رمان آنلاین قبله ی من قسمت ۴۱تا۶۰
رمان :قبله ی من
نویسنده:میم سادات هاشمی
#قبله_ی_من
#قسمت۴۱
فنجان قهوه را روی میز میگذارم و از پنجره ی سرتاسری کافه به خیابان خیره می شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینکه خیال ندارد کم کم جایش را بابهار عوض کند! نیمه اسفندماه و پیش به سوی سالی که بادیدگاه جدید من شروع می شود. یک دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسی مژه های بلندم را میگیرم. اخم ظریفی که بین ابروهایم انداخته ام تداعی همان روز وحشتناک است!
محمدمهدی… هنوز باورش سخت است…مردی که متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همه بود! ریش و یقه ی بسته و….ظاهر موقرش! فنجان رابالا میآورم و لبه اش را روی لبم میگذارم. زندگی تلخ من روی این قهوه راهم کم میکند! صدای خنده ی مردی نظرم راجلب میکند. اکیپ چهارنفره که همگی بسیجی بنظر می رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانی ازچادر فرار می کردم… امروز از دین! از کسانی که تسبیح به دست هرغلطی میکنند و آخرسر باوضو به خیال خودشان کثافت کاریشان پاک میشود! باتنفر و خشم به چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شکلات داغ میدهند…صدایشان را واضح می شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تک تکشان را از بیخ بزنم! همه شان ازیک قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راکمی جلو میکشم… اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و کنارش بگذارم! مثل اینکه دین دارها بویی از انسانیت نبرده اند… فنجانم را پایین می آورم و کنارش انعام میگذارم. ازجا بلند میشوم که نگاه یکی از آنها به صورتم می افتد! سریع پایین رانگاه میکند. پوزخندمیزنم و به سرعت از کنارشان عبور میکنم. پالتوی قرمزم را به تن میکنم و غرق در خیال به خیابان پناه می برم. چادر که هیچ… دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقی راخط کشیده ام… یک خط پررنگ به عمق زخمی که به دلم مانده! اشتباه من اعتماد به او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیکنم… به پشت سر نگاه میکنم رد پایم برف را تیره کرد…
کاش میشد گذشته راپاک کرد.امانه! گذشته ی من درس بزرگی بود که تمام وجودم خوب ازبرش کرد.
کلاسهای محمدمهدی جهنم به تمام معنا بود.گاها از کلاسش بیرون می زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلی سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم به موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.کمرم رامحکم به درس بسته بودم. حرفهای میترا حسابی رویم اثرگذاشته بود.من باید کنکور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه تهران راه پیدا میکردم.شبها تادیروقت صرف تست زنی میشد. حتی برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنی به بازار نرفتم. پدرم حسابی به خودش میبالید که من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت که ازعالم و عقاید او به کلی بیزار شده ام و میخوام فرار کنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنی من کنکور بود. درراه دید و بازدیدهم یک کتاب دستم میگرفتم و میخواندم.به قولی شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم به تهران بزنیم اما برای پدرکارمهمی پیش آمد و خودش به تنهایی برای معامله ای بزرگ به شیراز رفت. عیدباتمام شلوغی وهیجان اش برایم خسته کننده بود. برای امتحان بزرگ زندگی ام روز شماری میکردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداند و صلوات میفرستاد. ذکر میگفت و برایم دعامیکرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۰۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۲
دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاسل نگاهم میکند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم میچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه.
دستهایم رابالا می اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگه!همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاووردن!الان من …بعد اون همه زحمت…راه برام آسفالت شده!چه گیریه اخه!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه میکنم
چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او میترسد!! ازدواج محموله ی عجیبی است .اخرش باید همینجور توسری خور باشی!! بغضم میترکد و جیغ میکشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایی که دوست دارم.!رشته ای که دوست دارم . اگر توذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه!!
به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مراسرجامیخکوب میکند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونی !؟
نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس میکنم
_ فک نکن بخاطر جیغ و دادات راضی شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت که سربه راه شدی…فقط فکر و ذکرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم که…فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونی!…. اگر اجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه….اگر قبول میکنی بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میکنم.
_ قبول
_ دلیل این بود که ترسیدم دوصباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتی پیشرفت کنه…زحمتشو حروم کردی…
اماشرطم…
میزارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی…خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایی بزاری که من ازش بی خبرم!
خوابگاه تعطیل!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۰۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۳
سریع نگاهم را روی لبهایش میکشم
_ عموجواد؟؟
_ بله.
_ ولی بابا..
_ همین که گفتم…یااونجا یاهیچی.
زیر لب واقعا که ای میگویم و ازپله ها بالا می روم…
نمیدانستم باید ازخوشحالی پرواز کنم یا ازناراحتی بمیرم. اینکه بعد از دوهفته جنجال پدرم رضایت به خواسته ام داد جای شکر داشت . ولی…هضم مسئله ی عموجواد برایم سخت و غیر ممکن بود . نقشه کشیدم تا تهران خانه ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چاله به چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبی بود . قضاوت خوانده و به قول خودش گرد جبهه محاسنش را سفید کرده .زن عمو ….صحبتش را نکنم بهتراست . آنقدر کیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یک روز راه نفسش بسته شود و خدایی نکرده بمیرد ! سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میکنند . همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیکنم ولی …
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و میگویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید .
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک میکند و صورتم رامحکم و گرم میبوسد…
_ مادر مراقب خودت باش….اسه برو…آسه بیا!
_ باشه صدبار گفتی!
پدرم جلو می اید و شالم راکامل روی موهایم میکشد
_ محیا حفظ ابرو کن اونجا!..یوقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
_چیکاکردم مگه!؟
_ هیچی…فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دخترچادری ان…اما..
عصبیقدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که… چادر داشتن یانداشتن من چه سودی بحال زن عمو و عمو داره .
_ چقد تو حاضرجوابی!!..فقط خواستم گوشزد کنم…
_ بله
صورتش را می بوسم و چندقدمی عقب می روم…
_ محیا بابا!…همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی…
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر…حواست به همه چیز باشه
بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و بوس فرستادم. بله…خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی میبینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود…ولی بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام .گلیمم مگر چندمتراست که درگل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه راهمین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۰۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۴
شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب میچسبد ها!! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چندنفررا به سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!… خانوم..
حتم دارم که. ان خانوم من نیستم. به سرعت چندقدم دیگر برمیدارم که کسی دسته ی کیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت می دهد و میگوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میکنم و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم
دست به سینه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.
یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد.به سمت راستم نگاه میکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم!… مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
اماسکوت تنها عکس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون!
پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟
یک آن به خودم می ایم.بابا راست میگفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چه فامیلیبرازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و میگویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید!؟
چشمان مشکی و موربش برق می زنند.
_ راستش،خوشحال می شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن.دوست دارم که اول کاری پرش را طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند.
_ اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم میبینید اقای پارسا.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد
_ به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
_ فکر نکنم. من باید سریع برم.
_ کجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخار بدید..
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
اینبار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش میکنم.بدک نیست. ازاین بهترزیاد… تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود.عرق سرد روی تنم می شیند
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۳۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۵
یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب
پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم
همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام
برنمیدارد. طوری که انگار از ابتدا پارسایـی نبوده به سمت درب خروجی می
روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیاالت گذشته..
-خانوم ایران منش! خانوم…! چندلحظه..
تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش
اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایـی خاصی توی چهرتونه. موها
و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می
شوم.
یه فرصت کوچیک بمن بدید
کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد
این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم…یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا!
یه تاازابروهایم را بالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید
-اقای پارسا! من هیچ علاقه ای به اشنایـی با شما یا… یا پدرتون… یاکال
هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیاید و ازظاهر
من تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی
رسمی خوشحالم کنید!
امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می
کنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم.
راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن!
دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه
گیر تویه وراج افتادم!
درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟
مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟!
خیلی نمونده یه خیابون بالاتر! راسی منزل خودتونه؟
-نخیر! مهمون هستم!
اها پس مال تهران نیستی! نگفته بودی!
با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی ادم حرف بزنه!
از فرودگاه یک بند حرافی می کند! میترسم فکش شل و کف ماشین ولو شود. مخم
را تیلیت کرد مردک نفهم! درخیابان بزرگ و پهنه می پیچد و میگوید: بفرما
خانوم! کم کم داریم میرسیم..
اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.
چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.
رسیدیم.
کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده
نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها!
درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایـی که ازبین دندانهایم بیرون می
اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا.
پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۳۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۶
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم!
هستن خونه؟
خنده ام میگیرد! ول کن نیست!
همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم
راجلوی صورتم میگیرم و از لا به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.
پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی
بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق
جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را
برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم… چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته
میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور
شدیم رفت!
آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت…
نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می
دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر
شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من
درخدمتم!
-ممنون لطف کردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن!
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش
یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
پالک.. چهار.
سرم بالاتر می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش
خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.
قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم
دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو
پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد.
می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک
کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می
زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی
سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند
باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر
جون!
بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش
را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب
برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با
چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا
شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب اجری
رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج
و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش
را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند.
محیا! زن عمو!
به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم
عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی
خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات
شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
-میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم…
جمالتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم
خوشحال نشده! سرم را
کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۳۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۷
فعلا که این اقا چسبوندن به در… نمی تونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین
چقدر بزرگ شده!
اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،
روشن
تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر
خیره
مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:
محیا خانوم هستن؟! نشناختم!
پوزخند میزنم” اصن نگام کردی؟!” گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.
بعد
اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید:
عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو
ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی
چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم:
-به سلامتی جایـی می رفتید؟!
گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند:
میریم خواستگاری؟
باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید!
آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم!
شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است!
من- ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.
آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان
ازخانه
خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند
درخت
هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وا و یک قدم عقب می رود. بسم اهلل، جن
دیده.
لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای
طنازش
برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!
عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا…اهلل…
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می
لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری
از گرما نیست!
دستش را پس میکشد و میگوید:
خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم… ولی… مگه…
بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه
خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب
میدهد:
به هرحال امروز یافردا… خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و
کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:
منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین
تمام
پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل
کل
بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ریز
میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب
خورده
اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم
را میدهم…فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای
روشنش
را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا
چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش
هم که
هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین
شید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۸
محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند… رژلب صورتی کمرنگش برق
می
زند. رویش را کیپ گرفته. یحیـی خشک
خداحافظـی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود
و
چمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:
آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه
شیطون
دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی اسانسور هی میرفتن بالا… هی
پایین…
می پرسم:
-بچتون؟!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.
آره! یحیی دیگه.
خنده ام می گیرد پس هنوز هم…
به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را
در می
اورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:
بیااینم یه بچه ام
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه
می
گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی
پای دیگر را درمی اورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.
جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند
می
زنم…قراراست هم خونه باشیم. باید بمن و عقایدم عادت کنند! من هم به انها عادت
می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.
وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:
-خوش اومدی محیاجون!
گونه اش را میب*و*س*م.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و
درشت.
زیبایی درخانواده عمو ارثی است.
من- مرسی عزززییززم…دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند.
در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند. یلدا دستش
راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
ببخشید داغونم! بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره.
روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به
آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را
خوب
می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـی عزب مانده اند.
خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را
ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.
اروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی
دلم میخواست
کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت
میدهد!
احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از
خرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق
درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را
کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب
زرشکی،
شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد
گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن
عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک
واحدی
ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم
یحیی ول
معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی
دخترهاست!
طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کند!
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند
داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه!
می پراند: خوشگل شدی!
لبخند تلخی میزنم… محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری!
دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد
چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طالیی!
حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. چشمهایش تقلا می کنند! دنبال یک فرصت است تا
ابهام
بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم
بپرس
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۴۹
باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند
محیا! بخدا نمیخوام فوضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب
نمیاره!
نمیدانم لبهایش می لرزد یا توهم زده ام!
خب… چرا… چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت
بودیم! الانم بذار به حساب راحتی!
حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری
راحت ترم! انتخاب خودمه!
بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عمو
واردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند:
پسره یذره عقل نداره بخدا!
نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می
آید که مهمان داشته و باید مبادی آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند و
می گوید:
سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم. ” این راخطاب به من میگوید”
-خواهش می کنم!
یلدا از جا می پرد و می پرسد:
چی شد مامان؟
آذر سری تکان میدهد و میگوید:
فک نکنم که بشه!
یلدا کشتی هایش غرق می شود!
تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که!
بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می
ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری
میندازد با کلافگی جواب میدهد:
باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی… هم طبقه ی ما! دختره ام یه
تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت… لبا یه ذره!
یلدا چینی به پیشانی میدهد
وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان!
آذر دستش راتکان میدهد
منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد!
بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده!
خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه!
یلدا باناراحتی می پرسد:
اونا چی؟ پسندیده بودن؟
ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود
آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت
میخورد پسرمو!
خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب!
پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص
کردن!
یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون
باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو
رد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون.
یلدا- خب اون چی گفت؟
هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره!
یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم:
-خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که…شاید. به دل پسرعمو
نمیشینه.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید:
چه بدونم شاید.
درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می
آیند… یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس
ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید.
بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم
خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک
روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا و
یکتا و… و… من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم در
کادر تصویر فشار میدهم:
-این منم!
آره!
یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج
سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیـی ایستاده.
یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش
راباز کرده. میخندم. بلند می گویم:
-یادش بخیرها!
یلدا سری تکان میدهد
آره، زود بزرگ شدیم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۴۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۰
یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان
پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت:
دختر نباید الک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی!
با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافط را غلیظ
می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادراز
کرده. هم سن و سال یحیـی است. یکدفعه میپرسم:
-یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟
یسنا بیست و هشت، یحیـی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک
-پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون.
مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم.
پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه
دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می
آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:
آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم
-چرا بدش میاد؟
نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه.
لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او
متنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش
دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک
میزند و میگوید:
امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم!
لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی
چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:
-یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول
میدید!
عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و
بامتانت
جواب میدهد:
اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:
-دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن
شود!
عمو میخندد و میگوید:
-می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم!
یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید
و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای
برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که
لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا
می پرسم:
-این اطراف کلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:
برای چی می پرسی دختر؟
بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم
بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم
یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟!
فرانسه!
آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل
یاد گرفته!
پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:
البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه
زبونشون!
آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می
زند و به یلدا میگوید:
خوب دست میگیری ها!
دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!
فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود!
-چرا نمیمونه پیش ما؟
یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی!
-راحتم!
عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:
شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع می گویم:
به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۱
به لطف یلدا دریکی از کلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال
کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی
روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش
و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و
جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها
بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخالف تصورم
احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد
چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش
روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می
شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار
برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر ش*ه*ی*د
شود
چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می
زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش… محمدمهدی هم… هرگاه یادش می افتم بی
اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می
آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند… البته این
راخودشان می گفتند!
باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می
دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله
داشت…ازدواج سنتی… حجاب… نماز… نامحرم… اینهارا باید گذاشت در
کوزه و آبش را خورد!
موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت
گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی
تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ
گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید!
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر
جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی
اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به
آشپزخانه بلند می گوید:
مامان مابریم؟!
نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می
کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:
آره عزیزم خوش بگذره!
نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند!
برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از در
بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.
یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.
تکرارمی کند: فقط!
دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابـی
اشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تا الان دخالتـی توی پوششت نکردم. ولی
امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات
کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می
پوشانم. لبخند میزند.
همینشم خوبه.
یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت
سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم
کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:
یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد
و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:
ناراحت نشدی که؟
-براچی؟
پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
پس اگر نشدی.. یکوچولو…
اینبار من دستش رافشار میدهم.
-یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم!
هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می
کنم. چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم
کرده؟! نه… عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش
مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را
یادداشت کنم. یلدا میپرسد:
داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:
همونجا که به زور قولشو گرفتی.
یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:
آخ جون! خیلی خوبی…
یحیی- آره! می دونم!
من- کجا میریم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۲
یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی!
یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:
مراقب باش!
یلدا- مگه تو سوار نمیشی؟!
نه! این پایین تماشا می کنم.
یلدا- خب بیا… کنار من بشین.
نه! منتظر می مونم! گفتی دلت میخواد بادختر عمو خوش بگذرونی. برو خوش
بگذره!
یلدا اخم می کند و باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا
برای یحیـی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.
پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان
سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل
همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!.
خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن
بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان
رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیـی قاشق بستنـی اش را کنارمیگذارد.
و درگوش یلدا یک چیزهای زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام بهمن میگوید:
یحیی میگه نگاه میکنن! معذب میشیم همه… یخورده.
دلخور میشوم وجواب میدهم:
-میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!
و مشعول بستنی خوردن میشوم. ” چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطر
من یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه. نه اون”
انها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیـی بلند می شودکه
یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!
یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:
هیچی. میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تو مسیر بخورید.
دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم!
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوز
هم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را درجوب
خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد
بازی لی لی لبخند تلخی زدم.
یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم
یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت
روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می
گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیـی همیشه نقش موش ازمایشگاهی رابرایم
داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش
می کردم.
زن که بایک چسب سفید بینـی قلمی اش را بالا نگه داشته، یک بادکنک
صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل
یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه
ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.
عینک افتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک
سویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.
یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خب حق دارند. بی
خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم کارت همراه اول است. اثبات کرده که هیچ
وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم کارت را خانه جا بگذارم. کاش
بسوزد راحت شوم. باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها
بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به
طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را
درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابرو بالا
میندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش
باز است و عطر ملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و
تلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.
جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. چنددقیقه شنیدن بوق ازاد خسته ام می کند.
وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم و
چشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله ی
قوم عجوج معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در می
اید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس اب دهانم راقورت
میدهم. حتما برگشتند دیگر. امانه صدای غرهای همیشگی اذر می اید نه سالم
بلند جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. از روی تخت بلند می
شوم. ازروی تخت بلند میشوم، یک بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشکم پایین
میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای
گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای دراوردن کت و
چندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟! تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش
را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما
گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۴٫۱۸ ۲۱:۵۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۳
دراتاقم رانیمه می
بندم و مانتو و شالم را در می آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم
کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می اید. ازاتاق
بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش
نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است. درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را
تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق
دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش
کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگر
چه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم.
بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی
سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر،
ادکلن، یک برس، ژل و کرم و. سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم
آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تاپشش راگذاشته. روی دیوارمقواهای
سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده.
لبم را کج می کنم: ینی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی
شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایـی می کند.
یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم
زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده. دستم راروی چفیه میکشم.
رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم
خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام
میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم
تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب
سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده:
داستان کربلا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب
بیاورم؟!
الف. میم
پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می
کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان
لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم و
سرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟!
وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن
یلدا چشم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد:
چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد
وادخترتو خونه ای؟!
رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟! آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟!
-بله!
ازکنارم رد می شود و داخل می اید.
یحیی کجاست؟!
پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم!
نیومده خونه؟!
-فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن!
آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی
می
شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم
بهت! دوست داشتیم توام باشی.
-کجا؟!
خونه ی همکار بابا!
-اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۰۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۴
حسابی!
آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می
کنم چی شده؟!
یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش
بروم.
یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت
حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات!
همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا
کرده ام. با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را
کردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم ل*ذ*ت بخش بود! دیگر
کامل تخمم راشکسته و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این
را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس
میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ
دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود!
تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام
می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به
پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش
میخارید. من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم
همان چوب را درسرش خرد کنم!
روی کاناپه دمر دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم.
تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم
را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش
پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم
میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم
را برگردانم می گویم:
-سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. با
آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین
قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: ” bienvenue! cousine Bonjour
سلام
پسرعمو. خوش اومدی!”
دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سالم! ممنون!
باتعجب و اشتیاق می پرسم: ” ?français parler vous-Pouvezمیتونی فرانسوی
حرف بزنی؟!”
آره!
نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده
گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و
بگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به
خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم:
”
تواتاقشه”
سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا
یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می
ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به
سرشانه اش می رسد. بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
نه!
هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می
کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:
داداش! کی اومدی؟!
تازه! بیام تو؟ کارت دارم
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا!
یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید و
یک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم
می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم:
-چی شد؟! حالت خوبه؟!
صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ
تر می کند
یحیی- نه نیستم!
قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه
درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان
میدهد.
با پر رویی می پرسم:
-چتونه؟!
یلدا- توواقعا نمیدونـی؟
-نچ.
محیا- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیــی یه پسر
جوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش
جولون بدی.
-چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم.
یلدا- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـی وقت زن گرفتنشه
خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم
-خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟
یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.
میخواهم بگویم که تقصیر خودش است. این تازه مقدمه ی شاهنامه بود.
با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد در
لا به لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم
رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک
سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۵
یحیی- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند!
مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه اندرعاقل سفیهی به جوب
آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
نمی دونم!
دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم و
بوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی
خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی
یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران
هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را
محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان
خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند
مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:
چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم:
-مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:
همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده می کنید!
پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم و
پشت سرش تقریبا میدوم:
-یحیی؟!
می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:
آقایحیی! پسرعمو باز بهتره!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص میجوم و درحالیکه شانه به شانه اش
راه می روم می پرسم:
-چته؟!
فکش منقبض شده. چقدر خوب میشه بی شرف! ریز میخندم. دوست دارم
حالش
را حسابی بگیرم! می پرانم:
-چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی… نکنه میترسی بخورمت!
و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب
می پرد. بلند می گویم:
-یوهاهاهاها.
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:
-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد:
درست صحبت کن!
به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید
شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب
خونه ایم… همونقدر که احترام می بینی احترام بذار!
لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:
به یلدا گفتم… مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید
شکسته شه!
بارندی می گویم:
-کدوم خط قرمز؟! اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟!
چشمهایش گرد میشود آنقدر که میخوام بگویم: اووو کمتر بازش کن افتاد بیرون
چشات
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۶
به موهایش چنگ میزند و میگوید:
نه! فعال داره باقاشق داغ امتحانم میکنه!
پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می
پیچد… چه گفت؟!
کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه
میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید:
خیلی شیطونه ماشاءالله!
و من برای خودم زیرنویس رفتم: خیلی بیشوره بخدا!
آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمید
می گوید:
راست میگه! یه جا نمیشینه که!
بازهم ترجمه: قد نخود حیا نداره…
چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که
عمو میپرسد:
خانوم این دختر کجاغیبش زده؟!
یحیی پوفی می کند و با کلافگی لبش راگاز میگیرد.” چش شده؟!”
سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید:
آقاجواد حتما رفته گشت بزنه!
عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید:
پسرتوام نیستا!
حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیال میندازد.
سهیلا – سهیل و سینا رفتن خوراکی و دغال بگیرن برای جوجه ها یحیی خونسرد
میگوید:
ذغال که خودم خریدم سهیلا خانوم!
ازجا بلند می شود که من برپا میدهم. آذر با اخم می پرسد: کجا؟!
-میرم پیش یلدا… پیام داد گفت یه جارو پیدا کرده سمت آب خوری!
آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم حناق نیست که آخه! دروغه! مثل شما
که دارید به عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید:
-به رفیقم دختر نمیدم! والسلام!
عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند!
کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می
کنم… دنبال من می آید؟!
به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم… برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین
را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های
مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم
صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است!
تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند!
من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های
شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش را طلایی و دسته
ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد… برای
دیدن یلدا به دنبال من آمده… مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم.
متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم و
میدوم… یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم… خشکش زده و به
دویدنم نگاه می کند… دردلم فحشش میدهم… مثل بچگی… یک دفعه میدود… به
سرعت من… دیوانه است! صدایم میزند:
صبرکنید. صبرکنید!
میدوم… انگار که نشنیده ام. داد میزند:
دخترعمو! صبرکنید!
به پشت سرم نگاه می کنم… یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۷
با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی
برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:
محیاخانوم!
بالای سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف
صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف
دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می
کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم… اخمش بانگرانی گره خورده!
می پرسد:
درد دارید؟!
دوست دارم داد بزنم:
-پ چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم!
کنارم می نشیند و می گوید:
می تونید بلند شید؟!
نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:
تکون نده!
می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادر سینه حبس می کنم…
دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می
آورم! دستش را عقب میکشد:
تکون نخور… باشه؟!
مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره
ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:
-سلام بابا! سارا خانوم اونجاست…
.
ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم… یلداهمین جاست… به سارا خانوم
بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه… من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!
…
یلدا! گوشیش خاموشه… محیا… محیاخانومم شارژ نداشت!
…
مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
تلفن را قطع می کند و می پرسد:
میسوزه؟! داغ شده؟!
گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:
جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟
-آره… فک. فک کنم…
خب. خب… تکون نده…
ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه
میشود:
چی شده!
نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم:
-چتونه؟! پام چی شده؟!
سرم را بلند می کنم که یحیی تلفن همراهش
راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روی زمین بخوابم. روبه
سارا میگوید:
فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان!
سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می
کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار
تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش
استفاده می کند! محکم میگوید:
نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش!
سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد و
ته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان
بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند
شده. یحیی می پرسد:
خسته شدید؟!
سارا بدون رودروایسی جواب میدهد:
آره. سنگینه!
عب نداره. باید تحمل کنید!
خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتر
به نظر می رسد… چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول
نمی توان به او گفت” خوشگل”… قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی و
مردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ
کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.
یحیی به یکباره یقه ی مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم
به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده
که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:
چرا به آذر خانوم نگفتید! چرا…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۸
یحیی بلند جواب می دهد:
چون بیان بیخود شلوغش میکنن… پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.
کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.
یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.
تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟!
اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:
-آره! گول ریختشو نخور!
به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی
حس شده. قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی
مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم… مثل زن های
باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه
می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را
ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می
کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام
خیابانیم. یحیی داد میزند:
پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داری بکن!
و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل
کولی
ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!
بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!
بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را
بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!
مقابلم تارو سفیداست. مردم؟! روشنایی چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم
و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم
می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:
محیا! آروم!
دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من!
چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید
چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:
نگران نباشید به خیر گذشت!
به تقلا می افتم…نفسهایم تند میشود:
-تشنمه!
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرار
می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم
می رود. از درد!
نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم
کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم!
یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما… چهره ی
درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش
می کند: چیزی نشده نترس!
کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته… پشت سرش سهیل
ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم را بالا میدهم: چی شده.
یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی
یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند
آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدالله!
زمزمه می کنم:
-خطر؟!
سارا آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه!
گیج میپرسم:
-چی؟! رگ
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۵۹
یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده
میگوید:
مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می
کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو
انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته… اما ضعف و
حالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده.
سارا- اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم
ضعف رفتم!
یلدا بامهربانی میگوید:
شرمنده تلفنم خاموش بود.
لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیض نگاهش می کند. حتما موضوع را
فهمیده!
خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:
نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.
مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم
هم.” نفسش را پرصدا بیرون میدهد” بابا معموال توی این شرایط جای
دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی…چی شد! چرا نشد! و
پشت هم سوال و سوال… مابقی هم که مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و می گویم:
-کمکم کن!
و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم
پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:
خیلی ناراحت شدم…شرمنده که ما…
حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم:-
نه! این چه حرفیه… شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته
یحیی به سمت در میرود:
زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.
و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:
توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت
بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز
ترمیشد. اقایحیـی مجبورشد بیرون بیارتت.
میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:
خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم
خون زیادی ازدست دادی.
کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا
برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم
نیستا. هی بهت میرسن وقتی یه چیزیت میشه.
یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را
سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عموهم به همان شدت ناراحت
شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز
لام تاکام با یحیـی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،
یلدا عصبانی شد و گفت:
نمی دونم به یحیـی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر و
نهی کنه یا هیچی نفهمم.
یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!
یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری
کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من
خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.
یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی
جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را
نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با
تحکم گفت:
باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!
دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود. گرچه اشتباه می کردم و زمان
چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل
و مکث توضیح داد:
یحیـی مجبور شده بلندت کنه.
پوزخندی زدم و پراندم:
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۶۰
پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره.
یلدا هم با اخم توپید:
وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیـی هم گفته
بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتر
دستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانوم.
اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی
پاپیچش شدم که با یحیـی بحثش شده بود! کالسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال
کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ
روی پایم مانده بود. دکتر گفت:
متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه.
آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک
بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگر
قراراست ازدواج هم کنم؟! مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم
مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم
که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم
گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود
قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده!
نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرار
خواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای ی یلدا به شیرینی عسل
شد.
خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم.
کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی
پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب در
کمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم
و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم
میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می
آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش
میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم:
-مرض!
چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول
کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم.
پاتون طوریش شده؟!
سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه
میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند
میزنم:
-نه چیزی نیست!
کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد:
-اجازه هست؟!
بی تفاوت می گویم:
-بفرمایید!
چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می
کنم. پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد.
او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم
راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد:
شعر دوست دارید؟!
سریع می گویم:
-نه!
متعجب نگاهم می کند!
پس چرا میخونید؟!
-بعضی اوقات می چسبه!
بدم نمی آمد کمی بااو گپ بزنم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسم! سرش را
میخاراند
محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی!
باپلک زدن حرفش را تایید می کنم.
منو که میشناسید؟!
-نه!
واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم!
-توجهی نکردم!
@nazkhatoonstory