موهایش را از پشت محکم بسته بود لبخندی زد و کنار من نشست… بزرگ تر بودم و تکیه گاه…
چقدر این احساس امنیتی که بهشون داده بودم رو دوست داشتم.
منیره روی تخـ ـت دراز کشید و گفت: یه روزی هم من ازدواج میکنم.
شهراد پشت چشمی نازک کرد و گفت: به قول ماه بانو دهنت بوی شیر میده، بچه ای!
خندیدم و گفتم: شهراد، خواهرت بزرگ تره، باید به همدیگه احترام بذارین.
شهراد لبـ ـاشو جمع کرد و باشه ی نه چندان از ته دلی تحویلم داد.
صدای تقه ای که به در خورد دوباره وجودم رو پر از ترس کرد، نمیدونستم چرا باید این همه دلشوره داشته باشم، نمیفهمیدم چرا اینقدر تا این حد نگران بودم.
منیره گفت: در میزنن.
سرمو تکون دادم و آروم گفتم :بفرمایید.
اصلا نمیدونم چرا به جای بیا تویی که همیشه میگفتم اینبار بفرمایید تحویل شخص پشت در دادم.
در باز شد و قامت مادر با اون لباس طوسی کمـ ـرنگ زیبا پشت در پیدا شد.
لبخند زدم و از جا بلند شدم، همراه من منیره و شهراد هم بلند شدند.
مامان لبخند پر از حیرتی به هر سه تامون زد و گفت: شما دو تا شیطون اینجا چی کار میکنید؟
شهراد صدا صاف کرد و سعی کرد محکم بگه: ما اومدیم مراقب ماه بانو باشیم که نره.
مادر ابرویی بالا انداخت و دستاشو برای در آغـ ـوش کشیدن شهراد باز کرد.
شهراد زود خودش رو توی آغـ ـوش مادر فرو برد.
مادر زمزمه کرد: قراره ماه بانو خوشبخت بشه پسر عزیزم، قرار نیست بره.
شهراد از مادر جدا شد و گفت: انگار با ماه بانو حرف خصوصی دارید، من و منیره میریم اتاق من.
منیره هم سری تکون داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتن.
مادر با همان لبخند گرمی که روی لبش بود بعد از رفتن بچه ها پا پیش گذاشت و کنارم ایستاد و هر دو با هم روی تخـ ـت نشستیم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۷

مامان نگاهی موشکافانه به من انداخت و گفت: چرا رنگت پریده؟
دستم رو روی گونم گذاشتم و فکر کردم تا این حد ترسم توی صورتم مشخصه…
مامان دوباره گفت: حق داری دخترم، ازدواج ترس داره… نمیدونی قراره چی پیش بیاد، نمیدونی آیندت چی میشه ، ولی بالاخره پیش میاد…زوج شدن از قدیم بوده و همیشه هم هست… فقط باید با آدمی مطابق فرهنگ و شخصیتت ازدواج کنی و پدرت این پسر رو تایید کرده. پس نگران نباش، شاهرخ خان دلش نمیخواد دختر ناز پروردش دست هر کس و نا کسی بیفته… پس خیالت راحت باشه ناز دونه ی من.
چقدر خوشحال بودم مادر رو دارم. چقدر خوشحال بودم مادرجدا از غرور همیشگی که داره کنار من میشینه و دلگرمم میکنه به آینده.
احساس شادی کردم … لبریز حس خوب بودم.
مادر لبخندی زد و گفت: پسر آقا منش و زیباییه… از هیچی نترس.
بازم لبخند زدم و سرم رو پایین گرفتم تا گل گونم رسوام نکنه.
مادر دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم پیش پدرت، دلتنگته.
خجالت میکشیدم از دیدن پدر… ولی باید میدیدمش… دیدنش دلم رو قرص تر میکرد.
از جا بلند شدیم و همراه مادر وارد سالن شدیم.
پدر استکان کمـ ـر باریکی رو توی دست داشت و به محتویاتش زل زده بود.
چایی با طعم دارچین همیشه مخصوص پدر بود و تشخیص چیزی که میخوره خیلی سخت نبود.
پدر با دیدن من سگرمه هاش رو باز کرد و گفت: ماه بانو… بیا کنار من بشین.
ذوق زده لبخند زدم و کنارش روی مبل نشستم… تا جایی که میدونستم توی منطقه تنها خونواده ای بودیم که مبل و میز و تخـ ـت و امکانات داشتیم…
این امکانات رو هم پدر با ارتباطی که با بزرگان داشت به دست آورده بود.
پدر استکانش رو توی نعلبکی سفید رنگش که اطرافش طلا کوب شده بود گذاشت و گفت: حتما در جریان همه چی هستی.
طبق عادت سر پایین انداختم.
پدر گفت: دو روز دیگه برای عقد می آیند.
چقدر زود بود برای رفتن و دل کندن از خونه ی پدری… ولی میدونستم صحبت و توافق یعنی عقد و ازدواج و خونه بخت رفتن.
پدر گفت: منزلی همین حوالی گرفتن و خیلی از ما دور نیستی ولی دلم میخواد توی زندگی محکم باشی، یادت باشه همیشه فقط برای پدرت قهر و آشتی داری ، توی زندگی با شوهرت قهر نکن و عادت به ترک کردن خونت نداشته باشه… قوی باش و نشون بده دختر بزرگ و عزیز کرده ی شاهرخ خان به راحتی میتونه از پس زندگی بر بیاد.
پدر به من هم قوت قلب داده بود هم هشدار… پدر میخواست مثل مادر قوی باشم و من هم نمیخواستم دختر لوس و پر از ناز جلوه کنم. منم مثل مادر باید قوی باشم و نشون بدم دختر شاهرخ خانم.
لبخند مطمئنی تحویل پدر دادم و با تمام خجالتم چشم محکمی تحویلش دادم. پدر دستاش رو گشود و من از جا بلند شدم و به آغـ ـوشش پناه بردم. مادر که روبروی ما نشسته بود لبخند میزد، همیشه از ارتباط من و پدر لذت میبرد.
پدر بـ ـوسه ای به گونم زد و گفت: همیشه دختر کوچولوی بابا میمونی… مشکلی داشتی فقط به من بگو.
به رسم تمام دخترونه هام گونه ی بابا رو بـ ـوسیدم.)
-هنوز بیداری؟
صدای آروم شادی منو به خودم آورد. اینقدر غرق نوشتن خاطرات مادرجون بودم که اصلا نفهمیدم شادی کی وارد اتاق شد!
نت بوک رو بستم و انگشت شست و اشارم رو روی چشمام گذاشتم و حرکتش دادم.
چشمام میسوخت و عجیب بود که موقع تایپ متوجه سوزشش نشده بودم.
پچ پچ کنان گفتم: آتیش بس شد؟
شادی هوفی کرد و کنارم نشست-آره خداروشکر… راستش خیلی وقت ها شک میکنم که چجوری تونستن این همه سال با هم زندگی کنن.
لبخند زدم و گفتم: بابا عاشقه و صبور.
شادی دستی به موهای صافش که تا کنار گوشش کوتاه کرده بود کشید و گفت: بابا هم خسته شده… گاهی فکر میکنم طفلک مامان و بابا که این همه سال اینجوری زندگی کردن.
سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و گفتم: ازدواجشون که اجباری بود، زندگیشون هم اجباری… دلم نمیخواست خونواده من اینقدر مجبور به زندگی باشن.
شادی که متوجه ناراحتی من شده بود گفت: یه چیزی بگم؟
اهومی گفتم و خودمو روی تخـ ـت ولو کردم.
شادی گفت: یادته مامان تعریف میکرد بابا قبلنا دوران نامزدیشون از روی عکس مامان یه نقاشی کشیده؟
با ذوق یه خاطره خوب از مامان و بابا نیشم باز شد و آره ی کش داری تحویلش دادم.
