رمان آنلاین اینجا قلبی ناآرام است قسمت ۱۱۱تا۱۲۰
رمان :اینجا قلبی ناآرام است
نویسنده:نسیم شیرازی
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۱
دلم ضعف رفت از گرسنگی و گردنم رو بالا گرفتم تا ساعت رو ببینم.
تیری که توی مهره های گردنم پیچید باعث شد میون راه نگهش دارم و با کف دستم ماساژش بدم.
آروم آروم گردنم رو سمت ساعت چرخوندم و با دیدن عقربه های ساعت روی ۴٫۳۰ عصر چشام گرد شد و فکر کردم چرا به من سوپ ندادن.
نت بوک رو کنار گذاشتم و سعی کردم از جام بلند شم.
ولی گیجی و سوزشی که توی سرم پخش شد باعث شد سرم جام بشینم و یادم بیاد چند ساعته دارم فین فین بینیمو بالا میکشم و جعبه دستمال کاغذی رو تموم کردم.
اونقدر حال ندار بود که گوشی موبایلمو برداشتم و یه مسیج واسه شادی فرستادم.
چند دقیقه ای گذشت که صدای گرومپ گرومپ دویدن شادی روی پله ها رو متوجه شدم.
بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت: بیدار شدی؟
چشامو ریز کردم و گفتم: من بیمرمم خبرمو نمیگیرید؟ ناهار نخورده چجوری بخوابم.
شادی به رسم عادت چشاشو گرد کرد و لبـ ـاشو جمع کرد و گفت: مامان گفت ساکتی حتما خوابی، نذاشت صدات کنم.
دلم از گرسنگی پیچ رفت و احساس کردم چشمام هم پر از اشک شد.
نمیدونم چرا احساس میکردم با حال بدم به من توجه نمیشه. نمیدونم چرا بی دلیل بغض کردم.
شادی با تعجب پرسید: چیزی شده؟
پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم: من سوپ نمیخورم… من هیچی نمیخورم.
صدای بسته شدن در اتاق که اومد که بی اراده اشکای گرمم روی گونه هام که انگار خنک تر بود راه گرفت.
چند لحظه گذشت و در اتاق دوباره باز شد.
با عصبانیت داد زدم: برو بیرون تا یه چیزی نگفتم بهت… اصلا واستون مهم نیستم.
صدای خونسرد مامان بلند شد- پتو رو بزن کنار ببینم.
حالا دیگه جرات کنار کشیدن پتو رو نداشتم ولی مامان بود و میدونستم منتظره جرقه ست تا افتضاح دیشب رو توی سرم بکوبه.
سریع روی تخـ ـت نیم خیز شدم و پتو رو آروم پایین آوردم و با چشمایی پشیمون گفتم: ببخشید، فکر کردم شادیه.
مامان میخواست لب باز کنه که با دیدن ظرف برنج و جوجه توی سینی لبخند به لـ ـبم اومد و مامان که رد نگاهمو گرفته بود بی اونکه به روم بیاره سینی رو جلو آورد و گفت: بدنت به خواب احتیاج داشت و نذاشتم بیدارت کنه.
سینی رو با اشتیاق گرفتم و گفتم: خواب نبودم.
با دیدن ظرف سوپ توی سینی نا امید گفتم: میتونم سوپ نخورم؟
مامان اخمی کرد و گفت: به شرط تموم کردن سوپ اجازه داری غذاتو بخوری.
نگاهی به سوپ انداختم و فکر کردم خوردن همه سوپ یعنی سیر شدن من و مامان میدونست چجوری مجبور به سوپ خوردنم کنه.
نفسی کشیدم و قاشق رو برداشتم و توی ظرف سوپ بردم.
مامان هنوز ایستاده بود و من اولین قاشق رو به دهانم بردم که گفت: نخـ ـوابیده بودی چی کار میکردی؟
نیم نگاهی به مامان انداختم و دروغ گفتم: یکم درس میخوندم. از هفته دیگه امتحانا شروع میشه.
مامان تای ابروشو بالا انداخت و به نت بوک خیره شد و گفت: آهان.
این آهان یعنی گوشای خودم درازه ولی بی توجه به عکس العمل مامان گفتم: مامان کی وقت داری چند تا سوال ازت بپرسم؟
مامان که برای رفتن کنار در رفته بود گفت: ناهارتو خوردی بیا … منم سوال دارم.
در که بسته شد به این حرف بی موقعم لعنت فرستادم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۶]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۲
سوپ رو خوردم و سیر شدم… چشام هنوز پی جوجه توی ظرف بود و میخواستم هر طور که شده یه ذرش رو بخورم… هنوز واسه تیکه جا داشتم ولی …
با حجم آبی که توی معدم تکون خورد سینی رو روی تخـ ـت گذاشتم و با تمام سرعت خودم رو به راهرو و حموم رسوندم.
