رمان آنلاین آتش دل قسمت ۱۲۱تا آخر
#آتش_دل
#قسمت۱۲۱
جلوی آینه کمی به ظاهرم نگاه کردم ، رنگ بنفش به پوستم می آمد اما این روزها هیچ چیز راضیم نمی کند فقط طبق عادت لباس می پوشم و راه می روم و غذا می خورم حتی برای خوشنودی دیگران لبخند میزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روی لبانم کشیدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر می رسید نمی دانم به خاطر خط چشم بود یا بی خوابی و بی اشتهایی اخیر . صورتم حسابی لاغر شده بود و زیر چشمانم کبود بود که با کرم پودر کبودی آن را محو کردم و مانتو و شالم را روی ساعد انداختم و کیفم را بدست گرفتم . سری به اتاق تابان زدم داشت درس می خواند ، سفارش مامانو کردم و سه تا پله را با یک گام طی کردم و در اتاق مامان رو باز کردم ، راحت خوابیده بود . خواستم مانتو و کیفم را روی مبل بذارم ،طناز را دیدم که روی مبل لم داده و پایش را دراز کرده و به لبه میز گیر داده . دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ نا خواسته ام را خفه کنم و دست دیگرم را روی قلبم گذاشتم ، طناز از شنیدن جیغ کنترل شده ام ترسید و پایش از لبه میز جدا شد و خودش هم از مبل پایین افتاد .
چرا جیغ می کشی ترسیدم .
کی آمدی ؟
تازه … کف پاهام تاول زده کی میشه این خریدها تمام شه ، هر چی می گیرم یه چیز دیگه سبز میشه .
جهیزیه خریدن همینه .
نوبت تو هم می رسه ( نگاهی به سر تا پام انداخت ) سرکار خانم تشریف میبرن مهمانی ؟
روی مبل نشستم و بسته سیگارم را از داخل کیفم برداشتم و بعد از روشن کردن یک نخ سیگار گفتم :
آره … با فواد میرم بیرون .
پس گردش های نامزدی شروع شد .
خاکستر سیگار را داخل لیوان روی میز ریختم و گفتم :
نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
بالاخره خانواده ارسیا نو عروسشون رو پا گشا کردن … بعد از ده روز .
از دست فواد دلخور بودم که فقط منو به تنهایی دعوت کرده بود ، همیشه رسم بر اینه که خانواده عروس را دعوت می کنند .
اه خاموش کن این لعنتی رو خفه شدم ، خیر سرت ترک کرده بودی .
به دودی که به هوا می رفت نگاه کردم ، یه زمانی به خاطر حامی ترک کرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره کشیدن رو شروع کردم .
طنین کجایی، دارم با تو حرف می زنم .
ها ، چی گفتی ؟
رفتی اونجا خر نشی و مثل مهریه تعیین کردنت فوری قرار عقد بزاری ، یه خورده برای خودت ارزش قائل شو .
تم هم یک نگاه به شناسنامه من و خودت بندازی بد نیست ، حساب کتاب فاصله سنی مون دستت میاد .
درسته از تو کوچکترم اما حواسم به زندگیم هست نه مثل تو ، نه چک زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
آفرین به تو ، برات پفک می خرم .
تو کم میاری چرا آدمو مسخره می کنی .
تو بگو ، امروز چی خریدی .
رفتم دنبال پرده …
خریدی ؟
آره انتخاب کردم ، فردا قرار برن برای متراژ خونه .
من بابت جهیزیه خیالم راحته ، همه چیزو می سپارم دست تو .
من غلط می کنم و به هفت پشتم می خندم .
تو خرید کردنو دوست داری .
بقدری در این مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم که دیگه از اسم خریدم تب می کنم .
زنگ خونه فریادی کشید ، طناز خندید و گفت :
پاشو نامزد جونت اومد .
بلند شدم و در حال مانتو پوشیدن گفتم :
تو هم زنگ بزن احسان بیاد تنها تنها نباشی و حسودی نکنی .
من حسودم … خیلی بدی . حالا برو یه عطری ، ادکلنی بزن که بوی گند سیگار می دی .
به طرف اتاقم دویدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتی از اتاق بیرون آمدم طناز کنار آیفون ایستاده بود گفت :
دیگه سفارش نکنم ، شما نباید زود عقد کنید … قبول نکنی ها .
صورت طنازو بوسیدم و گفتم :
چشم خانم کوچیک ، دیگه امری نیست .
خوش بگذره .
در حال بستن بند صندل هام گفتم :
وای کیفم … لطفا از روی میز بده .
فواد جلوی مجتمع داخل پرشیای سفید رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشین پیاده شه ،شاید هم انتظار بی جایی بود . در را باز کردم و کنارش نشستم .
سلام به عشق اول و آخرم .
دیر کردی .
تو ترافیک موندم ، خدا کنه مامانم ناراحت نشه .
من ناراحت بشم ، شدم و مهم نیست که جناب عالی بد قولی کردین و دیر آمدین دنبالم .
خانم ، دل نازکه یا حسود ؟
هیچ کدوم .
بگذریم … اگر بدونی همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق دیدنت هستن .
اگر شما همه مراسم را یکجا نمی کردین ما زودتر از اینها با هم آشنا می شدیم ، حتما خانم داداشت فکر می کنه من چقدر آدم هولی هستم که تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ریشش .
فواد با خنده گفت :
من که ریش ندارم … به دل نگیر پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاریش بود پس تو یک مراسم را توی اون شب از دست دادی .
شما کلا این تریپی هستین ، نه .
هر خانواده ای رسم و رسوم خاص خودشو داره .
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۵۰]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۲
چند تا خواهر زاده و برادر زاده داری ؟
دوتا برادرزاده دارم ، پدیده و پندار و یک خواهرزاده به اسم هلیا .
من میانه ام با بچه ها خوبه .
بله دیدم رفتارت با تابانو … کمی لوس بارش نیاوردی .
طناز میگه ، من قبول نمی کنم .
طنین ، بچه ها توی یک جمع هایی نباید کنار بزرگترها بنشینند مثل شب خواستگاری ،درست نبود اون حضور داشته باشه .
این یه اشاره سنجیده به حضور بی جای تابان بود نه ؟
نه ، من برای آیندمون می گم .
ببین حامی …
ناخود آگاه نام حامی را جای نام فواد تلفظ کردم .
حامی کیه ؟
برادر احسان .
خیلی صمیمی هستید ؟ با اسم کوچیک صداش میکنی بدون پسوند و پیشوند.
اتفاقی که برای طناز افتاد باعث شد خیلی بهم نزدیک بشیم … برام مثل یک برادر بود (اولین دروغ زندگی مشترکم ).
یادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبی داشتین ، کافی شاپ فرانکفور تو میگم .
به گذر ماشین ها نگاه کردم و یاد اون روز افتادم ، آنجا هم حامی سعی داشت با من صحبت کنه و موضوع خواستگاری رو پیش بکشه .
می خواست از خانواده اش رفع اتهام کنه .
رفع اتهام .
من … یه سوء تفاهم پیش اومده بود … نخواه بیشتر توضیح بدم ،خاطره اون دوران برام خیلی عذاب آوره .
آدم مغروری به نظر می رسید .
ببین کی به کی میگه مغرور !
حامی آدم خود ساخته ای یه … اگر تو هم جای اون بودی مغرور می شدی ، توی این سن تو خاورمیانه برای خودش کسیه و یکی از قطبهای تجاری ایرانه .
من هم اگر پدر پولداری داشتم قطب که هیچی ، صاحب کاخ سفید بودم .
خیلی ها هم ارثیه کلانی بهشون می رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد میدن … حامی رو بی خیال شو ، از خانوادت بگو .
چی می خوای بدونی ، الان میریم می بینیشون .
جلوی گل فروشی نگه دار .
گل فروشی ؟ چرا .
می خوام گل بخرم … اولین دیدار رسمی من با خانوادت و دوست ندارم دست خالی باشم .
گل خریدن یعنی ولخرجی .
این یک احترامه .
احترامو میشه با رفتار بیان کرد .
درست ، اما گل می تونه نشانه این احترام باشه .
مادرم خوشش نمیاد بهتره منصرف بشی .
هر طور میله تو ،خانوادت را بهتر می شناسی .
عروسی خواهرت کی ؟
دو ماه دیگه ، طفلکی همین الان از خرید آمد و از خستگی رو پا بند نبود ،آخه دارن آپارتمانشون رو با سلیقه هم مبله می کنند
منظورت خرید جهیزیه است ؟
آره .
تو هم باید شروع کنی .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل یک سال نامزد باشیم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمیاد .
ما شنیدیم همیشه خانواده دختر خوششون نمیاد .
اتفاقا مامانم دیشب داشت درباره تاریخ عقد صحبت می کرد .
زیر لب گفتم ،مثل همیشه مامانت برای خودش می بره و می دوزه .
چیزی گفتی ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت می کنه .
من سجاف سر خود نیستم و از زیر بوته هم عمل نیومدم ،شما و خانواده محترمتون باید تشریف بیارید منزل ما در این مورد به طور رسمی حرف بزنید .
این مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج کنیم و زندگی تشکیل بدیم . تو میگی خانواده من بیاد از داماد شما اجازه بگیره .
من نمیگم بیان از احسان اجازه بگیرن ، شما که حرف خودتونو به کرسی می نشونید حداقل توی جمع خانواده من باشه . لطفا برای من جلوی خانواده ام حرمت قائل شید ، این خواسته زیادیه .
من نوکر شما هم هستم خانم .
شما لطف دارید .
اینجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، یک ساختمان چهار طبقه با نمای سنگ سفید که زیر آن سه باب مغازه بود که یکی سوپرمارکت و دوتای دیگه خالی بود . فواد در ادامه توضیحاتش گفت :
طبقه اول مامان می شینه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسایه روبرویی فاضل بشیم .
خواهرت هم اینجا زندگی میکنه ؟
نه ،مامانم از داماد سر خونه خوشش نمی آد ( معلوم نیست این مامانش از چی خوشش میاد هرچی که میگم میگه مامانم خوشش نمیاد ) ولی زیاد دور نیست … نمی خوای پیاده شی .
داشتم سوپرمارکت رو نگاه می کردم ،فواد گفت :
این مغازه مال بابامه ،باز نشسته شده و برای سرگرمی البته یک فروشنده هم داره … از این طرف .
وقتی پله ها رو طی کردیم جلوی یک در چوبی ایستادیم ، فواد لبخندی عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر کوچولویی درو باز کرد و با لبخند گفت :
سلام دایی جون .
این باید هلیا باشه خواهر زاده فواد ، دخترک را بغل کرد و گفت :
سلام کردی هلی .
هلیا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه کرد بعد گفت :
تو عروسی … پس لباست کو ؟
لپش رو کشیدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخریدم ،تو باید هلیا باشی درسته .
دخترک سرش را تکان داد و گفت :
اسممو از کجا می دونی ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دایی منو بزار زمین .
فواد ، او را روی زمین گذاشت و دخترک به داخل خانه دوید . منتظر کسی بودم که به استقبالم بیاد اما فواد در را کامل باز کرد و با دست به من اشاره کرد تا وارد شوم ، با تردید پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طی یک راهروی دو متری وارد سالن پذیرایی شدیم .
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۵۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۳
همه اونجا جمع بودن که با رویت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقیم به طرف مادرش که بالای سالن نشسته بود رفت و رویش را بوسید ، من از او طبعیت کردم . فواد اینبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسی کرد ،من هم با پدرش دست دادم . وقتی دستم را جلوی نفر بعدی که برادر فواد بود دراز کردم ،او مردد به دستم نگاه کرد صدای رسای مادر فواد رو شنیدم که گفت :
توی خانواده ما ، زنها به مردها دست نمی دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه کردم ، ترسیدم از جام حرکت کنم و باز مادرش بگه زنهای ما جلوی مردها راه نمی رن یا زنهای ما با هم روبوسی نمی کنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسی کردم و با اشاره فواد روی یکی از مبلها نشستم ، جو بدی بود . آروم زیر گوش فواد گفتم :
کجا می تونم لباسمو عوض کنم .
باز صدای مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمی دونی توی جمع نباید درگوشی حرف بزنی .
مادر ، طنین می خواد لباسشو عوض کنه .
مادرش نگاهی به سر تا پای من کرد و بعد رویش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
می تونی از اتاق من استفاده کنی .
منتظر بودم تا او برای راهنمایی من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتی نگاهم را دید سرش را به معنی چرا نشستی تکان داد ،آهسته گفتم :
نمی خوای راهنماییم کنی .
فواد با صدای بلندی به خواهرش گفت :
فهیمه جان ،طنینو به اتاق من راهنمایی می کنی .
فهیمه با نگاه از مامانش کسب تکلیف کرد و بعد از جاش بلند شد ،پشت سرش راه افتادم دری را نشانم داد و گفت :
این اتاق فواد .
برگشت و رفت ،وارد اتاق شدم . یک اتاق ساده با یک تخت یک نفره ، در کنارش کتابخانه ای کوچک و کمد دیواری بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج کردم و روی جا رختی گذاشتم ،بعد با دست موهامو مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم . وارد سالن که شدم همه ساکت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جای اولم نشستم ، فواد سرش پایین بود که مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنین نمی دونی تو جمع چطور باید لباس بپوشی .
این یک توهین مستقیم بود ،لحظه ای کوتاه چشمم را بستم تا خشمم را کنترل کنم و بعد گفتم :
من ایرادی تو لباسم نمی بینم کاملا پوشیده اس .
پوشیده ؟ شالت کو ؟ بهتر مانتو بپوشی .
به فواد نگاه کردم انتظار داشتم او حرفی بزنه اما او ساکت و سر به زیر بود ،بهتر خودم از حقم دفاع کنم .
من اینطوری راحت ترم .
ما نا راحتیم … تو باید مثل پروانه لباس بپوشی .
به پروانه نگاه کردم که مثل یک خدمتکار کنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، یه بلوز آستین بلند گشاد که دو نفر دیگه توش جا می شدن و یک دامن مشکی بلند و یک جفت جوراب مشکی کلفت به پا داشت ، گره روسریش بقدری سفت بود که من داشتم خفه می شدم .
می خواستم بگم من مثل او لباس نمی پوشم اما ترجیح دادم جلسه اول دندون رو جیگر بزارم تا بیشتر از این رومون به هم باز نشه .
آدم توی این خانواده حس شرکت توی دادگاهو داشت همه ساکت و گوش به حرف قاضی ، اینجا هم همه ساکت بودند و چشم به دهان خانم ارسیا داشتند تا او حرفی بزنه .
مادر فواد سکوت کرد ، شاید انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهی که بدتر از صدتا فحش بود گفت :
میز شامو بچینید ، فواد خیلی دیر آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوری حرف میزد که انگار من مقصر دیر آمدن پسرش هستم ، بخاطر اینکه فکرم را منحرف کنم از فواد سراغ برادر زاده هایش را گرفتم .
خسته بودن خوابیدن.
به هلیا نگاه کردم ، در آغوش پدرش کز کرده بود و من را نگاه می کرد .
هر جای دیگه ای بود برای کمک کردن در چیدن میز بلند می شدم اما امشب نه ، باید مادرش می فهمید دنیا دست کیه و همه عروس ها پروانه نیستن که جلوش کوتاه بیان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگی دیگران رو بدن و اگر برای همه این کارو می کرد برای من نباید می کرد . با اجازه مادر فواد همه دور میز غذاخوری نشستن ،مردها یک طرف و زنها طرف دیگه اما من با کمال پر رویی کنار فواد نشستم که این از نگاه تیز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتی جرات نداشت از من پذیرایی کنه ، این کارو خواهرش انجام می داد . در حالی که با غذام بازی می کردم رفتار خودم را جمع بندی می کردم ، شاید جایی اشتباه کرده بودم که مادرش نسبت به من بد بین شده اما اون از اولین برخورد همین رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاری کرد که انگار داره برده می خره .
شنیدم که مادرش گفت :
من توی تقویم نگاه کردم ، دو هفته دیگه عید مبعث و برای عقد زمان خوبیه .
به فواد نگاه کردم ، از زیر میز به پایم زد یعنی ساکت باش اما من زیر بار حرف زور نمی رم .
اولا خانم ارسیا تاریخ عقد باید در حضور خانوادم و بطور رسمی باشه ، دوما بهتر ما مدتی نامزد باشیم تا با اخلاق هم آشنا شیم تازه عقد برای دو هفته دیگه خیلی زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۵۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۴
درست همین جمله را فواد گفته بود پس او دیکته مادرش را به من تحویل داده بود ،گفتم :
وقتی یک نفر وارد خانواده ما می شه مورد احترامه و مهم نیست اون به اصطلاح عروس یا داماده ، مهم اینه که اون فرد میشه عضو خانواده … احسان اگر شوهر خواهرمه برای من حکم برادر بزرگتر داره و همین حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غریبه نمی دونیم که تو جمع خانواده راهشون ندیم و به چشم غریبه نگاهشون کنیم .
اون زرنگ تر از این حرفها بود که کنایه ساده منو متوجه نشه .
مادرت که نمی تونه حرف بزنه ، فکرکنم تو به فواد گفته بودی بزرگ خانواده خودتی پس دیگه نیازی به گردهمایی رسمی نیست .
به فواد نگاه کردم چقدر بی جنم بود .
درسته مادرم توانایی صحبت کردن نداره اما گوشی برای شنیدن و عقلی برای فهم مسائل داره … به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمی دم کسی اونو نادیده بگیره .
مادرش کوتاه آمد اما غضبناک نگاهم کرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد می خواست زبون دراز منو کوتاه کنه .
کار کردن تو خارج از خونه که به خانوادت ربط نداره ؟ … تو خانواده ما رسم نیست زنها بیرون کار کنند ،فهیمه لیسانس حسابداریه و پروانه هم کامپیوتر خونده . هر دو تحصیلکرده هستند اما خانه دارند ، تو هم باید کم کم به فکر استعفا دادن باشی .
چی ؟ … خانم ارسیا ،من اجازه نمیدم دیگران برام تعیین تکلیف کنند . فواد از اول می دونست من شاغلم پس شرایط منو پذیرفته که آمده خواستگاری ، درسته فواد .
فواد ساکت بود وقتی این وضع رو دیدم ،محکم و استوار گفتم :من استعفا نمی دم ،فواد می تونه انتخاب کنه .
از پشت میز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،مانتو و شالم را پوشیدم و کیف به دست قصد خروج از خانه کردم . فواد با دیدن من از جا بلند شد ،اما مادرش گفت :
بشین سر جات فواد .
فواد نشست ،سری تکان دادم و از آن خانه بیرون زدم .
***
مرجان تو از هیچی خبر نداری و بهتره دخالت نکنی .
من از همه چیز خبر دارم … ببین فواد چقدر فهمیده ست با اینکه تو به مادرش بی احترامی کردی باز هم داره التماست می کنه ،سرکار خانم دست پیش گرفتن .
چی ؟ من بی احترامی کردم ؟ چه آدم دروغ گوییه .
حالا هر چی … بین زن و شوهر اختلاف پیش میاد .
اختلاف بین زن و شوهر منطقیه اما دخالت مادرشوهر نه .
چرا گناه مادرشو به پای فواد می نویسی .
چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو می شنید ، اما خودشو به کری زده بود .
تو نباید انتظار داشته باشی اون به مادرش بی احترامی کنه .
من نخواستم بی احترامی کنه … اون نباید بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون این اجازه رو به مامانش داد .
حالا تو بزار من گوشی رو بهش بدم … میگه تو ، توی این دو روز به تلفن هاش جواب نمیدی .
مرجان نامزدی ما اشتباهه ، یادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش می دادم .
وای این حرفو نزن طنین ، آدم با تقی به تروقی که انگشتر پس نمیدهو نامزدیشو بهم نمی زنه .
مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
ازدواج کنه درست میشه .
آمدیم نشد .
تو چقدر منفی نگری … گوشی رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
از پس تو بر نمیام.
فدات بشم ، گوشی .
الو ، طنین .
بله .
سلام خانمم ، خوبی ؟
…
با من قهری ؟
…
تو باید شرایط منو در کنی .
فواد تو اشتباه کردی ، قبول داری .
آره ولی تو هم مقصری .
من مقصرم ؟ تو انتظار داری مثل گاو سرمو بندازم پایین .
اون مادرمه ،من نمی تونم به مادرم بی احترامی کنم .
اون بی احترامی کرد چی ؟ متاسفم برات هنوز بچه ای … فواد بی احترامی با دخالت فرق داره ، مادرت یک آدم چشم و گوش بسته می خواد که اگر بهش گفت بشین بشینه بگه پاشو پاشه بگه بمیر بمیره . من نمی تونم اینطوری بار نیومدم .
تو فقط جلوی مامان اینطوری باش تو زندگی خصوصی خودمون هر کاری خواستی بکن .
مگه نمی گی قراره طبقه بالای مامانت زندگی کنیم پس مادرت همیشه تو زندگیمون حضور داره و ما زندگی خصوصی نداریم … اینو قبول کنم شغلم چی ، من شغلمو دوست دارم .
حالا بعدا درباره شغلت حرف می زنیم .
نه حالا باید به نتیجه برسیم .
پشت تلفن نمیشه ، بیام دنبالت بریم بیرون .
نه .
طنین لج نکن .
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۵۲]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۵
فواد تو باید یاد بگیری مادرت جای خودشو داره و همسرت هم جای خودش رو ، نمی تونی بین احساسات مادرت با دخالت هاش دیوار جدایی بکشی .
من نمی تونم توی روی مادرم بایستم .
وای فواد ، تو چرا حرف خودتو میزنی .
چرا فقط تو باهاش مشکل داری و بقیه ندارند .
چون بقیه می خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمی تونم .
تو داری به خانواده من توهین می کنی .
آره ، چون اون شب خیلی به من توهین شد .
تو هم جواب دادی و ساکت نموندی .
نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهین می کردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع کردم ، مادرت می خواد همه برده اش باشن اما من نیستم .
مادرم دلسوز زندگی ماست .
این دلسوزی نیست سلطه گریه .
بیا فراموش کنیم .
…
قبول می کنی .
به شرطی که تکرار نشه … درضمن ما به این زودی ها عقد نمی کنیم .
چرا ؟
چون می خوام با شناخت وارد زندگیت بشم .
مادرم …
مادرت چی ؟
قبول نمی کنه .
میل خودته ، این شرط منه وگرنه همین حالا همه چیزو تمام می کنیم .
باشه یه کاری میکنم ولی تو باید …
چرا ساکت شدی ؟
بریم خونه ما … مادرم ازت دلخوره .
منظورت رو واضح بگو ؟
میای از دل مامانم در بیاری .
از من انتظار داری بیام به پای مادرت بیفتم و بگم منو ببخش … چرا ؟ من کاری نکردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خیلی دوست دارم .
باشه … اما تو روی منو زمین زدی .
…
شب میای بریم بیرون .
نه … نیمه شب پرواز دارم .
خدانگهدار.
گوشی را روی دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامی مقایسه کردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محکم و مرد بود و این یکی سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نباید بهش فکر کنم ، این روزها خیلی بی تابشم . یکی از عکساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عکسی که توی کوه گرفتیم و هر چهارتامون هستیم . حالا باید سعی کنم اون احساسو به فواد منتقل کنم . دستی را روی سرم حس کردم ، دست تابان بود .
چی شده آجی جون ؟
هیچی … داری جایی میری .
آره قراره با بچه ها فوتبال بازی کنم.
برو مواظب خودت باش.
روی تخت طناز یک رمان بود به زبان اصلی ((ربل این لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عکس حامی رو از لای قاب عکسی که تعبیه کرده بودم بیرون کشیدم و روبروم گذاشتم و به آن خیره شدم .
حامی بقدری دوستت دارم که نمی تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه کردی که هنوز تو رویای منی . نامزدم را با تو مقایسه می کنم و هنوز چشمم به در که بیایی و مثل یه ناجی نجاتم بدی . وقتی به روزهای با تو بودن فکر می کنم با اینکه پرعذاب ترین روزهام بود اما باز هم برام شیرینه ، تنها خاطرات ارزشمند من … حامی تو شخصیتم را لگدمال کردی اما باز هم برام عزیزی ، منی که غرورم را با هیچ چیز عوض نمی کنم پس تو رو از خودم بیشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جایی که بن بست برسم . من عجله کردم اما تو مقصر بودی چون می خواستی غرور شکسته ات رو ارضا کنی اما آینده منو خراب کردی .
چیه باز غمبرک زدی ؟
عکس حامی رو ، زیر رو تختی هل دادم و گفتم :
کی آمدی … این روزا یه ورد می خونی غیب میشی ، دوباره ورد می خونی ظاهر میشی .
از دلسوزی های شماست خواهر بی معرفت ،تو حتی برای خرید یک سر سوزن با من همراهی نکردی .
بده نمی خوام تو کار عروس و داماد دخالت کنم .
بحث عروس و داماد نیست ، بگو فواد دمم را لگد کرده .
تو چرا مثل خاله زنکها سرک میکشی تو زندگی من .
نیازی به سرک کشیدن من نیست … رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون .
بالاخره کدو تالاررو ، رزرو کردی ؟
با احسان صحبت کردم تالار نمی گیریم ،خونه شون به اندازه کافی بزرگه و عروسی رو اونجا می گیریم و چون همسر شما شغل حساسی داره از حالا بهش بگو با وقت قبلی عروسی ما دعوته .
این عین جمله مادر فواد در شب خواستگاری بود ، حرفی نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه کردم .
تو تصمیم نداری برای عروسی من لباس تهیه کنی ،باید بهترین لباسو بپوشی .
حالا کو تا عروسی ، یک ماه و نیم فرصت دارم .
اگر بهانه نمیاری بیا بریم آپارتمان ما رو ببین ، نکنه اونو هم می خوای بزاری شب عروسی .
مگه کامل شده ؟
تقریبا ،هرچند یکسری خرده ریز مونده .
مامان رو هم ببریم .
مامان دیده ، اما باشه سه تایی میریم
کیفم را روی میز گذاشتم و گفتم :
فواد ، من میرم دستامو بشورم .
غذا چی سفارش بدم ؟
هرچی می خوری فرقی نمی کنه .
دستامو شستم ،وقتی برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالای سرش منتظر ایستاده بود . روی صندلیم نشستم و از داخل جعبه دستمالی بیرون کشیدم و گفتم :
چرا سر در گمی ؟
نمی تونم ، بیا خودت یک چیزی سفارش بده .
منو را از دستش گرفتم و گفتم :
شینسل خوبه ؟
خوبه .
آقا دوتا شینسل با سالاد ، برای دسر من ژله می خورم تو چی فواد ؟
برای من هم ژله پرتغالی بیارید .
از داخل کیفم سه تا کارت بیرون آوردم و جلوی فواد گذاشتم .
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۵۳]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۶
این هم کارت عروسی طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدین تا با شغل حساستون تداخل پیدا نکنه و این دو تا کارت هم برای خواهر و برادرته … عروسی دو هفته دیگه ست .
مادرم فکر نکنم بیاد .
بعد ازاتفاق اون شب ، من دیگه پا به خونه فواد نذاشتم و دیداری نبود با فواد داشه باشم که اون از من نخواسته باشه برای عذرخواهی از مادرش به خونشون برم .
یعنی هیچ کدوم شما نمی آیید .
من میام ، بقیه رو خبر ندارم .
مامانت شمشیر رو از رو بسته .
این تویی که شمشیرو از رو بستی .
من با مارت مشکل ندارم تا زمانی که پا تو کفشم نکنه .
مادر من ، از سر دلسوزی حرف میزنه .
تو میگی دلسوزی ، من دلم نمی خواد دلسوزم باشه .
باشه غذاتو بخور ، سرد میشه .
بر خلاف تعارف فواد ،خودش نمی خورد و با غذاش بازی می کرد .
چیزی شده فواد ؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
بعد از ازدواج تو و طناز ، تکلیف مامانت و تابان چی می شه ؟
خب معلومه با من زندگی می کنند .
چی ؟ با تو .
آره .
ولی مامانم .
باز هم مامانت ؟ مامانت چی .
در اون صورت باید خونه شما زندگی کنیم .
چشمامو تنگ کردم و به فواد نگاه کردم ، توی این یک ماه و نیم فهمیده بودم آدم مقتصدیه و از روی حساب خرج می کنه و بدون اجازه مادرش هم پلک نمی زنه حتما مادرش باز برام خواب دیده .
فواد حرفتو بزن ،چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی ؟
رسیدگی به تابان سخته اما خب میشه تحمل کرد .
چرا برای سخته اما برای احسان نیست . احسان چنان صمیمی با تابان برخورد می کنه که نگو اما تو حتی کسر شان میدونی بیای بالا به مادرم سلام کنی حالا تابان بماند ، این بچه هنوز به تو به چشم یه غریبه نگاه می کنه .
احسان یک سال و نیم داماد شماست و من یک ماه و نیم .
احسان از روز اول با تابان رابطه صمیمانه داشت .
چرا با من این رابطه رو برقرار نکرد ؟
تو خودت را کنار کشیدی .
من ازش خوشم نمیاد .
تو از کدوم یکی از اعضای خانوادم خوشت میاد .
تو .
خسته نباشید … خانواده من یعنی فقط خود من .
من می خواستم چیز دیگه ای بگم حرف به اینجا کشید .
قاشق رو داخل بشقاب رها کردم و گفتم :
گوشم با شماست .
طنین ، مادرت به رسیدگی نیاز داره .
مگه ما کوتاهی کردیم .
نه ، حالا که طناز ازدواج می کنه و تو هم دل از شغلت نمی کنی .
خب ؟
بهتر نیست مامانت را بسپاری به یک آسایشگاه .
چی گفتی ؟
میگم اگر مادرت را ببرید آسایشگاه برای …
ساکت شو .
طنین گوش کن .
نمی خوام گوش کنم … تو گوش کن دخالت مامانتو ،بی عرضگی خودتو ،بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل کردم و بی حرمتی به خانوادمو نادیده گرفتم اما مامانم رو نمی تونم دور بندازم .
من نگفتم …
گفتی مامانتو ببر آسایشگاه ، این یعنی چی فواد ؟ … من وتو به درد هم نمی خوریم .
طنین زود نتیجه گیری نکن .
یک ماه و نیم زمان کافی بود .
طنین ،تو خیلی عجولی .
فواد توی این مدت به همه چیز فکر کردم ،من نمی تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل کنم . من نمی تونم از مادرم بگذرم ، نمی تونم به خاطر اینکه از احسان خوشت نمیاد با خواهرم قطع رابطه کنم … فواد ، من و تو خیلی فاصله داریم و دنیای ما با هم فرق می کنه .
انگشتر رو از انگشتم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم و خودم را از این بند راحت کردم و فواد به مادرش سپردم تا برای او زنی فرمانبردار و مطیع حرفهای خود پیدا کند .
***
ظرف شکات را به آخرین مسافر تعارف کردم و بعد از بررسی کمربند ایمنی ،روی صندلی مخصوص کنار مرجان نشستم و کمر بندم را بستم .
طنین .
حرف نزن .
ا ، من می خوام حرف بزنم .
حرف نمی زنی چرند میگی .
دست شما درد نکنه .
خواهش می کنم قابلی نداشت .
طنین گوش کن … قول میدم بعد دیگه درباره اش حرف نزنم .
گوش نمی کنم ، چون می دونم می خواهی چی بگی .
اگر گوش نکنی این پسره به من و سیصد تا مسافر رحم نمی کنه و هممون رو می فرسته سینه قبرستون .
اون بدون اجازه مامان جونش این کار و نمی کنه فقط در حیرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاری من .
چون به تو علاقه داشت مادرشو راضی کرده بود … اون هنوز هم به تو علاقه داره .
من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما این فرصت رو به اون دادم علاقمندم کنه ،نه تنها علاقمند نشدم بلکه ازش متنفر شدم … مرد هم این همه بی عرضه .
من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز کلی باهاش صحبت کرده و قول داده عوض شه .
اون بیست و هشت سال با این خصوصیات رشد کرده و بیست و هشت سال هم طول می کشه تا تغییر کنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم که شاید این آقا تغییر کنه .
طنین ، فواد پسر خوبیه .
شاید اون یک خلبان خوب ، یه دوست خوب یا فرزند خوبی باشه اما همسر خوبی نمی تونه برای من باشه.
تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبی هم میشه .
حالا که هیچ خبری نیست می گه مادرتو بزار آسایشگاه ، صد در صد فردا میگه تابانو بفرست خوابگاه بهزیستی .
اون یه حرفی زد تو چرا بزرگش می کنی .
یکی از راه نرسیده بگه مامانتو از خونه اش بیرون کن ، چکار میکنی .
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۵۴]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۷
مگه نمی گی فواد بچه ست ،خب تو این حرفشو بزار پای بچگیش .
مرجان به یک مرد بیست و هشت ساله نمی شه گفت بچه .
تو هم شدی گربه مرتضی علی ، از هر طرف می ندازنت چار چنگولی بیا زمین .
مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو دیدی ؟
نه .
یک بار برو دیدنش ، یک خانم رئیس تمام عیاره و وقتی اون هست هیچ کدومشون جرات نفس کشیدن ندارند .
شاید خواسته گربه رو دم حجله بکشه .
گربه کشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمی دارید .
فواد که گفت خونه مامان تو زندگی می کنه تا از مامانش دور باشی .
فوادخان برای تصاحب خونه مامانم این حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروی من نیست .
فواد تو این یک هفته از خواب و خوراک افتاده .
زمان بهترین درمانه ، به مرور فراموش می کنه .
عشق فراموش شدنی نیست .
مرجان راست می گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامی .
سرم رو پایین انداختم و در حالی که با انگشتام بازی می کردم ، به جای چهره حامی قیافه فواد در ذهنم نقش بست .
خب ، حرف آخرت چیه ؟
مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نیستیم … پاشو ،باید صبحانه سرو کنیم .
وقتی از کار فارغ شدیم ، مرجان دوباره شروع کرد.
نمی خواستم اینو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر یه خواستگار پولدارتر اونو ول کردی و همه این حرفات بهانه ست .
فواد … استغفرالله .
طنین ، تو داری به عشق فواد اهانت می کنی .
اون به شخصیت من اهانت کرده ، نگو نه .
تو خیلی آتیشی هستی و زود جوش میاری .
مرجان خسته ام ،بخدا خسته ام ، من برای خودم سختی ها و مسئولیت هایی دارم . من خیلی فکر کردم توی این مدت نامزدی با فواد ، همه جوانب رو سنجیدم … فکر می کنی برام بهم خوردن این نامزدی ضربه نبوده ، من هنوز جرات نکردم به خانوادم بگم … مرجان خواهش میکنم ولم کن ، اگر برای دوستیمون ارزش قائلی دیگه پی این موضوع رو نگیر …
طنین بیا یکبار دیگه به فواد فرصت بده .
مرجان دیگه همه چیز تمام شده .
دیروز دلم براش سوخت … گریه می کرد ، به خاطر تو گریه می کرد .
اشک تمساح بود .
طنین بی رحم نباش .
عاقل بودن بی رحمی نیست … خوبه ما ازدواج کنیم چند سال بعد با بودن بچه به اینجایی که حالا هستیم برسیم .
از کنار مرجان بلند شدم ، هر چه کنارش نشینم او همین حرفارو تکرار می کنه . کنار خانم معظمی ، همکار دیگه ام نشستم .
چه عجب خانم نیازی ، منو تحویل گرفتید .
این مرجان به آدم مهلت نمی ده .
پس از دست مرجان فرار کردین ؟
ای یه همچین چیزی .
مرجان ، دختر خوش صحبتیه .
دیگه از خوش صحبتی گذشته … شنیدم به زودی باز نشست می شید .
آره دیگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهمیدم بچه ها چور بزرگ شدن .
حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو می بینید .
وای نمی دونی چقدر نوه شیرینه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شیرین زبون .
خدا ببخشه براتون .
شما هم ازدواج کنید و بزارید مادرتون طعم شیرین این نعمتو بچشه .
فعلا خواهرم از من جلوتره .
هر گل یه بویی داره .
حالا مامانم بوی اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهای بعدی .
شنیدم با کاپیتان ارسیا نامزد شدین خیلی خوشحال شدم ، اما دیروز مرجان گفت شما نامزدی رو بهم زدین .
ای مرجان پلید همه جا ، جار زده پس بی خود نبود این همه حسن ، حسین می کرد می خواست به اینجا برسه … از دست اون واعظ فرار کردم ، گیر واعظ دیگه ای افتادم .
با هم تفاهم نداشتیم خانم معظمی .
آدم نباید زود تصمیم بگیره ، توی نامزدی از این قهر و آشتی ها زیاده .
بحث سر قهر و آشتی ، ناز و ناز کشی نیست . ما با هم تفاهم فرهنگی نداشتیم ، شما که خانم با تجربه ای هستین و می دونید چی می گم .
می دونی عزیزم ، تنها مردی که نمیشه دخالت کرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهری … تو هم دختر عاقلی هستی و حتما این تصمیمت منطقیه ، من دوست ندارم نصیحتت کنم اما فقط میگم برای تصمیم گیری هیچ وقت عجله نکن چون بعضی تصمیمات غیر قابل جبرانه .
به سلامت فرود آمدیم و به قول مرجان (( یک سر راه بی خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با این خلبان عاشق چطور می خواهیم برگردیم )).
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۸
طنین جان ، چشماتو باز کن .
آذر خانم یک قدم عقب رفت ، دقیق نگاهم کرد و بعد با لبخند رضایت جلو آمد و در حالی که بقیه آرایش صورتم را انجام میداد گفت :
طنین جون عروس بشی چه لعبتی می شی ، دختر چشمای خوش حالتت با این رنگ کهربایی ، حتما کشته مرده زیاد داری .
آذر خانم ادامه نده که دیگه برای خودم کلاس میزارم .
مگه دروغ میگم ، بزار بگم یکی از بچه ها برات اسفند دود کنه … من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشی … این همه خارجی که توی هواپیما هستند کورند ، دختر به این خوشگلی رو نمی بینند .
آذر خانم همچین هم که میگید نیستم .
حرفمو باور نداری پاشو تو آیینه خودتو نگاه کن .
به آیینه نگاه کردم و گفتم :
دستای شما هنرمندانه کار می کنه .
نه گلم ، خوشگلی .
کار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم کار شما هم کار مامان .
به مامان نگاه کردم چنان با لذت نگاهم میکرد که قند تو دلم آب شد ، بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با آذر خانم حساب و کتاب کردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بریم . تمام حیاط صندلی چیده شده بود ، به کمک کارگرها ویلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوی دیدم رو گرفته بود با احتیاط راه می رفتم که دستم سبک شد . حامی یکی از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
ا خدانگهدار .
حامی خندید و گفت :
سلام .
خراب کردم اما به روی مبارکم نیاوردم . بعد از روزی که بهش ابراز عشق کرده بودم ندیده بودمش ، شاید باید بهش ناسزا می گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با دیدنش بی قرارانه می تپید . حس می کردم صدای قلبمو می شنوه ، غرورم رو شکسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه کرده ، همین که دیدمش زخمم التیام پیدا کرد .
صورتش را اصلاح و سبیلش را باریک تر از همیشه پیرایش کرده بود ، چنان محو تمتشایش بودم که نفهمیدم با حالتی خاص داره نگاهم می کنه . بالاخره خجالت کشیدم و گفتم :
چرا شما زحمت می کشید بزارید می برم .
این همه آدم اینجاست ، چرا از کسی نخواستی کمکت کنه .
خودم می تونستم ببرم .
حامی با من همقدم شد و گفت :
این جعبه ها جلوی چشمتو گرفته بود ، اگر زمین می خوردی و بلایی سرت می آمد کی جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روی لبم خشکید و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعی العموم نیستسد ؟ جواب نامزدمو می دید .
من ؟ خانم دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کنید .
به قد و بالاش نگاه کردم ، منظور نگاهم را فهمید و قهقهه خنده اش گوشم را پر کرد . دندانهایم را روی هم فشردم و زیر لب گفتم :
رو آب بخندی ، منو مسخره می کنی گنده بک .
چیه ، ناراحت شدی .
نه … خداکنه همیشه عروسی باشه و شما بخندی .
خنده من گوهر کمیابه .
در این شکی نیست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری .
خودت برای خودت نوشابه باز می کنی .
تو به گوهر بودن خنده من شک نداشتی … نگو نه ، که حرف خودتو تکذیب می کنی .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق که رسیدیم ، حامی گفت :
اگرکاری داشتی صدام کن ، یکی از بچه ها رو برای کمکت می فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمی شناسمش اما پیداش می کنم و دستشو تو دستت میزارم .
ناشناس هم نیست ، اگر خاطرتون باشه تو کافی شاپ فرانکفورت دیدینش .
اوه ، همون کاپیتان ..
بله ،با اجازه شما .
جعبه دستش را روی جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برایم باز کرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توی بیمارستان بود ، چرا باید توقع رفتار دیگه ای داشته باشم . با نوک پا درو باز کردم و جعبه ها را روی تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و کمک کردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گیپور سنگ دوزی شده کاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را که در نوع خودش بی نظیر بود و یادگار دوران طلایی خانواده ، بر گردنش آویختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدی .
مامان لبخند غمگینی زد .
چیه ؟
به پاهاش نگاه کرد .
مامان خودم نوکرتم ، هر جا خواستی می برمت .
حس کردم لبانش از بغض می لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چیز دیگه ای بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چی ناراحتی ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه کرد ، در مقابل ریزش اشکش مقاومت می کرد . صداش که زدم چشمای پر اشکشو به من دوخت ، با صدای لرزانی گفتم :
جای پدر خیلی خالیه نه …
سرش را تکان داد و اشکش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسیدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش می کنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا دیگه گریه نکن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسی طنازه … به خاطر طناز باید بخندیم .
با دستمال کاغذی آهسته طوری که آرایش مامان بهم نخورد ، اشکش را پاک کردم و گفتم :
مامان جونی اجازه هست منم تریپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلی و مادر عروس به این نازی کی دیگه خواهر عروسو نگاه می کنه .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
#آتش_دل
#قسمت۱۲۹
مامان خندید و سرش را به طرفین تکان داد ( یعنی امان از زبون تو ) یاد اون روزها بخیر هر وقت زبون بازی می کردم اینو می گفت ، این بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنین ، درسته مامان خانم زیادی درازه نه .
پیراهن فیروزه ای که پارچه ای از جنس لخت داشت پوشیدم ، به سبک لباسهای رومی قدیمی بود . علاقه ای به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلی جات بودم ، سرویسی که به تازگی خریده بودم را آویختم و صندلی سیرتر از رنگ لباسم به پا کردم ، که بندهایش به صورت ضربدرتا زیر زانوانم بالا می آمد .
جلوی مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضایت سر تا پایم را نگاه کرد ،ادامه دادم:
-این دنباله لباس زیر پاشنه کفشم می اد وفقط خدا کنه زمین نخورم که حسابی سه می شه …می شم جوک عروسی طناز واحسان (مامان لبخندی زد)حالا که حرف زمین خوردنت من شمارو می خندونه،زمین بخورم قهقه می زنید… بسه دیگه مادر ودختر حسابی به خودمون رسیدیم،بریم بیرون ببینیم چه خبره.
ویلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همین جا باشین ،من برم یکی از کارگرهارو صدا کنم بیاد شمارو ببریم پایین.
با کمک یکی از کارگرها مامان رو پایین اوردم،تعدادی از مهمانها امده بودن و بانو برای نظارت برپذیرایی ازمهمانها به هر سو سرک می کشید .
با کمک یکی از کارگرها مامان رو پایین آوردم ، تعدادی از مهمانها آمده بودن و بانو برای نظارت بر پذیرایی از مهمونها به هر سو سرک می کشید . مامان را پشت یکی از میزها گذاشتم ، عده ای از مهمانهای احسان را در مراسم نامزدی دیده بودم ،اما نمی شناختمشون ، کم کم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با کل خانواده اش دعوت بود و تنی چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بیشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسیقی و کف و سوت طوری که صدای ارکستر شنیده نمی شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گویی به مهمانها به میز ما رسیدن و طناز محکم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جای خالی پدر رو در شب عروسیش حس کرده بود . دستی به پشتش کشیدم و گفتم :
طناز کافیه … طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زیر گوشش گفتم :
خوش بخت بشی …دیگه کافیه ، مامان ناراحت می شه … طناز زشت می شی و همه می گن وای چه عروس بی ریختی .
از خودم جداش کردم و گفتم :
بابا به این احسان بیچاره فکر کن ، کم مونده گریه کنه … برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
کنار مامان نشستم و به طناز که داشت میان مهمانها گشت می زد نگاه کردم .
طنین جون ، دیدی عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه کردم که بالای سرم ایستاده بود ، گفتم :
شما لطف دارید .
حالا این مامان خوشگل عروسم رو می خوام ، قرض می دی .
خواهش می کنم .
تو هم پاشو دختر ، عروسی خواهرته … ا راستی نامزدت کو ، خانمی شیرینی که ندادی نامزدت رو هم به ما نشون نمی دی .
خدمت می رسه .
خوشحال میشم صیاد قلب این آهوی زیبا رو ببینم … دیگه خودت صاحب مجلسی ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم کن .
من هم همرنگ جماعت شدم و برای هر چه بهتر شدن عروسی خواهرم تلاش کردم ، با آمدن مینو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر یک میز خالی هدایت کردم و در حالی که با دستمال عرقم را پاک می کردم گفتم :
چه عجب ،میزاشتید صبح می آمدین .
نگار : مقصر مینو ،با اون داداش گند اخلاقش .
نگاهی به مینو انداختم و گفتم :
دوباره چی شده ؟
کمیل خان از جای دیگه می سوزه ، عقده شو سر من خالی می کنه . حالا این نامزد کذایی سرکار خانم کو ؟
این سوال غریب به اتفاق اکثر مهمانها بود .
حالا … برای شکم چرونی شما دوتا رو دعوت نکردیم ، پاشید باید سنگ تموم بزارید .
نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
کسی منو نساخته یه خواهر که بیشتر ندارم ،نباید بزارم شما دو تا دوست بی بخارش قصر در برید .
مینو : چرا از ما دو تا مایه میزاری عروس خانم یه خواهر داره که حریف تمام آدم های دنیاست .
نگار : مینو ، طنین زیاد حرف می زنه اما کیه که عمل کنه … سعید نیامده ؟
واه واه ، با پسر داییم چه پسر خاله شده .
نگار : شما دیگه کارت یه اینجا نباشه .
نگاهم به در ورودی افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوی در ایستاده بودن .
ببخشید بچه ها ، مرجان آمد برم سر میز شما بیارمش .
لبخند به لب به پیشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خریدارانه ای به سر تا پایم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
چشم نزنی چشم چرون .
به جان طنین به چشام شک کردم .
سلام خانم نیازی ، تبریک می گم .
سلام بهروز خان ، خوش آمدین .
مرجان سبد گل را به سویم گرفت و گفت :
اینو بگیر .
چرا زحمت کشیدین ، خودتون گلید مرجان خانم .
ما نخریدیم فقط افتخار حمالیش با من بود .
به گلها نگاه کردم و گفتم :
گفتم از تو چنین سلیقه ای بعیده … حالا از طرف کیه ؟
یک کم جلوی شوهرم خجالت بکشی بد نیست ،روی کارتش نوشته .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۶]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۰
ه کارت نگاه کردم روش نوشته بود پیوندتان مبارک ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس کردم و گفتم :
این ولخرجی هی از فواد جز نا ممکن هاست .
من بهش گفتم این کارو نکن طنین جنبه نداره .
ای کاش این کارو نمی کرد … مرجان گفته باشم توی این جمع فقط یک نفر خبر داره من و فواد بهم زدیم ، پس اگر درز کنه و کسی بفهمه می دونم کار کار تو و کار تو هم می مونه با کرام الکاتبین ، دیگه خود دانی با زیپ دهنت .
تهدید می کنی .
هر چی می خواهی حساب کن ، نمی خوام امشب این خبر به گوش مامان و طناز برسه .
حق سکوت نرخش بالاست .
بهروز خان ، هوای دهن این وراجو داشته باش . بفرمایید از این طرف … مرجان سفارش نکنم … بچه ها معرفی می کنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ایشون نگاره و لنگه خودت ، ایشون هم مینو .
بچه ها با هم دست دادن ، ساحل کنارم آمد و گفت :
طنین جون ، طناز کارت داره .
بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جایگاهی که برای عروس و داماد تزیین شده بود رفتم .
جانم طناز .
نمی خوای با ما عکس بگیری ؟
چرا صبر کن تابان بیاد .
فواد کجاست ؟
نگفتم ، آخ چقدر کم حواسم من ، دیشب حال مامانش بهم خورده و الان بیمارستان بستریه ، بابت نیومدنش عذرخواهی کرد .
حالش خیلی بده .
نه می گفت عصر منتقلش کردن بخش .
یک دروغ جدید به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
تابان کجاست ؟
قرار بود با سعید بیاد ،با هم بودن ، اما نمی دونم چرا دیر کردن .
یه زنگ بزن بهش .
باشه .
کجا میری ؟
میرم زنگ بزنم .
بیا اینجا … احسان ، احسان .
احسان ، حرفش رو با دوستش قطع کرد و عاشقانه به طناز گفت :
جانم .
موبایلتو بده .
بفرما خانم ، خدمت شما … چکار کنم دیگه زن ذلیلم .
احسان جان از اینکه جلوی طناز اعتراف کردی به زودی پشیمون می شی .
تو خواهر منی یا خواهر احسان .
من طرف حقم .
گوشی رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم که طناز گفت :
نمی خواد شماره بگیری ، آمدن … این چرا خودشو این ریختی کرده .
به سمتی که طناز نگاه می کرد چرخیدم ، تابان موهاشو فشن کرده بود و یک دست لباس عجیب و غریب پوشیده بود . با غضب گوشی را توی دستای طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعید رساندم و آهسته گفتم :
تابان همراهم بیا .
برای پیدا کردن یه جای خلوت به حیاط رفتم و تابان و پشت سرش سعید آمد . با خشم گفتم :
این چه وضعیه ؟
تابان به سعید نگاه کرد و گفت :
مگه چه ایرادی داره طنین ؟
بگو چه ایرادی نداره ، این شکل و شمایل نه به سنت می خوره نه به قیافت میاد.
تابان : مده .
هرچی مد بود رو باید انجام داد .
طنین گیر نده .
الان جلوی تو رو نگیرم پس فردا حریفت نمی شم .
طنین یه امشب .
به تابان و بعد به سعید نگاه کردم و سری تکان دادم .
بیا داخل با طناز عکس بنداز … تو هم برو نگار دنبالت می گرده .
منو دعوت نمی کنی با دختر عمه ام عکس بگیرم .
هه توی این مهمونی آزادن با عروس و داماد عکس بگیرند … سعید من از تو گله مندم .
چند قدم از تابان دور شدم و شنیدم که گفت :
باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گیر داده .
من در یک طرف و تابان در طرف دیگه طناز ایستاد و عکس یادگاری گرفتیم ، بعد پیش دوستام برگشتم .
مینو : بیا نگار ، پسر داییتو کچل کرد .
یک دستم رو پشت صندلی مینو و دست دیگرم را پشت صندلی مرجان گذاشتم و گفتم :
نگار باز هوس چند تا لیچار کردی .
نگار : طنین می خوام برم خواستگاری .
همه خندیدن ، خود سعید هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بی خبری زدم وگفتم :
خواستگاری برای کی ؟
می خوام برم خواستگاری سعید .
سعید یه مامان داره مثل کوه یه خواهر داره مثل شیر ، نیازی نداره تو براش خواستگاری بری .
نگفتم می خوام برم براش خواستگاری ، گفتم می خوام خواستگاریش برم .
خواستگاریش !
آره این بچه داییت عرضه نداره ، من می خوام با گل و شیرینی خواستگاریش برم . هر کی دوست داره هفته دیگه همراهم بیاد . حالا هم بهش می گم یک هفته وقت داری چایی آورنو تمرین کنی .
قربونت ، من اگر بیام مادر سعید بهت جواب رد می ده .
باشه ، بهتر نیا . تو چی مینو ، تو نمیای .
نگار خجالت بکش .
چی چی رو بکش … پسر به این خوبی از کجا پیدا کنم ، زبون نداره که داره ، پررو نیست که هست دیگه چی می خوام ، جهیزیه اش هم همین زبون درازش . از همین حالا بگم ، من خونه و ماشین ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داری چرا اسراف کنیم ، توی همون خونه ات زندگی مشترکمونو شروع می کنیم . تو کار کن ، من می خورم … دیگه ، آهان من خیلی قرتی هستم و عشقم خرید لباس و کفشه … طلا دوست ندارم ، اما اگر بخری ناراحت نمی شم .
بچه ها از خنده ریسه رفته بودن ، نگار خیلی جدی حرف می زد . به سعید گفتم :
سعید تا به حال تو عمرت خواستگار به این حالی داشتی .
طنین ، زبون این دوست زبون درازتو کوتاه کن .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۷]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۱
خواستم حرف بزنم که نگار دستشو به علامت سکوت بلند کرد و ادامه داد :
من از همسر بد دهن خوشم نمیاد ، باید ادب رو رعایت کنی … حالا پنج شنبه که آمدم یک هفته فرصت میدم فکر کنی ، من کشته مرده زیاد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس می گیرن و میگن یه فکری به حال این نسل در حال انقراض آقایون بکن و اینقدر اینها رو از بین نبر . تازه چند باری هم از من به جرم نابود کننده نسل آقایون شکایت کردن ، اما خب چون من بی گناه بودم تبرئه شدم .
نگار دست از لوده بازی بردار .
مرجان : خدایی خیلی خوشم آمد ، نگار جون خیلی با حالی .
طنین : این بدون مشوق آدم می خوره ، وای به حالا که یه مشوق لنگه خودش داره .
نگار : تو اینجا چکار می کنی ؟ … صاحب مجلس مهموناشو ول کرده آمده اینجا گوش ایستاده ، چه کار بدی وای وای وای .
سعید : فکر کنم پنج دقیقه دیگه اینجا بشینم نگار خانم عقدم کنه .
نگار : مگه بده ،یک دفعه جشن عروسی می گیریم ، اینجا هم که همه چیز مهیاست ، خب ما هم از جشنشون استفاده می کنیم .
رو به بهروز کردم و گفتم :
بهروز خان ، مرجان به قدر کافی از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اینکه این نعمت فزونی پیدا نکنه بهتر دستشو بگیری و وسط برید .
نگار : آره سعید ، ما هم بریم تا اینها تو رو پشیمون نکردن و رشته های منو پنبه .
نگار دست سعید رو گرفت و از پشت میز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روی صندلی نشستم و گفتم :
خب ، مینو خانم نمی خوامن بلند شدن .
تو که می دونی … بهتر اینجا بشینم و به گوشام استراحت بدم ، می دونی این نگار چقدر اراجیف بهم بافت .
دلش پیش سعید گیر کرده .
بیچاره سعید ،دلم برای پسر داییت می سوزه .
نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور کرده … چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
آره … گفتن برگرد تهران برای خودت یه زندگی مستقل تشکیل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم کارخونه دارم و تو رفتی تو کارخونه مردم کار می کنی . می خوام برگردم توی کارخونه بابام کار کنم یه آپارتمان هم نزدیک خونه مون دیدم ، حالا تا چی پیش بیاد .
خوبه .
اما کمیل گیر میده … مخصوصا شنیده تو نامزد کردی دیگه خیلی بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال یه دختر خوبه اما رو همه ایراد میزاره .یک مدت بگذره فراموش می کنه .
کیان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول کردم .
زمان صرف شام ،گرم پذیرایی از مهمانها بودم که حامی دورو برم پیدا شد . نمی دونم از سر شب با کارمنداش کجا بود ، جوادی و عزتی هم نبودند .
نمی خوای شام بخوری شاید منتظر نامزدتی .
می خورم دیر نمی شه .
این شاه داماد آینده نمیاد .
نخیر نمیان .
چه عصبانی … این قهر و ناز نامزدی برای همه هست ، دلت شور نزنه .
من عصبانی نیستم .
پس چرا اخم کردی ؟
اخمم رو باز کردم و گفتم :
حالا باور کردین عصبانی نیستم … بفرمایید از کتی خانم پذیرایی کنید .
من عادت ندارم از کسی پذیرایی کنم ، خانم ها مشتاقند میزبان من باشند . باور ندارید همین حالا میرم پشت یه میز خالی می شینم ، ببین چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو می شه .
چه از خود راضی .
این یکی از محاسنمه که طرفدار زیادی داره .
یاد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پایین انداختم و گفتم :
بفرمایید به طرفداراتون برسید .
تا نیم ساعت پیش همین کارو می کردم . برای ایجاد تنوع روشم را عوض کردم .
استفهام آمیز نگاهش کردم .
خانم ، من قابل خوردن نیستم بفرمایید غذا بخورید .
حامی که رفت با خشم زیر لب گفتم :
آشغال خور نیستم ، از خود راضی متکبر پر رو .
از روی میز کمی کباب برگ و سالاد کشیدم و سر میز مرجان و مینو رفتم ، بهروز داشت با موبایل حرف می زد . صندلی رو عقب کشیدم و گفتم :
نگار کو ؟
مینو : داره مغز سعید رو می خوره .
این دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمی داره.
نه ، تا خودشو اساسی غالب کنه.
مرجان : کاش تو هم از نگار کمی یاد می گرفتی .
نگاهش کردم و حساب کار دستش آمد ، حضور مینو باعث شد بی جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
ارسیا بود سلام رسوند .
مرجان : به ما که نه .
مرجان .
جانم .
بلدی زبون به کام بگیری .
نه خیلی سخته .
ملتمسانه به بهروز نگاه کردم ، رو به مرجان گفتم :
عزیزم ،غذا سرد شد .
یک جمله بگم ساکت می شم … طنین این پسره برادر احسان ،ازش خوشم نمیاد . الان داشتی باهاش حرف می زدی بگی نگی یه چیزی دستگیرم شد .
کار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولی هم موقوف … بچه ها از خودتون پذیرایی کنید .
بدون اینکه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجدید میکاپ به اتاقی که در اختیارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با یک لباس طلایی رنگ عوض کردم ،داشتم موهامو مرتب می کردم که صدای گفتگوی دو نفر را پشت در شنیدم .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۷]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۲
ساحل ، تودختر خاله اش هستی و به حرف تو گوش می کنه .
نه کتی حرفشو نزن ،درسته که اون پسر خالمه و از برادر بهم نزدیکتره اما من نمی گم .
چرا ؟
تو اخلاقشو نمی دونی … تا حالا رفتارش با تو مثل بقیه بوده ،اگر نظری بهت داشت چراغ سبز می داد . کتی ،خودتو سبک نکن .
تو نمی خوای برام کاری انجام بدی ،همینو بگو .
کتی ،تو برام مثل خواهری ، برای خودت میگم … حامی منو سنگ رو یخ می کنه .
پس کتی عاشق حامیه ،بی خود نبود حامی اونو طعمه قرار داد ، می دونست اگر به مرحله اجرا می رسید کتی با سر به طرفش می رفت .
باشه خودم امشب بهش میگم … یا رومی روم یا زنگی زنگ .
کتی این کارو نکن ، برادرت رو پیش حامی شرمنده نکن .
من کاری نکردم فقط دوستش دارم .
حامی برای هیچ دختری تره خرد نمی کنه شاید به حرفت بخنده یا برای یک مدت سرگرمی خوبی براش باشی اما حامی کنارت میزاره ،اون مرد مغروریه و همیشه دنبال دست نیافتنی هاست .
من عاشق غرورشم .
کتی دست از این دیوونه بازی بردار ،حامی مثل پزمان نیست .
می دونم متفاوته ، برای همین می خوامش .
تو درباره پژمان هم همین حرف رو می گفتی . برای حامی بیرون کشیدن سابقه ات از دوبی کاری نداره ،اگر بفهمه تو دوبی چیکار کردی نگاهت هم نمی کنه .
اون موقع آزاد بودم و اختیارم دست خودم بود .
حامی کسیه که گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداری نا مشروع داشتی دیگه نگاهت هم نمی کنه .
ا چطور با این دختره ،طنین که شوهر داره لاس می زنه ، اما به من که می رسه تسبیح آب می کشه .
این وصله ها به حامی نمی چسبه ، اون با طنین طوری رفتار می کنه که با بقیه رفتار می کنه . طنین امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدری از خانواده خالم متنفره که به حامی چنین اجازه ای نمی ده … محض اطلاع تو باید بگم ،حامی ازش خواستگاری کرد ، اما اون نذاشت این درخواست از دهنش بیرون بیاد و جواب منفی داد .
تو چقدر ساده ای دختره از اون هفت خط هاست و اینها همش بازار گرمیشه .
هر کاری دوست داری انجام بده … من دیگه میرم ، هومن داره دنبالم می گرده . تو هم خودتو خراب نکن . حامی ، فرنوش رو مثل تفاله از این خونه انداخت بیرون تو که جای خود داری .
من حماقت فرنوش رو نمی کنم .
حامی رام شدنی نیست خودتو بکش کنار ، اون اگرعلاقه ای به تو داشت به طرفت می آمد . چون آدم خجالتی و کم رویی نیست .
کمک نمی کنی دخالت نکن .
صدای قدم های تندی آمد و بعد از اون کسی آرام به دنبال نفر اول رفت .
به در تکیه دادم ، نمی دونستم به حرفهای کتی فکر کنم یا حامی … از حرفای ساحل خیلی چیزها دستگیرم شد . دو تا دستامو روی گیجگاهم گذاشتم و جوشش یک خشم رو در وودم حس کردم ، از کی و از چی رو نمی دونم ، اما بیشتر این خشم به سوی خودم بود . قدم هایی از پشت در اتاق گذشت ، حدس زدم باید حامی باشه چون فقط اون اینطوری با قدم های مطمئن راه می رفت ، طوریکه اطمینان داشت دنیا همیشه بر وفق مرادشه بعد از شنیدن صدای باز و بسته شدن در اتاق از اتاقی که درونش بودم بیرون آمدم . کسی تو راهرو نبود ،نباید کسی منو اونجا می دید خودم را به جمع مهمونها رسوندم .
چیزی شده عزیزم ، مشوشی ؟
به افسانه جون نگاه کردم و برای حفظ ظاهر لبخندی زدم و گفتم :
نه ، چطور ؟
رنگت پریده عزیزم ،نگران نامزدتی ؟
چه چشمای تیزی داره که زیر این هزار لایه کرم آرایشی ، رنگ پریده ام رو دیده ، بهتر دیدم به حرفش لبخند بزنم تا او در توهم خودش باقی بماند . با دلسوزی دستش را به پشتم کشید و گفت :
آخی ،اشکالی نداره عزیزم ، مردها غیر قابل پیش بینی هستن وای به نامزد تو که خلبانه .
مامان باز شما اسلحه گذاشتین رو شقیقه اقایون .
نمیدونم حامی کی پشت ما قرار گرفته بود که حالا داشت از جامعه مردان دفاع می کرد .
هیچی پسرم ، طنین جون نگران نامزدشه .
طنین که نیم ساعت با نامزدش تلفنی حرف زده ، دیگه چرا ناراحته .
برگشتم و به حامی گفتم :
من کی با تلفن نیم ساعت حرف زدم .
طناز دنبالت می گشت ،نیم ساعتی بود که غیبتون زده بود ، فکر کردم رفتی یه جای خلوت نغمه عاشقانه سر دادی .
رفتم لباسمو عوض کنم ،تلفنی در کار نبود .
حق با شماست ، متوجه تغییر رنگ لباستون نشدم … ولی لباس قبلی هم خوش رنگتر بود هم بیشتر به شما میومد .
من رنگ لباسمو برای تنوع انتخاب می کنم ، نه برای آمدن یا نیامدن ،با اجازه شما .
من که حرف بدی نزدم ،چرا بدش اومد .
رف حرف حامی مادرش بود و من ترجیح دادم نشنیده بگیرم . گوشه ای ایستادم و به بهانه نگاه کردن به مهمانها کتی رو زیر نظر گرفتم از نگاه کردنش به حامی مشخص بود که داره دنبال موقعیتی می گرده تا همین امشب با حامی حرف بزنه . مرجان به سراغم آمد .
چرا اینجا ایستادی ، با همه قهری .
نه خسته شدم .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۳
چه نازک نارنجی ،حالا چرا تو لکی .
شوهرت رو ول کردی آمدی زیر زبون کشی .
جوش شوهر منو نزن ،حرف بزن ببینم چته .
مرجان اگر یه کلمه دیگه حرف بزنی چنان جیغی می کشم که پرده گوشت پاره شه .
چه خشن .
حوصله ندارم .
کی داشتی که این بار دومت باشه .
اه تو هم .
بهترین جا که هیچ کس از آدم سین جین نمی کرد کنار مامان سر میز خان عمو بود … خوبه حالا این خان عمو اخلاق نداره که مامان این همه دوستش داره ، هنوز نشسته بودم که شروع کرد .
زبون نرگس کم پیدایی .
خان عمو .
دختر جون هر وقت تورو می بینم یاد مادر بزرگت می افتم ، مادر مامانت ، نه تنها قیافه اش بلکه زبونشم مثل تو بود ، ولی در عوض مادرت مظلوم و ساکت . اصلا این دختر به اون مادر نمی خوره .
برای همین مامانم ،منو خیلی دوست داره .
هنوز تو هواپیمایی کار می کنی ؟
بله
یه زن و چنین شغلی !
خان عمو توی قرن بیست و یکم دیگه بین زن و مرد تفاوتی نیست .
زن همیشه باید تو خونه اش باشه ، زنی که مثل مردا کارش روز و شب نداشته باشه به درد زندگی نمی خوره .
خان عمو می فرمایید برم بمیرم چون شغلمو دوست دارم .
خان عمو اخمی کرد و سری تکان داد . دنبال کتی گشتم نبود ،حامی هم نبود . منو به حرف گرفتن از این دو تا غافل شدم و نفهمیدم کتی چطور حامی رو به خلوت کشیده ،نمی دونستم طبقه بالا رفتن یا تو حیاط ! نوبتی نگاهم روی در ورودی و پله ها بود تا اینکه کتی عصبی و خشمگین یکی در میون پله ها رو پایین آمد و یک راست به رختکنی که برای خانم ها در نظر گرفته شده بود رفت ، همه چیزو می شد از قیافه کتی خواند . دستم رو زیر چانه ام گذاشتم و بی هدف ناه کردم که سنگینی نگاهی رو حس کردم ، به پله ها نگاه کردم حامی در حال پایین آمدن از پله ها داشت نگاهم می کرد وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند نیم داری تحویلم داد ،اما من وانمود کردم ندیدمش و جای دیگه ای رو نگاه کردم . خان عمو قیام کرد و همه خانواده اش ،چه پسرها چه عروس ها چه دخترها و دامادها از جا برخواستن . من در عجبم خان عمو چطور همه بچه هایش را چنین مطیع خود کرده ، از همه جالب تر این بود که فرزندانش برای خود صاحبعروس و داماد بودن ، اما آنها هم برای کوچکترین کار از خان عمو اجازه می گرفتن . بعد از خداحافظی با خان عمو ،سر میز دوستام برگشتم .
مینو کو .
نگار : رفت با عروس و داماد خداحافظی کنه .
مرجان : طنین جان ماهم دیگه زحمتو کم می کنیم …
خیلی خوش آمدی ،همیشه تو شادی ببینمت .
نگار : مرجان جون می رید با عروس و داماد خداحافظ کنید .
مرجان : اره .
نگار : من هم میام … پاشو سعید ما هم بریم پیش طناز .
همراه بچه ها به طرف عروس و داماد رفتیم ،طناز داشت با مینو حرف می زد و احسان با حامی . چند قدم مانده به آنها شنیدم که حامی از احسان پرسید :
احسان این نون زیر کبابت ،ژیان قیمتی رو نشونمون نداد .
دیگه به آنها رسیده بودیم ،احسان گفت :
چرا از خودش نمی پرسی .
حامی تازه منو دید و بدون اینکه تغییر تو قیا فه اش نشان از جا خوردنش باشد گفت :
این باجناق احسان رو امشب رویت نکردیم … افتخار ندادن ،خانم .
دهنم باز نشده مرجان بستش و گفت :
آقا احسان باید حالا حالاها در انتظار باجناق باشه چون طنین با این اخلاقی که داره فواد که سهله ،آرنولدم بیاد سراغش فراری میده .
مرجان !
طناز : طنین من نفهمیدم . چی شد ؟
مرجان : طنین جان ، خورشید تا ابد پشت ابر نمی مونه … طناز جان ،خواهرت دو هفته پیش همه چیز رو بهم زد ،اما اون فواد بد بخت همچنان داره براش بال بال می زنه .
هیچ صدایی رو نمی شنیدم ،فقط لبان مرجان بود که تکان می خورد و نگاه خیره و سرد حامی که به من دوخته شده بود . یک جفت شیشه به نام چشم .
بهروز دخالت کرد و گفت :
خانم ،وقت عروس خانم و آقا داماد رو گرفتیم .
مرجان صورت طنازو بوسید و بهروز دستان احسان رو فشرد ،مرجان وقتی می خواست با من خداحافظی کنه با صدای بلند گفت :
وای خدای من ، دیگه امنیت جانی ندارم .
برای خودم متاسفم ، دوستی مثل تو دارم … این قرارمون نبود .
بدکاری کردم راحتت کردم .
نگار بازویم را فشرد و گفت :
طنین حقیقت داره ؟
فقط سری تکان دادم ، دیگه کسی چیزی نپرسید ، اما حس می کردم همه منو با دست به هم نشون میدن . حالا کتی با خیال راحت دلش هر چی بخواد میگه .
طنین .
طناز چه نرو و آرام صدام کرد ، وقتی دید توجه ام به اوست گفت :
می خوایم بریم تو شهر دور بزنیم . میای
نه ما میریم خونه …
طنین ، من …
در حالی که صداش از بغض می لرزید بغلم کرد ، حس جدایی و رفتن او باعث شد من هم گریه کنم . افسانه جون مداخله کرد و گفت :
بسه دختر … ا طنین مگه قرار طنازو تو غربت ببریم ، وای وایچه گریه ای .
طناز و از خودم جدا کردم و دستش را گرفتم و در دستان مردانه احسان گذاشتم و گفتم :
احسان قول بده امانت دار خوبی امانت دار خوبی باشی . خواهرم ، پدر نداره تو براش هم همسری کن هم پدری …
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۸]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۴
… همیشه پشتش باش ، قول می دی .
چشمان احسان هم نمناک بود ، گفت :
قول می دم ، مرد و مردونه تا وقتی که جون دارم بهش خیانت نکنک و تنهاش نزارم .
خواهرم به خانه بخت رفت و مدعوین بوق زنان او را تا خانه بختش بدرقه کردن ، من ماندم و مامان و افسانه جون . صورتم را با دستانم پوشاندم و تلخ گریه کردم ، نمی دونم چرا اشک من اشک غم بود . افسانه جون بغلم کرد و گفت :
طنین بسه چرا گریه می کنی ؟ ببین مامان تو … به خاطر مامان .
ما دیگه باید بریم .
مگه من میزارم .
نه دیگه به اندازه کافی زحمت دادیم .
پس بزار مامان باشه و من و مامانت امشب همدیگه رو خوب درک می کنیم ، درسته بچه هامون سر و سامون گرفتن و ما آرزویی جز خوشبختی شون نداریم اما … امشب جاشون خیلی خالیه .
به مامان نگاه کردم و گفتم :
برای شما …
خودم می خوام مامانت بمونه .
باشه من میرم .
تو هم بمون …
نه ،سعید قرار تابان رو برسونه خونه .
پشت رل ماشین طناز نشستم ،باید این امانتی طناز رو بهش برگردونم ودر اولین فرصت برای خودم یک ماشین دست
و پا کنم .توی خیابونهای خلوت و این نیمه شب تابستانی کسی تنها تر از من نیست ،ضبط را روشن کردم واهنگی از افتخاری که با حال امشبم هم ساز بود گذاشتم .
بگذارید بگر یم ، بگذارید یگریم.
به پریشانی خویش
که به جان امد از این ،بی سرو سامانی خویش .
غم بی هم نفسی .
کشت مرا دراین شب .
در میان با که گذارم . غم تنهای خویش .
گفتم ای دل که چو من ،خانه خرابی دیدی.
گفت ما خانه ندیدیم،به ویرانه خویش .
زنده ام باز پس از این همه ناکامی ها.
به خدا کس نشناسم به بدانجامی خویش .
ما به پای تو سر سفت نها دیم وزدی .
گرز رسوایی عشق تو به پشیمانی خویش .
اندر این بهر بلا.
ساحل امیدی نیست .
تا بدان سو کشم.
کشتی طوفانی خویش .
بگذارید بگریم ، بگذارید بگریم .
به پریشانی خویش.
که به جان امدم ، از بی سرو سامانی خویش .
همپای او گریه کردم ، توی پارکینگ صورت خیسم را با دست پاک کردم وخسته وکشان کشان خودم را به اتاقم
رساندم . همه لبا سامو از تنم بیرون اوردم و همانطورزیر پتو خزیدم ، اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد ، جای خالی طناز روی تختش مثل خوره اعصابم را می خورد . دستم را دراز کردم و قاب عکس رو از روی میز عسلی برداشتم ، بعد از بهم خوردن نامزدیم اون عکس چهار نفره که روی کوه با هم گرفته بودیم جایگزین عکس دو نفره من و طناز شده بود . با انگشت روی صورت طناز دست کشیدم و دستم به سوی چهره حامی رفت ، به چشماش نگاه کردم ،همان نگاه که گاهی شوخ بود و گاهی شیشه ای . مدت طولانی به آن عکس خیره شدم و زمان برایم متوقف شد ،به آن روزها سفر کردم به روزهای شیرین با او بودن با او راه رفتن و در یک فضا نفس کشیدن . بودن در کنار او ، زیر سایه حمایت او چه حس خوبیه … افسوس که ناگهان همه حسابهایم بهم ریخت . انگشتمو روی چشماش کشیدم و چشمانم رو برای لحظه ای روی هم گذاشتم ،فواد دیگر نبود و من راحت بدون عذاب وجدان به او که با تمام وجود می خواستم فکر می کردم . با ناخن دور گردی صورتش خط کشیدم و نفسی آرام از سینه ام بر آمد ، آن روزها سپری شده بود و من باید باور می کردم .
دستم را با کلافگی روی شقیقه ام گذاشتم و به نقطه مبهمی خیره شدم . رفتار حامی امشب مثل یک فیلم صامت از جلوی چشمانم گذشت ، از آغاز مراسم تا جایی که شنید نامزدیم بهم خورده ، حتی یک عکس العمل ساده انجام نداد و خیلی راحت از کنارم رد شد . ساحل به کتی گفته بود او چند صباحی را برای تفریح با زنی می گذرونه ، یعنی من هم برای اون یک سرگرمی با تاریخ مصرف کوتاه بودم . مرجان چرا اینطوری خبر و داد حتما به قول خودش می خواست مچ بگیره ، چقدر ساده ای مرجان که می خوای مچ حامی رو بگیری من که نزدیک به دو ساله می شناسمش هنوز اندر خم کوچه اولم دیگه چه برسه به تو که حداکثر دیدارت باهاش به سه بار می رسه .
چیه طنین خانم انتظار داشتی وقتی خبر بهم خوردن نامزدیتو شنید بشکن بزنه و برات بندری برقصه ، نه اون پیغام هم که اون روز توسط احسان فردای خواستگاری فواد فرستاد برای این بود که تورو بسوزونه و شادی گذشته اش را تکمیل کنه …
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۵
از چشمی نگاه کردم ،طناز پشت در بود . در را باز کردم و گفتم :
به به عروس خانم از این طرفا .
طناز رو بغل کردم و به خودم فشردمش ، دیروز دیده بودمش ،اما دلم براش تنگ شده بود .
فقط به به عروس خانم ، این رسمشه طنین خانم .
طناز از آغوشم بیرون آمد و گفت :
احسان تو چقدر حسودی .
خندیدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
به به آقا داماد حسود .
به به ، به جمالتون خواهر خانم .
احسان روی یکی از مبلها نشست ، به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم لیوان های شربت را توی سینی می چیدم که طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
مامان خیلی وقته خوابیده ؟
آره دیگه باید بیدار شه .
تابان کجاست ؟
مدرسه فوتبال رفته .
طناز از توی آشپزخانه با صدای بلند گفت :
احسان میخوای بری ، برو .
احسان : شربت نخورم .
طنین : آخی چه مظلوم شدی ،نکنه طنین گوشتو پیچونده .
احسان : طنین از حال و روزم خبر نداری ، هر شب اگه منو با کمر بند سیاه نکنه خوابش نمی بره .
سینی شربت رو گذاشتم رو میز و گفتم :
چزا مهرتو حلال نمی کنی جونتو آزاد .
احسان : بالباس سفید رفتم باید با کفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پیشش بزنم دندونامو تو دهنم می شکنه .
طناز : خوبه خوبه ،اگر کسی ندونه فکر می کنه من مامور قبض روحم .
احسان یک نفس شربتشو سر کشید و گفت :
ببین طنین چطور طعم شیرین زندگی مشترکمون رو داری تلخ می کنی … من دیگه میرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
باشه … زود بیا ، دیر نکنی .
چشم خانم … طنین کاری نداری ؟
خدا به همراهت .
طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه کرد ، سریع در و بست و به طرفم دوید .
یه خبر .
برای همین احسانو فرستادی پی نخود سیاه .
آره … فرنوش اومده .
فرنوش !؟
آره ،خواهر احسان … دیشب درو باز کردم دیدم پشت دره ،من که نمی شناختمش ، اما عکسشو دیده بودم و قیافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولی احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمی دونم آدرس مارو از کجا پیدا کرده بود … وای طنین چه عفریته ای ،اولش چنان با عشوه و ناز حرف میزد که آدم می خواست بخورتش . آمده بود احسان رو علیه حامی بشورونه ولی وقتی دید احسان زیربار نمی ره ،جنس جلبشو نشون داد و مثل یه چاله میدونی آپارتی که لنگه نداره چنان داد و بیداد راه انداخته بود بیا و ببین . احسان هم خیلی آروم با خونسردی گفت ، برو بیرون وگرنه به پلیس زنگ می زنم … منم مثل اوسکولا ایستاده بودم و نگاهشون می کردم .
خب کار به کجا کشید ؟
هیچی احسان گفت من هم با تو حرفی ندارم برو وکیل بگیر وکیلتو بفرست ، این دور و برم پیدات شه به جرم مزاحمت ازت شکایت می کنم .
پس دیشب فیلم داشتی .
آره چه فیلمی اکشن اکشن ، البته صحنه خشونت نداشت کلام خشونت بار داشت .
دیگه .
هیچی خانم رو با ذلت بیرون کرد ، بعد رفت پای تلفن نشست و با داداش حامیش میتینگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پای تلویزیون و فوتبال نگاه کرد . می دونی بهش چی گفتم ؟
نه نمی دونم .
بهش گفتم اون اوایل طنین اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،خنثی … مرد بعد از این همه بگیر و ببند انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه رفتی نشستی پای فوتبال … هیچی ، اون هم یکی از اون لبخندهایی که آدم آتیش می گیره ، اما نمی تونه کاری بکنه تحویلم داد .
پس فرنوش دنبال ارثیه اش اومده .
آره … می گفت شما فرزاد رو کشتین ارثشو بالا بکشین ، من هم ارثیه بابامو می گیرم هم ارثیه فرزاد رو تازه باید دیه فرزاد رو بدین وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جریان میندازم … اگر پرونده فرزاد باز شه پای تو هم گیره نه ؟
نمی دونم بزار ببینم تا کجا پیش میره ، فکر نکنم حامی اجازه بده آبروریزی شه .
***
فرنوش دست خالی آمد و دست خالی رفت ،تنها حسنش این بود که طناز حضوری ملاقاتش کرد . البته این وسط من و طناز در شگفتیم حامی چطور دهن فرنوش رو بست ،طناز با همه زرنگیش نتونست از زیر زبون شوهرش بیرون بکشه . خوشحالم که پرونده فرزاد زنده نشد ،چون حوصله درگیری نداشتم و تازه به آرامش رسیده بودم .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۹]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۶
دو سال بعد …
باز که تو عروسک خریدی …نکنه همه این عروسک ها رو برای خودت می خری .
در حالی که داشتم جعبه عروسک را از روی زمین بر می داشتم ، سرم را بلند کردم و به ثریا گفتم :
اگر تو هم یه خواهرزاده شیرین و دوست داشتنی مثل هستی داشتی ، می خریدی .
جعبه رو برداشتم و با ثریا همقدم شدم ،گفت :
تو همه حقوقتو برای هستی خرج می کنی ؟
نمی دونی چقدر عزیزه ثریا ، می خوام همه زندگیمو خرجش کنم که اون یه لحظه برام بخنده . طناز میگه (( تو بچه مو لوس می کنی ، همچین پر توقعش کردی که از همه طلب هدیه داره )) .
چه خبر از مرجان ؟
بی خبر نیستم و وقت کنم باهاش تماس می گیرم ، همین روزا وقت زایمانشه .
هنوز هم از دستش ناراحتی ؟
من ،اون موضوع رو فراموش کردم ، اما عقلم بهم حکم می کنه فاصله ام رو با مرجان حفظ کنم .
خیلی دوست داشت تو با فواد ازدواج کنی .
از کنار چشم دیدم ارسیا داره از روبرو میاد ، دو ماه بعد از بهم خوردن نامزدیمون ازدواج کرد و طبق آخرین اخبار از خبرگزاری مرجان ، شش ماه پیش پدر شده بود .
قسمت نبود .
ثریا سری برای ارسیا تکان داد و گفت :
طنین درسته که قسمت مهمه اما ،ما آدم ها با عقل و فهم راه زندگیمون رو مشخص می کنیم .
ثریا شاید بهم بخندی و بگی املی ، اما من فکر می کنم طلسم شدم .
چرا ؟
نمی دونم فقط یه حسه ،فکر کنم باید باید بیام برام یه فال درست و حسابی بگیری .
باشه ،رمال ثریا در اختیار شماست .
هر دو با هم سوار سرویس شدیم ، داخل سرویس دو سه تا از همکارهایی که با ما همسفر بودن ، درباره اتفاقی که تو پرواز افتاده بود حرف می زدن ، اما من از پنجره به گذر ماشین ها و ساختمان ها نگاه می کردم . من آخرین مسافر این سرویس بودم .
جلوی در آسانسور ایستاده بودم و به شماره دیجیتالی که بالای در آسانسور حک می شد نگاه می کردم تا اینکه در آسانسور باز شد و من سینه به سینه حامی شدم . مدتها بود ندیده بودمش شاید نزدیک یک سال ، درست از شب نامگذاری (( هستی )) . هیچ تغییری نکرده بود ، جز اضافه شدن چند تار موی سفید کنار شقیقه اش ، اون اینجا چیکار می کرد . اخمم را در هم کشیدم و گفتم :
شما ؟ اینجا .
حامی دستپاچه شد و با نگرانی دستی به موهایش کشید و بعد از یک نفس عمیق گفت :
عجب احوالپرسی گرمی بعد از یکسال بود .
نگاه دقیقی بهش انداختم ، رفتارش درست مثل همون روزی بود که طناز مصدوم شده بود . مصدوم شدن طناز ؟… با ترس آب دهانم را فرو دادم و با یک نگاه نا مطمئن خواستم کنارش بزنم که مچ دستم را گرفت ، جعبه عروسک از دستم افتاد و نگاه بی قرارم به نگاهش گره خورد .
طنین صبر کن … بیا تو لابی ، می خوام باهات حرف بزنم .
دستم را از حصار دستان مردانه اش بیرون کشیدم و گفتم :
بالا خبریه ؟
صدام می لرزید ، خودم هم می لرزیدم و دلم آشوب بود .
بالا ؟ … نه یعنی آره .
میگی چی شده یا نه ؟
آره ،مامانت …
دیگه هیچی نفهمیدم ، وسایلم رو رها کردم و حامی را کنار زدم و خودم را داخل آسانسور انداختم . جلوی در آپارتمان دو تا ،تاج گل بود . قلبم سنگین میزد ، دروغه … این غیر ممکنه ! در را با شدت باز کردم طناز گوشه ای نشسته بود ، چشمانم که در نگاهش گره خورد با گریه گفت :
طنین بدبخت شدیم … مامان … مامان نازم .
نمی دونم کی جلوی راهم بود که کنارش زدم و در اتاق مامان رو باز کردم ، تخت مامان خالی بود ، اما اتاق از بوی تنش پر بود . کنار تخت مامان ، پاهام خم شد و افتادم .
تو اتاق مامان می نشستم و کاری نداشتم کی میاد کی میره ، صدای فریادهای طناز که مامانو صدا میزد می شنیدم ، اما من فقط پیراهن مامانو بغل کرده بودم و می بوییدم . احسان چندین بار به اتاق مامان آمد و با من حرف زد و دلداریم داد ، اما من از اتاق بیون نیامدم . وقتی جواز دفن صادر شد ، همه به سوی گورستان روان شدیم و دور گور پدر حلقه زدیم ،مامان در منزل پدر آرمید و با او همخانه شد . طناز جیغ می کشید و می خواست خودشو درون قبر بندازه ،احسان در حالی که گریه می کرد سعی می کرد او را نگه داره . هستی در آغوش افسانه جون بود و تابان هم در آغوش من ،حوصله خودم را نداشتم ،اما تابان را به خودم می فشردم . دوستان و همکارهام آمده بودن اما از بار غمم کم نمی شد ،همه اصرار داشتن فریاد بزنم ، حرف بزنم اما من فقط نگاهشان می کردم . مینو ونگار که حالا همسر سعید بود ،مرجان با اون وضع بارداریش ،ثریا … هر کدوم لحظه ای کنارم می نشستن و با من حرف می زدن ،اما من حاضر نبودم گوشه عزلت اتاق مامان را ترک کنم و سینی غذا دست نخورده بر می گشت . تا اینکه یک روز احسان با سینی غذا به دیدنم آمد ، ته ریش داشت و پیراهن مشکی پوشیده بود . من هم مشکی پوشیده بودم ،کی ؟ چند شبه مامان توی این اتاق نخوابیده ، سه شنبه … آره ،نگاهم به لب متحرک احسان بود اما فکرم در پی مامان بود .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۴۰]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۷
به دستانش نگاه کردم که روی بازوانم بود ، چرا تکانم می داد ،سرم داشت گیج می رفت .
به خدا اگر حرف نزنی تو گوشت می زنم … حواست با منه ،تو باید غذا بخوری .
به سینی غذا نگاه کردم ، دوباره تکانم داد و گفت :
می خوری یا بریزم تو حلقومت .
چقدر شکل حامی شده … حامی اون جغد شوم ،چرا هر وقت بلایی سر خانوادم میاد اون باید اولین نفر باشه که بهم خبر میده .
طنین ،این قاشقو بگیر .
سردی فلز قاشق رو توی دستم حس می کردم ،معده ام پیچ می خورد و بوی غذا حالمو بهم میزد . خواستم از سینی غذا فاصله بگیرم که احسان مانعم شد و گفت :
باید بخوری .
سری تکان دادم ، عصبی غرید :
تا کی باید بهت سرم وصل کنیم ، روی دستتو نگاه کن و ببین چقدر کبود شده . تو باید غذا بخوری .
اخم کردم و چشمم را بستم .
طنین ،مامان از این حال و روز تو ناراحته و دستش از دنیا کوتاه ، عذابش نده .
مامان ،مامان ، واژه ای که در ذهنم تکرار می شد . چرا سر جاش نیست . مامان کجاست؟ چرا تختش خالیه ، من چرا تختش خوابیدم ! حتما مامان تو سالنه اما چرا ویلچرش اینجاست .
طنین .
احسان فریاد می زد و اتاق دور سرم می چرخید ،می خوام بخوابم ،اما احسان ساکت نمی شه .
***
چقدر بوی الکل میاد ، بینیم می سوزه .
طنین جان ،تو دستت سرم تکون نخور .
به زحمت چشم باز کردم ،افسانه جون بالای سرم بود . اتاقی که توش بودم اتاق مامان نبود … مامان … دیگه نمی بینمش ،چشممو بستم و اشکم سرازیر شد .
وقتی چشم باز کردم ، اتاق تاریک بود و می لرزیدم و دندانهام مثل کلیدهای پیانو به هم می خورد .
سردمه … کسی تو تاریکی گفت :
چی میخوای ؟
سردمه .
الان برات پتو میارم .
چراغ بالای سرم روشن شد ، چشمم را بستم و وقتی باز کردم یک غریبه بالای سرم بود و حامی پشتش ایستاده بود ، اون اینجا چیکار می کرد . پرستار آستینم را بالا زد و فشارمو گرفت ، چرا اینها فکری برای یخ کردن من نمی کنند . من سردمه .
فشارش پایینه ،به خاطر اینه که می لرزه .
پرستار آمپولی را داخل سرم تزریق کرد و رفت ،حامی روی صندلی خالی کنارم نشست و از چشمم سوالم را خواند .
بعد از ظهر حالت بد شد و مجبور شدیم بیاریمت بیمارستان ، تو قصد خود کشی داری .
چشمم را بستم و حامی ادامه داد :
اگر قصد خود کشی داری راه های زیادی هست و راحت ترین راه اینه که بری روی پشت بام مجتمع و خودتو پرت کنی پایین ، خیالت راحت ارتفاع زیادی داره و کارت یکسره می شه … چرا خودتو خسته می کنی . با غذا قهر می کنی ( بی حال بودم اما او یک ریز حرف می زد ) ما یک جسد تحویل بیمارستان دادیم … دختره دیوونه اون دو تا بچه چشمشون به تو ، مثلا بزرگترشونی .
ساکت شو .
نه ،همراه فشار ادبت هم افت کرده .
خوابم میاد چرا اینقدر حرف میزنی ، ساکت باش چرا وز وز می کنی .
بیدار که شدم اتاق روشن بود ،گردنم را کمی تکان دادم و صدای تق تق قلنج توی گوشم پیچید . اطرافم را نگاه کردم ، حامی روی صندلی خوابیده بود که پرستار آرام وارد اتاق شد و زیر لب گفت :
صبح بخیر ، حالت چطوره ؟
خوبم .
فشارم را گرفت و گفت :
خدارو شکر فشارت نرماله … دیشب فشارت خیلی پایین بود و همه رو نگران کردی ، استراحت کن تا دکتر بیاد اجازه ترخیص بده .
دستم را زیر سرم گذاشتم و به حامی نگاه کردم ، حالا دیگه مثل همیشه اتو کشیده و مرتب نبود ، ته ریش داشت با موهای ژولیده و پیراهن مشکی آستین کوتاه چروک شده ، شلوار مشکی پارچه ایش از زانو به پایین خط اتو داشت . رنگ مشکی لباسش ، غمم را به یادم آورد و قطرات اشک از گوشه چشم آرام راه خود را پیدا کرد و رفتم توی رویای مامان .
من منظره غم انگیزیم ؟
چشمم شروع به فعالیت کرد ، خیره به حامی تو فکر رفته بودم با پشت دست اشکم را پاک کردم .
باز روزه سکوت گرفتی … فکر کنم با زور دارو زبونت باز شه .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۴۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۸
چرا منو آوردی بیمارستان ؟
بله .
از جونم چی می خواهید ؟
جونت ارزونی خودت .
پس دست از سرم بردارید .
چه قدردانی با شکوهی .
سرم را پایین انداختم ،باز تند رفته بودم و تمام عقده هامو سر حامی خالی کرده بودم .
منو ببر خونمون .
یک دفعه مثل گرگ گرسنه می خواهی منو بخوری و یک دفعه هم مثل همین الان مث یه بچه بی دفاع التماس می کنی ، من موندم کدومو باور کنم .
لبانم می لرزید ، چرا اینقدر ضعیف النفس شده بودم . مامانم رو می خواستم و ذرات بغض در گلویم جمع شده بود و هر لحظه بزرگتر می شد و
باشه گریه نکن ،الان میرم دنبال دکترت .
***
مراسم هفتم توی مسجد بود ، من و طناز در صدر مجلس نشسته بودیم و مداح در مقام مادر می خواند و طناز همپای او گریه می کرد و هستی تو بغل مادر بزرگش مظلومانه ما رو نگاه می کرد . در میان چهره ها نگاه می کردم و دنبال مادرم می گشتم ، من مثل کودکی بودم که مادرش را توی بازار گم کرده بود و به قیافه هر زنی نگاه می کرد تا مادرشو پیدا کنه .صورتم را توی دستم گرفتم و نالیدم .
طنین … طنین .
دستم را از روی صورتم برداشتم ، مینو با یک لیوان آب قند جلوم ایستاده بود .
این رو بخور .
نمی خورم .
طناز آروم باش و ملاحظه طنین رو کن .
دیدی بد بخت شدیم پدر نداشتیم ، بی مادر هم شدیم .
یکی شانه ام را می مالید و یکی می گفت گریه کن ، اما من اشکم نمی آمد و بغضم نمی ترکید ،صورتم سرخ شده بود و نفسم بالا نمی آمد .
خواهر گلم ، طنینم گریه کن ،تو رو خدا گریه کن .
این چرا گریه نمی کنه ، طنین جیغ بکش ، داد بزن و خودتو تخلیه کن .
مینو بدبختی من همینه پدر هم مرد کم گریه کرد ، اما حالش بهتر بود . اما از وقتی مامان رفته یک لقمه غذا نخورده و بغ کرده یه گوشه … طنین ، طنازبرات بمیره چرا تو خودت میریزی .
می خوام برم خونه ، می خوام تنها باشم .
من و کمیل می بریمش .
نه تنها میرم .
صبر کن به احسان بگم .
افسانه جون زیر بغلمو گرفت و منو تا جلوی در ورودی خانم ها که پرادوی سفید احسان پارک شده بود برد و بعد کمکم کرد تا سوارشم . بوی ادکلن مخصوص حامی شامه ام را پر کرد ،لای چشمم را باز کردم و پشت رل او را دیدم و گفتم :
من با تو جایی نمیام ، بگو احسان بیاد .
احسان صاحب عزاست ، نمی تونه مهموناشو رها کنه .
نای بحث کردن نداشتم و چشمم را بستم . حامی دریچه کولر را به سویم چرخاند ، باد خنک آن روی صورت آتش گرفته ام می لغزید .
طنین .
چشمم را باز کردم ، جلوی مجتمع بودیم . حامی در را برایم باز کرده بود ، دستش را نادیده گرفتم و خواستم پیاده شم که پام ستون بدنم نشد و دستم را به بدنه ماشین گرفتم . حامی می خواست کمکم کنه ، گفتم :
خودم می تونم .
اما نتونستم و ملتمسانه نگاهش کردم و روی مبل رها شدم . حامی پامو روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت ، مثل یک تکه گوشت شده بودم ، سنگین و لش .
طنین این آب قندو بخور .
جرعه ای خوردم و حامی گفت :
پاشو برو تو اتاقت .
همین جا خوبه .
داروهات کجاست ؟
نمی دونم دست طناز بود .
حامی به اتاقم رفت و بایک بالشت و پتو برگشت و انها را روی کاناپه گذاشت و گفت :
بخواب .
چیزی به عنوان مقاومت در وجودم مرده بود ، خوابیدم و سردی تنم با گرمی پتو به جنگ برخواست .
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۴۱]
#آتش_دل
#قسمت۱۳۹
طنین جان … طنین .
به سختی پلکهامو باز کردم و چهره طناز کم کم واضح شد .
پاشو اینو بخور .
لیوان رو جلوی دهانم گرفت بوی تندی داشت ، صورتم را برگرداندم و گفتم :
این چیه ؟
جوشانده ، بانو درست کرده .
بوی بدی میده .
بخور برات خوبه .
بیشتر از دو قاشق نتوانستم بخورم ، تلخ و بد مزه بود . لیوان را کنار گذاشتم و گفتم :
نمی خورم ، حالمو بهم می زنه .
افسانه جون در حالی که هستی رو تو آغوشش تکان می داد گفت :
چون معده ات خالیه ، طناز جان یه لقمه براش بگیر ته گیری کنه و ضعف دلشو بگیره .
میلم به هیچی نمی کشه .
اینطوری که نمی شه .
نگاهم به تابان افتاد که مغموم و گرفته داشت نگاهم می کرد ، دستم را از هم باز کردم و گفتم :
داداش گلم بیاد اینجا ببینمش .
بلند شد و کنارم نشست ، دستم را دورش حلقه کردم .
طنین ، منو دوست داری ؟
آره به اندازه دنیا .
پس به خاطر من یه چیزی بخور ، می ترسم … می ترسم تو هم مثل مامان …
ا تابان ، این چه حرفیه .
طناز ! … داداشی تا تو رو دارم نمی میرم .
برات سوپ بیارم .
به چشمان شفافش نگاه کردم چقدر زود یتیم شد ، حالا نه پدر داره و نه مادر که براش مادری کنه .
بخار سوپ که به بینیم خورد به خودم اومدم ، تابان قاشق رو جلوی دهنم نگه داشته بود .
بخور دیگه .
بی میل دهانم را باز کردم ، اما بیشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم .
نمی تونم بخورم ، سیر شدم .
تو که چیزی نخوردی .
تابان جان چون خواهرت چند روزه غذا نخورده معده اش کوچیک شده ، حالا بیا این دختر بد اخلاق رو از من بگیر که دایی تابانشو می خواد .
افسانه جون جای تابان رو کنارم گرفت و در صدد دلجویی برآمد .
طنین جان ، غم مادر خیلی سخته میدونم چون من هم این دردو کشیدم اما تو باید مقاوم باشی به خاطر تابان ، این بچه کم غم مادر نداره که غم تو هم اضافه شده . من فکر می کردم تو دختر محکمی هستی ، حالا دیگه امید طناز و تابان به توئه ، پس بلندشو روی پاهات بایست .
طناز ساکت روبروم نشسته بود و داشت به حرفهای مادر شوهرش گوش می داد ، سخت بود اما باید می پرسیدم .
مامان …
طنین خواهش می کنم .
من همین حالا می خوام بدونم طناز ، تا الان هم دیر شده .
طناز نگاهی پرسشگر به مادرشوهرش انداخت و گفت :
پرستار مامان ، بعد از ظهر میره مامانو برای خوردن دارو بیدار کنه که می بینه … مامان تو خواب سکته کرده بود .
ای کاش پیشش بودم … من غفلت کردم .
این چه حرفیه دخترم ، تو خواب براش این اتفاق افتاده و تو اگر هم بودی کاری از دستت بر نمی آمد . یادت باشه عمر دست خداست .
بلند شدم و گفتم :
من میرم بخوابم .
تلو تلو می خوردم اما دست کمک طنازو رد کردم ، به اتاق مامان رفتم و روی تختش خوابیدم
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۴۲]
#آتش_دل
#قسمت۱۴۰
مثل یه شیر زخمی طول و عرض سالن رو طی می کردم ، طناز داشت دخترش رو روی دستش می خوابوند .
اه خسته شدم ، چرا هی مثل پاندول ساعت اینطرف و اونطرف میری بگیر بشین .
من اینطوری راحت ترم ، ناراحتی نگام نکنم .
باشه نگات نمی کنم اما …
اما چی ؟
طنین لج نکن .
لج نمی کنم ولی این حرف آخر منه .
چرا داری آیندشو خراب می کنی ؟
من خواهرشم و نمی خوام دیگران بشن دایه دلسوزتر از مادر .
من هم چغندرم نه .
تو هم شدی لنگه اونا ، اصلا به اونا چه تو زندگی ما دخالت می کنند .
این پیشنهاد احسان بود .
پیشنهاد هر کس … مگه نمی گی پیشنهاد ، خب من این پیشنهاد و رد می کنم .
این یه پیشنهاد سازنده ست .
بفرمایید این تصمیم سازنده ست .
چه فرقی می کنه ؟
فرقش اینه که پیشنهاد میدن برای قبول کردن یا نکردن ولی تصمیم ، کاریه که قصد عمل کردن بهش رو دارند .
اه ول کن تو هم ، ملا لغتی شدی .
این حرف آخر منه .
من هم خواهرشم .
اما سرپرستش منم .
طناز با دلخوری گفت :
طنین !
اصلا تو چکار داری تمام مسئولیتش با منه ، تو سرت به زندگی خودت باشه .
چون دوستش دارم برام مهمه چه آینده ای در انتظارشه .
چه شستشوی مغزی تمیزی ، ببینم این اجداد شوهرت ساواکی نبودن .
نه ،اما فکر کنم توی نطفه تو یک جهش ژنی صورت گرفته و تو یکی کله خر شدی .
احترام فراموش شده ، نه ؟
احترام به آدمی میزارند که به دیگران احترام میزاره ، نه به تو که حرف حرف خودته .
من همینم نمیتونی تحمل کنی میتونی بری .
تابان از اتقش بیرون آمد و گفت :
مگه کر هستید داد می زنید ، من نخواستم تو پا در میونی کنی طناز .
تو هم عقلتو مثل این از دست دادی .
اصلا به من چه بزنید همدیگه رو بکشید ، این بچه رو بده من دیوونه شد .
خوبه برای تو دارم جوش میزنم .
تابان چیزی نگفت ، هستی رو بغل کرد و دوباره به اتاقش رفت .
طنین از خر شیطون پیاده شو .
مرغ من یه پا داره ،نه .
من احمقو بگو که دارم مخم رو پیاده می کنم تا تو رضایت بدی … من می فرستمش انگلیس ، ببینم کی می خواد جلوی منو بگیره .
قیمش من هستم .
تو خودت نیاز به قیم داری .
این مربوط به خودم میشه .
طنین هیچ می دونی از وقتی که مامان فوت کرده و تو هم استعفا دادی و خونه نشین شدی دیگه نمی شه تحملت کرد ، توی این شش ماه شدی یه عجوزه بد اخلاق .
مجبور نیستی اینجا بیای و منو تحمل کنی .
این چه روشیه تو انتخاب کردی ، نمی شه با تو حرف زد . به خاک مامان قسم طنین ، اگر اخلاقتو عوض نکنی دیگه باهات حرف نمی زنم .
وای اگر این کارو کنی من میمیرم ، حرف زدن با تو برام مثل تنفس اکسیژنه .
مسخره می کنی ، امتحانش ضرر نداره .
طناز حوصله ندارم بس کن .
به آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول دم کردن چای کردم ، طناز دنبالم آمد و گفت :
طنین این فرصت طلایی رو از تابان نگیر ، اون می تونه اونجا هم فوتبالشو ادامه بده و هم درسشو بخونه .
تابان همین جا و توی همین شهر هم می تونه درسشو بخونه و فوتبال بازی کنه ، لازم نکرده از این کشور بره .
طنین ، وظیفه من وتو در مقابل تابان خیلی بیشتر از بچه های دیگه ست و کوتاهی ما باعث میشه وقتی بزرگ شد بگه شما این کارو نکردین و اون کارو نکردین اما اگر پدر و مادر داشتم این کارو می کردن .
تو اگر نگران گلایه تابان در آینده هستی از حالا خودتو بکش کنار چون اگر بنا بر گلایه باشه ، اگر بفرستیم بره اون ور دنیا باز هم میگه اگر پدر و مادر داشتم آواره نمی شده .
اه گربه مرتضی علی … هر چی میگم یه جوابی میده … من رفتم .
طناز به حالت قهر رفت ومن هم به اتاقم برگشتم یعنی اتاق سابق مامان ، از وقتی فوت کرده بود این اتاق رو بدون اینکه تغییری توش ایجاد کنم برای خودم برداشتم . حتی روی تختش می خوابم و پتوی اونو روم می کشم و تمام غمم رو فراموش می کنم .
#آتش_دل
#قسمت۱۴۱
روی زمین کنار قبر مامان و بابا نشستم و دستام رو دور زانوانم حلقه کردم و به خط نستعلیقی که نام مامان رو روی سنگ سرد حک کرده بود نگاه کردم . گورستان در این وسط هفته پاییزی خلوت بود و آفتاب نیمه جان سعی می کرد آخرین توانش رو برای گرم کردن زمین بکار ببرد اما نا موفق بود . جعبه خرما روی سنگ بود و گاهی رهگذری روی پا می نشست و فاتحه ای می خواند ، دانه ای خرما بر می داشت و می رفت دنبال روزگار خودش …
سایه ای رویم افتاد و من فارغ از دنیای اطراف ، در خودم بودم . رهگذر دیگری نشست و فاتحه خواند اما توقفش کمی زیادتر از دیگران بود ، کم کم نسبت به حضورش کنجکاو شدم و سرم را بلند کردم . نگاهم در یک جفت نگاه گرم نشست ، نگاهی که منو یاد سالهای قبل در یک نیمه شب می انداخت .
سرما می خوری روی زمین نشستی .
نه … این طرفا .
رفتم خونه نبودی و فکر کردم رفتی دیدن هستی ، با طناز تماس گرفتم گفت می تونم اینجا پیدات کنم .
طناز ! … با من قهر کرده … کار داشتی دنبالم می گشتی .
آره کارت دارم … چرا قهر ؟
یه اختلاف نظر … چیکار داشتی ؟
نگاه حامی مرا می سوزاند ، به سنگ گرانیت خیره شدم و او گفت :
میدونی آدم رکی هستم و از مقدمه چینی خوشم نمیاد … چرا نمیزاری تابان بره ؟
چرا می خواهید از من جداش کنید ؟ پدرمو ناپدریت گرفت ،خواهرمو برادرت ، مادرمو دنیا ازم گرفت و حالا همه با هم دست به یکی کردین همین یه برادررو از من بگیرین .
با پدرت از نزدیک آشنایی نداشتم اما مادرتو به اندازه مامانم دوست داشتم ، خواهرت هم رفته پی زندگیش و کسی اونو از تو نگرفته . تابان هم چند سای دیگه میره .
حالا تا چند سال دیگه .
این خودخواهیه .
این خودخواهی نیست ، من دارم براش هم مادری می کنم هم پدری .
طنین تو داری به خاطر خودخواهی خودت آینده اون بچه رو خراب می کنی .
برادر منه ، چه سنگینی روی شونه های تو داره … همه این جنگ و جدل رو تو شروع کردی .
برادرت هست درست ،اما من هم به آینده اش علاقمندم .
من نمی خوام کسی به برادرم ترحم کنه .
این ترحم نیست ، اسفندیار در حقت بد کرد و من دارم دینی رو که به گردن اون بود بر می گردونم .
من نمی خوام تو ادای دین کنی .
من این کارو برای تو انجام نمی دم ، تابان لیاقت بهترین ها رو داره و لایقه اینکه توی یک شرایط عالی درس بخونه و رشد کنه . اون بچه چه گناهی کرده که باید این همه غم رو تحمل کنه ، بزار از این محیط دور بشه تا بتونه غم بی پری و مادری رو التیام ببخشه و به آیندش امیدوار باشه .
اون طاقت دوری منو از نداره
از کججا اینقدر مطمئنی ( با احتیاط افزود ) من باهاش حرف زدم ، حرفی نداره اما گفته فقط در صورت رضایت تو .
به حامی نگاه کردم ، ضربه آخررو زد و من خلع سلاح شدم .
طنین می دونم تابان رو خیلی دوست داری و ترتیبی می دم هر وقت دلتنگش شدی بری ببینیش ، حالا چی میگی .
بدون اون حامی ، من خیلی تنها می شم .
این تنهایی رو خودت انتخاب کردی .
من باز هم فکرم را بلند بلند گفتم ! لحظه ای به حامی خیره شدم و به حرفهاش فکر کردم به تابان ، به این چند سال پر ماجرا .
آه پر سوزی کشیدم و گفتم :
چه زود خانواده ام نابود شد .
درسته پدر و مادرت در قید حیات نیستن اما شما سه تا هم با هم میشید خانواده … خانواده نیازی … درسته که تابان از شما دور می شه اما شما سه تا باید همیشه با هم و پشت هم باشید .
باشه قبول ، اما یه شرط داره . تابان باید درسش تمام شد برگرده و نباید اونجا موندگار بشه .
من از جانب تابان قول میدم .
حس یه قاصدک رو داشتم اسیر دست باد که به هر طرف می بردنش ، اما باز هم هیچ جایی نداشت و گیج و سر درگم بود.
طنین … تو داری گریه می کنی ؟
درهم شکسته و خرد شده گفتم :
این اشک ناتوانیه .
ناتوانی ! آن هم تو ؟ اگر تمام دنیا ناتوان باشن قبول می کنم اما نا توانی تورو نه .
بدون تابان چکار کنم ؟
یه کار خوب … با من ازدواج کن .
مثل آدمی که ضربه نهایی به سینه اش خورده باشه ، شدم و حس کردم دارم به عقب پرت می شم .
چرا اینطوری نگام می کنی حرف بدی زدم ، نکنه باز هم جوابم منفیه .
قلبم فریاد میزد آره قبوله اما عقلم میگفت ، نه درخواستشو رد کن .
نه .
نه!
فریاد حامی توی شهر خاموش پیچید .
چرا کس دیگه ای تو …
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۴۳]
#آتش_دل
#قسمت_آخر
به خودم جرات دادم و به حامی نگاه کردم و گفتم :
حامی حاضرم همین جا به خاک پدر و مادرم قسم بخورم که جز تو هیچ مردی نتونست یخ قلبمو آب کنه و تنها مردی که فکر کردن بهش به من حس خوشایندی می داد تو بودی و هستی اما … حامی ، من و این آتیش کینه از هم جدا نشدنی هستیم … سعی کردم به حرفت عمل کنم و با عشق تو این آتیش رو خاموش کنم اما نشد ، بخدا نشد . حامی دوستت دارم ، تو اولین و آخرین عشقمی و تا زمانی که منو تو گور بزارنباز هم عاشقت باقی می مونم اما نمی تونم ، از توانم خارجه …
کاش زمانی که اسفندیار اصرار داشت قبول می کردم و تو رو به عقد خودم در می آوردم ، اونوقت دیگه این همه عذاب نمی کشیدم .
در اون صورت تو می شدی شریک اسفندیار و من تا ابد از تو بیزار می شدم .
اگر زنم بودی و ازمن بچه داشتی با حالا فرق می کرد.
اگر زنت بودم و بیست تاهم بچه داشتم یک روز به آخر عمرم مانده بود رهات می کردم و دیگه اسمتو نمی آوردم . بهم زمان بده .
من چهل سالمه می فهمی … باشه بهت فرصت میدم ، چقدر میخوای یک سال ، دو سال … ده سال ،بیست سال .
نمی دونم ، شاید بشه به آینده امیدوار بود .
طنین امروز هم آینده روزهای گذشته است … من سه بار از تو خواستگاری کردم و امیدوار بودم توی این سومین بار جوابمو بگیرم .
حامی ، من تو بد شرایطی هستم .
تو قبول کن نامزد من شی همون طور که نامزد فواد بودی ، اگر دیدی نمی تونی تحملم کنی ترکم کن .
حامی از من بگذر ، آدمی که نمی تونه با خودش کنار بیاد زندگیتو خراب می کنه . منطقی باش .
طنین ، عشق منطق سرش نمی شه .
پس من عاشق نیستم که دارم عشق و منطق رو زیر رادیکال می برم .
تو زیادی عاقلی … وجدانتم خیلی بیداره . طنین ، تو خیلی پاکی و من همه اینها رو می خوام . تو هم بچه ای هم یک انسان بالغ ، قول میدم مثل یه دیوار محکم باشم که تو فق بهش تکیه بدی اما کنارم بمونی و با من باشی … چرا گریه می کنی ؟
حامی دوستت دارم اما برو ، برو فراموشم کن .
چرا ؟
من … من نمی تونم فقط برو ، من برای تو بهترین رو می خوام و من بهترین نیستم .
تو برام بهترینی چرا نیستی ، من تو رو می خوام با تمام سلول های بدنم با تمام وجود . تو نمی دونی با من چکار کردی ، یک روز آمدی به من اعتراف کردی عاشقمی اما تا شب نشده رفتی به خواستگاری کس دیگه جواب دادی . تو می دونی شبی که شنیدم تو نامزد شدی تا صبح راه رفتم و مثل دیوونه ها با خودم حرف زدم و سیگار کشیدم . می دونی چند بار تو رو تعقیب کردم و از اینکه کنار فواد نشستی آتیش گرفتم و صدام در نیومد . شب عروسی احسان ، شب تولد دوباره من بود … هر روز و هر شب انتظار می کشیدم خبر ازدواج تو رو بشنوم و این انتظار داشت منو می کشت اما روی پا پیش گذاشتن رو نداشتم . تو چی می دونی از دردها من … تو فقط خودتو می بینی .
دیگه تحمل شنیدن حرفهای حامی رو نداشتم ، بلند شدم و از حامی دور شدم . خودش رو به من رسوند و بی رحمانه بازویم رو گرفت و گفت :
کجا فرار می کنی برگرد همین جا …
دوباره سر قبر والدینم ایستادیم و حامی ادامه داد :
همین جا کنار قبر عزیزانت ، تا از تو جواب مثبت نگیرم نمیزارم بری ، تو باید به من جواب مثبت بدی حتی اگر شده به زور .
بهتره با احسان تماس بگیری و بگی دو تا چادر بیاره برامون اینجا برپا کنه تا ابد موندگارشیم .
حامی شکست خورده پرسید :
یعنی تا ابد نمی خواهی به من جواب مثبت بدی ؟
دیگه زیر اون نگاه یارای مقاومت نبود ،گفتم :
حامی ، پشیمون نمی شی ؟
در سکوت نگاهم کرد ادامه دادم :
قبول اما یه شرط داره … هیچی ازت نمی خوام جز یه مهریه سنگین .
تمام دار و ندارم رو مهرت می کنم .
مهریه من عشق توئه ، می تونی این مهریه سنگین رو بدی … عندالمطالبه .
حامی با لبخندی پر از آرامش ، چشمش رو باز و بسته کرد … سکوت محض بود و من بودم و حامی ، هیچ کس و هیچ چیز نبود و شاهد عقدمان دلهای عاشقمان و گور پدر و مادرم بود
پایان
#تینا_عبدالهی
@nazkatoonstory