شادی آب دهنشو با هیجان قورت داد و گفت: جون من به کسی نگیا … ولی به بار که رفتم اتاق کار بابا دیدم یه کاغذی رو قایم کرد، کلی کنجکاو شدم ، عصرش که اتاقشو گشتم توی قفسه کتاب ها همون نقاشی رو پیدا کردم.
چشمام گرد شد و سر جام نیم خیز شدم و گفتم: جون من
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۸

شادی آروم خندید و گفت: آخه این وقت شب چرا باید الکی بگم.. راست میگم، البته اینم بگم ها … اونقدی که مامان تعریف میکرد هم شبیهش نشده بود.
خندیدم ، توی دلم قند آب شد از این که بابا هنوزم اون نقاشی رو داشت.
دلم قرص شد به بابایی که خیلی وقت بود فکر میکردم زندگیش عادی شده و شاید الان به خاطر صبوریش پشیمونه… دلم بازم واسه مامان و بابام سوخت ، مامان و بابایی که توی این زندگی هیچ کدومشون مقصر نبودن.
شادی سرشو روی بالشم گذاشت و کنارم دراز کشید.
دستمو دراز کردم و موهاش رو نـ ـوازش کردم.
شادی هنوزم لبخند روی لبش بود و گفت: میدونی چیه؟ دلم میخواست اونقدر با بابا صمیمی بودم که میپریدم بغـ ـلشو به خاطر نگه داشتن احساسش ازش تشکر کنم.
لبخند زدم و گفتم: بابا از هممون دور شده… اونقدر خودشو وقف کار کرده که نمیشه وارد حریم خصوصیش شد.
شادی خودشو بیشتر به من چـ ـسبوند و گفت: پررو نشیا ، ولی خداروشکر که تو هستی.
خندیدم و کامل دراز کشیدم.
شادی هم خیال رفتن نداشت، خودش رو روی تخـ ـت یه نفرم جا به جا کرد و من مجبور شدم توی یه ذره جا سعی کنم خوابم ببره.
خوابم ببره و یادم بره زندگی که واسه مامانم تباه شد و واسه مامانم به شوق و بدون عشق گذشت.
یادم بره مامانم توی نخواستن بابا مصر بود و مادرجون مامان رو مجبور کرده با بابا ازدواج کنه. بابایی که به شدت عاشق مامانم بوده، اونقدر عاشق که عکس مامانم رو نقاشی کرده و همیشه سعی کرده مراقب مامانم باشه.
دلم میخواست بخوابم و یادم نیاد مامان چند بار از عشق قدیمیش گفته… وقتایی که دلش میگرفت از عشقی گفته که بعد از عقدش با بابا اومده خاستگاریش … عشقی که دو سال پیش فوت شد… یه عشق قدیمی ثروتمند که با پدر معمولی من خیلی تفاوت داشت. عشقی که فکر نمیکرده مامان من زود ازدواج کنه و بعد از عقد اعتراف به دوست داشتن کرده و مادرجون همون موقع فهمیده دخترش هم دلش با اون پسر بوده.
چقدر واسه بابای من سخت بوده وقتی متوجه این احساس دو طرفه و نفرت نسبت به خودش شده.
چقدر سخت بوده واسش که سکوت کرده و همه چی رو به مامانم واگذار کرده و تا الان توی سردرگمی زندگی کرده.
مامان پای تعهدش به عقدش همیشه مونده ولی این دعوای گاه به گاه…
دلم گرفت و چشمامو که انگار خیال خواب نداشت باز کردم.
با شادی خیره شدم. شادی که سعی داشت تنهاییش رو با درس یا با من پر کنه.
ناراحت بودم از این که شادی سعی میکرد زندگیش رو با من پر کنه. دلم میخواست مثل اسمش شاد باشه و مـ ـستقل بار بیاد. از ته دل میخواستم این طوری باشه ولی…
از جام بلند شدم و بفک کردم شاید خوردن یه لیوان آب به از بین رفتن افکار مزاحمم کمک کنه.
پاورچین راهی آشپزخونه شدم. برق رو زدم و با دیدن بابا که روی صندلی میز غذا خوری نشسته بود ترسیدم و دستم رو روی قلـ ـبم گذاشتم.
