رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۵۱تا۶۰
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۱ باید هوای حسام رو بعد از حرفی که زده بودم بیشتر میداشتم.
صدای پچ پچ دو مرد از توی سالن میومد، هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که دستی از پشت متوقفم کرد… دلم میخواست از ترس جیغ بزنم ولی اونقدر ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود.
دیدن شهراد باعث شد نفس راحتی بکشم و با علامت چشم ازش جریان رو بپرسم.
شهراد دستم رو کشید و با هم بالا رفتیم. از بین نرده ها نگاهی به پایین سالن انداخت و انگار از حرف زدن دو نفر مطمئن شده بود اشاره کرد به اتاقش بریم.
در رو که بست گفت: حسام و ارسلان دارن صحبت میکنن.
ابروهام بالا رفت و گفتم: چرا؟
شهراد هم حرکت ابروی من رو تقلید کرد و گفت: نمیدونی؟
سری جنباندم و نفسم رو عمیق بیرون دادم.
شهراد گفت: ارسلان حال و روز خوشی نداره… نگران آینده منیره هستم، ولی تو و حسام چجوری میتونید از بچتون دل بکنید، این خواست منیره خواب رو از چشمام گرفته.
با اومدن اسم خواب به این فکر کردم که چقدر دوست دارم راحت بخوابم… چشمام میسوخت.
حرف شهراد توی ذهنم جون گرفت و گفتم: تنها دلخوشیم اینه که قرار نیست خاله بچم باشم… بهش میگن من و حسام مامان باباشیم.
شهراد روی صندلی کنار میز کارش نشست و گفت: شرایط سختیه …
روی تخـ ـتش نشستم و سرم رو به نشونه آره تکون دادم
صدای صاف کردن گلوش باعث شد سرم رو بالا بگیرم … گفت: بابا گفت ازدواج کنم.
چشمام به وضوح دایره شد و سعی کردم لبخند نزنم و جدی به چشمان مقتدر و کمی هم خجالتی شهراد زل زدم.
برادر کوچولوی من از ازدواج حرف میزد.
انگار منیره آب یخ روی من ریخته بود و درست وقتی که فکر میکردم رو به انجمادم شهراد سطلی از آب گرم روی سرم گرفته بود… آره درست روی سرم… جریان گرم خون رو توی صورت و سرم به وضوح حس میکردم… لبخند کم جونی زدم و گفتم: منظورت چیه ؟
شهراد سرش رو پایین گرفت و گفت: خیلی وقته میخوام بگم ولی به خاطر حال پدر نتونستم.
لبخندم پررنگ تر شد، ولی حواسم بود که زیادی نخندم… عادت کرده بودم به لبخندهای از ته دل ولی به ظاهر کمـ ـرنگ، شهراد هم عادت داشت… این نوع لبخند ها رو از مامان یاد گرفته بودیم.
سکوت کردم تا شهراد بیشتر بگه… ولی شهراد هم سکوت کرده بود… معلوم بود دیگه چیزی نمیگه… دوست نداشتم کنجکاوی کنم، ولی وظیفه خواهر بزرگ تر بودنم بود که پرسیدم: کی هست؟
شهراد نیم نگاهی به من انداخت و گفت: آشنا نیستن… اهل تهرانه، موقعی که پدر توی بیمارستان بود باهاش آشنا شدم، ثروتمند نیستن ولی خونواده خیلی خوبی هستند.
با شک پرسیدم: تو با خونوادش آشنا شدی؟
شهراد سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت: من با خود شیدا هم حرف نزدم.
لبخند زدم… اسمش رو لو داده بود… شهراد و شیدا… آروم گفتم: اسمش که به خونواده ما میاد.
شهراد لبخد زد… آروم و متین و گفت: امیدوارم خودش هم به خونوادمون بیاد.
معلوم بود شهراد بی شناخت به دختر دل داده ولی یادم بود که شهراد همیشه واسش متانت دختر مهم بود، پس دلم قرص بود به انتخابش… برادر من دیگه بچه نبود.»
شیرین… شیرین جان… بیدار نمیشی عزیزم؟
چشمام رو به زحمت باز کردم و به این فکر کردم که من کی خوابم برده بود… یادم بود که آخرین بار مشغول نوشتن زندگی مادرجون بود… سریع هوشیاریم کامل شد و دنبال نت بوکم گشتم.
با دیدنش کنار تخـ ـتم خیالم راحت شد از این که حداقل توی خواب و بیداری حواسم بوده خاموش کنم و بذارم کنار تخـ ـتم.
میخواستم دست ببرم و نت بوکم رو بردارم که صدای مامان دوباره بلند شد. شیرین ، شادی نمیخواید بیاید؟
از برداشتن نوت بوک منصرف شدم و سراغ شونه رفتم و آروم روی موهام کشیدم و همزمان گفتم: بیدار شدم مامان… الان میام.
سکوت مامان یعنی خیالش از بابت بیدار شدن ما راحت شده… میدونست که هر کدوممون بیدار شیم واسه اون یکی خواهر خواب نمیذاریم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۲ همراه با خمیازه کشیدن در اتاق شادی رو باز کردم و کنار تخـ ـتش نشستم… دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه بعدی رو کشیدم و با همون حالت گفتم: بیدار شو
شادی تکونی خورد و سمت دیگه غلت زد… نگاهی به کتاب باز کنار تخـ ـتش انداختم و گفتم: باشه بخواب…. فکر کنکور رو از سرت بیرون کن…
و با خیال راحت از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، میدونستم که دیگه از ترس کنکور بیدار میشه و عذاب وجدان نمیذاره که بخوابه… همزمان با لبخندی که روی لـ ـبم بود فکر کردم این کارشناسا خودشونو می کشن که به بچه ها استرس کنکور ندیم … اون وقت من….
هنوز لبخند روی لـ ـبم بود که مامان صدام کرد… شیــــرین؟
نذاشتم ادامه غر زدنش رو کامل کنه و خیلی زود وارد آشپزخونه شدم.
مامان خندید و گفت: بیا صبحونه… شادی کوش؟
صدای شادی از کنار پله ها اومد: این اعجوبه بیدارم کرد … جوش نزنید.
مامان با لحن کش داری گفت: کار خوبی کرد.
با تعجب به مامانم نگاه کردم و گفتم: مامان مهربون شدی چی شده ؟
مامان اخماشو توی هم کرد و گفت: قدر مامانتونو نمیدونید دیگه…
ابرو بالا انداختم و پشت میز نشستم، داشتم خودم رو واسه گفتن یه جمله محبت آمیز آماده میکردم که مامان گفت: آهان تا یادم نرفته، مریم زنگ زد گفت بیدار شدی باهاش تماس بگیر…
یه دفعه تموم اشتهایی که واسه خوردن صبحونه داشتم رو از دست دادم… دلم داشت میومد توی دهنم… تازه یادم اومد دیروز چه گندی زده بودم.
صدای مامان اومد: متوجه شدی چی گفتم؟
سرمو تکون دادم و آره ضعیفی تحویل دادم.
مامان استکان های چای رو کنارم گذاشت و گفت: من میرم بازار… اینم چایی شادیه… بگو زود بخوره تا سرد نشده.
باشه ای گفتم و چشم به تیکه نونی که واسه خودم گرفته بودم انداختم.
انگار صبحونه امروز قسمتم نبود… استکان چایی رو برداشتم و به عمد تلخ خوردمش… عادت به چایی بدون قند نداشتم… ولی نمیدونم چرا دلم تلخ خواست… تلخ تلخ مثل حال و هوایی که داشتم.
از جا بلند شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم، شادی که حوله به دست وارد آشپزخونه میشد با تعجب گفت: تو که چیزی نخوردی…
از پله ها بالا میرفتم که گفتم: اشتها ندارم… تو چاییتو بخور تا سرد نشده.
به اتاقم که رسیدم گوشی موبایلم رو برداشتم… یادم رفته بود چک کنم… دو تا پیام داشتم… مریم که نوشته بود با من تماس بگیر و مهدوی که نوشته بود صبحت بخیر…
گوشی رو با حرص گرفتم و خواستم واسش بفرستم «برو گمشو» ولی بیخیال نوشتن شدم و به مریم زنگ زدم.
مریم خیلی زود گوشی رو جواب داد و گفت: سلام عزیزم… ببخش صبح زود مزاحمت شدم… میخوام برم خرید… میای؟
متعجب گفتم: خرید چی؟
صدای مریم آروم تر شد و گفت: خرید لباس واسه امشب.
با تعجب گفتم: امشب؟
صدای مریم باز هم آروم تر شد و گفت: آره … خاستگارم امشب میاد…
چشام گرد شد و گفتم: مریم تو مجبور نیستی….
ولی نتونستم ادامه حرفم رو بگم و سکوت کردم.
مریم با تعجب گفت: چی؟
نفسی کشیدم و گفتم: هیچی ساعت چند حاضر شم؟
مریم آروم گفت: تا یه ساعت دیگه میام دنبالت.
باشه ای گفتم و فکر کردم الان باید خوشحال باشم که سعید هیچی به مریم نگفته …
از جام بلند شدم و فکر کردم به جهنم که امروز کلاس دانشگاه دارم.. چون تصمیم به رفتن نداشتم.
حاضر شدم … معمولی و بدون وسواس… با تک زنگی که مریم به گوشیم زد متوجه شدم توی کوچه منتظرمه…
از اتاق بیرون رفتم و خیلی کوتاه برای شادی که همیشه چشماش از تعجب گرد بود توضیح دادم که کجا میرم و از خونه بیرون زدم.
مریم زیبا شده بود… برخلاف من چهرش دوست داشتنی و پر از آرامش بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۳ روی صندلی جا گرفتم و گفتم: خوبی؟
مریم بدون نگاه کردن به من دستشو روی دنده گذاشت و گفت: سلامت کو کوچولو؟
مریم بود دیگه… عادت داشت به کوچولو خطاب کردنم… لبخند زدم و گفتم: سلام… ببخشید حواسم نبود.
بدون این که بخوام لحنم تلخ شده بود، بدون این که بخوام داشتم رسمی صحبت میکردم.
نیم نگاه مریم رو حس کردم… ولی سرم رو به پهلو چرخوندم و بیرون رو نگاه کردم… اصلا نباید میومدم.
نمیدونم چقدر گذشت… نمیدونم چقدر موسیقی سنتی توی ماشین رو گوش کردم تا بالاخره رسیدیم به یه فروشگاه بزرگ… فروشگاه دوست مریم بود و واقعا هم خوش سلیقه بود. مریم فقط از اونجا خرید میکرد و همین سرعت کار رو بالا میبرد.
بی حرف پیاده شدم ، مریم دزدگیر ماشین رو زد و گفت: شیرینم خوبی؟
سری جنبوندم و گفتم: آره عزیزم خوبم.
نمیدونم توی این تلخ گوشتیم عزیزم رو از کجا آورده بودم.
مریم دستم رو گرفت و گفت: به نظرت چه سبکی لباس بگیرم؟
نمیدونم چرا احساس میکردم داره فیلم بازی میکنه که هیچ مشکلی با ازدواجش نداره.
دلم میخواست دلمو به دریا میزدم و اون چیزی که توی دلمه رو میگفتم ولی جراتشو نداشتم… بیشتر از عکس العمل مریم از سعید میترسیدم.
بی خیال حرف دلم شدم و وارد فروشگاه شدم.
مریم مـ ـستقیم سراغ دوستش رفت و بعد از کلی حرف زدن سمت من که مشغول ورق زدن پیراهن ها بودم اومد.
لبخند زد و گفت: فکر میکنم یه بلوز دامن ساده مناسب تر باشه.
نگاهی به بلوز ها که سمت راست قرار داشت انداختم و گفتم: باشه پس بریم ببینیم… خودم هیچ وقت از بلوز دامن خوشم نمیومد و نمیپوشیدم، ولی مریم خیلی می پسندید.
مریم با اشتیاق به بلوز مشکی که قسمت یخه با گیپور کار شده بود نگاه کرد و گفت : این چطوره؟
نگاه کردم و گفتم: میخوای مشکی بپوشی؟ خاله اجازه میده؟
یه لحظه لبخند مریم محو شد و بلوز رو برداشت و گفت: نمیشه که همه چی هم وفق مرادشون باشه.
دلم لرزید… میدونستم مریم به این ازدواج راضی نیست… مطمئن بودم همه هیجانش الکیه… یه دامن مشکی تقریبا بلند هم برداشتم و گفتم: پس با این کامل میشه.
مریم نگاهی انداخت و گفت: آره خوبه … همینارو بر میدارم…
تلخ لبخند زدم… این مسخره ترین خریدی بود که تا حالا هر دومون داشتیم.
یه روسری با ترکیب رنگ زرد و سبز هم برای دل خاله برداشتیم و از فروشگاه بیرون رفتیم.
مریم پلاستیک خریدهارو روی صندلی پشتی گذاشت و گفت: ناهار بریم بیرون؟
خیلی زود از تصمیمش استقبال کردم… باید باهاش حرف میزدم. @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۵]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۴ مریم عاشق ناهار سنتی بود… امکان نداشت ناهارش به جز پلو چیز دیگه ای باشه… مـ ـستقیم هم سراغ سفره خونه سنتی رفتیم… جایی که می دونستم موقع دانشجویی پاتوق مریم بود.
روی یکی از میزها نشستیم و سفارش غذا رو دادیم.
مریم ماهیچه دوست داشت و من مرغ… سفارش هامون مشخص بود … مریم ذائقش به مادرجونم رفته بود و من به بابا حسام رفته بودم…
با یاد آوری ماه بانو و حسام دلم پر کشید واسه نت بوک و نوشتن از اون دو تا مهربون…. ولی مریم … اینجا بود.. روبروی من… نباید فکر اضافی میکردم ، مریم وقت چندانی نداشت… فقط از صبح تا شب رو فرصت داشت.
مریم با اشتها نگاهی به سالادش انداخت و گفت: میگن بیرون سالاد نخورید… آخه مگه میشه از این کاهو ها گذشت.
لبخند زدم… شاید واقعا ناراحت نبود… شاید فک میکردم ناراحته… این دختر یه ذره از اشتهاش کم نشده بود.
با این فکر کمی از آشوب دلم کم شد و گفتم: مریمی این آقا که امشب میاد چی کارس؟
مریم چنگالش رو بین کاهو ها چرخوند و بی تفاوت گفت: درست نفهمیدم… انگار شرکت تجاری داره… فروشگاه تجاری داره… من که نفهمیدم ولی به درد بابا خیلی میخوره انگار.
چنگالش رو سمت دهنش گرفت و در حالی که کاهو و گوجه رو همزمان توی دهنش میگذاشت لبخند محوی هم زد.
نگاهم ثابت موند روی ظرف غذایی که گارسون داشت کنارمون میچید و به محض رفتنش گفتم: مریم تو که دوست نداری با این آقا ازدواج کنی چرا میذاری بیاد خاستگاری؟
مریم سکوت کرد… چنگال توی دستش بی حرکت موند، سرش پایین بود و چشمش بی توجه به غذا روی ظرفش بود…
حرف نزدم… مهم نبود که نتونه ناهارش رو بخوره… مهم این بود که باید کمکش میکردم.
مریم آب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت: بابا این طور صلاح میبینه… حتما یه خیری هست که میگه… و لبخند مسخره ای زد و سرش رو بالا گرفت و با چشمایی که معلوم بود قرمز شدن گفت: ناهارمون سرد شه… منم که گشنمه … میدونی چی میشه دیگه…
میدونستم چی میشه… مریم وقت گشنگی عصبانی هم می شد… فقط لبخند زدم… تلخ…. چقدر با این مریم که روبروم بود رودر واسی داشتم. چقدر زود این همه فاصله گرفتم ازش.
مریم آروم و بی اشتها ناهارش رو میخورد… معلوم بود فکرش مشغوله… باید ازش اعتراف میگرفتم…
-مریم… بمون تا با اونی که دوست داری ازدواج کنی.
مریم سرش رو بالا گرفت… سریع و بی فکر… فهمیدم شوکه شده… توی چشمام نگاه کرد … کمی مکث و با بی حالت ترین صدای ممکن گفت: من کسیو توی زندگیم ندارم… هیچ کیو دوست ندارم.
نمیتونستم توی چشمای توبیخ گرش نگاه کنم… به خاطر حرفم شرمنده بودم… انگار میدونستم اینجوری مریم و سعید به هم نمیرسن و فقط میخوام خیالمو از بابت عذاب وجدان راحت کنم.
انگار بازم داشتم اشتباه میکردم… ولی عادت به نگه داشتن حرفی که روی قلـ ـبم سنگینی میکرد نداشتم… چشمام میسوخت ولی دلمو به دریا زدم و گفتم: به سعید فرصت بده… @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۵ مریم با چشمان باز و گرد شده از تعجب به من نگاه کرد و گفت: چی گفتی؟
سرمو پایین گرفتم و فکر کردم به خاطر عذاب وجدان این پیشنهاد رو دادم یا به خاطر خودخواه بودنم… من آدک بخشنده ای نبودم … پس شاید… میخواستم … خیال خودم رو از بابت مریم راحت کنم.
پشیمون از حرفی که زدم زمزمه کردم: من همه چیو می دونم.
با صدای قاشقی که محکم روی ظرف کوبیده شد سرم رو بالا گرفتم و با چشمای عصبانی مریم خیره شدم…
نفسم بند اومده بود از تلخی نگاهش…
مریم لبـ ـاش رو واسه گفتن یه حرف باز کرد ولی دوباره جمعش کرد… نگاهشو ازم گرفت… به یه نقطه کور میون زمین و آسمون نگاه کرد و گفت: شوهرتو… نامزدتو…. عشقتو… به هیچ کی پیشکش نکن دختره احمق…
همین… همین رو گفت و از جاش بلند شد، نگاهی به غذاها انداخت و گفت: تو بخور توی ماشین منتظرتم.
بی حرف پشت سرش راه افتادم… نگفت دوسش نداره… گفت مراقب عشقم باشم… مراقب عشقم باشم یا مراقب عشقش باشم…
توی ذهنم پیچید و روی زبونم چرخید و سوالمو پرسیدم…
مریم ایستاد، این بار چشماش قرمز بود…. قرمز یا خون… ولی اشک بود که توی چشمش موج میزد… مثل من… مثل چشمای من.
با سوختن صورتم فهمیدم دستش بلند شده و توی گونم فرود اومده.
این سوختن بهونه شد واسه ریختن اشکم… واسه اولین بار توی عمرم سیلی خورده بودم…
دستم رو روی گونم نذاشتم… گذاشتم بسوزه… شایدم می ترسیدم دستم رو بذارم روی گونمو تحقیر شم.
لبخند زدم… توی چشمای تلخش نگاه کردم و لبخند زدم.
بی فکر گفتم، ولی گفتم: رابطه منو سعید تموم شد … امشب عجله نکن.
مریم سکوت کرد و من قدم تند کردم تا ازش دور شم.
هنوز ازش نگذشته بودم که مچ دستم رو چسبید… بریم توی ماشین… حرف دارم باهات دختر خاله.
نمیترسیدم… از هیچی نمیترسیدم. اونقدر عصبانی بودم، اون قدر وجودم داغ بود که نمیتونستم منطقی باشم.
عصبانی بودم و توی عصبانیت سوار اتومبیل مریم شدم.
مریم آروم رانندگی میکرد… میتونستم صدای نفس های تند و عمیقش رو حس کنم.
صدای موسیقی نمیومد…. انگار مریم به محض روشن کردن ماشین صدای پخش رو کم کرده بود.
صدای لرزون مریم به گوشم رسید.
-آره دوسش داشتم… خیلی زیاد… بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی… ولی تو همیشه بودی.
نفسم قطع شد، حالا من بودم که سخت نفس میکشیدم… مریم همیشه آروم دل پری داشت…
مریم کمی صداشو بالاتر برد و گفت: قربون مادرجون برم که همیشه تو و سعید رو واسه هم میدید… من نبودم… منو هیچ وقت نمیدید… نمیدید با سعید دارم بزرگ میشم. نمیدید هر چی بزرگ میشم ازش بیشتر فاصله میگیرم… اونقدر که سعید هم منو ندید… تو هم منو ندیدی… هیچکی جز محمد حواسش به من نبود.
یه چیزی توی مغزم هشدار داد … پس محمد خبر داشت…
مریم صداش لرزید و سکوت کرد… حرفی نداشتم بزنم… انگشتامو توی هم گره زدم و با دندون به جون لـ ـبم افتادم.
مریم بازم حرف زد: گفتم باید نشون بدم که هستم… هنوز حرف نامزدیتون نبود که خودمو شکستم ، گفتم… به سعید گفتم و سعید شوکه شد… سعید بدجور عذاب کشید… بدجور عرق ریخت تا توی چشمام نگاه نکنه و بگه بهش فکر نکنم … بگه تو رو دوست داره… بگه عاشق تو…
ضربان قلـ ـبم بالا رفته بود و عرق کرده بودم… سعید چطوری دل مریم رو شکسته بود.
مریم دستش رو از روی دنده برداشت و روی گونش کشید تا اشکاشو پاک کنه. پاک کرد و دوباره ادامه داد: دوست داشتم از جفتتون متنفر شم ولی نشدم… سعید رو دوست داشتم … دروغه اگه بگم دوسش ندارم ولی …
سر برگردوندم و به نیم رخ جدی مریم نگا کردم.
مریم گفت: ولی بهش چشم ندارم…. دیگه به عنوان عشق بهش نگاه نمیکنم… یه پسرخالست… یه پسر خاله که یه زمانی به خاطرش خواب و خوراک نداشتم… الان دیگه واسه من مهم نیست که شما دو تا با هم باشید یا نه… یه زمانی واسم مهم بود… یه زمانی وقتی با هم بودید سعی میکردم نباشم… ولی الان اصلا واسم اهمیتی نداره… هر تصمیمی دوست داری بگیر… ولی من سال هاست که تصمیم ندارم عاشق شم، اگه این پسر که بابا ازش تعریف میکنه لیاقتشو داشته باشه بعد ازدواج سعیمو میکنم دوسش داشته باشم و اگه بابا هیچ ارزشی واسه زندگی من قایل نباشه من فقط از این به بعد زندگی میکنم … درست مثل تمام این سالایی که فقط زندگی کردم.
زمزمه کردم : مریـم.
مریم دستش رو بالا آورد و گفت: امروز رو ، حرفات رو … حرفام رو واسه همیشه فراموش کن. دلم نمیخواد تاثیر الکی توی زندگیتون داشته باشم. سعید عاشق تو… بی خود و بیجهت اذیتش نکن.
سکوت کرد و منم سکوت کردم. انگار فقط میخواستم از عشق سعید مطمئن شم، انگار مشکلم دونستن این حرفا بود… انگار فقط ناراحت کردن مریم هدف اون روز بود نه درست کردن آیندش… بی خداحافظی از ماشین پیاده شدم.
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۴۷]
اگه یه درصد هم احتمال به هم خوردن خاستگاری مریم بود دیگه مطمئن بودم مریم امشب جواب مثبت رو میده.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۶ موقع ناهار خونه رسیده بودم… باز هم دمغ و پر بغض و ناراحت…
نگام بین مامان و بابا و شادی که توی آشپزخونه دور میز غذا نشسته بودن گشت… حالا که حال من خوب نبود، دور هم جمع شدناشون زیاد شده بود…
دلم بیشتر گرفت… انگار بعد مادرجون دیگه واسه کسی مهم نبودم.
گلومو صاف کردم و به زحمت سلامی کردم و از پله ها بالا رفتم.
صدای مامان اومد-شیرین ناهارتو میکشم زود بیا.
کیفمو آویزون روی پله ها کشیدم و گفتم: راحت باشید، من سیرم.
صدای مثلا آروم بابا به سختی به گوشم رسید: چش شده این روزا؟
دیگه نشنیدم … نخواستم بشنوم. من چم شده یا اونا…
روی صندلی کنار میز مطالعم نشستم… میز مطالعه برای هر کاری استفاده می شد جز مطالعه… اصلا کی تخـ ـت رو بیخیال میشه که بخواد روی این صندلی عصا قورت داده درس بخونه… دستامو کنار هم روی میز و سرم رو روی دستام گذاشتم… سرم زوق زوق میکرد از فشاری که توی این دو سه روز تحمل کرده بودم.
بازم غرق قدیما شدم… وقتی دبیرستانی بودم… سعیدتازه دانشجو شده بود و هر وقت که بیکار میشد میومد دنبالم تا منو برسونه خونه.
اون روز مریم و محمدم باهاش بودن… سعید تازه گواهینامه گرفته بود… ماشین باباشو برداشته بود و همه به صرف ناهار مهمونش بودیم….
من و مریم پشت نشسته بودیم … مریم تمام روز سکوت بود…. سکوت بود و من و سعید بی هوا میخندیدیم و واسه آینده نقشه میریختیم… سعید میگفت: بذار پولدار شم… یه دونه ماشین خوب میخرم ، با شیرین میبریمتون چالوس …
منم بی خبر از دل مریم از ته دل میخندیدم و میگفتم: اره … مهمون ما…
مریم بازم سکوت بود… تازه میفهمم چرا نگاه محمد همش پی مریم بود… انگار دلنگران بود…
آهی کشیدم و سرمو از روی میز برداشتم… دستم خواب رفته بود… گوشی موبایلم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم… نه پیامی … نه تماسی…
سعید منو نمیبخشید…
نگاهم زوم شمارش شد… باید بهش میگفتم… از زنگ زدن بهش پشیمون شدم و صفحه اس ام اس رو باز کردم.
کوتاه نوشتم… « سلام … مریم امشب زندگیشو تباه میکنه»
ارسال کردم و منتظر موندم تا صدای اس ام اسم بیاد… چند دقیقه ای گذشت و خبری نشد.
اونقدر خبری نشد که از پیامی که فرستادم پشیمون شدم… از جام بلند شدم و شالی که روی گردنم افتاده بود رو بیرون کشیدم و به اینه خیره شدم… احساس بدی داشتم… داشتم تنها میشدم.
دکمه های مانتومو بی حوصله و بی توجه باز کردم… استین هاشو بیرون آوردم و روی دسته صندلی گذاشتمش… نگام توی آینه به تاپ قرمزی بود که واسه بیرون رفتن میپوشیدم… تاپ رو هم بیرون اوردم و به تیشرت گشاد و روی تخـ ـت خیره شدم… بیخیال پوشیدنش توی تخـ ـت خزیدم و لحاف رو تا گردن روی خودم کشیدم و به این فکر کردم که مامان دوست نداره با شلوار بیرون روی تخـ ـت دراز بکشم… نفهمیدم چی شد و چقدر گذشت که خوابیدم… خوابیدم و به این نیت خوابیدم که وقتی بیدار میشم مراسم خاستگاری تموم شده باشه.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۷ با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم… به شماره و تصویری که روی گوشیم بود خیره شدم… نمیتونستم موقعیتم رو بفهمم، یکم دیگه به تصویر نگاه کردم و لبخند سعید رو دیدم… همین باعث شد دستم روی کلید پاسخ حرکت کنه.
گوشی رو کنار گوشم گرفتم ، هنوز سلام نکرده بودم که صدای داد سعید توی گوشم پیچید… اونقدر منگ خواب بودم که نفهمیدم چی گفت… فقط باعث شد هوشیار شم… چشمام باز شد و دهنم هم به کار افتاد، صدام خواب آلود بود ولی سعی کردم قوی باشم… – چی می گی تو؟
صدای سعید بعد از ثانیه ای مکث دوباره به گوشم رسید- چیو میخوای به من بفهمونی؟ به درک که میخواد زندگیشو تباه کنه… به من چه… به تو چه… زندگی خودشه… چرا نمیفهمی به من دیگه ربطی نداره ….
چند لحظه ساکت موندم … سعید داشت داد میزد واسه چیزی که واسش مهم بود… تباه نشدن زندگی مریم واسش مهم بود… مگه این سعید نبود که بعد از شنیدن ماجرای خاستگاری مریم رفت توی خودشو و بعد چند روز ناراحتی واسم درد دل کرد و از عشق مریم گفت.
سعید همچنان داشت حرف میزد که میون حرفش دویدم و گفتم: من که داشتم زندگیمو میکردم آقای مدعی…
سعید ساکت شد و معلوم بود از حرف زدن محکم و شمرده من تعجب کرده.
آروم تر ادامه دادم: این تو بودی که ماجرای مریم رو واسم گفتی… تو بودی که که عزای آیندش رو گرفته بودی.. حالا میگی به ما چه؟
سعید صداشو صاف کرد و گفت: اون موقع فکر نمیکردم به این روز برسیم… به امروزی که به خاطر انتخاب عشقم… موندن روی حرفم… به خاطر دلسوزی واسه دختر خالم ، به خاطر گفتن حقیقت به کسی که دوسش دارم ببینم که … اونی که دوسش دارم میخواد به یکی دیگه فرصت بده…
بازم جملشو تکرار کرد… بازم گفت … بازم فرصت دادن رو طعنه کرد… چجوری با این طعنه ها میتونستم به آینده با سعید امیدوارتر باشم.
دستم روی پایان تماس رفت… قطع کردم… تمومش کردم این حرفای لعنتی رو … سعید درست میگفت… به من چه که کیا قراره بدبخت شن… بهتر بود یه مدت از همه چی دور میشدم… همه چی غیر از دانشگاه …
خیلی زود لباس پوشیدم و با حالت دو از پله ها پایین رفتم و گفتم: مامان کجایی؟
صدای مامان از اتاقش اومد… اینجام شیرین چی شده؟
در رو باز کردم و به مامان که روی تخـ ـتش نشسته بود و یه سری عکس دور خودش ریخته بود خیره شدم.
میون اون همه عکس، تصویر مادرجون به چشمم خورد و گفتم: دلت تنگ شده؟
مامان رد نگاهمو گرفت و خیلی جدی سری جنبوند و بی حالت گفت: آره .
کنار مامان نشستم و گفتم: یه ماه میخوام برم خونه مادر جون زندگی کنم ،اجازه میدی؟
مامان سرش رو بالا آورد و براق توی چشمام نگاه کرد و گفت: معلوم هست این روزا چته؟
لبخند زدم و گفتم: شوهرخاله بزرگه که داره خونه رو میفروشه هر روز دلتنگ تر میشم .. میخوام از آخرین روز های مال من بودنش استفاده کنم. تورو خدا مامان… راهش از این جا که دور نیست… حال و هوام عوض میشه.
دفعه اولم نبود که میرفتم خونه مادرجون… ولی از روی دلتنگی و فقط یکی دو روز…
یهو به ذهنم رسید یه دروع دیگه بگم… سریع گفتم: جدا از دلتنگی … اینجا نه من درس میخونم نه میذارم شادی درس بخونه… نزدیک امتحاناست برم اونجا درس بخونم تا موقع امتحانا برمیگردم.
مامان چشماشو ریز کرد و گفت: تو هم خیلی راحت با فکر مادرجون درس میخونی آره؟
سعی کردم خونسرد باشم… لبخند زدم و گفتم: ازش خجالت میکشم … مطمئن باش درس میخونم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۸ مامان عکسا رو توی آلبوم مرتب کرد و نفسی کشید و گفت: برو به درست برس… با بابات مشورت کنم خبرشو میدم…
میدونستم مشورت با بابا یعنی مشکلی واسه رفتن نیست… اصولا بابا وقتی مامان اجازه ای رو میداد دیگه مخالفتی نمیکرد.
لبخند زدم و گونش رو بـ ـوسیدم و از جام بلند شدم.
صدای مامان متوقفم کرد- با سعید مشکل پیدا کردی؟
ته دلم خالی شد… اصلا دلم نمیخواست این سوالو ازم بپرسن… برگشتم و توی صورت مامانم نگاه کردم… دلم گرفته بود… دلم درددل میخواست… دلم میخواست بگم که چقدر ناراحتم… دوست داشتم برم کنار مامانم بشینم و بغـ ـلم کنه و من حرف بزنم…
ولی نشد، هیچ وقت این اتفاق بین من و مامانم نیفتاده بود… شادی بیشتر از من ارتباط داشت ولی من همیشه توی حریم خودم بودم… هیچ وقت با مامان و بابا درد دل نکرده بودم… دوباره قدمی که برای جلو رفتن برداشته بودم رو عقب گذاشتم و لبخند زدم…-نه چه مشکلی؟ یکم دلخوریم که درست میشه.
مامان فقط نگام کرد، بدون حرف دیگه ای… لبخند زدم و سرم رو بالا گرفتم و از اتاق رفتم… چقدر از تظاهر کردن بدم میومد.
***
کنار تخـ ـت نشسته بودم به ساعتی نگاه می کردم که رد شدن کلاس رو واسم یادآوری می کرد.
سومین غیبتم توی این کلاس بود و میدونستم استاد ازم نمیگذره.
ولی حسش نبود… حس کلاس رفتن نبود… حس درس خوندن نبود… حس زبون ریختن برای بخشش استاد نبود.
دلم پر بود، از خودم… از دانشگاه… دلم نمیخواست سعید رو ببینم، از همه بدتر دلم نمیخواست مهدوی رو ببینم.
چند وقتی هم بود که خبری از پیاماش نبود. خیالم راحت بود که پیامی در کار نبود.
عروسی مریم نزدیک بود … حتی نامزد هم نموند… تصمیم عروسی بود.
بابا واسه رفتن من مخالفت نکرد… خونه مادرجون موندن دلشوره هم به من داده بود… چراشو نمیدونستم… یه ترس عجیب داشتم … فکر میکردم با وجود این که مادرجون رو خیلی دوست دارم اگه یهو توی بیداری سراغم میومد و ازم گله میکرد از ترس سکته میکردم… این نزدیک شدن به مادر جون رو از وقتی داشتم که نوشتن قصش رو شروع کرده بودم.
حس میکردم قدم به قدم من میاد و همیشه با این حس میجنگیدم.
ولی حالا قرار بود یک ماه خونه مادرجون زندگی کنم… تجربه ای که قبلا بدون ترس داشتم و الان …
نت بوکم رو از روی میز برداشتم و فکر کردم چند روزی میشه بهش نگاه ننداختم.
دو هفته تا عروسی مریم وقت بود و من میتونستم حسابی از خلوت خونه مادرجون استفاده کنم. بی سعید… بی مریم… بی خانواده… @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۵۹ رفتن به خونه مادرجون واسه من خیلی زود انجام شد… بابا راضی بود. مامان هر چی که لازم بود واسم چیده بود و به خواست من به هیچکی از رفتنم نگفته بود.
ازش خواهش کرده بودم به سعید هم نگه و قرار شد نگه… هرچند به مامان اصلا اعتماد نداشتم که چیزی رو از خاله پنهون کنه ولی دلخوش بودم.
شادی از رفتنم دلخور بود و به زحمت آرومش کرده بودم… دلم نمیخواست اونجا فکرم جز نوشتن و دانشگاه رفتن مشغول چیز دیگه ای باشه.
وسایلم رو خونه مادرجون توی اتاقش گذاشتم… بابا منو رسونده بود و حالا میون خونه ای که تنها شدنم رو بدجور گوشزد میکرد درست وسط حال ایستاده بودم.
کولم رو روی میز غذا خوری گذاشتم و نت بوکم رو بیرون کشیدم. وقت واسه تعویض لباس زیاد بود… چند روزی بود که ننوشته بودم… باید از شهراد مینوشتم… از دایی مامان که خیلی سال بود ندیده بودمش… از وقتی که با خانمش سوئد اقامت گرفته بود ندیده بودمش.
یاد شهراد افتادم… با ریش پروفسوری و نگاه عمیق…. با لبخند نصفه نیمه و صورت مهربون… یعنی دایی شهریار من هم اگه بزرگ میشد مثل دایی مامانم میشد!
صفحه قصه مادرجون رو باز کردم و به دایی شهراد فکر کردم… باید از شیدا می نوشتم.
« تموم شب از یه حس عجیب و غریب بیدار موندم. حسام بالا نیومده بود و معلوم بود حسابی سر درد و دلشون باز شده.
با صدای تقی که به در خورد چشمامو بستم… نمیدونم چرا بستم… دوست نداشتم چشمام باز باشه… نمیدونم چرا دلشوره داشتم… سعی میکردم پلک نزنم…
سردی انگشت حسام که روی گونم نشست نتونستم بیدار بودنم رو قایم کنم… چشمامو باز کردم و به حسام که چشماش قرمز شده بود نگاه کردم.
با اضطراب نیم خیز شدم و گفتم: گریه کردی؟
حسام لبخند زد و گفت: نه، خستم.
نفسی بیرون فرستادم و فکر کردم چرا باید حسام گریه کنه…
حسام نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خب من فکر میکنم مسئولیت یکی از بچه ها رو به منیره و ارسلان بسپریم خیلی به زندگی ما لطمه نمیخوره… زندگی منیره هم رنگ پیدا میکنه.
مردد نگاش کردم… نمیدونستم این تصمیم زود هنگامش رو به پای محبتش بذارم یا حسی که مثل یک پدر نداره… با فکر کردن به دومی دلم لرزید… @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶.۰۸.۱۷ ۲۰:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است #قسمت۶۰ دلم لرزید و خیلی زود چونم هم لرزید… دلم میخواست گریه کنم… بغض پر از اضطراب و دلتنگی برای بچم رو چند باری قورت دادم و هر وقت اومدم دهن باز کنم حمله بغض بعدی دهنم رو بست.
من محکم بودم… یاد گرفته بودم محکم باشم… سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و دراز کشیدم.
حال حسام هم خوب نبود… پدر بود، پدر بود و از حسش گذشته بود… اونم بغض داشت… از چشماش می فهمیدم… کنار گهواره نشسته بود و تکونش میداد… اونقدر رفت و برگشت گهواره رو نگاه کردم که مردمک چشام خسته شد و پلکام روی هم افتاد…
***
صدای حسام توی گوشم پیچید… ماه بانو بیدار نمیشی؟ لنگ ظهره … من روم نمیشه برم پایین.
گیج چشمامو باز کردم خیلی طول نکشید متوجه موقعیتم شدم… بچه ها بیدار شده بودن و یکی از خدمه ها مشغول مرتب کردن لباسشون بود.
از جام بلند شدم و گفتم: چرا زودتر بیدارم نکردی؟
حسام جورابش رو میپوشید که جواب داد: دیر وقت خوابیدی… لازم بود واست.
نگام روی بچه هام گشت و به گهواره رسید…
سریع خودم رو بهشون رسوندم و جای خالیشون شوکم کرد.
رو به حسام داد زدم : کجان؟
حسام که لبه تخـ ـت نشسته بود سرش رو بالا آورد و متعجب گفت: آروم تر… پایینن پیش شهریار و شهراد.
نفسی کشیدم و خیلی زود لباس پوشیدم، دست و صورتم رو شستم و زحمت عذر خواهی به خاطر صدای بلندم رو هم ندادم.
پایین همه نشسته بودن… منیره کنار دو قلو ها بود… یه لحظه توی ذهنم گشت داره انتخاب میکنه.
قدم هامو محکم برداشتم و بی لبخند… سرد … بی روح … کنارش ایستادم و گفتم: یکیشونو بردار… یادت نره خالش نیستم… مادرشم… از همین حالا تا آخر عمرش باید بدونه من به دنیاش آوردم.
نگاه نکردم تا حس منیره رو ببینم.
بین راه نگاه ارسلان رو دیدم… نفهمیدم نگاهش نشون قدردانی بود یا خجالت!!! حوصله تحلیل نداشتم… حس میکردم از دیشب تا حالا بزرگ تر شدم… مادر نبود و میدونستم کنار پدر صبحونشو میخوره.
پاهام سمت شهراد رفت و گفتم: خیلی زود مقدمات خاستگاری رو بچین… میدونی که پدر از معطل بودن خوشش نمیاد…
شهراد چشماش گرد شد… انگار انتظار رسوا شدنش به این زودی پیش خونواده رو نداشت… ولی شده بودم ماه بانو نوجوونی… همون موقع که حرفم یکی بود… قاطع میگفتم و شهراد کوچولو فقط اطاعت میکرد… این دفعه هم سرش رو پایین انداخت و چشمی گفت.
بدون صبحانه راهی حیاط شدم و مسیرم رو به سمت باغ کشوندم. دلم پیاده روی میخواست… تنهایی … مثل تمام دوران نوجوونی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷.۰۸.۱۷ ۲۲:۵۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۶۱
درختا کم کم داشتن زرد میشدن….دلشوره وجودم رو پر کرد… از این دلشوره دستم رو دور خودم پیچیدم و باد توی موهام و روی گردنم جون گرفت و لرز توی وجودم افتاد.
توی دلم آشوب بود… منیره کدومشون رو برمی داشت… ساناز یا ساغر؟
یاد چهره مظلوم ساناز افتادم…چشماش و لبخندش… صدای منیره از پشت متوقفم کرد… میدونستم تصمیمش رو گرفته بود… میدونستم حسام آرومش میکنه تا بچمو برداره… ازش دلخور بودم..و دلخور بودم که میدونست نمیتونم هوای زندگیشو نداشته باشم و این خواسته رو داشت.
دستش که روی شونم نشست دستمو مشت کردم که دستشو پس نزنم…
منیره از پشت بغـ ـلم کرد… سرش رو روی کتفم گذاشت و گفت: تو نخوای تو راضی نباشی هیچ کاری نمیکنم ماه بانو…
بغض کردم… این بغض بی موقع…
منیره هق هق کرد-من نمیتونم اذیتت کنم… شاید چون مادر نیستم درک نکردم این جدایی چقدر واست سخته… حرفمو پس میگیرم خواهرم… واسه بچه هات مادری میکنم.
منیره حرف میزد و آروم هق هق میکرد… نتونستم عذاب خواهرم رو ببینم… یه دونه خواهرم… برگشتم و بدون نگاه کردن به صورتش در آغـ ـوشش گرفتم… –ساناز رو بزرگ کن، دخترت میشه… دخترم، دخترته… حواست باشه نذاری آب توی دلش تکون بخوره… بقیه بچه هامم خاله صدات می کنن ولی باید مادرانه دوسشون داشته باشی… نباید حس کنن خواهرشون رو بیشتر دوست داری… هوای سانازم رو وقتی پیشش نیستم داشته باش… مادر باش واسش منیره… مادر بودن یعنی از خودت بگذری… مثل مامان شهربانو… لقمه دهنت رو بذاری دهن بچت… لباس تنت رو واسه گرمای بچت تن کنی… چهار چشمی بپایی که یه وقت غمی توی دلش نباشه… منیره دخترمو بهت میسپرم.
منیره گریه کرد… بلند و از ته دل… یاد زمانی افتادم که مادر خونه نبود… منیره بچه بود و زار میزد و من توی آغـ ـوشم مادرانه میگرفتمش و آرومش میکردم…حس دلنشینی بود این که خواهرت رو بزرگ کرده باشی… شاید تمرین مادر بودن رو از همون روزهای سخت جدایی از مادر تمرین کرده بودم.
@nazkhatoonstory