رمان سمیرا بر اساس داستان واقعی قسمت شانزدهم تا بیستم
اسم رمان: سمیرا
نویسنده : ساغر
✅قسمت شانزدهم
شب موقع خواب به تمام روز فکر کردم
به پسر ها و دختر ها
به زن و شوهر ها
تفاوت منو جواد زمین تا اسمون بود
صبح جواد رفت سر کار
یکم به کارای خونه رسیدم
ابگوشت گذاشتمو رفتم ارایشگاه
مهسا مشغول سیگار کشیدن بود
لوازم ارایشمو ریختم رو میز گفتم ببین چیا خریدم
مهسا نگاهی کرد گفت خوبه
شروع کردم به انجام کارهای ارایشگاه
بعد دو ساعت کار کردن گفتم مهسا موهامو سشوار بکش
مهسا اومد نزدیکم موهامو تو دستاش گرفت گفت اخه این چه مویی هست
رنگش زشته
گفتم خوب چیکار کنم
مهسا گفت من باشم مش میکنم
اما هزینش بالا هست
گفتم خوب به جاش کار میکنم
مهسا گفت اکی یک هفته کافیه کار کنی
موهامو مش کرد
باورم نمیشد انقدر تغییر کنم
مهسا از پشت سرم عکس گرفت
گفت عصر چاپ میکنم
نگام به ساعت افتاد ساعت ۱بود
زدم تو سرم گفتم وای ناهارم.
رفتم خونه جواد نشسته بود
رفتم سمت اشپزخونه
جواد گفت نمیخواد سوخته
گفتم اااا من اومدم سر زدم اب داشت
جواد گفت حالا که سوخته
بیار گوشت روشو بخورم بکپم برم سر کارم
سفره انداختم
بیشتر گوشت و سیب زمینی و ریختم تو ظرف جواد
ناهار تو سکوت خوردیم
بعد ناهار گفتم من به خودم میرسم برای تو
اونوقت تو سر یه اب ابگوشت ببین چیکار میکنی.
جواد گفت من چجوری تورو پسندیدم ؟هان؟بگو چه شکلی بودی؟
داد زدم اون موقع دورو برت گاو و گوسفند بود نه این همه زن عطر زده خوشگل.
رفتم سمت اشپزخونه نشستم کف اشپزخونه
تکیه دادم به دیوار
گریم گرفت
گفتم خاک برسرم اومدم شهر غریب
تک و تنها
یکم به خودم میرسم بد میشم
صدای کوبیدن در اومد
جواد رفته بود بیرون
✅قسمت هفدهم
چند دقیقه بعد صدای در اومد
فکر کردم جواد هست
درو باز کردم
مهسا بود
شال از سرش افتاده بود
داد زد ما قرارمون چی بود؟
جواد پشت سر مهسا بود
گفتم چی؟
مهسا گفت مگه نگفتی موهاتو مش کنم تو جاش کار میکنی؟
با سر گفتم اره
جواد اومد نزدیک گفت غلط کردی
صبح تا شب با وایتکس کار میکنم که بری کارگری کنی؟
جواد اشفته برگشت سمت مهسا
متوجه شدم دکمه های لباسشو بالا پایین بسته.
خجالت کشیدم از اینکه جواد اون شکلی ایستاده بود
گفت خانم پولش چقدر شده
مهسا گفت ۱۵تومن
جواد منو زد کنار رفت تو خونه
با پول برگشت
با عصبانیت داد به مهسا
گفت بفرمایید
مهسا پولو گرفت
شال رو رو سرش مرتب کرد و رفت
جلوی در مونده بودم
خجالت میکشیدم
جواد انگشت اشارشو اورد سمتم اما پشیمون شد و رفت
در خونرو بستم
مونده بودم
ابروم رفته بود
میدونستم از ارایشگاه دیگه خبری نیست
قیافه جواد با اون موهای چرب و لباس بهم ریختش
اعصابمو خورد کرد
نشستم کنار رخت خوابها
یه متکا برداشتم
گریم گرفت
دراز کشیدم
انقدر فکر کردم و گریه کردم تا خوابم برد.
بیدار که شدم ساعت پنج بود.بی خیال خودمو تو اینه درست کردم
موهامو فکل مانند درست کردم
مانتو جدیدم پوشیدم
جلوی اینه یکم ایستادم.
رفتم بیرون
از جواد خبری نبود
پیش نگهبانی رفتم
سراغ جواد و گرفتم
گفت رفته گل بخره برای باغچه
رفتم پشت محوطه
بچه ها مشغول بازی بودن.نشستم رو صندلی.
به مردم نگاه میکردم
دختر های جون رد میشدن از سر تا پاشونو برسی میکردم.یهو همون پسر همیشگی گفت سلام
نگاش کردم
موهاش ژل زده بود و تو صورتش بود
قیافه وحشی داشت
سلام کردم
گفت شما مال همین مجتمع ها هستید؟
گفتم بله
گفت کدوم مجتمع
نگاش کردم
گفتم کاری دارید؟
گفت به هر حال دوست دارم گاهی برای خانمی زیبا و جذاب هدیه بفرستم.
دلم ریخت .قلبم میزد
سرم انداختم پایین گفتم ببخشید دیرم شده
گفت صبر کن
بازم میای اینجا
بدون اینکه نگاش کنم ناخوداگاه گفتم شاید
رفتم سمت مجتمع
میدونستم نگاهم میکنه
سعی میکردم رفتارم طبیعی باشه
اما تو دلم غوغا بود
✅قسمت هجدهم
شب شام و تو سکوت خوردیم
جواد قهر بود
و من خوشحال که مجبور نیستم کنارش باشم تا بوی نم و وایتکس و تحمل کنم
صبح از خواب بلند شدم
تقریبا ساعت ۱۲بود تو فکر ناهار بودم
زنگ در خونمون و زدن
فکر کردم جواد هست
دروباز کردم و رفتم سمت حال
مامانم گفت :به به چه استقبالی
برگشتم باورم نمیشد
دویدم سمتش و بغلش کردم
مامان نگام کرد گفت :اوه چه تهران بهت ساخته
چقدر قشنگ شدی؟
مامان یهو جلو در خشکش زد
نگام کرد
داد زد
تو هنوز جاتو جمع نکردی
سمیرا اینجا خونس یا طویله؟
گفتم مامان من خواب بودم
مامان نگام کرد گفت مگه ساعت چند میخوابی که الان بیدار شدی؟
حوصله غر زدن مامان نداشتم
خوشحالی چند دقیقه پیشم تبدیل شد به یه غم بزرگ
مامان رفت سمت اشپزخونه
داد زد میشه بگی اینجا چه خبره ظرفا تلنبار شده
ناهار نزاشتی
سمیرااااااا
گمشو بیا اینجا
رفتم سمت اشپزخونه ظرفارو شستم
مامان ناهار کوکو درست کرد
تند تند کار میکرد
تعجب کرده بودم
خونه تا ساعت یک تمیز بود
کوکو رو گاز داشت سرخ میشد
مامان خسته بود و من شرمنده
جواد اومد تو خونه تعجب کرده بود از تمیزی خونه
مامان رفت استقبال جواد
جواد مثل یه بچه ذوق کرد و مامان بغل کرد
مامان سفره انداخت
کوکو هارو با دوغ محلی اورد سر سفره
جواد مثل ادمایی که انگار تا به حال غذا نخورده غذا میخورد
مامان صورتش تو هم بود و فقط با جواد حرف میزد
بعد ناهار سفره رو جمع کردم و ظرفارو شستم
مامان و جواد مشغول صحبت بودن
داشتم چای دم میکردم
به خودم اومدم
تو این خونه یک ماه بود صدای حرف زدن نمیپیچید
من فقط بحث میکردم یا قهر بودم
جواد همش خسته بود و خواب
از تو اشپزخونه به جواد نگاه کردم
اصلا مرد زیبایی نبود
هیچ علاقه ایی نداشتم که کنارش بشینم و از حرفاش لذت ببرم
مرد رویاهای من تو خیابون بود و من تو این قفس مونده بودم
✅قسمت نوزدهم
جواد بعد یه چرت کوچیک رفت دنبال کاراش
منو مامان رو زمین خوابیده بودیم و به سقف زل زده بودیم
مامان برگشت سمتم دستشو گذاشت زیر سرش
نگام کرد
گفت :با جواد مشکل داری
گفتم نه
گفت اخه این جه وضعیه شیش صبح با اتوبوس اومدم به عشق دیدن خوشحالی دخترم و دامادم
با یه خونه جنگ زده روبرو شدم
نشستم و گفتم خوب دیروز دعوامون شد منم کار نکردم
مامان گفت جواد هم کار نکرد نشست تو خونه؟
گفتم نه
گفت پس هر کس یه مسولیتی داره
اون میره پول در میاره شکمتو سیر کنه
تو هم باید وظیفتو انجام بدی
رفتم سمت اشپزخونه
مامان گفت حالا سر چی دعواتون شد
گفتم نمیخواد برم سر کار.خونه بغلی ارایشگاه هست نمیزاره برم
مامان گفت خوب دوست نداره کله چرب مردم و بشوری
با میوه اومدم کنار مامان نشستم
گفتم کله چرب چیه
اینجا بالاشهره همه تمیزن
مامان گفت حالا شب باهاش حرف میزنم
چشمم به ساعت افتاد
یاد پسره افتادم
گفتم پاشو مامان بریم تو محوطه دور بزنیم ببین چقدر قشنگه
مامان چادرشو سر کرد
خجالت میکشیدم با اون وضعیتش با من باشه
لباسم پوشیدم
مامان یهو گفت وای خاک عالم این جه ریختیه
چرا اینجوری شدی
گفتم مگه چیه
گفت برو خودتو درست کن من اینطوری باهات بیرون نمیام
گفتم نیا .جواد دوست داره اینطوری باشم.
از کنار مامان رد شدم و رفتم تو راه رو ایستادم
مامان حیرون نگام میکرد
گفت حداقل اون فکلو بکن تو
با حرص موهامو پوشوندم
مامان مدام غر میزد
رفتیم تو محوطه نشستیم
جواد داشت اب ابنمای حیاطو خالی میکرد و میشست
یهو پسره از کنار ما رد شد
قلبم محکم میزد
برگشتم سمت مامان
شروع کردم چرت و پرت گفتن
میترسیدم همه بفهمن اون پسره باهامون کار داره
پسره رفت رو یه صندلی نشست
سیگار میکشید
هم میخواستم بمونم هم میخواستم برم
مامان گفت بریم شام قرمه سبزی بزارم
جواد بچم خیلی خسته میشه
نگاه کردم به سمت پسره
ابروهاشو انداخت بالا و سرش و به حالت سلام تکون داد
بدنم یخ کرده بود
با مامان رفتیم سمت مجتمع
نگاه کردم
پسره دود سیگارشو داد بیرون پوزخند زد و رفت
حتی سیگار کشیدنش هم جذاب بود
✅قسمت بیستم
دعا دعا میکردم مامان بره ده
اصلا حرفاشو رفتارش به دلم نمی نشست
دلم میخواست تو خونه باشم
عصرا پر بزنم و به اون پسره نگاه کنم
اصلا حواسم به جواد نبود
دلم نمیخواست باشه
روز سوم بود
مامان گفت بریم این ارایشگاه موهامو مثل تو مش کنه
مامان یکم ریز خندید گفت بابا مثلا تهرون هستیم یکم شبیه اونا بشیم
رفتیم پیش مهسا
مهسا فقط جواب سلاممو داد
مامانو نشوندم رو صندلی
خودم وسایل مشو اوردم
مهسا گفت :شما بشینید من انجام میدم
پریدم بوسش کردم
گفتم از من ناراحت نباش اون عصبانی بود شرمندم
مهسا بدون اینکه نگام کنه کلاه مشو سر مامان گذاشت و گفت دعوای شما به من ربطی نداره
همسرت هم حقی نداشت بیاد محل کار من
گفتم من از طرف اون عذر میخوام
مامان لبه جلوی کلاه و داد بالا و گفت
مادر ببخشش
تنهاس دلش به اینجا خوشه
شوهرش هم اجازه داده
مهسا بعد چند دقیقه گفت
بیا این کاسرو بگیر
با ذوق رفتم کنارش
موهای مامان خیلی قشنگ شده بود
پول موهای مامان و جواد داد
هر چی مامان اصرار کرد
جواد گفت نه مهمان من هستید.
روز چهارم مامان رفت
جلو اینه روسریمو درست کردم
اهنگ شام مهتاب داریوش و میخوندم
رژ لب قرمز و محکم کشیدم رو لبم
داشتم در خونرو قفل میکردم
جواد گفت سمیراااااا کجا؟
چشماش از تعجب گرد شده بود
با من من گفتم میرم محوطه دور بزنم
جواد عصبانی شد
رگ گردنش متورم بود
گفت اینطوری ؟
این چه وضعیه عروسی هم این شکلی نمیرن
با عصبانیت داد زد برو تو
بدووووو
ادامه دارد…