رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۴۱تا۶۰
رمان:بی پروانه شو
نویسنده:پریناز بشیری
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۱
پناه
چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم …. با همه کوفتگی تنم یه طرف اینکه نمیتونستم سرمو هر طرفی دلمم میخواد بزارم یه طرف …. حرفای امیر ارسلان خیلی برام سنگین
میومد …
حق نداشت … حق نداشت منو متهم کنه … سامانی و متهم کنه که….
باحس صدای چرخیدن قفلی توی در سریع نیم خیز شدم …. اشتباه cیکردم ….خیلی وقت بود که با چشم باز میخوابیدم از ترس این حاجی که قصد جونمو کرده بود اینبار …
سریع بلند شدم رفتم سمت در اتاقم …. صدای بسته شدن درو که شنیدم دستم لرزید …
. حسم دروغ نمیگفت اومده بود سراغم … تو خونه خودم …. تو خونه خودش …. خم
شدم از جا قفلی نگاه چرخوندم …میشناختم هیبت عباسی نوچه درجه یکشو … میشنا ختم هیبت مردی و که با هر بار دیدنش لرز به تنم می افتاد ولی جیکم در نمیومد …. م
یشناختم این کسی و که بد جوری منو یاد عزرائیل مینداخت …
دستام میلرزید …. عقب عقب رفتم … یه حسی میگفت این حاج آقا از خیر اون مدارک
گذشته …. گذشته که قصد جون تنها شاهد کثافت کاریاشو کرده …. گذشته که آدم اجیر
کرده برای زیر گرفتنش ….
نگام دور تا دور اتاق چرخوندم …. گوشیم توی شارژ بود …. دویدم سمت گوشی …. بر ش داشتم … صدای قدماش که قدم به قدم می اومد سمت اتاقمو میشنیدم … هر جا قا یم میشدم برای پیدا کردن اون مدارکم شده زیرو روش میکردن و پیدام میکردن …. دوید م سمت پنجره …
لبام از هم باز شدو ناخداگاه ذکر آیت الکرسی که همیشه تو سختیا یادش می افتادم رو
ون شد روی زبونم …. بازش کردمو دستمو گرفتم به لبه هاش …. به عرض ده سانتیش قد
گذاشتن یه کف پا روش جا بود …. دست بردم و پنجررو از پشت کشیدم تا بسته شه ….
از سوزی که میومد تنم لرزید و نگام سر خورد به پایین پاهام و چشمام سیاهی رفت
یاحی ویا قیوم و از عمق قلبم یبار دیگه تکرارش کردم و بستم چشامو ….تکیه زدم به تنه خیس و سردو سنگی دیوار ساختمون …. گوشیمو تو دستم آوردم بالا …. با اولین دونه
بارونی که افتاد رو صفحه سیاه گوشی تنم بیشتر لرزید …
خدایاخودمو میسپرم دست خودت …. گوشی داشت سر میخورد از دستم که سفت گرفتم
ش … دستام میلرزید …. بدم میلرزید … توی لیست مخاطبام خوردم به اولین اسم … “امیر ارسلان امیری ”
-کو پس؟
نفسم حبس شدو صلواتام تند تر از آیت الکرسی ختم شد زیر زبونم … بارون شروع شد..
. نمیدونم…. تحت نظر داشتمش …. از خونه نیومده بیرون
الهم صلی علی. ..
-الو….
صدام زمزمش بیشتر شد
“محمد و آل محمد … الهم صلی علی محمد وآل محمد”
-الو …. الو پناه خانم؟… پناه …
بغضی که از ترس بسته بود راه گلومو قورت دادم …. گوشی و آوردم بالا ….
-کمکم کــ…
-پس کو کدوم گوریه ….
نزدیکی صداش بند آورد صدامو …. قلبم از زور هیجان دیگه نمیزد …
-الو پناه ….کجایی تو دختر چی میگی…
شارژی که تموم شد و تماسی که قطع شد … خدایا امیدم فقط به توئه ….
پاهام جون ایستادن تو اون ده سانتی تو این هوای بارونی و نداشت …. داشت سست میشد ولرزش تنم بیشتر ….میترسیدم از مردن … خیلی وقتا آرزوی مرگ مکردم ولی حالا که
میدونستم فاصلم با مرگ قد یه دیوار مابینمونو یه ارتفاع ده دوازده متریه میترسیدم از
ش ….مگه چن سالم بود ..بیست و سه ؟!….نه هنوز بیست و سه هم نشده بود …. پام بیشتر لر زید
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۱۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۲
امیر ارسلان
پامو روی گاز فشار دادم …. دلم گواه خوبی نمیداد از این تماس یهویی تو یک شب … اونم از دختری که امروز در حد مرگ ازم دلخور شده بود …
پامو روی گاز فشار دادم و رسیدم در خونش …. ماشین و نگهداشتم …. بارون به شدت میزد تاخواستم برم پایین در ساختمونشون باز شد ….نگام خیره موند روی دوتا مردی که
ساعت یک شب از این ساختمون اومدن بیرون …. عجیب بود !نبود؟….
سوار یه چهارصدوپنج شدنو سریع از محله خارج شدن … حسم میگفت این مردا بی ربط به تلفن بی وقته اون دختر نیستن …. سریع پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون …..
دستمو گذاشتم روی زنگش …. دست بر نمیداشتم از این زنگ ….. نمیفهمیدم چرا این همه دلم شورصاحب این خونه رو میزنه کسی که امروز پرتم کرد بیرون از همین خونه ….
صدای تیک باز شدن درو پرت کردن خودم تو نذاشت بیشتر فکر چرایی این دل نگرونی
و بکنم ….
همینکه در آسانسور باز شد دویدم سمت خونش که دیدم درش بازه ….نفس عمیقی ک
شیدم و کمی تکون دادم پاهی خشک شدمو …. درو آروم باز کردم ….باز کردن در همانا
و دیدن جسم نیمه جون پناه کنار دیوار همانا …. خیز برداشتم سمتش …
-دختر چه اتفـ…
دستم خورد به تن خیسش …. بد میلریزدتنش … نمیدونم چرا حس میکردم این لرز از سر
ما نیست از ترسه ….
کتمو از تنم کندم و سریع پیچیدم دورش … داشت بیهوش میشد … باید سریعتر میرسوندمش دکتر
دویدم سمت اتاقش …. از دیدن وضعیت درهم اتاقش شوکه شدم … خشکم زد انگار اتا ق و لوازمشو زیرو رو کرده بودی
سعی کردم نگامو بگیرم از اتاقش دست انداختم و یه شال برداشتم و دویدم بیرون … مچاله شده بود کنار دیوارقدمامو تند کردم و دویدم سمتش …. شال و انداختم روی موها
ی بازش که از خیسی چسبیده بود به صورتش و کتمو دورش محکم تر کردم … زیر بازو
شو گرفتم
پا- شو …. پاشو دختر باید ببرمت دکتر ….
بلند شد ..قدم اول و برداشته شل شد ….سریع دست جنبوندم و گرفتمش …. بیهوش نبود
ولی انگار دیگه جونی واسه اومدن نداشت …. به اجبار دستمو انداختم دور کمرشو همه وزنشو انداختم رو دوش خودم ….. در خونشو بستم و رفتم سمت آسانسور … خوبی
شهرای بی درو پیکری مثله تهران همین بود که اگه آدمم میکشتن همسایه هات نمی اومدن بیرون ببینن چی شده ….
وسط بارون سریعتر کردم قدمامو تا خیس نشه ولی بازم تنش خیس خوردو لرزشش بیشتر
شد …. در ماشین و باز کردم و سوارش کردم … بلافاصله نشستم پشت فرمون و بخاری
و تا آخرین درجه زیاد کردم و چرخوندم طرفش …باید سریعتر میرسوندمش بیمارستان ….
زیر لب غر زدم و انگار که شنید ….
-معلوم نیست چه خبره تو زندگیش …. معلوم نی چی شده این وقته شب که به این روز
افتاده …
-منـ…و …منو ببر…
سریع چر خیدم سمتش ….
-کجا؟…کجا ببرمت پناه ؟خونه دوستی آشنایی ؟…کجا؟
صداش جون نداشت عین نگاه همیشه شیشه ایش که انگار تاب دیدنم نداشت امروز
-فقط ببرم جا….جاییکه پیدام نکنه …
-کی؟…. کلافه پامو بیشتر رو گاز فشار دادم …
-دختر با توام کی ؟
دستش مشت شد دور بازوم و یه لحظه تنم لرزید از لرزش تنش ….
-تو رو خدا ن…نزار …پیدا…
چشماش بسته شدو گره مشتش شلتر شد و نگام خیره به دستای خیسی بود که از شدت
سرما به سفیدی میزد ….
نگام رفت پی صورتی که رنگ به روش نبودو مژه های بلندی که از خیسی چسبیده بود
بهم ور وی زخم پانسمان شده جدیدی که انگار خونریزی کرده بود….عاقلانه ترین کار این بود که الان برم بیمارستان ولی یه حسی میگفت اینبار تابع حست باش نه عقلت ….
اولین دوراهی و گذروندم و روندم سمت سایت ….
میدونستم این کاربا حال و روزی که الان پناه داشت خریت محض بود ولی حسم میگفت الان بهترین کار ممکن همینه ….
ماشین و بردم تو و نگهداشتم …. بارون هنوزم تند میبارید … از شدتش کم که نه بیشترم
شده بود …. در سمتشو باز کردم … دستمو اول بردم سمت پیشونیش …. تب داشت ولی زیاد نبود …. انگار از بر خورد دستم با پیشونیش کمی هشیار شد
بیشتر خم شدم طرفش …
-پناه … رسیدیم میتونی پیاده شی؟
بی رمق چشماشو باز کرد … انگار قدرت کافی و حوصله ای برای تجزیه تحلیلی محیط ن
داشت سری به نشونه آره تکون داد …. دستمو انداختم دور کمرشو کمکش کردم پیاده بشه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۳
. همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو م قطره های بارون …. قدمامو تند تر کردم تا مجبور شه همقدم باهام بیاد … در شو باز
کردم و رفتیم تو …. گرمتر از بیرون بود ولی سریع رفتم تو آشپز خونه و درجه سیستم گرمایشی و بیشترش کردم …
برگشتم سمت مبلی که نشونده بودمش روش … دراز کشیده بودو مچاله شده بود تو خ ودش …. الان وقت مناسبی برای باز پرسی راجب خرابی حالشو وضعیت خونش و اتفاقا
ی امشب نبود … برگشتم توی حیاط و دویدم سمت ماشین ..به لطف مامان همیشه برا ی روز مبادا پیش بینی های لازم و میکردم ….
صندوق عقب و باز کردم …. به خاطر تیشرت آستین کوتاه نازکی که تنم بود کمی احسا س سرما میکردم … دست بردم سمت پتو مسافرتی که توی کاور بودو جعبه کمک های اولیه ای که گذاشته بودم اونجا ….
درو صندوق و بستم ودویدم تو ساختمون و درو بستم …. نگام روش چرخ خورد … نفساش منظم بود و پشت سر هم …نشون میداد خوابیده … پتو مسافرتی و از تو کاورش در
آوردم و کشیدم روش … چشمم باز به زخم روی چونش افتاد ….
جعبه رو گذاشتم کنار مبل و نشستم پایین مبل جوری که مشرف باشم به صورتش … بااحتیاط چسبی که از روی باند و گازا زده شده بودو کندم …
با دیدن جای زخمی که قد یه بند انگشت بخیه خورده بود اخمام رفت توهم …در جعبه
کمک های اولیه رو باز کردم …. یه پنبه برداشتم و کمی بتادین ریختم رو پنبه …. آروم
جوری که به زخمش نخوره اطراف زخم و که کثیف شده بودو تمیزش کردم …یه بسته گا
زو از پوشش در آوردم و گذاشتم روی زخم و دو تا چسب آروم زدم روش تا ثابت بمونه .
… امروز این دختر حسابی گیجم کرده بود ….
باید سر از کار خودشو سامان و هر چی که این وسطه در می آوردم …
بلند شدم و رفتم سمت روشویی ….چسب زخم و باندارو انداختم تو سطل آشغال و دستامو شستم …. از دستشویی اومدم بیرون …
نگاهی به ساعت انداختم …. سه صبح بود …تو اوج خوابم بیخواب شده بودم …خودمو
پرت کردم روی راحتی که روبه روش بود …. اونقدرا هوا سرد نبود …. یه دستمو گذاشتم
روی پیشونیمو دستمو گذاشتم روی شکمم….
چشمامو رو ی هم فشار دادم ….خوابم نمیبرد …. به پهلو چرخیدم سمتش … نگام به مژه های بلند و فر خوردش افتاد که سایه انداخته بود روی صورتش ….
بینیش … لباش …. هرچی بیشتر دقیق میشدم…بیشتر میفهمیدم خدا چه وقتی گذاشته وا سه خلق کردنش … بیشتر از خوشگلی جذابیت فوق العادش به چشم میومد …چشماش
جذابیتی داشت که تو هیچ چشمی ندیده بودم تا حالا …
چشم بستم از روی چشماش … فکر زیادی مغز آدمو به کار نمیندازه …از کار میندازه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۴
پناه
خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا …. نمی دونم سر گرم چی بود که منو نم
یدید …سرش تو کابینت بود …
گلومو صاف کردم
-صبح بخیر
سریع چرخید سمتم … یه ماهیتابه دستش بود …
نگام روی عضله های سینش چرخید …همه شب و با این تیشرت نازک گذرونده بود ؟
-سلام …بیدار شدی بالاخره …
نگاهی به ساعت انداختم … هشت بود
ماهیتابه رو گذاشت روی میزو اومد نزدیکم ….
-بهتری؟
فقط سری به نشونه بعله تکون دادم …
یه دستشو گذاشت روی اپن و دست دیگشو به کمرش گرفت …
-میتونیم الان حرف بزنیم ؟
سرمو آوردم بالا تر و خیره شدم تو چشمای میشیش
-در مورد….
-در مورد دیشب …
سعی کردم خو نسرد باشم …
-چیزی نبود فقط من کمی ترسیده بودم
-از چی ؟
-بـ…بارون
یه تای ابروشو داد بالا
-باور کنم به خاطر ترست از بارون منو کشوندی تا اونجا …. انقدر احمق به نظر میام ؟
سرد نگاش کردم و با جدی ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم
-چی میخوای بدونی
-همه چی … هر چی که مربوط به تو ئه …. ربط تو به سامان …. اون مرده تو آزرای مشکی به تو … این چونه بخیه خورده … خونه ای که داری دنبالش میگردی … تلفن نصفه شبت …. اون مردایی که نصف شبی از خونت زدن بیرون ….میگی از بارون میترسی
تنت خیس خورده زیر بارون …. همه ایناواسم شده یه علامت سوال بزرگ … میتونی بفهمی اینو ؟
چشمتمو سفت رو هم فشار دادم بیشتر از اونی میدونست که فک میکردم … اخم غلیظ ی بین ابروهام افتاد ….
-تو از کجا میدونی من دنبال خونم ….
کلافه دستی به موهاش کشید …
-حرف و عوض نکن بگو میگم …
-زندگی خصوصی من به خودم مربوطه …
خیره و جدی نگام کرد
-نه دختر خانوم وقتی ساعت یک نصفه شب زنگ میزنی بهم که بیام کمکت یعنی به م
نم مربوطه …
-نفر اول لیست مخاطبام بودی …
-هر چــــی…. فک کنم در ازای رسوندن خودم یه توضیح ناقابل کمترین کاری باشه که
بتونی در حقم بکنی نه ؟!
نفسمو کلافه دادم بیرون … نمیدونستم الان چیکار باید بکنم … کلافه بودم ….عصابم داغون بود از دست خودمو آدمای دورو برم
-ببین پناه …
نگامو بالا آوردم …. تا حالا به تن صداش وقتی پناه صدام میکرد توجه نکرده بودم …. پنا ه خالیش و خوب تلفظ میکرد … پناه بی پسوند و پیشوند …
-ببین من میخوام کمکت کنم … چراشو نمیدونم ولی میدونم از یه چیزی میترسی …. یکی
داره آزارت میده .
هستن آدمایی که کمکم کنن مرسی …
-اگه بودن دیشب من نباید میومدم کمکت …
صدام بالا رفت انقدر منت سر من نزار ….
-منت نیست …نگرانیه نفهم … بفهم نگرانتم …
-من نیازی برای نگرانی شما ندارم ….
مشتی که کوبید روی اپن و دادی که زد صدامو تو گلوم خفه کرد
-پنــاه…
هر دو خیره بودیم به هم … نفس عمیقی کشیدم و نگامو از نگاهش دزدیدم …. چار ه ا ی نبود شاید میتونست کمکم کنه …
دل و زدم به دریا ….
-حوصله شنیدن داری ؟
-دارم …
برگشتم سر جای قبلیم … کتش هنوز توی تنم بود … و تیشرت آستین کوتاهی که پوشیده بودم زیر کتش مخفی ….نشستم روی راحتی و روبه روم نشست …. خیره شد بهم
-میشنوم …
نفس عمیقی کشیدم و بی اینکه نگاش کنم فلش بک زدم به گذشته ای که با همه دوریش خیلی نزدیک بود بهم …
-اولین بار هشت سالم بود که فهمیدم بابام یه معتاد تریاکیه و مادرم به اصطلاح یه کلف
ته که میره خونه اینو و اون برای تمیز کردن و رفت و روب و گاهیم … پوزخند نشست
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۵
گوشه لبم و خوردم “گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه” رو از جملم …
تک دختر خونه بودم … خوcون تو یه جای پرت بود جز آدمای لات و لاابالی و معتاد و
دزد کسی پاشو نمیذاشت اونطرفا …
درسته جفتشون آدم درست و حسابی نبودن ولی بزرگترین لطفی که بهم کردن این بود
که میذاشتن درس بخونم اونم تو یه مدرسه ای که بچه هاش به جای دکتر مهندس معلوم
نبود قراره چه زخم جدیدی بشن رو زخمای این مملکت ….
گذشت … عادت کرده بودم …. عادت کرده بودم به دختر سعید عملی بودن ….شونزده
هفده سالم بود که دیگه عملش خیلی سنگین شده بود … یه شب فقط دیدم که اُور دوز
کرده و مرده …
حسس خاصی نداشتم بهش … ولی خب با همه بدیش بابام بود … با همه کمرنگ بودنا ش تو زندگی بقیه واسه من پررنگ ترین نقطه زندگیم بود ….
بعد مردنش نرگس …مادرم حسابی افتاد رو دور … یبار رفته بود خونه یکی از این کله
گنده ها واسه کار ….
چشمامو محکم روی هم فشار دادم ….
-مثلا کار …. اینبار فرق داشت طرف عین بقیه جوون و خام نبود ….اولین بار وقتی دیدم
ش که نرگس و رسوند خونه و من بعد مدرسه مونده بودم پشت در چون کسی تو خونه
نبودو کلیدم نداشتم ….
یه مرد حول و هوش پنجاه پنجاه و چهار ساله …. خوشتیپ و اتو کشیده …. از همون او ل خوشم نیومد از طرز نگاهاش ولی ساده رد شدم از کنار این نگاها ….
هفده سالم بود و قرار بود برم پیش دانشگاهی … نرگس به یکی دو هفته نکشید که گم
و گور شد … هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت فقط یه روز اومد همه وسایل و لباساشو ریخت تو یه ساک رنگ و رو رفته و گفت داره میره شوهر کنه …. منم دیگه از این به بعد
باید گلیم خودمو از آب بکشم بیرون …
گیج بودم … هنگ کرده بود مخم … من ؟… گلیم خودمو باید از آب میکشیدم بیرون …
منی که یه عمر تو مرداب زندگی کرده بودم …
محتاج نون شبم بودم چه برسه به مدرسه اونم نه یه مدرسه عادی …. بعد ابتدایی تو مد رسه تیزهوشان قبول شدم و به لطف همینکه مفت در میومد براشون گذاشتن درسمو بازم بخونم ….
سرو کلش پیدا شد …. حاج آقا پایــــــدار ….
هه … گفت کمکم میکنه … گفت درسمو میزاره بخونم … گفت میشه حامی … گفت و
گفت و گفت …. وسوسم کرد واسه در اومدن از این مرداب …
گفت هر چی بخوام همون میشه به شرط اینکه اونی بشم که اون میخواد …. شدم اونی که خواست
نگاهی به صورت پر از بهتش انداختم …. انگار قفل کرده بود …. با زبونی که انگار تو د هنش نمیچرخید گفت
-معـ…معشوقشــ…
پریدم وسط حرفی که میدونستم چیه
-زنش شدم …. شدم صیغه مردی که دخترش از من بزرگتر بود …. شدم صیغه مردی که نو
ش فقط چند سالی از من کوچیکتر بود …
چشماشو محکم ر وی هم فشار داد …انگار داشت بهم میریخت عصابش …
-اینا چه ربطی بهم دارن … داری گیجم میکنی …
ادامه دادم حرفمو تا گیج ترش نکنم …
-ریس بانک بود و یه کله گنده با نفوذ …. به لطفش همچین دانشگاهی قبول شدم ….
شیش ماهه پیش بود که خسته شدم …خسته شدم از اسم زن صیغه ای روم بودن …از ز یادی بودن وسط یه زندگی …. خسته بودم از تحمل مردی که سنش بیشتر از بابام بودو
کثافتکاریاش بیشتر از هر آدمی …
حاج آقا پایداری که واسه دوزار پول بیشتر از دختر خودشم گذشته بودو دو ستی تقدیم
یکی از بازاریا کرده بودتشو هر گند دیگه ای از اختلاص و دزدی تا کلاه گذاشتن سر مردم
و قاچاق میکرد …. حالم از خودم و پیر مردی که تا چشش به یه دختر خوش برو رو می ا
فتاد سریع صیغش میکرد و یه دختر دیگم به دخترای حرمسراش اضافه میکرد ….
میخواستم بکشم بیرون … میخواستم از زیر بیلیطش بیام بیر ون ولی نمیشد … زور داشت … پول داشت …. گفتم میخوام تمومش کنم …. گفت وارد شدن هر زن و دختری تو زندگی حاج آقا پایدار دست خودشه ولی خارج شدنش دست اونه ….
خبر داشتم از گنداش …. کثافتکاریاش … خلافاش ..مدارکشو دزیدم … تهدیدش کردم ….
گفت بیخیال میشه … صبغه رو فسخ کرد …هنوزم میترسیدم از خودشو آدماش .. گفتم مدارک و تحویلت نمیدم …. گفتم تا وقتی من امینیت دارم مدارکتم جاش امنه …. اولش گفت باشه ولی …
-ولی چی ؟
نگاش کردم این لحن تلخش واسه چی بود ؟ این عصبانیتش سر چی بود؟…
-اما دو روزه پیش آدماشو فرستاد سر وقتم تا با ماشین زیرم بگیرن…. دیشبم فرستاده بودتشون خونم …. دیگه مدارک و نمیخواد جونمو میخواد…. میخواد بمیرم که اون مدارکم باهام دفن شه …
دستاشو مشت کرد –چرا نمیری پیش پلیس؟…اگه به خودت و اون مدارک مطمئنی چرا
شرشو از سرت وا نمیکنی …
پوزخند صدا داری زدم و با تمسخر نگاش کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۶
هه …جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟… فک میکنی
کاری داره واسش خریدن اون آدما ؟…پایدار با اون مدارک تا پای چوبه دارم بره بالاش نمیره و وقتی برگرده منو دارم میزنه …
عصبی نگام کرد
–مگه شهر هرته
پوزخندی بهش زدم و عمیق نگاش کردم
-نیست ؟!!!
-دیشب …
چشمامو بستم و از یاد آوریش بازم تنم لرزید
-از پنجره اتاقم که لبش یه کم جای پاگیری داره رفتم بیرون و آویزون شدم
با بهت خیره شده بود بهم … چند ثایه ای تو سکوت گذشت که یهو
بلند شد … نگاهی به ساعت کرد
-پاشو الاناست بچه ها برسن …
گیج نگاش کردم
-کجا؟
نگاهی به سر تا پام کرد
-پاشو میگم … با این سرو وضع که نمی خوای بشینی جلوشون …
نگام روی لباسام چرخید تیشرت آستین کوتاه نارنجی رنگ و شلوار راحتی همرنگش ….
راست میگفت … نمیشد نشست کنارشون …. بلند شدم …. بی حرف رفت سمت در خرو
جی …. پشت سرش راه افتادم … دلیل این سکوت یهویی و رو نمیفهمیدم …. پشیمون نبودم از اینکه همه چی و بهش گفتم … پشیمون نبودم از اینکه اعتماد کردم بهش …حسم
میگفت میشه بهش اعتماد کرد … چراشو نمیدونستم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۷
امیر ارسلان
روندم سمت تهران ….ذهنم بهم ریخته بود … کی فکرشو میکرد دختر بی حاشیه دانشگا ه این همه غرق حاشیه باشه ….
حس نفرت عجیبی نسبت به این پیر مرد پیدا کرده بودم … همچین آدمایی هستن که جا ی مردونگی نامردی میکنن و روی هر چی مرده سیاه میکنن ….
دستام مشت شده بود رو فرمون …. نمیدونستم چی کار کنم … چی کار نکنم … حتی فکر اینکه این دختری که الان کنارم نشسته از همچین جایی سر در آورده …. همچین زند گی داشته برام غیر ممکن که نه محال بود …
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم….دست بردم سمت پخش … عادت داشتم موقع
عصبانیت تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ بود ….
صداشو تا ته بلند کردم و شیشه مو دادم پایین … داشتم خفه میشدم
قوربون مست نگاهت
قوربون چشمای ماهت
قربون گرمی دستات
صدای آروم پاهات
چرا بارون و ندیدی
رفتن جون و ندیدی
خستگی هامو ندیدی
چرا اشکاموندیدی
مگه این دنیا چقد بود
بدیاش چندتا سحر بود
تو که تنهام نمیذاشتی
با دیدن ماشین میثم از دور سریع رو بهش گفتم
-برو پایین
گیج نگام کرد
-چی؟!
-برو پایــــین
توی غم هام نمیذاشتی
گفتی با دوتا ستاره
میشه آسمون بباره
منم و گریه بارون
حرمت خیس خیابـــــون
با گذشتن میثم سریع بالا اومد و سرشو برگردوند تا ببینه دور شده یا نه …. سریع بازوشو
گرفتم تا نزارم بچرخه ممکن بود میثم ببنتش ….یهو چر خید سمتم
-رفـــ
با برخورد موهاش به صورتم سریع چشمامو بستم ….بازشون که کردم نگام خیره موند تو
دو جفت چشم عسلی که سبزی قاطیشون بود …. ماتم برده بود انگار سریع خواستم نگامو بگیرم ازش که چشمم به پرایدی که داشت از جلو میومد خورد
بلافاصله به خودم اومدم و ماشین و کنار کشیدم ….پامو رو ترمز فشار دادم و هردو پرت
شدیم جلو … سرمو گذاشتم رو فرمون … نمیفهمیدم چم شده … صدای آهنگ افکارو به
م میریخت نمیذاشت منظم فکر کنم
توی باغچه نگاهم
پر گریه پر آهم
کاش که بودی و میدیدی
همه گلاشو چیدی
تموم روزای هفته
که پر غم شده رفته
من و گلدونت میشینیم
فقط عکساتو میبینیم …
-خوبی؟
سرمو آوردم بالا … سعی کردم نگاش نکنم … دستامو دور فرمون مشت کردم و فقط به
تکون دادن سرم اکتفا کردم …. دنده رو عوض کردم و نگام در حالیکه به جاده بود ماشین و راه انداختم …
قوربون مست نگاهت
قوربون چشمای ماهت
قوربون گرمی دستات
روندم سمت امیریه …. نگاش به بیرون بود ولی انگار متوجه اطرافش نبود …. نمیدونم
چرا تا چشمامو میبستم اولین تصویری که پشت پلکام نقاشی میشد تصویر دوتا چشم ک
شیده و درشت عسلی رنگ بود یه سبزی خاصی قاطیش بود …. این چشما فرق داشت با
چشمایی که بهت نگاه میکردن و انگار که نگاهت نمیکردن …
به زحمت نگامو کنترل میکردم که نچرخه روش …. وقتی به این فکر میکردم که یه دختر
مثله اون برای فرار از بی کسی به هر کس و نا کسی رو آورده حالم ازیین زندگی و آدما
ش بهم میخورد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۸
یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ….آدمی که این همه
بی پناه بودو چه به پناه بودن ….
سر خیابون نگهداشتم … تازه به خودش اومد انگار چرخید سمتم و با بهت نگام کرد …
نگامو دزدیدم از صورتش …
-تو خونت چمدونی چیزی هست ؟
-چی؟!
-میگم تو خونت چمدونی ساکی چیزی داری که بتونم لوازمت و بریزم توش ؟
-لوازممو ؟
پفی کردم و چرخیدم سمتش همه تلاشمو میکردم چشمم به چشش نیافته
-ببین فعلا بیخیال ماجرا میشیم الان اون خونه برای تو ناامن ترین جاس … نمیشه بری چون مطمئنم برات بپا گذاشته … میرم اونجا و وسایلتو برمیدارم و میام بیرون …
-ولی …
-ولی چی؟
-آخه …خونه پیدا…
پریدم میون حرفش
-برای اونم یه فکری میکنیم حالا بعدا … تو الان بگو چیزی داری تو خونت یا نه
-یه …یه ساک زیر تخت هستش ….
-باشه …
درو باز کردم و پیاده شدم ….دست بردم توجیب شلوارم کلیدایی که دیشب برداشتم تو
جیبم بود …. در ماشین و بستم و پیاده راه افتادم سمت خونش …
با دیدن همون ماشین دیشبی حدسم به یقین رسید … میدونستم به این آسونی بیخیال نمیشن …. بی تفاوت از کنارشون رد شدم .. نباید تابلو میکردم …
کلیداشو از جیبم در آوردم و در ساختمون و باز کردم و وارد شدم …. باید سریع شر اینا
رو از سرش باز میکردم … نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم …
رفتم سمت خونش … با بازکردنش یاد دیشب افتادم …. الان که روز بود شاید ترس دیدن
همچین خونه ای به این شلوغی یکم از بین رفته باشه ولی وقتی شب باشه و تو همچین جایی باشی سکته نکردنت فقط یه معجزس …
با قدمایی تند رفتم سمت اتاقش … خم شدم و از زیر تخت با کمی دست گردوندن ساک
و پیدا کردم و کشیدم بیرون ….
عجیب بود چشمشون به این یکی نیافتاده بود ….
رفتم سمت لباساش که پخش بود رو زمین … تند تند شروع کردم به جمع کردن و تا کارد
نشون …باید جاشون میکردم … با دیدن لباس زیراش که کنار لباساش رو زمین پخش شده
بود یه لحظه رگ غیرتم جوشید …
با همه کثافت بودنش چطور تونسته همچین آدمای آشغالیو بفرسته سر وقت یه دختری
که اگه هیچیم نباشه سه سال زنش بوده ….
ساکه کوچیک بود …نگامو چرخوندم … چشمم به عکسش رو عسلی افتاد که قاب عکسه افتاده بود روش ….
یه کاپشن سبز رنگ تنش بودو یه شال مشکی رو سرش … موهاش و آزادانه ول کرده بود
و از فرق جدا کرده بود … بازم قبل هر چیزی چشماش خیره میکرد نگامو …
ساک و برداشتم و از خونه زدم بیرون ….بدون اینکه جلب توجه کنم از پیاده رو رفتم سمت ماشین … درشو باز کردم و نشستم توش …. سریع چرخید طرفم
-اونجا بودن آره
سری تکون دادم و بلافصله ماشین و روشن کردم تا ازاونجا دور بشیم …
اشاره به ساک دستی کردم
-یه مانتو با شلوارم برداشتم برات …اینارو بپوش تا بعد …
– من الان کجا باید برم …
نیم نگاهی بهش کردم و نگامو چرخوندم به جلوم ….
-فعلا به نظرم تو سایت میمونی برات خوبه … اونجا باش تا ببینم چیکار میتونم بکنم ….
-یعنی چی چیکار میخوای بکنی …
حرصی نگاش کردم
-شما فعلا دخالت نکن …
با جدیت خیره شد تو صورتم
نمیخوام دخالت کنی … خواهشا یه شنونده باش همین …
لبام کج شد …. این دختر فک میکرد به تنهایی میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد ولی کور
خونده … بر خلاف ظاهرش شکننده تر از اون چیزیه که فک میکردم …
-اوکی هر چی شما بگی …
پیچیدم توی یه کوچه خلوت چر خیدم سمتش
-میرم پایین … لباساتو عوض کن
با بهت نگام کرد
-تو ماشین؟!!!
چپ چپ نگاش کردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۴۹
شرمندم اتاق پرو نداشتیم …
بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پشت بهش تکیه زدم به صندوق عقب …
گوشیمو از جیبم در آوردم … نمیتونستم بی تفاوت بشینم … باید سریعتر تمومش میکردم
این بازی و…رفتم تو فهرست مخاطبام …شماره هارو بالا پایین کردم… نمیدونستم شمارش
هنوزم همونه یا نه اگه عوض شده باشه باید میرفتم در خونشون … یبار از مامان شنیده
بودم هنوزم تو همون محله قبلی هستن..
روی اسمش نگهداشتم …. پنج ..شیش سالی میشد ندیده بودمش … لمس کردم اسمشو …
گوشی و بردم نزدیک گوشم …
حدسم درست بود ….شمارش عوض شده بود …. گوشی و بی حوصله پرت کردم توی ج
یبم … کمی معطل کردم تا کارش ]وم شه …. چشمم به نوک کفشای اسپورتم بود که دا
شت با سنگ ریزه های جلوش بازی بازی میکرد
-هی بیا تو …
برگشتم و چپ چپ نگاش کردم …. هی !…
رفتم و سوار ماشین شدم یه مانتوی مشکی با جین آبی که برداشته بودم پوشیده بود …..
دنده عقب گرفتم و ماشین و از کوچه درش آوردم …. ماشین و روندم سمت محله قدیمیمون …
حرف زدن باهاش فایده ای نداشت ….میخواستم توعمل انجام شده بزارمش …
-دیگه کجا داری میری؟…
بی اینکه نگاش کنم جوابشو دادم
-یه کاری دارم انجامش بدم میریم
حرفی نزدو اونم روشو چرخوند سمت پنجره… نیم ساعتی طول کشید تا برسیم … وارد
کوچه اصلی شدم …. سرمو خم کردم و نگاهی به ساختمون خونه قبلیمون کردم …. لبخند نشست روی لبم …
چه خاطراتی که من از این خونه و محل نداشتم …. زدم کنار و پارک کردم …. دستی ماشین و کشیدم و نگاهی به در خونشون کردم …. هنوزم همون بود رنگ درشو عوض کرد ه بودن ولی بازم نمیشد فراموش کرد خونشونو …
-بشین برمیگردم …
پیاده شدم …. همونطوری که نگامو دور تا دور روی تک تک خونه ها میچرخوندم رفتم
سمت در خونشون … بی هیچ تعللی دستمو بردم سمت زنگ … از درستی کارم اطمینان
داشتم …
تا خواستم زنگ و فشار بدم در روی پاشنه چرخیدو باز شد … نگام روی دخترجوونی چرخید که داشت سوالی نگام میکرد ….
هردو خیره بودیم به هم ….نمیدونستم کیه …یادم نمی اومد قبلا دیده باشمش …
-بله بفرماید …با کی کار داشتین …
نگام اول چرخ خورد روی کالسکه بچه ای که جلوش بود …. یه دخترو پسر حدودا شیش
هفت ماهه تو کالسکه بودن
-آقا امرتون؟!
با صداش به خودم اومدم … نگامو آوردم بالا تر تا رسوندم به صورتش صورت بچه گونه
و نگاه شیطونی داشت …
-مهسی چی شده کیه؟
سر هردومون چرخید سمت دختری که عجیب به چشمم آشنا میومد … نگاه اونم با ریز
بینی خیره بود به من …انگار من زودتر شناختمش
حنا؟!
هردو نگاهی بهم کردن و حنا پسر بچه کوچولویی که اونم بهش میخورد شیش هفت ماهش باشه و تو بغلش بودرو بالا تر کشید ….
-ما همو میشناسیم؟
لبخند کمرنگی نشست روی لبم مگه میشد این دختر بچه شرو کسی یادش بره و نشناسه
….
-فک کنم بشناسیم … امیر ارسلانم …. اول چشماش ریزو یهو درشت شد
-ای وای پسر سلطنت خانوم …آره ؟!
-آره
دختره اولی که حنا مهسی صداش کرده بود نگاشو بین ما چرخوند
-معرفی نمیکنین منم بشناسم ؟
حنا با خنده رو کرد سمتش …
-این آقا پسری که میبینی از هم محله های قدیمیه فرزام ایناس … همبازی ماهام میشد .
..
لبخندی با وقار به روم پاشید
– … خیلی خوشبختم
اِ
لبخندشو با لبخندی جواب دادم که حنا اشاره کرد به دختره
-این خانومم که میبینی مهسیما خانوم فرزام خانم این سه تا فینگیلایم که میبینید بچه
های فرزام خانن
چشمام از زور تعجب گرد شد ….چشمام بین سه تا بچه ای که معلوم بود حسابیم شیطون
چرخید
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۰
.. فرزام سه تا بچه داشت ؟
به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش کنم
-…وا..واقعا تبریک میگم …شوکه شدم …. خبر از ازدواجشم نداشتم چه برسه به این سه
تا فینگیلا
خندید … شیرین بود خنده هاش …
-خواهش میکنم …. ممنون
-حنا چرا دم در وایستادی بیا تو … تا خواست برگرده به حاج خانوم خبر بده سریع مانع
شدم
-نه نه مرسی باید برم … با فرزام کار داشتم فقط بگین هستش یا نه
مهسیما-فرزام؟!.
-بله …
صدای جیغ پسر کوچولویی که بغل حنا بود در اومد …خودشو میکشید سمت مادرش .. .
مهسیما دسته کالسکه رو گرفت سمت حنا و سریع بغلش کرد
-فرزام الان ادارس …شب برمیگرده … اگه کارتون مهمه بهش خبر بدم برین اداره
بخشکی شانس
-شب؟!
…ساعت چند میاد
مهسیما-هشت دیگه خونس …
لبخندی از سر قدردانی زدم
خیلی ممنونم شب مزاحمتون میشم پس … الان باید برم سریعتر …
…کجا خب بیا تو یه چایی چیـ…
-نه نه ممنون باید برم …شب مزاحم میشم …
خدافظی ازشون کردم و سریعتر برگشتم سمت ماشین … وقتی سوار شدم تازه یادم افتاد
لااقل کاش اسم بچه هاشو میپرسیدم خیلی زشت شد …
توی سکوت کامل بین منو پناه بی اینکه اون چیزی بپرسه و من چیزی بگم روندم سمت
سایت …. همین امشب باید قضیه رو با فرزام در میون میذاشتم … کش اومدن این ماجر ا خطر ناک بود مخصوصا وقتی پای یه آدم کله گنده با کلی خلاف میاد وسط که حاضره
برای لاپو شونی گند کاریاش هر کاری بکنه …
بعد رسیدن به سایت با دیدن سامان شوکه شدم …. بی توجه به من داشت یه گوشه
کارشو میکردفقط نیم نگاهی موقع وارد شدن به پناه کردو از کل حال و احوال پرسیا فقط به گفتن
-بهتری ؟!
تکیه کرد ….چقد این پسر به وقتش به نحواحسن میتونست حال بهم زن باشه واقعا ..
ذهنم اونقدر درگیر ماجرای پناه بود که هیچ تمرکزی روی کارام نداشتم …کارا داشت کند
پیش میرفت … خیلیم کند ….
با خسته نباشید میثم نگام به ساعت وهشدارش برای تموم شدن تایممون افتاد …. سامان
این آدم سرتا پا غرور بی توجه به همه خدافظی گفت و از در زد بیرون و پشت بندش منتظر رفتن میثم شدم ولی انگار خیال رفتن نداشت …. شروع کردم به جمع و جور کردن ..
..
-امیر …
چرخیدم سمتش …خیره نگاش کردم …. میثم پسر خوبی بود خیلی خوب ولی همیش یه
حس ناجوری نسبت به روابط بین خودمو اون داشتم …. نمیدونم چرا با وجود این آشنای
ی چند ساله چرا هیچوقت نتونستم اونجور که باید باهاش صمیمی بشم …
-بله؟!
کتشو تنش کردو شالگردنشو انداخت دور گردنش …
-میدونی کارا داره خیلی کند پیش میره؟!
نیازی به یاد آوریش نبود خودمم میدونستم ….
-خب …پیشنهادت ؟
-نظرت چیه چند نفرم بیاریم برای کمک …
یه تای ابرو مو دادم بالا
-کمک؟!
-اهوم … چند تا از بچه های کار بلدو بیاریم واسه کمک …. اینجوری سریع تر پیش میریم …
فکر بدی نبود …اینجوری شاید از حجم کاریمونم کم میشد کمی …
-کس خاصی مدنظرته؟
-بخوای پیداش میکنم …
سری تکون دادم …-فکر خوبیه … بگرد ببین کی مناسبه این کاره
دست بردو گوشیو سویچشو از رو میز برداشت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۱
اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون …
-باشه..
نگاهی به پناه که کماکان مشغول بود کردو به منی که داشتم کم کم جمع و جور میکرد
نمیاید؟
نیم نگاهی به پناه انداختم
-چرا تو برو …
-اوکی پس فعلا ….
خدافظی سر سری هم از پناه کردو رفت منم باید زود تر راه می افتادم تا به موقع میرسیدم …پرده پنجره رو کنار زدم و میثم و دیدم که از خونه خارج شد … چرخیدم سمت پنا ه
-خب امشب و اینجا بمون تا ببینم چه فکری میتونم برات بکنم …
با تردید گفت
-اینجا بمونم؟
حس میکردم میترسه ولی چاره ای نبود …. نمیشد بمونم …اگه میشد حتمن میموندم … م
یتونستم درک کنم بعد اون شب چه ترسی افتاده تو جونش و کاش اونم درک میکرد میخ
وام کمکش کنم …. چراشو نمیدونستم شایدم میدونستم و نمیخواستم به روی خودم بیارم
…
آدمی نبودم که خودم خودمو بخوام دور بزنم … با اینکه همچین دل خوشی ازش نداشتم
ولی بازم همیشه برام جزو دخترای جالب و مزموز دورو ورم بود …
تو این چند وقتی که باهاش کار میکردم ازش خوشم میومد … همه چی تموم میشد ….بدم
میومد زن از زنیت فقط بشور و بساب و سر گاز وایستادن بلد باشه … خوشم میومد
جنسش پسرونه بود انگار …. داشت پا به پای سه تا پسر وقت و انرژی صرف کارش میکر د و از حق نگذریم چهره خاصشم توی این خوش اومدنا بی تاثیر نبود ….
با این وجود دیشب فهمیدم یکم وصلش ناجوره برا من … شاید میتونستیم یه مدت دو ستای خوبی برای هم باشیم ولی نمیشد جدی روش فک کرد …
فکر اینکه زمین تا آسمون با دختری که من فکر میکردم فرق داره … دختری که اصلا … د ختر نیست ….
این دختر نبودنه بد رو مخم بود …. اینکه پناهه خطیب شاخ دانشگاه که موقع راه رفتن از شدت افاده و غروری که خرج میکرد زمین زیر پاش ترک میخورد انقدر فرق داره با اون
یکه عالم و آدم فکر میکنن تو کتم نمیرفت …
از رو ظاهرش همیشه فکر میکردم یه دختره از یه خانواده مرفح و با کلاسه نه دختر یه آ دم معتاد که …
نفسمو با صدا دادم بیرون زندگی این دختر بیرونش ملت و میکشت و توش خودشو ….
نگام و چرخوندم روش
-آره باید برم … یه سری کار دارم همه چیم که اینجا هست … موقع رفتن در و از بیرون
قفل میکنم صبحم زودتر از همه میام … توام درو از اینجا قفل کن …خیالت راحت کسی این طرفا نمیاد …
خودمم از حرفم اطمینان نداشتم ولی احمقانه بود کنارش موندن …. سویچمو از جیب
کتم برداشتم …
-میرم ساکتو بیارم بزاری تو …
راه افتادم سمت در …. حرفی نزد … انگار زورش میومد بگه میترسم …. بد جنسی بود ولی چیزی به روی خودم نیاوردم …. ساک و گذاشتم توو گفتم اگه مشکلی پیش اومد زنگ
بزنه ….
خدافظی کردم و از اونجا زدم بیرون … باید سریعتر میرفتم دیدن فرزام …. هر چی این
قضیه زودتر تموم میشد به نفع همه بود ….
بکوب روندم …. طرفای ساعت نه بود که رسیدم به همون محله قدیمی پر خاطره های
خوب خوب ….
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم …. رفتم سمت درشونو آیفونو زدم ….صدا رو میشناختم مهسیما بود
-سلام … امیرهسستم …
نذاشت بیشتر توضیح
– … خیلی خوش اومدین بفرمائید تو … ِ
درباز شد … پا گذاشتم تو حیاطشون … خوشگلتر از قدیمیش شده بود ….درو بستم تا بر
گشتم چشمم به فرزامی افتاد که داشت میومد پیشوازم …
با دیدنش ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست … هنوزم همون بود ….خوش تیپ … خوش
استایل ….
-به به …. امیر ارسلا ن خان ….
دستمو توی دستش گذاشتم و سفت توی بغل کشیدیم همو …. این پسر هنوزم همون بو د … با وجود اینکه از من بزرگتر بودولی حسم بهش حس یه رفیق فابریک بود که قدمتش بر میگشت به همه سالهای خوش نوجونیش …
-سلام جناب سروان …. قرار بود دکتر شی که یهوسر از بین خلافکارا و آدم بدا در آوردی .
..
خندید … مردونه و بلند … باید اعتراف کنم قبلا تا این حد جذاب نبود این پسر ….
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۳۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۲
یا برو بچه ….اولا سروان نه و سرگرد دوما چه میشه کرد کار روزگاره دیگه ….
با دستش راهنماییم کرد سمت خونه …
-بیا بریم ببینم تو کجا اینجا کجا …
از پله ها رفتیم بالا
-دیدم دارن بی معرفتا رو میگیرن گفتم مرام بزارم برات بیام خبرت کنم …
درو باز کرد … چشمم به روی حاج خانوم و حاج آقا افتاد حنا و یه مرد دیگم کنارشون
بود هم سن و سالای فرزام ولی کمی پخته تر …
حاج آقا اومد جلو تر و دستشو دراز کرد سمتم
-به به سلام شاه پسر …. چه بزرگ شدی …
خندیدم ..
-حاج آقا از آخرین باری که دیدمتون یه شیش سالی میگذره ما ها که بزرگ شدیم ولی
به زنم به تخته عین قالی کرمون میمونیدشما و حاج خانوم تکون نخوردید
حاج خانوم-خوش اومدی امیر جان … صبحی شنیدم اومدی دم در به گوشام شک کردم .
..گفتم خورشید از کدوم ور طلوع کرده این پسره باز یاد هم محلیای قدیمیش کرده …
فرزام دستی به شونم زد
-حالا بنده خدارو قصاص نکنید بچگی کرده …
رو کرد سمت منو با دست به مرد جوونی که داشت جلو میومد و دستشو دراز کرد سمتم ک رد
-معرفی میکنم آقا مهیار برادر خانوم بنده و شوهر این حنا خانوم
ابروهامو دادم بالا
به به … دختر دادو ستد کردین پس ….
دستشو به گرمی فشردم
-خیلی تبریک میگم آقا ایشالا به پای هم پیر بشین …
لبخندی مردونه زد … خوشم اومد از وقاری که تو تک تک حرکاتش میشد دید
-خیلی ممنونم ….خوشبختم از آشنایت
فرزام دستشو چرخوند سمت مهسیما خانومی که صبح شناخته بودم
-این خانوم محترمه مکرمه ایمکه میبینید مافوق بنده هستن … سرهنگ مهسیما سارنگ
که حالا میتونی سرهنگ مهسیما شمساییم صداش کنی …
صدای خنده همگی بلند شد …
با سر به نشانه ادب سلامی دادم
-بله صبح معرفی شدیم بهم … جدا تبریک میگم
حاج خانوم …
-چرا ایستادین پس … بیاید بشینید تو رو خدا …. حنا عزیزم تو پذیرایی کن من و مهسیما
میز شام وبچینیم …
-حاج این چه کاریه من برا شام مزاحم نشدم که
حاج آقا اخم غلیظی کرد
-بشین بچه حرف نزن … ما خودمون مگه غذا نمیخوریم یه پیمونه برنج اضافی تر چیزی
از ما کم نمیکنه …
-نفرمایید حاج آقا …راضی به زحمت نبودم …
مهسیما با خنده نمکی گفت
-به قوله بابا مهمون رحمته رحمت …. بفرمایید بشینید …
-چشم … بازم شرمندتونم
فرزام-بیا بابا چه تعارفیم تیکه پاره میکنه
رفتیم سمت مبلا رو به فرزام گفتم
-پس کوچولوهات کوشن …صبح دیدم حتی یادم رفت اسمشونو بپرسم …
-خوابیدن بابا … بد بختی داریم هر سه همزمان بیدار باش میدن همزمانم میخوابن …
نگاهی به ساعتش انداخت
-دیگه الاناس که بیدار شن ….
رو کردم سمت حاج آقا
-حاج آقا چشمتون روشن نوه دارم شدین …. اونم نه یکی ماشالا سه تا
حاج آقا از ته دل خندید …. میشد تو نی نی چشماش عشق و دید وقتی حرف از نوه ها
ش شد …
-قربون تو پسر … ایشالا توام سرو سامون بگیری
خندیدم –اسمشون چیه فرزام
فرزام بلند شدو سینی چایی که مهسیما خانوم داشت میاوردو از دستش گرفت …. همی
شه یه جنتلمن بود …اول گرفت سمت حاجی و بعد سمت من
-والا آرادو آرتین پسران دخترم آیلما
-خدا حفظشون کنه …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۳۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۳
همین موقع در یکی از اتاقای پایین باز شد … دختر بچه چشم آبی تپل مپلی ازش پرید
بیرون …
-عمه عمه بیدار شدن ….
مهسیما سریع دوید سمت اتاق و حنا رو کرد سمت مهیار
-مهیار جان شما زحمت پذیرایی و بکش من برم کمک مهسی تنهایی سختشه …
مهیار لبخندی پر محبت به روی حنا پاشید
-چشم خانوم …
گیج نگاشون کردم دختر بچه دختر حنا بود؟… گیجیم وقتی یه پسر بچه حدودا ده ساله ا ز اتاق اومد بیرون بیشتر شد اونم وقتی که به مهیار گفت بابا …
فرزام انگار گیج زدنامو از چشمام خوند …. نشست کنارم…
-مهیار سرپرستشونه … بچه های خودش نیستن …
تن صدامو آوردم پایینتر
-مشکلی دارن؟!
لبخند جذابی زد
-نه … تازه یه سال نشده ازدواج کردن ….مهیار قبل ازدواجش سرپرستیشونو برعهده گرفته بود حالا داستانش مفصله سر فرصت میگم …
نگاهی به مهیار کردم که پسره اومد جلو
-سلام خیلی خوش اومدین …
دست کوچیکشو تو دستم فشار دادم … نمیدونم چرا یه حسی باعث میشد به این مهیار خان احترام بزارم … توی همون نظر اول که دیدمش به نظرم آدم خاصی میومد
فرزام کاملا چرخید سمت من …
-خب پسر … چی شد یادی از هم محلهای قدیمیت کردی … مهسی میگفت انگار کار مهم داشتی …
نگاهی به حاج آقا که مشغول صحبت با پسرخونده مهیار شده بود انداختم ….مهیارم حو اسش به صحبتای ما بود …
کمی دل دل کردم برای گفتنش ولی حرفی بود که باید زده میشد …
-راستشو بخوای فرزام برای یه موضوعی مزاحمت شدم … یه قضیه ای هست که فک کنم فقط تو بتونی کمکم کنی …
ابروهاشو گره کرد … با دقت خیره شد به صورتم
-چه قضیه ای ؟
با دم عمیقی هوای خونه رو کشیدم توی ریه هامو با آرامش شروع کردم به توضیح دادن
… هر لحظه اخمای مهیار و فرزام میرفت توهم …. از سیر تاپیاز هرچیزی و که میدونستم و گفتم …
مهیار-خب این دختر خانوم چرا میترسه از تحویل دادن اون مدارک به پلیس ؟!…. الان میدونن کجاست ؟!
شونه ای بالا انداختم
-نه فک نکنم بدونن ولی ترسش به نظرم منطقیه اونا دوبار قصد جونشو کردن …
فرزام-اگه زودتر به پلیس خبر میداد شاید کار به اینجا نمیکشید
مهیار-نه اگه اینقدری که میگه اون مدارک مهمه و اون آدم با نفوذه حتی مدرک کافیم گیر میاورد پلیس یه جوری سر دخترو به عنوان یه شاهد زیر آب میکرد … حق داره بترسه ازشون …
فرزام رو به مهیار گفت
-نظرت چیه ؟…. میشه کشوندش پای محاکمه ؟
مهیار شونه ای بالا انداخت
-مدارک دست اون دختر کافی نیست …اصلا از کجا معلوم الان کلی حساب سازی و این
جور چیزا برای درست نشون دادن کارش نکرده باشه …. میدونه چی تو چنته داره دختره
باید مدارک محکمه پسند باشه
با تعجب گفتم
-آقا مهیارم پلیس هستن؟!
فرزام –مهیار قبلا سرگرد بوده ولی یه سالی میشه که کنار کشیده
آهانی گفتم و ادامه ندادم … مهیار پا روی پا انداخت و ادامه داد
-فرزام این یارو فک نکنم اونقدری خامو تازه کار باشه که بشه نفوذی فرستاد بینشون یا
باید یکی از بین خودشونو بکشیم سمت خودمون یا یه جوری به مدارک اصلی برسیم …
-چطوری ؟
فرزام-باید اول با اون خانوم صحبت کنیم ممکنه اصلا جا بزنه و نخواد مدارک و تحویلمون بده
-بحثم سر همینه اون از پلیس میترسه …
فرزام-باید اعتمادشو جلب کنیم … بهتره باهاش حرف بزنیم …رودر رو …
مهیارروبه من گفت
-ببینم گفتی الان توی اون سایت یا خونه ای که دارین رو پروژتون کار میکنین مونده ؟
-اهوم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۳۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۴
خطرناکه یه جای امن باید ببریمش …
-کجا؟!
فرزام-فردا بیارش اداره اونجا باهاش صحبت میکنم ….
-فک نکنم بیاد
-راضیش کن که بیاد … یه فکریم باید برای جاش بکنیم …
مهیار –اون حل شدنیه اصل کار همکاریش با پلیـ…
-فرزام مامان شام حاضره بیاید سر میز …
با صدای حاج خانوم بحثمون نصفه کاره موند …
فرزام-چشم مامان …الان
بلند شدو دستی به شونم زد
-پاشو …فعلا بریم سر شاممون بقیه بحث بمونه برای بعد شام …
مهسیما اومد جلو
-پاشید بیاید دیگه استخاره میکنید؟روکرد سمت حاج آقا بابا بیاید
چشمم افتاد به سه قلوهای فرزام که دقیقا کنار میز غذا خوری رو ی یه فرش داشتن ورجه
ورجه میکردن و بچه های مهیارم باهاشون بازی میکردن ….
مهیار با خنده گفت
-اون پسرکوچولوکه یقه لباسشو کرده دهنش
آرتینه
خندم گرفت با سماجت یقه پیراهن نخی سفید و سبزشو میبرد سمت دهنش و انگار میخواست بکنتش یهو یقه از زیر دستش در میرفت و سرش پرت میشد عقب …. خیلی با نم
ک و خوشگل بود …. لپای آویزون و گردو قلمبه ای داشت با دستای تپلی … چشماش عین چشمای مادرش بود انگار قهوه ای ولی یکم روشن … آب از لوبو لوچشم که آویزون
بود … آدم میخواست درسته قورت بده بچه رو
-اون یکیم که دار ه موهای دختر بیچاره منو از جا میکنه آراد خانه اون خانوم خوشگله چشم آبیم دریای منه
این دوتا دیگه سوژه بودن دریا آرادو بلندش کرده بود و ایستاده نگهش داشته بود اونم
با دوتا دستاش داشت موهاشو میکشید و دختره تا میومد جیغ بزنه آراد دهنشو مینداخت و دماغ دریارو میکرد تو دهنش کلا انگار بچه هاشون خیلی خوش خوراک بودن …
-اون عروسک لپ گلیم آیلماست عشق منه
فرزام با لحن جدی گفت
-از الان عشقم عشقم نکن ذهن بچه خراب میشه دخترم باید دکتر شه … این بچه نابغس
مهسیما دیس برنج و گذاشت سر میزو بلند زد زیر خنده
مهسیما-اصلا من موندم چه سریه تا یه بچه دو سه روزه زبون باز میکنه بگه اَ وه ده وه له مادر پدرش میگن آی قوربون اون آلبرت انیشتین گفتنت بشم بچم نابغس
صدای خنده جمع بلند شد …. زوج جالبی بودن …معلوم بود خیلی خوب روی فرزام تا
ثیر گذاشته …فرزامی که به گنده دماغی معروف بود این همه روحیش زیرو رو شده بود
…
شام و تو فضای شادی خوردیم … همیشه ارادت خاصی به خانواده حاج آقا شمسایی داشتم… از نحوه تربیتشون و فرهنگشون خوشم میومد …
بعد رفتنمون از این محل مادرم بازم باهاشون کمو بیش در ارتباط بود ولی من دیگه خبر
زیادی ازشون نداشتم …
بعدشام به تصمیم فرزام قرار شد پناه و ببرم فردا دیدنش …. امیدوار بودم بتونه متقاعد ش کنه …
تا ساعت یازده و نیم اونجا بودم….شمتره هاشونو گرفتم و قرار شد فردا برم دیدنشون …
پشیمون نبودم از کارم …. میدونستم فرزام از پسش بر میاد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۴۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۵
پناه
با حرص پرده رو انداختم و نگامو از سامانی که بعد میثم رسیده بود گرفتم… گفته بود
زودتر از همه میاد ولی ساعت نه و نیم شده بودو هنوز خبری ازش نشده بود ….
سامان اومد تو ….
باسربهش سلام دادم …. با میثم دست دادو اومد کنارم
-سلام خوبی؟!
خوب بودم؟!!!!… بی حوصله گفتم
-هوم خوبم …
شالگردنشو از گردنش باز کرد …
-فک کنم هنوز یه توضیح بدهکاری بهم …
پفی کردم … چرا من به همه بدهکار بودم …
-بیخیال شو سامان …
-بیخیال چی؟…بدهیت؟!…گفتم نمیذارم بدهکارم بمونی
دستی توهوا براش تکون دادم ورفتم سمت آشپز خونه
-چایی میخورین
میثم عینک طبیشو گذاشت روی سرش
-کلا بساط صبحونه رو بچین دیگه این سرگروهمونم که انگار خیال اومدن نداره
رفتم توی آشپز خونه و چای سازو زدم … صدامو کمی بالا بردم تا میثم بشنوه …
-راستی این بچه هایی که قرار بود بیاریشون چی شد ؟
میثم-حله … چند نفری و انتخاب کردم به دوتاشون گفتم امروز بعد از ظهر بیان دوتام
فردا میان …
سامان –زیاد نمیشیم به نظرتون ؟!
-عوضش کارامون سبک تر میشه سریعترم پیش میریم …
سامان-حالا کیا رو انتخاب کردی ؟
در حالیکه قالب پنیر و میذاشتم روی میز منتظر بهش نگاه کردیم هردو …
-یکی این پسره بود امین فرخ زاده از همین بچه های هوا فضا ست
سری تکون دادم
-اهوم …من میشناسم درسش خیلی خوبه
-آره یکی اون یکیم رفیق فاب جناب عالی دلناز خانوم
جفت ابروهامو دادم بالا
-دل.نـــاز؟!
-بله دلناز … نگفت مگه بهت ؟
شونه ای بالا انداختم از دیشب به گوشیم نگا نکرده بودم …
-خب دیگه
کی علی عارف و مریم فاخر و روشنک پورعلی
سامان وارد آشپز خونه شدو یه تیکه از نونای تستی که تازه داغ کرده بودم و برداشت
-این دختره مریم فاخره میشناسم از اون خر خوناس خوب کردی انتخابش کردی…
میثمم اومد تو آشپز خونه
-آره بچه های خوبین … امین و دلناز خانوم امروز میان بقیه فردا….باید ببینیم امیرم می
پسنده یانه …
-حتما تائید میکنه بچه های خوبیو انتخاب کردی …
صدای چای ساز در اومد فنجونارو گذاشتم توی سینی و برای هر سه تامون چایی ریختم
… بعد خوردن صبحونه میون بحثای تخصصی و غیر تخصیمون هر کدوم رفتیم سر کارمون …
طراحی باله ها رو سامان انجام داده بود … به جرئت میشد گفت عالی بود یه چیزی فرا تر از عالی … یه نگام به ساعت بودو یه نگاهم به در …. ساعت داشت از دوازده میگذ
شت و خبری از امیر ارسلان خان امیری نبود …
میثم خودکارشو پرتکرد روی میز
-آقا این سرگروه نمیخواد بیادانگار نهار نوبته اونه پس چی کنیم ؟!
-خب یه زنگ چرا بهش نمیزنی؟!…زنگ بزن ببین کجا مونده
گوشیشو از کنارش برداشت و نگاهی به صفحش انداخت …
-زنگ زدم بر نمیداره …
سامان دست برد سمت نیم کت شیکش … توی دلم اعتراف کردم پسر به خوشتیپیش نوبره … رو کرد سمت من
-بیا بریم نهار و بگیریم و بیایم
با تعجب گفتم –با من؟!
خیلی ریلکس سویچشو برداشت و روکرد سمتم
آر ه باتو … در مورد اون مسئله هم باهم صحبت میکنیم …
پفی کردم این یارو چرا اینقدر کنه بود …. دهن باز کردم که جوابشو بدم که نگام به نگا هش افتاد داشت با زبون بی زبونی میگفت خفه خون بگیر …
یه جورایی حالم داشت از اینجا بهم میخورد از دیشب ….ترجیح دادم مخالفتی نکنم … ر فتم توی تک اتاق اونجا و لباسامو عوض کردم تنها مانتویی که داشتم و با همون شال د یروزیو تنم کردم …
باید سریعتر میرفتم اب ته مونده حسابم یه لباس درست و حسابی برای خودم میخریدم
… وقتی از اتاق اومدم بیرون میثم نگاهی به سرتاپام کردو با دست به بیرون اشاره کرد
-رفت تو ماشین … واسه من برگ بگیرین با موسیر …
لبامو به معنی تمسخر کجکی کردم
-چشـــــــم …فعلا
از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت ماشینش …. عینک آفتابی شیکی زده بود به چشماش
…. راست میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد ازمردا فراری بودم و ناخواسته دوتا مرد د رگیر خصوصی ترین مسائل زندگیم شده بودن …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۱۱٫۱۷ ۲۲:۴۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۶
امیر ارسلان
عصبی نگاهی به ساعت مچیم انداختم …. ساعت از شیشم گذشته بود ولی هنوز تشریف نیاورده بودن …گوشی و برداشتم و شماره فرزام و گرفتم به سه بوق نرسیده جواب دا د
-الو …
-سلام
-سلام نیومدن ؟!
-خیر نیومدن ..
-باشه مهم نیست تا هشت اومدن من ادارم نیومدنم شب بیارش خونه
-باشه
-این پسره سامان …. قابل اعتده
بی حوصله پرده رو کنار زدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم
-آره خیالت راحت …
-باید اونم یبار ببینمش …
-سعی میکنم ترتیبـ…
با دیدن دری که باز شدوپناهی که ماشین و رو روند تو محوطه سریع گفتم
-فرزام اومدن … فعلا
-باشه میبینمت …
بی توجه به میثم و دو نفری که تازه آورده بودسریع از ساختمون زدم بیرون با دیدن پناه
پشت فرمون تعجب کردم …. اخم رفت تو هم …نزدیک تر که رفتم چشمم افتاد به سامانی که رو صندلی جلو دراز کشیده بودتا نزدیکشون شدم پناه سریع پیاده شد …
با دیدن رنگ و روی پریدش چشم گرد شد یهو نگام قفل شد رو دستای خونیش …. با دهن باز خیره بودم بهش که با تته پته به سامانی که تو ماشین بود اشاره کرد
-زد….زدنش ….. با چاقو …. زدنش…
سریع خیز برداشتم سمت در کنار جلو ماشین و بازش کردم … خشکم زد با دیدن سامانی
که دستشو سفت داشت روی زخمش فشار میداد وخونی که از لای انگشتاش داشت میز د بیرون و بخشیشم خشک شده بود روی دستش …
-چی شده …
انگار همین جمله واسه باز شدن سد اشکای پناه کافی بود …
-داره میمیره …
سامان دستش سفت فشار داد رو زخم
-شلوغش نکنید چیزی نشده …
-یعنی چی که چیزی نشده …
تا دستشو از روی زخم کشیدم داد بلندش تو گوشمون پیچید … خون با شدت بیشتری فو
اره زد بیرون … وقت تعلل نبود …
-سریعتر سوار شو …
درو بستم و ماشین و دور زدم …..پناه بلافاصله در عقب و باز کردو سوار شد …..دنده عقب گرفتم و سریع از در زدم بیرون …. نگاهی به سامان که داشت به خودش میپیچید انداختم و با حرص گفتم
-چی شده ؟…. چرا آوردیش اینجا میبردیش یه در مونگاهی چیزی …
رفتیم ..تهران … اومدن به زور داشتن سوار…سوارم میکردن …. سامان …
با مشت کوبیدم به فرمون …لعنتی …. گوشیمو در آوردم … باید به فرزام میگفتم ….
-الو چی شد؟!
-فرزام میخواستن بدزدنش … سامان و زدن با چاقو …دارم میبرمش بیمارستان …
-ای لعنتی …. زخمش خیلی عمیقه ؟
گوشی به دست چرخیدم سمتشو نگاهش کردم نمیدونم …
-سریعتر منتقلش کن بیمارستان … منم خودمو میرسونم
-باشه .. .
گوشی و قطع کردم و پامو بیشتر رو گاز فشار دادم …. صدای گریه پناه روی مخم بود …
دونه های عرق روی پیشونی سامان نشون میداد بد دردی داره میکشه …
بلافاصله اولین بیمارستانی که دیدم نگه داشتم …. بی معطلی رو برانکارد بردنش تو بیمارستان … این دختر داشت سر همه رو به باد میداد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۷
پناه
از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم …. صحنه ها یکی یکی میومد جلو چشمم ….
بعد اینکه ماجرا رو تعریف کردم راه افتاد سمت خونم …. رفت دنبال مدارک که تو تشک تخت جاسازیشون کرده بودم ….گفت نباید بمونن تو اون خونه … بلافاصله بعد رسیدن
به سر کوچه ماشین و پارک کرد و راه افتاد سمته خونه …
تو حال خودم بودم که یهو در ماشین باز شدو حس کردم دستی دور بازوم حلقه شدو منو از ماشین بیرون کشید ….
با دیدن فرامرز نوچه احمدی به خودم لرزیدم … نمیدونم از کجا دیدن منو …. به زور منو کشید سمت ماشین خودشون … دست بزرگشو دوردهنم انداخته بودو حتی مجال نفس کشیدنم نمیداد بهم …
داشت به زور هلم میداد تو ماشین که یهو از پشت کشیده شدم … صحنه های درگیری
شون جلو چشمم عقب جلو میشد ….
دوتا دیگه از آدماش هم پیاده شدن …. یکیشون منو گرفته بودو دوتای دیگه با سامان در
گیر شده بودن …میخواستم جیغ بزنم ولی نفسمو و صدام باهم گرفته بود …. تو یه لحظه غفلت چاقو تا دسته فرو رفت تو پهلوش و جلوی دهنمو و نفسم همزمان باز شدو
صدای جیغم میون نعره سامان گم شد … انگار ترسیدن …
اونیکه چاقو دستش بود عقب عقب رفت…. فرامرز سرشون داد زد
-سریع سوار شین بریم گند زدین بیخاصیتا …
حتی نفهمیدم چطوری گاز دادن و از کنارمون رد شدن …. چشمامو محکم روی هم فشار
دادم و با صدای مردونه و پر جذبه ای که تو گوشم پیچید سریع بازش کردم
-سلام خانوم خطیب
نگامو از یه جفت کفش ورنی براق مشکی کشوندم بالا تر تا صورت مردی که جذابیتش
شدیدا رو مخ بود ….اخماشو کشید بود تو هم …نگاه خیره و کلافمو که دید خودش زبو ن باز کرد
-سرگرد فرزام شمسایی هستم …فک کنم لازمه چند دیقه ای وقت همو بگیریم …
تا گفت سرگرد رنگ صورتم پرید ….امیر سریع اومد جلو
فرزام جان چند لحظه اجازه میدی ؟
مرد که اسمش انگار فرزام بود نگاهی به امیر کردو با آرامش گفت
-بیاین بیرون … بهتره بریم خونه …. اونجا بهتر میشه صحبت کرد …
اینو گفت و ازمون دور شد سئوالی نگاش کردم … نفس عمیقی کشیدو گفت
-ببین پناه …
نفسشو با صدا داد بیرون و کلافه دستشو برد میون موهاش …
-این آقا …
دستاشو به نشانه سکوت بالا گرفت
-صب کن صب کن توضیح میدم … این آقا …. این آقا دوست قدیمه منه ….پلیسه … خیلی متونه کمکون کنه …
صبی پریدم میون حرفش
-من گفتم کمک میخوام؟!
-گـــــــوش کن … ببین با اتفاقی که برای سامانم افتاد باید بفهمی این یارو با کسی شو
خی نداره … بفهم که تو تنهایی نمیتونی از پسش بر بیای … باید از پلیس کمک بخوای …
-نمیتونــــ…
-میتونن … کله نده تر از این آقا رو گرفتن انداختن گوشه حلفدونی بعد اینو نتونن … به
شون اعتماد کن … حرفای فرزام و بشنو اگه قانع نشدی چشم …
دستامو مشت کردم و سرو انداختم پایین … بلاتکلیفی یعنی همین … همینکه ترست به
عقلت غلبه کنه … با باز شدن در اتاقشو اومدن دکتر بی توجه به امیر سریع دویدم سمت دکتر
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۱۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۸
آقای دکتر حالش چطوره؟
گوشی پزشکیشو انداخت دور گردنشو دستاشوکرد توی جیبش …
-پنج بخیه خورده …. قطر زخمش کوچیک بود ولی عمقش زیاد…. بهتره تا به هوش اومد نش صبر کنید …
نفسمو با خیال آسوده دادم بیرون …
امیر – خدا رو شکر انگار بهتره …. الان بیا بریم باید با فرزام حرف بزنی من شب برمیگردم پیشش …
ابروهاو گرهکردم و محکم گفتم نه …
-نـه؟… پناه چرا داری لج بازی میکن…
-لجبازی نمیکنم … من تا به هوش اومدنش بالا سرش میمونم …
عصبی پوزخندی زد
-چی میگی واسه خودت … همین چند ساعت پیش میخواستن ببرن سرتو زیرآب کنن کجا
میمونی ….
مصمم گفتم
-هر اتفاقیم بی افته میمونم ….نمیتونستم بزارمشو برم هر بار به خاطر من خطر کرد … یه شب تا صبح پیشم موند … به
خاطرم چاقو خورد … من نمیتونستم … نمیتونستم گربه کوره باشم و بگذرم از این همه
محبتی که بی قیدو شرط در حقم کرده رو ندید بگیرم
نمیام … اگه حرفی هست یا الان بزنه یا فردا …من الان این لحظه تا وقتی که سامان.
از رو اون تخت بلند نشه اینجا میمونم …
عصبی چنگ زد بین موها … یه اَه زیر لب گفت و از کنارم رد شد … میفهمیدم میخواد
کمکم کنه ولی الان سامان مهم تر از خودم بود … نشستم روی صندلی کنار در اتاقش …
میدونستم پرستارا هنوز اون تو ئن برای همین به خودم اجازه ندادم برم تو…
با دستام سرمو گرفتم و تکیه دادم به دیوار …
خدایا کجای زندگیمی که نمیبینمت ….
با صدای زنی که ناله میکرد خدایا چه خاکی به سرم شده چشمامو باز کردم …. نگام قفل
شد روی زنی که داشت همراه یه دختر جونو و دوتا مرد به سمت اتاق سامان میومد…
سریع خودمو جمع و جور کردم …شباهت دختره به سامان به قدری بود که با یه نگاهم
میشد فهمید خواهرشه ….
از کنارم ردشدن و سریع درو باز کردن … انگار اصلا منو ندیدن … بلند شدم و ایستادم …
صدای زنه و دختر کنارش بلند تر شد … نگام به نیم تنه لختش بود که روی تخت دراز
کشیده بود … حتی اون باند پیچی هام نتونسته بود عضلات شکمشو قایم کنه با وجود لا غر بودن ولی هیکل عضلانی داشت …
سریع نگامو ازش گرفتم …
-اَ که هی …. خانوادشم که اومدن …
تا سرمو چروندم سمت امیر رفت تو اتاق … کمی دور تر از در اتاق ایستاده بودم و خیره
بودم بهشون امیر جلو رفت و دستشو دراز کرد سمت مرد مسن و مرد جونتری که کنار ش بود …
-سلام آقای حسین پور…
هردو چرخیدن سمتش … زنی که حدس میزدم باید مادرش باشه چرخید سمت امیر
-چه بلایی سر پسرم اومده ؟….کی به این روز انداختتش؟!
امیر لحنشو آروم تر کرد
-نگران نباشین خانوم حسین پور شکرخدا اتفاق خاصی نیافتاده … من باهاتون تماس گر فتم که تشریف بیارید بیمارستان … ظاهرا یه درگیری خیابونی بوده برای یکی از هم گرو
هیامون انگار مزاحمت اینجاد کرده بودن سامان جان خواسته دخالت کنه که متاسفانه ا ونام با چاقو زدنشو در رفت …
دخترجوون –یعنی چی که در رفت.. یعنی سامان سر یه دختره دعوا کرده ؟
ی قدم گذاشتم جلو …با صدای ضعیفی گفتم
-سـ…سلام
نگاه همشون چرخید روم … تا خواستم یه کله دیگه حرف بزنم سریع خواهرش گفت
-شما؟!
دهنم باز نشده بود که امیر زودت گفت
-ایشون خانوم خطیب از هم دانشگاهیای مان برای ایشون مزاحمت پیش اومده بود….
مادرش یه نگاه به سر تا پام انداخت … همگی ساکت بودن …
آب دهنمو به زور قورت دادم …. سنگینی نگاشون کمر شکن بود ….پدرش قبل همه این سکوت و شکست
-آهاکه این طور … حالا خودت خوبی دخترم؟
لبخند مصنوعی نشوندم روی لبم
-ممنون .. شرمنده واقعا نمیدونم به چه زبونی ازتون عذر خواهی کنم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۱۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۵۹
خواهرش لحنش کمی نرم تر بود
-این چه حرفیه عزیزم تو اون شرایط هر کس دیگه ایم بود همین کارو میکرد …
حرفی نزدم … جرئت بالا آوردن سرمو نگاه به هیچ کدومو نداشتم …انگار امیر حالمو فهم
ید که اومد طرفم..
-خانوم خطیب من یه چند دیقه ای باهاتون کار داشتم … یه لحظه تشریف میارین …
نگاهی بهش کردم ویه نگاه به جمعشون که منو زیر ذره بین برده بودن انداختم و پشت
سرش از اتاق اومدم بیرون …
نگاهی به داخل کردو آستین مانتومو گرفت و کشیدم کنار دیوار
-به فرزام گفتم فردا میریم دیدنش
ریلکس خیره شدم تو چشماش
-خب ؟!
انگار کمی حرصی بود از دستم
-خب به جمالت .. مدارکی که میگی کجاست؟…. پیشته که فردا ببریم براشون؟
اخمام باز رفت تو هم
-سامان رفت که بیارتشون نمیدونم پیدا کرد یا نه ….
با مشت کوبید کف دست چپش …
-اه لعنتی …. کجاست بگو من میرم دنبالشون بگردم …
زندگیم بهم یاد داده بود به هیچکس اطمینان نکنم… حتی به چشمام وقتی خودم نیس
تم ….
فردا خودم میرم برش میدارم میریم …
اخماش بد تر از ماله من گره خورد بهم ….انگار فهمید بهش اطمینان نکردم و برخورد بهش …
باغیض نگام کرد ….
-به درک اسفل السافلین …
اینو گفت و پشتشو کرد به من و رفت سمت خروجی بیمارستان … نمیدونستم باید بر گر
دم توی اتاق یا نه … تر جیح دادم بیرون باشم … جو حاکم توی اتاق هم خجالت زدم میکرد هم معذب …
تا وقتی خانوادش تو اتاق بودن بهتر بود کنار اتاقش نباشم …
رفتم سمت آب سرد کن و یه لیوان اب یخ برای خودم ریختم … لیوان و بردم سمت دهنم که نگام به دستام افتاد … حس کردم بوی خون تو دماغم پیچد …. یه قلپ آب یکه خو
رده بودم و سریع برگردوندم توی لیوان و پرتش کردم تو سطل آشغال کنار آب سرد کن …
. راه سرویس بهداشتی و میدونستم …
با قدمایی تند راه افتادم سمتش …. حس حالت تهوع داشت بهم دست میداد … درشو با ز کردم و خودمو پرت کردم توش… دستمو گذاشتم روی دهنم که بازهمون بو تو دماغم
پیچید و اینبار نتونستم خودمو نگه دارم و هر چی که توی معده خالیم بودو بالا آوردم .
…
میل عجیبی به عق زدن داشتم … عق زدن این دنیا و همه آدمای امثال پایدار … پدرم .
.. مادرم …
حالم از خودمو آدمای درو برم داشت بهم میخورد … یاد اون متنی افتادم که میگفت وقتی اولین حس مادرم نسبت به من تهوع بود از بقیه چه انتظاری میره نمیدونم چقد تو آینه دستشو یی خیره موندم به خودم …. چقدر غرق شدم تو گذشته ای
که جز گندو کثافت چیزی واسه دل خوش کردنش بهش نداشت … وقتی به خودم اومدم
که وارد اتاق سامان شدم و با دیدن پسر جوونی که تو اتاق نگاش تیز چرخید سمتم خشکم زد …
چشماش همرنگ چشی سامان بود ولی عمق و نفوذ چشمای سامان و نداشت…
-شما؟!
نگاهی به درو برم کردم خبری از خانوادش نبود … اعتماد بنفسمو جمع کردم ….
-پناه خطیب هستم همکلاسی سامان خان …
پوزخند پر تمسخری زدو یه نگاه به سر تا پام انداخت …
-بگو دوست دخترشی خودتو خلاص کن دیگه چرا صغری کبری میچینی … نگاهی به سا عت توی دستش کر د …
-خوبم شد اومدی … اینا که منو کاشتن اینجا رفتن برم یه چیزی پیدا کنم برا خوردن ….
پناه
اینو گفت و بی توجه به من از کنارم رد شد …شونه ای بالا انداختم و جلوتر رفتم … نگا م خیره مونده بود رو نیم تنه برهنه و شیش تیکش که حالا با اون چاقویی که خورده تی
که پاره شده بود…. نفسمو با صدا دادم بیرون و نگامو بالا تر کشوندم … صندلی کنارمو
نزدیک تر آوردم و نشتم روش …
نگام روی صورتش چرخید … مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بودن و یه ته
ریشه خیلی کم رو صورتش که جذابیتشو چند برابر کرده بود … نگام به خال کوچیکی ر وی گونه چپش افتاد … اخمش انگار تو عالم بیهوشیم باهاش بود … یبار دیگه تو دلم اعترا ف کردم این پسر تو جذابیت لنگه نداره …
ابروهای خوش فرمش در هم بودو یه چسب کوچیک بخیم زده بودن کنار ابروی چپش .
.. لبخندی روی لبم نشست …. زندگیمو خیلی جاها مدیون امیر ارسلان و این پسر بودم .
..
گاهی وقتا تو کار سرنوشت میمونی … آدمایی ک تا چند وقته پیش نه سلامی باهاشون دا
شتم و نه علیکی آدمایی که فقط اسم بودن که شنیده بودم حالا شده بودن نزدیک ترین
و محرم ترین آدمای حال حاضر زندگیم ….
نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاشتم روی دستم کنار تخت … یه شب تا صبح کنارم موند
و همین دلگرمم میکرد تا صبح کنارش باشم…
چشمامو بستم…خوابم میومد وخوابم نمیگرفت … خوابام ای́نروزا شده بود خواب خرگوشی … با چشم باز میخوابیدم تا مبادا تو خواب بلایی سرم بیاد ….
ای́نروزا میترسیدم از خوابیدنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۳٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۲۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۶۰
گردنم تیر کشید… آخی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم …..سرمو آوردم بالا …. هوا
شبیه گرگ و میش صبح بود انگار …
سرمو چرخوندم سمت پرستاری که بی توجه به من و چشمای بازم داشت سرم سامان و
عوض میکرد …
-سلام …
نیم نگاهی بهم کردو خیی خشک گفت
-سلام …
دستی روی گردنم گذاشتم و چشمامو از درد بستم …
-ببخشید ساعت چنده ؟!
نیم نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت
هفت و نیم …
نگاهی به بیرون انداختم … برفی بود …انگار شب قبل برف باریده بود … از جام بلند
شدم و نگاهی به سامان انداختم ..
-حالش چطوره؟
بی حوصله و کمی عصبی از کنارم رد شد
-میتونید وایستید دکترش بیاد تو ضیح بده …
از کنارم رد شدو رفت … اخمام رفت تو هم … صبح اول صبحی همچین آدمی و دیدن نوید یه روز پر انرژی رو میداد ….
شکمم از زور گشنگی داشت صداش در میومد … کاپشنمو که در آورده بودمو دوباره تنم کردم … نیم نگاهی به سامان انداختم و کیفمو برداشتم …. از اتاق زدم بیرون … میدونستم اینجا چیزی به همراهای مریض عمرا نمیدن باید یه چیزی پیدا میکردم واسه خوردن
تا قبل از پایدار گشنگی نکشته بودتم ….
تا از در بیمارستان زدم بیرون سوز سردی لرز به تنم اندخت …. نگامو سمت آسمون چر
خوندم ….دونه های ریز برف توی باد اینور و اونور میشدن …. برف شدیدی نمیبارید ولی
همین چندتا دونه ای که گاه و بی گاه میخورد توی صورتت کل تن و بدنتو میلرزوند ….
هنوز هوا کامل روشن نشده بود ولی انگار سیب زمینی کبابی فروش جلوی بیمارستان از
صبح بساتشو پهن کرده بود …انگار امسال سال پر برفی داشتیم …..با قدمایی آروم راه ا فتادم سمت بیرون …. نگام به کفشای اسپورت آل استار قرمزم بود … دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم …. با وجود این لباسای تکراری هنوزم تیپمو دوست داشتم …. گاهی وقتا
چیزایی کوچیکی که شاید زیادم مهم نباشن میتو نن تو اوج مشکلات دل یه دخترو شاد
کنن …
مثله همین آل استای قرمز و شلوار لوله تفنگی جین آبیم که خیلی به کفشام میومد ….
ناخداگاه لبخند روی لبم نشست …سرمو اوردم بالا برف میریخت رو صورتم … خندیدم ..
.. میدونستم نوک دماغمو لپام الان سرخ سرخه همرنگ کفشام …
گاهی وقتا لازم بود بخندم حتی اگه شده مصنوعی … کناره دکه سیب زمینی فروشی رسیدم ….
-سلام
پیر مرد که کلاه پشمی داشت و دستاشو داشت روی پیک نیک گرم میکردنگام کرد … نمیدونم چی تو صورتم دید که خندید ..
-سلام …صبح بخیر …
-صبح شمام بخیر … یه سیب زمینی کبابی میخوام …
چشمی گفت و بلند شد … نگامو ازش گرفتم … تهران و با همه شلوغیاش خیلی دوست
داشتم …انگار زندگی تو تک تک خیابوناش حتی خلوت ترین خیابوناشم جاریه ….این شهر بوی زندگی میداد ….
سیب زمینی و لای نون گرفت طرفم …. یه آب میوه از جلوی دکش برداشتم و با تشکر حسابش کردم … نمیدونم چرا امروز هوس کرده بودم همه خاطره های خوبمو ثبتشون کنم
….راه افتادم سمت نیمکت آهنی کنار ورودی نشستم روشو لای نون و باز کردم …. سیب زمینی برشته شده و کبابی بهم چشمک میزد … نون و گذاشتم روی نیمکت و خودم
نشستم کنارش که یه لحظه تنم از سردی فلز زیرم لرزید … گشیمو از تو جیبم در آوردم .
…
خنده از لبم کنار نمیرفت ….. دوربین و تنظیم کردم تا فقط از پاهامو سیب زمینی کنارم
عکس بندازم … دونه های برفی نشسته روی شلوارم نشونه ای برای اثبات یه روز برفی
بود …. تایمرشو تنظیم کردم سر پنج ثانیه …. با ذوق خیره بودم به گوشی. با فلش خوردن
دوربین و ثبت عکس نگام به دو جفت کفش سفیدو مشکی بزرگ درست روبه روی پا
هام جفت شده بود ..
@nazkhatoonstory