رمان آنلاین سهم من فصل چهارم

فهرست مطالب

پری نوش صنیعی رمان آنلاین سهم من داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین سهم من فصل چهارم

نویسنده:پری نوش صنیعی 

#سهم_من

در اطاقی سفید و غریبه چشم باز کردم ، سرمای تیزی در بدنم دوید ، چشمهایم را بستم . خودم را جمع کردم و لرزیدم
، کسی پتویی را برویم کشید و دستهای گرمی پیشانیم را لمس کرد ، کسی گفت:
-خطر رفع شده ، تب پایین اومده ، خونریزی هم تقریبا قطع شده ولی اصولا دختر ضعیفیه باید تقویت بشه.
صدای خانم جون گفت:
-می بینید حمید خان ! اجازه بدید اقلا یه هفته بیاد خونه ی ما تا کمی سرحال بیاد.

پنج روز هم در خانه ی خانم جون بستری بودم ، فاطی مثل پروانه دورم می چرخید ، آقاجون یکسره در حال خرید
چیزهای عجیب و غریب و به قول خودش مقوی بود ، هروقت چشم باز می کردم خانم جون چیزی به خوردم می داد ،
پروین خانم از صبح کنارم می نشست و برام حرف می زد ، ولی من اصلا حوصله نداشتم ، حمید هر روز عصر به دیدنم
می آمد ، چهره اش افسرده و شرمنده می نمود . دلم نمی خواست نگاهش کنم . باز هم حرف زدن با اطرافیان برایم
مشکل شده بود . اندوه عمیقی درونم را می فشرد ، خانم جون می گفت:
-ننه ، تو که حامله بودی چرا به من نگفتی ؟ چرا اینقدر زحت کشیدی و کار کردی ، چرا نذاشتی بیام کمکت ، چرا
گذاشتی اونطوری سرما بخوری ؟ آخه ماه های اول باید یه چیزایی رو مراعات کنی ، حالا هم طوری نشده ، آدم برای
بچه ی دنیا نیومده اینقدر غصه نمی خوره ، می دونی من چند تا بچه سقط کردم ؟ اینهم حکمت خداست ، می گن بچه ای
که می افته یه اشکالی داره وگرنه بچه ی سالم به این آسونی سقط نمی شه ، برو خدا رو شکر کن ، انشاءالله بچه های
بعدی سالمند.
طلا گردنم انداخت ، او راه دیگری برای « وان یکاد » موقع بازگشت حمید با ماشین منصوره به دنبالم آمد . آقاجون یک
ابراز محبتش بلد نبود ، خیلی خوب درکش می کردم ولی حوصله ی حرف زدن و تشکر نداشتم ، فقط اشکهایم را پاک
می کردم . حمید دو روز در خانه ماند و از من پذیرایی کرد . می دانم چه فداکاری بزرگی از نظر خودش کرده ولی هیچ
احساس قدرشناسی نسبت به او نداشتم ، مادر و خواهر هایش به دیدنم آمدند . مادرش گفت:
-بچه ی دوم منم بعد از منیره خانم سقط شد ولی بعدش سه تا بچه ی خوب و سالم زاییدم ، غصه ی بیخودی نخور ،
وقت زیاده و شماها جوون.
واقعیت این بود که من نمی دانستم این افسردگی عمیقم از کجا ناشی می شود . مسلما به خاطر بچه نبود ، چون با اینکه
در چند هفته اخیر تغییراتی در درونم حس کرده بودم و گوشه ای از ذهنم می دانست که چه اتفاقی افتاده است ولی
حتی به خودم اعتراف نکرده بودم که در حال مادر شدن هستم ، هنوز تصویر روشنی از بچه داشتن و کودکی را فرزند

خطاب کردن نداشتم ، هنوز خود را دختر مدرسه ای می پنداشتم که اولین وظیفه اش درس خواندن است . آزردگی من
با احساس گناهی دردآلود توام بود ، پایه های اعتقاداتم لرزیده بودند ، از آنهایی که این تکانها را به ستون باور هایم
وارد کردند بیزار و رنجیده بودم ، از تردیدی که به جانم ریخته بود وحشت می کردم و خود را موستوجب کیفر می
دانستم ، من برای همین تردید مجازات شده و بچه ام را از دست داده بودم.
حمید گفت:
-تو چرا به من نگفته بودی که حامله ای ؟
-خودمم درست نمی دونستم ، فکر هم نمی کردم تو از شنیدن این خبر خوشحال بشی.
-حالا برای تو بچه داشتن اینقدر مهمه ؟
-نمی دونم! …
-من میدونم مشکل تو فقط بچه نیست . چیزای دیگه هم اذیتت کرده از هذیونهات پیدا بود . من و شهرزاد و مهدی
خیلی در این مورد صحبت کردیم ، تو اون روز از همه نظر تحت فشار قرار گرفتی ، هم از نظر جسمی خسته شدی ، هم
به شدت سرما خورده بودی ، حرغهای بچه ها هم ضربه ی آخر رو بهت زد.
اشک در چشمهایم پر شد ،
-تو هم هیچ دفاعی از من نکردی ، مرا مسخره کردند ، به من خندیدند ، مثل یک احمق با من رفتار کردند و تو هم با
اونا بودی.
-نه …! باور کن هیچ کس منظور خاصی نداشت ، نمی دونی بعد از اون روز شهرزاد چقدر با بچه ها مخصوصا اکبر دعوا
کرد ، همین باعث شد که کار روی روشهای صحیح تبلیغ و روشنگری در دستور کارمون قرار بگیره . شهرزاد به بچه ها
گفت شماها با این طرز صحبت کردنتون مردمو بیزار و متنفر می کنید ، اونا رو فراری می دید . اون روز هم تمام مدت با
من تو بیمارستان و بالای سر تو بود . می گفت ما باعث شدیم این دختر معصوم به این حال و روز بیفته ، همه برات
نگرانن ، اکبر می خواد بیاد ازت عذرخواهی کنه.
فردای آنروز شهرزاد و مهدی با یک جعبه شیرینی به دیدنم آمدند ، شهرزاد کنار تخت نشست و گفت:
-خیلی خوشحالم که حالت خوب شده ، مارو خیلی ترسوندی.
-ببخشید دست خودم نبود.
-نه این حرفو نزن ، تو باید ما رو ببخشی ، همش تقصیر ما بود . ما اینقدر با تندی و خشونت بحث می کنیم و در
افکارمون غرقیم که دیگه متوجه نیستیم که دیگران به این طرز برخورد عادت ندارند

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۲]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
و ناراحت میشن . این اکبر هم
همیشه خرکی بحث میکنه ولی اونم هیچ منظوری نداشت بعدش خیلی ناراحت شد حالا هم می خواس بیاد ، من گفتم
لازم نکرده ریخت تو رو ببینه دوباره حالش به هم می خوره.
-نه تقصیر اون نیست ، تقصیر خودمه که اینقدر ضعیفم که با چند کلمه حرف ایمان و اعتقاداتم به هم میریزه و نمی
تونم درست جواب بدم.
-خوب تو هنوز خیلی جوونی ، من همسن تو که بودم با پدرم هم روم نمی شد بحث کنم به تدریج بزرگتر و با تجربه تر
میشی ، اعتقاداتت پایه های محکم تری پیدا می کنه پایه هایی که ناشی از فهم و مطالعه و علم خودته ، نه گفته های
طوطی وار دیگران . ولی بذار یه چیزیو برات اعتراف کنم ، به این حرفای روشنفکری خیلی اهمیت نده ! اونا رو جدی
نگیر ، اونا هم ته قلبشون باورهایی دارن و در لحظات سخت به طور ناخودآگاه به خدا متوسل میشن و به او پناه میبرن.
حمید که با سینی چای جلوی در ایستاده بود خندید ، شهرزاد برگشت نگاهش کرد و گفت:
-غیر از اینه حمید ؟ خودمونیم ، تو واقعا تونستی اعتقادات مذهبیتو به طور کامل فراموش کنی ؟ خدا رو از باورهات
خارج کنی ؟ و در هیچ شرایطی نام او رو نبری ؟
-نه ، اصلا لزوم هم نمی بینم ، این همون موضوع بحث روز قبل از خونه ی ما بود که اکبر اون طوری دنبالشو گرفت .
نمی فهمم چرا بچه ها اینهمه روی این موضوع پافشاری می کنن ، به نظر من کسانی که اعتقادات مذهبی دارن آروم تر و

امیدوارترند ، کمتر خودشونو رها شده و تنها احساس می کنند.
-یعنی تو اعتقادات و نماز خوندن منو مسخره نمی کنی و خرافات نمی دونی ؟
-نه …! حتی بعضی وقتا که میبینم تو با اون آرامش و اطمینان قلبی نماز می خونی بهت حسودیم میشه.
شهرزاد با لبخندی تایید کننده گفت:
-فقط یادت باشه موقع نماز ما رو هم دعا کنی . بی اختیار بغلش کردم و بوسیدمش.
پس از ان دیدار های من با دوستان حمید بسیار محدود شد ، همین ارتباطات ناچیز هم در چهارچوب مشخصی شکل
گرفت ، آنها به من احترام می گذاشتند ولی مرا جزیی از خودشان نمی دانستند . سعی می کردند در مقابل من از دین و
خدا صحبت نکنند ، در حضور من راحت نبودند ، من هم دیگر اصراری به بودن با آنها نداشتم ، تنها شهرزاد و مهدی گاه
گاه به عنوان دوست به ما سر می زدند . ولی من همچنان با آنها رودربایسی داشتم ، احساساتم نسبت به شهرزاد آمیخته
ای از احترام ، محبت و حسرت بود ، زن کاملی که همه ، حتی مردها به او احترام می گذاشتند . باسواد ، فهمیده و خوش
بیان بود ، از هیچ کس واهمه نداشت نه تنها نیازمند تکیه گاهی نبود بلکه خود به تنهایی تکیه گاهی برای تمام گروهشان
محسوب میشد و جالب این بود که در کنار این مشخصات قوی ، احساساتی رقیق و لطیف داشت و در مقابل برخی
مصائب انسانی به راحتی چشمان درشت و سیاهش پر از اشک می شد ، روابط او با مهدی هم برای من معمایی بود ،
هرچند حمید گفته بود آنها به دلیل مصالح تشکیلاتی ازدواج کرده اند ولی بین آنها چیزی بسیار بیشتر و انسانی تر وجود
داشت ، مهدی مردی بسیار کم حرف و باهوش بود ، کمتر در بحث ها متکلم میشد و اطلاعات و تواناییش را به معرض
نمایش می گذاشت ، مانند معلمی که به درس پس دادن بچه ها گوش می دهد گفتار و کردار همه را زیر نظر می گرفت
و خود ساکت بود . خیلی زود فهمیدم شهرزاد نقش سخنگوی او را بازی می کند ، در تمام گفتگوها نیم نگاهی پنهانی به
او داشت ، تکان سری از جانب مهدی مهر تاییدی بود بر ادامه ی گفتارش و گاه حرکت ابرویی او را در میان بحث
متفکر باقی می گذاشت . نه … ممکن نبود ، تفاهمی اینگونه بدون عشق میسر شود . می دانستم زن ایده آل حمید هم

زنی مثل او بوده ، نه من ، در احساساتم نسبت به او حسادتی نبود چون او را آنقدر فراتر از خود جای داده بودم که حتی
خود را لایق حسادت هم نمی دیدم ، فقط حسرت مثل او بودن را داشتم.
اواخر بهار و همزمان با امتحانات کلاس دهم از احساس ضعف ، خواب آلودگی و حالتهای تهوع فهمیدم که حامله هستم
. هر طور بود امتحانات را به خوبی گذراندم و این بار با آگاهی و اشتیاق منتظر تولد کودکم نشستم ، کودکی که حداقل
چیزی که می توانست به من بدهد رهایی از تنهایی تمام ناشدنی ام بود . خانواده ی حمید از خبر حاملگی من خیلی
خوشحال شدند ، این را نشانه ای از سربراه شدن حمید می دانستند . من هم گذاشتم تا آنچه را که دوست دارند باور
کنند ، چون میدانستم اگر لب باز کنم و شکایتی از غیبت های طولانی حمید بر زبان آورم هم به حمید خیانت کرده ام و
او را برای همیشه از دست خواهم داد و هم خودم به عنوان مقصر اصلی در مقابل خانواده ی حمید قرار خواهم گرفت ،
زیرا مادرش معتقد بود و به هر بهانه ای به من یادآوری می کرد که زن باعرضه می تواند شوهرش را پایبند خانه و
زندگی کند ، و به عنوان شاهد مثال از خودش می گفت که در جوانی چطور شوهرش را از دام توده ای ها بیرون کشیده
است.
تابستان آن سال محمود با احترام سادات دختر خاله ام ازدواج کرد ، من خود را

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۲]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
شایق برای انجام هیچ کاری نمی دیدم ،
و خوشبختانه حاملگی من عذری موجه بود که باعث می شد هیچکس از من توقع همکاری نداشته باشد ، واقعیت این بود
که من از هیچ کدامشان خوشم نمی آمد ، در عوض خانم جون تا بخواهید خوشحال بود و مدام برتریهای عروسش را
نسبت به محبوبه بر می شمرد و همراه با خاله ام که نمی دانست حجاب خیلی سفت و سختش را نگه دارد یا کار کند ، به
رتق و فتق امور مشغول بود . محمود با آن چهره ی عبوس و اخمو انگار به به مجلس ختم دعوت شده ، سرش را زیر
انداخته و با هیچکس خوش و بش نمی کرد . جشن در خانه ی آقاجون و پروین خانم برگزار شد ، مردها خانه ی ما
بودند و زن ها در خانه ی پروین خانم ، برخلاف آنچه گفته بودند محمود حتی یکروز در خانه ی آقاجون نماند . خانه ای
نزدیک بازار اجاره کرد و شب عروس را به آن خانه بردند . چندین رشته چراغ رنگی به در و دیوار و بین درختا آویزان

کردند ، چند چراغ توری پایه بلند دم درها بود و در یک طرف حیاط خانه ی پروین خانم که بزرگتر بود غذا می
پختند.ولی از ساز و آواز هیچ خبری نبود محمود و پدر احترام سادات شرط کرده بودند که هیچکس حق ندارد ازاین
کارهای خلاف شرع انجام دهد،من در کنار سایر زنها در حیاط خانه ی پروین خانم نشسته بودم و خودم را باد می
زدم،زنها مدام حرف می زدند و میوه وشیرینی می خوردند، متعجب بودم که مردها چه می کنند؟ هیچ صدایی ازآن حیاط
نمی آمد فقط گاهگاهی به امر کسی صلوات می فرستادند. ظاهرا” همه منتظر شام بودند، تا وظیفه را انجام داده و از این
بلا تکلیفی نجات یابند. پروین خانم مدام غر می زد که
-این دیگه چه جور عروسیه؟اینکه عین شب سال آقام می مونه.
ولی پشت چشم نازک کردنهای خاله و استغفرالله گفتن های او ساکتش می کرد.از نظر خاله تمام مردم دنیا جز او
گناهکار بودند، ونمازو روزه هیچکس درست نبود،ولی از پروین خانم جور دیگری بدش می آمد و به خانم جون غر می
زد که:
-این زنیکه اینجا چه می کنه!
مطمئنا” اگر منزل خود پروین خانم نبود تا حالا بیرونش کرده بود،احمد آنشب اصلا” پیدایش نشد خانم جون یک ریز
علی را از در کوچه صدا می کرد و می پرسید:
-داداش احمدت اومد؟وبعد یک دست را به پشت دست دیگر می کوبید و می گفت می بینی انگار نه انگارعروسی
برادرشه،بیچاره آقات دست تنها مونده،غیر از دوستای نابابش به هیچکس دیگه فکر نمی کنه،اگه یه شب با اینا نره
انگار آسمون به زمین می آد.پروین خانم هم سر درد دلش باز شد و زیر گوش من گفت:
-خانم جونت حق داره ،احمد از روزی که تو رفتی بدتر شده،افتاده با یه سری آدمای عجیب وغریب،خدا آخر عاقبتشو
به خیر کنه.
-حقشه،آدمی که اینقدر احمقه هر بلایی سرش بیاد حقشه.

-وای نگو معصوم،دلت می آد،شاید اگه شماها یک کمی بهش می رسیدین اینطوری نمی شد.
-مثلا”چکارش می کردیم؟
-نمی دونم،ولی این جورم که ولش کردین درس نیست،آقات حتی حاضر نیست بهش نیگا کنه.
آن شب عمه جان به تنهایی به عروسی آمد.خانم جون که تا آن موقع هرچند دقیقه یک بار می گفت می بینی چه عمه ی
بی غیرتی دارین،عروسی برادر زاده ی بزرگشم نیومد،با دیدن عمه لبهاش را به نشانه ی نفرت جمع کرد و
گفت،تشریف آوردن، وخودش رو مشغول کاری کرد که یعنی متوجه آمدن او نشده است.عمه کنار من نشست و گفت:
-وای مردم تو این راه،ماشین خراب شد دوساعت معطل شدیم،کاشکی عروسیو قم می گرفتین که همه ی فامیل بودن
اینقدرم عذاب رفت وآمد نمی کشیدیم.
-وای عمه جون به خدا راضی به اینهمه زحمت نبودیم.
-چی،چیو زحمت؟مگه چند دفعه برادرزاده ی بزرگ آدم زن می گیره که دو قدم راه رو هم نمی خوان بیان.
-سلام خانم، می بینی که بالاخره اومدیم،اینم عوض خوش آمدته؟
-آخه این موقع اومدنه،مثل غریبه ها…؟
برای عوض کردن صحبت گفتم:
-عمه جون راستی محبوبه چطوره،دلم خیلی براش تنگ شده،کاشکی می اومد،خانم جون به من چشم غره رفت.
-راستش عمه جون محبوبه نیستش،کلی هم معذرت خواس،دیروز با شوهرش رفتن سوریه و بیروت،نمی دونی ماشاالله
چه شوهری داره،می میره برا محبوبه.
-چه جالب حالا چرا سوریه وبیروت؟
-خوب کجا برن؟…می گن خیلی قشنگه،عروس خاورمیانه است.
خانم جون با حرص گفت:

-آخه همه که نمی تونن مثل داییت برن فرنگستون.
-اتفاقا”،خوب هم می تونستن ولی محبوبه می خواس یه جای زیارتی باشه، آخه می دونی اینا واجب الحج هستن ولی
چون محبوبه اون موقع پا به ماهه نمی تونه بره،شوهرش هم گفت فعلا” یه زیارت حضرت زینب بریم تا بعد انشاالله حج
تمتع.
-والله ما تا اونجا که شنیدیم آدم باید همه ی کاراشو بکنه زندگیشو سرو سامون بده،بعد بره حج تمتع.
-نه طیبه خانم این بهانه ها مال کسانیه که نمی تونن برن،وگرنه پدر شوهر محبوبه که ماشاالله خودش عالم و مجتهده
صدتا طلبه رو خرج می ده گفته هر وقت کسی وضع مالیش اجازه داد باید بره.
خانم جون مثل اسپند روی آتیش جلز و ولز می کرد،این حالتش را خوب می شناختم هر وقت نمی توانست جواب
مناسب پیدا کند اینطور می شد،بالاخره پیدا کرد وگفت:
-نه خیر برادر

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۲]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
شوهر خواهرم یعنی عموی عروسمون که خیلی هم اعلم تره می گه مکه رفتن کلی شرط و شروط داره به
همین سادگیا نیس،فامیل که سهله هفت تا همسایه این طرف وهفت تا اون طرف نباید محتاج باشن چه برسه به شما که
پسرتم بی کاره.
-چی چیو بی کاره؟هزار نفر منتشو دارن.باباش میخواس براش دکون باز کنه ولی خودش نمی خواد می گه از کاسبی و
بازار بدم می آد می خوام درس بخونم،دکتر بشم،شوهر محبوبه هم که خودش تحصیلات داره می گه این بچه خیلی با
استعداده از ما قول گرفته کاری به کارش نداشته باشیم تا کنکور بده.
خانم جون دهنشو باز کرد چیزی بگه که من پریدم وسط تا حرفو عوض کنم می ترسیدم اگر این بگومگوها ادامه پیدا
کند عروسی تبدیل به میدان جنگ شود گفتم:
-راستی عمه جون محبوبه چند ماهشه؟ ویار نداشت؟
-نه عمه، خیلی کم، همان دوماه اول دیگه ماشاالله خوب خوبه هیچ ناراحتی نداره.حتی دکتر بهش اجازه مسافرت داد.

-ولی دکتر به من گفته نباید زیاد راه برم خیلی هم نمی تونم دولا،راست بشم.
-خوب نشو عمه،ماههای اول باید خیلی مواظب باشی،تو ضعیفی، الهی برات بمیرم لابد اونطورهم که باید بهت نمی رسن،
من اوایل نمی ذاشتم آب تو شکم محبوبه تکون بخوره.هرروز یه جور ویارونه درست می کردم، می فرستادم در خونه
شون،این ها وظیفه ی مادره.ببینم آش شله قلمکار برات پختن؟
وای که عمه جان حاضر نبود آتش بس بدهد، با عجله گفتم:
-بله عمه جون مرتب برام چیز می دن،ولی من میل ندارم،اصلا” هیچی از گلوم پایین نمی ره.
-نه جونم حتما” بد می پزن، خودم برات یه ویارونه بپزم که پنجه هاتو هم بخوری.
خانم جون از عصبانیت رنگ لبو شده بود می خواست جواب بدهد که پروین خانم صدایش کرد وگفت باید شام مردانه
را بکشند.با رفتن خانم جون نفش راحتی کشیدم وعمه هم مانند آتش فشانی که ناگهان از فوران باز ایستد آرام شد،
مدتی به اطراف نگاه کرد و با تکان سر با بعضی از مهمانان سلام و علیک کرد،دوباره متوجه من شد وگفت:
-ماشاالله عمه خوشگل شدی، بچه ات پسره، حالا بگو ببینم از شوهرت راضی هستی؟ ما که این شازده رو ندیدیم،
همچین تو رو هول هولکی شوهر دادن که انگار آش داغ بود می ترسیدن از دهن بیفته، حالا واقعا”آش دهن سوزی
هس؟
-والله چی بگم عمه جون،بد نیس،پدر و مادرش عازم مکه بودند وقت نداشتن،می خواستن همه کاراشونو بکنن با خیال
راحت برن، این بود که عجله ای شد.
-آخه بدون هیچ تحقیق وتفحصی؟ شنیدم تا سر سفره ی عقد دومادو ندیده بودی، راسته؟
آره ولی عکسشو دیده بودم.
اوا عمه!آدم زن عکس که نمیشه یعنی با همون عکس بهش علاقه مند شدی و تشخیص دادی که مرد زندگیته؟والله دیگه
تو قم هم اینطوری دختر شوهر نمیدن همین محبوبه پدرشوهرش آخونده اما نه از این آخوند الکیا روحانی خیلی

محترمیه از همه قم هم حلال و حرومش بیشتره وقتی اومد خواستگاری گفت دختر و پسر میتونن با هم حرف بزنن تا
وقتی مطمئن بشن که همدیگه رو میخوان اونوقت جواب بدن محبوبه اقلا ۵دفعه با محسن خان تنها صحبت کرد چند
دفعه ما رو شام دعوت کردن چند دفعه ما دعوت کردیم تازه با اینکه تمام قم میشناختنشون و احتیاجی به تحقیق نبود ما
تحقیقم کردیم آدم دخترشو که از سر راه نیاورده همینطوری بده دست یه آدم غریبه.
نمیدونم عمه جون راستش داداشام خیلی عجله داشتن من راضی نبودم.
غلط کردن مگه جای اونارو تنگ کرده بودی؟اصلا از اول این مادرت پسراشو زیادی لوس کرد این محمود که هی
جانماز آب میکشه اون احمد هم که معلوم نیست کجاست.
ولی عمه جون حالا دیگه ناراضی نیستم قسمتم این بود حمید مرد خوبیه خانوادشم خوبن خیلی بمن میرسن.
وضع مالیش چطوره؟
بد نیست برای من کم کسری نمیذارن/
اصلا چکاره س؟
یک بنگاه چاپ کتاب دارن نصفش مال باباشه اونم اونجا کار میکنه.
دوستت داره؟با هم خوشید؟میفهمی چی میگم؟
به فکر فرو رفتم هیچوقت از خود نپرسیده بودم که دوستش دارم یا دوستم داره البته نسبت به او بی علاقه نبودم اصولا
او آدم دوست داشتنی و دل نشینی بود حتی آقاجون هم با اینکه خیلی کم او را دیده بود دوستش داشت ولی عشق
آنگونه که من سعید را دوست داشتم هرگز بین ما وجود نداشت حتی روابط زناشویی ما بیشتر انجام وظیفه و رفع یک
نیاز غریزی بود تا تظاهرات یک عشق واقعی.
خوب عمه جون چیه تو فکر رفتی بالاخره دوستش داری یانه؟
میدونی آخه عمه جون مرد خوبیه به من میگه درس بخونی میگه هر کاری دوست داری میتونی بکنی میتونم سینما برم

مهمونی تفریح گردش طفلکی هیچی نمیگه.
اگه تو بخوای همهش تو خیابونا ولو باشی کی به شام و ناهار درست کردنت میرسی؟
اوه…عمه تادلتون بخواد وقت هس تازه حمید میگه شام و ناهار اصلا مهم نیست اگه یه هفته هم نون و پنیر جلوش بذارم
اصلا صداش در نمیاد خیلی مرد بی آزاریه.
به حق چیزای نشنیده مرد بی آزاد…؟چه چیزا میگه آدم نگران میشه.
اوا چرا عمه؟
ببین دختر جون مرد بی آزار خدانیافریده این مرد یا ریگی به کفشش داره میخواد تو رو مشغول نگه داره که مزاحم
برنامه هاش نشی یا اینقده عاشقته که نمیتونه

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۲]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بهت بگه نه که اینم خیلی بعیده تازه اگرم باشه مدتش کوتاه چند وقت
دیگه بذار ببین چه دمی در میاره.
والله چه میدونم.
عمه جون من این مردارو میشناسم شوهر محبوب خودمون هم با خداس هم تحصیل کرده و امروزی عاشق محبوبه اس
چشم ازش برنمیداره از وقتی فهمیده حامله اس مثل بچه تر و خشکش میکنه ولی خوب چهارچشمی هم میپادش مواظبه
کجا میره کجا میاد .بین خودمون باشه بعضی وقتا هم بفهمی نفهمی حسودی میکنه.بالاخره عشقه دیگه باید یه حسودی
هم داشته باشه حتما شوهر تو هم یه حسودی هایی داره نه؟
حمید و حسودی؟آنهم بمن!مطمئن بودم که مطلقا در وجودش نیست اگر همین الان به او بگویم که میخواهم ترکش کنم
خیلی هم خوشحال میشود چون زندگی زناشویی برای او گرفتاری است زنجیری است بر دست و پا هرچند که او آزادی
مطلق زندگی میکند هر وقت بخواهد می آید و هر وقت بخواهد میرود و من هرگز جرات نکردم از تنهاییهای شبانه
روزیم شکایت کنم ولی او باز هم از قید و بندهای خانوادگی مینالد شاید ما گوشه ای از ذهنش را مشغول کرده ایم که
اگر نباشیم آنهم آزاد شده در اختیار اهدافش قرار میگیرد نه حمید هرگز بمن حسودی نمیکند.در حالیکه این افکار مثل

برق از سرم میگذشت چشمم به فاطی افتاد صدا زدم:فاطی جون بیا این ظرفا رو از روی میز جمع کن خانم جون داره
شام میکشه؟بگو الان میام سس سالاد رو میدم و به این بهانه عمه جان را که آینه ای بی رحم در برابر زندگیم گرفته بود
ترک کردم ولی دلم عجیب گرفته بود.
یکروز ساعت ۱۰ صبح بخانه آمد داشتم از تعجب شاخ در می آوردم دو شب بود که بخانه نیامده بود فکر کردم شاید
مریض است یعنی ممکن است نگران من شده باشد؟
چی شده اینوقت صبح اومدی خونه؟
با خنده گفت:اگه دوست نداری برگردم.
نه…فقط نگران شدم حالت که خوبه؟
آره بابا خوبم امروز خبر دادن که برای وصل کردن تلفن می آن منهم دسترسی بتو نداشتم میدونستم پول هم توی خونه
نداری مجبور شدم بیام.
تلفن!راست میگی؟میخوان برامون تلفن بزارن وای چه خوب.
مگه نمیدونستی ؟من خیلی وقت پیش پول داده بودم.
من چی میدونم؟تو که با من حرف نمیزنی.ولی خیلی خوب میشه حالا میتونم با همه صحبت کنم کمتر احساس تنهایی
میکنم.
نخیر نشد معصوم خانم تلفن مال کارای ضروریه مال وراجیای صد تا یه غاز زنونه نیس من برای بعضی تماسهای ضروری
باید تلفن داشته باشم تلفن هم باید آزاد باشه بما بیشتر از بیرون تلفن میشه یادت باشه شماره رو هم به کسی نمیدی.
یعنی چه؟یعنی خانم جون و آقا جونم نباید تلفن مارو داشته باشن؟منو بگو خیال کردم آقا نگران من بوده تلفن خریده
میخواد با این وضعی که دارم اگه خودش نیس لااقل با تلفن از حالم با خبر بشه یا اگه یه دفعه دردم گرفت بتونم کسی
رو خبر کنم.

