یکقدمتا_عشق
قسمت۴۱
کولی به حرف باربد توجهی نکرد و خیلی زود از اتوبوس پیاده شد و به طرف یک اتوبوس دیگر که تازه از گرد راه رسیده بود رفت … در دل او را نفرین کردم و گفتم ، لعنت به تو کولی … آخه تو ، توی این بر بیابون چه می کردی ؟ چرا با گفتن آن حرف های بی سر و ته ات قیامتی در دل من بیچاره انداختی ؟ دوباره آهی از دل کشیشدم و با خودم گفتم ، نکند حرف های او درست از آب در بیاید نکند او خود سرنوشت من باشد که به صورت این کولی در آمده بود … با حالتی فوق العاده عصبی چشمانم را بستم و به درون طوفان زده ام سفر کردم . حرف های او بارها در ذهنم مرور می شد و حالم را دگرگون تر می ساخت کولی لعنتی بد جوری ذهن و افکارم را در هم ریخته بود ! ساعتی بعد به اصفهان رسیدیم و به درخواست اکثر بچه ها به طرف سی و سه پل رفتیم تا ناهار را آنجا بخوریم و پس از رفع خستگی به دانشگاه برویم . زیبایی سی و سه پل باعث شد که روح خسته و پژمرده ام جانی دوباره بگیرد و آرامش از دست رفته ام را دوباره به دست آورم . به تنهایی کمی در اطراف قدم می زدم تا خستگی پاهایم برطرف شود در همان لحظه هم متوجه باربد شدم که به طرفم می آمد . با دیدنش دوباره به یاد حرف های آن کولی افتادم و سراپایم پر از ترس شد . وقتی که در کنارم قرار گرفت با طعنه گفت :
- فرناز خانم معلومه حرف های کولی خیلی تاثیر داشته چون رنگ و رویت حسابی پریده !
با عصبانیت گفتم : - حرف های چرت آن کولی هیچی نفهم به اندازه سر سوزنی هم در من تاثیر نداشته !
باربد خندید و در حالی که می خواست حرصم را در بیاورد گفت : - حالا دیگه اینقدر حرص نخور ! عشقت چندان هم پسر بدی نیست که بخواد بهت پشت پا بزنه .
با شنیدن حرفاش گرمای فوق العاده ای وجودم را فرا گرفت و قلبم شروع به تپیدن کرد به زحمت خود را جمع و جور کردم و با صدای لرزانی گفتم : - آمدی که همین را بگی ؟
بارید دستش را در جیبش فرو برد و سپس موبایلش را بیرون آورد و ا» را مقابلم گرفت و گفت : - نه…نه… باور کن آمدم که موبایلم را بهت بدم تا به فواد زنگ بزنی . آخه یک ساعت پیش زنگ زد و خواست با تو حرف بزنه اما چون خواب بودی بیدارت نکردم حالا بیا بگیرش و به فواد زنگ بزن .
دستش را رد کردم و گفتم : - احتیاجی به همراه شما ندارم اگر بخواهم تماس بگیرم تلفن کارتی نزدیک است ، اونجا ، اون طرف خیابان می روم و تماس می گیرم .
از اینکه گوشی را از دستش نگرفتم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت : - واقعا که دختر خودخواه و لجبازی هستی !
بی اعتنا از کنارش گذشتم و در دلم گفتم حقت بود ! لحظاتی بعد به طرف کیوسک تلفن رفتم وارد کیوسک شدم و به همراه فواد زنگ زدم بعدش هم با مامان تماس گرفتم و خبر سلامتی خودم را به آنها دادم . هنگام برگشتن و گذشتن از خیابان باربد را از دور دیدم که به درختی تکیه داده بود و با کنجکاوی مرا زیر نظر داشت . آه بلندی کشیدم و نگاهم را از او گرفتم اما آنقدر گیج و آشفته بودم که نفهمیدم چگونه با بودن آن همه ماشین که به سرعت عبور می کردند به وسط خیابان آمدم ! تنهاچیزی که مرا به خود آورد صدای فریاد باربد بود که داد زد فرناز مواظب باش … در هان لحظه با برخورد اتومبیلی به هوا پریدم و دیگر چیزی یادم نیامد .
اگر بگویم واقعا مرده بودم چندان هم بیراه نگفتم من تنها با معجزه ی نیرومند عشق بود که دوباره برگشتم . درست به یاد دار که روحم از بدنم جدا شده بود و مدام این طرف و آن طرف را نگاه می کرد احساس می کردم همانند یک پرنده هستم که می توانم به هر جا که دوست دارم پرواز کنم بالا می رفتم ، بالا و بالاتر … احساس سبک و راحتی داشتم و از هیچ چیز نمی ترسیدم اما زمانی که در اوج قرار گرفتم فردی که چهره اش را نمی توانستم ببینم به من گفت برگرد ! بعد با دست به پایین اشاره کرد و گفت آنجا ، آن پایین یک نفر منتظرته . با تعجب از او پرسیدم چه کسی منتظر منه ؟ گفت وقتی رفتی پایین خودت همه چیز را می فهمی . تا خواستم سوال دیگری بپرسم آن شخص غیبش زد لحظاتی بعد احساس می کردم به طرف پایین می روم و هر چه پایین تر می آمدم صدای آشنایی را می شنیدم و سعی می کردم بفهمم که او چه کسی است اما متاسفانه چیزی نفهمیدم . کم کم گرمی دستی را در دستم احساس کردم و بعد خیسی مایع گرمی که به دستم می خورد و وجودم را گرم کرد . این بار با تمام قدرت سعی کردم به حرف های او گوش بدهم که ناگهان صدایی شنیدم که گفت :
- فرناز ، عزیزم ، عشقم برگرد . تو باید برگردی و خوب شوی به خاطر باربد ، تو که دوست نداری باربد دق کنه ؟ فرنازم تو باید خوب بشی تا بهت بگم دیوانه وار دوستت دارم . تو باید بفهمی که من بازی را باختم و عاقبت این من بودم که به عشقت اعتراف کردم … فرناز ! جان باربد دستت را تکان بده … به تمام مقدسات عالم قسم که اگه خوب نشی خودم را می کشم !
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۳]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۲
حالا دیگر یقین پیدا کرده بودم که او کسی جز باربد نیست در بهت و ناباوری غرق بودم اما با نیروی عجیبی که در خودم احساس می کردم دستش را فشردم ولی هر چه خواستم چشمانم را باز کنم نتوانستم . مثل اینکه همین یک حرکت دستم کلی برای او مسرت بخش بود چون صدای خوشحالش را شنیدم که فریاد زد :
- دکتر … دکتر بیا … نگاه کن زنده است … خودم دیدم که دستم را فشار داد … دکتر … دکتر…
باربد همچنان از شوق فریاد می زد و دکتر را صدا می کرد لحظاتی بعد دکتر با عجله بالای سرم آمد و گفت : - واقعا زنده ماندنش چیزی جز معجزه نخواهد بود !
در آن لحظه با خود گفتم پس من واقعا مرده بودم ! نمی دانم چند ساعت یا چند دقیقه دیگر گذشت که دوباره گرمی دستش را در دستانم احساس کردم و وجودم مثل کوره آتش داغ شد . حقیقت داشت و من در خواب و رویا نبودم ! آیا عشق باربد به من حقیقی بود ؟ آنقدر سوال مختلف به ذهنم فشار می آورد که مهلت فکر کردن به پاسخ آنها را نداشتم چون خیلی زود احساس سنگین شدن کردم و کم کم همه چیز از ذهنم پاک شد .
با احساس تشنگی و درد از خواب بیدار شدم . چشانم را باز کردم و گفتم تشنمه ، آب می خوام اما آنقدر صدایم آرام بود که خودم هم نشنیدم چه برسد به اینکه کسی بخواهد بشنود و به من آب بدهد . سرم را چند بار به اطرافم تکان دادم تا این که حضور دو پرستار که کمی آن طرف تر از تختم نشسته بودند را حس کردم . آن دو سرگرم صحبت با یکدیگر بودند که ناخواسته حرف هایشان به گوشم رسید یکی از آنها به دیگری گفت دختره عجب شانسی داره ! پسره داشت خودش را برایش می کشت توی این سه روز لب به غذا نزده و مدام دور و بر تختش چرخیده . پرستار دوم گفت آره معلومه خیلی دوستش داره ! شایدم با هم رفیق بودند . یا اینکه شاید نامزدشه ؟اما هر دوتاشون هم خوشگل اند هم خیلی به هم می آیند . درست در همان لحظه باربد به همراه نایلکسی از خوراکی وارد اتاق شد هر دو پرستار از جایشان بلند شدند و نگاهی خاص به هم انداختند و بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند . باربد با گام های آرامی به طرفم آمد وقتی هر دو نگاهمان در هم قفل شد شرم عجیبی نسبت به هم احساس کردیم طوری که باعث شد هم زمان با هم نگاهمان را از هم بگیریم . لحظاتی بین هر دوی ما سکوت سنگینی حاکم شد اما خیلی زود باربد با صدای لرزانی سکوت را شکست و گفت :
- فرناز خانم از اینکه سلامتی ات را بدست آوردی از ته دل خوشحالم شما واقعا من رو نصف عمر کردید اگه خدای نکرده برای شما اتفاق بدی می افتاد من باید جواب خانواده ات را چه می دادم . از اون مهم تر خود من باید چکار می کردم ؟
با گفتن این حرف سکوت کرد و به طرف پنجره اتاق رفت . خود را به نفهمیدن زدم و به او گفتم : - آقای آشتیانی اتفاق خاصی برایت پیش آمده ؟
باربد در حالی که به وضوح بغضش را فرو می برد با صدای بسیار گرفته و دو رگه ای گفت : - آره یه اتفاق برام رخ داده ! یه اتفاق سرنوشت ساز ! البته این اتفاق مدت هاست که برایم رخ داده اما نمی توانستم درکش کنم تا اینکه با تصادف کردن تو فهمیدم که اگر تو طوریت بشه من نابود می شم !
قلبم به یکباره فرو ریخت و بدنم سست و لرزان شد گر چه مفهوم حرف هایش را می فهمیدم اما باز خودم را به ندانستن زدم و گفتم : - آقای آشتیانی می شه ازت خواهش کنم حرفت را راحت بزنی ؟
باربد صورتش را کامل به طرف پنجره گرفت و گفت : - فرناز خانم شما دختر زرنگی هستید بعید می دانم با ماجراهایی که داشتیم منظورم را نفهمیده باشید ؟
بارید لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : - نکنه می خوای به پات بیفتم و التماست کنم البته اگه تو این طوری بخواهی حتما این کار را می کنم غرور من در برابر عشق تو چیز مزخرفیه تو بیش از اونی که تصورش را بکنی برای من مهم هستی !
نمی دانم چرا بدون این که اختیار خودم را داشته باشم لبهایم لرزید و بغض کهنه ام را که مدت ها بود آزارم می داد رها کرده و با صدای بلندی شروع به گریه کردم . باربد با تعجب برگشت و نگاهم کرد و بعد به سرعت به کنار تختم آمد و درحالی که دستمال کاغذی را از جیبش بیرون می آورد و اشک هایم را پاک می کرد با مهربانی گفت : - فرناز خانم خواهش می کنم گریه نکن باور کن دیگه تحمل گریه کردنت را ندارم . گوش کن می خواهم یک قصه برایت تعریف کنم قصه ای که می دانم شنیدنش دلت را تسکین می دهد ! نمی خواهی بدانی در مورد کی و چیه ؟
باربد لبخند ملیحی زد و دوباره گفت : - می خواهم قصه خودم را برایت بگویم .
لحظاتی سکوت کرد و بعد برای اولین بار اسمم را صدا زد و گفت : - فرناز حوصله شنیدنش را داری ؟
نگاهش کردم و تنها با نگاه بارانیم به او فهماندم که می تواند بگوید .
باربد بدون درنگ شروع به صحبت کرد :
- من از همون بچگی پسر کله شق و مغروری بودم بزرگترین تفریح و لذتی که داشتم این بود که مدام سر به سر اطرافیانم بگذارم ،
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۹]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۳
اذیتشون کنم و آنها را حرص بدهم و کلی از این کارم لذت ببرم . همه این کارها شده بود شیطنت های دوران کودکی ام که متاسفانه با همین خلق و خو بزرگ شدم البته با این تفاوت که دیگر کسی را اذیت نمی کردم و کاری هم به کسی نداشتم اما هنوز مغرور و کله شق بود . تا زمانی که در دانشگاه اصفهان تحصیل می کردم حتی زیباترین دختر دانشکده هم نتوانست غرور مرا آب کند و به قولی دلم را اسیر خودش کند ! به هر حال این برای خودم هم تا حدود زیادی عجیب بود که در مقابل بهترین دخترانی که مدام دور و بر می گشتند هیچ احساسی نداشتم که بخواهم در مقابل آنها ابراز احساسات کنم . در نهایت با انتقالیم از دانشگاه اصفهان موافقت شد و برای همیشه از انجا خداحافظی کردم و به تهران برگشتم. اوایل وقتی به کلاس می آمدم و تو را می دیدم با اون همه زیبایی که داشتی باز هم برایم فرقی با بقیه نمی کردی اما به مرور زمان وقتی با پسر های کلاس رابطه دوستانه برقرار کردم متوجه شدم که هیچ کدام دل خوشی از تو ندارند . در هر بحثی که پیش می آمد می گفتند که دختر خودخواه و مغروری هستی مدام تکرار می کردند که به هیچ پسری روی خوش نشان نمی دهی . خلاصه اینکه تو شده بودی بحث اساسی محفل آنها و یا به نوعی دیگر با این سر سختی که از خودت نشان می دادی آنها را حسرت به دل گذاشته بودی ! در حالی که آنها فقط خواهان یک نگاه پرشور از طرف تو بودند . به هر حال تمام این حسرت ها مثل یک عقده در دلشان جای گرفته بود و به نوعی از تو بدشان می آمد .
با توجه به صحبت های آنها کم کم تحریک شدم که هم تجدید خاطراتی بر دوران کودکی ام کنم و هم اینکه تو را به طرف خودم جلب کنم تا بتوانم حسابی اذیتت کنم و در کل انتقام همه بچه های کلاس را از تو بگیرم . درست یاذمه یک روز ازت خواستم که برسونمت اما آنچنان با سردی باهام برخورد کردی و به قولی سنگ روی یخم کردی ! که از همان جا کینه ات را در دلم گرفتم و مصمم شدم هر طوری که شده تو را عاشق خودم کنم و به طرف خودم بکشانمت تا غرور و خودخواهیت را ازت بگیرم و خردت کنم ! و با این کار به همه ثابت کنم من تنها کسی بودم که از عهده تو برآمدم . البته انتظار چندانی برای این کار نکشیدم چون تو با نیم نگاهی که هراز گاهی به طرفم می انداختی به من فهماندی که از من خوشت آمده و حسابی در دام افتادی . با هر ترفندی بود شماره موبایلم را بهت رساندم تا به ن زنگ بزنی اما بر خلاف تصورم این کار را نکردی ، فهمیدم که مغرور تر از اونی هستی که فکرش را می کردم . تا اینکه یکی دو روز به دانشکده نیامدم و برایت نقشه کشیدم قصد داشتم هنگامی که از دانشگاه بیرون می آیی و منتظر تاکسی می شوی اتفاقی خودم را سر راهت سبز کنم و هر طوری شده تو را سوار ماشینم کرده و با حرف های عاشقانه مجذوبت کنم . متاسفانه روز اول نقشه ام نگرفت اما در روز دوم نیم ساعت زودتر از اینکه کلاسمان تمام شود آمدم و در اطراف دانشگاه اتومبیلم را پارک کردم مدام الفاظ عاشقانه را با خود تکرار می کردم تا جلوی تو به نحو احسن از انها استفاده کنم . دقایقی طول نکشید که تو را دیدم از دانشگاه بیرون آمدی بشکنی زدم و اتومبیلم را روشن و به آرامی شروع به رانندگی کردم . در همان لحظه تو بی خبر از همه جا وارد کیوسک تلفن شدی نمی دانم چرا حس عجیبی بهم می گفت که تو به من زنگ خواهی زد . وقتی شماره مجهول را بر روی تلفنم دیدم دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم بهتر از این نمی شد اول فکر کردم که با من صحبت خواهی کرد اما ظاهرا سکوت را ترجیح دادی و هیچ نگفتی ! من که حالا صد در صد تو را شناخته بودم به طرف کیوس تلفن به راه افتادم و گوشه ای ایستادم و تو را زیر نظر گرفتم و ….
باربد در اینجا سکوت کرد …. و بعد نیم نگاهی به چهره ی شرمسارم انداخت و حرفش را ادامه داد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۰]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۴
آره به همین راحتی مچ ات را گرفتم تا بعد ها با دیدن من شدمنده شوی اما تو بی اندازه مغرور بودی باعث شدی تا همه ی محاسباتم در موردت اشتباه از آب درآید ! خلاصه چند وقت از این ماجرا گذشت و من تا آمدم تو را عاشق خودم کنم دیدم که خودم عاشق تو شدم آن هم تنها عاشق و شیدای همین غرورت . خیلی جالب بود در همان دامی که برای تو پهن کرده بودم خودم اسیر شدم ، روز و شبم را ازم گرفتی و باعث شدی تا بیشتر وقتم را به فکر کردن به تو اختصاص بدم ! هر چه خواستم به خاطر اون توهین هایی که به خانواده ام کردی ازت متنفر بشوم باز هم نشد . در این گیر و دار بودم که چگونه بهت ثابت کن که عاشقت شدم که یک روز عاطفه به من گفت باربد یکی از همکارانم از من خواستگاری کرده ، ازت می خواهم که به محل زندگیشان بروی و در مورد خانواده اش برایم تحقیق کنی … وقتی عاطفه گفت اسم خواستگارم فواد فاخته است ناگهان نام و نام خانوادگی تو در ذهنم زنده شد و قلبم مثل طبل در سینه ام شروع به تپیدن کرد . با این که او را نمی شناختم اما حسی بهم می گفت که او از نزدیکان توست . همان طوری که جریان آشنایی فواد و عاطفه را قبلا برایت گفتم وقتی فهمیدم که خواهر فواد هستی یقین یافتم که خدا تو را برای آینده من آفریده است با این وصلت من و تو می توانستیم بهم نزدیک تر شویم !
باربد در این جا نفس عمیقی کشید و گفت :
- هر چه می گذشت من بیشتر بهت علاقه پیدا می کردم می دانستم همان قدر که من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست داری اما متاسفانه آنقدر سر به سرت گذاشته و تو را حرص داده بودم که دیگه رویم نمی شد بهت بگم ، من واقعا عاشقت هستم و جز فکر و خیال تو هیچ فکر و خیالی در سرم نیست اما با این تصادف وحشتناکی که تو کردی یقین داشتم اگر خوب نمی شدی من قطعا روانی می شدم و یا خودم را از بین می بردم .
باربد دستی به موهایش کشید و گفت : - آره فرناز خانم قصه ما به سر رسید اما باربد هنوز به مقصد نرسیده .
و دوباره نگاهم کرد و با شور خاصی گفت : - ای کلک آخر تو برنده این بازی شدی و این من بود که بازنده عشق تو شدم و پیش تو عشقم را اعتراف کردم . می دانم اگر اعتراف نمی کردم تو آنقدر مغرور بودی که باید آرزوی شنیدن اعتراف از زبان تو را با خود به گور می بردم !
حرف های باربد درست مثل شوکی بود ه به من وارد می شد با خود گفتم آیا باربد حقیقت را بیان کرد ؟ آیا او واقعا عاشق من شده ؟ …نه …نه او دروغ می گوید این هم حتما یکی دیگر از نقشه های جدید اوست . آری او حتما نقشه ای دیگر برایم دارد با صدای باربد به خود آمدم که گفت :
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۱]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۵
فرناز ، فرناز تو چت شده ؟
نگاهی پر از خشم بهش انداختم و گفتم :
- آقای آشتیانی از شما خواهش می کنم که منو به حال خودم رها کنی من دیگر تحمل این بازی جدیدت را ندارم . تو می خواستی شخصیت و غرور مرا جریحه دار کنی که موفق شدی دیگر چه چیزی از یک دختر فنا شده ای مثل من مانده که تو می خواهی …
باربد با عجله حرفم را قطع کرد و گفت : - فرناز باور کن داری اشتباه می کنی من از اعماق وجودم خواهان تو هستم . البته قبول دارم به تو خیلی بدی کردم و حالا هم هر مجازاتی که دوست داری برایم در نظر بگیر اما خواهش می کنم که مرا از خودت طرد نکن من بی تو می میرم .
دوباره بغضی برگلویم مهمان شد و به یکباره شکست ملحفه را روی سرم کشیدم و با هق هق گفتم :
_ آقای آشتیانی خواهش می کنم برو و منو تنها بگذار من به این تنهایی احتیاج دارم .
در این هنگام صدایش به گوشم رسید که گفت : - فرناز گریه نن خواهش می کنم ازت تمومش کن هر کاری بگی من انجام میدهم من الان می روم بیرون و تو را تنها می گذارم اما باید بهم قول بدی که اگر خواستی به تنهاییت سفر کنی مرا همسفر خودت کنی در نهایت به من فکر کن و به عشق من بیندیش که چگونه عاشقاننه دوستت دارم . فرناز خواهش می کنم منو تنهام نذار من بی تو نابود می شوم ….
باربد بعد از پایان حرفش از اتاق بیرون رفت و به آرامی در را بست و مرا با دنیای خودم که چیزی جز فکر کردن به او نبود تنها گذاشت .
با وارد شدن پرستار جدید به اتاقم فرصت فکر کردن به باربد را از دست دادم . او لبخند زنان به طرفم آمد و گفت :
- دخترم حالت چطوره ؟
- ممنون کمی بهترم .
- خدا را شکر ! واقعا خوب شدن تو شبیه یک معجزه بود نمی دانم شاید هم دل خدا برای نامزدت به رحم آمد توی این دو سه روز اینقدر برات بی قرار بوده که نه لب به غذا زده و نه از پشت در اتاقت دور شده باید قدرش را بدونی هر چند که او حق دارد اینگونه برایت دلواپس باشد .
هر چه خواستم زبانم را در دهان بچرخانم و بگویم ما نامزد نیستیم نتوانستم گویی لال شده بودم . شاید هم از این تصور فکری پرستار لذت می بردم و نمی خواستم آن را بر هم بزنم . لحظاتی بعد آمپولی را در بازویم فرو برد که از درد سرم را یک لحظه بلند کردم اما ناگهان درد شدیدتری را در سرم احساس کردم و با صدای بلندی گفتم آخ … تازه یادم آمد که دور سرم کامل باند پیچی شده است . پرستار با عجله دستم را گرفت و گفت : - خانم شما نباید تکون بخورید این درسته که خدا جان دوباره ای به شما داده اما باید بدانید که نباید کوچکترین فشاری به سرتان وارد شود .
نفس عمیقی کشیدم و به او گفتم : - چشم مواظب خواهم بود .
لحظاتی بعد پرستار اتاق را ترک کرد زیر لب با خودم گفتم یعنی باربد راست می گوید که عاشق من شده است ؟باور کنم که کس دیگری در زندگیش نیست ؟ به یکباره یاد حرف های کولی افتادم و وجود در هم ریخت در دل عاجزانه از خدا خواستم که حرف های احمقانه او پوچ باشد. از خدا خواستم که در این راه کمکم کرده و عشق من و باربد را استوار و پاینده کند . در همان لحظه دوباره در اتاقم باز شد و تک تک بچه هایی که با هم همسفر بودیم به همراه گلهای زیبایی وارد اتاقم شدند و همه دور تختم گرد آمدند هر کدام تک تک حالم را پرسیدند و مدام از این که سلامتی ام را بدست آوردم خدا را شکر می گفتند . رفتار آنها آنقدر با من مهربان بود که باعث شد کلی از رفتار سردی که با آنها داشتم پشیمان شوم . از تک تکشان تشکر کردم و گفتم امیدوارم یه روز پاسخگوی محبت شما باشم یکی از پسر ها که بسیار شوخ طبع بود گفت : - خانم فاخته این تصادف خیلی هم بد نبود چون اوضاع و احوال درونی باربد خان را فاش کرد !
دیگری حرف او را ادامه داد و گفت : - آره واقعا همین طوره ! چهره ی باربد خان در آن روز دیدنی بود ای کاش که خودمان نترسیده بودیم و از او فیلم می گرفتیم . چنان شتابان خودش را وسط خیابان انداخت و یقه ی آن راننده بیچاره را گرفت که اگر او را جدا نمی کردیم یقینا راننده را می کشت .
همه بچه ها چه دختر و چه پسر برای باربد کرکری می خواندند و بعد با هم می خندیدند . از شدت شرم سرم را پایین انداخته بودم و تنها به حرف های آنها گوش می دادم در نهایت روزی بسیار خاطره انگیز با وجود آنها برایم رقم خورد . حالا دیگر عشق باربد نسبت به من برای همه آشکار شده بود و من دیگر یقین پیدا کرده بودم که باربد مرا می خواهد ! به حدی از این احساس شاد و خرسند بودم که دیگر نه دردی در سر و نه در هیچ کدام از اعضای بدنم حس نمی کردم با دنیایی از خاطرات زیبا و جالب دیده روی هم گذاشتم و به یاد باربد سفر کردم تا شاید در خواب به دیدارم آید و حرف های امروزش را یکبار دیگر برایم تکرار کند
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۱]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۶
با بوی معطر و دلپذیری که حس بویایی ام را تحریک می کرد بیدار شدم و دسته گل رز زیبایی را در کنار تختم دیدم آنها را به آرامی برداشتم و بوییدم بویی که پیام آور عشقی زیبا بود . با تمام وجودم گلها را دوباره بوییدم و شمیم عشق را در تک تک سلولهای بدنم جاری کردم با قرار گرفتن باربد در کنار تختم احساس زیبایم دو چندان شد . با صدای گرم و گیرایش گفت :
- خانم خانما حالت چطوره ؟
با شرم نگاهم را به گلها دوختم و گفتم : - ممنون .
