رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۱۴۱تا۱۶۰
رمان:بی پروانه شو
نویسنده:پریناز بشیری
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۱
سرمو چرخوندم و نگاه سابینی کردم که کنارم نشست … لبامو کش دادم …
-سلام …
سر خم کردو نگاهی به حسنا و برایان کرد . ..
-دارن راجب چی بحث میکنن ؟
شونه ای بالا انداختم ..
-گرایش دکتراشون …
-تصمیم تو چیه
باز شونه بالا انداختم …
-احتمال ۹۰ درصد همین سازه های فضایی رو ادامه بدم .
سری تکون داد
-هوم خوبه …
نگاش به رو به رو بود که کنکاشش کردم … صورتش چیز جالبی داشت که باعث میشد اسم خاص بودن و روش بزاری …
موهایی روشن ولی نه بور در حد قهوه ای روشن و چشمایی دقیقا همرنگ موهاش ….
قهوه ای روشنی که دورشو یه حاله از قهوه ای سوخته پوشونده ….
توی نگاه اول میتونستی بفهمی که یه پسر غربیه ….
ته ریش روشنش و فک تیز و استخون های آرواره ایش دقیقا مثل یه مرد تمام اروپایی بود …
لبایی برجسته وخوش فرم داشت ..
زیبایش افسانه ای نبود ولی جذابیت خاصی داشت …. توی این دانشگاه بارها و بارها افرادی و دیدم که هزار برابر خوشگلتر از این پسرن ولی کم پیش میومد کسی مثل این رو
بورس باشه …
بالا و پایین شدن سیب گلوش نگامو از صورتش چرخوند روی گلوشو نگاه اون رفت سمت کلاه قرمز رنگ سرم که ماله میثم بود …
-اون پسر ایرانی که باهم اومدین …. دوست پسرته ؟!
خندیدم … از ته دل … حتی تصور اینکه یه روز با میثم دوست باشمم خنده دار بود ….
تند دستمو رو هوا تکون دادم
-نه نه اصلا … آدم باید دیونه باشه تا با میثم دوست بشه ….
چشماشو ریز کرد
-چرا؟
تا خواستم شونه بالا بندازم سریع دستشو گذاشت رو شونم و متوقفم کرد …
چشماش خندیدن …
-هی دارم حس میکنم تیک عصبی داری که هی شونه بالا میندازی انقدر این کارو تکرار
نکن …
خندیدم و با اومدن استاد نتونستم جوابشو بدم …
با شروع شدن درس همه حواسم و داده بودم پی استاد و حرفاش که یه تیکه کاغذ گذاشته شد روی کاغذای زیر دستم …
نگاهی به نوشته روی کاغذ کردم
-جواب منو ندادی …
نوشتم
-میثم فقط یه هم گروهی قدیمی و یه دوست خوبه و مهمتراز همه هموطنمه …
بلافاصله برگه رو از زیر دستم کشیدو نوشت
-بعد از تموم شدن درستون اینجا میمونید ؟
-از تصمیم میثم خبر ندارم ولی من میمونم ….
-برای همیشه ؟!
-آره احتمالا …
دیگه حرفی نزدیم و هر دو حواسمون و دادیم به کلاس ….
استاد چرخید سمتون ونگاهی به گوش تا گوش کلاس کرد … عینکشو در آوردو گذاشت ر
وی میز
-میخوام اولین کار تحقیقاتیتونو شروع کنین …. یه مقاله میخوام در سطح عالی … بهترین
مقاله به عنوان مقاله برتر از طرف دانشگاه سوربن نشر پیدا میکنه …
علاوه بر اون عمده فعالیت تحقیقاتی این مقاله هم از پایان نامتون محسوب میشه …
صدای پچ پچ از هر طرف بلند شد … حسنا چرخیدو نگام کرد ….
-تو آمادگیشو داری ؟
اومدم باز شونه بالا بندازم و باز دستای سابین خندمو قورت دادم شونه خالی تا دستش
بی افته …
-زیاد سخت نیست … فک کنم از پسش بر بیام …
صدای یکی از بچه ها از اوایل کلاس بلند شد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۴۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۲
استاد نمیشه که هم برای دکترا بخونیم هم رو مقاله کار کنیم … پایان نامه های خیلیامو ن آمادس … دیگه چه نیازی به مقاله داریم
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت رو به هممون گفت
-اصل هوا فضا یعنی تحقیق … یعنی مقاله یعنی تئوری …
این رشته رشته ی ذهنی باید تو ذهنت بسازی و با دستت به عمل برسونیش … بهتره به
جای کلنجار رفتن برای قانع کردن من برید دنبال مقاله …
دستمو بالا بردم و همزمان با نگاه منتظرش که زوم شد روم گفتم
-کار گروهیه؟!
سری به نشانه نفی تکون داد …
-ابدا … انفرادیه …
اینبار اعتراضا از گوشه کنار بلند شد و صدای سابینم دم گوش من غر غر کرد …
-گمون کرده همه بیکاریم …
اعتراضای همه بی نتیجه موند و کلاس تموم شد … برایان رو کرد سمت من
-پناه برنامه تو چیه؟!
کلاه و رو سرم گذاشتمو کیفمو برداشتم
-راجب مقاله
-نه بابا الان و میگم
-هیچی
حسنا-میای با ما بریم کافه فلور …اصلا رفتی
چینی بین ابروهام انداختم
-کافه فلور ؟… نه نرفتم …
پشت سر هم از کلاس زدیم بیرون سابین رو به من گفت
-تا حالا به بلوار سن ژرمن نرفتی ؟!
حقیقتش این بود که نمیدونستم … از وقتی اومده بودم با وجود اصرارای میثم فقط یکی
دوبار باهم به رستوران رفته بودیم و برای دیدن ایفل و جای دیگه ای نرفته بودیم …
اصلا نمیدونستم کجاست … پزشکیم که به تازگی پیدا کرده بودم وفقط با مطبش یه خیا
بون با خیابون اصلی که ما توش بودیم فاصله داشت ….
سری به نشونه نه تکون دادم نمیدونم … فک نکنم ..
برایان
-اوف تو دیگه کی هستی دختر … اومدی پاریس و هنوز نگشتی ….
سابین با لبخند مهربونی گفت
-بیایدباهم بریم .. بعدشم یه جایی میبرمت که فک کنم ازش خوشت بیاد …
با اشتیاق قبول کردم همراهیشون کنم…… دیدن پاریس بعد از مدتها برام آخر انگیزه و
شور بود ….
با موافقت حسنا و برایان هر چهارتا راه افتادیم سمت کافه فلوری که اینا ازش حرف میز
دن ….
توی کل مسیر برایان و سابین داشتن از پاریس و جاهای دیدنیش صحبت میکردن و من
هر لحظه مشتاق تر میشدم برای دیدن این این شهرو گشت و گذار توش …
رسیدنمون زیاد طول نکشید … حسنا اشاره ای به اون سر خیابون کرد …
-اونا ها اونجاس … کافه فلور اونه …
نگاهی به ساختمون دو طبقه و شیک کافه انداختم و صندلی هایی که بیرون کافه کنار
خیابون چیده شده بودن هر چهار نفر پیاده شدیم و راه افتادیم سمت کافه …
سابین کنار من ایستاد
-میدونی کافه های پاریس تو کل دنیا معروفن تعجب میکنم که یبارم نخواستی تو این مدت بیای به یکیشون سر بزنی …
-خب توام میدونی که من جایی رو تو پاریس بلد نیستم وتو این مدتم درگیر جاگیر شد نم بودنم …
برایان عین دوستای چندین و چند ساله با مشت زد به بازوم
-هی چرند نگو … جاگیر شدن تو دوماه طول کشیده ؟!
چپ چپ نگاش کردم …
-خب کشیده دیگه میگی چیکار کنم …
حسنا با خنده گفت
-اذیتش نکینید … انقد وقت برای گشت و گذار تو پاریس داره که حتی نمیتونید فکرشو
بکنید …
سابین رفت سمت یکی از میزای خالی کنار خیابون …
-من ترجیح میدم بیرون بشینیم …موافقین؟!
اخمی کردم .. از جاهای باز زیاد خوشم نمی اومد و دست خودمم نبود ..
-نه بریم تو …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۵۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۳
حسنا یکی از صندلیارو بیرون کشیدو نشست
-احمق نشو پناه … بیرون بیشتر کیف میده
چشم غره ای بهش رفتم
-بینم منو آوردین اینجا رو نشونم بدین یا به هوای من اومدین کیف کنین ؟
برایان با شیطنت نگاهم کرد
-پناه ما فقط بهت پیشنهاد همراهی دادیم … میتونستی قبول نکنی …
یه آن کفرم گرفت از این بی تعارف بودن خارجیا … اگه الان ایران بود تو رودر وایسی تا
توالت کافم همراهت میومدن …
به ناچار کنارشون نشستم و لبخند پیروز مندانه ای رو لبای هر سه نفرشون نشست …
قهوه ای که کنار بگو بخندهمدیگه خوردیم جزو بهترین قهوه هایی بود که تو عمرم خور ده بودم …. برایان و حسنا کلاس داشتن و زودتر از من و سابین بلند شدن و راهی دانش
گاه شدن … سابین رو به من گفت
-هی دختر ایرونی دوست داری ببرمت یه جایی که حال کنی …
دور دهنمو پاک کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم … بقیه روزم آزاد بودو ترجیح میدادم بگردم … حتی با سابینی که شناخت چندانیم ازش نداشتم …
-آره حتما ولی قبلش میخوام برم دستشویی …
خندید … وقتی میخندید یه خط مثله چال روی لپ منتها کمی کشیده تر درست زیر چشمش روز گونه راستش می افتادو قیافشو بچگونه تر میکرد …
-خیلی دوس داری اون تورو ببینیا …. باشه بلند شو ببرمت …
خندم گرفت از طرز فکرش… اونقدرام کنجکاو نبودم برای دیدن داخل اون کافه منتها
یخواستم رژم و تمدید کنم و باید میرفتم دستشویی …
تموم مدت توی مسیرجایی که میخواست منو ببره داشت در مورد جاهایی که رفته و دید ه صحبت میکرد …
حس میکردم خیلی آدم بی دغدغه ایه چون هر جایی که فکرم میرسیدو گشته بود …
پیچید توی یه فرعی و من چشمم به تابلو مسیر افتادLachaise-Père du Cimetièreاخمام رفت تو هم “گورستان پرلاشز”
هرچی فک میکردم به نظرم چیز خاصی نمیومد که باعث حال کردن آدم تو یه قبرستون با
شه ….
کامل چرخیدم سمتش ….
-داری منو میبری توی یه گورستان ؟
خندیدو نگاش به مسیر جلوش بود
-اهوم
یه تای ابرومو دادم بالا
-اونوقت چی باعث شده فک کنی ممکنه یه گورستان برای من جالب و دیدنی باشه …
با چشمانی گرد شده نگام کرد
-هی دخترتو اصلا رگ ملی نداریا … نگو که حتی نمیتونی حدس بزنی دارم برای دیدن مق
بره کی میبرمت اینجا …
کمی به ذهنم فشار آوردم ولی مرورگر ذهنم ارور میداد … واقعا نمی دونستم .. بلند خندید …
-تو همه سالهای زندگیم با پنج شیش نفر بیشتر ایرانی آشنایی نداشتم و جالب اینجاس
که اونا علاقه داشتن به اینجا بیان و برن سر قبر صادق هدایت ولی تو حتی نمیدونی مقبر ش اینجاس …
چشمام گرد شد …. واقعا برام غیر قابل پیش بینی بود … همیشه علاقه خاصی به نوشته
های هدایت داشتم و به نظرم روح بلند پرواز و افکار عجیب غریبی داشت ولی هیچی ر اجب مرگش جز اینکه خود کشی کرده نمیدونستم ….
حتی نمیدونستم که توی پاریس دفن شده …
ماشینشو پارک کردو همراه هم راه افتادیم سمت قطعه ۸۵ گورستان …
سابین-کنجکاو بودم ببینم کیه … من آثارشو خوندم … از طرز فکرش خوشم میاد …
با هیجان گفتم …
-منم جزو طرفداراش بودم …. واقعا مرد جالبیه …
چشماشو ریز کرد
-طرفدارش بودی و حتی نمیدونستی مقبر ش اینجاس؟
کمی خجالت زده شدم از اینکه یه پسر فرانسوی صادق هدایت میشناسه و من نگام به سنگ قبر سیاه و طویلش افتاد که با خط خوشی بزرگ روش به فارسی نوشته شد ه بود صادق هدایت ….
حس خوبی داشتم …. نمیدونم یه چیزی مثله هیجان … همیشه عاشق نویسندگی بودم
ولی هیچ وقت وقت نکردم بر سراغش ولی همیشه داستانهای زیادی و دنبال کردم …
فاتح ای براش فرستادم و نشستم کنار قبرش …
-هیچوقت نفهمیدم چرا خودکشی کرد …
سابین کنار بوته های سرسبز نشست و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۵۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۴
میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره ..
هدایت اونجوری که من حس میکنم میخواست با نوشتن اون انرژی و پتانسیل عظیمی
که توش ذخیره شده بودو تخلیه کنه ولی از اونجایی که نوشتن همیشه باعث رشد بیشتر
میشه فک میکنم دغدغه ها و
سطح فکریش اونقدر بالا رفت که دیگه نمیتونست جوابی برای سوالاش پیدا کنه و خود
شو خلاص کرد …
اگه اینطوری باشه که همه علما ونویسنده های بزرگ باید خودشونو بکشن ..
نفس عمیقی کشید …
-نه اینطوریام نیست … ببین اگه یه نگاه به تاریخچه زندگی اکثرنویسنده ها و شاعرا و این جور آدما بندازی همیشه یه حالت مردم گریزی تو وجودشون بوده …
بیشتر اینام نمیگم فقط به خاطر سطح بالای آگاهیشون حتی ممکنه عین خیلی از ماها
به خاطر مسائل عاطفی و هزاران چیز دیگه این گوشه نشینی و انتخاب کرده باشن …
ولی در کل اعتقاد شخص من اینه نوشتن آدم و به آرامش میرسونه و همونقدر دیوانش م
یکنه …
لبخندی بهش زدم … خوشم میومد از طرز صحبت کردنش … با وجودی که اصلا به قیافش نمیخورد ولی معلوم بود مرد عاقل پسر روشنفکریه …
از بحث با همچین آدمایی خوشم میومد …
بر خلاف انتظارم واقعا تو اون گورستان بهم خوش گذشت …
همیشه دوست داشتم ادمی باشه که باهاش راجب عقایدم اعتقاداتم افکارم همه و همه
بحث کنم …
سابین همپای خوبی بود .
اونقدر حرف زدیم که از صادق هدایت رسیدیم به بحث ملیتی و دینی …
این بحثا حتی بعد فاتحه فرستادن برای گوهر مراد هم ادامه داشت … اون سفت و سخت رو برتری دینش نسبت به دین اسلام پافشاری میکرد و من نقض میکردم حرفشو ..
چیزی گفت که یک آن قفل کردم …
-ببین پناه اگه تو میگی دینت دینه برتره و تو یه مسلمونی و پایند حرفای کتاب اسمانیتون هستی پس چرا الان در برابر من حجاب نداری ؟
زبونم به ته پته افتاده بود
-چی ؟… متوجه منظورت نمیشم …
با بیخیالی گفت
-خیلی ساده دارم میگم … من کامل قرآن شمارو نخوندم ولی چند باری که نسخه انگلی
سیشو خوندم دیدم که نوشته مرد نامحرم که هیچ نسبت نزدیکی با زن نداره نباید حتی
یک تای موی اون زنو ببینه ….
دستی که به موهام کشید عین برق دویست و بیست ولتی بود که به جونم انداختن …
موهام و نزدیک بینیش بردو بو کرد ..
-میبینی من همه موهای تورو میبینم … حتی تو به موهاتم عطر میزنی و من باز میتونم
عطر تن تورو حس کنم … تو چه جور ادعا میکنی یک مسلمونی در حالیکه حتی کوچ
کترین تفاوتی با ما نداری …
-من… منـ…
نذاشت حرف بزنم …
قانع نمیتونم
it is we who sent down the koran, and we watch over it-
بشم که قرآن شما دستخوش تغیرات نشده در حالیکه دارم مسلمون هایی مثله تو یا گرو
های تروریستی رو میبنیم که به اسم اسلام دارن نسل کشی میکنن
من اعتقاد دارم انجیل ما خیلی بیشتر از قرآن پایدار تر بوده چون از گذشته تاحالا همون
سنت و رسم و رسومات و اعتقادات پابرجاست …
جبهه گرفتم
-نه اینطور نیست … مگه فقط مسلمونا تروریستن… این عیله مسلمونا ست…
دوتا دستشو به نشونه تسلیم بالا برد
-میدونم .. میدونم ولی به من حق بده… من کاری با اونایی که بی دین هستن و خدارو
قبول ندارن ندارم ولی منه مسیحی اونقدر پایبند هستم که هر یکشنبه بشینم و فقط یک سطر از انجیلمونو بخونم ….
میدونی کی شگفت زده شدم وقتی به یکی از دخترای مسلمون یه آیه از قرآن ونشون دا دم و اون حتی نتونست اون ایه رو برام معنی کنه …
تو تو خودت تا چه حد به کتابتون مسلطی …
بی حرف نگاهش کردم … جدا منی که اسمم مسلمون بودم تا چه حد قرآن و میشناختم .
..
یادمه آخرین بار تو دوره دبیرستان موقع روخوانی قرآن و باز کرده بودم …
باز مجالی برای دفاع نداد …
-ببین اگه فقط یه درصد تسلط داشتی و میفهمیدی اون چی گفته میتونستی به سوالای
من جواب بدی … ولی اینطور نیست خودتم بهتر از هر کسی میدونی
ترجیح دادم سکوت کنم … واقعا جوابی برای حرفاش نداشتم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۱۹:۵۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۵
اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم ….
دم در آپارتمانم پیادم کرد … ازش خدافظی کردم و راه افتادم سمت ….
با زنگ گوشیم دست بردم سمت شلوار جینم و گوشی و بیرون کشیدم … با دیدن اسم ار
سلان لبخند عمیقی نشست روی لبم …
سریع تماس و وصل کردم …
-سلام علیـکم …
صدای شادش تو گوشم پیچید
-وعلیکم سلام ….
خندیم
-چطوری دیونه … یوقت زنگ منگ نزنیا …
-چه میشه کرد دیگه یه منم و یه کوه از مشکلات جامعه که رو دوشمه….
کلیدو از در بیرون کشیدم و کیف و پرت کردم روی کاناپه
-کجایی تو .. نیستی اصلا …
-بگو تو الان کجایی ؟
همین الان رسیدم خونه چطور ….
-آن شو تصویری حرف بزنیم …
منتظر نشد تا موافقت کنم و سریع قطع کرد … بلافاصله نشستم پشت لب تاپ و وصل
شدم …
همینکه وب کم و روشن کردم تصویر نیمه لختش اومد رو صفحه …. هینی کشیدم و اخم کردم …
-گمشو برو یه چیزی بپوش بی حیا …
بیخیال گفت
-بروبابا … یه نظر حلاله ..
چشم غره ای بهش رفتم … جدا سابین حق داشت …
-چطوری حالا خاله ریزه … اون میثم گلابی چیکار میکنه …
-اونم خوبه … تو کجایی نیستی …
-زیر سایه شمام …
دست برد از کنارشو یه پاکت در آوردو گرفت جلو دوربین …
-پناه اینو ببین….
با دیدن کارت عروسی که تو دستش بود از شادی جیغ خفه ای کشیدم
-وای ارسلان عروسیته …
تابی به موهاش داد .. و دهن کجی بهم کرد
-خاک تو سرت تو هنوز فرق بین عروسی و نامزدی و نفهمیدی …
اخم کردم
-کوفت …چند بار عروسی کردم بدونم فرقشون چیه مگه برای نامزدیم کارت میزنن ؟
-حالا که ما زدیم …
-حالا کی هست .
کمی ذوق کرد
-هفته بعد …. یه عقد رسمی میکنیم تا کارای اقامت و راحتتر بشه دنبال کرد …
قیافم آویزون شد
-چرا هفته بعد … من نمیتونم بیام …
-خب به درک ..
چشمام گرد شد
-ارسلان !!!
بلند زد زیر خنده ..
-باشه بابا … فدا سرت … ایشالا عروسی و میندازیم مصادف با کریسمس که بتونی بیای
غصه نخور
-اه دوست داشتم خودم قند بسابم رو سرتون …
-نترس من برات دعا میکنم که بختت باز شه … نائب الزیاره میشم ..
خندیدم و خندید …
ارسلان میتونست همه اون خانواده ای باشه که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم و هیچو قت نداشتمش ….
روزها پشت سر هم و تند و تند تر میگذشت … بیصبرانه منتظر اومدن کریسمس بودم نه به خاطر اینکه اولین سالیه که از نزدیک میتونم لمسش کنم بیشتر به خاطر اینکه لحظه شماری میکردم برای برگشتن به ایران و دیدن بچه ها … اونجوری که از ارسلان شنیده
بود سامانم قرار بود که بیاد …
با اینکه میدونستم اون غیر قابل پیش بینی تر از این حرفاس ولی دلم هر روز که میگذشت بی تابیش برای دیدن دوبارش بیشتر میشد …
تو این چند ماهه یکی دوبار چند تا عکسی که برای میثم فرستادو دیده بودم … حسابی
تغیر کرده بود … نمیدونم چرا … شاید به خاطر اون لنزای آبی بود که تو چشماش میذاشت و مشکی چشماشو میپوشوند ..
به قول میثم غرب زده شده بود انگار … خالکوبی روی دستش و چشماشو مدل لباس پوشیدناش همه و همه فرق کرده بود با سامانی که من میشناختم …
دلم تنگ قدیماش بود … دلم برای مشکی چشماش حسابی تنگ شده بود …
الان ازش دور بودم …. الان من یه جای دنیا و اون یه گوشه دیگه دنیا بود …
الان من بودم و من … تو این مدت دوماه دنبال کار بودم برای اینکه به یاد بیارم ارسلانی
و سامانی نیست و دیگه باید رو پای خودم وایستم …
خانواده درست و حسابیم توی ایران نداشتم که هر ماه به ماه برام پول بفرستن …
همه موجودیم پونزده ملیون تومنی بود که از اینور و اونور جمع کرده بودم و تا الان زیا د بهش دست نزده بودم …
باید یه کار نیمه وقت درست و حسابی پیدا میکردم ….باید یاد میگرفتم روی پای خودم
بایستم …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۰۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۶
از دانشگاه زدم بیرون و نگاهی به آسمون ابری انداختم …. اخمام حسابی رفت توهم …
بدی پاریس به این بود که نمیتونستی هیچ وقت پیش بینی درستی از باریدن بارون و داشته باشی
توی هر موقع از سالم که باشی باید انتظار بارون و داشته باشی …
به هیچ وجه نمیخواستم خرید امروزم و به خاطر بارون خراب کنم ….
پاییز بودو سرما نسبیم بود …. شالگردن طوسیمو بیشتر دور صورتم چرخوندم و کلاه بافتنیمو بیشتر کشیدم روی گوشا و موهام …
دستامو گذاشتم توی جیب پالتوی مشکی رنگمو قدمامو چرخوندم سمت خیابون شانزالیزه ….
دیگه وقت زیادی نمونده بود ….دو ماه بیشتر تا عروسی ارسلا ن نمونده بودو من میخواستم از الان آماده باشم …
دستمو برای تاکسی بالا بردم… میخواستم سریعتر برسم تا از زور سرما لپام سرخ نشده بود …
همینکه توی تاکسی نشستم … حجم سنگین گرمایی که خورد تو صورتم حالمو خوب کرد
…
شالگردنمو کمی پایینتر کشیدم… رسیدنم ب شانزالیزه زیاد طول نکشید …
به لطف کارنیمه وقت مطب دکتر خودم الان میتونستم با جیب پر آسوده توی این خیابو نا قدم بزنم و از پشت ویترینا به نقش های رنگا رنگ پشتشون نگاه کنم
خریدو دوست داشتم ولی حوصله زیادی برای گشت و گذار نداشتم … خرید تنهایی بهم
کیف. نمیداد. ..
-سلام پناه … توام اینجایی …
با شنیدن صدای سابین خشکم زد … چشمام گرد شد و خیره موندم رو شیشه ویترینی که
تصویر سابین پشت سرم افتاده بود .
همون پسر بیخیال و علی بی غمی که زیادی حالیش بود …
دست تو جیب جین مشکیش کرده بودو کاپشن مشکیش کنار رفته بود …
کاش اون لحظه یه چیز دیگه از خدا میخواستم نه این سابینی که عین عجل معلق نازل
شده بود روی سرم …
چرخیدم سمتش و به زور لبامو کش دادم …
-سلا…سلام سابین ..
دستمو سفت فشرد …
-اومدی خرید ؟
سر ی به نشونه تائید تکون دادم …
-اهوم ..
-خوبه منم همراه مادرم و برادرم اومدیم برای خرید …
تا به خودم بیام دنبالش کشیده شدم …
-بیا تا بهت معرفیشون کنم ….
وارد یکی از مغازه ها شدو همزمان گفت
-مامان …. .
زنی جوون که چرخید سمتم باعث شد شوکه بشم …
موهای های لایت شده و صورت صافش با اون اندام فوق العاده اصلا بهش نمیخورد که
پسری به سن و سال سابین داشته باشه … نه. اینکه شبیه دخترای چهارده ساله بوده باشه
نه ولی حد اکثر -۳۰ ۳۳ ساله میزد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۷
لبخندی به روش زدم
-سلام ..
جلو تر اومد … راه رفتنش متانت خاصی داشت …
-سلام ….رو کرد سمت سابین)معرفی نمیکنی عزیزم ؟
سابین با لبخند خاصی گفت ..
-یکی از همکلاسیام …ایرانیه …پناه
چشمای مادرش عین خودش درخشید …
-وای عزیزم … خیلی خوشبختم
لبخندی روی لبم نشست …. میگن هر چه از دل برآید بر دل نشیند این خوشبختم گفتن
ش انگار زیادی از ته دل بود که اینجوری به دلم نشست …
-داداش ببین دختر کش شدم ؟…
هر سه سرمون چرخید سمت پسر بچه تقریبا هفت هشت ساله ای که میشد ازش توی
شو ها به عنوان مدل استفاده کرد ….
با اون کت و شلوار سفید خوش دوختی که انگار توی تنش دوخته بودن و اون پاپیون زر
شکی رنگ حسابی به صورت گردو سفیدش میومد …
بی اغراق میشد گفت کپی برابر اصل سابین بود و هر دو ته چهره ای از مادرشونم به ار ث برده بودن
مادر سابین انگشت شستشو به نشونه لایک آورد بالا
-عالی شدی سایمون …
چرخید سمت منو دستمو توی دستش گرفت ..
من رزالینم عزیزم … میتونی رز صدام کنی و این آقای نسبتاخوشتیپ پسر کوچکیم سای
مونه و این مرد … جوان که میشناسیش پسر بزرگم سابین …
با بهت خندیدم
-رز واقعا بهتون نمی یاد بچه های به سن و سال سابین و سایمون داشته باشین ….
سایمون کت شلوار به تن برگشت ست اتاق پرو
-دقیقا به منم نمیاد فرزند همچین خانواده بیکلاسی باشم …
صدای توبیخ کننده رز باعث شد پفی کنه و بره تو اتاق پرو
-سایمون … مودب باش …
نگاهی به سابین کردم که هنوز اون ژست دست در جیبشو حفظ کرده بود …
نگاهشو از مسیر رفتن سایمون گرفت … و به من دوخت
-اون یه پسر دیونس که خودشو خیلی خوشتیپ و باکلاس تصور میکنه که ما مانع مد رو ز بودنش میشیم …
رزبا خنده گفت
-ولی فقط تصور میکنه…
با هیجان خاصی انگار که مدتهاست منو میشناسه دستمو کشید سمت یکی از لباسا …
-وای پناه باورت میشه … الان دوماهه اصرار داشت برای جشن سالیانه این لباس مزخرف
و براش بخریم ….
اگه تهدیدش نمیکردم که امسال تعطیلات و با خودمون نمیبریمش حتی حاضر نمیشد اون
کت و شلوار و از کاورشون در بیاره …
بی حرف خندیدم ….
صدای سابین از پشت سرم به گوشم خورد
-تو چی میخواستی بخری پناه ؟
طبق عادتی که به قول سابین انگار تیک عجیبی شده بود برام شونه بالا انداختم … -نمی دونم … دوماهه دیگه عروسی ی …. باید برم ایران …. امروز اومده
بودم تا یه لباس مناسب انتخاب کنم …
رز –وای من عاشق خرید لباسای مجلسیم … اجازه میدی همراهیت کنیم ؟
سر ی تکون دادم و اون سر تکون دادنمو گذاشت پای موافقتم …
با ذوق قدم به قدم من میومد و راجب لباسانظر میداد … حتی سایمونم خودشو قاطی
کرده بود و با سلیقه مزخرفش در مورد لباسا نظر میداد …
اوج تعجبم وقتی بود که یه لباس که بی شباهت به لباس سرخپوستا نبودو بهم پیشنهاد
داد و من فهمیدم این پسر بچه تا چه حد مخش تاب داره و یکم زیادی امروزیه انگار …
-وای اون لباس محشره …
چشمام امتداد انگشت اشاره رز و دنبال کردو رسید به لباس صورتی دکلته ای که یه حریر دنباله دار از پشتش میخورد ….
ظاهر ساده ولی شیکی داشت ….
سابین رو به من گفت
-میخوای امتحانش کنی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۸
بدم نمی اومد … لباس زیبایی به نظر میرسید …
-آره حتما …
وارد مغازه شدیم و وسایلمو دادم دست سایمونی که کماکان داشت راجب مد و کلاس صحبت میکردو مارو متهم به بی کلاسی میکرد …
در عرض همین یه ساعتی که این بچه رو شناخته بودم بیشتر از هزار بار کلمه کلاس و
بی کلاس و از دهنش شنیده بودم
با کمک رز لباس و پوشیدم و میشد از بیست به خودم هجده بدم چون واقعا زیبا و براز نده بود …
عادت نداشتم وقتی لباسی و انتخاب کردم باز بگردم چون لباسم از چشم می افتاد … از ا تاق پرو اومدیم بیرون …
سایمون –هی دختر منکه ندیدمش …
سابین تکیه زده بود به میز با خنده گفت
-مگه قرار بود توام ببینی
طلبکارانه گفت
-بد نبود یه نظریم من میدادم ….
با شیطنت موهای فشنشو که معلوم بود وقتی زیادی طرفشون کرده رو بهم ریختم
-فراموشش کن … حیف تو نیست که بخوای راجب همچین لباس بی کلاس و د مده ای
نظر بدی …
رز و سابین به حرفم خندیدن و سایمون بهم اخم کرد … بی هیچ تعارفی گذاشتن خودم
هزینه لباس و پرداخت کنم …
خرید ست لباس کار سختی نبود … از همون مغازه کفش و کیف ستشو خریدم و اومدیم بیرون …
-رز خب دیگه چی لازم داری پناه ؟
-هیچی فقط همینا ….
سابین –پس خریداتون تموم شده ؟… میتونیم الان با خیال راحت بریم و من لباسمو انتخاب کنم …
رز نگاهی به ساعت ظریفش انداخت
-آره میتونیم ولی نیم ساعت بیشتر برای انتخابت وقت ندار ی چون ما شدیدا خسته شدیم و گشنمونه …
سابین بیخال گفت
-نیم ساعتم برای من زیادیه ….
وارد مغازه رو به رو شدو مام پشت سرش … نگاهی به کت و شلوارا انداخت و بی اینکه
حتی نظر مارو بپرسه رفت سمت کت و شلوار مشکی و یه پیراهن سفیدم برداشت …
انگار واقعا راست گفته بود چون پروکردنشم بیشتر از پنح دیقه طول نکشید …
بهش میومد ….شیک شده بود مثله اکثر وقتایی که دیده بودمش …
خانواده خوبی بودن … خونگرم و مهربون … از بودن کنارشون میشد گفت لذت میبردم
و احساس غریبگی نمیکردم …
تو این مدت که سابین و شناخته بودم کلا فهمیده بودم شخصیت مهربون و خونگرمی داره و با دیدن امروز خانوادش فهمیدم انگار ژنیه این خصلتشون …
از مرکز خرید زدیم بیرون که رز با دست کاباره لیدو رو نشونم داد
وای پناه باید یه روز بیای باهم بریم اونجا … سابین که هیچوقت با من نمیادو پدرشم
که همیشه مسافرته …
خندیدم .. کنجکاو بودم بدونم این زن چند سالش که انقد روحیه جوون و البته کمی بچه گونه ای داره ….
تو مدت این چند ماهه فهمیده بودم فرانسوی ها هیچ تعریفی از تعارف کردن ندارن و
سر همینم دعوتشون برای شام و بی درنگ قبول کردم …
تموم طول راه رز داشت در موردخودش و خانوادش باام حرف میزد..
جوریکه درعرض نیم ساعت که مسیرمون طول کشید تموم زیرو بم زندگیش دستم اومد ..
.
اینکه پدرش یه مغازه عتیقه فروشی داشته و خیلی زود با رودریگو پدر سابین که یه مرد
برزیلی الصل بوده آشنا شده و ازدواج کر ده جوریکه تو هفده سالگیش سابین به دنیا ا ومده و تونستم حدس بزنم که الان نزدیک چهل سالشه …
پدر سابین یه کاپیتان بودو به خاطر همین مسافرتای زیادی داشته و امشبم همراه اینا ن
بوده …
با رسیدن به رستوران مورد نظرشون پیاده شدیم … رزو سایمون جلو تر رفتن و منم پشت
سرشون بودم که سابین کنارم قرار گرفت و باهام قدم به قدم شد …
-میدونی پدرم همیشه توی مسافرت بودو مادرک اول با من و بعد سایمون تنهایاشو پر
کرده و به خاطرهمینه که همیشه روحیه جوون و سر زنده داره …
سری به نشونه تائید تکون دادم
-ازش خیلی خوشم اومد….زن با وقار در عین حال مهربونیه ..
-اونم از تو خوشش اومده وگرنه مطمئن باش به هیچ وجه اجازه نمیداد تو ضیافت خانواد
گیمون کنارمون باشی و همراهت به خرید cی اومد …
چرخیدم و نگاهش کردم …
-و اونوقت چی باعث شده تو همون نگاه اول از من خوشش بیاد ؟
رو به سایمون و مادرش گفت
-غذای مخصوص و برای مام سفارش بدین تا بیایم …
باشه ای گفتن هردو وارد رستوران شدن …
سایبین دستمو گرفت کنار خودش کشیدو تکیه زد به دیوار و سیگاری از جیبش در آورد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۴۹
اخم نه چندان جدی کردم
-شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما …
پکی به سیگارش زدو باز خندید …
-عیب نداره دختر کوچولو اگه از غذات خوشت نیومد میگم یه غذای دیگه برات بیارن …
دستمو از جیبم در آوردم وجلوی دهنم گرفتم ….
شالگردنم مونده بود تو ماشین …
-حالا میشه بگی تو این سرما چرا منو اینجا نگه داشتی …
نگاهی به اسمون ابری انداخت که گاه گداری یکی یدونه بارون از توش می افتاد رو زمین و نگاهی به من کرد
-خواستم جوابتو بدم … علت اینکه مادرم از تو خوشش میاد اینه که من قبلاراجب تو باهاش صحبت کرده بودم و اون تورو میشناخت …
همین ؟
دود غلیظ سیگارشو داد بیرون
-اهوم …. همین … میدونی رز عاشق این بود که همیشه یه دختر داشته باشه … سابینم
به امید اینکه فک میکرد دختر میشه باردار شد ولی انگار خدا نمیخواد اون صاحب یه دختر بشه …
سر تو کمی باهاش صحبت کرده بودم … سر همون بحثای دینی و اینا …
آخه میدونی رزفلسفه خونده و زیاد روی دنیای شرق و ادیان اونطرف تحقیق کرده …
حتی یه زمانی به سرش زد که مسلمون بشه وعلت اینکه من این همه اطلاعات راجب ا سلام دارمم همینه …
با تعجب گفتم
-خب چی شد که نشد ؟
با خنده آخرین پک و به سیگارش زدو پرتش کرد توی سطل زباله فلزی کنار خیابون …
-علتش و من مابین حرفام گفتم …
وقتی پشیمون شد که دید مسلمونا با اون دیدو برداشتی که این از اسلام دارن فرق میکنن ….
حسابی رفته بودم توی فکر … سابین شخصیت جالبی داشت … از بار اولی که دیده بود
مش تصورم ازش فقط پسری بزله گو و جذاب بود که کانون توجه کلاس بین دانشجوها و
استاد میشد
ولی رفته رفته هر چی میگذره شناختم ازش داره بیشتر و بیشتر میشه و وقتی میبینم تا این حد خوش فکره و میتونه منو به چالش بکشونه مشتاق میشم برای صحبت کردن باها
…
شام و توی فضای کاملا صمیمانه خوردیم …
حس نزدیکی عمیقی نسبت به خانواده سابین داشتم … عین دوستی که شاید سالها بود
میشناختمش …
حتی صمیمیتم با رز بیشتر به چشمم میومد تا دلناز و بقیه . ..
توی تمام این مدتی که اینجا بودم شاید دو بار با دلناز تماس گرفته بوده باشم چون جای
خالیش و آنچنان حس نمیکردم ولی توی همه دوساعتی که روی تختم لم داده بودم فکرم
پیش رز و سابین و سایمون بود …
چشمامو سفت روی هم فشار دادم … باید زودتر میخوابیدم …
فردا یه سری آزمایش دیگه باید انجام میدادم …. باید میزان گلبولهای سفیدخونم و برای
چندمین بار میدادم به آزمایش …
بدی ایدز اینکه خودش نمیکشه و راه و برای بیماری های دیگه هموار میکنه …
علت اینم که مدام برای تست گلبولهای سفید میرم همینه …. دکتر میگفت باید خطر هر
گونه ابتلا به بیماری های دیگه رو به حداقل برسونم …
غلطی زدم و دست بردم سمت گوشی موبایل که کنار تختم بود …
برش داشتم و رفتم تو واتس آپم ….
نگامو مابین مخاطبام چرخوندم … کسی نبود جز چندتا پیامی که از طرف ارسلان برام او مده بود … بی توجه به حال و احوال کردنش شروع کردم به دیدن عکسای جشنش …
خوشحال بودم براش …
شاید هیچوقت تصور نمیکردم ارسلان اینطوری ازدواج کنه … سنتی بی هیچ عشقی بی هیچ دوستی …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۰
براش خوشحال بودم … اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال باشم
…
چیز زیادی از سامان نمیدونستم … نمیدونستم اون قضیش به کجا رسید …. نمیخواستم بپر
سم و انگار میثمی که چاک دهنش برای هر چیز موردی و بی موردی باز میشه نمیخواست بگه …
دل تنگش بودم … نمیدونستم چه حسیه که حتی توی اوج بی خیالی و شادیام .. تو اوج
تنها نبودنامم جای خالیشو توی یه کوشه قلبم حس میکنم ..
مگه نه اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت … پس چرا روز به روز حس میکنم با دل برود هر آنکه از دیده برفت …
دارم زندگی میکنم … عادی عادی … گاهی شادم … گاهی غمگین … گاهی دلتنگ و گاهی میشم علی بی غم گنج قارون وگاهی میشم ستاره سلطان قلبها …
ما بین همه این بودنا و شدنا چرا حس میکنم جای یه چیزی تو وجودم خالی جای یه حس محکم … جای یه چیزیه موجودیت میده به این حسام …
جای خالی دلم بد جوری تو چشمم میزنه … بد … انگار که اصلا از اول دلی نبوده که عا شق شد ودلبست و دلکند و رفت …
عکسش باز شد جلومو خندش زنده تر از اونیکه فکرشو میشه کرد جلو چشمام جون گر
فت
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی دلخوشم نکن،فکرشم نکن
منتظر نباش ، اگرچه غرق دل تو اشک و گریه هاش نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش
نفس عمیقی کشیدم و حس کردم یه قطره از ته مونده های حسم از گوشه چشمم سر خورد و تا نزدیکی های گوشم رفت
حس موهایی که چسبید به کنار شقیقم حالمو بهم زد ولی دستامو از گوشی برنداشتم …
دل ازش برداشتم ولی دیگه ترس از دست دادن عکسشم نداشت دست ازش بردارم و اینبا ر قطره ها تند تر سر خوردن و صدام مابین لبای قفل شدم و هق هقم میون بغضی که
سد شد رو گلومو نمیذاشتم بترکه وایستاد…
حالا که ، یکی دیگه کنارته
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم ، یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من
فکرشم نکن
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۱
سامان
لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم ….
دلیلشو نمیفهمیدم … دلیل این همه اصرارو با وجود دیدن این همه انکار … نمیخواستم برای رسیدن به خوشبختی پشت پا بزنم به همه داشته ها و نداشته هام …
با اون لهجه غلیظ انگلیسیش که حسابی رو مخم بود کمی خم شد به جلو
-ببین سامی این یه شانس فوق العادس … تو میتونی با استفاده از این شانسی که بهت میدن همه پتانسیلتو همه اون چیزای که توی اون ذهنته
نگام خیره به دستاش بود که با هیجان موقع صحبت تکون میداد …
-همه اون ایده ها رو از یه ایده تبدیل کنی به طرح … شانس تو برای اینکه توی ایران پیشرفت کنی صفر نباشه نزدیک به صفر هست …
نفس عمیقی کشیدم و پا روی پا انداختم
-مزخرف نگو پانی
دستاشو کلاف برد لای موهای مسی رنگش ..
-وای سامان تو یه ابلهی … چرا نمیخوای واقع بینانه نگاه کنی …
آینده ماله توئه میفهمی … ماله تویی که اگه یه ایده بزرگ تو سرتم باشه و حالا از سر بخت و اقبال قبول کنن به یه طرح تبدیلش کنن با موفقیت تو چی نصیبت میشه هان؟
جز یه میتینگ برای تجلیل ازت و چندتا تقدیر نامه اگه ولخرجی کردن دو سه تا سکه هم
بهت میدن …
اینجا همه چی در اختیارته … اونقدر تامین میشی که نه تنها تو بلکه همه وارثانتم تا آخر عمرشون میتونن تو رفاه کامل زندگی کنن …
موزمو برداشتم و یه گاز زدمش …
-هی دختر منو وارد بازی های سیاسیتون نکنید … من فقط و فقط اومدم که درس بخونم
…
-که چی بشه … این همه درس بخونی و آخرش برگردی جایی که حتی قدر یک هزارم از ا یده های توی سرتو نمیدونن ….
-مهم نیست برام …
-واو …. تو یه ابله به تمام معنایی سامی … یه ابله … پسر چرا نمیخوای برای یک بارم که
شده عاقل باشی …
اینبار از کوره در رفتم …
موزو پرت کردم روی میزو خودمو کشیدم سمتش …
با جدیت زل زدم تو صورت بورو کک و مکیش …
-تو ابلهی که اومدی منو با این وعده وعیدا وسوسه کنی …
اگه اومدم کانادا علتش این بود که میخواستم تو آرامش درس بخونم نه اینکه پناهنده بشم و قید همه چیمو بزنم….
من نه اونقدری شیفته وطن پرستیم که سنگ ایرانیارو به سینه بزنم نه اونقدر احمقم که
خودمو وارد سیاست کنم و برای خودم چاه بکنم
-سامی سیاست چیه تو فقط میخوای پیشرفت کنی …
-پیشرفت و همه جای دنیا میشه کرد …ایران نشد یه جای دیگه … حتی شده همین آمری
کا ولی اینو بدون من پناهندگی هیچ کشوری رو نمیگیرم …
عصبی تر از همیشه نگام کرد …
بیخیال به چشماش که داشت آتیش ازش میبارید بلند شدم ورفتم سمت آشپز خونه…
-کی میخوای بری ؟!
لیوان آب یخو یه نفس سر کشیدم …
-برای پس فردا بیلیط دارم ..
کی بر میگردی ؟
چشم چرخوندم سمت دختر مو بور با چشمایی سبز تیره ای که هیچ جذابیتی توش نبود
… یه جوری سبزی چشماش بی روح بود …
تکیه زده بود به اپن … -نمیدونم … هنوز برای بلیط برگشت تصمیمی نگرفتم …
لب و لوچش آویزون شدو با صدایی پر غیض گفت
-نگو که میخوای همه تعطیلات و توی اون خراب شده بگذرونی …
از لحن توهینیش اخمام و کشیدم توهم و برای لجشم که شده گفتم
-اتفاقا دارم بهش فکر میکنم …
گفتم و از کنارش رد شدم
عصبی غرید
-سامــی
بی حوصله ولی با جدیت گفتم
-بهتره دیگه بری پانی دیر وقته …
-داری از خونت بیرونم میکنی ؟!
نگاهش کردم
-من همچین حرفی زدم ؟
-حرفت معنی دیگه ای نمیداد
شونه ای بالا انداختم و با بی خیالی گفتم
میتونی هر جوری که دوست داری فکر کنی …
گفتم و بی توجه به صدای جیغش و مشتایی که به در قفل شده اتاقم میزد
تیشرت آستین کوتاهمو از تن کندم و پرتش کردم روی کاناپه راحتی کنار دستم ….
صدابسته شدن در تو خونه پیچید و من بیخیال از کنار در فاصله گرفتم و خودمو پرت
کردم روی تخت….
دستامو گذاشتم زیر سرمو خیره شدم به تصویر خندون دونفری که شاید خنده هاشون
تلخ ترین خنده ای باشه که به عمرم دیده بودم …
عکسی که کیفیت نداشت ولی یه عالم خاطره پشتش داشت
همه چی خوبه … همه چی رو به راهه …
همه چی هست …
حتی خودش …. اگه خودشم نیست عکسش هست
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۲
پناه
نگام دو دو میزد تو سالن …
نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میومدن و میرفتن هرکدوم سمتی میشستن …
بی قرارو کلافه دور خودم میچرخیدم … نمیتونم کنارش باشم … حداقل که میتونم دلخوش به دیدنش باشم ….
دل دل میکردم برای دیدنش … نه حواسم به مهمونا بودو نه حواسم به ارسلان و عروس
عروسکی که کنارش بودم … دلم دل دل میکرد برای دیدنش . این جمله هر بار با شور بی
شتری داد میزد تو دلم
کلافه بودم از اینکه شاید نیومده بود …
از اینکه ندیده بودمش …
میترسیدم از اینکه بیادو تنها نیاد … میترسیدم از اینکه فراموش شده باشم
شیش هفت ماه وقته خوبیه برای فراموشی … برای ندیدن و دل کندن..
همزمان با عروس و داماد وارد شدم و چشم چرخوندم و دنبال داماد خیال خودم گشتم .
..
دور خودم چر خیدم و نگاه چرخوندم و قلبم ایستاد وقتی گوشه نشین قلبمو تو گوشه
سالن زیر نور کم دیدم و چقددلم تپید وقتی نگاشو خیره تو نگام دیدم
….
هنوز همون بود …
همون نگاه بود حتی اگه از پشت شیشه عینک خیره بود بهم …
برف شادی که زدن و یهویی خورد تو صورتم بهونه خوبی شد برای اشکای گوله شده تو
چشمام ….
دویدم سمت دستشویی و درو بستم …
چشمای سرخم خیره روشویی بود و با همه قدرتم سعی میکردم اشکمو پس بزنم ….
سخت بود خودتو بزنی به کوچه علی چپ و بزنی به بی خیالی وقتی همه روزای این هفت ماه و با خیالش سر کردی …
شاید روزا خودم بودم بی فکرش … و لی امان از وقتی که شب میشد و من بودم و اتاقمو
و تنهاییام
از میثم شنیدم که مادرش براش خیالاتی داره … گفت میخواد عین ارسلان دستشو بند کنه و بعد بره …
نباید میشدم یه دستبند رو دستاش …
دست بردم سمت گردنبندم و حلقه ساده طلایی رنگمو که خریده بودم و از زنجیرش بیر ون کشیدم ….
همیشه آرزو داشتم اگه روزی عروس شدم از این حلقه ها بخرم ..
فقط یه ردیف نگینای ریز داشت و برق میزد تو لابه لای انگشتای سفید ….
به قول رز شاید نمیتونم هیچوقت به آرزوهای بزرگم برسم ولی حداقل میتونم آرزوهای
کوچیکمو که بر آورده کنم ….
هفته پیش خریدمش و تصمیم گرفتم دستم کنم….
دستم کنم و یه همراه کنم باخودم …
آب نزدم به صورتم .. حیفم اومد …
امروز شاید تنها روزی بود که برای عروسی و مهمونی رفته بودم آرایشگاه و سنگ تموم
گذاشته بودم برای خودم …
خودمو مرتب کردم و از دستشویی زدم بیرون ….
اینبار سعی کردم عادی باشم و چشم تو چشمش نشم ..
-سلام …
نفسم بند اومد از شنیدن صداش درست بیخ گوشم ..
تند چرخیدم سمتش …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۴۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۳
هنوزم لبخندش برام شیرین ترین بود …
سعی کردم لبخند بزنم …
-سـ… سلام …
دستپاچه موهای جلو صورتم و کنار زدم و یک آن نگام قفل نگاهش شد که انگشتامو دنبال کرد ….
دستم مشت شد …
قرار نبود همه چی انقدر سریع پیش بره …
-این حلقه ؟
انتظار نداشتم انقدر مستقیم بپرسه … به تته پته افتادم ..
-این … این راستش …
یه مدتی میش… یه مدتی میشه که ..
لبخند عادی زد …
-اهوم فهمیدم … فقط خواستم حالتو بپرسم تنها بودم گفتم حال و احوال کردن با یه دوست قدیمی شاید کمی حوصلمو جا بیاره …
مزاحمت نمیشم …
اصلا مهلت نداد صحبت کنم … خیلی با وقار و مردونه با قدمایی آروم ولی محکم از کنا
رم رد شدو فقط بوی ادکلنش موند تو دماغم
توتنهایی و تنهاییت ,به تنهاییم نفس میده
همین یعنی که تقدیرت ,تو رو یک روز پس میده
چقدر شیرینه این احساس که تنهای و غمگینی
چه شیرینی بی رحمی ,چه خود خواهی شیرینی
نفسای عمیق پشت سر هم کشیدم و سعی کردم چشمم دنبالش نگرده … با قدمایی سلا نه سلانه رفتم و کنار دلناز نشستم …
با بچه های دیگه گرم صحبت بود ولی من سرم پایین بودو فکرم و سعی میکردم منحرف
کنم …
منحرف کنم از سامانی که دستام از دیدنش عرق کرده بودو فک کنم به سایمونی که ازم
قول یه سفر چهار روزه رو ازم گرفته بود …
منحرف کنم از سامانی که قلبم و به تپش انداخته بودو فک کنم به مقاله ای که قراره ارسلان تو نوشتنش کمکم کنه …
میخواستم به خیلی چیزا فک کنم … به کارایی که ممکن بود یه روزی دلم بخواد انجامشون بدم .. به کارایی که داشتم انجامشون میدادم …
به حس عجیبی که این اواخر منو تا کلاسای فلسفه و ه́ میکشوند و به حریص شدنم بر
ای نوشتن ….
به سابینی که داشت هر لحظه تشویقم میکرد برای ادامه دادن به نوشتن …
به رزی که فهمیده بود چمه و محکم تر از قبل ازم حمایت میکرد …
به فکری که تازگیا تو سرم افتاده بود …
به تغیر رشته و رفتن سراغ احساسم..
ما آدما خیلی جالبیم … تا وقتی که سالمیم و میدونیم زنده ایم همیشه میخوایم دنبال بهترینا باشیم و احساسمونو نادیده میگیریم ولی تا میفهمیم که وقتمون کمتر از اون چیزی
که فکرشو میکردیم میخوایم بریم سراغ دلمون
میخواستم منم برم سراغ دلم … سراغ ه́ … سراغ نوشتن … میخواستم تا وقتی که وقت دارم دلمو خالی کنم …
راجب تصمیم با هیچکس جز رز صحبت نکرده بودم و اونم دو دل بود … نمیدونست چیـ
-هی خانوم … کجایی تو از وقتی فرنگستونی شدی تحویل نمیگیری .
لبخندی به صورت دلناز زدم
-گمشو بابا …. بیشعور …
چپ چپ نگام کرد
-بیشعور خودتیتوخودت باز …
خندیدم ..
-پاشو برو ببین آقا داداشتون چی میگن… داره صدات میکنه
سوالی نگاش کردم
-آقا داداشم ؟!
هلم داد
-آره … ارسلان خان نامدار … برو دیگه …
نگاهی به ارسلان کردم که بهم اشاره کرد برم سمتش …
بلند شدم و راه افتادم سمتش ….
با لبخند سر خم کردم
-جونم؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۴
با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد
-بپر حنا روتو بیار
چپکی نگاش کردم
-گمشو …من واسه چی ؟
-نفهم اینا سیاه بازیه … میخوام یکی ببینتت بلکه خر شد اومد گرفتت …
نازی خندید …. و من چشم غره رفتم برای ارسلان …
-خیلی بیشعوری … تو زنم گرفتی آدم نشدی …
-و نخواهم شد ..
خندیدم و با اشاره مادر ارسلان رفتم سمتشون ….چیز ی از این مراسم حالیم نمیشد چون
زیاد ندیده بودم ولی از صمیم قلب آرزو کردم کاش زندگیشونم به سرخی و رنگ و لعا ب همون حنایی باشه که کف دست هم گذاشتن …
با خنده خیره به ارسلان و نازی بودم که یه آن نگاهم از بین جعیت پایین افتاد روی دلنا زو زنی که کنارش بودو برام یاد آور بزرگترین تحقیرای زندگیم بود … نمیدونم چرا یهوحالم زیرو رو شد از دیدنشون کنار هم و خنده هاشون …
دلم شور افتاد از سرخ و سفید شدنای دلنازو نگاه خریدارانه مادر سامان بهش …
دستام شل شده بودو لحظه آخر که ظرف حنا داشت از دستم می افتاد به خودم اومدم
و سریع نگامو دوختم به حنای توی ظرف که یه قطره آب چکید توش
جهان بی عشق چیزی نیست … جز تکرار یک تکرار …
نشستم و خودمو ول کردم رو صندلی …
حس میکردم پاهام تاب وزنمو نداره ..نمیخواستمم نگامو بچرخو نم سمت میز خانواده سامان که دلناز و صمیمانه مابین خودشو ن جا داده وبودن …
هر چند سامان پیششون نبود ولی حس بدی داشت چنگ مینداخت به دلم
با دیدنش که داشت میومد سمت میزمون و لبخند عمیقی روی لبها و توی چشماش بود
سعی کردم عادی باشم ….
نشست کنارمو سعی کرد تا لبخندشو بپوشونه…
چرخیدم سمتش
-کجا بودی ؟
کمی موهای شینیون شدشو مرتب کرد
-هیچ جا پیش چندتا از دوستام بودم ..
این دروغش حسم و شدید تر کرد …
نگاشو تو سالن چرخوندو رسوند به سامانی که همراه میثم کنارهم نشسته بودن ..
-پناه
-هوم؟!نمیخواستم باور کنم چشماشو که انگار دوستیمون توش رنگ باخته بود …
-تو که رفتی پاریس … این سامانم کانادا … از اون موقع دیگه هیچوقت ندیدیش …
رژی که روی لبام خشک شده بود داشت حالمو بهم میزد
-نه …
-زنگ چی …
دستام حریر لباسمو مشت کرد …
-نه …
ابرو بالا انداخت
-برو … یعنی میخوای باور کنم عشق سابقتون دیگه سراغی ازتون نگرفته …
پر بغض ولی باآرامش گفتم
-نگرفته
-دروغ میگی …
چشمامو ازش چرخوندم …
-نگرفته هرچی بین مابود توهمین ایران تموم شدو رفت پی کارش…
منتظر ادامه حرفاش نشدم و بلند شدم
نبودی منو هر کی دید
نبودتو به روم آورد
با چن تا خاطره چن وقت
مگه میشه دووم آورد؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۵
سامان
گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمیدونستم حواسش
کجاست
شاید پیش همون نامزد خیالی که برای خودش ساخته بودو حلقه ای که دستش کرده بود
….
میفهمیدم همه این کارو به خاطر اینکه نمیخواست برخوردی با من داشته باشه انجام می
داد … نمیخواستم عذاب بکشه … مامان زیادی رفته بود تو بهر دلناز …
با اینکه دختر بدی نبود ولی نمیخواستم با انتخابش نمک بپاشم روی زخم پناه …
حالم داشت از این سر نوشت مزخرفمون بهم میخورد …
دلم میسوخت برای پناهی که انگار یه روز خوش نباید میدید …
دیدمش بلند شدو راه افتاد سمت باغ ….
میثم وکه مشغول صحبت با پسر دایی ارسلان بودو تنها گذاشتم و بلند شدم و راه افتادم
سمت باغ سخت بود نادیده گرفتنش …
نگامو تو محوطه چرخوندم و اثری ازش ندیدم … فک کردم باید تو حیاط خلوت باشه …
دست تو جیب شلوارم کردم و با قدمایی آروم رفتم سمت حیاط پشتی ساختمون … البته نمیشد اسمشو حیاط پشتی گذاشت چون تقریبا دید راحتی از باغ داشت …
دیدمش که پالتوی آبی رنگشو تنش کرده و دستاش تو جیباشه …
نگاش به جلوی پاش بودو با نوک کفشش داشت با سنگ ریزه جلو پاش بازی میکرد …
گمون کنم زیاد متوجه حضور من نشده بود شایدم شده بودو بی خیالی طی میکرد …
گلومو صاف کردم و درست کنارش شونه به شونه ایستادم …
-اوضاع چطوره ؟
سرشو باز بالانیاورد ….
-خوبه …
چرخیدم سمتشو اینبار دوتا دستمو تو جیبم فرو کردم … هوا سوز داشت …
-راحتی تو پاریس ؟
-اهوم …
این سر به زیریش کلافم میکرد …
-هی ببینم میخوای باور کنم انقد کم رو شدی که از نگاه کردن به صورتمم موقع حرف ز دن خجالت میکشی؟
اینبار با یه لبخند مهربون سرشو آورد بالا
-نه …
به روش خندیدم …
-حالا بگو اوضاع چطوره …
عقب عقب رفت و نشست روی سکو و پاهاشو دراز کرد … در عجب بودم چطوری با او ن پاهای لخت سردش نمیشه … رفتم و کنارش نشستم و منتظر نگاش کردم که سرشو رو
به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید
-همه چی خوبه … اونجا راحتم …. شبای پاریس خیلی قشنگه … آدم وقتی تو خیابوناش
قدم میزنه نمیترسه … میدونی به پاریس میگن شهر روشنایی ها آخه همیشه روشنه ….
عین کشور ما نیست که تابستونش خرما پزون باشه و زمستونش آلاسکا…
میبینی همیشه چتر همراهمه ولی هوا آفتابیه و بارون نمیاد و درست روزی که چترمو نبر دم سیل میباره …
تک خنده ای کردو من نگاهم خیره به قطره اشکی بود که گوشه چشمش داشت میلغزید …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۶
میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره …. بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی حداقلش اینکه اینجا وقتی دلت میگیره و میزنی بیرون دوتا آدم پیدا میکنی که هم زبونت باشن …. یه جوری حس غربت سنگینه ….
اونجا وقتی تنها میشم یا میزنم تو دل شانزالیزه و ویترینا رو نگاه میکنم یا از پشت پنجر ه سویتم ایفل و دید میزنم ….
من برج میلاد و بیشتر دوست دارم … ایفل ترسناکه ….
میدونی دانشگامونم خیلی خوبه … اصلا قابل قیاس با اینجا نیست ….فوق العادس … از
بودن توش سیر نمیشم …
چرخید سمتم و باهیجان گفت
-میدونی سامان تازگیا شدیدا رو آوردم به نوشتن …. وای فک کنم معتاد شدم … حتی تو
فکرم بود قید هوا فضا رو بزنم و برم سراغه́ …
احساس میکنم ه́ تنها چیزیه که میتونه روح بی نهایت طلبمو ارضا کنه …
دلم مچاله شد از این همه حرف یهویی که تند تند و بی وقفه از دهنش در میومد …
دوست داشتم منم براش حرف بزنم … از روزای سردی که ترجیح میدم به جای خیابون
گردی بشینم تو سویتمو شکلات داغ بخورم …
از اسکی رفتنام …. از کلوپای شبونم … از دوستایی که پیدا کردم …
از پانی که شده یه کنه و چسبیده بهم … از تک تک حسام … از دلتنگیام و از دلخوشیام
…
دوست داشتم من باشم و خودش و کلی وقت که فقط حرف بزنیم …
ساکت شدو چرخید سمتم …. چشماش میلرزید …
-سامان …
پس زدم همه احساسی که تو جان گفتنم جمع شده بود
-بله …
-میخوای .. میخوای با .. با دلـ..
-نه …
خیر ه موند تو صورتم …
نگامو ازش دزدیدم و دوختم به آسمون …
-نه با دلناز نه با هیچ کس دیگه ای در حال حاضر …. هنوز آمادگی قبول یه شریک تو ز
ندگیمو ندارم …. نه اینکه بخوام خودمو به درو دیوار بکوبونم و بگم آی ال شدو بل شد
و نشد …. نه قبول کردم که دیگه تو تو خط فال من نیستی ولی خب هیچ رقمه تو کتم نمیره به این زودیا خودمو درگیر یه احساس جدید بکنم وقتی هنوز درگیر احساسات سابقمم …
بچه نیستم پناه … کنار اومدم با نبودنت با نداشتنت ولی کنارت نذاشتم ….
پوزخند پر دردی زدم ..
-میدونی از کجا دردم میگیره … اونایی که کنار میان با این جدایی ها حداقلش یه کور
سوی امیدی دارن واسه وصال و من نمیدونم به چه امیدی کنار بیام با نبودنت …
یعنی میدونی بخواممننcیشه ها …
بالاخره هر جا برم هر چی بشه منو تو یه سری آدما مابین جدایمون هستن که گاه و بیگا ه حضور تو رو با وجو د نبودنت بهم یاد آوری میکنن …
رسیدنمون بهم خب محاله ولی انکار احساسی که هنوزم هست نشدنیه …
دلم میخواست تا میتونم تو زندگیت برات پشت باشم ….حتی نوا رو میخواستم حضانتشو
بگیرم و بدم بهت ولی حسم میگه تو هنوز نیاز داری به تنهایی و ساختن خودت …
نورا … نوا …
خندیدم و موهای فرشو بهم ریختم …
-هی مشنگ نورا خیلی وقته ]وم شده ماجراش … پسر اصلی که ترتیبشو داده بود اعترا ف کردو صدای ضبط شدشم داشتم … نوا ماجراش مفصله … بیخیال حسش نیست …..
-من … سامان من بدون تو و ارسلان نمیکشم … سختمه …
هوای سرد اطرافمو با دم عمیقی کشیدم تو ریه هام …
-طاقت بیار … پناه یاد بگیر که خودت باشی و خودت …. تو دختر قوی هستی … تا حالا
محکم وایستادی و از این به بعدشم وایستا …
من به تو ایمان دارم …
خیره بودم تو چشمای روشنش که تیره تر از همیشه بود ….
اگه عشق به پناه گناه بود دوست داشتم گناهکار ترین فرد رو این کره خاکی باشم ….
شونشو گرفتم و کشیدمش توی آغوش خودم و وجودم پر شد از این حس آرامشی که من
بعش این دختر بود …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۵۹]
#قسمت۱۵۷
پناه
-سلام …
سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به خانوم
بامزه و خوشگلی که کنارش بودو دختر بچه ای که لباس عروس پوشیده بودو یه هد بند
صورتی عروسکیم روی سرش بود …
با هیجان گفتم
سلام جناب سرگرد … شوکه شدم از دیدنتون ..
لبخند متین و سنگینی زد
-خوشحالم دوباره میبینمتون …
-منم همینطور ..
اشاره به خانوم کنار دستیش کرد
-همسرم مهسیما و دختر کوچولوم …
با دیدن بچه که با اصوات نامفهومی گفت بابا ذوق زده گفتم
-وای خدایا … چقد خوشحال شدم از دیدنتون …
با مهسیما روبوسی کردم …
-واقعا خوشبختم از آشناییتون …
با خوشرویی گفت
– من بیشتر عزیز دلم … فرزام خیلی ازت تعریف کرده بود واقعا دوست داشتم ببینمت ولی قسمت نشده بود انگار …
-بله دیگه کارامون یکم تند تند پیشرفت … منم بعد اون ماجراها رفتم پاریس و وقت ن
شد خدمت برسم و حضورا تشکر کنم ..
سرگرد با لبخند گفت
-اتفاقا پسر عمه منم فرانسه زندگی میکنه همراه دخترش .. کشور زیباییه …
-بله همینطوره ..
.مهسیما رو به فرزام کرد
سبحان و سها رو میگی؟
-بله …
-وای پناه دخترشو ندیدی …. انقد ماشالا شیرین و خوش سرو زبونه …
سرگرد از گوشه چشم نگاهی به مهسیما کردو با دهن کجی گفت
-آره خیلی
یه آن خندم گرفت از قیافه سرگرد ولی خودمو جمع و جور کردم … انگار دل خوشی از این خانواده نداشت …
مهسیما دستمو گرفت
-عزیزم دوست داری پیش منو حنا بشینی … مام تنهاییم مردا که دارن میرن دنبال خوشی
خودشون تا رفیقاشونو میبیننن
سوالی گفتم
-حنا؟
دستمو کشید دنبال خودش
-آره بیا تا معرفیش کنم ..
منو برد سمت دختر خانومی که تقریبا هم سن و سالای خودش بود ….
چهره دل نشین و دوست داشتنی داشت و همراه یه دختر چشم آبی تپل مپل و یه پسر
خوشگل نشسته بو دو دوتا بچه دوقلو هم دستشون بود …
مهسیما رو کرد سمت من …
-معرفی میکنم … حنا خانوم … زنداششم و اینام بچه هاشون دریا و آران این دوتا کوچولو هم فسقلیای منن …
با تعجب گفتم
-بچه هاتون ….
با حنا خندیدن … دریا کوچولو زودتر گفت ..
-بچه های عمه سه قلوئن … آراد و آرتین و آیلا
ذوق کردم …. و بیشتر تعجبم واسه وقتی بود که هیکلشو دیدم … نمیشد گفت فوق العا ده مانکن بود ولی ابدا شبیه زنیم نبود که سه قلو زاییده …
یکم زیادی خوشگل بود …
-اینم دوست ارسلان خان پناه خانوم گل همونکه فرزام پروندش دستش بود …
حنا باهام دست داد و ابراز خوشحالی کرد …. دخترای دوست داشتنی بودن …
کنارشون میتونستی احساس راحتی بکنی … ممنون مهسیما بودم که منو آورد کنار خود
شون چون اصلا حوصله دلنازو نداشتم …
سعی میکردم ذهنمو منحرف کنم نمیشد … نمیتونستم به همین راحتی بیخیال آغوشی بشم که تا یه ربع پیش پناهم شده بودو ببخ
شمش به دختری که میدونه چقدر محتاج این آغوشم و باز خودشو میزنه به اون راه …
تا میتونستم اونشب سعی کردم ما بقی شبمو خراب نکنم و با مهسیما و حنا خوش باشم
…
برای سه شب همون روز پرواز داشتم … میخواستم بعد عروسی مستقیم برم فرودگاه …
عروسی توی باغ ارسلان اینا بودو تقریبا بدون بریزو بپاش زیادی معمولی برگزار شد …
ساعت طرفای یک بود … و کم کم میخواستن بساط و جمع و جور کننن …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۳]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۸
رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن …
یه دستمال مرطوب برداشتم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم …
هر چند مختصر بود ولی درست نبود با اون سروشکل برم فرودگاه …
موهامو بیخیال شدم … لباسامو با مانتو شلوارم عوض کردم و شالمم سرم کردم …
موقع اومدن چیز زیادی با خودم نیاورده بودم جز یه ساک دسی کوچیک …. نگاهی دیگه تو آینه به خودم کردم …
خوب بودم … از اونجا زدم بیرون …
-پناه …
چرخیدم سمت سامانی که صداش از سمت چپم میومد و نگام به دختر بچه شیرینی افتا د که تو بغلش بودو دختر دیگه که دستشو گرفته بود …
اومد جلوتر …
-آماده شدی ؟… قراره بری خونه ارسلان اینا ؟
موهامو که از شال زده بود بیرون و دادم تو …
-نه دارم میرم فرودگاه … دوساعت دیگه پر واز دارم …
اخماش رفت توهم …
-چی … پرواز ؟… به این زودی میخوای برگردی …
سری به نشونه تائید تکون دادم …
-اهوم … کلی کار عقب افتاده دارم … باید زودتر بر میگشتم .. از طرفی اینورم کاری ندا رم که …
حرفی نزد ولی اخماش بیشتر رفت توهم …
دست نرم دختر کوچولوی توی بغلشو ناز کردم …
-این کوچولو دیگه کیه …تا اونجایی که میدونستم خواهرت فقط یه دختر داشت …
دختری که دستشو گرفته بود یهو عین فشنگ از کنارمون عبور کرد … با تعجب مسیر رفتن دخترو دنبال میکردم که پفی کرد
-بله و اونم همین خانومی بود که الان رفت …
سوالی به بچه توی بغلش نگاه کردم …
لبخندی با محبت به روی بچه زد …
-دختر کوچولوم… نوا …
ابروهام از فرط تعجب رفت بالا ..
-دختر کوچولوت ؟
لبخند کم رنگی زد …
-مامان و بابا حضانتشو قبول کردن چون حضانتشو به من نمیدادن … ولی میخوام با خود م ببرمش … میخوام بزرگش کنم ..
تک خنده ای کردم
-شوخی با مزه ای بود …
جدی تر از همیشه خیره شد بهم …
-شوخی؟.. چه شوخی …
-چرند نگو تو میخوای یه دختر بچه حدودا دوساله رو بزرگ کنی؟ … اونم تنها ؟… تو کانادا ؟
-اشکالش چیه …
با حیرت خندیدم
-سامان جدا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی …. فک کردی بزرگ کردن بچه به این آسو نیاس … در ثانی مامان و بابات همیشه باید بابهزیستی در ارتباط باشن تو که نمیتونی او
نو از کشور خارج کنی …
– ببین نوا قضیش فرق میکنه … پدرو مادرش قبل مردن اونو سپردن دست من …
ابروهامو در هم کشیدم
-سپردنش دست تو ؟
سری تکون داد و سرشو تو گردن دختر بچه فرو برد و اون غش غش خندید …
-قضیش مفصله ولی همینقد بدون که نوا پیش من خوشبخت میشه …
-تو نمیتونی این بچه رو بزرگ کنی …
مخصوصا که یه دختر بچـ…
-سلام ..
سریع برگشتم سمت صدا … قیافش اشنا تر از اونی بود که برای شناختنش نیازی به فکر
کردن داشته باشم …
لبخند مسخره و مصنوعی زد …
-حالت چطوره خیلی وقته ندیدمت …
سعی کردم کنتاکتی بینمون پیش نیاد … لبخند دوستانه ای زدم و دستمو سمتش دراز کر دم ..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۵۹
سلام …. خوشحالم دوباره میبینمت …
صدای عصبی سامان از میون دندوناش شنیدم ولی برنگشتم سمتش …
-بچتو بپا گذاشتی برای من ؟
قبل اینکه اون دهن باز کنه سریع گفتم ..
-من دیگه باید برم وگرنه به موقع به پر وازم نمیرسم …
خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمتون .. مو.. موفق باشین ….
گفتم و سریع از کنارشون گذشتم … میثم با دیدنم اومد سمتم ..
-داری میری ..
-اهوم …
مشتی به بازوم کوبید
-چقد تو کله شقی … میموندی چهار روز دیگه باهم بر میگشتیم خب …
نگاش کردم و با نمک خندیدم و با لحن بچه گونه ای گفتم
-عمو جون من کار دارم بار دارم زندگی دارم … عین تو که الاف نیستم …
خواست بزنتم که با خنده از زیر دستش در رفتم …
-میرم ماشینمو روشن کنم … بیا من میبرمت …
-نه نمیخوام..
-زر نزن باو …
گفت و بی توجه به من از ساختمون زد بیرون … فرصت و غنیمت شمردم و رفتم سمت
مهسیما و خانوادشون .. از تک تکشون خدافظی کردم …ارسلان و خانوادشم حسابی مراسم ماچو روبوسی راه انداختن و به اصرار نذاشتم بیان بدرقم …
با حالی که دلتنگی توش بیداد میکرد سوار ماشین میثم شدم و راهی فرودگاه ….
چقدر ممنونش بودم که با وجو این همه خستگی به روی خودش نیاورد و منو رسوند …
به اصرار مجبورش کردم برگرده و منتظر پرواز من نباشه …
خودمم خسته بودم چشمامو بستمو سعی کردم فکرم و خالی از هر خیالی بکنم و وقتی
به خودم اومدم که توی فرودگاه پاریس بودم و داشتم کمربندمو باز میکردم …
گوشیمو روشن کردم و بلافاصله صدای زنگش در اومد … با دیدن عکس سابین با اون خنده گل و گشاد خندیدم ….
-الو .. .
-سلام مادام … خوش اومدی …
با تعجب ابرو کردم ..
-چی ؟تو از کجا فهمیدی رسیدم …
بلند خندید …
-خب نابغه وقتی تلفنتو روشن کردی یعنی رسیدی دیگه …
لبخند کمرنگی زدم وساکمو برداشتم …
-بله شما درست میگی ..
-کجایی الان ؟
-الان دارم میام سمت خروجی ….
-اَ.. چه عالی … وای پناه چقدر توی لباس ایرانی خوشگلتری … رنگ بنفش خیلی بهت میادا
-آره خودمم میدونم…
یدفعه خشکم زدو نگاهی بین اونایی که برای استقبال اومده بودن کردم …
با دیدن سابینی که با لبخند گل و گشادش برام دست تکون میدادو سایمونی که روی یه
تیکه کارتن نوشته بود
“کله پوک خوش اومدی ”
خشکم زد …
جدا اینا دیوانه بودن …. رسیدم بهشون …
سایمون –ایول خوشم اومد خیلی خوش قولی …
چپکی نگاهی به موهای مسخرش که از کنارا تراشیده بودو اون شلوار شیش جیب با تی
شرت سرخ آبی گل و گشاد انداختم …
بیشتر شبیه رپرا شده بود …
سابین-پرواز چطور بود ؟
-اونقدر خستم که هیچی ازش نفهمیدم …
سایمون اخمی کردو با همون کارتنی که دستش بود کوبید تو سرم که شالم از سرم افتاد
-نگو که خستگیتو برای ما از ایران آوردی …
با زدن این حرف یه آن یادم افتاد که من هیچ سوغاتی براشون نیاوردم و از خجالت آب
شدم و لب گزیدم …
-هی سابین من جای پارک پیدا نکردم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۱٫۱۷ ۲۱:۰۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۶۰
با دیدن رز با چشمایی گرد شده گفتم
-رز … توام اومدی …
سفت بغلم کرد …
-سلام گوگولی … مگه میشد من نیام و بزارم تنهایی برین به بهشت …
-بهشت؟
سابین-سایمون هوس یه مسافرت چند روزه رو کرده بود
چشمامو باریک کردم خب ؟!
سایمون ساکمو از دستم کشید
و توام قراره همراهیمون کنی …
وای نه … من خیلی خستم …
لبخند دندون نمایی بهم زد …
-اصلا مهم نیست عزیزم … گفتم که خستگیتو برای ما آوردی …
-رز پناه نگو که همه ی تعطیلات و میخوای عین مرتاضای هندی تو خونه بشینی … باید
بیای ..
به سابین نگاه کردم تا بلکه اون بتونه نجاتم بده ولی شونه ای بالا انداخت …
-تنها کاری که میتونم برات بکنم اینکه بهت اجازه بدم کل مسیرو بگیری و بخوابی ….
مهلت اعتراض ندادن و دستمو کشیدن دنبال خودشون …. من غر میزدم و اونا بی توجه
به غر غرای من راه افتادن سمت بیرون فرودگاه …
با دیدن اتوموبیلی که سایمون درشو باز کردو کیف دستیمو انداخت توش از تعجب چشمام گرد شد ..
این ماشین کیه ؟
رز با هیجانی که از یه زن چهل و خورده ای ساله بعید بود دستاشو کوبید بهم …
-ماشین پدرمه …. همیشه با این میرفتیم مسافرت وقتی من بچه بودم … واقعا ماشین فو ق العادیه …
-وقتی بچه بودی؟؟؟!مطمئنی میتونیم روش حساب کنیم که مارو سالم برسونه تا مقصد ..
.
سابین با دست زد رو کاپوت ماشین …
-میتونی عین چشمات به این ماشین ایمان داشته باشی …
قیافه خستم آویزون شد ..
-وای من حتی لباس مناسبیم همراه خودم ندارم …
سایمون هلم داد توی ماشین …
-میتونیم از اونجا هر چقد خواستی لباس بخری ..
همگی سوار شدیم … انگشت اشارمو به حالت تهدید گرفتم سمتشون …
-هی دارم هشدار میدم …حالا که دارین منو به زور میبرین جیکتونم نباید در بیاد و من
بگیرم بخوابم … فهمیدین .. .
سابین و رز فقط سر تکون دادن و سایمون در حالیکه هندسفریشو تو گوشش فرو میکرد
گفت
-سعیمو میکنم …
چشمامو بستمو لم دادم روی صندلی … واقعا صندلی راحتی داشت … حداقل بهتر از صن
دلیای هواپیما بود …
سریعتر از اونیکه فکرشو میکردم خوابم برد …
با صدای تند آهنگ انگلیسی که یدفعه تو گوشم پیچید از خواب پریدم و وحشت زده ن
گاهی به سایمون کردم که غش غش داشت میخندید …
هندسفریشو پرت کردم توی بغلش …
-هی بچه زیادی داری پا رو دمم میزاری …
دستاشو قلاب کرد رو سینش ..
-معذرت میخوام میمون … دمت هی میره توی لابه لای دست و پاهام …
-مودب باش سایمون ..
چشمم به رز افتاد که از آینه جلو داشتایمون-نه بابا ماشین خراب شد سایمون رفت و
تعمیر کار آورده دارن تعمیرش میکنن ….
پفی کردم
-حدس میزدم این لگن درست نمیتونه راه بره .. .
رز اخم ریزی کردو با دلخوری گفت
-هی پناه بی انصاف نباش … این ماشین فوق العادس منتها چون سه چهار بار تصادف
کرده طبیعی کمی اذیت کنه
-دوسه بارم تصادف کرده
سایمون سرش تو گوشیش بود
-اهوم .. بار آخرم داشتیم میرفتیم روستای خانوادگیمون که پدر بزرگ خواب آلود بودو
تو یه مزرعه منحرف شد و با یه تپه از فضولات گاوا تصادف کردیم …
ادای عق زدن و در آورد
@nazkhatoonstory