رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ششم تا دهم

فهرست مطالب

داستان های نازخاتون رمان آنلاین داستان واقعی سمیرا نویسنده ساغر داستان های نازخاتون

رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت ششم تا دهم

اسم رمان: سمیرا

نویسنده : ساغر

✅قسمت ششم

جواد یه کارتون گذاشت رو کولش و هن هن کنان اومد تو مجتمع
ته پارکینگ یه خونه کوچیک بود که روش تابلو زده بودن سرایداری
رفتیم تو
جلو در دستشویی بود که دوش حمام هم اونجا بود
یه حال کوچیک و اشپزخونه ته حال بود
مامان و زن عمو باهیجان خونه رو نگاه میکردن
مامان گفت اقا جواد ابگرم کن کجاس
جواد گفت ابگرم کن نداره موتور خونه داره
مامان خیلی ذوق زده بود
رفتم سمت پنجره
یه پسر با شلوار لی موهای مدل المانی داشت سیگار میکشید
به نظرم خیلی جذاب بود
یهو متوجه من شد
نگام کرد دود سیگارشو داد هوا یه پوزخند زد
ترسیدم از کنار پنجره اومدم کنار
صدای اهنگ میومد
زن عمو گفت عروسیه؟
جواد داشت پشتی هارو میزاشت زمین گفت نه بغل اینجا ارایشگاه هست
مامان و زن عمو تند تند وسایل و میچیدن
در عرض دو ساعت خونه من چیده شده بود
مامان و جواد رو زمین نشسته بودن و مامان هم یه چیزایی میگفت جواد مینوشت
زن عمو بغلم کرد گفت دوست داری اینجارو؟
گفتم بله خوبه
گفت بیا بریم دور بزنیم
رفتیم بیرون
از ارایشگاه بغل خونه یه خانم بیرون اومد
موهای شرابی داشت
رژ قرمز زده بود
انگار کل رژ لبو با فشار به لباش مالیده بود
رفتیم بیرون ساختمون
بچه ها رفته بودن
هوا تاریک بود
انگار تو یه دنیای دیگه بودم
ادما همه فرق داشتن
مردا بوی ادکلن میدادن
انگار همه میخواستن برن عروسی
یه رنو از کنارم رد شد
همون پسره پشت پنجره بود
صدای ضبطش زیاد بود
یه اهنگ خارجی پخش میشد
یهو جواد کنارم اومد گفت خوب چی میخوری برم بخرم؟
مثل فنر از جام پریدم
زن عمو رفته بود اونور ساختمون
اصلا متوجه رفتن اون و اومدن جواد نشده بودم
گفتم نمیدونم هر چی بود بخر
خیلی گشنمه
جواد گفت میای بریم با هم بخریم
یهو زن عمو گفت کجا؟
نه الان نه مادر جان
محرم شدید اون سر دنیا برید الان نه
جواد تنها رفت
منم رفتم تو خونه وسط حال نشستم
نگاه کردم دور تا دور خونه
اینجا
خونه من هست
جایی که قراره با عشق با جواد زندگی کنم و بچه دار بشم
اما من مطمعن نبودم هنوز دوستش دارم یا نه

✅قسمت هفتم

مامان و زن عمو مشغول حرف زدن و برنامه ریزی برای فردا بودن
جواد اومد
الویه و بندری خریده بود
نشستیم و تو سکوت خوردیم
مامان رخت خواب هارو پهن کردیم
مامان گفت زود بخوابیم فردا صبح زود باید بریم دنبال گاز و یخچال تلویزیون
جواد گفت لباس عروس چی
بلند شدم نشستم رو تشکم
خوشحال بودم
مامان گفت نه اینجا گرونه تو شهر خودمون هست اجاره میکنیم
گفتم نه اینجا قشنگتره
مامان گفت مگه دیدی که میگی
زن عمو گفت حالا میریم میبینیم شاید قیمت مناسب بود.همه خوابیدن.
جواد و عمو تو خروپف مسابقه گذاشته بودن
من با چشم باز به همه چیز فکر میکردم
دلم میخواست صبح برم ارایشگاه بغل خونه
مثل اون خانم موهامو رنگ کنم
کاش عروسیم تهران بود
یواش صلوات میفرستادم که فردا بتونم لباس عروس از اینجا بگیرم
صبح زودتر از همه بلند شدم
چای گذاشتم
همه از سر و صدای من بلند شدن
مامانم یواش بهم گفت چه عجب تکون خوردی
خندیدم نمیخواستم چیزی مانع خوشحالیم بشه
رفتیم خرید
همه چیز با ده ما فرق داشت حتی گاز و یخچال
با کلی چونه وسایل من خریده شد
رفتیم دنبال تلویزیون
تلویزیون خونه ما کوچیک بود
اما اینجا بزرگ بود.حتی تصویر ها فرق داشت
جواد دست گذاشت رو یه چهارده اینچ
گفت این خوبه؟
رومو برگردوندم گفتم این چیه
بیست و چهار بخر
جواد ابروهاشو انداخت بالا
گفت کل حقوق یک ماهم میره
گفتم اخه این چیه
مامانم گفت مگه تو خونه خودت انقدر نبود
عادت داری دیگه
از مغازه رفتم بیرون
جواد داشت حساب میکرد
چند تا پسر داشتن رد میشدن
یکیشون صوت زد گفت عجب چشایی
نمیدونم چرا خوشم اومد
از اینکه نگام کنن و تعریف کنن
با قهر رفتیم دنبال لباس عروس
لباس ها همه فرق داشتن
همه قشنگ بودن
تو مغازه ایستاده بودم
یه دختر با نامزدش اومد یه مدل لباس استین پف دار برداشت
گفتم من اونو میخوام
قیمت لباس هفتاد تومن بود
مامان گفت گرونه
قهر کردم بیرون مغازه رفتم
جواد اومد گفت باشه میگیرم
اما هیچ پولی دیگه نداریم
گفتم عیبی نداره پاتختی جمع میشه
جواد گفت حالا نمیشه ارزونتر برداری
بغض کردم گفتم من داری میاری شهر غریب تنها صبح تا شب تو اون اتاق بشینم
یه لباس نمیتونم بخرم
جواد نگام کرد
دلش سوخت
تو مغازه با عمو زن عمو بحث میکرد
اما من پیروز شدم و لباس و گرفتن

✅قسمت هشتم

وسایل و چیدیم خونه و رفتیم ده
خوشحال بودم
لباس عروسیم از لباس کل دخترای ده قشنگتر بود
وسط راه گفتم ای وای مانتو نخریدم
جواد گفت به جاش لباس عروس خریدی
گفتم اما قول دادی
جواد با عصبانیت نگام کرد گفت نمیدونستم هفتاد تومن رو دستم میزاری
عصبانی شدم گفتم فکر کردی عروسی گرفتن انقدر راحته
جواد روشو برگردوند سمت جاده
گفتم اینطوری میخوای خوشبختم کنی
جواد گفت با مانتو خوشبخت میشی
باشه برگشتیم این خراب شده میخرم برات
تا ده حرف نزدیم
کل شیش ساعت ساکت بودم
شب شده بود که رسیدیم
از عمو و زن عمو خداحافظی کردم اما از جواد نه
رفتم تو خونه
مامان گفت تخم مرغ میخوری گفتم نه خستم
رفتم تو اتاقم
باز بوی گل پیچیده شده بود تو خونه
جعبه لباس و با احتیاط گذاشتم کنار اتاق
تشک پهن کردم دراز کشیدم
خودم هم میدونستم خرید بهونه هست
من جواد دوست نداشتم و با خرید خودم و خالی میکردم.

روز عروسی شد
رفتم خونه زهره خانم و ارایشم کرد
صورت من انگار دفتر نقاشی بود
سایه ابی
رژ قرمز
خودم نگاه کردم
وحشت کردم
گریم گرفته بود
گفتم من این ارایش و نمیخوام
زهره خانم گفت وا
من تهران دوره دیدم
به این قشنگی
گفتم سایه ابی دوست ندارم
گفت نه مده
میری تهران میبینی همه عروسا از این ارایش میکنن
جواد اومد دنبالم
خداروشکر چادرم تو صورتم بود و منو ندید
عروسی ما خونه مامان بزرگم بود
از در رفتم تو همه زنا چادرم میزدن کنار
وقتی منو میدیدن کل میکشیدن
بعد بله دادنم
جواد چادرم برداشت
برق خوشحالی و ذوق تو چشماش بود
ده ما رسم داشت که ناهار عروسی بدن
همه ناهار خوردن و کادو هارو دادن
ملوک خانم اومد پیش منو جواد گفت لباستونو به من میفروشید
من برای خواهر زادم میخوام
جواد گفت اره هشتاد تومن خریدیم هفتاد میفروشم
تعجب کردم
ملوک خانم گفت باشه خبر میدم
گفتم جواد من نمیخوام بفروشم چرا گفتی
گفت اخه میخوای کجا بزاری
خراب میشه
مگه جا داری
گفتم جواد من لباسم نمیفروشم.در ضمن دروغ گفتی ما هفتاد خریدیم
مانتو نخریدی گفتی لباس خریدم
اینم میخوای بفروشی
جواد با عصبانیت گفت
نگه دار
هر جا دوست داری نگهدار
بزار بپوسه
فکر کنم ما اولین عروس دامادی بودیم که روز عروسیمون قهر بودیم