بابا دستش رو از زیر چونش برداشت و گفت: ترسیدی بابا؟
زبونم بند اومده بود ولی واسه اینکه زودتر از آشپزخونه بزنم بیرون سرم رو به علامت نه تکون دادم و خواستم برگردم که بابا گفت: کاری داشتی؟
پچ پچ کنان و آروم گفتم: نه، آب میخواستم.
بابا از جاش بلند شد و لیوانی برداشت و سراغ یخچال رفت، این کارها تقریبا از بابای من بعید بود، بابا خیلی یاد نداشت محبتش رو بروز بده.
بابا لیوان آب رو دستم داد و گفت: شبا زود بخواب که صبح زودتر بیدار شی.
چشمی گفتم و آّب رو یه نفس سرکشیدم.
آب خوردنم که تموم شد تشکری کردم و گفتم: شما چرا نخوابیدی؟
بابا بی تفاوت نگام کرد و گفت: به آرامش نیاز دارم.
نفسی کشیدم و گفتم: مامان خوابه؟
سری جنبوند و گفت: نمیدونم.
شب بخیر کوتاهی گفتم و خواستم از آشپزخونه بیرون بیام که صدای بابا متوقفم کرد – واقعا سعید رو دوست داری؟
مردد نگاش کردم و به این فکر کردم که اصلا مثل مادرجون سرخ و سفید نمیشم و با لبخندی که روی لـ ـبم اومد گفتم: خیلی زیاد.
بابا هم لبخند زد و گفت: خداروشکر، برو بخواب، شبت بخیر.
تعجب نکرده بودم، بابا دلش گرفته بود، مثل مامان که میدونستم توی اتاق نخوابیده و دلش گرفته… مامان دیگه به عشق قدیمی فکر نمیکرد، خیلی ساله فکر نمیکنه … میدونستم مامان به گذشته ای که میتونست با بابا داشته باشه و نداشته فکر میکنه… توی این چند سال به خصوص بعد فوت مادرجون صد ها بار گفته بود که نمیدونه چجوری اعتماد و محبتی که بینشون نیست رو برگردونه و من همیشه سکوت کردم… من و شادی هم قربانی این زندگی پر از بحث شده بودیم.
حوصله شادی رو نداشتم… راهی اتاقش شدم و همونجا روی تخـ ـت خالی شادی خوابیدم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۱۹
صدای زنگ موبایلم بیدارم کرد… سخت و عصبی چشمامو نیم باز کردم و با همون چشمای نیمه باز و صورت چروک شده از عصبانیت دنبال موبایلم گشتم.
تماس قطع شد و بالاخره گوشی رو روی میز کنار تخـ ـت پیدا کردم.
بی حوصله اول نگاهی به ساعت موبایل انداختم و با دیدن عقربه های ساعت روی ۹ به این فکر کردم که چه روزیه!
با زنگ دوباره موبایل به تصویر سعید که زبونش رو بیرون آورده بود خیره شدم و دکمه ی پاسخ رو زدم.
صدای سعید شارژ نبود، گرفته بود و شایدم خسته –شیرین مگه تو کلاس نداری؟
هنوزم از بیدار شدنم عصبی بودم و لحنم کاملا نشون میداد که چقدر عصبانیم. گفتم: مگه امروز چند شنبست؟
سعید هم انگار حال و حوصله نداشت –پنج شنبه.
پوفی کشیدم و گفتم: صادقی لعنتی…. اون بداخلاقه، الان بیام رام نمیده.
سعید که معلوم بود حرصش گرفته گفت: نیای هم باید قید این درس رو این ترم بزنی. خیلی زود حاضر شو و بیا.
دستور داده بود و من باید لجبازی میکردم ولی به جاش چشمی گفتم و تلفن رو روی تخـ ـت انداختم.
منتظر خداحافظی نمونده بودم و این خیلی به ندرت پیش میومد، به شدت از صادقی استاد ۵۶ ساله تاریخ ادبیات می ترسیدم.
