رمان آنلاین قبله ی من قسمت ۸۱تا۱۰۰
رمان :قبله ی من
نویسنده:میم سادات هاشمی
#قسمت۸۱
#قبله_ی_من
به چشمانم خیره میشود. از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میکشد… عصبانی است..
سعی می کند کنترلش کند! لبهایم بی اراده به هم دوخته میشود…دست دراز می کند
و در را نگه میدارد
بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از کمد بیرون می ایم و گوشه یاتاق می ایستم. به موهایش چنگ
میزند
و لبش را میگزد. فکش منقبض شده و تندنفس میکشد.
حاال بگید توکمد من چیکار می کردید…
-من…
دست راستش را بالا می اورد و بین حرفم میپرد
فقط راستشو بگید…النجاه فی الصدق…
سرم راتکان میدهم و درحالیکه اشک ارام از گوشه چشمم روی گونه هایم می غلتد،
باصدایی خفه می گویم:
من… راستش…یبار…چندماه پیش…اومدم تو اتاقت… برا… برااینکه ببینم
چجوریه… ببخشید…من اینجا یچیزی دیدم که موفق نشدم کامل
بخونمش…
چی؟!
-اون موقع نفهمیدم. یلدا اومد خونه و نشد بخونمش…امروز…فتح خون تموم
شد…کلی گریه کردم. کلی سوال، کلی درد تو سینم اومد، ازاتاقم اومدم بیرون تا
برم و صورتمو بشورم. دیدم دراتاقت بازه. یاداون برگه افتادم. اومدم.
ببخشید… ببخشید.
گریه ام شدت میگیرد.
-خوندمش. تانصفه… فهمیدم وصیت نامه است. یه حالی شدم. قصدبدی نداشتم.
پسرعمو بخدا برام جای سوال داشت. اون کتاب… وصیت نامه ی تو… حس بدی دارم
چون
اجازه نگرفتم. اما دلم ارومه… یه چیز توی وجودم متولد شده… نمی دونم چیه…
شاید توی اتاقت دنبال جواب میگشتم. بخدا وقتی اومدی هول شدم. رفتم تو کمد.
چشمهایش را می بندد و انگشت اشاره اش راروی بینی اش میگذارد.
بسه… شنیدم… می تونید برید بیرون.
-ینی…
فعلا برید بیرون.
سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون می روم.
باپشت دست مثل بچه های تخس بینی ام راپاک و فین فین می کنم. کت یحیی
درتنم زار
می زند. چند تقه به در اتاقم می خورد. ازجا بلند می شوم، روسری ام را سرم و در
اتاق را باز می کنم. یحیی با یک لیوان پر از اب که چند تکه یخ کوچک دران شناور
است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگی چهره ی سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را
سمتم میگیرد و میگوید: گریه کافیه…من بخشیدم! چون قصد بدی نداشتید…
امیدوارم قضیه ی وصیت نامه بین خودمون بمونه…
باناباوری دستم راجلو می برم و لیوان را میگیرم
خب. به نظرم بهتره یه لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یکم حرف بزنیم.
با لبخند به کتش اشاره می کند
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۵۵]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۲
اون پیرهنم که استیناشو گره زده بودید جای روسری…
ارام میخندد
اونم بیارید بی زحمت…
پشتش را می کند و به پذیرایی می رود.
کتاب فتح خ*و*ن را دردست میگیرد و بعداز مکثی طولانی میپرسد: هنوزم دوست
دارید
اسطوره باشید؟!
سریع جواب میدهم: هنوز؟! این چه سوالیه؟! اشتیاقم خیلی بیشتر شده. فهمیدم
هیچـی
نیستم و تصمیم گرفتم که باشم.
وقتی کتابو میخوندید توی سپاه حسین ع بودید یانه؟
به فکر فرو میروم. درواقع من درهیچ جای کتاب نفس نکشیدم. تنها نظاره کردم…
-راستش. نه… توی هیچ سپاهی نبودم… فقط دیدم.
چی دیدید.
-دیدم که. دیدم که پسررسول خدا ص… تنها روبروی چندهزار سوار بی غیرت ایستاده.
دیدم که. با نامردی.
بغضم را قورت میدهم
نمیخواد اینارو بگید. چیش بیشترازهمه توی نظرتون عجیب و جالب بود؟!
-بازم خیلی چیزا؛ ولی یه چیز خیلی دلمو سوزوند. یه بخش اخر کتاب که امام هیچ
نداشت و یه بخش که توی بحبوحه ی جنگ و خطرجون، حسین ع باگوشه ی چشم
حواسش به حرمش بود دوست داشتم بمیرم. وقتی فهمیدم که ناامید به پشت سر
نگاه می کرد، وقتی فهمیدم که بااون عظمتش سیل فرشته ها رو پس زد و دل داد به
رضایت خدا اما درک کردم… اینو ل*م*س کردم همون قدر که جنگ و شهادت برای
امام مهم بود، حرم و ناموسش هم مهم بودن! و تنها نگرانی حضرت همین بود…
چرا مهم بودن؟
-چون. می ترسید… پای گرگ و سگای پست فطرت به خیمه ی زنانی باز بشه که.. تا
به
حال با مردی برخورد هم نداشتن!
این خوبه یابد؟!
چی؟
اینکه برخوردی نداشتن؟ حس ارزش بهتون دست میده یا… عقب موندگی؟
-ارزش!
لبخند می زند و یکدفعه محکم میگوید: پس باارزش باشید!
با تعجب به چشمانش خیره میشوم…
اولین قدم برای اسطوره شدن… همینه! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت به معنای
فراموشی نیست. میخوام کمک کنم برید به سپاهی که دوست دارید. اگر میخواید جز
سپاه
حسین ع باشید، مثل نوامیس آقا رفتارکنید… درست میگم یانه؟!
گنگ تنها نگاهش می کنم.
حسینی بودن هرکس بسته به یک چیزه! حسینی شدن شما بسته به حجابتونه..
همونیکه
اون عزیزا داشتن. همون که باعث شده شما به دید ارزش ازش تعریف کنید! اسطوره
شدن
خیلی کار سختی نیست فقط باید پا بذارید روی یک سری چیزهایـی که غلطه ولی
دوسش
دارید. اونموقع قهرمان میشید چون از علاقتون گذشتید و مطمئن باشید کم کم به
تصمیم
جدیدتون حب پیدا می کنید.
-ینی … چادر بپوشم؟!
ازحرفهام اینو فهمیدید؟
-نمی دونم. آخه اونها چادر میپوشیدن چیزی که کامل می پوشوندشون…
درسته!
چشمانش برق میزند
می دونم سختتونه، حس می کنید نفس گیره. ولی برای شروع اینطور تلقین کنید که
من
با این حجاب باارزش تر میشم. حسینی تر، خوب تر. مثل یه جواهر! گرون و دست
نیافتنی. چیزی که هیچ کس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران
محفوظ
بودنش هستن.
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، لفظ تر
یعنی
بالاتر. دست نیافتنی! تابحال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم.
دخترعمو! الاکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم
و
گذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. علاوه براون نگاه،
می تونید اینطور بخودتون بگید کلا حسین ع برای همین مسئله قیام کرد. توی یه
ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب
وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبه… خیلی چیزها! عاشورا یک
روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران
نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید.
چون اتفاق بزرگی بوده!
دستش را زیرچانه میزند
امیدوارم خود اقا دست گیری کنه.
لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم.
ازمحوطه ی دانشگاه بیرون می ایم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار
کجاهست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کلاسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر
تهیه
کنم. اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدا
بگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم؛ باان
چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟
راست
شکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک
جا
میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم
است
کافی است یا… پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکم. بادقت موهایم را کامل
می پوشانم و عینک افتابی ام را میزنم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۵۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۳
میخواهم یک قهرمان شوم.
لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در س*ی*ن*ه حبس می کنم. به تصویر چشمانم
دراینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته ی نه چندان دلچسبم لبنانی
می
بندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخل
پاکت کرم رنگ چادری که خریدم را بیرون می اورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین
باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی
شبیه
به دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم میندازم و
نفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوارمیگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم.
دراتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا دراتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا
ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت میکشم ازحال الانم یا… چندماه
پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم
ورق
میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب
پدرم
بود.
اینبار… همه چیز فرق کرده… خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم
تکلیفم
را باخودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم
جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم
دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چه؟ کاش آ*و*ی*ن*ی
رفیق من میشد، انوقت از او میخواستم دعاکند؛ به خداهم نزدیک تراست. شاید به
حرف
عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک
جواب
که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام راروی اینه میگذارم
و چشمانم را می بندم. دستم راروی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده میکشم.
حس ازادی قلبم رابه چنگ میکشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل
نمی
کنم… دستم را باری دیگر روی چادرم میکشم، لبخند می زنم و زیر لب می گویم:
قهرمان من
سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام میگرفت؛ زمانی برای
زدن یک لایه بیشتر از ماتیکم از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم…!
چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریب
یحیـی سردر نمی اوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبتهایمان ته کشیده بود. سوالی
نداشتم
گویی مثل کودکان نوپا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمی
گشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم رااشباع کرده بود. بعداز یک سال نماز
خواندن را هم شروع کردم. انقدر سخت و جان فرسا بود که بعداز اولین نماز، ساعتها
خوابیدم. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هربار
بعداز نماز سجده می کردم و بخدا بازبان ساده می گفتم: امیدوارم منو ببخشی…
کتاب زندگی زیباست راهم خواندم. کتابی که حیات آ*و*ی*ن*ی را روایت می کرد. آراد
دورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم. من سپاهم
راانتخاب کرده بودم. چندباری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجه
مذهبـی رو میگیرم. میکشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق میتواند
م*ع*ش*و*ق* ش را به مرگ تهدید کند؟!
پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهی
می کنم، چادرم رااز کوله ام بیرون می اورم و روی سرم میندازم. آهسته در ساختمان
را باز می کنم که بادیدن لبخند بزرگ یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده ی زیبا
و کوتاهش درگوشم می پیچد.
اولین باراست که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود.
مالیم به در میزند وبا صدایـی زیرو بم میگوید: دخترعمو! کارخوب رو که تو خفا
نمیکنن.
چاره ای نیست. در را تانیمه باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز می کنم.
سرش را پایین انداخته و زیرلب یک چیزهایـی میگوید. اب دهانم را قورت میدهم و
در را کامل باز می کنم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۸ ۲۳:۵۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۴
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
برام خیلی عجیبه از چی میترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید… یکم
نگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از اهل بیت و حقیقت به دلتون بسته
شده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنیداز چهل دقیقه پیش اینجا منتظر
موندم تا بیایید و یه سوال بپرسم…که جوابش رو دیدم!
لبه ی روسری ام را صاف می کنم و با من و من جواب میدهم
-نمی دونم؛ نمی دونم از کی خجالت میکشم. یااز چی میترسم!
فقط از خدا بترسید. الانم که دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر
به خونه برگردید. به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی میندازد و ادامه میدهد: من برم،
حقیقتا خیلی خوشحال شدم!
پیراهن زرشکی زیر کت مشکی اش چشم را دنبالش میکشد. ریشش را کوتاه کرده و
کفش های
مجلسی واکس خورده اش ادم را قلقلک میدهد تا فوضولی کند! اما چیزی نمیپرسم.
همانطور که رو به من دارد چندقدم عقب می رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای
شکسته جا داره. دل شمام قبل این تصمیم حتما شکسته! خدانگهدار..
پشتش رامی کند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشه جایی که نبایدباشد
سرمیرسد.
نمیفهمم چرا هربار باچندجمله ارامم می کند و میرود. انگار برای همین خلق شده!
که ارامش من باشد… سرم را تکان میدهم و محکم به پیشانی ام میزنم…
زیرلب زمزمه می کنم: چرت نگو بابا!
و به دور شدنش چشم میدوزم
یلدا لیوان چای به دست بادهانی نیمه باز به سرتاپایم نگاه می کند. لبخند کجی می
زنم و دررا پشت سرم می بندم. آهسته سلام می کنم و یک گوشه می ایستم. یعنی
چقدر
فضایـی شده ام؟! اذر ازاتاقشان بیرون می اید و درحالیکه کلاه رنگ راروی سرش
محکم
می کند، بادیدنم از حرکت می ایستد. از ته مانده ی رنگ شرابـی روی موهایش
میشود
فهمید که دلش هوای هجده سالگی کرده. یکدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بی اراده
میخندم و سالم می کنم. چندقدم به سمتم می اید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مد
جدیده؟!
سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم
-نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم!
یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟
یحیی دراستانه دراتاقش ظاهرمیشود.
اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد:
یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن.
اذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند
اا؟ نکنه مشاوره هم داشتن؟!
طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من
جواب
دادم.
پس پسرم خیلی کمکت کرده!
این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده!
خودم راجمع و حور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد
نکنه
یحیی- اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید
دخترعمو تشکر کنیم.
یلدا- کدوم رفیق؟
یحیی- آ*و*ی*ن*ی جان!
یلدا- اخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم
پله
هارو یکی یکی داشت بالا میرفت!
هرچقدر از اذر بدم می اید، یلدا رادوست دارم!. اذر زن خوبی است اما امان از
زبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا… بالا چیه. تازه شاید به زور به شماها
برسم..
یحیـی باصدایـی ارام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته
رسیدید…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۵٫۱۸ ۰۰:۰۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۵
بعدها فهمیدم ان روز یحیـی سرکار نرفته. برای ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعداز
ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ی ورود من باشد!
مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و
امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز
دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط
ازتکرار حاالتش ل*ذ*ت می بردم حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان
روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربار
که میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده
ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش بخیر یک بار دستم راگرفت و پشت
سرخودش
کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم
و خودم
رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می
کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود روی من! همیشه مراقبم بود… البته
بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که
یحیـی همان ارامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش
نداشتم.
نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه
کنارم بود و تشویقم می کرد. گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک ادم میتواند دور باشد
ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد.
خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست… چقدردیرنوبت
به تو می شود! چند صفحه ی اخری که قلم زدم، مانند جویدن ادامس عسلی برایم
ل*ذ*ت بخش بود! وخیلی بیشتراز آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام
دراز میکشم و به اسمان خیره میشوم.
تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم
دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم
را اطرافم روی موکت پخش می کنم… اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی
گونه ام
مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و پاهایم رادرون
شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو
خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو
بروم راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم
تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی!
یک موزیک دیگر از فایل تلفن همراهم پاک می کنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق
شدم! یلدا می گفت هرسه روز یکی را دور بریز. اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه
حس
می کردم با پاک شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما… بعداز دوماه دیگر طاقت
فرسا نبود! پرشیا از پارکینگ بیرون می اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند.
باذوق سوار میشویم. یحیی از کادر کوچک آینه ی جلو به من و یلدا نگاه و حرکت می
کند. قراراست به گلزار برویم.
اولین باراست که می روم. هیجان دارم. پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را می
بندم حتم دارم جای قشنگی است. یلدا طوری از انجا تعریف می کرد که گویی بهشت
است!
گوشه ای می ایستم و مات به تصویر سیاه و سفید بالای کمد کوچک فلزی خیره
میشوم. یک
فانوس و چندشاخه گل درون گلدان گلی در کمد گذاشته اند. یک پسر باریش کم
پشت و
نگاه براقش به صورتم لبخند میزند. دندانهای مرتبش پیداست و یکی از گونه هایش
چال
افتاده. عجیب به دل مینشیند…چادرم را که بادکنار زده روی کتفم میکشم و چشمهایم
را ریز می کنم. ازدیدن چهره ی جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یک قدم جلو می روم و
به
اسمش که نستعلیق روی سنگ قبر حکاکی شده نگاه می کنم. سربند سبزی را به پایه
های
کمد گره زده اند. باد پارچه ی لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و کنار قبر مینشینم. حسینی. در شیشه ی گلاب را باز می کنم و روی
اسمش
میریزم.. یکبار دیگر به قاب عکسش نگاه می کنم. ازته دل خندیده! از اینکه
فته، خوشحال بوده. یک جور خاصی میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را می بندد.
صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم.
کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح
میلرزد.
#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۴۳]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۶
یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام
را…
صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می اید:
دارن به من میخندن… میگن دل خوش کردی به این دنیا…کجای کاری! خیلی جدی
گرفتی…
کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟!
گیج به یحیی نگاه می کنم. میلرزد! ماننده گنجشکی که سردش شده. یحیی هم
سردش
شده…از دنیا!
یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی
خلوت
کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده… فین فین می کند و سنگین نفس میکشد.
ازکیفم یک دستمال بیرون می اورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد:
چطوره؟
-چی؟
اینجا!
-نمی دونم.
و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم
چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟
-اره… شاید!
ساده تر بپرسم. دوسش داری؟
-اره! زیاد…
همین کافیه!
-کجا میریم…
یه عزیز دیگه.
به تصویر ش*ه*ی*دی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مث این؟!
اره… مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به
امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن.
ا-شتباه کردن مگه؟
نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن… یحیی
میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس اسمونن از جنس خدا
-پس چرا میگی سوزوندن!
چون بچشون تااومد بفهمه بغل بابا ینی چی… یکی اومد و در خونه رو زد و گفت
بابایی رفت! بچه هم سوخت… محیا سوخت… بچه های ش*ه*ی*د توی این دوره
هم اکرام
میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم
باز
میسوزن! بهشون میگن سهمیه ای… این انصافه؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند.
بغضم را به سختی قورت میدهم.
اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن!
یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از
دشمن میگرفتی… اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون
مفقود شدن و برنگشتن… حتی جسمشون رو خداخریده.
بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود…یکی از کسانی که روزی
می گفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست و
نه. یک
دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس… گویی بارها دیده بودمش! جوانی که
چشمانش را
بسته… و ارام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند…
هنر… هنر شهادت… پاهایم سست می شود… یعنی او واقعا ش*ه*ی*د بوده؟
ش*ه*ی*د امیرحاج امینی … به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم…
دهانم باز نمی شود… اشک بی اراده می اید و قلبم عجیب خودش را به دیواره
س*ی*ن*ه ام میکوبد!
چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش زوی زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر
ارام انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پرزده که گویی ازاول دراین
دنیا نبوده. دستم راروی اسمش میکشم و بلند گریه می کنم.
حرفهای یلدا. تصویران لبخند… خوابی اسوده! مشتاق رفتن… خم می شوم و پیشانی
ام راروی سنگ قبر میگذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم رارها می کنم…
نمیتوان وصف کرد. چهره اش را… مادرت برایت بمیرد. تو چنین ارامی و دل
خانواده ات… سخت در عذاب… یک لحظه جمالت کتاب فتح خ*و*ن جلوی چشمم
میدود و
حسین دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند
علی
اکبر رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت
را ببخشی. دیگر هیچ نداری. چطور میخواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۴۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۷
موهایم را به ارامی شانه میزنم و دراینه محو خاطراتی می شوم که روی پرده ی
چشمانم درحال اجرا است. آه حسرت از عمق دلم بلند می شود. همان روزها بود که
یحیی اعالم کرد که میخواهد برود. ان روز چهره ی عموجواد و اذر دیدنی بود و
همینطور من که لقمه ی شام دردهانم ماسید! همه مات لبخند رضایتش بودیم. همان
دم بود که به احساس درونم ایمان اوردم! شکم مبدل به یقین شد! او را دوست
داشتم و دراین بحثی نبود. موهایم را با یک تل عقب میدهم…موهایی به رنگ
فندقی تیره. دیگر خبری از ابشار طالیی نیست! خبری از ربودن دلت نیست. اخر تویی
نیستی که بخواهد دلت هم باشد! یادم می اید یلدا از سر میز بلند شد و به اتاقش
رفت و آذرهم دیگر لب به غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانی برای همه زهرشد.
تواما چنان خبر اعزامت را دادی که گویی قراراست کت و شلوار دامادی تنت کنند!
من تنها به لبخندت خیره شدم. مات … مثل یک عروسک چوبی دیگر حرکت نکردم..
نمیدانم ان لحظه خودم راسرزنش کردم یانه… ولی…دیگر مطمئن بودم که مهرت
عجیب
به جانم نشسته! توهمانی بودی که دستم راگرفتی و پروبالم دادی…همانی که علاقه
ام را به خوبی باور کرد و ناامیدی ام را شکست!
چطور می شد تورادوست نداشت؟؟!. دستم رازیر چانه میزنم و دراینه دقیق میشوم…
زیر چشمانم گود افتاده… هرروز برایم تمثیل یک سال است… اگر چنین باشد
…ازرفتن تو قرنهاست که میگذرد…
بادستمال لبم راپاک و به چشمان یحیی زل میزنم.. امیددارم که شوخی اش گرفته
یاحرفش بی مزه ترین جوک سال باشد. عموبه طرفش خم می شود و تشر میزند: اعزام
شی؟!
بااجازه کی؟!
سرش راپایین میندازد و لبش را به دندان میگیرد. اذر درحالیکه لبش از بغض میلرزد
میگوید: یحیی مامان… چندباردیگه میخوای مارو جون به لب کنی…عزیزم…قربون
قدو بالت بشم… رفتی المان درستو تموم کردی که الان بری جنگ؟؟!
هوفی می کند و با ملایمت جواب میدهد: مادرمن… این چه حرفیه! کلی دکتر و
مهندس
میرن و شب و روز خاک و دود میخورن…من بااونا چه فرقی دارم؟!
عمو هیچی! فقط عقل تو کلت نیست! یذره ام حرمت نگه نمیداری! من باباتم راضی
نیستم! پس بشین سرجات!
یحیی ببین پدرم. اونجوری که فکر می کنی نیست! فقط…
عمو توگوش کن! من هیچ جوری فکر نمی کنم! کلا نمیخوام راجع به این مسئله فک
کنم!
الان جهاد واجب نیست…کسیم اعلام دفاع نکرده و فریضه الزامی نشده! پس نطق
نکن!
و بعد بشقابش را کنار میزند و دستش را روی پیشانی اش میگذارد. یحیی دست دراز
می
کند و بشقاب عمو را دوباره جلو میکشد..
تروخدا یدیقه گوش کنید… حتما نباید هلمون بدن که! وقتی یه مسلمون ازهرجای
دنیا طلب کمک میکنه…من باید برم! این گفته من نیست…امیرال.
عمو ببین اقاعلی ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمی؟! من رضایت نداشته باشم
حتی
نمیتونی حج بری…هروقت مردم پاشو برو.. اصال بری ش*ه*ی*د شی ان شاءالله!
اذر محکم به صورتش میکوبد
ای وای اقاجواد…نگو تروقران. براش کلی ارزو دارم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۴۷]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۸
یحیی عصبی ازجا بلند می شود و باصدای گرفته میگوید: پس این وسط ارزوی من
چی
میشه؟! من کارامو کردم…یمدت دیگه هم بچه ها میرن. عمو ابروهای پهنش درهم
می
رود این ینی شمارو بخیر مارو به سلامت. هان؟ ینی بای بای همگی…حرف مامان
بابامم
کشکه!
یحیی نه! من بدون اجازه شما تاحالا اب نخوردم… اینبار هرطور شده راضیتون می
کنم. یک عمر گوش دادم و وظیفم بود یکبار لطف کنید و گوش بدید!
بغضش را قورت میدهد و به اتاقش میرود. یسنا و یکتا اذر را دلداری میدهند و
بعداز شام هم کنار عموجواد می نشینند. همه درسکوت مشغول میشویم، یکی میوه
پوست
می کند و دیگری به صفحه ی تلویزیون خیره شده. همسران یسنا و یکتا به اتاق
یحیی
میروند. حدس میزنم میخواهند اورا راضی کنند. سردرنمی اورم. یک دفعه چه شد؟!
همه
چیز ارام بود. من تازه به بودنش عادت کرده ام! چادر رنگی ام را کمی جلو میکشم و
به ظرف میوه ام زل میزنم.
ازقبل به فکر بوده! یک دفعه ای که نمی شود. یلدا باچشمهای سرخ از اتاقش بیرون
می اید، روی مبل میشیند و بق می کند. وابستگیاش به یحیی اخر کار دستش میدهد!
نیم
ساعت نگذشته همسر یسنا از اتاق بیرون می اید و بالبخند مقابل عمو می ایستد. اذر
گل از گلش میشکفد و میپرسد: چی شد؟ راضی شد؟!
نه! ماراضی شدیم! اگر بره… چی میشه؟!
عمو پوزخند میزند
به! پسر تورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
خرشیطون چیه اقاجواد؟! هرکس رفت جنگ که ش*ه*ی*د نشد! بذارید بره. براش
دعای
سلامتی و عافیت کنید.
عمو- قربونت! لطف عالی زیاد!
و بعد سرش را باتاسف تکان میدهد.
اذر ارام به پای راستش میزند و مینالد که: بگو چرااین پسره هرکیو بهش معرفی می
کنیم نه و نو میاره!. نگو تو کله ش قرمه بار گذاشته! ای خدا! خودت درستش
کن! هردختری رو نشونش دادیم اخم کرد و یه ایراد روش گذاشت! معلومه! اقا اصلا
توخیال
ازدواج نبوده.
بی اراده لبخند میزنم… دردوره ای که عموم یاحداقل پسرانی که من دیده ام، فکر
و ذکرشان دختر و نامحرم است. یحیی آمالش را شهادت مینویسد! یاد لبخندش
میافتم. دلم ضعف میرود. کاش ازاتاق بیرون بیاید…دلم برایش تنگ شد!
قراراست دوروز دیگر به اصفهان برگردم. سه هفته تعطیالت به دانشگاه خورده. مادرم
زنگ زد و گفت که با اولین پرواز به خانه بروم. یحیی هرروز ساعتها باعمو صحبت می
کرد. برای اذر گل میخرید و قربان صدقه اش میرفت. دستش را میب*و*س*ید و
التماس می
کرد. حس می کردم کارش را سخت و راهش راتنگ ترمی کند. اینطور دلبری جدایی
راسخت
تر می کند! اخرسر به روحانی پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت کند.
هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف
درگوش عمو
چه سحری خواند که یک شبه رضایت و اذر را دق داد! غروب ان روز دیدنی بود
آذر روی مبل میفتد و به پایش میزند
ای وای…خدایا منو بکش… ببین این مردم خام شد! ای خدا. ای وای…
یلدا کنارش مینشیند و با شانه هایش رامیمالد…
مامان حرص نخور اینقد…تروخدا…
اذراما مثل اب بهار اشک میریزد. یحیی گوشه ای ایستاده و باناراحتی تنها تماشا می
کند. به اشپزخانه می روم و یک لیوان رااز اب شیر پر می کنم، چند حبه قند داخلش
میریزم و باقاشق دسته بلند هم میزنم. باعجله به پذیرایی برمیگردم و لیوان را دم
دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و ناله می کند: این چیه؟ اینو نمیخوام…
بذارید بمیرم. ای وای..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۵۰]
#قبله_ی_من
#قسمت۸۹
یلدا مامان جون تروخدا اروم باش تو!
یحیی دست به س*ی*ن*ه میشود و به من نگاه می کند. درعمق چشمانش چیزی
است که تنم
را میلرزاند. شانه بالا میندازد و مستاصل به چپ و راست سر تکان میدهد. عمو دستی
به سیبیل پرپشتش میکشد و زیرلب الله اکبری میگوید…
خانوم! این چه کاریه! ماشاءالله صاف صاف فال جلوت وایساده! چیزی نشده که…یکم
انصاف داشته باش زن!
اذر مثل اسفند روی اتیش یک دفعه ازجا میپرد
من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نکردم که دستی دستی بدم بره! چرا
نمیفهمی اقا! به قدو باالش نگاه می کنم حالم بدمیشه!
و بعد بایقه پیرهن گلدارش اشکش راپاک می کند
عمو دستی دستی کجابره؟! اولا رفتنش که حتما باشهادت تموم نمیشه…دوما همه یروز
میمیریم.. ممکنه خدایی نکرده باهمین قدو بالا شب بخوابه صبح پانشه ها!
اذر دودستی به صورتش میکوبد
میخوای سکتم بدی اره؟! الهی دشمنش بمیره. خدا بگم چیکارکنه اون حاجی رو
اومد و مغزتورم شست!
یحیی ارام شکایت می کند
ا! مامان نگو دیگه.. به اون بنده خدا چیکار داری؟!
اذر انگشت اشاره اش را بالا می اورد و بلند میگوید: یحیی! تو یکی حرف نزن وگرنه
حسابت رو میرسم.
من و یحیی بی اراده میخندیم.
یحیی- خب ش*ه*ی*دشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میکشد و همانطور که به سمت اتاقش میرود
دادمیزند:
نعخیییر…مث اینکه جمع شدید منو بکشید! ول کنم نیستید.
عمو جلوی خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا کجا میری؟!
اذر به اتاقش میرود و بعداز چند لحظه با چادرمشکی اش بیرون می اید
میخوام برم هرکار دوست دارید بکنید!
باچشمهای گرد ازروی مبل بلند می شوم و با فاصله دوقدم ازیحیی می ایستم.
یلدا به طرفش میدود و میگوید: مامان زشته بخدا! کجا میرم میرم می کنی! درو
همسایه ها چی میگن؟!
بذار بگن! بذار بفهمن قصد جونمو داشتید.
دلم برایش میسوزد. ازته دل گریه می کند. زیرچشمی به یحیی نگاه می کند… باید
هم برای این پسر گریه کرد…! فرزند صالح برای پدر و مادر…همان جگرگوشه است!
نباشد…یک چیز لنگ میزند! یحیی متوجه نگاهم میشود و لبخند میزند. استین
هایش
را تا ارنج بالا میدهد و به سمت اذر میرود
مامان قربونت برم …نکن سکته می کنی!
اذر رو میگیرد
اگه نگران سکته کردن منی.. پس نرو! باشه مادر؟
و با عجز و التماس به چشمان پسرش زل میزند. قدش تاس*ی*ن*ه ی یحیی است…
یحیی
دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویی دل من را چنگ میزند..
فدای اشکات بشم! ولی…بخدا نمیشه نرم!
پس منم میرم!
یحیی را کنار میزند که عمو دستش رامیگیرد و بامالیمت میگوید: خانوم جان! کجا
میخوای بری اصلا؟!
خونه بابام!
هاله ی لبخند چهره ی عمو را میپوشاند: کدوم بابا؟! … خدا پدرتو بیامرزه…یادت
رفته دیگه جفتمون بابا نداریم؟!
یک دفعه اشکهای اذر خشک میشود و مثل میرغضب اخم می کند…انقدر قیافه اش
خنده
دار میشود که همه پقی زیرخنده میزنیم…
چادرش رااز سرش در می اورد و همان جا روی زمین باحرص میشیند.
خدایا یه بابا هم نداریم برای قهر بریم خونش! دودستش بالاتر می اورد و به سقف
نگاه می کند
کرمتو شکر!. و بعد به یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده…اون اب
قندو بیار قلبم وایساد!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۴٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۵۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۰
یحیی بلند میخندد، سمت من می ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشکر می کند. جلوی
اذر زانو میزند و لیوان را جلوی دهانش میگیرد. اذر بالحنی مملو ازخشم و حرص
میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیی ولی یک دستش را پشت کمر اذر میگذارد و لیوان را بزور کج می کند
قربون قهرکردنت بشه یحیی!. پیش مرگت شم! اصن ش*ه*ی*د ناز کردنتم!
یک لحظه جا میخورم…چه الفاظی! هیچ گاه گمان نمی کردم یک پسر ریشوی عقب
مانده دوست داشتنی ترین موجود زندگی ام شود.
عقب مانده!
درست است! از گناه عقب مانده…
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهارساعت دیگر پرواز دارم…
تنها یک ساعت فرصت دارم نگاهت کنم. ان هم که نیستی. دشوره به جانم افتاده،
نکند
دیگر تورا نبینم. نکند دیگر نیایـی و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. اخر
قراراست که توهم بروی. من به خانه ام و بی شک توهم به خانه ات. انقدر برای اعزام
پر پر زدی که هرکس نداند گمان می کند انجا خاک توست، نه اینجا. چمدانم را کنار
در میگذارم. بـی شک دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانه شدم و دیگر برای ادامه راه
دانشجویـی به تهران نیامدم. باید قول بدهی که سلام بمانی.
چادرم را روی دست میندازم و یک گوشه میایستم. یلدا هولم میدهد
فال بشین…یه ساعت وقت داری.
مینشینم و به چمدانم زل میزنم. باید بروم؟. زودنیست؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.
ذهنم مکث می کند، مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخی میزنم و سرم را به چپ و راست
تکان میدهم؛ چه خوش خیال! فکرش رابکن اوهم ذره ای مرا دوست داشته باشد،
محال
است! کاش می شد یکدفعه دررا باز کند و من ببینمش. میترسم بروم و اوهم و دیگر
فرصتی نباشد تا یک دل سیر لبخندش رانگاه کنم. دستم را زیر چانه میزنم. همان
لحظه تلفن خانه زنگ میخورد. اذر بالبخند جواب میدهد.
جانم..
…
خوبی عزیزم؟ کجایـی مامان؟
چی؟! نه هنوز نرفته.
.
یکدفعه قیافه اش درهم میرود…
باشه یه لحظه صبرکن!
به سمتم می اید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد.
یحیی است. شمارو کار داره!
لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته
کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم..
-سلام…
صدایش مثل یک سطل اب یخ، بدنم را سست می کند
سلام دخترعمو! خوب هستید؟
-بله
فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها…
دلم سخت میسوزد!
ولی… میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابـی
دوست داشتید بردارید… چقدرمهربان کاش میشد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی
نکن!
-چشم! لطف داری!
و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه… و ببخشید اگر کم و
کاستی بود.
-نه! همه چیز عالی بود…
دردلم زمزمه می کنم: همه چیز… یکی خود تو!
مزاحم نباشم دخترعمو! … پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگر
تواتاقم چیزی دیدید که بدلتون میشینه بردارید!
خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت… رفت که
ناکجاابادها!
-خیلی ممنون…شرمندم نکنید!
حقیقت اینکه زنگ نزدم برای کتاب… یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد
خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال
عذرمیخوام!
-هدیه؟!
بله زیر تختم کادوپیچ شده، یک ربان هم روشه!” و بعد میخندد و ادامه میدهد”
ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه!
باخنده اش من بغض می کنم… هدیه!
-دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه
مهربونی.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۸]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۱
سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که
لحنش
عوض شده میگوید: خب.. امری نیست؟!
-نه! بازم ممنون…
محیاخانوم؟
قلبم هری میریزد!
-ب…بله؟
برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم.
-چشم!
تشکر، مراقب باشید! خداحافظتون.
-شما هم مراقب… خدانگهدار.
بوق اشغال در گوشم میپیچد…
بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز میگذارم. ازجا بلند
میشوم
و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه اذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟!
چشمانش برق میزند.
-اتاق یحیی! یه چندتایـی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن!
اذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: اها! برو!
دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می
بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب
وابسته شده ام! مثل یک ماهـی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم
که بیشتر بمانم. بیشتر اب را فرو برم. مثل تو و خاطراتت را. کاش میشد…جای
انها…خودت باشی ومن…کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان
اوردی
و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به
گمانم
عقب مانده هارا دوست دارم. آنوقت تو بخندی و بگویـی: خوب شد گفتی. دلم
صداقت
میخواست..!
دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود،
دوکتاب
از آ*و*ی*ن*ی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد..
افتاب درحجاب، نوشته: س*ی*دمهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله
میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده!
مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و
دستم
را دراز می کنم. چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون
میکشم. به اندازه ی یک برگه آ سه است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه
برسم و بعد بازش کنم. گرچه حدس میزنم تاانموقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند
میشوم و بادیدن کتاب نازکی که لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده
سرجا می
ایستم. ملحفه را کنار میزنم.
قبله مایل به تو، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز می
کنم
سیدحمیدرضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست!
به نظرمیرسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد
میگذرم
و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز می کنم..
یحیی نوشت:
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۲
نمیدانم امدنش برای چه بود!
همه چیز خوب بود که …
امد و خوب ترش کرد.
ترسیدم که نکند دل به او عادت کند.
که از هرچیز ترسیدم سرم امد.
قصددارم از ماندنش بترسم…
شاید تاابد بماند!
باانگشت سبابه جمالت را ل*م*س می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان
میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی
آ*غ*و*ش
خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک
بریزم.
دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت.
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند
پهن
و عمیقی میزند و دستهایش را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند. سرم راکج و
سالم
می کنم. به آ*غ*و*شش میروم و سرم راروی شانه اش میگذارم
پدر عزیزم. خوش اومدی.
مرسی!
سرم رااز روی شانه اش برمیدارد و باناباوری به چشمانم زل میزند…
عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم… وقتی تهران بودیم. فکر کردم
زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت!
وبعد میخندد
سرم راپایین میندازم. خوشحالم که راضی است!. چمدانم را میگیرد و پشت سرش
میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می اید. ذره های ریز گوجه
روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی
صورتم را
میب*و*س*د و میگوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانوم خودم! برات
غذایی که دوست داری درست کردم!
تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم ازاد می کنم. پدرم به شانه ام میزند
برو باباجون… برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! … شام حاضرشه خبرت
می
کنم!
سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا میروم.
هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم میزند
نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟!. کی بهت داده؟!
لبم را میگزم.
فک کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف. یلدا و یحیی است!
باشه! دستشون درد نکنه!
بدون معطلی ار پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را
بسختی باز می کنم و داخل میروم… همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ
چیز
تغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و
روسری ام
را درمی اورم و روی تخت میندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم
میگذارم. نفسم را درس*ی*ن*ه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم.
ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها
بینش لبخند میزنم!
دستم راروی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم
بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما
میروم!
هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب س*ی*دمرتضی آ*و*ی*ن*ی پشت
دوربینش
نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دخترمن
بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده
بودم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۳
روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم… روی طرح
س*ی*دمرتضی فوکوس
شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته
شده
بود. یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت
کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاها به خانه ی عمو
زنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها
صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش
می افتاد و نفسم بند ِم امد. روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد
دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم.
-جان دلم؟
یلدا- سلام دختر. چطوری؟!
-خوبم! توخوبی؟! صبحت بخیر.
یلدا- راستی صبحت بخیر…نه خوب نیستم!
بغض به صدایش میدود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گس میشود و گلویم طعم
زهرمار میگیرد
-یلدا؟! چی شده؟!
به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد
رفت. همین الان…رفت!
-کی؟! کی رفت؟
گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این
ممکن نیست… اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده.
یحیی… داداشم رفت.
بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره
میشوم.
محیا؟ چرا ساکت شدی! یه چیزی بگو تا دق نکردم.
یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد!
-عزیزم… دعاکن به سالمت بره و برگرده!
سالمت…یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه…ولی…
و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند…
-میفهمم. سخته! اذر خوبه؟! عموچی؟
مامان؟! هیچی ازهمین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشتا مامان
نشست و
بق کرد…زل زده به دستش …
-نچ! توجای گریه باید هواشو داشته باشی…یمدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی
یحیی بچه موندن نیست!
غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول
بکشه…
شایدم دوماه!
-دوماه؟؟
اره! نمیگه دق مرگ میشیم!
بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی!
چی گفتی؟
-هیچی!
محیا! خیلی مسخره ای. زنگ زدم ارومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی!
-البته دور ازجون!
اره! ببخشید…دور ازجون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار
داشت
میرفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ایشالا تهشم حل کنن!
بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم
-ببین ابجی. مامانم صدام میزنه! باید …ب…برم…
دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من… دردلم
رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگی پر شود!
اخ شرمنده! برو! دعاکن تروخدا! فعلا قربونت برم.
-خداحافظ
بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. جلوی
چشمانم می ایی… حتم دارم لباس رزم به تنت می اید! لبخند تلخی میزنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۲]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۴
بامچ دست اشکم راپاک می کنم…درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم!
ظرفهارا در کابینت می چینم و درافکارم دست و پا میزنم…جمعه ی دلگیری است. از
غروبش بیزارم! قلبت میگیرد…ازبچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد.
عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های
شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. اهی
میکشد و
یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد… بچه های بی شیله پیله،
خوب کسی رفت.
رفت؟! سرم تیر میکشد. انقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اه!
لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.
سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای
خرد
شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و ارام به عقب
هلم
میدهد..
حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه!
یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقی نمی افتد! با
یک
چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،
کف پایم
یک دفعه میسوزد… ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم… قطرات شفاف
و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیئنم و به قطراتی که پی دری روی هم سر میخورند خیره میشوم… صدای
مادرم
را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال
میگردد…از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز
بشینم…کف
پایم را نگاه می کند…گنگ میشنوم
شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم!
بغض می کنم…از شیشه؟! نه! نمیدانم… با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد…
هین کشیده و ارامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش
را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را طی میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت
میروند و
میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید
مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم.
کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم
بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!
به پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!
چقدر نگران بود! عصبی و کالفه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به
مادرم نگاه می کنم.
زمین اشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده
شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به
صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از
سرکار
برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته
ی مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت ایفون می روم. بین راه خسته
میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی
دوباره
راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی ایفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟!
درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
-بفرمایید؟! بابا شمایی؟!
جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟!
صدایی درگوشی می پیچد: گل اوردم.
گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.
قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را
میگیرم. اب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند!
دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم:
ش… شما؟
جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۵٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۴۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۵
پرسیدم شما؟!
دست فروشم!
چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش اشناست!
-ببخشید اقا… ولی ما گل.. نمیخوایم.
بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم
همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک
دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم:
ی…ی…یح…یحیی!
لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور
گردنش
چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به ببعد دسته ای
بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی
قطع میشود.
محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جامو نجس می
کنی بچه.
دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی اید…اشکها به
پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم و
دوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم… نفسم بند امده!
محیا؟ محیا.
صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که بزور و باصدایی
خفه صدایش می کنم: ماما…
برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می اید
چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری!
موهای سشوار شده و کوتاهش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد و
به صفحه
نمایش نگاه می کند
این کیه؟ چقدم اشناست.
چشمهایش را تنگ می کند
اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش
گوشی رااز دستم میقاپد و به یحیی میگوید: سالم پسرم! خوش اومدی…!
و بافشار دادن دکمه ی گرد و کوچک دررا برایش باز می کند. به سرعت گوشی را
سرجایش
میگذارد و شانه هایم را میگیرد. بدو برو یچیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدو
برو بالا.
گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند
میشود؛
الان وقت چلاق شدن بود آخه؟
اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی
کش امده… فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم!
درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را
محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرااینجاست! چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟
یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار و
راه راه و خال خالی ام چشم میدوزم… کدام را بپوشم! مهم نیست.. باید سریع پایین
بروم… باید بفهمم چرا آمده! اما… اما و زهرمار! دست میندازم و یکی از پیراهن
های گلدار با زمینه سفید را برمیدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای
سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم.
چادر رنگی ام را برمیدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم و
یکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به
صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیز
می کنم
چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم.
شرمنده! امر مهمی بود…
ان شاءالله خیره! به اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایی… تعجب کرد و گفت سریع خودشو
میرسونه.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۲۹]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۶
لطف کردید… فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
مگه بهشون نگفتی؟!
نه!
سکوت به میان میدود… پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه
شده. به پله ی اخر که میرسم نفس عمیق میکشم و ناله می کنم… زخمم میسوزد! سرم
را پایین میندازم و جلو میروم. بازهم رایحه ی دلنشین عطرش! ازاستشمامش ل*ذ*ت
میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند
سلام
-سلام خوش اومدی!
ممنون! مزاحم شدم
-نه! این چه حرفیه
لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم.
خدابد نده! حالتون خوبه؟
نگرانی صدایش قابل ل*م*س است.
-بله! چیزی نیست.
آخه نمی تونید درست راه برید.
مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای
بین
گنگ و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا امده! یحیی یک فنجان
برمیدارد و لبخند میزند.
مادرم روی مبل کنارش اش می نشیند و رو میگیرد.
یحیی نگفتید پاتون چی شده؟!
مادرم پیش دستی می کند
حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکش رفت تو پاش!
ابروهای یحیی ناخودآگاه درهم می رود… انگار دردش گرفت!
حواسشون کجا بوده!
چه می دونم. چندوقته اینجوریه!
یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل
قایم می کنم
خب… چی شده بااین لباسااومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! نکنه جاش
عوض
شده.
به گمانش شوخی کرد!
گویی تازه متوجه لباسش شده باشم. پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به
مهمانی امده! باتعحب به سرتاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم
او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق و
شرف
الشمسش چشم را خیره می کنند. رنگ ریشش کمی روشن شده… انگار حنا گذاشته!
دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم.
باید؟ خیره!
ان شاءالله همینطوره!
ازجوابش جا میخوریم.
خانواده خوبن؟ خودت چی؟
الحمداهلل همه خوبن! البته کمی دلگیرن… چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره…
خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی…حق دارن! سخته دیگه
بله! عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟
منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر
شدیم!
یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین میندازم. نگاه مستقیمش بند
دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند
میشویم. یحیی جلو میرود و با پدرم روب*و*س*ی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه
به شانه به سمت مبل دونفره می ایند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای
یحیی میگذارد
خانوم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا
که لبخندت رو می بینم… دلم اروم شده! بهرحال خیلی خوش اومدی!
ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم.
دشمنت پسر! پسر که نه… مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشاال
یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۷
پدرم- خب چیشده راتو کج کردی اومدی پیش ما؟
یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند
پدرم- چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟
یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم…
راحت!
راستش… راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید…امیدوارم حرفهام
جسارت یا گستاخی نباشه.
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند
بدنم گر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! ازنگرانی و کنجکاوی مردم…
راستش… بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده…ولی…ولی…
به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم.
همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم روبه کندی
میرود و نبضم ضعیف میشود.
یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را
باز
می کند
پیشانی اش از عرق برق میزند.
من می دونم این حرکتم در شان شما و دخترتون نیست… ولی… اومدم محیا رو ازتون
خواستگاری کنم.
انگار اب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل
میزنم… بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم.
درست
شنیدم؟ یااز بدحالی مزخرف میشنوم. مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد
به یحیی نگاه می کند
پدرم- بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟
یحیی- راستش قبل ازاین کارقضیه رو مطرح کردم.
خب؟
حقیقت اینکه مخالفت کردن.
چرا؟
یحیی سکوت می کند
پرسیدم چرا؟
مادرم. بخاطر چیزی که دیده بود از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد. پدرم هم
یعنی بخاطر ظاهر محیا گفتن نه؟ فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی
رو برام پیگیر بودن. الان… خیلی حرف زدم… تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم…
پس پدر و مادر مخالفن. به هر دلیلی!
بله…
حس می کنم بغض کرده!
نمی دونم…هرچی که صلاح میدونید…
برو با پدر و مادرت بیا.
یحیی سرش را بالا میگیرد و باناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. ازاتفاق پیش رویم
بی اراده و ارام اشک میریزم. باورم نمی شود. من الیق او نیستم… خدا اورا
تااینجا فرستاده…تا به من بفهماند… یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می اید
ولی ممکن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد.
یحیی اونا نمیان… لطفا.
همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم…ولی توی این
مسئله
اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو برادرم رو دوست دارم به حرفی که راجع
به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه.
یعنی حتی نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟
چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم
و
الان میخواهم پرواز کنم. از خوشحالی؟ نمیدانم…کاش میشد ساعتها بشیند و همین
طور
عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۴]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۸
نمیتوانم حرفی بزنم… تازمانی که پدرم با خانواده ی یحیی مخالفند. نظر دادن
من… بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید
روزها مرور این لحظه ام! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم… حق
باشماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یکم صحبت کنم.
پدرم ازجا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده…
اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید.
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم!
یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: نه! من با پدر و مادرم برمیگردم.
البته هنوز معلوم نیست چقد طول میکشه تا برگردم
پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری
میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟
م را با نگاهش میکَ یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. دل ند و
درجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعداز رفتنش همین بود!. حالا
میفهمم
همانی که یحیی از ماندنش میترسید من بودم. دلم کمی ترس می خواهد…
خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در ان نفس میزنی. شایدهم من
حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیکریک مدافع دلم رااشوب می کند. پدرم بعدازرفتنت
دیگرحرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخوربود و می گفت یحیی رااز
دست داده ام! یلدا هرچندشب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای
هرروزش
سالمتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یانه. اگر برگردد چه
اتفاقی می افتد. قریب به سی روز نبود. اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه
نگفتم. دلتنگی اش غیرقابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست
و
تعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده هارا به تکاپو انداخت. احتمال
میدادیم یحیی جز ان کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم. تاانکه تماس
ناگهانی
و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند. چیزی عوض نشد!
جزآنکه
بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.در ان لبخند دلگیر هنگام خداحافظی ات، در ان
صدای
گرفته ی مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش
میندازد. گر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت
مرا خجالتی کرده است.
صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد
باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم؟!
من من کنان جواب میدهم
-عروس. توخوشحالی؟
ازاولش راضی بودم!. مامان یکم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست!
-یلدا…یبار.. یباردیگه میگی؟!
اوووو…چه صداش میلرزه! راستش من خودم یکم اولش تعجب کردم ولی خیلی
خوشحال
شدم.
-نه.. اینکه پسرعمو چیکارکرده؟
هیچی دیگه به قول بابا سو استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. بزور تماس گرفت.
مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبرباشید.
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. ینی گروهشو یمدت
برمیگردونن، ولی خب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قراربود بمونه. دروغم
نگفته! فقط خوشگل مامان اینارو راضی کرد.
تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان بغض تا پشت پلکهایم میدود.
چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدارا هزارمرتبه شکر بگویم!
الو.. الو؟
-ج…جانم؟
چه عروس ما خجالتی شده
-باورم نشد اولش. ینی…فکر کردم چرت میگی..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۳۶]
#قبله_ی_من
#قسمت۹۹
باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه.
و بازمیخندد…چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست
محیا مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی
خودتو برای سه روز دیگه اماده کن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز… یعنی چندساعت. چنددقیقه تو می ایی؟
یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! آ*و*ی*ن*ی را
می گویم.
چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و
هیجان
زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود.
دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. اب
دهانم
را بسختی فرو میبرم و منتظر میمانم. اواما تنها نگاه ارامش را به چشمانم دوخته.
نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و
روی
بینی اش افتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به
رخ
میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟
ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم امده. یک کلمه هم حرف نزدیم.
لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
-سوالی نداری؟
چرا! تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین ببعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم
نصف نصفه..
-نه مشکلی ندارم!
خیلی خب! حالا جوابتون چیه؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به
دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.
به
محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟
این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
-بله!
یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید!
یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی الک قرمز هم میزدید!
میخندم. خوب یادم است. انروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم
باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیی دعوامی
کردم! سر الک براق و خوشرنگم.
-یادمه!
راستش… پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی
نشد…وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی
داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که
چقد
از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز
مثل قبل بشه…دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم
محیا!
اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت
مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد!
حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم
راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش بالاتر میدهد و میگوید: من مدتها
منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند
میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
قب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن!
اشک تا دم چشمانم بالا می اید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از
روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک امل جلو بروم. یک تندرو به معنای
واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما بهم میاییم. بشرط انکه من را هم قبول
کند.. لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم:
چجوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامی میگوید. صدای خدایا شکرت
گقتنش
بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش
میگذارد و
میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی
-چی؟
اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.
یکوقت
دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله
همسرت بشم
راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم
و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می
بینم.
حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این
تنها
انتظار من ازهمسر ایندمه
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۱]
#قبله_ی_من
#قسمت۱۰۰
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از انکه
درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای
دختری
نلرزیده و امدنم را انتظار میکشد. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با
ش*ه*د*ا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی
پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد
تا
نفس بکشد. کسانی که سرشان را در لاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم
میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن
ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است…
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده
ی نازک
پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی
چشمانم بیرون می کنم. انها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و
پایین می
ایند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحی حالا سر ارزوهایم
را میبرم. ارزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن
اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی…باتک تک نگاه
های پنهانی و کودکانه ات. یک ارزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادر
یک شب برگزار ئردیم. ان هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم
که
به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.
مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که
بین ریش
کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی
دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت
شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب ش*ه*ی*د
نشه صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر
صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین
میکشد.
به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می
آیند.
یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی
گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته
گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش
دستم را
میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام راارام ب*و*س*ید
@nazkhatoonstory