رمان آنلاین سوگند قسمت ۲۱ تا ۴۰
رمان:سوگند
قسمت۲۱
من که اصلًا سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زوری غذا خوردم و یه کمک کردم تا زودتر بریم خونه. کلی بیخوابی داشتم که میخواستم جبران کنم.
فردا صبح برای مهران یه sms تشکر میزدم تا دوباره ازش تشکر کنم.
صبح ساعت ۹:۴۰ براش sms زدم و گفتم:
- “سلام. خوبی؟ میخواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمیدونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچهها میموندم مقتول میشدم.”
هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد. زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم. یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت ۴ براش sms زدم و گفتم: - “سلام خوبید؟ مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره.”
عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمیتونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت ۷ دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم. گفتم: - “یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمیتونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمیشم. ببخشید بای.”
گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سر درسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برام sms اومد مهران بود. - “سلام عزیزم. عیدت مبارک. مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمیتونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمیکردم sms بدم.”
خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلًا یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم. نگران هم شده بودم. میخواستم با sms حالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الان چه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: - “سلام.”
مهران:”سلام خوبید؟”
_ “مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟ من نمیدونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم.” - “آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه.”
” به خدا چشمم شور نیست. اصلًا هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه.” -“شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد. منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصلهی تهرانو نداشتم.” “جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ من گفتم چند روز اونجا میمونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟”
-” یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟”
تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی. پس مامانم زنگ زد؟
“آره من زنگ زدم چطور مگه؟” -“هیچی قطع کن من زنگ میزنم. پول موبایلت زیاد میشه.” ” نه یعنی چی. اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟”
-” چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی میخورم برات زنگ میزنم. باشه؟”
“باشه. منم باید غذا درست کنم. پس غذاتو خوردی بزنگ باشه؟” -“باشه پس فعلًا. خداحافظ.” ” خداحافظ.”
داشتم غذا درست میکردم که sms داد.
-” نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست.”
” نه یکم بلدم. میتونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت.” -“داری چی درست میکنی؟ من که غذاهه رو از اینجا میبینم حسودیم میشه آخه دارم تخممرغ آبپز میخورم” ” دارم مرغ درست میکنم. با گوجه و سیبزمینی سرخ کرده و سالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث میشه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش.”
غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادم نیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دو ساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش. از شرکتش. از کارش. از دوستاش.
من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی. اونا همهی امیدشون به توئه. همچنین فهمیدم بچهی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته. خندم گرفت. یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من این جوریم به بچهها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما میدونی که من یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا
پیداشون میشد و باید شام میخوردیم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۶]
قسمت۲۲
خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون میشد و باید شام میخوردیم. گوشیم روی سکوت بود. منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم توی اتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن.
” یه جوک بگم؟”
” جواب ندادی یادم رفت.”
_” جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی.”
” تلافی میکنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن و داشتن به خواهرم زنگ میزدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز.”
دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلًا از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت.
گفتم خوب هر وقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلًا از ذهنم خارج نمیشد. همش بهش فکر میکردم. شب وقتی میخواستم بخوابم براش یه sms دادم.
” میدونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمیتونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگهایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم.”
گرفتم خوابیدم. فکر نمیکردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جای خواهرش باشم میتونه باهام راحتتر باشه و من بیشتر میتونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم.
“من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر میخوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو میخواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی میخواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشه وقتی به مشکلی میخورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط با کسانی برخورد دارم که راضی به مرگم هستن تا… ولی محتاج دوستم. دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نه کس دیگه.”
” اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمیدونم میتونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهات گریه کنم.”
” تو فقط تو شادیام شاد باش منم سعی میکنم که غمامو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی.”
” اگه قراره فقط شاد باشم که هستن خیلیها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند.”
” مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی میخوام همیشه خوشحال باشی.”
” میخوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول میدم فقط گوش بدم تا سبک بشی من میدونم چه جوری غصههامو فراموش کنم. بیخیالِ من.”
جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود.
-“چی شده از داداشی ناراحتی که جواب نمیدی گفتم به خاطر خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمیخواستم ناراحتت کنم چون خواستهی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم میگفتی تا اینکه خودم منظورتو بفهمم. میخوام مژگان صدات کنم. اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده. خوشحالم که منو تنها نمیزاری و منو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان.”
” من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحتتر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست میتونم کمکت کنم من حرفی ندارم. میخوام تو راحت باشی. میفهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟”
” نه آخه اسمای زیادی گفتی. سپند، هستی، سوگند، کدومشون؟”
” تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ میخوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم. آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره.”
” این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟”
” نه بابا. اصلًا حدس زنِ خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری میتونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟”
” نمیدونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلًا من همون شما صدات میکنم. راستی رسیدم به شهر.”
” رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدر رسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن.”
نمیدونم sms من نمیرسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمو نداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت ۱۰:۲۰ براش sms زدم و گفتم:
“آقای مهران حالتون خوبه؟ نمیدونم smsهام نمیرسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب ۱۰ تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم.
منتظر بودم جوابمو بده اما جوابی که برام رسید مثل برق گرفتتم. تو جام خشک شدم.
” سلام. این خط واگذار شده.”
از تعجب دهنم شده بود یک متر. یعنی چی چه جوری. من دیشب با مهران حرف
زدم. باورم نمیشد.یعنی بیخبر و یه دفعه. مگه میشه.
” ببخشید میشه بپرسم از کی؟ تا دیشب که واگذار نشده بود.”
_”ساعت ۹:۳۰″
خیلی یه دفعه و ناگهانی بود. نمیفهمیدم چی شده ولی یه فکر اومد تو ذهنم یعنی همش بازی بود؟…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۷]
قسمت۲۳
خیلی یه دفعه و ناگهانی بود. نمیفهمیدم چی شده ولی یه فکر اومد تو ذهنم یعنی همش بازی بود؟ اگر بازی نبود میتونست بهم خبر بده. چندان براش مشکل نبود.
اون کی بیدار شده بود خطشم فروخته بود. یه دفعه کجا رفت. اصلًا سر در نمیآوردم. یعنی اومده بود که فقط اذیت کنه و بره. اعصابم خورد شده بود. کلی فکر عجیب و غریب تو ذهنم بود. اینقدر فکر بود که نمیخواستم به هیچکدومشون حتی نگاهی بکنم هر کدوم به تنهایی باعث سر دردم میشد. گوشیمو گذاشتم روی سکوت و گذاشتمش توی اتاقم. در اتاقمو بستم و از اتاق اومدم بیرون و شروع کردم به درس خوندن. سعی میکردم که اصلًا سمت اتاقم نرم تا به گوشیم نگاه نکنم. باورم نمیشد که مهران بیخبر رفته باشه. اما یه جورایی با خودم تکرار میکردم که این یه بازی مسخره بود.
خودمو مشغول کردم. تا اینکه بابام اینا اومدن و ناهار خوردیم. بعد ناهار همه میخواستن بخوابن منم رفتم تو اتاقم.
روی تخت دراز کشیدم و مشغول درس خوندم شدم.
وسط درسم از اتاق رفتم بیرون که آب بخورم و بیام یکم طول کشید وقت برگشتنم دیدم دو تا مسیج دارم. نگاه کردم یه شماره مال خط تهران به نظر خیلی آشنا بود یکم فکر کردم دیدم بله خودشه مهران بود. یادم اومد یه بار با همین خط بهم زنگ زده بود البته تا گفتم بفرمائید قطع کرد فقط میخواست مطمئن بشه که من دخترم.
” چی شده خیلی وقتت پره که نمی تونی جواب بدی؟ مرسی.”
جواب دادم البته با شک هم فکر میکردم خودشه هم شک داشتم واسه همین گفتم:
” سلام داشتم درس میخوندم. ببخشید شما؟”
اما جواب نداد. یکم صبر کردم. با شک گفتم:
“آقای مهران شمائید؟ از دستتون شاکی بودم. باید به من میگفتید که
میخواید خطتونو واگذار کنید. کلی نگرانتون شدم.”
” یعنی جواب هر sms رو می دید و غذرخواهی میکنی حتی اگه نشناسی من که خوشم نمیاد این طوری باشی. اول میپرسن شما؟ بعد اگه اشنا بود جواب میدن و عذرخواهی میکنن خانم محترم.”
” ببینم مگه sms اولم نرسید که گفتم شما؟ اصلًا من نمیفهمم یعنی چی؟ دارید اذیت میکنید؟ok . من جوابتونو نمیدم دیگه.”
” اول عذرخواهی کردی بعد گفتی شما. این جوری میخواستی تو غمها و خوشیها باهام شریک شید. خوب هر جور راحتید دیگه sms نمیدم که نتونی جواب بدی. معذرت میخوام که تا الان مزاحمت بودم. امیدوارم به هرچی میخواهی برسی.”
” چرا اذیت میکنید. میدونید چقدر نگرانتون شدم. از sms دومتون فهمیدم که شمائید. درضمن یک بار با این شماره زنگ زده بودید.”
” اگه دیگه نمیخواید sms بدید بگید این که دیگه بهانه آوردن نداره. گفتید غمهاتونو بهم نمیگید تا ناراحت نشم اما حالا به خاطر نگرانیم دارید سرزنشم میکنید. فکرمیکردم منو به عنوان خواهرتون یا یه دوست یا هر چی
دیگه قبول دارید اما… کاش میتونستید درک کنید. متأسفم.”
” واقعاً که میتونستی جواب بدی کار سختی نبود. برای خودم متأسف شدم. فکر نمیکردم این جوری باشی اینقدر سنگدل. دیگه مزاحمت نمیشم. راحت باش.”
خیلی بهم برخورده بود. سه تا sms داده بودم اما جوابمو نداد حتی یه خداحافظی هم نکرد منو نادیده گرفته بود.
خیلی ناراحت شدم. گفتم دیگه بهش sms نمیدم. اما خودش sms داد.
” خیلی بیمعرفتی که این حرفو میزنی. مگه من غیر تو کسی رو دارم که بخوام براش ناز کنم یا اینکه نخوام باهاش حرف بزنم. ولی من این طور دوست ندارم که بخوای به خاطر من نگران بشی یا ناراحتت کنم اگه میبینی تا الان ناراحتت کردم منو ببخش. مگه تو چه گناهی کردی که بخوای به خاطرم نگران بشی نمیخوام به مشکلاتت اضافه کنم سعی میکنم خودم حل کنم.آخه تو درس داری پس منتظر میمونم تا امتحانات تموم بشه. این طوری به درستم لطمه میزنه. ممنونم که به فکرم بودی پس تا بعد امتحانا بای. قول بده درساتو خوب بخونی.”
“یعنی چی تا بعد امتحانا بای. من درسمو میخونم نگران من نباش. ازت بیخبر باشم بدتره نمیتونم حواسمو جم درس کنم. میفهمی؟”
“آخه همیشه نگران میشی من تحمل ندارم.”
” مهم نیست من این جوری راحتترم. واسه نگرانیم راه هست میتونی منو بیخبر نزاری. هر وقت بهم احتیاج
داشتی پیشت باشم.”
” می خوام ببینم تا چهرهای که تجسم میکنم از نزدیک ببینم.”
_”صدای من با قیافم خیلی فرق میکنه. ترجیح میدم یه صدا بمونم چون تأثیرش بیشتره. ولی هر جور دوست داری. من حرفی ندارم.” …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۷]
قسمت۲۴
“صدای من با قیافم خیلی فرق میکنه. ترجیح میدم یه صدا بمونم چون تأثیرش بیشتره. ولی هر جور دوست داری. من حرفی ندارم.” …
” چیه مگه خیلی خوشگلی که از قیافت تعریف میکنی؟”
” اتفاقاً قیافم معمولیه. قیافه خیلی برات مهمه؟”
” خوبه قیافت معمولیه. من که قیافم مسخرست. اگه ببینی فکر کنم سکته کنی میخوای واست تجسم کنم؟
کپل،کچل، بیریخت. لنگو یه چشمم جاش خالیه دماغ دراز لب افتاده و باد کرده یه پا دراز یه پا کوتاه یه دست کج تازه یه شصتم ندارم. بسه یا بازم بگم فکر می کنم تا الان سکته کرده باشی دیگه نیازی به دیدن نیست درسته؟”
خیلی برام جالب بود. کنجکاوی داشت خفم میکرد. نمیدونستم چه شکلیه اما فکر میکردم داره چاخان میکنه یعنی تابلو بود. داشتم از خنده میمردم.
” نه تازه جالب شده باید خیلی باحال باشی خوشم اومد. در ضمن قیافه اصلًا مهم نیست آدم با قیافش که زندگی نمیکنه. اخلاق و اعتماد مهمه.”
” درسته الان این حرفو میزنی بعد نظرت عوض میشه اگه یکی بیاد خواستگاریت اول به قیافش نگاه میکنی اونجاست که معرفت و صادق بودن معنی نداره میفهمی اینا همش حرفه.”
” مرد نباید خوشکل باشه که. باید خوشتیپ، شیطون و شر باشه. ما یه استاد داریم اما اینقدر شیطون و بامزست. تازه مگه تو با کامیون تصادف کردی؟”
” نه افتادم تو جوب.”
” در ضمن آدم قیافرو میتونه درست کنه اما لهجه و غذا خوردن و ادب و نمیشه کاریش کرد. منم تجربهی تو جوب افتادن رو دارم اونم زیاد.”
” پس مثل اینکه بدتر از منی آخه من یه بار افتادم تو جوب.”
مهران:” در ضمن مرد میتونه قیافه رو درست کنه یعنی مثل دخترا بماله؟”
_” ول کن بابا من که گفتم قیافه مهم نیست. باید بگم من آدم فضولیم واسه اینم که شده حتماً میام تا ببینمت. البته ببخشید.”
مهران:” بشین درستو بخون مگه امتحان نداری. اینقدر دنبال قیافه نباش. قیافه هر شخصی واسه خودش ارزش داره همین که زندس بهترین نعمته حالا هر شکلی میخواد باشه.”…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۵٫۱۸ ۱۸:۴۸]
قسمت۲۵
مهران:” بشین درستو بخون مگه امتحان نداری. اینقدر دنبال قیافه نباش. قیافه هر شخصی واسه خودش ارزش داره همین که زندس بهترین نعمته حالا هر شکلی میخواد باشه.”…
“موافقم. حرفت کاملا متینه منم که همین رو گفتم . مزاحمت نمیشم. برو به کارت برس مرسی. فعلا.”
این sms دادنها تا حدود سه طول کشید. بعد رفتم سر درسم. یه دو ساعت و نیم که درس خوندم واسه استراحت رفتم چایی بخورم و یکم با مامانم حرف بزنم. بعدش دوباره اومدم روی درسام. یه دفعه دیدم که مهران sms داد.
“ماشالله چه تلاشی! مگه نگفتم درس بخون گرفتی خوابیدی. آفرین حتماً موفق میشی.”
تعجب کردم. یعنی چی خوابیده، من که بیدارم اصلا اون از کجا فهمیده که من خوابم؟
” کی گفته که من خوابم رفتم چایی بخورم. یکم پیش مامانم نشستم تنها بود. استراحت کردم. حالا اومدم دوباره شروع کنم. یعنی استراحتم نکنم؟؟؟”
” ببخشید چرا میزنی. خواب بودم، خواب دیدم که تو خوابیدی درس نمیخونی یهو از خواب پریدم تا از خواب ناز بیدارت کنم.”
” وای ببخشید که حتی نمیذارم بخوابی شرمنده. حالا از دستم خواب راحتم نداری. خیلی معذرت میخوام. متأسفم. منو میبخشی؟”
“کاری نکردی. من باید از تو تشکر کنم که بیدارم کردی چون باید برم بیرون نزدیک بود خواب بمونم. شرمندم که نمیذارم راحت باشی.”
” خواهش میکنم. من این جوری راحتم. مشکلی ندارم. خوش بگذره بهت مرسی که یادم بودی.”
نشستم درسمو خوندم تا ساعت ۲۳ بعد گفتم بخوابم فردا برم دانشگاه بقیشو بخونم. گفتم قبل از خواب یکم شیطنت کنم بد نیست، واسه همین یه sms به مهران دادم تا بهش شب بخیر بگم.
” سلام داداشی خوبی؟ من مثل یه دختر خوب درسمو خوندم و تقریباً تموم کردم میخواستم بخوابم گفتم به داداشم شب بخیر بگم.”
گرفتم خوابیدم اما یه نیم ساعت بعد مهران sms زد.
“گفتم مثل دو تا دوست خوب همدیگرو درک کنیم. بازم که گفتی داداش؟ ببین قبل از اینکه بخوایم به دوستیمون ادامه بدیم باید یه چیزو بدونم. یعنی تا الان با هیچ پسری نبودی؟ و الان چه طور؟ آخه به این نتیجه
رسیدم که با گفتن داداش احساس میکنم میخوای چیزی بهم بگی البته مهم نیست میدونم منظورت چیه. خوب من که هنوز ندیدمت یا اینکه جسارت نکردم عاشقت بشم پس از چی میترسی؟ اگه میبینی سختته از بابت من خیالت راحت.”
” تو گفتی من مژگانم! من همیشه آرزوی یه داداش بزرگتر از خودم و داشتم من آخر نفهمیدم چی تو میشم. خواهر، دوست،… من گیج شدم. تو بگو بهم.”
” میدونم که داری از روی اجبار یا قولی که دادی، داری روش وایمیستی ولی این اجبار نیاز نیست من اصلا ناراحت نمیشم. نگفتی مثل اینکه ازت سؤالی کردم.”
” اگه منظورت اینه که تا حالا با کسی دوست بودم. آره یه بار که یه ماهم نشد. هیچ وقت اعتقادی به این چیزا نداشتم. اون یه بارم از روی کنجکاوی بود. اما چون از آدمایی که حرفشون با عملشون فرق داره بدم میاد زود تموم شد. اگه میگم داداش واسه اینه که نمیدونم باید چی باشم. مژگان، شما، یا خودم؟”
” خودت کدومو دوست داری؟”
” نمیخوام مژگان باشم. دوست ندارم شما صدام کنی. میخوام خودم باشم. سوگند دانشجوی مهندسی کامپیوتر، ترم پنج. دختری شیطون و شر”
مهران:”میتونی سوگند باشی. میتونی دانشجوی مهندسی کامپیوتر و ترم پنج باشی. ولی دوست ندارم شیطون و شر باشی. نه شرمنده.”
“چرا؟ یکم شیطنت مثبت که اشکالی نداره. اگه من نباشم دوستام غمباد میگیرن. وقتی دپرسن با شیطونی من حالشون جا میاد. یکم شیطون باشم؟”
” این نظر شخصی منه. تو میتونی هر جور میخوای باشی من که نباید بگم چی کار باید بکنی مگه من فضولم. شما راحت باش و به حرفای من اصلا توجهی نکن. من آخه گاهی اوقات توقع بیجایی دارم که شاید ناراحت بشی و بگی به تو چه. پس هر کاری دوست داری بکن تو که بردهی من نیستی .”
یعنی چی؟ چه زود بهش برمیخورد. حرفشم یکم توهین آمیز بود. بیادب.
” من چی صدات کنم؟ داداش، شما، آقای مهران، چی صدات کنم؟ راستی تو متولد ماه شهریوری؟ در ضمن حرف آخرت در مورد برده زشت بود.”
متولدین شهریور معمولا آدمشناسهای خوبی بودن مهرانم تقریباً خوب حدس میزد و یکم آدمشناس بود. ما از این ماه یه چند تایی تو خونواده داشتیم. این سؤالم همین جوری پرسیدم.
“صدام کن عزیزم. ضمناً معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم بابت آخرین حرفم. میخوام بخوابم آخه صبح ساعت ۳ باید برم تهران اگه دیگه جواب ندادم شرمنده. شب بخیر سوگند. آرام بخوابی. از دور میبوسمت.”
نمیفهمیدم این چرا هی میاد و هی میره. مهران که این جوری تمام عمرشو توی راهه. پس چه زندگیایه که این داره…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۹]
قسمت۲۶
گرفتم خوابیدم. فردا صبح رفتم دانشگاه. ساعت ۱۰ امتحان داشتم. رفتم یکم با بچهها رفع اشکال کردیم و رفتیم سر جلسه. امتحان بدی نبود. اما زیادم راضی نبودم. یه کوچولو سخت بود. منتظر موندم تا بقیه هم امتحانشونو بدن و بیان بیرون بعد همه با هم برگشتیم خونه. گرفتم خوابیدم که بعد بیدار شم درس بخونم. فکر کردم که شب باید بیدار بمونم چون در طول ترم اصلا این درسو نخونده بودم. یه درس عمومی بود. استادشم سر کلاس بیشتر صحبتهای دیگه میکرد تا درس دادن. ساعت ۳ مامانم بیدارم کرد گفت دارم میرم بیرون. گفتم باشه.
خواستم دوباره بخوابم دیدم دیگه خواب از سرم پریده. از دست مهران شاکی بودم. یعنی چی؟ اگه من sms نمیدادم اونم حالمو نمیپرسید. یه sms دادم که ازش گله کنم.
” سلام حال شما.یعنی رفتی مسافرت باید همه رو فراموش کنی؟ زنگیدن پیشکش یه sms که میتونستی بدی. من sms ندم تو هم نمیدی دیگه؟”
” سلام من که نمیدونم تو چه موقعیتی قرار داری که sms بدم یا بزنگم. اما تو چه طور هر وقت که بیکار میشی یاد ما میکنی من باهات قهرم.”
واقعاً که دست پیش گرفته بود که پس نیوفته. حرف خودمو به خودم پس میداد. داشت مینداخت گردن خودم. عجب بچهای بود این مهران.
” نه خیرم من همش یادتم اما تو sms نمیدی. Sms دادن که موقعیت نداره من الان موقعیتم عالیه. می تونم هم sms بدم هم بحرفم. قهرم نکنی. ok؟”
” باید فکر کنم”
بچه پررو داشت ناز میکرد. عجبا. از دخترام بیشتر ناز میکرد اما من نمیخواستم نازشو بکشم یعنی چی؟ چه معنی میده پسر ناز کنه اونم اینقدر.
” روش فکر کردی خبرم کن. فعلا.”
” باشه آشتی ولی اجازه بده یه دوش بگیرم بعد بهت میزنگم باید یه چیزی بهت بگم ok؟”
یعنی مهران چی کارم داشت؟ چی میخواست بهم بگه؟ هنوز از جام بلند نشده بودم و تو رختخواب بودم. حسش نبود پاشم. همش وول میخوردم و پهلو به پهلو میشدم. تو فکر بودم که دیدم زنگ زده. چه زود هنوز یه ربع هم نشده بود. چه زود دوش گرفت. گوشی رو برداشتم.
” سلام خوبی. چه زود دوش گرفتی. چه سرعتی. عافیت باشه.”
” سلام مرسی. دوش نگرفتم دیدم آب سرده گفتم صبر کنم تا گرم بشه. تو این فرصتم به تو زنگ بزنم که گله نکنی. امتحان چه طور بود؟”
“بد نبود. خوشحالم که تموم شد فقط همین. راستی چی کارم داشتی؟ زود بگو که خیلی کنجکاوم.”
“خب میگم چقدر عجله داری. گفتم بهت بگم که بعداً نگی مهران بد بود به من نگفت. مثل عوض کردن خط موبایلم.”
” طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟”
” نه نگران نشو چیزی نشده فقط من اینجا یه دوست دارم که امروز رفته بودم خونشون. اینا قرار بود برن دبی. مامانش کلی اصرار کرد و بعد رفت برام بلیت گرفت که منم همراهشون برم. منم اصلا دوست نداشتم که برم اما چون مامانه اصرار کرد بلیطم گرفت برام مجبور شدم قبول کنم. الانم sms دادن که شب شام میریم بیرون. قراره بیان دنبالم. آخه ماشینم دست اوناست. دست ایمان دوستمه. میخواستم بهت بگم که فردا صبح ساعت ۳ بلیط داریم. گفتم بدونی بهتره.”
یه جوری شدم. نمیدونم خوشحال شده بودم که میخواد بره. تو این مدت یه احساسی بهش پیدا کرده بودم. یه احساسی که نمیدونم چی بود اما دلم نمیخواست این قدر ازم دور بشه. درسته که من ندیده بودمش اما همین که میدونستم تو یه شهر یا یه کشوریم خوب بود اما حالا… بغض کرده بودم اما نمیخواستم بفهمه. آروم گفتم:
“کی بر میگردید؟”
” اینا که برنامشون تا عیده. میرن بعد عید برمیگردن اما من حوصله ندارم. نه حوصلهی اینا رو نه حوصلهی اونجا رو. من برم فوقش یه ماه بمونم و اونم زیادش. میرم اینا رو قال میزارم میام.”
خندم گرفته بود یعنی چی اینا رو جا میذارم. در میرم میام. گفتم:
“زشته بابا. اگه دوست نداری نرو ولی وقتی میری سعی کن بهت خوش بگذره. اینا چند نفرن؟”
” ایمان و مامانشو چهار تا خواهراش.”
دهنم باز مونده بود. چهار تا خواهر؟ خدا بیشترشون کنه. از یه طرف حس فضولیم گل کرده بود از یه طرف دیگه همچین خوشم نیومده بود که ایمان چهار تا خواهر داشت. مهرانم قرار بود با چهار تا دختر جوون بره مسافرت اونم تو خونهی اونا. از یه طرف دیگش نمیخواستم به روم بیارم که حساس شدم. واسه همین با شیطنت گفتم:
_”چهار تا، خوبه، ببینم خواهراش چند سالشونه؟ اسمشون چیه؟ چه شکلین؟ خوشگلن؟ دیونه قراره با چهار تا دختر بری مسافرت یه ماه خوش بگذرونی میگی دوست ندارم. از بس خلی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۲۹]
قسمت۲۷
” برو بابا اصلا خوشم نمیاد ازشون عتیقهها. ۱۹,۲۱,۲۴ و ۲۶ سالشونه اسماشونم المیرا، الیزا، الهه، آلاله هست. کوچیکا قیافشون بهتر از بقیست یعنی خوشگلن الهه و آلاله رو میگم. دلم نمیخواد با این عتیقهها برم.”
تو دلم خیلی خوشحال شدم که به اینا میگه عتیقه. کلی ذوق کردم که ازشون خوشش نمیاد. اما گفته بود دو تای آخری خوشگلن. خوب چرا چشمش اونا رو نگرفته تا الان. خوب هرکسی که بود لااقل از اینکه با اینا بره مسافرت خوشحال میشد یعنی نرمالش این بود اما مهران چرا این جوری نبود برام عجیب بود. بهش گفتم:
“مهران یکم داری ببو بازی درمیاری. آخه موقعیت به این خوبی بابا ننه هه راضی داداشه راضی خودشون دارن به زور میبرنت. فکر میکنم مامانه واست خیالاتی داشته باشه. تا یکی از دختراشو بهت نندازه ول بکنت نیست.
مهران داشت میترکید از خنده. گفت:
” نه بابا اینا خیلی راحتن برام مثل خواهرامن. جوریه که من میرم اونجا با همه دست میدمو روبوسی میکنم. این جوریام نیست. ”
” خره، تو به اونا میگی خواهر اونا که به تو نمیگن برادر، مگه مغز خر خوردن. پسر به این خوبی جوون، خوشگل، خوش قیافه، پولدار، تحصیلات خوب دیگه چی میخوان؟”
داشتم اینا رو میگفتمو مهران میخندید که یه دفعه یاد یه چیزی افتادم.
” راستی این چیزا چی بود تو sms گفته بودی؟ یه پام کوتاست یه پام بلند، کچل و خپل و قد کوتاه یه چشم ندارم، دستمم کجه یعنی تو دزدی؟”
دیگه داشت قهقهه میزد فکر کنم نشسته بود روی زمین و شکمشو گرفته بود آخه از زور خنده نمیتونست جوابمو بده. خنده هاش که تموم شد با یه صدا که هنوز توش خنده بود گفت:
“بابا آدم خوش تیپ که از خودش تعریف نمیکنه. نمیگه من خوشگلم، خوش تیپم، الم، بلم، یه چیزی میگه که اگه یارو دیدشو خوشش نیومد نگه از خودت تعریف بیخودی کردی. هر چند تا حالا نشده کسی پیدا بشه بگه بدم یعنی همه میگن که خوشگل و خوشتیپیم. من حاضرم هر چی که دارمو از دست بدم ولی خوشتیپ و خوشگل بمونم.”
با یه حالتی که نشون بدم همچین زیادی داره تعریف میکنه گفتم:
“چه از خود راضی. تو که این قدر تعریف داری پس چه طور تا حالا رو زمین موندی؟ چه جوریاست که غرت نزدن؟
” خب سعیشونم کردن من تحویل نگرفتم. باور کن شده دارم تو خیابون با ماشین میرم این دخترا شمارشونو از شیشه میندازن تو ماشین.”
“خب، تو چی کار میکنی؟”
” هیچی منم همشون و جمع میکنم باهاشون خلال دندون درست میکنم. کی اینارو تحویل میگیره آخه. من اصلا خوشم نمیاد.”
کفری شده بودم. بیشتر از دست این دخترای جلف و جول یعنی چی؟ همه جا پسرا ناز دخترا رو میکشن حالا دخترا میان به پسره شماره میدن. همچین حرصم گرفته بود که نگو. از مهرانم که این قدر از خودش راضی بود حرصم گرفته بود. از طرفی اولین پسری بود که به دختر جماعت بیتوجه بود جالب بود. با دهنی که از تعجب باز مونده بود
گفتم:
“مهران تو خیلی ببویی. اونم نه ببوی معمولی ببو گلابی هستی. بابا یه نیگاه به دخترا بکن شاید از یکیشون خوشت اومد خواستی باهاش دوست بشی. چرا IQ بازی در میاری. پسر جماعت و دختر تحویل نگرفتن نوبره ، والله.”
داشت میخندید اما نمیدونم یه دفعه چی شد که گفت:
“سوگند من دو دقیقه دیگه برات زنگ میزنم فعلا.”
بعد سریع گوشی رو قطع کرد. اصلا نذاشت من یک کلمه حرف بزنم. حتی نتونستم بگم باشه چه برسه به اینکه ببینم چی شده. به مدت ۱۵ دقیقه با دهن باز به گوشی نگاه میکردم هنوز در شوک به سر میبردم که دوباره زنگ زد.
گوشی رو برداشتم نمیدونستم چی بگم فقط گفتم:
” سلام”
” علیک سلام. روزی چند دفعه سلام میکنی؟”
” هر دفعه که یکی رو ببینم بهش سلام میکنم. تو یه دفعه چت شد؟ چرا قطع کردی؟”
” هیچی… راستی ایمان اینا sms دادن گفتن میایم دنبالت شام بریم بیرون.”
” خوبه. یعنی الان باید حاضر بشی؟ پس چرا زنگ زدی. یه دفعه حاضر میشدی دیگه.”
” حالا وقت هست. حاضر میشم. چیه ناراحتی بهت زنگ زدم. میخوای قطع کنم؟”
” نه من ناراحت نیستم. میترسم دیرت بشه.”
یه بیست دقیقه با هم حرف زدیم. بعدش رفت حاضر بشه گفت: حاضر شدم برات زنگ میزنم. منم گفتم:
“باشه، منتظرم.”
یکم طول کشید. براش sms زدم گفتم: خوبه، خوبه. تو از این دخترا خوشت نمیومد دیگه؟ خوبه معنی خوش نیومدنم فهمیدیم. کاملا پیداست. مهران دارم از فضولی میمیرم میخوام صدای دخترا رو بشنوم میشه؟”
نمیدونم با گوشیش چی کار میکرد که نمیتونستی براش زنگ بزنی. میگفت اصلا همچین شمارهای توی شبکه موجود نیست. داشتم از فضولی میمردم. تنها کاریم که میتونستم بکنم این بود که براش sms بدم. دو دقیقه که گذشت یه sms دیگه بهش دادم و گفتم:
_”تو با گوشیت چی کار میکنی که موجود نمیباشی آخه من نمیتونم بگیرمت.”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۳۰]
قسمت۲۸
“تو با گوشیت چی کار میکنی که موجود نمیباشی آخه من نمیتونم بگیرمت.”
” آقای مهران میشه گوشیت رو درست کنی؟ لطفاً که دسترسی بهتون امکان پذیر باشه. من هنوز دارم از فضولی میمیرم. میشه صدای دوستانتونو بشنوم. لطفاً.”
” هنوز نرفتی داری منو فراموش میکنی و جواب smsهامو نمیدی. مطمئن نیستم بعد یه ماه اصلا یادت باشم. جای بسی شگفتیه که تو خاطرت بمونم.”
این چند تا sms و پشت سر هم در عوض پنج دقیقه فرستادم. دو دقیقه از sms آخرم گذشته بود که دیدم زنگ زد.
سلام و علیک کردیمو گفتم:
“چه عجب شما گوشیتونو یه نگاه کردید. واقعاً که این جوری قول دادی که فراموشم
نکنی؟”
” تو راه بودم. نتونستم جوابتو بدم. ایمانم تنها اومده داریم میریم دنبال عتیقهها.”
دهنم باز مونده بود گفتم:
“مهران، بیادب جلوی داداشه به خواهراش میگی عتیقه؟”
” بابا ایمانم خودش میدونه که اونا عتیقن. مشکلی نیست.”
یکم با هم حرف زدیم بعد به ایمان گفت یه جا نگه داره تا از یه مغازه یه چیزی بخره. ایمان نگه داشت.
پیاده شد و گفت:
“ببخشید. این ایمان یکم فضوله نمیخواستم جلوش حرف بزنم. خب شاید این آخرین صحبتهایی باشه که با هم میکنیم. الان خداحافظی میکنیم بعد دوباره حرف میزنیم موافقی؟ شاید نتونم دیگه خداحافظی
کنم.”
اینو که گفت یه جوری شدم. یه دفعه دلم گرفت. یه احساس بدی بهم دست داد، انگار یه عزیزم داشت ازم جدا میشد. برای خودمم عجیب بود. چرا یه همچین احساسی دارم. گفتم:
” مهران میخوام بهت سفارش کنم پس
خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشد جواب نده. باشه؟ آفرین. مواظب خودت باش داری از خیابون رد میشی اینور و اونورتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشهها. رفتی اونجا قلیون نکش با بچهها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیریها خوشم نمیاد منو فراموش میکنی. نبینم همش تو خونه کز کنی و جایی نری. برو بیرون. برو بازار. با بچهها باش. سعی کن بهت خوش بگذره. سعی کن به هیچ چیز بدی فکر نکنی. سعی کن فقط چیزای خوب و شاد و دوست داشتنی بیاد تو ذهنت. خوب به حرفام گوش کردی؟ باید به همهشون عمل کنی. باشه؟”
اینارو تند تند و پشت سر هم گفتم.
” چه تند تند و جالب سفارش میکنی. سعی میکنم خوش بگذره اما چه خوشی به چیزای خوب فکر میکنم مثلا به بوسهی خداحافظی.”
شوکه شدم. بوسهی خداحافظی؟ کدوم بوسه؟ ما در این باره حرفی نزده بودیم. اصلا چرا باید میبوسیدمش مگه اون منو… نمیفهمم معمولا آدم به کسایی که دوستشون داره میگه منو ببوس. یعنی اون منو دوست داشت؟ درست نمیفهمیدم موضوع چیه داشتم فکر میکردم که مهران صدام کرد:
” سوگند؟ نمیخوای برای خداحافظی منو ببوسی؟ شاید این سفر آخرم باشه و دیگه منو نبینی؟”
مهران چی میگفت یعنی واقعاً داشت میرفت که دیگه برنگرده. من چی؟ من کجای این بازی بودم؟ به حرفش فکر کردم. میبوسمش. اونقدر دوسش داشتم که بخوام ببوسمش. حتی اگه پیشم بود هم میبوسیدمش.
نمیدونم چرا؟ اما یه احساس خاصی بهش داشتم وقتی فکر میکردم ممکنه بره و دیگه برنگرده غم عالم مینشست توی دلم.
” سوگند؟ جوابمو ندادی؟ منو میبوسی؟”
“آره، میبوسمت. فقط باید قول بدی که خیلی مواظب خودت باشی. ok؟”
” باشه. منتظرم…”
از پشت گوشی یه ماچ براش فرستادم. اما گفت نشنیدم. مجبور شدم دوباره ماچش کنم. همون موقع یه ماشینی رد شد. مهران گفت: “تو نگاه میکنی میبینی هروقت ماشینی، موتوری چیزی رد میشه میبوسی که نفهمم؟ من اصلا متوجه نشدم.
” من که اونجا نیستم ماشینا رو ببینم که، یه بار دیگه میبوسمت اما اگه نفهمیدی دیگه نمیتونم برات کاری بکنم. یادت باشه.”
برای بار سوم بوسیدمش. نه ماشینی رد شد و نه موتوری. کاملا واضح و بلند بوسیدمش. مهران ساکت بود و چیزی نمیگفت.
“این یکی دیگه بهت رسید. کاملا پیداست. سعی کن به این فکر کنی. البته اگه خوشحالت میکنه یا برات مهمه.”
حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم وسطش گفت ایمان پررو منو گذاشت و رفت. یکم منتظرش موند بعدش گفت:
“به نظرم ایمان هم منو جا گذاشته هم
خواهرش اینا رو حتماً رفته دختر بازی. اونم با اون ماشین که زیر پاشه.”
خلاصه بعد نیم ساعت به زور ازش خداحافظی کردم. دلم نمیومد ازش جداشم هر چند که فقط ازش یه صدا میشناختم اما همین صدا شده بود صدای وجودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم که کسی این قدر زود و فقط با یه صدا بتونه روم این همه اثر کنه. همیشه میدونستم که من آدمی نیستم که عاشق قیافه و پول طرف بشم. من همیشه میگفتم اون چیزی که منو به طرف خودش میکشونه صدا و صداقت و شخصیت طرفه. همیشه معتقد بودم هر کسی با هر قیافهایم که باشه بعد یه مدت برا آدم معمولی میشه
آدم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیته که همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر میکردم اگه بره دیگه برنمیگرده…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۳۱]
قسمت۲۹
آدم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیته که همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر میکردم اگه بره دیگه برنمیگرده. بهش گفته بودم:
“مهران فکر میکنم دلم برات تنگ بشه.”
گفت:
“فکر نکن مطمئن باش.”
از کجا اینقدر مطمئن بود؟ یعنی خودش فهمیده بود که برام مهم شده و همش تو ذهنمه. نمیدونم. فردا امتحان داشتم اما هیچی نخونده بودم. اصلا هم نمیتونستم بخونم تو مغزم نمیرفت. همهی حواسم پیش مهران بود. ازش خواستم اگه میشه قبل از پروازش یهsms بهم بده تا من بدونم که داره میره.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. فکرم مشغول بود. اعصابم خورد شده بود. تابلو ناراحت بودم. گفتم بهتره بخوابم تا یکم آروم بشم. میدونستم که بخوابم فردا صبح بیدار میشم وقتی که مهران رفته. چشمامو بستم. یه ساعتی طول کشید تا خوابم برد. اما چه خواب آشفتهای. ساعت ۱:۱۵ بود که با صدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود.
دو کلمه گفته بود.
“خوابیدی سوگند؟”
” سلام خوبی؟ واسه تو بیدارم. تو خوابت نمیومد مگه؟”
مهران گفته بود که خستست. فکر کرده بودم که تا الان خوابیده باشه. اما چرا بیدار بود؟ جوابمو داد اما چه جوابی. چشمام قد یه بیست و پنج تومنی شده بود. دهنم یه متر باز مونده بود. نفسم بند اومده بود. به تته پته افتادم. دلم هری ریخت پائین. نمیتونستم درست فکر کنم.
” دوست دارم”
داشتم شاخ در میاوردم. یعنی باید باور کنم؟ اون که میگفت به هیچ دختری محل نمیذاشت چه طور یه دفعه به این نتیجه رسیده بود. اگه من فکر میکردم که دوسش دارم فرق میکرد. همه میگن دخترا احساساتی هستن اما اون یه پسر بود. یعنی باید باور کنم؟…
” مرسی. چقدر زود. مطمئنی که احساستو درست درک کردی؟ با بچهها خوش گذشت؟”
” نه آخه نرفتم. وقتی ایمان منو پیاده کرد منم از فرصت استفاده کردم تنها رفتم یه جایی که پیدام نکنن. هنوز ندیدمشون فقط sms دادم ساعت ۳ خودمو میرسونم. البته در مورد تو مگه دوست داشتن گناهه؟”
“نوچ گناه نیست. ببینم بعد یه ماه نظرت عوض نمیشه؟ تو کی به این نتیجه رسیدی؟ میزاشتی برگردی بعد بگی. تو دست به قال گذاشتنت ظاهراً حرف نداره آره؟”
جملهی آخرمو اصلا همین جوری گفتم منظورم قال گذاشتن ایمان اینا بود نه خودم اما او بد گرفت و ناراحت شد.
” خوشم نیومد. دیگه باهات کاری ندارم. این دوست داشتنم با خودم میبرم و سعی میکنم با خودم نیارم.”
“چه لوس. واقعاً که. عجب بچهای هستی. این چه حرفی بود زدی؟ ناراحت شدم. نمیشه برات ناز کرد.”
” مثلا تو داری میری و من ناراحتم. بعد انتظار داری حتی خودمو شیرین و نازم نکنم. عجب بچهی مشکلی هستی. ok دیگه هیچی نمیگم. تو همیشه ناراحت میشی.”
مهران:”آه همین ناز یعنی نمیتونستم قبل از رفتن واست ناز کنم خوب نازیدم دیگه.
ماچ، ماچ.”
” ا.. یعنی تو هم داشتی ناز میکردی؟ چقدر فکرامون نزدیکه. من که نازتو کشیدم ولی بدون دختر ۱۴ ساله کمتر ناز میکنه. البته تو فرق داری آقا مهران.”
“به نظرت راجع به دوست داشتن زود تصمیم گرفتم؟”
“نمیدونم تو چی فکر میکنی؟ مهران کی باید حرکت کنی؟ در ضمن مطمئنم وقتی یه حرفی رو زدی حتماً روش فکر کردی. میشه یه چیزی بپرسم؟”
“بپرس منم تو راهم دارم میرم فرودگاه.”
” تو تا حالا به کسی گفتی که دوسش داری؟ اگه آره به چند نفر؟ البته با این اخلاقی که من تا حالا دیدم بعیده ولی تو جوابمو بده.”
” مهران قبل از اینکه بری بگم خیلی خیلی مواظب خودت باش. سعی کن بهت خوش بگذره. تولدتم از الان مبارک الهی ۱۰۰ ساله بشی.”
” برای اولین بار به یه دختر این حرفو زدم. اونم فقط تویی. نمیدونم چرا ولی خب دوست دارم مگه تو نداری؟ ولی عاشقت نشدم و این عاقبتیه که ازش میترسم.”
” نترس چون فکر میکنم الهه عشق من مرده. من منتظر میمونم برگردی ۲۱ بهمن منتظرم. منم بچهی خوبی میشم. درسمو میخونم. شیطونی تعطیل.”
“مرسی. فقط یه چیز ازت میخوام. آخه همینه که دلم گرفته امشب باید پیش خونوادم بودم. نه اینجا میدونم هنوز منتظرم هستن بهشون بگو که من امشب به خاطرشون رفتم بهشت زهرا تا به یاد همه بخصوص اونا باشم اگه ممکنه هر چهارشنبه به یادشون فاتحه بفرست و دو رکعت نماز برای شادی روحشون بخون اگه امکان داره آخه بهشون نزدیکتری.”
نمیدونم یه دفعه به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشکه نمیدونم کی به گریه افتادم اما حالا داشتم هق هق میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. دلم میخواست الان پیش مهران بودم و مثل یه مادر بغلش میکردم و بهش میگفتم عزیزم ناراحت نباش من پیشتم. تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه باهاتم حتی اگه تو نخوای.
_” حتماً. اگه بهم بگی مزارشون کجاست همین فردا میرم سر خاکشون. اگه امکانش هست بگو لطفاً. وگرنه میرم همه قبرها رو میگردم.”
یکم صبر کردم اما جوابمو نداد…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۰٫۰۵٫۱۸ ۲۲:۳۱]
قسمت۳۰
یکم صبر کردم اما جوابمو نداد.
” ناراحت نشو. دوست نداری نمیرم میخواستم تو این یک ماه تنها نباشن. میخوام دم سفر خوشحال باشی و بخندی. خیالت راحت باشه. ok؟”
اینارو میگفتم اما خودم داشتم زار میزدم و نمیتونستم آروم بشم.
” نیازی نیست همه قبرها رو بگردی. آخه
نزدیک شهرن نه آرامگاه داخل شهر. ما داریم میریم داخل سالن. نمیدونم چرا پاهام داره میلرزه نمیتونم درست قدم بردارم احساس میکنم این سفر برگشتی نداره آخه هر وقت که دلم راضی نیست یک اتفاق بدی میفته.
میترسم.”
میخواستم آرومش کنم. اما چه جوری. دلم داشت آتیش میگرفت جیگرم پاره پاره شده بود. غم تمام عالم تو دلم بود. مثل سیل از چشمام بیرون میومد. به یاد ندارم تو عمرم این جوری گریه کرده باشم. اونم برای کسی
که حتی ندیدمش. برای خودمم عجیب بود که چه زود این قدر برام مهم و با ارزش شده بود. نمیدونم چه جوری. یا چی کار باید میکردم. اصلا دست خودم نبود براش نوشتم:
” نترس عزیزم من دعا میکنم. به امید خدا به سلامتی میری و بر میگردی. من منتظرتم.”
نمیخواستم بهش بگم عزیزم اما دست خودم نبود. انگاری اونی که sms میداد
من نبودم.
” مهران اگه تونستی وقتی رسیدی خبرم کن. نگرانم بیخبرم نذاری منو. میمیرم از دل شوره.”
مهران: “دوست ندارم منتظرم باشی و نگران آخه اگه برنگشتم میدونی چی به سرت میاد؟ من نمیخوام ناراحت بشی. اصلا فکر کن که این همون شبی که من sms دادم باشه؟ پس فکر کن که به اون sms جواب ندادی و اصلا منو نمیشناسی. ok؟ اگه برگشتم خب ولی اگه نیومدم نمیخوام به هیچ چیز فکر کنی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. قول؟”
داشتم اشک میریختم و جوابشو میدادم. دلم میخواست که یه نیرویی داشتم و جلوشو میگرفتم تا نره.
نمیخواستم از پیشم بره مطمئن نبودم دیگه حتی یه sms ازش بهم برسه.
” نمیتونم. اتفاقی افتاده. من نمیتونم
نگران نباشم. اگه اونجا حالت خوب باشه من خوشحال میشم. ولی تورو خدا مواظب خودت باش. دلم تنگ میشه.”
مهران: “باشه توهم همین طور. همه دارن صدام میکنن اخه وقت پروازه. شاید آخرین sms باشه که میزنم. درساتو بخون حتماً. دلم میخواد در آخرین لحظه حرفی که تو دلت بوده و بهم نگفتی بگی زود. خداحافظ. سوگند درس یادت نره. با چهارشنبهها. میبوسمت به تعداد موهای سرت بای…”
” بای مهران میخوام همیشه یادت باشه
که اینجا یه دوست داری که آرزوش خوشبختی توست و فکر میکنم که دوست دارم. مواظب باش. سعی کن منو هیچ وقت فراموش نکنی از راه دور میبوسمت. بای مهران. بای.”
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. سرمو گذاشتم روی بالشت و زار زدم. جوری گریه میکردم که خودمم تعجب کردم انگار یکی از کس و کارام زبونم لال فوت کرده. اما دست خودم نبود نمیتونستم آروم بشم. مهران رفته بود و شاید هیچ وقت برنمیگشت. هیچ وقت. یک ساعت، یک ساعت و نیم گریه کردم تا خوابم برد. نفهمیدم کی خوابیدم اما دو ساعت بعد مامانم بیدارم کرد که برم دانشگاه.
رفتم دست و صورتمو بشورم وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم ای وای چشام پف کرده و تابلوه که گریه کردم.
صورتمو تو حوله پنهون کردم و به هوای اینکه دارم صورتمو خشک میکنم رفتم تو اتاقم. حاضر که شدم عینکمو گذاشتم چشمم وقتی عینک چشمم باشه زیاد توجه نمیکنن و نمیفهمن که چشمام پف کرده. رفتم دانشگاه. تا امتحان شروع بشه یه چیزایی خوندم. تا ظهر وقت داشتم جالب بود این امتحانو با این که نخونده بودم شدم ۱۸٫۵٫ خوب بود. امتحان ظهر بود. نزدیک ظهر یکی یکی دوستام پیداشون شد. کم و بیش در جریان قضیهی مهران بودن. سعی کردم زیاد نگاهشون نکنم. اما خب کاملا با روزای دیگه فرق کرده بودم. نمیخندیدم. حرف نمیزدم. وقتی چیزی میپرسیدن با یه جواب آره یا نه تمومش میکردم. یکی از دوستام دستمو کشید و برد یه گوشه. بهم گفت:
_”سوگند تو امروز چت شده؟ نگو خوبم که تابلوئه دروغ می گی. حالا بگو چی شده. چشمات چرا پف کرده؟ طوری شده؟”
نتونستم جلوی خودمو بگیرم. زدم زیر گریه. این اشکا از صبح باهام بود. اما سعی کردم جلوشو بگیرم. اما دیگه نمیتونستم. داشتم دق میکردم. طفلکی مهسا دوستم با دهنی باز داشت نگاه میکرد. نمیدونست چی کار کنه. آخه هیچ وقت ندیده بود که گریه کنم. همیشه من بقیه رو دلداری میدادم. همیشه وقتی اونا ناراحت میشدن میومدن پیش من. شاید هیچ وقت فکر نمیکرد منم میتونم گریه کنم. سرمو گذاشتم رو دلشو زار زدم. بغلم کرد و نازم کرد. میخواست آرومم کنه اما چه جوری نمیدونست.
مهسا: “سوگند ترو خدا گریه نکن. بگو چی شده آخه ؟ تو که هیچ وقت گریه نمیکردی؟ کسی طوریش شده؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟ جون به سر شدم دختر بگو چی شده؟”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۱]
قسمت۳۱
مهسا: “سوگند ترو خدا گریه نکن. بگو چی شده آخه ؟ تو که هیچ وقت گریه نمیکردی؟ کسی طوریش شده؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟ جون به سر شدم دختر بگو چی شده؟”
” مهسا، مهران رفت. رفت و شاید هیچ وقت برنگرده. موقع رفتن همچین حرف میزد که انگار امیدی نداشت برگرده. اگه اون بره و دیگه نیاد چی کار کنم؟ چه جوری فراموشش کنم؟ مهسا دلم میخواست میتونستم جلوشو بگیرم. اما چه جوری؟ دیشب گفت دوستم داره. اما کاش نمیگفت. اگه نمیدونستم شاید تحمل کردنش برام راحتتر بود. اگه فکر میکردم که احساسم یک طرفست شاید آرومتر بودم. اما حالا…”
فقط اشک میریختم. اونم بی صدا. اصلا برام مهم نبود که اینجا دانشگاست و یه وقت یکی میبینه و زشته. میخواستم خالی بشم. کار دیگهای از دستم برنمیومد. مهسا همون جور بغلم کرده بود و حرف میزد تا شاید بتونه آرومم کنه. اما آرامش کجا بود؟ چند وقتی که ازم دور شده بود و پیداش نبود. یکم گریه کردم. بعد به خودم اومدم. مهران هم تنها
بود اما هیچ وقت به کسی نگفت. هیچ وقت گریه نکرد. پیش هیچ کس. هیچ کس اشکاشو ندید. منم نباید بزارم هیچ کس اشکامو ببینه. چون هیچ کس درک نمیکنه. هیچ کس نمیفهمه. از نظر دوستام این خیلی مسخرست که من برای رفتن کسی گریه کنم که حتی یک کلمه از حرفاشم باورکردنی نیست. کسی که ممکنه که منو بشناسه و بخواد این جوری اذیتم کنه. از نظر دوستام ارتباط منو مهران مسخره بود. یه بازی بود. اما من اهمیت نمیدادم. بلند شدم. اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم. گفتم:
“پاشو مهسا، پاشو باید بریم سر جلسه. من که هیچی بلد نیستم. خدا کنه آسون باشه.”
مهسا دهنش باز مونده بود. برگشت گفت:
_”تو نه گریه کردن و ناراحت شدنت شبیه آدمیزاده نه درس خوندنت. همیشه میگی نخوندم اما نمرههات خوب میشه. همچین گریه کردی که گفتم حالا حالاها اشک داری.
دیونه میخواستی منو اذیت کنی؟”
بهش خندیدم. دستشو گرفتم و بلندش کردم. رفتیم سر جلسه. وقتی امتحانم تموم شد از جام بلند شدم. همون جور نشستم و به قیافهی بقیه فکر میکردم. هر کدوم از این آدمها برای خودشون یه قصه دارن یه چیزی مثل زندگی خودم. مثل زندگی مهران. شاید باورکردنی نباشه. مثل زندگی مهران که کسی باور نمیکنه. داشتم به مهران فکر میکردم. چرا اومده بود؟ چرا رفت؟ چرا باید اون شب sms اشتباه اون به من میرسید؟ چرا من باید جواب میدادم؟ چرا فردا صبحش باید برام sms میزد. چرا من باید حرفاشو باور میکردم. چرا باید گریه میکردم؟ چرا نتونستم حتی ازش بخوام که نره. چرا اصلا باید میرفت مسافرت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این چراها تو سرم فریاد میزد اما براشون جوابی نداشتم. شاید مهران اومده بود تا به من، به من همیشه شاکی بگه قدر زندگیمو بدونم. قدر خونوادمو بدونم. ناشکری نکنم. نگم بدبختم. نگم خدا یاد من نیست. خدا دوستم داره و
هیچ وقت تنهام نمیزاره. هیچ وقت. پاشدم برگمو دادم. وسایلمو جمع کردم و منتظر بچهها شدم. اون روز خیلی آروم بودم. فکر مهران یه لحظه ولم نمیکرد. سعی کردم حواسمو جمع بکنم اما آروم بودن من چیز عادی و معمولی نبود. همه فهمیده بودن که یه چیزیم هست. یه وقت می اومدن تو اتاق میدیدن دارم اشکامو پاک میکنم. میپرسیدن چی شده میگفتم هیچی. با خودم حساب میکردم میگفتم الان مهران رسیده به مقصد. دیگه رفتن خونه و جاگیر شدن. شاید شب شام برن بیرون. یعنی کنار ساحل رفته؟ الان داره چی کار میکنه؟ بهش خوش میگذره؟ هرروز برام یه سال بود. همش روز شماری میکردم تا ۳۰ روز تموم بشه. تو این سه روزی که رفته بود دو تا sms براش فرستادم اما هیچ کدوم بهش نرسید. دو روز از رفتنش گذشته بود. هر کاری میکردم از ذهنم خارج نمیشد…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۱]
قسمت۳۲
هر کاری میکردم از ذهنم خارج نمیشد. جا خوش کرده بود. چند باری وقتی داشتم داداشمو صدا میکردم ناخوداگاه گفتم مهران. شانس آوردم که نفهمید.