خیلی موفق به کنترل حالت تهوع نبودم و با بدبختی توی حموم محتویات معدم رو بالا آوردم.
باید از سرگیجه سرم متوجه حال بدم می شدم. صدای باز شدن در حموم که اومد بدون اینکه بفهمم کیه یه دستم رو سمتش گرفتم تا سمت من نیاد. به شدت معذب بودم و هنوز معدم مالش میرفت.
دستی روی کتفم نشست و آروم شروع به ماساژ کرد. دیگه حالم دست خودم نبود…
حالم که بهتر شد صدای مامان اومد: سوپ رو هم نتونستی تحمل کنی چه برسه جوجه…
مامان بود که صبور پشتم رو ماساژ میداد. مامانی که به شدت از حالت تهوع خودش هم بدش میومد و حالش بد می شد.
ناتوان و بی رمق گفتم: میشه خواهش کنم برید بیرون؟
روی نگاه کردن به چشمای مامان رو نداشتم… دستای مامان که از روی پشتم برداشته شد و صدای دری که بسته شد خیالمو کمی راحت کرد که هنر نماییم رو حداقل خودم میتونم پاک کنم.
سر دوش رو برداشتم و ۱۰ دقیقه حموم رو با اسپری خوش بو کننده شستم و بعد یه دوش گرفتن کوتاه از حموم بیرون اومدم.
جونی واسه پایین رفتن از پله ها نداشتم تا خیالشون رو از بابت حالم راحت کنم، گلوم هم می سوخت… در اتاقمو باز کردم و با دیدن خونوادم توی اتاقم برای چندمین بار دلم گرم شد به بودنشون.
شادی زیر بغـ ـلم رو گرفت و پدر بالشم رو جابه جا کرد.
مادر روی صندلیم نشسته بود و با نگاهش منو میکاوید. مامان آماده خروش بود و میدونستم کم تحمل تر از این حرفاست که بخواد این همه توداری کنه.
بابا لیوان آب رو به من داد و من از ترس فقط یه قلوپ خوردم و دراز کشیدم.
دلم میخواست لبخند بزنم و خیالشون رو از حالم راحت کنم ولی نتونستم.
چشام رو روی هم گذاشتم و انگار بی هوش شدم.
با صدای مامان و دستی که روی پیـ ـشونیم کشیده میشد بیدار شدم.
-نه عزیزم، نه پسرم نیا.
گوش تیز کردم که ببینم مامان با کی اینطوری صحبت میکنه.
-سعید جان بذار یه مدت تنها باشه… میدونم واسه تو هم سخته ولی میخوام این تنهایی حتما باشه.
-خاله جون گوش کن … باشه پسرم از حالش بی خبرت نمیذارم، دل نگران نباش، دکتر اومد معاینه کرد، فقط خوابیده.
-سلام به مامان برسون خدانگهدارت.
چشام رو باز کردم و به مامان خیره شدم.
مامان هیچ توجیهی واسه حرفاش نیاورد و فقط گفت: بیدارت کردم؟
حوله ای که روی پیـ ـشونیم بود رو برداشت و وقتی نگاه پرسشگر من رو دید گفت: میخواست بیاد دیدنت… از صبح میخواد بیاد ببیندت من نذاشتم.
دلم میخواست دلیلش رو بدونم ولی بعد از دسته گل مهرداد زبونم کوتاه شده بود و حرفی نزدم.
مامان لیوان آب رو کنار دهنم گرفت و گفت: یه ذره بخور
به زور جرعه ای رو نوشیدم و کمی نیم خیز شدم تا بشینم.
مامان همونطور که لیوان آب رو روی میز میذاشت گفت: گفتی چند تا سوال داری آره؟
گمراه کردم مامان کار آسونی نبود، نگاش کردم و گفتم: شما هم سوال دارید. اول من بپرسم یا شما؟
مامان نگاهی ظنینی انداخت و گفت: تو بپرس.
لبخند پیروز مندانه ای زدم و گفتم: حداقل میتونم چند دقیقه ای دعواتون رو به تاخیر بندازم.
مامان فقط نگام کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۷]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۳
نذاشتم نگاه مامان ناراحت شه، همون نگاه شماتت بار و دلخور بسم بود.
توی چشمای مامان خیره شدم و گفتم: وصیت نامه شاهرخ خان چی بود؟
مامان چشماشو ریز کرد و با شک به من نگاه کرد و پرسید: چرا اینو میپرسی؟
سرم رو روی بالش جا به جا کردم و گفتم: لطفا بگو.
مامان به جای جواب دادن به حرفم گفت: تو که از مامان هزار بار پرسیدی.
مادرجونم رو میگفت، حق با مامان بود، مگه میشد یادم بره شاهرخ خان اموالش رو به طور مساوی بین همه بچه هاش تقسیم کرده بود و شانس مادر جون من بیشتر اموالی که بهش تعلق میگرفت در احاطه مردم رفته بود و نمیشد پس گرفت.
دوباره گفتم: یعنی سهم مادرجون فقط ۳ تا زمین و یک سوم خونه شاهرخ خان شد.
مامان سری تکون داد و آره ای گفت و انگار به گذشته رفته باشه گفت: چیز زیادی نمونده بود… انگار دایی شهراد از یکی از زمین هاش گذشته بود و به مامان داده بود.
خاله منیره هم مثل مامانم ارث برده بود.
یهو اخمای مامان توی هم رفت و پرسید واسه چی میپرسی؟
دست مامان رو گرفتم و سعی کردم زیاد مشتاق نشون ندم و گفتم: میخوام بدونم چرا خونه دایی شهراد نمیخواستی بری؟
مامان دستشو از دستم بیرون کشید و روی پیـ ـشونیم گذاشت و گفت: حق داری هذیون بگی … تب داری. بخواب.
نگاه مهربونی به مامان انداختم و گفتم: واقعا دوست دارم بدونم.
مامان سری جنبوند و گفت: میدونی که از سین جین خوشم نمیاد.
نفسی کشیدم و باشه تحویل مامان که برای رفتن از جاش بلند شده بود دادم.
نمیدونم چرا… نمیدونم چقدر مظلوم شده بودم که مامان قبل رفتن از اتاق به حرف اومد: دایی شهراد خوب بود ولی خونه نبود، اونقدری نبود که زن دایی اذیتم کنه.
با این حرف مامان تصویر شیدا توی ذهنم جون گرفت، خانمی زبون باز که تا الان فکر میکردم مهربونه.
مامان دوباره گفت: تقصیر شیدا هم نبود، خب دلش میخواست با شوهرش تنها باشه، دایی شهراد هم به خاطر مامانم خیلی هوای منو داشت و نمیدونم چرا بذر حسادت کاشت توی دل شیدا.
مامان مـ ـستقیم نگام کرد و گفت: زیاد گشنگی و تشنگی کشیدم که یه وقت کاری نکنم شیدا ناراحت شه و فرداش با بدترین رفتار و لحن ازم پذیرایی کنه.
دستشو روی پیـ ـشونیم گذاشت و گفت: دلم میخواست معلم شم ولی همین دیپلم نصفه و نیمه رو هم به زور گرفتمش تا از اون خونه راحت شم… توی ۲ سالی که اونجا بودم چیزهایی دیدم و شنیدم که هیچ وجه دلم با شیدا صاف نمیشه عزیزم…
اخمام توی هم رفته بود و دلم آتیش گرفت برای مامانی که همیشه دوست داشت خانم معلم باشه.
دست مامان رو گرفتم به شیدایی فکر کردم که با ۳ بچه دکتر و مهندسش حسابی قیافه میگیره و به شهریاری فکر کردم که مامانم رو بی نهایت دوست داره و این دوست داشتن رو با سر زدن های گاه و بیگاهش نشون میده.
مامان گفت: شهریار با تموم بچگیش همیشه هوای من رو داشت و با لبخند کنار در اتاقم ازم پذیرایی میکرد.
مامان انگار تازه متوجه اخمای من شده بود که لبخند زد و گفت: هیچ وقت دیدت به شیدا تغییر نکنه و هیچ وقت این مساله رو به کسی نگو . باشه؟
سرم رو جنبوندم و گفتم: نمیگم ولی از شیدا متنفرم.
مامان اخم کرد و گفت: تو بگو زن دایی… دایی شهراد واسم خیلی عزیزه دخترم.
بغض کردم و گفتم: حیف محبت هایی که مادرجون واسش کرد.
مامان حرفی نزد، انگار با من هم عقیده بود که از جاش بلند شد و در رو باز کرد و گفت: گذشته ها گذشته و من دیگه بهش فکر نمیکنم. پس تو هم این سوالای مزخرفت رو بریز دور… میرم واست شربت عسل بیارم.
سرم رو تکون دادم و مامان از اتاق بیرون رفت، یهو لبخند روی لـ ـبم جون گرفت، مامان سوال پرسیدنش رو یادش رفت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۴
شادی با لیوان شربت عسل اومد و گفت: چی گفتی به مامان؟
با تعجب گفتم: چرا؟
شادی لیوان رو سمتم گرفت و گفت: نمیدونم یه جوری شده، انگار بغض داره.
هوفی کشیدم و لعنت کردم خودم رو با این سوال پرسیدنم.
با صدای شادی به خودم اومدم: أه چتون شده شماها؟ شربتت رو بخور سر حال شی.
باشه ای گفتم و جرعه ای از شربت رو نوشیدم.
یاد زن دایی شیدا که می افتادم دلم میخواست برگردم و تمام خصوصیت خوبی که ازش نوشته بودم رو تغییر بدم و تا میتونم بد بنویسم.
یادم اومد هنوز از ناراحتی مامانم ننوشتم ولی یه چیزی نهیب میزد که نباید یه طرفه بنویسم… نباید توی رمانم حالشو بگیرم… باید صبر میکردم تا این بار دایی اتو کشیده مامانم رو با اون بچه های خنگ درس خونش ببینم تا یه دفعه حالشون رو جا بیارم.
از این فکر چشام باز شد و شربت زیر زبونم مزه بهتری پیدا کرد.
شادی از اتاق رفته بود و وقتش بود یکم از داستان رو بنویسم.
نت بوکم رو برداشتم و مشغول تایپ وصیت نامه و فهمیدن مادرجون درباره اخلاق شیدا شدم.
می دونستم اون موقع مادر جون مامان ساحل رو مجبور کرده بود تا بره و امتحانای آخر سالش رو با همون شرایط بده…
یه ساعتی گذشت که با صدای دینگ دینگ موبایلم به خودم اومدم و گوشی رو از روی تخـ ـت برداشتم.
با نوشیدن شربت عسل حس بهتری نسبت به وضعیتم داشتم و لبخند روی لـ ـبم بود. حس این که سعید پیام فرستاده حسابی سر ذوقم میاورد.
با دیدن اسم میترا ابروهام تا خورد و دمغ شدم.
بی حوصله پیام رو باز کردم که نوشته بود – اومده بودم دانشگاه کتاب بگیرم مهدوی رو دیدم.
هیچ توضیح دیگه ای نداده بود.
میدونست اگه توضیح رو کامل میفرستاد جوابش رو نمیدادم. با بی حوصلگی روی صفحه گوشی تایپ کردم – به من چه؟
خیلی نگذشت که دوباره صدای اس ام اس گوشیم توی اتاق پیچید: – به تو چه ؟ باشه پس نمیگم چی گفت.
نفسی کلافه کشیدم و دستم رفت چیزی رو تایپ کنم ولی به کنجکاویم غلبه کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۸]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۵
نفسی کلافه کشیدم و دستم رفت چیزی رو تایپ کنم ولی به کنجکاویم غلبه کردم و…
روی صفحه گوشیم تایپ کردم: – قدیما وقتی زن خونه مریض میشد شوهرا بر بالینشون اشک میریختن تا عشقشون خوب شه.
و با لبخند این پیام رو واسه سعید فرستادم.
بهترین راه فرار از کنجکاوی حرف های بی سر و ته مهدوی یاد سعید بود.
چند دقیقه ای گذشت تا صدای اس ام اس بلند شد.
بازم میترا بود – یعنی میخوای بگی کنجکاو نشدی.
حوصله جواب دادن به میترا رو نداشتم منتظر سعید بودم و دلم به شدت واسش تنگ شده بود.
بازم زمان گذشت و کم کم از این بی توجهی لبـ ـام آویزون شد.
از پیامی که فرستاده بودم پشیمون شدم. نت بوک رو کنار گذاشتم با حس تلخی که پیدا کرده بودم روی تخـ ـت دراز کشیدم.
دوباره صدای اس ام اس بلند شد و فکر کردم این دفعه باید به میترا یه بد و بیراه درست درمون بگم که با دیدن اسم سعید لبخند روی لـ ـبم نشست و دلخوری چند لحظه پیشم رو کلا فراموش کردم.
سعید نوشته بود – عرضم به حضور زن خودم که منع محبت شدم و اجازه جواب دادن هر گونه پیام و تماس و دیدار رو تا اطلاع ثانوی ندارم… در ضمن اون مردا اشک میریختن که زنشون خوب شه و زود واسشون غذا بپزه …من به چی دلخوش کنم که یه نیمرو رو هم سوخته تحویلم میدی.
نیشم بیشتر باز شد و فک کردم چقدر به عمد از واژه زن استفاده کرده و این بهانه رو خودم توی پیام اول بهش داده بودم.
تایپ کردم –اون وقت کی منع محبتت کرده جناب؟ شما هم از خدا خواسته؟
خیلی زود این دفعه جواب پیامم اومد: خانم محترم، مزاحم نشو دیگه… یه حرف رو چند بار بگم؟ میخوای خواهران گرام خاله خان باجی سر منو بذارن روی سیـ ـنم تقدیمت کنن؟
دلم میخواست بازم باهاش پیام رد و بدل کنم ولی یه جور خجالت از آتیشی که توی به پا شدنش نقش داشتم باعث شد فقط یه اسمایل لبخند واسش بفرستم.
یه دقیقه بعد دوباره پیام سعید اومد که نوشته بود: مراقب شیرین من باش… دلم تنگته دختر.
همین… همین دوتا جمله باعث شد دوباره یه حسی توی قلـ ـبم وول بخوره و احساس تهی شدن از هر چیزی رو داشته باشم. یه خلصه خاص که فقط اون لحظه میشد تجربش کنم.
دیگه جواب پیام رو ندادم و لحاف رو بیشتر دور خودم پیچیدم و مثل جنین توی خودم جمع شدم تا این حس عجیب و غریب بیشتر از این دلتنگم نکنه.
دلتنگ بودم واسه سعیدی که حس میکردم خیلی نزدیک تر از قبل شده… حس میکردم توی وجودم نفوذ کرده و نمیتونم از فکرش هم به راحتی بگذرم.
بازم چشمام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
ادامه دارد…
#قسمت۱۱۶
با صدای تلفن موبایلم از خواب بیدار شدم و گیج و منگ به دور و اطرافم نگاه کردم.
نمیتونستم موقعیتم رو تشخیص بدم… چشامو سعی کردم بیشتر باز کنم و کمی روی تخـ ـت نیم خیز شدم.
با دردی که توی سرم پیچید چند لحظه ای ساکن موندم تا گرومپ گرومبی که توی سرم کوبیده میشد تموم شه.
دستم سمت گیجگاهم رفت و آروم ماساژ دادم.
صدای موبایل قطع شد و کمی سر دردم بهتر شد.
حالا نوبت معدم بود که غرولند میکرد و به شدت درد میکرد.
دستم رو سمت دلم بردم و با ناله مامان رو صدا کردم.
در اتاق بسته بود و مطمئنن این ناله ضعیف به گوش مامان نمیرسید.
تازه متوجه نوری که از پنجره اتاق روی تخـ ـت میتابید شدم و نفسی کشیدم. صبح شده بود و یک روز تمام چیزی نخورده بودم.
به سختی از جا بلند شدم و سمت در رفتم.
هر چند قدم دلم میخواست از بیرمقی روی زمین بشینم و این اتفاق روی پله ها افتاد و نتونستم مقاومت کنم.
نشستم تا نفسی بگیرم و دوباره راه بیفتم که هنوز نفس تازه نکرده بودم صدای مامان از پایین پله ها اومد – بیدار شدی؟
سرم رو آروم تکون دادم و آره ضعیفی تحویل دادم.
مامان پله هارو بالا اومد و دستم رو گرفت و برای پایین رفتن از پله ها کمک کرد.
خوب بود. حس خوبی بود دستای مامان رو گرفتن و از پله ها پایین رفتن.
روی مبل نشستم و مامان سینی به دست کنارم نشست.
عجیب بود که مامان اجازه میداد صبحونه رو روی مبلای دوست داشتنیش بخورم.
تعجبم رو پنهون کردم و لقمه ای عسل گرفتم و توی دهنم گذاشتم.
هنوز قورت نداده حس میکردم انرژی گرفتم و چقدر خوشحال بودم از این تلقینی بودنم.
صدای شادی از اتاق اومد: این گوشیت خودشو کشت واست بیارم.
مامان ظنین نگام کرد و من با دلهره ای که نمیدونستم از کجا ناشی میشه، گفتم: آره بیار لطفا.
شادی با شیطنت همیشگیش پله ها رو دو تا دوتا پایین پرید و گوشی رو سمتم گرفت.
انگار قسمت به جواب دادن نبود. دوباره قطع شده بود.
از ترس مامان شماره ای که روی گوشی بود رو هم چک نکردم و لقمه دیگه ای واسه خودم گرفتم.
مامان نفس عاقلانه ای کشید و من میتونستم نگاه عاقلانش رو هم روی صورتم حس کنم.
بدون این نگاه از لقمم بگیرم گفتم: خیلی خوشمزست.
مامان که رفت نفسی بیرون فرستادم و با ذوق گوشی رو برداشتم. منتظر دیدن اسم سعید بودم و این خوشحالم میکرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۷
شماره رو چک کردم… با دیدن اسم میترا لبخندم روی لـ ـبم ماسید.عجیب دلم میخواست اسم سعید روی گوشی باشه.
دستم روی شماره رفت و دکمه تماس رو فشار دادم.
صدای هیجان زده میترا توی گوشی پیچید-الو احمق چرا جواب نمیدی؟
با صدایی که نمیخواستم خیلی هم بالا بره گفتم: چی کار داری؟ حالم خوب نیست.
صدای میترا آروم تر شد و گفت: صدات چرا اینجوری شده؟
سرفه ای کردم و گفتم: سرما خوردم، نمیفهمی؟
میترا آهانی تحویل داد و گفت: ماجرایی که مهدوی میگه درسته؟
ابروهام بالا پرید و نگاهی به دور و برم انداختم تا مامان کنارم نباشه و آروم گفتم: میشه دیگه ازش حرف نزنی؟
صدای میترا دوباره جیغ مانند شد و گفت: باید ببینمت.
نفسی کشیدم و گفتم: حال بیرون رفتن ندارم . بیا خونمون.
میترا باشه ای گفت و آدرس رو دادم.
اولین بار بود میترا دوست چند ساله من خونمون میومد.
مامان از رفیق بازی و خاله خاله بازی دوستانه خوشش نمیومد و معتقد بود به هیچ دوستی نباید اجازه داد که وارد حریم خصوصی خونواده بشه.
نظرم با مامان یکی نبود و این بار طبق نظر خودم رفتار کرده بودم.
از جام بلند شدم تا یه جوری بتونم اومدن میترا رو به مامانم بگم.
مامان مشغول پختن ناهار بود که بدون وقفه گفتم: میترا میخواد بیاد عیادتم، آدرس دادم … تورو خدا ببخشید.
نگاه مامان ساکتم کرد و فقط تونستم با اضطراب زمزمه کنم: آخرین بارمه مامان.
مامان نفس کلافه ای بیرون فرستاد و با صدایی که بلندتر از حالت معمول بود گفت: نذار فکر کنم داری از رفتارم سو استفاده میکنی.
با تعجب به مامان عصبانی زل زدم، شده بود مامان همیشگی… دیگه از مهربونی چند روز اخیرش خبری نبود.
سرم رو پایین گرفتم و خواستم معذرت خواهی کنم که گفت: اولین بار و آخرین بارته … متوجه شدی؟
ته دلم از این که مجبور نبودم به میترا زنگ بزنم و اجازه ندادن مامانم رو بگم خوشحال بودم ولی از طرفی هم ناراحت بودم که توی این سن هنوزم اجازه رفت و آمد دوستام به خونه رو نداشتم.
حالم کمی بهتر شده بود و احساس میکردم با عسلی که خورده بودم رمق دوباره ای به جونم تزریق شده بود.
آروم به اتاقم رفتم و منتظر زنگ میترا موندم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۸
نیم ساعتی گذشت و من توی اون دقایق اتاقم رو مرتب کردم تا بالاخره زنگ خونه زده شد.
خیلی زود خودم رو پایین رسوندم تا میترا مورد هجوم اخمای مامانم قرار نگیره.
ولی با تعجب لبخند روی لب مامان رو دیدم که در مقابل نیش باز میترا روی صورتش نشسته بود.
میترا با دیدن من چشماشو درشت تر کرد و گفت: چقدر لاغر شدی تو
مامان هم جست و جو گر سر تا پام رو بر انداز کرد و میترا با کسب اجازه از مادر نزدیکم اومد و هر دو خیلی معمولی سلام علیک کردیم و وارد اتاق من شدیم.
میترا وارد اتاق شد و گفت: چه بامزست خونتون.
با تعجب به میترا خیره شدم و گفتم: چیش بامزست؟
دست به سیـ ـنه ایستاد و گفت: پایین کتابخونه … توی اتاق تو کودن کتابخونه… حتما توی سرویساتونم کتابخونه دارید.
چشمامو ریز کردم وگفتم: چی شده بود پای تلفن اینقدر هول بودی؟
انگار میترا تازه یادش اومده بود چرا خونمون اومده که چشماشو باز تر کرد و گفت: آهان… این مهدوی دیوونه میگفت سعید زدش آره؟
سری جنبوندم و گفتم: آره ، حالا چرا با تو همکلام شده بود؟
میترا شونه ای بالا انداخت و گفت: چه میدونم. کنار دانشگاه روبروم سبز شد، میگفت سعید مجبورت کرده ازش دفاع کنی و این حرفا… آره؟
واقعا از این همه پررویی مهدوی حیرت زده شده بودم و تمام ماجرای اون شب رو واسه میترا تعریف کردم.
میترا بعد از شنیدن ماجرا گفت: شیرین این پسره شیرین میزنه ها
عصبانی نگاش کردم و گفتم: توی انتخاب کلماتت دقت کن.
منگ به من خیره شد و یهو نیشش باز شد و گفت: ای بابا حواسم نبود.
خیلی زود نیشش رو جمع کرد و گفت: تهدید هم میکرد… پس مشت سعید رو نوش جون کرده که اینطوری خط و نشون واسش می کشید.
ترس وجودمو پر کرد و گفتم: خط و نشون؟
میترا انگشتش رو که کنار لبش قرار داده بود بین دندونش گرفت و متفکر به من نگاه کرد و گفت: باور کن این دیوونست… یه مشکلی داره که هر چی بهش میگید بازم نمیفهمه… اون فکر میکنه تو دوسش داری. چیزی بهش گفتی که اینطوری فکر میکنه؟
می ترسیدم و احساس میکردم لرز هم دارم… سرم رو چند باری تکون دادم و گفتم: نه بخدا.
میترا که انگار تازه متوجه حال بدم شده بود انگشتش رو از دهنش برداشت و گفت: نگران نباش بابا… دیده ضایع شده حالا قوپی میومد. اگه عرضه کاری رو داشت همون جا یه غلطی میکرد دیگه.
کمی فکر کردم و از اونجایی که تا اون موقع رفتار غیر معمولی رو از مهرداد ندیده بودم کمی آروم گرفتم و گفتم: نه دیوونه نیست.
میترا کیفش رو روی زمین گذاشت و گفت: ولی از نگاهش متنفرم… یه جورایی خیلی بی حیا نگاه میکنه. شایدم احساس من اینه.
به نگاه مهدوی فکر کردم و حس کردم شاید نگاه شیطونی داشت ولی بی حیا نبود و شایدم من اینطوری حس کرده بودم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۳]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۱۹
یک ساعتی میترا مهمونم بود و از اون به بعد درباره امتحانا حرف زدیم و بیکاری میترا و خوندن درساش و تنبلی من و باز نکردن کتاب ها.
مامان وسایل پذیرایی رو یکی یکی میاورد و هربار که میدید بحث درس داغه لبخند میزد و از اتاق بیرون میرفت.
میترا هم این موضوع رو متوجه شده بود و می فهمیدم هر باری که مامان وارد اتاق میشه حرارت کلام میترا راجع به دانشگاه و درس اوج میگیره و با لبخند از مطالبی که خونده میگفت.
میترا رفت و مامان با لبخند وارد شد و گفت: دختر خوبی به نظر میاد.
جواب لبخند مامان رو با لبخند دادم و گفتم: آره شاگرد دوم کلاسه و حواسش به درسه.
مامان ابرو بالا انداخت و گفت: همه چی هم که درس نیست، اخلاقش هم معلومه خوبه و آدم خونواده داریه.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
مامان دوباره گفت: بهتر شدی؟
روی صندلی نشستم و گفتم: آره خیلی بهتر شدم.
مامان وسایل رو از روی میز برمیداشت که از جا بلند شدم و توی برداشتن وسایل کمکش کردم که گفت: ناهارتو توی اتاقت میخوری یا پایین.
سرم رو بلند کردم و وقتی دیدم سرگیجه ندارم با اشتیاق گفتم: با شما.
لبخند بازم روی لبش نشست و وسایل پذیرایی رو با هم پایین بردیم.
خیلی زود ناهار روی میز چیده شد و بابا و شادی به ما ملحق شدن.
شادی با چشمایی که قرمز شده بود پشت میز نشست و بی اشتها به غذاش بازی میکرد.
آروم به پاهاش ضربه زدم و با ابرو پرسیدم چته؟
شادی نفسی کشید و گفت: کنکور داره نزدیک میشه، درسا سخته.
مامان و بابا که متوجه اشاره ابرو من نشده بودن با تعجب به شادی که با صدای بلند جواب سوال من رو داده بود خیره شدن و بالاخره بابا گفت: چی شد یهو؟
شادی که بازم متوجه حرف یهوییش نشده بود گفت: هیچی بابا، شما خودتونو ناراحت نکنید، قبول میشم.
به زحمت لبخندمو جمع کردم تا تبدیل به قهقهه نشه و شادی رو از خلصش بیرون نیارم.
صدای مامان اومد: با این وضعیت کنکور قبول نمیشی.
شادی که خیلی سخت چشمای خواب آلودش رو باز نگه داشته بود گفت: با کدوم وضعیت؟ چرا قبول نشم.
مامان قاشق برنج رو به دهنش برد و بعد از جویدن لقمش و منتظر نگه داشتن ما واسه ادامه حرفش گفت: با این خستگی نه قبول میشی نه رتبه خوب میاری. یکم استراحت کن.
شادی از جاش بلند شد و گفت: باشه.
با تعجب رفتن شادی رو نگاه کردیم که مامان گفت: ناهارتو بخور بعد.
شادی با چشمای ریز شده از خستگی نگاهی به ما انداخت و گفت: بعدا مامان… استراحت میخوام.
با صدای خنده انفجاری بابا منم خندیدم و مامان با لبخند لقمش رو میجوید.
شادی نگاهی منگ به تک تکمون انداخت و از پله ها بالا رفت.
نگاهی به خورش قیمم انداختم و فکر کردم از دیشب تا الان چقدر اشتهای خوردن دارم.
با لرزش موبایلم توی جیبم دستم لرزید و خدارو شکر کردم که صداشو قطع کردم و نگاه کنجکاو مامان دیگه بدرقم نمیکنه.
هنوز کامل سیر نشده بودم ولی ازجام بلند شدم و تشکر کردم.
هیچ کی به بلند شدن یهوییم شک نکرد و من خیلی زود خودمو به اتاقم رسوندم. تماس قطع شده بود ولی تا از جیبم بیرون کشیدم دوباره زنگ خورد و با تعجب به شماره روی گوشیم خیره شدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۸.۱۷ ۲۱:۵۴]
#اینجا_قلبی_ناآرام_است
#قسمت۱۲۰
چرا زنگ زده بود؟ محمد سال تا سال به من زنگ نمیزد… سیستم هوشیاریم فعال شده بود.
نگران شدم، با فکر مریم گوشی رو با استرس جواب دادم.
-سلام چی شده؟
صدای متعجب محمد –سلام، چی، چی شده؟ خوبی؟
آرامش صداش قلـ ـبمو آروم کرد و نفسی کشیدم و گفتم: ببخشید… فکر کردم شاید اتفاقی…
صدای خنده آروم محمد توی گوشی پیچید و بعد صدایی که یهو جدی شد. میخوام بیام دیدنت، بیام؟
ابروهام بالا رفت و نتونستم تعجب رو از لحن صدام هم بگیرم… آروم گفتم: فکر نمیکنم تو رو ممنوع ملاقات کرده باشن. و آروم تر گفتم: مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟ مریم خوبه؟
محمد اهومی گفت و بدون حالت خاصی ادامه داد: همه خوبن… شنیدم سرماخوردی، مریم دستور داده بیام عیادت، خودش درگیر مهمون بازیه.
لبخند روی لـ ـبم نشست و گفتم: آره بیا… البته پیشنهاد میکنم قبلش از خاله ساحلت کسب اجازه کنی. من توی تنبیهم.
محمد تعجب نکرد و من حرص خوردم… پس همه در جریان این تنبیه بودن.
صداش توی گوشم پیچید: نه، مشکلی نیست، من میتونم بیام. میبینمت خداحافظ.
خدانگهداری تحویلش دادم و فکر کردم سعید میدونه که محمد میخواد بیاد عیادتم؟.
و خیلی زود از گفتن به سعید پشیمون شدم و فکر کردم دلیلی نداره هر چیزی رو بگم.
با نت بوک و نوشتن داستان مادرجون به قدری سرم گرم شد که متوجه گذر یک ساعته زمان نشدم و با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم.
بی حرف به در چشم دوختم که صدای محمد بلند شد- اجازه هست؟
سریع از جام بلند شدم و گفتم: یه دقیقه صبر کن.
سکوت شد و من خیلی زود جلو آینه ایستادم و وقتی دیدم مشکلی ندارم و مرتبم، در رو باز کردم. تیشرت و شلوار راحتی لباسی بود که توی خونه میپوشیدم و مشکلی از بابت اومدن مهمون نداشتم.
محمد وارد اتاق شد و یه قوطی کمپوت سیب رو به من داد و گفت: بهتری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: آره امروز خیلی بهترم. بشین.
محمد روی تخـ ـت نشست و من بی اراده آه کشیدم… به تخـ ـتم حساس بودم و این وسواس رو از مامانم به ارث برده بودم.
سعی کردم به نشستنش بی توجه باشم و گفتم: خوبی؟ چی میخوری؟ چای؟ آبمیوه؟
محمد نگاهی به کمپوت دستم انداخت و گفت: همینو میخوریم دیگه.
نگاهی به لبخند مسخره روی لبش انداختم و گفتم: عجب آدمی هستیا… یه چی آوردی همونم میخوای خودت بخوری.
و فکر کردم همین کارا رو انجام دادن که پول دار موندن دیگه.
محمد دستش رو دراز کرد تا کمپوت رو بگیره و من بی حرف سمتش گرفتم.
نگاهی به قوطیش انداخت و گفت: یه سوال بپرسم؟
میدونستم محمد الکی دیدن من نمیاد، روی صندلی نشستم و گفتم: آره بپرس.
صداشو کمی صاف کرد و گفت: اون یارو مهرداد…
چشام گرد شد و ترس برم داشت… چرا اسم این آدم اینقدر توی زندگیم پر رنگ شده بود.
آب دهنم رو قورت دادم که محمد گفت: چرا اون شب اونجوری شد؟
ضربان قلـ ـبم بالا رفته بود… اینم ارث مادرجون بود، هر اتفاقی که می افتاد این قلب ضرب میگرفت…
گفتم: یه سو تفاهم مسخره. نپرس محمد.
محمد سرش رو پایین برد و گفت: من جای سعید بودم همین سو تفاهم مسخره رو نمیبخشیدم… خداروشکر کن سعید آدم مقابلته.
ابروهامو توی هم بردم و گفتم: مرسی از همدردیت.
محمد از جاش بلند شد و کمپوت رو روی میزم گذاشت و گفت: چی ازش میدونی؟
مبهوت نگاش کردم و گفتم: چی میگی؟
لبخند گوشه لبش نشست و گفت: شاید بزرگ ترین شانس زندگیت این بوده که مریم با حمید ازدواج کرده… درسته دایی و خواهرزادن ولی اینقدر شریف بود که یه چیزایی از مهرداد واسه مریم بگه.
لبـ ـامو تر کردم و گفتم: محمد اشتباه میکنی… من اصلا.
محمد سرشو تکون داد و گفت: حرف تو مهم نیست وقتی اون حتی به حمید گفته تو یه مدت باهاش ارتباط داشتی، نه یه ارتباط معمولی…
عرق کردم و دستم مشت شد و ناباور به محمدی که خیلی جدی شده بود خیره شدم.
صدای محمد آروم تر شد و گفت: هیچکی نمیدونه، به سعید نگفتم.. اومدم سراغ خودت، بگو جریان چیه؟
@nazkhatoonstory