رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۲۱تا۳۰
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۱
سعید کنارم ایستاد و گفت: بشینم یا راه بریم؟
کمی خودمو کنار کشیدم و گفتم : یکم بشینیم؟
سعید سری تکون داد و نشست.
دست به کیفم بردم و دو تا شکلات که از روز قبل مونده بود بیرون کشیدم و بهش دادم. سعید شکلات دوست داشت… برخلاف من که اهل خوردن ترشی و تندی بودم.
سعید لبخند زد و شکلات رو ازم گرفت و گفت: خودتم بخور.
شکلاتم رو نشون دادم و گفتم : واسه خودمم هست بخور.
دلم میخواست درباره رفتار مهدوی به سعید بگم ولی دوست نداشتم حتی بهش فکر کنم.
سعید گفت: شیرین یه چیزی هست که بهت نگفتم.
مطمئن بودم سعید یه چیزیش شده ، کنجکاو نگاش کردم و گفتم : بگو.
سعید کلافه شده بود و این کلافگی یه جورایی واسم قابل درک نبود، دیدن آشفتگی سعید واسم معنا نداشت… کیفم رو کنارم گذاشتم و گفتم : بگو دیگه سعید ، کشتی منو.
سعید نگاهی عمیق به من انداخت و گفت: میدونی که همیشه دوستت داشتم و دارم… از بچگی تا حالا و آینده…
چقدر حرفاش غریب بود… تا حالا به دوست داشتنش فکر نکرده بودم… من همیشه داشتمش… همیشه سعید رو داشتم… بی منت ، بی ناز و لوس بازی… همیشه از بچگی پشتم بود، کنارم بود ، حامیم بود.
سعید سرش رو پایین گرفت و به زمین خیره شد و گفت: یه چیزی توی زندگی من هست که تو نمیدونی.
آب دهنم رو قورت دادم، آب دهنش رو قورت داد.
انگشتاش دور کاغذ شکلات حرکت میکرد… پیچ دو طرفش رو باز میکرد و دوباره میبست.
دلم میخواست بپرسم چته ولی نپرسیدم.
سعیدبه حرف اومد: شیرین این موضوع رو هیچکی نمیدونه، هیچکی یعنی تا ابد هم هیچکی نباید بدونه ولی تو باید بفهمی … چون از دیروز دارم از فکر دیوونه میشم.
به بند کیفم نگاه کردم و فکر کردم از دیروز…! از تولد خواهرش… چی شد مگه اون روز… فکرم رفت به خونه ی مادرجون… نمیدونم چرا دلم شور زد، بلند تر گفتم: بگو دیگه.
سعید نفسی کشید و گفت: مریم داره به خاطر فرار از احساسش به من ازدواج میکنه.
چشام گرد شد…. داشت از حدقه بیرون میزد.
هضم حرف سعید سخت بود، نگاش کردم… پلک زدم، یه بار، دوبار، چند بار پلک زدم و گفتم: از احساسش به تو؟
اونقدر سخت جملمو گفتم که نگاه سعید زوم چشمام شد و سرشو آهسته به نشونه ی آره تکون داد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۲
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهمو از سعید گرفتم… مغزم از فکر خالی شده بود مبهوت و منگ، بند کیفم رو دور دستام باز و بسته میکردم.
سعید سرش رو بین دو تا دستش گرفت و به جلو خم شد…
نگاهش کردم و با خودم فکر کردم این کدوم سر دردشه… عصبی، میگرن یا سینوساش…
شونه بالا انداختم و از جام بلند شدم و راه رفتم.
-شیرین؟
صدای سوالی و تعجبی سعید گیجم کرده بود… دلم میخواست سر جام بمونم و بغـ ـلش کنم و بگم مریم غلط کرده ولی یه چیزی نمیذاشت این کارو بکنم… به جاش راه رفتم و رفتم و… دستم کشیده شد.
تعادلم رو از دست داده بودم که دو تا دست بازومو چسبید.
نگام توی چشمای هم رنگ چشم خودم ثابت موند.
سعید ناباور نگام میکرد و پرسید: این حرکت یعنی چی؟
چیزی که یهو توی ذهنم جون گرفت رو گفتم: یعنی هیچ وقت فرصت دوست داشته شدن رو به مریم ندادم.
ذهنم حالا قدرتمند تر شده بود.
سعید اسمم رو گرفت و من پریدم وسط حرفش… و بلافاصله گفتم: همیشه من بودم، همیشه تو بودی… همیشه یه حس، یه احساس این وسط بود، همیشه به خود گفتی منو دوست داری… چرا اصلا به مریم فکر نکردی.
سعید دستمو گرفت و گفت: چون نیازی ندارم… چون تنها چیزی که میخوام تویی.
ابروهام توی هم گره شد و گفتم: بذار فکر کنیم… هم تو، هم من.
سعید عصبی سرشو تکون داد و گفت: ولم کن این حرفای دخترونه رو… من بچه نیستم.. من انتخابمو کردم، ولی انگار تو نیاز به فکر کردن داری. اگه موضوع رو بهت گفتم واسه این بود که یه کاری کنیم مریم به خاطر حسش خودش رو قربونی نکنه، تو چی میدونی این همه سال بار این احساس رو تنها کشیدن یعنی چی… من حسم مثل یه برادره واسه مریم و دارم زجر میکشم از این احساس یه طرفش.
خواستم حرف بزنم که دستش رو جلو آورد و گفت: الان وقت کمک کردنته نه این که بکشی کنار و واستی ببینی چی میشه.
راست میگفت… حق داشت… ولی مریم هم از احساسش به سعید حق داشت… دلم سوخت واسش که این همه مدت شاهد عاشقون های ما دو تا بوده و اخم به روم نیاورد.
یهو گفتم: از کجا فهمیدی دوستت داره؟
سعید توی چشام نگاه کرد و گفت: خودش گفت.
دچار دو گانگی شدم… مریم میدونست منو سعید همدیگه رو دوست داریم و بازم حسشو گفته… احساس کردم قلب رئوفم داره یه تیکه سنگ میشه.
با بی حالت ترین لحن گفتم: کی؟
سعید این پا و اون پا کرد و گفت: از محمد شنیده بودم یکی رو دوست داره ، سمج شدم و ازم دور شد… من نزدیک تر میشدم و مریم عصبانی تر میشد، توی همون عصبانیت ها گفت… گفت و بعدش ازم دور تر شد. بهت خیانت نکرده شیرین من.
شرمنده از افکار لحظه ای و خامم نگاهی به سعید انداختم و گفتم: من میرم خونه مادرجون.
سعید لبخند سردرگمی زد و گفت: باشه، برو بنویس عزیزم…
خداحافظی کردم و رفتم، چقدر خوب بود بچگی… وقتی از دست محمد شاکی میشدم و گلایشو به سعید میکردم.
سعید هم با قد کوتاه و جثه ی کوچولوش روبروی محمد می ایستاد و می گفت: شیرین منو اذیت نکن.
مریم همیشه روبروی سعید بود و از محمد دفاع میکرد که این دختره لوس شده و تو هم لوس ترش میکنی.
اون موقع ها مریم و سعید کارد و پنیر بودن… محمد پنهونی اذیتم میکرد و سعید همیشه همیشه حمایتم میکرد.
فکر کردم مریم جنگجو با سعید چطور میتونه احساسی بهش داشته باشه. نفسی کشیدم و ماشین رو در خونه ی مادرجون پارک کردم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۳
وارد خونه ی پر از خاطره که شدم برای فرار از فکر کردن به مریم سراغ اتاق مادرجون و نت بوکم رفتم، دلم ضعف میرفت از گرسنگی ولی میل به نوشتن بیشتر از خوردن بود… نمیخواستم به حالام و به دنیایی که بهش تعلق دارم فکر کنم… دلم گذشته میخواست… دلم مادرجون میخواست.
انگشتام بی تاب روی صفحه کلید فرود اومد:
( روز عقد رسیده بود، قرار بود من با مردی که فقط از جمالات و کمالاتش شنیده بودم ازدواج کنم.
دلم به معنای واقعی دل دل میزد از دلشوره و من به این فکر میکردم که این دلشوره از اول مطرح شدن خاستگاری تا الان با من بوده.
با احتیاط و زیر چشمی نگاهی به مهمونای دوماد انداختم… چند تا جاری و من عروس ته تغاری…
مادر نداشت بر خلاف ما خانواده پر جمعیتی بودند،۳ تا خواهر شوهر و ۵ تا جاری یعنی مواجه شدن با یه زندگی شلوغ… قلـ ـبم تالاپ تولوپ میکرد و نگام توی چشمای جاری بزرگه که معرفی شده بود گره شد…
نگاهش خشن و رگه هایی از حسادت داشت… لبخند سخاوتمندانه چیزی بود که مادر یادم داده بود و من تحویلش دادم و به جاش پشت چشم نازک کردنش نصیبم شد.
با خودم فکر کردم حتما این مدل رو هم مامانش یادش داده و از تیکه ی پنهانی که بهش انداختم به وجد اومدم و سخت خندم رو کنترل کردم.
صدای دوماد اومد و کل کشیدن که بلند شد قلـ ـبم ضربان قدرتمند تر و شدیدتری گرفت…
لباس سفیدم رو کنار کشیدم تا با فاصله از من بشینه.
سرم رو بلند نکردم تا دوماد رو ببینم… صدای سلامش توی گوشم پیچید و من آروم جوابش رو دادم.
مطمئن بودم جواب دادنم رو نشنیده ولی به روی خودم نیاوردم و به عطر خنک خوشبویی که زده بود فکر کردم… از اون عطرایی بود که مامانم عاشقش بود.
لبخند پر رضایتی زدم و به شلوار مشکی که رگه های راه راه پررنگ تری داشت چشم دوختم… دستای صاف و کشیده و سفیدش روی زانوهاش بود و ضرب گرفته بود…
اولین چیزی که توی ذهنم اومد رو بهش نسبت دادم، «نگران» و لبخندم بیشتر شد.
صدای عاقد که اومد بی اراده انگشتام توی هم قفل شد و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام… منم نگران بودم و این کاملا مشهود بود.
صدای عاقد توی گوشم پیچید عروس خانم برای بار سوم وکیلم؟
فکر کردم سه بار این جمله رو گفته و من نفهمیدم… فکر کردم مهریم چقدر بود! چقدر پدر تعیین کرده بود.
سکوتی که توی مجلس جلب توجه میکرد باعث شد به حرف بیام…
-با اجازه پدر و مادرم بله.
صدای کل و دست و مبارک باشه توی خونه پیچید و دستای پسر کناری، روی زانوهاش ثابت شد.
سرمو بالا گرفتم تا برای روبـ ـوسی با پدر و مادرم بلند شم که چشمام توی آینه توی یه جفت چشم مشکی قفل شد.
آب دهنم رو قورت دادم و بیشتر نگاش کردم… لبخند زد و من جدا از دیدن چهره ی جذابش به مرد توی خوابم زل زدم…
این مرد ، شوهرم، بی کم و کاست مرد توی خوابم بود که توی آینه به من نگاه میکرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۴
حسام آقایی حالا دوماد شاهرخ خان مقام لو شده بود و اعتبار بیشتری هم پیدا کرده بود.
۷ شبانه روز به فرمان پدر توی منطقه ها عروسی بود و مامان مصر بود هیچ کی هیچ گوشه ای از این منطقه ها گرسنه نمونه.
این آرزوی من هم بود که روز عروسیم به همه ی فقرا غذای عروسی داده بشه و حالا پدر و مادرم سنگ تموم گذاشته بودن و این پذیرایی ۷ شبانه روز ادامه داشت.
صدای ساز و دهل توی خونه و میدون های اصلی شهر میپیچید و من هر روز راضی تر از این عقد زود هنگام بود.
حسام خوش مشرب و آداب دان بود… چیزی که مامان بیشتر از همه چیز میپسندید و علمش توی حساب و کتاب بابا رو راضی میکرد.
من راضی بودم از مرد توی خوابم… شب رو کنارش صبح میکردم و خروس نخونده حسام سر کارش میرفت…
چیزی که توی حسام واسم با ارزش بود روزنامه خوندنش و معلوماتش بود…
خودم سواد داشتم ولی حسام خیلی میدونست و من از این موضوع خوشحال بودم.
بیشتر از اون از کار حسام راضی بودم.
با این که از نظر مال و امکلاک چیزی کم نداشت و میتونست به اموال پدرش رسیدگی کنه ولی توی اتاق پست کار میکرد و مسئول ثبت نامه ها بود.
پدرم هم از این موضوع خوشحال بود.
تا آماده شدن خونه خودمون که یه سری تغییرات داخلی مثل رنگ خونه میخواست حسام بیشتر لحظه هاش رو توی خونمون سپری میکرد و پدر سخاوتمندانه باهاش برخورد میکرد. ناهار ظهر جمعه با حضور حسام صرف شد و شهراد روز به روز بهش وابسته میشد.
حسام هم سن و سال زیادی نداشت.. طبق گفته خودش ۱۹ سال سن داشت.
هر چند شناسنامش سه سالی بزرگ تر گرفته شده بود.
حسام قاشقش رو آروم کنار بشقابش گذاشت و با دستمالش گوشه لبش رو نمایشی تمیز کرد و از پدر و مادرتشکر کرد.
منم به خاطر سرماخوردگی جزئی که پیدا کرده بودم میل به خوردن نداشتم و همین باعث شد پدر پیشنهاد بده توی باغ گشت بزنیم.
توی باغ قدم میزدیم و حسام دست من رو مردونه توی دستاش نگه داشته بود و از خونوادش میگفت-از مادری که خیلی زود از دست داده و از جاری بزرگتر من گفت که با بداخلاقی بزرگترش کرده بود.
حسام لبخندی زد و گفت: زن برادر که جای مادر رو نمیگیره و شاید از نامادری هم بدتر باشه ولی به هرحال گردنم حق داره و من رو به سامون رسونده.
یاد نگاه جاری بزرگه افتادم و خواستم در وصفش چیزی بگم که یه حس درونی مانع فضولی کردنم شد.
حسام روبروم ایستاد و گفت: نفهمیدم مادر داشتن یعنی چی… از احساسات زنانه سر در نمیارم… توی دنیای خودم بزرگ شدم پس اگه جایی قدمی اشتباه برداشتم که احساس کردی درکت نمیکنم به من بگو.
سرم رو به رسم همیشه وقتی قوت قلـ ـبم میگرفتم بالا بردم و گردنم رو راست کردم و لبخند زدم.
حسام سرش رو پایین گرفت و توی چشمام خیره شد…. میدونستم بعدش چی میشه…. خیلی زود سرم رو پایین گرفتم و دستش رو فشردم و قدم برداشتم.
حسام خنده ی مـ ـستانه ای کرد و با من هم قدم شد.
نوع خندش رو به حساب دو استکان مشـ ـروبی که همراه ناهارش خورد گذاشتم.
خیلی زود خونه خودمون طبق سلیقه من چیده شد… یه خونه بزرگ که البته هیچ شباهتی به عمارت پدری نداشت ولی من دوسش داشتم چون طبق سلیقه ی من چیده شده بود.
موقع رفتن از خونه پدری بعد از ۲۰ روز رسید بود… جهاز من با بهترین نوع وسایل به خونم برده شد و برق تحسین و البته حسادت رو توی نگاه های بقیه میدیدم…
دوستان خوشحال بودن و بقیه…
منیره که هنوز نتونسته بود با حسام ارتباط مهربون تری بگیره بغـ ـلم کرد و گفت: قول میدی زود به زود بیای؟
لبخند زدم و گفتم: مراقب خودت و شهراد و مامان و بابا باش… مطمئن باش میام.
و از بغـ ـلش بیرون اومدم و گفتم : یادت باشه که تو هم زود به زود بیای خونه خواهرت.
پدر از باغ وارد خونه شد و من خودم رو بغـ ـلش رسوندم و محکم در آغـ ـوشش گرفتم.
پدر موهام رو نـ ـوازش کرد و گفت: وقت شوهر داری رسیده؟
خندیدم و گفتم: خیلی وقته که رسیده.
پدر منو از بغـ ـلش جدا کرد و گفت: تازه شروع شده دخترم.
به حسام متین مهربون که فکر کردم لبخند مطمئنی تحویل پدر دادم و خودم رو به مادر رسوندم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۵
وارد خونم شدم… پر سرو صدا و طبق رسم و رسوم… شیرینی پخش میشد و اقایی ها حسابی سعی میکردن در مقابل کمک های پدرم برای عروسی سنگ تموم بذارن.
همه چیز خوب بود، همه چیز زیبا بودم… روز ها و شب ها میگذشت و من هر روز محکم تر و عاشق تر میشدم..
گفتن کلمه عشق زیادی بزرگتر از سنم بود ولی ….
من واقعا عاشق حسام شده بودم و حسام هم وقتشو با من پر میکرد… حس میکردم تمام عواطفشو از یک زن از من میخواد… هم توی نقش مادر و هم همسر….
دستپختم عالی بود و من دوست نداشتم خدمه آشپزی کنن.
خودم آَشپزی میکردم و سعی میکردم زندگیم رو خودم سامون بدم، با کارگرها و خدمت کارها مهربون بودم و زندگیم رو صرف زیباتر کردن زندگیم میکردم.
یه روز حسام پکر و ناراحت خونه اومد خبر فوت پدرش رو داد.
میدونستم از پدرش چندان دل خوشی نداره، میدونستم بعد از فوت مادرش و دیدن بی تفاوتی های پدرش نسبت به خودش چندان بود و نبود پدرش واسش مهم نیست ولی به هر حال پدر بود و معلوم بود حسام قبل اومدن خونه حسابی گریه کرده.
زیاد پدر شوهرم رو ندیده بودم… در حد هدیه گرفتن دو تیکه زمین دو طرف منطقه ی پدری دیده بودمش که با غرور و لبخند ساختگی بود دیده بودمش، میدونستم ارتباطش با پدرم خوبه و از این ازدواج هم حسابی سود میکنه.
دلم سوخت واسه تمام رویاهایی که داشت و به سر انجام نرسیده بود.
انگار از روی اسب افتاده بود و ته دره پیداش کرده بودن.
پدر شوهرم خود رای و متکبر بود و من این توصیفات رو از حسامی شنیده بودم که حالا از افسردگی و ناراحتی رنگ به رو نداشت.
شاید متوجه شده بود که چقدر نسبت به پدرش بی عاطفه برخورد کرده.
خواستم دلداریش بدم که از خونه بیرون رفت و من نگران و تنها یه ساعتی توی خونه موندم.
از حسام خبری نبود و من لباس سیاه پوشیدم و هنوز زندگی رو شروع نکرده با رخت عزا وارد خونه ی پدر شوهرم شدم.
همه جمع بودن و صدای شیون توی خونه پیچیده بود.
خونه ی بزرگش بوی گلاب میداد و من مات حسامی بودم که کنار جاری بزرگه نشسته بود و به شدت گریه میکرد.
اونقدر ناراحتیش ناراحتم کرد که سعی کردم نبینم بی توجهی بدی رو که به تازه عروسش کرده بود.
چشمای جاری خیره به من شد و خواهر شوهرایی که هنوز توی رودرواسی منو بغـ ـل میکردن و از نبود پدرشون ضجه میزدن. یاد نداشتم گریه کردم … بغض کرده بودم و به سیاهی خیره میشدم.
اومدن پدر و مادرم توی تالار عزا حس دلگرمی از وجود آشنا رو در من بیدار کرد.
فکر کردم حسام توی چند دقیقه چقدر واسم غریبه شده بود.
حسامی که با چشمای بی فروغش فقط نگام میکرد و حتی از جاش واسه احوال پرسی با والدینم بلند نشده بود.
طبق قرار خواهر و برادرها قرار شد ۳ تا جاری توی خونه پدری حسام زندگی کنیم تا چراغ خونش روشن بمونه.
نمیدونم چرا من شریک این تصمیم به نظر خودم غیر منطقی شده بودم ولی حسام اینطور میخواست و من قبول کرده بودم.
مادر متوجه تصمیم حسام که شد گفت: تلاشت رو بکن تا توی خونه خودت زندگی کنی…زندگی با دیگران سخته و تو تجربش رو نداشتی.
آهی کشیدم و گفتم: وضعیت روحی حسام خوب نیست… انگار این حضور توی جمع بهش کمک میکنه.
مادر نگران به من خیره شد و گفت: صبرت رو بیشتر کن.
لبخند دلگرم کننده ای زدم و سراغ خونواده ای رفتم که قرار بود باهاشون توی یه حیاط زندگی کنیم.
خدمه ها بین جاری ها تقسیم شده بودن و کوچیک ترین خونه ی ساختمون به من داده شده بود.
بی توجه به این تحقیر خونه ی جمع و جورم رو که هیچ جوره با افکارم جور در نمیومد تزئین کردم و مشغول پختن غذا شدم.
چهلم پدر شوهر داده شده بود و حسام گوشه گیرتر و آروم تر شده بود.
مدت ها بود حسم تغییر کرده بود… احساس ترس وجودم رو گرفته بود و این ترس وقتی بیشتر شد که توی وجودم حس یه موجود تازه رو داشتم…
میترسیدم از اعتراف به این که اولین بچمون توی راهه.
ولی حال نزارم و بد غذا شدن و اون حس عجیب و غریب دامن میزد به صحت مادرشدنم.
حسام آشفته و نا متعادل وارد خونه شد.
مدت ها بود که شب ها دیر میومد و مـ ـست بود.
تصمیم گرفته بودم درمورد بچمون باهاش صحبت کنم.
بچه ای که قابله وجودش رو تایید کرده بود و من باید دربارش حرف میزدم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۳]
حسام روی مبل لم داده بود و دونه های انگور نگاه میکرد… از کنار در آَشپزخونه نگاش کردم… مسیر نگاهش سمت من بود ولی حواسش پی دونه های انگور…
نمیخورد… از خوشه جدا نمیکرد ، فقط نگاش میکرد… اونقدر گیج و بی صدا که مجبور شدم سرفه ی ساختگی کنم تا نگاهش منو هم ببینه.
خوشه از دست وارفتش افتاد و من از این همه نا متعادلی عصبانی شدم.
صدامو پر قدرت کردم تا ظریف بودن زنانش باعث حساب نبردنش نشه… این نوع صحبت رو از مامانم یاد گرفته بودم.
-بازم مـ ـستی؟
یکه خورد و سعی کرد توی چشمام دقیق شه… معلوم بود نمیتونه متوجه اطرافش باشه…
دوباره سوالم رو تکرار کردم و حسام از جاش بلند شد… قد بلند و چهره ی جذابش… من این مرد رو دوست داشتم…
نزدیک اومد… قدمم باید جلو می اومد ولی عقب رفتم… جلوتر اومد و من سر جام ایستادم…
نزدیکم شد و گفت: آره … مـ ـستم.
این دیگه وقاحت بود…. سکوتش بهتر بود… دوست داشتم بازم سکوت کنه…
دستم بالا اومد… و برای مسلط شدن مجبور شدم روی پنجه ی پام هم بلند شم …
بلند شدم و با تمام قدرتم کف دستم رو روی صورتش فرود آوردم.
صورتش تکون نخورد… نگاهش پر نفوذ تر شد… چشماشو ریز کرد و دستشو بالا آورد… سرخ شدم از ترس و تحقیر…. اگه فرود میومد…چشمامو بستم…
دستش توی هوا موند… حسام دستش رو آروم روی گونم گذاشت و گفت: ندید میگیرم.
ندید میگرفت و من باید از این ندید گرفتن خوشحال میشدم…
چشمامو باز کردم و بغضم رو قورت دادم… دلم میخواست باهاش صحبت کنم و از پدر شدنش بگم… از مسئولیتش … ولی ناراحت بودم… اونقدر ناراحت که گفتم: برو بیرون.
حسام با ابروهای گره کرده نگام کرد و چشم پر تمسخری گفت و از خونه بیرون زد.
لحظه آخر تعظیم مسخرش خوردم کرد… حسام چی میخواست که من نمیفهمیدم… چرا اینقدر بی مسئولیت شده بود و من نمی فهمیدم…
کنار پنجره ایستادم و جاری بزرگه رو توی حیاط دیدم که حسام رو به خونش دعوت کرد.
حسام هم وارد خونه شد…
برادر حسام هم در آستانه در محکم دود سیـ ـگار رو بیرون میفرستاد و با خنده چیزهایی میگفت…
حسام مـ ـستانه خندید و وارد خونه شدند.
چشمام میسوخت… نگاهمو از پنجره گرفتم و به خونه ی کوچیکم خیره شدم.. چشم گردوندم تا چشمام نسوزه… اعتراف به این که چشام واسه ریختن اشک میسوخت سخت بود.
وارد آشپزخونه شدم و فکر کردم این دخمه کجا و خونه ی پدری کجا… دلم واسه دیدن پدر و مادر… واسه دیدن شهراد و منیره به شدت تنگ شد… دلم برای مرد توی خوابم … برای حسام روزهای اول حسابی تنگ شد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۷
صبح خسته و بی رمق از جام بلند شدم…
دستم رو روی جای خالی تخـ ـت… جای خالی حسام چرخوندم و آهی کشیدم و بی حوصله از جام بلند شدم. امروز باید حتما دیدن خونوادم میرفتم.
از اتاق بیرون اومدم و مـ ـستقیم سراغ دستشویی رفتم… دستشویی توی حیاط بود و مشترک…
یاد گرفته بودم آسه بیام و آسه برم… دوست نداشتم با بقیه خونواده ی حسام روبرو شم… تحمل شلوغی و نگاهاشون رو نداشتم…
گاهی شک میکردم این جاری ها و برادرا همشون از ثروتمندان شهر باشن… انگار با نگاه تک به تکشون حسادت رو معنا میکردن.
البته که موقعیت خانوادگیم کم موقعیتی هم نبود.
از دستشویی که بیرون اومدم حسام رو کنار شیر آب دیدم… با شیر آّب توی حیاط دست و صورتش رو میشست..
جاری بزرگتر که مهدیه معرفی شده بود حوله به دست از خونش بیرون اومد و من متعجب نگاشون میکردم.
حسام با دیدن من لبخند زد و گفت: بیا دست و صورتت رو بشور…
لبخندش باعث شد قدم بردارم و کنارش زانو بزنم و دستامو بشورم…
یاد خونه ی پدری افتادم… اونجا واسم با کوزه آّب میاوردن و من دستامو توی تشت میشستم…
صدای مهدیه بلند شد: حسام جان… بیا حوله رو بگیر…
حسام حوله رو گرفت و ایستاد.
منم صورتم رو با تامل شستم و آروم بلند شدم… حوصله ی چشم توی چشم شدن با مهدیه رو نداشتم… به همون سلام نصفو نیمه ای که گفتم اکتفا کردم.
مهدیه هنوز ایستاده بود و انگار قصد رفتن نداشت…
دستای حسام با حوله که توی دستش گرفته بود سمتم دراز شد.
نیرویی عجیب سرم رو بالا آورد و نگاهم رو دوخت به چشمای خندون حسام.
حسام حوله رو بیشتر جلو آورد و گفت: اول تو صورتت رو خشک کن.
لبخند کمـ ـرنگی روی لـ ـبم نقش بست… مادر همیشه میگفت پیش دیگران متین لبخند بزن… این حس درونی شده بود توی وجودم.
مهدیه دامن بلندی رو که پوشیده بود توی دستش گرفت و با اخم آَشکار به من و حسام ازمون دور شد.
صورتم رو خشک کردم و آروم روی صورت حسام گذاشتم و خودم صورتش رو خشک کردم.)
صدای زنگ موبایلم بی وقفه میومد…
دلم نمیخواست از داستان مادرجون جدا شم. دلم نمیخواست دست از نوشتن بردارم ولی این زنگ موبایل عصبیم کرده بود… با خودم فکر کردم دفعه ی بعد که خواستم درمورد مادرجون بنویسم بهتره موبایلم رو خاموش کنم.
شماره ناشناس بود… دکمه ی پاسخ رو زدم. صدای مردونه ی غریبه ای توی گوشی و بعد گوش من پیچید.
-سلام خانوم … ارادت داریم خدمتتون.
توی سکوت فکر کردم این پسر ناشناس چرا باید اینقدر راحت باشه.
دوباره صدای پسر اومد- حال شما چطوره؟
این دفعه مطمئن گفتم: اشتباه گرفتید.
خواستم قطع کنم که صداش دوباره پیچید: مهدوی هستم…
واضح نفسم رو محکم فوت کردم و گفتم : امر؟
نمیدونستم شمارمو از کجا آورده بود… نمیدونستم چرا یهو پیله شده بود ، نمیدونستم چرا اینقدر پررو بود ولی جوابشو دادم… حتی نمیدونستم چرا جوابشو میدم.
مهدوی گفت: امر؟ عرض میکنم خدمتتون … باید ببینمتون.
خندیدم…
حیرت زده پرسید: میشه بپرسم چرا میخندید؟
با همون خنده گفتم: آره میتونید بپرسید… دلیلش واضحه… شما میدونید من نامزد دارم… با نامزدم صحبت کردید… بعد با پررویی به من پیشنهاد دیدن میدید و جالبتر این که موقع صحبت فعل رو جمع میبندید…
من پررویی شمارو باور کنم یا این فعال جمع رو.
مهدوی کمی سکوت کرد و گفت: عقد نکردید… پس من هنوز فرصت دارم.
خندیدم: نه آقا… شما اشتباهی اومدی… من اونی که شما فکر میکنی نیستم.
خندید: پس میدونی من چی فکر میکنم؟
سکوت کردم و سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و گفتم: آره میدونم… شما عوضی ها همه رو مثل خودتون عوضی میبینید.
صدایی نیومد… هیچ صدایی نیومد… حرفی نبود… میخواستم قطع کنم که صدای مهدوی توی گوشم پیچید: فکرتون شرم آوره.
حرفی نزدم.
چیزی نگفتم… قطع کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۸
خیره به گوشی موبایلم نگاه کردم و فکر کردم فکر من شرم آوره یا پررویی اون…
شونه ای بالا انداختم و خواستم دوباره سراغ داستانم برم که تلفن زنگ زد.
عصبانی به گوشیم خیره شدم و باد دیدن سعید با زبون دراز شدش لبخند زدم و گوشی رو جواب دادم.
-سلام
صدای پکرش که توی گوشم پیچید یادم اومد که چرا به خونه ی مادرجون پناه برده بودم.
گفتم: علیک سلام.
آروم گفت: من گشنمه… ناهار خوردی؟
نگاهی به ساعتم انداختم و با دیدن ۱ بعد از ظهر نفسی کشیدم و گفتم: نه ، اصلا متوجه زمان نشدم.
با این حرف دلم پیچ رفت و معترض گفتم: تازه صبحونه هم نخوردم.
صدای خنده ی آروم سعید توی گوشم پیچید و بعدش که گفت: حاضر باش میام دنبالت.
باشه ای گفتم و خیلی زود حاضر و آماده توی حیاط به انتظار نشستم.
روی ایوون نشسته بودم و به حیاط نگاه میکردم… به حوض کوچیک وسط حیاط که محل آب بازی هممون بود. شادی اون حوض رو بیشتر از همه دوست داشت… یاد مریم افتادم…
یه بار کنار همین حوض با سعید دعوای بدی کرده بود… اون موقع سن و سال کمی نداشتن… دبیرستانی بودن و نفهمیدم واسه چی اون طوری عصبانی با هم حرف میزدن… اون موقع هم از هر کدوم شون پرسیدم جوابشون اخم بود و حتی سعید هم نگفته بود چرا دعواشون شده…
صدای بوق پیاپی ماشین نشون میداد که سعید اومده … از خونه بیرون رفتم و بی سرو صدا توی ماشین نشستم.
سعید لبخند به لب گفت: احوال خانم خودم؟
خانم خودم…. به کلمش دقیق شدم …. خانم خودم…. از وقتی یادم میومد سعید شوخی و جدی این رو گفته بود و من همیشه احساس کردم خانم خودشم… خانم سعید….
یه چیزی ته دلم عذابم میداد…. نمیدونم چرا حالا بهش فکر میکردم… به این که همیشه میدونستم قراره با کی ازدواج کنم… این که همیشه سعید رو دیدم و انم منو دیده… به این که به خودمون فرصت دوست داشتن کس دیگه ای رو ندادیم… به این که غیر از خودمون با هیچ کی آشنا نشدیم.
دست گرمی روی دستم که روی کولم قرار داشت نشست… به سعید که سعی میکرد همه چیز رو طبیعی جلوه بده انداختم.
سعید کنار یه رستوران نگه داشت و گفت: ببخشید نباید بهت میگفتم… فقط فکر تو رو مشغول کردم.
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: خوب شد گفتی.
و از ماشین پیاده شدم و فکر کردم آره خوب شد گفت… ما باید به هم دیگه فرصت میدادیم.
احساس کردم یه حس تازه توی وجودم داره شکل میگیره… یه حسی که میگه شاید سعید برای من نباشه!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۲۹
از ماشین پیاده و وارد رستوران شدم… کولم روی شونم سنگینی میکرد و دوست داشتم خیلی زود روی یه صندلی بشینم.
سعید خودش رو به من رسوند و روی یه میز ۴ نفره روبروی هم نشستیم.
منو رو کنارم گرفت و من اولین چیزی که دیدم رو گفتم: کوبیده میخورم.
سعید نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: تو که کوبیده دوست نداری.
شونه بالا انداختم و کولم رو روی صندلی کنارم گذاشتم و گفتم: هـ ـوس کردم.
لبخند زد و گفت: من جوجه میگیرم که اگه دوست نداشتی اونو بخوری.
چیزی نگفتم و سعی کردم عکس العملی هم توی صورتم نشون ندم.
از جاش بلند شد و من فکر کردم نکنه تموم این سال ها فقط دم از عشق میزدم.
دستم رو زیر چونم مشت کردم و آرنجم رو روی میز گذاشتم و به گل خشک شده ی صورتی رنگ روی میز نگاه کردم.
مثلا میخواستن اشتها رو با گذاشتن گل بیشتر کنن یا باعث آرامش بشن .
با حرکت دست سعید به خودم اومدم و خیره نگاش کردم.
مات توی چشمام خیره شد و گفت: اشتباه کردم بهت گفتم.
نگاش کردم و گفتم: سعیــد.
چشماشو ریز کرد و منتظر موند.
حس عجیب و غریبی داشتم، بدون این که دستم رو از زیر چونم بردارم گردنم رو کمی بیشتر کشیدم و گفتم: تو واقعا عاشقی؟
به صندلیش تکیه زد و کف دست راستشو روی میز گذاشت و گفت: از بچگی تا حالا…
نفسی کشیدم و چشام رو به میز دوختم.
سعید اسمم رو زمزمه کرد: شیرین؟
مردمک چشمم رو چرخوندم و پلکامو بالا فرستادم و منتظر موندم.
مردد و آروم گفت: تو چی؟
سوال سختی بود ، نمیدونستم چی باید بگم… سکوت کردم و فکر کردم نباید دروغ بگم.
سرش رو جلو آورد و گفت: با توام.
این نوع حرف زدنش داشت عصبیم میکرد… تعجب کردم از عصبانیتم… قبلا ذوق زده میشدم و حالا عصبانی… بازم سکوت کردم.
کف دستش رو که روی میز بود رو جلو تر کشید و دستم آزادم رو گرفت.
بی حرکت به دستای گره کردش نگاه کردم و گفتم: نمیدونم.
سعید سرخ شد… دستشو بیرون کشید و توی موهاش برد… چشماشو ریز کرد و خیره به من گفت: منظورت این نیست که این همه سال منو بازی دادی؟
دستمو از زیر چونم برداشتم و صاف نشستم و گفتم: نه.
نفسی کشید و زبونش رو دور لبش حرکت داد و نیشخند زد … کمی اطرافش رو نگاه کرد و گفت: پس چی؟
گفتم: دوست داشتنم واقعی بود… هنوزم دوستت دارم… ولی چرا منو تو به همدیگه فرصت ندادیم تا آدمای بیشتری رو بشناسیم؟
کف دستش رو روی میز زد و گفت: منظورت چیه.
داشتم عصبانیش میکردم… سعید تمام زندگیش رو برای من گذاشته بود… درست مثل خودم…
سکوتم باعث شد دوباره سوالش رو تکرار کنه.
کولم رو برداشتم و خواستم از جام بلند شم که مچ دستم رو چسبید گفت: بشین.
ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم: الان نمیخوام در مورد چیزی با هم صحبت کنیم.
دوباره دستم رو گرفت و گفت: گفتم بشین.
با دلخوری روی صندلی نشستم و کولم رو توی بغـ ـلم گرفتم.
گفت: چته؟
انگار نمیتونستم از زیر بار حرفی که پیش کشیده بودم در برم… باید روبرو می شدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۸.۱۷ ۲۲:۰۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۳۰
گفتم : من فرصت میخوام
دندونشو روی هم فشرد و با حرص گفت: واسه چی؟
دستم رو روی چشمام کشیدم و فکر کردم، چقدر توضیح دادن سخته… چرا اصلا باید برای هر تصمیمی توضیح میدادم.
با حرص گفت: فرصت واسه فکر کردن به اون یارو مهدوی… یا اون پسر همسایتون… یا؟
انگار بیراه هم نگفته بود که از کوره در رفتم و سعی کردم از خودم دفاع کنم، – نخیر… فرصت برای فکر کردن تو به مریم.
سکوت شد… سعید با دهان باز به من نگاه کرد و من اشفته از حرفی که گفته بودم کولم رو برداشتم و از رستوران بیرون اومدم.
سعید برای برگردوندن من تلاشی نکرد، حتی دنبالم نیومد… قدم زدم و باز هم قدم زدم. چقدر دلم آرامش میخواست و من این آرامشو خراب کرده بودم.
صدای زنگ موبایلم توی گوشم پیچید، گیج و منگ از اوضاعی که پیش آورده بودم به صفحه ی گوشی خیره شدم. دیدن شماره ی مهدوی بیشتر عصبانیم کرد.
گوشی رو جواب دادم-سلام خانم.
دلم بی ادب بودن میخواست… چیزی که واقعا نبودم… به رسم بعضی از هم کلاسی های دانشگاه گفتم: سلام و درد… چته تو راه به راه زنگ میزنی.
صدایی نیومد… سکوت شد.
گوشی رو از گوشم جدا کردم و تماس رو قطع کردم.
چند ثانیه ای نگذشت که صدای زنگ اس ام اس موبایلم دوباره بلند شد.
نگاش کردم و با دیدن پیام وسط پیاده رو چند لحظه ای ایستادم.
-شیرین… باید ببینمت… به من فرصت بده.
فرصت… چیزی که مهدوی توی اس ام اسش از من خواسته بود و من این فرصت رو چند لحظه پیش از سعید خواسته بودم.
فکر کردم چرا باید فرصت رو ازش بگیرم… چقدر فکر بی خودی بود این فرصت دادن ولی دستم روی کیبورد صفحه لمسی گوشیم رفت و تایپ و ارسال کردم: کجا و کی؟
خیلی زود جوابش اومد: یه ساعت دیگه.. کافی شب خیابون دانشگاه.
به ساعتم نگاه کردم و راه افتادم… با مترو میرفتم و درست یه ساعت دیگه اونجا بودم.
قلـ ـبم از هیجان و استرس بالا و پایین میرفت… ضرب گرفتنش رو حس میکردم. من داشتم چی کار میکردم…
سعید اگه میفهمید…
سرم رو تکون دادم تا به هیچی فکر نکنم.
عقد نبودیم و هیچ حق شرعی نداشت…. میرفتم با مهدوی حرف بزنم و دست و پام از این ملاقات میلرزید.
ملاقاتی که تا به حال با هیچ پسری نداشتم.
من توی ذهن و محیط بسته ی خودم هیچ وقت اجازه حضور هیچ پسری رو جز پسرخالم نداده بودم.
دستم رو روی گلوم گذاشتم تا حالت تهوعی که به خاطر استرس وجودمو آزار میداد، آبرومو نبره.
روی صندلی مترو نشستم و فکر کردم نباید مثل مامانم از ازدواجم پشیمون بشم… باید درباره ازدواج با سعید بیشتر فکر کنم.
@nazkhatoonstory