روز سوم بعدازظهر تو اتاقم نشسته بودم و درس میخوندم، یکم فکر میکردم. مشغول بودم که دیدم برام sms اومده. گفتم حتماً بچههان استرس امتحان گرفتتشون. رفتم سراغ گوشی. اما وقتی به شماره نگاه کردم نزدیک بود سکته کنم. مهران بود. خودش بود. باورم نمیشد. فکرشم نمیکردم sms بده.
” سلام سوگند خوبی؟ من خیلی داغونم ای کاش که پیشم بودی. دارم از تنهایی دق میکنم. دارم از قولی که بهت دادم پشیمون میشم. میخوام بمیرم. بمیرم. آخه این چه سرنوشتیه که واسم رقم میخوره همه چیزو تحمل کردم. هر بلایی که سرم اومدو تحمل کردم اما تهمت هرگز، هرگز. فقط میخوام نباشم. دعا کن بتونم خودمو راحت کنم.”
یعنی چی شده بود؟ مهران چی میگفت. هم خوشحال بودم هم ناراحت.
” سلام خوبی عزیزم؟ مهران خواهش
میکنم تو به من قول دادی یعنی چی که میخوای خودتو بکشی؟ چی شده آخه؟ یکم تحمل کن. چند روز دیگه بر میگردی. لطفاً”
مهران:” من برگشتم.”
چی؟ برگشته بود؟ کی؟ چرا؟ هنوز نرفته بود، سه روز نمیشد. چی شده که برگشته این قدر زود. اونم این جوری؟ به قول خودش داغون؟
” کی برگشتی؟ مهران چی شده؟ میشه بهم بگی؟ قلبم داره میاد توی دهنم. نمیدونی این چند روز من چی کشیدم. بهم میگی چی شده؟”
“مهران میتونم باهات صحبت کنم؟ میخوام ببینم چی شده.”
” مهران خواهش میکنم جواب بده. دوباره گوشیتو دست کاری کردی؟ تو شبکه نیست خواهش میکنم دارم از نگرانی میمیرم. چرا جواب نمیدی؟ مهران یه چیزی بگو.”
نمیدونستم چی کار باید بکنم. مهران جواب نمیداد. گوشیشم تو شبکه نبود. از هیچ راهی نمیتونستم باهاش تماس بگیرم جز sms دادن کاری ازم برنمیومد. چند تا sms پشت سر هم فرستادم تا جوابمو داد.
مهران: “آره. من از فرودگاه دارم میرم خونه رسیدم حتماً میزنگم.”
” پس من منتظرم. تا خونه چشماتو روی هم بزار تا آرامش پیدا کنی. فکرتم خالی کن. کی میرسی خونه؟”
“چشمامو ببندم تو میای رانندگی کنی؟”
اصلا حواسم نبود. فکر میکردم آژانس گرفته. یادم نبود که ماشینش تو فرودگاه مونده.
” وای ببخشید حواسم نبود پشت رولی شرمنده. منظورم این بود حواست به رانندگیت باشه ok؟ دقت کن.”
دیگه جوابمو نداد. منتظر بودم که برسه خونه تا بفهمم داستان چی بوده و چی شده. یه بیست دقیقه بعد sms داد. Sms که چه عرض کنم. تا ته وجودمو سوزوند. نیاز به آرامش و اطمینان داشت.
مهران: “هنوز دوستم داری؟ اصلا میخوام بپرسم تو که یه دختری چرا زود به این نتیجه رسیدی؟ اونایی که ادعا میکردن خواهرم، مادرم، برادرم هستن از ۱۰۰ تا دشمن بدتر شدن. دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم. آخه از جون من چی میخوان.”
” مهران چی شده؟ اونجا چی به سرت آوردن که تو این جوری شدی؟ مهران خواهش میکنم بهم بگو. خواهش میکنم.”
” مهران جان خواهش میکنم بهم بگو چی شده. پس کی میرسی خونه من که نصف عمر شدم. چه بلایی سرت آوردن؟ ای کاش هیچوقت باهاشون نمیرفتی.”
دلم میخواست میتونستم برم ایمان و خونوادشو یکی یکی با دستام خفه کنم. مهرانو سپردم دست اونا تا شاید یکم روحیشو عوض کنن. اما اونا چی کار کرده بودن. مهران با اون روحیه خرابش دیگه چیزی ازش نمونده. یعنی اونا چه بلایی سرش آورده بودن؟
” مهران دوست داشتن چیزی نیست که آدم به نتیجه برسه. یه احساسه. وقتی که احساس کردی که طرفت برات مهمه و نمیتونی ناراحتیشو ببینی این که میخوای همیشه خوشحال باشه این که وقتی گریه میکنه میخوای باهاش گریه کنی. این که برات مهمه که سلامت باشه. میفهمی برات ارزش داره و دوسش داری.”
مهران جوابمو نمیداد. هم بهم برخورده بود و هم از بی تفاوتیش داشتم دیونه میشدم.
” اگه از دیوار این همه خواهش کرده بودم جواب میداد و شروع به حرف زدن میکرد. میشه یه چیزی بگی؟ لااقل من بفهمم که اونجا هستی؟”
مهران:”دلم میخواست وقتی بهت گفتم پاهام میلرزه و نمیخوام به این مسافرت برم فقط میگفتی نرو. وقتی گفتم ازشون متنفرم میگفتی خب نرو میگفتی دلم نمیخواد بری اما حیف کسی رو نداشتم که دلش بخواد بمونم.”
_” مهران میخوام باهات حرف بزنم میشه؟ باید یه چیزایی بهت بگم دیگه ازت خواهش نمیکنم چون فکر میکنم برات ارزش ندارم.”
مهران جوابمو نداد. دیگه از خواهش کردن خسته شده بودم. ولی باید میدونست که چرا بهش نگفتم نرو…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۲]
قسمت۳۳
دیگه از خواهش کردن خسته شده بودم. ولی باید میدونست که چرا بهش نگفتم نرو. یه بار وقتی میخواست بره تهران بهش گفتم دوست ندارم بری. ای کاش نمیرفتی. اما اون جوابی بهم نداد انگار که اصلا نشنیده. وقتی آخر حرفاش دوباره گفتم چرا باید فردا زود بری تهران فقط گفت با وکیلم قرار دارم باید هفت اونجا باشم. دیگه بهش نگفتم نره سفر چون فکر میکردم مثل اون بار یا جوابمو نمیده یا میگه به تو چه ربطی داره. من به خودم این اجازه رو نمیدادم که ازش بخوام نره اما با تمام وجودم فریاد میزدم مهران تنهام نزار. اما حیف که نفهمید و نشنید، هیچ وقت. نه اون شب نه شبای دیگه.
” مهران اگه اون موقع بهت نگفتم نرو چون فکر میکردم این حق رو ندارم که ازت این خواهشو بکنم چون فکر میکردم برات ارزشی ندارم مثل الان.”
مهران:” دلم خیلی گرفته. الان میخوام باهات صحبت کنم ولی این بغض لعنتی نمیزاره. میخوام گریه کنم اما اشکام باهام یار نیست.
دارم به وجود خدا شک میکنم. فکر میکنم وجود نداره. دلم میخواست الان مادرم پیشم بود. میرفتم تو آغوشش گریه میکردم. اینقدر که بمیرم. حتی پدرم نیست که دست روی سرم بکشه بگه آخه پسر مگه ما مردیم که تو این جوری میکنی. دیگه هیچی برام مهم نیست. میخوام این بغضو بشکونم حتی بدون مادر.”
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. داشتم گریه میکردم .واسه مهران، واسه تنهایش، واسه مشکلاتش واسهی خودم که یکی مثل مهران و دوست داشتم، واسه اینکه مطمئن نبودم که دوستم داره، واسه این که نمیتونستم الان که بهم احتیاج داره پیشش باشم و واسه خیلی چیزای دیگه… اشکام سیل شده بود و روی گونههام سر میخورد نمیتونستم جلوشونو بگیرم.
هر چی هم به مهران زنگ میزدم همون پیغام مسخره که مشترک در شبکه نیست رو میداد. یه بار بهش گفتم گوشیش این پیغامو میده. بهم گفت خودم کاری میکنم که نتونن باهام تماس بگیرن هر کس کارم داره میتونه sms
بده. مثل تو اگه بخوام جوابشو میدم. میخوای گوشیمو درست کنم ببینی؟ بعد گوشیش رو قطع کرد. ۳۰ ثانیه بعد بهش زنگ زدم بوق آزاد میخورد. دیگه اون پیغام نمیومد اما جواب گوشیمو نمیداد یعنی گوشیشو برنمیداشت.
گوشی که قطع شد. خودش زنگ زد. گفتم چرا گوشی رو برنداشتی. گفت اگه بر میداشتم که میرفت تو پاچت. دلم می خواست الان گوشیش درست بود اصلا مهم نبود که آخر ماه که پول تلفنم زیاد بیاد. باباهه دمار از روزگارم درمیاره. فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. همین.
” مهران میخوام حرف بزنم میشه گوشیتو درست کنی؟ اگه سر سوزن برات ارزش دارم نگو نه منم باهات گریه میکنم فقط باهام حرف بزن.”
مهران:” اگه میشه فراموشم کن.”
فراموشم کن چه جمله راحتی. اما برام قابل هضم نبود. بعدها خیلی سعی کردم که به حرفش گوش کنم. خیلی سعی کردم که فراموشش کنم اما… همیشه به یادش بودم. سعی میکردم انکارش کنم سعی میکردم به خودم بگم همش یه بازی بود اما مهران برام واقعیتر از هر چیزی بود. اما حیف، حیف که هیچ وقت اینو نفهمید یا نخواست که بفهمه.
_”نمیشه، نمیشه، نمیتونم. میدونی اون شب چی به روز من آوردی؟ تا صبح اشک ریختم. صبح چشمام باز نمیشد. فکر نمیکردم برگردی. ولی هر روز یه sms میزدم برات. فکر نمیکنم هیچ کدومشون بهت رسیده باشه. هیچ وقت واسه کسی این قدر زار نزده بودم. مهران. لطفاً میخوام باهات صحبت کنم. الان.”
مهران برام زنگ زد.
زنگ زد و با هم حرف زدیم. صداش خسته بود. خیلی خسته. من از اون بدتر بودم. هنوز صدای ضبط شدش تو گوشیم هست. هروقت که دلم خیلی براش تنگ میشه میزارم گوش میکنم عین حرفای اون روزشو مینویسم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۳]
قسمت۳۴
هنوز صدای ضبط شدش تو گوشیم هست. هروقت که دلم خیلی براش تنگ میشه میزارم گوش میکنم عین حرفای اون روزشو مینویسم.
بهم گفت که اون اول گفت دوستم داره. حیف که هیچ وقت نفهمید که چقدر این کلمه برام ارزش داشت. حیف که هیچ وقت نفهمید چقدر در حسرت این کلمش بودم. همیشه میگفت که از کارام باید بفهمی برام ارزش داری، برام مهمی، که دوست دارم. اما اون چرا نفهمید؟ چرا نفهمید که من یه دخترم، یه دختر حتی اگه از عشق کسی مطمئن باشه به این که از دهنش بشنوه که دوسش داره نیاز داره. یه زن حتی اگه بدونه شوهرش عاشقشه دلش میخواد که همیشه و هر روز بهش بگه که دوسش داره. اما اون نمیدونست. هیچ وقتم نفهمید که چقدر به این کلمش و اطمینانی که این کلمش بهم میداد نیاز داشتم. به اعتماد بنفسی که این کلمه بهم میداد نیاز داشتم. به این که بدونم براش مهمم نیاز داشتم اما هیچ وقت نفهمید. هیچ وقت. زنگ زد:
“الو سلام خوبی؟”
مهران:” سلام نه. من همین جوری هستم. خب”
“اگه نمیخوای بگی چی شده اشکالی نداره”
یه آه کشید که دلم آتیش گرفت.
مهران:” چی بگم؟ بگم که چی شده؟”
“آره”
مهران:”که برگشتم؟ خب دلم تنگ شده برگشتم.”
یه خندهی تلخ کردم.
” برای چی میخوای خودتو بکشی؟”
مهران:” من؟ من یه همچین حرفی زدم؟”
“آره”
مهران:” من گفتم میخوام خودمو بکشم؟ فکر نکنم.”
” نگفتی میخوام خودمو بکشم گفتی میخوام بمیرم.”
خندید. ولی من داشتم گریه میکردم. به فین فین افتاده بودم.
مهران:” چیه؟ مریضی؟”
” نه مریض نیستم.”
مهران:” چرا داری سرما میخوری. مریضی.”
“نیستم. الان نیستم. حالت خوبه؟”
مهران:”چند بار سؤال میکنی؟”
” نمیدونم همیشه همین جوریم. هر وقت که نمیدونم چی باید بگم میگم حالت خوبه؟” خندید.
مهران:” حالت خوبه؟”
“مرسی”
یکم صبرکردم بعد یه دفعه گفتم:
“اون شب چت بود؟”
مهران:” کدوم شب؟”
” یه مسافر، دم رفتنی، اون جوری صحبت میکنه؟ یا sms میده؟”
مهران:”خب دلم نمیومد برم.”
“خب نمیرفتی.”
مهران:” خب دیگه اونام اصرار داشتن که بیام، بریم. از این طرفم کسی نبود که بگه نرو.”
” کی باید بگه نرو، خودت باید میگفتی.”
مهران:”آهان. خب درسته. نبود دیگه.”
داشتم گریه میکردم. بغضم ترکیده بود. گفتم:
“ای کاش نمیرفتی.”
مهران:” چی؟”
” میگم ای کاش نمیرفتی. تا الان به خاطر حرف کسی اینقدر ناراحت نشده بودم. که اون شب ناراحت شدم. تا صبح، اصلا نتونستم بخوابم.”
مهران:” من چه حرفی زده بودم که ناراحت شدی؟”
” به خاطر خودم که ناراحت نشده بودم که”
مهران:”خب چی گفتم بگو.”
“ولش کن. همیشه همین جوری. باید داروی تقویت حافظه بخوری. همه چیزو فراموش میکنی.”
مهران:”نه فراموش نمیکنم. الان این قدر چیز تو مغزمه که یادم نمیاد چی گفتم.”
” هیچی ولش کن”
مهران:”چرا ولش کن؟”
فکر کردم گفته چی رو ولش کن واسه همین گفتم:
“این که گفتی رو ولش کن.”
مهران:”خب میدونم میگم چرا ولش
کن.”
” این که نمیخواستی بری. این که رفتی بهشت زهرا. اینا مهم بود. یعنی اینا باعث شد که تا صبح بیدار بمونم.”
مهران:”چرا مگه اولین بار بود؟ من که هر چهارشنبه میرفتم که.”
“بهشت زهرا آره ولی این که نمیتونستی
بری و میترسیدی خیلی مهم بود.”
مهران: “آره میترسیدم. البته خب شاکی هم نیستم. چند وقت پیش از دست خدا شاکی شدم البته این ترس و تو وجودم آورده بود یا یه دلهره رو داشتم که نرم به خاطر همین میتونستم نرم.”
“چرا رفتی؟”
مهران:”خب دیگه”
“چرا؟ اینقدر مهم بودن؟”
مهران:”گور پدرشونم کردن. اینا این قدر مهم بودن؟ خب به خاطر اینکه خودت گفتی، گفتی برو خوش بگذره.”
احساس گناه میکردم یعنی واقعاً به خاطر حرف من رفته بود. من چه میدونستم اینا این جورین چه میدونستم یه بلایی که نمیدونم چیه سرش میارن.
“فکر کردم خوب…”
مهران:”نه ببین خودت گفتی.”
“خب فکر کردم باهاشون راحتی. فکر کردم بهت خوش میگذره فکر کردم اگه بری حال و هوات عوض میشه فکر کردم اگه بری بهتر میشی فکر کردم روحیت عوض میشه. من چه میدونستم.”
مهران:”منم نمیدونستم.”
“ببخشید شاید باید بهت میگفتم نرو ولی فکر کردم اصلا مهم نیست که بهت بگم نرو.”
مهران:”چرا؟ اول دوست داشتنو مثل اینکه من گفتم.”
“فکر کردم شاید این قدر مهم نباشم که بهت بگم نرو.”
مهران: “نه بیشتر به خاطر چیز بود…”
” به خاطر چیز بود؟”
مهران:”همون مادرش خوب، خوب رفت همهی کارا رو خودش انجام داد، خودش بلیط گرفت خب اگه دم فرودگاه بهش میگفتم نه دیگه…”
” دیدی فایده نداشت.”
مهران: “نه فایده چرا نداشت. بهانهای نداشتم که نرم، اگه به فرض میگفتی نرو میتونستم بگم همون موقع یکی زنگ زد، خب زنگ میزدی میگفتم یکم صحبت کن بعد میگفتم چی شده، چی شده، وای وای چه اتفاقی افتاده؟ باشه خودمو میرسونم.”
خندم گرفت چه داستان جالبی درست کرده بود. ولی ای کاش بهش عمل میکردیم اما حیف. حیف که در حد یه داستان مونده بود…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۰۵٫۱۸ ۲۱:۵۴]
قسمت۳۵
خندم گرفت چه داستان جالبی درست کرده بود. ولی ای کاش بهش عمل میکردیم اما حیف. حیف که در حد یه داستان مونده بود.
“ببخشید پس تقصیر من شد.”
مهران:”که چی؟ نه بابا. خب دیگه خواستن توانستنه.”
مهران:” به نظرت یه چیزی بگم؟”
“بگو”
مهران:” نه میترسم ناراحت بشی.”
” بگو ناراحت نمیشم. قول میدم که ناراحت نشم.”
مهران:” اون موقع که بهت گفتم فراموش کن چرا فراموش نکردی؟ تو مگه منو دیدی؟”
“نه”
مهران:”خب ندیدی دیگه.”
“فکر نمیکنم این قدر…”
مهران:” این قدر چی؟”
“نمیدونم شاید من با بقیه فرق دارم. شاید هر کس دیگه جای من بود این قدر بهش فکر نمیکرد. ولی من نمیتونستم بیتفاوت باشم.”
مهران:” من میدونم فکرت چیه”
“چی؟”
مهران:” من میدونم فکرت چیه”
“فکرم چیه؟”
مهران:”فکرت اینه که مثلا اگه بخوای منو تنها بزاری مثلا من کاری دست خودم میدم.”
خندم گرفته بود. چه فکر مسخرهای میکرد. دیونه هنوز نفهمیده بود دوسش دارم. فکر میکرد دارم ترحم میکنم بهش. احمق. حرصم گرفته بود. با لبخند بهش گفتم:
“یعنی این قدر بچهای؟”
مهران:”خب صبر کن. نه. بچه که بهش نمیگن. یا اینکه بخوای به یکی کمک کنی خب…”
” به کی کمک کنم؟”
مهران:” نه مثلا میخوای بهم کمک کنی به یک دلیلی تصورت فقط همینه. پشت تلفن یا با sms یا با صحبت میخوای مثلا منو به زندگی امیدوار کنی. زندگی کنم. آره.”
دیگه داشتم بلند بلند میخندیدم. واقعاً که. اگه تمام حرفاشم راست بود باید میفهمید، باید میفهمید که اگه دلم میخواد زنده باشه و زندگی کنه، اگه دلم میخواد به زندگی امیدوار بشه به خاطر علاقهایه که بهش دارم. زنده بودن و لذت بردن از زندگی آرزویی بود که براش داشتم. از ته قلبم.
مهران:”الان تو داری میخندی یا داری گریه میکنی؟”
“فرقی نداره”
مهران:”آخه یاد یه فیلمی افتادم.”
” میگه خندهی تلخ من از گریه غمانگیزتر است راست میگن.”
مهران:” دیدی فیلمرو پسره میخنده بعد میگه نه دارم گریه میکنم.”
” تا حالا برات پیش نیومده یکی این جوری برای کسی مهم بشه؟”
مهران:” ام….نه.”
” خب من اولیشم.”
مهران:” اولیشی؟”
“آره خیلی خنگ بازیه؟”
مهران:”یه چیز بگم؟”
“بگو”
مهران:” این حرفو یه نفر بهم گفته بود.”
“که چی؟”
مهران:” همین حرفو.”
“که خیلی خنگ بازیه؟”
مهران:”نه”
” که یه نفر این جوری مهم بشه؟”
مهران:”آره”
“نمیخوای بگی کی؟”
مهران:”چرا؟”
“کی؟”
مهران:”همون کسی که به خاطرش پا شدم اومدم”
“به خاطر کی اومدی؟”
مهران:”خب خودت اولین بار این حرفو زدی دیگه.”
خندیدم و گفتم:
“خب چرا اینقدر میپیچونیش.”
مهران:” میپیچونم؟”
“آره”
مهران:”خب خودت گفتی خوشت میومد که همه رو بزاری سرکار.”
” دیگه خوشم نمیاد.”
مهران:”دیگه خوشت نمیاد؟ چرا؟”
” درس عبرت شده برام. دست بالای دست زیاده.”
زد زیر خنده و گفت:
” هنوز به درجه استادی نرسیدی.”
“آره”
یه دفعه دوتایی با هم و ناخودآگاه آه کشیدیم.
مهران:” تو چرا آه میکشی؟”
“چیه من نمیتونم از زندگی شاکی باشم؟ تو چرا آه میکشی؟”
مهران:”خب آه کشیدن واسه ما به قول
معروف دیگه عادت شده مثل نفس کشیدن.”
” گفتم بهت میخوام خواهرت باشم گفتی نمیخوام. گفتی نه خواهر میخوام نه مادر میخوام، نه برادر و نه پدر.”
مهران:”خب”
” الان میخوام دوستت بشم. میخوام بهت کمک کنم. نه نمیخوام بهت کمک کنم میخوام تو به من کمک کنی.”
مهران:”چه کمکی از دست من برمیاد؟ فقط کمکی که از دستم برمیاد واسه تو انجام بدم میدونی چیه؟”
” چیه؟”
مهران:”خب به خاطر این که فهمیدم تو این مدت خیلی داغون شدی. ناخواسته یا خواسته اتفاقاتی پیش اومده که الان فکرتم مشغول شده. واسه کسی ناراحت میشی، نگران میشی. میتونم همهی این چیزا رو از سرت رفع کنم.”
“نه”
مهران:”چی؟”
” نه”
مهران:”مگه قرار نیست که بهت کمک کنم.”
” نه ببین…”
مهران:” تو مگه غیر از من ناراحتی داشتی؟ نداشتی که.”
“چرا داشتم”
مهران:”اونایی که تو گفتی تو همهی زندگیهاست.”
“نه تو میتونی… نمیدونم. شاید تو بیشتر بتونی به من کمک کنی.”
مهران:”گفتم که کمک من اینه دیگه…”
“نه. اصلا نمیخوام بهم کمک کنی.”
مهران:”چرا میخوام کمک کنم.”
” نمیخوام”
داشت لج میکرد باهام. جملشو با یه لجاجت بچهگانه میگفت هرچی هم میگفتم نمیخوام دوباره میگفت میخوام کمک کنم. مثل این بچهها که بهشون میگی نمیخواد تو تمیز کردن اتاق کمکم کنی. اما اون با اصرار میگه میخوام کمک کنم. حالا کمکی هم نمیتونه بکنهها فقط بیشتر اتاقو بهم میریزه.مهران درست مثل اون بچه شده بود. خندم گرفت. زدم زیر خنده. اونم نتونست جلوی خودشو بگیره. شروع کرد به خندیدن. ای کاش میفهمید که چقدر خندههاشو دوست دارم. ای کاش میفهمید که خندههاش چقدر بهم آرامش میداد. ای کاش…
مهران: “پس تو بهم کمک کن.”
“چی کار کنم؟ از سرت رفع شم؟”
آروم شد…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۰۵]
قسمت۳۶
آروم شد. بعد با یه حالتی گفت:
“نه.”
یه دفعه گفت:
“رفتی دیدی اون آهنگی رو که بهت گفتم؟”
یادم اومد. منظورش رو فهمیدم. اون شبی که داشت میرفت. بهم گفت یه خواننده هست که شبیه منه. اگر خواستی قیافهی منو تجسم کنی برو فلان آهنگو ببین. خوانندش شبیه منه. اون شب ندیدم. اما فرداش دیدم. قیافش جالب بود البته همچین تمیز و مرتب ابروهاشو ورداشته بود که من در تمام طول اهنگ فقط محو ابروهاش شده بودم. یه چیز دیگه فهمیدم. یارو قدش ۱٫۷۰ و ۱٫۷۵ بود اما مهران گفته بود که قدش ۱٫۸۰، ۱٫۸۵ میشه.
“آره. دیدمش.”
مهران: “خب قیافمو تصور کردی؟”
خواستم شوخی کنم:
“پسره قدش کوتاه بود.”
مهران: “خب قدش کوتاه بود. قیافشو گفتم، نگفتم تیپش.”
“آره آخه همش داشت ناله میکرد آهنگش غمگین بود. واسه همین زیاد قیافش معلوم نبود و توجه نکردم.”
مهران: “فقط به قدش توجه کردی.”
“چرا به ابروهاشم که چقدر خوشگل برداشته بود…”
مهران: “ابروهاشو برداشته بود اون جوریه. ابروهای من که برنداشتم خوشگل تره.”
“آره خب”
مهران:”خب دیگه. خب داشتی میگفتی…”
داشتم میخندیدم .دوباره خودش گفت:
“چی کار باید بکنم که کمکت کنم؟”
“نمیدونم. میشه وقتی از زندگی سیر شدم منو به زندگی امیدوار کنی؟ چون از اون آدمایی هستم که خیلی تلقینیم.”
مهران خندید و گفت:
“وای پس بدتر از منی. آره؟”
“شاید.”
دوباره آه کشید. شاید آه کشیدن گاه و بیگاهمو از اون یاد گرفتم. نمیدونم. اما الان وقتی از ته دل آه میکشم انگار سبک میشم. انگار غصههام کمتر میشه. نمیدونم شاید مهرانم آه میکشید تا شاید یکم از درد دلش کم بشه.
“بدتر از خودت ندیده بودی.”
مهران:”نه”
“حالا میبینی.”
مهران:”سعی میکنم نبینم. میشنوم.”
“میشنوم. خوبه.”
مهران: “چرا نباید به زندگی امیدوار باشی شما؟ هان؟”
“خب دیگه.”
یه دفعه داداشم اومد پشت در اتاق و در زد. گفتم گوشی. بعد رفتم با کلی قربون صدقه رفتن دکش کردم بره کلی عزیزم، قربونت برم گفتم تا خر شد بره بیرون. وقتی گوشی رو
برداشتم گفتم:
“الو، الو، ببخشید.”
مهران:”یه جوری باهاش برخورد میکنی که انگار بچهست.”
“خب بچه هست دیگه. مگه فکر کردی چند سالشه؟”
مهران:”واسه خودش مردیه دیگه.”
“کلاس پنجمه.”
مهران:”داداشته؟”
“آره، پس پسر همسایه ست اومده دم اتاقم؟”
مهران:” میگم این جوری صحبت کردنا مال بچهی یک ساله ، دو سالست نه پنجم.”
“نه با اینم باید این جوری صحبت کنی وگرنه آروم نمیشه.”
مهران:”خب، میفرمودید.”
“خب چی میگفتم.”
مهران:”ببین، این تماسی که گرفتم فقط به خاطر این بود که خودت خواستی.”
“آره فهمیدم.”
مهران:”گفتم قبل از اینکه برم مسافرت”
“خب”
مهران:”صدامو بشنوی نگی مهران چقدر بیمعرفت بود.”
یه چیزی مثل پتک خورد تو سرم. یعنی میخواست دوباره بره مسافرت؟ یعنی بازم؟ این دفعه کجا؟ چرا اومده بود که بخواد بره؟ باورم نمیشد. با یه حالت ناباورانه و ناراحت و گرفته گفتم:
“تو میخوای بری مسافرت؟”
مهران:”آره”
“کجا؟”
مهران:”همون جا”
“همون جا کجاست؟”
مهران:”مسافرت. مگه تا حالا نرفتی مسافرت؟”
“چرا ولی کجا؟”
یه دفعه به خودم اومدم. احساس کردم نباید ازش سؤال کنم. من زیادی داشتم تو کاراش دخالت میکردم. اون وظیفه نداشت که به من بگه که اصلا میخواد بره مسافرت چه برسه به این که بگه کجا.
واسه همین گفتم:
“ببخشید که سؤال کردم. به من ربطی نداره.”
مهران:”چرا؟ به تو ربطی نداره نمیگم بهت دیگه.”
یه جوری گفت که انگار از اینکه گفتم به من ربطی نداره ناراحت شده منم بهش گفتم
” همینه که نمیگی کجا. یعنی به من ربطی نداره.”
مهران:”میگم ربطی نداره که نمیگم بهت. تو نزاشتی بگم دیگه.”
“یعنی میخوای بگی؟”
مهران: “نگم؟”
“میشه بگی؟”
با یه حالت که از ته دلم میومد بهش گفتم میشه بگی؟ فکر میکنم کاملا فهمید که چقدر دلم میخواد بدونم واسه همین خندید.
مهران:”بگم بهت؟”
“آره اگه میشه؟”
مهران:”همون جا.”
“همون جا کجاست؟ میخوای برگردی؟ میخوای برگردی پیش اونا؟”
مهران:”اونا؟ پیش اونا؟”
کلافه شده بودم داشت منو میپیچوند با یه حالت گریهای گفتم:
“پس کجا میخوای بری.”
مهران:”میخوام برم پیش خونوادهام. خودت گفتی بگو.”
گیج شده بودم. با یه حالت خنگی گفتم:
“کجا میخوای بری؟”
مهران:” میخوام برم پیش خونوادم.”
“خونوادت کجان؟”
سؤالم همچین بهش برخورد که با یه حالت تحکم گفت:
“خونوادم کجان؟ یعنی تو واقعاً نمیدونی خونوادم کجان؟”
ساکت شدم. میدونستم که اونا کجان. اما اونا که مرده بودن. منظورش چی بود یعنی میخواست بمیره؟ چون این تنها راهی بود که میتونست بره پیش خونوادش. گفتم:
“یعنی چی این حرف؟”
مهران:”ببینم واقعاً نمیدونی خونوادم کجان؟”
با یه حالت تمسخر گفتم:
“اطراف شهر؟”
مهران:”خب اطراف شهر که هستن. خب.”
“یعنی چی این حرف که داری میزنی؟”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۰۶]
قسمت۳۷
“یعنی چی این حرف که داری میزنی؟”
مهران:”ام.. نمیدونم.”
“یعنی چی تو غیر از این قضیه به چیز دیگهای فکر نمیکنی؟”
مهران:”چرا فکر نباید بکنم؟ ببین خودت خواستی بگم.”
میخواستم خفش کنم. داشتم منفجر میشدم. با یه صدای یکم بلندتر اما عصبانی و محکم گفتم:
“یعنی چی؟ چرا تا یه چیزی میشه میگی میخوام برم پیش خونوادم؟ فکر کردی چیزی درست میشه؟”
مهران:”ام… بمونم اینجا که چی بشه؟”
” نه بری اونجا که چی بشه؟”
مهران:” چی بشه؟ ببین اون کسایی که ادعا میکردن واسه من، خب، یعنی واقعاً…”
“ببخشید اون کسایی که ادعا میکردن که
واسشون مهمی یعنی تو براشون مهمی، ببخشید نمیخوام توهین کرده باشم ولی فکر نمیکنم براشون اون قدرها هم مهم باشی. اون جور که باهات رفتار میکردن.”
مهران یه پوزخند زد و گفت:
“هه نمیدونی دیگه چی کار کردن.”
“آره تو هم که نمیگی.”
خندید و گفت:
“میگم بهت. یه کاری بکن.”
“چی؟”
مهران:”میام اونجا. اونجا که نه. از همین جا کل چیزایی که اتفاق افتاده خوب برات مینویسم.”
“برام مینویسی؟”
مهران:”آره”
“خب”
مهران:”مینویسم که خودتم حق میدی. خب”
“چه جوری مینویسی یعنی sms میکنی برام؟”
مهران:”نه”
“پس چی؟”
مهران:”برات مینویسم دیگه.”
“چه جوری؟”
مهران:”نامه، نامه مینویسم برات.”
“میخوای برام نامه بنویسی؟”
مهران:” نه دیگه یه چیزایی تو نامه مینویسم بعدشم که دیگه باید سعی کنی، سعی کنی همه چیزو فراموش کنی. فکرتم آزاد باشه.”
“ببین…”
مهران:”چشماتو میبندی خب، میخوابی…”
دیگه کنترلمو از دست دادم، میخواستم سرش داد بکشم، فریاد بزنم:
“آهان میخوابم، بیدار میشم، بعد میگم هیچی نشده، من هیچی نمیدونم، اصلا هیچ کسی برام مهم نیست، اصلا اتفاقی نیوفتاده، زنده باشه، مرده باشه، اصلا هیچی نیست….”
من داشتم منفجر میشدم اما اون خیلی آروم وسط حرفام میگفت:”آره، اهوم، آفرین.” بعدشم گفت:
“اصلا میتونم با تو خیلی راحت صحبت کنم خیلی زود میفهمی.”
دیگه حسابی عصبانی شده بودم. به عبارت سادهتر قاط زده بودم. بلند داد زدم:
“نه من خیلی خنگم، هیچی نمیفهمم.”
من خودم حرص میخوردم. هر لحظه هم بیشتر میشد. آخه مهران اون سمت خط داشت میخندید و میگفت هر کس دیگهای بود باید کلی براش توضیح میدادم. منم با لجاجت گفتم:
“من هیچی نفهمیدم. میخوام خنگ باشم.” آروم شد و یه جورایی مثل یه آدم منطقی که میخواد یه چیز ساده رو تو کله پوک یه بچه نفهم بچپونه گفت:
“چرا باید خنگ باشی؟”
اما من با اصرار گفتم:
“نه میخوام خنگ باشم.”
مهران:”خنگی؟ خب من برات توضیح میدم. مینویسم برات.”
نه این جوری نمیشد. باید یاد حرفاش میفتاد. باید یاد کارهایی میفتاد که میخواست انجام بده
“مهران مگه تو نرفته بودی بچهها رو ندیده بودی؟ مگه نمیخواستی براشون خونه بسازی بهشون کمک کنی؟ پس چی شد؟ اگه خودتو بکشی که نمیشه.”
مهران:گمونم همهی کارها رو کردم. پولشون حاضره، دولت خودش همه کارها رو میکنه.”
“چرا؟ آخه چرا میخوای این کارو بکنی؟”
مهران:” ولش کن چون میخواستی بدونی بهت گفتم. راستی من برات سوغاتی آوردم.”
“چی؟ چی آوردی؟”
مهران:”سوغاتی برات عروسک گرفتم.”
اصلا باورم نمیشد. من ازش سوغاتی نخواسته بودم. مگه اون چند وقت بود که منو میشناخت؟ چه دلیلی داشت برام سوغاتی بگیره. از همه مهمتر اون دو روز بیشتر دبی نبود. کی وقت کرد بره بازار که برام سوغاتی بیاره. چیزی که برام اهمیت داشت این بود که به یادم بود اونم جایی که اصلا فکرشو نمیکردم.
مهران:” با ماشین میفرستم برات. فقط باید بری ترمینال بگیریش.”
“من ترمینال نمیرم.”
مهران:”چرا؟ خب میارم دم دانشگاه. میدم با آژانس برات بیارن.”
” من سوغاتی نمیخوام. یعنی این جوری نمیخوام. چرا خودت بهم نمیدی؟ هرکی خریدش خودشم باید بهم بده.”
مهران:”من برات نمیارم. من میخوام امشب برم ویلامون، اونجا نمیام. اما با ماشین میفرستمش به یکی از دوستام میگم بره ترمینال بگیرتش بعد با آژانس برات بفرسته میگم سرظهر بعد از امتحانت بیارش اونجایی که همیشه ماشین میگیری برای دانشگاه. باشه؟”
“مهران، نمیخوام. میخوام اگه قراره کادویی ازت بگیرم خودت بهم بدیش.”
مهران:”سوگند خواهش میکنم. نمیخوام بیام ببینمت. برام سختش نکن. دیگه به کسی اعتماد ندارم. بعد از اون ماجرا دیگه نمیخوام کسی رو ببینم.”
“مهران لااقل بهم بگو. اونجا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که تو این جوری شدی؟ چه بلایی سرت آوردن؟”
مهران:”خیلی دوست داری بدونی؟”
“آره میخوام بدونم.”
مهران:”باشه بهت میگم.”
یه آه عمیق کشید. یکم فکر کرد. بعد شروع
کرد به تعریف کردن.
مهران:”از اینجا که حرکت کردیم صبح رسیدیم دبی. حدود ساعت ۱۰ بود که رفتیم بازار یعنی تقریباً از فرودگاه یه راست رفتیم بازار. همون روز برات سوغاتیها رو خریدم. بعد رفتیم خونهی ایمان اینا…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۰۷]
قسمت۳۸
رفتیم خونه ایمان اینا. اونا همش میرفتن بیرون. اما من ترجیح میدادم که توی خونه بمونم. تنهایی راحتتر بودم. تا این که یه بعدازظهر وقتی همه داشتن میرفتن بیرون خواهر کوچیکه الهه رو میگم گفت من نمیام میخوام بمونم خونه چه میدونم میخوام فلان سریالو نگاه کنم. اونام یکم اصرار کردن اما دیدن که نه واقعاً میخواد بمونه خونه. اونام گفتن باشه.”
“یعنی تو با اون موندین تو خونه؟ تنها؟”
مهران:”آره بابا. دفعهی اول که نبود یعنی قبلا وقتی اونجا بودم یه دفعه ایمان اینا با کل خونوادش اومدن شمال خونهی من. یه هفته موندن. این الهه امتحان داشت. بعد از یه هفته اومد. اونام میخواستن برگردن تهران. گفتن الهه یه هفته بمونه خونهی من بعد از یه هفته که حال و هواش عوض شد بیاد تهران.
من گفتم: بله. الهه خانم تنها تو خونهی من؟ گفتم: بفرمائید این کلید خونه. اینم یخچال پر. هر چی میخواید هست تو خونه. من با شما میام تهران. بهشون برخورد گفتن اگه تو راحت نیستی ما الهه رو نمیزاریم اینجا مجبوری گفتم باشه بمونه منم میمونم پیشش. اما صبح به صبح میرفتم بیرون و شبم به بهانهی این که شرکت کار دارم یا شرکت میخوابیدم یا خونهی دوستام. هرروز بهش سر میزدم که اگه کاری داره یا خریدی چیزی میخواد انجام بدم براش. خلاصه میخوام بگم که اینا از این حرفا ندارن. اون روزم بعد از اینکه ایمان اینا رفتن بیرون من رفتم تو اتاقم که بخوابم. چشمامو هم گذاشته بودم که دیدم الهه اومد تو اتاقم. نمیدونستم برای چی اومده بود گفتم شاید باهام کار داره. باهام کار داشت اما چه کاری. اومده بود و چرت و پرت میگفت. چیزایی میگفت که حالمو بهم میزد. فقط بهش گفتم: الهه خجالت بکش. تو خواهر ایمانی مثل خواهر خود من میمونی. یعنی چی این حرفا. اما اون اصرار داشت.
یه دفعه زد زیر خنده. گفت:
“سوگند میدونی به من چی میگه. دیوونه میگه دست منو بگیرو فشار بده. یعنی چی؟ مگه مرده من دستشو بگیرم و فشار بدم. برگشته میگه من دوست دارم بیا باهم باشیم. هر چی بهش گفتم خجالت بکش از رو نرفت منم خوب جوابشو دادم. همچین زدم تو صورتش که یه متر باد کرد. بعدم گفتم از اتاقم گم شو بیرون. رومو کردم اون ورو خوابیدم. عصری که ایمان و مامانشو خواهراش اومدن دخترهی… رفته همه چیزو برعکس تعریف کرده. تو این مدت که من خواب بودم. رفته یه تیغ برداشته دستشو یکم زخمی کرده که مثلا من به اون پیشتهاد ناجور دادم و اونم گفته اگه به من دست بزنی من خودمو میکشم و از این حرفا. البته قبلش تهدیدم کرده بود. گفته بود که یا به حرفم گوش میکنی و عمل میکنی یا من آبروتو میبرم. مامانش اینام که اومدن حرفشو باور کردن. ایمان بهم گفت: نامرد خجالت نمیکشی تو مثل برادرم بودی. این جوری دست مزدمو دادی؟ مامانشم اومد زد تو صورتمو گفت: گمشو برو بیرون. خواهراشم هر کدوم یه چیزی بهم گفتن و خلاصه حسابی بهم حمله کردن. خیلی ناراحت شدم. اشکم داشت در میومد. نه به خاطر کاراشون به خاطر اینکه یه وقتی فکر میکردم اینا مثل خونواده منن، از خودم بدم اومد. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که وسایلمو جمع کنم و برم دفتر هواپیمایی و با اولین پرواز برگردم ایران. داستان این بود سوگند خانم. حالا راحت شدی؟”
نمیدونستم چی بگم یعنی واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم. از الهه بدم میومد. از ایمان و مامانش بدم میومد. از هر کسی که زود قضاوت میکرد بدم میومد. اما خب اونا حق داشتن در یه همچین مواردی هیچ وقت حقو به پسر نمیدن مخصوصاً اگه دختر خود آدم تو قضیه باشه اونا حق داشتن که حرف الهه رو باور کنن. اما الهه چرا یه همچین کاری کرد. چرا خواست مهرانو خورد کنه؟ مگه مهران چی کارش کرده بود. میدونم مهران به خواستش عمل نکرده بود یه جورایی ضایعش کرده بود و روشو کم کرد. خندم گرفته بود. کاری که مهران کرده بود برام جالب بود. کم پسری پیدا میشد که تو یه همچین وضعیتی قرار بگیره و دست رد به سینهی دختره بزنه. الان تو این جامعه که پسرا یعنی بیشتر پسرا از رابطه برقرار کردن با دخترا فقط یه هدف دارن خیلی عجیب بود که یه پسر به یه دختر همچین جوابی بده. من فکر میکردم که همهی پسرا دله و هیزن اما انگار استثنا هم وجود داره. داشتم بلند بلند میخندیدم که مهران گفت:
“سوگند چته؟ چرا می خندی؟”
“یکم به اینایی که گفتی فکر کن آخه پسرهی ببو، تو توی خونهی خالی با یه دختر که دخترم راضی، همه چیز جور، کسی هم نبود یقهات رو بگیره بگه چرا این کارو کردی عوض اینکه یه بلایی سر دختره بیاری برگشتی واسه اینکه بلایی سرش نیاری زدی تو صورتش؟ آخه آدم حسابی کدوم پسری یه
همچین کاری رو میکرد که تو کردی. خب دختره رو جریش کردی. اونم اومد تلافی کنه. واسه همین خندم گرفته. دختره نمیدونست که تو ببویی وگرنه از تو یه همچین چیزی رو نمیخواست.”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۰۷]
قسمت۳۹
مهرانم زد زیر خنده. گفت:
“آره من ببوئم اونم از نوع ببو گلابی. راست میگی هیچ کس کاری رو که من کردم نمیکرد. الهه میخواست من مثل این آدمای جواد تازه به دوران رسیدهی بیعرضه برگردم بگم “اوا عزیزم کجا بودی تا حالا، من منتظرت بودم بیا بغلم عزیزم.”
سوگند اگه یک صدم درصد هم شیطون تو جلد من میرفت الان من اینجا نبودم و الهه هم اون کار رو نمیکرد. اون موقع من به حرفش گوش میکردم و تو هم به من نمیگفتی ببو. میدونی میخوام یعنی با خدا حرف زدم. بهش گفتم:
“خدایا جون منو بگیر یا پام برسه به ایران از همهی دخترا انتقام میگیرم.”
این حرفا رو جدی میگفت و خط و نشون میکشید. یه دفعه ته دلم خالی شد. ازش ترسیدم. یعنی واقعاً میخواست از همه انتقام بگیره؟ دلم میخواست همین جوری بمونه. بهش گفتم:
“نه مهران تو خوبی. ببو هم نیستی من داشتم شوخی میکردم. خواهش میکنم
از این حرفا نزن. داری منو میترسونی.”
ساکت شد. بعد با صدای آرومی گفت:
“سوگند، ازم ترسیدی؟ من که با تو کاری ندارم. منظورم که به تو نبود.”
“میدونم مهران، ولی نمیخوام که به خاطر کار اشتباه یه دختر دیدت نسبت به همه بد بشه. خواهش میکنم خودت باش. من اون مهرانو دوست دارم. مهران ببو رو”
ساکت شد و چیزی نگفت، یه دفعه مامان صدام کرد و گفت تلفن کارم داره. به مهران گفتم میرم تلفن رو جواب بدم. تو هم لطفاً گوشیت رو درست کن. گفت:
“نه، تلفنت که تموم شد برام sms بده. من زنگ میزنم برات.”
گفتم باشه. رفتم تلفن و جواب دادم یکی از
دوستام بود. یه سؤال درسی ازم پرسیده بود جوابشو دادم. یکم وایسادم پیش مامانم آخه داشت باهام حرف میزد.حرفش که تموم شد برگشتم تو اتاقم. گوشیمو برداشتم و برای مهران sms زدم.
“سلام خوبی؟ من اومدم. نه که من شاگرد اولم با معدلA بچهها ازم اشکال میپرسن. گوشیتم درست کن لطفاً.”
این smsمو چند بار فرستادم اما نمیرسید. گفتم یه sms دیگه بدم.
” یکی بود یکی نبود… اون که بود تو بودی، اون که تو قلب تو نبود من بودم… یکی داشت یکی نداشت… اون که داشت تو بودی، اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم… یکی خواست یکی نخواست… اون که خواست تو بودی، اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم… یکی رفت یکی نرفت… اون که رفت تو بودی، اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم…”
“سلام مهران، تمنا میکنم گوشیتو درست کن. Smsهام send نمیشه گوشیت هم که خارج شبکه است. چی کار کنم؟”
فکر کردم شاید ازم ناراحت باشه که رفتم واسه همینه که جوابمو نمیده.
“مهران ازم ناراحتی؟ چرا جوابمو نمیدی؟گوشیتو چرا دست کاری کردی؟ دیگه smsهام بهت نمیرسه. مهران…”
“مهران کجایی؟ smsام بهت نمیرسه”
هر کدوم از smsهامو چند بار فرستادم. یک
ساعت بعد، برام زنگ زد. داشتم سکته میکردم. کلی نگران شده بودم گفتم نکنه زده به سرش بیخبر یه بلایی سر خودش آورده. از مهران هر کاری بگی بر میاد.
“الو سلام کجا بودی. چرا جواب smsهامو ندادی؟ گوشیتو چرا درست نکردی؟”
مهران:”سلام. صبر کن تا بگم. جایی نبودم. گوشیم خاموش شده بود. همین الان یه نگاه بهش کردم. دیدم sms ندادی گفتم حتماً کارت طول کشید منم وسایلمو جمع کردم راه افتادم برم بابلسر ویلامون. الانم تو راهم. گوشیم خاموش شده بود. چون دو کفهای هست نفهمیدم. گفتم چرا sms ندادی. گوشیمو که وا کردم دیدم خاموش شده. روشن کردم هفت هشت تا sms با هم اومد. نصفشم تکراری بود.”
“کلی نگران شدم. چه قدر زود یاد گوشیت افتادی.”
یکم با هم حرف زدیم. گفت گشنمه وسط راه وایساد تا هم یه چیزی بخوره هم قلیون بکشه قرار شد بعد از غذا خوردن بهم زنگ بزنه. داشتم درس میخوندم که دیدم sms داده.
مهران:”میگم تو نباید منو دوست داشته باشی. میفهمی من یه آدم ببوئم.”
“خب من ببوها رو دوست دارم. دلشون صافتر از بقیه است. ادبشون هم بیشتره.”
مهران:”آخه من اون ببو نیستم من از نوع گلابیم.”
“بهتر، من گلابی دوست دارم. میوه به این خوشمزگی دلتم بخواد گلابی باشی.”
مهران:”آخه من باید چی باشم که ازم بدت بیاد.”
مهران:”خوابیدی؟”
اولش فکر میکردم داره خودشو لوس میکنه که من نازشو بکشم. اما sms آخرش بهم برخورد. احساس کردم میخواد منو از سرش وا کنه. احساس کردم که دارم زیادی خودمو بهش میچسبونم. یه احساس بد. خیلی ناراحت شده بودم. براش sms زدم و گفتم:
“مهران اولا گوشیتو درست کن. دوماً مجبور نیستی که برای اینکه از شرم خالص بشی این قدر به خودت توهین کنی و تبدیل به میوه بشی. اگه میخوای برم و دیگه خوشت نمیاد مزاحمت بشم فقط کافی بود بهم بگی. من دیگه زجرت نمیدادم. ولی بدون آقا مهران دلمو شکستی.”
انتظار داشتم یه عکس العملی نشون بده اما
هیچی.
_”یادم رفت اینو بگم. امیدوارم هر جا که هستی با هرکس که هستی همیشه شاد و خوشحال باشی. من همیشه برای خوشبختیت دعا میکنم. ولی این انصاف نبود.”…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۰۸]
قسمت۴۰
نمیدونم شاید هر پسر دیگهای جای مهران بود میفهمید که ناراحت شدم و باید از دلم در بیاره اما نمیدونم. مهران یا نمیفهمید یا نمیخواست که بفهمه.
“مهران… حرفی که زدی جدی بود؟ یعنی تو واقعاً… مهران دلم شکست خیلی. اگه ارزشی برات نداشتم چرا.. لااقل میتونی جوابمو بدی که چرا؟؟؟”
“فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه. این smsخودته من شخصیتتو دوست داشتم که خیلی مقاوم بود اما ظاهراً بد شناختمت.”
“مهران جوابمو بده باهات کار دارم. این توهینه که من ۱۰ تا sms بدم و تو یکیشم جواب ندی. مهران میخوام حرف بزنم. لااقل اونایی که تو دلمه بگم.”
خیلی شاکی بودم. خسته بودم. داشتم باور میکردم که براش مهم نیستم. میخواستم همهی شکایتمو با یه sms نشون بدم. براش نوشتم:
“پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست… هروقت با تیکههای دل یه نفر یه پازل جدید براش ساختی هنر کردی.”
بالاخره جوابمو داد اما انگار جاها عوض شده بود. اون شاکیتر بود.
مهران:”یعنی چی این حرفا میفهمی؟ سرت به جایی نخورده یعنی این همه حرف فقط به خاطر گلابی بود؟ نمیفهمم چی میگی اگه اینا بهانست که ازم راحت شی خب باشه من که گفتم منو فراموش کن. منم نمیبخشمت دلمو شکستی آخه دختر نمیدونم کی هستی از یه طرف امیدوارم میکنی از یه طرف… باشه بهت قول میدم که نه دیگه صدای کثیفمو بشنوی و نه حتی sms از من به دستت برسه بعد از این sms دیگه sms نده که جواب نمیدم. خداحافظ سوگند.”
هنوزم بعد مدتها وقتی به این sms و حرفاش فکر میکنم سرم درد میگیره. بعضی وقتها از کارامون خندم میگیره. واقعاً همهی این دعواها سر یه سوءتفاهم. اگه مهران جواب sms اولمو میداد و میگفت که منظورش اونی نبوده که من فهمیدم همه چیز حل میشد یا اگه من اون sms رو پای شوخی میزاشتم همه چیز حل بود. گریم گرفته بود. من همیشه حرفای مهران رو باور میکردم. این حرفشم باور کردم. داشتم دیونه میشدم یعنی دیگه جوابمو نمیداد. میخواستم زار بزنم. شاید اگه این قدر حساس نبودم. شاید اگه این قدر بهش توجه نمیکردم اوضاع یه جور دیگه بود. اما اونقدر برام مهم بود که حتی حاضر نبودم یه لحظه از من ناراحت بشه چه برسه به این که خداحافظی کنه و بخواد برای همیشه بره.
“مهران من فکر کردم تو دیگه نمیخوای صدامو بشنوی. خواهش میکنم. من دارم دیونه میشم. لطفاً دیگه از این حرفا نزن. من معذرت میخوام. متأسفم.”
نمیدونم. واقعاً نمیدونم من مهرانو دوست داشتم و حاضر نبودم یه لحظه ناراحت باشه. اما آیا اونم منو دوست داشت؟ پس چطور میتونست ناراحتیمو ببینه و هیچی نگه. چطور میتونست خودش کاری بکنه که من در حد جنون ناراحت بشم. همیشه کاراش منو به مرز جنون میکشوند. اما اونقدر روش اثر نداشتم که بتونم جلوی این کارشو بگیرم. نمیدونم شاید از این که من تو این وضعیت باشم لذت میبرد. شاید فقط با من این رفتارو میکرد. نمیدونم.
“بچهها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزنند اما گنجشکها جدی جدی میمیرند. آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند ولی دلها جدی جدی میشکنند. تو شوخی شوخی لبخند زدی ولی من جدی جدی عاشقت شدم.”
اساماسهایی که برای مهران میفرستادم با دقت انتخاب میکردم جوری که دقیقاً شرح حال خودم بود. اما اون هیچ کدومشونو باور نکرد.
” مهران اگه میخوای تنبیهم کنی لطفاً بسه تنبیه شدم. دیگه زود برداشت نمیکنم. من نمیفهمم تو کی شوخی میکنی و کی جدی هستی. مهران بیتفاوت نباش تحملشو ندارم. بهم گفتی نمیخوای ناراحت باشم. الان از ناراحتی گذشته نزار اشکام دربیاد. چیزی بگو لطفاً. خیلی تنهام پوچم.”
“مهران فکر نمیکردم اینقدر سنگدل باشی. اگه دلتو شکستم معذرت میخوام اما تو این کارو نکن. مگه من جز تو کسی رو دارم. دیگه دارم خون گریه میکنم.”
مطمئنن این حرفا رو به هر کسی میزدم حتی اگه منو نمیشناخت یهsms یک کلمهای میفرستاد تا لااقل آروم بشم اما جواب همهی smsهای من یه sms خالی بود. از خودم متنفر بودم. چرا؟ آخه چرا مهران باید اینقدر برام مهم باشه. هیچوقت یادم نمیاد که در برابر کسی اینقدر کوتاه اومده باشم یا از کسی اینقدر خواهش کنم. همیشه این بقیه هستن که کوتاه میان نه من. من در برابر مهران اند کوتاه اومدن بودم. مهران دلمو شکوند اما من ازش معذرت خواهی کردم. بعضی وقتها فکر میکردم که جای من و اون عوض شده یعنی من پسرم و اون دختر. همیشه این من بودم که نازشو میکشیدم و منت کشی میکردم. اون همیشه سنگ بود. برای خودمم این همه اصرار غیرقابل درک بود اما نمیدونم. دست خودم نبود.
_”مهران sms خالی یعنی چی؟ مهران باورم نمیشه که هیچ ارزشی برات نداشته باشم. باورم نمیشه که بتونی این همه ناراحتیمو ببینی و بیتفاوت باشی. من که تحمل یه لحظه ناراحتیتو ندارم. پس همهی حرفات دروغ بود. که برات ارزش دارم و… میدونستم که سادم اما نه اینقدر. درس تلخی بود.”…
@nazkhatoonstory