رمان آنلاین عشقم عاشقم باش قسمت۸۱تا۱۰۰ 

فهرست مطالب

عشقم عاشقم باش رمان واقعی داستان واقعی سرگذشت واقعی

رمان آنلاین عشقم عاشقم باش قسمت۸۱تا۱۰۰ 

رمان:عشقم عاشقم باش 

نویسنده:صفایی

 

#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۱

خدای من عشق امیر به جونم افتاده بود نمیتونستم از فکرم خارجش کنم این بارون هم نمی ذاشت من بخوابم .چراغ اتاقم رو روشن کردم توی اتاق راه میرفتم حس و حال عجیبی بود میدونستم این حس مدتهاست در وجودم اما امشب دلم آشوب بود رفتم آشپزخونه آب خوردم صدای اس ام اس گوشیم اومد به سمت اتاق برگشتم حتما باز هم اس ام اس تبلیغاتیه خواستم بازش نکنم اما نگران مامانم شدم نکنه اتفاقی افتاده گوشی رو برداشتم اسم احدی بود بازش کردم . فقط یک کلمه نوشته بود .بیداری؟
جوابش رو دادم نوشتم بله .تا پیام ارسال شد امیر زنگ زد گفت :نتونستم بخوابم نگرانتون بودم برای همین اومدم در خونتون تا مطمئن بشم خوابتون برده دیدم چراغ اتاقتون روشن شد حس کردم شاید ترسیدید.
از امیر تشکر کردم گفتم نه نه اصلا نمیترسم من به تنهایی عادت دارم ولی نمیدونم چرا اصلا خواب به چشمام نمیاد لطف کنید شما هم برید به خدا من اینجوری معذبم که شما هم خوابتون به هم خورده .
امیر با آرامش خاصی گفت نه اصلا معذب نباشید مسئولیت شما امشب با منه اگر اتفاقی بیافته من نمیتونم خودم رو ببخشم شما بخوابید منم تا صبح توی ماشین میمونم چیزی هم به صبح نمونده .
هرچی اصرار کردم که امیر بره نپذیرفت من با وجود امیر هر چند توی کوچه آرامش پیدا کردم و خوابم برد صبح با صدای پیام گوشیم بیدارشدم که از طرف امیر بود صبح بخیر گفته بود و همچنین گفته بود که میره خونه تا آماده بشه بره سر کار.
شرمنده امیر شده بودم شرمنده بزرگواری اش خسته بودم توی اون لحظه حوصله فکر کردن نداشتم دوبار خوابیدم قصدم این بود بیدار شدم تماس بگیرم و تشکر کنم ساعت دوازده با تماس مامانم چشمام رو باز کردم نگرانم بود که تماس نگرفتم از مامانم خواستم که برای من دعا کنه که دلم آروم بشه مامانم نگران شد که از محمد خبری شده گفتم نه اصلا فقط برام دعا کن .
زنگ زدم امیر رد تماس کرد پیام داد که توی جلسه است .
گرسنه بودم حوصله نداشتم غذا درست کنم اما نمیشد باید تنبلی رو کنار میگذاشتم سریع بساط سالاد الویه رو جور کردم نون باگت نداشتیم رفتم از سرکوچه بخرم .
نه به اون مهسای زمان ازدواجم که این اواخر کلی آرایش میکرد و به خودش میرسید نه به الانم چهره ام بیحال بود کمی آرایش کردم توی آیینه نگاه خودم کردم دست از خودم کشیده بود چهره ام رنگ باخته بود آرایش ملایمی کردم شالی رو که امیر بهم هدیه داده بود رو پوشید همراه پالتو مشکی ام به قصد نون از خونه خارج شدم .
هنوز تا سر کوچه نرفته بودم که دیگه توان رفتنم نبود پای برگشتنم هم نبود میخکوب شده بودم هیچ کاری نمیتونستم بکنم …دستام میلرزید اشکهام سرازیر شده بود خدایا کمکم کن خدایا میدونم این تاوان عشق به امیر خدایا غلط کردم امیر برای مهرنوش فقط خودت کمکم کن …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۵۸]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۲

 

من از خدا نشونه خواسته بودم و این نشونه بود محمد کنار ماشین ایستاده بود طبق معمول عینک آفتابی تیره اش رو زده بود من از محمد هراس داشتم کابوس شبانه ام بود محمد اومد سمتم سلام کرد مات زده نگاهش کردم شروع کرد به حرف زدن خوب پولدار شدی پول بابای ما رو کشیدی بالا حالا هم با از ما بهترون میپلکی توی کوچه پدرم بودم نیتونستم جیغ بزنم راه فراری نبود تهدید میکرد که باید خونه ای که حاجی به اسمم زده به اسمش بزنم کنترل رو از دست دادم با کیفم کوبیدم توی صورتش محمد هم سیلی منو زد بهش گفتم خفه بشه گورش رو گم کنه گلاویز هم شده بودیم محمد به قصد آبروریزی اومده بود روسریم از سرم افتاده بود اما محمد همچنان میزد من هم تا جایی که توان داشتم جوابش رو میدادم یکدفعه دستی محمد رو به عقب کشید ناجی من رسیده بود علی بود برادر عزیزم علی داد زد چیه ضعیف گیر آوردی مملکت بی قانون نیست که دست روی زن بلند کنی و اولین سیلی رو روانه کرد گریه میکردم و کمک علی که کمتر کتک بخوره یکی از همسایه ها که صحنه رو دیده بود زنگ زده بود پلیس اومد علی ماجرا رو تعریف کرد و گفت من از این آقا شکایت دارم محمد داد میزد منم از این خانواده کلاش شکایت دارم پول منو کشیدن بالا هر سه نفرمون رو بردن کلانتری مورد بررسی شد و از محمد تعهد نامه ای گرفتند که مزاحمت ایجاد نکنه محمد نگاه خصمانه ای کردو گفت داشته باش تا بعدا .لبخندی بهش زدم گفت بخند نوبت خندیدن من هم میرسه وقتی با اون پسره گرفتمت حالیت میکنم چی به چی .
علی دستم رو گرفت از کلانتری اومدیم بیرون ؛بدنم میلرزید خدا بهم یاد آوری کنه که نباید به امیر دل ببندم .
علی تاکسی گرفت هر دو سوار شدیم دستم رو توی دستش گرفت نترس هیچ کاری نمیتونه بکنه تعهد هم داده خیالت جمع باشه گفتم تو چطور اومدی
علی گفت دیشب که نیومدی نگرانت بودم اومدم اگر چیزی می خوایی برات بگیرم که دیدم تو و محمد درگیر هستید مهسا ناراحت نباش خدا بزرگ بهتر از محمد رو خدا بهت میده .وقتی حالم بهتر شدم دیدم کیفم همراهم نیست نمیدونم کجا گذاشته بودمش با علی رسیدیم در خونه علی اصرار کرد بیا بریم خونه نهار بخوریم قبول نکردم بهش گفتم بره من شب میرم خونشون .علی سوار ماشین شد و حرکت کرد منم برگشتم سمت خونه تازه یادم افتاد کیفم نیست پس کلید هم ندارم چند لحظه پشت در خونمون موندم فکر میکردم چکار کنم نه پول داشتم و نه کلید تصمیم گرفتم برم آژانس سر کوچه با ماشین برم در خونه علی همونجا هم پول ماشین رو حساب کنم چند رفتم که رفتم خانم پارسا در خونشون باز شد و صدام زد برگشتم سمتش دیدم کیفم توی دستش گفت دخترم وقتی دیدم رفتی یادت رفت کیفت رو ببری برداشتمش حالا هم از پنجره نگاه میکردم برگردی بدمش بهت تشکر کردم و کیفم رو گرفتم .خوشحال بودم که دیگه نیاز نیست برم خونه علی کلید رو دراوردم وارد خونه شدم کمی از سالاد الویه بدون نون خوردم مغزم کار نمیکرد دراز کشیدم که بخوابم گوشیم زنگ خورد از تو کیفم در آوردم دیدم احدی .
حال و احوال کرد گفت اومدم در خونتون همسایتون گفته رفتید کلانتری الان من کلانتریم شما کجایید.
مهسا: راضی به زحمتتون نبودم کارمون تموم شد از محمد تعهد گرفتند الان هم من خونه ام گفت پس آماده باشید بیایید اولین ایستگاه اتوبوس من میام سراغتون نمیخوام با این شرایط بیام تو کوچه .دودل بودم اما نمیتونستم بهش بگم نه گفتم باشه من تا نیم ساعت دیگه میام
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۵۹]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۳

 

حالم خوب نبود اما با همون حال آماده شدم و زودتر از به ایستگاه اتوبوس رسیدم امیر اومد سوار شدم چه تیپی زده بود یه پلیور زرشکی روشن با یه شلوار مشکی خیلی بهش می اومد حوصله نداشتم حالت تهوع هم مزید بر علت شده بود ساکت نشستم امیر نگاهی بهم کرد و گفت : میخوایید جایی وایسم صورتتون رو بشورید با تعجب نگاهش کردم گفتم چرا چیزی شده
گفت خون روی صورتتون خشک شده توی آیینه نگاه کردم دیدم ای وای گوشه چشمم کبود یه جاهای هم رد خون خشک شده هست اصلا یادم نبود قبل از اینکه از خونه در بیام نگاه آیینه کنم به امیر گفتم اره ممنون میشم جایی نگه داری کنار یه شیر آب نگه داشت پیاده شدم صورتم رو شستم دوست نداشتم امیر من و با این حالت ببینه اما چه کنم که دیده بود .
توی مسیر انگار ماهیچه زبونم از کار افتاده بود ساکت ساکت بودم مدتی که توی سکوت گذشت امیر گفت :متاسفم برای همسر سابقتون کار درستی نمی کنه وقتی یه زندگی تموم شد دیگه نیاز نیست روح و جسم طرف مقابل آسیب ببینه . یه زمانی عاشق مهرنوش بودم تمام زندگیم بود به خاطرش از خانواده ام گذشتم اما وقتی الان میبینم دوست نداره با هم باشیم پس بهتره با آرامش از هم جدا بشیم فقط خاطرات خوبی برای هم بزاریم شما هم اینقدر غصه نخورید سیل اشکهام روان شد چقدر این مرد عاقل بود گوشه ای نگه داشت روی اولین صندلی از پارک نشستم حالم دست خودم نبود سرم رو توی دستام گرفتم و اشک میریختم توی گریه هام برای امیر تعریف کردم که چقدر سختی کشیدم گفتم یادم ماههای اول ازدواجم بود یه شب با محمد حرفم شد موهای منو تو دستش گرفته بود می پیچوند محمد وحشی بود ناراحت بودم امیر اصرار داشت که گریه نکنم میگفت همه چی تموم شده مطمئن باش با تعهد امروز دیگه همچنین اتفاقی نمی افتاده توی گریه هام حس کردم توی یه آغوشم وقتی نگاه کردم دیدم امیر منو بغل کرده جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم سرم رو روی شونه هاش گذاشته بود میگفت تا دلت میخواد گریه کن نزار بغض توی گلوت بمونه اصلا حس گناه نداشتم که تو بغل امیرم .دستم رو توی دستش گرفت گفت:قول میدی دیگه گریه نکنی حیف نیست توی این سن شکسته بشی قدر لحظات زندگیت رو بدون. گذشته ها دیگه تموم شده حالا لبخند بزن دستم که توی دستش بود کمی فشار داد گفتم آخ گفت تا نخندی همین روال هست خنده ام گرفته بود گفت آفرین بخند . سوار ماشین که شدم سبک شده بودم حس آرامش داشتم مثل قبل نبودم امیر گفت کسی که این شال رو خریده چه با سلیقه بوده؟؟؟
خندیدم گفتم اره والا خیلی سلیقه داشته نظر مهرنوش چی بود؟نگاهم کرد و گفت دروغ گفتم دیدم قبولش نمیکنی گفتم برای مهرنوش هم خریدم من از اخرین باری که رفتم در خونه مهرنوش دیگه ندیدمش .یه روز بهت گفتم

خواهی جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
مهرنوش خواهان من نیست و اصرار من اشتباه حقیقتش با وجود دوست داشتن مهرنوش ولی خودم هم میدونم جدایی برای هردومون بهتر .مهرنوش با مردی ازدواج میکنه که هم فرهنگ خودش و مطمئنم خوشبخت میشه چون تفاوت ما توی فرهنگ خانوادگیمون بود من اگر خانواده ام می گذاشتند در کنار مهرنوش صد درصد خوشبخت میشدم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۰:۵۹]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۴

 

 

الان دیگه فرصت ناراحتی نیست من بشینم زندگی گذشته ام رو مرور کنم فایده ای اگر از من میشنوید هرگز دیگه به محمد فکر نکنید .نازنین دنیای شما رو خراب کرد باعث از هم پاشیدن زندگیتون شد مطمئنا روزی چوبش رو خواهد خورد.

همیشه فکر کن،
توی دنیای شیشه ای زندگی میکنی…

پس، بطرف کسی سنگ پرتاب نکن،
چون اولین چیزی که می‌ شکنه،
دنیای خودته!!
این دنیا شیشه ای پس جواب کارش رو میبینه .
به امیر گفتم نه من فکر نمیکنم نازنین باعث جدایی من و محمد شد زندگی ما سالها بود که از هم پاشیده بود اما هیچ کس جرات بیرون اومدن رو نداشت نازنین جرقه ای برای سوختن نهایی بود .
به امیر گفتم از روزهای قبل عروسیشون بگه .
اره دیگه خریدهای عروسی رو انجام میدادیم جهاز مهرنوش چیده شد تمام و کمال بود هیچ جای حرفی توش نبود سنگ تمام گذاشته بودن منم سعی داشتم شب عروسی برای مهرنوش خاطره انگیز باشه با چه ذوق و شوقی لباس عروس تنش میکرد اما نمیدونم چرا لباسی که مناسب باشه اصلا توی بازار نبود همه لباسها بالا تنه نداشتند مهرنوش اصرار داشت یکی از همون لباسها رو بگیره توی پرو پوشیده بودش خیلی به تنش می اومد من راضی نبودم مهرنوش با همون لباس تنش منو بوسید و با همون بوسه منو راضی کرد که همون لباس رو کرایه کنیم از جانب من مشکلی نبود بلاخره از دید مهرنوش هم باید به قضیه نگاه میکردم ارزو داشت مثل بقیه باشه بهترین شب زندگیش باب طبعش باشه بیعانه رو دادم برق شادی توی چشمای مهرنوش بود میخندید و ازم تشکر میکرد که لباسی رو که دوست داشته براش گفتم توی ماشین بهش گفتم گل یکدونه من قول بده جلوی مردها شنل بپوشی تا پدرم نتونه حرفی بزنه .
همه کارها انجام شد بماند که مامانم سر عکس انداختن چه غوغایی به پا کرد مامانم عروسش رو با خودش و دخترهاش مقایسه میکرد حس خوبی برای آتلیه رفتن نداشت اما من اتلیه ای رو که همسرم دوست داشت رو گرفتم تمامی هزینه ها با خودم بود اونروزها هیچکس نگفت اگر کاری داری بده برات انجام بدم اگر پولی نیاز داری کمکت کنم خودم بودم و خودم. توقعی از کسی نداشتم خدارو شکر میکردم که ماشین داشتم .روز عروسی مهرنوش رو با آرایش توی لباس عروسی دیدم زیبایی مهرنوش صد برابر شده بود انعکاس نگین های لباسش توی صورتش بود روز عروسی میشد که بهترین روز باشه اما نشد وارد تالار که شدیم با اینکه هیچ مردی نبود مامانم اخم کرده بود اشاره داد این چیه این پوشیده اخمی به مامانم کرده که هیچی نگه .نوبت خواهرام رسیده بود یکی میگفت چرا برنزه کرده اونکی میگفت حیف داداشم که این زنش شد مهرنوش میرقصید و من هر لحظه عاشق تر میشدم آخر شب بود من میدونستم حتما بعد از رفتن غریبه تر ها مجلس مختلط میشه از مهرنوش خواستم شنل بپوشه قبول نکرد میگفت همین یه شب چی داشتم بگم وسط مجلس که نمیشه بزور بپوشم تنش منم خودم رو زدم بی خیالی هر چه بادا باد .مجلس مختلط شد اقوام ما که انگار جن دیده باشن سریع رفتند من موندم و اقوام مهرنوش پدرم که از شدت عصبانیت تا دم سکته رفته بود هر چی بود تمام شد وارد خونه شدیم مهرنوش رفت طبقه بالا مامانم صدام زد که بیا بابات کار باهات داره . پدرم با صدای بلند فریاد میزد تو آستینم مار پرورش دادم بی دین ؛کافر از خدا نمیترسی از آبروی من بترس که جلوی مردم بردی دختر کم بود این ذغال رو گرفتی حرفی نداشتم بزنم فقط خدا خدا میکردم مهرنوش نشنوه .مادرم لیوان آب داد دست پدرم لیوان هزار تکه شد .خواهرام با همسراشون فقط نظاره گر بودن انگار هیچکس دوست نداشت ختم جلسه رو اعلام کنه پدرم گفت دوباره شروع به تکرار کرد خسته بودم هم از حرفای پدرم و هم از لحاظ جسمی بلاخره به خودم جرات دادم که بگم ببخشید از اجازه هست من بروم و با هزار حرف ترکشون کردم .
مهرنوش روی پاگرد نشسته بود یعنی همه چیز رو شنیده بود نگاهم کرد انتظار دلداری داشت تمت من خودم خسته تر از اونی بودم که بخوام مهرنوش رو تسلا بدم دستش رو گرفتم و در سکوت بلندش کردم جای اینکه آرومش کنم گفتم همش تقصیر تو من باید تاوان کارهای تو رو پس بدم مشکلی بود اگر شنل مینداختی رو دوشت که الان اینجوری نشه …اومد حرف بزنه گفتم لطفا سکوت کن مغزم از کلمات پره حوصله تو رو ندارم سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم کتری رو گذاشتم اب جوش بیاد و با حوصله پوهای مهرنوش رو باز کردم اما اصلا آرامش نداشتم واجب بود پدرم شب دامادی منو اینقدر خرد کنه میخواست چی رو ثابت کنه چایی دم کردم مهرنوش با لباس راحتی اومد نشست گفت باور کن من نمیدونستم اینجوری میشه .گفتم تو همیشه نمیدونی بسه دیگه مهرنوش به خودت بیا تو الان عروس این خانواده ای تو رو خدا رعایت کن .تمام عروسی کوفتم شد .
زندگی من و مهرنوش آغاز شد …

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۱:۰۰]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۵

 

زندگیمون آغاز شد فردای عروسی مامانم بهانه میگرفت نشد من یکبار برم طبقه پایین و حرفی زده نشده من الان که فکر میکنم حق رو به مهرنوش میدم اونروزها متوجه نبودم که حرفهای اطرافیانم مثل مته ای میمونه که زندگی منو نابود میکنه مهرنوش بهانه گیر شده بود حق داشت حوصله اش سر میرفت ماهواره میخواست شرایط من هم خونه پدرم جوری نبود که بتونم ماهواره بگیرم با هزار مکافات چند روز با خودم کلنجار رفتم اخرش به پدرم گفتم اگر اجازه بدی میخوام ماهواره بخرم باز هم حرفهای گذشته تکرار شد .توی این خونه موندن برای من فایده نداشت اما پولی نداشتم که بخوام ازشون جدا بشم .
سرکار میرفتم مامانم زنگ میزد که مهرنوش ازت اجازه گرفته که داره میره بیرون .
مادر من سنتی بود سنتی ازدواج کرده بود برای هر بار بیرون رفتن از پدرم اجازه میگرفت هرگز درک اینو نداشت که نیازی نیست مهرنوش از من اجازه بگیره من زن گرفته بودم اسیر که نیاورده بودم و اینها همه باعث اختلاف من و مهرنوش میشد کافی بود یکبار من با صدای بلند حرف بزنم مادرم حریم شخصی رو نمی دونست چیه سریع می اومد بالا که چی شده و هر بار مهرنوش ناراحت میشد
امیر صحبتش رو اینجا تموم کرد گفت اینا رو تعریف میکنم که بهتون بگم اطرافیان خیلی توی زندگی مشترک نقش دارند مادر و پدر من نقش پر رنگی توی به هم زدن زندگی من داشتند هر چند نا خواسته بود.
نگاهی به امیر کردم و گفتم ولی من از پدر و مادر محمد خیلی راضی ام حاج قبادی همراز من بود همدرد من بود همیشه توی سختیها کنارم بود محمد زیاد علاقه به رفت و اومد نداشت چون خودش مشغول بود منم نمیتونستم پدر و مادرم رو دعوت کنم .من و محمد خودمون با هم مشکل داشتیم .
من از ترس محمد خونه نرفتم امیر منو خونه علی پیاده کرد .
شام رو در کنار علی و زنش خوردم شب بخیر گفتم به بهانه خواب رفتم توی اتاق .چهره امیر جلوی ذهنم بود با خودم تصور میکردم اگر امیر میلی به من نداشت چرا منو در آغوش گرفت چرا دستام رو گرفت

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی

با اینکه ساعات طولانی نبود که از امیر جدا شده بودم ولی دلم هوایش رو کرده بود دوست نداشتم بهش پیام میدم شاید حس میکرد من دختر بی جنبه ای هستم .گوشیم رو روی زمین گذاشته بودم و میچرخوندمش که پیام اومد با سرعت بازش کردم امیر بود . نوشته بود استرس برای فردا داره
اخه فردا اخرین روز دادگاه امیر و مهرنوش بود این بهانه خوبی بود برای شنیدن صدای مردانه امیر….
شاید اون لحظه هزار بار با خودم تکرار کردم ای کاش پایلن زندگی امیر و مهرنوش باشه و هزار بار بابت این فکر توبه کردم اما هنوز هم دلم به جدایی بود شماره امیر رو گرفتم .صداش آروم بود بهش آرامش دادم امیر توی صحبت هاش مدتهاست از مهرنوش دل کنده چون معتقد بود مهرنوش دیگه مال امیر نیست و خود خواهی اگر بخواد زندگی مهرنوش رو اسیر خودش کنه ولی استرس داشت از اسم جدایی وحشت داشت دقیقا چیزی که من به خاطر از جمع خانوادگی بریده بودم بهش آرامش دادم که نه خیلی هم سخت نیست مخصوصا برای آقایون بعد از کلی حرف زدن و اطمینان از اینکه امیر آروم شده خداحافظی کردم و توی رویای خودم غرق شدم .

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۱:۰۱]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۶

 

مامانم از مشهد اومد کلی سوغاتی برای من و زن علی آورده میگفت اونجا دعا کردم که بخت خوبی نصیبت بشه علی هم بچه دار بشه و ای کاش مامانم برای دل بی قرار من دعا میکرد؛از خدا میخواست امیر نصیب من بشه قسمت من بشه شاید اینبار عاشقانه های امیر برای من میشد اما مادرم از دل من خبر نداشت . قرار شده بود عصری همسایه ها بیان دیدن مامانم جهت زیارت قبولی منم موهای بلندم رو سشوار کشیدم کت و دامن یاسی رنگم و کفش همرنگش رو پوشیدم آرایش ملایمی کردم خیالم راحت بود زیاد نمیخوام کار کنم چون مامانم کارگر گرفته بود برای پذیرایی. دسته دسته خانم ها شروع به اومدن کردن من هم خیلی خانمانه کنار مامانم نشسته بودم لبخند به همه میزدم تا غروب مشغول مهمون داری بودیم خانم کبیری سالها پیش همسایمون بود امروز هم توی مهمونی بود موقع رفتنش مامانم بهم اشاره داد یه ظرف آش رشته پر کنم بدم خانم کبیری من مشغول پر کردن ظرف بودم که متوجه نگاههای خانم کبیری و پچ پچش با مامانم شدم یعنی چی داشت میگفت که مامانم میگفت خدا از دهنت بشنوه .خدا خیرتون بده که بانی خیر هستید دل تو دلم نبود باید سریع خودم رو به مامانم میرسوندم میپرسیدم چی شده .همه مهمونها که رفتند مامان گفت مهسا جان بیا مادر میخوام چیزی بگم کنار مامانم نشستم چقدر توی این مدت دلم برای مادرم تنگ شده بود درسته چند شب مزاحم علی بودم و هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه .
شروع کرد به حرف زدن میگفت ببین مادر تقریبا یکسال و نیمه که تو از زندگی محمد درومدی و مطمئنم اونم بهش وابستگی نداشتی که بخوایی هنوز بهش فکر کنی پس تا دیر نشده بهتر به زندگیت سر و سامون بدی امروز خانم کبیری میگفت :خواهرزاده اش مهندسی خونده چند سال پیش ازدواج کرده اما نتونستن با هم بسازن و از هم جدا شدن وقتی شنیده تو هم از محمد جدا شدی به نیت این اومده بود که خواستگاری کنه خیلی تعریف خواهرزاده اش رو میکرد .لبخند چند دقیقه پیش از لبهام محو شده بود سنم اونقدر کم نبود و بی تجربه نبودم که بگم نه نمیخوام بلاخره موقعیتی بود میشد بهش فکر کرد اما امیر چی ….
مامانم پرسید مهسا نظرت چیه فردا خانم کبیری زنگ میزنه چی بگم
گفتم : نمیدونم هرکار خودتون میکنید و سریع به بهانه عوض کردن لباسم به اتاقم رفتم .
جلسه آخر دادگاه امیر تشکیل نشده بود امیر هم یک هفته بود که به ماموریت کاری رفته بود چون با همکارهاش بود بهم گفته بود شاید نتونه تماس بگیره یک هفته بود که از امیر بی خبر بودم فقط شبها پیام شب خیر میداد.
با خودم که رو راست باشم دوست داشتم ازدواج کنم تا تو دهنی به محمد زده باشم ولی اینبار باید عاقلانه تصمیم میگرفتم جایی برای شکست دوم نبود .مامان قضیه خانم کبیری رو به بابام گفته بود پدر لحن صدایش شاد شده بود هیچ کس از دل عاشق من خبر نداشت .

تا که از جانب معشوق نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۱:۰۲]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۷

 

مامان از شدت خوشحالی به علی هم زنگ زد و خبر داد .اما من دلم میخواست جای این خواستگار امیر بود اگر امیر بود هرگز جای فکر کردن نمیذاشتم همون شب اول بله رو میدادم اما هیچ وقت روزگار با آدم سازگار نیست منتظر پیام امیر بودم هر شب برام شب بخیر می فرستاد اما خبری نبود بلاخره دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به امیر زنگ دوم امیر جواب داد گفت که توی راه برگشت هستند و میخواست که فردا عصری همدیگه رو ببینیم خیلی دلم میخواست بگم چی شده اما چیزی نگفتم و سپردمش به خدا و ازش خواستم مواظب خودش باشه .
صبح خانم کبیری زنگ زد به مامانم برای قرار خواستگاری مامانم هم بعد از کلی تعارف گفت هر چی شما بگیدقرار برای فردا شب شد دیگه اون روزهای خواستگاری محمد رو نداشتم اما حس خوبی بود اینکه هنوز هم با شرایط پیش اومده کسی بپسندت خودش خوبه .عصری امیر اومد با دیدنش لبخند به لبام اومد پوستش تیره شده بود توی آفتاب سوخته بود لباس مردونه سفیدی با راه های بنفش کمرنگ تنش بود چقدر تیپ مردونه به این پسر می اومد نگاهش میکردم و هر لحظه آرزوی داشتنش رو داشتم امیر از سفرش گفت از همایشهایی که رفته بود صحبت کرد و اینکه روزهای اخر دیگه خسته شده بود و دوست داشته زودتر برگرده به شوخی گفتم سوغاتی من کو نکنه فراموش کردی؟ بلند خندید گفت :نه اصلا در داشبورد رو باز کرد یه جعبه کادو شده بود درش اورد دادش دستم گفت قابلتون رو نداره سریع بازش کردم یه شیشه ادکلن بود ازش تست کردم بوی ملایمی داشت تشکر کردم گفت حالا من اینهمه حرف زدم نوبتی هم باشه نوبت شماست که شرح حال بدید شروع به حرف زدن کردم اما ته دلم راضی نبود که ماجرای خانم کبیری رو بگم اما باید میگفتم تا عکس العملش رو ببینم آخرهای صحبتم رو کشوندم به مهمونی مامانم و خانم کبیری و صحبت خواستگاری امیر اصلا واکنشی نشون نداد تیر اخرم به سنگ خورد حس میکردم امیر واکنش نشون بده ولی حتی اخم به ابرو نیاورد و این اوج شکست من بود دوست داشتم همونجا گریه کنم ولی جاش نبود اصلا بقیه راه رو متوجه نشدم کجا رفتیم و چی ها گفته شد فقط جسمم بود و روحم جای دیگه .
الان که فکر میکنم میبینم امیر حق داشت که واکنشی نشون نداد امیر مرد زن داری بود که هنوز از وجود مهرنوش نا امید نشده بود امیر عاشقانه زیسته بود هر چند جواب عشقش رو از مهرنوش دریافت نکرده بودو من چه پر توقع بودم که امیر آمال و آرزوی من بود لحظاتی با خودم فکر میکردم که از شیطنتهای زنانه ام استفاده کنم و مهرنوش رو از چشم امیر بندازم اما مگر میشد مردی را که یک عمر عاشقانه دل داده را بازیچه قرار داد .
بهانه اوردم که مامانم گفته زود برگرد و اگر میشه منو برسوتید خونه .
امیر پرسید از هدیه خوشتون نیومد
گفتم نه اخه چرا خوشم نیاد شما زحمت کشیدید واقعا ممنونم
امیر نگاهی بهم انداخت گفت اخه بعد از کادو یه جوری شدید .
گفتم نه من فقط کمی نگران فردا شب هستم که ببینم چه اتفاقی می افته دلم میخواست بیشتر اسم خواستگار رو بیارم تا شاید امیر واکنشی نشون بده ولی نه اصلا امیر عادی عادی بود گفت نگران نباشید انشاالله هر چی خیره پیش بیاد منم بیشتر از این مزاحمتون نمیشم .
پیاده شدم دلم پیاده روی میخواست قدم زنان رفتم خونه الهی من فدای مادرم بشم از شدت خوشحالی روی پا نبود با علی رفته بود یک دست مبل و نهار خوری تازه خریده بود معتقد بود مبلهامون کهنه شد اما من میدونستم مادرم تا حدودی خرافاتی و حس میکنه چون محمد روی اون مبلها نشسته روز خواستگاری شاید شگون نداشته باشه مادرم تحصیل کرده بود اما عقاید مخصوص خودش رو داشت البته چه بهتر چون توی روحیه موثر بود به علی اشاره دادم نیاز به اینکار ها نبود شونه بالا انداخت که کار مامان .
مبلها چیده شد و مبلهای قدیمی از خونه خارج شد ‌.
رفتم توی اتاق کیفم رو پرت کردم لباسهامو دراوردم یاد ادکلن امید افتادم ای وای خدای من کجا بود فکر کردم یادم افتاد توی ماشین جا گذاشتمش و این یعنی اوج فاجعه با چه رویی به امیر بگم هدیه جا مونده اعصابم خرد شده بود حوصله نداشتم بلاخره زنگ زدم امیر جواب داد کوچکترین ناراحتی توی صداش نبود عذر خوا هی کردم گفتم ادکلن جا مونده .گفت عیب نداره متوجه ام حال این روزهای شما خوب نیست میزارم تو ماشین هر وقت دیدمتون بهتون میدمش دلم میخواست داد بزنم بگم شاید دیگه همدیگه رو نبینیم و این اخرین دیدارمون بوده باشه .
گفتم اگر زحمتی نیست برام بیاریتش در خونه این کلمات چی بود که من گفتم مگر امیر چه نسبتی داشت که اینطور دستور میدادم .
گفت باشه اتفاقا نزدیک خونتون هستم تا چند دقیقه دیگه میارمش
امیر خیلی زود رسیدجای تعجب بود …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۱:۰۲]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۸

 

امیر خیلی زود رسید برای اینکه معطل نشه چادر گلدار مامانم رو پوشیدم دویدم در خونه حول شدم بودم هنوز هم امید داشتم که میتونم بدست بیارمش تعارف کردم بیاد داخل قبول نمیکرد ادکلن هم توی یه پاکت گذاشته بود که معلوم نباشه علی داشت از مامانم خداحافظی میکرد که امیر رو دید هر دو رو به هم معرفی کردم علی اصرار کرد که تشریف بیارید داخل و امیر پذیرفت .مامانم نگاهی بهم انداخت یعنی این وضعش با چادر اما دیگه جای عوض کردن نبود امیر اومد داخل با دیدن صحنه آشفته خونه خجالت کشیدم مامانم سریع گفت ببخشید زمانی هم اومدید که اینجور ریخت و پاش آخه قراره فردا شب برای مهسا جان خواستگار بیاد ما هم گفتیم تنوعی به خونه بدیم و لبخند زنان وارد آشپزخونه شد نمیدونم چرا با اینکه خودم به امیر گفته بودم ولی علاقه ای به این نداشتم که مامانم بازگو کنه سریع رفتم توی آشپزخونه که چایی بیارم لعنت به این آشپزخونه های اوپن که نمیشد داخلشون حرفی زد والا همون لحظه به مامانم میگفتم این چه حرفی بود زدی تا من چایی بریزم علی با امیر مشغول صحبت شده بود لحظه ای که سینی بدست وارد سالن شدم دیدم امیر بلند شد دلم هری ریخت پایین خدایا چقدر زود داره میره اما نه .دیدم یکسر مبل رو گرفته وکمک علی جا به جا میکرد خدایا اخه این چه کاری بود علی همیشه فرصت طلب بود کی به مهمونی که بار اول اومده خونش اینجور کار میده عصبانی شده ولی به روی خودم نیاوردم گفت وا شما چرا تو رو خدا بشینین این کارا چیه امیر قبول نکرد و مبلها رو جا به جا کردن علی لحظه اخر گفت والا امیر اقا خودش اصرار کرد امیر هم خندید بعد از چایی امیر رفت تا از خونه خارج شد به مامانم گفتم اخه چرا میگی خواستگار این حرفا چیه
مامانم گفت تو عقل نداری اگر داشتی اینو تو دست میگرفتی گفتم خواستگار شاید تحریک بشه بیاد جلو علی هم چه ایرادی داره تو الان مجردی مامان باید بازار گرمی کنه .
گفتم نه خیر هم تو هم انگار کارگر گیر اوردی ابرومون رو بردی
علی خندید گفت والا وقتی گفتم پدرم پیره نمیتونه جا به جا کنه منم داشتم پیرفتم کارگر بگیرم خودش اصرار کرد که جا به جا کنه حالا بگو لبینم اون چی بود تو پاکت بود
گفتم چیز خاصی نبود علی رفت مامان هم که مشغول چیدمان شده بود من هم توی تنهایی خودم نمیدونم چرا امروز اینقدر دلتنگ امیر میشدم به بهانه تشکر زنگ زدم به امیر تا شاید آب سردی باشه بر دل داغم ازش تشکر کردم بابت ادکلن بابت زحمتی که افتاده فقط دلم میخواست صحبت کنم صدای امیر رو بشنوم ازش پرسیدم چطور شده دادگاه تشکیل نشده گفت قاضی نیومده بود جلسه تشکیل نشد ازش پرسیدم ناراحت که داره مهرنوش رو از دست میده
گفت اوایل خیلی ناراحت بودم ولی الان نه دیگه میدونم خدا برای من زندگی بهتری در نظر گرفته حتما حکمت خدا توی این جدایی بوده الان که میسنجم میبینم مهرنوش از دنیای دیگه ای بود یکبار سبزی خریده بودم مهرنوش گذاشته بود توی آشپزخونه تابعد از خوابش پاک کنه مامانم اومده بود سبزی ها رو پاک کرده بود و شسته بود و مهرنوش ناراحت شده بود حس میکرد مامانم فضولی توی کارش کرده.امیر از من پرسید به نظرتون جالبه ادم خانواده اش رو در جریان مشکلاتش بزاره ؟
گفتم خب نه اصلا کار جالبی نیست من خودم تا سال اخر نمیذاشتم کسی مشکلاتم رو متوجه بشه
گفت افرین به شما ولی مهرنوش تا تقی به توقی میخورد باباش رو خبر میکرد من حرمت پدر مهرنوش رو نگه میداشتم و حرفی نمیزدم یکبار خواهرم میخواست بره مهمونی مهرنوش خونه نبود اومده بود از لباسهای مهرنوش پوشیده بود من حق رو به مهرنوش دادم که عصبانی بشه اما جای قهر نبود مهرنوش قهر کرد رفت خونه پدرش گفت تا حریم شخصی من مشخص نشه بر نمیگردم راست میگفت حریم شخصی میخواست رفتم در خونشون به مهرنوش گفتم بیاد در خونه روی صندلی ماشین کلی گل روز پرپر کرده بودم و روی صندلی ریختم آرزوم خوشحالی مهرنوش بود تا در ماشین رو باز کرد صحنه رو دید جا خورد اشک توی چشماش جمع شد همون باعث آشتیمون شد و مهرنوش رو برگردوندم قفل در رو عوض کردم که دیگه کسی نتونه وارد شخصیمون بشه در حسرت زندگی مهرنوش بودم مهرنوش رو یک دختر پر توقع میدیدم که اصلا در حد امیر نبود ای کاش فقط فقط یه دوستت دارم از زبون امیر میشنیدم دنیا برام گلستان میشد .
فردا صبح مامانم بیدارم کرد پاشو بریم لباس بخریم هرچی اصرار کردم من لباس دارم نپذیرفت دوست نداشت لباسی تنم باشه که با پول محمد خریده شده باشه رفتیم ‌بازار بعد از کلی گردش یه کت زرد روشن با دامن تنگ سفید خریدم کفشی هم همرنگ لباسم خریدم خوشحال از خریدم بودم نزدیکهای ظهر رسیدیم خونه.خسته بودم پاهام درد میکرد از بس بالا و پایین رفته بودم

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۱:۰۴]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۸۹

 

مامانم بعد از ناهار اصرار میکرد آرایشگاه وقت گرفتم برو موهاتو بابلیس بکش بلاخره راضی شدم رفتم آرایشگاه موهامو بابلیس کشید همونجا هم یه آرایش ملایم از من کردو اومدم خونه مامانم یه کل یواش کشید که دخترم خوشگل خانمم عروس خانم پیش بابام خجالت کشیدم لباسهایی که خریده بودم رو پوشیدم آماده شدم کمی استرس داشتم شام هم نخوردم خواستگارها اومدن خواهر زاده خانم کبیری پسری با قد متوسط بود پوست سبزه داشت موهای لخت مشکی شبیهه مردهای هندی بود لحظه اول به دلم نشست وسط مجلس مادر پسر اجازه گرفت که ما با هم حرف بزنیم رفتیم توی اتاق اسم خواهرزاده خانم کبیری محسن بود آقا محسن شروع به حرف زدن کرد از ازدواج قبلیش گفت که شکست خورده اینبار مثل ازدواج اولم نبودم که ندونم چی باید بگم دونه دونه معیارهام رو گفتم سوال می پرسیدم و منتظر جواب های محسن بودم توی صحبت هاش متوجه شدم کمی خساست داره اما باید به یقین میرسیدم ازش خواستم بیرون بریم تا بیشتر آشنا بشیم پذیرفت که توی هفته آینده چند جلسه با هم باشیم خواستگارها رفتند چقدر مامانم و بابام خوششون اومده بود اما اصل من بودم من باید تصمیم میگرفتم .موقع خواب نگاه گوشیم کردم که امیر پیام داده بود

گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ، صبر کن گوهرشناس قابلی پیدا شود .

بذر را در شوره زاری کاشتن بی حاصل است ، صبر کن تا یک زمین قابلی پیدا شود
پیام امیر رو چند بار خوندم متوجه منظورش نمیشدم یعنی منظورش چی بود این پیام مفهوم داشت یا من داشتم به مفهوم میگرفت آخه این چه پیامی بود فکرم آشفته شد
هرچی فکر کردم چی بنویسم جوابش رو چی بدم چیزی به ذهنم نرسید فقط شب بخیر براش فرستادم ..
امیر زنگ زد پرسید چه خبر ؟جلسه خواستگاری چی شد صدای تپش قلبم رو خودم میشنیدم حتما براش مهم بودم که میپرسید جریان رو تعریف کردم گفت نظرت چیه
اصلا دلم نمی خواست بگم که میخوام فکر کنم چون ممکن بود امیر رو از دست بدم گفتم والا چی بگم اینم که راضی شدم بیان جلو به اصرار مامانم بود گفت خب خیالم راحت شد حقیقتش امشب میخوام یه چیزی بگم که مدتهاست میخواستم بگم ولی فرصت نمیشد …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۱۸ ۲۱:۰۶]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۰

 

توی گوشم فقط صدای تپش قلب خودم بود که میشنیدم اوج احساس و هیجانم بود امیر گفت :مدتهاست مهرت به دلم نشسته فقط گذاشته بودم از مهرنوش جدا بشم بعد بیام خواستگاری ولی الان که شرایط رو میبینم نباید دست دست کنم و امشب خالصانه ترین احساساتم رو بیان میکنم و ازت میخوام تا زمان طلاق من ومهرنوش صبر کنی دوست ندارم کسی از این حرفها باخبر بشه اون پیام هم فرستادم تا تلنگوری برات باشه حالا هم میخوام تا هر وقت دوست داری فکر کنی و جوابم رو بدی .
امیر خبر نداشت چه غو غایی در وجودم خبر از دل آشفته من نداشت به امیر قول دادم به حرفهاش فکر کنم ولی جای فکری برای من باقی نمونده بود دل رو از کف داده بودم .امیر بعد از خداحافظی سریع این پیام رو برام فرستاد

 

یه جوری عاشقت میشم

که هر روز

همه دنیا بخوان

جای تو باشن
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم اخه چرا من اینقدر بی دست و پا بودم اخه تا کی بی عرضه باشم دلم میخواست به مامانم بگم امشب امیر چی بهم گفته ولی حتم داشتم مامانم خواب درسته امیر گفته بود کسی با خبر نشه ولی من مامان رو جز افراد نمیدونستم فرشته ای بود که آرزوی خوشبختی منو داشت.کلی توی نت سرچ کردم که چی جواب بدم تا اینکه تا اخرش فرستادم

زندگی دقیقا همانجایی شروع میشود
که یک نفر میخندد و خنده ی او
با دیگران فرق دارد…
اره این پیام خوبی بود برای امیر فرستادم بعدش کمی در مورد محسن فکر کردم پشیمون بودم از اینکه گفته بودم با هم بریم بیرون ؛بیرون رفتنی نداشت وقتی من دلم پیش امیر بود فردا صبح حتما به مامانم میگم که بهشون بگه نه .
حرفهای مهرنوش توی گوشم مثل زنگ بود چرا توی این مدت که زمان کمی نبود من هیچ چیزی از امیر ندیدم یعنی مهرنوش دروغ میگفت …
یادم می اومد اونشب مهرنوش میگفت امیر باید ازش اجازه گرفت . ولی امیر بای من جور دیگه ای تعریف میکرد که زن آزاده و اجازه نمیخواد قصد مهرنوش چی بود از اون حرفها…
مهرنوش امیر رو با دختر دیده بود ولی چرا الان زمان امیر آزاده توی این مدت هیچ وقت گوشی امیر اشغال نبود …هر چی فکر میکردم کلاف زندگی امیر و مهرنوش بیشتر توی هم میرفت و سر نخ سخت تر میشد خیلی سوالها از امیر داشتم که تا امروز نپرسیده بودم ولی در اولین فرصت حتما ازش میپرسم .
تا دیر وقت بیدار بودم و فکر میکردم امیر نزدیکهای صبح پیام داده بود بیداری؟ و من چون خواب بودم متوجه نشده بودم در ادامه اش امیر نوشته بود که مانند پیامبری که رسالت رو انجام داده امیر هم پیام دوست داشتنش رو به من گفته و درسته امشب از ذوق و شوق خوابش نمیره اما جسمش از زیر بار سنگینی خارج شده .
صبح در اولین فرصت به مامانم اعلام کردم جواب من به محسن نه .و از مامان خواهش کردم هر چی سریعتر جواب نه رو بده .مامانم گفت چرا یکدفعه ای تصمیم گرفتی
برای مامان از امیر گفتم از صحبتهای دیشبش گفتم که ابراز علاقه کرده مدتها بود اینچنین با مامانم حرف نزده بود و از مامانم خواستم به کسی نگه .
مامان معتقد بود جوان خوب و برازنده ای اما باید بیشتر با هم آشنا میشدیم و دوست داشتن رو کافی نمیدونست معتقد بود باید بالاو پایین بشه تا اگر ایده آل هست جواب مثبت رو داد و میگفت که شرط بزار تا زمانی که مهرنوش طلاق نگیره نمیتونه بیاد خواستگاری .
حرفهای مامان منطقی بود عصر آرایشی کالباسی صورتی کردم موهامو فر زدم یکطرفه ریختم بیرون مانتوی جلو بازم رو پوشیدم فقط منتظر صدای بوق ماشین امیر بود .با اولین بوق سریع از خونه خارج شدم کفشهام رو پوشیدم این قرار با بقیه قرارها فرق داشت اولین دیدار عاشقانه من بود .در ماشین رو باز کرد که بشینم خدای من چی میدیدم امیر برام یه دسته گل رز قرمز خریده بود یه دسته گل بود بدون هر چیزی فقط گل رز بود شاید چهل شاخه ای میشد لبخند زدم دسته گل رو برداشتم گفتم دست شما درد نکنه شما خودت گلی…امیر دستش رو دراز کرد برای دست دادن با امیر دست دادم دیگه حتی ذره گناه دفعه اول رو نداشتم که امیر به آغوشش کشیدم .امیر در جوابم گفت :گل رو برای گل خریدم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۸]
#عشقم_عاشقم_باش
#قسمت۹۱

 

امیر نگاه تحسین برانگیزی به من انداخت برای چند ثانیه مکث کرد و بعدش ماشین رو روشن کرد گفتم چیزی شده گفت :نه چیزی نیست ولی امروز یه جور دیگه ای شدی
گفتم :چه جوری شدم
خندید و گفت :خوشگل تر از قبل شدی .
خجالت کشیدم برای لحظه ای سرم رو پایین انداختم امیر سرتا پا تیپ کرم قهوه ای زده بود پیراهن قهوه ای تیره .شلوار کرم روشن کفش چرم قهوه ای و کاپشن نخودی همه چیز برازنده اش بود واقعا دلم برای مهرنوش می سوخت که چنین مردی رو داشت از دست میداد مگر میشد امیر بد باشه مردی با این همه احساسات لطیف و عاشقانه نه نه هرگز تصورش هم برام ممکن نبود .
امیر گفت امروز با بقیه روزگار فرق میکنه امروز یه روز خاص که من میخوام خاطره انگیز بشه پس کجا بریم بهتره سری تکون دادم جوابی نداشتم بدم گفت کافی شاپ جای خوبیه هم حرف میزنیم هم چیزی میخوریم و جای آرومی هم هست .
در یه کافی شاپ پیاده شدم تا امیر ماشین رو پارک کنه امیر اومد باهم وارد شدیم یه گوشه دنج رو انتخاب کردیم سفارش دادیم و امیر شروع به حرف زدن کرد گفت دوست دارم تا زمانی که حکم طلاق صادر میشه هر سوالی داری بپرسی من جوابگو هستم نمیخوام بعد از طلاق مدت زیادی مجرد بمونم این مدت برام کافی که مهرنوش نبودش .
همون اولش امیر گفت حرف زیاد داره و شروع به حرف زدن کرد از اینکه مهرنوش بارها قهر رفته خونه پدرش و بارها امیر خودش به تنهایی رفته آوردش از روزی گفت که پدر امیر حکم میکنه که حتما باید مهرنوش چادر سر کنه والا دیگه توی اون خونه نمونن امیر تعریف میکرد که پولی نداشته که بخواد خونه کرایه کن پس باید مهرنوش چادر میپوشیده با هزاران جنگ و مکافات که شده مهرنوش چادر میپوشه .
پدرم به مهرنوش گفت چادر میپوشی و با هزاران سختی مهرنوش رو راضی کردم که بپوشه اما حکم دومم پدرم زمانی صادر شد که مهرنوش برای عصرونه رفت خونه خالم وقتی برگشت پدرم نگاهی به چهره مهرنوش کرد و چند روز بعد حکم کرد آرایش فقط برای محارم پس حق آرایش کردن نداری اینبار مهرنوش قبول نمیکرد یادمه یه روز صبح تازه رفته بودم سر کار مامانم زنگ زد که مهرنوش داشته می رفته خونه باباش با چمدونی لباس متوجه شدم در ورودی رو قفل کردم سریع بیا خونه .خودم رو رسوندم خونه زمانی که در ورودی خونه بودم و خواستم کلید رو در بیارم تا درو باز کنم صدای آشنایی سلام کرد تا برگشتم دیدم پدر مهرنوش هنوز سلام نکرده بودم که اولین سیلی رو خوردم پدر مهرنوش رو هیچ وقت تا اونموقع اینقدر عصبانی ندیده بودم تا مامانم قفل درو باز کنه سیلی دوم هم خوردم فریاد میزد این بود عشقت این بود دوست داشتند مامانم هر چی التماس میکرد که آبرو داریم تشریف بیارید داخل همون توی کوچه فریاد میزد میگفت میخوام همه بدونن که به چه جرمی دختر منو اسیر کردید ؟به چه جرمی در خونه رو به روش قفل کردید دست پدر مهرنوش رو گرفتم بردمش تو خونه به مامانم گفتم آب بیاره مهرنوش گوشه ای کنار چمدونش نشسته بود و اشک میریخت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۸:۵۸]
#عشقم_عاشقم_باش
#قسمت۹۲

 

پدر مهرنوش دستش رو گرفت و بلندش کرد گفت گریه نکن آدمش میکنم پاشو دست برد چمدون رو برداره که به پاش افتادم التماس کردم که بمونه بلاخره کوتاه اومد بهش گفتم دست من نیست ولی حتما مقابل پدرم وایمیسم مهرنوش چادر بپوشه عیب نداره آرایش کنه پدر مهرنوش داد میزد از اولش پاره تن ما نبودی تقصیر خود این دختر بود که اصرار کرد با تو ازدواج کنه ناراحت نمیشدم از حرفاش چون بچه اش رو در حال ناراحتی دیده بود ناراحت بود هر چیزی می گفت من باید صبوری میکردم .
از امیر پرسیدم نظر خودت در مورد آرایش چی بود ؟
خیلی کوتاه و خلاصه جواب داد که هر چیزی جایی داره آرایش هم جایی داره .من که زیاد اهل آرایش نبودم برام مهم نبود تنها چیزی که خیلی مهم بود این بود که بدونم مهرنوش تا اخرش خونه پدر و مادر امیر بوده ولی فرصت نشد بپرسم با خودم تکرار میکردم که فرصت هست که بپرسی جلسه اول نه خوب نیست .کیک و نسکافه رو اورده بودن شروع به خوردن کردیم نگاهم که به امیر می افتادمعنای دوست داشتن رو تازه متوجه میشدم امیر ازم پرسید که لپ تاپ دارم گفتم نه .
گفت پس فردا با هم میریم میخریم تا در مواقعی که پیش هم نیستیم با هم چت کنیم لبخندی زدم و با سر تائید کردم
امیر کار داشت منو رسوند خودش رفت زنگ زدم گلها رو گرفتم جلو صورتم مامانم درو باز کرد با دیدن گلها خنده ای کردو گفت مبارک ‌…‌
از مامان پرسید خانم کبیری زنگ نزده گفت چرا زنگ زد گفتم جوابت نه خیلی هم ناراحت شد حالا ماجرای این گلها چیه ؟
گفتم امیر برام خریده .مامانم خدارو شکر کرد گفت مواظب باش مهسا اینبار بار اول نیست دخترم بدون ازدواج دوم سخت اگر کسی ازدواج اول شکست بخوره مردم ممکن حق رو بهش بدهند اما توی ازدواج دوم شکست یعنی مرگ یعنی ساختن چون دیگه فرصت نیست همه میگه ایراد از اینه که نمیتونه شوهر داری کنه حرفهای مامان دقیقا درست بود من باید با چشم باز انتخاب میکردم . اینبار فرصت آزمون خطا نبود …
مامانم سبزی خریده بود منم کمکش پاک کردم اصلا فرصت نشد نگاه گوشیم کنم بعد نیم ساعت که گوشیم رو نگاه کردم دیدم امیر پیام داده .

چـوبـرڱے بـوے بـاران
خـورده ام مـن

ڪه مے خـواهـم شبـے
درخـودببـارم

تـوپـاییـزے بـراے.
شعـرهـایـم

عـروسے ازتـو
زیـباتـر نـدارم
بعدش پیام داده بود کجایی ؟
تماس گرفتم یکم ناراحت بود گفت دلواپست شدم وقتی جواب ندادی سعی کن بیشتر در دسترس باشی .
گلها رو توی دوتا گلدونهای خونه چیدم پدرم شب که اومد میشنیدم مامانم میگفت اینارو همون پسره که بهت گفتم اورده پدرم گفت به مهسا بگو مواظب باشه .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۱]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۳

 

همه نگران من بودنند حق داشتند انتخاب قبلیم شکست سختی بود اما برای هر کسی میتونه زندگی سخت بشه نیاز به این همه نگرانی نبود با آرامش خوابیدم امشب مطمئن بودم که امیر مال من میشه .من و امیر با هم رفتیم و لپتاپ سفید دخترونه ای خریدم دنیا برام رنگ گرفته بودم و از اون شب به بعد من و امیر شروع کردیم به چت کردن دنیای جذابی بود و من تا اون زمان ازش غافل بودم .پدرم سفارشم رو پیش یکی از دوستاش کرده بود و برایم کاری توی یه شرکت خصوصی درست شده با ذوق و شوق به امیر گفتم میتونم بگم زیاد خوشحال نشد ولی انچنان هم بروز نداد که دلش نیست من برم سرکار ..
روزی نبود که امیر بیاد سراغم و برام گل نیاورده باشه .روزی نبود که اول صبح امیر قربون صدقه من نرفته باشه یواش یواش اعتماد به نفس از دست رفته ام داشتم بدست می آوردم امیر از کلمات خانم قشنگم استفاده میکرد عروسک امیر تویی و من هر بار با شنیدن این جملات هزار بار خودم رو توی آیینه می دیدم قدرت کلمات چقدر تاثیر گذار یه روز من و امیر رفته بودیم کافی شاپ در حین صحبت کردن بودیم که اکیپی از دخترهای جوان وارد کافی شاپ شدن بلند بلند میخندیدن شاد بود دست من هم توی دست امیر بود نگاه اول مثل جرقه ای توی ذهنم شد اره مهرنوش بود هر چی خواستم امیر رو آگاه کنم نمیشد مهرنوش نگاهی به ما دوتا کرد خشم توی چهره اش نمایان شده بود امیر با دیدن مهرنوش رنگش سفید شد دستش رو از توی دستم دراورد فقط نگاه هم میکردیم مهرنوش پشت به مانشست اما چند لحظه نشد که بلند شد و به سمت خروجی کافی شاپ رفت نگاهم به مهرنوش بود که اشاره داد بیا بیرون …
با انگشت به خودم اشاره کردم یعنی من بیام گفت آره …
نفس هام بند اومده بود امیر بلند شد مهرنوش اشاره داد که امیر بشینه بلند شدم به سمت در خروجی رفتم لحظه اخر امیر گفت نگران نباش اگر چیزی گفت جواب نده …نگاه های اطرافیان سنگین شده بود نمیدونم اکسیژن کم شده بود یا من نفسم گرفته بود …پاهام یاری نمیدادن به شدت دستم میلرزید لحظه ای که بار اول نازنین رو توی مغازه محمد دیدم یادم اومد حس مهرنوش رو درک میکردم و به گریه افتادم من هم یکی مثل نازنین بودم حس چندش بهم دست داده بود

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۲]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۴

 

انتظار سیلی از مهرنوش داشتم اما مهرنوش خیلی گرم سلام کرد گفت ببین مهسا هنوز من و امیر از هم جدا نشدیم و کار امیر اشتباه که تو با میگرده اونم دست تو دست چون هنوز زن داره ولی برای من مهم نیست چون میخوام جدا بشم و اصلا هم قصد برگشت ندارم الان هم ازت میخوام شماره ات بدی تا یکسری حرفها برات بزنم اگر زن دیگه ای بود هرگز نمی گفتم اما چون میدونم زندگی قبلیت سختی کشیدی نمیخوام باز هم شکست بخوری مهرنوش شماره منو گرفت گفت در اولین فرصت بهت زنگ میزنم اگر هم امکانات چت داری که سریع گفتم اره و آی دیم رو دادم قسمم داد گفت به امیر نگو من چی بهت گفتم و خودش سریع وارد کافی شاپ شد منم پشت سرش وارد شدم امیر نگران بود پرسید چی گفت یاد قسم مهرنوش افتادم گفتم هیچی فقط کمی تهدیدم کرد دلم مثل سیر سرکه میجوشید استرس داشتم مگر حرف نگفته ای مونده بود که مهرنوش میخواست بزنه صدای خنده دخترها اذییتم میکرد از امیر خواستم که بریم و از کافه خارج شدیم دلم پیاده روی میخواست همونجا خداحافظی کردم و پیاده تا خونه اومدم متوجه گوشیم نبودم که مهرنوش زنگ زده بود مسنجر رو باز کردم که دیدم مهرنوش پیام داده

 

تو را به خدا با چه رویی در چشم من نگاه میکنی
با چه رویی دستهایش را میگیری و مقابل چشمان من او را میبوسی…
اصلا من به او کاری ندارم
او جنس مخالف من است،بحثش جداست…
اما تو که هم جنس من بودی
تو که رفیق من بودی
تو که از دل من خبر داشتی
بار ها و بار ها نشستم و از عشقم به او برایت گفتم
گفتم دوستش دارم
ساعت ها برایت درد و دل کردم
بی انصافی و بی وجدانی تا چه حد ؟؟؟
همان روز هایی که سرد شده بود میدانستم پای کسی دیگر در میان است
کاملا حس کرده بودم
آمدم برایت گفتم حس میکنم او کسی دیگر را دارد…
سکوت کردی
استرس وجودت را گرفت
از همان سکوتت باید میفهمیدم
با آبروی خودم و خودت بازی کردی
ببین این جماعت را پشت سر ما چه میگویند
نیش خند میزنند و میگویند خیر سرشان رفیق چندین ساله بودند
اصلا با او کاری ندارم
من با تو نان و نمک خورده بودم
لااقل حرمت آن نان و نمک را نگه میداشتی
ای آقا…
عجب زمانه ای شده
وقتی از رفیق صمیمی ات این طور زخم میخوری
صد رحمت به دشمن
دورِ دشمن باید بگردی
امیرعلی_اسدی

 

ولی من هیچ وقت در زمانی که مهرنوش سر زندگیش بود با امیر نبودم زنگ زدم به مهرنوش جالب بود اصلا ناراحت یا عصبانی نبود برای مهرنوش توضیح دادم که داره اشتباه فکر میکنه من اصلا در زمانی که مهرنوش سر زندگیش بوده با امیر نبوده .
مهرنوش گفت میدونم اون زمان نبودی چون خودت هم سر خونه و زندگیت بودی اما این اواخر زیاد بودی ببین مهسا احتمال اینکه من برمیگشتم زیاد بود اما وقتی دیدم امیر باز هم با یه زن دیگه افتاده و اون زن تویی برگشتم صفر شد یادت باهات تماس گرفتم تو از همون زمانها با امیر بیرون میرفتی پس نگو که نبودی الان هم برام مهم نیست من برای آینده ام برنامه دارم فقط دوست دارم خوب گوش کنی امیر مرد زندگی نیست امیر بد دل اصلا میشه گفت ذهنش بیماره هر دفعه به من میگفت تو با فلانی بودی امیر دهن بین هر چی خانواده اش بگن همون امیر زن چادری میخواد زن مذهبی میخوا توی عصبانیت کنترل نداره فریاد های امیر ادم رو اذییت میکنه خوبیهایی هم داره خوش تیپ اما با همین تیپش با موقعیت شغلیش دل دخترها رو میبره از من گفتن بود .
مهرنوش خدا حافظی کرد و من را با دنیایی از غصه تنها گذاشت امیر زنگ زد حوصله حرف زدن نداشتم شاید حرفهای مهرنوش درست بود باید فکر میکردم اما مگر امیر ول کن بود تماس پشت تماس آخر سر جوابش رو دادم گفت بیا پایین در خونتون هستم ذوق شوق نداشتم اما نمیشد به حرف کسی که چون مشکل داشته و داره جدا میشه گوش داد رفتم در و باز کردم امیر توی ماشین بود اصرار کردم بیاد توی خونه گفتم نمیشه اینجا جلوی همسایه ها زشته گفت نه بیا طول نمیکشه الان هم شب هست کسی نمیبینه تا سوار شدم دسته گلی رو از صندلی عقب آورد و یه جعبه کوچیک روش بود گفت اینو عصری برات خریدم تا بکنی دستت جعبه رو باز کردم یه حلقه ساده بود که دوطرفش نگین میخورد و نگین درشتی مثل الماس وسطش بود گفتم آخه به چه مناسبت گفت تا زمانی که با منی بپوش این یه هدیه است حوصله نداشتم خیلی تشکر کنم گفت پکری ناراحتی گفتم نه ولی زیاد هم حوصله ندارم امیر خیلی زود رفت و من درمان دردم رو اب سرد میدونستم رفتم حموم تا آروم بشم .علی شام خونه ما بود سعی کردم خلاصه ای از آنچه امروز گذشته بود برای علی بگم علی آخرش گفت ….

 

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۲]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۵

 

علی گفت خودت باید تصمیم بگیری اگر ذره ای حس کردی مهرنوش درست میگه هرگز امیر مورد خوبی نیست کار امشبت هم اشتباه بوده که انگشتر رو قبول کردی دودل شده بودم ولی مهر امیر عجیب به دلم نشسته بود دوست داشتن امیر برام واقعی بودتپش های قلبم نشون از عشقم میداد صد بار انگشت رو دستم کردم و صد بار انگشت رو دراوردم دلم طاقت نیاورد آخرش زنگ زدم امیر به امیر گفتم حقیقت هر چی فکر میکنم کارم درست بوده یا نه که انگشتر رو قبول کردم به نتیجه ای نمیرسم گفت مطمئن باش اون یک هدیه بوده از جانب من .
از امیر پرسیدم ‌که مهرنوش تا لحظه اخر خونه پدر و مادرتون بود گفت اره حقیقتش من چون تک پسرم پدرو مادرم وابستگی شدیدی به من دارند و من نمیتونم از اونها جدا بشم شما مطمئن باش اگر شما قبول کنید من هرگز اجازه دخالت اطرافیان رو نمیدم پرسیدم من چادری نیستم و هرگز نخواهم پوشید این میشه یه مسئله .
گفت نه اینا بهانه بود چون پدرم از اول از مهرنوش خوشش نمی اومد کمی دلم محکم شد خب پس میشه گفت پدرو مادر امیر اونجوریها هم نیستند امیر گفت خونه عوض شده دیگه اون خونه ای نیست که مهرنوش داخلش بوره الان خونه بزرگتره.
گفتم چرا بچه دار نشدید
گفت یکبار مهرنوش حامله شد که سقط شد بعد از اون هم مهرنوش همش توی قهر بود فرصت فکر به بچه نبود
گفتم آرایش میکنم گفت اصلا مشکلی نیست هر چیزی جایی داره و آرایش هم جاش پیش همسر اما ملایمش برای بیرون بد نیست …
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۳]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۶

 

امیر به من اطمینان داد که نخواهد گذاشت بهم سخت بگذره میگفت مهرنوش لجباز بوده یکدنده بوده صحبت از این شد که زن باید اجازه بگیره در جوابم گفت نه اونجور اجازه ولی من حق خودم میدونم بدونم همسرم کجا میره میگفت نمیگم اجازه بگیر ولی اطلاع بده کجا میری میگفت جامعه خرابه گرگ زیاده تو جوونی، خوشگلی من وقتی کسیو دوس دارم، بیخبر ازش باشم دلواپس میشم ،وقتی به حرفای امیر فکر کردم دیدم راست میگه،دیدگاه آدما تو رفتارشون خیلی تاثیر گذاره اگه من فکر کنم که رفت و آمد من باید با اجازه باشه قاعدتا برام سخت میشه خودخوری میکنم و ناراحت میشم و آخر یه جا عکس العمل نشون میدم دقیقا همون کاری ‌که مهرنوش کرد،مهرنوش نتونسته بود دیدگاهشو با امیر یکی کنه بنظر من مهرنوش خوب بود امیر هم خوب بود این دو با دوست داشتن و عاشقی شروع کرده بودن ولی با توجه به فرهنگ متفاوت خانوادگی نتونسته بودن کنار هم ادامه بدن،با خودم گفتم شاید اگر یه طرف کوتاه میومد این زندگی ادامه پیدا میکرد ولی یاد زندگی خودم و محمد افتادم چقدر من کوتاه اومدم ولی آخرش چی شد؟!غیر از اینکه دیگه بریدم دیگه کاسه صبرم لبریز شد و یه پایان تلخ رو به تلخی بی پایان ترجیح دادم..اره من نباید قضاوت میکردم چون تو زندگیشون نبودم نباید حکم طرف امیر رو میگرفتم مطمئنا رفتار امیر ،تعصبات و فرهنگ خانوادش برای مهرنوش و خانوادش اذیت کننده بوده ..هر چی که بوده گذشته امیره و من باید با دید باز و بیطرف به امیر فکر کنم و برای ایندم تصمیم بگیرم
امیر صادقانه حرف میزد حرفهاش حرف دلش بود
امیر صحبت از زیبایی من میکرد میگفت چهره خیلی معصومی داری نگاهت رو خیلی دوست دارم میگفت با آرایش کردن من مشکلی نداره ولی وقتی چهره منو بی آرایش دوست داشت پس چه لزومی داشت من آرایش کنم مگر غیر از اینه که آدم چهرش برای طرف مقابلش دوست داشتنی باشه..یاد محمد افتادم که بی آرایش بمن میگفت بی روح و سرد،چقدر با محمد اعتماد به نفس من پایین بود این اواخر با وجود رفیق نارفیقم نازنین ،روی به آرایش غلیظ آورده بودم تا به چشم محمد بیام که باز هم نیومدم.
امیر گفت میدونی از کی فهمیدم دوست دارم؟
روزی که رفتیم پارک ، از محمد ناراحت بودی افتادی گریه و من ناخود آگاه بغلت کردم باور کن برام سخت بود ببینم گریه کنی و من فقط تماشاگر زجر تو باشم وقت بغلت کردم یه آن بخودم اومدم نگاهت کردم چشمای درشتت که اشکی بود با تعجب منو نگاه کرد نگاهت با اینکه اشکی و ناراحت بود ولی بنظرم من سرشار از معصومیت بود خیلی خواستنی بود وقتی اومدم خونه،خیلی فکر کردم که بفهمم دوست داشتنم واقعیه یا فقط عادته یا شاید هم حس ترحم و بعد مدتها فکر به این نتیجه رسیدم که شاید اوایل صرفا بخاطر هم درد بودن با هم همراه شدیم ولی حالا واقعا دوست دارم و پای دوست داشتنم وایسادم…من مهرنوش رو دوست داشتم ولی انتخابم برای ازدواج از اول اشتباه بود و اشتباه بعدی این بود که اوایل متوجه تفاوت ها شدم ولی باز از روی لج بازی با خانوادم ادامه دادم…من مدتهاست حرکات و رفتارت رو زیر نظر دارم مهسا تو ساده ای و من این سادگی رو دوس دارم …
اون شب خیلی با امیر حرف زدیم و امیر متوجه تردید من شده بود برا همینم گفت حس میکنم اتفاقی افتاده دودل شدی تردید داری فردا میام سراغت بریم بیرون …
آرامش خاصی پیدا کردم صدای امیر آرامبخش بود

حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم،
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات
دسته کبوتران سفیدی
که به یک باره پرواز می کنند
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود،
تو را دوست دارم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۴]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۷

 

سعی میکردم نقطه ضعف های امیر رو متوجه بشم مانتوی کوتاه مشکیمو پوشیدم با روسری ساتن مشکی آرایشی بیشتر از بقیه روزها کردم ناخن هامو لاک زدم با صدای بوق متوجه اومدن امیر شدم توی کوچه هر چی نگاه کردم ماشین امیر رو ندیدم حس کردم اشتباه کردم برگشتم سمت در خونه که دیدم پرشیایی که جلوتر از خونه ما وایساده بود دنده عقب گرفت شیشه ماشین دودی بود شیشه اومد پایین عه امیر بود با یه عینک آفتابی تیره گفت خانم افتخار میدین تایه جایی با هم باشیم خندیدم گفت بله البته دور زدم تا سوار بشم در ماشین رو باز کردم اوه جا خوردم امیر گلهای رز قرمز رو پرپر کرده بود و روی صندلی شبیهه قلب ریخته بود مبهوت این همه ذوق بودم با دستش گلها رو جمع کرد داخل یه محفظه شیشه ای ریخت گفت بفرمایید پرنسس سوار بشید تا نشستم پرسیدم ماشین مال کیه گفت صبر کن دستش رو برد صندلی عقب یک دونه پاکت سفید اورد که روش مارک لوازم ارایش بود دادش دستم گفت تقدیم به شما که دیگه نشینی با خودت فکر کنی من از آرایش خوشم نمیاد بازش کردم ست لوازم آرایش بود گفت این هدیه من به شما تمام شد بگو دوباره برات بخرم نبینم دودل بشی نبینم غصه بخوری که آرایش نکنم هیچ وقت به خاطر چیزهای کوچیک غصه نخوردنیا ارزش غصه خوردن نداره اگر هم روزی بهت گفتم آرایش نکن بدون اونجا جای آرایش نبوده لبخند تنها جوابی بود که بهش دادم امیر نگاهم کرد و گفت حالا جواب سوالت ماشین رو فروختم اینم ماشین دوستم میخواد بفروشه گرفتم که اگر خوبه اینو بخرم .امیر نگاهم کرد نگاهی پر معنا گفت مهسا اگر روزی همسرم شدی بدون هیچ اثری از مهرنوش توی زندگی آینده ام نخواهد بود.ماشینی که مهرنوش سوار شده هرگز نمیخوام تو سوارش بشی خونه ای که مهرنوش داخلش زندگی کرده کلا تغییر کرده خونه جدیدم به کدبانوی جدید احتیاج داره هرگز اسبابهای زندگی قبلیم وارد زندگی جدیدم نمیشه و در آخر هم مطمئن باش مطمئن باش قلبم خالی از عشق مهرنوش شده علتش هم اینه چون میخوام یه پرنسس رو داخلش جا بدم میترسم با وجود مهرنوش جا برای پرنسسم تنگ بشه .
دستم رو گرفت گفت تا زمانی که کاملا مطمئن نشی هرگز دوست ندارم جواب مثبت به من بدی .من مدتها به خانواده ام اعلام کردم از دختری خوشم اومده و باهاشون اتمام حجت کردم که اگر دخالت توی زندگیم بشه مطمئنا از این شهر خواهم رفت مهسا اینو بدون من تک پسرم و رفتن از این شهر بار سنگینی برای خانواده ام داره الان هم زوده مطمئنا قبل از خواستگار رسمی من چندین جلسه تو رو میبرم خونمون تا با حرکات تک تک خانواده ام آشنا بشی .توی مسیر امیر حرف زد درد دل کرد از مهرنوش گفت امیر میگفت چون عاشق مهرنوش بوده همیشه خوبیهای مهرنوش رو میدیده در صورتی که مهرنوش اونقدرها هم خوب نبوده

اگر در دیده‌ی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی

منم مجنون مهرنوش بودم مهرنوش دوسال کنکور قبول نشد سال سوم با تلاشهای من دانشگاه قبول شد اصلا علاقه به درس نداشت با وجود من و اصرارهای من بود که کنکور شرکت میکرد من زن تحصیل کرده میخواستم نمی خواستم مادر بچه ام بی سواد باشه …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۴]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۸

 

ببین مهسا من نمیگم بی تقصیر بودم ولی مهرنوش بیشتر از من تقصیر کار بود یه شب دیدم داره چت میکنه وقتی رفت خوابید کامپیوتر رو چک کردم دیدم با یکی از همکلاسیهای پسرش بود ازش خواستم توضیح بده گفت فقط یه شیطنت بوده اونم از نوع دخترونه …
به حرفهای امیر فکر میکردم امیر هم سهمی از اون زندگی داشته از نظرم مهرنوش خیلی خودمختار بوده و حرکاتش بچه گونه بوده اصلا در برابر امیر کوتاه نیومده اما امیر هم ایرادهایی داشته صدای امیر رو شنیدم که میگفت به چی فکر میکنی هرسوالی برات پیش میاد از خودم بپرس گفتم نه سوال نیست بالا و پایین میکنم یه جورایی برام مبهم که امیری که اونهمه به مهرنوش سخت میگرفته چطور امروز با من راحت برخورد میکنه
امیر به شوخی سرش رو خاروند و گفت من دیگه اون امیر ده سال پیش نیستم توی دانشگاه دیدم بازتر شد نمیگم الان همه چیز برام راحت شده نه هرگز خیلی مسائل هنوز هم برام خیلی مهم ولی دیگه جامعه تغییر کرده حالا هم بقیه اش رو بزاریم برای بعدا بریم به سمت ماهی کباب با امیر وارد یه سفرخونه سنتی شدیم امیر سفارش ماهی کباب داد تا غذا رو بیارن امیر دو دستم رو توی دستش گرفت و شروع به خوندن کرد

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

من رو می بره ته اون دره

اونجا که شب ها ، یکه و تنها

تک درخت بید ، شاد و پر امید

می کنه به ناز ، دستش رو دراز

که یه ستاره به چکه مثل یه چیکه بارون

به جای میوه اش ، سر یه شاخه اش بشه آویزون

چند تا دختر که روی تخت جفتی نشسته بودن صداشون می اومد که میگفتند خوش به حالش چه شوهر خوبی داره عاشقش عشق همینه و من هفت آسمون رو بالا رفتم وقتی رسیدم خونه کمی هواتاریک بود پدرم توی سالن نشسته بود اخم هاش تو هم بود به مامانم اشاره دادم چی شده با اشاره گفت چیزی نیست خواستم برم تو اتاقم که پدرم صدام زد گفت مهسا جان بیا دخترم بشین میخوام صحبت کنم کنار پدرم نشستم گفت ببین مهسا جان امروز یکی از همسایه ها جلوم رو گرفته میگه بسلامتی مهسا خانم نامزد کرده منو میگی هاج و واج نگاه همسایه میکردم اصرار کردم به پدرم بگه کدوم همسایه فضولمون بوده که پدرم نگفت فقط گفت دختر جان الان انگشت نمایی همه بهم نشون میدن میگن طلاق گرفته با این حرف پدرم بغضی سنگین توی گلوم نشست پدرم گفت ببین مهسا جان من پدرت میگم ناراحت نشو درسته مامانت در جریانه اما بدون در دهن مردم رو نمیشه بست اگر میخوایی با این پسره آشنا بشی درست قبول دارم از راه شرعی و قانونی ..
با بغض تو گلو به پدرم نگاه کردم و گفتم نمیتونه بیاد خواستگاری .
پدرم با تعجب گفت چرا ؟
گفتم هنوز زن اولش رو طلاق نداده این حرف مثل موشکی بود درون پدرم که منفجر شد گفت چه کارها دخترم تفاوت شما با دخترای هرزه چیه شاید اون دختر میخواسته برگرده شما گناه بزرگی کردی دوست ندارم دیگه با این پسره بیرون بری تا زمانی که زنش رو طلاق بده دخترم مهسا جان من دلسوزتم خوبیت رو میخوام نرو تو زندگی یه دختر دیگه .
در جواب پدرم اشکم درومد هرچی میخواستم حرف بزنم صدام در نمی اومد اخرش با گریه گفتم بابا مهرنوش نمیخواد برگرده اون زن بدرد امیر نمیخوره پدرم بلند داد زد تو تشخیص میدی کی بدرد کی میخوره فرق تو با اون ناز…بقیه اش رو پدرم خورد میدونستم میخواست بگه فرق تو با نازنین چیه برام سنگین تمام شد که پدرم گفت من راضی نیستم با امیر بری بیرون..
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۵]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۹۹

 

 

وقتی پدر حرف از راضی نبودن میزد هزاران معنا داشت و مهم ترینشون این بود که امیری نباید وجود داشته باشه لپ تاپ رو باز کردم و شروع به تایپ کردم برای امیر نوشتم از اون روزی که بعد از چند ماه یکباره حس کردم دوستش دارم و برایش نوشتم که از روی هوس نبوده دلداده بودم به امیر به حرفهاش و به عاشقانه هاش و هرشبرتصورش میکردم برای امیر نوشتم که خیلی دوست داشتم تلفنی بگم یا حتی حضوری ولی حقیقتش روی حرف زدن نداشتم ازش خواستم که تکلیفم رو یکسره کنه ماجرای پدرم رو تعریف کردم و با هر کلمه کلی اشک ریختم من زن مطلقه ای بودم که اجازه ام دست خودم بود جونیم رو به خاطر حرف مردم از داشت داده بودم اگر مردم نبودند همون سال اول طلاق گرفته بودم برای امیر نوشتم فکر کن اگر واقعا دوستم داری و ارزشش رو برات دارم بیا خواستگاری حداقلش بزار پدرم بفهمه دوستی ما صاف و ساده است پیام رو سند کردم …..
سرم روی میز گذاشتم و به گریه افتادم مامانم در زد وارد اتاق شد چشمای من خبر از حالم میداد آب پرتغال آورده بود گفت بخور دخترم اینقدر غصه نخور گفتم مامان همسایه خیلی بیخود کرده حرفی زده زندگی من به اونا ربطی نداره مامانم گفت مهسا منطقی باش دروغ نگفته خواسته پدرت بیشتر حواسش رو جمع کنه .
اسم علی روی گوشیم افتاد جواب دادم گفت چی شده مامان حرفهایی میزد گفتم هیچی امیر احدی رو که یادت اومد در خونه با هم رفتیم بیرون علی خندید و گفت این که چیزی نیست بهش بگو نیاد در خونه جاهای دیگه با هم برید بیرون مهسا بشماسش بعد زنش بشو چشم و گوش بسته نرو جلو خودت برای خودت تصمیم بگیر امیر پشت خطی علی بود در حین مکالمه چندین باز زنگ زد مکالمه من و امیر طولانی شد تا خداحافظی کردم به مامانم گفتم میخوام بخوابم مامان که در و بست زنگ زدم امیر با زنگ اول جواب داد گفت :ماه من از چی ناراحت که این پیام رو داده من که شش دونگ مال شما هستم خواستگاری هم چشم میام از مهربانوی من بهتر کی اگر لایق شما باشم .
با صدای گرفته براش تعریف کردم که چی شده گفت خب حق با پدرت کار من اشتباه بوده نباید می اومدم حق رو به پدرم داد گفتم دیگه نمیتونم بیرون بیا گفت اینجوری فکر نکن هزاران راه وجود داره تو که بچه نیستی مثل همیشه امیر آرومم کرد ازش پرسید طلاق مهرنوش چی شد گفت نمیدونم چرا گره افتاده البته تقصیر مهرنوش که به خاطر چند تا شکایت از من باعث شده کارمون طول بکشه
با تعجب پرسیدم شکایت برای چی بود امیر مکث کرد گفت حقیقت با آخر که مهرنوش رفت قهر خونه پدرش با پدرم و داییم رفتیم که بیاریمش ولی نمیدونم چی شد که عصبانی شدیم و اونجا کار به نزاع کشید توی عصبانیت دستم روی مهرنوش بلند شد امیر سکوت کرد و با بغص ادامه داد انگشت مهرنوش شکست و این خودش دلیلی شد برای شکایت از من ….سکوت فقط سکوت نه امیر حرفی میزد و نه من حرفی داشتم که بزنم بعد از لحظه ای دوباره امیر شروع کرد به حرف زدن ببین مهسا باور کن توی این چند سال چند مورد کتک کاری بیشتر نبود که اونم مهرنوش تقصیر کار بود من دست بزن ندارم …با طعنه گفتم اگر دست بزن نداری پس چطور زدی ؟چطور دستش شکسته امیر قبول کن بی تقصیر نبودی گقت میدونم تقصیر کار بودم باور کن درست میشم اون مهرنوش بود تو ماه منی مهربانوی منی مطمئنم که کاری نمیکنی که عصبانی بشم …
گفتم حالا گیرم عصبانی بشی باید دست بلند کنی …
گفت نه هرگز اون موارد هم نادر بود کی جرات داره مهسا خانم رو بزنه …
نمیدونم چرا از کنار هر مساله ای ساده میگذشتم چرا کسی نبود تلنگر بهم بزنه که اینا همه جای فکر داره مهسا ساده نباش تا زمانی که توی یه مهمونی عصرونه با دوست دوران دبیرستانم ندا سقایی برخورد کردم روانشناسی خونده بوده از امیر براش گفتم از محبتهایی که میکنه از عشقش به مهرنوش و از شرایط زندگیشون از اختلافهایی که داشتند و ندا فقط گوش داد …ازش کمک خواستم راهنمایی خواستم دلم میخواست مثل یه خواهر برام باشه تا روانشناس …
ندا اولین چیزی که گفت این بود شما ها بدرد هم نمیخورید عاقلانه ترین کار اینه تا قبل از وابستگی عاطفی از هم جدا بشید .اصلا انتظار نداشتم ندا این حرفها رو بزنه شاید ندا چون مجرد بود هیچ وقت معنای عشق رو درک نکرده بود ته دلم از صحبت با ندا پشیمون شدم اما باید به نصیحت هاش گوش میکردم از ندا پرسیدم بر چه اصولی میگی ما بدرد هم نمیخوریم …

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۱۸ ۱۹:۰۵]
#عشقم_عاشقم_باش

#قسمت۱۰۰

 

ندا نتونست خوب راهنمایی کنه قراری گذاشتیم که من به دفترش برم تا بتونیم مفصل صحبت کنیم چند روزی بود صحبتهای بابام توی گوشم بود که اگر من با امیر نبودم شاید مهرنوش برمیگشت هر بار جوابی که به خودم میدادم این بود واقعا بر میگشت اره خود مهرنوش هم به من گفته بود قصد برگشت داشته با وجود من کار تموم شده بود صحبت ندا که من و امیر بدرد هم نمیخوریم هم توی گوشم بود مگر من چه مشکلی داشتم مگر امیر چه مشکلی داشت که برای هم ساخته نشده بودیم اصلا هیچ کس برای من ساخته نشده تصمیم گرفتم خیلی زود پیش ندا برم تا بقیه صحبتهاش رو بشنوم در اولین فرصت پیش ندا رفتم ندا از اختلاف فرهنگی مهرنوش با امیر گفت از اینکه هر دو به یک اندازه تقصیر داشتنداز اینکه مهرنوش هم عاشق امیر بوده که به خاطر امیر از خیلی مسائل گذشته از اینکه امیر تشنه محبت چون مهرنوش محبت آنچنانی در حقش نکرده اگر امروز امیر سرشار از عشق و عاطفه است چون چیزیه که خودش از طرف مقابلش انتظار داشته و داره وقتی به ندا گفتم چرا ما بدرد هم نمیخوریم؟
گفت منظورم این بوده الان برای هم مناسبت نیستید چون تازه از رابطه های قبلی خارج شدید و هردوتون ذهنتون درگیر تو هنوز نتونستی وجود محمد رو از ذهنت پاک کنی و امیر هزاران بار از تو بدتر چون مهرنوش عشق دوران دبیرستان و جونیش بوده اولین عشقش بوده ندا میگفت مگر نشنیدی میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست مهرنوش هنوز زن امیر مطمئن باش زمان نیازه تا بتونه فراموشش کنه اگر قصد ازدواج دارید هرگز توصیه نمیکنم به این زودیها باشه زمان نیازه اگر امیر رو دوست داری بیشتر بهش محبت کن جواب هدیه هایی رو که برات خریده بهش بده ببین مهسا راحت بهت بگم تو اشتباه ترین کار رو کردی چه در زمان ازدواج خودت که با امیر حرف زدی و چه الان که با امیر درد دل کردی فکر نکن نازنین تنها به تو خیانت کرده تو هم به نوبه خودت به امیر و مهرنوش خیانت کردی به زندگیشون به عشقشون خیانت کردی تو هدف جدایی اون دوتا نبود اما ناخواسته باعث و بانی جداییشون شدی تو به محمد خیانت کردی حرف ندا درست بود ندا هم حرف پدرم رو میزد من خیانت کرده بوده به زندگی مهرنوش مردی رو تصاحب کرده بودم که هنوز اسمش توی شناسنامه مهرنوش بود ندا چه روانشناسی بود که متوجه حال خراب من نشد متوجه نشد بارها به من گفت خائن و من هر بار شکستم از ندا خداحافظی کردم با حال خراب از دفتر خارج شدم بارون بهاری می اومد اونم با چه شدتی فقط قدم میزدم بارون خیسم کرده بود از موهام آب می چکید مهم نبود بزار خیس بشم تا شاید بدنم و جسم آلوده ام تمییز بشه اره من کثیف بودم مهرموش منو ببخش از اینجا به بعد هیچ چیز مهم نبود تلفنم زنگ میخورد اون هم مهم نبود مهم دلم بود که شکسته بود مهم اطرافیانم بودن که منو به چشم خیانتکار میدیدن تکرار میکردم بارها بارها مهسا خانم این بود سهمی که از زندگی میخواستی سهم زندگیت توی زندگی یکی دیگه بود خاک بر سرت کنند که سهمت رو از دل شکسته مهرنوش گرفتی تا ابد اشک های مهرنوش بدرقه راهت؛ بکش باید بکشی اشک های منم مثل ابر بهاری بود دونه دونه ریخت با چه رویی تو صورت مهرنوش نگاه میکنی امیر جذاب بود اره جذاب بود برای جذابیتش خواستیش دل بهش دادی محمد برای پولش بود یادت اون زمان پول برات مهم بود امیر برای جذابیتش محمد پول تکرار میشد هزار بار در ذهنم …خوره ای در وجودم بودم که شروع به خوردنم کرده بود لعنت به تو؛ به زندگیت ؛آبروی پدرت رو بردی لعنت به گوشیم که زنگ میخورد لعنت به محمد اره محمد تقصیر کار بود اون بود که باعث آشنایی من و امیر شد زخم هامو دردهامو به کی میگفتم امیر همدردم بود صدای بوق ماشین بود که میشنیدم مهم نبود بزار بوق بزنه به زمین خوردم این هم مهم نبود دوباره بلند میشوم مگر هزار بار نخوردم زمین اینم هم یکی دفعه قبل اما اینبار صداهای دیگه ای بود خانم حواست کجاست ؟چیزی نشده متوجه نبودم چشمامو بستم به آرامش نیاز داشتم بزار بخوابم بزار راحت بشم شاید مهرنوش برگرده خوشبخت بشه من سایه سیاه زندگیش بودم مهرنوش منو ببخش چشمامو بستم اره راحت باشم راحت راحت….

#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory

2 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx