رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت یازدهم تا پانزدهم
اسم رمان: سمیرا
نویسنده : ساغر
✅قسمت یازدهم
صبح که از خواب پاشدم جواد نبود
صبحانه درست کردمو تو سکوت خوردم
دلم تنگ ده شده بود که با صدای مرغ و خروس و داد و بیداد مامان بیدار میشدم
چادر گلدارم و سر کردم و رفتم تو محوطه ساختمون
بعد گشتن تو ساختمان
جواد و دیدم تو باغچه مشغول بیل زدن بود
لباس و دستاش گلی بودن
از اینکه همسایه ها جواد و با اون وضع میدیدن ناراحت بودم
خواستم برگردم خونه که جواد صدام کرد
ااا سمیرا اینجایی
گفتم اره صبحانه خوردی
خندید افتاب تو چشماش بود
مجبور بود چشماشو تنگ تر کنه گفت اره از هفت صبح دارم کار میکنم نخواستم بیدارت کنم شیر و کیک خریدم
مردم و از کنارمون رد میشدن
چادر محکم تو صورتم گرفتم
جواد گفت ناهار درست نکن
یه غذای جدید اومده میخرم ناهار بخوریم
از کنارم یه دختر با یه سگ رد شد
مانتو کرم تنش بود و موهای مش شده به صورت فکل بیرون بود
ارایش قشنگی داشت
جواد فهمید نگاهم به اون دختر هست
گفت مانتو فردا میریم میخریم
گفتم نه عجله ایی نیست
رفتم سمت خونه
سریع کلید انداختم رفتم تو
نمیخواستم کسی منو با جواد دیده باشه.
جواد ناهار پیتزا خریده بود
برام جالب بود
خوشحال بودم که مثل ادمای باکلاس غذا میخورم و تهران زندگی میکنم.
چند روز گذشت
رفتم تو محوطه قدم بزنم
یه دختر پسر رو صندلی نشسته بودن
محو تماشای اونا شدم
خوش به حالشون
من و جواد نامزد هم نبودیم و حرفای عاشقونه بزنیم
بعد عروسی هم جواد شبا مثل جنازه تو خونه میومد و موقع شام و ناهار هم چرت میزد
حوصله ام سر رفته بود
دوست داشتم برم بگردم
مثل دختر پسرها سینما و پارک برم
باز همون پسره مو المانی از کنارم رد شد
سیگارش رو روشن کرد و تکیه داد به دیوار و زل زد بهم
عصبانی و کلافه شدم
خواستم برم تو ساختمون که گفت ببخشید شما تازه اومدید اینجا
گفتم بله
گفت برای کدوم واحد هستید؟
از دور جواد و دیدم دویدم سمت خونه
وسط اتاق نشسته بودم
نفس نفس میزدم
ترسیده بودم
منظور پسره چی بود؟
اما چقدر چشماش فشنگ بود
موهاش تو صورتش ریخته بودن و جذاب ترش کرده بودن
دراز کشیدم و محو گلای قرمز قالی شدم
یقه لباسش باز بود
پوستش سفید بود
اصلا چرا پرسید من برای کدوم واحدم
چرا من دویدم
حتما میگه دختره خله
خوابم برد
با کلی رویا و سوال
✅قسمت دوازدهم
با صدای در از خواب بلند شدم
جواد گفت ااا سمیرا خوابت برده
گفتم اره از بیکاری خوابم برد
گفت این خانم ارایشگر سراغتو میگرفت
گفت اگه دوست داری بری اینجا هم کار یاد بگیری هم سرت گرم باشه
رفتم سمت اشپزخونه
گفتم باشه فردا میرم ببینم چی میگه
تا شب جواد حرف میزد و من متوجه هیج حرفیش نبودم
صبح رفتم ارایشگاه
مهسا صاحب ارایشگاه در و باز کرد
وقتی گفتم کی هستم تعجب کرد
گفت تو خیلی خوشگلی
وای مثل مدل میمونی
رفتم تو اریشگاه در و دیوار ارایشگاه پر از عکس عروس بود
مهسا برام توضیح میدادم که چیکار باید بکنم
رفت رو میزش نشست و گفت صبر کن ببینمت
جلوش ایستادم معذب بودم
مهسا اشاره کرد به یه صندلی
گفت بشین اونجا
نشستم شروع کرد موهامو درست کردن و ارایشم کرد
یه دوربین از کشو دراورد و عکس گرفت
نگاه کردم تو اینه
با رژ قرمز و موهای جمع شده یه شکل دیگه شده بودم
مهسا گفت وای تو یه مدلی
اخه اون چه وضعی هست جلو شوهرت میگردی.ببین چقدر ناز شدی
خندیدم گفتم من عروس هم شدم اینشکلی نشدم
مهسا گفت از شوهرت پول بگیر موهاتو روشن کنم ببین چی میشی
این عکستم نگه داشتم برای نمونه عروسم.
عصر شده بود
خواستم برم خونه
مهسا روسریمو با دقت برام بست
گفت حالا برو ببین شوهرت چی میگه رفتم تو حیاط
کسی نبود
دنبال جواد بودم
پسره با رنو از کنارم رد شد
یکم جلوتر ایستاد و نگام میکرد.
با عجله رفتم تو ساختمون
جواد با تی و سطل اب از راه پله پایین میومد
خسته بود
لباسش خیس بود
رفتم جلو گفتم سلام
جواد سرد و خشک گفت سلام
ایستاده بودم میدونستم منو نشناخته
یهو تو صورتم دقیق شد
سطل از دستش افتاد
کل پله ها خیس شده بود
گفت سمیراااااا؟
این چه قیافه اییی هست؟
گفتم قشنگ شدم؟
گفت بدو برو خونه خوبیت نداره ببیننت
حرصم گرفت
گفتم برای تو ….
نزاشت حرفمو بزنم گفت بدو برو خونه
رفتم خونه
در و کوبیدم به هم
نگاه کردم تو اینه
جواد لیاقت منو نداره
از اینکه از اون سرترم حرصش میگیره
حیف من که این شوهرم شد
یاد قیافش با سطل و تی افتادم
بیشتر عصبانی شدم
عکس عروسیمون که دو روز پیش چاپ کرده بود
پرت کردم سمت اشپزخونه
نشستم کف اتاق
گریم گرفت
دلم مامانم و میخواست
نه اونم مدام غر میزنه
اصلا کسی دوست نداره من خوشگل بشم و بهتر بشم
داد زدم گند بزنن به این زندگی
✅قسمت سیزدهم
شام و اماده کردم و چای گذاشتم
جواد اومد
لباسش و شلوارش خیس بودن
دستاشو شست و لباس هاشو عوض کرد
تکیه داد به پشتی چای براش اوردم
سفره رو با حرص پهن کردم
از قصد قاشق و بشقاب بهم میکوبیدم
شام اوردم گذاشتم تو سفره
شروع کردم با غذام بازی کردن
جواد گفت سمیرااااا
ناراحتی
جواب ندادم
گفت خوب من نمیخوام خانم خوشگلمو کسی ببینه
با عصبانیت گفتم :انقدر خوشگل ریخته تو ساختمون کسی به من نگاه نمیکنه
جواد خودش و کشید سمت من و
گفت اما من جز تو خوشگلی ندیدم
گفتم من از روزی که زن تو شدم فقط درو دیوار دیدم
نشستم تو خونه
یه ارایشگاه رفتم بهم یاد دادن چحوری به خودم برسم تو گند زدی بهش
تا دختر بودم اخ بود ارایش
الان هم میگی به خودت نرس
جواد من ادمم
چرا همش باید دستور بشنوم
اینجا همه زنا ارایش دارن
سر و وضعشون شیکه
کی به من داهاتی نگاه میکنه
اونم با اون لباس ها
جواد شروع کرد به خوردن غذا
گفت من از کار زنا سر در نمیارم
باشه به خودت برس
شروع کردم به خوردن غذا
تلویزیون طبق معمول هیچی نداشت
جلو پنجره نشستم
جواد یه لیوان چای درست کرد و اومد پیشم
گفت سمیرا
فردا عصر مال خودم هست
میریم بیرون
گفتم کجا؟ مگه جایی داریم؟
جواد گفت اره مانتو فروشی
بعد هم پیتزا.
خوشحال شدم دست انداختم گردنش
گفتم قول میدی
واقعا میریم
گفت اره از این پسرا ادرس یه پیتزا فروشی خوب گرفتم
گفتم پیتزا نه مانتو
گفت اره میریم
گفتم من مانتو جدید میخوام
از اینایی که استینش یه رنگ خودش یه رنگ دیگه
جواد نگام کرد
از روزی که تهران اومده بودیم پوست صورتش بهتر شده بود و دیگه افتاب سوخته نبود
اما بوی وایتکس میداد
گفت من سر در نمیارم اما باشه
بریم بیینیم
گفتم وای تو ده برم با اون مانتو چشم همه در میاد
جواد موهامو از صورتم زد کنار گفت
این کار درست نیست
این حرفو نزد
دنیا برات میخرم اما دل کسیو نشکون.
حرفای جواد مهم نبود فقط دلم میخواست مثل بقیه بخورم و بپوشمو خوش باشم
✅قسمت چهاردهم
صبح جمعه بود جواد از ساعت شیش رفت بیرون
موقع رفتن گفت من ساعت پنج در خدمت هستم هر جا خواستی بگو بریم
تو رخت خوابم بودم
ساعت ده شد
از صدای ضبط همسایه فهمیدم مهسا اومده و ارایشگاه هست
بدون جمع کردم جای خوابم حاظر شدم رفتم پیش مهسا
مهسا داشت سیگار میکشید
نگام کرد گفت اه این شوهرت چجوری تحملت میکنه؟
رفتم جلو اینه گفتم وا مگه چیه؟
گفت نگاه کن
موها نا مرتب
ارایش نداری.
گفتم یعنی تو خواب هم ارایش کنم؟
مهسا ته مونده سیگارشو انداخت تو سطل گفت اینجارو کمک کن تمیز کن.بهت میگم
کار نظافت تموم شد
مهسا صبحانشو خورده بود
گفت تا مشتریم بیاد یک ساعت وقت داریم
مهسا شروع کرد به یاد دادن کشیدن خط چشم و رژ لب و ……
گفت این کاری که بهت یاد دادم خود ارایی میگن ما پانزده تومن میگیریم یاد میدیم.
ابروهامو انداختم بالا گفتم اوه چقدر گرون
مهسا رفت پیش میزش
گفت بله هر کس میخواد خوشگل بشه باید بها بده
خودم تو اینه نگاه کردم
گفتم مهسا میشه اسم تک تک این لوازمو بنویسی بخرم
مهسا همرو نوشت
بعدش یه سری کار جابه جایی و نظافت سرویس هارو داد بهم
چون بهم ارایش کردن یاد داده بود منم تند تند کاراشو کردم
بعدش موهامو سشوار کشید
مشتری اومد
مهسا گفت ببینید این همسایه ما میخواد بره مهمانی کار ارایششو من انجام دادم
مشتری نگام کرد و گفت خیلی خوشگل شدین
نگاه به ساعت کردم ساعت سه بود و من ناهار هم درست نکرده بودم
با عجله رفتم خونه
جواد دم گاز ایستاده بود
بدون اینکه نگام کنه
املت رو کشید تو بشقاب ها
گفتم ببخشید کار ارایشگاه طول کشید
جواد نشست کف اتاق
گفت معلومه
ترسیدم منو بیرون نبره و خرید نکنه
گفتم اخه چیکار کنم تو خونه حوصلم سر میره
جواد گفت حدااقل جاتو جمع میکردی
رفتم نزدیکش
شونه هاشو ماساژ دادم و گفتم خوب ببخشید
بگم غلط کردم راضی میشی
جواد دستامو گرفت
گفت دیگه این حرفو نزن
نشستم کنارش
جواد گفت کارمو زود تموم کردم
استراحت کنم بریم
تند تند ناهارمو خوردم
بعد ناهار گفتم نه الان بریم
جواد گفت اخه خستم بخوابم بعد
رفتم ته اتاق نشستم گفتم چشم بخواب
جواد یکم نگام کرد
گفت اینطوری میخوای زل بزنی به من
باشه پاشو بریم
با خوشحالی گفتم اخ جون
جواد خندید گفت خیلی بچه ایی
✅قسمت پانزدهم
با جواد تو خیابونها میگشتیم
مثل بچه ایی که شهربازی برده بودنش ذوق داشتم
جلو یه مغازه ایستاده بودم
جواد گفت موهاتو بکن تو.
نگاش کردم نگاه عصبانیش سمت دو تا پسر مغازه دار بود
دستاشو گرفتم گفتم
وای اونا باید چشاشون پاک باشه
من چه با حجاب چه بی حجاب باشم این ادما نگاه میکنن
جواد گفت اما درست بگرد
گزک دست اینا نده.
مانتومو خریدم
برام جالب بود که مانتو بدون دکمه بود و به جاش زیپ بود
جلوی یه مغازه لوازم ارایش فروشی ایستادم
گفتم جواد صبر کن خرید دارم
از تو کیفم لیست لوازم ارایش دراوردم
مغازه دار گفت
بیشتر عروس داماد ها خریدشون از ما میکنن
جواد گفت نمیخواد بخری
گفتم ببین مغازه دار چی میگه
عروس داماد ها خرید میکنن
اذیت نکن
یه کرم خریدی یه رژ اسمشو گذاشتی خرید عروسی
جواد ناراحت بود
اما من کار خودمو میکردم
بعد لوازم ارایش
گفتم من گشنمه بریم کش لقمه بخوریم
جواد گفت تو پول گذاشتی برام
هر چی داشتم خرج کردم
رفتم جلوتر از جواد گفتم من کوفت بخورم
تو استاد کوفت کردن خوشی من هستی
از خونه ی بابام کندم اومدم غر تورو بشنوم
جلو جلو و با عصبانیت راه میرفتم
جواد اومد کنارم
گفت باشه صبر کن تاکسی بگیرم میریم پیتزا فروشی
با عصبانیت گفتم کوفت بخورم
سوار تاکسی شدیم و رفتیم مغازه
منتظر بودم جواد سفارش بده و بیاد
دوتا پسر نزدیک میز ما بودن
یکیشون از کنارم رد شد
یه کاغذ گذاشت رو میزم
دیدم جواد داره نزدیک میشه
از ترسم کاغذ و گذاشتم تو کیفم
پسرا بلند بلند حرف میزدن
یکیشون شروع کرد بلند شعر خوندن:
میخوام ماهی بگیرم بابا لک لک
کدوم ماهی لذیذه بابا لک لک
جفتشون خندیدن
جواد گفت انگار مست کردن
چرت و پرت میگن
گفتم ول کن
جواد گفت سمیرا پشیمونم اومدم تهران
گفتم چرا؟مگه بده؟
جواد دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت نه اما ده خودمون یه چیز دیگس
همه ارامش دارن
گفتم ارامش کجا دارن ؟
تو سرما و گرما الکی جون میکنید
چشمتون به اسمونه بباره
میباره دستتون رو به اسمونه که نباره سیل برد
اخر هم هیچی ندارید
جواد ما بچه دار میشیم بچمون تو ارامش و اسایش و درست بزرگ میشه
گارسون پیتزارو اورد
جواد گفت چی بگم
فقط به خاطر اینده دارم تحمل میکنم
تند تند شروع کردم خوردن پیتزاها
گفتم بیین اصلا همچین چیزی ده هست
جواد گفت یادم باشه رفتیم ده از اینا بخرم برای اعظم ببرم
گفتم وای خراب میشه!
جواد گفت تا اون موقع یه فکری میکنم.
پسرها داشتن میرفتن
یکیشون از پشت سر جواد علامت تلفن بهم نشون داد
رفتن بیرون
از کنار شیشه مغازه رد میشدن و منو نگاه میکردن
جواد گفت مرتیکه عوضی
گفتم ول کن به قول تو مستن حالیشون نیست