او دوباره گفت : - فکر نمی کردم عشقم اینقدر خجالتی باشه !
ناخواسته چشمهایم را به سویش چرخاندم و نگاهمان در هم قفل شد نگاهی که دیگر از آن ترسی نداشتم و حالا چنان درش غرق بودم که هیچ چیز دیگری جز عشق و عشق و عشق نمی دیدم . عشقی که در آن نگاههایمان با هم حرف می زد و اصلا احتیاجی به زبان نبود حالا دیگه جای هیچ شکی برایم نبود چون با تمام وجود عشق باربد را باور کرده بودم و وجود نازنین اش را پذیرفته بودم . زمانی که از آن نگاه شیرین دل کندم و به خود آمدم ناگهان به یاد خانواده ام افتادم و با عجله به باربد گفتم :
_ آقای آشتیانی ؟
باربد با اخم بامزه ای گفت : - باربد !
با شرم گفتم : - آقا باربد !
دوباره با تحکم گفت : - فقط باربد .
لحن گرمش آتشی بود که وجودم را شعله ور کرد طوری که به کلی فراموش کردم چه می خواستم به او بگویم ؟ در این لحظه باربد گفت : - فکر کنم می خواستی چیزی ازم بپرسی درسته ؟
لحظاتی سکوت کردم تا همه چیز دوباره به خاطرم آمد و به او گفتم : - می خواستم بدانم آیا خانواده ام در جریان تصادفم هستند ؟
باربد ابتدا در مقابل سوالم فقط نگاهم کرد و بعد چند بار سرش را تکان داد و گفت : - توی اون سه روز که تو بی هوش بودی اگه بهت بگم که منم هوش و حواسم را از دست داده بودم باور نمی کنی من تازه دیروز که تو حالت کمی بهتر شد و چشم باز کردی حال خودم را فهمیدم . تازه همین نیمه های صبح بود که به خاطرم آمد خانواده ات را در جریان نگذاشتم .
با عجله گفتم : - یعنی حتی فواد هم به گوشی ات زنگ نزد ؟
باربد گفت : - متاسفانه توی این مدت گوشی را خاموش کرده بودم .
بعد از گفتن این حرف باربد فورا گوشی را از جیبش بیرون آورد و گفت : - الان به فواد زنگ می زنم .
باربد این را گفت و فورا شماره موبایل فواد را گرفت . لحظاتی بعد با برقرار شدن ارتباط شروع به صحبت نمود و خلاصه ای از جریان تصادفم را برایش بازگو کرد اما چون فواد باور نمی کرد که سلامت هستم به ناچار باربد گوشی را به طرفم گرفت و گفت : - بهتره خودت باهاش صحبت کنی .
گوشی را گرفتم به محض اینکه صدای فواد را شنیدم بغض گلویم را فشار داد اما به زحمت آن را فرو دادم و با فواد صحبت کردم . فواد که از لحن گفتارم پی به دلتنگی ام برده بود فورا گفت : - فرناز جان کمی تحمل کن و مراقب خودت باش تا ما به اتفاق بابا و مامان هر چه زودتر حرکت کنیم و بیاییم .
فواد این را که گفت با عجله خداحافظی کرد و سپس ارتباط قطع شد .
با گرمی دست نوازشگری که صورتم را لمس می کرد از خواب بیدار شدم و با دیدن مامان و بابا و فواد و عاطفه که نوید در آغوشش خواب بود اشک در چشمانم حلقه بست . مامان مثل همیشه نتوانست جلوی احساسش را بگیرد و اشک هایش روی صورتش جاری شد و با صدای لرزانی گفت :
- فرناز جون یعنی باور کنم گه حالت خوبه و هیچ مشکلی برات پیش نیامده !
لبخندی به رویش زدم و گفتم : - آره مامان جون باور کن که حالم خوبه .
بابا ، با گفتن خدا را شکر به طرفم آمد و گونه ام را بوسید لحظاتی بعد فواد و عاطفه هم به کنارم آمدند و محبت شان را ابراز کردند و من کلی با دیدنشان خوشحال شدم . در این میان باربد ساکت و خاموش یه گوشه ایستاده بود و فقط مرا می نگریست ! به لطف خدا سلامتی کاملم را بدست آوردم و سه روز بعد مرخص شدم و بدون آنکه در اردو شرکت کرده باشم به همراه بابا و مامان و عاطفه و فواد راهی تهران شدم . در لحظه جدا شدن از باربد چنان هر دو برای مدتی به هم زل زدیم که تک تک افراد خانواده ام عشق را در چشمان هر دوی ما دیدند چون درست در لحظه ای که از باربد خداحافظی می کردم فواد با طعنه گفت : - معلومه که تصادف خوش یمنی برات بوده فرناز جان
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۲]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۷
از شدت شرم سرخ شدم و هیچ نگفتم . وقتی فواد با سرعت از کنار باربد رد شد درست مثل این بود که قلبم را در آنجا جا گذاشته بودم . باربد در اصفهان به گروه ملحق شد و من به تهران باز گشتم ولی لحظه ای آرام و قرار نداشتم . خبر تصادف و جریان عشق من و باربد مثل بمبی در دانشگاه منفجر شد روزی که بعد از ده روز غیبت به دانشکده رفتم در همان ساعت های اولیه کلاس اکثر بچه ها یا نگاه خاصی به من می کردند و یا متلک هایی بهم می پراندند اما دیگر برایم مهم نبود که دیگران بفهمند که من عاشق باربد شده ام چون می دانستم که قلب باربد را بالاخره تصرف کرده ام و به زودی نامزدی ما رسمی خواهد شد . دقایقی بعد وقتی ندا وارد کلاس شد و مرا سر جای خودم دید بدون توجه به بچه های کلاس فریادی از شادی کشید و بعد به طرفم آمد و در آغوشم گرفت و در گوشم آغاز عشق من و باربد را تبریک گفت . او آن قدر از شنیدن ماجرای من و باربد خوشحال شده بود که نمی توانست خودش را کنترل کند عاقبت با آمدن استاد هر یک در سر جای خود نشستیم و کم کم به محیط کلاس برگشتیم . آن روز از درس هیچ نفهمیدم دقیقا حال باربد هم مثل من بود چون مدام به ساعت مچی اش نگاه می کرد و بی صبرانه منتظر پایان کلاس بود عاقبت زمان با دیرترین ثانیه ها گذشت و بچه ها با گفتن خسته نباشید به استاد یکی پس از دیگری کلاس را ترک کردند . با خلوت شدن کلاس باربد به طرفم آمد و گفت :
- عشق من حالش چطوره ؟
با صدای لرزانی گفتم : - ممنون خوبم تو چطوری ؟
باربد قهقهه آرامی زد و گفت : - خوب خوبم ، از همیشه بهتر .
زیر لب گفتم خدا را شکر . باربد در حالی که جزوه هایش را جمع می کرد گفت : - مایلی ناهار را بیرون بخوریم .
کمی من من کردم و گفتم : - من … من امروز …
باربد حرفم را قطع کرد و گفت :
خواهش می کنم بهانه نیار و دعوتم را رد نکن تا من می روم ماشینم را روشن کنم تو هم بیا ، بیرون دانشکده منتظرت هستم .
باربد دیگر منتظر جواب من نماند و از کلاس بیرون رفت . بعد از رفتنش نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم هنوز هم نمی توانم باور کنم که او همان باربدی است که اینقدر مرا اذیت می کرد و سر به سرم می گذاشت ! با گام های آرام کلاس را ترک کردم و دقایقی بعد از دانشکده بیرون آمدم و با دیدن باربد به طرفش رفتم . او در جلوی اتومبیل را برایم باز کرد و من بی صبرانه سوار شدم . در طول مسیر باربد مدام برایم از عشق می گفت در این بین من بیشتر سکوت می کردم و فقط شنونده بودم . او وقتی سکوت طولانی مرا دید نیم نگاهی به من کرد و گفت : - عجب دختر مغروری هستی این همه من بیچاره از عشقم برات گفتم اون وقت تو نمی خوای فقط یک بار هم که شده به عشقت اعتراف کنی ؟
برای اولین بار شرم و غرور را کنار گذاشتم و نگاه پر شورم را به او دوختم و با تک بیتی از حافظ که همیشه در ذهنم تکرار می شد گفتم :
« هوا خواه توام جانا و میدانم که می دانی »
« که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی »
باربد از سرعتش کاست و چشمان خمار و زیبایش را به چهره ام دوخت و گفت : - فرناز این تویی ؟ همان دختر مغرور و عبوس دانشگاه یعنی من باید باور کنم که واقعا توانستم دل تو را نرم کنم باور کنم که تو این طور با محبت در کنارم نشستی ؟ تویی که روی خوش به هیچ کس نشان نمی دادی …!
به رویش لبخندی زدم و گفتم : - من هم باور نمی کنم کسی که الان در کنارش نشسته ام و برایم از عشق صحبت می کند همان پسری است که مدام مرا اذیت می نمود و با حرف هایش عصبی ام می کرد همان کسی که مرا خرد و تحقیر می کرد یعنی تو همونی ؟…
با گفتن این حرف هر دو خندیدیم و تا رسیدن به رستوران در باره ماجراهایی که با هم داشتیم صحبت کردیم و از یاد آوریشان لذت بردیم . وارد رستوران بسیار شیک و مدرنی شدیم و جای تقریبا خلوتی را انتخاب کردیم و روبروی هم نشستیم . باربد نگاه مهربانی بهم کرد . گفت : - عشق من چی میل داره ؟
به شوخی گفتم : - به حدی گرسنمه که فکر کنم اگر سنگ هم برایم بیاورند بخورم !
باربد با شیطنت گفت : - اگه این طوره که احتیاج به خوردن سنگ نداری چون من هستم .
اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم : - بارید دوباره به یاد شوخی های بی مزه ات افتادی ؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۴]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۸
باربد به آرامی خندید و گفت :
- تسلیم ، تسلیم ناراحت نشو ! اصلا هر چی که تو بگی همون رو سفارش می دم چون می دانم که در اینجا نمی توانی مرا بخوری ؟
این بار دهانم را باز کردم که پاسخ جدی به او بدهم اما با نزدیک شدن گارسون به میز ما به ناچار دهانم را بستم و سکوت کردم . گارسون که از لهجه اش مشخص بود شمالی است گفت : - آقا و خانم چی میل دارند ؟
باربد رو به من گفت : - با چلو کباب موافقی ؟
با سر جواب مثبت دادم و لحظاتی بعد گارسون از کنار ما گذشت و طولی نکشید که با سینی پر از غذا برگشت ، بعد از مدتها ناهار را با لذت خاصی میل کردم . باربد برایم لیوان دوغی ریخت و گفت : - فرناز به نظرت فردا شب بیاییم خواستگاری خوبه ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - چه خبره پسر ؟ تو چرا اینقدر عجولی ؟
باربد دستانش را در هم قفل کرد و گفت : - عجول ، عجول … واقعا خنده داره !
بعد نگاهش را با جدیت به من دوخت و گفت : - دختر خوب من نزدیک یک سال و نیم صبر کردم و با خودم کنار اومدم آن وقت تو می گویی عجولم واقعا که !
در پاسخش به شوخی گفتم : - حالا کجاشو دیدی ؟ باید اونقدر برای بله شنیدن به انتظار بنشینی که علف زیر پات سبز بشه باید انتقام تمام اون مدتی که منو بازی دادی و اذیتم کردی را ازت بگیرم اون وقت …و
بارید در حالی که چهره ی مظلومی به خودش گرفته بود حرفم را قطع کرد و گفت : - فرناز ، ازت خواهش می کنم که منو بیش از این علاف و سرگردان نکنی . باور کن دیگه حوصله موش و گربه بازی ندارم !
طوری لحنش ملتمسانه بود که دلم برایش سوخت و با خنده گفتم : - نترس باهات شوخی کردم .
بعد لحظه ای سکوت کردم و سپس ادامه دادم : - اما باربد من فردا شب اصلا آمادگی شو ندارم بذار ….
باربد با عجله حرفم را قطع کرد و گفت : - فرناز خواهش می کنم دیگه بهانه نیار آخه یه دور چایی دور گردادن هم آمادگی می خواد ؟
به ناچار لبخندی از روی رضایت زدم و موافقتم را اعلام کردم . نمی دانم چرا درست در آن لحظه دوباره به یاد کولی فالگیر افتادم و وحشتی عجیب وجودم را فرا گرفت این تغییر رنگ چهره ام را باربد فورا متوجه شد و با تعجب پرسید : - فرناز تو چیزیت شده ؟ چرا یک دفعه پکر شدی ؟
من من کردم و گفتم : - باربد … راستش نمی دونم چرا حرف های اون کولی فالگیر مدام منو به وحشت می اندازه ؟
باربد نگاه جدی به من انداخت و گفت : - فرناز اصلا دوست ندارم که حتی تصور کنم تو یه دختر خرافاتی هستی ! اون کولیه اگر از آینده خبر داشت خوب می رفت یه فکری به حال خودش می کرد که آواره و در به در نشه . در ثانی اینو بهت قول می دهم تنها مرگه که می تونه منو از تو جدا کنه و گر نه …
با عجله حرفش را قطع کردم و گفتم : - اِ اِ … هنوز هیچی نشده صحبت از مرگ می کنی ؟ حرف بهتری به ذهنت نرسید که بزنی ؟
باربد در حالی که از جایش بلند می شد گفت : - خودت را بگو که با حرف های اون کولی احمق بی خود به دلت نگرانی راه می دهی !
لحظاتی بعد من هم از جای خود بلند شدم و در دل حق را به باربد دادم و با خودم گفتم باربد درست می گه اگه اون آینده نگر بود که فکری برای خودش می کرد . باربد با تکانی مرا به خود آورد و سپس هر دو از رستوران خارج شدیم و ساعتی بعد او مرا به خانه رساند .
خواستگاری باربد از من خیلی راحت انجام گرفت هر دو خانواده با رضایت کامل نظر خود را نسبت به این وصلت اعلام کردند و بدون هیچ مشکل خاصی تمام شرایط را به عهده من و باربد گذاشتند . وقتی باربد برای صحبت کردن به اتاقم پا نهاد برای دقایقی دور اتاقم چرخید و با شوق گفت : - فرناز بیا یه نیشگون از بازوم بگیر ببینم خواب نیستم یعنی واقعا این منم که توی اتاق تو هستم توی اتاق فرناز قاخته … !
از شادی او احساساتی شدم و اشک شوق در چشمانم حلقه بست با صدای لرزانی به او گفتم : - باربد ، من و تو هر دو بیداریم ببین سرنوشت چقدر مهربون بوده که ما را در سر راه هم قرار داده !
باربد با نگاهی لبریز از عشق بهم گفت : - ما باید روزی دهها بار خدا را شکر کنیم که ما رو برای هم آفریده !
بارید بعد از گفتن این حرف به طرف تابلویی که رو به روی تختم نصب شده بود رفت و نگاهی به تابلو انداخت و بعد با خود زمزمه کرد ، کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود . سپس نگاهش را به طرفم گرفت و گفت: - پس تو هم به شعرهای سهراب علاقه داری ؟
تبسمی کرده و گفتم :
آره او اون یه یادگاریه !
بارید با تعجب گفت :
- یادگاری !؟
از اینکه کنجکاو شده بود لذت می بردم دلم می خواست کمی سر به سرش بذارم . بنابراین آه تصنعی کشیدم و گفتم :
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۴]
یکقدمتا_عشق
قسمت۴۹
آره او اون یه یادگاریه !
بارید با تعجب گفت :
- یادگاری !؟
از اینکه کنجکاو شده بود لذت می بردم دلم می خواست کمی سر به سرش بذارم . بنابراین آه تصنعی کشیدم و گفتم : - آره یادگاریه ، راستش یه زمانی یکی از عزیز ترین همکلاسی هایم که اونو خیلی دوست داشتم این قطعه شعر سهراب را برایم خواند از بس برام لذت بخش بود همون موقع اومدم و با خط درشت شعر را نوشتم و روبروی تختم نصبش کردم تا همیشه موقع خواب چشمم به تابلو بیفته و به یاد او بخوابم .
آنقدر با احساس جریان تابلو را برای باربد تعریف کردم که او با نگاه مرموزی گفت : - خوب حالا این همکلاسیت دختر بود یا پسر ؟
- پسر ، یه پسری که با همین کاراش منو جذب خودش کرد !
آشکارا رنگ چهره ی باربد تغییر کرد و بعد با صدای بم و گرفته ای گفت : - می شه بپرسم چرا باهاش ازدواج نکردی ؟
گرچه از این بازی لذت می بردم اما دیگر تحمل دیدن ناراحتی باربد را نداشتم به خاطر همین زدم زیر خنده و گفتم : - آخه اون پسر الان توی اتاق منه و ما می خواهیم حرفامون رو با هم بزنیم .
در این لحظه باربد اخم بامزه ای کرد و گفت : - حالا منو دست می اندازی !
دوباره خندیدم و گفتم : - تو چقدر حواس پرتی ، اون روز رو یادت نیست همون روز که تو ، توی هوای بارونی از من خواستی که سوار اتومبیلت بشم اما من نشدم بعدش تو هم به خاطر اینکه به من بفهمونی از راز دلم باخبری گفتی ، ای کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود . آره اینو گفتی و بعد با سرعت از کنارم رد شدی . همون موقع وقتی به خانه برگشتم بلافاصله نوشتمش و روبروی تختم زدمش تا مدام به یادت باشم .
باربد ناباورانه نگاهم کرد و گفت : - تو دیگه کی هستی ؟ یعنی واقعا اینقدر منو می خواستی اما تنها غرورت اجازه اعتراف بهت نمی داد ؟ فرناز تو با این کارات منو دیوانه خواهی کرد هر لحظه احساس می کنم عشقی که نسبت بهت دارم شعله ورتر می شه .
با شرم گفتم : - دل به دل راه داره .
باربد در حالی که لبه تختم می نشست گفت : - خودم می دانم !
هر دوی ما گر چه عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و همدیگر را به خوبی می شناختیم اما باز هم شمه ای از شخصیت و خصوصیات اخلاقی هم را برای یکدیگر بیان کردیم که خوشبختانه درصد بالایی از خصوصیات اخلاقی ما بهم نزدیک بود و به قولی تفاهم کامل با هم داشتیم . در نهایت حرف آخر و تنها شرط من این بود که بعد از پایان تحصیلات هر دو جشن عروسی را برگزار کنیم که باربد بدون هیچ مخالفتی شرطم را پذیرفت و بعد هر دو در حالی که لبخند بر لبمان شکوفا بود از اتاق بیرون آمدیم و به جمع پیوستیم . مجلس خواستگاری به همین راحتی به پایانان رسید و در نهایت قرار شد که هفته ی آینده مراسم نامزدی بگیریم و صیغه ی محرمیتی بین ما خوانده شود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۳۹]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۰
بارید شب نامزدی برایم سنگ تمام گذاشت بهترین هدایا و جواهرات را برایم هدیه آورد . جشن را تا جایی که می توانست با شکوه و مجلل برگزار کرد و بدون آنکه من خبر داشته باشم تک تک بچه های کلاس را به جشنمان دعوت کرد که اکثر آنها هم حضور یافتند . بچه ها تابلوی بسیار بزرگی و زیبایی برایمان هدیه آوردند که زیر آن با خطی بسیار زیبا نوشته بود « بهم رسیدن دو پرنده عاشق و مغرور را به یکدیگر تبریک می گوییم ، امیدواریم مرغ عشقتان همواره بر فراز آسمان پرواز کند .» از آنها صمیمانه تشکر کردیم و بعد برای خوش آمد گویی به طرف مهمانان دیگر رفتیم . چیزی که در این میان برایم عجیب بود راحیل دختر عموی باربد بود که بدون هیچگونه کینه و ناراحتی از باربد شاد و قبراق مدام وسط سالن می رقصید و به نوعی مجلس را گرم می کرد . بالاخره طاقت نیاوردم و به باربد گفتم : – باربد جان من تا حالا تصور دیگری از راحیل داشتم طوری که فکر نمی کردم او در مجلس امشب ما حتی شرکت کند اما الان می بینم که تصوراتم کاملا اشتباه از آب در آمد ! باربد خنده ی آرامی کرد و گفت : – عزیزم راحیل خانم در یه جای بهتری تورش رو پهن کرده ! – کجا ؟ – ظاهرا پسر یکی از شرکای عموم به طور اتفاقی راحیل و مادرش را می بیند و همان جا یک دل نه صد دل عاشق راحیل می شود . تازه قراره به زودی مراسم نامزدی و عقد را برگزار کنند چون طرف کار و بارش اون طرف آبه و می خواد ترتیب اقامت راحیل را هم بدهد البته به همراه مامی جونش ! خندیدم و گفتم : – که اینطور . – آره عزیزم ماجرا این طوری بوده و گر نه اون چندان هم مهربون نیست که بخواد مجلس نامزدی ما را گرم کنه ! در یک لحظه به یاد رامین افتادم و به باربد گفتم : – باربد جون رامین را در جمع مهمانان نمی بینم . او … باربد با عجله حرفم را قطع کرد و گفت : – عزیزم اصلا خوشم نمیاد که اسم اون عوضی رو ، روی لبهای قشنگت بیاری ! کنجکاو شدم که علت این همه تنفر باربد را نسبت به او بدانم که باربد فکرم را خواند و با عصبانیت گفت : – می خوام بدونم ما بحث بهتری از اون موجود کثیف نداریم ! در حالی که از لحنش خنده ام گرفته بود رو به او گفتم : – باربد جان کاش می دونستم توی اون مخت چی می گذره ؟ باربد د رحالی که دستم را می کشید و به رقص دعوتم می کرد گفت : – اون دیگه مخ نیست چون به حدی خراب و دیوونه ی تو شده که مطمئنا چیزی جز خیال تو ، توش نمی گذره ! باربد این را گفت و به چهره ی من زل زد بعد به آرامی در گوشم زمزمه کرد : – عزیزم ، عشقم ، تو امشب به حدی زیبا و دوست داشتنی شدی که قطعا اگر به خاطر حضور میهمانان نبود تو را آنچنان در آغوشم می فشردم که هرگز رهایی نداشته باشی . در جوابش خنده کوتاهی کردم و گفتم : – باربد عزیزم تو همین طور آنچنان منو اسیر خودت کردی که اصلا امکان رهایی برایم وجود ندارد ! من و باربد آنقدر نجواهای عاشقانه در گوش هم خواندیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم زمانی از حس و حال خودمان بیرون آمدیم که میهمانان رفته رفته مجلس را ترک می کردند . با خلوت شدن دور و برمان باربد ، بار دیگر دستم را در دستانش فشرد و با مهربانی گفت :- فرنازم به آسمون نگاه کن و ببین چقدر ماه و ستاره ها پر نور و درخشان شدند . من که وقتی به آسمون نگاه می کنم این احساس بهم دست میده که اونا هم از رسیدن من و تو بهم خوشحالند . باربد این بار ، با اشتیاق کودکانه ای حرفش را ادامه داد و گفت : – نگاه کن فرنازم اون ستاره رو ببین که داره به ما چشمک می زنه انگار می خواد به من و تو تبریک بگه . خندیدم و گفتم : – بارببد جونم امشب همه چیز از نظر من و تو قشنگه چون اگه دقت کنی می بینی عشقی که بین من و تو گره خورده این زیبایی را دو برابر کرده پس بیا همین جا بهم قول بدیم که در بدترین شرایط زندگی باز هم عاشق هم بمونیم و حرمت عشق را نگه داریم آخه عشق خیلی مقدسه! باربد سرش را به آرامی کنار گوشم آورد و گفت : – عزیزم اینو بهت قول می دم که تا ابد بهت وفادار بمونم و عاشقت باشم! باربد این را گفت و سپس هر دو عاشقانه بهم نگریستیم و اشک شوقی بر پرده چشمان هر دویمان نشست . آه که آن شب چه شب زیبا و رمانتیکی برای من و باربد بود ، شبی که از ته دل خوشبختی را احساس کردم . به هر حال آن شب زیبا با تمام خوشی هایش گذشت حالا دیگر من و باربد رسما با هم نامزد شده بودیم . در دانشگاه هر دو مقابل چشمان دانشجویان و اساتید با غرور و شانه به شانه ی هم قدم بر می داشتیم و عشق پر شر و شورمان را به رخ دیگران می کشیدیم . آنچنان به هم وابسته شده بودیم و بهم عشق می ورزیدیم که اگر کسی می خواست عشقی را مثال بزند بدون درنگ از عشق من و باربد حرف می زد خلاصه اینکه عشق ما شده بود ورد زبان همه ی کسانی که ما را می شناختند . روزهایمان آنقدر شیرین و رویایی بود که هرگز نمی توانم آن را توصیف کنم یا احساسات درونی ام را بیان کنم .
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۰]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۱
در یک روز تعطیلی به سینما رفتیم و تماشاگر یک فیلم زیبا و غم انگیز شدیم فیلم آنچنان مهیج بود که هر دوی ما را محو تماشای خود کرد اما متاسفانه هر چه از فیلم می گذشت غم انگیز تر می شد و دل احساساتی مرا تحریک می کرد زمانی به خود آمدم که صورتم از اشک خیس شده بود و فیلم به پایان رسیده بود . بدون آنکه باربد متوجه چشمان بارانی ام شود آرام و بی صدا اشکهایم را پاک کردم و به همراه او از سینما خارج شدم زمانی که در کنار باربد توی اتومبیل نشستم با تعجب نگاهی به چشمان قرمز و متورم شده ام انداخت و گفت : – فرنازم تو گریه کردی ؟ اون هم به خاطر یک فیلم ؟ سرم را چند بار تکان دادم و به او گفتم : – باربد جون ، من حتی در فیلم هم تحمل اینو ندارم که ببینم دو نفر با چه سختی بهم می رسند و در آخر یه تصادف لعنتی اونها را از هم جدا می کنه ! نگاه پر احساسم را به او دوختم و در ادامه حرفم گفتم : – باربد یعنی جدایی اینقدر سخته که آدمو به مرز جنون می کشونه ؟ باربد حرکت کرد و گفت : – عزیز دل باربد می شه ازت خواهش کنم اون فکر نازنین ات را با این چیز ها خراب نکنی ؟ و از حال و هوای فیلم و سینما بیرون بیایی ؟ در ضمن برای اولین و آخرین بار بهت هشدار می دهم که دیگه حق نداری اون چشمهای قشنگت رو به این روز بیندازی و گرنه مجبور خواهم شد برای همیشه از رفتن به سینما و دیدن هر چی فیلمه محرومت کنم ! – خنده ی کوتاهی کردم و به او گفتم : – عزیزم خواهش می کنم منو از رفتن به سینما محروم نکن در عوض قول می دهم از این به بعد جلوی احساساتم را بگیرم . باربد دستم را گرفت و بعد فشار محکمی به آن داد و گفت : – فرنازم تو اینقدر احساساتی بودی و من نمی دونستم ؟ چشمانم را ریز کردم و گفتم : – راستش دست خودم نیست از هر چی جدایی ، دوری … چه می دونم هر چی که باعث می شه دو نفر از هم دور بیفتند قلبم می گیره و به درد میاد . باربد نفس عمیقی کشید و گفت : – تو نباید به این جور چیزها فکر کنی تنها چیزی که باید فکرت را مشغول کنه اینه که به باربد و عشقش بیندیشی ! اون وقت خواهی فهمید که من چقدر دیوانه وار دوستت دارم اون وقته که دیگه فکرهای منفی به سرت نخواهد زد . لحن باربد آنقدر محکم و قاطع بود که ته دلم را قرص کرد و بعد با روحیه خوبی که بدست آورده بودم گفتم : – باربد من به خاطر داشتن وجود نازنین تو به خودم می بالم و هزاران بار خدای بزرگ را شاکرم که تو را سر راه من قرار داد . در حالی که باز هم احساساتی شده بودم حرفم را ادامه دادم و گفتم : – باربد نکنه من یه وقت خواب باشم و تمام این لحظات شیرین با تو بودن در رویا باشد ! باربد در حالی که لپم را محکم می کشید گفت : – فرنازم ، من و تو بیداریم و هر دو داریم از عشقمون لذت می بریم تازه هنوز که چیزی شروع نشده ؟ بعد از ازدواج حتی لحظه ای هم رهایت نخواهم کرد تا مبادا چهره ی زیبایت از مقابل دیدگانم محو شود . حرف های زیبای باربد وجود عاشقم را صد چندان گرم تر کرد و بعد در حالی که لبریز از زمزمه های عاشقانه او بودم مرا به خانه رساند . * * * * با گذشت روزها عشق من و باربد هر روز رنگ تازه ای به خود می گرفت و زیبا تر از قبل می شد . پدر و مادر باربد مدام می گفتند هزاران بار خدا را شکر که عاطفه و باربد را اینگونه خوشبخت می بینیم . مامان هم تقریبا هر شب به بابا می گفت از اینکه خوشبختی را در نی نی چشمان فواد و فرناز می بینم هر روز جان تازه می گیرم و خدای بزرگ را هزاران بار شاکر می شوم که زحمت هایمان به هدر نرفت و آنها در اساسی ترین مرحله زندگی فوفق و خوشبخت شدند . ما تقریبا هر هفته به منزل یکدیگر می رفتیم و همگی دور هم ساعات بسیار شیرینی را تا پاسی از شب سپری می کردیم . یک شب که مثل همیشه همگی منزل ما جمع بودند من در آشپزخانه مشغول کمک به مامان بودم که خوشبختانه با آمدن عاطفه به کمک مامان من از کارها فارغ شدم . عاطفه گونه ام را بوسید و با شوخی گفت : – فرناز جون تو بهتره بری به باربد جونت برسی . متقابلا من هم گونه ی او را بوسیدم و گفتم : – عاطفه جون انشاا… بعد ها جبران خواهم کرد . در همان لحظه مامان سبدی را که پر از وسایل سالاد بود بالا گرفت و خطاب به من گفت : – فرناز جان بهتره زودتر بری و کمتر چاخان کنی و گرنه ممکنه نظرم عوض بشه و تهیه سالاد را به تو واگذار کنم . نگاهی به سبد توی دست مامان کردم و دیگر ایستادن را جایز ندانستم و سریع از آشپزخانه بیرون آمدم و خودم را نجات دادم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۱]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۲
باربد را تنها در حال بازی با نوید دیدم که برای او شکلک در می آورد و نوید هم قاه قاه می خندید . باربد آنقدر سرگرم بازی با نوید بود که اصلا حضور مرا حس نکرد من هم به آرامی روی مبلی نشستم و بدون اینکه بازی آنها را بهم بزنم تماشاگر آن شدم طولی نکشید که باربد متوجه ام شد و با تعجب پرسید : – تو اینجا نشسته ای فرنازم ؟ پس چرا چیزی نگفتی ؟ از جایم بلند شدم و در حالی که به طرف او می رفتم گفتم : – نمی خواستم بازیتون را بهم بزنم ، باربد تو از بچه ها خوشت میاد ؟ درسته ؟ باربد نوید را بوسید و گفت : – من عاشق پسر بچه ها هستم ! کمی خودم را برایش لوس کردم و گفتم : – حالا اگه بعد ها بچه ی خودمون دختر شد چی ؟ باربد اخم بامزه ای کرد و گفت : – ولی فرناز تو باید برای باربد یه پسر تپل و خوشگل مثل نوید بیاری … خندیدم و گفتم : – پسر پسر قند عسل … ناگهان سکوت کردم و بعد شروع کردم به فکر کردن که چه اسمی را برای پسر آینده مان انتخاب کنم که به اسم باربد بیاید ؟ خیلی زود جرقه ای در ذهنم خورد و با عجله به باربد گفتم : – باربد اگه بچه مون پسر شد دوست داری اسمش را بذاریم فربد ؟ باربد نگاهم کرد و گفت : – حالا چرا فربد ؟ با اشتیاق خاصی گفتم : – اولا که فربد به اسم هر دوی ما می آید در ثانی از اون مهمتر اسم فربد یه اسم مخلوط از اسم من و توست اگه دقت کنی دوحرف اول آن را از اسم من می گیرد و دو حرف بعدش را از آخر اسم تو می گیرد . جالبه نه ؟ باربد برای لحظاتی به روبرویش خیره شد و چند بار با خودش زمزمه کرد فر…ناز، بار…بد و بعد در حالی که برق خوشحالی از چشمانش می جهید گفت : – اوه فرنازم تو حرف نداری ! اسم قشنگی برای پسرمون انتخاب کردی از همین الان باید لحظه شماری کنم تا روزی که عروسی کنیم و بعد به انتظار فربد آشتیانی بمانیم . از اینکه بارید اینقدر ذوق زده شده بود پکی زدم زیر خنده و به او گفتم : – پس باید حسابی دعا کنیم که خدا به ما یه فربد بدهد ! باربد با شیطنت نگاهم کرد و گفت : البته اگر تو بخواهی می توانیم زودتر عروسی کنیم اینطوری فربد خان هم زودتر تشریف می آورد ! با عجله گفتم : – آقای کم طاقت بی خود دلت را خوش نکن چون تا پایان تحصیلات هر دویمان هیچ خبری از عروسی نیست . – من آخرش حریف تو نمی شم پس ناچارم که این دو ترم را هم صبر کنم . فواد در کنار بابا و آقای آشتیانی در سالن پذیرایی نشسته بود صدای اعتراضش بلند شد و به باربد گفت : – باربد خان اینقدر از همین الان خودت را خوار و ذلیل نکن ، مرد بلند شو بیا ساعتی را هم با ما بد بگذرون . من و باربد هر دو از جا بلند شدیم و در حالی که به طرف سالن می رفتیم باربد غر غر کنان گفت : – امان از دست این فواد که چشم نداره منو در کنار تو ببینه ! خندیدم و گفتم : – چاره ای نیست فعلا باید بسوزیم و بسازیم . در حالی که باربد به سالن می رفت من هم نوید را که در آغوشم به خواب رفته بود به طرف اتاقم بردم تا در فضایی ساکت و آرام بخوابد . متاسفانه آن شب تا پایان میهمانی دیگر فرصتی نشد که من و باربد در کنار هم بنشینیم به خاطر همین تمام نجوا های عاشقانه مان را به روز دیگر موکول کردیم . * * * * خیلی برام جالب بود باربد به حدی از اسم فربد خوشش آمده بود که قلب کوچکی را که وسط آن فربد نوشته شده بود را خریده و آن را جلوی آینه اتومبیلش آویزان کرده بود . هر کس کنجکاو می شد و از او می پرسید فربد کیه ؟ باربد بدون هیچ شرمی می گفت پسرمه . تمام لحظه ها و روز های زندگی ما توام با عشق می گذشت و من واقعا احساس می کردم که خوشبخت ترین دختر دنیا هستم . باربد هر روز که می گذشت با من مهربانتر و عاشق تر می شد کافی بود که کوچکترین فرصتی به دست بیاورد آن وقت مشتاقانه به دیدنم می آمد و ما اوقات خوش را در کنار هم سپری می کردیم که البته این کار باعث شد تا ما کلی از درس خواندن عقب بمانیم . من و باربد که هر دو جزء ممتاز ترین دانشجویان کلاس بودیم حالا با افت تحصیلی شدیدی مواجه شده بودیم و به زحمت نمره قبولی را کسب می کردیم . با این نمره های افتضاحی که بدست آورده بودیم مدام از تک تک اساتید طعنه و متلک می شنیدیم اما من و باربد به خاطر اینکه بهم رسیده بودیم هیچ چیز برایمان مهم نبود حتی درس خواندن هم اهمیت آنچنانی برای ما نداشت ، حرف ها و هشدار های اساتید را مثل پیه به بدن می چسباندیم و بی خیال همه چیز می شدیم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۱]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۳
- تنها توی حیاط کنار باغچه نشسته بودم و بی صبرانه انتظار باربد را می کشیدم البته او مثل همیشه نگذاشت که انتظارم به درازا بکشد و با دسته گل زیبایی به دیدنم آمد ضمن اینکه کارت دعوتی هم در دستش بود ، گلها را از دستش گرفتم و آنها را بوییدم و صمیمانه از او تشکر کردم . باربد تبسمی کرد و کارتی که در دستش بود را باز کرد و گفت : – به عروسی دعوت شدی . با تعجب به کارت دعوت نگاه کردم و گفتم : – عروسی کی ؟ – بهتره خودت بخونیش . کارت را از او گرفتم و با نگاهی به آن هوم بلندی کشیدم و گفتم : – عروسی راحیل ، چه زود ! باربد خندید و گفت : – ظاهرا آقا داماد خیلی زرنگه چون تمام کارهایش رو ظرف دو ماه انجام داده و توانسته اقامت راحیل و مادرش را درست کنه ! زیر لب زمزمه کردم : – به هر حال مبارکش باشه اما فکر نمی کنم روز پنجشنبه بابا و مامان بتوانند بیایند چون هر دو کلاس دارند تنها می مونه من که …. باربد حرفم را قطع کرد و در حالی که لپم را می کشید گفت : – که اونم بنده دربست در اختیارت خواهم بود . لبخندی زدم و گفتم : – پس سعی می کنم بیام . باربد اخم شیرینی کرد و گفت : – سعی می کنم نشد باید حتما بیایی ! باربد چشمانش را ریز کرد و دوباره گفت : – می خواهم تو رو نشون تک تک اونهایی که ندیدنت بدهم دلم می خواد همه بدونند که چه عروسکی نصیب باربد شده ! از شوق خندیدم و گفتم : – پس با این حساب باید حسابی به خودم برسم . باربد دستانم را در دستش فشرد و گفت : – دقیقا تو باید همون لباسی رو بپوشی که برای عروسی فواد بر تن داشتی و با همون آرایش که زیباییت را دو چندان کرده بود در جشن عروسی راحیل حضور داشته باشی و مثل یک ستاره در وسط مجلس بدرخشی ! مثل بچه ای تخس خودم را برایش لوس کردم و با شیطنت از او پرسیدم : – یعنی اون شب ، شب عروسی فواد به نظر تو خوشگل شده بودم ؟ باربد سرش را چند بار تکان داد و گفت : – ای ناقلا یعنی می خوای بگی نمی دونی اون شب با دل من بیچاره چه کردی ؟ آخ که اون شب صد بار منو کشتی . خصوصا وقتی اون رامین حیوون صفت مثل یک شکارچی دور و برت می چرخید و می خواست با نگاه های هرزه اش تو را شکار کند از فرط عصبانیت دلم می خواست چشماشو در بیاورم ! باربد این را گفت و بعد برای لحظاتی سکوت کرد و ناگهان ادامه داد : – نه … نه فرنازم تو باید با سادگی هر چه تمام تر به عروسی بیایی اصلا دوست ندارم توی دید آدم های گرگ صفتی مثل رامین و دوستانش که یقینا توی اون جشن کم نیستند باشی ! از اینکه باربد نسبت بهم حساسیت نشان می داد و به قولی غیرتی می شد ته دلم احساس خوشایندی بهم دست می داد و از این رفتارش لذت می بردم . بنابراین در جواب خواسته اش موافقت کردم و گفتم : – باربد جان هر طور که تو بخواهی من همان خواهم شد . باربد از اینکه دید من این همه مطیع اش هستم به وجد آمد و با شوق سرم را در آغوش گرفت و گفت : – فرنازم ، عزیزم تنها می تونم بگم که تو یه فرشته ای که خدا برای من آفریده امیدوارم بتوانم لایقت باشم . در حالی که بوی ادکلن خوش بویش را با تمام وجود می بوییدم به او گفتم : – باربد تو آنقدر برای من عزیزی که قادرم هر کاری را که تو بخواهی برایت انجام بدهم . باربد بوسه ای بر گیسوان بلندم زد و گفت : – فرنازم پس ازت خواهش می کنم عشق منو حفظ کن . تبسمی کردم و چندین بار پشت سر هم برایش سوگند خوردم که تا آخرین لحظه های عمرم همچنان عاشقش بمانم . * * * *روز پنجشنبه از راه رسید و همان طور که حدس می زدم بابا و مامان هر دو کلاس داشتند و نیامدنشان به جشن عروسی راحیل توجیه می شد . تنها من بودم که بنا به قولی که به باربد داده بودم باید کم کم شروع به آماده شدن می کردم خیلی سریع و کمتر از چند دقیقه دوش آب گرمی گرفتم و سپس موهایم را به کمک سشوار خشک کردم و آنها را با حالتی گوجه ای ساده پشت سرم جمع کردم و بعد به طرف کمد لباس هایم رفتم و دقایقی به لباس هایی که در آن آویزان بود زل زدم و به این فکر کردم که کدام مناسب تر است بالاخره با توجه به نظر باربد ساده ترین لباسم که کت و شلوار سرمه ای رنگی بود را بیرون آوردم و مشغول پوشیدن آن شدم و لحظاتی بعد که داشتم خودم را جلوی آینه برانداز می کردم صدای آیفون به گوشم رسید
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۲]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۴
نگاهی به ساعتم انداختم و با خود زمزمه کردم حتما باربده ، حدسم درست بود دکمه ی آیفون را فشار دادم و او وارد حیاط شد از پشت پنجره نگاهی به او کردم و دستی برایش تکان دادم . باربد پیراهن و شلواری کرم رنگ بر تن کرده بود که بسیار او را آراسته و خوش تیپ نشان می داد با خودم زمزمه کردم بنازم به این سلیقه که چنین جنتلمنی را تور کرده ! با ورود باربد به سالن به خودم آمدم و به طرفش رفتم باربد با دیدن من به وجد آمد و گفت : – فرنازم فوق العاده زیبا شده ای ! با عشوه پاسخش را دادم : – ولی باربد جون من که در نهایت سادگی لباس پوشیدم . باربد دستم را گرفت و منو به طرف خودش کشاند و گفت : – می دونم عزیزم ولی کار نقاش عالی بوده بنازم خالق بزرگی رو که این چنین تو رو زیبا آفریده ! خندیدم و گفتم : – باربد جون تو هم فوق العاده خوش تیپ شدی . باربد سرم را محکم به سینه اش چسباند و به آرامی زمزمه کرد : – فرنازم من در برابر تو هیچم هیچ ! عزیزم ، عشقم اجازه بده چیزی نگم و فقط احساست کنم بذار این لحظه های شیرین و خاطره انگیز را به دفتر خاطرات ذهنم بسپارم . لحظاتی هر دوی ما سکوت کردیم و از گرمای عشق هم لذت بردیم . صدای زنگ تلفن ما را به خود آورد و من برای جواب دادن به طرف گوشی رفتم . پشت خط خانمی بود که شماره رو اشتباه گرفته بود و با معذرت خواهی گوشی رو قطع کرد . باربد در حالی که با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را پاک می کرد گفت : – کی بود ؟ – اشتباه گرفته بود . باربد با حرص گفت : – مزاحم لعنتی ! لبخندی به روی او زدم و گفتم : – اتفاقا خیلی به موقع بود یه نگاه به ساعت بکن خیلی دیر کردیم ! باربد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : – حق با توئه . و بعد به طرف آینه رفت و با دست موهایش را مرتب کرد و گفت : – فرنازم من می روم اتومبیل را روشن کنم تو هم زود تر بیا . لحظاتی بعد مانتو و شالم را پوشیدم و نگاهی دیگر در آینه به خود انداختم و سپس با احساس رضایتی که از خودم داشتم از خانه بیرون آمدم و با نشستن در کنار باربد او حرکت کرد و بعد با قرار دادن نواری در ضبط صوت با خواننده شروع کرد به خواندن : « تو را از بین صدها گل جدا کردم ، تو سینه جشن عشقت را به پا کردم ، عشق من .ع.ش.ق…م.ن.برای نقطه ی پایان تنهایی ، تو تنها اسمی بودی که صدا کردم ، عشق من … ع.ش.ق..م.ن.» باربد انچنان با احساسات آن ترانه را می خواند که اصلا حواسش به رانندگی نبود من که حسابی ترسیده بودم با لحنی جدی گفتم : – باربد خواهش می کنم ظبط را خاموش کن . باربد به خودش آمد و چشم بلندی گفت و بعد در حالی که آن را خاموش می کرد گفت : – بفرمایید این هم از این ، عشق من حالا خیالت راحت شد ؟ – حالا شدی یه پسر خوب ! ساعتی بعد به باغ مورد نظر که جشن عروسی راحیل در آن بر پا شده بود رسیدیم . از توی آینه اتومبیل نگاهی به چهره ی خودم انداختم و با مرتب کردن شالم به همراه باربد پیاده شدم و بعد دوشادوش هم وارد باغ شدیم . با دیدن عاطفه و خانم آشتیانی به وجد آمدم و لبخند زنان به طرفشان رفتم و به گرمی با هر دو مشغول خوش و بش کردن شدم و نوید را در اغوشم گرفتم و بوسه آبداری از لپ های بامزه اش کردم . باربد همان طور که داشت به قسمت مردانه می رفت رو به عاطفه کرد و گفت: – عاطفه جاهن مواظب لیلی زیبای من باش ! عاطفه هم خندید و گفت : – چشم مجنون خان قول می دهم اسکورت خوبی برای لیلی ات باشم . در کنار خانم آشتیانی و عاطفه نشستم و مشغول گپ زدن شدیم که لحظه ای بعد با ورود عروس و داماد حرف هایمان ناتمام ماند و نگاه هایمان را به آنها دوختیم . راحیل در لباس عروس بسیار زیبا شده بود گر چه داماد هم قیافه قشنگی داشت اما باز هم به راحیل نمی رسید . دقایقی بعد که کمی دور و اطراف عروس و داماد خلوت شده بود من و عاطفه بلند شدیم و برای تبریک گفتن به طرف آنها رفتیم . هنگام برگشتن ناگهان از دور چشمم به رامین افتاد که یه گوشه ایستاده بود و بر و بر با نگاه های هیزش مرا نگاه می کرد فورا نگاهم را از او گرفتم به طرف صندلی خودم رفتم اما او که انگار تازه مرا در این جشن دیده بود رهایم نکرد و به دنبالم آمد و کمی آن طرف تر رو به رویم ایستاد و باز مرا نگریست . از نگاه های هرزه اش خونم به جوش آمد به ناچار از جایم بلند شدم و به طرف جای دیگری رفتم که در مقابل دید او نباشم اما متاسفانه کمتر از یک چشم بهم زدن خودش را به من رساند گویی منتظر چنین فرصتی بود تا مرا تنها گیر بیاورد . رو به رویم ایستاد و با لحن کاملا خونسردی گفت : – وقتتون به خیر فرناز خانم … در حالی که به شدت از او عصبانی بودم بدون آنکه نگاهش کنم با لحن سردی پاسخش را دادم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۳]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۵
او که متوجه شده بود تحویلش نمی گیرم با لحنی بریده بریده گفت : – ببخشید… که … مزاحمت … شدم فقط می خواستم نامزدیت را تبریک بگم . ظاهرا پسر عموی بنده بیشتر از من شما را دوست داشته ! اما به هر حال آرزوی خوشبختی برایت دارم . نمی دانم چرا یک لحظه دلم برایش سوخت به خاطر همین لحن گفتارم را تغییر دادم و به او گفتم : – آقا رامین قسمت نبود که من با شما عروسی کنم امیدوارم دختری مناسب تر از من نصیبتان شود . آه بلندی کشید و گفت : – مطمئن باشید من دیگه هرگز از دختری خوشم نخواهد آمد که بخواهم از او تقاضای ازدواج کنم ! سرم را بلند کردم و به او گفتم : – به هر حال امیدوارم خوشبخت شوید فعلا با اجازه . این را گفتم و فورا از کنار او رد شدم اما ناگهان باربد را در چند قدمی اش دیدم که از عصبانیت رنگ چهره اش کبود شده بود . به طرفش رفتم و گفتم : – باربد جان چیزی شده ؟ باربد دندانهایش را از خشم بهم فشرد و گفت : – اون آشغال کثیف چی بهت می گفت ؟ از اعصبانیتش ترسیدم و در حالی که آب دهانم را به سختی فرو می دادم به او گفتم : – هیچی…هیچی فقط … نامزدیم رو تبریک گفت . باربد ابروهایش را در هم گره کرد و با خشم گفت : – می خوام نگه ! احمق بی شرف . و بعد نگاه پر از خشمی بهم انداخت و گفت : – زود آماده شو بریم ! با تعجب پرسیدم : – چرا ؟ ما هنوز ساعتی نیست که اومدیم ؟ باربد با جدیت گفت : – همین که گفتم ! به حدی عصبی بود که دیگر مخالفت کردن را جایز ندانستم و به طرف عاطفه و خانم آشتیانی رفتم و به بهانه ی اینکه باربد حالش مساعد نیست آنها را متقاعد کردم و بعد عجولانه از هر دو خداحافظی کردم و به طرف باربد که بی صبرانه انتظارم را می کشید رفتم . به محض اینکه سوار اتومبیل شدیم رو به باربد گفتم : – باربد می شه ازت خواهش کنم دلیل این تنفری که نسبت به رامین داری را به من بگی ؟ اصلا چرا با دیدن او اینقدر عصبی می شی ؟ باربد به سرعتش افزود و در حالی که هنوز آثار خشم در صدایش موج می زد گفت : – فرنازم ، عزیزم ، تنفر من از رامین به خاطر رفتار های بی شرمانه اش است از او متنفرم بخاطر اینکه وجود نحس او منجر به مرگ عموی بیچاره ام شد ! با تعجب پرسیدم : – منظورت پدر رامینه ؟ – آره رامین ! اونقدر پسر پست و هوسبازیه که تا به حال چندین دختر را بی آبرو کرده و بعد هم با نامردی اونها را رها کرده آخرین شاهکارش هم این بود که در دانشگاه با یکی از همکلاس های خودش که یقینا از نوع خودش بوده رابطه داشته و بعدش دختره حامله می شه و جریان لو میره و هر دوشون رو از دانشگاه اخراج می کنند . عموم وقتی این خبر را شنید در جا سکته کرد و مرد ! رامین به قدری نامرد بود که حاضر نشد با دختره عروسی کنه و با دادن کلی پول به او راضی اش کرد تا بچه رو سقط کنه . باربد با گفتن این حرف ها دوباره عصبی شد و با مشت محکم به فرمان کوبید و گفت : – اَه اَه … ولش کن پست فطرت آشغال ، یادآوری کارهای بی شرمانه او حالم را بهم می زنه اگه تا فردا هم بخواهم از نامردیهاش برات صحبت کنم بازم کم میارم ولی مطمئنم کا بالاخره او تقاص همه گناهانش را پس می ده و با خواری و ذلت می میره ! برای لحظاتی سکوت کرد و بعد دوباره حرفش را ادامه داد : – البته بعد از اون همه کثافت کاری می خواست زن بگیرد اونم کی ؟ تو ! هیچ وقت فراموش نمی کنم که با چه پررویی به خواستگاریت آمد هر بار که او را می دیدم با تو صحبت می کند از فرط عصبانیت دلم می خواست خفه اش کنم اما حیف که دوست نداشتم خون کثیفش گردن من بیفتد . البته وقتی می دیدم خودت محل سگش نمی ذاری آرامش می گرفتم . باربد به اینجای حرفش که رسید نگاهم کرد و بعد با لحنی ملتمسانه بهم گفت : – فرنازم ازت خواهش می کنم وقتی اون موجود کثیف را می بینی حتی بهش نگاه هم نکن . اگه می دونستی من چقدر از او بیزارم یقین دارم هرگز نام ننگین او را به زبان نمی آوردی ! خندیدم و گفتم : – باربد جان مثل اینکه نفرتت را به من هم سرایت دادی گر چه من از همان برخورد اول که او را دیدم ازش بدم آمد اما حالا با شنیدن این همه نامردی که کرده از او بسیار متنفر شدم . و بعد با حرص زیر لب گفتم : – موجود کثیف ! چطوری به خودت اجازه دادی از من خواستگاری کنی ؟ باربد خندید و گفت : – از کجا معلومه که نمی خواسته تو را هم به قربانی های قبلیش اضافه کنه ؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۴]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۶
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : – شاید حق با تو باشه اما خوشبختانه تیرش به سنگ خورد . بعد هر دو خندیدیم و بحثمان را عوض کردیم . وقتی باربد مسیرش را به طرف منزل خودشان تغییر داد با تعجب پرسیدم : – خونه خودتون می ریم ؟ باربد دستم را محکم گرفت و گفت : – مگه اشکالی داره ؟ سرم را تکان دادم و گفتم : – نه … لحظاتی بعد هر دو ناخواسته سکوت کردیم و تا رسیدن به مقصد هیچ کدام حرفی نزدیم . روی مبلی لم داده بودم و به تزئینات زیبای سالن که همه با سلیقه مادر باربد بود نگاه می کردم که باربد از آشپزخانه بیرون آمد در حالی که دو لیوان شیر کاکائو به همراه کیک خانگی که بوی مطبوعش اشتهایم را تحریک می کرد در دست داشت . سینی را روی میز گذاشت و گفت : – خواهش می کنم میل بفرمائید عشق من ! لبخندی به رویش زدم و گفتم : – مرسی عزیزم راضی به زحمتت نبودم . باربد کنارم نشست و لیوان شیر را به طرفم گرفت و گفت : – چه زحمت لذت بخشی ! لیوان را از دستش گرفتم و دوباره از او تشکر کردم و بعد ناگهان پرسیدم : – تو عاشق تری یا من ؟ باربد برای چند لحظه چشمهایش را بست و سپس گفت : – نمی دونم … شاید هم هردومون عاشق تر از هم ! اما بهتره سرت رو روی قلبم بذاری و به تپش های اون گوش کنی آخه قلبم با هر تپش تو رو صدا می زنه و می گه عاشقتم ! باربد این را گفت و سرم را روی قلبش گذاشت چشمانم را بستم و به صدای زیبای تپش های قلبش گوش سپردم هر ضربه از صدای قلبش را که می شنیدم تمام وجودم مالامال از عشق او می شد . هر دو عاشقانه به آغوش هم پناه بردیم و مست عشق هم شدیم و یک روز خاطره انگیز و سراسر از عشق را برای خود رقم زدیم . * * * * تا ص ۲۲۴روزها مثل برق و باد می گذشتند و دیگر چیزی به فارغ التحصیل شدن من و باربد باقی نمانده بود . بعضی از روزها را طبق طرحی که باید می گذراندیم مدام در بیمارستان بودیم و باقی وقت آزادمان را هم در جستجوی خرید یه منزل لوکس و شیک بودیم تا خود را آماده برپایی جشن عروسی کنیم . خوشبختانه باربد بعد از مدتی گشتن توانست منزل لوکس و نقلی در قسمت بالای شهر بخرد . همه چیز داشت به بهترین نحو پیش می رفت که ناگهان فواد به اجبار برای دوره ی یک ماهه ای به ماموریت خارج از کشور رفت و طبق خواسته ی هر دو خانواده ناچار شدیم جشنمان را به تاخیر بیندازیم و تا آمدن فواد صبر کنیم . البته چندان هم از این که مراسم جشنمان بهم خورد ناراحت نشدیم چون در این یک ماه می توانستیم باقی امتحانات را بدهیم و بعد با خیالی راحت عروسی کنیم . چون با رفتن فواد ، عاطفه و نوید تنها ماندند من و باربد مدام به خانه فواد می رفتیم و در کنار هم سعی می کردیم امتحانات باقی مانده را با کسب بهترین نمره بگذرانیم . هر دوی ما قید خواب و خوراک را زده بودیم روزها درس می خواندیم و شبها توی تراس روبروی هم می نشستیم و تا خود سپیده صبح نجواهای عاشقانه برای هم سر می دادیم . چه شبها و چه لحظه های زیبایی را که در کنار هم سپری می کردیم هر دوی ما احساس می کردیم جزء خوشبخترین عاشق های دنیا هستیم . هر روز را با خاطراتی بس زیبا و به یاد ماندنی می گذراندیم و بی صبرانه انتظار آمدن فواد را می کشیدیم. * * * * یک هفته بود که مدام احساس بدی داشتم گاه دلشوره ناگهانی به سراغم می آمد و گاهی دیگر بی آنکه خودم بخواهم و یا بدانم چرا ؟ اشکهایم سرازیر می شدند که این وسط اگر وجود باربد نبود حتما دیوانه می شدم . باربد خیلی اصرار می کرد که به نزد روانپزشک بروم اما حتی حوصله دکتر رفتن را هم نداشتم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۵]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۷
دقیقا ۲۵ روز از رفتن فواد می گذشت که یک شب خواب بدی دیدم شاید یک کابوس وحشتناک ! در خواب دیدم در کنار رودخانه ای ایستادم و باربد هم آن طرف آب ایستاده است . من و باربد بهم آب می پاشیدیم و همدیگر را خیس می کردیم که ناگهان سیلاب وحشتناکی به رودخانه سرازیر شد که هر دو با وحشت کنار رفتیم . رودخانه هر لحظه پر آب تر و ترسناک تر می شد به یکباره ترس تمام وجودم را فرا گرفت در همان لحظه جیغ زدم و از باربد کمک خواستم اما باربد هر کاری کرد نتوانست مرا نجات بدهد هر دوی ما ره طرز عجیبی از هم جدا شده بودیم و فریاد های من هم به هیچ جا نمی رسید تلاش باربد هم برای نجات من بیهوده ماند اما دقایقی بعد کم کم سیلاب ها فرو نشست و رودخانه به حالت اولیه ی خود برگشت . از خوشحالی ذوق کردم و در حالیکه صورت باربد پشت به من بود با صدای بلندی او را صدا کردم باربد جان برگرد و ببین رودخونه چقدر آروم شده ! بیا بازی کنیم اما باربد تنها یک لحظه برگشت و نگاه عجیبی بهم انداخت که تمام تنم از ترس لرزید و دوباره از من رو برگرداند و با گامهای بلندش هر لحظه از من دورتر شد . این بار جیغ زدم و گفتم باربد عزیزم منو تنها نذار من می ترسم …باربد … باربد … با چنان فریادی باربد را صدا می زدم که به یکباره از خواب پریدم ! مامان هراسان به اتاقم آمد و در حالی که لامپ اتقم را روشن می کرد گفت : – فرناز جان چت شده ؟ چرا اینقدر توی خواب داد می زدی و باربد را صدا می کردی ؟ آنقدر زبانم سنگین شده بود که نتوانستم به مامان چیزی بگویم تنها با اشاره از او آب خواستم بعد عرق صورتم را پاک کردم و خوابم را در ذهنم به تصویر کشاندم که برای بار دیگر تنم لرزید و با خودم گفتم چه خواب عجیبی بود نکند تعبیر بدی داشته باشد ! نگاهی به ساعت انداختم ۲ بامداد بود با عجله بلند شدم و به طرف تلفن رفتم . مامان با لیوان آبی به طرفم آمد و در حالیکه آب را به دستم می داد گفت : – عزیزم می خواهی این وقت شب به کی زنگ بزنی ؟ لیوان را از مامان گرفتم و یک جرعه آب نوشیدم کمی که احساس سبکی بهم دست داد گفتم : – مامان جون خواب باربد رو دیدم دلم شور می زنه می خوام بهش زنگ بزنم . مامان به ساعت اشاره کرد و گفت : – عزیز دلم حالا دیر وقته ! بگیر بخواب فردا بهش زنگ بزن . آخه بد موقع است یه وقت آشفته می شه ! بی توجه به حرف مامان شماره همراه باربد را گرفتم و به مامان گفتم : – نه مامان جون نمی تونم تا فردا صبر کنم … در همان لحظه ارتباط برقرار شد و بعد از چندین بوق ممتد بالاخره او با صدای خواب آلود تلفن اش را پاسخ داد مامان در حالی که می گفت امان از دست جوون های امروزی از اتاق بیرون رفت . باربد وقتی صدایم را شنید خواب از سرش پرید و با تحکم پرسید : – فرنازم اتفاقی برات افتاده ؟ در حالی که صدایم را صاف می کردم گفتم : – نه باربد جون نگران نباش فقط یه خواب بد دیدم می خواستم ببینم حالت خوبه ؟ باربد از آن سوی خط نفس عمیقی کشید و گفت : – آخ فرنازم تو که منو کشتی ! فکر کردم خدای ناکرده اتفاق بدی برایت افتاده ؟ خوب فرنازکم بگو ببینم چه خوابی دیدی ؟ بعد از این که با آب و تاب خوابم را برایش بازگو کردم باربد خندید و گفت : – عزیزم از بس روزها بی خودی ذهنت را مشغول می کنی و دائم گریه می کنی چه می دونم خودت را عذاب می دی برای همینه که شبها هم دیگه تو ی خواب آرامش نداری ! باربد حرفش را که زد برای لحظاتی سکوت کرد و سپس با لحنی جدی گفت : – تو چت شده ؟ روزها که مدام می گی دلم شور می زنه شبها هم که خواب های بی سرو ته رهات نمی کنه ؟ تو باید همین فردا اول وقت آماده بشی تا با هم بریم پیش روانپزشک . با صدای گرفته ای گفتم : – تو هم که تا یه چیزی می شه می گی بریم دکتر ! لحظه ای سکوت کردم و سپس ادامه دادم : – من نگران تو هستم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۷]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۸
. باربد حرفم را بربد و گفت : – عزیزم نگرانی بی خودی به دلت راه نده الان هم بهتره بدون اینکه به چیزی فکر کنی بری بخوابی . باربد حرفش را با خنده ادامه داد : – فرنازم برو بخواب که فقط همین یه هفته اس که می تونی شبها بخوابی چون بعد از عروسی دیگه شبها خواب به چشمت نخواهی دید . در حالی که به شدت به همصحبتی باربد احتیاج داشتم و دلم می خواست تا صبح با او حرف بزنم اما به ناچار از او خداحافظی کردم و گوشی را روی دستگاه قرار دادم و با خاموش کردن لامپ اتاقم دوباره به تختم پناه بردم و پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم آرامش از دست رفته ام را به دست بیاورم و دوباره بخوابم اما متاسفانه این کابوس وحشتناک بر دلشوره های لعنتی ام افزوده شد و کاملا خواب را از چشمانم ربوده بود طوری که تا سپیده های صبح در تختم غلت خوردم . تقریبا هفت صبح بود که با چشمانی پف آلود از تخت جدا شدم و از اتاق بیرون آمدم بابا و مامان هر دو در حال رفتن به مدرسه بودند . با صدای گرفته ای به هر دو صبح بخیر گفتم و سپس به سمت دستشویی رفتم . دقایقی بعد در حالی که داشتم به طرف آشپزخانه می رفتم ناگهان تلفن زنگ خورد آنچنان با عجله به سمت تلفن هجوم آوردم که نزدیک بود زمین بخورم . بابا سرزنشم کرد : – فرناز جون چه خبره ؟ مواظب باش . شتابان گوشی را برداشتم و گفتم : – الو…. تنها سکوتی در آن سوی خط به گوشم رسید دوباره گفتم : – الو … بفرمایید ! که ناگهان صدای آشنا اما هراسانی به گوشم رسید که گفت : – الو فرناز تویی ؟ فوادم ! گوشی را محکم به گوشم چسباندم و گفتم : – فواد حالت چطوره ؟ چرا اینقدر تند حرف می زنی ؟ فواد ، در حالی که به شدت صدایش می لرزید گفت : – فرناز گوشی را بده بابا . از لحن صحبتش به شدت نگران شدم و با صدایی که می لرزید گفتم : – فواد … اتفاقی … برات افتاده ؟ فواد که گویی خیلی هم عجله داشت با خواهش گفت : – فرناز خواهش می کنم بابا را صدا کن بعدا همه چیز را می فهمی . گوشی را با دستانی لرزان به سمت بابا گرفتم و گفتم : – بابا جون … فواد با شما کار داره . بابا هراسان گوشی را گرفت و گفت : – الو فواد جان خوبی ؟ من و مامان هر دو بی حرکت سر جای خود ایستادیم و خاموش به دهان بابا زل زدیم که بفهمیم چه می گوید ؟ از بی تعادلی و آشفتگی بابا کاملا مشخص بود که به زحمت خود را کنترل می کرد ، چون هر چند لحظه یکبار می گفت : – حالا می خواهی چه کار کنی ؟ من و مامان دیگر مطوئن شدیم که اتفاق بدی برای فواد رخ داده هر دو بی صبرانه منتظر بودیم که بابا گوشی را قطع کند . طولی نکشید که از آن طرف تماس قطع شد و بابا چند بار گفت : – الو … الو … اما فایده ای نداشت به ناچار گوشی را قطع کرد و با حالتی مات و مبهوت در جای خود ایستاد . مامان در حالی که دستانش به وضوح می لرزید با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد به بابا گفت : – مرد حرف بزن برای پسرم چه اتفاقی افتاده ؟ دِ … یه چیزی بگو ما رو نصف عمر کردی ! بابا در حالی که به نقطه مقابلش زل زده بود سرش را چند بار تکان داد و گفت : – فواد … فواد توی یه درگیری ناخواسته یه نفر رو کشته ! مامان توی سرش زد و گفت : – چی می گی مرد ؟ فواد آزارش به یه مورچه هم نمی رسه … که حالا … مامان که دیگر توان ادامه صحبت را نداشت با حالتی سست و بی رمق نشست و سرش را به دیوار تکیه داد . گر چه من هم حال بهتری از مامان نداشتم اما تمام قدرتم را در زبانم جمع کردم و با جملاتی بریده به بابا گفتم : – بابا جون … چطوری … اونو … کشت ؟ بابا آه بلندی کشید و گفت : – ظاهرا دو روز قبل رفته بوده از بانک پول بگیره موقع برگشتن دو سه نفر شیاد اونو تعقیب می کنند تا اینکه یسه جای خلوت گیرش میارن و می خوان با کتک زدن پولها رو ازش بگیرن که فواد به هر نحوی بوده از خودش دفاع می کنه و یکی از اونها رو هل میده که متاسفانه سرش به لبه جدول اصابت می کنه و فورا می میره . توی این گیر و دار پلیس سر می رسه و همه رو دستگیر می کنه در ضمن بی گناهی فواد ثابت نشده اونو به جرم قتل عمد زندانیش کردند . در حالی که به شدت بغض کرده بودم گفتم : – حالا باید چکار کنیم ؟ بابا دستانش را بهم قفل کرد و گفت : – فواد گفته باید کسی اونجا باشه تا برایش وکیل بگیره شاید با گرفتن یه وکیل زبر دست بتونیم اونو نجات بدیم . با گفتن این حرف بابا به طرف حیاط رفت و از فرط ناراحتی شروع به قدم زدن کرد . من و مامان هر دو حال بدی داشتیم و کوچکترین کلمه ای بر زبانمان نمی چرخید در آن دقایق فکر هیچ کداممان کار نمی کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۰۷٫۱۸ ۲۲:۴۷]
یکقدمتا_عشق
قسمت۵۹
زمانی به خودم آمدم که عاطفه ، باربد ، آقای آشتیانی و خانم آشتیانی در منزلمان گرد آمده بودند و هر یک راه چاره ای پیشنهاد می دادند . در این میان عاطفه مثل ابر بهاری اشک می ریخت و هیچ نمی گفت دلم برای او و نوید به درد آمد و به یکباره اشک در چشمانم حلقه بست . نگاهی به باربد که رو به رویم نشسته بود انداختم و با صدای لرزانی گفتم : – باربد جان چه باید بکنیم ؟ اگه فواد تبرئه نشه چی ؟ باربد گرچه خودش بسیار ناراحت بود اما به زحمت و با صدای گرفته ای گفت : – توکل به خدا انشاا… همه چیز درست می شه . و در ادامه رو به عاطفه کرد و گفت : – عاطفه جون تو هم بس کن دیگه یه نگاهی به بچه ات بینداز . از ترس یه گوشه ایستاده و بر و بر نگات می کنه بالاخره اتفاقی که افتاده حالا باید چاره ای برایش اندیشید ! عاطفه با هق هق به باربد گفت : – آخه چطوری آروم بگیرم ؟ وقتی می دانم فواد توی غربت اسیر شده و چه زجر هایی که تحمل نمی کنه . حداقل اگه توی ایران خودمون بود باز دلم آروم تر بود اما حالا چی ؟ حالا برم به کی التماس کنم تا رضایت بده به پای کی بیفتم تا دلش به حال بچه ام بسوزه ؟ … آخ که بدبخت شدم! بیچاره شدم … عاطفه اینها را می گفت و بیشتر زار می زد لحظه ها برای همه ما به سختی و تلخی می گذشت . بابا و آقای آشتیانی داشتند با هم بحث می کردند که چگونه باید وکیلی ماهر گرفت ؟ من و باربد تنها سکوت کرده بودیم و به یافتن راه چاره ای می اندیشیدیم . عاطفه هم نوید را در آغوش گرفته بود و همچنان گریه می کرد خانم آشتیانی هم مدام سعی می کرد مامان را دلداری بدهد و با حرف هایش او را آرام کند . در این هنگام موبایل باربد زنگ خورد و او با صدای گرفته ای تلفن را جواب داد . لحظاتی بعد باربد با صدای بلند تری گفت : – فواد تویی ؟ حالت چطوره ؟ همگی با شنیدن اسم فواد سکوت کردیم و به حرف های باربد گوش سپردیم که چه می گوید ؟ اما متاسفانه چیزی دستگیرمان نشد چون باربد تنها سکوت کرده و به حرف های فواد گوش می داد و هر چند لحظه ای یکبار می گفت : – چشم فواد جان خیالت راحت من سعی خودم را می کنم . بالخره بعد از مدتی باربد با خداحافظی گوشی را قطع کرد و در حالی که لبخند کم رنگی بر روی لبانش نشسته بود گفت : – خوشبختانه خانواده ی مقتول ایرانی اند که ظاهرا چند سال پیش مقیم کشور انگلیس شدند ! با کم طاقتی حرف باربد را بریدم و گفتم : – یعنی امکانش هست که رضایت بدهند ؟ – همین که هم زبان ما هستند کلی جای شکر دارد امیدوارم کگه بتوانیم با پرداخت هر قدر دیه که خواستند رضایت شون را جلب کنیم .عاطفه با صدای گرفته ای از باربد پرسید : – آخه چطوری باید رضایت شون را جلب کنیم ؟ اونها اون ور آب و … باربد با تحکم گفت : – من تمام سعی ام را می کنم که کارهامو هر چه زودتر انجام بدم و به انگلیس برم . فواد به وجود من احتیاج دارد امیدوارم که رفتنم مثمر ثمر باشد و بتوانم به اتفاق فواد به ایران برگردم . با تعجب به او گفتم : – تو می خواهی به انگلیس یروی ! باربد لبخندی به رویم زد و گفت : – آره مگه اشکالی داره ؟ سرم را تکان دادم و گفتم : – نه اتفاقا اگه بتونی بری که خیلی خوبه حداقل فواد با دیدن تو کمی روحیه اش بهتر می شه . مامان حرفم را ادامه داد و با خواهش به باربد گفت : – باربد جان پسرم هر کاری می خوای بکنی زودتر انجامش بده و نذار فواد توی غربت اسیر بشه که من از دوریش دق مرگ می شم ! باربد با گفتن توکل به خدا انشاا… که همه چیز درست می شه سکوت کرد و دیگر هیچ نگفت شاید هم داشت به سفرش فکر می کرد ! با پیش آمدن سفر باربد به انگلیس همه چیز بویی دیگر گرفت سعی می کردیم با فکر رفتن باربد به انگلیس کمی دل خود را خوش کنیم که شاید او بتواند در آنجا مشکل فواد را حل کند . هر دو خانواده روزهای سخت و تلخی را می گذراندیم به گونه ای که دیگر همه قرار و مدارهای عروسی را فراموش کرده و فقط غصه ی اسارت فواد را می خوردیم . مامان حداقل هفته ای دو بار از فرط ناراحتی تعادلش بهم می خورد و در بیمارستان بستری می شد عاطفه از غم و غصه ی فواد و نوید از شدت دلتنگی درست مانند لیموی آب گرفته شده بودند . در این میان وقتی باربد اوضاع هر دو خانواده را این چنین می دید بیشتر تلاش می کرد که هر چه زودتر به انگلیس برود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۰۷٫۱۸ ۲۱:۵۵]
یکقدمتا_عشق
قسمت۶۰
من و او در این روزها خیلی کمتر همدیگر را می دیدیم باربد مدام دنبال گرفتن پاسپورت و برنامه های سفرش بود و من بیشتر اوقاتم در اتاقم بسر می بردم و تازه می فهمیدم که آن دلشوره های لعنتی بی جهت نبود و آخرش کار دستم داد ! حدود یک ماه و نیم بعد باربد توانست پاسپورتش را بگیرد و حالا او دیگر در آستانه رفتن به انگلیس بود در این روزها به شدت افسرده و غمگین بودم از یک طرف غم فواد مدام اشکم را در می اورد و از طرفی دیگر با خودم فکر می کردم که چگونه دوری باربد را تحمل بکنم . زانوی غم بغل گرفته و در اتاق خودم نشسته بودم با چند ضربه ای که به در اتاق نواخته شد به خودم آمدم و لحظاتی بعد با ناباوری باربد را در چارچوب در اتاقم دیدم . با تعجب از او پرسیدم : – باربد جان تویی ؟ کی اومدی که من نفهمیدم ؟ باربد لبخندی به رویم زد و به آرامی داخل شد و در را بست . بعد کنارم نشست و گفت : – فرنازم حق داری متوجه نشی ! با اوضاع و احوال پیش آمده هوش و حواس برای هیچ کداممان باقی نمانده ! بعد آه بلندی کشید و حرفش را ادامه داد : -از یک طرف غم اسارت فواد دل آدم را می سوزونه و از طرف دیگه هم با دیدن قیافه های پژمرده عاطفه و نوید و مامانت … آدم داغون می شه . باربد سرم را روی شانه اش گذاشت و موهایم را نوازش کرد و گفت :- از اون بدتر جریان رفتنمه ! نمی دونم توی این مدت نامعلوم که در انگلیس خواهم ماند چطوری دوری تو را تحمل کنم ؟ به زحمت بغضم را کنترل کردم و با صدای گرفته ای به او گفتم : – باربد جان تازه شدی مثل من ، نمیدونم چطوری باید توی این مدت دوریت را تحمل کنم . حداقل اگه دانشگاه می رفتم باز می تونستم خودم را با درس ها سرگرم کنم اما حالا … ناگهان بغضم ترکید و اشک هایم دیگر امان صحبت کردن بهم نداد . باربد مثل همیشه غرورش را حفظ کرد و در حالی که سعی می کرد خوددار باشد بوسه ای بر گیسوانم زد و با صدای گرفته ای گفت : – فرنازم جون باربد گریه نکن ! تو باید خیلی صبور باشی تا بتوانی این دوری را تحمل کنی . بعد آه سوزناکی کشید و ادامه داد : – فرنازم آدم باید تو بدترین شرایط خوددار باشه . انشاا… که هر چه زودتر به اتفاق هم بر می گردیم و یه جشن عروسی مفصل برگزار می کنیم . سپس دستم را گرفت و از جای خود بلندم کرد و گفت : – حالا بهتره به خاطر این روز آخری هم که شده همه چیز را به فراموشی بسپاریم و به اتفاق هم بریم بیرون که خیلی وقته با هم جایی نرفتیم . تا من می روم اتومبیلم را روشن کنم تو هم زود آماده شو و بیا بیرون . مثل بچه ای حرف گوش کن با سر حرفش را تایید کردم و او از اتاق بیرون رفت گر چه همچنان اشک می ریختم اما شروع به آماده شدن کردم ، مامان در حالی که داشت ته قابلمه ای را می سایید با صدای گرفته ای گفت : – فرناز جان داری می ری بیرون ؟ به طرفش رفتم و با بوسیدن گونه اش گفتم : – آره مامان جون با باربد می رم . – برید به سلامت مواظب خودتون باشید . – چشم مامان جون نگران نباش فعلا خداحافظ . از خانه بیرون آمدم و در کنار باربد در اتومبیل نشستم و لحظاتی بعد او حرکت کرد . نمی دانم چرا وقتی باربد را نگاه می کردم اشک هایم سرازیر می شد طوری که اصلا نمی توانستم خودم را کنترل کنم . باربد نگاهی به چهره ی بارانی ام انداخت و با صدای زیبایش برایم خواند : – پشت سر مسافر گریه شگون نداره ، حیف چشای نازت بارون غم بباره … بعد از اینکه ترانه را برایم خواند دستمال کاغذی از جیبش بیرون اورد و آن را به طرفم گرفت و گفت : – فرنازم ، عزیزم ، خواهش می کنم اشکهاتو پاک کن و دیگه گریه نکن ! دوست دارم این روز آخری رو اونقدر خوش بگذرونیم که وقتی رفتم با خاطره خوب امروز ، روزهای بی تو بودن را در انگلیس بگذرونم
@nazkhatoonstory