نفهمیدم چجوری حاضر شدم و چجوری سوییچ بابا رو کش رفتم و حتی چجوری خودم رو به دانشگاه رسوندم.
چشام ورم کرده بود و من حتی وقت نکرده بودم منتظر خوابیدن پف چشمام بمونم.
افتضاح بودم و این بیشتر عصبیم میکرد.
ماشین رو چند متر اونورتر از ورودی دانشگاه پارک کردم و با عجله خودم رو به داخل ساختمون رسوندم.
عصبانی بودم که حتی نتونسته بودم یه بار توی آینه نگاه کنم.
سعید کنار در کلاس ما ایستاده بود، مثل همیشه میخواست آرومم کنه. نگاهش پر از تعجب بود و تا میخواست حرف بزنه من که از زمین و زمان عصبانی بودم تقه ای به در کلاس زدم و همزمان با صدای سعید که اسمم رو میبرد در رو باز کردم.
سر بچه های کلاس سمت در چرخید و در نهایت سنگینی نگاه صادقی.
منتظر بودم بگه برو بیرون ولی بعد یه مکث طولانی گفت: چند دقیقه دیگه بیاید.
با تعجب نگاش کردم و چشمی گفتم.
خواستم در رو ببندم که احساس کردم یه چیزی عجیبه… بچه ها عجیب سکوت کرده بودن و این زیادی عجیب بود.
نگام روی دوستم که صندلی اول نشسته بود خیره موند.
با دستش سعی داشت منو متوجه چیزی بکنه.
بیرون که رفتم سعید عصبانی نگام میکرد.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: چته؟
سعید دستم رو گرفت و کشید، نگاهی به دورو برم انداختم، خداروشکر کردم که ساعت کلاس بود و توی اون سالن پرنده هم پر نمیزد.
سعید دست به کمـ ـر ایستاد و با دست به روبروش نگاه کرد و گفت : ببین.
حق به جانب به آینه روبروم نگاه کردم و با دیدن صورتم رنگم مثل گچ سفید شد.
یادم رفته بود صورتم رو بشورم و بدتر از همه این فراموشی از دیشب بود، از دیشب با اون آرایش مسخره روی صورتم خوابیدم.
هنوزم نگاهم به آینه و به سیاهی دور چشمام و رژ پخش شده دور لـ ـبم بود.یادم اومد آخر شب مهمونی موقع رفتن به خونه رژم رو پررنگش کرده بودم و موقع خواب هم یادم رفته بود پاکش کنم.
به معنای واقعی وا رفتم… دلم میخواست بشینم و گریه کنم.
با بغض به صورت عصبانی سعید خیره شدم.
یه چیزی توی صورت خشمگین سعید تغییر کرد: یهو چروکی به پیـ ـشونیش داد و گفت: چرا اینقده بی فکری دختر؟
بیا بریم که بدجور اعصابم رو خورد کردی.
دلم میخواست سرش داد بزنم ولی یه جورایی بودنش دلگرمم میکرد، دنبالش راه افتادم و سمت سرویس ها که رسیدم ازش جدا شدم و مقابل نگاه متعجب چند تا دختر دانشجو اخم کردم و وارد سرویس شدم و یه راست سراغ دستشویی رفتم و با خشونت صورتم رو شستم.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۳.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است

#قسمت۲۰

و با عجله شستم… یادم اومد که دستشویی خونه مدت هاست آینه نداره و بابا همش وعده میده که بخره و باز یادش میره… یادم اومد که اونقدر عجله داشتم حتی صورتم رو خشک نکردم و حتی یه بار محض رضای دلم توی آینه نگاه نکردم.
اونقدر فکر کردم که بغض عصبیم تبدیل به اشک شد و روی گونم فرود اومد.
این موضوع از نظر من یه افتضاح بود که واسه هیچ دختری نباید پیش میومد ، اونم بین هم کلاسی های دانشجوش… اونم پیش سعید.
عصبانی شدم و اشکامو پاک کردم تا بیشتر از این صورتم ورم نکنه.
عینک آفتابیمو روی چشام گذاشتم و از دستشویی بیرون رفتم.
سعید روبروی سرویس ها ایستاده بود.
وارفته سمتش رفتم و گفتم : من کلاس نمیرم.
سعید اخمی کرد و گفت: بیخود، الان نری بعدا بیشتر به این موضوع فکر میکنی. اهمیت نده و با اعتماد به نفس برو توی کلاس.
دلم میخواست واسه نرفتن به کلاس التماس کنم ولی دیدن اخم و عصبانیت سعید سخت تر از نرفتن به کلاس بود. صورتم رو که آماده عجز بود رو مصمم نشون دادم و بدون توجه به سعید قدم تند کردم و وارد سالن شدم.
فکر میکردم سعید پشت سرم میاد و حداقل دلداریم میده ولی سعید این کارو نکرد.
تقه ای به در کلاس زدم و لرزون در رو باز کردم.
برای اولین بار صادقی لبخندی روی لبش نشوند و گفت: بفرمایید.
حیرت زده از این لبخند ، اعتماد به نفس گرفتم و کنار دوستم نشستم.
میترا لبخندی زد و پچ پچ کنان گفت: دیوونه اون چه وضی بود؟
آروم گفتم: دهنتو ببند.
نگام روی چند تا از هم کلاسیا چرخید ، معلوم بود به زور خندشون رو کنترل کردن.
صادقی یک بند حرف میزد… و من سعی کردم کاملا گوش باشم تا باعث یه سوتی دوباره نباشم.
بعد از کلاس از سالن بیرون رفتم که آقای مهدوی هم کلاسیمون که از سعید خاستگاریم کرده بود صدام زد.
بین رفتن و ایستادن مردد بودم که دوباره صدام کرد و مجبور به ایستادن شدم.
میترا که دیرش شده بود خداحافظی کرد و رفت.
کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم : بفرمایید.
قدش حسابی بلند بود، من بهش میگفتم دیلاق… البته فقط به خاطر اینکه سعید ناراحت نشه این لقب رو بهش داده بودم… وگرنه توی دانشگاه به خوشتیپی معروف بود.
-واقعا نامزدتون بود؟
نفسی کشیدم و محکم گفتم: بله، شوخی که نداشت باهاتون ، نامزدم بود.
نفسشو فوت کرد و گفت: یعنی هیچ شانسی ندارم؟
با این که میدونستم واسه چی ولی پرسیدم : واسه چی؟
مهدوی صداشو صاف کرد و قامت راست کرد و گفت: واسه درگیر کردن احساساتت.
نمیدونم چرا فکر میکرد با این نوع ادبیات میتونه تحت تاثیرم قرار بده… گفتم: من درگیر احساسات هستم آقای مهدوی.
لبخند یه طرفه ای زد و گفت: شاید یه حس زود گذر باشه.
خسته شدم از جواب دادن و جواب گرفتن… نیازی به ثابت کردن بهش نداشتم… با اجازه ای گفتم و برگشتم تا از سالن بیرون برم.
صدای مهدوی توی گوشم پیچید: پس اجازه دارم منم تلاش کنم؟
دلم میخواست برگردم و بزنم توی گوشش… یا حداقل یه خفه شو بگم ولی من یاد نداشتم اینقدر بی ادب باشم … همونطور که ازش دور میشدم بلند گفتم : نه.
و راهی ساختمون کلاس های ارشد شدم.
مسافت طولانی بود و حسابی پیاده روی کردم.
نزدیک ساختمون روی نیمکت توی محوطه نشستم تا کلاس سعید تموم شه.
۱۰ دقیقه ای گذشت که سعید دمغ و بی حوصله با یکی از دوستاش از کلاس بیرون اومد.
طبق عادت چشمش روی نیمکت گشت و با دیدنم برخلاف یه ساعت پیش لبخند زد و از دوستش جدا شد و سمتم اومد.
نمیدونم چرا دمغ بود و میدونستم بی حوصله بودنش حتما دلیلی داره
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx