رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت ۱۴۱تا آخر
رمان:سرگیجه های تنهایی من
نویسنده :سید آوید محتشم
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۴۱
نمیخوام اذیتت کنم….ولی…میدونم که همیشه ناخواسته باعث اذیتت شدم…
محکم نفسم رو بیرون دادم… زل زدم به میز و همینطور که روش طرح مینداختم ادامه دادم-من….همینی که رو به روتم… همین آدمی که تازگیا فهمیدی عموت نیست….
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم-همینی که ازت ۱۴سال بزرگتره….معلولیت جسمی داره…کلی مریضی تو پرونده پزشکیش هست… یه روح به لجن کشیده داره….عاشقته….دوست داره…نمیگم خوشبختت میکنم…ولی…ولی قسم میخورم اگر فردایی برام باشه،بهتر از امروز بسازمش…نمیگم بهترین میشم برات…ولی کمکت میکنم بهترین باشی…
نگاهم رو دوختم به صورتش… دهنش نیمه باز مونده بود…شیرینی جویده شده و قورت نداده تو دهنش مشخص بود….
لبخند کم جونی به قیافه ی با نمکش زدم ….
بی توجه به صدای قلـ ـبم که گوشم رو کر کده بود بود ادامه دادم…
-موقعیتای بهتر برات هست…حیف توئه که جوونی و طراوتت رو بذاری پای من…ولی…ولی چیکار کنم دوست دارم و…
هووووووووف…
-بهانه جان….عزیزم…خوب فکراتو بکن….من یه مدت باید برم…میرم تا تو خوب فکراتو بکنی…خوب تصمیم بگیری و …. اونموقع اگه خواستی برمیگردم….اگرم منو نخواستی….هیچ اتفاقی نمیفته!من همون عمو اتابک میمونم!همونجوری که تو میخوای… و…
به سرفه افتاد…
سریع بلند شدم و لیوان رو آب کردم…
جلوی دهنش گرفتم و به خوردش دادم…
پا چشمای به اشک نشسته زل زد تو صورتم…
جلوی پاش نشستم…
با زحمت آب دهنش و قورت داد…
-کجا میری؟
سعی کردم آروم باشم…لبخند زدم-مهم نیست…
-برمیگردی
؟
-اگه تو بخوای…
-من…تنها…
-هیس…تنها نیستی…روشنک داره میاد تهران…
-اتا؟
زبون به لـ ـبم کشیدم…-جونم؟
-نرو…من همین الان جوابم آماده اس!
پوزخندی زدم!بدون فکر میخواست جواب بده!از همین میترسیدم….باید بهش فرصت میدادم…تا بعدا…تا آینده ای که مطمئنا وجود داشت….همون آینده ای که حاضر بودم شرط ببندم پر از فراز نشیبه…بهم سرکوفت زده نشه که بر اساس احساسات تصمیم گرفتم!
-میرم…ازت میخوام فکر کنی!درست و عمیق…. بحث یه عمر زندگیه!بحثه…
هووووووووووووووف.
-بحث سر اینجور کنار هم بودن نیست!بشین فکر کن….میتونی من و به عنوان همسر قبول کنی؟ میتونی کنار بیای با شرایطم…با مشکلاتی که خواهیم داشت؟ببین بهانه جان….نمیخوام اذیت شی…ولی…خیلی چیزارو…
پوووووووووووووووف،چقدر حرف زدن باهاش سخت بود….سخت بود ولی…ولی…
یه انرژیه خفته ای لبخندم رو تقویت کرد…چقدر این نگرانیا و سختیا شیرین بود!
خیره شدم تو چشمای به اشک نشسته اش…
-بپوش…میرسونمت خونه ی دوستت…بعدم…
با حرص کنارم زد و به طرف مانتوش رفت… با حرص دکمه هاش رو بست…حوله رو از دور موهاش باز کرد و شالش رو روی سرش انداخت-بریم!
پس اون تاپ رو برای تولد پوشیده بود….هرچند اصلا مناسب نبود اما…..یه مهمونی دخترونه بود دیگه…
-همکلاسیا جمعن؟
-اوهوم…
-لباس مجلسی ترم داریا!
اخمی کرد و گفت-گیر نده!
یه نفس عمیق کشید و بلند زد زیر گریه…
قلـ ـبم تیر کشید… دلم میخواست دستامو باز کنم و بکشمش تو بغـ ـلم….بگم اصلا همین الآن نظرتو بگو…من نمیرم…اما…
اه…نفسم رو فوت کردم…
بلند گفتم-لباست که به درد مهمونی نمیخوره…موهاتم که خیست و مرتب نیستن،شالت نامرتبه،حداقل گریه نکن که شبیه ….
بلند تر زار زد…
-اصلا مگه نمیخوای بری آرایشگاه؟
-نه!
به طرفش رفتم… شونه هامو محکم منقبض کردم تا مبادا دستامو برای بالا اومدن و بغـ ـل کردنش یاری بدن… دستش رو گرفتم و به طرف پله ها کشیدم…
بلند گریه میکرد و دنبالم میومد…
در رو باز کردم و وادارش کردم روی تخـ ـت بشینه…در کمدش رو باز کردم… پیراهن کوتاه سورمه ای قرمزش رو بیرون کشیدم و روی تخـ ـت کنارش گذاشتم…
سشوآرش رو تو برق زدم و گفتم-موهاتو خشک کن….اینم بپوش…
یه اشاره ای به ست برق لب و لاک لبی که سه هفته پیش براش خریده بودم و هنوز از جعبه بیرون نیومده بودن کردم-از اینام استفاده کن… دوست دارم از همه بهتر باشی!
هیع هیعی کرد…
-منتظرتم!
پلکامو روی هم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم…
باید زودتر ازش دور میشدم….آخرش یا از صدای قلـ ـبم کر میشدم….یا از انقباض عضله هام فلج!این عشق داشت نابودم میکرد!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۹]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۴۲
بهانه
به شکم خوابیدم…صوتم رو تو بالش قایم کردم اشک ریختم…
یه هفته بود رفته بود…
یه هفته بود که ازم خواسته بود فکر کنم و من تنها کاری که نکرده بودم همین فکر کردن بود….وقتی دوسش داشتم،وقتی با حضورش دلگرم بودم….دیگه چرا باید فکر میکردم؟
وقتی با رفتنش اینطوری بهمم ریخته بود…چرا باید…
صورتم رو از بالش جدا کردم و دستم رو رسوندم به گوشی…گوشیه اهداییش…آوردم رو لیست تماس…. روی شماره اش مکث کردم… با زحمت آب دهنم رو بلعیدم و انگشتم رو مماس کردم روی اسمش…
-مشترک مورد نظر…
تلخ قطع کردم و بلند تر زار زدم….
مشتامو بی وقفه به بالشم کوبیدم و نق زدم-فقط صدای خودت باید بیاد…چه معنی میده من زنگ بزنم یه زنه بگه در دسترس نیستی… من صدای محکم و خش دار خودت رو میخوام نه صدای لوس و شل و وله یه زن رو…. اتابک….
در اتاق باز شد…. بدون اینکه به طرف در برگردم به صورت خودم رو روی بالش انداخت و بدتر زدم زیر گریه….
-بهانه…
داد زدم-تنهام بذار!
-عزیزم…بهانه…
برگشتم…با عصبانیت نگین رو هول دادم و گفتم-برو…تنهام بذار…نمیخوام ببینمت…
پوفی کرد …
صدای ترقی از پایین اومد…
-میخوان رو حیاط خیمه بزنن!
قلـ ـبم لرزید…
خیمه….
-اتابک که…
-سپرده دست نادر!
پوزخندی زدم!
باز داشت از زیر بارش شونه خالی میکرد….هرچند بار نبود….
یه صدای تق دیگه و یه صدای خشن-حمزه ولش نکن…طناب رو بکش…
بغضم بزرگتر شد….قلـ ـبم نامنظم میزد…
چقدر دلم تنگ بود برای این صدا ها….
-صلوات!
-با شماره ی سه همه بکشیدش….
-یک… دو…سه…
یه صدای نا آشنا از بین جمع داد زد-یا حسین!
همه بلند گفتن-یا حسین….
با دستام صورتم رو پوشوندم…نگین آهی کشید…با تمام قدرت زار زدم….
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۵۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۴۳
اتابک
-عزلت نشینی پیشه کردی جوون!
به صورت چوک و نورانی امام جماعت مسجد لبخند زدم و گفتم-خیلی مدیونم!
خندید و دستی زد سر شونه ام-همین که اینجایی….همین که فرصت کردی از همه چی کنار بکشی ،یعنی خدا بهت عنایت کرده…
آه کشیدم…
-از رگ گردن بهت نزدیک تره….تا اینجایی حس میکنی….بیرونم که رفتی…یادت نره!بذار ین حس قوی بمونه!
اشک جمع شد تو چشمام!
تسبیحش رو به طرفم گرفت و گفت-تبرکه.
تسبیح رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم…
از کنارم بلند شد …هنوز یه قدم بر نداشته بود که گفتم-حاج آقا؟
برگشت سمتم-جانم؟
-شما حساب کتاب خمس و زکاتم انجام میدین؟
لبخند زد…-اگه بخوای …
بلند شدم…به طرفش رفتم و گفتم-از این چیزا هیچی سر در نمیارم…ولی…میگن مال رو پاک میکنه…آره؟
خندید و گفت-بله…زندگیتو پاک میکنه…دستورات دینمون الکی نیستن!همشون حکمتی دارن.
آهی کشیدم…
-وقت دارید الان؟
– دو روز دیگه اول محرمه و کارای مسجد زیاد…ولی… برای تو…حتما!اما باشه بعد از نماز جماعت!
نفسم رو محکم بیرون دادم-ممنونم!
-کاری نمیکنم پسرم!
همون لحظه صداش زدن-حاج اقا؟
نفس عمیقی کشید و به طرف صدا رفت…
احساس سبکی میکردم…برگشتم کنار دیوار نشستم و زل زدم به سقف بلند و قشنگ مسجد…بهانه در چه حال بود؟
دستم خزید رو جیبم…
گوشیم رو بیرون کشیدم و چشمامو بستم… دو دل بودم روشنش کنم یا نه…یه نفس لرزون کشیدم و روشنش کردم…صورت گرد و خوشگلش بهم لبخند زد….با وسوسه ی بـ ـوسیدن عکسش مقابله کردم و شماره ی نادر رو گرفتم!باید مطمئن میشدم همه چیز درست پیش میره…
-یا حسین!
دلم ریخت…
-الو؟
لرزون گفتم-سلام!
شنگول گفت-علیک سلام برادر!تقل الله!خوب هستین؟فشته ملائکه در چه حالن؟اوس کریم خوبه؟
بی جون خندیدم و گفتم-کمتر چرت و پرت بگو!کجایی؟
-داریم خیمه رو علم میکنیم…کی میای؟
به جای جواب گفتم-خوبه؟
-خوبه؟خودش رو خفه کرد…پاشو بیا اتابک اینقدر این طفل معصوم و اذیت نکن!
دلم لرزید…باز داشتم اذیتش میکردم…
-باهاش حرف بزن ببین فکراشو کرده؟
-اتابک خیلی خری به خدا!تو این شرایط حاضرم شرط ببندم فکر نمیکنه….بیا حداقل دور و برش باش….تا آخر محرم صفر فکراشو بکنه!
پوفی کردم…
-سفارشم آماده اس؟
-اونام آماده اس…
-با با حاج آقا منافی حرف زدی؟
-اتفاقا تا نیم ساعت پیش اینجا بود….کی میای؟
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم و با دست آزادم موهام رو کنار زدم!-میام…تو…
-نادر…
-صدام میزنن اتا.
-برو به سلامت…
-زود بیایی ها!
باشه ای گفتم و قطع کردم… باید برمیگشتم…اما….اول باید مال و زندگیم رو پاک میکردم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۵۰]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۴۴
بهانه
دستی به شالم کشیدم….مرتبش کردم…نگام خزید رو چادر مشکی نازکی که نگین برام آورده بود….دو دل بودم بپوشمش یا نه؟؟ روشنک فرز و تند داشت به کسایی که تو آشپزخونه بودن دستور میداد و مدیریت میکرد….نگاش کردم…یه چادر نازک مثل همون که نگین برام آورده بود رو شونه اش بود…
تمام خانومایی که تو ساختمان بودن چادر داشتن…بعضیا کلفت و ضخیم….یه عده هم مثل روشنک…یه گروهم متعادل تر…
پوفی کردم…. پشت پلکام رو فشار دادم و چادر رو برداشتم…در اولین فرصت باید یه چادر مشکی خوب میخریدم…نه ضخیم و کلفت!نه نازک و پوستی!!!
بغضم بزرگتر شد…
خرید بدون حضور اتابک مزه ای نداشت…
قلـ ـبم تند تند زد….
نه روز….نه روز بود که نبود….نه روز !کم نبود…
-بهانه حاضری؟
بغضم رو فرو دادم….یه نفس عمیق کشیدم…بوی گلاب و صدای ضبط شده ی نوحه برم گردوند به فضای خونه!
چادر رو روی سرم انداختم و پله ها رو پایین رفتم… میتونستم نسبت به همه ی تغییرای قشنگ خونه احساس خوبی داشته باشم… به پارچه های سبز و مشکی که به دیوارا دوخته شده بودن… به هیاهو و رفت و آمد….به صدای نوحه و خش خش زنجیرا… اما… در اون لحظه… دلتنگ بودم… دلتنگ کسی که همه ی این برنامه هارو راه انداخت و بود و خوش نبود…
کجا بود؟چیکار میکرد؟ در چه حالی بود؟
وسط پله ها ایسادم…سریع عقب گرد کردم و برگشتم… در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم… یه نفس عمیق کشیدم… جای خالی کلکسیون شیشه های گرون قیمتش بدجور تو ذوق میزد!
پوفی کردم… در کمد لباساشو باز کردم…پیراهن مشکیش رو بیرون کشیدم… باید مطمئن میشدم چروک نیست… نبود!اتو کشیده و مرتب…
تو بغـ ـلم فشردمش…
شیشه ی عطر آقاجون رو برداشتم…. بوی یاس میداد…. دو قطره به لباسش زدم و گذاشتمش تو کمد…
حس کردم سیـ ـنه ام میسوزه…یه ذره نفسم تنگی کرد…. بی توجه به این تنگی نفس،به طف در اتاق رفتم… دستم رو به دستگیره رسوندم… خواستم به طرف پایین بچرخونمش که پایین کشیده شد و در باز شد….
چند ثانیه زمان وایساد…
نفسم بیشتر تنگی کرد….قلـ ـبم تند تر زد… فراموش کردم نفس کشیدن و….
صورتم گر گرفت…
خیره شد تو صورتم…
زل زدم تو صورتش…
پلک زد… پلک زدم….بی توجه به دو قطره اشکی که با سماجت بیرون پریدن،کنارش زدم و از اتاق بیرون رفتم! خودمم نمیدونستم چی میخوام… دلم تنگ چیه؟
دلم برای دیدنش بال بال میزد و حالا که دیده بودمش….
بازوم رو کشید…
-خانوم خانوما!
یه چیزی تو گلوم لرزید…
برم گردوند سمت خودش…
یه لایه ی نسبتا ضخیم ریش رو صورتش خود نمایی میکرد….پوستش رو تیر تر نشون میداد…گونه هاش رو برجسته تر…
آهی کشیدم…
-قهرم باهات!
خندید…یه خنده ی کم جون ولی عمیق!
زیر گوشم گفت-با چادر خوشگل شدیا!
خواستم جوابی بدم که صدای روشنک از پایین پله ها اومد-اتابک لباستو عوض کن….صاحب مجلسی مثلا!
اتابک پوفی کرد… ریز اخمی کردم…
ازش فاصله گرفتم و بی توجه به قلـ ـبم که اینقدر نامرتب میزد پله هارو پایین رفتم و سعی کردم بیخیال مور مور بازوم بشم! انگار اولین بار بود دستش به تنم میخورد!تنی که با یه لایه لباس پوشیده بود شده بود!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۵۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
اتابک
پیراهنم رو از سر چوب لباسی برداشتم…یه بوی خاص میداد…
به بینیم نزدیکش کردم…یاس…بوی عطر جانماز آقاجون بود…
بغض بیخ گلوم رو گرفت..یه نگاه به اطراف انداخت…عطر سرجاش نبود…جابه جا شده بود…
نفس عمیق تری کشیدم.خیلی وقت بود دستم به این عطر نخورده بود….
آهی کشیدم…بی درنگ به طرف حموم رفتم…بعد از یه دوش اساسی ،پیراهن رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون… نگاهم بی اختیار دنبالش میگشت…نبود…
آهی کشیدم و از ساختمان زدم بیرون…
رو به روی نادر وایسادم…
پوفی کرد و گفت-عطر زدی؟اونم همچین عطری؟بوش افتضاحه!
چشم غر ای نثارش کردم و گفتم-حتما باید دانحیل بزنم تا خوشبو باشم؟این عطر کلی خاطره پشتشه…کلی اصالت…بوی آقاجونم و سجاده اش رو میده!
فقط نگام کرد…
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم…
-دیدیش؟
پوفی کردم… صدای صلوات جمع بلند شد…
-آره!تلخ بود!مثل همیشه غیر قابل پیش بینی!
-سفارشت حاضره!
سرم رو نرم تکون دادم…
حاج آقا منافی به طرف اومد…به طرفش رفتم… دستم رو گرم فشار داد و گفت-الحق که فرزند خلف حاجی هستی!
تلخ سر تکون دادم…چقدر خلف بودم!
-همه ی مداحا و روحانیونی که سالای قبل دعوت میکردیم و امسالم دعوت کردیم…با اجازه ات!
-خیلی کار خوبی کردید…من که با این آقایون هیچ آشنایی ندارم…
لبخند زد و مشغول توضیح دادن شد که نادر وسط حرفش پرید….-اتابک من برم الان هیئت میاد….سفارشات تو اتاق بهانه ان!
قبل از اینکه بتونم بپرسم چرا اونجان؟ازم دور شد…
حاج آقا توضیحاتش و داد و بعد از کلی تشکر از کنارش رد شدم…
گوشیم رو در آودم.با اینکه بعید میدونستم جواب بده شماره اش رو گرفتم….
چند تا بوق خورد…داشتم از اینک برداره ناامید میشدم که صداش رو شنیدم-بله؟
سرخوش گفتم-مموش!الهی دورت بگردم!قهری هنوز؟
-پررو نشو حالا که جوابتو دادم…بله؟
-اون سربندارو بردار بیار قربون شکل ماهت بشم!با چادر اینقدر خوشگل شدی!
-باشه!
سریع قطع کرد…
خندیدم…دیوونه بود.منم دیوونه کرده بود فسقلی!
چند دقیقه بعد رو گوشیم پیام اومد-بیا جلوی پله ها!
به طرف پله ها رفتم…روی پله ی اول منتظرم بود.
مشمای بزرگی رو به سمتم گرفت!قبل از اینکه بتونم بگیرمش پرتش کرد سمتم و خواست برگرده بره تو که گفتم-بهانه؟
وایساد…
با اخم برگشت سمتم-بله؟
-اخم نکن مموش!
بدتر اخم کرد و گفت-امری دارید؟
مشمارو دست به دست کردم و گفتم-من گفتم بشین فکر کن به یه نتیجه برس!نگفتم قهر کن!
-مگه هرچی تو بگی رو باید عملی کرد؟
ابروهامو دادم بالا-نباید؟
چشماشو گرد کرد و با عصبانیت گفت-بله؟
تلاش کردم بلند نخندم!
-نزن منو حالا!
چادرش رو انداخت رو سرش و برگشت…
دوباره صداش کردم…
-بهانه جان؟
وایساد ولی برنگشت…
یه دونه سربند از مشما بیرون کشیدم و گفتم-میبندیش برام؟
برگشت سمتم…
خیره شد تو چشمام…زمان برای چند ثانیه وایساد…
دوتا پله اومد پایین….یه پله رفتم بالا!هم قد شدیم… هم تراز.
تو چشماش اشک برق زد…
صدای طبل اومد…
هیاهو و هیجان…
دستم لرزید….سربند از بین انگشتام بیرون کشیده شد….
سنج زدن….
-ثارالله…ثارالله…ای تاب و تب من…واجب تر کربلاته،از نون شب من…
ثارالله،ثارالله،طائر آواره ام، میشه بگی که ارباب کبوتر مناره ام!
با پر پرواز دل…به سوی تو پریدم…
چی میشه من ببینم…به کربلا رسیدم…
یه وقت نگی که دور شو….برو که رات نمیدم….برو که رات نمیدم…
-برو که رات نمیدم…
دستاش بالا اومدن… یه قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین چکید…
-اللهم رزقنا زیارت کربلا،با مدد ثارالله…با سربند یا زهرا…
پیـ ـشونیش رو چـ ـسبوند به پیـ ـشونیم و پشت سرم گره زد…قلـ ـبم وحشیانه میزد….
صدای هیئت میومد…
صدای طبل…زجیر…سیـ ـنه…
هق هق بهانه… داغی پیـ ـشونیش رو سربند…
با پر پرواز دل،به سوی تو پریدم…
آروم خوند-چی میشه من ببینم،به کربلا رسیدم…
-یه وقت نگی که دور شو…برو که رات نمیدم…
برو که رات نمیدم…
دود اسفند…بوی گلاب…
هنوز صدای سنج میومد…طبل…سیـ ـنه….همخونی…
پیـ ـشونیم رو کنار کشیدم…سرش رو عقب برد…
قلـ ـبم آروم گرفت…
نفسم رو بیرون فرستادم…
آروم بودم و مطمئن..
دستی به سر بند کشیدم…نگاهی به شور هیئت انداختم….
برگشتم پشت سرم…
بهانه خیره بود به جمعیت…
لبخند زدم…
لبخند زد…
چشمامو با اطمینان بستم…
وقتی باز کردم لبخندش بین اشک گم بود…
دوباره سر بندم رو لمس کردم…
زیر لب گفتم:
خدایا!
تورا به زلال اشک های دل های شکسته ی این محرم قسم،باران آرامشت را،بر سر و روی عاشقان دلسوخته و دلتنگت بباران و از ما بستان،تمام سرگیجه های تنهاییمان را!!!
تقدیم به او که بودنش،شوق ماندن را در وجودم زنده میکند
پایان
#سید_آوید_محتشم
@nazkhatoonstory