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
خوب حالا ناراحت نشو معلوممه که در مواقع ضروری میتونی تلفن کنی.منظورم این بود که ۲۴ ساعته پای تلفن نباشی و
خط رو اشغال نکنی.
اصلا من کی رو دارم که بهش زنگ بزنم؟دوست که ندارم خانم جون اینا هم که تلفن ندارن باید از خونه پروین خانم
زنگ بزنن فقط میمونه مادر خواهرهای خودت.
نه نه…!مبادا به اونا تلفن بدی؟اونوقت میخوان ۲۴ ساعته منو حاضر غایب کنن.
به هر حال تلفن وصل شد و ارتباط من با دنیای خارج که به دلیل سنگینی خودم و سرمای زمستان محدود شده بود
دوباره برقرار گردید هر روز با پروین خانم حرف میزدم اغلب خانم جون را هم صدا میکرد اگر دستش بند نبود می
آمد پای تلفن وگرنه فاطی اگر خانه بود با من صحبت میکرد.مادر حمید هم بالاخره از ماجرای تلفن باخبر شد و با کلی
دلخوری و گله شماره را گرفت خیال میکرد من نمیخواسته ام شماره را به او بدهم من هم نمیتوانستم بگویم که دستور
پسرش بوده.پس از آن حداقل روزی دوباز زنگ میزد کم کم ساعتهای تلفنش برایم مشخص شد وقتی مطمئن بودم که
او پشت خط است گوشی را برنمیداشتم از بس که دروغ گفته بودم حمید خوابست یا رفته سر کوچه چیزی بخرد و یا
حمام و دستشویی است خجالت میکشیدم.
در یکی از نیمه شبهای سرد زمستان اولین شوک درد زایمان به سراغم آمد وحشت و نگرانی تمام وجودم را گرفت
حمید را چگونه خبر کنم؟همه چیز در ذهنم بهم ریخته بود باید خودم را کنترل میکردم سعی کردم حرفهای دکتر را
بخاطر آورم خودم را جمع و جور کردم باید فاصله دردها را بنویسم و بعد حمید را پیدا کنم تنها تلفنی که از او داشتم
نلفن محل کارش بود با اینکه میدانستم د ر اینموقع شب کسی آنجا نیست تلفن کردم.طبیعی بود که کسی جواب
نداد.هیچ شماره ای از دوستانش نداشتم او با اصرار غریبی مواظب بود که یادداشت شماره یا آدرس در جایی ننویسد و
سعی میکرد همه را بخاطر بسپرد میگفت اینطوری امنیت بیشتری دارم.چاره ای نبود باید به منزل پروین خانم زنگ
میزدم اول خجالت میکشیدم آنها را اینموقع شب از خواب بیدار کنم ولی فشار درد تمام معذورات را از میان
برداشت.شماره را گرفتم صدای زنگ در گوشی میپیچید ولی کسی آنرا برنمیداشت.میدانستم که هم گوشهای شوهرش
و هم خواب خودش سنگینند دستم خسته شد گوشی را گذاشتم ساعت ۲ صبح بود به دقیقه شمار ساعت زل زده بودم
فاصله دردها نسبتا مرتب بود ولی نه آنچنان که تصور میکردم هر لحظه وحشت زده تر میشدم به فکرم رسید که به مادر
حمید تلفن کنم ولی چه بگویم؟چگونه بکویم حمید خانه نیست سر شب گفته بودم آمده و رفته به بی بی سر بزند بعد
هم حمید نمیدانم از کجا زنگ زد منهم بهش گفتم به مادرش تلفن کند و بگوید پیش بی بی بوده اگر حالا زنگ میزدم و
میگفتم که رفته و نیامده مادرش دیوانه میشد هم با من دعوا میکرد و هم از نگرانی در خیابانها راه میافتاد و به
بیمارستانها سر میزد.دلشوره بیمارگونه او برای حمید تابع هیچ منطق و دلیلی نبود.افکار احمقانه تمام ذهنم را پر کرده
بودند دستهایم را زیر شکمم گرفته بودم و طول و عرض اتاق را طی میکردم چنان مضطرب بودم که حالم داشت بهم
میخورد وقتی که درد شروع میشد هر جا که بودم خشک میشدم اول مواظب بودم سر و صدا نکنم ولی بعد بخاطر آوردم
که اگر فریاد هم بزنم کسی نخواهد شنید بی بی در ناشنوایی خود خوابی آرام داشت اگر هم بیدارش میکردم
نمیتوانست برای من کاری بکند یاد عمه جان افتادم که میگفت شوهر محبوبه وقتی فهمید دردهای زایمان زنش شروع
شده چطور دست پاچه شد دور زنش میپرخید و قربان صدقه اش میرفت احساس بیزاری و نفرت وجودم را فرا گرفت
مرگ و زندگی من و این بچه برای حمید پشیزی ارزش نداشت به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود بار دیگر به منزل
پروین خانم زنگ زدم مدتها گوشی را نگه داشتم ولی فایده ای نداشت.فکر کردم لباس بپوشم و خودم را به خیابان
اصلی برسانم بالاخره ماشینی پیدا میشد که مرا به بیمارستان ببرد .چمدان خودم و بچه را که از ۱۰ روز پیش آماده
کرده بودم بیرون آوردم محتویات آنرا بیرون ریختم به دنبال فهرستی که دکتر و منصوره برایم نوشته بودند گشتم
دوباره وسایل را تا کردم و در چمدان را بستم چند بار درد به سراغم آمد ولی فاصله ها بنظرم متفاوت میرسید روی
تخت دراز کشیدم فکر کردم که دارم اشتباه میکنم باید حواسم را جمع میکردم به ساعت چشم دوختم چهار و بیست
دقیقه بود دفعه بعد که با فشار درد از جا پریدم ساعت شش و نیم صبح بود .ظاهرا دردها مدتی آرام گرفته و به خواب
رفته بودم دوباره دلشوره شروع شد با عجله بطرف تلفن رفتم و به منزل پروین خانم زنگ زدم تصمیم داشتم آنقدر
گوشی را نگه دارم تا کسی جواب دهد شاید ۱۲ باز زنگ زده بود که صدای خواب آلود پروین خانم از ان سر سیم گفت

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
بله با شنیدن صدای یک آدم دیگر بغضم ترکید و با گریه گفتم.
پروین خانم بدادم برس بچه داره دنیا میاد.
وای خدا مرگم بده برو بیمارستان برو ما هم اومدیم.
چطوری برم با این بار و بندیل؟
مگه حمید نیست؟
نه بابا نیست دیشب خونه نیومده دیشب تاحالا صد دفعه بهت تلفن کردم خدایی بود که بچه تاحالا دنیا نیومده.
تو حاضر شو ما الان میایم میرم دنبال خانم جونت با هم میایم تو لباس بپوش.
بعد از حرف زدن با پروین خانم هر چند دردها شدیدتر میشد ولی من آرامش بیشتری داشتم.در بیمارستان با اینکه در
میکشیدم ولی دکتر میگفت زود است.خانم جون دستهایم را گرفت و گفت:زن زائو موقع در کشیدن هر دعایی بکنه
برآورده میشه دعا کن خدا از گناهات بگذره.
گناهانم؟مگر من چه گناهی کرده بودم؟تنها گناه من این بود که روزی کسی را دوست داشتم ولی این بهترین خاطره
زندگیم بود
ساعت از ظهر هم گذشته بود ولی از تولد بچه خبری نبود آمپولها و داروهایی تزریق میشد ولی بی فایده بودند پروین
خانم هر وقت به اتاق می آمد وحشت زده نگاهم میکرد و برای اینکه حرفی زده باشد برای چندمین بار میپرسید:آخه
پس این حمید اقا کجاست؟بذار به خونه مادرش زنگ بزنم شاید اونا بدونن با ناله و بریده بریده میگفتم:نه اینکارو نکنی
ها وقتی خودش اومد زنگ میزنه.خانم جون که از عصبانیت خون خونش رو میخورد گفت:یعنی چه؟بالاخره نباید ننه اش
بیاد ببینه چه بر سر عروس و نوه اش اومده؟اینا چرا هیچکدوم عین خیالشون نیست؟
و با غر زدنهای مداوش بیشتر مرا عصبی میکرد ساعت ۴ بعدازظهر دیگر نگرانی در صورت خانم جون موج میزد صدای
اقاجون از پشت در می آمد که میگفت:پس این دکتر کجاست یعنی چه که تلفنی درجریان وضع مریضه خودش باید بالا
سرش باشه.خانم جون میگفت:قربون همون ماماهای خودمون از صبح تاحالا بچه ام داره در میکشه یه کاری بکنید.
گاهی از درد بیحال میشدم کم کم رمق ناله کردن هم نداشتم پروین خانم عرقهای صورتم را پاک میکرد و میگفت:گریه
نکنید خانم بالاخره زایمان درد داره.
نه تو نمیدونی من خودم سر زاییدن صد تا از فک و فامیلا بودم خواهر خدا بیامرزم همینطوری بود که سر زا مرد اصلا
معصومو که میبینم انگار مرضیه اونجا خوابیده و درد میکشه/
خیلی عجیب بود با تمام دردی که داشتم حواسم همه جا کار میکرد صداها را بخوبی میشنیدم با خودم گفتم منهم رفتنی
هستم خانم جون یک ریز از شباهت من و مرضیه صحبت میکرد و من هر لحظه ناامیدتر و ناتوان تر میشدم .ساعت از ۵
گذشته بود که حمید آمد با دیدن او گویی پشت و پناهی پیدا کردم و بر انرژیم افزوده شد واقعا که عجیب است
نزدیکترین و بهترین تکیه گاه زن در لحظات سختی همسر اوست حتی اگر نامهربان باشد نفهمیدم مادر و خواهرهاش
کی آمدند بیمارستان شلوغ شد مادرش با پرستار دعوا میکرد که:پس این دکتر کجاست بچه داره از دست میره
میدانستم نگرانی او برای نوه اش است نه من.پرستار در حالیکه مرا معاینه میکرد میگفت:واه واه چه کولی بازی راه
انداختن خانم دکتر گفته وقتش که شد می آم.
ساعت ۱۱ شب بود دیگر توان نفس کشیدن نداشتم مرا به اتاق دیگری بردند از حرفها فهمیده بودم که تنفس بچه
اشکال پیدا کرده دکتر با عجله دستکشهایش را میپوشید و سرپرستار که نمیتوانست رگ را پیدا کند داد میکشید که
دیگر من هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی بیدار شدم اتاق تمیز و روشن بود خانم جون بالای سرم نشسته بود و چرت میزد درد نداشتم ولی خستگی و ضعف
شدیدی را در تمام بدنم احساس میکردم گفتم:بچه مرد؟
وا … زبونتو گاز بگیر ننه بچه ات یه پسره مثل دسته گل نمیدونی وقتی فهمیدم پسره چه ذوقی کردم چقدر جلوی مادر
شوهرت سربلند شدم.
ناقص نیست؟
نه خدا نکنه.
وقتی دوباره چشم باز کردم حمید دراتاق بود خندید و گفت:مبارکه خیلی سخت بود نه؟
بی اختیار اشکهایم سرازیر شد و گفتم:تنهاییش سختتر بود.
سرم را در آغوش گرفت و موهایم را نوازش کرد تمام دلخوریها فراموش شدند.
بچه سالمه؟
آره فقط خیلی کوچیکه.
مگه چند کیلو بود؟
دو کیلو و هفتصد گرم.
انگشتاشو شمردی درستن؟
با خنده بلندی گفت:البته که درستن.
پس چرا نمی آرن من ببینمش؟
چون تو دستگاهه بدلیل زایمان سخت و طولانی بچه رو توی دستگاه گذاشتن تا تنفسش منظم بشه ولی معلومه خیلی
شیطونه تو همون دستگاه یکسره دست و پاشو تکون میده و ونگ ونگ میکنه.
فردای آنروز حالم خیلی بهتر بود بچه را آوردند طفلک تمام صورتش جای خراش و زخم بود گفتند جای فورسپس
است خدا را خیلی شکر کردم که آسیبی ندیده ولی مدام گریه میکرد اصلا حاضر نبود سینه مرا بگیرد داشتم از خستگی
ضعف میکردم .عصر اتاقم غلغله بود هر کس بچه را یک شکلی میدید مادر حمید میگفت عینا حمید است ولی خانم
جون معتقد بود که به داییهاش رفته خانم جون از حمید پرسید:راستی برای اسمش چه فکری کردین؟اسم بچه رو چی
میزارین؟
خوب معلومه سیامک…
و با حالتی خاص به پدرش نگاه کرد.پدرش خندید و سری تکان داد من جا خوردم.ما هرگز در مورد اسم بچه صحبت
نکرده بودیم و این تنها اسمی بود که هرگز

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
گز به ذهنم خطور نکرده بود و در فهرست بلند بالایم دیده نمیشد.
چی گفتی سیامک؟من خیلی اسمای خوشگل پیدا کردم حالا چرا سیامک؟
خانم جون ادامه داد:سیامک چیه؟آدم اسم ائمه اطهار رو باید روی بچه اش بذاره که عاقبت به خیر بشه.آقاجون اشاره
کرد که ساکت باش و دخالت نکن.
حمید جدی و مصمم گفت:نه سیامک خوبه.
آخه تو مدرسه صداش میکنن سیا بچه ام به این سفیدی.
نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد و گفت:آدم باید اسم بزرگانو رو بچه اش بگذاره.
خانم جون نگاه پرسشگرانه ای بمن کرد منهم شانه هایم را بالا انداختم که یعنی نمی دانم . بعدها فهمیدم در دارودستۀ
آنها اغلب بچه ها اسمهایی از این قبیل دارند.
بعد از بیمارستان به خانۀ خانم جون رفتم ، ده روز هم آنجا بودم تا کم کم راه افتادم و کارهای بچه را یاد گرفتم . وبه
خانه برگشتم. پسرم سالم بود ولی مدام گریه می کرد، شبها تا صبح راهش می بردم صبها او به صورت مقطع می خوابید
ولی هنوز هزار کار داشتم که باید انجام می دادم ، پروین خانم تقریباً هر روز به من سر می زد و گاه هم با خانوم جون
می آمد ، خیلی کمک می کرد تقریباً تمام خریدهایم را انجام می داد چون من مطلقاً نمی توانستم از خانه خارج شوم و
حمید هیچ گونه احساس مسئولیتی نداشت ، تنها تغییری که در برنامه هایش ایجاد شده بود این بود که شبهایی که به
خانه می آمد پتو وبالشش را بر می داشت و در اطاق مهمان خانه می خوابید ، بعد هم گله می کرد که بد خواب شده و در
این خانه آرامش ندارد . چند بار بچه را با پروین خانم پیش دکتر بردم . دکتر می گفت بچه هایی که با فورسپس و
زایمانهای سخت به دنیا می آیند معمولاً عصبی وبداخلاقند ولی مشکل خاصی ندارند و بچۀ منهم کاملاً سالم است . دکتر
دیگری گفت شاید گرسنه است و شیر من تکافوی نیاز او را نمی کند و شیر کمکی داد.
خستگی ، ضعف ، کم خوابی ، گریۀ مداوم این بچه واز همه مهمتر تنهایی روز به روز افسرده ترم می کرد . برای
هیچکس هم نمی توانستم درد دل کنم باور کرده بودم تقصیر منست که حمید رغبتی به خانه ندارد ، تمام اعتماد به
نفسم را از دست داده بودم ، از همه بدم می آمد ، غمها وشکستهای کهنه با شدت بیشتری خئدنمایی می کردند ،
احساس می کردم دنیا برایم خاتمه یافته ، هرگز از بار مسؤلیت و زحمتی به این سنگینی خلاص نخواهم شد . اغلب با
گریۀ بچه اشکهای خودم هم سرازیر می شد . حمید مطلقاً متوجه من و بچه نبود ، برنامه های شبانه روزی خودش را
دنبال می کرد ، چهار ماه بود که جز برای بردن بچه به دکتر از خانه بیرون نرفته بودم ، خانم جون می گفت:
-همه بچه دار می شن ، ولی هیچکس اینطور که تو خودتو گرفتار کردی خونه نشین نمی شه.
با گرم تر شدن هوا و بزرگ تر شدن بچه حال من هم کمی بهتر شد ، دیگر از خودم و این بی حالی و افسردگی مدام
حالم بهم می خورد و بالاخره در یک روز زیبای اردیبهشت ماه توان تصمیم گیری را بازیافتم و به خودم گفتم : باید بلند
شوم ، من مادرم در مقابل بچه ام مسؤلیت دارم ، باید قوی باشم ، روی پای خودم بایستم و بچه ام را ، که دیگر مرا می
شناخت ، در محیطی شاد وسالم بزرگ کنم ، با این تصمیم همه چیز تغییر کرد نشاط زندگیم در درونم جریان یافت ،
گویی بچه هم متوجۀ این تصمیم شده بود ، کمتر گریه می کرد حتی گاه با دیدن من می خندید و دستهایش را به طرفم
دراز می کرد، در این مواقع تمام غمها را فراموش می کردم ، هنوز هم خیلی از شبها نمی گذاشت تا صبح بخوابم ولی
عادت کرده و شرایط را پذیرفته بودم . گاه می نشستم و مدتها نگاهش می کردم ، هر حرکتش برایم معنی خاصی
داشت ، گویی دنیایی بود که تازه کشف می کردم . روز به روز قوی تر می شدم و روز به روز بیشتر دوستش می داشتم ،
گویی عشق مادری به تدریج در تمام سلولهای بدنم نفوذ می کرد . بت خود می گفتم : امروز چقدر بیشتر از دیروز
دوستش دارم ، عشق بیش از این امکان ندارد ، ولی باز فردا حس می کردم که بیش از دیروز برایم عزیز است . دیگر
نیازی نبود با خودم حرف بزنم ، برایش می گفتم ومی خواندم و او با چشمهای درشت و باهئشش به من می فهماند که
کدام شعر را بیشتر دوست دارد ، با شعرهای آهنگینم دست می زد ، هر روز عصر با کالسکه در کوچه ، پس کوچه های
اطراف خانه که درختهای قدیمی داشت قدم می زدیم او عاشق این گردشها بود . فاطی به هر بهانه ای خودش را به خانۀ
ما می رساند و سیامک را در آغوش می گرفت ، با تعطیل شدن مدارس بعضی از شبها هم پیش من می خوابید . بودن او
واقعاً کمک بزرگی بود . دوباره برنامۀ ناهار جمعه ها در منزل پدر و مادر حمید برقرار شد . هر چند که سیامک بچه
خوش خلقی نبود و به راحتی به آغوش دیگران نمی رفت ولی خانواده حمید واقعاً عاشق او بودند و هیچ بهانه ای را برای
بر هم زدن برنامۀ روزهای جمعه نمی پذیرفتند. از همه زیباتر و بی سرو صدا تر رابطۀ آقاجون با سیامک بود ، او که در
یکی دو سال گذشته کمتر از سه بار به خانۀ ما آمده بود و حالا یکی دو بار در هفته بعد از تعطیل مغازه به من سر می زد

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
، اوایل بهانه ای برای این آمدنها می تراشید ، مثلاً برایم شیر یا غذای بچه می آورد ، ولی بعدها دیگر بهانه هم نمی
خواست ، می آمد کمی با سیامک بازی می کرد ومی رفت ، بله سیامک رنگ وبویی تازه به زندگیم داده بود ، با بودن او ،
نبودن حمید را کمتر احساس می کردم ، تمام روزم به غذا دادن ، حمام کردن ، آواز خواندن برای او می گذشت و او هم
هشیارانه اجازه نمی داد که حتی لحظه ای را بدون توجه به او بگذرانم . این کوچولوی شیطان و بازیگوش تمام هوش و
حواس و عشق مرا طلبکارانه می خواست ، امتحانات و درس را به کلی کنار گذاشتم . وسیله جالبی که در این زمان بیشتر
ما را سرگرم کرد تلویزیونی بود که پدر حمید به عنوان کادو برای سیامک خرید**.
اواخر تابستان برای یک هفته با پدر ومادر حمید به مسافرت رفتیم ، چه معجزه ای ! و چه هفتۀ دلپذیری ، حمید در
مقابل مادرش واقعاً خلع سلاح بود.
هزاران بهانه برای نرفتن جورکرد ولی هیچکدام مؤثر نیافتاد. اولین باری بود که به شمال می رفتم ، مثل بچه ها ذوق زده
وشادمان بودم . با دیدن آنهمه زیبایی و سرسبزی و بالاخره امواج خروشان دریا متحیر و مات بر جا ماندم ، می توانستم
ساعتها در کنار دریای بیکران بنشینم و از آنهمه زیبایی لذت برم . سیامک هم ظاهراً عاشق این فضا و جمع خانوادگی ما
بود ، خودش را یکسره در آغوش حمید می انداخت ، و از بغل او حتی به بغل منهم نمی آمد . مگر وقتی خیلی گرسنه
بود و شیر می خواست ، که در این مواقع دست حمید را در دستهای کوچکش نگاه می داشت . پدر ومادرش از این
حرکات نوه اشان واقعاً به وجد می آمدند . یک بار مادرش با شادمانی و شیطنت در گوش من گفت:
-می بینی ؟ مگه دیگه حمید می تونه از این بچه دست برداره و بره دنبال اون کاراش ، تا زودتره دومی رو هم بذار تو
بغلش ؛ خدا رو شکر.
حمید یک کلاه حصیری گرفته بود که سعی می کردیم سیامک را زیر آن نگهداریم تا پوست لطیفش در معرض آفتاب
نباشد . ولی من مثل مس گداخته شده بودم . یک بار متوجه شدم که مادر حمید چیزهایی در گوشش میگوید ، و حمید
هم مرتب برمی گردد و به من نگاه می کند . خودم را جمع وجور کردم . مدتها بود که روسری و چادر فراموش شده
بودند . البته کاملاً رعایت لباس پوشیدن را می کردم ، ولی لباس آن روز آستین کوتاه ، تقریباً نازک ویقه باز بود ، هر
چند که در مقابل مایوهایی که خانمها پوشیده بودند لباسی نجیبانه به نظر می رسید ولی باز هم برای من زیاد بود . با خود
گفتم حق دارند چقدر پررو شدم . وقتی حمید به کنارم آمد ، با نگرانی پرسیدم:
-مامانت چی می گفت ؟
-هیچی!
-چطور هیچی ، من فهمیدم چیزایی در مورد من می گفت ، بگو که من هم بفهمم از چه کار من ناراحته!
-ای بابا …! واقعاً که این افسانۀ عروس و مادر شوهر رو در عمق ذهن شماها کاشتن ! اصلاً ناراحت نبود ، تو چرا بی
خودی بدبین هستی ؟!
-پس بگو چی گفت.
-هیچی ، می گفت زنت حالا که سوخته خیلی خوشگلتر شده ، واز این حرفا.
-راستی ؟! خوب ، تو چی گفتی ؟
-من ؟! خوب چی بگم ؟!
-منظورم اینه که تو نظرت در مورد من چیه ؟
نگاهی خندان ، نافذ و تحسین آمیز به سراپایم انداخت و گفت:
-راست می گن تو خیلی خوشگلی ، روز به روز هم خوشگلتر می شی.
احساس شادمانی خاصی در قلبم کردم ، بی اختیار لبخند زدم . خیلی از این تعریف خوشم آمده بود ، این اولین باری بود
که مستقیماً از من تعریف می کرد با شکسته نفسی گفتم:
-نه بابا ! به خاطر آفتابه . وگرنه من خیلی رنگ پریده ام . یادت نیست پارسال می گفتی مثل مریضا می مونی ؟!
-مریض ها که نه ، بیشتر شکل بچه ها بودی ولی حالا بزرگتر وچاقتر شدی ، توی این آفتاب خیلی خوشرنگ تر به نظر
می رسی موها وچشمات درخشان تر و روشن تر شده . خلاصه داری به یک زن کامل وزیبا تبدیل می شی…
آن هفته از بهترین ایام زندگیم بود . خاطرات آن روزهای گرم و آفتابی و زیبا بسیاری از شبهای سرد و سیاه زندگیم را
قابل تحمل کرد.
سیامک من بچه ای باهوش ، بسیار شیطان ، بی قرار وزیبا بود ، یا در چشم من زیبا می آمد حمید می خندید و می گفت:
یک ضرب المثل خارجی می گه تنها یک بچۀ زیبا در دنیا وجود داره و اون رو هر مادری داره!
خیلی زود راه افتاد ، و با کلمات بریده واصوات خاصی مقصودش را بیان می کرد . از وقتی راه افتاده بود به جرأت می
توانم بگویم که حتی لحظه ای نشسته وارام نبود ، هرچه را می خواست به زور می گرفت و اگر موفق نمی شد جیغ می
کشید . عصبی می شد وتا موقعی که به منظورش نمی رسید گریه می کرد . تمام وقت در اختیارش بودم وسعی می کردم
تمام خواسته هایش را برآورده کنم . بر خلاف پیش بینی مادر حمید ، عشق و نیاز این بچه هم نتوانست حمید را به
زندگی خانوادگی پای بند کند، بعد از یکسال دوباره یاد درس خواندن افتادم ولی مگر بچه می گذاشت ، سیامک دوساله
بود که من بالاخره توانستم کلاس یازدهم را هم امتحان بدم ، حالا فقط یکسال دیگر تا گرفتن دیپلم و رسیدن به آرزوی
همیشگیم باقی مانده بود . ولی چند ماه بعد با وحشت

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
متوجه شدم که دوباره حامله هستم ، می دانستم حمید اصلا از
شنیدن این خبر خوشحال نخواهد شد ولی انتظار چنان عکس العملی را با آنهمه خشم وبیزاری نداشتم . دعوای مفصلی
براه انداخت که چرا قرصهایم را مرتب نخورده ام ، هر چه می گفتم قرصها به من نمی سازد و ناراحتم می کند بیشتر
عصبانی می شد و فریاد می زد که:
-نه خیراین مربوط به طرز فکر احمقانۀ توست ، همه قرص می خورن چطور فقط به تو نمی سازه ؟ بگو خوشم می آد
ماشین جوجه کشی باشم ، جون به جونتون کنند همین وظیفه رو برای خودتون انتخاب می کنید ، خیال کردی با هر سال
بچه دار شدن می تونی منو اونقدر گرفتار کنی که از مبارزاتم دست بردارم.
-نه اینکه حالا برای این بچه خیلی زحمت کشیدی و وقت صرف کردی ؟ می ترسی بچه دوم بیاد مجبور بشی وقت
بیشتری صرف کنی ، تو کی نگران خونه و زن وبچه ات بودی که با اومدن دومی به نگرانیات اضافه بشه ؟
-همین وجودتون دست وپا گیره ، خفه ام کردید ، دیگه حوصله زاغ و زوغ دومی رو ندارم تا زوده باید بری یک فکر
اساسی بکنی.
-یعنی چه فکری ؟
-برو کورتاژ کن ، من یک دکتر آشنا دارم.
-یعنی بچه امو بکشم ، بچه ای مثل سیامکو؟
-بسه این مزخرفات تو حالم رو بهم می زنه ، بچه چیه ؟ حالا تنها چند تا سلوله ، یک نطفه اس ، همچین می گه بچه ام
انگار چهار دست وپا نشسته جلوش و وجود داره ؟
-پس چی که وجود داره یک انسانه با روح انسانی.
-این چرندیاتو دیگه کی یادت داده ؟
با گریه و خشم گفتم:
-من بچه امو نمی کشم تازه اون بچۀ تو هم هست ، چطور دلت می آد ؟
-راست می گی تقصیرمنه ، من از اول نباید به تو دست می زدم ،اگه سالی یکبار هم بیام طرفت حتماً حامله می شی ،
دیگه این اشتباهو تکرار نمی کنم ، قول می دم . تو هم هر غلطی دلت خواست بکن ولی از حالا بهت گفته باشم که رو من
حساب نکن ، هیچ توقعی نباید از من داشته باشی.
-الان هم ازت توقعی ندارم ، تو برای من چه کردی ؟ کدوم مسؤولیتتو انجام دادی ؟ که منتظر بعدیش باشم ؟
-در هر صورت خیال کن من وجود ندارم.
این بار تکلیفم روشن بود ، همه چیز را از قبل تدارک دیدم ، پروین خانم یک سیم تلفن به منزل خانم جون داده بود که
من راحتتر تماس بگیرم ومانند دفعۀ گذشته وحشت زده نشوم ، خوشبختانه زایمان اواخر تابستان انجام می شد که فصل
تعطیل مدارس بود . قرار بود یکی دو هفتۀ آخر فاطی تمام مدت منزل ما باشه تا اگر مجبور شدم ناگهان به بیمارستان
بروم سیامک تنها نماند ، وسایل بچه را هم آماده کرده بودم هر چند چیز زیادی نمی خواست چون هنوز وسایل سیامک
قابل استفاده بود ، خانم جون مرتب می پرسید:
-مگه حمید آقا نیست ؟ تو چرا اینقدر نگرانی ؟
-آخه برنامۀ حمید معلوم نیست ، بعضی شبا باید تو چاپخونه بمونه ، خیلی وقتا هم مأموریت های ناگهانی براش پیش
می آد و باید بره سفر.
برخلاف دفعۀ قبل همه چیز به خوبی و طبق برنامه پیش رفت وقتی مطمئن شدم باید فقط به خودم متکی باشم همه چیز
را دقیق ومرتب تنظیم کردم ، دیگر دلهره و اظطراب نداشتم همانگونه که انتظار داشتم حمید موقع شروع درد نبود و تا
دو روز بعد از زایمان هم از قضیه مطلع نشد ، خانم جون خیلی خرص می خورد و می گفت:
-یعنی چه ؟ ما هم رسم نداشتیم آقامون موقع زایمان بغل دسمون باشه ولی بعد از زایمان سری بهمون می زد ، دستی
سرو گوش زن وبچه اش را می کشید ، چشم روشنی می داد ، ولی این شوهر تو انگار نه انگار دیگه نوبرشو آورده.
-ول کن خانم جون حوصله داری ؟ همون بهتر که نیست ، اونم هزار جور کار و گرفتاری داره.
چقدر نسبت به دفعۀ گذشته قوی تر و با تجربه تر بودم ، زایمان طبیعی گذشت ، هر چند دردها خیلی شدید و باز هم
طولانی بود ، ولی هنگام تولد بچهع به هوش بودم . با شنیدن صدای گریه اش احساس عجیبی پیدا کردم ، دکتر گفت:
-مبارکه ، اینم یک پسر تپل ، مپل ؟
این بار هیچ نیازی به زمان نداشتم تا احساس مادری را بشناسم ، این عشق در تمام ذرات وجودم حضور داشت . بر
خلاف دفعۀ قبل هیچ چیز بچه در نظرم عجیب وغیر عادی نبود . از گریه هایش دست وپاچه نمی شدم ، از سرفه یا
عطسه اش وحشت نمی کردم ، از بیخوابیهای شبانه شاکی نبودم و البته او هم به مراتب آرامتر وصبورتز از سیامک بود .
خلق وخوی بچه هایم دقیقاً نشان دهنده وضع روحی خودم در هنگام تولد و نوزادیشان بود ، این بار بعد از مرخصی از
بیمارستان یک راست به خانۀ خودمان رفتم ، اینطوری برای بچه ها راحتتر بود ، و از همان ابتدا تمام کارهای منزل را بر
عهده گرفتم ، کار خانه ، تمیز کردن ، نگهداری دو بچه با نیازهای مختلف و هر دو زبان نفهم . می دانستم که نباید هیچ
امیدی به حمید داشته باشم ، بهانه ای را که چندین سال سال به دنبالش می گشت یافته بود با گناهکار خواندن من ، خود
را آسوده کرد و نه مانده مسؤولیتهایش را هم به گردن من گذاشت . تازه رفتارش به گونه ای بود که گویی چیزی هم
طلبکار است . سبها کمتر به خانه می آمد . اطاق خوابش را جدا کرده بود و هیچ کاری به ما نداشت .

داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
غرورم اجاره نمیداد چیزی از او بخواهم ، شاید هم می دانستم بی فایده است . در این مدت تنها مشکل بزرگ من سیامک بود ، او
بچه ای نبود که به این سادگی مرا بخ خاطر آوردن یک رقیب ببخشد . وقتی بچه به بغل از بیمارستان وارد خانه شدم ،
گویی بزرگترین خیانت را در حقش مرتکب شده ام نه تنها به دامنم نیاویخت و نزدیکم نیآمد بلکه فرار کرد وپشت
نخت پنهان شد ، بچه را به فاطی دادم و دنبالش رفتم ، با قربان وصدقه و وعده ووعید در آغوشش گرفتم بوسیدمش و
گفتم که چقدر دوستش دارم ، ماشینی را که از قبل برایش خریده و پنهان کرده بودم به دستش دادم وگفتم آن را برادر
کوچکش برایش آورده .با ناباوری نگاهش کرد و با بی میلی حاضر شد بیاید و بچه را ببیند ، ولی تمهیدات من مؤثر واقع
نمی شد و او روز به روز بدخلق تر وعصبی تر رفتار می کرد ، دیگر حرف نمی زد ، کلمات را غلط و جابه جا بکار می برد
، در صورتیکه از دوسالگی حرف زدنش تقریباً کامل شده بود و به خوبی می توانست خواسته هایش را بگوید ، حتی گاه
خودش را خیس می کرد و من که نزدیک به یکسال بود دیگر او را با کهنه نمی بستم مجبور شدم این کار را سر گیرم ،
آنچنان غمگین وآزرده بود که نیم نگاهی به او دلم را به درد می آورد . شانه های کوچک این بچۀ سه ساله زیر بار این
غصه نحیف تر به نظر می رسید ، نمی دانستم چه کنم ، دکتر گفته بود سعی کنید جلوی او بچه را در آغوش نگیرید ، او
را در کارهای بچه شریک کنید ، ولی مگر می شد ؟ نه من کسی را داشتم که موقع شیر دادن و در آغوش گرفتن بچه او
را دورتر از من نگاه دارد و نه او راضی می شد جز برای ضرب و جرح به بچه نزدیک شود چه رسد به همکاری در
کارهایش . به چشم خود لاغر شدن روزانه اش را می دیدم ، نمی توانستم به تنهایی خلاء زندگیش را پر کنم ، وای که در
این موقعیت چقدر به پدرش نیاز داشت.
یک ماه گذشته بود و ما هنوز اسمی برای بچه در نظر نگرفته بودیم ، یک بار که خانم جون با پروین خانم به منزل ما
آمده بود گفت:
-این بابای بی غیرتش نمی خواد برای بچه اش اسم بذاره / چرا یک فکری نمی کنید ؟ گناه داره ها … ! مردم برای اسم
گذارون بچه اشون جشن می گیرن هزار جور استخاره و صلاح و مصلحت می کنن ، شماها انگار نه انگار.
-حالا دیر نشده.
-چطور دیر نشده ؟ الان نزدیکم چهل روزشه بالاخره باید یک چیزی صداش کنید ، تا کی می خوای بگی نی نی ؟
-نه بابا من بهش نی نی نمی گم.
-پس حالا بهش چی می گی ؟

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۶]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
#سهم_من

-بی اختیار گفتم : سعید! …
پروین خانم با نگاهی نافذ به من چشم دوخت ، نگرانی و هالۀ اشکی در چشمانش درخشید . خانم جون بی خبر از همه
جا گفت:
-بد هم نیست اسم قشنگیه به سیامک هم میاد.
ساعتی بعد که در اطاق خواب مشغول شیر دادن به بچه بودم پروین خانم کنارم نشست و گفت:
-این کارو نکن.
-کدوم کار ؟
-اسم بچه اتو سعید نذار.
-چرا به نظرت اسم قشنگی نیست ؟
-خودتو به اون راه نزن خوب می دونی من چی می گم ، چرا می خوای این کارو بکنی و دوباره خاطرات ناراحت کننده
ای رو برای خودت زنده کنی ؟
-نمی دونم ، شاید می خوام تو این خونۀ یخ زده اسم آشنایی رو صدا کنم ، نمی دونی چقدر تنهام و احتیاج به محبت
دارم . آخ که اگه فقط یک سر سوزن عشق تو این خونه بود من حتی اسمش رو فراموش کرده بودم.
-ولی با این کار با هر صدا زدن ، یادش می افتی و زندگیت از این که هست سخت تر می شه.
-می دونم.
-پس اسم دیگه ای بذار.
چند روز بعد از یک فرصت استثنایی استفاده کردم و به حمید گفتم:
-خیال نداری برای این بچه شناسنامه بگیری ؟ بالاخره باید براش اسمی بذاریم ؟ هیچ دراین مورد فکرکردی ؟
-خوب معلومه اسمش روزبهه.
دیگه این یکی رو می شناختم ، به هیچ عنوان مایل نبودم باز هم نامی تحمیلی بر روی بچه ام بگذارم نام یک قهرمان یا
یک خائن فرقی نمی کرد، بچه ام باید نام خودش را داشته باشد و با شخصیت خودش به آن معنا دهد.
_ابدا…!ایندفعه دیگه نمی ذارم اسم بتهای خودت رو روی بچه ام بذاری، دلم می خواد بچه ام اسمی داشته باشه که از
صدا کردنش لذت ببرم نه اینکه هرکس اسمش رو بشنوه یاد یک مرده، یا یاد یک مرگ دردناک بیفته.
_مرده؟اون یک قهرمان ایثار و مقاومت بود.
_خوش به حالش من نمی خوام بچه ام قهرمان ایثار و مقاومت باشه می خوام یه زندگی معمولی و سعادتمند داشته باشه.
_واقعا که عامی هستی، هیچ درکی از ارزش های انقلاب و قهرمانان واقعی راه آزادی نداری، فقط به فکر خودتی.
_تو رو خدا بس کن، دیگه حوصله انشاهای تو رو ندارم، آره من عامی و خودخواهم. فقط به فکر خودم و بچه هام هستم
چون هیچ کس دیگه ای به فکر ما نیست، تازه تو هم که هیچ مسئولیتی در مورد این بچه نمی پذیری چطور شد که موقع
اسم گذاری یادت افتاد که پدری؟ نه خیر ایندفعه من اسم بچه ام رو انتخاب می کنم اسمش مسعوده.
****
سیامک سه سال و چهار ماه داشت و مسعود هشت ماهه بود که حمید گم شد. البته ابتدا چنین تابیری از رفتنش نداشتم،
او به من گفت:
_برای یکی دو هفته با بچه ها به رضاییه می رویم.
_رضاییه؟چطور اونجا؟ حتما تبریز هم میری به منیر خانم سر می زنی؟نه؟!
_نه بابا چی می گی؟ اصلا نمی خوام اونا بفهمن من کجام.
_بالاخره پدرت از طریق چاپخونه می فهمه تو نیستی.
_آره مشکل همینجاس، مجبور شدم بگم دارم می رم با یک نفر که کتابای قدیمی داره، بعضی رو می فروشه بعضی رو
می خواد مجددا چاپ کنه مذاکره کنم، فعلا ده روز مرخصی گرفتم تا ببینم بعد چی می شه.
_یعنی مدت مسافرتت معلوم نیست؟

_نه، تو هم شلوغش نکن، اگر موفقیت آمیز بود بیشتر می مونم، وگرنه شاید هم زودتر از یک هفته برگشتیم.
_مگه اونجا چه خبره؟ با کی می ری؟
_چقدر تو فوضولی؟! آدمو سوال پیچ می کنی.
_ببخشید ________اصلا لازم نیست بگی کجا می ری. ما چه کاره هستیم که از برنامه ی شما خبر داشته باشیم.
_خوب دیگه لازم نیست بهت بر بخوره، فقط یادت باشه شلوغ بازی در نیارید، هرکس پرسید بگو رفته ماموریت، کار
اداری داشته. مخصوصا با مامانم باید یک جوری برخورد کنی که خیالش راحت باشه و بی خودی دل شوره نگیره.
****
دو سه هفته اول به آرامی گذشت، ما که به نبودن حمید عادت داشتیم بدون او هم دچار مشکل نمی شدیم به اندازه خرج
یک ماه برایم پول گذاشته بود قدر هم خودم داشتم. بعد از یک ماه پدر و مادرش شروع به نگران شدن کردن ولی من
هربار آرامشان می کردم و می گفتم ازش خبر دارم، تازه تلفن کرده. حالش خوبه گفته قدری کارش طول می کشه و از
این دروغ ها.
****
اوایل ماه خرداد هوا ناگهان گرم شد. اپیدمی خاصی بین بچه ها شایع شده بود، می گفتند شبه وباست و من با تمام دقتی
که می کردم نتوانستم بچه هایم را از این مصیبت مصون بدارم و هردو ناگهان به شدت مریض شدند،به محض آنکه
متوجه تب مختصر و ناراحتی معده مسعود شدم منتظر کسی ننشستم، نمی توانستم برای هر کاری منتظر پروین خانم
شوم.با سختی بسیار هردو را پیش دکتر بردم داروها را گرفتم و برگشتم، از اواخر شب حالشان رو به وخامت گذاشت،
هر دارویی که می دادم بر می گرداندند. تب لحظه به لحظه بالاتر می رفت. مسعود وضع بدتری داشت. مثل گنجشک
نفس نفس می زد، شکم و سینه کوچکش بالا و پایین می رفت، سیامک با لپ های قرمز

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۶]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
مرتب می خواست که به
دستشویی ببرمش، دور خودم می چرخیدم، پاشویشان می کردم، دستمال خیس برپیشانیشان می گذاشتم ولی هیچ اثری
زود تر از آنچه که فکر می »: نداشت لبهای مسعود سفید و خشک شده بود، به یاد آخرین حرف دکتر افتادم که گفت

کسی در درونم گفت که اگر یک لحظه بیشتر صبر کنم ، آب بدن بچه ها تمام می شود و منجر به مرگ می گردد
بچه هایم را از دست خواهم داد، برای چند دقیقه مغزم از کار افتاد، به ساعت نگاه کردم نزدیک به دو و نیم شب بود،
نمی فهمیدم چه باید بکنم وحشت زده ناخنهایم را در دهانم کرده بودم، اشک هایم روی دستها می چکید، بچه هام بچه
های عزیزم تنها چیزهایی که در دنیا دارم، باید به دادشون برسم باید یه کاری کنم. باید قوی باشم به کی تلفن کنم؟
ولی آنها تا بخواهند خودشان را برسانند وقت از دست می رود، وقتی برای منتظر ماندن نیست، می دانستم یک
بیمارستان کودکان در خیابان تخت جمشید هست، باید عجله کنم حتی وقت لباس پوشیدن هم نداشتم . به هرکدام بک
شلوار لاستیکی پوشاندم، هر چه پول در خانه داشتم در کیفم گذاشتم، مسعود را بغل کردم دست سیامک را گرفتم و از
خانه بیرون آمدم.پرنده در خیابان پر نمی زد. طفلکم سیامک فقط سه سال و نیم داشت با آن تب و ضعف نمی توانست
راه برود. سعی می کردم هر دو را بغل کنم و لی با آن کیف سنگین خیلی مشکل بود مجبور بودم هر چند قدم سیامک را
زمین بگذارم، بچه های بی گناهم حتی نای گریه کردن هم نداشتند. راه خانه تا سر خیابان کش می آمد و هر چه می
رفتم نمی رسیدم، سیامک داشت از حال می رفت دستش را می کشیدم،پاهایش روی زمین کشیده می شد.احساس می
کردم مغزم ورم کرده، اگر بلایی سر بچه هایم بیاید خودم را خواهم کشت، این تنها چیزی بود که هشیارانه در مغزم می
چرخید. یک ماشین شخصی جلوی پایم ایستاد، بدون هیچ حرفی در را باز کردم و بچه ها را در ماشین جا دادم و گفتم:
_بیمارستان کودکان تخت جمشید، تو رو خدا عجله کنید.
راننده مرد موقری بود از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
_چی شده؟
_عصر کمی حالشون بهم می خورد و اسهال داشتند ولی حالا خیلی شدید شده و تب شون هم بالا رفته تو رو به خدا عجله
کنید.
قلبم به شدت می زد، از شدت اضطراب به نفس نفس افتاده بودم، ماشین با سرعت در خیابان های خالی نیمه شب می
رفت، مرد گفت:
_چرا تنها هستید؟ پس پدرشون کجاس؟ شما که نمی تونید به تنهایی بچه ها رو بستری کنید.
_چرا می تونم، من عادت دارم یعنی باید بتونم وگرنه بچه هام رو از دست می دم.
_یعنی اینا پدر ندارن؟
_نه ندارن.
و با غیظ رویم را برگرداندم.
جلوی بیمارستان مرد از ماشین پایین پرید سیامک را بغل کرد من هم با مسعود وارد بیمارستان شدم.دکتر اورژانس با
دیدن بچه ها اخم ها را در هم کشید و گفت:
_چرا اینقدر دیر آمدید؟
و مسعود را که دیگر کاملا بیهوش بود از بغلم گرفت. التماس کنان گفتم:
_دستم به دامنت دکتر یه کاری کنید، بچه هامو نجات بدید.
_ما هر کاری از دستمون بربیاد می کنیم، شما برید پذیرش کاراتون و انجام بدید بقیه اش با خداست.
مرد با تاسف و دلسوزی نگاهم می کرد، دیگر نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، روی نیمکت نشستم، سرم را در
دستهایم گرفتم، در میان گریه چشمم به پاهایم افتاد وای دمپایی به پا داشتم، بی خود نبود که در کوچه صد بار نزدیک
بود زمین بخورم.
برای بستری کردن بچه ها پول لازم بود، آن مرد گفت که من پول دارم ولی قبول نکردم، هرچه در کیفم بود دادم و
گفتم بقیه را اول وقت می دهم، مسئول خواب آلود پذیرش اول کمی نق زد ولی بالاخره پذیرفت، از آن مرد خواهش
کردم که برود و با عجله ببه اورژانس برگشتم بچه هایم روی تخت بیمارستان کوچکتر ونحیف تر به نظر می رسیدند. به
سیامک سرم وصل بود ولی رگ مسعود را پیدا نمی کردند، به تمام بدنش سوزن فرو می رفت ولی از بچه بیهوشم
صدایی بلند نمی شد. با هر سوزن انگار دشنه ای به قلبه من فرو می کنند، دستهایم را جلوی دهانم گرفته بودم تا صدای
گریه ام آرامش دکتر و پرستاران را برهم نزند. از پشت پرده اشک شاهد مرگ تدریجی جگر گوشه ام بودم، نمی دانم
چه کردم که دکتر متوجه من شد و با سر به پرستار فهماند که مرا از اتاق بیرون کند. پرستار دست بر شانه ام گذاشت ،
تقریبا با زور اما مهربانانه مرا از اتاق برون برد.
_خانم چی شده؟ پسرم از دستم رفت؟
_نه خانم خودتون رو ناراحت نکنید، دعا کنید انشاالله خوب می شه.
_تو رو خدا راستش رو به من بگو وضعش خیلی بده؟
_البته وضعش خوب نیست، ولی اگر زود تر رگش پیدا بشه و سرم وصل کنیم جای امیدواری هست.
_یعنی این همه پرستار و دکتر نمی تونن رگ این بچه رو پیدا کنن؟
_آخه خانم رگهای بچه خیلی ظریفه، وقتی تب داشته باشه و این همه آب از بدنش رفته باشه سخت تر می شه.
_خدایا من چی کار کنم؟
_هیچی خانم بشین همینجا و دعا کن.
من در تمام این مدت با هر ضربان قلبم گفته بودم خدایا! ولی تا آن لحظه نتوانستم جمله ای را کامل بیان کنم و دعای
مشخصی را برزبان بیاورم. احتیاج به هوای آزاد و دیدن

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۶]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
آسمان داشتم. نمی توانستم بدون نگاه کردن به آسمان با خدا
حرف بزنم. گویی تنها در این صورت با او رودررو می شدم، از دری خارج شدم نسیم خنک صبحگاهی به صورتم خورد،
به آسمان نگاه کردم هنوز تاریکی در آسمان بیش از روشنایی بود. بعضی از ستارگان دیده می شدند، به دیوار تکیه
دادم، پاهایم زیر بار وزنم می لرزیدند، نگاهم در افق خیره مان گفتم:
_خدایا نمی دانم برای چه مرا به این دنیا فرستاده ای؟ همیشه سعی کردم راضی به رضای تو باشم ولی اگر بچه هایم را
از من بگیری دیگر هیچ چیز برایم باقی نمی ماند که بخاطرش تو را شکر کنم، نمی خواهم کفر بگویم ولی این عین بی

عدالتی است. خواهشمی کنم آنها را از من نگیر، آنها را به من ببخش، نمی فهمیدم که چه می گویم ولی مطمئن بودم که
او می فهمد و مرا درک می کند. دوباره به سالن برگشتم در اتاق را باز کردم، سرم به پای مسعود وصل بود و پایش را با
گچ سفیدی پوشانده بودند.
_وای چی شده پاش هم شکسته؟
دکتر خندید و گفت:
_نه جانم گچ گرفتیم که تکون نخوره.
_حالا چطور بهتر می شه؟
_فعلا باید دید.
اکنار این تخت به کنار آن تخت می رفتم، صدای آرام ناله ی سیامک و حرکت سر مسعود امیدوارم می کرد، ساعت
هشت و نیم صبح بچه هارا به بخش بردند، دکتر گفت: به حمدالله تقریبا از خطر جسته اند ولی باید خیلی مواظب باشیم
که سرم از دست سیامک و پای مسعود بیرون نیاید. نگه داری سرم سیامک به مراتب مشکلتر بود.
خانم جون و پروین خانم و فاطی سراسیمه وارد اتاق شدند. خانم جون با دیدن بچه ها زد زیر گریه، سیامک نق می زد و
یک نفر باید مدام دستش را نگاه می داشت، ولی مسعود هنوز بی حال بود، ساعتی بعد آقاجون رسید با چنان دردی به
سیامک نگاه می کرد که قلبم فشرده شد، سیامک با دیدن آقاجون دستهایش را به طرف او دراز کرد و گریه را سر داد،
ولی بعد از دقایقی با نوازش های آقاجون آرام گرقت و به خواب رفت، پدر و مادر حمید با منصوره و منیژه وارد شدند.
خانم جون با نگاه های خصمانه و گوشه و کنایه های متعدد از آنها استقبال کرد، مجبور بودم با نگاه های تند و هشدار
دهنده مانعش شوم. آنها خودشان به اندازه کافی ناراحت و شرمنده بودند. منصوره، فاطی، پروین خانم و منیژه داوطلب
شدند که پیش من ببمانند ولی من پروین خانم را ترجیح می دادم، فاطی خودش بچه بود،منصوره بچه داشت، منیژه
روابط چندان خوببی با من نداشت.

تمام شب من و پروین بیدار بودیم. پروین دست سیامک را در دست داشت و من روی تخت مسعود چمباتمه زده بودم و
جوری در آغوشش می گرفتم تا سرم از پایش جدا نشود. او هم بعد از ظهر شروع به بی قراری کرده بود.
O
بعد از سه روز سخت و طاقت فرسا به خانه برگشتیم هر سه مقدار زیادی از وزنمان را از دست داده بودیم، چهر شب
بود که نخوابیده بودم، وقتی در آئینه نگاه کردم دور چشمانم یک حلقه سیاه افتاده و گوته هایم فرو رفته بودند، به قول
پروین خانم شکل تریاکی ها شده بودم، فاطی و پروین خانم پیشم ماندند. بچه ها را حمام کردم و خودم مدتی زیر دوش
ایستادم.می خواستم رنجی را که در این مدت کشیده بودم از وجودم بزدایم ولی می دانستم که این خاطره تا ابد در
ذهنم می ماند و هرگز حمید را به خاطر نبودنش در این زمان حساس نخواهم بخشید.
****
بعد از دو هفته تقریبا همه چیز به حال عادی برگشت، سیامک همان شیطنت ها، لجبازی ها و بدخلقی هایش را از سر
گرفت. مدتی بود که وجود مسعود را پذیرفته بود، به آغوش من می آمد ولی نمی دانم چرا احساس می کردم قلبا از من
دلگیر است. مسعود خوش اخلاق و خنده رو خودش را به آغوش همه می انداخت،با هیچ کس غریبی نمی کرد، روز به
روز شیرین تر و دوست داشتنی تر می شد. دستهایش را دور گردنم حلقه می کرد و گونه ام را می بوسید و با چند
دندان کوچکش صورتم را گاز می گرفت گویی از شدت علاقه می خواهد مرا ببلعد، اظهار محبت های او برای من بسیار
دل انگیز بود به خاطر نمی آوردم که سیامک هرگز آنچنان به من عشق ورزیده باشد، حتی وقتی خیلی کوچک بود،
گویی همیشه برای ابراز محبت محذوری داشت. چطور دو بچه در یک خانواده می توانند تا این حر با هم متفاوت باشند.
****
دو ماه از رفتن حمید می گذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم، البته با هشدار هایی که داده بود من نگران نبودم ولی پدر
مادرش دوباره شروع به بی تابی کردند. مجبور شدم که بگویم تلفن کرده، حالش خوب است و معلوم نیست کارش
چقدر طول می کشد، مادرش با عصبانیت گفت:
-آخه این چه کاریه، آقا یه سر برو چاپخونه ببین اونو کجا فرستادن؟ چرا اینقدر طول کشیده؟
دو هفته دیگر هم گذشت، یک روز آقایی به منزل ما زنگ زد و گفت:
_ببخشید مزاحم می شم می خواستم ببینم شما از شهرزاد و مهدی خبری دارید؟
_شهرزاد؟ نه شما کی هستی؟
_من برادرش هستم، خیلی نگرانیم. برای یک سفر دو هفته ای رفته بودن مشهد، دو ماه و نیمه ازشون خبر نداریم،
مادرم خیلی نگرانه شب و روز نداره.
_مشهد؟
_مگه جای دیگه ای هم می رفتن؟
_نمی دونم من فکر کردم رفتن رضاییه.

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۶]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
رضائیه چه ارتباطی با مشهد داره؟
از حرفی که زده بودم پشیمان شدم با دست پاچگی گفتم
_نه، شاید من اشتباه می کنم. اصلا شما تلفن ما رو از کجا آووردین؟
_نترسید، شهرزاد خودش این تلفنو به من داد و گفت در مواقع خیلی ضروری تنها تلفنیه که ممکنه جواب بده، مگه
اونجا منزل حمید سلطانی نیست؟
_چرا ولی منم هیچی نمی دونم.
_پس خواهش می کنم اگر خبری به دستتون رسید لطفا به این شماره تلفن کنید، مادرم از نگرانی بیمار شده، اگر مجبور
نبودم مزاحم شما نمی شدم.
کم کم داشتم نگران می شدم، یعنی اینها کجا رفتند؟ کجا هستند که حتی یک تلفن هم نمی توانند بزنند و خانواده یشان
را از نگرانی نجان بدهند. شاید نگران شدن ما برای حمید اهمیتی نداشته باشد ولی به نظر نمی رسید که شهرزاد اینقدر
بی فکر و بی توجه باشد، نکند بلایی بر سرشان آمده، مدتی بود که هیچ پولی در خانه نداشتم، نه تنها پولی که حمید داده
بود بلکه تمام پس اندازم را با مقداری قرض از آقاجون برای بیمارستان بچه ها داده بودم. نمی توانستم به پدر حمید
حرفی بزنم که باعث نگرانی بیشترشان شود، یک بار هم از پروین خانم قرض گرفتم ولی از آن هم چیزی باثی نمانده
بود، یعنی حمید به فکرش نمی رسید که ما باید چطوری زندگی کنیم؟ و یا واقعا اتفاقی برایش افتاده؟
****
سه ماه گذشت دیگر نمی توانستیم مادرش را آرام کنیم، من هم نمی توانستم دروغ جدیدی بسازم چون خودم هم روز
به روز نگران تر می شدم.مادرش مدام گریه می کرد و می گفت:
_می دونم بلایی به سر بچه ام اومده وگرنه یه تلفن به من می کرد، یا دو خط نامه برام می نوشت.
سعی می کرد حرفی نزند که باعث دلخوری من شود ولی می دانستم که من را به نوعی مقصر می داند، هیچکدام جرات
نداشتیم که بگوییم شاید دستگیر شده اند، منیژه گفت:
_به کلانتری خبر بدیم، من و پدرش با وحشت گفتیم نه نه ! بد تر می شه و به هم نگاه کردیم،مادرش مدام به دوستان
ناباب فحش می داد و نفرین می کرد، پدرش گفت:
_معصوم جان تو از دوستاش آدرسی، تلفنی نداری که پرس و جو کنیم؟
_نه مثل این که همه با هم رفتن، چند وقت پیش هم یک نفر تلفن کرد و گفت برادر شهرزاده. اونم نگران بود و خبر
می خواست، ولی حرف عجیبی زد، گفت شهرزاد و مهدی رفتن مشهد در صورتی که حمید به من گفت می رن رضاییه.
_عجب شاید همه با هم نیستن، ماموریت های مختلف دارن.
_ماموریت؟
_چه می دونم چیزی مثل این.
بعد پدرش به بهانه ای مرا کنار کشید و گفت:
_مبادا در مورد حمید با کسی صحبت کنی.
_ولی همه می دونن که رفته مسافرت.
_بله ولی درمورد گمشدنش هیچ حرفی نزن، بگو هنوز رضاییه است کارش طول کشیده و مرتب با تو در تماسه، مبادا
بگی ازش بی خبری و سوظن کسی رو جلب کنی، من خودم می رم رضاییه سر و گوشی آب می دم ببینم چی شده،
راستی تو پول داری، حمید خرجی به اندازه کافی گذاشته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_نه بیمارستان بچه ها هر چه را که داشتم تمام کرد.
_پس چرا حرف نزدی؟
_نمی خواستم ناراحت بشید از پدر و مادرم گرفتم.
_وای چه کار بدی کردی. باید به من می گفتی.
مقداری پول درآورد و به من داد و گفت:
_زود برو قرضاتو بده بگو حمید فرستاده.
بعد از یک هفته پدرش خسته و متفکر از سفر بی نتیجه خود بازگشت. با شوهر منیر خانم تمام شهرهای آذربایجان را تا
دم مرزها گشته بودند ولی هیچ ردی به دست نیامده بود، دیگر واقعا نگران شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم برای حمید
دلشوره و نگرانی پیدا کنم، او در همان اوایل این عادت را از سرم انداخته بود. ولی اینبار فرق می کرد، زمان خیلی
طولانی شده و شرایط مشکوک و نگران کننده بود.

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
در یک نیمه شب اواسط شهریور ماه با صدایی نامشخص از خواب پریدم،هنوز هوا گرم و پنجره ها همگی باز بودند. با
دقت گوش دادم صداهای مبهمی از حیاط خودمان به گوش بود، با وحشت اندیشیدم، دزد آمده هرگز بی بی این موقع
شب به حیاط نمی آید به ساعت نگاه کردم ده دقیقه از سه می گذشت، چند نفس عمیق کشیدم، به خودم جرات دادم و
آرام و بی صدا به کنار پنجره رفتم. سایه یک ماشین و سه مرد در حیاط منزل، زیر نور پریده رنگ مهتاب قابل تشخیص
بود. داشتند با سرعت چیزهایی را جا به جا می کردند. خواستم فریاد بزنم ولی زبانم بند آمده بود خیره نگاه می کردم،
به تدریج متوجه شدم که آنها چیزی از خانه ما بیرون نمی برند بلکه بر عکس چیزهایی را از ماشین به زیرزمین منتقل
می کنند. نه، آنها دزد نبودند، فهمیدم که باید در حفظ سکوت و آرامش حداکثر کوششم را بکنم. ده دقیقه بعد کارشان
تمام شد، مرد چهارمی هم از زیرزمین بیرون آمد و به آنها پیوست، حتی در تاریکی خوب می شناختمش. او حمید بود
در سکوت ماشین را هل دادند و از حیاط بیرون بردند، حمید در خانه را بست و از پله ها بالا آمد، احساسات متضاد و
عجیبی داشتم، خشم و عصبانیت با خوشحالی ناشی از بازآمدنش در هم آمیخته بود، حال مادری را داشتم که بعد از پیدا
کردن کودک گم شده اش اول سیلی محکمی به گوش او می زند و بعد گریه کنان در آغوشش می کشد، سعی کرد در
خانه را بدون صدا باز کند و ارام وارد خانه شود، دلم می خواست اذیتش کنم، تا قدم به درون گذاشت چراغ را روشن
کردم به شدت یکه خورد و وحشت زده به من خیره ماند، پس از چند لحظه با تعجب گفت:
-تو بیداری؟
-بله! چه عجب، از این طرفا راه گم کردین؟
-به به! چه استقبال گرمی؟!
-منتظر استقبال هم هستی؟ بابا ایوالله عجب رویی داری؟ کجا بودی اینهمه مدت، حتی به خودت زحمت تلفن زدن هم
ندادی. می مردی اگر پیغامی، نامه کوتاهی چیزی می فرستادی؟ فکر نکردی ما از دلشوره و نگرانی می میریم؟
-آره پیداست خیلی دلت شور منو می زده و نگران بودی.
-آره متاسفانه من احمق نگران بودم، حالا من هیچی، فکر پدر مادر بدبختت که نصفه عمر شدند نبودی؟
-من که بهت گفته بودم شلوغش نکن شاید کارمون طول بکشه.
-بله ولی پانزده روز ممکن بود بشه یک ماه نه چهار ماه، بیچاره پیرمرد همه جا سر زد. می ترسیدم بلایی سرش بیاد.
-سر زد؟ کجا سر زد؟
-همه جا، بیمارستانها، پزشک قانونی، کلانتری ها!
وحشت زده از جا پرید:
-کلانتری ها؟!!
شیطنت در درونم جوشید دلم می خواست منهم آزارش بدهم گفتم:
-آره با برادر شهرزاد و فامیلای بقیه دوستات تمام عکساتونو هم دادن به روزنامه.
رنگش مثل گچ سفید شد و گفت:
-عجب دیوانه هایی هستید، نتونستی این کار کوچیک رو هم انجام بدی و اینجا رو اداره کنی؟ بیچاره شدی و با عجله
شروع به پوشیدن مجدد کفشهای خاک آلودش کرد.
-حالا کجا؟ خودم به کلانتری خبر می دم که اومدید اونم با دست پر. با چنان نگرانی و وحشتی نگاهم می کرد که خنده
ام گرفت.
-این حرفا چیه می زنی؟ می خوای هممونو به کشتن بدی؟ اینجا دیگه امن نیست، باید به بچه ها خبر بدم، باید ببینم چه
خاکی به سرمون بریزیم؟
در را برای رفتن باز کرده بود که گفتم:
-لازم نیست، دروغ گفتم به کلانتری خبر ندادیم. فقط بابات رفت تا رضاییه و برگشت هیچ ردی هم پیدا نکرد.
نفس راحتی کشید و گفت:
-مگه مرض داری؟ داشتم سکته می کردم.
-حقته…! چرا ما فقط باید نصفه عمر بشیم؟
رختخوابش را در اطاق مهمان خانه انداختم. گفت:
-همان اطاق خودم اطاق عقبی می خوابم.
-اونجا رو کردم اطاق بچه ها.
هنوز حرفم تمام نشده و او سرش به بالش نرسیده بود که با همان لباس خاک آلود به خواب عمیقی فرو رفت.
فصل سوم
ماهها به سرعت می گذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدند و شخصیت های متفاوتشان مشخص تر می گردید.
سیامک پسری مغرور و جنگجو، شیطان و زود خشم بود که شرمی خاص در ارائه احساسات محبت آمیز خود داشت ولی
به اندک ناملایمی برآشفت و می خواست که هر سدی را در چنگال قوی خود خرد کند، به عکس مسعود آرام، مهربان،
خوش خلق و صبور بود که به اطرافیان خود حتی به اشیا و طبیعت عشق می ورزید، نوازشهای او تمام عقده های کمبود
محبت مرا مرهم می گذاشت، این دو بچه در ارتباط با یکدیگر به نحو غریبی مکمل هم شدند، سیامک فرمان می راند و
مسعود اجرا می کرد. سیامک خیال بافی و داستان سرایی می کرد و مسعود باورشان می داشت، سیامک مسخره می کرد
و مسعود می خندید، سیامک می زد و مسعود می خورد، اغلب دلم می سوخت و می ترسیدم شخصیت آرام و پرمهر
مسعود در چنگال پرخاشگر و قدرتمند سیامک خرد شود ولی هرگز نمی توانستم. مستقیما به حمایت از مسعود برخیزم،
چون حتی اشاره ای کافی بود تا خشم و

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
حسادت سیامک را منفجر کند و به زد و خوردهای بیشتری منتهی شود، تنها راه
جلوگیری از این گونه برخوردها منحرف کردن ذهن او به چیزی دیگر و مشغول کردنش به جریانی جذاب تر بود، در
عین حال سیامک در مقابل دیگران سپری نفوذ ناپذیر برای مسعود فراهم می کرد، سیامک دیوانه می شد و چنان حمله
می کرد که خود مسعود با خواهش و تمنا دشمنش را از دست برادر بیرون می کشید، و دشمن اصلی همیشه غلامعلی
پسر محمود بود که از نظر سنی دقیقا بین سیامک و مسعود قرار داشت، نمی دانم چرا این بچه ها به هم نرسیده شروع
به جنگ و جدال می کردند، حمید معتقد بود که این نوعی بازی کردن پسرهاست و در بسیاری از مواقع پسرها اینطور
با هم ارتباط برقرار می کنند ولی من این را نمی فهمیدم.
****

محمود با اینکه یک سال بعد از من ازدواج کرده بود سه بچه قد و نیم قد داشت، بچه اولش همین غلامعلی بود، بچه
دومش << زهرا>> یکسال از مسعود کوچکتر بود و پسر آخر غلامحسین یک سال بیشتر نداشت. محمود مثل همیشه
بداخلاق و منزوی بود و وسواس دوران جوانیش روز به روز بیشتر می شد، احترام سادات مدام از دستش شکایت می
کرد و پیش خانم جون غر می زد که:
-تازگی ها گیج تر و منگ تر شده نمازشو چند دفعه تکرار می کنه ولی باز مطمئن نیست که درست خونده باشه.
-ولی به نظر من او هیچ مشکل جدیدی نداشت و حواسش هم کاملا جمع بود خصوصا در کار و مسایل مالی کاملا
هشیارانه عمل می کرد و موفق بود، برای خودش در بازار حجره ای گرفته و مستقل شده بود می گفتند یک کارشناس
فرش تمام عیار است، هرگز در کارهای تجاریش دچار تردید و وسواس نمی شد
****
احمد مدتها بود که از عضویت خانواده خارج شده بود، هیچکس مثل پروین خانم نگران او نبود، مرتب می گفت:
-باید براش کاری کنید، اگه به همین ترتیب ادامه بده از بین می ره.
مشکل او دیگر تنها مشروب خوریهای شبانه و عربده کشی در خیابانها نبود. پروین خانم می گفت که او چیزهای
دیگری هم مصرف می کند ولی خانم جون حاضر به باور کردن نبود و سعی می کرد با دعا و جادو و جنبل او را از دست
شیاطین و دوستان بد نجات دهد، آقاجون هم به کلی از او قطع امید کرده بود.
****
علی بزرگ شده بود ولی مثل بقیه برادرها نتوانست دیپلم بگیرد، مدتی در کارگاه چوب بری کنار احمد کار می کرد که
آقاجون دیگر درنگ را جایز ندید و با استفاده از تمام توانش او را از احمد دور کرد. می گفت:

-اگه ولش کنم و الان جلوشو نگیرم مثل اون یکی از دست می ره و دیگه هم زورم بهش نمی رسه.
خود علی هم کم کم از از حالتهای اخیر احمد سرخورده شده بود، او که از احمد برای خود بتی توانا و قدرتمند ساخته
بود با دیدن بی حالی و بی ارادگیهای روزافزون او رنج می برد، ظاهرا این بت وقتی کاملا شکست که یکی از گردن کلفت
های کافه جمشید او را که مست و منگ بود با کتک فراوان به کنار خیابان انداخت و احمد برای دفاع از خود حتی
نتوانست انگشتش را تکان دهد، در کارگاه هم همکاران که گذشته ای نه چندان دور افتخار نوچه احمد بودن را از
یکدیگر می ربودند امروز او را به باد تمسخر گرفته سر به سرش می گذاشتند، به هر حال همه اینها دست به دست هم
داد و باعث شد علی با رضایت قلبی ولی به ظاهر با فشار آقاجون از احمد جدا شد و به حجره محمود رفت تا او هم در
آینده تاجری خداشناس و پولساز از آب درآید.
****
فاطی به دختری متین، حساس، کم رو و نازک طبع تبدیل شد، تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند و بعد همان گونه که
برای یک دختر نجیب خوبست به کلاس خیاطی رفت، خودش هم اصراری برای ادامه تحصیل نداشت.
****
سیامک را یک سال زودتر از وقت قانونی با هر ترتیبی که بود به مدرسه گذاشتم، می دانستم که از نظر ذهنی توانایی
درس خواندن را دارد، می خواستم زودتر وارد مدرسه شود تا شاید نظم و انضباط بر رفتارش حاکم گردد انرژی بی
نهایتش را با همسالانش صرف کند و کمتر د رخانه ازار برساند ولی مدرسه رفتنش هم مثل بقیه کارهایش سخت بود
اوایل مجبور بودم با او بسر کلاس بروم وقتی کمی عادت کرد و اجازه داد از کلاس خارج شوم باید ساعتها در حیاط می
ایستادم بطوری که او بتواند مرا از پنجره ببیند میدانستم که میترسد ولی ترسش را با پرخاشگری نشان میداد.روز اول
که ناظم دستش را گرفت تا او را به کلاس ببرد دست ناظم را گاز گرفت تنها راه ارام کردن او وقتی به اوج خشم
میرسید این بود که خود را در مقابل امواج خروشان قهرش قرار دهم در آغوشش میگرفتم ضربات لگد و مشتهای
کوچکش را تحمل میکردم تا ارام میگرفت و به گریه می افتاد این لحظات تنها زمانهایی بود که میتوانستم او را به خود

بفشرم ببوسم نوازش کنم در سایر مواقع او اجازه چنین کارهایی را بمن نمیداد و سعی میکرد خود را بی نیاز از محبت
نشان دهد ولی من میفهمیدم که چگونه تشنه محبت و توجه است دلم خیلی برایش میسوخت میدانستم این جثه کوچک
رنجی بزرگ را تحمل میکند ولی نمیفهمیدم چرا؟میدانستم او عاشق پدرش است و نبودنهای او آزارش میدهد ولی چرا
به این وضع عادت نمیکرد؟آیا

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
کمبود پدر میتوانست اینهمه تاثیر گذار باشد.مدام کتابهای روانشناسی میخواندم و به
رفتارهایش دقت میکردم.وقتی حمید بود رفتار سیامک تغییر میکرد تنها از او حرف شنوی داشت او بطور معمول
یک دم آرام نمیگرفت میتوانست مدتها در آغوش حمید بنشیند و به حرفهای او گوش دهد.خیلی دیر فهمیدم
نخوابیدنهای او به خاطر انتظاریست که برای آمدن پدرش میکشد وقتی حمید د رخانه بود و موقع خواب دستی بر سرش
میکشید سرمست و ارام بخوابی عمیق فرو میرفت بهمین دلیل من به حمید لقب قرص خواب هم داده بودم.خوشبختانه
حضور آقاجون و محبت بسیاری که بین آن دو برقرار بود تا حدودی کمبود حمید را جبران میکرد با اینکه دوست
نداشت خودش را به کسی بچسباند وقتی آقاجون می آمد دور و برش میپلکید و در یک فرصت مناسب در بغلش
مینشست.آقاجون با او آرام و با احترام مثل یک مرد بزرگ رفتار میکرد و سیامک حرفهای او را بدون چون و چرا
میپذیرفت ولی محبت کردن این دو نفر را به مسعود برنمیتافت.او پذیرفته بود که دیگران حتی من محبتمان را بین او و
بردارش تقسیم کنیم و یا حتی به مسعود بیش از او علاقه نشان دهیم ولی علاقه و عشق و پدر و پدربزرگش را فقط برای
خود میخواست و هیچ رقیبی را در این میان نمیتوانست تحمل کند در مورد حمید مشکلی نبود او هیچگاه نسبت به
مسعود توجه خاصی نشان نمیداد ولی اقاجون با درک صحیحی که از این بچه داشت کوشش میکرد که در مقابل سیامک
ابراز محبت خاصی نسبت به مسعود نکند همین رفتار او گویا سیامک را بیش از پیش سپاسگزار میکرد و بر محبتش می
افزود.
بالاخره سیامک مدرسه رفتن را پذیرفت و به آن عادت کرد ولی ماهی نبود که مرا بخاطر دعواهای او با با بچه های
دیگر به مدرسه نخواهند.با منظم شدن برنامه سیامک منهم دوباره بیاد درسهایم افتادم از اینکه هنوز نتوانسته بودم

دیپلم بگیرم و کار چنین مهم را ناتمام گذاشته بودم ناراضی بودم با پیدا شدن اولین فرصت دوباره شروع کردم صبحهای
زود بیدار میشدم کارهایم را میکردم با رفتن سیامک مسعود مشغول بازیهای خودش میشد با او هیچ مشکلی نداشتم
ساعتها با مدادهای رنگیش نقاشی میکرد اگر هوا خوب بود در حیاط مشغول سه چرخه سواری میشد و من میتوانستم در
ارامش به درسهایم برسم.نیاز چندانی به کلاس نداشتم…بعدازظهرها با آمدن سیامک گویی زلزله ای در خانه ما به وقوع
میپیوست حالا دیگر مشق نوشتن هم بر مسایل دیگرش اضافه شده بود.جان من را میگرفت تا بالاخره مشقهایش تمام
میشدند.بتدریج فهمیدم که هر چه بیشتر حساسیت نشان دهم او بیشتر لجبازی میکند در نتیجه دندان روی جگر
میگذاشتم و سعی میگردم کاری به کارش نداشته باشم آنوقت آخر شب یا فردا صبح شروع به نوشتن میکرد.
یکروز صبح که با مسعود خانه بودم پروین به دیدنم آمد بنظرم رسید که کمی هیجان زده است فهمیدم که خبری دارد
او دوست داشت خبرهای دست اول را خودش بمن بدهد اخبار معمولی تر با تلفن گفته میشد ولی اخبار خاص را
حضوری و با آب و تاب تعریف میکرد و منتظر میشد تا عکس العمل مرا به چشم ببیند.گفتم:خوب بگو چه خبر شده؟
خبر؟کی گفته خبریه؟
حالتت رفتارت قیافه ات همه داد میزنن یک خبر دسته اول داری!
ذوق زده نشست و گفت:اره!نمیدونی خیلی جالبه اول برو برام یه چایی بیار گلوم خشک شده.
اینهم از عادتهایش بود آدم را زجر کش میکرد تا میگفت که چه شده هر چه خبرداغتر بود لفت و لعابش هم بیشتر
دویدم رفتم کتری را روی اجاق گذاشتم و برگشتم.
خوب بگو حالا تا چایی درست بشه خیلی طول میکشه.
ای بابا من دارم از تشنگی خفه میشم اصلا نمیتونم حرف بزنم.
با عصبانیت رفتم به اشپزخانه لیوان آبی برایش آوردم و گفتم:خوب !بگو!
حالا بذار چاییمون رو بخوریم.
اه…!اصلا نمیخواد بگی نمیخوام خبرو بشنوم.
و به حالت قهر به آشپزخانه رفتم دنبالم آمد و گفت:حالا قهر نکن اگه گفتی امروز صبح کی رو دیدم؟
قلبم هری ریخت پایین و چشمهایم گرد شد گفتم:سعید؟
برو بابا تو هنوز دست برنداشتی خیال میکردم با دو تا بچه دیگه اسم این پسره رو هم فراموش کردی.
شرمنده شدم.خودم هم همین فکر را میکردم .بی اختیار نام او از دهانم پریده بود یعنی پس ذهنم اشغال اوست؟گفتم:نه
بابا همینطوری گفتم خوب کی رو دیدی؟
مادر پروانه!
ترو خدا راست میگی؟کجا بود باهاش حرف زدی؟
یکی یکی چایی رو دم کن آب جوش اومده کارتو بکن منم مفصل تعریف میکنم .امروز رفته بودم پشت باغ سپهسالار
کفش ببینم یه مرتبه از پشت شیشه مغازه یه خانمی رو دیدم عین خانم احمدی اول شک کردم راستش خیلی شکسته
شده بود راستی چند ساله ندیدیمشون؟
حدود ۷ سال.
رفتم تو مغازه نگاش کردم خودش بود اول منو نشناخت ولی دیدم بخاطر تو هم که شده باید باهاش حرف بزنم.سلام
کردم تازه بجا آورد کلی حال و احوال کردیم از همه همسایه ها پرسید.
از منم پرسید؟
راستش نه ولی من خودم صحبت رو بتو کشوندم و گفتم که تو رو مرتب میبینم شوهر و بچه داری.بالاخره گفت تو اون
خونه فقط اون دختر قابل معاشرت بود.البته احمدی میگه پدرشون هم مرد شریف و خوبیه

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
ولی اون بلایی که برادرش
سرمون اورد هیچوقت فراموش نمیکنم تو کوچه برامون ابرو نذاشت.هیچکس تا اونموقع با احمدی اونطور حرف نزده
بود نمیدونی چه تهمتهایی به پروانه بیچاره زد احمدی نزدیک بود پس بیفته دیگه تو اون کوچه نمیتونستیم سر بلند

کنیم برای همین با اون عجله اسباب کشی کردیم ولی پروانه برای این دختر جونشو میداد نمیدونی چقدر براش اشک
ریخت مرتب میگفت اینا معصومو میکشن چندبار در خونشون رفت ولی مادرش نذاشت معصومه رو ببینه طفلکی بچه ام
چه ضربه ای خورد.
یک دفع خودم بودم که اومد در خونه خانم جون نذاشت ببینمش ولی از بقیه دفعه ها خبر ندارم.
اره مثل اینکه برای عروسیش هم اومده تو رو دعوت کنه برات کارت آورده بوده.
راست میگی؟بمن ندادن خدایا از دست اینا چکار کنم چرا بمن نگفتند
حتما خانم جونت میترسیده دوباره هوایی بشی.
هوایی بشم؟با دو تا بچه؟صبر کن خدمتشون میرسم هنوز با من مثل بچه ها رفتار میکنن.
اوه…!اونموقع تو مسعودو نداشتی این داستان ماله خیلی پیشه شاید ۴ سال پیش.
یعنی ۴ ساله پروانه عروسی کرده؟
خوب معلومه وگرنه مجبور میشدن ترشیش بندازن.
وا چه حرفا مگه چند سالشه؟
خوب هم سن و سال تو بود تو ۷ ساله شوهر داری.
من بدبختو مجبور کردند به اون زودی تو چاهم انداختند بقیه که مجبور نیستن حالا با کی عروسی کرده؟
با نوه عمه پدرش مادرش میگفت بعد از دیپلم کلی خواستگار داشته بالاخره با این پسره که دکتره و او آلمان زندگی
میکنه عروسی کرده و رفته.
یعنی رفته آلمان زندگی میکنه؟
آره بعد از عروسی رفته بیشتر تابستوتا برای دیدن میاد.
بچه هم داره؟

آره میگفت یه دختره ۳ ساله داره منهم گفتم که تو چقدر دنبالش گشتی چقدر دلت براش تنگ شده بود برادرت هم
پشم و پیلش ریخته و دیگه برای کسی خطری نداره مگه برای خودش بالاخره تلفن منزلشو با اینکه راه دستش نبود
گرفتم.
به ۷ سال پیش برگشتم همراهی هم زبانی و دوستی عمیقی که بین من و پروانه بود هرگز بادیگری ایجاد نشد میدانستم
که تا آخر عمرم هم دوستی مانند او نخواهم داشت خجالت میکشیدم به مادرش تلفن کنم نمیدانستم چه باید بگویم ولی
بالاخره اینکار را کردم با شنیدن صدای مادر پروانه بغض گلویم را گرفت خودم را معرفی کردم و گفتم نمیدانم با چه
رویی باید با شما صحبت کنم گفتم که پروانه تنها و عزیزترین دوستم بوده و هست گفتم که شرمنده ام من و خانواده ام
را ببخشید گفتم که آرزوی دیدار مجدد پروانه را دارم گفتم که هنوز ساعتها با او حرف میزنم و روزی نیست که یادش
نکنم و تلفنم را دادم که هر وقت آمد با من تماس بگیرد.
درس خواندن برای امتحان نهایی با حضور دو بچه پر سر و صدا و هزاران کار و گرفتاری ساده نبود.مجبور بودم شبها
پس از خوابیدن بچه ها درس بخوانم و از وقت استراحت و خوابم استفاده کنم نزدیکیهای صبح که حمید می آمد و مرا
بیدار و در حال درس خواندن میدید تعجب میکرد و میگفت عجب پشتکاری داری بالاخره بعد از امتحانات سیامک
منهم در امتحانات نهایی شرکت کردم و به ارزویی که اینهمه سال داشتم رسیدم ارزوی ساده و بر حقی که دختران هم
سن من سالها پیش بدون آنکه اینهمه مجذوب آن باشند و به آن فکر کنند به طور طبیعی بدان دست یافته بودند.
فعالیتهای حمید روزبروز جدی تر و خطرناکتر میشد من با اینکه از برنامه های آنها اطلاع نداشتم بطوری غریزی این
خطر مداوم را در اطرافم احساس میکردم بعد از آن سفر کذایی سازمانشان منسجمتر اهدافشان مشخصتر و کارهایشان
منظم تر شده بود اتفاقاتی هم در سطح جامعه می افتاد که احساس میکردم بنوعی با آنها مرتبط است ولی در واقع از
هیچ چیز خبر نداشتم و نمیخواستم هم بدانم.این بیخبری زندگیم را قابل تحمل و وحشتم را خصوصا برای بچه ها کمتر
میکرد .حمید در خانه یک سیستم ایمنی درست کرده بود و راههایی برای فرارهای ناگهانی تدارک دیده بود.

رنگ خطر در یک روز تابستان ساعت ۶ صبح بصدادر آمد حمید قبل از من خودش را به تلفن رساند حتی دو کلمه هم
رد و بدل نشد رنگ حمید بشدت پرید و با وحشت گوشی را زمین گذاشت حدود ۱ دقیقه طول کشید تا تقریبا بحال
عادی برگشت وحشت زده نگاهش میکردم جرات سوال کردن نداشتم حمید با سرعت وسایل ضروری و هر چه پول در
خانه بود را جمع کرد و در یک ساک ریخت سعی میکردم آرام و منطقی باشم و بر اضطرابش نیفزایم به آهستگی
پرسیدم:حمید لو رفتین؟
فکر میکنم…معلوم نیست چه اتفاقی افتاده یکی از بچه ها رو گرفتن همه دارن جابجا میشن.
کدومشونو گرفتن؟
تو نمیشناسی تازه به گروه اومده.
اون تو رو میشناسه.
نه به اسم واقعی.
خونه رو بلده؟
نه خوشبختانه چونکه ما اینجا هیچوقت جلسه ای نداشتیم ولی ممکنه بقیه رو هم گرفته باشن یا بگیرن.تو از هیچی خبر
نداری خودتو نباز.اگر فکر میکنی راحتتری برو خونه اقا جون.
سیامک از سر و صدای ما بیدار شده بود نگران و وحشتزده مثل سایه بدنبال حمید راه میرفت تمام اضطراب ما به او هم
منتقل شده بود.
حالا تو کجا میری؟
نمیدونم فعلا باید برم جام معلوم نیست تا یک هفته هیچ

داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
تماسی نمیگیرم.
سیامک به پاهای حمید چسبیده بود و التماس کنان گفت منم میام.حمید در حالیکه او را از خودش جدا میکرد گفت:اگه
اینجا اومدن هر چیزی توی خونه پیدا کردن بگو مال ما نیست خوشبختانه تو چیز زیادی نمیدونی که باعث خطر بشه.

دوباره سیامک به او چسبید و گفت:منم میام.
با عصبانیت او را از پاهایش کند و گفت:بچه ها تو جمع کن مواظب خودتون باشید اگه پول خواستی از بابام بگیر به
هیچکس هم در این مورد حرفی نزن.
تا مدتی بعد از رفتن او مبهوت بر جا ماندم دلم شور میزد.به سرنوشتی که در انتظارمان بود فکر میکردم.سیامک د راوج
خشم و عصبانیت خودش را به در و دیوار میکوبید داشت بطرف مسعود که تازه بیدار شده بود میرفت که بطرفش
دویدم و درآغوشش گرفتم با مشت و لگد سعی خودش را از چنگ من خلاص کند تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و
همه چیز د رامن و امان است بی فایده بود این بچه باهوش و حساس از هر نفس من نگرانی را احساس میکرد در
گوشش گفتم:گوش بده سیامک ما باید اروم باشیم و این رازو به هیچکس نگیم و گرنه برای بابا حمید خیلی بد میشه.
ناگهان ساکت شد و گفت چی رو نگیم؟
اینکه بابا حمید امروز مجبور شد اینطوری بره بههیچکس نگو مواظب باش مسعودم نفهمه.
با تعجب و وحشت نگاهم کرد.
ما نباید بترسیم باید شجاع و قوی باشیم بابا حمیدم خیلی قویه خوب بلده چکار کنه هیچکس نمیتونه پیداش کنه خیالت
جمع باشه ما هم سربازای اونیم باید آروم و راز نگهدار باشیم اون به کمک ما احتیاج داره قبول میکنی؟
آره
پس بیا قول بدیم که نه با کسی حرفی بزنیم و نه شلوغ بازی راه بندازیم باشه؟
باشه.

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx