رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۲۱تا۴۰
رمان:تاتباهی
نویسنده:پریناز بشیری
#تاتباهی #قسمت۲۱ مهیار
دستامو قلاب کردم رو میزو خیره شدم به مهسیما که داشت عین بید میلرزید مطمئن بودم اگه بابا میفهمیدساده از این مسئله نمیگذشت
دختر یکی یدونه سرهنگ سارنگ….خواهر سرگرد سارنگ …امشب توی یه پارتی مختلط که هر کثافت کاری بگی توش انجام میشد
علی رو فرستادم بیرون باید تنهایی باهاش صحبت میکردم…نفس عمیقی کشیدم
-خب …
چشماشو بست و آب دهنشو قورت داد
-من …یعنی لاله …لاله گفت که یه مهمونی سادس …گفت تولده یکی از دوستاشه
پوزخند صدا داری زدم
-و توام باورت شده و رفتی
حرفی نزدو سرشو بیشتر انداخت پایین
با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم
-دِ گیریم اصلا نمیدونستی تو اون خراب شده چه خبره …چرا بعد اینکه رفتی تو دیدی اونجا اوضاعش قمر در عقرب نیومدی بیرون ؟؟
دستاشو گره کرد تو هم و شروع کرد به شکستن انگشتاش
-شب بود… زودم میومدم مامان…مامان شک میکرد دیگه نمیذاشت برم بیرون
تاسف خوردم برای این همه سادگی خواهرم تا سه ماهه دیگه بیست و یک سالش میشد ولی هنوز نمیتونست از پس خودش بربیاد
تلفن روی میزش به صدا در اومد …دست بردو برش داشت
-بله
-قربان سروان فرزام شمسایی اومدن
ابروهام گره خورد…فرزام شمسایی؟!…به ذهنم فشار آوردم …یادم نمی اومد کیه ولی اسمش برام آشنا بود
-بفرستش تو
نگاهی به مهسیما کردم…اگه میفرستادمش بیرون ممکن بود بابا ببینه برا همین ترجیح دادم تواتاق بمونه …تقه ای به در خورد
-بفرمایید
درو باز کردو قدم گذاشت تو …اولین چیزی که تو صورتش جلب توجه کرد چشمای سردو جدیش بود …احترام نظامی گذاشت و اومد جلوتر
با دقت براندازش کردم …قدی بلند و هیکلی ورزیده داشتکه توی لباس نظامی و رسمی خیلی خوب خودشو داشت نشون میداد
ابروهایی خوش فرم وچشمایی عسلی و کشیده داشت که پشت نگاه عسلی و روشنش انگار شیشه کار گذاشته بودی …از نگاه کردن به چشماش تنت یخ میزد ..مژه های بلندی داشت
بینی خوش فرم و لبایی برجسته ….ته ریش کمیم رو صورتش بودو موهای یکدست براق و سیاهشو داده بود عقب
برای یه سروان بودن زیادی خوش چهره بود
صدای مردونه و محکمش توی اتاق پیچید
-سروان فرزام شمسایی هستم قربان …از تهران منتقل شدم به تبریز
جرقه ای توی ذهنم خورد ….حالا یادم اومد …سریع دست بردم و از بین پرونده هایی که روی میز بود پروندشو کشیدم بیرون
امروز صبح علی داده بود بهم همونطوری که داشتم پرودشو باز میکردم گفتم
-سروان انگار خیلی عجله داشتی برای معرفی خودت …ساعت نزدیکه دو نصفه شبه
با لحنی جدی گفت
-ترجیح دادم زودتر خودمو به محل خدمتم معرفی کنم نگاهی بهش کردم و چشممو دوختم به نوشته های داخل پروندش
سروان فرزام شمسایی …بیست و هشت ساله …از نوزده سالگی وارد نیروی انتظامی شده ودر بسیاری از عملیات بزرگ شرکت داشته …پنج ماهه پیش نزول درجه از سرگردی به درجه سروان یکم و معلق از خدمت …”
یه تای ابرومو دادم بالا
– نزول درجه از سرگردی به سروانی ؟….(سرمو آوردم بالا و خیره شدم به صورت سردش)علتش چی بوده ؟؟
به روبه روش خیره بودو به صورتم نگاه نمیکرد
-به علت یه سری مسائل شخصی قربان
چشمامو ریز کردم
-میتونم انتظار داشته باشم چون الان در مقام مافوقتم برام توضیح بدی این مسائل و؟
پوزخندی که نشست گوشه لبش باعث شد اخم کمـ ـرنگی بشینه رو پیـ ـشونیم
-به علت ضرب و شتم و…
سرشو آورد پایین تر وبا چشمای نافذش خیره شد به چشمام
-و سرپیچی از دستور مافوق
اخمام رفت توهم …حس کردم با این حرف میخواد بگه که منو در جایگاه مافوقش قبول نداره …
با لحنی جدی پرسیدم
-و علت انتقالیت به اینجا؟
خونسرد جوابمو داد
-تصمیمی بود که مقامات بالاتر گرفتن …
پرونده رو بستم و گذاشتم گوشه میز
-باشه میتونی بری سروان …از فردا راس ساعت هفت میتونی کارتو تو محل جدید خدمتت شروع کنی …امید وارم همکارای خوب و البته بی در دسری باهم داشته باشیم
دستمو دراز کردم سمتش …دستای بزرگ و قویمون گره خورد توهم و فشار کمی به دست هم وارد کردیم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۲]
#تاتباهی #قسمت۲۲ …احترام نظامی گذاشت و برگشت تا از اتاق بره بیرون …چشمش به مهسیما افتاد که بی حرف کز کردهبود رو صندلی و سرش و انداخته بود پایین …مکث کوتاهی کرد ولی بیحرف راه افتاد سمت درو از اتاق خارج شد
رو کردم سمت مهسیما
-خب الان تکلیف چیه ؟؟چیکارباید بکنیم ؟
سرشو آورد بالا و چشماشو مظلوم کرد …خوب این شگردشو میشناختم مخصوص خر کردن من بود
-داداشی نمیشه منو زیر پوستی رد کنی برم ؟…جز تو و علی که کسی منو نمیشناسه …تازشم اولین بارم بود
اخم کم رنگی کردم …پرویش ذاتی بود و نمیشد کاریش کرد
نفس عمیقی کشیدم
-متاسفم خواهری …امشب و میمونی تو باز داشتگاه تا دفعه آخرتم باشه
بلند شدو اومد جلوی میزم
-داداش تو رو خدا …به جون مامـ…
با باز شدن در اتاقم حرفش نصفه موند
-مهیار جمع کن بریم دیگه مادرت الان پوست از کلمونو میکنه…
هردو خشکمون زد ….مهسیما جرئت نداشت برگرده …درواقع نیازی نبود برگرده چون بابا داشت میومد جلو
-نمیدونستم باز جویی داری
مهسیما چشماشو محکم رو هم فشار داد ولی دیر شده بود بابا درست کنارش ایستاد …
تا چشمش به مهسیما افتاد دهنش باز موند با تعجب گفت
-مهسیمـــا….تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟؟
مهسیما هل شده بود اینو راحت میشد از دستای لرزون و رنگ پریدش فهمید
-با…بابا ..من …یعنی مهیار گفـ…
بابا چشماشو ریز کرد …اول اینکه پلیس بودودوم اینکه پدرمون بود … تا میگفتیم ف تا فرحزاد میرفت و برمیگشت …
روشو کرد سمت من و با لحنی جدی گفت
-مهیار مهسیما اینجا چیکار میکنه ؟…اونم این وقته شب ؟!
سرمو انداختم پایین نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم بابا سخت گیر تر از اونی بود که از این کار مهسیما ساده بگذره
-باتوام مهیار …
تو چشماش نگاه نکردم گره ای بین ابروهام انداختم و با صدایی آروم که به زور شنیده میشد گفتم
-گشتای امشب توی …توی پارتی زعفرانیه گرفتنش
سکوت مطلق بینمون داشت بیداد میکرد …تو این بین فقط حس میکردم دارم صدای تپش تند قلب مهسیمارو میشنوم
-چــــی؟؟…یبار دیگه بگودرست نشنیدم ..
چیزی نگفتم …سرمم بالا نیاوردم …برگشت سمت مهسیما
-این چی میگه؟… کجا گرفتنت تورو ؟!…تو پارتی ؟….
مهسیما دو سه قدم قب تر رفت …باز داشت چشمه اشکش فوران میکرد
-بابا…بابا به خدا ..به خدا دفعه اولم بود …
از سرخی صورت و رگ برجسته گردن بابا میشد به درجه عصبانیتش پی برد …سریع از پشت میزم اومدم بیرون و از آب سرد کن گوشه اتاق سریع یه لیوان آب سرد پر کردم توی لیوان و آوردم سمتش
لیوان وگرفتم طرف بابا ….عکس العملی نشون نداد…دستشو گرفتم
-بابا فعلا اینو بخورین…
بابا با حرص و عصبانیت از بین دندوناش غرید
-دختر من تواون خراب شده داشته چه غلطی میکرده
مهسیما با ترس و لرز دهن باز کرد
-ب…به خدا …بابا فقط گفتن تولد…تولده
بابا خواست خیز برداره سمت مهسیما که من سریع بازوشو گرفتم و همزمان صدای درم بلند شد …
بابا استغفرالله زیر لب گفت و دستشو به ریش های جو گندمیش کشید …نفسمو با حرص دادم بیرون
-بفرمایید
نجف زاده بود …
-قربان دوتا پسری که توپارتی گرفته بودن و از اتاق شمام با خانواده هاشون تماس گرفتن اصرار دارن شما رو ببینن …میگن یه مطلب مهمی هست که حتما باید بهتون بگن
پفی کردم و چرخیدم سمتش
-باشه تا ده دیقه دیگه بفرستشون تو …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۳]
#تاتباهی #قسمت۲۳ احترام نظامی گذاشت و پاشو محکم کوبید رو زمین –بله قربان
بر گشتم سمت بابا هنوز صورتش سرخ بود آروم بازوشو فشار دادم
-بابا ..
چشماشو سفت روی هم فشار داد
-الان من چی کار کنم …(پوزخند صدا داری زد)هه …دختر سرگرد سارنگ و تو یه پارتی که مرکز فسق و فوجوهه گرفتن …(دستاشو از هم باز کردو با خنده هیستریک گفت)جدا آبرو ریزی از این بیشتر ؟؟
نگاهی به مهسیما کردم و با سر اشاره کردم بره بیرون …با چشمای اشکی نگام کرد…عصبی گفتم
-دِ برو دیگه
با قدمایی شل و ول رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد …برگشتم سمت بابا و لیوان و بالا تر گرفتم
-اینو بخورین یکم که آروم شدین باهم حرف میزنیم
بازوشو از دستم کشید بیرون
-ولم کن بابا چی چیو آروم بشم …از فردا تو اداره چو میندازن دختر سرهنگ و گرفتن دیگه کسی برام ترم خورد نمیکنه
لیوان وگذاشتم رو میز و چرخیدم سمتش …سعی کردم آرومش کنم
-بابا میفهمم چه حالی دارین ولی فعلا نگران نباشین کسی جز منو علی اونو نشناخته …از طرفیم دیدن که خودشم نمیدونسته دقیق کجا بردنش
خودشو ولو کرد روی صندلی و دستی به صورتش کشید
-میگی الان چیکار کنم ؟؟
رفتم جلو تکیه زدم به میزم
-هیچی یکم منطقی برخورد کنید منم از دستش عصبانیم ولی خوب چاره چیه ؟؟…میگم برای اینکه تنبیه شه یه شب تو بازداشتگاه بخوابه…من خودم فردا یه تعهد نامه ازش میگیرم و آزادش میکنم
نیش خندی زد
-خوبی تو مهیار بزارم دخترام شب و پیش یه مشت ارازل صبح کنه که هرچیم بلد نیست یه شبه یادش بدن ؟!
لبخند آرومی زدم
-آخه پدر من اگه قراره کل تربیتای شما تو همین یه شبه دود شه بره هوا بزار بره …مهسیما انقدرام دختر خنگی نیست یکم سادس فقط و داره چوب سادگیشو میخوره به من اعتماد کنید
نفس عمیقی کشید و با صدا نفسشو داد بیرون …انگار کمی آروم شده بود…دستاشوگذاشت روی زانوهاش و بلند شد
-نمیدونم هر کاری خودت فک میکنی درسته انجام بده …کارا رو میسپرم دست خودت
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم
-شما خیالتون راحت برید خونه …من امشب اینجا میمونم تا مشکلی پیش نیاد
دستشو گذاشت رو شونم و چشماشو رو هم فشار داد
-باشه پس من میرم حواست به این ته تغاری سر به هوامونم باشه …تنبه کردنش و فعلا میزارم برا وقتی که اومد خونه
راه افتاد که از اتاق بره بیرون دستش رو دستگیره در بود که برگشت سمتم …به حالت تهدید انگشت اشارشو گرفت سمتم
-فقط مهیار وای به حالت اگه بفهمم لی لی به لالاش گذاشتیا …اصلا بفرستش انفرادی تا حسابی ادب شه
خنده بی صدایی کردم
-چشم شما بفرما بسپارش به من …ادبش میکنم
در جوابم لبخند مردونه ای زدو دروباز کرد و از اتاق زد بیرون …مهسیما درست رو به روی اتاق روی صندلی نشسته بود با دیدن بابا سریع از جاش پرید …بابا یه نگاه پر از اخم هوالش کردو بی حرف راهشو کشیدو رفت …نگامو از مسیر رفتن بابا گرفتم و به مهسیما نگاه کردم با تاسف سری براش تکون دادمو رو کردم سمت نجف زاده
-به سروان باقری بگو ایشون و تا باز داشتگاه راهنمایی کنه
تا اینو گفتم مهسیما پرید سمتم
-وای مهیار نه تو رو خدا
با غیظ نگاش کردم ویه چشم غره اساسی بهش رفتم
-اون دوتارم بفرست اتاقم
وارد اتاق شدم و درو بستم …نشستم پشت میزم …عجب دردسری برای خودش درست کرده بود این دختر …همیشه خود سرو یه دنده بودو همین خودسریاش کار دستش میداد
تقه ای به در خورد و پشت بندش نجف زاده درو باز کرد
-قربان آوردمشون
با دست اشاره کردم میتونه بره …پسرا وارد اتاق شدن قیافه هاشون خیلی پریشون و آشفته بود
چشمامو ریز کردم
-خب با خونتون تماس گرفتی
پسری که اسمش فک کنم اونجوری که یادم مونده بودپوریاست سریع اومد سمتم
-جناب سرگرد تو رو خدا کمکون کنید فک کنم خواهرمو دزدیدن
یه تای ابرومو دادم بالا
-دزدیدن ؟…مگه مادرت نگفت توی تولده دوستشه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۳]
#تاتباهی #قسمت۲۴ دوستش اومد جلو –دروغ گفته هنوز برنگشته خونه (دستشو گذاشت روی میزو خم شد طرفم)امشب یه اتفاقی توی اون مهمونی افتاد
جدی نگاشون کردم …کنجکاو بودم بفهمم چی شده …اشاره کردم به صندلی
-بشینین بگین ببینم چی شده
هر دو نشستن پوریا حالش اصلا مساعد نبود…دستاش میلرزیدو رنگ به رو نداشت …چشمم خورد به لیوانی که روی میز بود
-اون لیوان و بردار …تمیزه
سریع دست بردو لیوان و برداشت و یه نفس سر کشید انگار داشت از تو اتیش میگرفت
برگشتم سمت دوستش که انگار خونسرد تر بود
-خب میشنوم …
پسره نگاهی به دوستش کردو دستشو کلافه توی موهاش فرو کرد …آب دهنشو قورت دادو شروع کر د به تعریف کردن
هر لحظه که میگذشت و اون جلو تر میرفت اخمای منم بیشتر میرفت توهم …این دقیقا پنجمین مورد تو شیش ماهه اخیر بود
غیب شدن دخترای کم سن و سال اونم یهویی …شیش ماهه درگیر پرونده ای بودیم که حتی کوچکترین سر نخی ازش تو دستمون نبود
همین که حرفاش تموم شد گفتم
– قیافه اون دوتا مرد یادتونه ؟؟
ارشیا-اون سمت باغ یکم تاریک بود ولی ن یه چیزایی یادمه
پوریام سریع خودشو کمی کشید جلو-منم یه چیزایی یادمه
اخمامو بیشتر کشیدم توهم
بلند شدم …
-دنبالم بیاید
هردوافتادن دنبالم ….وارد اتاق شناسایی هویت شدیم …سروان محمدی و زمانی و اونجا بودن
با دیدنم هردو سریع بلند شدن …
-شب بخیر قربان
سری تکون دادم وبرگشتم سمت محمدی
-محمدی ببین میتونی چهره ای که اینا میخوان و برام جور کنی یا نه …فقط سریع باشید
پوریا و ارشیا و راهنمایی کردم سمت دوتا صندلی و محمدی نشست پشت کامپیوتر
زمانی کنارم ایستاد
-قضیه چیه قربان
نگامو از مانیتور گرفتم و به صورتش دوختم
-خودمم دقیق نمیدونم ولی فک میکنم مربوط به ناپدید شدن یدفعه ای اون چهار تا دختر باشه که هیچ ردی نتونستیم ازشون بگیریم
اخماشو کشید تو هم –چطور قربان چرا همچین حدسی میزنید؟
نفس عمیقی کشیدم و شونه ای بالا انداختم
-نمیدونم …شامه پلیسیم اینو میگه … خواهر اون پسرم امشب تو یکی از مهمونیای پارتی توسط دوتا مرد ربوده شده
-خب فک نمیکنین کمی بی ربط باشه …شاید قضیه یه نجاوز یا چیزی مثله اون باشه
دستی به موهام کشیدم
-نمیدونم زمانی …فعلاباید صبر کنیم تا ببینم این دوتا کین
بعد نیم ساعت کارشون …محمدی عکسارو فرستاد به بانک اطلاعاتی پلیس و همگی منتظر شدیم تا جواب تشخیص هویت بیاد
پوریا با صدایی نا امید نالید
-اگه بلایی سرش بیاد بد بخت میشم
نگاش کردم …میفهمیدم چقد نگران خواهرشه …
-خواهرت چند سالشه ؟؟
نگام کرد …حس میکردم دیگه نگاش رنگ نا امیدی گرفته و شکست و میشد تو چشماش دید
-امسال تازه میشه شانزده سالش
دستمو گذاشتم رو شونش …خیلی بچه تر از اونی وبد که فکرشو میکردم
-قربان جواب بانک اطلاعاتی اومد
همگی سریع چرخیدیم سمتشو خم شدم سمت مانیتور
محمدی شروع کرد به خوندن
“سهراب مددی ….سی و پنج ساله ….پنج سال زندانی داشته برای چاقو کشی و حمل مواد و پنج سال پیشم توی یکی از باندای قاچاق و تو لید و پخش مواد گرفتنش و تا همین هفت ماهه پیشم توی زندان بوده ”
“رضا رسولی …سی ساله …پنج ساله پیش دقیقا با همین سهراب مددی تو همون باند دستگیر شده بودو اینم پنج ماهه پیش آزاد شده ”
با کف دست کوبیدم روی میز خودش بود ….جفتشون تو یه باند بودن و دقیقا یه ماه قبل و بعد شروع این ناپدید شدن دخترا آزاد شدن ….
برگشتم سمت پوریا …وضعش بد تر از قبل شده بود …ارشیا نگام کرد
-جناب سرگرد …اینا …اینا …
چشمامو روی هم فشار دادم نمیخواستم امید واهی بدم بهشون
-همه تلاشمونو میکنیم تا سریع تر پیداشون بکنیم
اینو گفتم و سریع از اتاق زدم …زمانی پشت سرم زد بیرون
-قربان الان چیکار کنیم ؟؟
بی اینکه بر گردم طرفش گفتم
-فردا زنگ میزنی همه مزنونا و شاهدای این پرونده هارو اعمم از دوست و آشنا پدرو مادر …خواهر و برادر …دوست پسـ ـراشون و یا هر کسی که توی پرونده هاشون ازشون تحقیق کردیم و احضار میکنی ….به سرهنگ صالحی و بقیم خبر بده فردا یه جلسه فوری باید بزاریم
درو اتاقمو باز کردم وبرگشتم سمت زمانی و دوتا ضربه طدم به بازوش
-زود باش زمانی اگه نجنبیم همین دوتا سر نخیم که بدست آوردیم و از دست میدیم
زمانی سری تکون دادو عقب گرد کرد و رفت دنبال کارا…سریع وارد اتاق شدم …باید پرونده ها و گزارشارو از اول میخوندم …
رفتم سمت کمدگوشه اتاق و یکی از کشو ها رو کشیدم بیرون ….پرونده هاروعقب جلو کردم …خیره شدم به چهار تا پرونده ای که توی دستام بودن…خودشونن ….پرونده ها رو پرت کردم روی میزو و عکسارو برداشتم و رفتم سمت صفحه ی سفیدی که مخ کوب شده بود رو دیوار …عکسارو زدم روی صفحه و عقب گرد کردم …
@nazkh
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۵]
#تاتباهی #قسمت۲۵ بلند شدم و عکسا رو چـ ـسبوندم به صفحه روی دیوار …برگشتم سمتشون
-همونطوری که خیلیاتون در جریان هستین حدودا از شیش ماهه پیش بودکه ناپدید شدن سارا دین پرست دختر دانشجوی سال اولی هجده ساله دانشگاه تبریز به ماها گزارش شدو ولی هرچی بیشتر گشتیم بیشتر به در بسته خوردیم و نتونستیم اثری ازش پیدا کنیم …رفتم سراغ عکس بعدی
-دقیقا به فاصله یک ماه و نیم گزارش ناپدیدی فرشته اسعدی دانش آموز دبیرستانی هفده ساله داده شد ولی اونم دقیقا شرایط مشابهی مثله سارا رو داشت و از اون هم نتونستیم اثری پیدا کنیم ….
اشاره کردم به نفر بعدی
-نفر بعدی مهسا ثباتی بود دختر بیست ساله و بعد از اونم فاطمه آشوری …همه این چهار مورد توی شیش ماهه اخیر ناپدید شدن و پلیس نتونست هیچ ردی ازشون پیدا کنه تا اینکه …
بالاخره دستمو گذاشتم روی آخرین عکس
-دیشب توی یکی از عملیات که مامورا ریختن و یه پارتی تو منطقه زعفرانیه رو بهم ریختن این دخرت یعنی پرگل الوند نفر پنجمی بود که ناپدید شد …معلوم نیست اینم مثله اون چهار تای دیگه باشه یا نه …ولی برادرش و دوست برادرش که به طور اتفاقی تو اون مهمونی بودن و شاهده ربوده شدن این دختر بودن تونستن دومردی و که پرگل و داشتن با خودشون میبردن و شناسایی کنن
دستمو گذاشتم رو عکساشون
-سهراب مددی و رضا رسولی …هردو سابقه دار و عضو باند قاچاق دختر و مواد مخدر …ما احتمال میدیم که این دونفر و یا شاید این باندی که اینا دارن توش فعالیت میکنن بی ارتباط با ناپدید شدن چهار مورد قبلی نباشن
سرهنگ صالحی دستاشو قلاب کرد توهم و در حالیکه چشمش به عکسا بود گفت
-خب سرهنگ حالا نتیجه چیه …چه فکری داری برای اینکه گیرشون بیاری
اومدم سمت میزو دستامو گذاشتم روی میزو ستون بدنم کردم …به چهره تک تکشون نگاه کردم و نفسمو با صدا دادم بیرون
-راستش قربان امروز یبار دیگه از همه شاهدا و مزنونین چهار تا پرونده قبلی باز جویی کردم و به یه نتیجه جالبی رسیدم
همه منتظر نگام کردن
-فرشته اسعدی و فاطمه اشوری دقیقا شرایطی مشابه پرگل الوند داشتن و بعد از یه مهمونی غیبشون زده البته کسی اونا رو تو مهمونی ندیده ولی به دوستاشون گفته بودن که به یه پارتی دعوت شدن …حدس میزنم توی همین مهمونیا طعمه هاشونو به دام میندازن
سرگرد نصیری سرشو چرخوند سمتم
-پس اگه این جوری باشه که میگین ما میتونیم تو یکی از همین مهمونیا گیرشون بندازیم
-نه
با صداش همه سرا چرخید سمتش …از اول جلسه ساکت و با دقت داشت فقط گوش میداد…با همون نگاه خیره و جدی که دیشبم دیده بودم نگام کرد
-اگه اونجوری که میگین باشه اینا اونقدرام احمق نیستن که هر دفعه توی پارتی هایی که میدن یکی و بردارن و در برن …اگه اینجوری بود تو این مدت بیشتر از چهار پنج نفرنا پدید میشدن …از طرفیم …(مکث طولانی کردو به نگاهی نافذ تک اک چهره هارو از نظر گذروند)
توی همین جام هر شب دور از چشم پلیس چندین مهمونی بر گزار میشه …به همین راحتی نمیشه فهمید طرف بعدی کی و تو کدوم مهمونی قراره نا پدید شه
خیره شدم به صورت خشک و جدیش
-خب پس راه حل بهتری به نظرت میرسه ؟؟
تکیه شو زد به صندلی و پاشو انداخت روی اون یکی پاش
-اونطوری که من حدس زدم اینا طعمه هاشونو همینطوری یهویی انتخاب نمیکنن …فک کنم هر کسیم توی مهمونیاشون راه نمیدن و مهمونای ویژه ای باید داشته باشن
به نظر من باید از بین دخترایی که پایه ثابت اون مهمونیان به عنوان طعمه استفاده کنیم یام اینکه خودمون براشون طعمه درست کنیم
سرهنگ صالحی –خب از کجا باید بتونیم نیروهای خودمونو وارد این مهمونیا کنیم ؟…یا از کجا اون دخترا رو پیدا کنیم …تازه فک نکنم حتی اگه پایه ثابت اینجور مهمونیام باشن بخوان کمکمون کنن
یه تای ابروشو داد بالا
-سادس از بین دخترایی که دیشب دستگیر شدن میشه استفاده کرد بالاخره بین اونا کسی و میتونیم پیدا کنیم …
صندلیمو عقب کشیدم و نشستم روش
-درسته ولی دیشب فقط شیش تا دخترو تونستیم دسگیر کنیم
خونسرد و با اطمینان گفت
-کافیه
سرهنگ نگاش کرد انگار اونم دلش میخواست مثل من این سروان تازه از راه رسیده رو آزمایش کنه تا ببینه چند مرده حلاجه
-باشه پس بازجویی از اون شیش نفر به عهده خودت باشه
خیره شد به میزو سرشو به معنی قبول دستور تکون داد…خیلی راجبش کنجکاو بودم یه جوری رفتاراش بی قبدو بند بود …انگار براش مهم نبود درجه سرهنگ نصیری ازش بیشتره و بایدمحتاط تر از اینا رفتار کنه
یه جور کله شقی و بیخیالی خاصی تو رفتارش بود …سرهنگ برگشت سمت من
-سرگرد تو و سروان شمسایی از امروز مسئول این پرونده اید ببینم چیکار میکنین تا همینجام خیلی دیرشده دیگه بایدگیرشون بندازیم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۶]
#تاتباهی #قسمت۲۶ محکم گفتم
-بله قربان همه تلاشمونو میکنیم
سرهنگ ختم جلسه رو اعلام کردو همه بلند شدن که اتاق و ترک کنن …
همینکه سرهنگ از اتاق خارج شد دست خالی از سر میز بلند شدو پشت سرش از اتاق زد بیرون …نصیری نگاهش دنبال اون بود همین که پاشو از اتاق گذاشت بیرون سرشو چرخوند سمت منو زمانی که هنوز تو اتاق بودیم
-این همون تازه واردست ؟؟
شروع کردم به جمع کردن و گذاشتن عکسا و گزارشا توی پوشه و همزمان سری به نشانه آره تکون دادم
تکیه داد به صندلیش
-میگن درجه سرگردیشو ازش گرفتن …یه مدتم از خدمت معلق بوده (تک خنده ای کرد که بیشتر شبیه پوزخند بود )شنیدم تعادل روانی نداره (انگشتشو گذاشت کنار شقیقشو چرخودنش)اعصاب مصاب یوخدی
بی توجه بهش با جدیت گفتم
-فعلا نشون میده خیلی باهوشه …تا زمانیکه کارشو خوب انجام بده من کاری به اعصاب و روانش ندارم
اینو و گفتم و پرونده رو زدم زیر بغـ ـلم و از اتاق اومدم بیرون …زمانی و نصیریم پشت سرم اومدن ….رو کردم سمت زمانی
-بگو همه دخترایی رو که دیشب دستگیر کردیم یکی یکی بفرستن برای بازجویی خود سروان شمسایی بازجویی ها رو انجام میده
-بله قربان …
وارد اتاقم شدم و پوشه رو انداختم روی میز
-در ضمن بگو چک کنن ببینن بقیه اونایی که با این سهراب مددی و رضا رسولی دستگیر شده بودن چی شدن …بگو هر آدرس و نشونه ای که میتونن از اونا پیدا کنن و چک کنن ….باید پیداشون کنیم
-چشم قربان
-میتونی بری
احترام گذاشت و از در زد بیرون … بیسیم و اسلحمو برداشتم …باید میرفتم زندان برای بازجویی از یکی که فک کنم خیلی بتونه کمکم کنه …
در اتاق بازجویی باز شدو همراه یه سرباز وارد شد …دستاشو گرفت سمت سرباز و اونم دستبند و از دستاش باز کرد …برگشت طرف من …با دیدنم جا خورد …خیره شدم بهش و اونم متقابلا خیره بود بهم …
-سلام
جوابی نداد حق میدادم شوکه بشه …سه سال پیش وقتی دستبند و زدم به دستاش فکرشم نمیکرد یه پسر جوون و پلیس خام و کم تجربه بتونه کله گنده همه باندای قاچاق دخترواسلحه غرب و شمال غرب کشورو گیر بندازه
بعد دستگیری اون بود که حکم سر گردیم اومد …چند قدمی اومد جلو
-فک نمیکردم باز دوباره ببینمت
خونسرد خیره شدم بهش
-منم همینطور فک میکردم کار ما باهم تموم شده باشه ولی …به کمکت نیاز دارم
نیش خندی زدو اومد جلو …صندلی و عقب کشیدو نشست روی صندلی و دستاشو تو هم قلاب کرد
-کمک ؟!…اونم از من ؟؟
نشستم رو به روشو صندلیمو یکم کشیدم جلو
-تنها کسی که فک کنم بتونه یه سر نخی بهم بده فقط تویی
دستی به موهای جوگندمی و پر پشتش کشید وبا بی قید تکیه زد به صندلیش
-اشتباه فک کردی سرگرد من خیلی وقته ارتباطم با دنیای بیرون قطعه …کمکی نمیتونم بهت بکنم
پوزخندی زدم
-ارتباطتت با بیرون قطعه و میدونی درجم چیه؟
خندیدو دستاشو بهم کوبید
-براوو سرگرد …اعتراف میکنم خیلی پسر باهوشی هستی که مورو از ماست میکشی بیرون ولی …(یکم اومد نزدیک تر)باید میفهمیدم قیمت دستگیری من برای این دولت چقد بوده ….خوبه آدم قیمت و ارزشش خودشو بدونه
یه تای ابرومو دادم بالا
-قیمتت؟!…حالا قیمتت بالا بوده ؟
باز تکیه شو زد به صندلی و لم داد بهش
-نچ …مفت بوده …ارزش من بیشتر از این ستاره تو خالی رو دوشه توئه که در ازای دستگیریم دادنش به یه جوجه سروان که از سر خوش شانسی و البته حماقت خودم گیرم انداخت
پفی کردم …وقت نداشتم برای تفتیش گذشته…رفتم سر اصل مطلب
-خب من برای این چیزا اینجا نیومدم …میخوام ازت یه چیزایی بپرسم
با تمسخر نگام کرد
-و منم میتونم جواب ندم
-به نفعته جواب بدی
خندید …بلند و صدا دار …این مرد واقعا عصاب خورد کن بود
-چی میگی سرگرد …من حکم اعدامم اومده تا هفت ماه دیگه سرم میره بالای دار اونوقت تو برای من از منفعت حرف میزنی
راست میگفت اون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت …قبل اینکه بیام اینجام اینو خوب میدونستم …ایرج نامدار هیچوقت کاری نمیکرد که براش سودی نداشته باشه… آخرین تیرمو توی تاریکی پرتاپ کردم سمت هدف
-دریا کوچولو امسال چهار سالش تموم میشه درسته ؟
اسم دریا که اومد چشای به رنگ دریاش رنگ نفرت گرفت …رنگ خشم …رنگ انتقام
سه سال پیش بود که پسرش و عروسش توسط دوتا از رقیباش کشته شدن و تنها کسی که تو این دنیا براش مونده بود تنها نوه دخترش دریا بود که الان تو بهزیستی میموند
-کثیف بازی نکن سرگرد …دریا هیچ ربطی به الان و این بحث نداره
-نمیخوای قبل اعدام شدنت یبار دیگه ببینیش ؟
-دیدن اون دردی و از من دوا نمیکنه
نفس عمیقی کشیدم و خم شدم سمت جلو
-دریا الان تو بهزیستیه …اگه کمکم کنی تضمین میکنم همونطوری که خودت میخواستی بفرستمش خارج پیش مادر بزرگش
@nazkhatoonst
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۷]
#تاتباهی #قسمت۲۷ پوزخند صدا داری زد
-و در عوض چی میخوای ؟؟
خیره شدم به چشمای آبی و بی روحش
-یه راهنمایی …شایدم یه اسم
بی حرف نگام کرد …حس کردم منتظره …حرفمو زدم میدونستم حالا که اسم دریا رو آوردم یکم شل شده
خواستم شروع کنم که دهن باز کرد
-اگه بتونم کمکت کنم جاش باید پانزده روز بهم مرخصی بدین
یه تای ابرومو دادم بالا و چشمام گرد شد …میدونستم ممکن نیست …رک گفتم
-نمیتونم قولی بدم
-من قول نمیخوام موافقتتو میخوام
-برای چی مرخصی میخوای؟
خندید …پر تمسخر …بی صدا
-به اون کاری نداشته باش …موافقت کن تا کمکت کنم
-از کجا بدونم کمکت کار سازه ؟
-نبود لغوش کن
-باید با قاضی حرف بزنم
-بزن
مکث کردم …این مرد با وجود سن و سالی که داشت زیادی خوش فکر بود ..خونسرد گفت
-حالا کارتو بگو
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ….هر حرفی که میزدم بیشتر تو فکر میرفت ….تموم که شد تکیه زدم به صندلی و منتظر خیره شدم به اون …
حرف نزدو تو فکر بود …سکوتش کمی طولانی شد ولی بالاخره دهن باز کرد
-این چیزایی که تو میگی فقط روش کاری یه نفره ….ارسلان امیری
مشتاقانه خم شدم جلو …پوزخندی به روم زد
-ولی ارسلان شیش سالی میشه که مرده
اخمام رفت توهم نمیفهمیدم چی به چیه …ادامه داد حرفشو
-ارسلان شیش ساله پیش یه تومور تو سرش داشت که از پا در آوردش ولی تا آخرین لحظه هم حرف اول و تو کار قاچاق میزدو اینم روش انحصاری خودش بود …دخترای کم سن و سال…کار تر تمیزو بی هیچ ردو نشونی ….اونا رو میدزدیدو از مرزردشون میکرد به ترکیه و دبی و عربستان …اوناییم که بر و روی درست و حسابی نداشتن و شنیده بودم که برای حمل مواداز مرز و ….
حرفشو خورد ….منتظر بودم ولی حرفی نزد
-و چی ؟؟؟چرا ادامش نمیدی !!
سرشو انداخت پایین
-اونطوریکه شنیدم علاوه بر حمل مواد …توی قاچاق و فروش اعضای بدنم از این دخترا استفاده میکرد
جا خوردم … انتظار این یکی و نداشتم …تا حالا هیچ گزارشی برای قاچاق اعضای داخلی انسان گزارش نشده بود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۸]
#تاتباهی #قسمت۲۸ -یعنی میخوای بگی که …
پرید میون حرفتم
-گفتم که ارسلان مرده …این روش اون بود
-پس …
-دنبال آدمایی باش که دست راست و چپ ارسلان بودن یا توی دم و دستگاهش یه کاره ای بودن …شاگردای خوبی تربیت کرده تا الان که معلومه کارشونو درست حسابی دارن انجام میدن
دستم کشیدم پشت گردنم …نگران بودم و استرس داشتم …اگه حرفاش درست باشه تا حالا خیلی دیر شده
-اسم اونا رو نمیدونی ؟؟
خونسرد …سرد…جدی …بی روح …خیره شد به چشمام
-دنبال چند نفر نباش جز دونفرکسی نبود که ارسلان بهشون اطمینان داشته باشه و دست راست و چپ خودش بکنه
سریع بلند شدم و خم شدم طرفش
-خب اون دوتا اسم ؟
پوزخند صدا داری زدو و بازم اون نگاه سرتاسر تمسخرشو دوخت بهم
-اون اسمارو وقتی میگم که حکم پانزده روز مرخصیم ودفعه بعد با خودت آورده باشی
دستام شل شد …داشت معامله میکرد …هردو نگاه از چشمای هم نمیگرفتیم….بلند شد
-خب دیگه سرگرد فک کنم فعلا کارمون باهم تمومه …هر وقت برگه مرخصی رو گرفتی و آوردی اینجا میبینمت
میدونستم اصرارم بی فایدس پس حرفی نزدم و رفتم سمت در اتاق بازجویی و ازش زدم بیرون …باید زودتر دست به کار میشدیم
نشستم پشت فرمون و کمـ ـر بندمو بستم و راه افتادم …. رسیدم اداره…راه افتادم سمت اتاقم …نجف زاده با دیدنم سریع بلند شدرو کردم سمتش
-به سروان زمانی و شمسایی و باقری بگو بیان اتاق من …سریع
-چشم قربان
وارد اتاق شدم و کتمو پرت کردم روی رخت آویز کوچیک کنار اتاق …تا نشستم پشت میز بلافاصله صدای در بلند شد و پشت بند بفرمایید من هر سه وارد اتاق شدن و احترام گذاشتن
بلند شدم و رفتم جلوشون ایستادم رو کردم به سمت زمانی و انگشت اشارمو گرفتم طرفش
-زمانی دوست دارم خیلی سریع همه اطلاعاتی که میتونی راجب شخصی به اسم ارسلان امیری بدست بیاری و برام پیدا کنی همــه چی…
برگشتم سمت باقری
-جناب سروان شمام سریع تر با قاضی پرونده ایرج نامدار تماس بگیرید و از دادگاه درخواست پانزده روز مرخصی براش بکنید هر جوریه راضیشون کن
چادرشو توی دستاش مشت کردو جدی گفت
-چشم قربان
-شما دوتا میتونید برید ….فقط سرعت عمل داشته باشین وقتمون خیلی کمه
هردو احترام گذاشتن و سریع از اتاق زدن بیرون
…رومو کردم سمت فرزام شمسایی که دقیقا روبه روم بود
-خب چی شد به نتیجه ای رسیدی؟؟
-بله …از همشون باز جویی کردم بیشترشون دفعه اولشون بود که رفته بودن به اون مهمونی و نمیتونستن کمکمون کنن ولی …
منتظر نگاهش کردم …حس کردم تردید داره تو حرفی که میخواد بزنه
-ولی چی سروان ؟؟
سکوت چند ثانیه ای کرد ولی بعد صدای محکم و مطمئنش تو اتاق پیچید
-ولی بین اونا مهسیما سارنگ بهترین گزینه برای همکاری با ماست
جا خوردم ….تنم یخ کرد …مهسیما!!…این امکان نداره …حس کردم گلوم خشک شده برای همین آب دهنمو به زور قورت دادم …سعی کردم از نگاهم نفهمه که چی تو ذهنم گذشت
-منظورت چیه ؟
خونسرد نگاه کرد به چشمام
-اونطوری که من فهمیدم اون به دعوت یکی از دوستاش که ظاهرن اون پایه ثابته این مهمونیاس و از طرفیم به تازگی باهم دوست شدن دعوت شده به این مهمونی…ما میتونیم از طریق دوستش نفوذ کنیم بین اونا
تعارف و گذاشتم کنار با اخمایی در هم و صدایی دورگه و تقربا خشمگین گفتم
-یعنی میخوای اونو طعمه بکنیم ؟!
نگاه شیشه ایش قفل نگاه من بود …همه رفتارمو زیر ذره بین برده بود …
-میدونی مهسیما سارنگ کیه؟
خونسرد تر ازقبل گفت
-بله دختر سرهنگ سارنگ و خواهر شماست ولی از نظر من اون الان فقط یه راه میان بر برای رسیدن به هدفمونه
برگشتم سمت میزمو و با صدایی که تنشو به زور پایین نگه داشته بودم گفتم
-بیخال شو سروان بگرد دنبال یکی دیگه یا یکی از مامورای خانوم کـ…
-جناب سرگرد
میخواستم بشینم روی صندلی که ایستادمو برگشتم سمتش
-دارید روابطتون و احساساتونو فدای وظیفتون میکنید
کلافه گفتم
-دوستش اونقدرام احمق نیست حتما میدونه برادر و پدر مهسیما پلیس هستـ…
-نمدونه پرسیدم…دوماه باهم دوست شدن و تو این مدتم هیچ حرفی از شغل شماها زده نشده …
صدام کمی بالا رفته بودو عصبی بودم
-تضمینی وجود نداره ندونه
مثله خودم جدی تر و شایدمحکم تر از من گفت
-اگه میدونست هیچ وقت اونو به این مهمونی دعوت نمیکرد
بیخیال بهوه تراشی و صغری کبری چیدن شدم …خودمو پرت کردم رو صندلی
-بیخیال شو …مهسیما نمیتونه
پوزخند صدا داری زد
-هه …سرگرد مثله اینکه فراموش کردین ماها اینجاییم تا از جون و شرف و ماله مردم حفاظت کنیم …ولی شما حاضر نیستین برای نجات ده ها دختری که هر آن ممکنه نفر بعدی باشن برای اونا ذره ای خطر کنین
با حرص و عصبانیت نگاش کردم …از زور عصبانیت رگ پیـ ـشونیم داشت نبضش میزد …نمیتونستم بزارم مهسیما رو درگیر این پرونده بکنه
…با مشت کوبیدم رو میز
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۲۸]
-#تاتباهی #قسمت۲۹ تمومش کن سروان …من چیزی و فراموش نکردم ولی نمیتونم جون خانوادمو به خطر بندازم …خانوادمم جزئی از این مردمن
پوزخندش عریض تر شد
-هر جور شما میخواید قربان …من فقط گزارشمو رد میکنم برای سرهنگ تصمیم نهایی با ایشون و شماست
نگاش کردم…احترام گذاشت و بی اینکه منتظر حرفی ازطرف من باشه از در زد بیرون
دستامو مشت کردم جوریکه رگای دستم داشت دیده میشد …
از لحظه اول که دیدش حس خوبی نسبت بهش نداشتم…شستم روی صندلی و دستم و گذاشتم روی سرم…این پرونده داشت یرفت رو عصابم ..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۰]
#تاتباهی #قسمت۳۰ توی ماشین منتظرش شدم …درو باز کردو نشست …نگاش کردم سرش پایین بود …
برای اولین بار میخواستم تا میخوره بگیرم بزنمش ولی دستامو دور فرمون قفل کردم و سعی کردم آروم باشم
-امروز تو باز جویی ازت چی پرسیدن ؟
یکم سرشو آورد بالاو با صدایی آروم گفت
-هیچی فقط…فقط گفت چند بار رفتم اون مهمونی …به دعوت کی و باکی رفتم …
بی اینکه نگاش کنم گفتم
-دیگه چی ؟
-هیچی همینا
نفس عمیقی کشیدم
-نپرسید با من چه نسبتی داری ؟
لحظه ای مکث کردو بعد با صدایی نگران گفت
-نه …مگه مشکلی برات پیش اومده ؟؟
جوابشو ندادم …دستاشو انداخت دور بازوم …
-داداش ..تورو خدا براتون دردسر درست کردم؟؟
صداش داشت میلرزید ..بازومو از بین دستاش کشیدم بیرون ..
-دستمو نگیر دارم رانندگی میکنم
با سماجت نالید
-دااااداش
-گذرا نگاش کردم
-نه نگران نباش
دست بردم و صدای پخش ماشین و بالاتربردم …فهید که این کارم یعنی اینکه ادامه نده
دقایقی بعد جلوی خونمون ایستادم
-برو پایین …مامانم میدونه چی شده پس دروغ سر هم نکن براش
دستش رفت رو دستگیره با صدایی تحلیل رفته گفت
-تو نمیای تو ؟
نگاش نکردم
-نه تو برو کار دارم
درو باز کردو پیاده شد …از پنجره نگاش کردم تا زمانی که وارد خونه نشد حرکت نکردم …مهسیما تو زندگیم برام جزو با ارزش ترینا بود …نمیتونستم بزارم زندگیش و به خطر بندازم
گوشیم زنگ خورد …
-الو
-الو …سلام قربان
-سلام زمانی …چی شد به کجا رسیدی
-قربان کاملا برسی کردیم …هیچ سوء سابقه ای جز بیست و سه سال پیش ب جرم چاقو کشی شیش ماهی باز داشت بوده …بعد از اونم یه نمایشگاه ماشین داشته و هیچ خلافی نکرده آسه رفته آسه اومده
زنش و پانزده سال پیش از دست داده …دوتا بچه داره …آیهان امیری و آیدا امیری…ایهان سی ساله و آیدا بیست و پنج ساله جفتشون آمریکا زندگی میکنن و تقریبا از ده سال پیش تا الان ایران نیومدن
خود ارسلان هم شیش سال پیش مرده و توی بهشت زهرا دفن شده …
تو فکر رفتم …معلومه همه این سالا کارشو خیلی حرفه ای دنبال کرده که تا حالا هیچ اثری از خودش نذاشته …
-باشه زمانی ممنون
-خواهش میکنم قربان وظیفه بود
-فعلا
فعلا قربان
گوشی و قطع کردم و پرت کردم جلوی ماشین …باید میرفتم اداره تا گزارش رد کنم …
**
-بفرمایید
با شنیدن صدای سرهنگ درو باز کردم و وارد اتاق شدم ….چشمم خورد به بابا و سرهنگ و کنارشون سروانی که نیومده شده بود بزرگترین عصاب خوردی من …از دیروز ندیده بودمش
احترامی گذاشتم و با اشاره دست سرهنگ روی صندلی رو به روی فرزام نشستم …مثله همیشه نگاش یخ و شیشه ای بود
برگشتم سمت سرهنگ
-امری داشتین با من قربان?!
سرهنگ دم عمیقی کشیدو نگاهم کرد
-سرگرد من و سرهنگ سارنگ گزارشای پرونده رو خوندیم و پیشنهادیم که سروان شمسایی دادم برسی کردیم
دندونامو روی هم فشار دادم ولی حرفی نزدم
-راستش …راستش به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه حل همونیکه سروان گفته …مهسیما بهترین گزینس
رگ پیـ ـشونیم باز نبض گرفت با عصبانیت دستامو روی میز مشت کردم
چی میگین سرهنگ من نمیتونم همچین اجازه ای بدم
صدای جدی بابا حرفمو نصفه گذاشت
-من قبلااجازشو دادم مونده خود مهسیما موافقت کنه فقط
-ولی بابا…
سرهنگ صالحی –ببین سرگرد اگه نمیتونی احساس و کارتو از هم تفکیک کنی بگو تا همین الان پرونده رو در اختیار یکی دیگه بزارم …
خشکم زد …باورم نمیشد بابا موافقت کرده باشه …با کینه زل زدم به صورت فرزام ولی خونسرد تر از همیشه دستاشو دور سینش قلاب کرده بودو داشت منو عکس العملامو آنالیز میکرد
توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودم ….
دستمو بردم و گردنمو ماساژ دادم …نمیدونستم چی بگم …بابا رو کرد سمت سرهنگ
-سرهنگ من بامهیار حرف میزنم
از جاش بلند شدو منتظر خیره شدبهم …بالجباربلند شدم و پشت سرش راه افتادم ……از اتاق زدیم بیرون
-بابــ…
نذاشت حرفمو بزنم با عصبانیت گفت
-منم میدونم …منم نمیتونم ریسک کنم ..ولی بفهم که چاره ای نیست
گیج نگاش کردم …سردرگم بودم …منظور بابا رو نمیفهمیدم …کلافه تر از من دستشو فرو برد بین موهای سفیدشو نفسشو کلافه داد بیرون
-بعد دستگیریش همینطورم سنگینی نگاه همه روحس میکنم …حالا اگه نزارم تو این پرونده کمکمونم بکنه که دیگه بدتردیگه یه عمر آبرو حیثیت کاریم میره زیر سوال و دیگه کسی برام ترم خورد نمیکنه
گیج خندیدم
-بابا چی دارین میگین این حرفا کدومه …مهسیما هنوز بچس …اشتباه کرد قبول ولی برای این اشتباه که نباید سر زندگیش قمار کنیم خدایی نکرده اگه اتفاقی بی افتـــ
چشماشو بست و دستشو به نشانه سکوت آورد بالا
-دعا میکنیم که نیافته …(با استیصال نگام کرد)دعا کن که نیوفته
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۰]
#تاتباهی #قسمت۳۱ فرزام
بی حوصله و با بی خیالی به چهره سرهنگ خیره شده بودم …کلمه مافوق برام معنی نداشت …من دستوامو فقط از یه نفر میگرفتم اونم خودم بود …
سرهنگ و سرگردو اره و اوره و شمسی کوره برام یه چیز فرمالیته بودو بس
-ببین سروان میدونی که این پرونده یه پرونده عادی نیست …علاوه بر حساسیت خود پرونده یکی از مهره های اصلیمون دختره سرهنگ سارنگه …باید بتونی از دور مواظب اونم باشی
به زور جلوی لبـ ـامو گرفتم که کش نیاد و نقش پوزخند روش نشینه …داشت به من میگفت له له بچه باشم ..
-بله قربان سعیمو میکنم
سری تکون دادو زیر لب زمزمه کرد-خوبه …پس راضی کردن اونم پای خودت ..
چیزی نگفتم منتظر بودم حرفاش تموم بشه تا زودتر از اون اتاق بزنم بیرون …راضی کردن اون دختر بچه کاری نداشت تو اتاق بازجویم کاملا معلوم بود بر خلاف سن و سالش هنوز عقلش تو دوره هفده هجده سالگیش رشدش متوقف شده و بچس
-ببینم چیکار میکنی سروان دوست دارم همین اول کاری خودتو به همه اثبات کنی
اینبار نتونستم جلوی پوزخندمو بگیرم و پوزخندم از چشم سرهنگ دور نموند ….
از جام بلند شدم و احترام گذاشتم
-اجازه مرخصی میدین ….
لبخندی زد
-میتونی بری ..
راه افتادم سمت درو از اتاقش اومدم بیرون …قدمام چرخید سمت اتاق خودم …تک و توک سنگینی نگاه بعضی هارو رو خودم حس میکردم …
این سنگینی نگاه و پچ پچای در گوشی دیگه برام شده بود عادی ترین روزمرگی زندگیم
من خیلی وقت بود آبندی شده بود و برام مهم نبود دیگران راجبم چی فکر میکنن
وارد اتاق مشترکم با سروان زمانی شدم …بدم میومد از اتاق مشترک ولی چاره ای نداشتم باید تحمل میکردم …نشستم روی صندلیمو گوشیمو از توی جیبم در آوردم و همزمان پرونده ای که جلوم بودم باز کردم …گزارش باز جویم از مهسیما سارنگ بود
دختره انقد تو شک بودو ساده که اگه شماره مادر شوهر خالشم میخواستم بهم میداد …
انگشتم و گذاشتم رو اسمش
“مهسیما سارنگ”…
شروع کردم به گرفتن شمارش ….میدونستم مهیار سارنگ حالا حالا این قضیه رو نمیپذیره و سعی میکنه مخ خواهرشوکار بگیره تا از همکاری با ماشونه خالی کنه پس باید زودتر دست به کار میشدم…بعد چهار تا بوق صدای ظریف و آرومش تو گوشی پیچید
-الو
صدام و صاف کردم
-الو خانوم سارنگ؟؟
لحنش مشکوک شد
-شما؟!..
با جدیت گفتم
-سروان شمسایی هستم همونیکه ازت بازجویی کرده بودم
-هـــی ..آ…آها…سلام
نفسمو با صدا دادم بیرون
-سلام …خانوم من باید ببینمت مطلبی هست که باید راجبش باهم حرف بزنیم
تو صداش استرس و تو حرفاش تته پتته حاکم بود
-بـ…بله …برا …برای چی ؟؟؟
پرونده رو بستم و پرتش کردم گوشه میز
-حضوری عرض میکنم …اگه مقدوره ساعت چهار اداره باشین
نفس عمیقی کشید تا بتونه خودشو جمع و جور کنه چشمامو بستم و حالت الانشو تصور کردم …مشتای گره شدش جلوی چشمام نقش بست …پوزخندی نشت رو لبـ ـام و چشمامو باز کردم …دخترا برام قابل پیش بینی تر از هر چیزی بودن
-بله ..چشم ..میام خدمتتون
-منتظرم…
مکث کرد …منتظر بودتا خدافظی کنم ولی عادت نداشتم بعد مکالماتم از خداحافظ و خدانگهدار و افعال مسخره و تعارفای دوزاری استفاده کنم
انگارفهمید که مکالمه دیگه از سمت من تموم شدس برای همین گفت
-کار دیگه ای ندارین
خیلی جدی گفتم –خیر
-پس میبینتون فعلا
حرفی نزدم و تماس و قطع کردم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۱]
#تاتباهی #قسمت۳۲ گوشی و انداختم روی میزو تکیه زدم به صندلی و پاهامو دراز کردم روی میز …عادت داشتم …سرمو بردم سمت دیوار و دستای قلاب شدمو گذاشتم مابین سرمو و دیوار…چشمامو روی هم فشار دادم و تمرکز کردم روی این پرونده
همه سوژه ها دختر …کم سن و سال …اگه برای یه باند قاچاق باشن باید از مرزا بتونن دخترا رو رد کنن برای عبور مـ ـستقیم مرز ترکیه چاره ای جز رفتن به ارومیه ندارن …برای کشورای عربیم باید از همین مرزای غربی اقدام کنن
چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم …یکی یکی سطر به سطر گزارشایی که دیشب تا صبح خونده بودم تو سرم نقش بستن
“فرشته میگفت قراره با سعید برن به اون مهمونی …همون مهمونی که بعدش فرشته گم و گور شد …تازه باهم دوست شده بودن چهار ماهی میشد ”
“پریا تازه با اون پسره دوست شده بود …من و بقیه تا حالا از نزدیک ندیده بودیمش ”
“فاطمه گفت آخر هفته دوست بهزاد قراره یه مهمونی بده اونم مخفیانه میخواست به اون مهمونی بره چون عاشق پارتی و اینجور جاها بود ولی فک کنم کنسل شد چونکه بهزاد پاش شکست و از طرفیم فاطمه چون زیاد پسره رونمیشناخت فک نکنم به اون مهمونی رفته باشه ”
” منوفاطمه دوسالی میشد باهم دوست بودیم دقیقا از وقتی وارددوم دبیرستان شد …تو آموزشگاه زبان باهم آشنا شده بودیم …زیاد نمتونستیم باهم بریم بیرون ولی خوب گاهی خانوادشو به هوای کتابخونه و خونه دوستاشو کلاس فوق العاده مپیچوند باهم میرفتیم بیرون …اکثر مهمونیایم که میرفتیم من تنها بودم و اون نمی اومد جز آخریه که به مامانش گفته بود تولده دوستشه و همه همکلاسیاش هستن …اونم که نشد چون من پام شکست و نتونستیم بریم …خود فاطمم زنگ زد به سعید و ازش معذرت خواهی کرد چون تازه باهاش رفیق شده بودم برا….”
جرگه ای توی سرم زده شد …
-فرشته میگفت قراره با سعید برن به اون مهمونی
– خود فاطمم زنگ زد به سعید و ازش معذرت خواهی کرد چون تازه باهاش رفیق شده بودم
“سعید “….تکراری بودن یه اسم تو دوتا ماجرای شبیه به هم زیادم نمیتونه اتفاقی باشه …
در اتاق باز شدو زمانی وارد اتاق شد …نگاهی به من انداخت و رفت سمت میزش
-زمانی ببینم تو شماره بهزاد اقدم و داری همونیکه دوست پسـ ـر فاطمه آشوری بود
ابروهاشوگره کرد…دست برد بین کاغذایی که روی میزش بود و کمی بهمشون ریخت و از بینشون یه برگه کشید بیرون و آورد طرفم
-بیا خودشه …بهزاد اقدم …
بلند شدم و سریع کاغذو ازش گرفتم
-میخوایش چیکار ؟!
خیره شدم به شماره …بی اینکه نگاش کنم گفتم
-باید از یه چیزی مطمئن بشم
-از چی …
رفتم سمت میزش و دست بردم سمت تلفن و چرخوندمش سمت خوندم
-میگم حالا …
نگاهی به کاغذ توی دستم کردم و شروع کردم به شماره گیری ….زمانی اومد کنارم ایستاد و کنجکاو خیره شد بهم …به دوتا بوق نرسیده جواب داد
-بله ؟!
-سلام آقا بهزاد ؟؟
-بفرمایید خودم هستم
کاغذو گذاشتم روی میزو دستمو تکیه دادم به لبش
-من سروان فرزام شمسایی هستم از پلیس آگاهی
-بله ..بله …بفرمایید اتفاقی افتاده ؟!…فاطمه پیدا شده ؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم
-خیر متاسفانه برای یه کاری باهاتون تماس گرفتم
لحنش بی تفاوت بود انگار پیدا شدن یا نشدن دوسـ ـت دخترش دیگه انقدرام براش مهم نیست
-بفرمایید؟….چه کمکی از دستم ساختس؟
-میخواستم ببینمت
-چطور ؟آخه اتفاق خاصی افتاده ؟؟
-نه گفتم که فقط چندتا سواله
پفی کردو گفت
-اوکی مشکلی نیست کجا بیام ؟؟
-شما بگو کجایی تا من بیام
-راستش من الان تو کافی شاپم با دوستم
صدای یه دختر از اونور تو گوشی پیچید
“کیه بهزاد؟”
پوزخندی زدم و گفتم
-باشه…ساعت پنج میتونی اینجا باشی ؟؟
کمی مکث کرد-اوکی خوبه من پنج اونجام
-باشه
-دیگه امری نیست ؟
-نه ممنون
-خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم ….زمانی با کنجکاوی پرسید
-باز میخوای ازش باز جویی کنی ؟؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
-پس چی؟!
نگاهش کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۰]
#تاتباهی #قسمت۳۳ تقه ای به در خورد …سرمو از روی کاغذا بالا آوردم
-بفرمایید
در باز شدو قامت مهسیما سارنگ میون در قاب گرفته شد …با دقت نگاش کردم …قد بلند و میشد گفت خوش استایله مثله برادرش بود …
یه جین مشکی با و یه مقعنه مشکی سرش کرده بودو با دستش محکم بند کوله پشتیشو سفت چسبیده بود …
-سلام
سری تکون دادم و با دست اشاره ای به صندلی رو به روم کردم
-سلام بفرمایید داخل لطفا
اومد تو و درو بست …مـ ـستقیم رفت سمت همون صندلی و روش نشست …عین دختر بچه های دبیرستانی کوله شو گذاشت تو بغـ ـلشو سفت چسبیدش …نگامو از دستای سفیدو انگشتای کشیدش که قفل بود روی کولش گرفتم و پوشه جلوم و بستم و گذاشتم کنار
….نگاه خیرمو مـ ـستقیم دوختم به چشمای قهوه ای تیرش که در عین نگرانی آروم بودن
-خانوم سارنگ نمیدونم سرهنگ باهات صحبت کرده یا نه …راستش ما ها به کمکت نیاز داریم
گره ریزی بین ابروهاش افتاد …نمیدونم چرا تو کتم نمیرفت با یان دختره رسمی صحبت کنم
-بابا چیزی نگفت …چیو باید میگفت ؟کمکی از دست من بر میاد ؟؟
یکم خودمو کشیدم جلو و دستامو روی میز قفل کردم تو هم
لحنم مثله همیشه سردو جدی بود …و همه تلاشم برای نرمشی که میخواستم تو لحنم باشه بی نتیجه بود …اهل مقدمه چینی نبودم پس سریع رفتم سر اصل مطلب
-ببین خانوم سارنگ …حاضری برای دستگیری یه باند اخفال و قاچاق دخترای جوون و کم سن و سال با ما همکاری کنی ؟؟…سرهنگ سارنگ قبلا موافقتشو اعلام کرده و تصمیم نهایی رو به عهده خود ت گذاشته
گیج نگام کرد
-یعنی چی ؟…چه همکاری ؟؟….
هوای اتاق و با دم عمیقی کشیدم تو ریه هامو از روی صندلی بلند شدم …پرونده ها رو برداشتم و رفتم سمتش …رو صندلی رو به روش نشستم و
پرونده هارو گذاشتم روی میز و یکی یکی بازشون کردم
-فاطمه آشوری هجده سالشه دوماهه پیش ناپدید شده …
-سارا دین پرست هجده سالشه و از شیش ماهه پیش ناپدید شده ..
-فرشته اسعدی هفده سالشه و از چهار و نیم ماهه پیش ناپدید شده …
-مهسا ثباتی یه ماه تقریبا که ناپدید شده و آخرین مورد ….
پرونده رو باز کردم و گذاشتم جلوش
-پرگل الوند که همین چند شب پیش درست تو همون مهمونی که توام توش بودی دزدیده شد
با دهن باز و وحشتی که تو چشماش موج میزد خیره بود به عکسا بیشتر از وحشت اگه میگشتی میشد رنگ تعجب و تو نگاهش دید
میدونستم گیج شده…تکیه زدم به صندلی و منتظر شدم تا هر سوالی که الان تو ذهنش داره بالا پایین میشه رو بپرسه…
-یعنـ…یعنی چی من نمیفهمم …یعنی چی که اینا ناپدید شدن ؟!…
خونسرد زل زدم تو چشماش
-همه اینا از شیش ماهه پیش تا الان یکی یکی ناپدید شدن و پلیسم تاحالا نتونسته هیچ ردی ازشون پیدا کنه …چیزی که بین اینا جلب توجه میکنه ناپدید شدن دخترا توی مهمونی های پارتی و یکیشم همون مهمونی بودکه تو توش بودی …ما حدس میزنیم اگه بشه از طریق از طریق دوستت از اون مهمونیا باخبر بشیم و بتونیم توشون نفوذ کنیم شاید بتونیم بفهمیم چه بلایی سر ان دخترا اومده
گره ای بین ابروهاش افتاد
-یعنی میگید به لاله بگم که کمتون کنه ؟
پفی کردم و تکیه مو از صندلی برداشتم
-خیر …دوستت نباید بفهمه ماها چه قصدی داریم تو فقط میگی از این مدل مهمونیا خوشت اومده و از این به بعد تورم دعوتت کنه
اینجوری از طریق تو و دوستت مکان و زمان مهمونیا رو میفهمیم و مامورای مخفیمونو میفرستیم اونجا
دست بردو دسته از موهای قهوه ایشو که داشت از زیر مقعنش میزد بیرون و دادتو…نگاهی گذرا به پرونده های باز جلوش انداخت
-آخه …آخه از کجا معلوم این مهمونی هایی که لاله میره همونایی باشه دخترا توش میدزدن ؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم
-معلوم نیست ولی خب نمیشه از کنار احتمالا ساده گذشت
سکوت کرد ..حرفی نزد و رفت تو فکر …دقیق تر نگاش کردم و هر چی دقیق تر میشدم پوزخندمم غلیظ تر میشد … مدتی سکوت شد ولی بالاخره
-باشه قبوله …اگه بابا قبول کرده منم مخالفتی ندارم …
با صداش چشم از صورتش برداشتم و یه تای ابرومو دادم بالا …زودتر از اونی که فکر میکردم قبول کرد
-باشه پس همین امروز با دوستت تماس بگیرو بهش بگو که از این مهمونیا خوشت اومده و دوست داری بیشتر توشون شرکت ….مجابش کن از این به بعد تو رم با خودش ببره
سری با نشونه باشه تون تکون داد
-الان زنگ بزنم ؟؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم …چهارو سی و پنج دیقه بود هنوز تا اومدن بهزاد افدم وقت بودن
-باشه الان زنگ بزن …صداشم بزن رو اسپیکر
دست برد وزیپ کوله پشتی مشکیشو باز کردو بعد زیرو رو کردنش گوشیشو کشید بیرون ….
همونطوری که داشت دنبال شماره دوستش میگشت منم باخیرگی نگاهش میکردم …حس کردم زیر چشمی نگام کردو خودش و جمع و جور کرد …پوزخندی به این کارش زدم و نگامو ازش گرفتم …
گوشی و گذاشت رو اسپیکرو گذاشتش روی میز …صدای بوق های کشیده پشت خط توی اتاق پیچیده بود ….
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۱]
#تاتباهی #قسمت۳۴ سومین بوق داشت میخورد که صدای دختری از پشت خط و شنیدیم
-الو جانم …
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید…سعی کرد لبخند ساختگی بشونه رو لبش …داشت حوصلمو سر میبرد یه جوری میخواست صحنه سازی کنه انگار دوستش از پشت تلفنم داشت با چشماش اینو دید میزد
-سلام لاله جونی …چطوری خانومی …
دختره با هیجان گفت
-به به مهسیما جون …کجایی تو دختر از داشتم از نگرانی دغ میکردم …چرا یه زنگ نزدی بهم …ببینم گیر که نیافتاده بودی ؟؟
تکیه زدم به صندلی و پامو انداختم روی اون یکی پام و با دقت گوشمو سپردم به حرفاشون
-نه بابا اوف چه خبر شد یهویی …منم در رفتم موقع فرار گوشی از دستم افتاد شکست گوشی نداشتم تماس بگیرم امروز زنگ زدم
-آخ ببخشید عزیزم توام کوفتت شد مهمونی …والا به خدا نمیدونم کدوم حرومزاده ای لو داده بود مهمونی رو وگرنه از این اتفاقا نمی افتاد هیچوقت
خندید –بیخیال بابا اتفاقه دیگه پیش میاد …ولی لاله بین خودمون باشه واقعا مهمونی باحالی بود حیف شد
دختره از پشت خط باخنده ریزی گفت
-خوشت اومد شیطون
بی حرف خندید
لاله-ببینم مهسیما مامانت اینا که نفهمیدن اونشب چی شد
-نه بابا مگه بچم بهشون بگم مامورا ریختن اونجا …اصلا نگفتم که مهمونی مختلط بود گفتم تولد خواهر دوستم بود .
نفس عمیقی که کشیدو منم از پشت تلفن حس کردم …
-خوب کردی نگفتی گیر میدادن بهت
-آره بابا میفهمیدن دیگه عمرا میذاشتن برم مهمونی و اینا
بلند زد زیر خنده-من تازه از اینجور مهمونیا خوشم اومده
دخترم بلند خندید
-ایول بابا توام آب ندیدیا شناگر خوبی هستی …ولی مامان و بابات بهت گیر میدنا زیاد شبا دودرشون کنی بیای بریم عشق و صفا
-نه بابا …مامان که همیشه خدا بیمارستانه بابام که تا دیر وقت شرکت میمونه …یک-دو همین بیاد خونه
-ایـــــول پس از این به بعد میبرمت یه جاهایی که بفهمی زندگی کردن به چی میگن
-پایتــــم
-الان کجایی ؟؟
-الان؟!…
نگاهی بهم کردو گفت
-خونه تنهام چطور؟؟
-پاشو بیا پیش من
-پیش تو ؟؟….
سوالی نگام کرد …با بستن چشمام بهش فهموندم قبول کنه
-باشه میام فقط آدرس خونتونوندارم من …
-خونمونونه عزیزم خونم …من تنها زندگی میکنم …آدرس و اس میکنم برات الان
-وای چه عالی من عاشق زندگی مجردیم…باشه بفرست آماده شم بیام ….
-اوکی گلم پس میبینمت دیگه کاری نداری ؟؟
-نه فداتم …فعلا
-بای گلم
گوشی و قطع کردو نگاه قهوه ایشو دوخت به صورتم …خوب حرف زده بود میشد روش حساب کرد …
-خوبه برو خونش ولی چیزی لو نده …خیلی عادی انگار نه انگار که چیزی از ماجراهای اخیر میدونی نه خانی اومده نه خانی رفته …
سرشو به معنی باشه کج کرد …
-جناب سرگرد
-سروان
اونقدر جدی این وتند این حرف و زدم که جا خورد و با چشمایی گرد شده نگام کرد
-بـ…بله جناب سروان …شما به لاله شک دارین
بالحنی سرد گفتم
-فعلا به اونش کاری نداشته باش کاری که گفتم و بکن
اخماش رفت توهم و خطی بین ابروهاش افتاد …با حرص گفت
-بله چشم
بلند شدو کوله شو انداخت روی دوشش
-دیگه میتونم برم ؟؟
بی حرف بلند شدم و با دست در خروج و نشونش دادم…با قدمایی تند از جلوم رد شدو رفت سمت درتا درو باز کرد همزمان دست پسری جوون که بالا اومده بود تا در بزنه رو هوا خشک شد …هردو بهم نگاهی انداختن و پسره بعد یه مکث کوتاه یه قدم رفت عقب و مهسیما به سرعت از کنارش رد شد
این پسر باید بهزاد اقدم باشه …با دقت نگاش کردم
قد متوسطی داشت و هیکلشم نمیشد گفت خوبه بیشتر پر بود …شلوار جین و پیراهن چهار خونه ای پوشیده بود و یه دستبند چرمیم به مچ دستش بسته بود …از مدل موهاش میشد فهمید از اون پسرایی که عشق جلب توجه دختراس
موهایی سیخ و فشن که با کمی دقت میشد فهمید که موهاش رنگ شده
ولی اونقدر پرنگ بود که تو نگاه اول نمیشد تشخیص داد و ابروهاشم دست کاری شده بود ….نگاشو از مهسیما گرفت و برگشت سمت من که با ریز بینی داشتم آنالیرزش میکردم …لبخند تصنعی زد
-سلام من بهزاد اقدمم…فک کنم شما باهام تماس گرفته بودین …چون گفتن اینجا اتاقتونه
جدی نگاش کردم …
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۲]
#تاتباهی #قسمت۳۵ -درسته بفرمایید تو …
قدم جلو گذاشت و درو پشت سرش بست …با دست اشاره به جایی کردم که تا چند دیقه پیش جای مهسیما بود …اومد جلو و دستشو درزا کرد سمتم …بی تفاوت و آروم دستمو توی دستش گذاشتم و هر دو فشار آرومی به دستای هم وارد کردیم …
نشست روی صندلی و در حالیکه لبخند میزد نگاهم کرد
-خب بفرمایید من در خدمتم
نشستم توی جای قبلیم یکی از پاهامو انداختم روی اون یکی پامو نگاه جدیمو دوختم تو چشاش
نفس عمیقی کشیدم و دهن باز کردم
-آقا بهزاد تو توی اظهاراتت گفتی که قرار بود با فاطمه به یه مهمونی بری درسته؟
بی هیچ تعللی گفت
-بله درسته
-و اون مهمونی کنسل شد ؟!
مثله من کمی بیشتر به صندلی تکیه زدو یه پاشو انداخت روی اون یکی
-بله درسته …دوروز قبلش متاسفانه من از روی چهار پایه افتادم پایین و پام شکست و نتونستیم که بریم
-دقیقا مهمونی کی بود ؟!به چه مناسبتی ؟؟
سرشو کمی چرخودو یکم مکث کرد …
-خب راستش…یه دور همی ساده بود چندتا دوست بودیم که برای شب نشینی میخواستیم دور هم جمع بشیم …
پوزخندی زدم که اونم دید ولی به روی خودش نیاورد…
-خب نگفتی مهمونی کی بود !!
شونه ای بالا انداخت
-مهمونی یکی از بچه ها بود …اسمش سعید بود تازه باهم رفیق شده بودیم
یه تای ابرومو دادم بالا
-بودین؟؟….یعنی دیگه نیستین ؟
-نه …یعنی چه طوری بگم از بعد اون مهمونی چون نرفتیم بهش برخورد فک کنم …چون دیگه کم کم یکم باهام سرسنگین شدو بعدم الان که دیگه دیگه کلا زنگ و اینام نمیزنه
ابروهامو جمع کرد…بعد مهمونی کلا رابطشو باهاش قطع کرده …
-چطوری با این پسره سعید آشنا شدین ؟؟و دقیقا از کی؟!
دستشو تو هوا تکون دادو کمی فک کرد
-والا زمان دقیقشو که یادم نیست حدودا چهار پنج ماهه پیش بود که باهاش آشنا شدم…تو یکی از مهمونیای بچه ها بود ..پسر بدی به نظر نمی اومد آدم پایه ای بود
یه تای ابرومو انداختم بالا
-زیاد مهمونی میری ؟!
تک خنده ای کردو دستشو برد سمت موهای جلوش
-خب جوونیم دیگه …باید جوونی کنیم …مام دلمون به این یکی دوتا مهمونی تو هر ماه خوشه …
لبـ ـام یه ورش رفت بالا …دلخوشی …
-گفتی که فاطمه زنگ زد و از سعید معذرت خواهی کرد درسته ؟
سری به نشانه بله تکون داد …
-جلوی تو زنگ زد ؟؟
-اوم …نه ..شمارشو دادم خودش زنگ زد …
-چی گفته بود …
شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم والا ..نپرسیدم از فرداش بود که دیگه فاطی و ندیدم …فرصت نشد بپرسم
نفس عمیقی کشیدم و کمی مکث کردم …
-ببینم آخرین بار کی با فاطمه حرف زده بودی ؟
دستشو گذاشت رو پیـ ـشونیشو چشماشو بست
-فک کنــــم صبح…نه نه !…همون روز ناپدید شدنش ساعت چهار –چهارو نیم اینا بود …گفت که مهمون دارن و امشب نمیتونه زیاد صحبت کنه…فردا همو بعد کلاس زبان میبینیم
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میرفت …پدرو مادر فاطمه آشوری حرفی از مهمون نزده بودن …
نگاه مـ ـستقیممو زوم کردم رو چشماشو خیره نگاهش کردم …
-دوسال بود با فاطمه بودی درسته
سرشو به معنی آره تکون داد …چشمامو ریز کردم و زل زدم به چشمای خونسردش
-الان باید خیلی برات سخت باشه که نمی دونی کجاست و چی شده ؟درست نمیگم؟!
لبخند ژکوندی زد-مسلما همینطوره
-اون دختری که الان باهاش دوستی …همون که باهم رفته بودین کافی شاپ و میگم …
رنگش پرید سریع پاشو از روی اون یکی برداشت و صاف نشست
-نه اشتباه میکنین من و سمیراباهم دوست نیستیم فقط دوتا دوست معمولی هستیم
با تمسخر نگاش کردم
-دوست نیستید ولی دوست معمولید ؟؟
سعی کرد آروم باشه
-اون دوست صمیمی فاطمس ….بعد از فاطی خیلی کمکم کرد تا بتونم باز روحیمو بدست بیارم ….
-ولی لحنش کمی صمیمی تر از یه دوست معمولی بود …نبود؟!
لبخند مصنوعی زد-نه کلا دختر صمیمی و مهربونیه…امروزم اومده بود باهم بریم کافی شاپ تامنو از تنهایی در بیاره
باز لبـ ـام یه ورش رفت بالا
-تنهایی ؟؟
-خوب …خوب من بعد فاطمه خیلی احساس تنهایی میکردم نیاز داشتم کسی باشه که تنهایهامو پر کنه و یه همدم خوب باشه برام…فاطمه دختر خوبی بود من خیلی وابستش بودم
یه تای ابرومو دادمب الا و با لحنی که ناخواسته توش تمسخر موج میزد گفتم
-بودی ؟؟
دستپاچه شده بود از افعال تک کلمه ای که سوالیش میکردم و اونو تو تنگنا میذاشتم
-یعنی هنوزم بهش وابستم واقعا بعد اون داغون شدم …
چشمامو ریز کردم و با جدیت نگاهشو که سعی میکرد از نگاه من بدزدتشو شکار کردم
-ببینم یه سوال چرا جوری حرف میزنی که انگار میدونی دیگه فاطمه بر نمیگرده …هنوز که هیچ کس نمیدونه اون دقیقا کجاست و چه اتفاقی براش افتاده …
دستپاچه سر جاش یکم تکون خورد
-نه سوء تفاهم شده منظورم این نبود که اتفاقی براش افتاده کلی گفتم
نفسمو با صدا دادم بیرون
-آها…درسته
پامو از روی اون یکی برداشتم و خم شدم جلو و دستامو تکیه زدم به زانو هامو قلاب کردم توهم
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۳]
#تاتباهی #قسمت۳۶ -خب ببینم تو عکسی از این سعید داری ؟؟
انگار با عوض کردن بحث راه گلوش باز شد چون نفس عمیقی کشیدو چشماشو بست
-نه …راستش نشده بود تا عکسی باهم بگیریم
-شماره تلفنی چیزیم ازش نداری ؟
-نه خطشو عوض کرده …
حس میکردم این سعیده بی ربط به این ماجراها نیست و هر لحظه حسم داشت قوی تر میشد …
دستمو گذاشتم رو زانو هامو بلند شدم …دستمو دراز کردم سمتش …
-خوب جناب اقدم ممنون که تا اینجا اومدی و جواب سوالامو دادی
بلند شد …دستشو گذاشت توی دستم…
-خواهش میکنم امید وارم تونسته باشم کمکی به پیدا شدن فاطمه بکنم
-منم همینطور ..دیگه فعلا کاری با شما نداریم ولی لطفا در دسترس باشین
-حتما …
خداحافظی گفت و از اتاق زد بیرون و پشت بندش منم از اتاق اومدم بیرون باید میفهمیدم این سعید کیه و اون شب فاطمه به اون مهمونی رفته یا نه…..
زمانی سر راه م قرار گرفت
-چی شد چیزی و که میخواستی و فهمیدی ؟؟
سوالشو بی جواب گذاشتم و با جدیت گفتم
-سریع تر همه رو جمع کن اتاق سرگرد
دیگه نایستادم و سریع از کنارش رد شدم …
بعد ده دیقه همگی تو اتاق مهیار جمع شدن و منتظر چشماشون زوم بود روم تا ببینن چی میخوام بگم ..مهیار ساکت ولی با اخم خیره بود بهم …مشکلی باهاش نداشتم ولی کاملا میفهمیدم که خیلی با من مشکل داره …..
رو کردم سمت همشونو با صدایی جدی و محکم شروع کردم
-تا اینجا به چند تا گزینه خوردیم
-سهراب مددی …رضا رسولی…ارسلان امیری …و الان ….(به چشمای مهیار زل زدم )سعید …
سروان مقدم دستاشو از زیر چادرش در آوردو گذاشت روی میز
-سعید؟!…این دیگه کیه
صندلی و عقب کشیدم و نشستم روش …تو چشم تک تکشون نگاه کردم …این کارم باعث میشد همیشه حرف حرف من باشه و از موضع قدرت باهاشون برخورد کنم
-سعید کسیه که اسمش توی هر دوتا پرونده فاطمه آشوری و فرشته اسعدی اومده …کسی که دوماه قبل ناپدیدی فاطمه با دوست پسـ ـرش توی یکی از مهمونیا دوست میشه و دقیقا بعد از ناپدیدی اون غیبش میزنه جالب اینجاست فاطمه دقیقا فردای همون روزی غیب میشه که شبش سعید اونو دوست پسـ ـرشو به یکی از مهمونیاش دعوت کرده بوده
مهیار بالاخره تکیه شو از میزش بداشت و اومد نزدیک تر با کنجکاوی گفت
-خب و ربطش با فرشته چی بوده ؟؟
گردنمو کج کردم و با پشت انگشت اشارم دستی به چونه تیزم کشیدم
-ربطش اینجاست که فرشتم دقیقا با یه پسر دوست شدهب وده به اسم سعید که از قضا قرارم بوده باهم به یه مهمونی برن …دقیقا مثله مودای قبلی …و اینکه هیچ نشونی الان از این سعیده نیست…
مهیارخطی انداخت بین ابروهاشو توی فکر فرو رفت
-پس با این حساب اگه همه اینا رو بزاریم کنار هم …سعید یه علامت سواله و مجهوله …مهمونی هایی که سعیدم توشون بوده
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۴]
#تاتباهی #قسمت۳۷ .ارسلانی که مرده ولی این روش فقط مختص اونو باندش بوده و دونفری که مسئول دزدین دختران
همگی بی حرف خیره بودیم بهم…
مهیار سرشو چرخوند سمت من
-فرزام سریعتر باید این سعیدو پیدا کنی چطوریشو نمیدونم ولی باید سعی کنیم گیرش بیاریم
تکیمو از صندلی برداشتم و کمی خم شدم جلو
-یه پیشهادی دارم
همه سرا چرخید به طرفم
-نظرت چیه ریز آخرین مکالمات فاطمه آشوری رو در بیاریم و ببینیم چی گفته …اصلا به اون مهمونی رفته یا ما الکی رو موضوع مهمونی کلیک کردی
گره ریزی بین ابروهاش انداخت و برگشت سمت سروان مقدم
-جناب سروان یه نامه از دادگاه بگیرو ببر از مخابرات ریز مکالمات فاطمه آشوری و فرشته اسعدی رو در بیار
زمانی ومحمدی با تعجب گفتن
-ریز مکالمات فرشته اسعدی دیگه به چه دردی میخوره ؟…
تونستم بفهمم چی تو سرش میگذره …رومو چرخوندم سمتش
– میخوای ببینی این سعید همون سعیده یا نه …آره؟
مهیار بی حرف خیره شد بهم و سری به نشونه تائید تکون داد
مقدم گفت
-قربان درمورد آیهان و ایناز امیریم تحقیق کردم ….آیهان درسته که آمریکاست و چندین ساله ایران نیومده ولی خواهرش آیناز سه سال پیش ایران و ترک کرده و به مدت یک سال و نیم توی کشور بوده و اطلاعات ما راجبش ناقص بوده
مهیار خطی افتاد بین ابروهاش با جدیت گفت
-سه سال پیش ؟؟….
دستی به ته ریش زبر صورتم کشیدم …
-پس با این حساب اون شیش ماه بعد از مردن ارسلان وارد کشور شده بوده این یکم عجیبه
محمدی –نه کجاش آخه …خوب پدرش مرده بودو برای خاکسپاری چون نیومده بوده اومده سر حاک پدرش …
مهیار دستاشو زیر چونش قلاب کرد
-نه امکان نداره …شیش بعد از مرگ پدرت بیای …از طرفی برادرت نیاد ….حتی اگه احتمالی که تو دادی درست باشه موندنش نباید یک سال و نیم طول میکشید
نفسمو با صدا دادم بیرون …
-شک دارم
همه سرشون چرخید سمتم مهیار گیج پرسید
-به چی ؟؟!!
خیره شدم به عکسایی که روی میز بود
-به اینکه آیهان امیری تا حالا ایران نیومده باشه …اون مسلما میدونسته پدرش چیکارس و چقد پول و پله برای خودش جمع کرده …و از طرفیم اون دم دمای آخر زندگیشم که تومور داشته زیاد عقلانی به نظر نمیرسه که آیهان برای دیدن پدرش نیومده باشه
مهیار با دستش روی میز ضرب گرفت
-تحقیق کنید ببیندی این آیهان الان تو آمریکا چیکار میکنه …وضعیت مالیش چه جوریاس …همینطور آیناز امیری …عکسای جفتشونم میخوام …
برگشت سمت مقدم
-ببینم اون پانزده روز مرخصی ایرج نامدار و تونستی بگیری
مقدم –بله قربان گفتن امروز حکم صادر میشه و برامون میفرستن
برگشت سمت من
-سعیدو پیدا کردن ربطش به این اتفاقا به عهده تو …(سرشو چرخوند سمت محمدی )میخوام همه اطلاعاتی که میتونی و ازریز و درشت راجب آیهان و آیناز امیری برام گیر بیاری مقدمم بره دنبال ریز مکالمات فرشته اسعدی و فاطمه آشوری من و زمانیم میریم زندان برای بازجویی …باید سرعت عمل داشته باشیم سریع باشین
همگی بلند شدیم…
-برید سریع تر دنبال کارایی که گفتم
همگی راه افتادیم از اتاق بزنیم بیرون که با شنیدن صداشایستادم
-فرزام تو بمون کارت دارم …
محمدی آخرین نفر خارج شدو درو بست برگشتم طرفش…اومد جلو و روبه روم ایستاد …تقریبا قدمون یکی بود و اون شاید سه چهار سانتی از من بلند تر بود ….
هردو با غرور و جدیت خیره بودیم تو چشمای هم …بالاخره اون رشته بین نگاهامونو کند و دهن باز کرد
-نمیخوام یه تار مواز سر خواهرم کم بشه …
حرفی نزدم و کماکان با بی تفاوتی و باجدیت خیره بودم بهش…دستی کشد پشت گردنش
-نمیدونم چه فکری تو سرته …نمیخوامم بدونم ولی امید وارم تو این نقشه هایی که داری میکشی آسیبی به مهسیما نرسه
بازم حرفی نزدم و حس کردم دارم با سکوتم حسابی عصبیش میکنم …
با حرص غرید
-حرف من جواب نداشت ؟!
خونسرد دستمو فرو کردم توی جیب شلوارم
-سوالی نپرسیدی که جوابی بدم
خط افتاد بین ابروهاش و اخماش رفت توهم …با صدایی که رگه های عصبانیتم تولحنش پیدا بود گفت
-میتونم امید وار باشم که مواظبشی ؟این قول و میدی که آسیبی بهش نمیرسه
خونسرد تر از قبل گفتم
-من قولی به کسی نمیدم ولی همه تلاشمو میکنم تا خانوم سارنگ صدمه ای نبینن
نگام کرد …نگاش کردم …دیگه حرفی نمونده بود بی حرف چرخیدم و پشتمو بهش کردم و راه افتادم سمت در
من له له خواهرش نبودم اما شغلم و وظیفم ایجاب میکرد ازش مواظبت کنم …
*
ریز مکالمات جلوم بود و یه ماژیک های لایت قرمزم دستم بود … شماره ها باهم نمیخوند…پیش بینیشو کرده بودم
خیره شدم به مکالمات فاطمه آشوری ….یک بار با سعید تماس گرفته بود و شیش تام پیام بینشون ردو بدل شده بود …
شروع کردم به خوندن پیاما …حدسمون درست بود فاطمه رو به اون مهمونی دعوت کرده بودو انجوریم که معلومه اونم موافقت کرده …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۵]
#تاتباهی #قسمت۳۸ مکالمات فرشته رو گذاشتم جلوم ….دقیقا ازهفت ماهه پیش پیاماو مکالماتشون با هم شروع شده بود …
پیامای عادیشونم میخوندم …حرفای کسل کننده و مزخرفشون حسابی سرم و درد آورده بود ….بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه …
لیوان و برداشتم و کمی آب جوش ریختم توش و یه کیسه از چای سبز و انداختم داخلش
کف دستمو گذاشتم زیر فکمو گردنمو کج کردم …صدای ترق شکستن استخوناش حالمو بهتر کرد …
دست بردمو لیوان و برداشتم و راه افتادم سمت کاناپه …
لیوان و گذاشتم روی میز تا خواستم بشینم صدای تلفن بلند شد …بی توجه بهش نشستم روی کاناپه و باز در ماژیک و باز کردم
تلفن رفت رو پیغامگیر
“الو فرزام …مادر کجایی پس ؟!چقد تو بی معرفتی …خیر سرم پسر زایدم تا یه زنگ نزنم نباید یه زنگ بزنی حال مادرتو بپرسی؟…بابا منم مادرم دلم براتـ..”
پفی کردم و بلند شدم تلفنو برداشتم
-سلام مادر جون…
باشنیدن صدام عین بچه ها ذوق کرد
-ای وای خونه ای تو ؟
خودمو پرت کردم روی کاناپه …
-بله مادر خونم …دستم بند بود نتونستم جواب بدم
صداش گله مند شد …
-مادر تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم …زندم …نباید حال من و پدرت و بپرسی ؟؟
بازم حرفای تکراری …گاهی خسته میشدم از این همه تکرار …
-مادر یادمه پدرتکلیف خودمو خودشو معلوم کرده…گفت که دیگه نمیخواد صدامو بشنوه
این بار بغض بود که روخت تو صداش
-الهی قوربون چشمات شم مادر …اون قضیه دیگه تموم شده رفته …بده بین پدرو پسر گله و کدورتی باشه …باباتم یکم ازت دل چرکینه بهش زنگ بزن سلامتو بی علیک نمیذاره مادر دیگه از اون تب و تاب اولاش افتاده …
سرمو به پشتی کاناپه تکیه دادم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم و با انگشتام فشارشون دادم …
-مادرجون…
ساکت شد …کلافه دستی به ته ریشام کشیدم
-ببین مادر جون من هیچ گله و شکایتی از آقاجون ندارم …یه مشکلی بوده تموم شده و رفته …هر موقع دل آقاجونم باهام صاف شد من خودم زنگ که خوبه میام دستشم میبـ ـوسم …
-اما آخه مادر …
نذاشتم بحث و کش بده
-وضعیت قلبت چطوره؟
فهمید بحث و عوض کردم …چند لحظه ای سکوت کردو بعدگفت
-خوبه اونم درداش کمه …توکه برگردی تهران و با پدرت آشتی کنی دیگه دردنمیکنه
پف بلندی کردم …نمیخواست تمومش کنه …
-چشم مادر زیاد به قلبت فشار نیار قرصاتم سر وقت بخور…من دیگه باید برم کار دارم
-فرزام …
-جانم؟؟…
-تو رو خدا مواظب خودت باش مادر …یکمم بیشتر مارو یاد کن
چشمامو چرخوندم و نگامو سر دادم رو کاغذا
-چشم مادر جون …چشم کم نگران من باش
-نگران نباشم چیکار کنم آخه …از دار دنیا همین تو برام موندی زبونم لال اگه…
دیگه توجهی به حرفاش نکردم نگام ثابت شد روی دوتا از پیاما ….
سریع گفتم
-مادر جون من بعدا باهات تماس میگرم فعلا خدافظ
منتظر نشدم خدافظی کنه و سریع قطع کردم
با دقت شروع کردم به خوندن پیاما..
“ببین به کسی نگو میای مهمونی …فردا پس فردا برات دست میگیرن …”
این جمله عینن تکرار شده بود …هم تو پیامای فاطمه و هم فرشته …
روشو با ماژیک قرمز خط کشیدم که نگام رفت سمت پیامای بالایی …توی اکثر پیاما از کلمه …”نه بابا…” حدس زدم باید تیکه کلامش باشه سریع برگه مکالمات فاطمه رو گرفتم تو دستم …
ناخداگاه لبـ ـام کج شد …خودشه …این سعید همونه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۶]
#تاتباهی #قسمت۳۹ …جمله ی تکراری وتیکه کلامی که تو هر دو پیاما ازش استفاده شده…
سریع دور کلمات های لایت کشیدم …تا خواستم ر ماژیک و ببندم گوشیم روی میز لرزید …ماژیک و پرت کردم رو کاغذا و دستمو بردم سمت گوشی اسم “رو گوشی بود MAHSIMA”
یه تای ابرومو دادم بالا و تماس و وصل کردم
-الو
صداش تو گوشی پیچید
-سروان شمسایی؟؟
-خودمم
-من مهسـ…
-شناختم
حرفشو خورد …نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم نزدیک یازده و نیم بود
-مشکلی پیش اومده این وقته شب تماس گرفتی؟
لحنش آروم بودو خیلی با طمنینه حرفاشو میزد
-نه ولی گفته بودین اگه خبری شد بهتون بگم
کنجکاو شدم
-خب ؟؟
-امروز رفتم خونه لاله …گفت که دوازدهم همین ماه یه مهمونی دیگه ترتیب دادن …گفت تو یاخچیانه و میتونم باهاش برم
-خب ….آدرس دقیقی نداد
-نه هنوز فقط گفت نوزدهم این ماه تو یاخچیانه طرفای ساعت ۸-۹شروع میشه
زیر لب زمزمه کردم عالیه…
-اوکی آماده باش …نوزدهم حتما باید به اون مهمونی بری …
-باشه فقط مهیار ….
حرفشو ادامه نداد حدس میزدم نگران مخالفت اون باشه …
-نگران نباش پدرت اجازه داده و خود سرگردم فک نکنم دیگه مخالفتی داشته باشه
-مطمئن باشم ؟…
-فعلا فقط آماده باش
-باشه پس …شب خوش جناب سروان
تا اومدم تشکر کنم صدای بوق آزاد گوشی تو گوشم پیچید …اخم کردم …دوست نداشتم کسی زودتر از من تلفن و قطع کنه ..
با اخم به صفحه گوشی نگاه کردم و رفتم تو لیست مخاطباش
“مهیار سارنگ”
دستم اسمشو لمس کردو صدای کشیده اولین بوق تو گوشم پیچید و بعد دوتا بوق صدای جدی و مردونش جای بقای کشیده انتظارو گرفت
-الو ..
تکیمو زدم به کاناپه و پاهامو طبق عادت دراز کردم روی میز
-سلام …فرزامم
تعجب کرد
-سلام …اتفاقی افتاده ؟؟
خونسرد گفتم
-آره …دوتا خبر دارم
-خب؟!
– اول اینکه سعید همون سعیده …ریز مکالمات و پیاما رو خوندم …به احتمال نود درصد خودشه
حس کردم صداش پر شد از هیجان
-این عالیه … خب خبر دومت ؟؟
-نوزدهم یه مهمونی دیگس و….(کمی مکث کردم شک داشتم برای گفتنش )و اینکه خواهرتم باید بره به اون مهمونی
ساکت شد …جز صدای نفسای بلند و کشیده و خش دارش چیزی به گوشم نمیرسید…
-باشه …حواستونو جمع کنید خودت و یکی دیگه زا مامورای با جربزه رو ببر و یکی از مامورای خانومم میزارم حواسش به مهسیما باشه …
-یه پیشنهادی دارم …
حرفی نزدو منتظر ادامه حرفم شد ..لیوان چاییمو که حالا حسابی سرد شده بودو برداشتم و یه قلپ ازش خوردم …از تلخیش اخمام رفت توهم
-بهتره برای اینکه کمتر نگران اون باشیم بزاریمش تا یکی از مربیای رزمی کار اداره باهاش فشرده دفاع شخصی کار کنه …اینطوری بهتره
-فکر خوبیه فردا تو اداره راجبش حرف میزنیم ….
-باشه …منم چیز جالبی امروز گیر آوردم …ارسلان تنها دونفر دست چپ و راستش توی کاراش بودن …حدس بزن کی !
خونسرد ولی با کمی شک گفتم
-آیهان و آیناز امیری درسته ؟؟
-دقیقا…
-حدس میزدم …
-منم همینطور ولی حالاکه مطمئن شدیم پس میتونیم بگیم ممکنه باند ارسلان هنوزم فعالیت داشته باشه ولی اینبار دختر و پسرش دارن کاراشو ادامه میدن …
-آره بهتر بیشتر راجب اون دوتا بدونیم …
-درسته تا فردا همه اطلاعات آماده میشه …
-اهوم …خوبه….
هردو ساکت شدیم …اینبار ناخواسته یه لبخند کمـ ـرنگ نشست روی لـ ـبم انگار یکی دیگم مثله من بود …هردو منتظر بودیم اون یکی خدافظی کنه …بعد چند ثانیه وقتی دیدم خیال نداره حرفی بزنه بی خیال تماس و قطع کردم و گوشی و پرت کردم کنارم رو کاناپه …
دستمو گذاشتم روی پشتی کاناپه و اون یکی دستمم که لیوان توش بودو آوردم بالا و یه نفس همه محتویات لیوان ویه نفس سر کشیدم …
حس کردم گلوم یه لحظه سوخت از تلخی این چایی …اون یکی دستمم گذاشتم طرف دیگه کاناپه و سرمو تکیه دادم به پشتی و چشمامو بستم …عادت به خواب نداشتم ولی چشم بسته خوب بلد بودم ذهنمو آزاد کنم ….حالا که بعد پنج ماه سر کارم بر گشته بودم بایداز پس خودم و پرونده هام بر میومدم ….
هر چهار نفر نشسته بودیم و منتظر محمدی بودیم…تقه ای به در خورد مهیار برگشت سمت در
-بفرمایید
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳.۰۹.۱۷ ۲۱:۵۶]
#تاتباهی #قسمت۴۰ محمدی با عجله وارد اتاق شدو در حالیکه نفس نفس میزد گفت
-شرمنده قربان تا همین چند لحظه پیش عکسا نرسیده بود
مهیار جدی نگاش کرد
-خیلی خوب سریعتر بیار ببینیم این دوتا خواهر برادر چی کاره هستن
چراغا رو خاموش کردو رفت پشت لب تاپ ….فلش و انداخت توشو پروژکتورو روشن کرد ….چند ثانیهطول کشید تا صفحه بیاد بالا …بعد چند لحظه عکس یه پسر جوون حدودا سی الی سی و یک با کت و شلوار خودش دوخت و هیکلی متناسب اومد روی صفحه …قیافه معمولی داشت ولی میشد گفت به خاطر چشمای مشکی که زوم بود روی دوربین و استایلش جذابه
محمدی شروع کرد
“آیهان امیری ….سی ساله متولد تهران …توی ایران دانشجوی دانشکده هنر بوده و رشتش بازیگری بوده و ده سال پیشم از ایران رفت آمریکا و ظاهرا همونجام این رشته رو دنبال کردو الان یکی از استادای همون
دانشگاهه
وضعت مالی خیلی خوبی داره و میشه گفت یه مرد جوون و پولدار به حساب میاد طوری که خونش اطراف خیابون منهتن آمریکاست که یکی از گرون قیمت ترین خیابونای نیویورک به حساب میاد …هیچ سوء سابقه یا رفتار مشکوکی تا به الان نداشته و از ده سال پیش تا الان وارد کشور نشده ”
زد روی عکس بعدی …با اومدن عکس نگام به جای صفحه پرژکتور قفل شد روی مهیاری که با بهت و حیرت خیره شده بود به عکس …حس کردم رنگش پرید و دستاش و سفت مشت کرد …مردمک چشماش داشت سرگردون توی کاسه چشمش میچرخید …حس کردم مهیار این دختر قد بلندو خوش هیکل با چشمای آبی و موهای بلوطی رنگ و میشناسه
مثله برادرش بود بیشتر از خوشگلی میشد صفت جذاب و بهش داد ….
“آیناز امیری …بیست و پنج سالشه و طراح مد و لباسه تو آمریکا…مثله برادرش وضع مالی خیلی عالی داره و توی آپارتمان شیک و لوکس توی یکی از خیابونای منتهی به همون خیابون پنجم منهتن زندگی میکنه ….
برخلاف برادرش همونطوری که میدونین یه سال و نیم ایران بوده و تو این مدتم به ظاهر مشغول انحصار وراثت بوده …
آیناز یه پسر هفت ساله داره که بچه دوست پسـ ـرش بوده”
هرلحظه که محمدی جلوتر میرفت مشت مهیار سفت تر و رگای گردنش برجسته تر مشیدن
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفای محمدی بی توجه به جمع سریع بلند شدو از اتاق زد بیرون …پس حدسم درست بود مهیار اون دخترو میشناخت …
همه با تعجب به مسیر رفتنش نگاه کردن …سعی کردم ذهنشونومنحرف کنم …
با جدیت گفتم
-همگی آماده بشین برای پنجشنبه هفته بعد که قراره مهمونی بر گزار بشه …نباید هیچ اشتباهی رخ بده
همگی گیج نگام کردن زمانی با بهت گفت
-سرگرد کجا رفت یدفعه ؟؟؟
سرد گفتم-به ماها ربطی نداره …سرتون به کار خودتون باشه …
بلند شدم و بی حرف از اتاق زدم بیرون …نمیخواستم فعلا چیزی رو به روی خودم بیارم الان وقتش نبود
رفتم تو محوطه پشتی اداره و سیگری از توی جیبم برداشتم و روشنش کردم …
نگاهی به فیلترش کردم که داشت ذره ذره میسوخت….این روزا خیلی داشت مزخرف و بیهوده میگذشت …
انگیزه ای برای زندگی نداشتم همه زندگیم خلاصه شده بود توی کاری که دیگه حتی اونم دوست نداشتم ….
خیره شدم به سیـ ـگارو پوزخندی زدم …دیگه حتی اینم دوست نداشتم …این روزا چقد روزام پر چیزا و لحظه هایی که دوسشون ندارم
***
آخرین تیرمم پرتاپ کردم …مثله قبلیا صاف خورد توی سیـ ـنه سیبل متحرک ….اسلحمو گذاشتم روی میز جلوموگوشی صدا خفه کنی که رو گوشام بودو و از توی گوشم در آوردم …صدای شلیک گوله ها عصاب خورد کن بود …اسلحمو برداشتم و گلوله هاشو چک کردم و از سالن زدم بیرون …
از در باشگاه مخصوصی که برای تمرین تیر اندازی و ورزش و آماده سازی بود زدم بیرون ….رفتم سمت مزدای جدیدم …دستمو بردم که درشو باز کنم چشمم افتاد بهش …از آخرین باری که دیدمش پنج-شیش روزی میگذشت
میدونستم تو همین باشگاه دارن باهاش دفاع شخصی کار میکنن …دستم روی در موندو با دقت نگاش کردم …
آرنجمو گذاشتم روی سقف ماشین و انگشت اشارمو گذاشتم گوشه لـ ـبم وخیره شدم بهش…
حواسش به من نبود …داشت توی ساک ورزشی که دستش بود دنبال یه چیزی میگذشت و موهای بلند و لخـ ـتش بهش مجال گشتن نمیدادن ….
یه لحظه یه فکری بد جوری رومخم رفت ووسوسم میکرد انجامش بدم …با قدمایی آهسته و محکم راه افتادم سمتش …اصلا حواسش به من نبودو همچنان داخل ساکش در گیر بود …درست پشت سرش بودم …
انگار چیزی و که میخواست بالاخره پیدا کرد …سریع سرشو آورد بالا و موهای و بلندشو که تا زیر چونش میرسیدو داد تو….کارش بی فایده بود چون باز ریختن جلو صورتش …خواست اولین قدم و برداره که همزمان پامو آوردم بالا و با نوک کفشای ورنی و براقم پشت کفششو لمس کردم و همین شارژ کوتاه باعث شد تعادلشو از دست بده و روی جوب جلوی باشگاه تلو تلو بخوره
@nazkhatoonstory