رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۱۰۱تا۱۱۰
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۱
حسام رو به خونه بردیم… اونقدر توی حال خودش بود که متوجه شهراد که همراهیمون میکرد نشد و وقتی به خونه رسیدیم با کمک ارسلان به اتاقم بردیمش.
منیره به اتاق مامان رفته بود تا مادر و دخترام، حسام رو با اون حال و روزش نبینند.
شهراد حسام رو روی تخـ ـت خوابوند و من روی صندلی کنار پنجره نشستم و به مرد زندگیم خیره شدم.
صدای ارسلان اجازه نداد فکرم پی بی قیدی مرد زندگیم بره. – میرم واسش چای بیارم.
بی نگاه به ارسلان تشکر نصف و نیمه ای کردم و از شرم سر بالا نگرفتم.
شهراد کنارم اومد و دستم رو گرفت و گفت: تو برو استراحت کن، من پیشش می مونم تا سر حال شه.
نگاه یخم رو به شهراد دوختم و گفتم: خانمت منتظره، برو… خودم کنارشم.
شهراد مـ ـستاصل نگاهی به حسام انداخت و با پایین ترین صدا گفت: تعادل نداره، من پیشش باشم بهتره.
لبخند تلخی زدم و گفتم: برو عزیزم.
شهراد قامت راست کرد و باشه ای گفت و با نگرانی به حسامی که بی حال خواب رفته بود نگاه کرد.
ارسلان با لیوان چای برگشت و روی میز گذاشت و بلا تکلیف به تخـ ـت خیره شد.
از جا بلند شدم و گفتم: ممنونم… لطف کردید، برید به زندگیتون برسید، من کنارش هستم.
ارسلان سرش رو پایین گرفت و از اتاق بیرون رفت. شنیده بودم ارسلان بذله گو و شوخ طبعه ولی چیزی جز سکوت ازش توی این مدت ندیده بودم.
شهراد هم نفسی گرفت و گفت: پس میرم پیش شیدا… کاری داشتی به خدمه بگو خبرم کنن.
پلکامو همراه با لبخند روی گذاشتم و دوباره به شهراد خیره شدم.
شهراد که از اتاق رفت من موندم و مردی که بی حال و بی هوش روی تخـ ـت افتاده بود.
نگاهی به چایی پررنگی که ارسلان آورده بود انداختم زیر لب گفتم: چرا این کارو با من میکنی؟
نگاهمو به حسام کشوندم و سرد گفتم: تا کی باید حواسم به تو باشه؟ چرا تو حواست به حال و اوضاع من نیست.
از جا بلند شدم و آروم گفتم: دوست داشتنم، عشقم اشتباه بود؟ تو اصلا حسی داری حسام؟
چای رو برداشتم و روی تخـ ـت نشستم و دوباره حرف زدم – میدونی چی دلم میخواست؟ این که با وجود حال بدت بیای بست پشت در اتاقم بشینی تا با وجود تو دوباره به زندگی دلگرم شم و از این غم لعنتی راحت شم.
سرم رو نزدیک تر بردم و گفتم: اشتباه میکردم؟
نگاهم روی چشمای بسته حسام موند و نالیدم: چی باعث میشه هر بار که رنج داری سمت مهدیه بری؟
گوشه لـ ـبم رو گاز گرفتم و به فکر بیخودی که یهو توی مغزم هجوم آورم لعنت بر شیطونی گفتم و سرم رو عقب گرفتم.
صاف نشستم و ادامه دادم: من تو رو آس و پاس هم دوست دارم مرد… فقط به خودت بیا.
پلکای حسام کمی باز شد و لبخند روی لبش نشست.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۲
لیوان چای رو سمت دهنش بردم و یه دستم رو زیر گردنش گذاشتم و کمی بلندش کردم.
یه قلوپ از چایی رو به زور توی دهن بی حسش ریختم و چشماش که خمـ ـار خواب و مـ ـست الـ ـکل بود نیمه باز شد و گفت: بیا نزدیک.
پوز خند زدم و چیزی نگفتم.
حسام دست بی جونش رو به آستین پیراهن نخی من گرفت و گفت: بیـا عزیزم.
از بوی الـ ـکلش بینیم جمع شد و سرم رو بالا گرفتم و بی حرف قلوپ دیگه ای از چای رو توی دهنش ریختم.
چای تلخ بود و حسام دهنش رو کج کرد و گفت: تلخه.
دوباره استکان رو سمت دهنش بردم و به زور ذره ای دیگه بهش خوروندم.
انگار کمی قوت گرفته بود که استکان رو پس زد و کمی نیم خیز شد و بی حرف لبش رو روی لـ ـبم گذاشت.
دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم و عقب هولش دادم.
یخ بودم و سرد ، بدون ذره ای احساس به این مردی که نمیخواستم فکر کنم حسام منه.
از جا بلند شدم که مچ دستم رو چسبید و با صدای لرزون گفت: تنهام نذار…
دستم رو با یه حرکت نه چندان شدید از دستش جدا کردم و زمزمه کردم – تنهات نمیذارم. بخواب.
سرش رو آروم روی بالش گذاشت و گفت: به مهدیه گفتم پسرم، رفت بهشت… گفتم منو ببره پیش دوستاش.
نگام برنده شد، حسام بعد از سال ها داشت از مهدیه حرف میزد. داشت از زندگیش میگفت.
براق نگاش کردم.
سرش رو بی حال سمتم چرخوند و گفت: مهدیه جای مادرمه میدونی که؟
جوابی ندادم و چشمای بی حالت مهدیه جون گرفت.
حسام لبخند نیمه ای زد و به زحمت گفت: همه بودن.. دوستای مهدیه خوشگلن… البته بگما همشون زن و شوهرن… نگی باز رفتم سراغ کارای قبلی… نـــــه رفتم بازی کردم… قمار کردم.
صدای خنده حسام توی اتاق پیچید و گفت: توی یه ماه زندگیمو باختم … ماه بانو یه ارزن هم نبردم. دوباره صدای خندش توی گوشم پیچید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۳
گفتم: خبرشو دارم، حتی خونه ای که دوسش داشتی.
دستشو بالا برد و دوباره خندید… خنده ای که تبدیل به هق هق شد، صداش لرزید و با بغض و گفت: آره، دیشب دادم رفت، لعنتی یه دست مونده بود ببرم، این هاله لعنتی ازم برد. صداشو آروم تر کرد و گفت: از اولم چشمش دنبال اون خونه بود.
چشمامو ریز کردم و آب دهنمو قورت دادم. جرات اینکه بپرسم هاله کیه رو نداشتم که خود حسام کش دار گفت: دختر خوشگلیه… ولی به تو نمیرسه، مهدیه قبلا میخواست با اون ازدواج کنم… به دلم ننشست… اصلا از همون اول دلم دنبالت بود.
بغض بیخ گلوم بود، حسام با دست چند ضربه روی تخـ ـت زد و گفت: بیا… بیا پیش من، حالم خوبه. کاریت ندارم.
آروم قدم گذاشتم و با وجود حال بدم از بوی بد دهن حسام کنارش دراز کشیدم و به چشماش خیره شدم.
به من احتیاج داشت و نمیخواستم تنهاش بذارم.
حسام آروم غلتی زد و دستش رو مردد جلو آورد و لرزون با انگشت اشارش گونمو نـ ـوازش کرد و گفت: من، حسام آقایی، مرد ثروتمند و داماد شاهرخ خان مقام لو دیگه هیچی جز تو ندارم.
بی حرکت به گوشه ی چشمش که یه قطره اشک ازش چکید خیره شدم و یه بار دیگه بغضمو قورت دادم.
انگشت حسام روی گردنم نشست، نگاهش هم سمت گردنم رفت.
آروم گفت: برو بیرون ماه بانو. نمیخوام اینجوری … اینجا…
لبـ ـاش رو روی هم گذاشت و حرفش رو نصفه گذاشت.
دستم رو دور گردنش حـ ـلقه کردم و به قفسه سیـ ـنم چـ ـسبوندم و موهاش رو نـ ـوازش کردم. بخواب حسام… من کنارتم، بیدار که شدی کلی حرف دارم باهات.
بـ ـوسه ای روی شونم نشست و گردن حسام روی دستم سنگین شد و خوابید.
نمیدونم چند ساعت گذشت و بیدار به چشمای بسته حسام خیره شدم. فقط می فهمیدم که روز بود و شب شد… خیالم از بابت دخترام راحت بود. منیره بود و من میتونستم هم آغـ ـوش حسام تا بیداریش بمونم.
حسام غلتی زد و سرش از دستم جدا شد.
بازوم تیر بدی کشید، خواب رفته بود.
چند دقیقه ای طول کشید تا با درد بدی که داشت جمعش کنم و بتونم از جام بلند شم.
روی تخـ ـت نشستم که از جریق جریغ تخـ ـت چشمای حسام باز شد.
هنوزم دستم درد میکرد، به حسام خیره شدم.
اتاق نیمه تاریک بود و چشمای حسام زیر نوری که از حیاط توی اتاق میتابید برق میزد.
رنگ نگاهش عادی شده بود… دیگه از بی رمقی و مـ ـستی خبری نبود.
مردد به من خیره شد و با بهت پرسید: من کی اومدم اینجا.
چشمامو بستم و نفس کشیدم.
دستم رو توی موهای نامرتبش فرو بردم و گفتم : چیزی میخوای واست بیارم؟
نگاهی به دستم انداخت و «نه» تلخی تحویلم داد.
لبخند زدم به تلخیشو از جا بلند شدم، دیگه نیازی به من نداشت و میتونستم به بچه هام سری بزنم.
از روی تخـ ـت بلند شدم که صداش اومد: من … من چیزی گفتم؟
میدونستم منظورش چیه … سری تکون دادم و گفتم: همه چیو… ولی …
حسام نفسی کشید و آهسته گفت: لعنت به من.
به چشمای ناراحتش خیره شدم و گفتم: کار میکنی دوباره پول جمع میکنیم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت: اون همه ثروت رو چجوری دوباره جمع کنم.
لبخند زدم و گفتم: چشمم دنبال ثروتت نبود حسام، فقط به فکر من و دخترا باش
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۴۹]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۴
حسام بی حرف نگام کرد، قدم برداشتم و دستگیره در رو پایین بردم و از اتاق بیرون رفتم.
به شدت گرسنه بودم و خبر بچه ها رو نگرفته بودم.
قبل از اتاق منیره باید سری به مادر میزدم.
در اتاق مادر رو زدم که صدای خش دار و گرفتش بلند شد: بیا تو
دلم گرفت از بغضی که توی صداش معلوم بود.
با دیدن من لبخند زد و گفت: عزیزم کجا بودی امروز؟
لبخند زدم و کنار صندلی مادر زانو زدم گفتم: یه سر به خونواده حسام زدم.
مامان لبخندی زد و دستی به موهای بلند و بافتش کشید و گفت: کار خوبی کردی مادر.
سرم رو روی دامن چهار خونه و اتو کشیده مامان گذاشتم و گفتم: همیشه پیشت هستیم، هیچ وقت فکر نکن تنها شدی. باشه؟
دست مامان روی موهام نشست و نـ ـوازش مادرانه بی حرف شروع شد.
چشمامو بستم و غرق لذت شدم، دست های مادرم که روزی تفنگ دست میگرفت و سوار بر اسب از خونواده پدریش دفاع میکرد حالا آروم و کمی زبر روی موهای من حرکت میکرد و من غرق میشدم توی عشقی که هیچ وقت با هیچ چیز دیگه ای جبران نمیشد.
صدای آروم مادر توی گوشم پیچید: به دخترا یه سر بزن دخترم… امروز صداشونو کم شنیدم.
سرم رو از روی زانوی مادر برداشتم و با تمام محبتی که توی وجودم فوران کرده بود مادر مقتدر و با محبتم نگاه کردم و از ته دل چشمی تحویل خواستش دادم.
لبخند زیبایی که روی لب مادر نشست واسم کافی بود.
از جا بلند شدم که نگاهم به قرص و لیوان دست نخورده روی میز افتاد، بازم مادر قرص قلبش رو نخورده بود. با دلخوری نگاش کردم و گفتم: میشه اینو بخوری؟
مامان لبخندی زد و گفت: یادم رفته بود عزیزم… لطفا بده.
قرص و لیوان رو به مادر سپردم و وقتی از پر بودن بسته قرص های زیر زبونی مادر خیالم راحت شد از اتاق بیرون رفتم.
همه شام خورده بودن و خدمه خواب. در اتاق منیره ایستادم که با دیدن ارسلان توی سالن خیالم مطمئن شدم بچه ها اونجان و در رو باز کردم.
منیره ساناز رو در آغـ ـوش گرفته بود و ساغر رو روی پاش خوابونده بود.
با چشمای سرخ و خسته از خواب نگاهم کرد و گفت: عاشقانه هاتون تموم شد عزیز دل؟
لبخند زدم و بی حیای آرومی تحویل منیره دادم و گفتم: دلت واسه ارسلان تنگ شده؟
لبخند زد و گفت: نه … ارسلان دلش واسه ساناز تنگ شده.
به دلبندم که دیگه دختر منیره هم بود خیره شدم و کنار منیره نشستم و بـ ـوسه ای روی گونش کاشتم.
نگاهی به تخـ ـت دو نفره منیره که توسط ستاره و ساحل و سروناز پر شده بود انداختم و با شرمندگی گفتم: واقعا ببخشید… اذیت شدی.
منیره خندید و گفت: چه اذیتی… فردا دارم میرم … دلتنگ این وروجکا میشم.
آهی کشیدم و گفتم: میری؟
سری تکون داد و گفت: اگه اجازه بدی میرم و اگه اجازه بدی ساناز رو…
حرفی نزد و سکوت کرد.
دستی به موهای ساناز کشیدم و گفتم: به سلامت… مراقب دخترمون باش.
نفسی کشیدم و فکر کردم بعد از شهریارم قدرتمند تر شدم.
ساناز با دست آزادش گردنم رو بغـ ـل کرد و گونم رو بـ ـوسید… نه یه بار نه دوبار… چندین بار با اشتیاق بـ ـوسید و من نفس میگرفتم که اشک نریزم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۰]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۵
انقلاب شده بود.. من زندگیمو میکردم و نه توی دعواها قاطی بودم و نه انداختن شال و روسری روی سر واسم سخت بود.
گرچه اوایل نمیتونستم نگهش دارم ولی اصلا واسم فرقی نمیکرد که روسری سرم کنم یا نه.
بیشتر بچه ها اذیت شدن… ستاره و ساحل مدرسه میرفتن و واسشون این نوع پوشش سخت بود و گاهی غر میزدن و من برای اولین بار توجهی به خواستشون که کاری از دستم هم بر نمیومد نداشتم.
ساحل رو خونه شهراد تهران فرستاده بودم تا اونجا درس بخونه… یکی از زمین های پدری رو فروخته بودم تا کمک خرج خونواده باشه.
منیره سال به سال خبرمون رو میگرفت و من کمتر ساناز رو میدیدم ولی مهم این بود که سانازم میدونست مادرشم… خوشحال بودم از زندگی سانازم. میدونستم غرق محبت خالش و ارسلانه.
ساغر غر میزد چرا نمیذاره بره با خاله منیرش پیش ساناز زندکی کنه.
میدونستم دردش ساناز نیست … ساغرم دلش لباسای رنگارنگ ساناز رو میخواست.
محبتم به ساغر زیاد بود… ساغر هم رجز میخوند… دو روز فرستادمش خونه خالش که طاقت نیاورد و پیش ما برگشت.
مادر تنها بود و ما خونه مادر زندگی میکردیم.
چند باری بعضی ها اومده بودن و میخواستن مارو از خونه خودمون به جرم خان بودن پدرم بیرون بندازن که با بررسی سابقه پدرم متوجه درست بودنش شدن و کاری به خونه ما نداشتن.
هر چند تعدادی از باغ های پدری رو گرفتن و به مردمی که خدمش بودن بذل و بخشش شد ولی دم نزدیم و گذاشتیم به حساب صدقه برای شادی روح پدر و سلامت بازمانده هاش…
حسام توی پست خونه همچنان کار میکرد و حقوق بخور و نمیری داشتیم.
نه که سر به راه شده باشه… حسام هنوزم گاهی هوای الـ ـکل و مهدیه رو میکرد ولی خواهراش که به ایران برگشته بودن کمتر اجازه میدادن از من و بچه ها دور باشه و مدام توی سرش میخوندن که جاش کنار ما امنه و من دلم خوش بود به خواهرای حسام.
ولی مهم این بود که قمار نمیکرد… یعنی چیزی برای قمار نداشت که دنبالش باشه و از اونجایی که ثروتش رو از دست داده بود تعداد دوست و رفیق هاش هم به یکی دو تا به قول خودش با معرفت رسیده بود که از اقوام بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.
موهای مامان رو شونه میزدم که صدای باز شدن در خونه توی ساعتی از روز که احتمال باز شدن در کم بود باعث شد دست از موهای مامان بکشم و قدم به سالن گذاشتم.
حسام پریشون و خسته روی مبل نشست و با دیدن من نالید: تموم شد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۱]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۶
وارد سالن شدم و با نگرانی به حسام چشم دوختم.
مادر هم نگران به در اتاقش تکیه زده بود و به حسام نگاه میکرد. هم نگران قلب مامان بودم و هم خبر حسام.
حسام سری جنبوند و گفت: اخراج شدم ماه بانو … اخراج.
چشمام گرد شد و با عصبانیت گفتم: رو چه حسابی؟ مگه چی کار کردی؟
حسام نگاهشو به نگاهم دوخت و گفت: جز کار هیچی.
سرمو تکون دادم و گفتم: پس چی؟ چرا؟
حسام کلافه سرش رو بین دستاش گرفت و گفت: گفتن به ما احتیاج ندارن. گفتن تصدیق ششم نمیخوایم، دیپلمه اومده و اونا توی اولویتن. حسام میون حیرت من سری تکون داد و گفت: میبینی؟ اینه نتیجه ۱۶ سال زحمت و جون کندن.
قلـ ـبم به تپش افتاد… چند سالی میشد مثل مادر قلـ ـبم آروم نمیگرفت. دستم رو روی شقیقم گذاشتم و نالیدم: آب
حسام خیلی زود از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت. خیلی وقت بود به جز زهرا خانم و شوهرش بقیه خدمه رو خونه هاشون فرستاده بودیم.
دست مادر روی شونه هام نشست و گفت: نگران نباش، ته دلش رو خالی نکن، درست میشه عزیزم.
دستم رو روی دست مامان گذاشتم و گفتم: چجوری مامان؟
حسام لیوان به دست از آشپزخونه سمتم اومد و لیوان رو کنار لـ ـبم گذاشت.
تحمل این شکست رو نداشتم… سخت بود. بدون پول حسام باز هم باید از یادگارهای پدر دل میکندیم که سخت بود.
مادر فشار دستش رو روی شونم بیشتر کرد و گفت: نگران نباشید… خداروشکر ندار نیستیم. حسام جان پسرم شما هم بگرد ایشالا یه کار آبرو مند دوباره پیدا میکنی.
حسام سری جنبوند و به امید خدایی گفت.
اسم خدا که اومد نگاهم رو اطرافم چرخوندم و توی دلم خدا رو فریاد زدم.
نمیدونم چرا دلم شور میزد.
حسام از جاش بلند شد، کتش رو توی دست گرفت و گفت: میرم یکم قدم بزنم.
بی معطلی صداش کردم، برگشت و توی چشمام خیره شد، انگار نگرانیمو کاملا حس کرد که اروم گفت: فقط قدم میزنم، به چند نفر هم واسه کار سر میزدم.
سری جنبوندم و بی حرف به مادر خیره شدم که با نگاه توبیخ گرش منو میکاوید.
پشیمون گفتم: دست خودم نبود مامان، ببخش… هروقت اتفاقی میفته میترسم دوباره … حرفم رو قورت دادم و حس کردم چقدر کم صبر شدم.
مادر به اتاقش برگشت و من توی سالن نشستم.
کمی بعد مادر با برگه ای توی دستش اومد و گفت: این رو شاهرخ خان نوشته بود، نمیخواست تا وقتی من زندم بخونیدش ولی فکر کنم شرایط رو درک میکنه.
نگاهی به کاغذ دست مامان انداختم و گفتم: این چیه؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۲]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۷
مادر سری تکون داد و گفت: وصیت نامه خدا بیامرز.
با اومدن اسم وصیت نامه اشک توی چشمم جمع شد و مامان رو با عجز صدا کردم.
مامان صداش صاف کرد و گفت: دخترم ناراحتی نداره عزیزم… ستاره دم بخته، بچه ها دارن درس میخونن، حتما شهراد و منیره هم نیاز پیدا میکنند. از الان تکلیفشون رو بدونن بهتره عزیزم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: لطفا دیگه حرفش رو نزنید . ببریدش.
مامان سری تکون داد و گفت: آخر هفته بچه ها میان. همون جا میخونیمش.
این رو گفت و بدون اینکه منتظر حرف من باشه به اتاقش رفت.
صدای هق هق ستاره توی گوشم پیچید… چند وقتی بود که آروم و تو دار شده بود.
چند وقتی بود که ناخن ها همیشه لاک زده و مرتبش رو سوهان نمیکشید و من گذاشته بودم پای درسای سنگینی که همیشه مشغول خوندنشه.
ولی هق هق ستاره باعث شد گوش تیز کنم و به در اتاقش بچسبم.
هنوز هم گریه میکرد و تقه ای آروم به در زدم.
اتاق توی سکوت رفت… یه بار دیگه در رو زدم که صدای لرزون ستاره که معلوم بود میخواد صاف و رسا باشه اجازه ورود داد.
وارد اتاق شدم و کنارش روی تخـ ـت نشستم.
ستاره دیپلمش رو گرفته بود و برای دانشگاه تلاش میکرد.
نگاهی به کتاب های اطرافش انداختم و گفتم: درس میخوندی؟
سرش رو پایین گرفته بود که متوجه سرخی چشماش نشم. فقط زیر لب گفت: بله، خیلی سختن.
کتابی که کنار دستش بود رو برداشتم که با افتادن چیزی از بین کتاب متعجب به زمین چشم دوختم.
ستاره خیلی زود و دستپاچه خم شد که عکسی که از بین کتابش افتاده بود رو برداره که دستش رو گرفتم و گفتم: چیزی قایم میکنی دخترم؟
ستاره با چشمای گرد شده و نگران نگام کرد و بی حرف سری جنبوند.
آروم عکس رو از دستش بیرون کشیدم و با دیدن عکس حامد «پسر دختر عمه ی حسام» چشام گرد شد و گفتم: عکس حامد دست تو چی کار میکنه؟
ستاره بغض داشت و از نوع جمع شدن لبـ ـاش مشخص بود.
نمیتونستم بفهمم عکس حامد چه ربطی به ستاره من داره. حامد یه ماهی بود که نامزد کرده بود و نمیتونستم جریان رو بفهمم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۸
دوباره سوالم رو تکرار کردم و این بار با حیرت بیشتری گفتم: چرا گریه میکردی؟ این عکس؟
و از فکری که توی ذهنم گذشت ساکت شدم و به ستاره ای که حالا اشک مجالش رو بریده بود، چشماشو به هم فشار میداد و با دهن کج گریه میکرد خیره شدم.
ستاره آروم گفت: مامان ببخشید، با بغض و هق هق بیشتر ادامه داد: دست خودم نیست مامان… نمیتونم از فکرش بیرون بیام.
دلم ریش شد از عشقی که ستاره اعترافش رو کرده بود و هیچ کاری از دست من بر نمیومد. اونقدر ناراحت بودم که شوکه شدنم کمـ ـرنگ تر احساس میشد.
آروم اسم ستاره رو زیر لب زمزمه کردم و توی آغـ ـوشم گرفتمش.
باید از پنهون کاریش دلخور و عصبانی میشدم ولی ناراحت تو داریش بودم و دلم به شدت برای دخترم میسوخت.
ستاره که انگار مأمن پیدا کرده بود گفت: مامان من میدونم دوسم داشت… من از نگاهش میفهمیدم دوسم داره.
کمی از ستاره فاصله گرفتم و ظنین بهش خیره شدم و گفتم: ما باهاشون ارتباط چندانی نداشتیم.
ستاره لب گزید و سرش رو پایین گرفت و گفت: معلم بود توی مدرسمون… معلم ابتدایی ها.
نفسی کشیدم و گفتم: دیگه غصه نخور… دختر من باید قوی باشه. میفهمی ستاره؟ تو نباید به خاطر جنس مخالف اشک بریزی.
ستاره آروم نالید: عاشق بودم مامان.
عصبانیتم رو جای ترحم توی چشام ریختم و بهش خیره شدم و گفتم: دیگه نمیخوام نه چیزی بشنوم و نه حس کنم. فهمیدی؟
در مقابل دستورم سری جنباند و من بی توجه به اشک هایی که دوباره توی چشماش جون گرفته بود از اتاق بیرون اومدم. دلم واسه دختر بزرگم می سوخت که این طوری عنان از کف داده و وا داده بود.
خبر جشن نامزدی حامد خیلی زود رسید و آخر هفته درست وقتی که شهراد و منیره برای خونده شدن وصیت نامه میومدن جشن برگزار میشد.
ستاره بارها خواهش کرده بود به مراسم بریم… میدونستم میخواد پیش حامد کم نیاره و هوا برش نداره. دخترم بود و میشناختمش.
موضوع رو با مادر مطرح کردم و مادر پیشنهاد داد که حتی چند ساعت هم شده به مراسم بریم. به خاطر دخترم باید توی اون جشن حاضر میشدیم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۰۹
ستاره زیبا شده و معلوم بود خودش رو به عمد زیبا کرده بود. این عمد رو به روش نیاوردم و به ساعت نگاه کردم و فکر کردم شهراد و منیره دیر کردن.
دلم میخواست قبل مراسم ببینمشون که حسام وارد خونه شد.
با تعجب گفتم: چرا حاضر نیستی حسام جان، بچه ها آمادن.
حسام نیم نگاهی به جمع کرد و گفت: مراسم به هم خورد. عقد نمیکنن.
با چشمای گرد شده به حسام خیره شدم و خیلی زود نگاهمو به ستاره که توی چشماش برق امید شعله ور شده بود دوختم.
حسام کتش رو بیرون کشید و گفت: حامد زده زیرش… گفته نمیخواد.
صحبت های حسام رو میشنیدم و حواسم پیش لبخند ستاره بود و اضطراب توی دلم ولوله کرده بود.
ساغر و سروناز ایشی گفتن و راهی اتاقشون شدن.
ستاره که تازه متوجه نگاه من شده بود لبخند کمـ ـرنگ روی لبش رو جمع کرد و با گفتن با اجازه از سالن بیرون رفت.
صدای زنگ در بلند شد و مادر از اتاقش شادمان بیرون اومد و گفت: بچه ها اومدن.
دلشوره داشتم ولی لبخند روی لـ ـبم اومد.
با اومدن ساغر و آغـ ـوشی که از همون دور واسم باز کرده بود ذوق زده سلام بلند بالایی گفتم و بـ ـوسه بارونش کردم.
از من جدا شد و با خجالت همیشگی که از حسام داشت توی آغـ ـوشش رفت و بـ ـوسه ای بر دو گونه پدر واقعیش زد.
حسام لبخندی نثارش کرد و گفت: خدای من روز به روز ساغر و ساناز شبیه تر به هم میشن، اگه از در نمیومدی ممکن بود اشتباه کنم.
ساناز لبخندی زد و گفت: خواهر جونم کجاس؟
صدای ساغر که بلند شد تازه نگاهم به منیره که توی بغـ ـل مامان جا خوش کرده بود افتاد.
بـ ـوسه ای به گونش زدم و توی آغـ ـوش خودم کشیدمش.
هنوز سلام و علیکم با ارسلان تموم نشده بود که دوباره صدای زنگ بلند شد.
همه چشم به در بودیم که شهریار پسر کوچولوی شهراد تاتی کنان زودتر از پدر و مادرش کنار در ورودی ظاهر شد و انگشت به دهان به ما خیره شد.
اولین نفر حسام بود که ذوق زده از دیدن شهریار توی آغـ ـوش گرفتش.
شهراد برای اسم پسرش اجازه از حسام اجازه گرفته بود و حسام حالا از دیدن شهریار ذوق زده شده بود.
شهراد و شیدا وارد خونه شدن و سلام و احوال پرسی ها اوج گرفت.
با اومدن ساحل تا در خونه پر کشیدم و ساحلم رو با تمام وجود بغـ ـل گرفتم.
ساحل لبخند زورکی زد که باعث تعجبم شده بود.
نگاش کردم و گفتم: چرا دمغی دخترم؟
ساحل سری جنباند و به گفتن نه اکتفا کرد. ناراحتیش رو گذاشتم پای سفری که خستش کرده بود و هیجان زده تدارک شام رو دیدیم. کلی حرف داشتیم که باید به هم میگفتیم و از این موقعیت خوشحال بودم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۰
همه توی هال نشسته بودن و من با ذوق مشغول تزئین سالادی بودم که خودم درستش کرده بودم.
سالاد درست کردن خدمت کار رو قبول نداشتم، بی حوصله و نا زیبا آمادش میکرد واسه همین خودم درست کردنش رو بر عهده گرفته بودم. مثل تمام وقت هایی که مادر مهمون عزیز کرده داشت و خودش مسئولیت غذاها رو بر عهده می گرفت.
ساحل وارد آشپزخونه شد و من به دختر زیبام خیره شدم.
سوم راهنماییش رو داشت تموم میکرد و من بی نهایت از این درس خوندن با تمام مشکلات مالی که پیش اومده بود لذت می بردم.
هنوزم اخمای ساحل توی هم بود و منم دیدن اخماش رو به روش نمیاوردم.
لبخند مادرانم رو صورت دلخورش پاشیدم و گفتم: خسته ای مادر؟
ساحل چشمش رو به صورتم دوخت و هیچی نگفت.
دست از سالاد کشیدم و محو صورت دخترم شدم.
لاغر تر شده بود و نگران شدم.
نگران اینکه نکنه ساحل هوای تهران برش داشته باشه و گرفتار درد ستاره شده باشهف اونم توی شهر غریب.
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم: چته؟
ساحل از سوال یهوییم شوکه نشد. به جاش چشمای پر شده از اشکش رو به من دوخت و گفت: دیگه خونه دایی شهراد نمیرم.
از این حرف یهویی که به هیچ وجه انتظار شنیدنش رو نداشتم به ساحل خیره شدم و گفتم: چیزی شده؟
ساحل خواست حرف بزنه که شیدا با شکم بر آمدش از درگاه آشپزخونه وارد شد و گفت: کمک نمیخوای عزیزم؟
مردد نیرومو جمع کردم و لبخندی به لـ ـبم نشوندم و گفت: نه عزیزم… برو استراحت کن.
شیدا از جلوتر اومد و گفت: چه استراحتی.. .با این شیطون توی دلم اگه استراحت کنم تنبل تر میشم…
نگاه شیدا سمت ساحل رفت و گفت: دختر من مامانشو دیده لوس شده.
ساحل بی لبخند سر به زیر انداخت و من مشکوک نگاهم بین هر دوشون میچرخید.
شیدا دوباره به حرف اومد و گفت: اینقدر ساحل به من کمک میکنه که فکر نمیکنم دیگه تنهایی رو بتونم تحمل کنم… ماشالا دخترات یکی از یکی گل تر.
نگاه حیرت زده ساحل که به صورت مهربون شیدا افتاد شک من بیشتر شد و خودم رو با سالاد مشغول کردم تا قضاوت نکنم و برخوردی با هیچ کدومشون نداشته باشم.
شیدا تکه ای خیار از توی سالاد برداشت و گفت: دخترم هـ ـوس کرده. و قه قه خندید.
نگاهی به شکم شیدا انداختم و گفتم: عمه فداش بشه … بازم میخوای بیارم؟
شیدا همزمان با این که از آَشپزخونه بیرون می رفت گفت: نه ماه بانو جان… میرم یکم استراحت کنم.
ساحل هنوز سر به زیر انداخته بود که شیدا گفت: ساحل جان، میای کمکم عزیزم؟ میخوام وسایل رو توی اتق شما بذارم.
ساحل دوباره تلخ شد و گفت: باشه الان میام.
سکوت کردم و ساحل و شیدا رو با نگاه بدرقه کردم.
شام توی ذوق و شوق مادر و بچه ها خورده شد و من مادرانه تمام حواسم پی رفتار ساحل و ستاره بود.
میدونستم این دو تا خواهر تا به هم برسن درد دل هاشون رو به هم میگن و منتظر بودم تا از زبون یکیشون حرف بکشم و بفهمم توی دلشون چیا میگذره.
شام که خورده شد شهراد روی مبل نشست و گفت: مادر گفتی خبرایی هست آره؟
حسام دست از بازی با شهریار کشید و به مادر خیره شد.
منم لب گزیدم که نکنه مادر من قضیه اخراج حسام رو گفته باشه.
نمیدونم چرا به این موضوع فکر کردم شاید نگاه نگران حسام باعثش شده بود.
مادر کاغذی که روی کوسن کنار دستش گذاشته بود رو برداشت و گفت: بیا شهرادم… تو بخونش.
شهراد تکونی خورد و کنار مادر نشست و به کاغذ خیره شد.
سکوت سالن رو پر کرده بود انگشت شصت و اشاره شهراد رو جفت چشاش نشست و گفت: اینو چرا به من میدی مادر؟
مامان دستی به کمـ ـر شهراد گذاشت و گفت: میخوام چی کار عزیزم؟ باید طبق وصیت عمل شه… میدونید که چیز زیادی باقی نمونده. همش رفت و با این که همش حلال بود بازم ناراضی نیستم از رفتنشون. ولی این چند تا تیکه ای که مونده باید طبق وصیت شاهرخ خان تقسیم بشه.
شهراد سری جنباند و اشکی که روی گونش غلتیده بود رو گرفت و شروع کرد به خوندن.
بسم ا… الرحمن الرحیم
سلام فرزندان من
@nazkhatoonstory