رمان آنلاین به خاطر خواهرم قسمت ۵۱ تا آخر
رمان:به خاطر خواهرم
نویسنده:نیلوفر.ن
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۱
صبح ساعت ۷ بیدار شدم شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم. پذیرفتن حرفهای فربد برایم سخت بود نمیتوانستم باور کنم که راست گفته.باید کاری میکردم نمیتوانستم بشینم و ببینم که فربد اینطور من را به بازیگرفته! باید وانمود میکردم که اصلا این موضوع برایم مهم نیست که او این کار را کرده.
از پله ها پایین رفتم سارا هنوز خواب بود مهناز با دیدن من لبخندی زد و گفت:به به سلام صوفیا خانم!
لبخندی زدم و گفتم:صبح به خیر!
مهناز خانم:صبح تو هم به خیر! بیا برات صبحونه اماده کنم این چند وقته درست و حسابی غذا نخوردی!
من :باشه شما برین منیه زنگ بزنم به یه نفرو بیام!
گوشی را برداشتم هنوز مردد بودم ولی این تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم!شماره را گرفتم بعد از چند بوق ارسلان جواب داد:بله؟
من:الو؟سلام!
ارسلان:به سلام صوفیا خانم!چه عجب یاد ما کردی یه بار اونم بدون خشونت!
از همین اول کار حرصم را در اورد لحنش پر از کنایه بود با این حال سعی کردم با ملایمت با او صحبت کنم.گفتم:زنگ زدم به خاطر اتفاقی که شمال افتاد عذر خواهی کنم حالا که بهش فکر میکنم کار احمقانه ای بود از اون گذشته جلوی فامیلات خیلی زشت بود!
ارسلان با صدای بلندی گفت:چی؟
من:معذرت خواهی!
درحالی که میخندید جواب داد:ببینم تو خود صوفیایی؟مطمئنی؟
دیگر نتوانستم تحمل کنم با حرص گفتم:نه صوفیا نیستم خانم مطیعیم زنگ زدم دلم برات تنگ شده بود حال و احوالی بپرسم ببینم نمیخوای باز همدیگه روببینیم و با هم باشیم یا نه!
ارسلان:اخیییششش فکر کردم یکی دیگه پشت خطه! بعدم ماجرای خانم مطیعی تموم شد خودت دیدی که اخراجش کردم!
من:اهان یعنی تقصیر اون بوده دیگه!
ارسلان:خب معلومه من یه مردم اون باید جلو خودشو میگرفت!
من:بیچاره اون!خب اصلا به من ربطی نداره!همین دیگه کاری باهات نداشتم!
ارسلان:حالا چی شده یاد عذرخواهی از من افتادی؟دست رد به سینت زد اومدی دنبال من؟
من:خیلی ادم مزخرفی هستی جنبه ی یه عذر خواهی ساده رو هم نداری!اصلا غلط کردم خداحافظ!
گوشی را محکم سر جایش کوبیدم! عصبی بودم ولی میدانستم که ارسلان حق داشت چنین حرفی بزند.به سر میز رفتم کمی صبحانه خوردم تا مهناز خانم ناراحت نشود و اگرنه اصلا اشتها نداشتم. نمیدانستم باید چه کاری انجام بدهم تا ارام شوم!
به اتاقم رفتم میخواستم کمی بیرون قدم بزنم تا ارامتر بشوم بلکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم. لباسم را پوشیدم و کیفم را برداشتم همینکه گوشی را برداشتم دیدم شروع به زنگ خوردن کرد ارسلان بود جواب دادم:بله؟
ارسلان:چرا اینقدر زود قطع میکنی؟
من:چون بهم توهین کردی!
ارسلان:باشه ببخشید!بایدببینمت!
من:چرا؟
ارسلان:باید باهات حرف بزنم
من:میشنوم!
ارسلان:رو در رو!
من:وااااییی!خب باشه!کی؟
ارسلان:الان میتونی؟
من:مگه تو سر کار نمیری؟
ارسلان:نه من واسه یه هفته مرخصی دارم!اماده شو میام دنبالت!
من:دارم میرم بیرون!
ارسلان:خب باشه بیا تو پارک سر کوچکتون! همون جا که دعوامون شد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه!
با این که ارسلان برایم غیر قابل تحمل بود ولی این را فهمیده بودم که فربد صد برابر از او بدتر است. برای همین باید از او به طور مفصل عذر خواهی میکردم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۰۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۲
روی نیمکت نشسته بود و منتظر بودم بالاخره ارسلان امد.نزدیک ماشین رفتم و سلام کردم!در جلو را برایم باز کرد و گفت:بفرمایید!
سوار شدم او هم سوار شد و گفت:کجا بریم؟
من:نمیدونم!تو میخوای صحبت کنی هر جا که راحتی!
ارسلان:من مینجا راحتم!
من:خب بگو میشنوم!
ارسلان به من خیره شد و گفت:با فربد چی کار کردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:هیچی سارا قسمت اونه!
ارسلان نیشخندی زد و گفت:یعنی تو هم قسمت منی؟
با خنده گفتم:کی چنین حرفی بهت زده؟
ارسلان:وقتی با اون نباشی پس منم رقیبی ندارم!
من:نکنه فکر کردی من تو رو قبول میکنم!
ارسلان ابرویش را بالا برد و گفتکچرا که نه؟من قیافم خوبه تیپم خوبه تحصیلات دارم! کار دارم یه خونواده ثروتمند دارم تک فرزندم و مامانم هم عاشقمه یه دختر چی دیگه میخواد؟
پوزخندی زدم و گفتم:شرم و حیا چی داری؟چشم پاک داری؟تا حالا با چند تا دختر بودی؟چند تا رو فریب دادی؟
ارسلان:۹۰ درصد مردا همین طورین این تو ذاتشونه!این که نشد معیار!
من:میدونی من دنبال یه نفر از اون ده درصد از نثل مرداییم که واقعا میشه اسمشونو مرد گذاشت! نه این که فقط اسم مرد بودنو با خودشون یدک بکشن و به واسطه اون هر غلطی میخوان بکنن!من کسی رو نمیخوام که دخترای بیچاره رو با وعده الکی گول بزنه و ازشون سو استفاده کنه نمیخوام با مردی راه برم که همه زیر لب بگن حیف این دختر!
ارسلان به صندلی اش تکیه داد و گفت:ولی من به خاطر تو همه چیزو کنار گذاشتم!
من:حتما میخوای به خاطرش سرم منت بذاری!
ارسلان:خیلی از خود گذشتگیه!
در ماشین را باز کردم و در حالی که پیاده میشدم گفتم:دست برداشتن کثافت کاریایی که میکنی از خود گذشتگیه؟
کنار در ایستادم و گفتم:میخواستم به خاطر کارام ازت معذرت بخوام ولی منصرف شدم! دیگه به من فکر نکن چون میخوام ازدواج کنم!یه کم به خودت بیا اول ذاتتو درست کن چون تو لیاقت دوست داشتن هیچ دختری رو نداری!
در را محکم بستم و از ماشین دور شدم.حالم از همه مرد ها به هم میخورد.
وارد باغ شدم مهمان ها نشسته بودند. یکی یکی به انها خوش امد میگفتم و جلو میرفتم. گوشه ای ایستادم و دوربین عکاسی را دستم گرفتم چند لحظه بعد سارا و فربد وارد سالن شدند همه شروع به دست زدن کردند. سارا واقعا زیبا شده بود!سعی میکردم اصلا به فربد نگاه نکنم .
چند تا عکس از دور از انها گرفتم . بعد از این که در جایگاه نشستند به سمت انها رفتم. سارا با دیدن من با خوشحالی لبخند زد. به سمتش رفتم و او را در اغوش گرفتم سارا هم محکم من را بغل کرده بود.نگاهی به فربد کردم همین که دیدم به منت خیره شده چشمهایم را بستم و ارام در گوش سارا گفتم:خیلی خوشگل شدی عزیزم!
سارا:مرسی!
عقب رفتم و دستهایش را گرفتم و گفتم:ارزو میکنم خوشبخت بشین!
سرم را برای فربد تکان دادم و پایین رفتم و روی میز خالی نزدیک انها نشستم!
داشتم به سارا نگاه میکردم که حضور یک نفر را کنارم احساس کردم . برگشتم دیدم که ارسلان کنارم نشسته!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چرا من هر جا میرم باید تورو ببینم!
دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت خوشگل شدی!
دامنم کوتاه بود پاهایم را زیر میز پنهان کردم و گفتم:اگه دقت کنی دخترای خوشگل تر از من هم اینجا هست میتونی بری به اونا بگی خوشگل شدن!
ارسلان:نمیتونم!
چشمهایم را چراخاندم و گفتم:به درک!
و رویم را از او برگرداندم!
ارسلان:تقصیر من نیست بابات گفت برو بشین پیش نامزدت تنهاست!
من:میشه این قضیه نامزد بازی رو تمومش کنی؟
ارسلان نیشخندی زد و گفت:یعنی عقد کنیم!
سرم را جلو بردم و گفتم:نه خیر یعنی این نامزدی که تو رویاهات ساختی رو بزنی به هم!
ارسلان:فعلا که این تویی که تو رویا سیر میکنی! تقریبا همه فامیلتون میدونن که ما نامزدیم و خودت هنوز خوابی!
صدایم را پایین اوردم و گفتم:فامیلامون غلط کردن با تو!
ارسلان خندید و شانه هایش را بالا انداخت و گفت:جرات داری پاشو بلند اینو بگو!
من:پاشو برو! نکنه میخوای روز عروسی خواهرمم با وجودت خراب کنی؟
همین لحظه صدایی نا اشنا به گوشم خورد:ببینم پسرم که اذیتت نمیکنه؟
به سمت صدا برگشتم مادر ارسلان را دیدم زن حدودا ۵۰ ساله بود ولی چهره زیبا و مهربانی داشت!ترسیدم که حرفهایمان را شنیده باشد دستپاچه از جایم بلند شدم و گفتم:سلام!
لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم! بشین دخترم!
هر دو نشستیم!
رو به ارسلان کرد و گفت:پس صوفیا خانم اینه؟
ارسلان:بله خود خودشه !
خودش را لوس کرد و گفت:سلیقم خوبه؟
مادرش خندید!من هم لبخند زدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۰]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۳
رو به من کرد و گفت:خیلی متاسفم که نشد خودمون خدمت برسیم هر چند من به پدرتم گفتم وقتی خواهرم تایید کرده ما هم حرفی نداریم!
چشم غره ای به ارسلان رفتم و به مادرش گفتم:این چه حرفیه! من معذرت میخوام باید حتما یه روز خدمت میرسیدم واسه عرض ادب!
با دقت نگاهی به من کرد و گفت:از همون دور که دیدمت فهمیدم دختر با کمالاتی هستی !واقعا فکر نمیکردم ارسلان بتونه دل چنین دختری رو ببره!
در دلم گفتم:پس مادرتم خوب میشناستت!
لبخندی زدمو گفتم:اختیار دارین!
مادرش دستم را گرفت و چشمکی زد و گفت:اگه اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم!
سرم را تکان دادم و با جدیت به ارسلان خیره شدم و گفتم:حتما!
ارسلان پوزخند زد!
مادرش گفت:با پدرت صحبت کردیم!قرار شده که وقتی عاقد میاد خواهرتو عقد کنه یه صیغه ی محرمیت هم بین شماها بخونه که راحت بتونین برین و بیاین.
دلم خالی شد.در مخمسه بزرگی گیر کرده بودم .با تعجب گفتم:چی؟چرا پس چیزی به من نگفتن؟
ارسلان به صندلی تکیه داد و گفت:من از پدرت خواستم اونم قول کرد!
نمیدانستم باید چه کاری بکنم سرم را پایین انداختم و گفتم:باید به منم خبر میدادن!
مادر ارسلان دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:منم تازه خبر دار شدم دخترم!
من:با اجازه من یه لحظه برم پیش پدرم باید باهاش صحبت کنم!
مادر ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم درک میکنم!
ارسلان:منم میام!
با حرص لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم میخوام با بابام تنها باشم!
با سرعت انها را ترک کردم پدرم داشت با پدر فربد صحبت میکرد با دیدن من لبخندی زد و گفت:اینم از دختر ناز خودم!
با لبخند رو به پدر فربد کردم و گفتم:سلام!
_:سلام دخترم!
رو به پدرم کردم و گفتم:میشه یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟
پدرم:چیزی شده؟
دستش را کشیدم و گفتم:اره!
از پدر فربد عذر خواهی کرد و به همراه من کنار دیوار امد. گفتم:واسه چی میخواین بین منو ارسلان صیغه بخونین؟
پدرم:خب دیدم پیشنهاد خوبیه!
با حرص گفتم:اون حتی خواستگاری من هم نیومده که بخوام قبولش کنم اونوقت چطور زنش بشم اونم صیغه ای!
پدرم لبخندی زد و گفت:بعد از ماجرای شمال خب معلومه که شماها نامزدین مگه حتما باید مراسم خواستگاری باشه!
من:از کی تاحالا شما اینقدر روشن فکر شدین؟
پدرم لبخندی زد و گفت:از اون موقه که شماها با هم رفتین شمال!
چه کار اشتباهی کرده بودم که همراهش به مسافرت رفته بودم.گفتم:بابا نظر من عوض شده نمیخوام با ارسلان ازدواج کنم ما اصلا با هم تفاهم نداریم!
پدرم با تعجب گفت:تقریبا نصف سالن فهمیدن که امروز قراره شما ها رو هم عقد کنیم نکنه میخوای به همش بزنم!
دست به سینه رو به روی پدرم ایستادم و گفتمکمن زن صیغه ای هیچکس نمیشم!
پدرم:باشه میگم یکی بره شناسنامتو بیاره به ارسلانم میگم بره شناسنامه بیاره تا عقد داعم واستون بخونن!
من:مگه الکیه بابا؟
پدرم دستی به سرم کشید و گفت:راست میگی باید به عاقدم بگم!نگران نباش دخترم همه چیزو اماده میکنم!
بعد به سمت پسر عمویم رفت و گفت:فرشاد بیا میخوام بری خونمون یه لحظه!
با ناامیدی به دیوار تکیه دادم نمیدانستم چطور باید از دست ارسلان خلاص بشوم
باید قبل از این که بد بخت میشدم جلوی این عقد را میگرفتم .با این که دلم میخواست لحظه عقد سارا کنارش باشم ولی نمیتوانستم به خاطر سارا همه زندگی ام را خراب کنم او حالا کسی را داشت که مراقبش باشد.
به اتاق رفتم. مانتو و شالم را برداشتم و از گوشه دیوار نزدیک در رسیدم مانتو ام زیاد بلند نبود که پاهایم را بپوشاند ولی انقدر ها هم اهمیت نداشت شالم را سرم کردم و از باغ بیرون امدم. خوشبختانه ماشین فاصله زیاد تا در داشت امکان این که کسی من را ببیند خیلی کم بود.
طوری که کسی من را نبیند خودم را به ماشین رساندم. همین که خواستم سوار شوم گرمی دست یک نفر را روی شانه هایم احساس با ترس برگشتم. ارسلان پشت سرم ایستاده بود دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:دیوونه!
ارسلان:کجا داری میری؟
درماشین را باز کردم و گفتم:به تو ربطی نداره!
ارسلان دستم را گرفت و گفت:من شوهر ایندتم خیلی هم به من ربط داره!
در حالی که تقلا میکردم دستم را از دستش بیرون بکشم گفتم:محض اطلاع باید بگم واسه همین کارم میرم!
ارسلان:واسه چی؟
با حرص گفتم:دستمو ول کن!واسه این که نمیخوام بدبخت بشم!
ارسلان:میخوای به خاطر خودت جشنو به هم بزنی؟
من:زندگیم مهمتره!حالا دستموول کن میخوام برم!
ارسلان:من راحت به اینجا نرسیدم که حالا ولت کنم!
من:خودت میدونی بدون رضایت من عقد باطله پس دستمو ول کن!
ارسلان:بیا بریم بعد هر جور خواستی باطلش کن!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۱]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۴
با صدای بلندی گفتم:نمیخوام!ولم کن!
میخواستم خودم را داخل ماشین بکشم ولی هر دو دستم را گرفتو گفت:نمیذاره جایی بری!
همین که خواستم چیزی بگویم لبهایش را روی لبهایم احساس کردم!
محکم من را دراغوش گرفته بود و میبوسید!داشتم بالا می اوردم.هر کاری کردم من را ازخودش جدا نمیکرد. تا این که نور فلش هر دومان را غافل گیر کرد.
پسر عمویم با خنده گفت:بابا بذارین شناسنامه هاتون بیاد!
با عصبانیت گفتم:اون عکسو پاک کن!
دوربین را پشتش گرفت و گفت:اینا خاطرس!
من:نمیخوام خاطره داشته باشم!
ارسلان با خنده گفت:خیلی هم خوبه! دستت درد نکنه!دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:خب بهتره بریم!
با حرص نگاهش کردم و فگتم:بالاخره کار خودتو کردی؟
ارسلان پیروزمندانه لبخند زد. همان طور که دنبالش میرفتم گفتم:حتی اگه زنت بشم تو خواب باید ببینی که دستت بهم رسیده اینو تو گوشت فرو کن!
ارسلان نگاهی به من کرد و خندید خنده هایش اعصابم را خورد میکرد. رو به پسر عمویم کرد و گفت:تو هم اونو به کسی نشون نمیدیا!
مثل شکست خورده ها به همراه ارسلان وارد باغ شدیم! فقط باید منتظر می ماندم! اگر جرات داشتم جلوی ان همه مهمان وقتی عاقد میخواست خطبه را بخواند نه میگفتم ولی فکر کردن به این موضوع برایم ازار دهنده بود خدا میدانست چه فکری درباره من میکنند.
بالاخره کار خودش را کرد. کنار ارسلان نشسته بودم . دلم میخواست بلند میشدم و میرفتم ولی این امکان نداشت دیگر کار از کار گذشته بود فربد کنار سارا نشسته بود و با خشم به مننگاه میکرد! خوشحال بودم که حداقل با این کار کفر او را در اوردم!
عاقد گفت:برای بار سوم میگم عروس خانم ایا وکیلم؟
مردد بودم ارسلان زیر چشمی من را زیر نظر داشت!
ارمغان دستش را روی شانه ام گذاشت به ناچار گفتم:با اجازه بزرگترا بله!
با این حرف صدای دسشت وسوت فضا را پر کرد ارسلان با خنده به شانه ام زد!
اخم کردم و گفتم:زیاد خوشحال نباش این اولشه!
ارسلان:چه عروس خانوم خشنی!
من:نه پس میخواستی خودم بندازم بغلت؟!
بعد از امضای مدارک عاقد رفت و دوباره ارکستر شروع به نواختن کرد!
ارسلان دست من را گرفت تا با هم برقصیم!
از شانس بد من همان موقه اهنگ ارام شد!
ارسلان دستش را دور کمرم حلقه کرد . گفتم:من بلند نیستم اینجوری برقصم!
ارسلان:من بلند! تو فقط هر کاری من میکنم بکن!
من:خب بذار یه اهنگ دیگه!
محکم تر من را گرفت و گفت:همین خوبه!
من:اه!
با ارسلان همران شدم وقتی دید ناراحتم دستش را شل تر کرد وسرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:تا کی میخوای به لجبازیات ادامه بدی؟
من:تا وقتی از شر تو خلاص شم!
ارسلان:این یه راهو بیخیال شو چون فعلا که همه چیز به نفعه منه؟
من:نکنه مثه دخترای بدبخت باید تسلیمت بشم!
ارسلان:اگه چنین دختری بودی نمیخواستمت!
من:پس چی میخوای؟
ارسلان:میخوام دوستم داشته باشی!
من:واقعا؟دقیقا روز عقد باید یادت بیاد که باید دوست داشته باشم؟فکر کردی منم به اندازه بقیه خرم؟
ارسلان:اگه میخواستم گولت بزنم باهات ازدواج نمیکردم!
من:خب حالا هر چی! من نمیتونم دوستت داشه باشم.
ارسلان دست هایش را رها کرد و گفت:بسه دیگه!
برایمان دست زدند. ارسلان من را رها کرد و رفت و روی صندلی نشست
خنده ام گرفته بود!
رو به رویش نشستم و به سارا و فربد که میرقصیدند نگاه کردم!
وقتی دید بی محلی میکنم!
دستش را روی میز زد به سمتش برگشتم و گفت:اروم!
با اخم گفت:نمیخوام!
من:خیلی بچه ای!
ارسلان:تو نیستی؟
من:وای بس کن! تو که کار خودتو کردی دیگه چته؟
ارسلان:نمیدونم واقعا خنگی یا خودتو زدی به نفهمی!
من:چطور؟
ارسلان:هیچی بابا هیچی!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۲]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۵
من:ببینم من الان باید عصبی باشم نه تو! بهتره اینقد فیلم بازی نکنی!
ارسلان پوزخندی زد وگفت:مشکل تو اینجاست که فکر میکنی دارم فیلم بازی میکنم!
من:پس حتما یه دل نه صد دل عاشقم شدی!
ارسلان:بالاخره میفهمی که چه اشتباهی کردی!
من:من اشتباه نمیکنم!
بعد از این که سارا و فربد رفتند وقتی داشتیم وسایل را جمع میکردیم ارمغان امد و به من گفت:تو و ارسلان برین خونه ما خودمون وسایلو میاریم!
من:کار زیاده میتونین؟
ارمغان لبخندی زد و گفت:اره!
لباسهایم را برداشتم و گفتم:باشه پس خونه می بینمتون!
خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم!
ارسلان پشت سرم می امد به سمتش برگشتم و گفتم:چیه؟نکنه میخوای سوار ماشین من شی؟
ارسلان:اره دیگه مگه نمیریم خونتون؟
من:مگه تو هم قراره بیای؟
ارسلان با خنده گفت:پس واسه چی خاله گفت شماها برین؟
من:بیخود!همینم مونده تورو با خودم ببرم خونمون!
ارسلان:پس میخوای شوهرتو چی کار کنی؟
دهانم را کج کردم و گفتم:میدونی میخوام به شوهر عزیزتر از جونم بگم برو خونتون حوصلتو اصلا ندارم!
و با تحکم ادامه دادم:میفهمی که!
ارسلان:منم میخوام به همسر عزیزم بگم میخوام دنبالت بیام!
من:مگه ماشینت اینجا نیس؟سوار شو بیا ببینم کی میخواد تورو راه بده!
ارسلان:نه نیست زنگ زدم پسر داییم اومد مامانمو باهاش برد خونه!
در حالی که سوار ماشین میشدم گفتم:مشکل خودته پس باید پیاده برگردی خونتون!
زودتر از من سوار ماشین شد و گفت:من با تو میام!
به صندلی تکیه دادم و گفتم:بفرما!
صدای پدرم را شنیدم به ماشین نزدیک شد و گفت:چی شده؟
با حرص به او نگاه کردم و گفتم:هیچی ما داریم میریم؟! خوبه؟خیالتون راحت شد؟
ماشین را روشن کردم و به راه افتادم!
پدم همان جا ایستاده بود و با تعجب به ماشین نگاه میکرد!
در اینه نگاهی به او کردم و گفتم:وقتی بابای ادم اینجوری باشه از بقیه چه انتظاری میره؟!
ارسلان:تا وقتی لجباز باشی هیچی!
به اون نگاه کردم و گفتم:زیاد خوشحال نباش!
وقتی به خانه رسیدیمارسلان روی مبل نشست به طبقه بالا رفتم و لباسهایم را عوض کردم!موهایم را بالا بستم و صورتم را پاک کردم!
خدا را شکر ارسلان به طبقه بالا نیامد!
از اتاق مهمان برایش تشک و پتو برداشتم وقتی داشتم انها را به اتاقم میبردم بالای پله ها ایستادم و گفتم:بیا بالا میخوای اونجا بخوابی؟
ارسلان خودنش را به پله ها رساند و گفت:واقعا بیام؟
من:اگه دوست داری اینا رو بیارم پایین منم راحت ترم!
با خوشحالی کتش را در اوردم و از پله ها بالا امد و گفت:مگه دیوونم!
پوزخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم!
برایش روی زمین جا پهن کردم.
وقتی وارد اتاق شد لبخند روی لبهایش ماسید گفت:این چیه؟
درحالی که لباسهایم را در کمد میگذاشتم گفتم:نمیتونم بذارم تو تختم بخوابی تازه رو تختیمو شستم بو میگیره!
ارسلان:یعنی من این پایین بخوابم و تو رو تخت؟
در کمد را بستم و گفتم:نه خیر من باید برم تو اتاق سارا واسش وسایلشو جمع کنم تو هم اینجا میخوابی من معلوم نیست تا کی کارم طول بکشه!
ارسلان کتش را روی مبل پرت کرد و گفت:بذار واسه یه موقه دیگه!
من:اون پس فردا برمیگردن منم فردا وقت ندارم!تو چی کار به من داری بگیر بخواب!
به سمت در رفتم ارسلان:من با این لباسا نمیتونم بخوابم میام کمکت!
من:واست لباس میارم!
ارسلان به سمت من امد و گفت:چرا اذیت میکنی؟کاریت ندارم فقط بیا بخواب پیشم!
در اتاق را باز کردم و بی تفاوت گفتم:چرا فکر میکنی اذیتت میکنم؟کار دارم خب!یه عمر وقت دارم بیام پیشت بخوابم!
ارسلان:فکر نکن من خرم!
از اتاق خارج شدم و گفتم:خب که چی؟اره اصلا نمیخوام بیام پیشت حالم ازت به هم میخوره! خوبه راضی شدی؟حالا بفرما برو بخواب بیخودی هم به دلت صابون نزن نمیتونی مجبورم کنی!
ارسلان:مگه مجبورت نکردم با هم عقد کنیم! الانم میتونم مجبورت کنم ولی میدونی که میخوام خودت بیای!
بدون توجه به حرفش به سمت اتاق سارا رفتم !
دستم را گرفت و من را به دیوار چسباند سعی کردم او را به عقب هول بدهم ولی او سمج تر از من بود! صورتش را به صورتم نزدیک کرد نفس هایش را احساس میکردم! با صدای بلند گفتم:تو یه دروغ گویی!دیدی داشتی خالی می بستی!
ارسلان سرش را عقب برد و درحالی که من را محکم گرفته بود گفت:چته؟
پوزخندی زدم و گفتم:دیدی اشتباه نبود؟دیدی فقط دنبال هوسی؟
ارسلان با عصبانیت سرش را جلو اورد و گفت:اصلا اینطوری نیست! و لبهایش را محکم روی لبهایم گذاشت!هر چقدر دست و پا زدم فایده ای نداشت فشار را بیشتر میکرد.بالاخره خودش رهایم کرد. دستم را محکم گرفت و گفت:حالا مثه یه دختر خوب میای پیش شوهرت میخوابی!
من:اگه دوستم داشتی این رفتارو نمیکردی!
ارسلان ایستاد لحظه ای به چشمهایم خیره شد و دستم را ول کرد و گفت:به جهنم! اصلا نمیخوام بیای
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۲]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۶
وارد اتاق من شد و در را محکم به هم کوبید.
سرم را با تاسف تکان دادم و در حالی که به سمت اتاق سارا میرفتم گفتم:وحشی!
از اتاق پدرم بلوز و شلوار نویی برداشتم و پشت در اتاقم گذاشتم!در زدم و به اتاق سارا رفتم صدای باز و بسته شدن در را شنیدم! در اتاق سارا را بستم و با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم!
لباس های سارا را از کمد بیرون اوردم چمدان توسی رنگ بزرگی که روی تخت گذاشته بود را برداشتم و یکی یکی لباسها را در ان گذاشتم…..
صبح درحالی که به چمدان تکیه داده بودم از خواب بیدار شدم!کمی طول کشید تا به یاد بیاوردم چرا انجا خوابم برده! دیشب بعد از جمع کردن وسایل سارا انقدر خسته بودم که قبل از این که از جایم بلند بشوم خوابم برده بود!
به ساعت دیواری نگاه کردم ۹ بود!از اتاق سارا بیرون امدم و به سمت اتاقم رفتم در را که باز کردم دیدم ارسلان روی تختم خوابیده!به سمتش رفتم و گفتم:مگه نگفتم اینجا نخواب؟جوابم را نداد. بالشتم را بغل کرده بود! از وضعیتش خنده ام گرفت!اما دلم برایش نمیسوخت حقش بود.با خنده گفتم:دیوونه پاشو میگفتی عروسک بدم دستت و پتو را از رویش کشیدم!
با صدای گرفته این گفت:صوفی….و بالشت را بیشتر در اغوشش فشرد
در حالی که میخندیدم با دست حلش دادم و گفتم:زهر مار پسره لوس پاشو ببینم!
چشمهایش را به سختی باز کرد با دیدن من سرش را بالا اور و گفت:چرا هول میدی اه!
وقتی دید میخندم به خودش نگاهی کرد و گفت:چته؟جامو خیس کردم که اینجوری میخندی ؟
با حالت جدی نگاهش کردم و گفتم:نه خیر اقا پاشو ببینم کی بهت اجازه داده رو تخت من بخوابی؟
ارسلان نشست بالشت هنوز در دست هایش بود نگاهی به ان کرد و گفت:به این میخندی؟
به سمت میز ارایش رفتم و برسم را برداشتم و گفتم:بهت میگم پاشو از رو تختم!
ارسلان:ببینم خودت که نیومدی انتظار داشتی منم رو زمین بخوابم ؟
روی صندلی نشستم و گفتم:من بهت گفتم رو تختم حساسم!
ارسلان:باید عادت کنی!چند وقت دیگه رو یه تخت میخوابیم!یه خونه هم می گیرم گه فقط یه اتاق و یه اشپزخونه و حمام و دست شویی باشه ببینم چطوری میخوای قصر در بری!
من:مگه نمیخوای بری سرکارت؟به جای خیال پردازی پاشو جمع کن زود برو!
ارسلان:خیلی همسر نمونه ای هستیا!واقعا بهت افتخار میکنم!من امروز سرکار نمیرم!
زیر لب گفتم:کی میرفتی که حالا نمیری!
موهایم جمع کردم و گیره زدم و از جایم بلند شدم و گفتم:خب پس منم میرم پایین! در اینه به خودم نگاه کردم لب پایینم باد کرده بود!کمی نگاهش کردم و زیر چشمی نگاهی به ارسلان کردم و از جایم بلند شدم!
ارسلان: صبر کن با هم بریم!
کنار در ایستادم جلوی من بلوزش را در اورد نگاهش نکردم! پیراهن دیشبش را پوشید . از اتاق بیرون رفتم و گفتم:همینجا منتظرم!
در حالی که میخندید گفت:باشه!
سریع لباسش را عوض کردو از اتاق بیرون امد!
وقتی از پله ها پایین امدیم ارمغان و پدرم داشتند صبحانه میخوردند اصلا نفهمیدم شب قبل کی به خانه رسیدند!
پدرم با لبخند نگاهی به ما کرد و گفت:به به صبح به خیر!
ارسلان دستش را دور کمر من حلقه کرد و گفت:صبح شما هم به خیر! نگاهش کردم! لبخند زد. گفتم:صبح به خیر!
روی صندلی رو به روی ارمغان نشستم ارسلان هم کنارم نشست!نگاه ارمغان روی لبهایم ثابت ماند. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:خدیشب خوش گذشت؟
دستم را روی لبم گذاشتم.ارسلان :بیخیال خاله زندگی خصوصی مردمو چی کار داری!
پدرم با خنده گفت:خجالت نداره پسرم شماها جوونین! دیگه هم زن وشوهرین!
از پدرم برای اتفاقی که نیفتاده بود خجالت میکشیدم سرم را پایین انداختم ارسلان دستش را روی شانه من گذاشت و گفت:بگذریم!
پدرم خندید و به خوردن صبحانه اش ادامه داد.
بعد از صبحانه ارسلان و پدرم رفتند تا با هم شطرنج بازی کنند . من هم به اتاقم رفتم تا رختخوابم را جمع کنم .تختم تنها چیزی بود که رویش حساس بودم حتی سارا هم میدانست خوشم نمی اید کسی روی تختم بخوابد مخصوصا این که اینبار ان فرد ارسلان بود. داشتم از اتاق بیرن می رفتم که موبایلم به صدا در امد با کلافگی ملافه ها رو دم در گذاشتم و به سمت موبایلم رفتم شماره فربد افتاده بود اول تعجب کردم ولی بعد فکر کردم شاید سارا باشد.جواب دادم:الو؟
این صدای فربد بود که در گوشم پیچید:الو؟
با تعجب گفتم:سلام!بفرمایید!
صدایش را پایین اورد و گفت:وقت داری؟باید باهات حرف بزنم!
من:بفرمایید؟!
_:ببین سارا خوابه من تو دستشوییم نمیتونم بلند صحبت کنم!
من:واسه سارا اتفاقی افتاده؟
_:نه! صوفیا من میخواستم ازت عذر خواهی کنم! من درموردت اشتباه قضاوت کردم. اونقدر نفهم بودمکه به خاطر حرفای ارسلان ایندمونو خراب کردم ولی حالا که فهمیدم فقط میخواسته ما رو از هم دور کنه تا به تو برسه نمیتونم اروم بشینم ولی دستم بستس!
با تعجب گفتم:چی؟
_:ارسلان به من گفت تو تاحالا با مردای زیادی رابطه داشتی به من گفت حتی با خود اونم بودی!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۴]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۷
!ازم خواست چیزی بهت نگم چون تو همشو انکار میکنی!بهم گفت بهترین راه برای این که بتونم یه درس خوب بهت بدم اینه که وانمود کنم فریبت دادم .
ضربان قلبم تند شده بود ارسلان چطور چنین کاری کرده بود؟!دلم میخواست با دستهای خودم بکشمش!البته مردن او دیگر دردی را دوا نمیکرد. خونسردی ام را حفظ کردم و گفتم:دیگه همه چیز تموم شده!
_:من دوست دارم صوفیا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ببینم روز اول بعد از عروسی با خواهرم زنگ زدی به من میگی دوسم داری؟
_:ولی….
حرفش را قطع کردم و گفتم:الان زن زندگیت ساراست منو فراموش کن اگه ناراحتش کنی هیچوقت نمیبخشمت!
گوشی را قطع کردم. بغضم ترکید. یک ادم چقدر میتوانست خودخواه باشد. ارسلان تمام زندگی من را خراب کرد ای کاش هیچوقت پایم به شرکت عمویم باز نمیشد.
روی تخت دراز کشیده بودم و ارام ارام اشک میریختم. صدای ارسلان باعث شد سرم را بالا بگیرم
_:گریه میکنی؟
رویم را از او برگرداندم و گفتم:به تو ربطی نداره!
لبه تخت نشست و گفت:پاشو ببینمت!
دستش را پس زدم و گفتم:همین الان از اینجا برو نمیخوام ببینمت!
ارسلان:اینقدر از ازدواج با من ناراحتی!
نشستم به چشمانش خیره شدم و گفتم:ازت متنفرم!
ارسلان:چیز جدیدی نیست!باور کن من هر کاری میکنم تا خوشبختت کنم!
با صدای بلندی گفتم:خفه شو!خوشبختی رو وقتی ازم گرفتی که اون اراجیفو تحویل فربد دادی!
ارسلان:اهان دوباره با شوهر خواهر عزیزت حرف زدی؟ببینم با این که با خواهرت ازدواج کرده هنوزم با هم سر و سری دارین؟از یه دختر نجیب بعیده!
سیلی محکمی به گوشش زدم طوری که دست خودم هم درد گرفت در حالی که فریاد میزدم گفتم:برو بیرون! گمشو از اینجا بیرون!
ارسلان هم کم لطفی نکرد او هم سیلی به من زد و گفت:خفه شو! تو زن منی هرجا برم تورو هم میبرم!
به سمتش حمله ور شدم درحالی که صورتم از اشک خیس شده بود گفتم:حق نداری تو خونه بابام تو اتاق خودم دست روی من بلند کنی!میفهمی؟
او را به سمت در هول دادم!
دستهایم را محکم گرفت و گفت:تو هم حق نداری با شوهرت اینجوری حرف بزنی!
صدایم از شدت عصبانیت میلرزید فریاد زدم:تو شوهرمن نیستی عوضی!
شروع به مشت زدن به سینه اش کردم. ارسلان من را به عقب هول داد صدای بلندی شنیدم و بعد هم و درد شدیدی تمام بدنم را فرا گرفت بعد از ان دیگر هیچ چیز نفهمیدم!
وقتی چشم هایم را باز کردم اولین چیزی که دیدم نور مهتابی بود. کمی طول کشید تا چشم هایم به نور عادت کند.صدای پدرم را شنیدم:صوفی؟حالت خوبه؟
صدای ناله دختر جوانی را شنیدم به سمت صدا برگشتم دختری روی تخت کناری خوابیده بود زنی جلویش ایستاده بود نفهمیدم چرا ناله میکند. رو به پدرم کردم و گفتم:من کجام؟
پدرم:بیمارستانی دخترم!
حرفهای فرب و دعوایی که با ارسلان کردم تازه یادم افتاد گفتم:چی شده؟چرا اوردینم اینجا؟
پدرم لبخندی زد و گفت:سرت خورد به میر خدا رو شکر اسیب ندیدی البته باید تا فردا اینجا بمونی که مطمئن بشن ضربه مغزی نبوده!
صدای دختری که کنارم بود بلند تر شد:ایییی خدااا!
فکر کردم حامله است ولی وقتی نگاهش کردم شکم نداشت. زنی که انجا بود گفت:فدات بشم الهی الان میرم پرستارو صدا میکنم!
دختر:زودد مامان دادم میمیرم!
همین که کنار رفت چهره دختر را دیدم حدودا ۱۸ ساله میزد چهره نمکینی داشت. خیلی لاغر بود. زیر چشمش کبود شده بود انگار نمیتوانست روی تخت بخوابد.
پدرم گفت:اگه میخوای واست اتاق خصوصی بگیرم!
سرم را تکان دادم و گفتم:نه!
پدرم:باشه ولی اینجوری من باید تمام شبو بیرون بمونم!
من:لازم نیس بمونی برو خونه صبح هر موقه گفتن که دیگه باید برم زنگ میزنم بهت!
پدرم:نه .مطمئنی؟
من:اره مریض بد حال نیستم که نیاز به کسی داشته باشم!شما برین!راستی ارمغان کجاست؟
پدرم :یکی باید میموند جلوی اون پسره احمقو بگیره!
لبخند زدم اولین باری بود که پدرم درباره ارسلان اینطور حرف میزد.دستم را گرفت و گفت:نامردم اگه بذارم یه بار دیگه حتی دست به دخترم بزنه!
احساس خوبی پیدا کرده بودم . انجنان با تحکم این حرف را زد که برای اولین بار بعد از مرگ مادرم احساس کردم که پدری دارم که تکیه گاه محکمی برای من میشود.گفتم:ممنون!
پدرم:من اشتباه کردم!اگه بخوای طلاقتو ازش میگیرم دست بلند کردن رو زن کم چیزی نیست اونم روز اول بعد از عقدشون!
من:نذار دیگه نزدیکم بیاد!
پدرم بوسه ای بر پیشنانی ام زد و گفت:باشه دخترم!
من:خب دیگه اگه میخواین برین همین الان یه حال درست و حسابی ازش بگیرین!
پدرم:باشه! دیگه کاری نداری؟
من:نه!
دستم را بوسید و از اتاق خارج شد. احساس سبکی میکردم!
پرستار همراه ان زن وارد اتاق شد و گفت:الان بهتون ارام بخش میزنم!
بعد سرنگی اماده کرد و به دست دختر زد . برای ان سرنگ ساده هم ناله میکرد.
بعد رو به مادر دختر کرد و گفت:این ارومش میکنه!
زن چادرش را روی سرش درست کرد و گفت؟:حالش خوب میشه؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۴]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۸
پرستار:بله!فقط باید حواستون باشه که چند وقتی از شوهرش دور نگهش دارین!
زن سرش را تکان داد و گفت:ممنون!
پرستار رو به من کرد و گفت:بیدار شدی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم به سمتم امد و گفت:درد که نداری؟
من:نه!
پرستار:خوبه! فقط برای محکم کاری امشبو اینجا مهمونی!
من:باشه! ممنون!
او سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.
دختر ارام شده بود. همه بدبختی زن ها به خاطر مردهاست این طور که معلوم بود ان دختر هم از شوهرش کتک خورده بود نمیفهمیدم چرا انها به خودشان اجازه میدهد دست روی زنی بلند کنند. البته برای من بد نشده بود حالا بهانه ایی داشتم که راحت از شر ارسلان خلاص شوم.
زن روی صندلی نشسته بود و به من نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم:دخترتونه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و چادرش را کنار گذاشت!
گفتم:چرا به این حال و روز افتاده؟
زن اشکهایش را با گوشه روسری اش پاک کرد و گفت:شوهر از خدا بی خبرش اونقدر این دخترو زده که وقتی رفتم خونشون دیدم بی جون افتاده وسط خونه!اول فکر کرده زبونم لال مرده.
من:میشه بپرسم چرا؟
انگار دلش خیلی پر بود صندلی را به سمت من چرخاند و گفت:به خاطر این که دخترم یه بار ناهار درست نکرده اونم نه عمدا کار خیاطیش زیاد بوده!
من:دخترتون خیاطی میکنه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:اره تو مدرسه خیاطی خونده! یه لباسایی میدوزه ادم حض میکنه! به مانتویش اشاره کرد و گفت:اینم دخترم برام دوخته!
یک لحظه دلم برای مادرم تنگ شد خیلی وقت بود کسی اینطور برایم ذوق نکرده بود!
لبخندی زدم و گفتم:خدا نگهش داره همین یه دختره؟
با نگرانی به او نگاهی کرد و گفت:همین یه بچس اونم بعد از هزار تا نذر و نیاز خدا بهمون داد.نتونستم به قولی که به امام رضا دادم عمل کنم قول داده بودم نذارم سختی ببینه ولی حالا هر روز داره از شوهرش کتک میخوره.تقصیر باباش بود هر چی گفتم مرد زوده حالا دختر شوهر بدی تو این دوره زمونه کی دخترشو تو ۱۸ سالگی شوهر میده تو گوشش نرفت گفت خواهرای من ۱۵ سالشون بود بچه داشتن اخرم اولین خواستگاری که اومد بدون تحقیق دخترمو داد بهش بعدا فهمیدیم همه چیزش خوبه ولی دست بزن داره به خدا شوهر ادم معتاد باشه و دست بزن نداشته باشه!
من:دخترتون الان چند سالشه؟
زن:۱۹!
من:چرا طلاقشو نمیگیرین؟
زن:شوهرم نمیذاره میگه دختر شوهر ندادم که سر یه سال برگرده خونه باباش و بعد رو دستم باد کنه! خدا رو شکر دخترم خودش کار میکنه دستش به دهنشم میرسه توخونه هم سربار نیست ولی باباش یه دندس!زورگار دخترمون سیاه شده با چشمش میبینه ولی قبول نمیکنه میترسم یه روزی سر عقل بیاد که دی رشده باشه!!
من:اینم که من اینجام دست گله شوهرمه! البته اگه بشه بهش گفت شوهر!
زن:امان از این مردا!
من:امروز روز اول بعد از عقدم بود! من نمیخواستمش ولی هیچکس اینو نمیدید!پدرم هم راضی بود انگار چشاشو بسته بودن! این پسر اصلا ادم درستی نبود از نظر مالی عالی بودا ولی از نظر روحی خیلی کثیفه!
خدا رو شکر این اتفاق افتاد که پدرم بیدار شه از خواب! دختر شما هم بالاخره زندگیش سر و سامون میگیره نگران نباشید!
زن:مادرت چی؟با اون حرف نزدی!
من:مادرم خیلی وقته فوت شده!
زن با دلسوزی نگاهی به من کرد و گفت:خدا بیامرزتش!
من:ممنون!خدا رو شکر الاتن دیگه چشمای بابام باز شده! ایشالا که وضعیت دختر شمام درست میشه.
زن:خدا از دهنت بشنوه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۵۹
بعد از این که با ان زن صحبت هایم تمام شد.شام خوردم. خوابم نمیبرد! ان زن بیچاره تا صبح بالای سر دخترش بیدار ماند گاهی در خواب ناله میکرد.دلم برایش می سوخت!
صبح حوصله ام دیگر سر رفته بود! نشسته بودمو با صبحانه ام بازی میکردم . که باز صدای اشنایی به گوشم خورد:همسر خوشگل من چطوره؟
به سمت صدا برگشتم ارسلان با یک دسته گل رز بزرگ وارد اتاق شده بود! زن با تعجب به او نگاه میکرد شاید حرفهایی که زده بودم را نمیتوانست با چیزی که میبیند تطبیق بدهد!
با عصبانیت گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟کی بهت اجازه داده بیای اینجا؟
ارسلان گلها را روی میز گذاشت و گفت:من اومدم ازت معذرت بخوام! اون موقه عصبانی بودم نفهمیدم چی کار میکنی!
صدایم را بلا بردم و گفتم:برو بیرون!نمیخوام ببینمت!
ارسلان:باید باهات حرف بزنم!
من:من با یه ادم حقه باز و دروغگو هیچ حرفی ندارم حرفاتو جمع کن واسه تو دادگاه.
پرستار وارد اتاق شد و گفت:چه خبره؟
من:این اقا رو ببرین بیرون!
ارسلان:صوفی چی میگی؟
با فریاد گفتم:گمشو بیرون! گلها را روی زمنی پرت کردم و گفتم:اینا رو هم ببر نیازی به گلایی که تو میخری ندارم!
پرستار:اقا بفرمایید بیرون!اینجا بیمارستانه!
ارسلان:خانم من شوهرشم!
پرستار:باشه ولی شما باید برین بیرون!
بالاخره پرستار ارسلان را بیرون برد دختری که انجا بود با تعجب داشت به من نگاه میکرد . زن سرش را پایین انداخته بود. از کارم خجالت کشیدم و گفتم:ببخشید!
دختر لبخندی زد و گفت:درک میکنم
پدرم ظهر به بیمارستان امد خوشبختانه ضربه سرم جدی نبود و مرخص شدم.
عصر فربد و سارا از مسافرت برگشتند.دم در ایستاده بودم سارا با دیدن من با عجله جلو امد و من را در اغوش گرفت و گفت:واااااااااااااییی دلم برات تنگ شده بود!
من:منم همین طور!خوش گذشت؟
سارا:اوهوم!به تو چی؟
من:ای!
نگاهی به او کردم و با خنده گفتم:چقد عوض شدی!
سارا:دیوونه!
من:بیا بریم تو!
دست سارا را گرفتم از پشت سر صدای فربد را شنیدم:سلام!
به سمتش برگشتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:سلام !بفرمایید!
سارا دست فربد را گرفت و گفت:بیا بریم داخل!
پدرم وارد راهرو شد و گفت:چرا نمیاین داخل؟
سارا:سلام بابا!
پدرم:به به سلام عروس خانم!
سارا خندید!
فربد :سلام اقای خجسته!
پدرم:سلام پسرم!
فربد جلو رفت و با پدرم دست داد.
وارد خانه شدیم مهناز و ارمغان امدند و با سارا احوال پرسی کردند.بعد همگی به پذیرایی رفتیم و نشستیم!
ارمغان:خوش گذشت؟
سارا:اره فقط کم بود!
به فربد نگاه کرد. پدرم گفت:خب چرا بیشتر نموندین؟
سارا:فربد مریض داشت !بهم قول داده سر فرصت یه مسافرت درست و حسابی بریم!
به فربد نگاه کرد و گفت:مگه نه؟
فربد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:حتما!
لبخند زدم!
سارا گفت:راستی صوفی نمیدونی فربد میگه با مبینا حرف زده بهش گفته که با من ازدواج کرده! کلا همه چیزو بهش گفته الان اونم میدونه من هستم!
من:واقعا؟
فربد سرش را تکان داد.
من:عکس العملش چی بود!
فربد:خب معلومه دیگه اولش پرخاش ولی بعد یه کم که باهاش حرف زدم قانع شد!
سارا:عملا فربد الان دوتا زن داره!
پدرم خندید !
فربد:من فقط تورو دوست دارم!
سرم را با خنده تکان دادم
سارا:به اونم همینا رو میگی!
من به بازوی سارا زدم و گفتم:دیوونه!
سارا در حالی که برای فربد خط و نشان میکشید با خنده گفت:خدا رو شکر کن وجود خارجی نداره و اگر نه میکشتمت!
فربد:خشن شدی!
همه خندیدیم! خوشحال بودم که خواهرم اینقدر احساس خوشبختی میکرد انگار بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودند با این که این خوشبختی به قیمت از دست دادن کسی بود که دوستش داشتم ولی با این که هنوز احساساتم نسبت به فربد قوی بود رو را مال خودم نمیدانستم باید این را به او هم میفهماندم!
تمام مدتی که او در خانه ما بود سنگینی نگاهش را احساس میکردم. واین به من نسبت به سارا احساس گناه میداد.
بعد از این که سارا و فربد رفتند ارسلان به خانه زنگ زد اول ارمغان گوشی را برداشت ولی پدرم گوشی را از او گرفت و گفت که دیگر به خانه ما زنگ نزند.
فردای ان روز با پدرم رفتیم و از ارسلان شکایت کردیم گفتند که حداکثر تا دو هفته دیگر برایش احظاریه دادگاه می فرستند.
داشتم از خانه بیرون می امدم که ارسلان را دیدم!
بدون این که نگاهش کنم به سمت پیاده رو رفتم . ارسلان پشت سرم به راه افتاد:واسه چی جوابمو نمیدی؟چرا پدت اینجوری باهام حرف میزنه!
من:همان طور که با قدم های سریع جلو میرفتم گفتم:تا چند روزه دیگه خودت میفهمی!
ارسلان:فکرو میکردم چی کار کرده باشی ولی من طلاقت نمیدم!
من:به سمتش برگشتم و گفتم:ولی من طلاقمو میگیرم!
ارسلان دستم را گرفت و گفت:نمیتونی!
به چشم هایش خیره شدم شالم را که روی دهانم بود عقب بردم و گفتم:دستمو ول کن! تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی! با پوزخند ادامه دادم اون روزی که منو زدی بایدفکر اینجاشو هم میکردی!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۶]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۰
ارسلان پوزخندی زد و گفت:من فکر همه جاشو کردم! و درحالی که دستم را میکشید گفت:واسه همینتو الان با شوهرت میای خونشون!
با تمام توانم دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:من باتو هیچ جا نمیام!
ارسلان:ببین صوفیا نذار به زور ببرمت!
من:تودیگه شوهر من نیستی میفهمی؟
ارسلان:تا وقتی اسمامون تو شناسنامه های همدیگس ما زن و شوهریم میفهمی؟
دوباره دستم را گرفت و گفت:حالا بیا بریم!
من:اگه دستمو ول نکنی جیغ میزنم!
ارسلان:اگه اینکارو بکنی پشیمون میشی!
همین که دهانم را باز کردم.
ارسلان دستش را جلو اورد و روی صورتم گرفت خواستم دستش را کنار بزنم که بوی ملایمی در بینی ام پیچید بعد از ان انگار تمام توان بدنم را از من گرفتند و چشمهایم ارام ارام بسته شد.
وقتی چشمهایم را باز کردم روی تخت به اطرافم نگاه کردم همه چیز برایم نااشنا بود. سرم به شدت درد میکرد.نمیدانستم که کجا هستم! در اتاق باز شد. ارسلان را دیدم که با یک سینی چای وارد اتاق شد با لبخند گفت:بیدار شدی؟
تازه به یاد اوردم که چه اتفاقی افتاده. با عصبانیت گفتم:اینجا کجاست منو اوردی!
ارسلان سینی را روی میز گذاشت و گفت:اینجا خونمونه! قشنگه؟
از جایم بند شدم و گفتم:پالتو و شالمو بده میخوام برم!
ارسلان به میز تکیه داد و گفت:کجا؟
من:خونمون!
ارسلان پوزخندی زد و گفت:تو هیچ جا نمیری !
من:چی فکر کردی?که میتونی منو زندانی کنی اینجا؟با شکایتی که بابام ازت کرده با مامور میاد دنبالت!
ارسلان:فکر کردی من اینقدر احمقم که ادرس این خونه رو به کسی بدم؟
من باعصبانیت به سمتش حمله ور شدم و گفتم:نمیتونی منو اینجا نگه داری!
دستهایم را محکم گرفت و گفت:بهتره اروم باشی و اگر نه خوب بلدم تورو پا بند این زندگی کنم
من:خیلی بدجنسی!
ارسلان:اره هستم!حالا برو بگیر بشین سر جات!
کمی فکر کردم و گفتم:باشه اصلا هر چی تو بگی بذار من برم دادخواست طلاقو پس میگیرم!
ارسلان :ببینم پشت گوشای من مخملیه؟
من:قول میدم!
ارسلان:چرت نگو!
عقب رفتم و گفتم:تا کی میخوای منو اینجا نگه داری؟!
ارسلان:تا وقتی بری اون شکایت مزخرفتو پس بگیری!
من:من نمیتونم دوست داشته باسم ارسلان چرا نمیفهمی؟با همه دروغات با کلکات باچیزایی که ازت دیدم چطور میتونم باهات زندگی کنم؟!
ارسلان:دیگه تموم اون کارا تموم شد! البته اگه تو بذاری!
من:روی تخت نشستم و گفتم:هر کاری کنی بالاخره که نمیتونی منو تا اخر عمرم اینجا زندانی کنی!بالاخره من میرم!
ارسلان:نذار با زورو تهدید کارمون جلو بره! خوب میدونی که من اگه بخوام میتونمراحت دست روت بلند کنم یا مجبور به کاریت کنم!ولی نمیخوام اذیتت کنم!
من:تمام این مدت تو داشتی منو اذیت میکردی و هنوزم این کارو میکنی!
ارسلان:من فربد رو اونجوری دک نکردم که حالا تورو طلاقت بدم!
من:واسه همینه که ازت بدم میاد!
ارسلان با صدای بلندی گفت:خفه شو!میدونی اون بیرون چند نفرن که دلشون میخواد من فقط یه هفته باهاشون باشم اونوقت تو اینقدر ناز میکنی که چی؟
من:خب برو با همونا زندگی کن!
ارسلان:نمیخوام! میفهمی من فقط تورو میخوام.
صحبت کردن با او بی فایده بود . میترسیدم حرفی بزنم وبه ضررم تمام شود در ان موقعیت نمیدانستم باید چه کاری بکنم .
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خب تا کی قراره اینجا باشم؟
ارسلان:جوابتو یه بار دادم!
من:حداقل بذار به بابام خبر بدم!
ارسلان با تردید نگاهی به من کرد حالت مظلومانه ای به خود گرفتم و به او خیره شدم. سش را تکان دادو گفت:فقط میخوام دست از پا خطا کنی اونوقت یه بلایی سرت میارم که هیچوقت یادت نره!
دستش را جلو بردم و گفتم:باشه!
موبایلش را از جیبش بیرون اورد و شماره را گرفت و گوشی را به دست من داد بعد از چند بوق پدرم جواب داد:الو؟
من:الو سلام بابا !
با هیجان گفتکصوفی؟خودتی؟کجایی دختر دلمون هزار راه رفت چرا گوشیت خاموشه؟
به ارسلان نگاه کردم دست به سینه به من خیره شده بود گفتم:من با ارسلانم نگران نباشید!
_:چی؟تو با اون چی کار میکنی؟به زور بردت؟الان کجایی؟!
من:بابا لازم بود با هم حرف بزنیم امشب خونه نمیام نگران نشید!
_:صوفی لازم نیست از چیزی بترسی اگه مجبورت کرده باهاش بری فقط به من بگو میام خودم به خدمتش میرسم!
با تردید به ارسلان خیره شدم!با اشاره گفت که گوشی را به او بدهم!یک قدم عقب رفتم و گفتم:نه بابا جون خودم رفتم!
_:اگه اینطوره باشه! الان کجایین؟
من:خونه ارسلان!
_:ولی زنگ زدم مادرش گفت اونجا نیستید!
من: خونه خودش نه مامانش!
_:کدوم خونه؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۱
من:وقتی اومدم همه چیزو واستون تعریف میکنم .فقط زنگ زدم که بی خبر نباشید و نگران نشید.دیگه کاری ندارین؟باید قطع کنم؟
_:نه دخترم مراقب خودت باش!
من:خداحافظ!
_:خدانگهدارت!
گوشی را قطع کردم ارسلان ان را از دستم گرفت و گفت:خوبه!
من:موبایلمو بهم پس بده!
ارسلان:عمرا!میدونی از اون موقه که سوارت کردم چند بار شوهر خواهر عزیزت زنگ زد بهت؟نکنه داشتی میرفتی اونو ببینی؟
من:به تو ربطی نداره۱ به مست تخت رفتم و روی ان نشستم!
ارسلان:پس به کی ربط داره؟
من:چرا میخوای منو به زور همسر خودت حساب کنی؟
ارسلان:تو چرا نمیخوای قبول کنی که زن منی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:با این بحثا به جایی نمیرسیم!
ارسلان کنارم نشست و گفت:من اوردمت اینجا که با هم به یه جایی برسیم!
رویم را از او برگرداندم و گفتم:مزخرفه!
ارسلان شانه هایم را گرفت و گفت:اینقدر اذیتم نکن! من هیچکی رو به اندازه تو دوست ندارم!
در حالی که سعی میکردم او را از خودم دور کنم گفتم:لازم نکرده!
اخم هایش در هم رفت فشار دست هایش را بیشتر کرد و گفت:بس کن دیگه!
من:ولم کن!
ارسلان در حالی که صورتش را به من نزدیک میکرد گفت:این دفعه دیگه کوتاه نمیام.
چشم هایم را باز کردم.ارسلان کنارم خوابیده بود. دوباره اتفاقات دیشب را به یاد اوردمن. با همه مقاومتی که نشان داده بودم ولی نتوانستم او را از خودم دور کنم.احساس ضعف شدیدی در بدنم داشتم حتی نمیتوانستم جا به جا بشوم .تقصیر خودم بود باید وقتی با پدرم تماس گرفته بودم موضوع را میگفتم. بیشتر از همیشه از ارسلان متنفر بودم تحمل دیدنش را نداشتم .رویم را برگرداندم و نفس عمیقی کشیدم. دستش دور بازوهایم حلقه شد.گفت:بیداری؟
من:ولم من!
من را به سمت خودش کشید و گفت:هنوزم که بد اخلاقی!
با حرص گفتم:ولم کن حوصله ندارم!
ارسلان:چرا خانومی؟
حالم از لحن حرف زدنش به هم میخورد. با این که دستم هیچ قدرتی نداشت ولی همه توانم را به کار گرفتم که دستش را کنار بزنم.
ارسلان:چیه؟
من:کار خودتو که کردی میخوام برم دیگه!
ارسلان محکم تر من را در اغوش گرفت و گفت:کجا میخوای بری؟
من:خونمون!ولم کن!
ارسلان:هنوزم قانع نشدی؟
با بی حالی گفتم:با این کارت بیشتر قانع شدم که باید طلاق بگیرم!
ارسلان دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:بعد از به دنیا اومدن بچمون نظرت عوض میشه!
غلت خوردم و به طرف دیگر تخت رفتم و گفتم:ما هیچوقت بچه دارم نمیشیم!
ارسلان دستش را زیر سرش گذاشت و با سرخوشی گفت:مطمئنی!
زیر لب گفتم:عوضی! به سختی از جایم بلند شدم و لبه تخت نشستم . سرم گیج میرفت دستم را روی پیشانی ام گذاشتم . ارسلان:بگیر بخواب حالت خوب نیست!
من:خیلیم خوبم!
ارسلان؟:من میفهمم که دارم میگم! بخواب برم یه چیزی واست بیارم بخوری!
من:نمیخوام!
از جایم بلند شدم . ارسلان هم بلند شد و گفت:لجبازی نکن واسه خودت میگم!
من:پالتو و شالمو بده میخوام برم!
ارسلان:کجا؟اینجوری میخوای بری؟خودم میبرمت!
من:لازم نکرده!
دستم را گرفت و گفت:بشین!
من:ولم کن!تو که هر کاری خواستی کردی بذار برم دیگه!
ارسلان:گفتم بیا یه چیزی بخور خودم می برمت!
با صدای بلندی گفتم:نمیخوام!
ارسلان:باشه اماده شو میبرمت!به کمد اشاره کرد و گفت:لباسات و وسایلت اونجاس!
لباسهایم را عوض کردم . ارسلان عصبی بود. نمیدانم با کاری که کرده بود چطور هنوز هم طلبکار بود.سوار ماشین شدیم. ارسلان:به بابات بگو قرار عروسی رو بذاره!
من:کی گفته ما قراره عروسی کنیم؟
ارسلان بدون این که به من نگاه کند گفت:من!
ابرویم را بالا بردم و گفتم:باز شروع شد!
ارسلان:شم پدرانه اشتباه نمیکنه حالا اگه زمان میخوای تا مطمئن بشی مشکلی نیست!
نگران بودم اگر واقعا بچه دار میشدم نمیدانستم باید چه کاری بکنم. حتی فکر این که ارسلان پدر بچه ام باشد دیوانه ام میکرد.
من:حرف زدن با تو فایده ای نداره.
ارسلان زیر چشمی به من نگاهی کرد و پوزخند زد.
ارسلان من را دم در پیاده کرد و رفت .پدرم با ارمغان خانه نبودند . به اتاقم رفتم . لباسهایم را عوض کردم. خیلی به خودم فشار اورده بودم که جلوی ارسلان از خودم ضعف نشان ندهم. روی تخت نشستم بغضم ترکید. این اتفاق نباید برای من می افتاد!
صدای زنگ موبایلم من را به خودم اورد سعی کردم به خودم مسلط باشم.صدایم را صاف کردم و بدون این که به شماره نگاه کنم جواب دادم:بله؟
_:الو؟سلام!
با تعجب گفتم:فربد؟
_:اره خودمم!
حس بدی داشتم هم خوشحال بودم هم وقتی صدایش را میشنیدم احساس میکردم به سارا خیانت میکنم گفتم:بفرمایید!
_:باید باهات حرف بزنم صوفیا!رو در رو.
من:ما دیگه با هم حرفی نداریم!
_:ولی همدیگرو دوست داریم مگه نه؟
من:اون مال وقتی بود که تو هنوز با سارا ازدواج نکرده بودی!
_:من تورو دوست دارم نه سارا رو!
حرف هایش ازارم میداد. با صدای بلندی گفتم:خفه شو!اگه دوستش نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی چرا میخوای زندگی خواهرمو به خاطر من خراب کنی؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۱۸]
ادامه
چطور به خودت چنین اجازه ایی میدی؟دیگه به من زنگ نزن میفهمی؟دیگه حتی به من فکرم نکن اینجوری هم منو ازار میدی هم خواهرمو!
بدون این که منتظر جواب باشم گوشی را قطع کردم. دست هایم میلرزید. این همه فشار برایم غیر قابل تحمل بود.دستم را روی شکمم گذاشتم وجود یک بچه دنیایم را از اینی که بود خراب تر میکرد فقط باید دعا میکردم که حامله نشوم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۵]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۲
با امدن احضاریه دادگاه خیالم راحت شد.پدرم منتظر من بود تا بعد از طلاق برای کارش به ترکیه برود. یک ساعت بعد از رسیدن نامه دادگاه ارسلان با من تماس گرفت چون خیالم از همه چیز راحت شده بود جوابش را دادم:من الو؟
_:ارسلان! مگه قرار نبود شکایتتو پس بگیری؟
من:کی ما چنین قراری گذاشتیم؟
ارسلان:ازمایش دادی؟مطمئنی که تو دادگاه همه چیز به نفعته؟
دلم خالی شد . دلم میخواست مطمئن شوم که حامله نیستم ولی میترسیدم که ازمایش بدهم.با این حال گفتم:اره مطمئنم!
ارسلان:به هم میرسیم!
گوشی را قطع کرد
با رضایت لبخند زدم ولی هنوز ته دلم شور میزد.
ان روز به جای این که احساس ازادی کنم و خوشحال باشم نگران این بودم که حرف ارسلان درست باشد. ارمغان با من و پدرم قهر بود تمام روز خودش را در اتاق حبس کرده بود ولی با این حال پدرم به من دلگرمی میداد.
داشتم توی حیاط باغچه را اب میدادم تا اعصابم ارام شود که گوشی ام زنگ خورد فرب بود جواب دادم:الو؟
_:سلام!
من:باز چی شده؟مگه نگفتم به من زنگ نزن!
صدایش خفه بود گفت:شنیدم میخوای طلاق بگیری؟
من:این موضوع ارتباطی به تو نداره!
_:یعنی میخوای بگی به خاطر من نیست؟
من:تو با خودت چی فکر کردی؟
_:میخوام اشتباهاتمو جبران کنم !
من:دیگه خیلی دیر شده!
_:چند لحظه گوشی من از اتاق بیام بیرون سارا اینجا خوابیده!
اعصابم بیشتر خورد شد گفتم:داری دور از چشم سارا با من حرف میزنی؟
_:میخوای برم جلوی روش باهات حرف بزنم و بگم تورو میخوام؟
من:تو فقط باید زنتو دوست داشته باشی!فربد این بچه بازیا رو بذار کنار !
_:اگه میخوای دیگه بهت زنگ نزنم بگو که دیگه دوستم نداری!
با عصبانیت گفتم:نه ندارم! دوستت دارم!
با حرف هایم چیزی درونم شکسته میشد اشک از چشمهایم سرازیر شد با صدای گرفته ای گفتم:بس کن دیگه!
_:اگه نداشتی گریه نمیکردی!
من:اون خواهرمه تو درباره من چی فکر کردی ؟
_:درباره تو هیچی ولی درباره خودمون به خیلی چیزا فکر کردم!
صدای جیغ سارا بود که از پشت تلفن به گوشم رسید.
من:الو؟؟؟الوو؟
تماس قطع شد:ناباورانه به گوشی چشم دوخته بودم. یک لحظه به خودم امدم سراسیمه به اتاقم رفتم و اماده شدم. باید به خانه انا میرفتم و همه چیز را برای سارا توضیح میدادم نمیخواستم زندگی او هم از هم بپاشد.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که پدرم جلویم سبز شد و گفت:کجا میری؟از کنارش رد شدم و گفتم:میرم خونه سارا!
پدرم با نگرانی گفت چیزی شده؟
در را باز کردم و گفتم:اگه چیزی شده بود بهتون خبر میدم!
سوار ماشین شدم.با بیشترین سرعتی که میتوانستم حرکت کردم ولی یک خیابان اصلی بین خانه ما و انها فاصله بود و ترافیک هم شدید!حدود نیم ساعت بعد به خانه انها رسیدم!
هر چقدر زنگ زدم کسی جوابم را نداد. ناچار زنگ خانه طبقه بالای انها را زدم او هم در را برایم باز کرد ولی درب اصلی را هم کسی باز نکرد. همسایه بالایی از پله ها پایین امد زن تقریبا مسنی بود سرش را پایین گرفت تا من را ببیند وقتی چهره نگران من را دید گفت:چیزی شده خانم؟
من:ساکنای این خونه بیرون نرفتن؟
با تردید نگاهی به من کرد و گفت:ندیدم که بیرون برن ولی چند دقیقه پیش صدای دادو فریاد و جیغ از خونه می اومد فکر کنم با هم دعواشون شده بود
من:درو باز نمیکنن میترسم اتفاقی واسشون افتاده باشه نمیشه رفت داخل؟
کمی فکر کر و گفت:اینجا همیشه یه کلید اضافه بیرو خونه نگه میدارن!
به نشستم و زیر پا دری را نگاه کردم ولی چیزی نبود گفتم:میشه بیاین با هم بگیردیم؟
زن از پله ها پایین امد و گفت:چیزی شده؟
من:اره خانوم خواهر من حالش بده پشت تلفن دعواشونو شندیم میترسم اتفاقی افتاده باشه!
او به سمت جا کفشی رفت و گفت:فکر نکنم! یه دعوای زنو شوهری بوده!
دوباره در زدم و با صدای بلندی گفتم:سارا؟
کسی جو.ابم را نمیداد!
زن بلند شد و گفت:اینجا چیزی نیست!
به سمت او رفتم و گفتم:شاید زیرش باشه! میگیرم بالا شما نگاه کنید!
جا کفشی را بلند کردم زن دستش را از زیر ان بیرون اورد و گفت:اینجاس!
در حالی که از جایش بلند میشد کلید را جلوی من گرفت!
کلید را گرفتم و گفتم:ممنون!
در را باز گردم. رو به پیرزن کردم و گفتم:اگه میشه اینجا بمونین تا من برم داخل و برگردم اگه اتفاقی افتاده بود بیام به شما خبر بدم!
او روی پله ها نشست و گفت:باشه دخترم برو ایشالا که چیزی نیست! شاید رفته باشن بیرون!
لبخندی زدم و وارد خانه شدم صدای تلوزیون را میشنیدم همان طور که به سمت پذیرایی میرفتم گفتم:سارا؟؟
دایی نمی امد فکر کردم که از خانه بیرون رفته باشند در پذیرای هم کسی نبود.
دوباره سارا را صدا کردم. به سمت راهرو کنار حال همین که سرم را برگرداندم چشمهایم از وحشت گرد شد. سارا و فربد را دیدم که هر دو روی زمین افتاده بودند روی فرش پر از خون شده بود. با وحشت جیغ بلندی کشیدم و به دیوار چسبیدم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۳
نامه ایی که الان دستته به دست مبینا نوشته شده! میخواستم بدونی که من خواهرتو فربد رو کشتم.
از روزی که فربد باهام صحبت کرد حس خوبی بهش نداشتم! من هیچوقت دلم نمیخواستم ازدواج کنم از همه مردا بدم می اومد ولی به خاطر خواهرت مجبور شدم که با اون زندگی کنم! دست خودم نبود تمام مدتی که با اون بودم زیر نظر داشتمش میدونستم یه کاسه ایی زیر نیم کاسس وقتی من بودم زیاد با من حرف نمیزد میگفت سارا رو ناراحت میکنه ! میدونستم این دلیلش نیست به هر حال جسم هر دو ما یکی بود.
اون روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که داره یواشکی از اتاق میره بیرون وقتی پشت در ایستادم و حرفاشو گوش دادم شکم به یقین تبدیل شد.
خودم هم نفهمیدم چطور گلدون به سرش کوبیدم که با اولین ضربه روی زمین افتاد!واسه این که مطمئن بشم هیچوقت بیدار نمیشه تا بازم به خیانت و دروغاش ادامه بده چند بار دیگه زدم توی سرش!وقتی مطمئن شدم دیگه نفس نمیکشه رهاش کردم.
اگه این کارو نمیکردم اون میرفت و پشت سرش به من میخندید به منو سارا ….
من از همه خیانت دیدم از پدرم از به اصطلاح شوهرم و از همه اونایی که باهاشون بودم بالاخره باید حداقل یکی از اونا به سزای کاراش میرسید.شاید خواست خدا بود که اون یه نفر فربد باشه اون مردی بود که حتی یه ماه هم نتونست به پیوند زن و شوهریش پایبند باشه شاید بهترین گزینه اون بود.این کار فربد برام دردناک نبود چون اون یه مرده و این چیزا ازش بعید نیست.چیزی که بیشتر از همه ازارم داد شماره تو بود که روی گوشی فربد افتاده بود.هضم این موضوع برام غیر ممکن بود تو دوست من بودی! خواهر سارا بودی چطور تونستی؟از همه بدتر این که تو ارسلانو داشتی یعنی اونو هم نادیده گرفتی تو به من ،سارا،ارسلان،خونوادت خیانت کردی!
با این حال نمیتونستم با تو هم همون کاری رو بکنم که با فربد کردم. میخواستم زنده بمونی و از عذاب وجدان بمیری!ولی خودم دیگه تحمل این زندگی رو نداشتم میدونستم سارا هم نمیتونه با این موضوع کنار بیاد واسه همین تصمیم گرفتم خودم رو هم بکشم مجبور شدم از چاقو استفاده کنم که مثله یه دعوا به نظر بیاد که فردا کسی به خواهرت تهمت خودکشی نزنه که خدا روح اونو رحمت کنه و هر عذابی هست برای من باشه!
ولی صوفیا کسی که مسئول مرگ ما بود تو بودی….تو هم مثل پدرتی…
خداحافظ تا همیشه…
کاغذ در دستم خیس شده بود. انقدر گریه کرده بودم که صدایم دیگر در نمی امد چشمهایم میسوخت… دلم میخواست بمیرم!مبینا درست گفته ود من مسئول مرگ انها بودم اگر هیچوقت فربد را دوست نداشتم اگر با ارسلان ازدواج میکردم و جواب فربد را نمیدادم خواهرم خوشبخت میشد. من به خاطر او همه کاری کردم و در اخر موجب مرگش شدم . من مسئول مرگ خواهرم و کسی بودم که از صمیم قلب دوستش داشتم.
حالا احساس پدرم را درک میکردم وقتی که خودش را مسئول مرگ مادرم میدانست وقتی که خودش را در اتاق حبس کرده بود و میگفت سزاوار مرگ است. من هیچوقت او را درک نکردم گذشته از ان مشکوک بودم که حرفهای سارا درست باشد ولی حالا میفهمیدم که او چه عذابی کشیده!
صدای پدرم را از پش در شنیدم:صوفیا درو باز کن دخترم! دو روزه اون تویی اینجوری از دست میری عزیزم بیا و این درو باز کن!
با صدایی که از ته حلقم می امد فریاد زدم:ولم کنین بذارین به درد خودم بمیرم!
پدرم:به نظرت سارا راضی بود تو اینقدر خودتو عذاب بدی؟
من:اره بود! اگه میدونست من باعث مرگش شدم راضی بود الانم راضیه!
پدرم:صوفیا بس کن تو باعث مرگ هیچکس نشدی!
من:شماها هیچی نمیدونین!
صدای هق هقم بلند شد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۷]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۴
پدرم:محکم به در کوبید بیا درو باز کن با خودت لج نکن دختر میدونی هیچکس الان روحیه خوبی نداره دیگه بدترش نکن!
من:دست از سرم بردارین
صدای ارسلان را شنیدم:اینطوری که نمیشه باید درو بشکنیم چطور گذاشتین دو روز اونجا بمونه!
وقتی صدایش را میشنیدم سرم درد میگرفت دلم نمیخواست با او روبه رو شوم. دستهایم را در حالی که میلرزید روی سرم گذاشتم و گفتم:از اینجا برین!
صدای بلندی شنیدم در باز شد. پدرم و ارسلان در چهارچوب در ظاهر شدند.
سرم را روی زانو هایم گذاشتم.ارسلان به طرفم امد دستهایم را گرفت و گفت:چرا خودتو اذیت میکنی؟!
من:به من دست نزن تو دیگه شوهر من نیستی! ولم کن عوضی.
ارسلان:الان وقت این حرفا نیست ! بلند شو ببرمت دکتر تو حالت خوب نیست!
دست هایم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:از این جا برو.
پدرم ایستاده بود و با نگرانی به من خیره شده بود.هیچوقت من را اینطوری ندیده بود ولی شای درکم میکرد.
ارسلان با زور من را بغل کرد و از زمین بلندم کرد . با جیغ دست و پا میزدم.ولی او محکم من را گرفته بود.به سمت در رفت و رو به پدرم گفت:می برمش بیمارستان خیلی ضعیف شده!
من:بذارم زمین عوضی! با مشت به سر وصورتش میکوبیدم. ولی او من را رها نمیکرد.
پدرم:مراقبش باش!
دست هایم زور نداشت ولی همچنان به تقلا ادامه میدادم ارسلان من را به داخل ماشین برد. و در را قفل کرد . هر کاری کردم در باز نمیشد.ارسلان ماشین را روشن کرد و گفت:اروم باش صوفیا داری خودتو از بین میبری!
اشکهایم را پاک کردم ولی باز هم بیشتر از قبل روی صورتم خیس شد.گفتم:دست از سرم بردار چی از جون من میخوای؟چرا تو این موقعیتم ولم نمیکنی؟اگه تو نبودی هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد. تو یه اشغالی…
ارسلان سیلی محکمی به گوشم زد مثل برق گرفته ها یکدفعه ساکت شدم. ارسلان گفت:تو هیجی نمیفهمی! حالا که چی؟با خودت این کارا رو میکنی که چی بشه؟که خوارت زنده بشه؟که زمان برگرده به عقب؟اگه جواب اون فربد عوضی رو نمیدادی این اتفاقا نمی افتاد این تویی که اگه نبودی هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد.
ساکت شدم شاید دلم میخواست کسی از من باز خواست کند و همه چیز را گردن من بیندازد.اب دهانم را قورت دادم و در حالی که اشک میریختم به رو به رو خیره شدم.
ارسلان گوشه ای نگه داشت و یه دفعه من را در اغوش گرفت.و گفت:ببخشید! نباید میزدمت.
کارش را خوب بلد بود در ان لحظه نیاز به یک نفر داشتم برایم مهم نبود ان یک نفر ارسلان باشد یا هر کس دیگری فقط میخواستم یک نفر را داشته باشم تا برایش گریه کنم.
ارسلان را محکم بغل کردم و دوباره گریه ام شروع شد.
ارسلان:هیچی تقصیر تو نبوده! گریه نکن!
سرم را به علامت منفی تکان دادم.و نفس عمیقی کشیدم.
ارسلان:من اون نامه رو خوندم. میدونم چی توش نوشته. خودتم میدونی اون دختر مشکل داشت.خودتم میدونی که فکری که دربارت کرده بود اشتباه بود.مگه نه؟
با صدای گرفته ایی گفتم:نباید جوابشو میدادم.
ارسلان :تو که نمیدونستی که قراره چنین اتفاقی بیفته!
من:همون موقه که فهمیدم داره یواشکی حرف میزنه باید قطع میکردم. تقصیر من بود….
ارسلان: تقصیر فربد بود. اون نباید بهت زنگ میزد.
من:اگه از همون اول جوابشو نداده بودم.
ارسلان صورتم را میان دست هایش گرفت و در حالی که با انگشتش اشکهایم را پاک میکرد گفت:همه اینا تقصیر منه!
نگاهش نمیکردم من را رها کرد و دست هایش را روی فرمان ماشین گذاشت و گفت:اگه خودخواهی من نبود تو و فربد الان داشتین با هم زندگی میکردین و هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۸]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۵
با تعجب نگاهش کردم انتظار نداشتم چنین حرفی بزند. برگشت و گفت:چیه؟میدونی که راست میگم.من باعث مرگ دو نفر شدم باعث خورد شدن احساسات تو و عذا دار شدن دوتا خونواده. بدون این که چیزی که میخوام به دست بیارم .با همه تلاشایی که کردم تو مال من نشدی از اون گذشته حالا یه عذاب وجدان وحشتناک افتاده به جونم که داره دیوونم میکنه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اگه حامله باشم مال تو میشم.خودت اینو گفتی!
ارسلان:برای اجبار کردن تو به ادامه زندگی این بهونه خوبیه ولی برای من نیست.نمیخوام یه عمر با تنفر باهام زندگی کنی.اشتباه من این بود که فکر میکردم عشق رو هم میشه با روز ازت بگیرم.شاید دیر شده ولی خیلی پشیمونم.وقتی رفتیم بیمارستان میگم ازت ازمایش بگیرن اگه معلوم شد داری بچه دار میشی . نمیدونم هر طور که تو بخوای بچمو با خودم میبرم یا خودم از زندگیت میرم
نفهمیدم چرا یک دفعه اینقدر منطقی شده بود شاید واقعا از کارش پشیمان بود.سرم را پایین انداختم ارسلان هم بدون هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
وقتی به بیمارستان رفتیم اول خونم را گرفتند و بعد هم سرم زدم. ارسلان کنار تختم نشسته بود از حالت نگاهش معلوم بود از حرفهایی که زده پشیمان است.لبخند تصنعی زد و گفت:خوبی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم . اولین باری بود که هیچ حس بدی نسبت به او نداشتم
بعد از این که سرم تمام شد از بیمارستان بیرون امدیم قرار شد فردا برویم و جواب ازمایش را بگیریم.
ارسلان تمام مدت ساکت بود این سکوت برایم از همه حرفایش ازار دهنده تر بود. با این که حرفهایش واقعیت داشت ولی این فقط ارسلان نبود که باید سرزنش میشد.
ارسلان با جدیت تمام به خیابان چشم دوخته بود. با تردید نگاهش کردم نمیدانستم باید حرفم را بزنم یا نه!نفس عمیقی کشیدم ارسلان نیم نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟
من:نه!
ارسلان سرش را تکان داد و گفت:میخوای بری خونه؟
من:میشه ببریم پیش سارا؟
ارسلان:چی؟
من:وقتی اونا رو بردن من نتونستم برم!
ارسلان:باشه!
وقتی رسیدیم ارسلان من را برد سر خاک سارا و فربد هر دو را در کنار هم دفن کرده بودند . هنوز سنگ قبری برایشان نگذاشته بودند. یک لحظه تمام خاطراتی که با انها داشتم از جلوی چشمم گذشت.پاهایم سست شد. روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم. انقدر گریه کردم که ارسلان مجبور شد من را از زمین بلند کند.
دستم را گرفت و گفت:بیا بریم.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
کنارم نشست و بازوهایم را گرفت و گفت:دوباره حالت بد میشه!خواهش میکنم بیا!
بی رمق از جایم بلند شدم ارسلان زیر بغلم را گرفت و من را به سمت ماشین برد.
بعد از این که سوار شدیم دیدم که اشکی که گوشه چشمش بود را پاک کرد و ماشین را روشن کرد.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:ما هممون مقصریم.
به چشمهایم خیره شد و لبخند زد. هیچوقت اورا با این حالت ندیده بودم شاید همیشه اینطور بود ولی من دقت نکرده بودم در چشمهایش چیزی بود که تمام وجودم را میلرزاند.
چشمهایم را بستم وسرم را به سمت شیشه برگرداندم.
ارسلان اهی کشید و به راهش ادامه داد.
فردای ان روز بعد از مراسم ارسلان خودش من را به بیمارستان برد تا جواب ازمایش را بگیرم. هر دو نشسته بودیم پرستار از اتاق بیرون امد برگه ایی دستش بود ارسلان از جایش بلند شد پرستار با تاسف نگاهی به من کرد و گفت:شما حامله نیستین خانوم!
نا خود اگاه با خوشحالی از جایم بلند شدم و برگه را از دست او گرفتم و نگاهش کردم وقتی مطمئن شدم به ارسلان نگاه کردم او با نگرانی به من خیره شده بود طوری که لبخند روی لبهایم ماسید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۴۹]
#به_خاطر_خواهرم
#قسمت۶۶
سرم را پایین انداختم و گفتم:بریم!
ارسلان بدون هیچ حرفی به سمت در رفت. رو به پرستار کردم و گفتم:ممنون خانم!
پرستار که کمی متعجب شده بود لبش را گاز گرفت و گفت:خواهش میکنم!
نمیدانم ان لحظه چه فکری با خودش کرده بود ولی برایم مهم نبود. ارسلان با سرعت داشت از راه رو بیرون میرفت .صدایش زدم اما جوابم را نداد. نمیتوانستم صدایم را بلند کنم به سمتش دویدم.
از بیمارستان بیرون رفتیم.
با صدای بلندی گفتم:صبر کن!
ارسلان ایستاد وقتی به او رسیدم گفتم:چته؟
با بی حوصلگی به سمتم برگشت و گفت:قرار دادگاه دیر شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. با جدیت گفت:باشه ! کی باید بریم دادگاه؟
من:پس فردا!
ارسلان:باشه!بریم برسونمت!
تمام راه هر دو ساکت بودیم. خوشحال بودم ولی دلهره شدیدی داشتم. وقتی به خانه رسیدیدم ارسلان من را پیاده کرد و بعد با سرعت از انجا دور شد.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
مهناز خانم در را باز کرد وقتی وارد شدم هنوز چند تا از فامیل ها انجا بودند.
بغضم را فرو دادم و بدون این که سلام کنم از پله ها بالا رفتم. وقتی داشتم از اتاق پدرم رد می شدم صدای گریه شنیدم .به سمت در رفتم اول مردد بودم ولی چند لحظه بعد در زدم. صدای گریه قطع شد. در را باز کردم . پدرم را دیدم که پشتش را به من کرده و اشکهایش را پاک میکند. با صدای لرزانی گفتم:بابا؟
به سمت من برگشت در حالی که سعی میکرد لبخند بزند گفت:سلام!
با دیدن چشمهای پف کرده اش اشک در چشمهایم جمع شد در حالی که چانه ام میلرزید گفتم:گریه میکردی؟
پدرم نگاهی عمیق به چشمهایم کرد و گفت:اره بابا!
به سمت او رفتم پدرم دست هایش را باز کرد خودم را در اغوشش انداختم. سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم.پدرم دستش را به سرم کشید و گفت:یاد مادرت افتادم.
بغض اجازه نمیداد که حرفی بزنم. پدرم من را از خودش جدا کرد و به میز تکیه داد و گفت:فکر نمیکردم سارا منو مقصر مرگ مادرتون بدونه!
من:کی به شما چنین حرفی زده؟
پدرم سرش را با تاسف تکان داد و گفت:فربد همه چیزو بهم گفته بود. قرار بود خودم با سارا حرف بزنم و موضوعو براش بگم ولی …
اهی کشید و گفت:اون فقط یه اتفاق بود. شاید مقصر بودم ولی از عمد نبود.من نمیدونستم اون لحظه حال مادرتون بد شده!
لبخند تلخی زدم و گفتم:میدونم!اون فکر اشتباه سارا بود.
پدرم:من در برابر شما مسئول بودم دربرابر تو و سارا و مادرت. ولی نتونستم ازتون خوب مراقبت کنم!مرگ مادرتون،بیماری سارا و ازدواج تو…من نه مرد خوبی بودم نه پدر خوبی.
من:نه بابا!این اواخر بهم ثابت شد تو یه پدر خوبی!
پدرم:چه فایده دیگه دیر شده…من اونا رو از دست دادم.
قطره اشکی که از روی گونه ام سر خورد را پاک کردم و دوباره در اغوش پدرم رفتم .
محکم من را در اغوش گرفته بود اولین باری بود که اینقدر عاشقانه بغلم کرده بود.ارام در گوشم گفت:تو دیگه ترکم نکن.حالا فقط تویی که یادگار مادرتی.
دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دوباره اشکهایم جاری شد.هر دو با هم گریه کردیم.
بعد از این که هر دو ارام شدیم درباره ارسلان و دادگاه با او صحبت کردم با وجود شرایط بدی که برای هر دوی ما به وجود امده بود ولی موافقت کرد که با من به دادگاه بیاید.
دو روز بعد همراه با پدرم به دادگاه رفتیم و بدون هیچ کشمکشی با رضایت کامل ارسلان از یکدیگر جدا شدیم.
هر کسی به نحوی خودش را به خاطر مرگ خواهرم سرزنش میکرد ولی در اخر هیچکس نفمید دلیل اصلی این اتفاقات چه بود. شاید باید اسمش را تقدیر گذاشت تقدیری که اشتباهاتمان را به ما یاد اوری کرد. ولی به قیمت مرگ کسانی که دوستشان داشتیم.
بعد از طلاق منو ارسلان ارمغان و پدرم یک دعوای طولانی داشتند تا جایی که یک هفته بعد از چهلم سارا ارمغان از پدرم طلاق گرفت.
بعد از ان پدرم بعد از این که برای همسر مهناز خانم کاری پیدا کرد و برایشان خانه خرید . خانمان را فروخت و من هم همراه پدرم به ترکیه رفتم.
در انجا با یکی از همکاران پدرم اشنا شدم و ازدواجی بدون عشق ولی موفق داشتم و هیچوقت هم از این که چرا از قبل به همسرم علاقه ایی نداشتم ناراضی نبودم.زندگی گاهی وقتا نباید خیلی هم پیچیده باشد. حداقل برای من این ثابت شد که به جای رویا پردازی باید واقعیت ها را ببینم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۱۲٫۱۷ ۲۱:۵۰]
#به_خاطر_خواهرم
#پایانی
لپ تاپم را میبندم چشمهایم درد گرفته . امیر دستش را از پشت دور گردنم حلقه میکند و میگوید:تموم شد؟
سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم:اره فردا میتونی ببریش پیش یه ناشر.
امیر:به نظرت این خاطره ها اصلا ارزش چاپ شدن داره؟
ارام با مشت به سرش میزم و میگم:نه اون خاطرات گردشای تو با دوستات ارزش چاپ داره!
امیر میخندد و بوسه ایی به گونه ام میزند سرش را با دستم میگیرم و میگویم:سارا خوابید؟
امیر:اره براش قصه گفتم خوابش برد. نگاهی به صورتش میکنم و میگویم:دوستت دارم.
امیر:منم همین طور
من گریه نخواهم کرد
من اشک نخواهم ریخت
من خسته نخواهم شد،
افسرده نخواهم شد
فریادزنم، فریاد
من عشق نمی خواهم،
معشوق نمی خواهم
می خندم و می رقصم
فریاد زنم ، فریاد
اینگونه خزانم را
در عشق نهان کردم
من درد جدا بودن،
بر گور عیان کردم
افسوس نخواهم خورد ،
افسانه نمی بافم
بر شانه هر بادی ،
کاشانه نمی سازم
من زشت نمی گویم
بر چهره معشوقم
او خوب و وفادار است ،
من خسته و رنجورم
امروز چنان دیروز
افسوس نخواهم خورد
من یاد گرفتم عشق
بیگانه نمی داند
لیکن به دل شادم
سرمشق کنم امروز
دنیای خودم گرم است
من دوست نمی خواهم!
نویسنده:نیلوفر.ن
پایان
@nazkhatoonstory