✅قسمت نهم

مهمون ها رفته بودن
نشسته بودم رو صندلی
بغض داشتم
جواد داشت به بقیه کمک میکرد
نگاش کردم کت شلوار دامادیش براش بزرگ بود
چون نظر زن عمو این بود که داماد بعد عروسی استخون میترکونه و کت شلوارش تنگ میشه
کرواتش تا پایین کمربند شلوارش میومد
اصلا کت شلوار به جواد نمی اومد
زن عمو اومد وسط اتاق گفت
وااااا!
جواد مادر پاشو برو
چرا اینجا هستید
تا تهران کلی راه هست
مامان گفت مگه میرن تهران؟
جواد گفت بله فردا روز اول کارم هست باید تهران باشم
نگاه به مامانم کردم
بلند شدم گفتم پس من میرم خونه لباسم و عوض کنم
ساکت سوار ماشین عروس شدم که پیکان سفید رنگ پسر عمه بود
جواد منو و مامان رسوند خونه
رفتم تو اتاق
نشستم رو زمین تکیه دادم به کمدم
مامان حیاطو اب و جارو میکرد
هر وقت مامان ناراحت بود حیاطو میشست
بوی خاک و گل پیچید تو خونه
دلم تنگ میشه حتما برای این بو
لباسمو عوض کردم
اومدم بیرون
مامان با اب و قران ایستاده بود
بغلش کردم
بوی نعنا میداد
نعنا هایی که برای من خشک کرده بود
مامان همیشه بوی نعنا و شوید میداد
مامان تند تند نصیحت میکرد
نمیدونم چی میگفت اما دوست داشتم صداشو گوش بدم
بابام جلو در ایستاده بود
سرش پایین بود
نگام به دستای پینه بسته و زمختش افتاد
دلم لرزید
من کجا دارم میرم؟
دلم تنگ میشه
من میتونم این دوری و تحمل کنم؟
رفتم جلو دست بابارو بوسیدم
بغضم ترکید
بابام چشماش قرمز بود
گفت ااا بابایی گریه نکن
یادته میگفتی من جام اینجا نیست
جام تهران هست
گفتم اقا جون
بابارو محکم تر بغل کردم
جفت داداشام جلو در کوچه ایستاده بودن
رفتم جلو گریم بیشتر شد
دلم برای کتک کاری ها تنگ میشد
دلم برای چشم غر هاشون که جلو در حیاط نمونمو برم تو خونه تنگ میشه
داداشم گفت اخ جون سمیرا اتاقت مال من میشه
خندم گرفت
گفتم نوش جونت
سوار ماشین شدم
پسر عمه قرار بود مارو برسونه
تا تهران ساکت بودیم
به گذشتم و ایندم فکر میکردم
دلم برای بوی خونمون همون موقع تنگ شد
بغضم ترکید
گریم گرفت
جواد دست انداخت دور گردنم و منو کشید سمت خودش
سرم گذاشتم رو شونش و یواش گریه کردم

✅قسمت دهم

رسیدیم تهران
از پسر عمه تشکر کردمو رفتم سمت خونه
جواد ایستاده بود پیش پسر عمه و باهاش حرف میزد
ساختمون با خونمون خیلی فرق داشت
سنگ کف ساختمون از تمیزی برق میزد و میشد خودمو توش ببینم
دیگه بوی گل و خاک نبود
نگاه به بیرون کردم
درخت و گل و علف هم بیرون نبود
دلم برای همه چیز تنگ شد
جواد اومد
گفتم کت و در میاوردی
خندید
تمام دندوناش زرد بود
کت و مرتب کرد تو تنش گفت مثلا دامادم
رفتیم تو خونه
نشستم رو زمین
جواد نشست جلوم
گفت سمیرا قهری؟
جوابشو ندادم
گفت دختر منطقی باش
عروسی گرفتم به اون قشنگی
کی تو عروسی اون همه کباب میده
همه با حسرت نگات میکردن
سمیرا لباس کجا میخواستی بزاری؟
ها؟
تو که عکساتو گرفتی
همه هم دیدن
به جاش با پولش قول میدم مانتو لباس بخرم
جواد و نگاه کردم
راست میگه میخواستم چیکار کنم
من که فیلم و عکسمو دارم
سرم پایین بود
جواد اومد نزدیکم
نفس هاش میخورد به صورتم
گفت خیلی خوشگل شدی امروز
اصلا بعد اصلاحت خیلی خانم شدی
خجالت کشیدم سرم انداخت پایین
گفت نه سرت بالا بگیر ببینمت
من سالها کار کردم تا به امروز برسم
به همین پسر عمه انقدر التماس کردم تا کار جور کنه تهران
میدونستم عاشق تهرانی.

لبخند زدم
جواد تمام سعی خودشو میکرد تا خوشحال باشم
دیگه چی میخواستم

ادامه دارد…

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx