رمان آنلاین بی پروانه شو قسمت ۱۸۱تا آخر
رمان:بی پروانه شو
نویسنده:پریناز بشیری
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۱
نه دیگه مرسی کارم زیاده شمام پدرو دختری برین صفا کنین ..
روبه روم تکیه زد به مبل ..
-هنوز تصمیمتو نگرفتی ؟… برا چی انقد دست دست میکنی …. یه سویت جمع و جور
یه نفره با قیمت مناسب توی همچین خیابونی حالا حالاها گیر هر خوش شانسی نمیاد
پناه
-ریس پول کم دارم میفهمی ؟!!
لیوانشو گذاشت روی میز
-ِد لج میکنی دیگه با من دختر …. من میدم بعدا بده …
سری بالا انداختم براش
-نچ … شرمنده …
کلافه گفت
-اهه دختره سرتق … اصلا یه فکری پولشو میدم هر ماه به ماه یه درصدی از حقوقت کم
میکنم تسویه شه … حالا چی میگی ؟
نگاش کردم …. باز این میشد یه چیزی که میتونستی روش حساب باز کنی …
خیلی وقت بود که سویت روبه روی خونشو نمیذاشت فروش بره و اصرار داشت که من اونجا رو بخرم …
کیفمو انداختم روی دوشم و سویچشو گذاشتم روی میز
-باشه ریس روش فکر میکنم ….
اخم ریزی کرد
-فکر نکن …همین امروز که رسیدی بلافاصله لوازمتو جمع و جور کن …
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
-هی ریس حواست باشه تو فقط تو شرکت ریسی …
خندید قهوه مو کامل سر کشیدم و تشکری ازش کردم …
-میخوای برسونمت ؟
چپکی نگاش کردم
-تعارف شاه عبدالعظیمی به این میگنا … نه مرسی …
خدافظی کردم و از خونش زدم بیرون …
توی تمام این مدت که اومده بودم فرانسه دوستای زیادی پیدا کرده بودم که شاید توی چندین سال زندگیم تو ایران نتونسته بودم پیدا کنم … دوستایی که همه جوره حمایتم می
کردن و پشتم وایمیستادن …
کلید انداختم و درو باز کردم و همزمان گوشیم تو دستم لرزید …
نگام رو ی اسم خوش شانسی خیره موند …
لبخندی زدم …
اسم سبحان خیلی وقت بود که توی گوشیم خوش شانسی سیو شده بود …
-بله ؟
-رسیدی
-بله
-باشه پس یادت نره لوازمتو جمع کنی ها
-چشم …
چه تلگرافیم حرف میزنه برا من خدافظ
-بای
حس خوبیه گاهی یه نفر باشه که رسیدن و نرسیدنتو چک کنه …. بهت گیر بده …
وقتی تو اوج بی کسی باشی قدر این چیزارو خوب میفهمی …
به حرفش گوش دادمو لوازممو جمع و جور کردم … هر چند لوازم زیادی نداشتم ولی با
زم به نسبت … تمام مدت میثم و سابین و حسنا و بقیه هم کمکم کردن …
مستقر شدنم تو خونه جدید زمان زیادی نبرد … با کمک بچه ها زودتر از اونیکه فکرشو
بکنم تموم شده بود …
تنها چیزی که الان مشکل اصلی من و دغدغه فکریم بود سبحانی بود که بد جوری پری
شون به نظر میرسید … نمیدونستم علتش چیه ولی تموم این دو سه روزه حس میکردم یه چیزی داره آز ارش میده
و حسابی عصبیش میکنه …
چند بارم ازش سوال کردم ولی جواب درست و حسابی بهم نداد ..
امروزم مثله چند روز اخیر بود …. کلافه بود و اینو از دستایی که تند تند تو موهاش میبر د و دکمه های آستینش که بازش کرده بود میشد فهمید …
یه عادت خوبی که داشت این بو د که همیشه خدا در اتاقشو سعی میکرد باز بزاره …
بلند شدم و براش یه چایی ریختم … همیشه چایی رو به بقیه چیزا برای آروم شدنش تر
جیح میده …
تقه ای به در زدم .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۱۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۲
نگاه خسته ای بهم کرد و با دیدن چایی تو دستم لبخند قشنگی زد
-چرا زحمت کشیدی … ممنونم واقعا ..
-خواهش میکنم …
کاغذا و دفتر دستکای روی میزو کمی هل دادم اونور …
-میخوای یکم استراحت کنی … خسته به نظر میرسی ..
چنگی به موهای نامرتبش زد
-نه … یعنی وقتی نیست … پناه میتونی یه لطفی در حقم بکنی …
منتظر نگاش کردم … سویچشو برام بالا گرفت
-سها …
لبخندی زدم و سویچو از دستش قاپیدم …
-باشه مشکلی نیست …
نگاهی از سر قدر دانی بهم انداخت
-یه دنیا ممنونتم …
چشمکی بهش زدم و با شیطنت گفتم
-عیب نداره ریس ایشالا تو فیش حقوقی آخر ماه جبران میکنی
خنده بی رمقی کرد …. نمیدونم چرا این سبحان خسته و دل نگرون باهام غریبه بود …
هنوز چند دیقه ای تا تعطیلی سها مونده بود … تکیه زده بودم به ماشین و سرم پایین بو د و تو فکر سبحان بودم …
از صدای خنده های کودکانه فهمیدم تعطیل شدن سرمو بالا آوردم و با چشم دنبال سها
گشتم …
با دیدنش که از در مهد اومد بیرون سریع دستی براش توی هوا تکون دادم …
خم شدم تا مثله همیشه بدو بیاد تو بغلم … هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که خشکم
زد …
شوکه بودم از دستای مردی که دور تنش حلقه شد و دوید …
به صدم ثانیه نکشید که به خودم اومدم و خیز برداشتم سمت مرد سیاه پوستی که در یه ماشین شاسی بلند مشکی و باز کردو میخواست سها رو بندازه توش …
از پشت کشیدمش …
مردمی که اونجا بودن انگار فهمیدن قضیه از چه قراره …
مرده منو محکم هل داد …. قبل افتادنم پیراهن سها رو گرفتم و کشیدم سمت خودم و
همزمان مرده هم تعادلشو از دست داد …
هجوم آوردن چند نفر به سمت ما انگار آژیر خطر و براشون روشن کرد مرده پرید تو ما شین و مرد دیگه ای که انگار راننده بود گاز داد …
نگام به مسیر رفتنشون بودو سهایی که سفت توی بغلم فشارش میدادم … صدای اطرافم
کمی گنگ بودن انگار … گیج بودم و حس میکردم مایعی غلیط داره از بین کتفم پایین
میره و داغیش حس بدی بهم میداد …
چشمام داشت تارو تار تر میشد و فقط اون لحظه هشیار شدم که مربی سها اونو از بغل
م بیرون کشید …
و چشمام بسته شد
نگاهم خیره به نقطه ای نا معلوم روی دیوار آبی رنگ اتاق بیمارستان بود و حالم داشت
از این سکوتی که تو اتاق بود بهم میخورد …
شاید بین همه اطرافیانم سبحان آخرین نفری بود که دلم میخواست چیزی از بیماریم بدو
نه و حالا فهمیده بود …
بهش حق میدادم …
حق میدادم اگه مثله هر کس دیگه ای ازم خودشو دور کنه …
از وقتی به هوش اومده بودم جز همون چند دیقه اول تا همین الان ندیدمش … نمیدونم اصلا چی شدو قضیه چی بوده ولی انگار دیگه مهمم نبود که چی شده …
مهم باوری بود که توی ذهن سبحان بودو مهم نقطه صفر مرزی بود که باز روش ایستاد ه بودم و باید دوباره از اول شروع میکردم …
پوزخندی به این همه پوست کلفتی خودم زدم ..
من اگه یه دانشمندی چیزی میشدم حتما آدم موفقی میشدم چون خوب میتونستم از
صفر شروع کنم …
دستی به سر باند پیچی شدم کشیدم و پاهامو از روی تخت گذاشتم روی زمین …
باز باید روی پاهای خودم می ایستادم بدون تکیه کردن به کسی …
به ایستگاه پرستاری رفتم … با دیدنم انگار روح دیده باشن با تعجب نگام میکردن
-هی دخترتو دیونه شدی …تازه به هوش اومدی نباید تکون بخوری …
بی توجه به حرفش گفتم
-من باید یه تماس بگیرم …
متاسل نگام کرد …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۳
ولی …
-لطفا ..
نفسشو با صدا داد بیرون و تلفن و گذاشت رو به روم با سابین تماس گرفتم و ازش خوا
ستم بیاد بیمارستان و کارای ترخیصمو انجام بده …
تا زمان اومدن سابین و آماده شدنم ذهنم به هزار و یک جا پر کشید …
به اینکه اینبار باید از کجا شروع کنم …
به اینکه چرا دنیا انقد حسود شده اونقدری که چشم دیدن خوشی های کوچیک زندگی
منم نداره ….
دلم میخواستم الان که سرم شکسته یه آلزایمر قوی میگرفتم و فراموش میکردم هر لحظه
و هر اتفاقی رو که تا همین امروز و الان برام افتاده …
و قتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه آدم فقط میتونه به جرعه های فراموشی دل خوش کنه .
..
از پنجره اتاقم توی بیمارستان مرکز پاریس خیره شدم به آسمون شهر رویا ها که مثله اکثر وقت ها بارونی بود ….
خیره شدم و فقط یه چیز تو سرم جولان میداد
پله ها را دو تا یکی میکنم
به شوق زودتر رسیدن به تو
هوس آسمان دارم
هوس پریدن
دستم را میگیری ” خدا ” ؟
ماشین و نگه داشت و منتظر نگام کرد .. باید تمومش میکردم .. باید بودن سابین و کنار
خودم تموم میکردم مثله بودن سامان و سبحان و هر کس دیگه ای که قرار بود بیاد ولی نمونه و بره ….
پوزخندی زدم چقد این حرف “سین ” برای من نحس ولحظه ای بود ….
سامان …
سابین …
سبحان …
سها …
همه آدمهای درو ورم که اومدن و منو وابسته وجودو محبتشون کردن و رفتن سین دارن
…
شاید زندگی منم مثله نوروزه …
هر بار باید از صفر برای ساختن یه بهار تازه شروع کنم
تا هفت سین زندگیم تکمیل شه خیلی مونده … نمیدونم چند تا سین دیگه قراره سر سفره زندگیم بشینن و هر کدوم برام سنبل یه چیز خاص و یه خاطره منحصر به فرد باشن …
هوای اطرافمو با دم عمیقی کشیدم توی ریه هام و خیره موندم به خیابون روبه رویم …
نگاه خیره سابین روی نیم رخم سنگینی میکرد …
بی اینکه نگاش کنم لب باز کردم …
-من ایدز دارم …
گیجی نگاشو تشخیص دادم ولی باز سر نچرخوندمش سمتش …
-چی ؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم حرفمو …
-داره سه سال میشه تقریبا که مبتلا شدم … قبل اومدنم به پاریس … قبل آشنایی با تو …
متاسفم … متاسفم بابت چیزی که باید میگفتم و نگفتم …
متاسفم با پنهون کاریم مجبورت کردم که به من به چشم یه آدم عادی نگاه کنی و کنارم
باشی …
الان دیگه آزادی ….
چرخیدم سمتش و لبخند خسته ای زدم …
-خسته شدم از اینکه پنهونش کنم … دیگه نمیخوام آدمای اطرافمو با پنهون کاری نگه دارم … من همینم پناهم و بیماریم …
کمتر کسی من و با بیماریم قبول میکنه و من کنار اومدم با این قضیه …
میخوام بدونی برام حکم یه برادر و داشتی … برادری که هیچوقت نداشتمش … خوشحالم تو زندگیم وارد شدی و شناختمت ..
الان توام میتونی مثله بقیه بری …. بری دنبال زندگیت…
با هر کلمه که از دهن من خارج میشد نگاهش گیج تر و اخماش غلیظ تر میشد ..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۰]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۴
چی داری میگی … این چرندیات چیه که داری سر هم میکنی ..-HIVچرندیات نیست … واقعیت محضه این سه کلمه یعنی ته ته دنیا …. یعنی ته ته
تنهایی …
بغضمو به زور قورت دادم و درو باز کردم …بی اینکه نگاش کنم پیاده شدم
-یعنی … توام برو به سلامت …
درو بستم و بی توجه به صدا کردنای سابین پا گذاشتم توی آپارتمان و درو پشت سرم ب
ستم …
سرمو تکیه دادم به درو خودمو سفت نگه داشتم تا سر نخورم….
حس میکنم شدم عین اونیکه روی دست خدا باد کرده و نمیدونه چیکارش کنه …
با قدمایی سلانه سلانه به واحد خودم رفتم و حتی نیم نگاهی به در خونه سبحان ننداختم ..
باید فکر میکردم … به اینکه اینبار از کی و کجا باید دوباره شروع کنم …
خودمو پرت کردم روی تخت … سد اشکمو شکستم …
گوشیم توی دستم و نگام خیره به صفحه اینستا گرامی که عکساشون یکی یکی پشت سر
هم ردیف میشد جلو چشمام …
حالم از این دنیا داشت بهم میخورد .. میخواستم بالا بیارم این زندگی و علاقمو … احساسمو ..
دوست داشتن سامانی که شاد بود حتی بی من …
حالم داشت حتی از اونم بهم میخورد …
چشمم به خنده واقعیش بود کنار دوستای تازش
دل من…
منم و اتاقم … تنهایی دلهره حرف نداره … حرف نداره
شدم یه دیونه که واسه زندگی اصن هدف نداره …
ولی اون الان دستاش درگیر یکی دیگه شده
ومیگن که حالش خوبه… زندگیش رو رواله
میدونم خوبه حالش …. خوبـــ حالش
در خونه پشت سر هم کوبیده میشد …. نمیتونستم بلند شم …
حس میکردم پاهام لمس شده …
انگار اون سه تا خواب آور کار خودشو کرده بود ….
اصلا نمیتونستم بلند شدم …
دستام و ستون تنم کردم که بلند بشم ولی یه میلیمترم جا به جا نشدم …
صدای دادو بیداد سابین و سبحان و از پشت در میشنیدم اما نمیتونستم جواب بدم …
نگام و چرخوندم روی ساعت روبه روم … چشمام دو دو میزد …
تار میدیدم …
منگ و گیج بودم و خواب آلود … تو یه آن فقط تصمیم گرفتم بخوابم .. بی توجه به صداهای مشت و لگدی که میخورد به در … بی توجه به زنگای پی در پی گوشیم …
فقط چشمامو بستم و خواستم که بخوابم …
سوزش شدیدی که یهو از گونه راستم تو کل تنم پیچید باعث شد از خواب بپرم …
تمام تنم انگار دچار یه اسپاسم عضلانی شدید شده بود …
سبحانی که نفس نفس میزدو سابینی که تند تکونم میدادو میتونستم تشخیص بدم …
چشمامو بازو بسته کردم بلکه بتونم ذهنمو یه جا متمرکز کنم…
پاشیده شدن آب یخ به صورتم دیگه کامل منو به خودم آورد و نفسمو برید …
دهنمو کامل باز کردم و هوا رو تو ریه هام بلعیدم … نگام به سبحان لیوان به دست بود
…
چرا اینطوری میکنن…
سابین عصبی داد ز د
-ابله چرا درو باز نمیکنی … چرا هرچی تماس میگیریم جواب نمیدی …
گیج نگاش میکردم و آب از سرو صورتم میچکید روی تیشرت نازکم و روی قفسه سینم …
.
لرز کردم یه آن از سرماش …
سبحان تند دستاشو برد سمت خشاب قرصای دیازپام روی میز … با نگاه آتیشی زل زد بهم …
-چیکار کردی احمق … ها میگم چه غلطی کردی …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۵
از شدت گیجی نمیدونستم باید چی جواب بدم …
تند دستمو از بین دستای سابین بیرون کشیدو محکم دنبال خودش کشید توی دستشویی
…
ولم کردو از دستشویی زد بیرون … مات حرکاتشون بودم … واقعا هنوز نمیدونستم چی
شده …
پاهام شل شدو ولو شدم روی زمین و دستم و گرفتم به رو شویی …
جون توی تنم نبود انگار …
لیوانی رو که به زور گرفت جلو دهنم و نگاه کردم … فرصت تجزیه و تحلیل بهم نداد و
لیوان و بالا آورد … دهنمو باز کردم بالاجبار …
دوغی که به جای دهنم از گوشه لبام میریخت رو لباسم و رفتار سبحان وقعا داشت دیو نم میکرد …
محکم منو با خودش بالا کشید ….
به خودم اومدم و چرخیدم سمتش …
هی داری چیکـ…
باز شدن دهنم همانا و فرو رفتن انگشت سبحان تو دهنم و هجوم هجم سنگینی از معدم به گلوم همانا …
هر چی خورده و نخورده بودم و عق زدم ….
اصلا گوشام صدای دادو بیدادشونو cیشنید … فقط عق میزدم و سبحان کمرمو ماساژ میداد تا بیشتر بالا بیارم …
چند دیقه ای طول کشید تا به خودم بیام … همینکه خودمو جمع و جور کردم عصبی چرخیدم سمتشو صدامو انداختم رو سرم ..
ولم کن ببینم بیشعور روانی …. این چه کاری بود کردی همه دل و رودم و بالا آوردم …
از رو نرفت وصد درجه بد تر من سرم داد کشید
-تا جونت در آد فکر خودکشی وو این حرفا به سرت نزنه… دختره ابله دیوانه
هلش دادم
-برو بابا چی و چی و خودکشی …. چرا شعرو ور میگی برا خودت
-شعرو ور میگم دیگه هان … (خشاب خالی قرصارو گرفت جلو چشمام … )این چیه هان
؟؟؟ بهت میگم این چیه ؟؟؟؟ …
فکر کردی حالا یه مریضی لاعلاج گرفتی باید خودتو خلاص کنی … یعنی انقد ضعیف و
بی جنمی …
با دهن باز نگاش کردم … این مرد دیوانه بود ….
با بهت گفتم
-چی میگی تو ؟…. دیونه شدی …
سابین اومد جلو
-ما دیونه شدیم یاتو
به هر دو نگاه کردم
-معلومه شما… من میخواستم خودمو بکشم سه سال پیش میکشتم دیگه احمقا … اونم
قرصاش تموم شده خشابش خالیه چه ربطی به خود کشی داره …
سبحان انگار کمی آتیشش خوابیده بو ولی با پوزخند خودشو از تک و تا ننداخت و گفت
هه … اون خری که تو چشمای من میبینی من نیستم عزیزم …
با حرص گفتم ….
-ولی اونیکه تو تو چشمای من میبینی دقیقا خودتی عزیزم ..
سابین با صدای آرومی گفت
-یعنی خود کشی نکردی ؟
چشم غره ای غلیظ به سبحان رفتم
-خیر البته با این انگشتی که این آقا فرو کرد تو حلقم نیازی به خودکشی ندارم….
با کمی دقت میشد رنگ پشیمونی و تو نگاه هردوشون دید …
سبحان و هل دادم بیرون از دستشویی
-چرا هل میدی …
-با اجازتون میخوام برم دستشویی …
-آهان …
با سری افتاده رفت بیرون …
واقعا متعجب بودم از رفتارشون … روشویی و سرو وضع خودمومرتب کردم و از دستشو یی اومدم بیرون …
روی کاناپه نشسته بودن …
با همون تیشرت خیس نشستم رو به روشون …
سابین با شرمندگی نگام کرد
-متاسفم … با اون چرت و پرتایی که گفتی نگرانت شدم … گفتم ممکنه کار دست خود
بدی …
سرد نگاهش کردم
-چرت و پرتی در کار نیست … همش واقعیت محض بود ..
سبحان اینبار پرید میون حرفمون
-که چی مثلا … گیریم چرت و پرت نیست و واقعیت … این چیزی و تو زندگیت تغیر میده بعد سه سال ؟
-زندگیمو نه ولی روابطمو آره …
سری از روی تاسف تکون داد
-درکت نمیکنم
رک گفتم
-چون جای من نیستی ..
جا خورد از حرفم …
خیره تو صورتش گفتم
-خود تو وقتی فهمیدی چه عکس العملی نشون دادی …
خواست دهن باز کنه دستمو به نشانه سکوت بالا آوردم
-نگو خودم میدونم …
-اولش جا میخوری … شوکه میشی … یهو ناخداگاه از شنیدن اسمش میترسی … بعد کم
کم این حس ترسه عمیق تر میشه …
شاید این وسط مسطا یه حسیم باشه به اسم ترحم … دلسوزی …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۰۵]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۶
خب آدمی … انسانیت تو وجودتو نمیتونی منکر بشی …
ولی هر چی بیشتر و بیشتر میگذره این ترسه بیشتر میشه …
اونقدری که جایی واسه دلسوزی نمیذاره …
-دری وری بهم نباف …
لبخند تلخی به روش زدم … حتی تلخ تر از بزاق دهنم ….
سابین – هی پناه یکم سعی کن توی زندگیت منطقی باشی … چه با اون بیماری چه بی او ن بیماری هیچی قرار نیست بین ماها تغیر کنه …
حرفی نزدم …. سبحان کلافه تو موهاش دست کشید
-میخوام اینو بفهمی که ما تنهات نمیذاریم ..
-تنهام نمیذارید … هه … واسه همین بعد بهوش اومدن تو بیمارستان یه لنگه پا کنارم وا
یستاده بودی و جم نمیخوردی لابد آره ؟
با حرص نگام کرد
-هی احمق کوچولو … من رفته بودم تا از واریسون شکایت کنم
سوالی نگاش کرم تا خودش جواب بده …
دستی به پشت گردنش کشید …
-چند روز پیش که جلسه داشتیم بهم پیشنهادداد توی محموله هامون یه سری از جنسا شو جاسازی کنم ولی قبول نکردم و ظاهرا میخواست از سها برای رسیدن به هدفش استفاده کنه …
با ترس گفتم
-شکایت کردی … دیونه فک میکنی اون به این راحتی گیر می افته که..
شونه بالا انداخت و دستشو به نشونه سکوت گرفت جلو روم ….
-میدونم گیر نمی افتاد .. خود منم بگی نگی میترسیدم بخواد بلایی سرمون بیاره ولی انگا ر خدا حواسش بوده پلیس قبل خبر دادن من میفهمه و دستگیرش میکنه ….
دیگه راه فراری نداره …
کمی خیالم راحت شد … از بعد پایدار به این ور از در افتادن با کله گنده ها میترسم …
دیگه یاد گرفتم سرم تو زندگی خودم باشه …
سابین بلند شدو نگاه منم همراهش بالا اومد …
-خب انگار وضعیتت رو به راه تر از اونیکه فک میکردم … هیچ علائمی هم ازخودکشی
نداری …پدرم امروز میاد .. من باید برم …
خنده ای بی رمق به روش زدم
-به همشون سلام منو برسون …
چشمکی زدو رفت سمت در … قبل باز کردنش کامل چر خید سمت من …
-هی پناه …
منتظر نگاهش کردم …
لبخندی گرم به روم زد
-همیشه همه چی اونجوری که ما فک میکنیم دوست داریم پیش نمیره ولی یادمه یبار
رز بهم گفت توی اسلام معجزه کم نبوده …. فراموش نکن توام خدایی داریی…
گفت و از در زد بیرون …
گفت و رفت و نفهمید زدن این حرف خیلی سادس .. خیلی …
با سیلی آروم ولی جدی که تو صورتم خورد با بهت نگاش کردم
-چرا میزنی …
اخماش غلیط نر از همیشه بود …
-لازم بود بزنم که یاد بگیری هیچوقت انگ نارفیقی و بی معرفتی و رو پیشونیه من نچسبونیه …
با اخم گفتم
-سبحان
-هان ..
-خیلی بیشعوری …
گوشم و کشید
-آیی …
از میون دندونای کلید شدش گفت
-یاد بگیر با بزرگترت درست صحبت کنی کوچولو …
با اخم نگاش کردم و ولم کرد
-چیه طلبکاری ؟!
-خیر ریس … منتها نیست با نازو نوازش از خواب بیدارم کردین یکم بدنم کوفتس … اگه
رحمتتونو کم کنید بزارید یه دوش بگیرم ممنون میشم …
حس کردم رد کمرنگی از لبخند روی لباش نقش بست … خم شدو تک کتشو از روی کانا په برداشت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۰۷]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۷
باشه …بعد اینکه دوش گرفتی بیا اونور سها بهونتو میگیره بیمارستانم نمیتونستم بیارمش
حسابی بد قلقی میکنه …
-حالش خوبه … طوریش که نشده ؟از بغل مرده کشیدمش افتادیم رو زمین …
-نه فقط کمی ترسیده و بد خواب شده … تورو ببینه یکم رو به راه میشه زود بیا …
سری تکون دادم و اون رفت
یه دوش سر پایی گرفتم و سریع لباس عوض کردم …. نمیتونستم منکر نگرانیم برای سها بشم …
یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار راحتی پام کردم و سر سری موهامو خشک کردم و از خونه زدم بیرون …
زنگ درو زدم و منتظر شدم تا درو باز کنه …
باز شدن در همانا و پرت شدن سها تو بغلم همانا …
سفت بغلش کردم … چقدر این بچه برام دوست داشتنی بود …
-کلی نگرانت شدم … سرت خورد زمین… مربیمون نذاشت باهات بیام …
بوسه ای روی موهای باقته شدش زدم …
-خوبم خوشگلم … من قوربون دل نگرونیات …
با دستای تپلش موهامو اینور اونور کرد تا جای زخم و پیدا کنه …
اومدم تو خونه و درو با پام بستم … موهامو با احتیاط شسته بودم و باندارو کنده بودم
ولی هنوز جای پانسمان روی گردنم و وسطای کلم باقی مونده بود …
چشمم به سبحانی افتاد که پشت میز نشسته بودو سرش توی لب تاپش بود … برام سری
تکون داد وچایشو سر کشید .
سها رو به سبحان چرخید
-وای بابا بیاببین مغزش شکسته
سبحان خنده محوی کردو بی اینکه سرشو بالا باره جدی گفت
-دیدم بابا جون از بغل پناه جون بیا پایین مغز نداشتش یهو درد میگیره ها …
سها با دستش زد ر وی صورتش
-وای خاک به سرم … تو مغز نداری …
چشم غره غلیظی به سبحانی که ریز داشت میخندید رفتم
-نه عزیز دلم دارم … اونم مغز نیست … سرم شکسته …
-خب مغزم تو سره دیگه …
حوصله جرو بحث با این نیم وجبی و نداشتم گذاشتمش روی زمین خواستم بشینم که
سبحان سریع نگام کرد
-واسه چی میشینی
با تعجب گفتم
-نشینم ؟!
-نه بشین منتها اول یه چیزی واسه شام سرهم کن بعد
-بلــه؟!… امر دیگه
-لوس نشو جدی میگم هم من هم سها گشنمونه اصلانم حوصله غذای بیرون و نداریم ..
.
طلبکارانه دستامو زدم به کمرم
دقت کنی من الان مصدومما …
ساعت چرمیشو آورد بالا و نگاهش کرد
-دقیق نزدیک شیش ساعت و نیمه خوابیدی این همه استراحت مرده رم زنده میکرد …
خسته تر از اونی بودم که سبحان بشه پایه ثابت کل کلام … رفتم تو آشپز خونه … بهترین کار پختن یه چیز ساده بود …
در یخچال و باز کردم .. .
تقریبا میشد گفت همه چی هست ..
شانسی دست بردم سمت فلفل دلمه های رنگ ووارنگی که سها شیفتشون بود …
کدو و سیب زمینی و پیاز و قارچ ولوبیا سبز و گوجه فرنگی و چرخ کرده و هویج رنده
شده رو ریختم یه جا و گذاشتم حسابی تفت داده بشن … رب زدم و نگاهی به شاهکارم
کردم …”توصیه میکنم حتما امتحان کنید یه غذای دانشجویی فوق خوشمزس”
-میگم این چه خوشگله
نگام چرخید سمت سهایی که چهار پایه کوچیکشو گذاشته بود زیر پاشو درست کنار من
ایستاده بودو خیره بود به ماهیتابه که رنگا رنگ بود …
خندم گرفت چیز بدی از آب در نیومده بود انگار …
ریختمش توی یه ظرف بلوری و به کمک سها با پیازچه و فلفل دلمه ای و ترپچه تزئینش
کردیم ..
انقد سر گرم بودیم که توی تموم اون دقایق حتی یبارم ذهنم به خودش اجازه جولان در
مورد چیزی جز شام امشب و به خودش نداد ..
سبحان با دیدن میز شام ابرویی بالا انداخت و با تعجب به غذای آمادم نگاه کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۱۲]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۸
چیه این دقیقا ؟
میزو برای سها کنار کشیدم و نشوندمش کنار خودم
-شامه دیگه
-شام ؟… میدونم منتها …
حرفشو خورد و میزو کنار کشیدو نشست پشت میز ….
بشقابشو پر کردو قبل شروع نگاهی با تردید به من انداخت که بی خیال لقمه کوچولوی
برای سها گرفتم ..
-مطمئنی این چیزدرست حسابیه … نمیریم …
به جای من سها با دهن پر جوابشو داد …
-وای چقد خوشمزس ..
سبحان با شیطنت بسم اللهی گفت و اولین لقمه رو گذاشت دهنش . ..
اونقدر مابین غذا شوخی کردیم که اصلا نفهمیدم چطوری غذامو تموم کردم …
ظرفارو سه تایی کنار هم شستیم و من به خودم لعنت فرستادم که چرا بعد شام حموم
نرفتم …. سر تا پامون کفی شده بود از دست سهایی که مدام دستشو فرو میکرد تو سینک پر از کف و میپاشید روی ما و سبحانی که با دستای کفی حباب درست میکردو ول میکرد رو هوا که همش تو سرو کله من بد بخت میترکید ..
شاید یکی از بی دغدغه ترین و شاد ترین لحظه های زندگیم همون چند ساعت کوتاه و
ساده کنار این پدرو دختر بود …
به خواهش سبحان من و سها تو اتاق اون خوابیدیم و اون تو اتاق مهمون …
سها به خاطر ترسش کابوس میدید و مدام از خواب میپرید هر بار بیدار میشد با دیدن
کنار خودش دوباره میخوابید …
انگار هنوز حس میکرد من تو هر شرایطی نجاتش میدم و منو به چشم یه ناجی میدید
برای خودش …
حس خوبیه خودت هیچ تکیه گاهی نداشته باشی ولی برای یه آدم تکیه گاه باشی…
این روزا بیشتر وقتم و با سبحان و سها میگذروندم …
سابینم هست منتها کما بیش وقتش پره …درس و دانشگاهم شده براش قوز بالا قوز ….
سبحان یه دیقه هم سعی میکنه تنهام نزاره هی مشغولم کنه … شاید فک میکنه ممکنه افسردگی حادی چیزی بگیرم ولی نمیدونه من پوست کلفت تر از این حرفام …
داشتم داستانمو تایپ میکردم که اومد تو … از صبح رفته بود بیرون و هر چیم پرسیدم
کجا جواب درستی بهم نداد …
-سلام
-سلام چطوری ؟
-خوبم .. کجا بودی …
-آماده شو باید بریم جایی
اخمامو کمی کشیدم توهم
-کجا ؟
-تو سریع تر آماده شو …
با عجله مجبورم کرد سریع همه چی و جمع و جور کنم و دنبالش راه بی افتم … نگاهی
به خیابونای نا آشنا و ساعت ماشین انداختم ..نمیخوای بگی کجا داری منو میبری حضرت والا … سها رم باید بری بیاری ها …
نیم نگاهی به ساعت انداخت …
-تو نگران سها نباش …
کلافه گفتم
-اهه … نگران خودم که میتونم باشم … بگو ببینم آخه کجا داری منو میبری …
عینک آفتابیشو در آورد و حواسشو داد پی من … بعد یه نفس عمیق بالاخره لب وا کرد
به حرف زدن …
-ببین این چند روزه من خیلی تحقیق کردم … بیشتر مراکز درمانی HIVرم شناسایی کرد م … دیگه اینجوریام نیست که هیچ راه درمانی براش نباشه …
توی این مرکز درمان چند نفرو تحت آزمایش قرار دادن ….
دقیق نمیدونم چه پروسه ای و طی میکنن ولی انگار یه سری پیوند سلولهای خونی چیزی
انجام میدن ….
تاحالام توی جهان روی دومرد این روش درمان جواب داده …
اخمامو کشیدم تو هم
-چی میگی اگه اینطوری بود این خبر عین بمب تو همه جا میپیچید …
چپ چپ نگام کرد …
-نیست توام خیلی اخبار و دنبال میکنی حتما میشنیدی …
خوب تحقیق کردم … تقریبا از صحت مطالب اطمینان پیدا کردم ولی خب از هر یه میلیون فک کن رو یکیش جواب میده این روش …
پوزخند صدا داری زدم
-و توام لابد فک میکنی من اون یه نفر میتونم باشم …
برگشت وجدی نگام کرد
-مشکلی وجود داره که نباید همچین فکری بکنم ؟
صاف نشستم و نگامو دوختم به خطای منقطع خیابون …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۱۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۸۹
برگرد …
بی توجه به حرفم راهشو ادامه داد … نگاش کردم
-سبحان برگرد …
تند نگام کرد
-هی دختر جون … بهتره یبار عاقلانه فک کنی توی زندگیت …. به جای اینکه به هر طنا
بی چنگ بزنی برای نجات خودت ناامید شدی و میخوای اونقدر بشینی تا موقع مرگت
برسه …حالیته تو هنوز خیلی راه داری … تو باید زندگی بکنی اونجوری که حقته … مثله
همه
ناخداگاه صدامو بردم بالا …
-چه زندگی … داری از چیزی حرف میزنی که ناف منو با بد بختی توش گره زدن ؟!… از
وقتی به دنیا اومدم یه روز خوش تو همین زندگی که میگی ندیدم …
یک بارم نفهمیدم این خوشبختی و انگیزه ای که ازش برای زندگی دم میزنه چه ریختی هست اصلا …
میدونی گاهی به وجود خدا و عدالتشم شک میکنم …
پدرم .. مادرم … عشقم … همه رو ازم گرفت … میدونی تو هفده هیجده سالگی زن یه
پیر مرد شیاد عو ضی شدن یعنی چی … میدونی وقتی میدونی دارن میکشوننت به قعر
چاه تباهی با یه سرنگ و تو کاری از دستتت جز تقلا کردن بر نمیاد یعنی چی …
حالیته گذشتن از عشقت واسه خاطر مریضی که خط بطلان میکشه رو همه آرزو ها و آ یندت یعنی چی …
این زندگی دقیقا من و کجای خودش جا داده ها ؟؟؟…. چرا توی دم و دستگاه خدا فقط
من شدم زیادی ؟…
این خدا و عدالتی که ازش دم زده کو کجاست پس … چرا هر بار دنبالش میگردم بیشتر
گمش میکنم …
ناخداگاه اشکام روون شدو پیشونیمو گذاشتم روی داشبورد …
-میدونی خدا دوست داره با من قایم موشک بازی کنه … من چشم میذارم و اون قایم میشه ولی من نمی تونم پیداش کنم ..
ماشین و کنار زد و سکوت بین هر دومون بهم اجازه داد تا بی صدا تر اشک بریزم خالی
شم ..
دلم گرفت از این روزا
از این روزای بی نشون
از این همه در به دری
از گردش چرخ زمون
دلم گرفت از آدما
از آدمای مهربون
از این مترسکای بد
از اون دلای همزبون
کشیده شدم توی حجمی از گرما که راحت میشد سرتو مابین عضلاتش پنهون کنی و زار
بزنی … بی اینکه کسی بپرسه چرا و بی اینکه نگران دیده شدن اشکات باشی پیش این آد
ما ….
چنگ زدم به پیراهنشو زار زدم … از ته دل … از ته ته همه دلتنگیام …
تو هم که بی صدا شدی
آهای خدای آسمون
آهای خدای عاشقا
تویی فقط دلخوشیمون
دستاش دور شونه هام محکم تر شدو صدای نفسای عمیقش از کنار گوشم بهم حس تنها
نبودن و تکیه زدن به تکیه گاه و میداد …
-ما آدما همیشه فک میکنیم …
صداش زمزمه وار تو گوشم پیچید ….. مثله دستش دور شونه هام …
-فک میکنیم وقتی توی مدار زمین به صفر درجه میرسیم دیگه ته خطیم …
میگیم دیگه تمومه … فک میکنیم حواسش بهمون نیست … لج میکنیم .. بد اخلاق میشیم … گاهی حس میکنم میشیم عین سها …. با تخسی میگیم دیگه دوست ندارم .. .
ولی همینکه به خودمون میایم … میترسیم … میبینیم بی پناهیم بازپناه میبریم به خود ش ..
اگه دستتو نمیگیره شاید واسه این نیست که حواسش بهت نیست …
شاید منتظره ازش بخوای بلندت کنه … شاید خدام گاهی عین ما بنده هاش خودخواه میشه دلش میخواد بشنوه این خواستن و حس کنه که جز خودش کسی و نداریم …
چرا میگی قایم شده … بگرد دنبال نشونه هاش… همینی که الان اینجایی … همینی که
منو شناختی و منو سر راهت قرارم داد … همینی که من اتفاقی اون مقاله علمی و پیدا
کردم و خوندم …
همه اینا شاید یه نشونس …
همیشه همه اونایی که ما فکر میکنیم بهترینن و باید داشته باشیم نداشتنشون گاهی وقتا صلاح تره ..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۱۹]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۹۰
وقتی پدرم گفت دختر خوب و از خیابون پیدا نمیکنن گوش ندادم و رفتم سراغش …
خیابونی نبود ولی از خیابونا جمعش کردم … هرزگی همیشه به همخوابگی با چند نفر
نیست ….بکر بودن به داشتن باکرگی نیست …
من دختری رو انتخاب کردم که همه گفتن هرزه … بکر نیست ….
گفتم هست …گفتم عاقلم … بالغم … میخوامش و باید داشته باشمش …
نیشخندی زد …
-یبار به داییم گفتم حتی اگه خدا نخواد میخوامش …
خواستم و خواستم و ماله من شد ولی کاش هیچ وقت نمیشد …
معادله های زندگیمو بهم زدو رفت … جوری دستمو گذاشت تو حنا و در دهنمو گل گر فت که آخم نتونستم بگم …
نه تونستم از خدا گله کنم نه از بقیه … من موندم و خودم و عشقی که خیانت کرد بهم …
به اینکه خودمو خلاص کنمم فک کردم … به ظاهر آدم قوی بودم ولی وقتی همه غرورت له میشه … احساست به گند کشیده میشه و تنهایی میشه رفیق گرمابه و گلستانت قوی بودن رنگ میبازه …
عین تو منکر بودن خدایی شدم که بودو فقط من نمیدیدم … خواستم قید همه کس و همه چی و بزنم ولی سها رو دیدم …
سهایی که یه نشونه بود … سهایی که برای من خود خدا بود روی زمین …
شاید خیلیا رو ازت گرفته ولی ببین چیا بهت داده …
اگه من … اگه این کلینیک یه نشونه ایم نادیدمون نگیر … تو وقت داری برای زنده بودن
و زندگی کردن …
پناه شاید حکمت اسمت همین باشه … پناه ببری به خودش تو اوج بی پناهیات …
]وم کرد حرفاشو و منوو از آغوشش کشید بیرون … “توکل به خودت” زیر لب گفت و دنده رو جا به جا کرد …
چشممو بستم و سرمو تکیه زدم به پشتی صندلی و رفتم سمت تقدیری که برام رقم زده
یک سال و نیم بعد
بی توجه به زنگ در که تند تند و پشت سر هم زده میشد خط چشمم و کشیدم و رژ
گونمو زدم …
نگاهی توی آینه به خودم کردم تا از همه چی مطمئن بشم …
لباس مشکی که از جلو تا روی زانوم بودو دنباله کمی از پشت داشت و پشت گردنی بود ….
ساده و شیک بود …
موهامو سشوار کشیده بودم و ریخته بودم دورم و آرایش ملایم و سنگین رنگینی کرده
بودم …
امروز ومیتونستم بزرگترین روز زندگیم بدونم …..
شنل بافتنی نازکمو انداختم دور شونه هامو و کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون …
درو که باز کردم با دیدن چشمای برزخی سبحان خندم کمی ماسید …
-دقیق بیست دیقس دارم در میزنم …
شونه ای براش بالا انداختم …
-منکه گفتم زودتر از نیم ساعت آماده نمیشم
با حرص راه افتاد سمت آسانسور
-باید دهن اونیکه که گفته زنا ناقص العقلن و بوسید … لابد یه چیزی میدونست که هم
چین حرفی زده دیگه …
خندیدم و کنارش ایستادم
-بله بله شما درست میگید جناب …
با حرص گفت
-فقط بلدی فس فس کنی … (نگاهی به ساعت روی مچ دستش کرد)تا برسیم دیر شده ..
.
بی خیال شونه ای براش بالا انداختم و موهامو توی آینه آسانسور درست کردم …
-میتونستی از یه روز قبل ترش بگی تا این همه معطل نشی …
-عذر میخوام ماد مازل نمیدونستم که شما رو باید از سه چهار روز قبل خبردار میکردم …
از آسانسور زدیم بیرون و چشمم به سهایی افتاد که پشت فرمون ماشین داشت بازی می
کرد …
-انقد غری نباش بابا یکم قری باش …
نتونست خنده شو با این حرفم پنهون کنه ….
سوار ماشین شدیم …. سها خودشو پرت کرد تو بغلم …
نشوندمش روی پام …
-خب حالا کجا میخوایم بریم …
سها دستاشو کوبید بهم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۹۱
بابا گفت نگم سوپرایزه
جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهشو گفتم
-خب این سوپریزه که باباتون گفتن چیه ؟!
سبحان با خنده مردونه ای گفت
-سوپرایز
-بله همون … جدی مناسبت امشب چیه ؟
چشمکی بهم زد
-میفهمی خودت …
نگاهی به آدرس خیابون کردم
“خیابان ۱۵لامینا”
با توقف ماشین جلوی رستوران تالیونت با تعجب نگاهی به سبحان کردم که ساکت بود
….
البته حدسشم میزدم همچین برنامه ای داره ولی دیگه نه تو رستورانی به معروفی تالیونت ..
سبحان پیاده
شدو اومد در سمت منو باز کرد
-پیاده نمیشیدخانوما
سها رو از بغل من گرفت و روی زمین گذاشت …
دستشو گرفت و با دست دیگش به من اشاره کرد که برم داخل …
جلو تر از هردو وارد رستوران شدم که یدفعه صدای دست زدن از گوشه کناررستوران بلند شد … با تعجب نگاهی به درو اطرافم کردم …
همه سرپا ایستاده بودن و داشتن برام دست میزدن …
یه آن خشکم زد … با دیدن سامانی که سرپا ایستاده بودو داشت برام دست میزد …
نگامون خیره بهم بودو اصلا متوجه سرو صدا های اطرافم نبودم ….
با دیدنش انگار مشاعرم و از دست داده باشم حس کردم تنم توانایی هیچ حرکتی و نداره …
با زمزمه ای که توی گوشم پیچید یدفعه به خودم اومدم …
-خیلی تبریک میگم خانوم …
خواستم بچرخم سمتش که نگام به چرخ دستی بزرگی افتاد که دوتا پیش خدمت داشتن
حملش میکردن و روش یه کیک بزرگ به شکل کتابای قدیمی بود …
گیج و متعجب نگامو بین همشون میچرخوندم… چشمم به نوشته های زیبای روی کتاب
افتاد …
“از یاد رفته
بهترین کتاب سال به انتخاب سایت گودریدرز”
دهنم از فرط تعجب باز مونده بود … انگار نمیتونستم نوشته ها رو تجزیه وتحلیل کنم .
.. رو به سبحان کردم
-ایـ… ایـ.. این…
لبخند گرم و مهربونی به روم پاشید
-تبریک میگم خانوم
جیغ خفه ای کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم …
چشمام از هیجان پر از اشک شده بود …
حتی اگه خوابم بود نمیخواستم از این خواب بیدار بشم …
شاید نهایت آمال و آرزوهام یه روزی همین بود ولی انقدر برام دورو دراز بود که حتی
یک بارم نخواستم بهش فکر کنم …
همه قدر دانیمو ریختم توی نگاهمو به سبحانی نگاه کردم که امشب و برام تدارک دیده
بود …
اشکایی که میریختم غیر ارادی بود …
شاید هیچ اشکی به زیبایی اشکی که میون خنده هات میریزی نباشه ..
رز اومد کنارم
-وایی ببین کوچولومون و از ذوق چه گریه ای میکنه ….
محکم بغلش کردم … شاید امشب پر خاطره ترین و زیبا ترین شب زندگیم باشه …
هیاهوی جمع و تبریک گفتناشون … همه و همه رو با خنده هایی که چاشنی گریه قاطیشون بود جواب میدادم . ..
تو بغل حسنا از ذوق بالا پایین میپریدم …
-تبریک میگم بهت … مثله همیشه عالی بودی …
دستام یخ زد ولی خودمو گم نکردم … با لبایی که اینبار به زور کش داده بودم به روش
لبخندی زدم
-ممنون … مرسی که این همه راه و اومدی …
باصدایی پایین گفت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۴]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۹۲
کمترین کاری بود که میتونستم برات انجامش بدم …
سریع نگامو دزدیدم …. حال خوش امشبمو نمیذاشتم هیچ خاطره ناخوشی خراب کنه … نمیذاشتم زحمتایی که سبحان امروز برام کشیده به باد بره …
امشب از اون شباس که میخوام فازم فراموشی باشه …. بی خیالی باشه …
خودم باشم و دوستام … خودم باشم و موفقیتم … خودم باشم و دلخوشیام ….
امشب شب منه … میخوام امشب فقط خود من مهم باشم
انگار بیشتر میزای اون رستوران امشب برای من رزرو شده بود…
همه بودن … همه و همه …. از دوستای قدیمیم تا دوستای جدیدم … از استادای دانشگاهم تا ناشر کتابم …
نگام و بین همشون چرخوندم و رسوندم به مردی که شایدپا به پای سها برای منم پدری
کرد .. حامی شد … پشت شد … پناه شد …
میون صحبتاش با سابین سرشو بالا آوردو نگامو رو هوا زد … لبخندی به روم پاشید و اومد سمتم ..
-همه چی باب میلتونه ماد مازل ؟نمیدونستم میتونه نهایت قدر دانیمو از چشمام بخونه یا نه
-ممنونم سبحان … بابت همه چی ممنونم …امشب فوق العاده ترین شب زندگیم بود …
فشار آرومی به بازوم وارد کرد
-حالا مونده تا هدیه اصلی رو بگیری …
گیج تر نگاهش کردم…
هدیه ؟
لبخندی زدو روبه روم ایستاد
-امروز رفته بودم پیش دکترت …
منتظر نگاهش کردم …چشماش برق میزدو به وضوح کلمه جذابیت و تو وجودش صرف
میکرد…
صداش از هیجان میلرزید …
-گفت بالاخره بعد این همه وقت توی چند آزمایش اخیرت …
نفس عمیقی کشید و فشار انگشتاش دور بازوهام شدید تر شد …
گفت بالاخره جواب داد … بدنت داره به درمان جواب میده …
حتی به ثانیم نکشید قطره اشکی که سر خورد روی گونم …
-چـ..چـی…
-بالاخره همه چی داره روبه راه میشه … بدنت شروع کرده به پادتن سازی …
دکترت گفت این یعنی امیدی هست که توام یکی از اون یه ملیون نفر باشی …
نفس کشیدن یادم رفته بود انگار … با صدا بازدمامو بیرون میدادم ….
-مرسی … مرسی…مر…
-هی هیچی نگو … بهتره به مهمونات برسی …
از کنارم رد شدو گذاشت تنهایی خوشی امشب و تو وجودم حل کنم …
دیگه از بعد شنیدن خبری که بهم داد عین روح سرگردان بودم … بی حرف فقط اینور او
نور میرفتم و بی بهونه قهقه میزدم
مهمونی تموم شد و هر کدوممون حکایتمون شد حکایت نخود نخود هر که رود خانه خود …
کنار در ورودی ایستاده بودم و از هر کدوم مهمونا تشکر و خداحافظی میکردم…
چشمم به سبحانی بود که داشت لباس سها رو تنش میکرد …
-بازم تبریک میگم ..
چرخیدم سمتش … هنوزم ته مونده های احساسی که بهش داشتم عین آتیش زیر خاکستر داغم میکردن ..
-و من بازم ممنونم … واقعا زحمت کشیدی ..
کلافه این پا و اون پا کرد … دستی به پشت گردنش کشید
-میگم … میگم موافقی بریم یه دوری بزنیم باهم و بعدم من برسونمت …
ابروهام ناخداگاه بالا رفت
-تو برسونیم ؟
سویچ توی دستشو آورد بالا …
-آره … ماشین میثم دستمه ..
گیر افتاده بودم بین خواستن و نخواستن … نمیدونستم برم یا نه …
-فقط میخوام کمی باهم به یاد قدیما دور دور کنیم همین ..
دستپاچه دستی به موهای بازم کشیدم…
-با… باشه ..میام ..
چشماش برقی زدو چهرش باز شد .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۲۸]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۹۳
پس من تو ماشین منتظرم …
سری تکون دادم و اون از رستوران زد بیرون .. راه افتادم سمت سبحانی که داشت کتشو
تنش میکرد …
با دیدنم گفت
-خب همه مهمونا رفتن … کیفتو بردار که بریم کلی خستم … نمیدونم برای چی دستپاچه بودم ..
-راستش … راستش سامی گفت که …
نگاه پر نفوذ و دقیقشو انداخت توی چشمام و من نگامو دزدیدم …
-گفت باهم بریم …
-آها …
نگاش که کردم حس کردم یه ردی از دلخوری نشست تو چشماش ولی با لحنی عادی گفت
-باشه … مواظب خودت باش …بازم موفقیتتو بهت تبریک میگم … منو سها میریم …
خواستم دهن باز کنم که لبخندی به روم زدو دست تو دست سها از کنارم رد شد …
حس عذاب وجدان خاصی تو جونم ریخت …همه زحمتای امشب و اون برام کشیده بود
و حالا بی اینکه حتی به نحو احسن ازش تشکرم بکنم داشتم میرفتم دور دور شبونه به
یاد قدیمام …
ساکت توی ماشین کنارش بودم و اعتراف این حرف که بوی عطرش هنوزم نفس گیر بود
کمی آزارم میداد ..
با ایستادن ماشین نگاهی به خیابان خلوت انداختم نفسمو با صدا دادم بیرون…
نگاه اونم به رو به رو بود ..
-خوبی ؟
-خوبم
-اوضاع روبه راهه …
نگام خیره به چراغ خیابون بود که انگار داشت تو آخرین روزای سال اولین برفا رو میدید
…
-میبینی که همه چی آرومه …
-دلم تنگت بود …
اینبار سینم سوخت از فسی که کشیدم و صدام آروم تر از همیشه بود …
-شاید منم
صدای تک خنده مردونش تو گوشم پیچید
-میدونی پناه دیدن تو برام عین سایه میمونه وقتی دنبالشم ازم فرار میکنه و وقتی ازش
فرار میکنم دنبالم میدوئه …
خندیدم … بی صدا … بی حرف … نمیدونم دقیق چند دیقه مابینمون سکوت شد و کلی حرف نگفته لابه لای این سموت گ
م شد و جاشو داد به سه تا نقطه …
همیشه این سه تا نقطه نشونی از بی حرفی نیستن … گاهی مابین هر حد فاصل این فقطه ها کلی حرف … کلی خاطره …کلی تصویر از گذشته ها و خیالاتی از آیندمون خوابید ه ..
-اوضاع منم روبه راهه … دارم زندگی میکنم .. نوا رو بزرگ میکنم … به خاطر شروع تعطیلات بردمش ایران پیش مادرمه …
همه چی رو به راهه اگه اصرارای مادرمو برای ازدواجم نادیده بگیرم ..
اینم شده سریال تکراری هر بار دیدن من و مامان …
صدام انگار از ته چاه در میومد ..
-خب چرا ازدواج نمیکنی … داری پیر پسر میشی ..
نگاه هردومون خیره به دونه های برفی بود که داشت آروم آروم میریخت روی شیشه جلوی ماشین
-میدونی پناه … نمیدونم از کجا و چطوری شد که سر از زندگی هم در آوردیم … اصلا نفهمیدم چی شد که این همه ذهنمو درگیر خودت کردی ….
اونقدری که هر بار اومدم فراموشت کنم دیدم عین یه غده هر چی انگولکت کردم که پا
کت کنم پر رنگ تر شدی … بزرگ تر شدی…
دیگه کاری به یادتو و حس خودم ندارم … بیخیال جفتشون شدم … میخوام فقط زندگی
کنم .. آروم و بی دغدغه … اگه باتو نیست بی تو ..
تن صداش آروم تر شد
-ولی دوست داشتم کنار تو باشه … هیچکی برام مثله تو نمیشه …
نگاش کردم و لبخندی به روش زدم
-دنیا بازی های خوبی در میاره سامان … جرزن خوبیم هست … هر کاری میکنه تا آخر
ش خودش برنده این بازی باشه …
اینم قسمت ما بوده پس بیخیال …
نگام کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۱]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۹۴
تو از زندگیت راضی هستی …
چشمامو بستم … راضی بودم ؟… حتی نیازی به فکر کردن نبود …
-آره الان راضی هستم
لبخند غمگینی زد
-خوشحالم برات … نمیخواستم بیشتر از این کنار هم باشیم .. چراشو نمیدونستم ولی گفتم
-میشه بریم من خستم …
بی هیچ حرفی راه افتاد … نمخواستم سامان تکرار بشه … نمیخواستم باز با یادش و حسرتش گند بزنه به حال خوش ا
مشبم …
امشب شب من بود
با خدافظی ساده ای فقط دستشو فشردم و از ماشین پیاده شدم … سامان حق زندگی دا شت اونم بی من …
بعضی از آدما جاشون توی قلبمونه نه توی زندگیمون
کلیدو انداختم توی درو آروم چرخوندم
-سلام …
تند برگشتم عقب …
دستمو گذاشتم روی سینم
-وای ترسوندیم … تو هنوز بیداری …
خوابم نبرد …
نگاهی به سرتا پاش کردم یه شلوار ورزشی ساده با تیشرت سفید ستش …
نگاهی به در بسته خونش کردم
-سها خوابه ؟
سری تکون دادو خیره نگام کرد
درو باز کردم و کفشای پاشنه بلندمو از پام در اوردم
-میای تو؟!
دست به جیب بی هیچ حرف اضافه ای پا گذاشت توی خونه …
پشت سرش اومدم و کیفمو گذاشتم روی اپن …
-چایی ؟!
خودشو پرت کرد رو کاناپه و چشماشو بست…سیب گلوش بالا پایین شد
-چایی
چای سازو روشن کردم و اومدم توی پذیرایی کنارش نشستم …
-چرا نخوابیدی تو که گفتی خسته ای …
چشماش هنوز بسته بودو اون ته ریش مردونه و مژه های فر خورده مشکی و استایل
فوق العادش منو یاد مدلا مینداخت …
-حرف داشتم
تعجب کردم
-با من ؟!!
-با تو …
-خب …
بی اینکه چشماشو باز کنه اومد حرف بزنه که صدای سوت چای ساز بلند شد …
-بزار چاییمونو بیارم بعد …
طبق عادتی که خودش عادتم داده بود چایی رو تو دوتا لیوان بزرگ ریختم و همراه قند
بردم و گذاشتم جلوش … دست دراز کردم و لیوان خودمو برداشتم و تکیه زدم به کاناپه .
.. هنوز چشماش بسته بود
-خب … بگو میشنوم .. چایتتم بخور سرد میشه …
نفس عمیقی کشیدو آب دهنشو قورت دادو باز اون سیب گلوش بالا پایین شدو من نگام
خیره موند به صورتش …
-امروز صبح که پیش دکترت بودم و اون حرفارو بهم زد به خودم جرئت دادم و حرفایی ر و که فک میکردم زدنشونم عقلانی نیست و به زبون آوردم …
گفت سه سالی طول میکشه تا اگه درمان به صورت قطعی رو بدنت جواب داد مشخص
بشه ….
گفت بعد سه سال ممکنه خوب خوب شی یا ممکنه همینی باشی که الان هستی …
پرسیدم وپرسیدم اونقدری که گفت راه انتقال بیماری حتی از زن به مرد نیم درصد در برا بره پنج درصده …گفت تو زندگیت فقط شانس مادر بودن و ممکنه از دست بدی چون
ممکنه بچتم آلوده کنی
با اخمایی در هم نگاش کردم … چی میگفت برای خودش …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۱٫۱۷ ۲۰:۳۶]
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت۱۹۵
منظورت چیه …
صاف نشست و لیوانشو برداشت و نگاشو دوخت به بخار چایی که از لیوان بلند میشد ..
.
-بهم نگو خود خواهم … نگو فرصت طلبم من فقط یه چیز و میخوام …. میخوام…میخو ام بهم فک کنی …
امروز که با سامان رفتی یه چیزی ته دلم فرو ریخت … نمیخوام سه سال که گذشت بازم با
هاش بری … نمیخوام یه روزی حسرت چیزی و بخورم که امروز میتونستم بگم و نگفتم …
برام مهم نیست سه سال دیگه جواب اون آزمایشا چی قراره باشه مثبت باشه یا منفی …
من پیه همه چی و به تنم مالیدم
سه سال دیگه که جواب و گرفتی چه مثبت چه منفی به منم فک کن … اگه قراره سالم با
شی و سامان قراره کنارت باشه بازم به من فک کن …
چند سال پیش اشتباه کردم و انتخابم غلط بود ولی اینبار نه … تو …
تو درست ترین تصمیمی هستی که برای زندگیم گرفتم … من بهت نیاز دارم ….
سها بهت نیاز داره …
ما تو زندگیمون عادت کردیم به بودنت … به داشتنت …
یه حسی ته دلم میگه این قصه آخرش اونقدرام که همه فک میکنن تلخ نمیشه …
من تورو انتخاب کردم … حالا مونده تو … سه سال فک کن … به من .. به سها … به سامان … به زندگیت ..
مهم نیست انتخابت باشم یا نه ولی بدون تا قیام قیامت پشتتم …
چند سال پیش که دیدمت شاید باورم نمیشد تا این حد برام مهم بشی … عزیز بشی …
پررنگ بشی …
خیره نگام کرد و بلند شدلیوان به دست بلند شد…
-پناه امشب به من فک کن … هر شب تا تموم شدن این سه سال به من فک کن …
من پای همه چیت وایستادم تا اومدن جواب اون آزمایشا …
چه مثبت باشه چه منفی …
من چیزی برای ازدست دادن ندارم … با اون بیماری هم تو میتونی زندگی کنی هم من با
تو …
دلم میخواد این سه سال که تموم شد یه زندگی آروم و از نو کنارت شروع کنم …
میخوام اگه قراره سامانی باشه منم کنارش گوشه ذهنت باشم …
اومدم دهن باز کنم که دستشو آورد بالا و گذاشت روی لبم ….
نگاه مصممشو دوخت تو نگاهم
-وقتی میگم پای همه چی هستم یعنی هستم … وقتی میگم دوست دارم یعنی تا آخرش
این دوست داشتنه رو دوست دارم …
شناختمت که پا پس نمیکشم پس لب از لب باز نکن و جاش خوب به من و امشب فکر
کن …
عقب عقب رفت …
-به من و سها باهم فکر کن …
به یه شروع دوباره با منی که پاتم فک کن …
گفت و چرخید درو باز کرد و رفت … منتظر نشد حرف بزنم … نه بگم … گله کنم … رفت و من مات موندم سر جام …
امشب انگار شب یلدای من بود که تموم شدنی در کار نبود …
همه این بیست و پنج شیش سال زندگیم از جلو چشمام رد شد …
هر ثانیه به ثانیش … هر دیقه به دیقش …
هزار تا علامت سوال تو ذهنم باقی موند و هزار چرای بی جواب….
همه آدمامجبور به زندگی کردنن و خودشون راهشونو انتخاب میکنن … و هر دیقه از زندگیشون تاوان درست و غلط این انتخاباس
مادرم … پدرم … من … حاج آقا پایدار … سامان … ارسلان … سبحان … زن سابقش … سا بین … حسنا … برایان … نمیدونستم آخر عاقب هر کدوم از آدمای قصه زندگیم به کجا میرسه و من فقط مسئول ا نتخابای خودمم …
سامان همیشه جاش توی قلبمه ولی ازهمون خیلی وقته پیش جاشو دارم سعی میکنم با
خدا تعویض کنم درست مثله جمله همون پلاکی که خودش بهم هدیه داد …”انی حبیب
ِمن احبنی”
من کسی رو دوست دارم که منو دوست داره …
میخوام به خودم ی فرصت دوباره یه امید تازه بدم … منتظر یه معجزه میمونم تو زندگیم …
سبحان مرده … مردیکه میمونه پای هر درست و غلطش … پای حرفش … دوست داشتن
ش …. نمیدونم جواب اون آزمایشا بعد سه سال چیه ولی هر چی باشه … سبحان الویت
اول زندگیمه …
وقتی به خودم میام و اون ته مه های قلبم زیرو رو میکنم احساسمو میبینم همیشه وقتی سبحان هست انگار که کس دیگه ای نیست … من روحم جسمم سر تاسر زندگیم نیاز دارم به همچین مردی که عجیب بوی مردونگی میده …
نگام از پنجره خیره آسمون سیاه شب موند که دونه های برف ازش دونه دونه پایین ریختن …
میخوام به خودم فرصت بدم … فرصت عاشقی با کسی و که خودت گذاشتیش سر راهم
… خودت کردیش یه نشونه برای راهم …
اینبار دستمو ول نکن … اینبار کمکم کن من به خودتو معجزه هات ایمان دارم . ..
سامان و خوشبختش کن … بی من …قلبمو آروم کن با سبحانی که آرامش بخشه جونمه ..
#پایان
#پریناز_بشیری
@nazkhatoonstory