رمان آنلاین تا تباهی قسمت ۶۱تا۸۰
رمان:تاتباهی
نویسنده:پریناز بشیری
#تاتباهی #قسمت۶۱ نیما پارچو گذاشت روی تخـ ـت و خودشم کفشاشو در آورد و نشت رو تخـ ـت …بعد چند دیقه غذاهامونو آوردن …همگی مشغول شدیم …
بعد شام بلافاصله راهی شدیم …با دقت پشت سرشون حرکت میکردم …مهسیما تا ساعت دوازده و نیم بیدار بود ولی بالاخره خوابش برد … گرم کنمو که انداخته بودم رو صندلی عقب و آروم خم شدم و برداشتم … ماشین و کشیدم کنار و رو تنش مرتب کردم… به خاطر قولی که به سرهنگ داده بودم شدیدا احساس مسئولیت میکردم …. نباید میزاشتم اتفاقی واسه دختر کوچولوش بی افته …
حرکت کردم و پخش و در حد امکان صداشو آوردم پایینتر و به راهم ادامه دادم …
چشمم به صفحه گوشیم افتاد که در حال ارزش خاموش وروشن میشد … به اسم آقا جونی که رو صفحه نمایش داده میشد خیره موندم ….نمیتونستم ماشین و نگه دارم ممکن بود گمشون کنم ….
دست بردم و هندسفری و انداختم توی گوشم
-الو …سلام آقاجون
-سلام …
نگاهی به ساعت انداختم ۱۲:۵۰ دیقه بود با تعجب گفتم
-اتفاقی افتاده این ساعت زنگ زدین ؟؟
-از سر شب دو سه بار زنگ زدم به گوشیت بر نداشتی !…
نگاهی به صفحه گوشی انداختم …فک کنم نشنیده بودم …
-شرمنده …رو ویبره بود خودمم تو ماشین نبودم …
-زنگ زدم خونت اونجام نبودی
-ماموریتم ..
-کی برمیگردی ؟
-معلوم نیست شاید جمعه
-فکراتو کردی ؟؟
چشمامو سفت روهم فشار دادم
-آقا جون یادمه گفتین یه هفته بهم وقت میدیدن …هرچند اونم نیازی نیست من قبلا فکرامو کردم
با تمسخر گفت
-ونتیجش ؟!
-بعد به دنیا اومدن بچه همه چیو تمومش میکنیم …
– اون وقت این تصمیم هر دو نفرتون بوده
نفس عمیقی کشیدم
-بله
-ولی ترنم یه چیز دیگه میگه اون میگه من زندگیمو دوست دارم … میخواد بچشو کنار پدرش بزرگ کنه …میگه تنهایی ازپس بزرگ کردن بچه بر نمیاد
پوزخندی زدم
-مگه قراره اون بچه رو بزرگ کنه ؟؟؟
انگار از حرفم گیج شد برای همین ساکت شد …با لحنی جدی گفتم
-آقاجون من تصمیم و گرفتم و با نهایت احترام میگم چه شما یا هر کسه دیگه ای که بیاد نمیتونه این تصمیم و عوض کنه …از اولم ازدواج ما به اصرار شما بود و بی توجه به سلیقه و خواست من …ولی به حرمت اسمی که رفت تو شناسنامم و خطبه ای که جاری شد به عنوان زنم قبولش کردم و با بدو خوبش ساختم …ولی دیگه شرمندم ظرفیت من از این پر تر نیمشه
عصبی شد و داد زد
-دِ آخه پسر تو چه مرگته …بگو بدونم چرا میخوای دختر به این خوبی و طلاق بدی …خوشی زده زیر دلت …چرا انقد سخت مگیری ؟؟
پوزخندی زدم …خوشی … برگشتم سمت مهسیما خواب بود هنوز….صدای گوشی و کمی آوردم پایین تر
-من ؟…آقاجون من آدم سخت گیری نیستم مشکل من اینکه آدم سخت گیر میاد تو این دورو زمونه
-آخه بگو چه مرگته …چی از این دختر طفل معصوم دیدی که اینجوری داری تیشه به ریشه خودشو خانوادش میزنی
بحث و تموم کردم نمیخواستم کشش بدم …
-متاسفم آقاجون من دیگه باید برم … به مادر جونم سلام برسونید
منتظر جوابی نشدم و قطع کردم …حرف زدن و تلاش واسه قانع کردن آقاجون و بقیه بی فایده بود …ازدواج با ترنم از اولم اشتباه بود ولی کسی نمیخواست این اشتباه و بپذیره …من تاوان اشتباه دیگران و دارم پس میدم …وقتی که از چشم پدرم که جونش به جونم وصل بود افتادم فهمیدم چقد سخته دیگران خطا کنن و تو تاوان پس بدی …
اوایل برام خیلی مهم بود که نظر آقا جون و تغیر بدم ولی از یه جایی به بعد دیگه هیچی برات مهم نیست…
به خودت که میای میبینی نسبت به اطرافیانت از عزیز ترینشون تا نفرت انگیز ترینشون فقط یه حس داری ….حس بی تفاوتی …
نه از اینکه کسی دوست داشته باشه و جونش برات در بره خوش حال میشی و از اینکه کسی حالش ازت بهم بخوره و ازت متنفر باشه ناراحت میشی …
الان چند ماه بود که دقیقا این شده بود سر مشق زندگیم …بی تفاوتی ….
مهم نبود اگه دیگه برای آقاجون فرزام همیشگی نبودم و برای مادر جون پسر کاکل به سر عزیز کردش …مهم نبود اگه پدرو مادر ترنم دیگه تفم و صورتم نمینداختن ….مهم نبود نگاه پر نفرت پدرش وقتی خواست سیلی بزنه تو گوشم و دستشو رو هوا گرفتم ….
الان و این لحظه مهم ترین چیز گذر همین لحظه ها بود …
الان مهم نبود چی میشه …مهم این بود که اونیکه من میخوام بشه هرچند خیلی وقت بود که هیچی اونجوری که میخواستم نبود ….
****
در ویلا رو باز کرد و ماشینا یکی یکی رفتن تو….همینکه ماشین و نگه داشتم لاله دوید طرف ماشین…نگاهی به مهسیما انداخت
-په …این چرا خوابیده
اشاره ای به ساعت کردم
-انتظار نداشتی که تا این وقت صبح بیدار بمونه …
با تاسف سری براش تکون داد …
-مارو باش با کیا اومدیم سیزده بدر …
نگاهی به نمای ویلا کردم …کوچیکتراز اونی وبد که فکرشو میکردم …بی اینکه نگامو از اونجا بگیرم گفتم
-مهمونی اینجاست ؟؟….یکم کوچیک نیست
نگاهی گذرا به ویلا انداخت @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۹.۱۷ ۲۲:۱۷]
-نه بابا اینجا نیست که ویلای یکی از بچه هاس اونجا بزرگه …
#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۲]
#تاتباهی #قسمت۶۲ سری تکون دادم و دست به جیب همونجا وایستادم …دستی خورد به شونم ….
برگشتم سعید بود …
-بریم تو دیگه …همم خسته ایم داره آفتابم در میاد …
بی حرف برگشتم سمت ماشین و سرم و خم کردم تو ….چند بارصداش کردم ولی انگار خیال بیدار شدن نداشت …
لاله منو کنار زد
-برو کنار این راسته کار خودمه …
کمی کنار کشیدم خم شدو چند تا تیکه از موهاشو که از کنار شال ریخته بود رو صورتشو برداشت و باهاش کنار دماغش کشیدم … تکونی خوردو دستشو محکم کشید روصورتش
لاله خیلی ناگهانی با صدای بلند گفت
-مهسیــــــی
با اخم نگاش کردم …مهسیما هل شدو از خواب پرید … لاله به این کار بی نمکش خندید و مهسیمام که موقعیتشو درد کرد یه بیشعور گفت و زد زیر خنده
رفتم سمت صندوق عقب …چه دل خسته ای داشت این دختر اگه کسی منو اینجوری بیدار میکرد یه جای سالم تو تنش نمیذاشتم بمونه ….
از ماشین پیاده شدو اومد عقب کنارم ایستاد …
-کولمو بدین خودم میبرمش …
با اخم نگاش کردمو نگامو چرخوندم به اطراف …تن صدامو آوردم پایین تر …
-رسمی حرف نزن …در ضمن از دهنت نپره سروان مروان بگیا من سامانم…
خندید …
-بابا حواسم هست …تازه سروان و سامانم هم وزنن
کیف دستی کوچیکشو دادم دستش…گرفت و کنار ایستاد …چمدون کوچیکمو برداشتم و در صندوق عقب و بستم …
همراه هم راه افتادیم سمت ساختمون ویلا … سر جمع چهار تا اتاق داشت …
نیما با خنده رو به همه گفت
-آقا مردونه زنونش کنین راحت باشیم
سعید خندید …منو سامی میریم یه اتاق تو و امیرم برین تو اون یکی خانومام خودشون تصمیم بگیرن …
مهسیما سریع پرید جلو
-منو و رویام یه جا
لاله سقلمه ای بهش زد
-بی شعور نو که اومد به بازار لاله شد دل آزار…
خندید …از اون خنده های مهسیمایی…
-گمشو بابا بیشعور من خدا خدا میکنم از دستت خلاص شم بعد بیام باهات هم اتاقیم بشم …
لاله پشت چشمی براش نازک کرد
-گمشو بابا لیاقت نداری …
همگی راه افتادیم سمت اتاقامون …تخـ ـت تک نفره بود …سعید پشت سرم وارد اتاق شدو درو بست … نگاهی به تخـ ـته اتاق و تک خنده ای کرد
-مثله اینکه قراره امشب و مهربون تر بخوابیم …من و تو تو آغـ ـوش هم …
با یه حرکت تیشرتمو از تنم در آوردم و پرت کردم روی صندلی که تو اتاق بود …سعید نگاهی به هیکلم کردم و یه تای ابروشو داد بالا
-واو …پسر چی کردی …چند سال وقت گذاشتی تا شدن این ؟…
لبـ ـام یه وری کج شد …
-شیش سالی میشه …
با حیرت گفت
-شیش سال ؟؟….عجب بیکاری بودیا …
در کمد دیواری که تو اتاق بودو باز کردم …درست حدس زده بودم …یه ملافه با بالش برداشتم و پرت کردم رو زمین …
مثله من پیراهنشو در آوردم و خودشو پرت کرد رو تخـ ـت
-یه شب من رو تخـ ـت باشم یه شب تو اوکی؟؟
چراغ اتاق و خاموش کردم و اومدم سمت ملافه و بالش و مرتبشون کردم ..
با لحن بی تفاوتی گفتم
-مهم نیست من عادت دارم به این مدل خوابیدن …
زیادی داشت پر چونگی میکرد …
-سامان یه سوال …
دستامو گذاشتم زیر سرمو خیره شدم به سقف …حرفی نزدم …برگشت سمتمو چشمای بازمو که دید دنباله حرفشو گرفت …
-چندتا دوسـ ـت دختر داری ؟
لبـ ـام دوباره یه وری کج شد
-چرا برات جالبه
عین من طاق باز دراز کشید …جالب نیست منتها کنجکاو شدم بدونم
شونه ای بالا انداختم و یه دروغ دیگه سر هم کردم
-چه بدونم…زیاد
تک خنده ای کرد …
-مهسیما رو دوست نداری آره ؟!
کمی تمسخر چاشنی حرفم کردم …
-نگو که فک میکنی دوست دارم !…
اینبار خندید …
-باشه بابا بگیر بخواب یه سره توراه بودیم خسته ایم …
-میخوام بخوابم تو نمیذاری ..
اینبار حرفی نزدو ملافه رو کشید روی خودش …
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم …هر چند میدونستم تلاشم بی فایدس ولی بازم دست از این کار نکشیدم …به پهلو چرخیدم و یه دستمو گذاشتم زیر سرم و اون یکی دستم وگذاشتم رو شکمم …دوباره چشمامو بستم …
*
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۳]
#تاتباهی #قسمت۶۳ زیاد نتونستم بخوابم …شاید یه ساعت فقط …از همه زودتر بیدار شده بودم … بهتر بود تا کسی بیدار نشده یه سرو گوشی تو ویلا آب بدم …
وارد حیاطش شدم …کلا ویلای زیاد بزرگی نبود …حیاطشم عین داخلش زیادی ساده بود …بعد کمی گشتن ناامید شدم … داشتم وارد ساختمون میشدم که در اصلی باز شدو چشمم افتاد به مهسیما …
همون جین دیشب تنش بود منتها شنل مدل بافت قرمز با یه شال طوسیم انداخته بود رو موهاش … روبه روش ایستادم
به روم خندید …
-سلام جناب سامان …
اخمامو کشیدم توهم …چشماشم خندید اینبار ..
-صبح بخیر سامان خان …
پفی کردم و بی توجه به حرفش گفتم…
-چرابه این زودی بیدار شدی ؟
شنلشو بهم نزدیک تر کردو بیشتر توش جمع شد …
-منکه دیشب تا برسیم اینجا به کوب خوابیدم … همین چند ساعت خوابم زیادیم بود …
نگاهی به ساعتم انداختم …صبح شده بود …تن صدای آرومش تو گوشیم پیچید …
-جناب سروان ..!
سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم …سعی کرد چهرشو مظلوم کنه ولی بیشتر شیطون شد تا مظلوم
-من همیشه دوست داشتم صبحای زود برم کنار دریا اما کلا چند سالیه شمال نیومدیم به خاطر بابا و مهیار …یبارم که با داییم اینا اومدیم نشد …
یه تای ابروم بالا پرید ..این بچه که فک نکرده من مسئول رسوندنش به آرزوهاشم؟ …
بازم چاشنی مظلومیت قاطی صداش کرد
-اجازه میدین برم ؟؟…
نگاهی به صورتش کردم …بدم نمی اومد کمی تو این سفر بهش خوش بگذره …
با صدایی خشک وسرد …عین سردی و سوز اول صبحی هوا گفتم ….
-همینجا وایستا یه چیزی بپوشم برگردم …
متوجه حرفم شد …با هیجان دستاشو کوبید بهم …
-وای مرسی
خندم گرفت ولی نخندیدم …اینروزا چرا انقد در برابر خندیدن مقاومت میکنم ؟….
درو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم …سعید هنوز خواب بود …رفتم سمت چمدونم و یه پلیور چهار خونه مشکی و قرمز پوشیدم …از روشم یه کاپشن مشکی پوشیدم …از اتاق زدم بیرون …
دم در ویلا منتظر ایستاده بود …حس میکردم لباسش مناسب نیست ولی خب دیگه زیادی مسخره میشد اگه میخواستم نگران لباسشم باشم ..دیگه بیست و یک سالش داشت میشد هر چقدرم که رفتارش بچه گونه باشه الان وقت بزرگ شدنش بود …
رسیدم کنارش …بدون اینکه نگاش کنم درو باز کردم و کنار ایستادم …رد شد …
پشت سرش از در خارج شدم و درو بستم .. هوا سوز داشت …بهمن ماه بود و حسابی سرد بود …
دستامو کردم تو جیبم …متوجه لرز خفیف بدنش شدم …حرفی نزدم …
دقیقا مسیر دریا رو نمیدونستم چون ویلا یه جای تقریبا سراسر ویلایی بود …
از یه پیر مرد که سوار دوچرخه و نون تازه روی چرخش بود پرسیدم دریا کدوم طرفه …پنج دیقه راه بود … قدمامو منظم کردم و همپاش راه افتادم …
-جناب سروان
اخمامو بد جور گره کردم تو هم و نگاش کردم …
چشماشو گرد کرد
-الان که دیگه تنهاییم
با لحنی توبیخی گفتم
-هرچی انقد میگی عادت میکنی …
با بیخیالی شونه بالا انداخت
-بیخیال بابا من دیر به چیزی عادت میکنم شما خیالت از بابت من راحت
-حرفتو بزن
یا تعجب چرخید طرفم
ها؟!!
بی اینکه نگامو از مسیر بگیرم گفتم
-میگم حرفتو بزن …میخواستی یه چیزی بگی
-آهــــــا …
دستاشو رو سیـ ـنه قلاب کردو با هیجان پرسید
-میگم جناب سروان شمام عین مهیار ما دانشکده افسری درس خوندین
دستام هنوز تو جیب شلوار جینم بودو نگام به مسیر
-نه …
منتظر ادامه حرفم بود ولی من حرفی نزدم …انگار حرصی شد
-جناب سروان …تو شهر شما برای حرف زدن مالیات میگرن که تلگرافی و کوتاه جواب میدین ؟!
لبـ ـام یه وری کج شد ….از گوشه چشم نگاش کردم … با غیظ داشت نگام میکرد
-مگه تو چیز دیگه ای پرسیدی که من بخوام جوابی بدم …جواب سوالت همین یه کلمه بود
-یعنی نمیتونستین بگین چی خوندین …کجا خوندین …
اینبار کامل چرخیدم طرفش رسیده بودیم کنار دریا
-همه اینا چندتا سوال جدا گانس
اینبار اون چرخید طرفم
–خب حالا میشه بگین جواباشو
یکم لحنم شیطون شد …
-میدونستی خیلی فضولی…
طلبکار نگام کرد
-نه نمیدونستم …دمت گرم که گفتی …
اینو گفت و چرخید سمت دریا …اخماشو کشیده بود تو هم … خندمو خوردم و منم برگشتم سمت دریا ….
-من روانشناسی خوندم تو تهران (برگشت سمتم )…لابد الان کنجکاو شدی ومیخوای بدونی که پس چطوری پلیس شدم ؟….(منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم)هجده سالم بود که به واسطه عموی کوچیکم به عنوان پلیس مخفی استخدام شدم ….تا همین چهار سال پیشم پلیس مخفی بودم … ولی بالاخره از دانشگاه تو سال آخرم انصراف دادم و رسما وارد پلیس شدم …
سرمو چرخوندم سمتش
-خب …برطرف شد ؟؟؟
لبـ ـاش به خنده باز شد
-بله مرسی …میگم جناب سروان کار شمام خیلی سخته ها چطوری میتونین این قاتلا و زور…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۳]
#تاتباهی #قسمت۶۴کاپشنمو پرت کردم تو بغـ ـلش … هل شدو دست پاچه کاپشن و گرفت …تا سوالی نگام کرد زل زدم تو چشماشو رک گفتم
-خیلی حرف میزنیا …
دهنش از تعجب باز موند ..نگاش هنوز به من بود ولی من عقب گرد کردم و تو امتداد دریا حرکت کردم و ازش کمی دور شدم …خیالم راحت بود دیدم که یکی از ماشینا دنبالمون بود …نشستم رو ماسه ها …تو تیرس نگام بود …
کاپشن و گرفت و تا کرد و گذاشت رو زمین …با تعجب داشتم به کارش نگاه میکردم …. تا دیدم شنلشو کمی کشید بالا و میخواد بشینه رو کاپشن سریع بلند شدم و داد زدم
-هــــــــــوی دختر داری چیکار میکنی …
وسط ایستادن و نشستن خشکش زد سرشو چرخوند طرفم
-خب دارم میشینم …
پفی کردم …این دیگه کی بود بابا ….با صدایی تقریبا عصبی گفتم
-اونو ندادم که جلوس کنی روش …دادم بپوشی پس فردا قندیل نبندی
انگار تازه دوزاریش افتاده بود … بی توجه به لحن عصبی من بلند خندید و کاپشن رو از رو زمین برداشت و تکوندش
-مــــرسی
اینو گفت و کاپشن و پوشید …پفی کردم و نگامو ازش گرفتم …خودم و انداختم رو ماسه ها …خدایی شک داشتم به اینکه این واقعا خواهر مهیاره یا نه … آی کیو در حد منفی بود …
گوشیمو گرفتم دستم و شماره مهیارو گرفتم …
به دومین بوق نرسیده جواب داد
-الو سلام …
-سلام …کجایی؟؟
-من تو راهم دارم با زمانی میام …
-اوکی …
-همه چی مرتبه …
-آره نگران نباش
-هنوز نفهمیدین محل مهمونی کجاست …
نگاه مهسیما کردم که توی کاپشت جمع شده بودو نشسته بود رو زمین ..
-نه نم پس نمیدن …
-باشه پس من فک کنم تا یکی دوساعت دیگه اونجایم آدرسشو از بچه ها میگرم
-باشه پس …
-مهسیما خوبه ؟؟
نگاهی بهش کردم…داشت از کنارش سنگ برمیداشت وپرتاب میکرد طرف موجا
-آره اونم خوبه …
-باشه پس میبینمت
هردو همزمان قطع کردیم …بلند شدم رفتم سمتش ….عجیب در تلاش بود …
-داری چیکار میکنی ؟!…
با هیجان برگشت سمتم …لپاش سرخ سرخ شده بودم …
میخوام ببینم میتونم یکی از این موجا رو بشکنم
ابرومو کشیدم توهم
-بشکنی ؟؟
سرشو بالا پایین کرد
-اهوم …لامصبا این همه سنگ پرت کردم سمتشون آخ نگفتن …
یه سنگ نسبتا بزرگ برداشت و پرت کرد .. سنگه بلافاصله بعد برخورد با موج آروم برگشت سمت ساحل ….
خم شدم و بین سنگای درو برم یه سنگ کوچیک برداشتم …
-اون که نمیشه بیا اینو …
نگاهم به دستش کشیده شد که یه سنگ خیلی بزرگ دستش بود …
با تاسف نگاش کردم
-ببینم دخترجون حالا بزاریم پای اینکه زورت نمیرسه نمیتونی بزنی …تو فیزیکم نخوندی ؟؟
گیج نگام کرد … پفی کردم و سنگ کوچیکی که دستم بودو چند بار انداختم هوا و گرفتمش …
-هر چقد سطح کمتر باشه فشار بیشتره ….
همینکه حرفم تموم شد باهمه توانم سنگ و پرت کردم طرف موج نسبتا بزرگی که داشت میومد …سنگ دل موج و شکافت و ازش رد شد …
با دهن باز خیرهش شده بود به موجی که از هم پاشید…
دستاموکوبیدم به هم و برگشتم سمتش …هنوز با تعجب داشت صحنه ای که دیده بودو تجزیه تحلیل میکرد …
نگام کرد ….
-جد…جدا زدیا …
یه وری خندیدم
-غیراین انتظار داشتی؟ ..
عین بچه های تخس دستشو تو هوا تکون داد
-نخیرشم ربطی به زورو بازوتون نداشت موجه بزرگ بود پس چون سطحش بزرگتر بوده فشارشم کمتر بوده …
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم …واقعا مایه تاسف بود … چشمش به صورت و نگاه سراسر تاسفم افتاد
-چیه خب …خودمم میدونم استعدادام داره تو این مملکت حروم میشه ….سقف اینجا برای من خیلی کوتاهه
اینبار دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم و یه لبخند نشست روی لـ ـبم …سریع دستمو به ته ریشم کشیدم تا بلکه بتونم پنهونش کنم ولی دیر شده بود …
با هیجان بالا پایین پرید …
-ایول …بالاخره خندیدینــــا
سعی کردم جدی باشه
-خیلی خب باشه بریم دیگه دیر شد …
جلوتر راه افتادم …دوید خودشو رسوند بهم ..خنده از رو لبش کنار نمیرفت …
-دیدن بالاخره یختون و آب کردم …چیه بابا همیشه خدا شبیه شمرــــ
چپ چپ نگاش کردم …سریع حرفشو خورد …
-یعنی اینکه میگم …میگم اخم بده دیگه همیشه بخند … سرمو ازش برگردوندم …
-میگم جناب سروان شما هرچقد دلت خواست پیش من بخند …خیالت راحت من به کسی نمیگم خندیدی
اینبارم خندم گرفت ولی قورتش دادم ..
جلوی نونوایی ایستادم …
-همینجا وایستا من برای صبحونه نون تازه بگیرم …
خم شد طرفم تا صورتمو نگا کنه
-خب منم بیام دیگه …
نگاهی به صف کم آقایون و صف طولانی خانوما انداختم که جلوی نونوایی بود …
-باشه بریم …
حواسم به اطرافم بود…همیشه از نون خریدن بدم میومد … بی حوصله و دست به سیـ ـنه با پام رو زمین ضرب گرفته بودم …زودتر از اونیکه فک میکردم نوبتم شد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۳]
#تاتباهی #قسمت۶۵ نونارو که پیچید برام و داد دستم برگشتم و از صف خارج شدم …چشم چرخوندم تا پیداش کنم … پیش دوتا زن ایستاده بودو داشت باهاشون حرف میزد …البته اونجوریکه فهمیدم خودش متکلم وحده بودو اونو فقط شنوده …از پشت بهش نزدیک شدم صداش واضح تر شد …
“آره والا منم همینو میگم اصلا همچین بچه ای رو باید بگیری دمپایی ابریا هستن از اونا ….خیسش کنی بعد بکشی به تن و جونش تا سیاه و کبود شه …بعدم یه قاشق از اون فلفلای هندی بریزی تو دهنش و سفت بگیری در دهنشو که باز نکنه …دیگه آدم میشـــــ”
-توصیه های ایمنیت تموم شد ؟؟
با شنیدن صدام سریع از جا پرید و برگشت پشت سرشو نگاه کرد …
چپ چپ نگاش کردم
-اگه تموم شد تشریف بیارید بریم ..
دستاشو کرد تو جیب کاپشن و سرشو به معنی باشه تکون داد …
جلوتر راه افتادم سمت ویلا …از زنا خدافظی کردو دوید پشت سرم تا خودشو بهم برسونه …
رسید کنارم ..کمی نفس نفس میزد …از گوشه چشم نگاش کردم …
-چندتا شیکم زایدی و چندتا بچه بزرگ کردی که داشتی برای اونا راهکارای تربیتی توصیه میکردی؟؟
شونه ای بالا انداخت
-نیازی به بچه بزرگ کردن نیست .. یبار با دمپایی ابری خیس بی افتن به جونش دیگه دید زدن دختر همسایه از سرش می افته ..
گیج نگاش کردم ….نمیفهمیدم چی میگه
-دید زدن ؟؟
خندید …
-آخه میدونین زنه میگفت هر روز پسرش که سوم دبیرستانه میومد براشون نون میخرید ولی از دیروز پدرش گرفته تو انباری زندونیش کرده چون میرفته بالای شیرونی میشسته دختر همسایه روبه رویشونو دید میزده
تازه فهمیدم چی به چیه …خندم گرفت …فکر اینکه داره بچه خودشو با دمپایی ابری میزنه تصویر جالبی میشد …
رسیدیم دم در ویلا …دستشو گذاشت روی زنگ … صدای فرحناز از اونور آیفون بلند شد …
-کجا رفتین شما سر صبحی ؟؟
خشک و جدی گفتم
-باز کن درو …
در باز شد … اول مهسیما و بعد من وارد شدیم ….با دیدن نون تازه تو دستم همشون هوی بلندی کشیدن … بعد خوردن صبحونه نیما رو به همه گفت
-بچه هاموافقین برای مهمونی فردا همگی بریم خرید
لاله در حالیکه داشت چایشو سر میکشید گفت
-اوم …آره آره ….من لباس با خودم نیاوردما …
فرحناز نگاهی به جمع انداخت
-میریم هرکی خواست میخره هرکیم که آورده فبه المراد
با موافقت همه همگی راه افتادیم سمت مرکز خریدی که همون نزدیکا بود …فک نمیکنم چیز به درد بخوری میشد توش پیدا کرد …برای همین لباسامو با خودم آورده بودم …
با وارد شدن به فروشگاها فهمیدم بازم حس شیشم پلیسیم زده تو خال …لباسای مزخرفی داشت … اکثرا باز و لخـ ـتی بودن یام اینکه مدشون خیلی خز بود …
دخترا یکی یکی فروشگاها رو زیر رو رو میکردن …برگشتم سمت مهسیما …
-تو لباس آوردی ؟
سرشو تکون داد
-آره بابا نمیشد که بیام یهویی از اینجا بخرم …
بیخیالش شدم و همراه بقیه راه افتادیم سمت مغازه و فروشگاهایی که اونجا بودن …
سعید دست به جیب کنارم قدم برمیداشت …میخواست یه چیزی بهم بگه ولی نمیفهمیدم چرا داره دست دست میکنه ..
-سامان …
نگامو از ویترینا نگرفتم
-بله …
-میگم اگه یه کار پر در آمد و پر پول و پله ای بهت پیشنهاد شه که خیلیم کم دردسره قبول میکنی ؟؟
پوزخند صدا داری زدم و نگامو چرخوندم سمتش
-کار پر پول و پله و کم دردسر ؟؟….کجاست ؟؟…تو مریخ
خندید …-نه بابا تو همین زمین بیخ گوش خودمون …
نگاهی به اطراف کردم و دستی به شونش زدم …
-ببین سعید من گاگول نیستم …نزدیک سی سالمه …حالیمه کار پر پول بی دردسرم نمیشه …
اینو گفتم و ازش ردشدم …اومد دنبالم …باید نشون میدم آدم ساده ای نیستم وگرنه بیخیال میشد
-حالا فک کن یکم دردسرم داشته باشه …اگه پول یهویی و گنده میخوای باید دردسراشم به جون بخری …
سعی کردم لحنم بی تفاوت باشه …
-برای من مهم نیست …پول که باشه دردسراتم خود به خود حل میشه …
حرفشو ادامه نداد …از گوشه چشم نگاش کردم
-حالا چی هست این کاره
خندید-چیزی نیست بیخیال …فقط خواستم نظرتو بدونم …
پا پیش نشدم …نباید حساسش میکردم … دستمو گذاشتم رو شونش
-در هر صورت اگه سراغ داشتی دست منم بند کن .. من اهل ریسکم
نگا کردو حرفی نزد …از کنارش رد شدم و وارد یه مغازه عطر و ادکلن فروشی شدم …
دیدم مهسیمام همراه رویا و لاله داخل مغازن …
هرسه داشتن ادکلنای مختلف و تست میکردن …رفتم جلو یکی از ادکلنارو برداشتم … یه تای ابرومو دادم بالا …فک نمیکردم اینجا ادکلن اصلم پیدا بشه … لاله رو کرد سمت من
-سامی بیا ببین کدوم یکی از اینا پسر پسند تره من دیگه سلولای بویایم از کار افتاده همشون یه بورو میدن …
رفتم جلو بی توجه به اون ادکلنای مزخرفی که چیده بودن روی میز اشاره کردم به ادکلنایی که پشت ویترینش چیده بود …
-لطفا از اون ادکلنای جاکومولا وگرس لومیرو ورساچ اروس بیارید …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۳]
#تاتباهی #قسمت۶۶ هرسه با تعجب نگام کردن …فروشنده که پسر جوونی بود لبخند یه وری زد میتونستم از لبخندش بفهمم منظورشو … میخواست بگه که خوب به زنا و ادکلناشون واردم ولی حرفی نزد …
ادکلنارو چید رو میز…مهسیما دست دراز کردو ورساچ و برداشت …خیره شده بود به شیشه خاصش …. نگامو دوختم به شیشه ادکلن
-یه نماد یونانی به معنی الهه عشق و زیبایی و اینجور چیزا … ادکلن خوبیه برا خانوما …
باتعجب نگام کرد …
-تاحالا ازش استفاده کردی ؟؟
چپکی نگاش کردم به جای من رویا یکی زد پس کلش
-آخه باهوش میگه زنونس چرا باید استفاده کنه …لابدیا دوسـ ـت دخترش میزده یا برا دوسـ ـت دخترش قبلا خریده …
شیطون نگام کرد …بی توجه به نگاهش چشمو چرخوندم سمت دیگه روی اون یکی ادکلنا …
-همشون بوشون شیرینه … و جذاب اگه نظر یه مرد براتون مهمه بهتره یکی از اینا رو انتخاب کنید
مهسیما اینارم پرید وسط حرفم
-خب درست ولی هر عطر و ادکلنی روی تن افراد مختلف بوهای مختلفیم داره
سری تکون دادم و نگاش کردم …
-تو که مارک ادکلنت خیلیم عالیه …اگه اشتباه نکنم لانکوم استفاده میکنی …
چشمای هر سه تاشون گرد شد …فروشنده برگشت طرفم
-معلومه خیلی واردیا …
حرفی نزدم و خیره شدم به شیشه های ادکنا …یه زمانی دوست داشتم یه عطر فروشی داشته باشم …عاشق عطرا و بوهای مختلف بودم … سر همین علاقم یه کلکسیون از عطرو ادکلنای جدیدو قدیم داشتم …حالام بعد گذشت چند سال هنوزم همون اخلاق و دارم و تر کش نکردم …
شاید تنها چیزی که از گذشته هنوزم برام خوشاینده جمع کردن همین کلکسیون باشه ….
خودم بیشتر مواقع از کاپتاب بلک یام جورجیو استفاده میکردم ولی تقریبا همه ادکنا و عطرا رو یبار امتحان کرده بودم …
مهسیما اومد کنارم و با هیجان گفت
-برای مهیار چی بخرم ؟…
نگاهی به چهرش کردم ..انگار این دختر اخم کردن بلد نبود همیشه خدا نیشش باز بود ..
نگاهی به ویترین انداختم … چشمم خورد به کاپویق سورپسیفک …حدس میزدم باب سلیقه مهیار باشه … با دست به ادکلنه اشاره کردم و پسره برای تست اونو گذاشت جلوی مهسیما …همین که بو کرد چشماش برق زد ..
-ایول فک کنم خیلی خوشش بیاد …همینو میخرم براش …
نمیدونم چرا ولی هـ ـوس کردم یه یادگاری به این دختر کوچولو بدم …همینکه رفت تا بده ادکلنو براش کادو کنن رو به پسره گفتم از همون مارک زنونشو برام بیاره … نمیخواستم بقیه چیزی بفهمن …
با تموم شدن خرید لاله و فرحناز و نیما همگی برگشتیم سمت ویلا … رفتم دستشویی …باید برای فرداشب شنود و جاسازی میکردم …از دستشویی که اومدم بیرون راهی اتاق مشترکم با سعید شدم …داشت لباس عوض میکرد … پیراهنشو که پوشید منتظر زل زد بهم …
-برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
خندید –نترس بابا هیز نیستم ..
وقتی دید جدی و بی روح خیره شدم بهش بی خیال مزه پرونی شدو از اتاق رفت بیرون …کلیدی که روی در بودو تو قفل چرخوندم …نگام و دور تا دور اتاق چرخوندم …چشمم خورد به گوشیش …بهترین جا بود …سریع نشستم روی تخـ ـت و گوشی و از روی عسلی برداشتم ….پشتشو باز کردم و باطریشو در آوردم …گذاشتمش روی میز و ساعت مچیم و باز کردم … پشتشو باز کردم و شنود و با احتیاط ازش در آوردم …
گوشی و از روی عسلی برداشتم و شنودو درست پشت باطری جاسازی و فعالش کردم …سریع باطری و انداختم سر جاشو درشو بستم …گوشی و روشن کردم و دقیقا به همون حالت اول گذاشتم روی میز ….
ساعتمو بستم به مچم و رفتم سروقت چمدونم …یه تیشرت خاکستری که روش نوشته های درهم لاتین بودو یه کلاهم داشت پوشیدم …در اتاق و باز کردم و از اتاق زدم بیرون …
همگی پایین نشسته بودن … تا فردا وقت زیادی نداشتیم باید سر از کار این جماعت در می آوردیم …نشستم روی مبل و پامو انداختم روی پام …مهسیما مشغول صحبت با رویا بودو فرحنازم با اخم ریزی خیره بود به صفحه گوشیش ..بقیم در حال صحبت بودن ..ربط هیچکدومو به غیر از سعیدو لاله به این ماجرا ها رو نمیفهمیدم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۶]
#تاتباهی #قسمت۶۷ سعی میکردم مسیرو کاملا به خاطر بسپارم ویلادقیقا مابین رویان و چلک بود … یه ویلای بزرگ و دوبلکس
معلوم بود مهمونی بزرگیه …میشد ازشلوغی مهمونا اینو فهمید …همراه امیر علی و فرحناز و مهسیما وارد شدیم …با دقت به اطراف نگاه کردم …
خیلی با مهمونی هایی که توی تبریز بود فرق داشت …به راحتی میشد فهمید بیشتر مهمونا حال طبیعی ندارن …مهسیمام انگار این و حس کرده بود کاملا چسبیده به من حرکت میکرد ….
نگاهی به فرحناز و امیر علی انداختم ..انگار براشون عادی بود …پس دفعه اولی نبود که از این مهمونیا برگزار میشد….
رفتیم گوشه ای که راحت بتونم همه مهمونارو ببینم …
مهسیما با صدایی که سعی داشت لرزششو متوجه نشم گفت
-اینا ..اینا مشـ ـروب خوردن ؟؟
نگاهی به جمع انداختم …اونقد تجربه داشتم که با یه نگاه بتونم حدس بزنم این حال و احوال اثرات مشـ ـروب نیست … چشمم خورد به نیما که قبل از ما اومده بودن …کنار یه پسر ایستاده بود … نامحسوس نگاش کردم …خیلی راحت دوتا قرص گذاشت کف دست پسره که دستشوجلوش باز بود …
شک نداشتم قرصا روان گردان بودن … برگشتم سمت مهسیما …جدی نگاش کردم …میدونستم هیچ کدوم از افراد اینجا نیستن که مراقبش باشن ….نگام کرد
-ببین همینجا میشینی از جاتم تکون نمیخوری … بشین الان برمیگردم …
تا اومدم ازش دور بشم دستش قفل شد دور دستم … اول نگاهی به دستش انداختم و بعد نگامو تا چشماش کشیدم بالا
-اگه …اگه پرسیدن کجا رفتی چی بگم ؟؟
آروم دستمو از دستش کشیدم بیرون
-بگو نمیدونم و ….انگشت اشارمو به نشونه تاکید جلوش گرفتم …به هیچ عنوان تکون نمیخوری ازجات …فضولیم نمیکنی فهمیدی؟؟
سری به نشونه تائید تکون دادو دستاشو کشید ….نگاهی به اطراف کردم و از بین دخترا و پسرا رد شدم…..راه افتادم سمت طبقه بالا ….
یه چشمم به سمت طبق بالا بودو چشم دیگم به طبقه پایین …. تو اولین پیچ چشمم خورد به سالن طبقه بالا … با دیدن کسی که اونجا بود چشام گرد شد …
آیناز امیری … متوجه مردی شدم که داشت از پله ها میومد پایین ….تا بخوام نصف پله ها رو برگردم طول میکشید …سریع از روی نرده ها پرید و خودمو پرت کردم پایین … دقیقا افتادم کنار دوتا دختر …معلوم بود حالشون بهتر از اون یکیا نیست …
یکیشون اومد جلو تابخوام خودمو بکشم عقب خودشو انداخت روم …تلو تلو خوردم و برای اینکه تعادلمو حفظ کنم دستمو گرفتم به نرده های کنار پله …
با چندش به دختره نگاه کردم …زیر چشماش گود افتاده بودو رگای قرمز چشمش زده بودن بیرون …مردکمش داشت غیر طبیعی میلرزید معلوم بود یه چیزی مصرف کرده …
با نفرت هلش دادم عقب ولی فقط کمی جابه جا شد …دستشو آورد بالا تا بکشه روی صورتم
-تو چقد جذاب و سکــ…
نذاشتم حرفشو تموم کنه سیلی که خوابوندم تو صورتش پرتش کرد یه گوشه …. فک کنم هرچی زده بود پرید …منتظرش نشدم و برگشتم سمت پله ها …دیگه کسی نبود …سریع و تند پشت سرهم پله هارو رفتم بالا … سعیدو آیناز هردو کنار هم ایستاده بودن و همون مرد نسبتا مسنی که توی تبریز وارد خونش شده بودمم کنار اونا …سریع خودمو کشیدم پشت دیوار …
صداشون واضح شده بود …
پیرمرده-من قول سیزده تا دخترو دادم اینا فقط هشت تان
سعید-من کارم دخترای تبریزه …بقیش به عهده من نیست …
صدای آیناز بالاخره بلندش شد …
-فقط دوماه مونده …کامران بی عرضس یکی دیگه رو جاش بزار …دخترارم تبریز نگه ندارین بفرستینشون کردستان
پیرمده و سعید با تعجب گفتن
-کردستان ؟؟!!
-بهتره از مرز مـ ـستقیم ردشون نکنیم …همشونو قاچاقی از مرز کردستان ردشون کنین عراق و اونجا و اونجا بفرستینشون ترکیه و عربستان ….
سعید
-هزینش زیاد نیست …
-به سودش می ارزه …هم نمیتونن گیرمون بندازن هم اینکه با دخترا جنسارم از کشور خارج میکنین…
پیرمرده-برای من جنسای شما مهم نیست من دخترا رو میخوام …
منتظر ادامه حرفاشون نشدم … حرفای سعید شنود میشد …پیچیدم توراهرو اصلی چشمم خورد به دری که باز بود …. نگاهی به پشت سرم کردم و آروم و سریع دویدم سمت در .. وارد اتاق شدم …تاسرمو چرخوندم چشمم خورد به راه پله هایی که منهی بود به حیاط پشتی ….
اتاق نبود انگار در پشتی بود …حس کردم صدای برخورد کفشای زنی رو با پارکتای کف زمین دارم میشنوم … سریع پشت در قایم شدم …
-یه نفرو جای کامران سراغ دارم …فک کنم راحت بتونه سیزده نفرمونو جور کنه
-مطمئنه ؟!
-نمیدونم باید خودتون تائیدش کنید
-امشب اینجاست ؟!!
-بله پایینه اسمش سامانه….بیارم ببینیدش …
با شنیدن اسمم چشمام گرد شد باید سریع تر برمیگشتم …
-نه صبر کن میرم پایین و به عنوان مهمون میام تو اونجا بیار باهام آشناش کن …
-چشم…فقط…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۶]
#تاتباهی #قسمت۶۸ دیگه منتظر نموندم …سریع از همون پله ها رفتم پایین …با عجله اومدم برم سمت در اصلی که با دیدن چراغ روشنی که از زیر زمین بود و از هوا کش معلوم بود سرجام ایستادم …
بازم صدای کفشا اومد ….سریع خودمو کشیدم پشت درخت …ازم رد شد … همینکه دور شد برگشتم .. خم شدم و از هوا کش که مدام در حال چرخیدم بود خیره شدم به داخل …چیز زیادی معلوم نبود …دستموکه از روز بریدگی فقط از اون مچ بندای دستکش مانند دستم کرده بودم بردم جلو ….با یه حرکت پره های هوا کش و گرفتم ….حرکت تند مانع گرفتم شدو محکم خوردن به دستم …
سریع دستمو پس کشیدم …فک کنم دوباره زخمه سر باز کرده بود چون سوزشش شروع شد …
بی توجه به سوزش دستم دستمو بردم جلو و اینبار سریعتر عمل کردم و پره ها رو گرفتم …حالا داخل واضح تر شده بود …نگامو گوش تا گوش زیر زمین چرخوندم …با دیدن سایه یه جسم کوچیک که گوله شده بود کنار دیوار و میلرزید نگام ایستاد …
چشماموریز کردم …
یه دختر ریز میزه بود با موهای طلایی که از زیر شالش زده بود بیرون …
نمیتونستم کاری بکنم وگرنه لو میرفتیم … سریع بلند شدم و راه افتادم سمت در اصلی … درو باز کردم و وارد شدم ..چشمم خورد به سعید که کنارمهسیما ایستاده بود …حدس میزدم اومده باشه دنبال من …رفتم جلوتر
-طوری شده ؟؟
با صدام هر دو چرخیدن سمتم ….حس کردم مهسیما یه نفس عمیق بیصدا کشید ….سعید مشکوک نگام کرد
-کجا بودی ؟؟
اشاره ای به بیرون کردم
-تو محوطه بودم …یکم حالم خراب بود …چطور مگه ؟؟
-بیاید بریم میخوام با یکی از دوستام آشناتون کنم …
بی حرف کنارش راه افتادم …هنوز چند قدم برنداشته بودیم که صدای هل مهسیما با عث شد سعیدم برگرده سمتم
-وای دستت چی شده ؟!…
دستمو آوردم بالا …خون از دستکشم زده بود بیرون …سعید با تعجب گفت
-دستت چی شده ؟!
اخمامو کشیدم تو هم
-چیزی نیست قبل سفر بریده بود الان فک کنم زخمش سر باز کرده …
-میخوای برات باند بیارم ؟..
-دارین ؟؟
نگاهی به اطراف کرد
-فک کنم پیدا بشه …
نگاهی به مهسیما کردم و بعد نگامو به سعید دوختم
-باشه بیار …دستشویی کدوم طرفه ؟؟
با دست اشاره کرد به گوشه سالن …با نگام به مهسیما فهموندم دنبالم باد …وارد دستشویی شدم و برگشتم سمتش ….
-اگه سعید یا هر کس دیگه ای اومد سریع در بزن باشه
سرشو تند تکون داد …درو بستم و شیر روشویی رو باز کردم …گوشی و از جیبم در آوردم و شماره مهیارو گرفتم …بعد دوتا بوق سریع جواب داد
-الو
-الو مهیار
-چی شده خبریه اون تو ؟؟..
دستکش و از دستم رد آوردم وباندارو از دورش باز کردم …دستمو گرفتم زیر شیر آب …چشمام از درد جمع شدو آخ خفیفی گفتم
-الو فرزام خبریه ؟؟؟
-چیزی نیست …زخمم خونریزی کرده …ببین فک کنم یکی از دخترا رو توی زیر زمین همین ویلا نگهداشتن … چیکار کنم ؟؟!!
کمی سکوت کرد …
-اگه تونستی آزادش کن …اگه نتونستی خودتو درگیر نکن …نزار بشناستت
با تقه ای که به در خورد سریع گوشی و قطع کردم و پرت کردم توی جیبم … شیرو بستم و دستکش و باندو پرت کردم تو سطل زباله ای که اونجا بود …درو باز کردم …
سعید با یه جعبه تو دستش کنار مهسیما ایستاده بود …
–بیا آوردمش
از دستشویی اومدم بیرون …نشستم همونجا ….سعیدو مهسیمام نشستن کنارم …سعید در جعبه رو باز کرد…
همون اول کار چشمم خورد به آمپولای مرفین و بیهوشی و سرنگایی که تو جعبه بود …چیزی به روی خودم نیاوردم ..مهسیما نشست کنارم و زانو زد …سریع کمی بتادین برداشت و ریخت رو زخمم …
آخی گفتم …تند سرشو آورد بالا …با نگرانی گفت
-دردت گرفت ؟؟!!
چشمامو سفت رو هم فشار دادم و سرمو به نشونه نه تکون دادم ….
سعید سریع در بسته یه گاز استریل و باز کردو گذاشت روی زخمم و نگه داشت … مهسیمام با باند دورشو پیچید
سعید با صورتی که جمع شده بود گفت
-عجب خری هستی تو خوب میرفتی یه بخیه ای چیزی میزدی ….
دستمو از دست مهسیما کشیدم بیرون و باندو با دست آزادم محکم بستم
-چیز خاصی نیست ….
مهسیما صداش اومد
-یعنی چی چیزی نیست …اگه عفونت کنه چی ؟….چطوری تا حالا متوجه نشدم من …
سرمو گرفتم بالا و لبخندی به این مهربونی و دلنگرونیش زدم ….
-گفتم چیزی نیست نگران نباشین …بریم دیگه …
منتظرشون نشدم وبلند شدم .. سعید سری از روی تاسف تکونداد
-بابا عجب پوست کلفتی هستی تو …
دیگه چیزی نگفت و جلوتر راه افتاد …مهسیما هنوزم نگران بود … نگرانیاش به دل مینشست …انگار واقعا از ته ته دلش بود که اینجوری به دلم نشست …برای راحتی خیالش چشمکی بهش زدم
-بیابریم بابا چیزی نیست ..
دستشو از روی لباس آستین بلندش گرفتم و دنبال خودم کشیدم …حرفی نزد…ساکت بود …
دیدم که داره میره سمت آیناز …اینبار با دقت نگاش کردم …اولین باری بود که از نزدیک میدیمش …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۶]
#تاتباهی #قسمت۶۹ یه دختر قد بلند و خوش استایل ….نمیشد گفت خوشگله ولی چشمای آبی و کشیدش جذابیت خاصی به چهرش بخشیده بود …
نگاش زوم بود روی من …انگار اونم داشت منو کنکاش میکرد …
خیالم از بابت خودم راحت بود…یه جین آبی با تیشرت آبی نفتی و کت اسپرت مشکی پوشیده بودم و موهامم طبق معمول داده بودم بالا …
رسیدیم کنارش … با اون لباس خوش دوخت و تن نما تکیه زده بود به مبل و پاهای خوش تراششو انداخته بود روی هم
سعید برگشت طرفم
-خب معرفی میکنم …ایشون آقا سامان گل از دوستانم و این خانوم خوشگلم مهسیما خانوم دوسـ ـت دخترشه…اینم ایناز خانوم از دوستای گل من
لبخند جذابی به روم زدم و دستشو دراز کرد سمتون …اول مهسیما دستشو فشرد …
-خیلی خوشبختم از آشنایتون …سعید خیلی ازتون تعریف کرده بود …
با صدایی خش دار و جدی گفتم
-سعید لطف داره …
نگاشو چرخوند سمت مهسیما…چشماشو ریز کرد…نگاهش یه جور خاصی بود انگار که داشت تو صورت مهسیما دنباله رد آشنا میگشت ..
لبخند مصنوعی نشوند رو لبـ ـاش ….
-خوبی عزیزم ؟!
مهسیما لبخند متینی زد
-ممنونم مرسی
اینبار سعید بحث و دستش گرفت
-بچه ها آینازآمریکا زندگی میکنه …هرسال فقط یبار میاد ایران امسالم از شانس بیست ما اومد اینجا …
اخمام رفت توهم …سالی یبار؟…
با صدایی خشک گفتم
-باعث افتخاره ..
اشاره کرد به مبلای خالی کنارش …
-چرا نمیشینید ؟؟….
نگاهی به مهسیما انداختم و راه افتادم و نشستم روی مبل….
پشت سرم اومد و نشست …سعید رو به مهسیما گفت
-دختر تو چرا عین پیرزنا نشستی پاشو برو وسط با دخترا برقص
نذاشتم جوابی بده و جاش خودم گفتم
-نه بهتره امشب و اینجا بمونه …انگار مهمونا یکم حرکاتشون زیادی موزونه …
آینازخندیدو نگاهی به جمع کرد…
-آره انگار امشب زیادی مشـ ـروب خوردن ..
با تمسخر نگاهش کردم و یه پوزخند بهش زدم
-مشـ ـروب؟؟!!
منظورمو فهمید ولی به روی خودش نیاورد …سعید رفت کنار رویا که انگار اونم مـ ـست کرده بود … نگام به اونا بود ولی سنگینی نگاه آینازرو حس میکردم …ولی بیشتر از من نگاه عمیق و سنگینش خیره بود به مهسیما …
سعی کردم نگاهمو منحرف کنم سمت دیگه …
-دستت چی شده آقا سامان ؟…
نگاهی به دستم انداختم …هنوزم ذوق ذوق میکرد …
-چیز خاصی نیست بریده
-معلومه عمیقم بریدی که اونطوری خونریزی میکرد … سعید گفت بد جوری داشت خون می اومد …
پامو انداختم روی اون یکی پامو نگاه سرد مو چرخوندم سمت اون
-از جای بریدگی خون میاد دیگه …حالا کم یا زیاد …
مهسیما برگشت طرفم
-نیاز به بخیه داره
-خودم بهتر میدونم وضعیت دستمو شماها نگران نباشید …
اخم کرد …بلند شدم … هردو نگام کردن ..بدون اینکه به آیدا نگاهی بندازم رو به مهسیما گفتم
-پاشو بریم بیرون کمی قدم بزنیم… حیاط اینجا ظاهرا بهتر از داخلشه ..
مهسیما بلند شد …هردو نگاهی به آینازانداختیم …
سعی کردم لحنم بی تفاوت باشه …
-دوست ندارین همراه ما بیان؟
لبخند جذابی زد-نه ترجیح میدم اینجا منتظرتون بمونم …
اصراری نکردم و به مهسیما اشاره کردم که راه بی افته …
لبخندی به روی آیناز زدو جلوتر راه افتاد …حواسم بود که کسی بهش نخوره…کمتر کسی حال طبیعی داشت …
وارد حیاط شدیم …نگامو دور تا دورش چرخوندم … کسی تو حیاط نبود .. لباسشو گرفتم و کشیدم سمت دیگه ساختمون …دنبالم دوید
-اِ کجا دارین میرین
برگشتم و دستمو به نشانه سکوت گذاشتم روی بینیم ….با تعجب نگام کرد … باید از همون حیاط پشتی وارد میشدیم تا کسی نفهمه …رفتیم سمت پله ها … زودتر ازشون رفتم بالا و مهسیمام دنبالم اومد …
وارد اتاق شدیم …سریع از در اومدم که وارد راهروشم …با افتادن نگام به فرحناز و نیما که مشغول صحبت باهم بودن سریع برگشتم تو اتاق و مهسیمارم هل دادم سمت دیوار….دستمو محکم گذاشتم روی دهنش تا صداش در نیاد … از کنارمون گذشتن و وارد یکی از اتاقا شدن …کمی مکث کردم و برگشتم سمت مهسیما …با چشمایی گشاد شده خیره بود تو صورتم …سریع نگامو از نگاهش گرفتم …اینبار آستینشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم … راه پله های منتهی به طبقه بالا تو دید آیناز نبود …از پله ها دویدیم پایین سر آخرین پله نگامو چرخوندم تا ببینم کسی حواسش به ماهست یا نه که دیدم همه مشغولن … چشمم به دری که دقیقا زیر پله ها بود خورد … حدس میزدم خودش باشه …
نگاهی به مهسیما انداختم …نگاهش سمت طبقه بالا بود … منتظر نموندم و کشیدمش سمت در …باز بود …چند پله میخورد تا میرفت پایین کاملا تاریک بود دقیقا مثله خونه اون پیر مرد … درو بستم و برگشتم سمت مهسمیا
-بیا تو جلوتر حرکت کن
سری تکون دادو اومد جلوم …گوشیمو از توی جیبم در آوردم و فلششو زدم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۶]
#تاتباهی #قسمت۷۰با دستم فشاری آروم به کمـ ـرش وارد کردم و اونم با احتیاط از پله ها رفت پایین … هنوز سه تا پله رو رد نکرده بود که دستشو آورد عقب و گوشه کتمو گرفت …
ایستادم …برگشت طرفم … کمی از نور میخورد تو صورتش و میتونستم چشماشو ببینم
-من …من از ارتفاع میترسم ..
اخمامو کشیدم توهم
-ولی اینجا که ارــــــ
چشمم افتاد به جلوی سه تا پله بعدی که کلا خراب شده بودو باید از روشون میپیری تا میتونستی بری پایین …
تعجب کردم آخه این دیگه چه جورش بود ؟… نگاش کردم … مثله اینکه واقعا ترس از ارتفاع داشت …دستی به ته ریشم کشیدم …داشت دیر میشد … قدمامو برداشتم سمت سه تا پله بعدی تا خواتسم بپرم صدای لرزونش در اومد
-میخوای منو تنها بزاری …
نگاش کردم ولی بیحرف از رو پله ها پریدم پایین …برگشتم سمتش
-بپر پایین ..
با چشایی گرد شده گفت
-چی ؟؟؟….
دستامو بردم بالا
-بپر من میگیرمت …
یه قدم رفت عقبتر
-نه اصلا امکان نداره
کلافه بهش تشر زدم
-مهسیما میگم بپر ….
با لجاجت یه پله رفت بالا ولی حاضر نشد بپره …عصبی شدم
-به جهنم همینجا بمون ….
برگشم برم که سریع گفت
-نه نه !…وایستا میپرم …
گوشی و گذاشتم تو جیبم و دستامو باز کردم …
-بپر …
باز عقب رفت
-اِ …پس چرا گوشیو گذاشتی کنار اگه بپرم که نمیبینی میخورم زمین . ..
چشمامو از زور حرص رو هم فشار دادم
-دِ میگم بیا پایین …
انگار لحنم یکم تند بود که ترسید … قدمای لرزونشو کشید سمت آخرین پله …
-وقتی سه گفتم بپر باشه …
سرشو بالا پاین تکون داد …
-ا….۲…..
سه نگفته خودشو پرت کرد پایین …سریع دستامو حـ ـلقه کردم دور کمـ ـرش…. هردو تلو تلو خوردیم و عقب عقب رفتیم … قبل اینکه بخوریم زمین کف دستمو گذاشتم مابین خودمو دیوار پشتیم …
چشماشو بست و نفسشو با صدا داد بیرون …حرصی نگاش کردم … این هنوز نمی فهمه وقتی میگم تا سه منظورم خود سه هم هست …
چشمای درشت قهوه ایشو باز کردونگام کرد …
-مـرسی
بی حرف دستمو از دور کمـ ـرش باز کردم … گوشی و از توی جیبم در آوردم
فلش و با زدم و جلوتر راه افتادم … با دیدن در اتاقی که از زیرش نور کمی بیرون زده بود ایستادم … خودش بود …رفتم جلو چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم باز نشد …
-اَه …لعنتی …
-خب عین این فیلما برو عقب بعدبا تنه بزن باز شه دیگه …
چپ چپ نگاش کردم …این دختردر نوع خودش بی نظیر بود …انتظار داشت من وسط مهمونی یه مشت دزدو قاچاقچی سوپر من بازی در بیارم …
نگام افتاد به سنجاق سری که زده بود روی موهاش …
چشمامو ریز کردم
-سنجاق سرتو برده
گیج نگام کرد –چیکار کنم
کلافه گفتم
-سنجاق سر…سنجاق سرتو بده میگم
تا به خودش بیاد منتظر نشدم و دستم و بردم جلو …سنجاق سرو از سرش باز کردم …باز کردن هما نا و موهایی که ریختن رو صورتشم همانا …سریع موهاشو عقب زد و با تعجب نگاه من کرد …گوشی و گرفتم طرفش
-اینو نگه دار
دسته ای از موهاشو زد پشت گوششو گوشیو ازم گرفت ….روی زانو خم شدم و سنجاق و باز کردم …
-یه اجازم بگیرن ملت بد نیستا…کلی پولشو دادم ….
زمزمه کرد ولی شنیدم …میدونستم از قصد اونو گفت که بشنوم ولی من بیخیال گوشی و تو دستش چرخوندم سمت در
-نورو بنداز اینجا ببینم
یه دستشو گذاشت رو کمـ ـرشو با اون یکی نور فلش و انداخت رو قفل …
کمی با در کلنجار رفتم … باز نمیشید …یبار دیگه با دقت بیشتری کارمو انجام دادم …با شنیدن صدای قفلی که تو در چرخید ناخواسته لبخندی نشست رو لبـ ـام …
مهسیمابا تنه و شیطنت گفت
-واو چه حرفه ای …
چپکی نگاش کردم و در و باز کردم …موج هوای سرد خورد تو صورتمون …سریع نگامو چرخوندم سمت گوشه ای که دختررو دیده بودم …
خودش بود …گوله شده بود تو خودش و میلرزید…دویدیم سمتش …..بازوشو گرفتم و برش گردوندم …دستاش یخ بود … نگاهی به صورتش کردم … ته مایه های چهرش برام آشنا بود …
دقیق تر نگاش کردم …موهاشو رنگ کرده بودن و صورتشم به خاطر گریمی که روش بود تشخیصش کمی سخت بود …
لبـ ـاش از شدت سرما خشک و پوست پوست شده بود …و چشای درشت و عسلی رنگش بی رمق دوخته شده بود به ما …
مهسیما سرپا ایستاده بودو با تعجب داشت به دختره نگاه میکرد …
دیدم لرزش داره بیشتر میشه …بد تر اینجا بود که حرف نمیزد …سریع ولش کردم و کتمو از تنم در اوردم … کتو تنش کردم …مهسیما هنوز سرپا بود …با لحنی تند رو بهش گفتم
-عین عقب افتاده ها زل نزن بهم سریعتر کمکش کن بلندش کنم …
با این حرفم انگار به خودش اومد … با اخم غلیظی روشو برگردوند سمتم …وقتی دید اخمم صد درجه بدتر ماله خودشه بی حرف خم شدو دست دختررو انداخت دور گردنش …
دختره ضعیف تر از اونی بود که نشه بلندش کرد ولی تعادل نداشت …نزدیک بود بخوره زمین که رو هوا گرفتمش …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۶]
#تاتباهی #قسمت۷۱ چاره ای نبود …سریع روی دستام بلندش کردم …برگشتم سمت مهسیما که اخمش عمیق ترهم شده بود …
سریعتر شماره مهیارو بگیر بگو دارم دخترو از در میارم بیرون بچه ها رو بفرسته سریع تا دختررو تحویلشون بدم …
بازم جوابمو نداد و جاش گوشیو برداشت …صفحش خاموش شد…گوشی و گرفت سمتم …
-رمزش…
عصبی نگاش کردم نمی تونست درک کنه این دختره بغـ ـلمه …
از بین دندونام غریدم “۴۸۲۲”
زیر لب باز غر زد
-رمزشم عین خودش میمونه
رفت تو باکس پیاما و یه پیام برای مهیار فرستادو یه تک زنگم بهش زد …
سریع از اتاق اومدم بزنم بیرون که چشمم افتاد به نیماسریع برگشتم تو اتاق ..دختره بیهوش شده بود…مهسیما بی حرف سرشو انداخته بود پایین …با آرنجم زدم به بازوش …با اخمایی در هم سرشو آورد بالا …
با حرکت لبـ ـام بهش اشاره کردم ببینه هنوز اونجاست یا نه …
بی توجه به حرفم گوشی و روشن کرد …میخواستم بگیرم بزنمش تا اومدم یه چیزی بارش کنم دیدم نشست رو زمین و گوشی و سریع از در برد بیرون و بعد سه ثانیه برش گردوند تو …
با تعجب به کار ش نگاه میکردم …گوشی و گرفت جلوشو نگاهی به فیلم چند ثانیه ایش کرد …نگاه جدی و پر اخمشو دوخت به صورتم
-خیر رفته …
از در زد بیرون …
-اونوقت این کارا یعنی چی؟؟
با صدایی جدی گفت
-اگه خم میشدم ممکنه بود ببینه و دردسر شه …ولی گوشی و نمیتونست ببینه …
پوزخند صدا داری زدم …
-چه باهوش ..
دخترو رو دستام بالا کشیدم ….به تنهایی راحت میتونستم از پله بپرم بالا ولی با این دختر ….
داشتم فک میکردم چیکار کنم که دیدم صدای کشیدن شدن چیزی روی زمین اومد …سرمو چرخوند …یه صندلی آهنی پوسیده بود … گذاشت کنارم
-نگه میدارم برو بالا …
نگاش کردم … خواستم تشکر کنم با دیدن اخماش پشیمون شدم ..دسته های صندلی و گرفت … بااحتیاط رفتم روشو دختره رو گذاشتم رو پله ها و خودم و کشیدم بالا …
برگشتم دستمو دراز کردم سمتش تا بیارمش بالا که دیدم رفت رو صندلی …
-لطفا برو کنار میخوام بیام بالا …
کفشاش پاشنه بلند بود و بعید میدونستم بتونه بیاد بالا …..دختررو برداشتم و یه پله اومدم بالاتر ….دستاشو تکیه زد به لبه رو خودشو به سختی کشید بالا …
همه سرو روش خاکی شد ولی توجهی نکرد …گوشیو گرفت بالاو نورشو انداخت جلوم … رسیدیم به در …جلوتر از من درو باز کردو آروم نگاهی به اطراف انداخت …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
#تاتباهی #قسمت۷۲ خودشو کشید کنار
-من جلوتر برم بالا ببینم اگه کسی نبود شما بیاید …
راه دیگه ای نبود … با سر موافقتمو اعلام کردم … جلوتر از در زد بیرون …با احتیاط اومدم بیرون ….بزرگترین شانسمون این بود مسیر راه پله ها زیاد تو دید نبود از طرفیم فضا کاملا تاریک بود و چشم چشم و نمیدید …
مهسیما سریعتر رفت بالا ….نگاهی به اطراف کرد …سریع برگشت سمتمو اشاره کرد برمم بالا … با حداکثر سرعتی که از خودم سراغ داشتم پله ها رو یکی دوتا کردم …
وقت نداشتم که بخوام تلفش کنم …سریعتر پیچیدم تو همون اتاق … ازپله های پشتی به سرعت رفتم پایین ..
مهسیمام پشت سرم داشت میدوید …از پشت درختا و بوته ها خودمو رسوندم سمت در اصلی …تا درو باز کردم چشمم افتاد به زمانی و مقدم که با لباس شخصی روبه روی در بودن ..همینکه منو دیدن بدون فوت وقت دویدن طرفم …نگاهی به پشت سرم انداختم و دخترو سریع دادم بغـ ـل مقدم …پژوی مشکی رنگی که مهیار توش بود درست کنارشون ترمز کرد …سریع دخترو سوار ماشین کردن …تا خواستم برگردم تو مهسیما گفت
-کتتو بگیر …
بلافاصله برگشتم و زدم رو کاپوت …زمانی شیشه رو داد پایین
-کتمو بده زود باش …
دستپاچه کت و از تنش در اوردو داد بهم … منتظر نشدم اونا برن …برگشتم تو و درو بستم … رفتیم سمت در ساختمون ویلا …
مهسیما سرش پایین بودو اخماش کماکان در هم …برگشتم سمتش ازش تشکرکنم که چشم به سرو وضعش افتاد …
لباس خاکستری رنگش کلا خاکی شده بودو موهاشم پریشون دورش ریخته بودن و باد داشت با خودش اینورو اونور میبردشون … نگام سر خورد پایینتر … زانوش زخمی شده بود … اخمام رفت توهم …
-پات چی شد؟…
دسته ای از موهاشو داد پشت گوشش و نگاش افتاد به زانوش ..انگار تازه متوجه سوزشش شده بود …شونه ای بالا انداخت و با لحنی سرد گفت
-فک کنم موقع بالا اومدن از پله زخمی شد …
خم شدم دقیق تر زخمشو ببینم که پاشو کشید عقب …نگامو آوردم بالا … نگاشو از چشمام گرفت ..
-چیزی نیست …
نگاهی به اطراف انداختم … چشمم به شیر آبی افتاد که رو زمین بود … امید وار بودم به خاطر سردی هوا یخ نزده باشه …خم شدم و بازش کردم …آب کمی اومد …لبخندی زدم …بلند شدم و صاف ایستادم روبه روش …باد موهاشو آورده بود جلو صورتش … چشماشو جمع کرده بود …موهاشو زد پشت گوشش …بی اینکه نگاش کنم کتمو باز کردم و انداختم رو شونش …داشت با تعجب نگام میکرد …رو زانو خم شدم و دست سالمم و بردم زیر آب … خواستم دستمو ببرم نزدیک پاش که پاشو کشید عقب … بازم نگاش نکردم خواست یه قدم دیگه بره عقب که دستمو انداختم پشت پاش و مانع حرکتش شدم …ایستاد دست خیسمو آروم کشیدم روی زخمش …..پاش مقبض شد ….آب سرد بود ولی فک کنم بیشتر چون معذب بود اینجوری عکس العمل نشون داد …
بی توجه به حالش …چند بار دیگم دستمو کشیدم روی زخمش …
وقتی زخمشو خوب تمیز کردم دستامو خیس کردم و کشیدم رو لباسش
با صدایی لرزون دستشو آورد جلو
-مرسی نیازی نیست.. خود…
بی توجه به حرفش لباساشو تکوندم و شیر آب و بستم و صاف ایستادم …
-حالا بریم تو بیرون سرده ….
جلوتر راه افتادم …
-صبر کن..
ایستادم …دستشو آورد جلو
-گوشیتون …
دستمو بردم جلو و گوشیو ازش گرفتم ….گوشی و گذاشت تو دستم و پشت بندش کتمو گذاشت روی دستم …. بدون اینکه منتظر من بمونه جلوتر راه افتاد …
از پشت نگاش کردم … این دختر برام مثله مسئله های پیچیده و ترکیبی ریاضی تودبیرستان بود …نمیتونستم حلش کنم … نمیفهمیدم سادس یا پیچیده … برام حل نشدنی بود …
نگاهی به کتم انداختم که رو دستم آویزون بود … انگشت اشارمو انداختم تو یقشو پرتش کردم روی شونم … راه افتادم سمت ساختمون …حالا وقتش بود برم سراغ آیناز امیری …باید حسابی خودمو تو دلش جا میکردم …
وارد سالن شدم … همه چی تو دودو تاریکی محو بود …چشم چرخوندم …اول دنبال مهسیما بودم بعد آیناز …
هرچی بیشتر گشتم کمتر به نتیجه رسیدم … خودمو کشیدم وسط جمعیت ..همشون تو فضا بودن …بهشون تنه میزدم و از بینشون رد میدشم … نگامو گوشه کنار سالن چرخوندم …
تا اومدم نگامو بچرخونم دیدم نشسته کنار آیناز …
با تردید قدم برداشتم سمتشون …خودش بود … آیناز یه سیـ ـگار دستش بود و با لبخند و نگاه عمیقی خیره شده بود به مهسیما که داشت با لبخند چیزی و براش تعریف میکرد …
رفتم نزدیک تر …نگاه آیناز چرخید روم ولی نگاه من خیره بود به مهسیما …
-کجایی تو …دوسـ ـت دخترتو تو این گیری ویری کجا ول کردی رفتی ؟؟
لبخند مصنوعی زدم
-همین دورو ورا بودم …
رفتم جلو نشستم کنارشون …مهسیما نگاهم نمیکرد ..علت این اخم و تخم یه دفعه ایشو نمیفهمیدم ….سعی کردم فعلا ذهنمو از اون منحرف کنم …رومو کردم سمت آیناز …
-سعید گفت آمریکا زندگی میکنی
@nazkhatoonsto
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
#تاتباهی #قسمت۷۳ سیـ ـگارشو تو جا سیـ ـگاری خاموش کردو با لبخند نگام کرد
-درسته … من سالهاست امریکا زندگی میکنم
کتمو انداختم روی پامو و تکیه زدم به مبل …دستمو و گذاشتم روی دسته مبل و شروع کردم به چرخوندن گوشی تو دستم …نگام خیره به گوشی ازش پرسدیم ..
-کارت چیه اونجا ؟…
-تو کار طراحیم …مد و لباس و…وگاهیم دیزاین …
یه تای ابرومو دادم بالا و با لبخندی کج نگاش کردم
-پس کارو بارت حسابی سکه هس
نگاشو چرخوند -اومــــ…آره میشد گفت درآمدم بد نیست …
اینبار صدای مهسیما در اومد
-خب طبیعیه اونجا بازار کارش برای طراحی و مد خیلی بیشتر از ایرانه …از طرفیم ایران در آمدی از مدلینگ و طراحی لباس نداره …جز معدود مزونایی که عمده تبلیغاتشون و راهای تجاریشون با کشورای دیگس
آینازبا نگاه خاصی براندازش کرد
-اطلاعاتت بد نیست راجب این کار…
شونه ای بالا انداخت
–خب یه زمانی به خاطر اینکه طراحیم خوب بود میخواستم طراح لباس شم …بخاطر همینم کنکور هنر دادم ولی خب موسیقی قبول شدم
آیاز چشماشو گرد کرد
-واو …پس توام یه هنرمندی …خیلی دوست دارم کاراتو ببینم
-حتما…توی فرصت مناسبی بهت نشونشون میدم …
همین موقع گوشیش زنگ خورد صدای موسیقی زیاد بود ولی بی توجه بهش تماس و وصل کرد …
-why?
(چیه؟)
نگاهش سردو جدی شد …
-How long dose it last?!
(چقد طول کشید ؟!..)
با دقت داشتم به مکالمش گوش میدادم … حس میکردم خبر مهمی رو دارن بهش میدن …
-I can not answers now
(الان نمیتونم جوابی بدم )
-ok…by
(باشه خدافظ)
اخماش کمی رفته بود تو هم … با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم
-اتفاقی افتاده ؟
با شنیدن صدام انگار حواسش جمع من شد
-چی …نه نه ….یکی از دوستانم بود مشکلی نیست …
بحث و ادامه ندادم و نگامو چرخوندم بین جمعیت
-مهمونی خوبیه …
صدای مهسیما در اومد
-خوب ؟… ظاهرا تعریف آدما توی خوب بودن خیلی باهم فرق داره …دیدن یه مشت جوون از دنیا بیخبر عقده ای که خودشونو تو مواد و سیـ ـگار و مشـ ـروب غرق کردن اونقدرام خوب نیست
به جای آیناز من جواب دادم
-کسی مسئول حماقت اونا نیست … توی این دنیا هر کسی راه خودشو میره…هرکسی عرضه داشته باشه خودشو بالا میکشه و بعضیام مثله اینا دنیاشون محدود میشه به همین مهمونیای چند وقت یباروغرق کردن خودشون تو خوشی…دنیای این آدما کوچیکه …آدمای بی جربزه ای مثل اینایه پله میشن برای بالا رفتن آدمایی که جنم و راه روش زندگی کردن ویاد گرفتن …این یه حقیقته آدمای ضعیفی مثله اینا باید خودشنو به تباهی بکشونن تا آدمای با عرضه بیان بالا …
جلوم جبهه گرفت
-در این صورت فقط افراد کمی از نظر تو آدم محسوب میشن و بقیه فقط یه وسیله واسه پیشرفت اون افرادن نه یه آدم …
پوزخندی زدم و با بیخیالی گفتم
-بخوای نخوای حقیقت دنیا اینه …دنیا اونقدرام که میگن بزرگ نیست که جا واسه آدمای بی خاصیتم داشته باشه …دنیای (با دست اشاره به دخترا و پسرایی کردم که وسط داشتن حال میکردن )این آدما کوچیکتر از اونیکه فکرشو بکنی پس فقط میتونن (انگشت اشاره و شصتمو بهم نزدیک کردم و چشمکی زدم )جای کوچیکی از این دنیارم اشغال کنن
با حرص و تعصب گفت
-اونا بیخبرن از از این حقیقتی که تو میگی … هنوز نمیدونن چطوری باید حقشونو از این دنیا بگیرن …
اینبار خندیدم ..بلند و پر تمسخر … آیناز خیره بود بهم و حرفی نمیزد …با لحنی پر تمسخر گفتم
-ignorance is kind
There,s no comfort in the truth
(بی خبری خوبه ….دونستن حقیقت آرامش نمیاره )
آیناز با لبخندی یه وری نگام میکرد …فک میکردم حرفام به مزاجش خوش اومده باشه ….
بحث و عوض کرد
-واو لهجت فوق العادس منی که سالهاس اونجا زندگی میکنمم تا این حد لهجم روون نیست …
لبخندی کجکی زدم و صورتمو برگردوندم … همه چی داشت خوب پیش میرفت فعلا …
سعید اومد کنارمون … چشماش سرخ بود … ولی روی حرفاش تمرکز داشت و از غیر طبیعی بودن حرکات راه رفتنش میشد حدس زد فقط مشـ ـروب مصرف کرده …
خودشو پرت کرد کنار من و برگشت سمتم
-تو چرا نمیری وسط یه حالی بکنی … اونجا الان هیشکی تو حال خودش نیست …
نگاهی به سرتاپاش کردم …
-درست مثله تو
خندید …
-بیخیال سامی …من همیشه میدونم چقد بخورم …
حرفی نزدم …برگشتم سمت مهسیما … سرش و انداخته بود پایین و با اخمی ریز خیره بود به صفحه گوشیش
دلیل این اخم و خشک شدن یهویشو نمیفهمیدم ….
ابروهامو کشیدم توهم سعی کردم یادم بیارم چی شده …
همه صحنه های برخوردمون ت زیر زمین از جلوی چشمم رد شد …
هر چی بیشتر فک میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم …
نگاهی به ساعتم انداختم ….طرفای ساعت دو شب بود…مونده بودم این آدما این همه انرژی و از کجا آوردن …
لاله اومد کنارمون …بالاخره از اول مهمونی ما یبارم اینو دیدم …نگاهی به لباسش کردم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
#تاتباهی #قسمت۷۴ یه پیراهن دکلتـ ـه قرمز و مشکی بود…نمیشد گفت هیکل خوبی داره ولی لباس برازندش بود …
رو کرد سمت ماها
-خب پاشید بریم دیگه …آخراشه این جماعتم تا صبح اینجا پلاسن …
زیاد دوست نداشتم از اینجا بریم … ترجیح میدادم تا لحظه های آخر اونجا بمونیم ….
با دیدن بقیه که دارن حاضر میشن نتونستم بیشتر از این اصرار کنم … بلند شدم و با سر به مهسیما اشاره کردم که آماده شه …
دستمو دراز کردم سمت آیناز
-خوش حال شدم از آشناییت
دستشو گذاشت توی دستم …از نگاهش خوشم نمی اومد …حس بدی رو بهم منتقل میکرد … اخمم ناخداگاه رفت توهم
-منم خوشحال شدم …امید وارم اگه بازم اومدم ایران بیشتر ببینمت
سعی کردم لبـ ـامو به معنی خندیدن کمی کش بدم …خودمم نفهمیدم چقد موفق بودم …
نگاهی بهشون کردم که همگی حی و حاضر بودن … با تعجب گفتم
-پس سعیدو نیما کوشن …
فرحناز قبل بقیه با صدایی خشک و جدی گفت
-اونا شب و اینجا میمونن بهتره ما بریم …
مشکوک شده بودم …حس میکردم یه چیزی رو دارن پنهون میکنن … با اومدن مهسیما از ویلا خارج شدیم…باچشمم مدام دنبال سعید و نیما بودم …توی حیاط نامحسوس نگامو چرخوندم سمت پنجره ای که اتاق زیر زمین بهش راه داشت با دیدن چراغ خاموشش جاخوردم …پس فهمیده بودن ….
سوار ماشین شدیم …آینه رو تنظیم کردم و به پشت سر خیره شدم …زمانی و مهیار نامحسوس داشتن پشت سرمون می اومدن …
گوشیم زنگ خورد …نمیتونستم به گوشم نزدیکش کنم ممکن بود شک کنن …
گوشی و گذاشتم روی اسپیکر
-الو
-چی شد پس …چرا زودتر از بقیه اومدین بیرون …
نگاهی به ماشین کناریم کردم که فرحناز و امیر توش بودن و ماشینی که لاله و رویا توشوبودنم جلوتر از ما بود …
-فک کنم فهمیدن دختره فرار کرده …سعید و نیمام موندن اونجا …
-چند تا از بچه ها رو گذاشتم اونجا که مواظبشون باشن…
-همینکه رسیدم ویلا اطلاعات و برات میفرستم …دختره چی شد کیه ؟؟…
-دختره یکی از هموناست …پرگل الوند …
یه تای ابرومو دادم بالا
-پرگل الوند ؟؟…
-آره… هنوز توی شکه نمیتونه صحبت کنه …انتقالش دادیم بیمارستان …
-باشه …
-مهسیما اونجاست ؟…
به جای من خودش جواب داد
-سلام داداش …
صدای مهیار پرشد از انرژی
-سلام جغجغه چطوری تو …ماموریت خوش گذشت ؟…
خندید …نگاش به روبه رو بود ولی حواسش به گوشی
-عالی بود …بگی نگی هـ ـوس پلیس شدن زده به سرم …
مهیار بلند خندید
-مشکلی که برات پیش نیومد …خوبی ؟…
با صدای بشاشی گفت
-شما خوب باشی منم عالیم … هیچ مشکلی پیش نیومد خیالت تخـ ـت خواب …
-باشه فدات شم ….مواظب خودت باش وقتی همو دیدم مفصل برام تعریف کن چی شده …
ریز خندید …از گوشه چشمم نگاش کردم
-بخوای تا خود صبح میشینم برات تعریف میکنما
-غلط کردی …مگه گوش مفت گیر آوردی گمشو برو بگیر بکپ بچه
هردو زدن زیر خنده
-خب داداش کاری نداری ؟…
-نه جغجغه …مواظب خودت باش
-هستم
-شب خوب بخوابی
-شما بیشتر
-خدافظ….از فرزامم خدافظی کن
-چشم…بابای
دست بردو و تماس و قطع کرد …ماشین و بردیم داخل ویلا …
امیر پشت سرمون درو بست …از ماشین پیاده شدیم …
فرحناز به زور روی پاهاش ایستاده بود
-من دیگه میرم بخوابم …
لالم پشت سرش روانه شد…مهسیما همراه امیر داشتن رویا رو که معلوم بود حسابیم روابراس و جمع و جور میکردن ببرن تو رفتم جلو …
-منو مهسیما میبریمش تو برو …
بی هیچ مقاومتی کنار کشیدو راه افتاد سمت ساختمون ….
زیر بازوشو گرفتم …داشت هزیون میگفت زیر لب … پوفی کردم …واقعا مونده بودم خط قرمز خریت این دخترا تا کجاست …
داشتم از پله ها میبردمش بالا ….مهسیما زور زد تا کمی پاشو بیاره بالا ولی رویا شوت تر از این حرفا بود ..
خم شدم پاشو کمی بیارم بالا که گوشم با شنیدن اسم سعید تیز شد …
-امشب گفت کار نیما ساختس … سعیددیگه امشب میکشتش …
سرمو آوردم بالا …متوجه حرفاش نمیشدم …یعنی ی نیما رو امشب میکشن …
جرقه ای توی ذهنم زده شد …نیما قبل ما زا زیر زمین اومد بیرون …نکنه …
سریعتر وارد ساختمون شدیم و بردمش سمت اتاقشون … همینکه گذاشتمش روی تخـ ـت برگشتم سمت مهسیما …کنار ایستاده بود تا از در خارج شم … رفتم جلوشو با صدایی آروم گفتم ..
-حواست باشه امشب چی داره میگه
حرفی نزدو به جاش سرشو تکون داد …
ازاتاق زدم بیرون و درو بستم … داشتم میرفتم سمت اتاق خودم که صدای پچ پچ و از اتاقی که فرحنازو لاله توش بودن شنیدم …
“امکان نداره …نیما بهش نمی اومد انقد آبزیره کاه باشه …”
“فک کنم اگه نتونه بیگناهیشو ثابت کنه امشب کارشو بسازن ”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
#تاتباهی #قسمت۷۵ با شندین صدای چرخیدن دستیگره اتاق امیر علی سریع خودمو بین دیوار پیشت گلدون کشیدم …از کنارم رد شد و واردسرویس بهداشتی شد …معطل نکردم و وارد اتاقم شدم … باید هرچه سریعتر به مهیار میگفتم چه اتفاقایی امشب افتاده …
خودمو پرت کردم روی تخـ ـت و گوشیمو گرفتم دستم … از طریق اس ام اس شروع کردم به نوشتن چیزایی که امشب اتفاق افتاده بود …
فرداش سعی برگشت بی نیما …هیچکدومشون حرفی نزدن و منم فقط پرسیدم پس نیما کجا مونده که جواب داد اون خودش برگشت تبریز مام بهتره دیگه راه بی افتیم شب همه میخوان برگردن جاده ها ترافیک میشه …
همگی عزم برگشتن کردن ….توی اتاق شروع کردم به بستن چمدونم که سعید اومد کنارم …سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم…
-سامان هنوزم روی حرفت هستی ؟!…
اخمامو کمی کشیدم توی هم
-کدوم حرف ؟
نفس عمیقی کشید
-همون کار پر پول و پله ی بی دردسر ..
خنده یوری کردم …
-بی دردسر نه و کم دردسر…
بی حوصله گفت
-حالا همون … هستی ؟
زیپ چمدونمو کشیدم و بلندش کردم …نگامو دوختم به صورتش
-قبلا که گفتم …هستم …
یه کارت از توی جیبش در آورد و داد دستم
-پس رسیدیم تبریزیه زنگ بزن بهم … باید یه قرار باهم بزاریم ..
نگاهی به کارت کردم و سرمو به معنی باشه تکون دادم ….
ظهر نشده همگی زدیم بیرون …دیگه دنبالشون راه نیافتادم و مسیر وخودم دنبال میکردم …
مهسیما برخلاف اومدنمون که حسابی ورجه ورجه میکرد و پر انرژی بود حالا خیلی خشک و جدی نشسته بود و صداش در نمیومد …باید میفهمیدم چش شده
با صدایی جدی ولی آؤوم گفتم
-چقده بگو همین الان بدم بیخیال من شی ؟…
با اخم برگشت سمتمو سوالی نگام کرد ..نگاهی گذرا بهش کردمو چشممو دوختم به جاده
-طلبتو میگم …چقده بگو بدم تا اینطوری با اخمات منو نخوری …
پوزخندی زدو صورتشو برگردوند سمت پنجره
-خیالتون راحت گوشت شما تلخ تر از اونیکه من هـ ـوس خوردنش به سرم بزنه …
اخمام رفت توهم …عادت داشتم همیشه نیش بزنم نه اینکه نیشم بزنن …
-میشه بگی دقیقا از دیشب چه اتفاقی افتاده که به خون من تشنه شدی …یادم نمیاد دمت و لگد کرده باشم …
خیلی جدی و البته عصبی برگشت سمتم
-جناب سروان بهتره احترام خودتو نگهداری…فک نکن هر بار توهین کنی میشنم و بر و بر نگات میکنم …یباردیگه حرف اضافی بزنی مطمئن باش جواب بدتری مشنوی ..
گیج این جبهه گیریش بودم …پوزخندی زدم
-بشین بچه هنوز زوده واست با بزرگتر از خودت در بی افتی ..
با تن صدایی که به زور پایین نگهداشته بود گفت
-اگه بزرگی به هیکل و قد و قوارس که کلی حیون هستن که هیکلشون از من و شما بزرگتره ولی اگه به عقل و شعور و شخصیته فک نکنم اونقدرام بزرگ باشین …شما فقط یه بچه اید که ادعای بزرگی میکنید ..
-تو فک میکنی در حدی هستی که بخوای راجب عقل و شعور من نظر بدی ؟؟…
اینبار با صدایی کاملا خونسرد گفت
-خیر در اون حد نیستم …چون شما خیلی کمتر از اونی هستی که بخوام راجبتون نظری داشته باشم …
عصبی نگاش کردم
-بهتره مواظب حرف زدنت باشی دختر جون
-من هر مدلی که دلم بخواد صحبت میکنم آقای محترم … الانم شما فک نکنم در حدی باشی که به خودت اجازه بدی به من توهین کنی من دارم با کمک به شما لطف میکنم و شما مدیون منی پس بهتره یکم بیشتر روی معنی کلمه احترام و قدردانی تحقیق کنید هرچند بعید میدونم همچین کلمه هایی توی فرهنگ لغت ذهنی شما باشه …
-ببین برام مهم نیست کمکمون میکنی یا نه من کار خودم و میکنم چه تو باشی چه نباشی … فک کردی مثلا خیلی ادم مثمره ثمری بودی …من شدم له له یه دختر بچه دردسر ساز دست و پاچلفتی که هیچ کاری و بلد نیست درست انجام بده…
اینبار دیگه کنترلی روی صداش نداشت
-به تو ربطی نــــــــداره …
نگاش کردم …یه شیشه اشکی جلوی چشماشو پوشونده بود ..با صدایی پر بغض گفت
-من نه دست و پا چلفتیم …نه بی عرضم …نه دردسر ساز …منتها من اون مدلی نیستم که مردم ازم انتظار دارن من خودمم … اونجوری زندگی میکنم که خودم فک میکنم درسته …آدمای خود بزرگ بینی مثله توان که با تحقیر و توهین به دیگران باعث میشن اعتماد بنفسش پایین بیاد و کاراشو خراب کنه وبعدم روش انگ بی دست و پایی بزنن …متنفرم از تو و امثال تو که یه ذره درک و شعور ندارین و جاش خدای اعتماد بنفسین …
اولین قطره اشک که چشمش چکید رو گونش باعث شد سریع حرفشو تموم کنه و روشو برگردونه …
مات حرفاش بودم … فک نمیکردم انقد دلش پر باشه… نگاهم از شیشه افتاد بهش ….با سماجت سعی میکرد مانع ریختن اشکات بشه ولی گوله پشت سرهم میریختن روی گونش …
حرفی نزدم … نمیدونم چرا روی صدام صدا خفه کن نصب کرده بودن … نتونستم جوابی بدم … اونم دیگه حرفی نزد … دست بردمو صدای پخش و بردم بالاتر تا یه چیزی این فضای سنگین مابینمونو بشکنه ….
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
.#تاتباهی #قسمت۷۶ …کل طول مسیر صدای هیچ کدوممون در نیومد …نمیفهمیدم چرا حتی منم ساکت شدم … حوصله کل کل باهاشو نداشتم …
طرفای ساعت ده شب بود … باید مهسیما رو میبردم خونه دوستش تا فردا از اونجا بره خونشون …مادرش هیچ اطلاعای از این اتفاقا نداشت ..
.وشیم لرزید و صفحش روشن خاموش شد …نگاهی به صفجه انداختم … اسم آقاجون روش افتاده بود …پفی کردم …نمیدوستم چه سریه که وقتی مهسیما پیشمه همیشه آقاجونم زنگ میزنه ..به ناچار دست بردم و گوشی و برداشتم …
-الو
-کجایی ؟…
چشمامو روهم فشار دادم و هوا رو با دم عمیق به ریه هام فرستادم …
-تبریزم آقاجون …
-سریعتر بیا دم در خونت من پشت در موندم …
با شنیدن این حرف سیخ نشستم … یه لحظه به اون چیزی که شنیده بودم شک کردم …
-چی گفتین آقاجون ؟..
با صدایی خشک که رگه های عصبانیتم توش بود گفت
-نشنیدی گفتم در خونتم …سریعتر خودتو برسون هوا سرده منم پشت درم …
دستپاچه شده بودم …حس بدی داشتم که علتشو خودمم نمیدونستم
-بـ…بله آقاجون …همین الان خودمو میرسونم …
نگاهی به خیابونا کردم…فقطدوتا خیابون تا خونم فاصله بود ..پامو گذاشتم روی گاز و سرعتمو بردم بالا تر
…سر پنج دیقه بود رسیدم سر کوچه …. چشمم خورد به ام وی ام آقا جون … ماشین و درست کنار ماشینش پارک کردم و سریع پیاده شدم … انگار آقاجونم متوجه من شد که در ماشین و باز کردو پیاده شد …
سریع رفتم طرفش که یدفعه خشکم زد ….در سمت دیگه آقاجون باز شدو ترنم ازش اومد پایین .. چشمم که بهش افتاد خشکم زد هنوزم همون بود …
ابروهایی کشیده و خوش حالت با چشمایی فوق العاده لب و دهنی کوچیک و موهای براق …
هنوزم به راحتی میشد گفت که زییش نفس گیره حتی با وجود …
چشمم خورد به شکم برجستش که داشت بهم دهن کجی میکرد …
نگام من روی اون بودو نگاه آقاجون روی دختری که از ماشین من پیاده شد … انگار تازه متوجه شدم که اونم تو ماشین بوده…پیاده شدو اومد سمت آقاجون …لبخند مختص به خودشو زد
-سلام … خیلی خوش اومدین …
آقاجون بی حرف و با نگاهی کینه توزانه خیره بود بهش …
خواستم این سکوت و بشکنم
-خیلی …خیلی خوش اومدین اقاجون …چرا انقد بی خبر تشریف آوردین …
بدون اینکه نگاشو از مهسیما بگیره با للحنی تند گفت
-برای مهمونی نیومدم …اومدم زن و بچت و تحویلت بدم و برم …
مهسیما از شنیدن این جمله تکون خفیفی خورد که حتی منم متوجهش شدم ..
-آقاجـ…آقاجون منکه حرفامو زدم…
-مهم نیست که تو حرف زدی و چی گفتی …مهم اینکه الان زنت و آوردم …
ترنم اومد جلو
-سلام …
جوابشو ندادم و رومو برگردوندم …
سمت آقاجون که یه قدم برداشت سمت مهسیما …
خواستم برم جلوکه دستشو به معنی ایست آورد بالا …نگاهی به سرتا پای مهسیما انداخت …
-خودتو معرفی نمیکنی ؟؟
مهسیما لبخندی زد
-من مهسیمام …مهسیما سارنگ …خیلی مشتاق دیدارتــ…
سیلی سختی که خورد تو صورتش باعث شد …حرف تو دهنش بماسه و سرش خم شه یه سمت دیگه …
خشکم زد …باورم نمیشد آقاجون همچین کاری کرده باشه ..
مهسیما با بهت یه دستشو گذاشت روی گونشو خیره شد به آقاجون …
آقاجون صداشو برد بالا
-جدا حیا نمیکنی با یه مرد زندار رابطه داری … واقعا تف به شرف دخترایی مثله تو …
مهسیما پرید وسط حرفش
-چی میگـ…
برگشت سمت من
-برای این دختره هرجایی وول زن و بچت ول کردی و اومدی اینجا… چه لقمه ی حرومی بهت خورندم که شدی این …
پوزخندی که ترنم زد رفت روی عصابم …نمیتونستم نگامو از گونه سرخ مهسمیا بگیرم …
تا اومدم دهن باز کنم سریع خیز برداشت سمت ماشین و درشو باز کرد …کیفشو برداشت و در و بست …
بدون اینکه حرفی بزنه سریع دوید سمت کوچه … خواستم برم دنبالش که صدای آقاجون در اومد …
-کجا …قلم پاتو خورد میکنم اگه قدم از قدم برداری و بری دنبال این دختره خیابونی …
ناخواسته صدام رفت بالا
-آقاجـــون…
هردو با بهت نگام کردن…ترم با تشر گفت
-صداتو برای آقاجون بالا نبرا…
برگشتم سمتش
-تو یکی خفه شو …
آقاجون اومد جلو …قبل اینکه دستشو بالا ببره بیاره رو گونم گفتم
-آقاجون چرا داری همه عالم و آدما گناهکار میدونی و این دختر و طی و طاهر ….
دستشو مشت کردو آورد پایین …با حرص و چشمایی که سرخ بود از عصبانیت غرید
-من اونچیزی و باور میکنم که دارم شیش ماهه با چشمام میبینم …
-منم اون چیزی وباور دارم که شیش ماهه پیش با چشمای ….
هل پرید مابینمون
-آقاجون خواهش میکنم …نیومدیم که دعوا کنیم …اومدیم حرف بزنیم …
خیره شدم به چشماشوپوزخندی زدم که خوب معنیشو فهمید … آقاجون سویچشو تو دستش چرخوند رفت سمت ماشینش … در صندوق عقب و باز کردو چمدون بزرگی و گذاشت پایین و در صندوق و بست…
روکرد سمت من
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
-#تاتباهی #قسمت۷۷ از امروز زنت میمونه پیشت … به ولای علی قسم …فرزام اگه بشنوم آزارش دادی …دیگه ازت نمیگذرم …
چشمامو محکم روی هم فشار دادم …پشت گردنم شدید تیر میکشید …کلافه قدم برداشتم سمتش
-آقاجون …
سوار ماشینش شدو درو بست … نگاهم هنوز روش بود … ماشین و روشن کرد …
-برمیگردم تهران …اومده بودم زن و بچه و بزارم پیشت که گذاشتم …آدم باش و پای زندگیت و اون طفل معصومی که توی بی لیاقت قراره پدرش باشی وایستا …
عصبی گفتم
-چی دارین میگین آقاجون این وقته شب کجا دارین میـــ…
بی توجه به حرفم رو کرد سمت ترنم
-اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر دخترم …
مثله همه این شیش ماه خودشو زد به موش مردگی …
-آقاجون تو رو خدا این وقت شب نرید خطرناکه …
آقاجون با محبت نگاهش کرد
-برو دخترم …حاج خانومم خونه تنهاس باید سریع تر برگردم …مواظب خودتو و کوچولوتم باش …
لبخندی به صورت آقاجون زد …آقاجون بی اینکه نگام کنه دنده عقب گرفت و از کوچه زد بیرون …دستمو بردم لای موهامو محکم کشیدم … چرا کسی حرف منو نمیفهمید …
گردنم هر لحظه دردش داشت بیشتر میشد …چشمام از زور درد جمع شد …
-بازم درد میکنه ؟؟
چشمامو باز کردم و باکینه نگاش کردم …چشماش مظلوم بودن ولی حالم از این مظلومیت داشت بهم میخورد ..انگشت اشارمو بردم بالاو به علامت تهدید گرفتم جلوش
-ببین ترنم به خاطر این بچه دارم تا یه حدی باهات راه میام ….یه کاری نکن از حدش بگذره که اون موقع نه تنها باهات راه نمیام بلکه از روتم رد میشم …
چشماش به آنی پر شد از اشک تمساح …
-میدونی فرزام آدمایی مثله تو فقط کافیه جای زخماتو بلد باشن …اون موقعس که از بهترین نمکا عالی ترین مرحما رو برای دردات میسازن …. باشه بزن …بسوزون …ولی بساز …
دست انداخت و آستینم و گرفت
-تو رو خدا همین یبار و کوتاه بیا به قرآن …به جون این بچه …به جون خودت که میخوام نباشی دنیا نباشه دیگه نمیرم سراغش …از وقتی فهمیدم حاملم دیگه نرفتم سراغ …من تورو دوست دارم زندگیمو دوست دارم …
دستشو گذاشت روی شیکم برجستش
-این بچه رو دوست دارم …
پوزخندی زدم و دستموتند از دستش کشیدم بیرون …
-گوش کن دختر خانوم …تو هیچ وقت انتخاب من نبودی …نتونستیم ثابت کنی انتخاب خوب و ایده آلای بودی …من عادت ندارم از دستمالی که یبار پرتش کردم تو سطل آشغال دوبار استفاده کنم …
نالید
-فـ…رزام…
رفتم سمت ماشینمو در صندوق و باز کردم …چشمم خورد به ساک دستی کوچیک مهسیما …چشمامواینبار از روی تاسف بستم …کلا امروز روز مزخرفی بود …چمدونم و کشیدم بیرون و درشو بستم …بی توجه بهش راه افتادم سمت در خونه
با کلید درو باز کردم و رفتم تو ..بالاجبار درو براش باز گذاشتم … چمدونشو گرفت دستشوپشت سرم سلانه سلانه قدم برداشت ….صدای چرخای چمدونش که روی زمین کشیده میشد روی عصابم بود …
این روزا هرچی که مربوط به ترنم بود حالمو بهم میزد …
دم در آسانسور وایستادم رسید پشت سرم …. با سوار شدن به آسانسور یه لحظه ازاینکه باهاش تواین فضامم بهم حس خفگی دست داد…
با ایستادن آسانسور تو طبقه هفتم و خارج شدن ازش نفسمو با آسودگی دادم بیرون …وجدانم بهم اجازه نمیداد وگرنه نمیذاشتم پاشم تو خونم بذاره …
درو باز کردم و جلوتر ازش وارد خونه شدم …صدای بسته شدن در پشت سرمو کشیدن چرخای چمدونش روی پارکتا به گوشم خورد …با سرد ترنی لحن ممکنی که از خودم سراغ داشتم گفتم
-اتاقت همون اتاقیه که کنار آشپزخونس …تا به دنیا اومدن بچه همونجا میمونی و بعدش برمیگردی ور دل ننه بابات …
کتمو پرت کردم روی کاناپه و رفتم تو آشپز خونه …چمدونشو ول کرد و اومد جلوی آشپزخونه ایستاد
-ولی …ولی من نمیخوام برگردم …
بطری آبی که برده بودم نزدیک دهنم تو هوا توی دستام خشک شد …صورتمو چرخوندم سمتشو با اخم نگاش کردم …
دستاشو مشت کردو همه جرئتشو ریخت توی چشماش
-فرزام من …من میخوام بمونم و بچمونو …
نذاشتم ادامه بده ..در یخچال و بستم و بطری و کوبیدم روی میز
-بچمون نه و بچه من ….فک نکنم دادگاه به تو صلاحیت نگهداری از بچه رو بده …پس اینکه چی میخوای زیادم مهم نیست …
از کنارش گذشتم تا برم توی اتاقم که باز مچ دستمو چسبید
-من ترک کردم …به خدا دیگه نمیکشم …
با تمسخر و پوزخندی که هم تو چشمام و هم کنج لـ ـبم جاخوش کرده بود نگاش کردم
-هه…جدا؟…چه زود ترک کردی اونطوری که من میدونستم عملت سنگین تر از این حرفا بود …
عاجزانه دستمو فشار داد
-بهم یه فرصت دیگه بده …بهت ثابت میکنم که درست شدم …فرزام من آدم شدم …قول میدم بچسبم به زندگیم … فقط یهفرصت …فقط یه فرصت بهم بده …
خیره شد به چشماش که داشت میلرزید
-چند ساعته مصرف نکردی ؟…مردمک چشمات بد جوری داره بندری میزنه …جنس که با خودت آوردی؟؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۳۹]
#تاتباهی #قسمت۷۸ با استیصال نگام کرد …خودشم خوب میدونست کار کشته تر از اونیم که نفهمم عملشو فقط کم کرده و ترک نکرده … دیگه به سالم بودن اون بچم شک داشتم …
-فرزام من جبران میکنم…آخه …آخه چرا انقد بد شدی تو
اینبار خندیدم …جای پوزخند خندیدم اونم با صدا
-بد شدم ؟؟… آره من (به خودم اشاره کردم و عقب عقب رفتم)…من بد شدم … میدونی چرا ؟…
گیج نگام کرد تن صدامو آوردم پایین و با نفرت و حرص گفتم
-چون کسی اونقد لیاقت نداره که براش خوبی خرج کنم …
اشکاش ریخت روی گونش
-من … من گذشته رو جبران میکنم ….من برگشتم که ….
دستموبه نشونه سکوت آوردم بالا و چشمامو بستم
-ببین خانوم ترنم خسروی …برگشتی که برگشتی …متاسفم که اینو میگم ولی درست وقتی برگشتی که دیگه کسی منتظر برگشتنت نیست
اینبار داد زد
-لعنتی من هنوز زنتم …اسم هنوز تو شناسنامته …بچت هنوز تو شیکممه
خیز برداشتم سمتش که خفه شد …از بین دندونام غریدم
-خوبه که اینا رو میدونی …میدونی کل ارزشت توی زندگی من قد همون چهار تا دونه خط سیاهیه که تو صفحه دوم شناسنامم بهم دهن کجی میکنن …خوبه میدونی اگه این بچه نبود خیلی وقته پیش خط خورده بودی از زندگی من
اینو گفتم و وارد اتاقم شدم …درو کوبیدم و چمدونو پرت کردم کنار کمد …بازم عصابم خورد شده بود و گردنم داشت تیر میکشید …
دستمو محکم کشیدم به پشت گردنم …
لعنت به این زندگی …در کمد و باز کردم و چمدونو چپوندم توش …حوصله چیدن لباسارو نداشتم …
سریع از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت در …نشسته بود روی مبل …همزمان با خارج شدنم از اتاق بلندشد و صاف ایستاد..
بی توجه بهش رفتم سمت درو ازش خارج شدم …
نمیخواستم حتی یه ثانیم تو خونه ای باشم که اون زن داشت توش زندگی میکرد …
رفتم سمت اداره …الان فقط کار بود که میتونست ذهنمو از ترنم و اتفاقا دورو برم دور نکنه….
یدفعه یاد مهسیما افتادم …نگاهی به ساعت کردم …نزدیکای یازده بود …
عصبی دستمو کشیدم روی صورتم
-وای خدا این وقته شب کجا رفت ….
سریع دست بردم سمت گوشیم …حواسم به خیابونا بود و همونطوری در حال رانندگی شمارشو گرفتم …
سریع گوشی و نزدیک کردم به گوشم….اولین بوق و که خورد بلافاصله ریجکت شد …
لعنتی …دوباره شمارشو گرفتم
“مشترک مورد نظر خاموش میباشـ…”
عصبی یه اَه گفتم و گوشی و پرت کردم صندلی کنارم …گونه سرخ و چشمای متعجبش یه لحظم از سرم بیرون نمیرفت …
باید هر جوری شده ازسلامتیش مطمئن میشدم …
خودمو پرت کردم روی صندلی …زمانی با تعجب نگام کرد …
-کم پیش میاد شبا اداره باشی …نرسیده کجا پاشدی اومدی ؟!
بی حوصله پاهامو پرت کردم روی میزو چشمامو بستم …
وقتی دید نمیخوام جوابی به سوالش بدم بیخیال شدو از اتاق زد بیرون … عصبی نگاهی به در کردم که حالا بسته بود …
چشمام چرخید سمت گوشیم که روی میز بود …
بی تعلل دستمو دراز کردم سمتشو برش داشتم … یبار دیگه شمارشو گرفتم …
“مشترک مورد نظر خا…”
قطع کردم و دوباره گرفتم
“مشتــــ…”
گوشی و کوبیدم روی میز
-اه گندت بزنن …کجایی آخه ؟!!! یدفعه یه فکری به سرم زد …سریع پاهامو پرت کردم روی زمین وبا یه خیز گوشی و گرفتم دستم …
بلافاصله شروع کردم به نوشتن پیام …
“امشب تا صبح بیدارم … هر وقت گوشیتو روشن کردی بهم زنگ بزن ”
بی معطلی سند و زدم … منتظر خیره بودم به صحفه گوشی …انگار انتظار داشتم اون دختر همین الان جوابمو بده …
دستامو آوردم بالا و کشیدم روی صورتم …کلافه بودم …
ترنم عادت داشت زندگی منو دست خوش تغیر وتحول کنه و چقد حالم بد میشد از این تغیراتی که منشا شون اون زنه ..
کتمو پرت کردم روی صندلی و چشمامو بستم … سرمو چـ ـسبوندم به دیوار و خنکی آروم بخشی پیچید تو سرم … نمیفهمیدم الان کجای دنیا وایستادم …الان چی شده …
فقط تو این لحظه میخواستم از این خنکا و آرامش یهوییش لذت ببرم..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۴۲]
#تاتباهی #قسمت۷۹ مهیار
در اتاق باز شدو و همراه سرباز وارد شدن …چرخید سمت سربازو دستاشو گرفت جلوش …سرباز کلید و انداخت و دستبند و از دستاش باز کرد …
فرزام با تعجب نگاش میکرد ولیمثله همیشه چیزی نگفت …
نگاهی به ما دوتا انداخت و اومد جلو …صندلیشو عقب کشیدو نشست روش …
-خوش اومدی جناب سرگرد …
نگاهی به فرزام نداخت
-دوستتم سرگرده ؟…
توجهی به سوالش نکردم
-اومدم ینجا جواب پیشنهادتو بدم …
منتظر خیره شد بهم …با خونسردی گفتم
-نمیتونم دریا رو خودم بزرگ کنم اما پدرو مادرم یه همدم میخوان برای دوران بازنشگی و پیری …قرار شده اونا ازش مراقبت کنن
یه وری خندید
-عیب نداره …بازم تحت تربیت خودته …
-خب …حالا نوبت توئه از کمکی که حرف میزدی بگو …
نیم نگاهی به فرزام کردو تکیه زد به صندلیش …
-جنسای قاچاق چه دختر و چه مواد تو روزای خاصی از هر جایی رد میشن …
طبق قرارمدارایی که میزرن بین خودشون دخترا رو میفرستن اونور …
اونجوری که آدمای من گفتن اینبار قراره سیزده تا دختر براشون جور کنن
هردو جاخوردیم … این دقیقا چیزی بود که خودمونم میدونستیم …
انگار فهمید زده به هدف پوزخندی زدو ادامه داد …
-تنها راه حلی که بتونین به اون دخترا برسین اینکه وارد باندشون بشین … تا دقیقه نود کسی نمیدونه اون دخترا قراره دقیقا از کجا از مرز خارج شن …
فرزام خودشو کشید جلو
-اینارو نگو ..چیز مهم تی تو چنتت داری اونو بگو …
عمیق به فرزام نگاه کردو خندید
-از کجا میدونی چیز بهتری تو چنتمه ؟؟
فرزام-ازاون نگاهت که منتظره تا ما رو تو دست و پا زدن برای فهمیدن چیزای بیشتر ببینه …
خندید …خیلی بلند تر از همیشه …سرشو کرد سمت من
-سرگرد دوستت رمالی …فالگیری چیزی نیست …حسابی خبرسا
چیزی نگفتم …وقتی دید هردو بی حرف منتظر ادامه حرفشیم ساکت شد …
سرفه ای مصلحتی کردو با چشمایی پر تمسخر نگامون کرد
-یه چیز دیگه که نمیدونین اینکه …
حالم داشت از این کش دادن و بازی کردناش بهم میخورد
-اینکه …آیهان امیر ایرانه
نگاهی به فرزام کرم …ابروهاشو گره کرده بود … همه لیست پروازا هر روزه چک میشد ….کسی به اسم آیهان امیری وارد کشور نشده بود …
-از کی ؟…
-از سال گذشته تا به الان …در واقع اونیکه توی آمریکاست سروش امیریه پسر عموی آیهان … اونم مثله پدرش سعی میکنه بی سرو صدا باندشو جلو ببره …
خم شدم جلو
-یعنی میخوای بگی که …
نذاشت ادامه بدم ..
-سروش در واقع آیهانه … نمیدونم چرا ولی تا به الان کسی به هویتش شک نکرده …. آیهان یا ایرانه یا ترکیه … به خاطر شباهت زیادشونه که سروش اسم آیهان داره تو امریکا زندگی میکنه …
فرزام-یعنی میخوای بگی که آیهان هیچوقت آمریکا نبوده ؟
-چرا بوده ولی منم نمیدونم چرا هیچوقت خروجی ازش تو پروازای آمریکا ثبت نده و
از دو نیم سال پیش سروش شده آیهان ….
پگیج شده بودم …یکم معادلاتم ریخته بود بهم … نمیفهمیدم چی به چیه …
-یه پیشنهاد دارم براتون …
هر دو نگاش کردیم …
با جدیتی عجیب گفت
-میتونین از افراد من برای نزدیکی به اونا استفاده کنین
سوالی نگاش کردم …
-ارسلان همیشه شیفته قاچاق اسلحه بود وتنها چیزی که نتونست با من رقابت کنه هم همین مسئله بود … آیهان درست شبیه پدرشه و داره مو به مو کارای اونو تکرار میکنه … بهش بگین میخواین قاچاق کنین و براتون خریدار جور کنه …اگه شریک بشه به نفعه تون میشه
فرزام با اخم گفت
-تو چرا میخوای کمک کنی ؟… چی بهت میرسه ؟..
تکیه زد به صندلیشو خیره موند به دستای قلاب شدش روی میز
-من شرطام و قبلا گفتم … چند تا آدمام کمکتون میکنن …مطمئن باشین از این پیشنهاد استقبال میکنه …
حرفی نزد …ایرج زیادی داشت باهامون راه میومد و این خودش بودار بود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۹.۱۷ ۲۱:۴۲]
#تاتباهی #قسمت۸۰ -نظرت چیه ؟
شونه ای بالا انداخت
-نمیدونم …اون خودش یه هدفی تو سرشه …داره از پلیس استفاده میکنه تا به هدفش برسه …شاید تو سرش فکر فراره
دنده روعوض کردم
-فک نکنم …. اون قبلا مجوز پانزده روز مرخصیشو گرفته دلیلی نداشت بخواد باز همکاری کنه ….میتونه تو همون دوره مرخصیشم فرار کنه …
حرفی نزد انگار اونم عین من رفته بود تو فکر …ایرج نامدار بد جوری شده بود علات سوال ما …
فرزام و جلوی اداره پیاده کردم و برگشتم سمت خونه …. سه روز میشد که درست و حسابی نخـ ـوابیده بودم … باید امروز کمی استراحت میکردم چون دیگه مخم قفل کرده بود …
وارد خونه شدم …مامان خونه نبود و مهسیمام این ساعت کلاس داشت … راه افتادم سمت اتاقم …لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم… آب گرم حالمو خوب کرد و خستگی کمی از تنم رفت بیرون…چشمامو بستم و تنمو سپردم دست آب… دوش گرفتنم ده دیقم طول نکشید …
خودموپرت کردم روی تخـ ـت … چشمامو روی هم فشار دادم … تصویر دوتا چشم آبی اومد تو سرم سریع چشمامو باز کردم و دستی کشیدمب ه موهای خیسم
لعنتی … توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودم …گنگ بودم… خالی بود سرم … یه مشت خاطرته بی درو پیکر هجوم میاوردن سمتم … خیلی وقت بود که سعی کردم فراموش کنم …
تازه میفهمیدم تلاشم مثله آب تو هانوگ کوبیده … آیناز امیری بخشی از خاطراتم بود … کم بود ولی بازم بود … آدم نمیتونه از خاطراتش فرار کنه … از چیزایی که دنبالشن …
اونیکه یه زمانی شده بود مهم ترین فرد زندگیم الان شدهب ود مهم ترین پرونده زندگیم …
چشمامو سفت روی هم فشار دادم …
نمیدونستم ….کی …کجا …چه اشتباهی کردم که حالا تو همچین آزمایشی قرار گرفتم … انگار خدام سر شوخی و داره باهام باز میکنه ..
دستمو بردم سمت لب تاپم که روی عسلی بود … رفتم تو درایوی که آهنگام توش بود .. شانسی زدم روی یه آهنگ و گذاشتمش روی میز …
صدای ملایم موزیک توی اتاق پخش شد چشمامو بستم
اینکه دلم گرفته و نمیتونم دل بکنم
دلیل دلتنگی من تنها فقط خود منم
تموم حرفامو باید فقط واسه تو بزنم
“چطوری سنگ صبور… باز که کشتیات غرق شده …”
دستی که رفت لای موهام و بهم ریختشون …
“آقا پلیسه عرض ادب و ارادت ”
درگیر این دنیا شدم دنیای من محدود شد
وقتی فراموش کردمت دارو ندارم دود شد
دوری من از تو فقط عذابه بی اندازه داشت
بی خبر از اینکه نگاهت منو تنها نمیذاشت
@nazkhatoonstory