رمان آنلاین کاش قسمت ۱تا ۱۰
رمان:کاش
نویسنده:مریم میرزایی
#کاش
#قسمت۱
زود باش دیگه اماده شو سارا خانم
-باشه چقدر هولی
-اره هولم نمی بینی ؟
-بله دارم میبینم اما میشه بپرسم چرا؟
-واسه محض ارا خب معلومه دیگه دیوونه میخوام عشقمو ببینم
-اوه اوه تند نرو پیاده شو باهم بریم،عشقتون! اون معشوق بیچاره کی هست حالا
-خیلی نامردی سارا خانم اصلا حالا که اینطور شد خیلی هم دلش بخواد مگه من
چی کم دارم؟خوشگل نیستم که هستم جذاب نیستم که هستم پولدار نیستم که
هستم خالصه که همه جورشو هستم
-نه بابا یه کم بیشتر تحویل بگیر مشتری شیم
-فروشی نیستم
-جنس بنجول بیخ ریش صاحبشه
-اسارا!خیلی بدی
-شوخی کردم قربونت برم حالا این بار نسبت اقای خوشبخت کی هست؟
-اقای سامان مرودستی
-ببخشید اقای چی چی دستی؟
-سارا، جون من مسخره بازی در نیار
-خب ببخشید دیگه چه چیزایی ازش میدونی؟
-نوزده سالشه خوشگل وخوشتیپم هست خلاصه ایده اله ایده ال
-یعنی هرکس این خصوصیات رو داشته باشه از نظر شما ایده اله
-اره دیگه مگه من چی میخوام
-واقعا من چقدر خوشبختم که همچین دختردایی روشن فکر و باشعوری دارم البته
ال نسبت شماها
-خیلی هم دلت بخواد تونستی مثل منو پیدا کن
-والا جن هم صدسال بگرده مثل شما پیدا نمیکنه چه برسه منه ادمیزاد
-اه سارا چقدر حرف میزنی اماده ای یا نه ؟
-بله اماده ام مگه من مثل شما یک ساعت وایستم جلو اینه و ارایش کنم میدونی
از نظر روانشناس ها این یعنی چی؟
-یعنی چی؟
-یعنی تو از خودت بدت میاد . شخصیت و خودتو باور نداری و میخو ای خودتو پشت یه نقاب که خودت نیستی
پنهون کنی یعنی تحت فشاری اگر دقت کنی وچند تا زن رو باهم مقایسه کنی اونایی که همیشه با ارایش زننده میان
بیرون اعصاب درست حسابی ندارن اما اون دسته دیگه برعکس هستن اونا تو یه خانواده ی اروم هستن و به اندازه
ی کافی محبت دیدن، به اندازه ی کافی بهشون توجه شده
که دیگه نیازی به توجه مردم غریبه ای که حتی نمیشناسنشون هم نداشته باشن یعنی کمبود داری به زبون خودمون
عقده داری عزیزم یعنی عقده ای هستی . نه ، ازشوخی گذشته تو هیچ کدوم از اینا نیستی به نظر من تو برعکس اینا
هستی تودیوونه ای، تو خوشی زده زیر دلت ، اخه دختر مگه تو چی از خوشگلی کم داری
؟مگه از محبت کم دیدی؟
-برو بابا چه ربطی داره من اگه ارایش میکنم فقط واسه اینه که خوشگل شم
-واسه چی میخوای خوشگل شی؟
– واسه اینکه زیبایی رو دوست دارم
-قربونت برم ما همه دختریم همه ی دخترا دوس دارن زیبا باشن اصال زن یعنی زیبایی ،ظرافت اما به چه قیمت ، به
قیمت بدبخت کردن خودمون ما خودمونیم که باعث میشیم مردا راحت بتونن از ما استفاده کنن یه نگاه به جنس های
خارجی بنداز همه ی جعبه های وسایلشون از دستمال کاغذی گرفته تا چمیدونم همه ی وسایلشان از عکس زنا
واسه فروششون استفاده میکنن یعنی ما اینقدر بی ارزش شدیم که عکس مارو روی یه دستمال کاغذی چاپ میکنن.
-سارا جان شما پاک، شما اسمونی ، شما پاستوریزه حالا حاضری یا نه؟
-بله چند بار بگم حاررم دیگه
-سارا ؟
-بله؟
-توروخدا دعا کن بیاد شماره بده
-نه بابا،! من بیام دعا کنم که یه پسر بیاد به شما شماره بده؟
-اره مگه چیه ارزو برجوانان عیب نیست
-ماشاالا کم نمیاری باشه من دعا میکنم
-ماشاالا کم نمیاری باشه من دعا میکنم
-حالا چرا اینقدر تند راه میری
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۴]
#کاش
#قسمت۲
ن تندراه نمیرم شما اهسته میای وای سارا دارم لحظه شماری میکنم
-خاک بر سرت با این قیافه ی تابلوی شما هر خنگی هم ببینه متوجه میشه و اسه
شماره اومدی چه برسه اقا سامان تون
-راست میگی سارا؟
-نه شوخی میکنم راحیل
-وای سارا مغازش تو همین پاساژه من نمیشه از د اخل دستمو در از کنم بگم اینه تواین پاساژ فقط یه مغازه lcd
فروشی هست اونم سامان توشه
-باشه فهمیدم اما صدای بوم بوم قلبتو دارم میشنوم
– نخیر اگه منظورت اینه که ذوق زده هستم باید بگم سخت در اشتباهی خانم
-شما راست میگی
-سارا اوناهاش ،اوناهاش
-خب دیوونه براچی دست دراز میکنی دید
-الهی فداش شم
-خاک عالم ،فدای این خیابونی ها شی
-نگو توروخدا دلت میاد؟نگاه کن چقدر مظلومه
-اره ماشااهلل مظلومی و سر به زیری ازش میباره کم مونده با چشاش ادمو بخوره
-اقا اصلا به تو چه؟
-به من ربطی نداره ولی دیوونه الکی خودتو واسه اینا کوچیک نکن ارزش ندارن
-این فرق میکنه
-جالبه دوستای منم با هرکی دوست میشن میگن این با بقیه فرق میکنه
-بابا گیریم که مثل همه باشه واسه سرگرمی خوبه دیگه
-اخه حیف تو نیست میخوای وقتتو صرف اینا کنی سرگرمیتو صرف کلاس کن
-با کال۵س که هستم
-جدی میگم برو کلاس گیتار ،کلاس نقاشی ،کلاس زبان این همه سرگرمی هست بعدشم اونا واسه شما ، سرگرمی
نیستن بلکه شما واسه اونا یه سرگرمی یا یه بازی هستین شما اشتباه فکر میکنین تنها کسی هم که همه چیزشو از
دست میده اول ما دختراییم مثل پاکیمونو ،غرورمونو وبالا تر از همه ارزش و شخصیتمون رو
-مادر بزرگ این همه نصیحت بلدی چرا تا حالا رو نکردی
– وقتی به حرفم رسیدی اون موقع میای میگی سارا کاشکی اونموقع به حرفت گوش میکردم
-یه لحظه خفه شو سارا داره میگه بیاین طبقه بالایب پاساژ
-نری ها
-چی میگی تو ، من این همه تو خماری این نبودم که اخرشم ازش شماره نگیرم
– تو حرف حالیت نیست من اینجام برو زود بیا
عد از چند دقیقه که راحیل رفت من رفتم پشت ویترین یه ساعت فروشی و به ساعتا نگاه میکردم یه ساعت نظرمو
جلب کرد خیلی قشنگ بود رفتم داخل مغازه
که ببینمش
-سلام
-سلام خوش اومدین بفرمایید
-ببخشید میشه اون ساعتی که پشت ویترینه اولین ردیف رو بیارین
-چندمی ؟
-اولین ردیف دومین ساعت اونی که روش نگین داره
-ببخشید اینو فروختیم قراره بیان ببرنش اما اگه بخواین تا هفته ی اینده واستون
میارم
-نه ممنون من خونمون این جا نیست تا فرد ا دیگه میریم تهران خب ببخشید ممنون خدافظ
اومدم از مغازه بیام بیرون که
-ببخشید خانم!
-بله بفرمایین ؟
-این شماره ی منو داشته باشین شاید بیشتر باهم اشنا شدیم
-هنوز اونقدر بی ارزش نشدم که با شما اشنا شم
همین رو که گفتم پسره سرش رو اندخت پایین وتنها حرفی که زد این بود
-شرمنده واقعا ایول، تا حالا دختری مثل شما ندیدم
-خدافظ
-سارا خانم کجا بودی ؟
-بابا رفتم این مغازه ساعت قیمت کنم
-کلک رفتی ساعت قیمت کنی یا پسره رو تور کنی ؟ اخی معلومه که رعایت کرده اشکال نداره دوستای من به بهانه
این پسره هر روز میان و ازش ساعت میخرن دریغ از یه نگاه از طرف پسره
نخیر مگه من مثل شماهام که خودمو خراب کنم اینا ارزش منو ندارن
-سارا از این اخلاقت بدم میاد خیلی مغروری
– اصلا هم مغرور نیستم دیوونه منظور من این نیست که خوشگلم یا فقط من ادمم منظورم اینه که اونقدر بی ارزش
نیستم که با یه مشت پسر دوست شم که فقط ازم
سوءاستفاده کنن وگرنه من نه خوشگلم نه خوشتیپ البته خد ارو شکر میکنم به اندازه ی خودم همه چیز دارم
-باشه بابا، خدای فلسفه چینی
-حالا میخوای بگی چیشد ؟ یا باز فلسفه بچینم ؟
-هیچی دیگه فقط شماره رو ازش گرفتم و اومدم
-باشه حاال رضایت میدین بریم خونه؟
-شما مادر بزرگ بنده اید هرچی شما بگین
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۵]
#کاش
#قسمت۳
خب پس رضایت میدی
به طرف خونه ر اه رفتیم تو راه راحیل خیلی خوشحال بود انگار دنیا رو بهش داده بودن راستی چه لذتی داشت که با
یه پسر حرف بزنی چه لذتی داشت که دو طرف فقط با دروغاشون هم دیگه رو فریب بدن من دختر انچنان مذهبی
نیستم و هیچ کدوم از دوستام هم باور نمیکردن من دوست پسر نداشته باشم اما ظاهرم با باطنم کلی فرق میکرد
حجابم معمولی بود وقتی دوستام میگفتن اگه عاشق بشی چیکار میکنی ؟
بهشون میگفتم : عاشق نمیشم میگفتن : یاد این حرفت باش میگفتم :یادم میمونه و خدارو شکر تا الان یادم بوده
-الو سلام
– سلام بفرمایید
-من… من
-شما چی
-نمیشناسید
-شرمنده باید بشناسم
-من راحیلم همونی که چند ساعت پیش بهش شماره دادید
-اوه بله شناختم خوب هستین شما؟
-ممنون شما خوبین؟
-شما خوب باشین منم خوبم
-میشه یه درخواستی کنم ؟
– شما ده تا درخواست کن
-میشه اینقدر شما، و بفرماید، نگید راحت صحبت کنید
– رو چشمم هر چی شما بگی اطاعت میشه
-خب یه سوال ؟
-بی ادبیه بگم بگو ، اما خودت گفتی راحت حرف بزنم خب بپرس
-اینقدر خودتو لوس نکن حالا سوالم ؟ :قصدت از شماره دادن به من چی بود؟
-هیچی والا قصدی نداشتیم فقط دیدیم زیاد میری میای گفتیم دلتون رو نشکنیم بیایم شماره بدیم
-من؟
– نه شوخی کردم ، همین طوری ! خوشم اومد ازت راحیل و سامان کمی درباره ی خودشون حرف زدن و بعد از
اینکه راحیل حرف زدنش تموم شد پرسیدم :
-خب اقاتون چی میگفتن؟
– هیچی سلام رسوندن
-اوه بله سلامت باشن
-مسخره بازی درنیار سارا باور کن خیلی خوشحالم
-خب حالا اونقدر ارزش داشت که خودتو کوچیک کنی؟
– من خودمو کوچیک نکردم بله ارزشش رو داشت
خدا کنه ! ماکه بخیل نیستیم راستی راحیل ما فردا قراره بریم تهران
-سارا پس من با کی برم بیرون؟
-پس شما دلت واسه من تنگ نمی شه دلت واسه سامان تنگ میشه
-نه بخدا دلم واست تنگ میشه
-چاره ای ندارم اما فعال اول تابستونه دوباره میایم چیزی که زیاده وقت
-باشه
اون شب بعد از شام بابای راحیل گفت حاررشید بریم پارک
-راحیل داد زد اخ جون پارک
-نگاش کن توروخدا انگار یه صد سالی هست نرفته پارک
-برو بابا من که به خاطر پارک نمیگم من به خاطر پسراش میگم
-راحیل نذار بیام یکی بزنم تو گوشت کر شی ها
راحیل مثل بچه ها اومد دستاشو حلقه کرد دور گردنم وخودشو لوس کرد وگفت
-اخه چرا سارا جونم؟سارا یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی
-نه بگو
-احساس میکنم دیگه دوسم نداری احساس میکنم منو بی ارزش میبینی احساس میکنم همش میخوای بهم توحین
کنی
– نه قربونت برم من غلط بکنم به تو توحین کنم یا باهات لج کنم بعدشم دیگه هیچ وقت این حرفو نزن تو و اسه ی
من خیلی با ارزشی و منم مثل خو اهر نداشتم دوست دارم به خدا. و چون دوست دارم نمیخوام ارزشت رو پایین
بیاری اخه فدات شم ارزش و شخصیت تو خیلی بالاتر از این حد که بخوای با پسر حرف بزنی و فکر قشنگت رو
واسه این طور ادما مشغول کنی من خوبیتو میخوام اگه واسم مهم
نبودی هیچ وقت واسم مهم نبود با کی رابطه د اری با کی دوستی پیش خودم میگفتم به من چه من چیکار دارم بذار
هر کاری دوست داره انجام بده بخدا دوست ندارم یه لحظه ناراحت بشی وببینم که ابروت رفته
-سارا یه چیزی بهت بگم
-بفرمایید؟
-تو بهترین دختر عمه ی دنیا هستی سارا خوب ادمو قانع میکنی اما من دیوونم چون دارم خودمو گول میزنم سارا
جونم قول میدم اگه باسامان قهرکردم با هیچکس دیگه دوست نشم خدایی اگه این حرفارو مامانم اینا به من میزدن
قبول نمیکردم
-چرا؟
-چون اونا با دعوا میگن ،چون اونادلیلی ندارن فقط میگن حرف زدن با پسر گناهه همین از بچگی هر خطایی کردم
بهم میگفتن راحیل دیگه خدا دوست نداره هر کار اشتباهی میکردم میگفتن خدا دوست نداره یادمه یه بار به مامانم
گفتم پس خدا منو دوست نداره منم دوسش ندارم مامانم گفت این چه حرفیه میزنی منم بچه بودم نمی فهمیدم
بخاطر همین به مامانم گفتم وقتی کسی منو دوست نداره پس چرا من باید حرفشو گوش کنم منم دوسش ندارم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۶]
#کاش
#قسمت۴
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم من فقط خدارو اینطوری بهم معرفی کردن که خدا یه کسی هست که بنده هایی رو که
خودش افریده دوست نداره اخه این چه خالق یا سازننده ای بود که ساخته های خودشو
دوست نداشت اما وقتی بزرگتر شدم فهمیدم مادر پدرا واسه بچه هاشون این باور رو درست میکنن و بچه هم
درکش میکنه
-اره این اشکال رو اکثر پدر مادرا دارن اما ما خودمون وقتی بزرگتر میشیم به اشکالامون پی میبریم پس خوبه دیگه
اشکال اونا رو ادامه ندیم البته اون ا هم
تقصیری ندارن کسی نبوده که بهشون اموزش بده
-وقتی رفتیم پارک راحیل بهم گفت
-سارا میای بریم قدم بزنیم
-اره بریم
-سارا یه سوال ازت بپرسم
-بپرس
-بعضی وقتا بهت شک میکنم پیش خودم میگم چطور ممکنه که یه دختر اینقدر بی احساس باشه اخه چرا تو تا حالا
به کسی علاقمند نشدی؟
-راحیل خیلی حرفت خنده دار بود مگه شده احساس نداشته باشم مگه شده عاشق نشده باشم این حرفت یعنی
اینکه من انسان نیستم ما زنیم مثل مردا که نیستیم احساس نداشته باشیم تو فکر کردی من عاشق نشدم برعکس
من هز ار بار عاشق شدم اما به خودم تلقین کردم که وقت واسه عاشق شدن خیلی زیاده وقت واسه این کارا زیاده ما
باید الان فقط وفقط به ایندمون فکر کنیم همین وبس الان ما داریم سرنوشت خودمون رو تعیین کنیم پس بهتره
جوری زندگی کنیم که بعد ه ا پشیمون نشیم وحسرت نخوریم بله راحیل خانم منم عاشقم اما میدونم عشقم و اسه
این خوبه که بذارمش درکوزه ابشو بخورم
-کلک عاشق کی؟
-نه الان منظورم اینه که منم قبلا عاشق بودم
-حاال عاشق کی؟
-یه بنده خدا
-خب کی؟
-بگم نمیشناس هروز میومد دم مدرسه و میدیدمش اتفاقا اومد شماره هم داد
-خب؟
-هیچی دیگه ازش متنفر شدم
-وا دیوونه ای تو چرا؟
-به خاطر اینکه من کسی ر و که دوست داشته باشم اگه بیاد شماره بده یا همش بیفته دنبالم ازش متنفر میشم دست
خودمم نیست
-خیلی عجیبی
-ما اینیم دیگه
حالا افتخار میدی بریم یه دور کشتی صبا سوار شیم
-بریم
با راحیل رفتیم کشتی صبا سوار شدیم راحیل گفت
-سارا اون پسره که وایساده اونجا باباش پولدارترین مرد ایجاست
-بهش میخوره
-ازکجا فهمیدی؟
-اخه اونموقع که ما اومدیم دم ماشینش وایساده بود داشت سیگار میکشید
– بعد تو چون داشت سیگار میکشید گفتی پولداره – نه خره از ماشینش فهمیدم
– باورکن خیلی باهوشی
-حالا تو هی مسخره کن
-سارا همه دخترا یعنی ارزوشونه که این ارمین یه نیم نگاه حتی بهشون بندازه
-خیلی احمقن من تره هم واسه این فکلی خورد نمیکنم
-ازبس خری تو
-شما نمی فهمید ، پول خوشبختی نمیاره باور کن این اگه کره مالیش خوب نبود هر دختری که میرسید بهش پا
میداد اون موقع قضیه برعکس میشد
– ازدست تو سارا
– خب میگی چیکار کنم برم خودمو تیکه پاره کنم جلوش که بیاد شماره بده
– تجربه را تجربه کردن خط است دخترای دیگه همین تجربه رو کردن شما تجربه
نکن چون بی محلت میکنه
-خب خدارو شکر حالا بیا بریم دیگه
-یه چیزی میگم نه نگو توروخدا بیا ازکنار این ارمین رد شیم
-من از کنار این معتاد رد شم باید کفاره بدم
-بدبخت کجا معتاده خدایی خوشگل نیست توروخدا راستشو بگو
-خوشگل هست که هست مبارک مامانش
-حالا میای بریم رد شیم فقط یه چیز سارا این قیافت خیلی مغروره کسی ببینه
میگه این دختره از دماغ فیل افتاده
-اینکه دیگران راجب من چه فکری میکنن به من مربوط نیست من که نمیتونم برم بگم میشه راجب من اینطور
فکرنکنین ؟مردم خیلی حرفا میزنن اما من دوست دارم در برابر کسایی که برام مهم نیستن مغرور باشم من عقایدم
رو عوض نمیکنم
-خوب بلدی ادمو خفه کنی
-قصدم این نبود
-خب هرجور دوست داری از اینجا رد شو فقط بیا از این طرف رد شیم
-فقط به خاطر تو
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۷]
#کاش
#قسمت۵
عاشقتم به مولا
-ما بیشتر
-همین حرفات منو کشته
خب حاضری؟
مگه داریم میریم جنگ؟
-ازجنگم بدتره خب بیا دیگه
با راحیل به طرف پسره رفتیم البته منظورم اینه که با راحیل از اون طرفی رفتیم که پسره اونجا بود هردو مون ساکت
شده بودیم که
-خانم مانتو مشکی افتخاراشنایی میدین
-سارا تورو میگه
-نخیر با من نیست
-به به چه اسم قشنگی سارا خانم حالا سارا خانم افتخار اشنایی میدین ؟
– اوال اسم منو به اون زبون کثیفت نیار دوما در حد من نیستی
سوما برو کنار میخوام رد شم
– عاشق همین غرورت شدم تا شماره رو نگیری نمیام کنار
– -سارا دیوونه شماره رو بگیر خره بهتر از این نمیتونی پیدا کنی ها
– دوستتون راست میگه
– دوستم غلط کرد با شما تا دادو بیداد نکردم بیاید کنار
– -بهتون نمیخوره اهل دعوا باشید
– -حاال که می بینی میخوره
– بابا اینقدر ناز نکن شماره رو بگیر دیگه ،من تاحاال به کسی اینقدر التماس نکردم ا پشیمون میشی ها
– نه انگار تو زبون ادمی زاد حالیت نیست اینو گفتم و با پا رفتم رو پاش و از کنارش ردشدم بعد داد زد :
-کاری میکنم دیوونم شی
– به همین خیال باش بچه خوشگل با این حرفم همه ی دور وبرم زدن زیر خنده حتی خودشم خندش گرفت با اینکه
معنی حرفم این بود که برو بابا بچه سوسول و بی عرره
-راحیل کلی بهم فحش داد و اعصابمو خورد کرد
-راحیل من از کن ارش رد شدم حالت تهوع بهم دست د اد چه برسه بخو ام باهاش دوست شم
– شماره رو میگرفتی من میبردم میدادم دوستام و واسشون کلاس میذاشتم
– اخه اینم کلاس داره
– تو نمیفهمی بله خیلی هم کلاس داره
– خب دیگه امری؟تمبری؟
– نه دیگه ولی سارا اینجا بمونی کلی معروف میشی ها
– اره حتما با این پسره و با اون ساعت فروشه
کدوم ساعت فروشه ؟
– هیچ کدوم
– نه جون من
– بابا هیچ کدوم
– نکنه ساعت فروشه هم بهت پیشنهاد داده جون راحیل دروغ نگو
– اره اونم امروز بهم پیشنهاد داد
– سارا جدی میگی ؟
– بله
– خب تو چی گفتی؟
– چی باید میگفتم؟گفتم هنوزاونقدر بی ارزش نشدم که با شما اشنا شم بعد گفت
ببخشید و گفت تا حاال دختری مثل شما ندیدم
– وای سارا تو مهره ی مار داری
– ما اینیم دیگه
– ا بابام داره صدامون میکنه فکرکنم میخوایم بریم
– پس بدو بریم
سریع به طرف ماشین رفتیم خواستیم سوار ماشین شیم که راحیل گفت:
-سارا ارمین داره میفته دنبالمون
-بذار بیفته هیچ غلطی نمیتونه بکنه
-سارا شماره رو ازش میگرفتی میترسم
-خره از چی میترسی اینطور ادما فقط حرف میزنن
-نه سارا تو هنوز اینو نشناختی
-چرا اتفاقا ازاین جور ادما زیاد دیدم
-ببین کی به حرفم میرسی اخه دیوونه این تا حالا حتی به خوشگل ترین دخترم محل نداده حالا تو واسش ناز میکنی
البته نمیگم تو خوشگل نیستی منظورم اینه که به هر دختری محل نمیده
-به من چه؟ من خوشم ازش نمیاد
رسیدیم دم خونه راحیل اینا ، اونم دقیقا اومد تو کوچه اما بابای راحیل متوجه نشد منو راحیل اخر از همه رفتیم تو
چون راحیل گفت بذار ما اخر بریم شاید این بیاد از کنارمون رد شه و چیزی بگه وهمینم شد وقتی از کنارمون رد شد
گفت
-ببین سارا خانم فکراتو بکن اگه خواستی به این شماره زنگ بزن البته به نفعته زنگ بزنی وگرنه یه روزی زندگی تو
از هم میپاشونم که حتی فکرشم نمیکنی
-برو بابا بی شخصیت معتاد ، شمارت هم بذار تو جیبت که حتی افتخار نمیدم بیام ازت بگیرمش بای واسه همیشه
-خودت خواستی
با راحیل رفتیم تو خونه راحیل اونشب مخم رو خورد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۷]
#کاش
#قسمت۶
سارا اگه بیاد یه بلائی سرت بیاره چی؟
– کی ؟فردا ساعت ۵صبح ؟، عزیزم اونموقع ما دیگه تهرانیم و اونم دیگه یادش میره یه شبی یه دختر سنگ رو
یخش کرده
-پس ارزو میکنم که فردا برین چون میترسم
-من که خودم از هیچ چیز نمی ترسم اصلا هم بهش فکر نمی کنم
-تو کله خری بخدا
-خب دیگه بریم بخوابیم و لطفا همه چیزو همین جا خاکش کن و دیگه درموردش حرف نزن
-باشه پس شب بخیر
-شب بخیر
-ا سارا سامان پیام داده
– خب چی گفته
-نوشته اون سارا خانومتون چه غوغایی کرد امشب
– مگه اونم اونجا بود؟
-نمی دونم حتما بوده که نوشته دیگه
-یعنی اینقدر خبر مهم بوده که همتون دارین این طوری بزرگش میکنین
-سارا جان میگم طرف پولدار ترین مرد یه بچه دو ساله هم نیست که نشناسدش
خیلی هم طرف ادم خوبیه و همه دعاش میکنن
– اینا واسه من نمیشه دلیل
-اقا جون اصلا شما بگیر بخواب من اشتباه کردم بیدارتون کردم
-دیگه از این اشتباه ها مرتکب نشو
-رو چشمم شب بخیر
شب بخیر
تمام شب رو فقط چشمامو گذاشتم رو هم و یه لحظه هم نخوابیدم خودمو نمی تونستم گول بزنم اگه اون طوری
راحیل رو نصیحت نکرده بودم و کلی واسش صغری کبری نبافته بودم میرفتم ازش شماره میگرفتم با اینکه تو همون
نگاه اول ازش متنفر شدم فقط واسه کلاسش خب مگه من جوون نبودم منم دلم میخواست منم میخواستم اینطوری
دل خودمو خوش کنم ولی یه چیزم بود ما که اینجا نبودیم سالی یه بار هم همدیگرو نمیدیدیم پس واسه چی باید
ازش شماره میگرفتم اما پشیمون شده بودم با این حال بازم اگه ببینمش دوباره ازش شماره نمیگیرم خلاصه که
مامانم بهم گفته بود ساعت پنج صبح میایم دنبالت که بریم تهران واسه همین سعی کردم زودتر بخوابم
-خب دیگه باید بگم فعلا خدافظ راحیل جونم
-سارا دلم برات تنگ میشه
– منم همین طور ولی خب مجبورم تازه قضیه دیشب هم که افتاد
-ترسیدی ها
-نه بابا مگه دیوونم اینو گفتم یه حرفی زده باشم
بله تو که راست میگی دیگه معطلتون نمیکنم بهم زنگ بزن
-باشه خدافظ
-خدافظ
وقتی از راحیل خدافظی کردم کلی ناراحت بودم بغض گلومو گرفته بود وقتی باهم بودیم حوصلمون سر نمی رفت
خیلی باهم صمیمی بودیم هیچ رازی نبود که بین منو راحیل باشه از همه ی کارای هم خبر داشتیم من دو روز از
راحیل بزرگ تر بودم از بچگی یعنی از یک سالگی تو تهر ان بزرگ شدم و اونم ساوه من خیلی دوست داشتم اونجا
زندگی کنم زندگی تو تهران برام یک رنگ و کسل کننده بود مخصوصا این که تک بچه هم بودم دیگه تو اون خونه
دیوونه میشدم ،گاهی وقتا به دوستام حسودیم میشد حتی به راحیل چون اونا تنها نبودن خواهر داشتن ، برادر داشتن
اما من تنها بودم البته خدارو شکر با مامانم خیلی راحت بودم وبه خاطر همینم بود که تا حاال سعی نکردم هیچ پسری
جای مادرم رو بگیره البته واسه هیچ کس اینطوری نبود منظورم این بود چون مامانم کلی بهم محبت میکرد و منطقی
باهام حرف میزد و درکم میکرد دیگه به محبت هیچ پسری نیاز نداشتم پدرم هم همین طور بود اما هیچ وقت
نتونستم باهاش راحت حرف بزنم تازه بابام خیلی بیشتر از مامانم بهم محبت میکرد حتی همیشه وقتی میومد بوسم
میکرد بهم میگفت سارا دختر نازم،دختر بابا ، عزیز بابا خجالت میکشیدم احساس میکردم دیگه بزرگ شدم خدایی
خیلی مهربون بودن وبهم اعتماد داشتن اگه یه وقت دیر میومدم خونه داد و بیداد
نمیکردن چرا دیر اومدی کجا بودی خیلی راحت حرفامو باور میکردن منم هیچ وقت از اعتمادشون سوء استفاده
نکردم یعنی نمی تونستم ، از خودم شرمم میشد که با وجود این پدر و مادر به خودم اجازه بدم که فریبشون بدم و
بهشون دروغ بگم همیشه به دید یک دوست بهشون نگاه کردم اونا هم همین طور .خالصه اون شب وقتی رسیدیم
خونمون ، خیلی خسته بودم رفتم لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم
یاد راحیل افتادم یهو دلم براش تنگ شد من و راحیل از نظر قیافه تقریبا شبیه هم بودیم اما ازنظر من راحیل قشنگ
تر بود و یه خرده چاق تر البته نه چاق بدترکیب بهتره بگم استخوان بندیش درشت بود تنهایی تو تهران برام عذاب
اور بود اما بعد دو روز مامان بزرگم اومد تهران خیلی خوشحال شدم پیش خودم برنامه ریزی کردم اگه مامان بزرگ
۲هفته بمونه تهران تا دو هفته تنها نیستم تو اون مدتی که بود خیلی خوشحال بودم با هم میرفتیم پارک و کلی
جاهای دیگه اما دوهفته خیلی زود سپری شد و مامان بزرگ گفت دیگه باید برم کلی اصرار کردم گفتم توروخدا یه
هفته دیگه بمون
-سارا تو هم با من بیا بریم
-نه مامانم اینا نمیذارن
-اونا با من
-اخه مزاحمتون میشم
-پاشو ببینم چه تعارف میکنه واسه من
-قربونت برم
-حالا پاشو برو تلفن رو بیار تا زنگ بزنم بابات
-اخ جون
مامان بزرگ شماره ی بابا رو گرفت و زنگ زد بابا بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد گفت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۸]
#کاش
#قسمت۷
اجازه صادر شد شما میتونی بامن بیای تهران
-جدی میگی
-اره عزیزم
– الهی فداتون شم بخدا فکر اینکه دوباره بخوام تنها شم داشت دیوونم میکرد
-دختر مگه ۷۱ سال نیست اینجا زندگی میکنی
-چیکار کنم به اینجا عادت نکردم
-به به سارا خانم کیف جمع کردی به سلامتی کجا تشریف میبرید
– ساوه
-با اجازه ی کی
-بابا جونم
-پس من چی
-شما هم میخوای بیای؟
-نه من تنها میمونم راستی وقتی تنها میشم دیگه با کی دعوا کنم
-با بابا
-اخه نمیتونم باباتو بزنم اما تورو چرا
-اره جون خودت اگه بزنیم هم دلم نمیسوزه مامانی بخدا این جا دیوونه میشم تنهام
– بفرما فریبا این بچه تنهاست یه خواهر یا یه برادر واسش بیار گناه داره طفلکی
-مامان جون سر پیری و معرکه گیری دخترم وقت شوهرشه برم بچه بغل کنم
-مگه چیه
-نه مامان بزرگ منم دوست ندارم خواهر برادر کوچیک تر داشته باشم اگه بزرگ بودن یه حرفی
-حقا که مادر و دخترید
– خب مامان بزرگ من کیفم امادس
-پس بعد از نهار میریم فرودگاه
-باشه
سلام راحیل خانم
-سارا تویی
-نه پس فکر کردی کیم
-بگو شمارتو درست دیدم و تو خونه مامان بزرگی
-بله شمارم رو درست دیدی و من خونه مامان بزرگم
-اخ جون من الان میام اونجا خوب موقعی اومدی
-چرا
-حالا میام برات تعریف میکنم
-باشه من منتظرتم تا نیم ساعت دیگه بیا
باشه
بعد از بیست دقیقه راحیل اومد رفتم راحیلرو بغل کردم اونقدر قربون صدقه ی هم رفتیم که مامان بزرگ گفت
-بسه بچه ها مگه چند ساله همدیگرو ندیدین
-واسه من که یه قرن گذشت واسه راحیل رو نمیدونم
-واسه منم همین طور
همراه هم به طبقه ی بالا رفتیم اونجا خالی بود فقط زمانی که مهمون داشتن اونجا پر میشد
– راحیل خانم قرار نبود شما به من زنگ بزنی دیگه نه؟
شرمندم به خدا یادم رفت بی خیال الان که کنار هم هستیم
-خب چی میخواستی بگی
-هیچی
-تو تلفن گفتی یه چیزی میخوام بهت بگم
-اهان خوب شد یادم انداختی
– میگی یا نه ؟
-خوب موقعی اومدی
-چرا؟
-واسه اینکه قراره با سامان برم بیرون
-چطوری؟کجا؟
-با ماشین بریم بگردیم
– خب چه ربطی به من داره ؟
-خب شما هم با ما میای
-برو بابا رو من حساب نکن
-توروخدا
-عمرا
-سارا اگه تونیای منم نمیرم بعد اگه نرم سامان باهام قهر میشه
-خب به جهنم
-سارا من دوسش دارم میفهمی
-در کل به من ربطی نداره
-جهنم دیگه با من حرف نزن
اون شب تا دیر وقت با راحیل قهر شده بودم مامان بزرگ از اینکه ما باهم حرف نمیزدیم تعجب کرده بود بعدش
کلی با خودم فکر کردم دیدم خوب نیست این همه مادر بزرگ بازی در بیارم راحیل یه بار از من یه چیز خواسته بود
خوب نبود قبول نکنم اخرشب وقتی میخواستیم بخوابیم
-راحیل؟
-با من حرف نزن
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۲۹]
#کاش
#قسمت۸
اما خواستم بگم باهات میام
– وای سارا جدی میگی
-خب اره
مرسی بهت قول میدم هیچ اتفاقی نیفته
-امیدوارم
-خب دیگه بخوابیم؟
-بخوابیم شب بخیر
-شب بخیر بهترین دختر عمه ی دنیا
ساعت یک نصفه شب بود ومن هنوز خوابم نبرده بود از فردا میترسیدم استرس داشتم فقط از خدا خواستم یه کاری
کنه فردا به خوبی بگذره کلی با خودم کلنجار رفتم که دیگه خوابم برد صبح وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر
بود راحیل وقتی دید من بیدار شدم اومد پیشم و گفت
-بالاخره بیدار شدی بابا چقدر میخوابی
-ببخشید دیشب دیر خوابم برد
-راستی ساعت پنج با سامان قرار گذاشتم
-باشه چیکار کنیم
-خب من میرم حمام اومدم نهار میخوریم یواش یواش حاظر میشیم که بریم میشیم که بریم
– باشه
وقتی راحیل اومد حارر شدیم و به مامان بزرگ گفتیم میریم موسسه زبان راحیل مامان بزرگ هم گفت برید اما زود
برگردین
-مواظب باشین نزنین یه نفر کار دستمون بدین
-ما که کار دستتون نمیدیم ماشینه کار دستتون میده سارا خانم
-ماشاالا چقدر بامزه اید شما
-راستی سالم سارا خانم
-اقا سامان من سلام کردم شما نشنیدید
-من واقعا عذر میخوام سارا خانم تقصیر این علی بیشعوره دیگه جو گیر شده
-ا سامان خان داشتیم؟
– بله که داریم چه معنی داره در مقابل دو تا خانم متشخص شما با سرعت دویست برونید؟
-اقا چشم من اروم رانندگی میکنم
-ممنون
– خواهش میکنم سارا خانم شما دستو بفرمایید از شما دستور از سامان اطاعت بالاخره ماکه یه دونه دوست دختر
بیشتر نداریم باید هوای دختر عمش رو داشته باشیم دیگه
-لطف میکنید
-راستی شما دو تا مانتوهاتون رو عوض کنین قاطی نمیشین
واسه چی
-اخه خیلی شبیه هم هستین
-نمیدونیم چرا همه میگن ما شبیه هم هستیم اما ما اصال به هم شباهت نداریم
-بی خیال الان میای مارو میزنی اشتباه کردم راحیل خانم
بعد از چند دقیقه علی راننده ماشینه یه جا نگه داشت و رفت پایین منم دیدم سامان و راحیل میخوان با هم حرف
بزنن از ماشین اومدم بیرون و رفتم کمی اونورتر پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که راحیل صدام زد رفتم سوار شدم و
برگشتیم همون جایی که سوار شدیم علی گفت مسافران محترم سفر خوشی رو برای شما ارزومندیم
– خدافظی کردیم و با راحیل از ماشین پیاده شدیم وقتی رسیدیم خونه مامان بزرگ پرسید :
-دخترا کجا بودین چرا اینقدر دیر اومدین؟
-هیچی کلاس طول کشید منم یواش تو گوش راحیل گفتم
-اره کلاس پسر بازی طول کشید
-خب میخوای بگم ؟
-مسخره نشو بیا بریم لباسامونو عوض کنیم
-بچه ها سریع لباساتونو عوض کنید بیاید پایین شام حاظره
-باشه مامان بزرگ
به راحیل گفتم
-راحیل دفعه ی اخرته که باهاش میری بیرون
-به تو چه ؟
-باشه از ما گفتن بود
-از ما هم نشنیدن
-هر جور میلته
– پس دیگه واسم نصیحت نمیکنی چون دیگه دوسم نداری
-راحیل بخدا اگه میدونستم حرفامو گوش میکنی حاظر بودم یه سال هر شبانه روز واست حرف بزنم واست نصیحت
کنم اما فایده نداره کو گوش شنوا؟
-افرین خوب کاری میکنی حالا بیا بریم شام بخوریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره
-بریم
– راحیل گوشیت داره زنگ میزنه
-بیارش
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم اعصابم ریخت بهم راحیل پرسید؟
-کی بود چرا یه دفعه بهم ریختی ؟
-هیچی مامانم بود گفت حاظر باش فردا میایم دنبالت گفت ما یه روز اونجا می مونیم بعدش میایم تهران
-وا چرا مگه تو یک روز بیشتر نیست اومدی
– مامانم گفت میخوایم بریم کیش
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۳۱]
#کاش
#قسمت۹
خب خوش به حالت این ناراحتی داره
-بابا اعصابم از کارای مامانم بهم میریزه من میدونم دیگه نتونسته یک روز تحمل کنه بابامو مجبور کرده بریم کیش
تا به این بهانه بیاد دنبال من که خودش تو تهران تنها نمونه
-بیچاره حق داره تنهاست
-میدونم اما بخدا منم تنهام کی دلش به حال میسوزه؟
بعد از شام با راحیل رفتیم طبقه بالا و به مامان بزرگ گفتیم اگه کاری داشتین صدامون بزنین
-باشه
– همون طور که از پله ها میرفتیم بالا به روزای تنهایی که در انتظارم بود فکر میکردم راحیل زود تر از من رفته بود
بالا اومدم از برم تو اتاق که راحیل پشت در وایساده بود و یه دفعه منو ترسوند و تا دید من نزدیک بود سکته رو
بزنم شروع کرد به خندیدن
-مرض دیوونه نزدیک بود سکته کنم نمیگی خطرناکه
– اولا: وای مامانم اینا یکی یه دونه خل و دیوونه دوم ا:ما از این شانسا نداریم که تو سکته کنی سوما:خواستم یه کم
جو عوض شه
بله چقدرم عوض شد
– تولیاقت نداری کسی باهات شوخی کنه
– راحیل بخدا اصلا حوصله ندارم
-تو کی حوصله داشتی خانم
– به کی بگم من تهر ان رو دوست ندارم زندگی تو اونجا برام عذاب اوره راحیل چیکار کنم
– اخی عاشق شدی میدونم
– برو گمشو دیوونه تو ادم نیستی که باهات درد دل کنم
-نه خدایی شوخی کردم اخه دیوونه همه ارزوشونه خونشون تهران باشه تو ارزوی اینجا رو داری همینه دیگه تا الان
فکر میکردم فقط خودم نمی فهمم اما الان شک ندارم که تو از من نفهم تری
– خوبه خودت هم قبول داری
– یه لحظه حرف نزن سامانه
– واقعا که مارو بگو با کی داریم میریم سیزده بدر
-الو سلام
– سلام عزیزم چطوری
– مرسی تو خوبی
– خوبم
– چه خبر
– هیچی داشتم با سارا دیوونه بحث می کردم
– درباره ی؟
-خانم دوست نداره بره تهران
چرا؟
– میگه از تهران متنفرم
-نمیدونم چی بگم واقعا
– بی خیال تعجب نکن دیوونه است
– راستی یه سوال؟
– چی؟
– سارا رفیق داره
-اوه تا دلت بخواد
– زیاد بهش نمیاد اخه خیلی مغروره
– اهان منظورت پسره؟نه بابا دوست پسر نداره
– میخوای با علی رفیقش کنم
– علی کیه؟
– راننده ماشینه دیگه یه لحظه صبر کن بهش بگم
– سارا سامان میگه با علی رفیق میشی
– علی کدوم لاغریه؟
– امروز سوار ماشینش شدیم
– ولم کن دلت خوشه ها
– سامان ،سارا میگه دوست نمی شم
– باشه خب مزاحمت نشم کاری نداری
-نه!
– راستی فردا میای بازار دیگه؟
-اره
– باشه خب فعال خدافظظ
-خدافظ
– راحیل من میرم بخوابم
-باشه شب بخیر نامرد خانم مثلا قرار بود بیدار بمونیم
– بخدا چشمام باز نمیشه
– باشه بچه مامانی شب بخیر
– شب بخیر
به راحیل دروغ گفتم اصلا خوابم نمی اومد میخواستم با خودم خلوت کنم میخواستم فکر کنم حالم بد بود نه اینکه
حالم بد باشه یه حال عجیبی پیدا کرده بودم بی قرار بودم نمیدونم چرا و واسه کی ؟تخت من کنار پنجره بود پرده
رو کشیدم کنار و به اسمون چشم دوختم .اسمون اینجا پر ستاره بود برعکس اسمون تهران بود .با نگاه کردن به
ستاره ها یاد خیالات مردم قدیم افتادم اینکه میگفتن هرکسی یه جفت داره و از روی ستاره ها میشه تشخیص داد اما
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۰٫۱۷ ۲۰:۳۲]
#کاش
#قسمت۱۰
من جفتی نداشتم یعنی کسی رو نداشتم که بهش فکر کنم شاید به قول راحیل منگل بودم اما من نیازی به پسر
نداشتم من که کمبود محبت نداشتم من که خانوادم همه ی حرفامو گوش میکردن پس نیازی به پسر نداشتم. البته
این تنها دلیلی نبود که با پسر نباشم دلیل دیگه اش این بود که دوست نداشتم به خانوادم خیانت کنم اگه یه روز می
فهمیدن چی؟باید چی جوابشو نو میدادم باید میگفتم کمبود محبت داشتم باید میگفتم کسی نبود حرفامو گوش کنه
باید میگفتم کمبود همه چی دارم چی باید میگفتم؟البته خودم هم متنفر بودم که بخو ام حرفامو یا درد و دلامو به یه
پسر بگم که اخرشم بره مسخره ام کنه بگه این دختره رو ## کردم یا بگه دختره خیلی ساده بود الان دیگه نزدیک
ترین کس ادم به درد و دل ها گوش نمیده چه برسه به یه
پسر غریبه که معلوم نیست خانوادش کیه؟ هرچی بیشتر میخواستنم یا بهتره بگم سعی میکردم واسه خودم توجیه
پیدا کنم پیدا نمیشد فقط باعث میشد بیشتر از خودم خجالت بکشم بعد از یک ساعت پلکام سنگینی میکرد چشمامو
بستم و خوابیدم طبق معمول ساعت دو بعد از ظهر بیدار شدم وقتی بیدار شدم راحیل هنوز
خواب بود یه دفعه یاده افتاد که دیشب منو ترسوند خواستم تلافی سرش در بیارم که دیدم دلم نمیاد این وقت
صبح یه پارچ اب یخ روش خالی کنم اروم دستمو کشیدم رو گونش که بیدار شد
-سلام صبح بخیر چه عجب زود بیدار شدی سارا خانم
-اگه ناراحتی برم بخوابم
-نه توروخدا غلط کردم
-خب نمیخوای بری صورتت رو بشوری
-چرا الان میرم راستی کسی به گوشی من زنگ نزد
-نه مثال کی؟
-سامان دیگه
-نه
– خب من میرم دستشوی اگه زنگ زد بگو چند دقیقه دیگه زنگ بزنه
-باشه حالا چرا اصرار داری زنگ میزنه
-اخه قرار بود ساعت دو زنگ بزنه
-باشه
وقتی راحیل رفت دقیقا یک دقیقه بعدش سامان زنگ زد
-الو
-الو سلام
-سلامم خوبی؟
-ببخشید من سارام راحیل الان نیستش اینجا شما چند دقیقه دیگه زنگ بزنید
-به به سارا خانم حالتون خوبه شرمنده به جا نیاوردم
-خواهش میکنم
-سارا خانم میتونم یه سوال بپرسم؟
-بله حتما بفرمایید؟
چرا از من بدتون میاد
-من از شما بدم نمیاد کی گفته؟
-کسی نگفته از رفتارتون و حرفاتون معلومه
-حاال ما فرض میکنیم من از شما بدم میاد چه فرقی به حال شما میکنه؟
-فقط میخوام دلیلشو بدونم
-من رفتارم با بیشتر پسرا اینطوریه
-اینطوری میترشید ها
-شما نگران من نباشین
– نه شوخی کردم اما باور کنین من با بقیه ی پسرا فرق می کنم من واقعا به راحیل علاقه مند شدم و اگه بخواد میام
خواستگاریش
– مارو سیاه نکنید ما خودمون زغال فروش سر کوچمون هستیم
-باور کنین راست میگم
-باشه اصلا این چیزا بهم ربطی نداره
– باشه خب خواهش میکنم حداقل دیدتون رو نسبت به من عوض کنید امیدوارم بتونم بهتون ثابت کنم
– منم همچنین
-خب هروقت راحیل اومد بگید به من زنگ بزنه وبگید من ساعت پنج منتظرشم
-چشم حتما
-خیلی ممنون خدافظ
-خدافظ
-ا سارا خانم داشتی با کی حرف میزدی
-مرده شورتو ببرن نمی تونستی دو ثانیه زود تر بیای سامان بود
-خب چی چیا گفت ؟
-هیچی گفت بهت بگم بهش زنگ بزنی و ساعت پنج منتظرته
-ایول ساعت پنج عشقمو میبینم
-نگاهش کن انگار ده ساله ندیدتش
-باور کن صدبارم ببینمش انگار که اصلا ندیدمش
-خوش به حال سامان حالا خدای راحیل تو واقعا قصدت ازدواجه
-خب اگه بیاد خواستگاریم اره
-داری میگی اگه بیاد پس بهش اعتماد نداری اگه بهش اعتماد نداری پس چطور میخوای باهاش ازدواج کنی
-باز زد تو جاده خاکی اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم واسه سرگرمی باهاش رفیق شدم
-خب باشه من دیگه هیچی نمیگم بیا بریم ناهار بخوریم
@nazkhatoonstory