رمان آنلاین سهم من فصل سوم

فهرست مطالب

پری نوش صنیعی رمان آنلاین سهم من داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین سهم من فصل سوم 

نویسنده:پری نوش صنیعی 

بیا بیرون جون مرگ شده الهی رو تخت مرده شور خونه ببینمت الهی جز جیگر بزنی بیا بیرون تو بالاخره منو میکشی.
کسی در اطاق را می زد آقاجون بود از پشت در گفت:
-خانم چیکار می کنی الان آقا می آد!
-هیچی هیچی ، داره لباس می پوشه ، فط بگو پروین خانم زود خودشو برسونه اینجا.
و با صدای آهسته به من گفت:
-د بیا ذلیل مرده ، بیا تا نکشتمت ، اینقده بی آبرویی نکن.
-نمی خوام ، من عروسی نمی کنم ، تو رو به جون داداش محمود ، به جون احمد که اینقدر دوستش داری عروسی رو
بهم بزنین ، بگید منصرف شدیم.
خانم جون نمی توانست زیر تخت بیاید ، دستش را دراز کرد موهایم را در چنگ گرفت و با کمک همان موها مرا از زیر
تخت بیرون کشید ، در همان موقع پروین خانم وارد شد.
-خاک به سرم چکار می کنی ؟ مو به سرش نذاشتی.
خانم جون که نفس ، نفس می زد گفت:
-ببین چیکار می کنه ؟ دم آخری می خواد آبروی مونو ببره.
همان طوری که مچاله شده بودم با نفرت نگاهش کردم ، در دستش یک مشت از موی من مانده بود ، از همه شان متنفر
بودم.
گفته باشم ، خانم جون بازویم با با شدن می فشرد و هی می گفت: « بله » هرگز به خاطر نمی آورم که در مراسم عقد
-بله ، بگو بله.
بالاخره یک نفر بله ای گفت و همه دست زدند . داداش محمود وچند نفر از آقاها که در اطاق پشتی نشسته بودند
صلوات فرستادند . چیزهایی هم رد وبدل شد ولی من هیچ نفهمیدم . جلوی چشمهایم پرده ای بود . همه چیز در غبار و
مه شناور می دیدیم ، صداها شبیه همهمه بود و مفهومی نداشت . مثل مسخ شده ها به یک نقطه خیره بودم . اصلاً برایم
مهم نبود مردی که پهلویم نشسته و حالا همسر منست ، کیست ! چه قیافه ای دارد ؟ همه چیز تمام شد وسعید نیامد .
خواب وخیال هایم به پایان تلخی رسیده بود ، آه سعید با من چه کردی ؟
وقتی به خودم آمدم درخانۀ آن مرد در اطاق خواب بودم . او پشت به من روی تخت نشسته بود و داشت کراواتش را که
معلوم بود هیچ به آن عادت ندارد و خیلی آزارش داده باز می کرد . خودم را به سه کنج اطاق چسباندم ، چادر سفیدی
که برای آمدن به این خانه روی سرم انداخته بودند به سینه فشردم . مثل برگهای لرزان در باد پاییزی می لرزیدم . قلبم
بی تابی می کرد ، سعی می کردم هیچ صدایی ایجاد نکنم تا او متوجۀ حضورم دراطاق نشود در سکوت مطلق اشکها بر
روی سینه ام می چکید . خدایا این چه رسمی است ؟ یک روز به خاطر رد و بدل کردن چند کلمه حرف با مردی که
دوسال می شناختمش خیلی چیزها در موردش می دانستم ، دوستش داشتم وحاضربودم با او تا آخر دنیا بروم ، می
خواستند مرا بکشند و امروز از من می خواهند با غریبه ای که هیچ درباره اش نمی دانم و هیچ احساسی جز ترس در
کنار او ندارم به رختخواب بروم . از فکر اینکه دستش به من بخورد چندشم می شد ، احساس می کردم در معرض
تجاوز قرار گرفته ام و هیچ کس نیست به دادم برسد . اطاق نیمه تاریک بود . گویی نگاه خیره من پشت گردنش را
سوزاند . به طرف من چرخید . کمی مبهوت نگاهم کرد . بعد با صدایی گرفته و با تعجب پرسید:
-چته ؟ از چی می ترسی … ؟ از من ؟، لبخند تمسخر آمیزی زد و ادامه داد : لطفاً اینطوری نگام نکن ، آدمو یاد بره ای
می اندازی که به سلاخش چشم دوخته…
خواستم چیزی بگویم ولی زبانم بند آمده بود.
-آروم باش ، نترس الان سکته می کنی ، خیالت راحت باشه من باهات کاری ندارم ، من حیوون نیستم!
عضلات منقبض شده ام کمی باز شدند . نفسم که نمی دانم چه مدت بود در سینه حبس کرده بودم آزاد شد . ولی او از
جایش بلند شد . دوباره من خودم را جمع کردم و به گوشۀ دیوار فشردم.

-ببین دختر جون ، من اصلاً امشب کار دارم ، باید برم پیش دوستام . الان هم دارم می رم . بیا یه لباس راحت بپوش و
بگیر بخواب بهت قول می دم اگرم برگشتم سراغت نیایم . قول شرف می دم . کفش هایش را برداشت در حالی که
دستهایش را به حالت تسلیم بالا برده بود گفت : ببین من رفتم.
وقتی صدای بسته شدن در آمد مثل فنر تا شدم و روی زمین نشستم . آنقدر خسته بودم که پاهایم نمی توانستند وزن
بدنم را تحمل کنند . گویی کوهی را حمل کرده بود . مدتی به همان وضع بودم تا نفسم ریتم طبیعی خودش را بازیافت ،
تصویرم در آینه بلند میز توالت کج وکوله می شد ، آیا این واقعاً من بودم ؟ روی موهای آشفته و نامرتبم تور مضحکی
یک وری شده بود ، با وجود بقایای یک آرایش تند زننده ، رنگ پریدگیم کاملا محسوس بود ، با عصبانیت تور را از
سرم کندم ، نمی توانستم دگمۀ پشت لباسم را باز کنم ، یقۀ لباس را کشیدم تا دگمه ها پاره شدند با عجله می خواستم
لباس را در آورم و از هرچیزی که نشانی از آن ازدواج مسخره داشت خلاص شوم ، به دنبال لباس راحت می گشتم ،
روی تخت لباس خواب قرمز تندی

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
با خروارها تور و چین گذاشته بودند ، با خود گفتم اینهم خرید پروین خانمه ، به دور
وبرم نگاه کردم چمدانم را در گوشۀ اطاق شناختم ، بزرگ وسنگین بود ، به سختس حرکتش دادم و درش را باز کردم ،
یکی از لباسهای خانه ام را پوشیدم ، از اطاق بیرون آمدم ، نمی دانستم دستشویی کجاست تمام کلیدهای برق را روشن
کردم و تمام درها را گشودم تا به دستشویی رسیدم ، سرم را زیر شیر آب گرفتم و صورتم را چندین بار با صابون
شستم ، کنار دستشویی وسایل ریش تراشی غریبه بود ، نگاهم به تیغ خیره ماند ، بله تنها راه نجات همین بود ، باید
خودم را خلاص می کردم و در خیالم دیدم که جسد بی جانم را روی زمین دستشویی پیدا می کنند ، حتماً غریبه اولین
نفر است که با جسد روبرو می شود او خواهد ترسید ولی مطمئناً غمگین نخواهد شد . ولی خانم جون ، اوه او وقتی بفهمد
که من مرده ام شیون می کند ، یادش می آید چطور موهای مرا گرفت و از زیر تخت بیرون کشید ، یاد التماسهایم می
افتد ، چقدر احساس ناراحتی وجدان خواهد کرد . در قلبم شادی و خنکی خاصی احساس کردم ، به تصوراتم ادامه دادم
:
آقا جون چه خواهد کرد ؟ دستش را به دیوار می گیرد ، سرش را روی آن می گذارد و گریه می کند یادش می آید که

چقدر آرزوی درس خواندن داشتم ، چقدر دوستش داشتم ، نمی خواستم شوهر کنم ، از ظلمی که در حق من کرده بود
رنج خواهد کشید شاید هم مریض شود ، در آینه لبخند می زدم ، چه انتقام دلپذیری.
خوب بقیه چه خواهند کرد ؟
سعید ، آه سعید ، او شوکه خواهد شد فریاد می زند اشک می ریزد ، به خودش لعنت می فرستد که چرا به موقع به
خواستگاری من نیامده ؟ چرا مرا ندزدیده و در یک شب تاریک فراری نداده است ، تا آخر عمر با افسوس و غم زندگی
خواهد کرد ، دلم نمی خواست اینهمه غصه دار باشد ولی خوب تقصیر خودش بود چرا گم شد ؟ چرا دیگر به سراغم
نیامد ؟
احمد…! احمد غمگین نخواهد شد ولی احساس گناه خواهد کرد وقتی خبر را می شنود مدتی مبهوت می ماند ، خجالت
زده می شود ، بعد به طرف خانۀ پروین خانم می دود ، تا یک هفته صبح وشب عرق می خورد . بعد از آن تمام شبهای
بدمستی اش را باید زیر نگاه شماتت بار من بگذراند ، شبح من هرگز او را راحت نخواهد گذاشت.
داداش محمود سرش را تکان می دهد و می گوید ، ای بدبخت گناه پشت گناه ، حالا تو چه آتیشی داره می سوزه ، ولی
حتی ذره ای خودش را مقصر نمی داند با اینهمه چند سوره قرآن برایم خواهد خواند. چند شب جمعه هم نماز می خواند
، و به خود ومسلمانیش می بالد که چه برادر باگذشت ومهربانیست ، که با این که من دختر بدی بودم ، باز هم برای من
از خدا طلب بخشش کرده و با این نمازها از بار سنگین عذابم کاسته است.
علی چه … ؟ او چه می کند ؟ لابد اول ناراحت می شود و کمی در خودش فرو می رود ، ولی به محض اینکه بچه های
کوچه به دنبالش بیایند مشغول بازی شده ، همه چیز را فراموش خواهد کرد.
ولی طفلک فاطی کوچولو او تنها کسی است که بدون احساس هیچ گناه فقط وفقط به خاطر من اشک خواهد ریخت ، او
حال مرا خواهد داشت و وقتی زری مرده بود ، و در آینده سرنوشتی مانند من گریبانش را خواهد گرفت . حیف که در
آن موقع من نیستم که کمکش کنم او هم تنها می ماند بدون هیچ یار و یاور.

پروین خانم به من آفرین خواهد گفت که مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح دادم و حسرت خواهد خورد که چرا خودش
در همان زمان جرأت چنین کاری را نداشته و به عشق بزرگش خیانت کرده است.
پروانه از مردن من خیلی دیر خبر می شود ، گریه کنان یادگارهایی را که از من دارد دورش جمع می کند و برای همیشه
غصه دار خواهد ماند . آه ! پروانه چقدر دلم برایت تنگ شده چقدر بهت احتیاج دارم و شروع به گریه کردم.
رؤیاهای انتقامم فروکش کردند تیغ را برداشتم و روی مچ دستم گذاشتم ، خیلی تیزنبود ، باید فشار می دادم ، دلم نمی
آمد می ترسیدم ، سعی کردم خشم وغضب وناامیدیم را به خاطر آوردم ، یاد زخمهایی که احمد بر سعید وارد کرده بود
کردم و گفتم یک ، دو ، سه و تیغ را فشار دادم ، سوزش شدیدی باعث شد که تیغ از دستم بیفتد ، خون سرازیر شد ، با
رضایت گفتم خوب این یکی حالا چطوری رگ دست دیگرم را بزنم ، این دستم آنقدر می سوخت که نمی توانستم با آن
تیغ را نگه دارم گفتم عیبی ندارد مدت بیشتری طول می کشد ولی بالاخره تمام خون بدنم از همین دست خارج خواهد
شد . دوباره در رؤیاهای خودم فرو رفتم درد دستم کم شد ، به آن نگاه کردم خون بند آمده بود ، زخم را فشار دادم آه
از نهادم برخاست چند قطره خون در دستشویی چکید ولی دوباره قطع شد ، فایده نداشت زخم به اندازه کافی عمیق نبود
حتماً رگ را نزده بودم ، تیغ را دوباره برداشتم زخم دردناک بود چطور می توانستم دوباره همان جا را ببرم ؟ کاشکی راه
دیگری بود که اینقدر درد وخونریزی نداشت . ذهنم بر اساس غریزه شروع به دفاع کرد ، به یاد حرف های خانم جلسه
ای که در ختم انعام صحبت می کرد افتادم ، از زشتی و گناه خودکشی می گفت از اینکه خدا هرگز کسی را که چنین کاری

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
زشتی کند نمی بخشد و او باید تا ابد در آتش جهنم در کنار مارهایی که نیشهای آتشین دارند و مأمورهای عذابی که
شلاق بر تن سوختۀ آدمها می زنند بماند از آب متعفن و کثیفی که تنها نوشیدنی جهنم است بنوشد و سیخ های داغی را
که بر بدنها فرو می کنند تحمل نماید یادم می آید بعد از شنیدن این حرفها تا یک هفته کابوس می دیدم و شبها در
خواب جیغ می زدم . نه ، نمی توانستم جهنم را تاب بیاورم ، پس انتقامم از اطرافیان چه می شد ، چطور دلشان را
بسوزانم ، چطور بهشان بفهمانم که به من ظلم کرده اند ، نه اگر من این کار را نکنم دیوانه خواهم شد ، باید آنها را

عذاب بدهم همانطور که مرا عذاب دادند ، باید تا آخر عمر غصه دار و سیاه پوششان کنم ، ولی آیا آنها به راستی تا آخر
عمرشان به خاطر من گریان خواهند بود ؟ مگر برای زری چقدر گریه کردند ؟ تازه او گناهی هم نکرده بود ، حالا سال
تا سال هم یادش نمی کنند ، هنوز یکهفته نشده همه جمع شدند گفتند خواست خدا بوده ، نباید در مقابل خواست او
چون وچرا کرد ، راضی به رضای او باشید ، مشیت الهی است ، ناشکری نکنید ، خدا دارد شما را امتحان می کند ، بنده
خوب از این امتحان سربلند بیرون می آید ، خودش داده ، خودش هم گرفته ، شما فقط وسیله بوده اید طلبکار که
نیستید ، بالاخره همه قانع شدند که خواست او بوده و آنها هیچ گناه و نقشی در ماجرا نداشته اند . برای من هم همین
خواهد شد ، بعد از چند هفته آرام می گیرند ، و حداکثر بعد از دو سال فراموش می کنند ، ولی من در عذاب ابدی
خواهم بود ، نیستم تا به آنها یادآوری کنم که با من چه کردند ، در این میان تنها آنها که واقعاً مرا دوست داشتند و
نیازمند پشتیبانی و همراهیم بودند تنها ومحروم می مانند.
تیغ را پرت کردم ، این کار از من بر نمی آمد منهم مثل پروین خانم باید به سرنوشتم تن در دهم ، خون دستم بند آمده
بود دستمالی روی آن گذاشتم به اطاق خواب برگشتم رفتم زیر ملافه و با صدای بلند گریه کردم من باید این واقعیت را
می پذیرفتم که سعید را از دست دادم ، یا به عبارتی او مرا نخواست ، مثل کسی که عزیزی را به خاک می سپرد سعید را
در عمیق ترین زوایای قلبم به خاک سپردم ، ساعتها بر مزارش گریستم و حالا باید ترکش می کردم و می گذاشتم تا
گذشت زمان با خود سردی و فراموشی بیاورد . و او را از خاطرم بزداید ، آیا هرگز چنین روزی خواهد آمد ؟
فصل دوم
بلندی آفتاب حاکی از آن بود که ساعتها از روز گذشته است ، از خوابی بدون رؤیا وسنگین بیدار شدم ، گیج و سرگشته
به اطراف نگرستیم ، همه چیز نا آشنا بود ، من کجا بودم ؟ چند لحظه گذشت تا تمام آنچه را که بر سرم رفته بود به
خاطر آوردم ، من در خانۀ آن غریبه بودم ، از جا جستم به اطراف نگاه کردم در اطاق باز بود ولی سکوت عمیق خانه
نشان می داد که کسی جز من در خانه نیست ، آرام گرفتم حس عجیبی داشتم یک نوع بی تفاوتی و سردی در تمام

وجودم گسترده شده بود ، خشم و عصیانی که در چند ماه گذشته مدام با من بود خاموش و افسرده به نظر می رسید ،
هیچگونه تأسف یا دلتنگی برای خانه یا خانواده ام که از آنها جدا شده بودم نداشتم ، هیچگونه تعلق خاطری نیز به این
خانه وجود نداشت ، حتی احساس تنفر هم نمی کردم ، قلبم مثل یک تکه یخ منظم و به کندی می طپید ، فکر کردم آیا
هیچ چیزی در دنیا می تواند بار دیگر مرا خوشحال کند؟
از جایم برخواستم اطاق بزرگتر از آن بود که دیشب به نظر می رسید تختخواب و میز توالت کاملاً نو بودند حتی هنوز
بوی لاک الکل می دادند حتماً همان هایی هستند که پریروز آقاجون می گفت که خریده ، چمدان لباسهایم باز و در هم
ریخته بود ، یک صندوق هم گوشه اطاق دیده می شد درش را باز کردم مقدار ملافه ، روبالشی دستگیره ، دم کنی ، چند
حوله و مقداری خرت وپرت دیگر در آن بود فرصت نکرده بودند آنها را بچینند از اطاق وارد فضایی چهار گوش شدم
روبرویم اطاق دیگری بود که ظاهراً نقش انباری را داشت ، دست چپ در شیشه ای بزرگی با پنجره های مشبک و
روبروی آشپزخانه و دستشویی قرار داشت ، کف هال با قالی قرمز رنگی پوشیده شده بود ، در دو طرف مخده هایی از
جنس فرش گذاشته بودند جند قفسه به دیوار چسبیده بود که پر از کتاب بودند ، یک طرف در شیشه ای همطبقاتی
داشت که یک قندان قدیمی ، یک مجسمه کلۀ آدم که من نمی شناختم و با چند کتاب پراکنده روی آن بود ، کله کشیدم
و به داخل آشپزخانه نگاه کردم فضای نسبتاً کوچکی بود با سکویی که با آجر ساخته بودند یک طرف سکو چراغ فتیله
سرمه ای رنگی قرار داشت و طرف دیگر یک اجاق گاز دوشعلۀ نو بود ، کپسول گاز را زیر سکو گذاشته بودند ، روی
یک میز چوبی کوچک ، ظرف های چینی گل سرخی را روی هم چیده بودند که خوب می شناختمشان ، وقتی بچه بودم
در یک سفر که به تهران آمده بودیم آنها را برای جهاز من وزری خریدند ، یک کارتن بزرگ هم وسط آشپزخانه بود
که داخل آن دیگ های مسی در اندازه های مختلف با کفگیر وطشت بزرگ و سنگینی قرار داشت که همه سفید شده
بودند

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
معلوم بود که نتوانستند جای مناسبی برای آنها پیدا کنند ، کاملاً مشخص بود که هر چه نوست مربوط به من است
و بقیه به غریبه تعلق دارد، من وسط جهازی که از بدوتولد برایم تدارک دیده بودند ایستادم.

وسایل آشپزخانه و اطاق خواب ، تمام هدف زندگی من در این وسایل دیده می شد ، همین وسایل نشان می دادند که
تنها انتظاری که در زندگی از من دارند کار در آشپزخانه و خدمت در اطاق خواب است . چه وظایف شاقی آیا خواهم
توانست کارهای خسته کننده پخت و پز را در آشپزخانه ای چنین درهم ریخته و وظیفۀ ناخوشایند اطاق خواب را با یک
غریبه تحمل کنم … ؟
حالم از همه چیز به هم می خورد ولی حتی توان حرص وجوش خوردن هم نداشتم.
به دنبال برنامۀ اکتشافی در شیشه ای را باز کردم یکی از فرش های ما آنجا افتاده بود روی طاقچه اطاق دو عدد لاله با
آویزهای قرمز و یک آینه با حاشیه ای بی رنگ قرار داشت . لابد آینه شمعدانهای من بودند ، هیچ یادم نمی آمد سر
سفره عقد آنها را دیده باشم . یک میز مستطیل هم گوشۀ اطاق بود که روی آن رومیزی رنگ و رو رفته ای انداخته
بودند و رویش یک رادیوی بزرگ قهوه ای رنگ با پیچهای استخوانی قرار داشت که مثل دو چشم گنده بمن نگاه
میکردند در کنارش یک جعبه مربع شکل بود که بنظرم عجیب آمد جلو رفتم روی میز تعدادی پاکتهای بزرگ و کوچک
دیده میشد که رویشان عکسهایی از گروههای موسیقی بود جعبه را شناختم این گرام بود از همانها که پروانه اینا هم
داشتند درش را باز کردم به خطوط گرد و سیاه که یکدیگر را در برگرفته بودند دست کشیدم حیف که بلد نبودم چطور
باید آنرا بکار بیندازم.به پاکت صفحه ها نگاه کردم عجب این غریبه آهنگهای خارجی هم گوش میدهد اگر داداش
محمود بفهمد…در این خانه تنها همین گرام و کتابها برایم جالب بودند .با خود گفتم کاش مرا برای همیشه با این کتابها
تنها میگذاشتند .خوب این بالا دیگر چیزی نداشت در آپارتمان را باز کردم ایوان کوچکی در مقابلم بود که یک طرف
آنرا راه پله گرفته بود یک سری پله به طرف حیاط و یک سری بطرف پشت بام پایین رفتم وسط حیاط آجر فرش
حوض گردی با رنگ آبی کهنه که تازه آبش را عوض کرده بودند قرار داشت دو باغچه دراز و باریک در دو طرف
حوض بودند در یکی درخت گیلاس نسبتا بلندی ایستاده بود و در دیگری درختی بود که پاییز فهمیدم خرمالوست در
کنار دیوار درخت موی پیر و خسته ای به داربستی کهنه و چوبی تکیه داده بود چند بوته گل محمدی که برگهایشان

خاک آلود و تشنه بنظر میرسیدند در دو طرف درختها نشسته بودند.نمای ساختمان و دیوار حیاط از آجر بهمنی قرمز
بود پنجره های اتاق خواب و اتاق مهمانخانه از حیاط دیده میشدند.ته حیاط یک توالت قدیمی بود از آنها که در قم هم
داشتیم و من همیشه از آن میترسیدم.این حیاط با چند پله از ایوان سراسری طبقه پایین که پنجره های بلند در آن باز
میشد جدا میگردید.سعی کردم اتاقهای طبقه پایین را از پشت پنجره ها ببینم همه پرده حصیری داشتند که د ربالای
پنجره ها جمع شده بودند پرده یکی از اتاقها باز بود دستهایم را کنار صورتم گرفتم و بداخل نگاه کردم یک قالی لاکی
رنگ چند مخده د راطراف اتاق یک دست رختخواب جمع شده وسایل اصلی اتاق را تشکیل میدادند.
سماور و بساط چای در کنار یکی از مخده ها بود رو در ورودی که بنظر کهنه تر از در بالا میرسید قفل بزرگی زده بودند
لابد اینجا هم منزل مادربزرگ غریبه بود.حالا حتما به مهمانی رفته شبح پیرزنی که کمی قوز داشت و چادر نماز سفید با
گلهای ریز سیاه سرش بود را در مراسم عقد بخاطر آوردم که چیزی در دستم گذاشت گویا سکه بود حتما او را با
خودشان برده اند تا عروس و داماد چند روزی تنها باشند عروس و داماد…؟پوزخندی زدم و از پله ها پایین آمدم و به
پله های زیر زمین و در بسته آن نگاهی انداختم پنجره های باریک زیر ایوان نورگیرهای زیرزمین بودند از میان آن
نگاه کردم خیلی تاریک اشفته و خاک آلوده بنظر میرسید معلوم بود مدتهاست که کسی به آنجا وارد نشده خواستم
برگردم نگاهم به گلهای خاک گرفته محمدی افتاد دلم سوخت اب پاش را از اب حوض پر کردم و به آنها اب دادم.
ساعت حدود ۱ بعدازظهر بود احساس گرسنگی میکردم به اشپزخانه رفتم یک جعبه زا شیرینی ها عروسی اونجا بود
.یکی را بدهان گذاشتم خیلی خشک بود دلم یه چیز خنک میخواست .یخچال قدیمی کوتاه و چاق برنگ سفید کنار
آشپزخانه بود درش را باز کردم مقداری پنیر کره ی قدری میوه و برخی چیزهای دیگر در یخچال گذاشته بودند .یک
شیشه آب و یک هلو برداشتم روی لبه پنجره اشپزخانه نشستم و همینطور که انرا گاز میزدم بدور و برم نگاه کردم چه
اشپزخانه اشفته و نامرتبی بلند شدم یک کتاب برداشتم و رفتم روی تخت بهم ریخته دراز کشیدم ولی فکرم همراهی
نمیکرد.چندین سرط از کتاب را خواندم ولی هیچ نمیفهمیدم.کتاب هم جذابیت نداشت.آنرا به کناری انداختم سعی

کردم بخوابم ولی نمیشد.این فکر مدام در ذهنم میرقصید که حالا باید چکار کنم؟یعنی واقعا بقیه زندگیم با این غریبه

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
خواهد گذشت ؟راستی نصفه شب کجا رفت؟حتما بخانه پدر و مادرش رفته شاید هم از من شکایت کرده باشد اگر
مادرش بیاید و با من دعوا کند که چرا پسرم را از خانه بیرون کرده ای چه بگویم؟مدتی با خیالهای مختلف از این پهلو
به آن پهلو چرخیدم تا یاد سعید بقیه مطالب را از ذهنم زدود سعی کردم آنرا کنار بزنم.به خودم نهیب زدم و گفتم دیگر
نباید در مورد او فکر کنم حالا که نتوانستم خودم را بکشم باید مواظب رفتارم باشم پروین خانم هم از همینجا شروع
کرده که حالا به این راحتی به شوهرش خیانت میکند.اگر میخواهم مثل او نشوم باید به سعید فکر نکنم.ولی یاد او رهایم
نمیکرد بالاخره تنها راه حلی که به ذهنم رسید این بود که به تدریج شروع به جمع آوری قرص کنم تا اگر دیدم این
زندگی برایم قابل تحمل نیست و دارم به راههای بدی کشیده میشوم وسیله ای اسان و بدون درد برای خودکشی د
راختیار داشته باشم.حتما خدا هم متوجه خواهد بود که برای رهایی از گناه چنین کرده ام و آن عذاب وحشتناک را برایم
در نظر نخواهد گرفت.بنظرم امد که ساعتها در رختخواب بودم حای چرتی هم زدم ولی وقتی به هال آمدم و به ساعت
بزرگ و گرد روی دیوار نگاه کردم دیدم تازه ساعت سه و نیم است .چکار باید میکردم حوصله ام خیلی سر رفته بود.با
خود گفتم:یعنی این غریبه کجا رفته؟راستی میخواهد با من چه کند؟
کاش میشد بدون آنکه با من کاری داشته باشد در این خانه زندگی کنم.در این خانه کتاب بود موسیقی بود رادیو بود و
آنها مهمتر ارامش بود تنهایی و استقلال داشتم به اندازه سر سوزنی نمیخواستم خانواده ام را ببینم من و غریبه در این
خانه میتوانستیم هر کدام برای خود زندگی مستقلی داشته باشیم .آه اگر قبول کند.من همه کارهای خانه را میکنم و هر
کدام براه خود خواهیم رفت.به یاد پروین خانم افتادم او هم گفته بود شاید بهش علاقه مند شدی وگرنه تو هم بتوانی
راه خودت را بروی پشتم لرزید منظور از این جمله را خیلی خوب میفهمیدم.واقعا چه ساده میتوان در راه خطر قدم
گذاشت.ولی ایا او واقعا گناهکار است یا من اگر چنین کنم خائن هستم خائن نسبت به کی؟به چی؟واقعا کدام خیانت
است؟همخوابه شدن با غریبه ای که نمیشناسمش دوستش ندارم و نمیخواهم بمن دست بزند و به صرف چند کلامی که

دیگران خوانده و من با زور بله گفته ام یا دیگری از طرف من گفته یا عشق ورزیدن به مردی که دوستش دارم برایم
همه چیز است.آرزوی زندگی با او را دارم ولی کسی آن چند کلمه را برایمان نخوانده است.
سرم باد کرده بود چه فکرهای عجیبی در آن میچرخید.باید کاری کنم باید خودم را مشغول کنم وگرنه دیوانه خواهم
شد.رفتم رادیو را با صدای بلند روشن کردم احتیاج داشتم صداهای دیگری جز صدای خودم را بشنوم به اتاق خواب
رفتم با سرعت تخت را مرتب کردم لباس خواب سرخ رنگ را مچاله کرده ته صندوقی که انجا بود گذاشتم لباسها در
کمد بهم ریخته و نامرتب اغلب از چوب رختی به پایین افتاده بودند همه را بیرون ریختم لباسهای خودم را در یک طرف
و لباسهای غریبه را در طرف دیگر گذاشتم خرت و پرتها را در کمدهای میز توالت جای دادم و روی آنرا مرتب
کردم.صندوق سنگین را به گوشه اتاق روبرو که فقط چند کارتون کتاب در آن بود کشیدم و چیزهای اضافی را داخل آن
گذاشتم آنجا را هم مرتب کردم هوا تاریک شده بود که این دو اتاق کامل مرتب شدند حالا میدانستم هر چیزی
کجاست.دوباره احساس گرسنگی کردم دستهایم را شستم و به اشپزخانه رفتم .وای که آنجا چقدر بهم ریخته و نامرتب
بود ولی دیگر حوصله نداشتم آب را جوش آوردم و چای مختصری درست کردم .نان هم در خانه نبود روی شیرینی
های خشک کمی پنیر و کره گذاشتم با چای خوردم.آمدم سر کتابها بعضی اسامی عجیبی داشتند که خوب نمیفهمیدم
بعضی کتابهای حقوقی بودند که معلوم بود کتابهای درسی غریبه اند چند کتاب داستان و شعرهم بود شعرهای اخوان
ثالث فروغ فرخزاد و چند مجموعه شعری که خیلی از انها خوشم آمد.یاد کتاب شعرم که سعید داده بود افتادم.کتاب
کوچکم که روش عکس گلدانی با گل نیلوفر برنگ سیاه نقاشی شده بود.یادم باشد آنرا حتما بیاد بیاورم.کتاب اسیر
فروغ را باز کردم وای که چه جراتی دارد این زن تمام احساسش را بیپروا بیان کرده بعضی از آنها با تمام وجود احساس
میکردم گویی خودم آنها را گفته بودم چند شعر را علامت گذاشتم تا در دفترم بنوسیم و با صدای بلند خواندم:
در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی را از سر بگیرم

دوباره بخود نهیب زدم که خجالت بکش ساعت از ۱۰ گذشته بود که یک کتاب داستان برداشتم و به تختم رفتم خیلی
خسته بودم .نام کتاب خرمگس بود چه اتفاقهای بد و وشحتناکی را توصیف میکرد نمیتوانستم آنرا زمین بگذارم و کمک
کرد تا به تنهایی خودم در این خانه غریبه فکر نکنم و نترسم نفهمیدم چه موقع بخواب رفتم کتاب از دستم افتاد و چراغ
روشن ماند.
نزدیکی های ظهر بود که بیدار شدم خانه همچنان در سکوت عمیق تنهایی خود غوطه ور بود با

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
خود گفتم چه سعادتی
است بدون مزاحم زندگی کردن میتوانم تا هر ساعت که بخواهم بخوابم دست و رویم را شستم چای درست کردم و باز
از همان شیرینی های کذایی خوردم با خود اندیشیدم که امروز شنبه است همه مغازه ها باز هستند اگر این غریبه
برنگردد خودم باید بروم و قدری خرید کنم ولی با کدام پول؟راستی اگر او نیاید من باید چه کنم؟حتما امروز سرکار
رفته انشالله عصری برمیگردد خنده ام گرفت گفته بودم انشالله یعنی من دوست دارم او برگردد؟ایا او واقعا برای من
ارزش خاصی پیدا کرده؟بیاد یکی از داستانهای زن روز افتادم که در آن دختری را مثل من بزور شوهر میدهد او شب
عروسی به شوهرش میگوید که دیگری را دوست دارد و نمیتواند با او همبستر شود.شوهر هم قسم میخورد که به او
دست نزند پس از گذشت چند ماه زن کم کم به محاسن مرد پی برده عشق گذشته را فراموش میکند و به همسرش دل
میبندد ولی شوهر حاضر نبود قسمش را فراموش کند و هرگز به آن زن دست نزد یعنی ممکنست او هم چنین قسمی
خورده باشد؟چه بهتر!در درون من هیچ احساسی برای غریبه وجود نداشت فقط میخواستم برگردد تا اولا از این
بلاتکلیفی خلاص شوم ثانیا احتیاج به پول برای ادامه زندگی داشتم ثالثا به هیچ وجه مایل به بازگشت به خانه پدری
نبودم.واقعیت این بود که از پناهگاه جدیدی که یافته بودم و از این زندگی بدون سر خر خوشم آمده بود.
رادیو را با صدای بلند روشن کردم و مشغول کار شدم بیشتر ساعات طولانی آنروز در آشپزخانه گذشت.چند کمد
کوچک را که درهای آهنی داشتند تمیز کردم روی طبقات روزنامه پهن کردم و بشقاب ها و خرت و پرتهای دیگر را که
پراکنده بودند در آن چیدم دیگهای بزرگ مسی را زیر سکویی که روی آن چراغ سه فتیله ای و گاز قرار داشت

گذشاتم از صندوقی که دستگیرها را در آن دیده بودم مقداری پارچه ندوخته پیدا کردم روی میزهایی در اندازه های
مختلف درست کردم و چون چرخ خیاطی نداشتم پایین آنرا کوک زدم یکی را روی سکو و بقیه را روی میزها و قفسه ها
انداختم سماور نویی را که حتما از جهاز من بود با سایر وسایل چای روی یکی از قفسه ها چیدم چراغ سه فتیله ای و
یخچال را که خیلی کثیف بودند شستم و کف اشپزخانه را مدتی سابیدم تا تمیز شد.چند رومیزی گلدوزی شده در
وسایلم بود آنها را روی طاقچه اتاق مهمانخانه زیر رادیو و گرام دستی و کتابها پهن کردم صفحه ها و کتابها را هم مرتب
و به ترتیب قد چیدم کمی با گرام ور رفتم ولی روشن نشد به گوشه و کنار نگاه کردم خانه شکل دیگری گرفته بود از
آن خوشم آمد صدایی از حیاط مرا بطرف پنجره کشاند ولی خبری نبود باغچه ها خیلی خشک و تشنه بنظر میرسیدند
رفتم پایین و آنها را اب دادم حیاط و پله ها را شستم هوا تاریک شده بود که خسته و عرق کرده از کار فارغ شدم یادم
آمد که در خانه حمام داریم هر چند که آب سرد بود و من بلد نبودم آب گرمکن نفتی درازی را که گوشه حمام بود
روشن کنم ولی باز هم غنیمت بود بعد از شستن حمام و دستشویی با همان آب سرد دوش گرفتم سرم را به سرعت
شستم و به تنم صابون زدم و بیرون امدم.لباس خانه گلداری را که پروین خانم تازه برایم دوخته بود پوشیدم موهایم را
پشت سرم بستم در آینه بخود نگاه کردم بنظرم آمد که خیلی عوض شده ام دیگر بچه نبودم انگار در چند روز گذشته
به اندازه چند سال بزرگ شده بودم.
با صدای در حیاط قلبم فرو ریخت به کنار پنجره رفتم پدر و خواهر کوچک غریبه با مادربزرگ وارد شدند خواهرش
زیر بازوی مادربزرگ را گرفته و کمک میکرد که از چند پله حیاط بالا بیاید پدرش رفت تا قفل درها را باز کند ولی
صدای پای مادر غریبه و هن هنش د رپله نشان میداد که میخواهد هر چه زودتر خود را بخانه ما برساند ضربان قلبم
شدید تر شده بود دست و پایم میلرزید در را باز کردم و پس از نفس بلندی سلام گفتم.
به به!سلام عروس خانم حالت چطوره شادوماد کجاست؟و قبل از اینکه من جواب بدهم وارد خانه شد و صدا کرد:حمید
حمید مادر کجایی؟

نفس راحتی کشیدم پس آنها نمیدانند که حمید از همان شب رفته و هنوز برنگشته است به ارامی گفتم:منزل نیست.
ا…کجا رفته؟
گفت یه سری میرم پیش دوستام.
سرش را تکان داد و مشغول وارسی خانه شد به همه جا سرک کشید نمیفهمیدم معنی سر تکان دادنش چیست.انگار
معلم سختگیری ورقه ام را بررسی میکند دلم شور میزد و منتظر نظر نهایی اش بودم.دستی به لبه پارچه های گلدوزی
شده که روی طاقچه کشیده بودم کشید و گفت:خودت دوختی؟
نه.
به اتاق خواب رفت در کمد لباسها را باز کرد خودم از مرتب بودن آنها خوشم آمد باز سرش را تکان داد در آشپزخانه
به ظرفهای داخل قفسه نگاه کرد یکی از آنها را برگرداند و گفت:مسعوده؟
بله!
بالاخره کنکاش به پایان رسید به هال برگشت و نشست به پشتی تکیه داد من رفتم چای دم کنم و مقداری شیرینی در
ظرفی گذاشته و برگشتم.
بیا دخترم بیا بشین حظ کردم همونطور که پروین خانم میگفت خوشگل و تمیز و با سلیقه خوب در عرض دو روز
اینجارو روبراه کردی مادرت میگفت بعد از یکی دو روز باید بریم کمکش تا خونشو

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
تمیز کنیم ولی انگار دیگه لازم
نیست معلومه خیلی خانه داری خیالم راحت شد.خوب ننه گفتی حمید کجا رفته؟
پیش دوستاش

ببین دخترم زن باید زنیت داشته باشه باید بتونه شوهرشو تو چنگش بگیره خوب ضبط و ربطش کنه حواستو جمع کن
این حمید گل من خارم داره خارهاش همین دوستاش هستن باید کاری کنی از اونا ببره تو هم باید بدونی دوستاش
همچین آدمای سربراهی نیستن.همه گفتن اگه دستشو بند کنیم گرفتار زن و بچه بشه از این هواها می افته.حالا این
دیگه وظیفه توست باید همچین بخودت مشغولش کنی که نفهمه وقتش چطور میگذره .نه ماه دیگه هم بچه اولو تو
بغلش میذاری نه ماه بعدم بچه دوم خلاصه باید اونقدر دور وبرشو شلوغ کنی که از این فکر و خیالادربیاد من زور خودمو
زدم به هر بدبختی بود با غش و گریه و رو به قبله شدن بالاخره زنش دادم حالا دیگه بعد از این نوبت توست.
گویی ناگهان پرده ای از جلو چشمم کنار رفت.آه…طفلک غریبه پس او را هم مثل من بزور سر سفره عقد نشانده
بودند.او هم مطلقا خواهان من یا این زندگی نیست .شاید او هم کس دیگری را دوست دارد .ولی خوب اگر دوست
داشته چرا برایش نگرفته اند؟اینها که خیلی به پسرشان و خواسته هایش اهمیت میدهند.او که مثل من نبود تا منتظر
باشد به خواستگاریش بیایند.خودش میتوانست هر کس را که میخواهد انتخاب کند .پدر و مادرش هم که آنقدر آرزوی
ازدواج او را داشتند حتما روی حرفش حرفی نمیزدند .شاید او اصلا مخالف ازدواج بوده نمیخواسته زیر این بار برود ولی
چرا؟او که سن و سالی ازش گذشته یعنی فقط بخاطر دوستانش؟صدای مادرش مرا از افکارم بیرون کشید:امروز قرمه
سبزی درست کردم حمید عاشقشه دلم نیومد اون نخوره یه قابلمه براتون آوردم میدونم تو حالا حالاها وقت سبزی پاک
کردن نداری …راستی برنج که دارین؟
با تعجب شانه هایم را بالا انداختم…
تو زیرزمینه همین جلو باباش هر سال که برای خودمون برنج میخره چند گونی هم برای بی بی و حمید میگیره برای
شب یه کته درست کن حمید از برنج دون بدش میاد.کته رو بیشتر دوس داره ما هم چون دیگه فردا شب میریم بی بی
رو اوردیم وگرنه میخواستم چند روز دیگه نگهش دارم زن بی آزاریه گاهی بهش سر بزن معمولا خودش کارا و پخت و
پزشو میکنه ولی اگه تو هم گاهی بهش سر بزنی و براش غذا بدی بد نیست ثواب داره.
در همین موقع منیژه و پدرش هم وارد شدند من بلند شدم و سلام کردم پدرش با نگاهی گرم خنده مهربانانه ای
کرد:سلام دخترم حالت چطوره راست میگفتی از شب عروسیش خوشگلتره.
ببین یه روزه چه خونه زندگی درست کرده چطور همه جا رو تمیز و مرتب کرده حالا باید دید این پسره دیگه چه بهونه
ای داره.
منیژه هم همه جا سرک کشید و گفت:ببینم مگه تو چقدر وقت داشتی؟دیروز که لابد همه ش خوابیده بودید تازه
مادرزن سلام هم باید میرفتید.
کجا باید میرفتیم.
مادر زن سلام مگه نه مامان مگه روز بعد از عروسی نباید برن مادرزن سلام؟
آره خوب باید میرفتند راستی نرفتید؟
نه ما که نمیدونستیم.
همه خندیدند.
خوب معلومه حمید که از این رسم و رسوما خبر نداره این طفلکی هم از کجا بدونه؟ولی حالا که میدونید باید برید
منتظرتونن.
آره بهتون کادو هم میدن یادته مامان برای مادرزن سلام منصوره چه الله قشنگی به بهمن خان دادی؟
آره یادمه…راستی چی میخوای برات از مکه بیارم؟تعارف نکن بگو.
هیچی.
پاتختی هم که قرار شد بعد از اومدنه ما باشه حالا بازم فکراتو بکن تا فردا اگه چیزی خواستی بگو.
خانم پاشو فکر نکنم این حمدی پیداش بشه خیلی خسته ام انشالله حمید فردا بهمون سر میزنه شاید هم بیاد فرودگاه
خوب دخترم خداحافظی باشه برای فردا .مادرش مرا بغل کرد و بوسید و در حالیکه بغض کرده بود گفت:جون تو و
جون حمیدم ترو خدا مواظبش باش نذاری بلایی سرش بیاد.به منیژه هم سر بزنید هر چند که منصوره هم مواظبشه.
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم استکانها و پیش دستیها را جمع کردم رفتم پایین تا برنج را پیدا کنم دلم ضعف میرفت
بی بی صدایم کرد سلام کردم او هم خوب سراپایم را برانداز کرد و گفت:سلام بروی ماهت ایشالله سفید بخت بشی مادر

این پسره رو هم جمع و جورش کنی.
ببخشید کلید زیرزمین پیش شماست؟
نه مادر همون بالای دره.
الان شام درست میکنم.
-باریکالله درست کن درست کن.
-برای شما هم می آرم ، نمی خواد چیزی درست کنین.
-نه ننه من شام نمی خورم ، فقط اگه فردا نون گرفتید برای من هم بگیرید.
-چشم!
و با خود گفتم اگه غریبه نیاد ، من چطوری نون بگیرم ؟ بوی کته و قرمه سبزی اشتهایم را به شدت تحریک کرده بود ،
یادم نمی آمد آخرین باری که یک غذای درست وحسابی خورده بودم کی بود . حدود ساعت ده غذا حاضر شد ، ولی از
غریبه خبری نبود ، نه می توانستم و نه می خواستم که منتظرش بمانم ، شامم را با ولع خوردم ظرفها را شستم و بقیه غذا
را که برای چهار وعده دیگرمان هم بس بود در یخچال گذاشتم ، کتابم را برداشتم و به تخت خواب رفتم ، بر خلاف
شب گذشته خیلی زود خوابم برد.
ساعت هشت صبح بود که از خواب بیدار شدم ،

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
کم کم برنامۀ خواب وبیداریم داشت تنظیم می شد ، دیگر اطاق برایم
غریبه نبود . آرامشی که در این مدت کوتاه در این خانه بدست آورده بودم هرگز در خانه شلوغ و نا امن خودمان
نداشتم . مدتی در رختخواب غلت زدم ، بدون عجله بلند شدم تختم را مرتب کردم و بیرون آمدم ، یک مرتبه خشکم
زد ، غریبه در هال روی یکی از پتوهای کنار مخده خوابیده بود ، کمی ایستادم معلوم بود که در خواب عمیقی است . اصلاً
دیشب متوجه آمدنش نشده بودم ، هیکلش به نظرم به آن تنومندی که تصور کرده بودم نبود ، بازویش را روی پیشانی
و چشمهایش گذاشته بود ، سبیلهای بلند وپر پشتی داشت که نه تنها لب بالا بلکه قسمتی از لب پایین را هم پوشانده بود

، موهایش حلقه های درشتی بودند که آشفته و نامرتب بر روی بالش ریخته بود ، نسبتاً سبزه وقد بلند به نظر می رسید ،
با خود گفتم این مرد شوهر منست ولی اگر او را در خیابان می دیدم ، نمی شناختم ، واقعاً که خیلی مسخره است . بی
سرو صدا دست ورویم را شستم ، سماور را روشن کردم ، ولی نان را چه کنم ؟ بالاخره فکری به خاطرم رسید ، چادر
نماز را سرم انداختم و به آرامی از در بیرون آمدم ، بی بی داشت آبپاش را از آب حوض پر می کرد ، سلام کردم.
-سلام عروس خانوم حمید تنبل هنوز بیدار نشده ؟
-نه می خوام برم نون بخرم ، شما که هنوز صبحانه نخوردین ؟
-نه مادر عجله ای ندارم.
-نونوایی کجاس ؟
-از در که رفتی بیرون برو دست راست ، سر کوچه که رسیدی می پیچی دست چپ ، صد قدم بری جلو نونواییه . کمی
این پا واون پا کردم و گفتم:
-ببخشیدها پول خرد دارین ؟ نمی خوام حمید رو بیدار کنم . می ترسم نونوایی پول خرد نداشته باشه.
-آره ننه دارم ، برو سر طاقچه بردار.
وقتی برگشتم حمید هنوز خواب بود ، چای را دم کردم ، برگشتم تا از یخچال پنیر را در بیاورم که با هیکل غریبه که در
چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود روبرو شدم به شدت تکان خوردم و بی اختیار گفتم:
-وای …! او به سرعت خودش را کنار کشید ، دوباره دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-نه ! نه ! ترو خدا نترس ، مگه من لولو خور خوره ام ؟ از خودم ناامید شدم ، یعنی من اینقدر ترسناکم ؟
خنده ام گرفت ، با دیدن خنده من آرامش یافت دستهایش را به بالای در گرفت وگفت:
-انگار امروز حالت بهتره.
-بله متشکرم ، تا چند دقیقه دیگر صبحونه حاضر می شه.
-به به ! صبحانه ! اینجاها را هم که تمیز کردی ، بیخودی نبود مامان می گفت وقتی زن تو خونه باشه همه چیز مرتب می
شه ، فقط خدا کنه من بتونم ، وسایلمو پیدا کنم ، من به اینهمه مرتب بودن عادت ندارم.
و به طرف دستشویی رفت ، بعد از چند دقیقه صدایش را شنیدم که گفت:
-ببین … حولۀ حمام اینجا بود ، کجا گذاشتیش ؟
رفتم حوله را که تا کرده بودم آوردم ، سرش را از لای در بیرون آورد و گفت:
-راستی اسم تو چی بود ؟
جا خوردم حتی اسم مرا هم نمی داند، بالاخره سر عقد چند بار اسمم را خوانده بودند ، چقدر برایش بی تفاوت بود و یا تا
چه میزان در فکرهای خودش غرق بوده که به این راحتی فراموش کرده است ، با سردی گفتم:
-معصوم!
-آها معصومه ! حالا معصومه یا معصوم.
-فرقی نمی کنه همه بهم میگن معصوم.
-نگاهی دقیق تر به صورتم کرد وگفت:
-آها … خوبه … بهت می آد.
قلبم فشرده شد ، او همین را گفته بود ، ولی عشق ومحبت او کجا و بی تفاوتی این کجا ؟ او به قول خودش روزی هزار
بار اسم مرا تکرار می کرد ، چشمانم پر از اشک شد ، به آشپزخانه برگشتم ، وسایل صبحانه را به هال بردم و سفره را
پهن کردم.
غریبه با موهای حلقه حلقه و خیش در حالیکه حوله را پشت گردنش انداخته بود یک راست به طرف سفره آمد ،
چشمهای سیاه ، مهربان وخندانی داشت ، احساس ترسی که داشتم به کلی برطرف شد.
-به به ! عجب صبحونه ای نون تازه هم که داریم ، اینم از مواهب زن داشتنه.

احساس کردم این را برای خوشایند من می گوید ، می خواست از اینکه نام مرا به خاطر نداشته به نوعی عذرخواهی کند
. چای را جلویش گذاشتم ، چهار زانو نشست و در حالیکه پنیر را روی نان می گذاشت گفت:
خوب ، تعریف کن ، چرا از من اونقدر ترسیدی ؟ من ترسناکم یا هر کس دیگه هم اون شب به اسم شوهر به اطاق
خوابت می اومد وحشت می کردی ؟
-فرقی نمی کرد ، از هر کسی که بود می ترسیدم.
و در دل ادامه دادم جز سعید که اگر او بود با تمام وجود به آغوشش می پریدم.
-پس چرا عروسی کردی ؟
-مجبور بودم.
-چرا ؟
-خانوادم معتقد بودن که وقت ازدواجمه.
-ولی تو هنوز خیلی جوونی به نظر خودت هم وقتش بود ؟
-نه ! من می خواستم درس بخونم.
-خوب چرا نخوندی ؟
-می گفتن برای دختر تصدیق ششم ابتدایی کافیه ، تازه من این سالها رو هم بسکه التماس کردم اضافه خوندم.
-پس تو رو مجور کردند که سر سفره عقد بشینی و نذاشتند به مدرسه که خواست مشروعت بود بری ؟
-آره.
-چرا مقاومت نکردی ؟ چرا جلوشان نایستادی ؟ چرا عصیان نکردی ؟
رنگش کمی برافروخته شده بود . تو باید حقتو به زور هم که شده می گرفتی ، اگه کسی زیر بار زور نمی رفت اینهمه

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
زورگو توی دنیا پیدا نمی شد ، همین مظلومیت ها بنیان ظلم و اینقدر محکم می کنه.
متحیر نگاهش کردم مثل اینکه خیلی از واقعیت پرت بود . خنده ام گرفت ، با همان لبخند که گویا تمسخر آمیز هم بود
گفتم:
-پس شما زیر بار زور رفتید؟
-خشکشش زد ، ساکت شد ، با تعجب نگاهم کرد وگفت:
-کی ؟ منو می گی ؟
-بله ، شما رو هم به زور سر سفره عقد نشوندن ، مگه غیر از اینه ؟
-کی همچین حرفی زده ؟
-خوب مشخصه ، نمی تونین بگین که در آرزوی ازدواج لحظه شماری می کردین ، بیچاره مادرتون چقدر زحمت کشیده
، غش وضعف کرده تا شما حاضر شدین زن بگیرین.
-اینا رو مامانم گفته ، نه … ؟ خوب البته راست گفته ، می دونی حق با توست ، منم مجبور شدم ، زور همیشه کتک ودعوا
وشکنجه نیست ، گاهی با کمک عشق و محبت زور می گن و دست وپای آدمو می بندن ، ولی وقتی به خاطر دلخوشی
مامان قبول کردم که زن بگیرم فکر نمی کردم هیچ دختری با این شرایط زن من بشه.
مدتی در سکوت به صبحانه خوردن ادامه دادیم ، بعد فنجان چای را در دست گرفت به مخده تکیه داد وگفت:
-اما تو هم خوب ذلیلی هستی ها … ، خوشم اومد ، سر بزنگاه آدمو خیط می کنی . و شروع به خنده کرد منهم خندیدم.
-می دونی چرا نمی خواستم زن بگیرم ؟
-نه! چرا ؟
-چون آدم متأهل زندگیش مال خودش نیست ، دست وپایش بسته می شه ، گرفتار می شه نمی تونه به ایده آلهایش
فکر کنه و دنبال اونا بره یک نفر می گه مرد وقتی زن می گیره متوقف می شه وقتی بچۀ اول دنیا می آد به زانو می افته با
بچۀ دوم به سجود می ره یا بچۀ سوم دیگه فنا می شه ، یا یک چیز شبیه به این . البته منم بدم نمی آد صبحونه ام حاضر

باشه خونه ام تمیز باشه ، کسی باشه بهم برسه ، کارامو بکنه لباسامو بشوره ، ولی این ناشی از خودخواهی انسانه و به
تربیت غلط مرد سالاری ما بر می گرده . من معتقدم که نباید در مورد زن اینجوری فکر کرد به نظر من زنها از ستمدیده
ترین اقشار تاریخند ، اولین گروه انسانی که بوسیله گروه دیگر استثمار شد زنها بودند ، همیشه به عنوان وسیله مورد
استفاده قرار گرفته اند و هنوز هم می گیرند.
با اینکه حرفهایش کمی کتابی بودند و معنی بعضی کلمه ها مثل استثمار را خوب نمی دانستنم ولی خیلی خوشم آمد ، این
جمله که زنها ستمدیده ترین قشر تاریخند در ذهنم حک شد.
-برای همین نمی خواستید زن بگیرید؟
-بله نمی خواستم گرفتار بشم ، چون این خاصیت تفکیک ناپذیر ازدواجهای سنتی است ، حالا اگر دوست و هم مرام و
هم عقیده بودیم ، چیز دیگری بود.
-خوب چرا با کسی که هم مرام بود ازدواج نکردید ؟
-دخترای گروه ما به راحتی تن به ازدواج نمی دن ، اونها هم خودشون رو وقف هدف کردن ، مادرم هم از تمام بچه های
ما متنفره ، می گفت اگه یکی از اونا رو بگیری ، خودمو می کشم.
-شما دوستشون داشتید ؟
-چی رو دوست داشتم … ؟ اوه نه ! اشتباه نکن ، منظورم این نیست که مثلاً من عاشق کسی بودم و مادرم مخالفت کرد ،
با این حرفهای احمقانه ، نه ! توی ماها اصلاً از این حرفها نیست ، چون اونا اصرار داشتند من زن بگیرم ، منم می خواستم
با یک ازدواج درون گروهی که مانع فعالیتهام نشه ، غائله رو ختم کنم ولی خوب مامان دستمو خوند،
-درون گروهی ؟ منظورتون چه گروهیه ؟
-گروهی خاصی نیست همین ها که جمع می شن تا یک فعالیتهای باارزش انجام بدن فعالیتهایی که به نفع مردم محروم
باشه ، بالاخره هر کسی در زندگی ایده ها و اهدافی داره و در آن جهت حرکت می کنه ، تو هدفت چیه ؟ می خواهی در
چه جهتی حرکت کنی ؟
-قبلاً هدفم درس خوندن بوده ، ولی حالا… نمی دونم.
-نکنه تا آخر عمرت می خوای این خونه را بسابی ؟
-نه! …
-پس چی ؟ اگه هدفت درس خوندنه خوب بخون ، چرا جا می زنی ؟
-آخه کسی رو که ازدواج کرده باشه مدرسه راه نمی دن.
-یعنی تو نمی دونی راههای دیگه ای هم برای درس خوندن هست ؟
-مثلاً چه راهی ؟
-خوب برو کلاس شبانه ، متفرقه امتحان بده ، آدم که حتماً نباید مدرسه بره.
-اونو می دونم ولی آخه مگه از نظر شما اشکال نداره ؟
-نه چه اشکالی داره ؟ خیلی هم خوبه ، من ترجیح می دم با آدم تحصیل کرده و باشعور سرو کار داشته باشم ، اصلاً این
حق توست ، من چکاره ام که مانع تو بشم ، من که زندانبان تو نیستم.
هاج وواج مانده بودم اصلاً حرف هایی را که می شنیدم باور نمی کردم ، این دیگر چه جور آدمیست ؟ چقدر با مردهایی
که تا بحال شناخته ام فرق دارد ، احساس کردم چراغی به بزرگی یک خورشید در زندگیم روشن شده زبانم از
خوشحالی بند آمد ، بی اختیار گفتم:
-راست می گید ؟ آخ اگه بزارید درس بخونم…
از حالت من خنده اش گرفته بود ، با بزرگواری گفت:
-معلومه که راست می گم این حق توست لازم نیست از کسی تشکر کنی ، هر آدمی باید بتونه هر کاری رو که دوست
داره و فکر می کنه که درسته انجام بده ، معنی همسر این نیست که مانع فعالیتهای طرف مقابل بشی ، بلکه باید از او
پشتیبانی کنی ، اینطور نیست ؟
با تمام وجود سر تکان دادم و حرفهایش را تصدیق کردم ،

داستانهای نازخاتون, [۱۹٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۰۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
منظورش را هم خوب فهمیده
بودم منم نباید مانع کارهای او
باشم.
این تفاهم پس از آن قانون نانوشتۀ زندگی ما شد ، قانونی که هر چند بر اساس آن من از برخی حقوق انسانیم بهرمند
شدم ولی در نهایت به سود من نبود.
آن روز او سرکار نرفت و من البته نپرسیدم چرا. برای نهار به منزل پدر و مادرش رفتیم ، که شب عازم سفر بودند .
برای پوشیدن لباس مدتی در اطاق معطل شدم نمی دانستم چه باید بپوشم ، با خود گفتم مثل همیشه روسریم را سر می
کنم اگر گفت چرا ، چادر می پوشم ، وقتی از اطاق بیرون آمدم نگاهی به روسریم انداخت گفت:
-این چیه ؟… باید باشه ؟
-خوب از وقتی پدرم اجازه داد من همیشه روسری زدم ، حالا اگه شما ناراحتین چادر سر می کنم.
-اوه نه !نه! همین هم زیادیه ، البته میل خودته ، هر جوری که دوست داری لباس بپوش ، این هم از حقوق انسانیه.
آن روز بعد از مدتها احساس سرخوشی کردم ، احساس داشتن پشتوانه ای مطمئن ، احساس دسترسی به رؤیاهایی که تا
همین چند ساعت پیش امکان ناپذیر به نظر می رسیدند ،با آرامش در کنارش قدم می زدم . با هم حرف می زدیم . او
بیشتر صحبت می کرد . گاه حرفهایش خیلی ادبی و کتابی می شد و مثل معلمی که برای شاگرد کودنی درس می گوید
سخن می گفت . ولی برای من اصلاً ناخوشایند نبود . او واقعاً باسواد بود . از نظر تجربه وتحصیل من حتی شاگرد او هم
محسوب نمی شدم . مبهوت گفتارش بودم و از این رابطه لذت می بردم.
در منزل آنها همه دورمان را گرفتند . خواهر بزرگش منیر خانم هم با دو پسرش از تبریز آمده بود ، پسرها یک جور
حالت غریبه گی داشتند زیاد با بقیه نمی جوشیدند ، بیشتر با خودشان ترکی حرف می زدند ، خود منیر خانم هم با
خواهرانش خیلی فرق داشت ، از آنها خیلی بزرگتر می نود ، به نظرم بیشتر شبیه خاله اشان بود تا خواهرشان ، از اینکه

می دیدند من وحمید با هم خوب هستیم و حرف می زنیم خوشحال بودند . حمید یکسره با مادر وخواهرها شوخی می
کرد ، به آنها متلک می گفت ؛ و از همه عجیب تر آن که آنها را می بوسید من خیلی خنده ام می گرفت و تعجب می
کردم . در خانۀ ما مردها زیاد با زنها صحبت نمی کردند ، چه رسد به شوخی و خنده ، از محیط وفضای خانه شان خوشم
آمد . اردشیر پسر منصوره چهار دست و پا راه می رفت ، خیلی شیرین و ودوست داشتنی بود و بدون غریبی خودش را
بغل من می انداخت ، احساس خوبی داشتم ، از ته دل می خندیدم . مادرش گفت:
-خوب الحمدالله ، عروسمون خندیدن هم بلده ما تا به حال خنده اشو ندیده بودیم . منصوره دنبالۀ حرف را گرفت:
-اتفاقاً وقتی می خنده چقدر هم خوشگلتر می شه ، با اون چالهای رو گونه هاش ، به خدا من اگه جات بودم همیشه می
خندیدم . سرخ شدم و سرم را پایین انداختم . منصوره ادامه داد ، داداش خوشت اومد . دیدی چه دختر خوشگلی برات
پیدا کردیم ، بگو دستت درد نکنه.
حمید با خنده گفت:
-دست شما درد نکنه.
منیژه اخمهایش را در هم کشید و گفت:
-حالا چتونه ، چرا مثل آدم ندیده ها رفتار می کنین ؟
و از اطاق بیرون رفت . مادرش گفت:
-ولش کنید ، بالاخره اون همیشه عزیز درددانۀ داداشش بوده . من که خیلی خوشحالم ، حالا که با هم می بینمتون خیالم
راحت شد ، خدا رو صد هزار مرتبه شکر ، حالا دیگه می تونم تو خونۀ خدا نذرمو ادا کنم.
در این موقع پدرش وارد شد . ما ایستادیم و سلام کردیم ، پدرش پیشانی هر دومان را بوسید من سرخ شدم . با مهربانی
گفت:
-خوب عروس خانم ، حالت چطوره ؟ پسرم که اذیتت نکرده ؟!

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۴]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
#سهم_من

سرم را پایین انداختم و گفتم : نه خیر!
-اگه یه وقت اذیتت کرد بیا به خودم بگو ، همچین گوشش را می کشم که دیگه جرأت نکنه ناراحتت کنه.
و به شوخی گوش حمید را کشید . حمید خندید وگفت:
-نکش باباجون ، اینقدر که تو گوش ما رو کشیدی دیگه درازگوش شدیم.
موقع خداحافظی مادرش بار دیگر مرا به گوشه ای کشید و گفت:
-ببین دخترم از قدیم گفتن ، گربه رو دم حجله می کشن ، از همین حالا محکم جلوش وایسا ، نه اینکه باهاش دعوا کنی
ها ، با خوش اخلاقی ، خودت راهشو پیدا می کنی بالاخره تو زنی ، عشوه ای ، نازی ، قهری ، خواهشی ، خلاصه نذار شبها
دیر بیاد خونه ، صبح سر ساعت بفرستش سر کار ، باید پای دوستاشو از زندگیت ببری ، انشاءالله زود هم بچه دار شو ،
پشت سر هم ، امونش نده دو سه تا بچه که دور و برشو گرفت دیگه این مسخره بازیها از سرش می افته ، ببینم چقدر
جربزه داری.
موقع بازگشت حمید پرسید ، خوب مامانم چی می گفت ؟
-هیچی می گفت مواظب شما باشم.
-آره می دونم مواظب من باشی که با دوستام رفت وآمد نداشته باشم ، آره ؟
-ای…
-توچی گفتی ؟
-هیچی چی بگم ؟
-باید می گفتی من که ، مأمور جهنم نیستم ، که زندگی رو براش زهر مار کنم.
-من چطوری روز اول می تونم همچین حرفهایی به مادر شوهرم بزنم.
-امان از دست این زنهای قدیمی ، اصلاً مفهموم ازدواج رو درک نمی کنن ، زنو یک زنجیری می دونن برای بستن دست

و پای مرد بیچاره ، در صورتیکه مفهوم ازدواج همراهی ، تفاهم ، پذیرش خواستهای طرفین و حقوق مساویه ، به نظر تو
غیر از اینه ؟
-نه ، کاملاً حق با شماس ، و در دل اینهمه بزرگواری و شعورش را ستودم.
-اینقدر از زنای بی شعوری که مدام از شوهراشون می پرسن کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ چرا دیر اومدی ؟ چرا نیومدی
؟ بدم می آد ، تو ماها زن ومرد حقوق مشخص و مساوی دارن ، هیچکدوم هم حق ندارن دیگری رو به بند بکشند ، یه
کارهایی که دوست نداره وادارش کنن ، یا استنطاق کنند.
-چه خوب! …
پیام را کاملاً روشن ومشخص دریافت کردم ، هرگز نباید سؤال کنم چرا ، کی و کجا…واقعیت این بود که در آن موقع
برایم اهمیتی هم نداشت زیرا اولاً او به مراتب از من بزرگتر، درس خوانده تر و باتجربه تر بود، مسلماً بهتر از من می
دانست چطور باید زندگی کند ثانیاً، اصلاً به من چه که او چه کار می کرد؟ همینکه برای زنها این همه حق و حقوق قائل
بود و اجازه می داد درس بخوانم و کارهایی را که دوست دارم انجام دهم نه تنها کافی بلکه از سرم هم زیاد بود.
****
دیروقت به خانه رسیدیم، او بدون اینکه حرفی بزند بالش و ملافه ای برداشت و مشغول آماده کردن مخل خوابش شد،
معذب بودم نمی دانستم باید چه کنم خجالت آور بود که من روی تخت بخوابم و او را که اینهمه مهربان و بامحبت بود
وادار کنم که در این جای ناراحت بخوابد، قدری این پا و آن پا کردم و بالاخره گفتم:
_اینطوریی خیلی بده، شما ناراحت می خوابید، شما بیایید روی تخت من پایین می خوابم.
_نه مهم نیست من همه جا می توانم بخوابم.
_آخه…من عادت دارم روی زمین بخوابم.
_منم همینطور.
به اتاق خواب رفتم، با خود فکر کردم تا کی می توانم اینطوری زندگی کنم؟ از نظر احساسی آشفته بودم، هیچگونه

کشش عاشقانه یا خواست غریزی وجود نداشت، ولی من خود را بدهکار می دانستم، او مرا از آن خانه نجات داده و می
خواست با اجازه ادامۀ تحصیل بزرگترین لطف را به من بکند، از طرفی آن احساس انزجاری که روز اول از تصور تماس
دستهای او با بدنم می کردم از میان رفته بود. به هال رفتم، بالای سرش ایستادم و گفتم:
_لطفاً بیا و سرجات بخواب.
نگاه نافذ، پرسشگر و کنجکاو خود را برای چند لحظه به چهره ام دوخت، با لبخندی نامحسوس دستش را به طرفم دراز
کرد، با کمک من از جایش برخاست و بدین ترتیب در جایگاه همسریش قرار گرفت.
آن شب پس از اینکه او به خواب عمیقی فرو رفت من ساعتها گریه کردم و در خانه قدم زدم، نمی دانستم چه مرگم
شده. هیچ فکر روشنی نداشتم. فقط دلتنگ بودم.
****
چند روز بعد پروین خانم به دیدنم آمد هیجان زده بود گفت:
_هر چه منتظر شدم خودت بیای که نیومدی دیدم بیش از این نمی توانم تحمل کنم گفتم بیام ببینم در چه حالی؟
_خوبم! بد نیستم.
_برام تعریف کن چطوره؟ اذیتت که نکرده؟ بگو ببینم شب اول چی به سرت اومد با اون حالی که تو داشتی گفتم
سنکوب می کنی.
_آره حالم خیلی بد بود ولی اون فهمید، وقتی وضع منو دید از خونه رفت بیرون تا من راحت بخوابم.
_وای…! چه آدم نازنینی؟! خدا رو شکر! نمی دونی چقدر دلم شور می زد، دیدی چقدر مرد باشعوریه، حالا اگه زن اون
اصغر قصاب شده بودی خدا می دونه چه بلایی سرت می آورد حالا بگو ببینم در کل ازش راضی هستی؟
_آره خیلی پسر خوبیه، خانواده اش هم خوبن

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۴]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
_الحمدالله! می بینی چقدر با اون خواستگارای دیگه ات فرق دارن.
_آره اینو مدیون توأم، حالا کم کم متوجه می شم تو چه لطف بزرگی در حق من کردی.

_نه بابا…من کاری نکردم، خودت خوب بودی که اینا پسندیدنت حالا خدا رو شکر که تو راحتی، شانس خودت بود، من
بدبخت از این شانسا نداشتم.
_تو که با حاج آقا مشکلی نداری، بیچاره کاری به کارت نداره.
_به…! تو حالاشو می بینی، حالا که پیر شده و مریض و پشم پیله اش ریخته، نمی دونی اون وقتا چه گرگی یود، شب اول
چطوری به من حمله کرد، من که می لرزیدم و گریه می کردم چه کتکی ازش خوردم. اون روزا پولدار بود هنوز فکر می
کرد که عیب از زناس که بچه درا نمی شه، کلی بیا و برو داشت، خدا رو بنده نبود. بلاهایی سرم آورد که گفتنی نیست،
وقتی صدای در می اومد و می فهمیدم اومده خونه چهارستون بدنم می لرزید. آخه نه اینکه منم بچه بودم خیلی ازش می
ترسیدم ولی وقتی الحمدالله ورشکست شد و همه مال و منالشو از دست داد، بعد هم دکترا بهش گفتن که عیب از
خودشه و هیچوقت نمی تونه بچه دار بشه انگار یه سوزن به بادکنک زدند باد و فیسش خوابید یه دفعه به اندازه بیست
سال پیر شد، همه هم ولش کردن و رفتن، منم بزرگ تر و قوی تر شده بودم زبونم دراز شده بود، می تونستم جلوش
وایسم یا ولش کنم و برم، حالا می ترسه که منو هم از دست بده، اینه که کاری به کارم نداره، حالا دیگه نوبت تاخت و
تاز منه، ولی جوونی و سلامتیم رو که ازم گرفت چی؟ اونا رو که نمی تونم برگردونم…کمی سکوت برقرار شد، سرش را
طوری تکان داد که گویی می خواهد افکار گذشته را دور کند و ادامه داد، راستی چرا دیدن خانم جون و آقا جونت نمی
آی؟
_برای چی بیام؟ چه گلی به سرم زدن.
_وا مگه می شه بالاخره پدر مادرتن.
-اونا از خونه بیرونم کردن، من دیگه اونجا نمی آم.
_این حرفو نزن گناه دارن، خیلی منتظرتن.
_نه پروین خانم نمی تونم بیام، دیگه هم حرفشو نزن.
****

بیش از سه هفته از زندگی مشترک ما می گذشت که یک روز صبح زنگ خانه به صدا در آمد، تعجب کردم، من کسی را
نداشتم که به دیدنم بیاید دویدم و در را باز کردم، خانم جون با پروین خانم پشت در ایستاده بودند، جا خوردم با سردی
سلام کردم.
_سلام خانم، انگار خیلی خوش می گذره که اینهمه وقته رفتی و پشت گوشت رو هم نگاه نمی کنی، خانم جونت دیگه
داشت از غصه دق می کرد، گفتم بیا بریم ببین که ماشاءالله حالش خوبه.
_کجایی دختر داشتم از دلشوره می مردم، سه هفته اس چشممون به در خشک شد، هیچ خبری ازت نیومد نمی گی ننه
ای داشتی بابایی داشتی؟ رسمی هست رسومی هست؟
_عجب! کدوم رسم و رسوم؟ پروین خانم با سر اشاره کرد که حرف نزنم و گفت:
_وا! حالا یه بفرما بگو اقلاً، این بیچاره تو این گرما کلی راه اومده، نکنه تو خونه هم
نمی خوای رامون بدی؟
_خیلی خوب بفرمایید. خانم جون همانطور که غرغرکنان از پله ها بالا می آمد گفت:
_روز بعد از عروسی تا بوق سگ نشستم تا خیر سرمون دامادمون بیاد دیدنی، کخ خبری نشد، گفتیم شاید روز بعد بیان،
گفتیم لابد جمعۀ این هفته می آن، جمعۀ اون هفته، جمعۀ هفتۀ بعد، دیگه گفتم حتماً دختره مرده، بلایی سرش اومده،
مگه می شه کسی اینطوری از خونۀ باباش بره و پشت سرشو نگاه نکنه، انگار نه انگار ننه ای، بابایی داشته که به گردنش
حقی دارن.
وسط هال رسیده بودم که دیگر طاقتم طاق شد، فریاد زدم:
_حق دارین؟ کدوم حق؟ چه حقی گردن من دارین؟ غیر از اینکه درستم کردین؟ مگه من خواستم درستم کنین؟ که
منتشو گردن من می ذارین، واسۀ کیف خودتون بوده، وقتی هم فهمیدین دختره کلی هم غصه خوردین و پشیمون شدین
غیر از این چه حق دیگه ای دارین؟ برام چکار کردین؟ اینهمه التماستون کردم بذارین درس بخونم، گذاشتین؟ اینهمه

التماستون کردم شوهرم ندین، بذارین یکی دو سال دیگه تو اون خونه خراب شده بمونم؟ گذاشتین؟ چقدر کتکم
زدین؟ چند دفعه تا پای مرگ رفتم، چند ماه زندانی بودم؟ خانم جون زار زار گریه می کرد، پروین خانم با وحشت
نگاهم می کرد و با دستش علامت می داد که ساکت باشم ولی عقده دلم تازه سر باز کرده بود،
نمی توانستم جلویش را بگیرم.
_خودتون از وقتی یادمه می گفتین دختر مال مردمه، بعد هم به زور دادینم دست مردم، همچین می خواستین از سر
خودتون بازم کنید که حتی براتون مهم نبود منو به کی
می دین، مگه شما نبودین که اون طوری از زیر تخت بیرونم کشیدین، که زودتر بیرونم کنین؟ مگه شما نبودین که می
گفتین تو باید از این خونه بری که محمود زن بگیره؟ خوب منم رفتم یعنی شماها بیرونم کردین، شدم مال مردم، حالا
منتظرین که بیام دست بوستون؟ بابا ایوالله! واقعاً که!…
_بسه معصوم خجالت بکش، این حرفا چیه می زنی، ببین چه به روز این زن بدبخت آوردی؟ هر چی باشه پدر مادرتن،
زحمتتو کشیدن تا بزرگ شدی، خیال می کنی همینطوری به این قد و قواره رسیدی؟ کم آقاجونت دوستت داره؟ همه
چیو واسه تو می خواس؟ کم غصه تو رو خوردن؟ من شاهد بودم اون مدت که مریض بودی این زن چه کشید،

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۴]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
شب ها تا
صبح بالای سرت می نشست و اشک می ریخت. چقدر برات نذر و نیاز کرد؟ تو دختر بی چشم و رویی نبودی، همه پدر
مادرا به گردن بچه هاشون حق دارن، حتی بدترینشون، تازه اینا که اینهمه هم خاطرت رو میخوان، به خدا وقتی من
شوهر کردم و رفتم اگه صد سال هم نمی رفتم خونۀ بابام هیچکس سراغمو نمی گرفت، چه بخوای چه نخوای حق
فرزندی به گردنته، باید به جا بیاری و گرنه خدا بدش می آد و بهت غضب می کنه!
آرام گرفته بودم، احساس می کردم سبک شده ام، کینه و نفرتی که مثل یک دمل چرکین در تمام این مدت عذابم می
داد سرباز کرده بود اشکهای خانم جون هم مانند مرهمی برزخم از دردم می کاست.
_وظیفۀ فرزندی؟ اهه… باشه. من وظیفۀ فرزندیمو به جا می آرم اگه کاری داشتین براتون می کنم، نمی خوام آخر سر

من گناهکار باشم و بدهکار، ولی از من نخواین که اونچه رو که با من کردین فراموش کنم.
گریۀ خانم جون شدیدتر شد و گفت:
_برو اون چاقو رو بیار و این دست منو که موهاتو کشید قطع کن، به خدا این جوری راحت ترم و کمتر درد می کشم،
روزی صد دفعه به خودم می گم الهی دستت بشکنه زن، چطور دلت اومد این طفل معصومو اینطوری بزنی. ولی مادر اگه
این کارو نمی کردم، می دونی اون روز چه آبروریزی می شد. داداشات قیمه قیمه ات
می کردن از صبح احمد توی گوشم می خوند که اگه این دختره بخواد بازی در بیاره و آبروریزی کنه آتیشش می زنم،
از طرفی آقا جونت تمام اون هفته قلبش درد می کرد، اون روز با قرص و دوا رو پا واساده بود، رنگ به رو نداشت، همش
می ترسیدم سکته کنه. این وسط من بدبخت چکار باید می کردم، به خدا دلم کباب بود ولی نمی دونستم چکار باید
بکنم.
_یعنی شما خودتون دلتون نمی خواست منو شوهر بدین؟
_چرا ننه، چرا روزی هزار بار از خدا می خواستم یه آدم خوبی پیدا بشه دستتو بگیره از اون خونه نجاتت بده خیال می
کنی من نمی فهمیدم تو چقدر غصه
می خوری، تو اون زندون روز به روز لاغرتر و زردتر می شدی، به خدا نگات که می کردم دلم کباب می شد، اینقدر نذر
و نیاز کردم که تو شوهر خوب پیدا کنی و خلاص بشی، غصۀ تو داشت منو می کشت.
با گرمای محبتی که از این حرف ها بر می خاست یخ لجبازی و قهرم آب می شد، گفتم:
_حالا گریه نکنین.
.بلند شدم و رفتم شربت آوردم. پروین خانم برای اینکه فضا رو عوض کند گفت:
_به به! چه خونه زندگی مرتبی، راستی از تخت و کمدت خوشت اومد؟ من انتخاب کرده بودم ها…
_آره پروین خانم هم تو اون مدت خیلی زحمت کشید ما همه ممنونشیم.

_من هم همینطور
-وای تو رو خدا نگید خجالت می کشم، چه زحمتی خانم جون؟ اینقدر خوشم می اومد. هر چی که می پسندیدم، آقا نه
نمی گفت، تا حالا این جوری خرید نکرده بودم، اگه می گفتم باید سرویس شاه رو هم براش بخری می خرید.
معلومه آقا جونت خیلی خاطرتو می خواد، احمد مرتب دعوا می کرد که چرا اینهمه خرج رو دست آقام می ذاری، ولی
اون خودش دلش می خواست، همش می گفت می خوام آبرومند باشه، تو فامیل شوهر سر بلند بشه، دو روز دیگه نزنین
تو سرش که جهاز نداشته. خانم جون با هق هق خفیفی گفت:
_حالا هم مبلها که برات سفارش داده حاضره. منتظره ببینه تو کی وقت داری بفرسدشون.
آهی کشیدم.
_خوب حالا حالش چطوره؟
_چی بگم مادر؟ خوب نیست. با دستکهای روسری چشمهایش را پاک کرد و ادامه داد. همینو می خواستم بهت بگم حالا
اگه منو نمی خوای ببینی عیب نداره، ولی آقات داره از غصه دق می کنه، دیگه تو خونه با کسی حرف نمی زنه، دوباره
شروع کرده به سیگار کشیدن اونم پشت سر هم. یک ریز هم سرفه می کنه، میترسم دور از جونش بلا ملایی سرش
بیاد، به خاطر اون هم که شده یه سری به خونه بزن، می ترسم نبینیش پشیمون بشی ها…
_وا! خدا نکنه، نفوس بد نزنین، می آم تو همین هفته می آم، ببینم کی حمید وقت داره، اگه هم اون وقت نداشت خودم
تنها می آم.
-نه مادر این جوری که نمی شه باید تابع شوهرت باشی، نمی خواهم اونم ناراحت شه.
_نه بابا ناراحت نمی شه، خیالتون جمع خودم درسش می کنم.
****
حمید بار دیگر برایم روشن کرد نه وقت و نه حوصلۀ همراهی با مرا در دید و بازدید های خانوادگی دارد و با تشویق و
اصرار ازم خواست که زندگی اجتماعی مستقلی برای خودم فراهم کنم، شماره های خطوط اتوبوس و مسیرهای آنها را

هم برایم کشید و بهترین مسیر برای گرفتن تاکسی را یادم داد. منهم چند روز بعد در یک عصر اواخر مرداد ماه که می
دانستم حمید شب به خانه نمی آید، لباس پوشیدم و به خانۀ آنها رفتم، عجیب بود این خانه به همین زودی شده بود خانۀ
آنها و دیگر خانۀ من نبود، آیا بقیۀ دخترها هم با همین سرعت نستب به خانۀ پدری غریبه می شوند؟ اولین باری بود که
به تنهایی از خانه بیرون می آمدم و راه نسبتاً درازی را با اتوبوس طی می کردم هر چند که کمینگران بودم ولی از این
استقلال خوشم می آمد احساس بزرگی و شخصیت می کردم. وقتی به محله خودمان رسیدم احساس های متفاوتی در
درونم بهم آمیخت، یاد سعید قلبم را فشرد، و با گذر از جلوی خانۀ پروانه

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۴]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
دلتنگیم برای او چند برابر شد، از ترس آنکه
مبادا همان وسط خیابان اشکهایم سرازیر شوند بر سرعتم افزودم ولی با نزدیک شدن به خانه پای رفتنم سست می شد،
دلم هم نمی خواست با اهالی آن محل روبرو شوم از همه خجالت می کشیدم.
استقبال گرم فاطی که به آغوشم پرید و زار زار گریست اشک به چشمانم آورد، باالتماس می گفت که به خانه برگردم یا
او را هم با خود ببرم. علی از جایش تکان نخورد فقط سر فاطی داد زد که:
_اینقدر عر نزن، مگه نگفتم برو جورابای منو بیار.
احمد دم غروب آمد ولی از همان موقع مست بود گیج و منگ نگاهم کرد، انگار نه انگار که حدود یک ماهست که مرا
ندیده، چیزی را که جا گذاشته بود برداشت و رفت. محمود زیر لب جواب سلام مرا داد و با اخم از پله ها بالا رفت.
_دیدی خانم جون من نباید اینجا بیام اگه سالی یه دفعه هم بیام اینا ناراحت می شن.
_نه ننه، تو به خودت نگیر از جای دیگه ناراحته. الان یه هفته اس با هیشکی حرف نمی زنه.
_چرا مگه چش شده؟
_خبر نداری؟ اون هفته شال و کلاه کردیم، شیرینی و میوه و پارچه خریدیم، رفتیم قم خونۀ عمه ات برای محبوبه
صحبت کنیم.
_خوب؟

_هیچی مادر معلوم شد قسمت نیست، هفته پیشش بله برون محبوبه بوده، ما رو هم از لج اینکه چرا برای عروسی تو
دعوتشون نکرده بودیم خبر نکردن، البته بهتر، من که از اول هم راضی به این عروسی نبودم، با اون ننه عفریته اش
خودش هی محبوبه محبوبه می کرد.
را فهمیدم، به خود « دلم خنک شد » احساس شادمانی خاصی تمام وجودم را پر کرد. با تمام سلولهای بدنم معنی جملۀ
گفتم چقدر تو بد جنسی! ولی کسی در درونم می گفت: حقشه! بذار اونم بکشه.
_اگه بدونی عمه ات چقدر پز دامادشو بهمون داد، گفت: آیت الله زاده اس. ولی دانشگاه هم رفته و امروزیه، چقدر مال و
ثروت داره طفلک محمود، بچه امو اگه کار می زدی خونش در نمی اومد. همچین قرمز شده بود که ترسیدم سکته کنه،
بعد هم چند تا متلک بارمون کردن که ایشالله برای عروسی محبوبه هفت شب و هفت روز جشن می گیریم. چراغونی
می کنیم، آدم باید دخترشو با افتخار شوهر بده نه یواشکی و هول هولکیپف اگه عمه برای عروسی برادرزاده اش نباشه
پس کی باید باشه، و خلاصه کلی از این گله ها کرد.
****
وقتی آقا جون آمد در اتاق بودم، کنار دیوار ایستادم که مرا نبیند. اتاق هم نسبت به بیرون تاریک بود. آقا جون یک
دستش را به در تکیه داد، یک پایش را روی زانوی پای دیگرش گذاشت و مشغول باز کردن بند کفشهایش شد. با
صدایی آرام گفتم:
_سلام. پایش افتاد و در اتاق نیمه تاریک به دنبال صدا گشت، جلو آمدم، برای چند لحظه با لبخندی پر مهر نگاهم کرد،
بعد به خودش آمد، دوباره پایش را روی زانو گذاشت و مشغول شد و با صدایی بلندتر گفت:
_چه عجب! یاد ما کردی؟
_اختیار دارید! من همیشه یاد شما هستم.
سرش را تکان داد، دمپایی هایش را پوشید. حوله اش را مثل همان وقتها به دستش دادم. با چشمانی پر از سرزنش
نگاهم کرد و گفت:

_فکر نمی کردم اینقدر بی وفت باشی.
بغض گلویم را گرفت، این پرمهرترین حرفی بود که او می توانست بگوید.
سرشام همه چیز را جلوی من می گذاشت. تند تند حرف می زد، هیچوقت به این پرحرفی ندیده بودمش، محمود برای
شام سر سفره نیامد. آقا جون با خنده گفت:
_خب تعریف کن، حالا شام و ناهارچی به شوهرت می دی؟ بلدی غذا درست کنی؟ یا نه! شنیدم می خواد از دستت
شکایت کنه!
-کی، حمید؟ اون بیچاره هیچ.قت از غذا شکایت نمی کنه، هر چی جلوش بذارم می خوره، تازه می گه نمی خواد وقتتو
صرف غذا درست کردن بکنی!
_وا! پس چیکار کنی؟
_می گه باید درست رو ادامه بدهی.
سکوت برقرار شد، همه با چشمهای گرد نگاهم کردند، برقی در چشمان آقاجون درخشید. خانم جون ادامه داد:
_پس خونه زندگیت چی؟
_کاری نداره به همه می شه رسید. تازه حمید می گه ناهار و شام و خونه داری و اینها برای من اصلاً مهم نیست. تو باید
کارایی رو که دوست داری بکنی، مخصوصاً درستو بخونی که خیلی هم واجبه!
علی گفت:
_برو باب! تورو دیگه مدرسه راه نمی دن!
_چرا رفتم صحبت کردم، قراره برم کلاس شبانه. امتحانها را هم متفرقه می دم شاید هم تا آخر شهریور بتونم با
تجدیدی های امسال امتحان بدم. راستی یادم باشه کتابامو ببرم.
آقاجون با خوشحالی گفت:

-خدا رو شکر.
خانم جون با تعجب نگاهش کرد.
_حالا کتابام کجاس؟
_همه رو جمع کردم گذاشتم توی ساک آبیه. تو زیرزمین، علی، پاشو ننه، برو بیارشون.
_به من چه؟!! مگه خودش دست و پا نداره؟!
آقا جون با عصبانیت و جدیتی بی سابقه به طرفش چرخید، در حالی که دستش را به نشانه تودهنی زدن بالا برده بود
گفت:
_ساکت! نبینم دیگه با ابجی خانمت اینطوری حرف بزنی ها… اگه دفعه دیگه از این غلطا بکنی می زنم دندوناتو خُرد می
کنم.
همه مات و مبهوت به آقاجون خیره شده بودیم. علی مرعوب و دلخور بلند شد و رفت طرف در. فاطی خودش را به من
فشرد و زیر لب خنده مستانه ای کرد، خنک شدن دل او را هم احساس می کردم. موقع خداحافظی آقاجون، بدرقه ام
کرد

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۴]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
دم در آهسته که کسی نشنود پرسید

_دفعه دیگه کی می آی؟
****
برای رفتن به کلاس و شرکت در امتحانات متفرقه دیر شده بود، در نتیجه برای کلاسهای پاییز ثبت نام کردم، و بی
صبرانه منتظر شروع آنها ماندم، در این مدت از وقت بسیار زیادم برای خواندن کتابهای موجود در خانه که کم هم
نبودند استفاده می کردم از کتابهای داستان شروع کردم، بعد کتابهای شعر را به دقت خواندم، نوبت به کتابهای فلسفی
کخ خیلی سخت و خسته کننده بودند رسید بالاخره از بیکاری مجبور شدم حتی کتابهای درسی حمید را هم بخوانم. این
کتاب خواندن های مداوم هر چند که لذت بخش بود و مشغولم می کرد ولی برای پر کردن زندگیم کافی نبود، حمید
تقریباً هیچ شبی زود به خانه نمی آمد، و گاه چند روزی اصلاً پیدایش نمی شد اوایل شام درست می کردم سفره را می

چیدم و منتظرش می نشستم، بارها کنار سفره خوابم برد ولی باز هم این کار را می کردم،از تنها غذا خوردن متنفر بودم.
یک بار او که نیمه های شب به خانه آمد خوابیدن مرا در کنار سفره دید با ناراحتی صدایم کرد و با عصبانیت گفت تو
کار بهتری از غذا درست کردن و وقت تلف کردن نداری؟ وحشت زده از پریدن بی موقع از خواب و دلخور از رفتار او
به سر جایم برگشتم و با گریه ای بی صدا دوباره به خواب رفتم. صبح مانند سخنرانی که برای یک مشت آدم ابله حرف
می زند نطق مفصلی در مورد نقش زن در جامعه ایراد کرد و با عصبانیتی کنترل شده گفت:
-سعی نکن با این اداهای زنهای سنتی و بیسواد یا استثمار شده زنجیری از عشق و محبت احمقانه برای به دام انداختن
من درست کنی.
خشمگین و آزرده با صدایی بغض آلود گفتم:
-من هیچ منظوری نداشتم، فقط عصرا از تنهایی خسته می شم، دوست هم ندارم تنها غذا بخورم، بعد هم فکر کردم تو
نهار که نیستی و معلوم نیست چی می خوری، اقلاً شب یه غذای درست و حسابی بخوری.
-شاید خودآگاه این منظور رو نداشته باشی، ولی ناخودآگاه هدفت همینه، این از شگردهای قدیم زناس که از طریق
شکم می خوان مردا رو گرفتار کنن.
-برو بابا! کی می خواد تو رو گرفتار کنه؟ من فکر کردم بالاخره هر چی باشه ما زن و شوهریم، درسته که حالا عاشق
همدیگه نیستیم، ولی خوب دشمنم که نیستیم، دوست داشتم باهات حرف بزنم، ازت چیز یاد بگیرم، یه صدای دیگه غیر
از صدای خودمو تو خونه بشنوم، تو هم اقلاً یه وعده غذای خونگی بخوری، تازه اینهم به اصرار مامانت بود که خیلی
دلش شور خورد و خوراک تو رو می زنه.
-آها…! دیدی گفتم می دونستم که جای پای مامانو باید توی این قضیه پیدا کنم. می دونم اینا تقصیر تو نیست تعلیمات
مامان خانومه، وگرنه تو از روز اول با عقل و منطق پذیرفتی که هرگز مانع زندگی، وظایف و ایده آلهای من نشی. پس از
قول من به مامان بگو اصلاً نگران غذای من نباشه ما هر شب که جلسه داریم چند نفر از رفقا مسؤول غذا می شن، خیلی

هم غذاهای خوبی درست می کنند.

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
پس از آن دیگر هیچ شبی منتظرش نشدم، او زندگیش با دوستان نامرئی و در فضایی که من هیچ تصوری از آن نداشتم
می گذشت. دوستانی که نمی دانستم کی هستند، چگونه می اندیشند، کجایند و ایده آلهایشان که اینقدر به آنها می بالند
و از آن می گویند چیست؟ فقط می فهمیدم که نفوذ آنها بر روی حمید صدها بار بیشتر از من یا خوانوادهاش است.
با شروع کلاس های درس برنامه ای منظم در زندگیم پیدا شد، بیشتر وقتم به درس خواندن میگذشت، ولی تنهایی و
خالی بودن زندگیم خصوصاً در تاریکی زود هنگام شبهای دراز پاییزی که سکوت و سرما هم به آن اضافه می شد آزارم
میداد. زندگی ما بر اساس احترام متقابل، بدون دعوا، آزار و جنگ در نهایت سکون و بدون هیجان سپری می شد. تنها
گردش من جمعه ها بود که حمید خودش را هر طور شده برای رفتن به منزل مادرش می رساند، به همین فرصتهای
کوتاه با او بودن هم راضی بودم. کم کم فهمیدم که از روسری من خوشش نمی آید و دوست ندارد من با روسری او را
همراهی کنم، آن را هم کنار گذاشتم تا شاید بیشتر مرا با خودش به خیابان ببرد، ولی دوستانش هیچ وقتی برای او باقی
نمی گذاشتند و با حساسیت غریبی که او داشت من حتی جرأت اشاره ای به آنها را نمی کردم. تنها مونس من بیبی بود،
که غذایش را می دادم و تر و خشکش می کردم، زن بسیار مهربان و آرامی بود ولی گوشهایش خیلی سنگین تر از آن
بود که اوایل تصور می کردم، وقتی می خواستم چیزی برایش تعریف کنم آنقدر فریاد می زدم که خسته شده و از خیر
آن می گذشتم. او هر روز صبح می پرسید، ننه دیشب حمید زود آمد و من می گفتم بله، و در کمال تعجب او هم می
پذیرفت، و هیچوقت سؤال نمی کرد پس چرا من او را نمی بینم؟ گ.شهایش که نمی شنید جوری رفتار می کرد که
گویی چشمهایش هم نمیبینند، در مورد آنچه اطرافش اتفاق می افتاد سؤال می کرد و تا من با هزار مشکل ماوقع را به
گوش ناشنوایش نمی رساندم جریانات را نمیفهمید. در عوض گاهی که سرحال بود برای من از گذشته می گفت، از
شوهرش حاج آقا که مرد خوب و با خدایی بوده و بعد از رفتن او حتی تابستانها توی دلش یرد است، از بچه هایش که
خیلی کم به او سر می زدنند و همه گرفتار زندگی خود هستند، گاه از دوران کودکی و شیطنت های پدر حمید که

بزرگترین و محبوب ترین فرزندش بود می گفت و گاه از کسانی که من نمی شناختم و اغلب مرده بودند، ظاهراً در
دوران خودش زن خوشبختی بوده ولی حالا مثل اینکه هیچ کاری نداشت جز انتظار کشیدن برای مرگ، در صورتی که
آنقدرها هم پیر نبود، و عجیب اینکه دیگران هم همین انتظار را از او داشتند، نه اینکه حرفی بزنند یا بی توجهی و بی
حوصلگی از خود نشان دهند، ولی در رفتارشان چیزی بود که این انتظار را نشان می داد.
تنهایی باعث شد که عادت دیرینه ی حرف زدن با آینه را از سر گیرم. ساعتها جلوی آینه می نشستم و با تصویر خودم
حرف می زدم. در بچگی عاشق این کار بودم و چقدر برادرهایم به خاطر آن مرا مورد تمسخر قرار دادند و دیوانه خطابم
کردند، چقدر با این عادت مبارزه کردم تا آن را کنار گذاشتم ولی واقعیت این بود که این عادت هرگز دست از سرم بر
نمی داشت بلکه درونی و پنهانی شد و امروز که هم صحبتی نداشتم و هیچ دلیلی برای پنهان کاری نبود دوباره ظاهر
شده بود. گفتگو با او یا با خودم هرچه اسمش را بگذاریم ذهنم را مرتب می کرد گاه با هم خاطرات گذشته را مرور می
کردیم و با هم اشک می ریختیم. به او می گفتم که چقدر دلم برای پروانه تنگ شده است. اگر میتوانستم پیدایش کنم،
چقدر حرفها داشتیم که به هم بگوییم. یک روز تصمیم گرفتم ردپایی از آنها پیدا کنک، ولی چگونه؟ باز هم باید از
پروین خانم کمک می گرفتم، یک روز که به خانه خانم جون رفته بودم، سری خم به پروین خانم زدم، ازش خواهش
کردم که در کوچه پرس و جو کند و ببیند کسی آدرس خانواده ی احمدی را دارد، خودم خجالت می کشیدم با مردم آن
محله صحبت کنم. فکر میکردم همه مرا به چشم خاصی نگاه می کنند. پروین خانم این کار را کرد ولی هیچکس خبری
نداشت و یا حاضر نشدند آدرس آنها را به پروین خانم که همه می دانستند ببا احمد سر و سری دارد بدهند. حتی یکی
از آنها گفته بود که چی شده باز می خوان براشون چاقو کش بفرستن؟ یک روز سری به مدرسه زدم، ولی پرونده ی
پروانه را گرفته بودند و از آن مدرسه رفته بود. معلم ادبیاتمان از دیدن من خوشحال شد. وقتی بهش گفتم که تحثیلاتم
را ادامه می دهم خیلی تشویقم کرد.
یکی از بعد از ظهرهای سرد و تاریک و بلند اوایل زمستان که هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم و حوصله ام سر رفته

بود، خدا می داند به چه دلیل حمید خیلی زود به خانه آمد و افتخار شام خوردن در منزل را به من داد نمی دانستم از
خوشحالی چه کنم

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
خوشبختانه همان روز صبح زود خانم جون به دیدنم آمده، برایم ماهی سفید آورده بود، و گفته بود:
آقا جونت ماهی خریده ولی از گلوش پایین نمی رفت منم سهم تو رو آوردم تا او خیالش راحت بشه.
ماهی را در یخچال گذاشتم ولی حوصله درست کردن آنرا برای خودم تنها نداشتم وقتی دیدم حمید برای شام منزل
است دست به کار شدم با سبزی خشک که در خانه داشتم سبزی پلو درست کردم با اینکه دفعه ی اولم بود بد نشد، در
واقع تمام سعی و هنرم را به کار گرفتم. بوی ماهی سرخ شده حمید را به اشتها آورد در آشپزخانه دور من می پلکید و
ناخنک می زد منهم در حالیکه از ته دل می خندیدم دعوایش می کردم. اول شام بی بی را دادم تا حمید ببرد، بعد سفره
را پهن کردم، هرچه در خانه داشتیم در سفره چیدم گویی ضیافتی هم در خانه و هم در قلبم داشتم، وای که چقدر
خوشبخت کردن من ساده بود و چطور آنرا از من دریغ می داشتند. حمید با سرعت دستهایش را شست و در حالیکه می
گفت:
-سبزی پلو ماهی رو باید با دست خورد بعد نگی شوهرم بی تربیته.
مشغول در آوردن تیغ های ماهی هم برای من و هم برای خودش شد. بی اختیار گفتم:
-وای که چه شب خوبیه، اگه نبودی دیگه امشب با این تنهایی و تاریکی و سرما دیوونه می شدم…
بعد از قدری سکوت گفت:
-سخت نگیر! از وقتت استفاده کن، درسم که داری، تازه اینهمه کتاب اینجاس بردار بخون من آرزو داشتم وقت می
کردم می نشستم کتاب میخوندم.
-کتابی نمونده که بخونم همه رو خوندم بعضیا رو چند بار.
-جدی می گی؟! کدوما رو خوندی؟
-همه رو همه حتی کتابای درسی ات.

-شوخی می کنی، چیزی هم ازشون فهمیدی؟
-خوب بعضیا رو نه خیلی خوب، اتفاقاً سؤالهایی هم برام مطرح شده بود که دلم می خواست ازت بپرسم، حالا یک
موقعی که وقت داشتی می پرسم.
-عجیبه…! باشه، کتابای داستان چی؟
-وای اونا که خیلی ماهن، هر بار که می خونم گریه می کنم، چقدر غمگینند، چقدر درد و رنج و مصیبتای عجیب و غریب
براشون اتفاق میافته.
-اینا گوشه ای از واقعیت های زندگیه، همیشه سیستمهای حکومتی برای کسب هرچه بیشتر قدرت و سرمایه از گرده
ی مردم بیچاره و توده ی بی پناه کار کشیدن و دسترنج اونا رو به جیبای گشادشون سرازیر کردن، نتیجه یک چنین
سیستم هایی، بی عدالتی، رنج، بدبختی و فقر برای مردمه.
-خیلی دردناکه کی این بدبختی تموم می شه؟ چیکار باید کرد؟
-مبارزه…! کسی که می فهمه، موظفه که جلوی ظلم بایسته، هر انسان آزاده ای اگر با بی عدالتی مبارزه کنه، سیستم
سرنگون میشه این جبر تاریخه، و بالاخره ستمدیدگان جهان با هم متحد خواهند شد و تمام این بی عدالتی ها و خیانت
ها رو از میان بر خواهند داشت، ما باید کاری کنیم که زمینه ی این اتحاد و قیام هرچه زودتر فراهم بشه.
مبهوت گفتارش بودم چقدر قشنگ حرف می زد، هرچند که خیلی کتابی بود و مثل این بود که از روی نوشته ای می
خواند ولی برای من بسیار جذاب بود. بی اختیار گفتم:
-تو اگر برخیزی من اگر برخیزم.
همه بر می خیزند
تو اگر بنشینی من اگر بنشینم
چه کسی برخیزد

چه کسی با دشمن بستیزد.
-اوه اوه اوه! باریکالله، آفرین، تو هم انگار یه چیزایی حالیته، گاهی حرفهایی می زنی که اصلاً با سن و سال و سوادت
جور نیست انگار تو رو هم می شه تو راه آورد.
نمی دانستم حرفهای او را تعریفی از خود تلقی کنم یا توهین، به هر حال چون دلم نمی خواست هیچ سایه ی تیره ای
شب گرم ما را بر هم زند به روی خودم نیاوردم. بعد از شام به پشتی تکیه داد و گفت:
-واقعاً خوشمزه بود، چقدر زیاد خوردم، مدتها بود غذای به این خوبی نخورده بودم، بیچاره بچه ها معلوم نیست امشب
چی گیرشون اومده حتماً باز نون و پنیر همیشگی.
با سوء استفاده از این اشاره و خوش خلقی او گفتم:
-چرا یه شب دوستاتو برای شام دعوت نمی کنی اینجا؟
متفکرانه نگاهم کرد، داشت در ذهنش مسایلی را زیر و رو می کرد ولی در چهره اش اخم نبود، قوت قلبی پیدا کردم و
ادامه دادم:
-مگه نه اینکه هر شب کسی مسؤول غذاس، خوب یه شبم من مسؤول غذا باشم چی می شه؟ بذار اون بیچاره ها هم یه
شب غذای درست و حسابی بخورن.
-اتفاقاً شهرزاد هم چند وقت پیش می گفت دوست داره تو رو ببینه.
-شهرزاد؟
-آره یکی از رفقای خیلی خوبه، با سواد، با شهامت، معتقد، خیلی از مسایلو بهتر از ما تجزیه و تحلیل می کنه.
-دختره؟
-یعنی چی؟ می گم شهرزاد، مگه شهرزاد پسرم داریم؟
-نه منظورم اینه که ازدواج کرده یا مجرده؟

-آها… شماها هم با اون حرف زدنتون. آره ازدواج کرده، یعنی مجبور بود چون باید یه جوری از تسلط خانواده اش رها
می شد، تا می تونست تمام وقت و انرژیشو وقف آرمان کنه. متأسفانه هنوز در این مملکت زنها در هر مقامی هم که
باشن نمی تونن از قید و بند آداب و رسوم اجتماعی رها بشن.
-خوب حالا شوهرش ناراحت نمی شه که اون با شماس؟
-کی مهدی؟ نه بابا خودش هم از ماس. ازدواج اونا یک ازدواج سازمانی بود خودمون تصمیم گرفتیم، چون از خیلی
جهات به نفع آرمان گروه بود.
از روی غریزه می دانستم کوچکترین عکس العمل شدید

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
ید و احمقانه ای از سوی من می تواند دوباره او را ساکت کند، باید
شنونده ای خوب باشم و حتی در مقابل موضوعی تا این حد غریب هم آرام بمانم، این اولین بار بود که او درباره ی
دوستان و گروهشان برایم حرف می زد.
-منم دلم می خواد این شهرزاد و ببینم، باید آدم جالبی باشه، تو رو خدا یک بار دعوتشون کن.
-حالا باید در موردش فکر کنم، با بچه ها مشورت کنم تا ببینم چی می شه.
بالاخره این سعادت دو هفته بعد به من رو کرد و قرار شد یک روز شنبه که تعطیل رسمی بود، همه دوستان حمید برای
نهار به منزل ما بیایند. تمام هفته مشغول بودم درها و پرده ها و شیشه ها را شستم. بارها مبلها را جابجا کردم، میز
ناهارخوری نداشتیم، حمید گفت:
-ای بابا اینا میز می خوان چکار؟ رو زمین سفره پهن کن بهتره همه جا می شن راحتتر هم هستن.
فقط دوستان نزدیکش را که دوازده نفر بودند دعوت کرده بود، نمی دانستم چه غذایی درست کنم، خیلی هیجان داشتم
چندین بار از حمید پرسیدم، گفت:
-هر چی دلت خواست، اصلاً مهم نیست.
-چرا مهمه دلم می خواد چیزایی درست کنم که دوست داشته باشن تو بگو کی چی دوست داره؟

-من چه می دونم؟ خوب هر کسی یه چیزی دوست داره، تو که نباید همه رو درست کنی.
-حالا همه نه ولی مثلاً شهرزاد چی دوست داره؟
-قرمه سبزی، ولی مهدی عاشق قیمه اس اکبر هنوز به اون سبزی پلو ماهی که براش تعریف کردم فکر می کنه و
حسرت می خوره، عصرا که سرده همه هوس آش رشته می کنن، خلاصه همه چی دیگه… تو نمی خواد سخت بگیری،
هرچی برات راحتتره درست کن.
از روز سه شنبه شروع به خرید کردم، هوا سرد شده بود و نسیم ملایمی می بارید، مواظب بودم که مبادا دوباره زمین
بخورم و میهمانیم بهم بخورد، آنقدر خرید کردم و بسته های سنگین را از پله ها بالا و پایین بردم که صدای بی بی هم
در آمد و گفت:
-ننه آدم برای مهمونی هفت دولتم اینهمه تهیه و تدارک نمی بینه.
روز پنجشنبه مقداری از آشپزی های اولیه را انجام دادم، روز جمعه زودتر از خانه ی پدر و مادر حمید برگشتیم و دوباره
مشغول پخت و پز شدم. آنقدر غذا پخته بودم که فقط گرم کردنشان یک صبح تا ظهر طول می کشید، خوشبختانه هوا
سرد بود و من با خیال راحت همه ی غذاها را در ایوان چیدم حمید عصر رفت و گفت:
-اگر کارم طول کشید می مونم و فردا نزدیکیهای ظهر با بچه ها می آم.
صبح زود از خواب بیدار شدم، دوباره همه جا را گردگیری کردم، برنجها را آبکش کردم، وقتی کارها تمام شد به
سرعت یک دوش گرفتم ولی موهایم را که شب قبل شسته و پیچیده بودم خیس نکردم، لباس زرد رنگی که بهترین
لباسم بود را پوشیدم، توالت کردم به لبهایم رژ زدم، موهایم را باز کردم و برس کشیدم و آنها را که چین و شکن زیبایی
یافته بود پشت سرم رها کردم. می خواستم هیچ نقصی نداشته باشم تا باعث سرافکندگی حمید نشوم، می خواستم آنقدر
کامل باشم که دیگر مرا مثل یک بچه ی عقب افتاده ی نامشروع در خانه پنهان نکند، جوری باشم که دوستانش مرا لایق
پذیرفتن در گروه خودشان بدانند. حدود ساعت دوازده با صدای زنگ قلبم فرو ریخت، این زنگ برای خبر کردن من

بود وگرنه حمید کلید داشت، با عجله پیش بندم را باز کردم و به استقبالشان جلوی پله ها دویدم سوز سردی می آمد
ولی من اهمیتی نمیدادم همان بالای پله حمید همه را به من معرفی کرد چهار نفرشان زن بودند و بقیه مرد، تقریباً همه
در یک حدود سنی قرار داشتند. در خانه پالتوهایشان را گرفتم با کنجکاوی به زنها نگاه کردم فرق چندانی با مردها
نداشتند. همه شلوار پوشیده بودند با پلورهای گشاد و اغلب کهنه که هیچ تناسبی با رنگ بقیه لباسهایشان نداشت.
موهایشان گویی چیزی زاید بود یا آنقدر کوتاه شده بود که از پشت با مردها اشتباه می شدند و یا با کش پشت سرشان
بسته شده بود، هیچ نوع آرایشی نداشتند. جز شهرزاد هیچکس به من توجهی جدی نشان نداد، هر چند همه مؤدب و
متواضع به نظر می رسیدند. شهرزاد تنها کسی بود که مرا بوسید، نگاهی به سراپایم انداخت و گفت:
-به به! چه زن خوشگلی داری حمید، نگفته بودی زنت اینهمه ناز و شیک پوشه همه برگشتند و این بار با دقت بیشتری
مرا برانداز کردند، خنده ی ناپیدا، و تمسخر آمیزی را روی لبهای چند نفرشان احساس کردم، با اینکه هیچ حرف بدی
نزدند ولی نمی دانم در رفتارشان چه بود که نه تنها من خجالت کشیدم و سرخ شدم بلکه حمید هم شرم زده به نظر می
رسید. سعی کرد حرف را عوض کند گفت: بسه دیگه برید تو اطاق تا چای بیارم. چند نفری روی مبل و چند نفری روی
زمین نشستند، تقریباً نصفشان سیگار می کشیدند حمید با عجله گفت:
– -زیر سیگاری، تا می تونی زیر سیگاری بده، به آشپزخونه رفتم زیر سیگاری ها را به حمید دادم و با دستپاچگی
مشغول ریختن چای شدم. حمید دوباره به آشپزخانه برگشت و گفت:
– -این چه قیافه ایه برای خودت درس کردی؟
-مگه چیکار کردم؟
-این چه لباسیه پوشیدی؟ عین عروسک فرنگی شدی، برو لباس ساده بپوش، یک بلوز شلواری، دامنی، چیزی، صورتت
رو هم بشور، موهاتو هم جمع کن.
-ولی منکه آرایش

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
ندارم فقط کمی رژ زدم که اونم کم رنگه.

-من چه می دونم چیکار کردی؟ فقط یه کاری بکن اینقدر قیافه ات به نظر نیاد.
-ذغال بمالم به صورتم؟
-بمال!
اشک در چشمانم پر شد هرگز نمی فهمیدم از نظر او چه چیزی خوب و چه چیزی بد است، یک مرتبهه به شدت
احساس خستگی کردم گویی تمام خستگی های این یک هفته در همان لحظه به من هجوم آوردند. سرما خوردگی که
چند روز بود شروع شده بود و من محلش نمی گذاشتم ناگهان شدت گرفت سرم گیج رفت. صدای یکی از آنها گفت:
-پس این چای چی شد؟
به خودم آمدم روی استکانهای نصفه آب جوش ریختم، حمید آنها را به اطاق برد و من به اطاق خواب رفتم، لباسم را در
آوردم مدتی روی تخت نشستم، فکر خاصی در مغزم نبود فقط غمگین بودم، دامن چین دار و بلندی را که معمولاً توی
خانه می پوشیدم به تن کردم، اولین بلوزی را که به دستم رسید پوشیدم موهایم را با گیره ای پشت سرم جمع کردم، با
یک تکه پنبه بقایای روژی را که دیگر چیزی از آن نمانده بود پاک کردم، سعی می کردم بغضم را فرو دهم، می
ترسیدم اگر نگاهم در آینه به چشمانم بیفتد اشکهایم سرازیر شوند، سعی کردم فکرم را منحرف کنم، یادم آمد آب
روغن برنج ها را نداده ام، از اطاق بیرون آمدم و با یکی از دخترها که او هم از آن اطاق بیرون آمده بود روبرو شدم، تا
مرا دید گفت:
-ا… چرا دکور عوض کردی؟
همه از داخل اطاق سرک کشیدند و نگاهم کردند، تا گوشهایم سرخ شد، حمید هم که از آشپزخانه سرش را بیرون
آورده بود گفت:
-این طوری راحتتره.
تمام مدت در آشپزخانه بودم، هیچ کس کاری به من نداشت. ساعت دو بود که بالاخره سفره پهن شد و تمام غذاها

آماده گردید. با اینکه در اتاق مهمان خانه را بسته بودم تا بهتر بتوانم سفره را در هال بچینم، صدای حرف زدنهای
بلندشان را میشنیدم. نصف حرفهایشان اصلاً برای من مفهوم نبود. گویی به زبان دیگری سخن می گفتند، مدتی از چیزی
به نام دیالکتیک حرف زدند کلمات خلق و توده را مدام به کار می بردند. نمی دانم چرا نمیگفتند مردم. بالاخره ناهار
حاضر شد. کمرم به شدت درد گرفته بود، در گلویم احساس سوزش می کردم. حمید پس از وارسی سفره، میهمانان را
برای صرف غذا صدا کرد. همه از تنوع، رنگ و بویشان تعجب کردند، به یکدیگر سفارش می کردند که از کدام غذا
بخورند. شهرزاد از اینکه اینهمه زحمت کشیده بودم اظهار ناراحتی کرد و گفت:
-خسته نباشی، واقعاً که خیلی زحمت کشیدی، ما راضی نبودیم، ما با نان و پنیر هم سیذ میشدیم لازم نبود اینهمه کار
کنی.
یکی از مردها گفت:
-ای بابا، اونو که هر روز می خوریم، حالا یه بار اومدیم خونه ی این بورژوا زاده، بذار ببینیم اینا چه غذاهایی می خورن.
همه خندیدند، ولی به نظرم حمید از این حرف خوشش نیامد. بعد از ناهار همه به اطاق مهمان خانه برگشتند، حمید یک
دسته از بشقابها را به آشپزخانه آورد و با غیظ گفت:
-مجبور بودی این همه غذا درست کنی ؟
-چرا ؟ بد بودن ؟
-نخیر فقط حالا تا آخر دنیا باید جواب متلک ها رو بدم.
یکی دوبار حمید چای برد ، من سفره را جمع کردم ، ظرفها را شستم ، غذا ها را جابجا کردم و آشپزخانه را سر و صورتی
دادم ، ساعت از چهار و نیم گذشته بود . کمرم به شدت درد می کرد احساس می کردم تب دارم ، هیچ کس سراغی از
من نمی گرفت ، فراموش شده بودم ، خوب می فهمیدم در جمع آنها وصله ی ناجوری هستم . احساس شاگرد مدرسه ای
را داشتم که به مهمانی معلمهایش رفته . نه همسن و سالشان بودم ، نه سواد و تجربه ی آنها را داشتم ، نه می توانستم

مانند آنها بحث کنم . نه حتی رویم میشد حرفشان را قطع کنم و بپرسم چه می خواهید ؟
یک سری چای ریختم و با شیرینی خامه ای به اتاق بردم ، همه باز هم تشکر کردند ، شهرزاد گفت:
-خسته شدی ، ببخشید ما هم کمک نکردیم ، راستش ما خیلی از این کارا بلد نیستیم.
-خیلی ممنون کاری نکردم.
-چطور کاری نکردی ؟ ما عرضه ی انجام دادن یه دونشو هم نداریم ، دیگه بیا بشین ، بیا پیش من.
-چشم الان میام ، فقط تا وقتش نگذشته اجازه بدید نمازم رو هم بخونم بعد با خیال راحت بیام بشینم.
همه دوباره جور عجیبی نگام کردن ، اخم های حمید درهم رفت . نمی دانستم باز چه گفته ام که اینهمه عجیب و
غیرعادی بوده است ، اکبر که قبلا هم حمید را بورژوا صدا کرده بود و احساس می کردم رقابت یا مشکلی بین خودشان
دارند گفت:
-به به ! هنوز آدم نماز خون هم پیدا میشه ، خیلی خوشحالم ، خانم شما که اعتقادات اجدادتونو حفظ کردین می تونین
بگین برای چی نماز می خونین ؟
دستپاچه و دلخور گفتم:
-برای چی ؟ برای اینکه مسلمونم و هر مسلمونی باید نماز بخونه ، این دستور الهیه.
-چطوری این دستور رو به شما داد ؟
-به من که نه برای همه گفته ، از طریق فرستاده ش و قرآن که بهش نازل شده.
لحظه به لحظه گیج تر و عصبی تر می شدم ، با نگاه از حمید درخواست کمک کردم ، ولی در نگاه او فقط خشم بود و
هیچ رنگی از محبت و همدردی نداشت . یکی از دختر ها گفت:
-خب حالا اگه نخونی چی میشه ؟
-خب گناه می کنم.

داستانهای نازخاتون, [۲۰٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۰۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
کسی که گناه میکنه چی میشه ؟ مثلا ما که نماز نمی خونیم و به قول تو گناه می کنیم چی به سرمون میاد ؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
-بعد از مرگ گرفتار عذاب میشید ، به جهنم می رید.
-آها … جهنم ، بگو ببینم جهنم چه جور جاییه ؟
تمام تنم می لرزید ، آنها تمام اعتقادات مرا به مسخره گرفته بودند.
با لکنت گفتم:
-جهنم از آتیش درست شده.
-لابد مار و عقرب هم داره ؟
-بله!
همه خندیدند . با التماس به حمید نگاه کردم ، احتیاج به پشتیبانی داشتم ولی او سرش را پایین انداخته بود ، هرچند مثل
بقیه نمی خندید ولی حرفی هم نمی زد . اکبر رو به حمید کرد و گفت:
-تو هنوز نتونستی زنت رو آگاه کنی ، چطور می خوای خلق رو از خرافات نجات بدی ؟
با عصبانیت گفتم:
-من خرافاتی نیستم.
-چرا جانم ! هستی ، تقصیر خودتم نیست ، همچین اینا رو تو مغزت کردن که باورشون داری ، خرافات همین چیزاست
که می گی و وقتتو براشون تلف می کنی ، کارهایی که ارزشی برای خلق نداره ، کارهایی که تو را به کسی غیر از خودت
متکی می کنه ، اینا رو برای ترسوندن تو ساختن که به هرچی که داری قانع باشی و برای آنچه نداری قیام نکنی ، به این
امید که در دنیای دیگر همه رو به تو خواهند داد ، تو به چیزایی اعتقاد داری که برای استثمار تو ساخته شده ، خرافات
همین چیزاست.
احساس می کردم حالم به هم می خورد . سرم گیج می رفت با عصبانیت گفتم:
-کفر نگید.
-می بینید بچه ها چطور مغز آدما رو شست و شو می دن ؟ تقصیر خودشون نیست این باور ها را از بچگی توی ذهنشون
چه راه مشکلی در پیش داریم ، این که من میگم مبارزه با مذهب « تریاک توده ها » می کارن ، ببینید ما برای مقابله با این
رو هم باید در دستور کارمون بذاریم برای اینه.
دیگر حرف هایشان را نمی شنیدم . تمام اتاق دور سرم می چرخید فکر می کردم اگر یک دقیقه ی دیگر بایستم ،
همانجا بالا می آورم . با عجله به طرف دستشویی دویدم . حالم به هم می خورد و هم زمان فشار شدیدی در درونم
داشتم . درد عجیبی در کمر و زیر دلم می دوید . احساس کردم پاهایم خیس شد . با تعجب به زیر پایم نگاه کردم .
تمام توالت پر از خون بود.
چقدر گرم بود داشتم می سوختم . به پایین نگاه کردم ، شعله های آتش مرا به طرف خودشان می کشیدند ، سعی می
کردم فرار کنم ولی پاهایم حرکتی نداشتند . عفریته های زشت و مهیب چنگالهای درازی را در شکمم فرو می کردند و
مرا به طرف آتش می کشاندند در اطرافم مارهایی با کله های انسانی به من می خندیدند و موجودی کریه می خواست
آب کثیفی را به حلقم بریزد.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx