شبی که دستور حرکت رسید بچه ها با بهمن خان شوهر منصوره به طرف زاهدان به راه افتادند .هنگام خداحافظی
احساس می کردم تکه ای از وجودم را از بدنم جدا می کنند.نمی دانستم کار درستی کرده ام یا نه.غم دوری از یک طرف
و وحشت از خطری که او را تهدید می کرد از سوی دیگر مرا در منگه گذاشته بودند .آنشب تا صبح از سر جانماز بلند
نشدم،یک ریز دعا کردم واشک ریختم و پسرم را به او سپردم.
سه روز در وحشت و نگرانی گذشت تا اینکه خبر رسید که بالاخره به سلامتی از مرز گذشته اند .بعد از ده روز با خودش
که به اسلام آباد رسیده و تقریبا جا افتاده بود صحبت کردم .صدایش دور و غمگین بود.
پس از آن من بودم و درد دوری و فراق ،مسعود از رفتن سیامک بسیار متأثر بود و گریه های شبانه من او را بیشتر می
آزرد.حال منصوره از من خیلی بدتر بود.او که حتی یک روز از بچه اش جدا نشده بود به شدت بی تابی می کرد .در
ظاهر به او و در واقع به خودم نهیب می زدم.
-ما باید قوی باشیم ما مادران این دوره برای حفظ فرزندانمان و آینده و سعادت آنها باید غم دوری و فراقشان را تحمل
کنیم.این بهایی است که ما به دلیل عشق به فرزندانمان باید بپردازیم و گرنه مادرانی خود خواه خواهیم بود.
چهار ماه بعد ،یک شب پروانه تلفن کرد و گوشی را به دست سیامک داد،از خوشحالی فریاد زدم.او به مقصد رسیده
بود،پروانه به من اطمینان دادکه مراقب سیامک هست.ولی سیامک باید مدتی در کمپ پناهندگان بماند.او در آنجا بر
خلاف دیگران که وقت خود را به بطالت می گذراندند شروع به یادگیری زبان کرد ،به سرعت وارد مدرسه شد و پس از
آن به دانشگاه رفت.در رشته ی مهندسی مکانیک ادامه تحصیل داد و هرگز قولش را فراموش نکرد.پروانه ترتیبی داده
بود که او تمام تعطیلات را در منزل آنها بگذراند،بدین ترتیب مدام از وضعیتش خبر داشتم،پروانه هم با حوصله مرا در
جریان پیشرفتهایش قرار می داد.خیلی خوشحال و سر افراز بودم احساس می کردم یک سوم از وظیفه ام را به انجام
رسانده ام با قدرت کار می کردم و به تدریج قرضهایم را ادا می نمودم.مسعود با دقت و وسواس مواظب من و زندگیمان
بود،نقش پدر خانواده را در ضمن درس خواندن به خوبی بازی می کرد و با محبتهای بی دریغش مرا غرق در سرور و
امید می نمود.شیرین با شیرین زبانیها ،قر و اطوار و شیطنت هایش نشاط وشادمانی به خانه امان می آورد،آرامش به
زندگیم راه یافته بود،هر چند می دانستم موقتی است زیراهنوز در اطرافم مشکلاتی می چرخیدند وجنگ خانمانسوز
!بدی به نظر می رسید .در همان روزها که من خندیدن را دوباره یاد گرفته بودم،آقای زرگر در نهایت جدیت در حالیکه
به میز جلوی مبل چشم دوخته بود از من خواستگاری کرد.می دانستم که زن فرانسوی و بچه اش از ایران رفته اند. ولی
نمی دانستم که طلاق هم گرفته اند .آقای زرگر مردی فهمیده و از هر نظر موجه بود.زندگی با او می توانست بسیاری از
مشکلات مادی ومعنوی مرا حل کند.من هم نسبت به او بدون احساس نبودم،همیشه او را به عنوان انسانی والا و دوستی
خوب و همراه تحسین می کردم و دوست می داشتم ،به راحتی می توانستم سفره دلم را پیش او بگشایم .مدتها بود که
می دانستم نسبت به من علاقه ی خاصی دارد .شاید آن علاقه و محبتی که هرگز به طور کامل از حمید ندیده بودم را می
توانست به من عرضه دارد.او سومین نفری بود که بعد از مرگ حمید از من خواستگاری می کرد،در دو مورد دیگر بدون
هیچ تردیدی در همان لحظه پاسخ منفی داده بود.ولی در مورد آقای زرگر نمی دانستم چه کنم،ازدواج با او هم از نظر
عقلی و هم احساسی درست به نظر می رسید ولی مسعود که مدتی بود با کنجکاوی رفتارم را زیر نظر داشت عصبی و بی
قرار می نمود و یک بار بی مقدمه گفت:
-مامان ما به هیچ کس احتیاج نداریم ،مگه نه؟هر چیزی که احتیاج داشتید فقط به خودم بگید من براتون فراهم می
کنم،به این آقای زرگرم بگید ،اینقدر اینجا نیاد.دیگه تحمل دیدنشو ندارم.
بدین ترتیب فهمیدم که نباید آرامش تازه کسب شده را برهم زنم،و توجه خود را به کس دیگری جز فرزندانم معطوف
نمایم من وظیفه ی خود می دانستم که باتمام وجود در خدمت آنها باشم،خودم باید جای خالی پدر را برایشان پر کنم نه
فردی غریبه .حضوراو ممکن است برای من یسیار مغتنم باشد ولی کاملا مشخص بود که فرزندانم خصوصا پسران
نوجوانم را معذب و ناخرسند می کند،پس از چند روز با نهایت معذرت جواب رد دادم ولی از او خواستم که دوستیش را
هرگز از من دریغ نکند.
وقایع زندگی من همیشه به نحوی رخ می داد که مهلتی برای نفس کشیدن و تجدید قوا داشته باشم هر چه دوران
آرامش طولانی تر بود شوک واقعه بعدی شدیدتر می شد، این باور باعث شده بود که در بهترین شرایط نیز دلهره ای پنهان داشته باشم
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۳]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
و ناگهان قلبم فرو ریزد.
با رفتن سیامک ظاهرا مشکل اصلی زندگی ما حل شده بود، هر چند که دلم برایش پر می زد و دلتنگی ام گاه غیرقابل
تحمل می شد ولی هرگز از فرستادن او پشیمان نشدم و نخواستم که برگردد. با عکسش حرف می زدم و برایش نامه
های مفصل می نوشتم تا در جریان همه مسایل باشد و با غریبه نگردد. مسعود به قدری آرام و مهربان بود که نه تنها
هیچ مشکلی ایجاد نمی کرد بلکه مشکل گشایم بود، دوران پرجوش و خروش بلوغ را نیز با متانت و صبوری گذراند،
خود را مسؤول ما می دانست، همه کارها را به دوش می گرفت، باید مواظب می بودم تا مبادا از این همه محبت و از خود
گذشتگی او سوء استفاده کنم و از این جوان نورسته بیش از توانش مسؤولیت بخواهم. ولی خودش باز هم راضی نبود،
اغلب با نگرانی نگاهم می کرد. پشتم می ایستاد، گردنم را ماساژ می داد و می گفت:
-می ترسم مریض بشی، برو بخواب.
-نه عزیزم نگران نباش، کار کردن کسی رو مریض نمی کنه، خستگی کار با یک شب خواب راحت یا دو روز استراحت
هفتگی تموم می شه، این بیکاری، فکر و خیال بیهوده، و اعصاب خسته اس که بیماری میاره، کار جوهر زندگیه.
-بیش از آنکه فرزندم باشد، شریکم، دوستم، مشاورم بود، همه چیز را به هم می گفتیم، هر تصمیمی را با مشورت هم
می گرفتیم، خانواده کاملی بودیم، او راست می گفت ما به هیچکس دیگر احتیاج نداشتیم. تنها نگرانی من این بود که در
جامعه از حسن سلوک و فداکاری های داوطلبانه اش سوء استفاده کنند همانطور که خواهر شیطانش می کرد و او را با
بوسه ای، عشوه ای، اشکی یا خواهشی به هر کاری که می خواست وا می داشت. مسعود مانند پدری مسؤول در مقابل او
رفتار می کرد، اسمش را در مدرسه می نوشت، با معلمهایش صحبت می کرد، او را به مدرسه می رساند و برمی گرداند،
برایش خوردنی و لوازم تحریر می خرید. موقع بمب بارانها در آغوش می گرفت و زیر پله ها پنهانش می کرد، و من از
رابطه دلپذیر آنها غرق در مسرت می شدم. ولی برعکس همه مادران دنیا از بزرگ شدنشان اصلا خوشحال نبودم و در
واقع از آن می ترسیدم، وحشت عمیق من با ادامه جنگ شدت می گرفت، هر سال به خودم می گفتم تا سال دیگر تمام
می شود به مسعود نخواهد رسید ولی جنگ خیال تمام شدن نداشت. خبر شهادت بچه های همسایه و اطرافیان وحشت
زده ام می کرد و با خبر شهادت غلامعلی بیش از پیش خود را باختم. هرگز آخرین ملاقات مان را فراموش نمی کنم از
دیدنش جلوی در خانه یکه خوردم، چند سالی بود که ندیده بودمش، نمی دانم به خاطر لباس سربازی بود با چیز غریبی
که در عمق چشمانش می درخشید که خیلی بزرگ تر از سنش به نظر می رسید، به هر حال غلامعلی همیشگی نبود،
سلامش را با تعجب پاسخ گفتم و پرسیدم:
-چیزی شده؟ با سرزنش نگاهم کرد و گفت:
-مگه باید چیزی بشه تا من به دیدن شما بیام.
-اوه، نه عزیزم، خوش آمدی فقط چون اولین باریه که یه همچنین کاری کردی تعجب کردم، بیا تو، بچه ها خانه نبودند،
کمی معذب به نظر می رسید برایش چای ریختم و با حرف زدن و احوال پرسی از همه فامیل سعی کردم فضا را مأنوس
تر کنم، ولی هیچ اشاره ای به لباس سربازی و بودن او در جبهه نکردم، انگار از این موضوع می ترسیدم، جنگ در چشم
من آکنده از وحشت و غرق در اشک و خون و مرگ و درد بود، وقتی بالاخره ساکت شدم و روبرویش نشستم گفت:
-عمه اومدم ازتون حلالیت بطلبم.
-ای وای عمه! مگه تو چکار کردی یا قراره چه اتفاقی بیفته؟
-می دونم خبر دارید که من جبهه بردم، حالا برای مرخصی اومدم، دوباره بر می گردم، خوب جنگه دیگه، اگه انشاالله
سعادت داشته باشم امید شهادت هست.
-خدا مرگم بده عمه این چه حرفیه؟ خدا نکنه تو حالا اول جونیته، خدا اون روز رو نیاره که بلایی سرت بیاد.
-ولی عمه این که بلا نیست، رحمته، منتهای آرزوی منه.
-از این حرفا نزن این چیزا تو کت من نمی ره، به مادر بیچاره ات فکر کن، اگه بفهمه تو از این حرفا می زنی خدا می
دونه چه حالی می شه… اصلا نمی فهمم چطوری گذاشته تو بری جبهه، مگه نمی دونی رضایت پدر، مادر از همه چیز
واجب تره.
-چرا می دونم ولی رضایتش و همون اول گرفتم، اوایل گریه زاری می کرد راضی نمی شد بردمش توی اون هتلی که
جنگ زده ها هستن، بهش گفتم ببین چطور مردم و بی خان و مان و عزادار کردن، این وظیفه شرعی منه که از اسلام و
وطنم و مردم بیگناهمون دفاع کنم، تو می خوای مانع انجام وظیفه شرعی من بشی؟ عمه! مامان واقعا معتقده! به نظر من
ایمان اون از بابام خیلی قوی تره، گفت من کی باشم که رو حرف خدا حرف بزنم، راضیم به رضای او.
-خوب عزیزم برو ولی بعد از تموم شدن درس و مشقت، شاید انشاالله تا اون موقع جنگ تموم بشه و تو بتونی به زندگی
خوب و مفصل برای خودت درست کنی.
با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
-آره مثل بابام، منظورت اینه؟
-خوب آره مگه بابات چه عیبی داره؟
-اه چی می گی عمه اگه هیچکی ندونه تو خوب می دونی. نه نمی خوام!
جبهه، چیز دیگه اس، تنها جائیه حس می کنم به خدا نزدیکم، نمی دونی
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۳]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
نی چه حال و هوایی داره، همه از جان گذشته، همه
در راه یک هدف، نه کسی از پول حرف می زنه نه از مقام، نه کسی می خواد چیزی رو نمایش بده، نه کسی به دنبال
استفاده و سود بیشتره، مسابقه از خودگذشتگی و ایثاره، نمی دونی بچه ها برای بودن در خط مقدم چطوری از هم سبقت
می گیرن. ایمان کامل بدون ریا و نیرنگ اونجاس، من اونجا با مسلمونای واقعی آشنا شدم که هیچ ارزشی برای مال دنیا
و مادیات قایل نیستند، کنار اونا آرامش دارم. به خدا نزدیکم.
بر را پایین انداخته به گفتار پر از باور این نوجوان به حقیقت رسیده می اندیشیدم، سکوت برقرار شده را بار دیگر
صدای گرفته غلامعلی شکست:
-این اواخر عصرها که با بابام می رفتم حجره، از دیدن کاراش ناراحت می شدم، داشتم به همه چیز شک می کردم، شما
که خونه ما نمیاین، خونه تازه رو ندیدین.
-نه ندیدم ولی شنیدم خیلی بزرگ و قشنگه.
-آره بزرگه، تا دلت بخواد بزرگه، آدم توش گم می شه، یه جاهایی داره که ما نمی فهمیم به چه دردی می خوره، ولی
عمه غصبیه، غصب، می فهمی؟… من نمی دونم بابام که این همه دم از مسلمونی می زنه چطور حاضر شده اون جا زندگی
غلط کرده، صاحبش یه مال مردم خور »: کنه؟ هر چی بهش می گم بابا این خونه نماز نداره، صاحبش راضی نیست می گه
دزد بوده که حالا فرار کرده، وقتی مال دزدی رو پس می گیری حق نداری ازش استفاده کنی چون آقا دزده راضی
حرف ها و کاراش گیجم می کنه، دلم می خواد فرار کنم، می خوام مسلمون واقعی باشم نه مثل اون. «؟ نیست
آن شب برای شام نگهش داشتم، وقتی برای نماز ایستاد خلوص نیت، اعتقاد و ایمانش تنم را به لرزه در آورد، به مسعود
که تازه از راه رسیده بود گفتم:
رشکم آید از آن حضور شگرف اشکم آید از آن خدا خوانی
او در آن حالتست و من مشغول به هزاران دریغ پنهانی
موقع خداحافظی مرا بوسید و به آرامی در گوشم گفت:
-دعا کن شهید بشم.
او به آروزیش رسید و من در غم از دست دادنش مدتها اشک ریختم ولی حتی بدین دلیل نتوانستم پا به خانه محمود
بگذارم،خانم جون به شدت از من دلخور بود و می گفت که کینه شتری دارم، سنگدلم، ولی دست خودم نبود نمی
توانستم به آن ها خانه پای بگذارم بعد از چند ماه یک روز احترام سادات را در خانه خانم جون دیدم، پیر و شکسته
شده بود، پوستهای صورت و گردنش آویزان بودند، با دیدن او بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، بغلش کردم، نمی
دانستم به مادری که بچه اش را از دست داده چگونه باید تسلیت گفت، به سختی یکی از همان جمله های معمول را
زمزمه کردم. به آرامی مرا کنار زد و گفت:
-تبریک بگو، بچه ام شهید شده، این که تسلیت نداره.
وا رفتم با ناباوری نگاهش کردم، اشکهایم را با پشت دست پاک کردم چگونه می شد به مادری که فرزندش را از دست
داده تبریک گفت؟
بعد از رفتن او به خانم جان گفتم:
-واقعا احترام السادات از مرگش بچه اش ناراحت نیست؟
-نه! ننه این حرفو نزن، نمی دونی داره چی می کشه، این جوری خودشو آروم می کنه. ایمانش بسکه قویه تونسته تحمل
کنه.
-نمی دونم من نمی فهمم! در مورد احترام حق با شماست ولی مطمئنم که محمود از شهادت بچه اش کلی استفاده کرده
و امتیاز گرفته…
-وا خدا مرگم بده این حرفها چیه می زنی دختر؟ بچه شونو از دست دادن پشت سرشون هم لیچار می گی؟
-من محمود و می شناسم، یعنی می خوای بگی از شهادت بچه اش بهره برداری نکرده؟ مگه می شه؟ پس این پولها رو
از کجا می آره؟
-خوب تاجره مادر، تو چرا حسودیت می شه؟ هرکس تو زندگی یه سهمی داره.
-دست وردار، خودتم خوب می دونی پول حلال این جوری به دست نمی آد، مگه عمو عباس تاجر نبود، سی سال هم
زودتر از این شروع کرده، چطور هنوز همون یدونه مغازه رو داره، انوقت علی آقا که تازه شروع کرده داره پولش از
پارو بالا می ره، شنیدم اونم خونه چند میلیونی قول نامه کرده.
-حالا به علی بند کردی، ماشاالله بچه هام زرنگن، با خدان، خدا هم کمکشون می کنه، بعضیا هم سیاه بختن مثل تو، خدا
اینجوری خواسته. آدم نباید اینقدر حسود باشه.
تا مدتها به دیدن خانم جون نرفتم، منزل پروین سر می زدم ولی دلم نمی خواست در خانه او را بزنم، شاید هم راست
می گفت من حسادت می کردم ولی نمی توانستم قبول کنم که مردم در جنگ و سختی و مشقت باشند و اینها روز به روز
بر ثروتشان افزوده شود نه! این انسانی نبود و من آن را گناه می دانستم.
****
روزهای آرام زندگی من در میان جنگ، فقر نسبی، تلاش زیاد و نگرانی برای آینده می گذشت، مادر حمید یک سال بعد
از رفتن سیامک از بیماری سرطان که خیلی سریع پیشرفت کرد به درود زندگی گفت، تمایل به رفتن را در تمام
وجودش می دیدم، احساس می کردم این خودش است که بیماری را تسریع می کند و گسترش می دهد. با وجود حال
وخیمی که داشت در وصیت هایش ما را فراموش نکرد و از بچه هایش قول گرفت که نگذارند ما در به در شویم، البته
می دانستم منصوره در این میان نقشی داشته، بعد از آن هم با قوا سعی کرد این آرزوی مادرش را جامه عمل بپوشاند و
در مقابل بقیه خواهرها ایستاد. شوهرش که
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۳]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
مهندس ساختمان بود، با سرعت خانه را تخریب کرد و به جای آن عمارتی
چند طبقه بنا نهاد در تمام طول کار سعی بر این بود که با این طرف حیاط که ما بودیم کاری نداشته باشند تا مجبور به
جابه جایی نشویم دو سال در خاک و کثافت و سر و صدا زندگی کردیم تا خانه چهار طبقه و زیبایی آماده شد، هر طبقه
شامل دو آپارتمان صد و پنجاه متری بود، تنها طبقه سوم از یک آپارتمان سیصد متری تشکیل می شد که منصوره در آن
زندگی می کرد، به ما یک آپارتمان در طبقه اول روی پارکینگ دادند، آپارتمان بغل ما دفتر کار شوهر منصوره بود،
طبقه دوم به منیژه رسید که در یک آپارتمان زندگی می کرد و دیگری را اجاره داد، وقتی سیامک فهمید که ما یک
آپارتمان داریم در تلفن با عصبانیت گفت:
-باید یه آپارتمان دیگه هم به ما می دادن تا شما اجاره بدید و کمک خرج زندگیتون باشه، این تازه نصف حق ماست.
با خنده گفتم:
-بچه جون تو هنوز ول کن نیستی؟ همین آپارتمانم که به ما دادن نهایت لطف و محبتشونه، می تونستن ندن، تو به این
فکر کن که ما بدون هیچ خرجی صاحب یه خونه نوساز، تمیز و خوشگل شدیم، باید خیلی هم راضی و شکرگزار باشیم.
آپارتمان ما زودتر از بقیه حاضر شد، تا ما بتوانیم اطاقهای ته حیاط را خالی کنیم و امکان بازسازی آن قسمت هم فراهم
شود. ما از اینکه سه اطاق خواب داشتیم خیلی شادمان بودیم، هر کدام می توانستیم اطاقی برای خود داشته باشیم، من از
شلوغ بازی ها و سر و صدای شیرین که هم اطاقی بسیار بدی بود راحت شدم شیرین از نظم و ترتیب و ایرادهای من
خلاص شد، مسعود از اطاق روشن و زیبای خودش راضی بود وهنوز خودش را هم اطاق سیامک می دانست.
****
سالها به سرعت می گذشت، مسعود به سال آخر دبیرستان رسیده بود ولی جنگ هنوز ادامه داشت، هر سال که با نمره
های خوب قبول می شد. قلبم فرو می ریخت و با اعتراض می گفتم:
-چه عجله ای داری مادر؟ حالا یکی دو سال دیرتر دیپلم بگیر.
-چی می گی مامان! یعنی می خوای من رد بشم؟
-چه اشکالی داره؟ دلم می خواد تا وقتی جنگ تمام نشده تو توی دبیرستان بمونی.
-وای نه! من باید زودتر بزرگ بشم، بار زندگی رو از دوش تو بردارم، می خوام کار کنم. از سربازی هم خیالت راحت
باشه من بهت قول می دم که دانشگاه قبول شم، باز هم سالها فرصت خواهم داشت.
چگونه می توانستم از نگرانیم برای عدم پذیرش او در سیستم گزینش سیاسی، اجتماعی حرف بزنم و او را دلسرد کنم؟
****
بالاخره او با زحمات زیاد و درس خواندنهای شبانه روزی با نمرات بسیار خوب دیپلم گرفت و در کنکور شرکت کرد،
هر دو می دانستیم که با این سوابق خانوادگی شانس پذیرش او کم است ولی سعی می کردیم به روی هم نیاوریم، گاه
او برای تسلای من و در واقع برای قوت قلب دادن به خودش می گفت:
-من هیچ سابقه سیاسی ندارم همه مدرسه ازم راضین در تحقیقات ازم دفاع می کنن.
ولی فایده ای نداشت او خیلی ساده و صریح به دلیل مسایل سیاسی خانواده از ورود به دانشگاه محروم شد، وقتی خبر را
شنید با تمام خودداری و استقامتی که داشت، مشت بر میز کوفت، کتابهایش را از پنجره به بیرون پرت کرد و زار زار
گریست. و من که تمام امیدم را برای آینده او بر باد رفته می دیدم، پا به پایش اشک ریختم و نمی توانستم تسلایش
دهم.
بعد از آن تمام فکر و ذکرم چگونگی حفظ او بود، تا چند ماه دیگر باید خودش را برای رفتن به خدمت وظیفه معرفی می
کرد، سیامک و پروانه از آنجا تلفن کردند و گفتند به هر وسیله که شده بفرستش، ولی خودش راضی نمی شد، می
گفت:
-نمی تونم شماها رو تنها بذارم، از طرفی پولشو از کجا بیاریم؟ تازه قرض هایی که برای رفتن سیامک کرده بودی تموم
شده.
-پول مهم نیست، از زیر سنگ هم شده جور می کنم، موضوع پیدا کردن فرد مطمئنه.
تلفن کردم، مردی « مهین خانم » که البته کار ساده ای نبود، تنها سرنخی که داشتم یک شماره تلفن بود و همان اسم رمز
گوشی را برداشت، گفت خودم هستم ولی لهجه آن جوانک را نداشت، به حرفم گرفت، مسایل عجیب و غریبی پرسید،
ناگهان هشیار شدم که دارم در دام می افتم، دیگر اطلاعاتی ندادم و تلفن را قطع کردم، از بهمن خان که هنگام رفتن
سیامک و اردشیر با آنها به زاهدان رفته بود کمک خواستم، مدتی تحقیق کرد و خبر داد که آن باند همگی دستگیر شده
اند و اخیرا مراقبت از مرزها بیشتر شده، با مواردی برخوردم که بچه ها در مرز دستگیر شده و یا قاچاقچی ها پول را
گرفته و بچه ها را در بیابان رها کرده بودند، نمی دانستم چه کنم، علی می گفت:
-این که ماتم نداره، بچه تو مگه تافته جدا بافته اس، همه جونا وطیفه دارن برای مملکتشون بجنگن. مگه غلامعلی نبود؟
با عصبانیت گفتم:
-البته شماها باید بجنگید چون از مواهب این مملکت برخوردارید، ما این جا غریبه ایم، شما ما رو پس می زنید، ما هیچ
حقی نداریم، پول، مقام، احترام، زندگی راحت، مال شماهاست. ولی بچه من که با اینهمه استعداد حتی حق درس خوندن
و ادامه تحصیل و بعد هم کار کردن در مملکت نداره، و در هر گزینشی به دلیل عقاید بستگانش که هیچ
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۳]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
اعتقادی هم به
اونا نداره رد می شه برای ادای کدوم دین باید در راه این مملکت کشته بشه؟
در آن زمان جز منطق حفظ و بقای فرزندم هیچ منطق دیگری نمی شناختم، گیج و سرگشته بودم، هیچ سرنخ مطمئنی
برای خروج او از کشور پیدا نمی کردم، خود مسعود هم مطلقا همکاری نمی کرد، می گفت:
-به این راحتی نمی تونم کسی رو پیدا کنم.
و مدام با من بحث می کرد که:
-چرا اینقدر خودتو باختی؟ دو سال سربازی رفتن که مهم نیست، همه وظیفه دارن که برن، برای نجات مملکتمونه، منم
می رم، بعد با خیال راحت پاسپورت می گیرم و با خرج کم به صورت قانونی از کشور خارج می شم.
ولی من نمی توانستم خودم را راضی کنم می گفتم:
-ولی آخه جنگه، شوخی که نیست، اگه خدای نکرده بلایی سرت بیاد، من چه کنم؟
-کی گفته هر کس رفته سربازی باید کشته بشه؟ اینهمه بچه ها سالم برگشتن، بالاخره هر کاری ریسک داره، فکر می
کنی ریسک و خطر فرار به صورت غیر قانونی کمتر از جنگه؟
-ولی خیلی ها هم کشته می شن مگه غلامعلی طفلک و یادت رفته؟
-ای بابا مادر من اینقدر سخت نگیر، شما بعد از غلامعلی چشمتون ترسیده، من قول می دم سالم برمی گردم، اصلا شاید
تا من احضار بشم و دوره آموزشی رو طی کنم جنگ هم تموم بشه، تازه شما چرا اینقدر ترسو شدی؟ شما تنها زنی بودی
که اینهمه سال از آژیر و موشک و بمب بارون نمی ترسیدی و خیلی منطقی با اون برخورد می کردی، می گفتی، احتمال
برخورد موشک به خونه ما مثل احتمال تصادف با ماشینه همونطور که هر روز درباره تصادف ماشین فکر نمی کنیم. در
مورد موشک هم نباید فکر کرد، حالا چی شد اینقدر غیر منطقی شدی؟ مادرای بقیه بچه ها هیچکدوم این کارای تو رو
نمی کنن.
-وقتی شماها با من هستین از هیچ چیز نمی ترسم، موقع بمب بارون هم اگه آژیر خطر زده بشه و من دور از شماها
باشم نمی دونی چه وحشتی سراپامو می گیره و چطور خودمو به آب و آتیش می زنم تا به شماها برسم، حالا هم اگه منو
با تو به جبهه بفرسن من هیچ نگرانی و ترسی نخواهم داشت.
-عجب! چه حرفا می زنی؟ می خوای برم بگم من بدون مامانم جایی نمی رم، من مامان جونمو می خوام.
همیشه همینطور بود نگرانیهای من به شوخی و خنده می کشید و با بوسه ای خاتمه یافته تلقی می شد .
بالاخره روز موعود فرا رسید و او با هزاران جوان دیگر برای طی دوره ی آموزشی راهی پادگان شد ، سعی می کردم که
عاقل و خوشبین باشم ، شبانه روزم سجاده ای بود گسترده بر آستان حق و دستهایی برخاسته به دعا تا شاید این جنگ
هر چه زودتر تمام شود و فرزندان دلبندمان به آغوش خانواده باز گردند ، چنگی که هفت سال با ما بود ولی تا آن زمان
خطر ، وحشت و نگرانی مداومش را این چنین احساس نکرده بودم ، هر روز شاهد تشییع جنازه های شهدای جنگ
بودیم ، نمی دانم در آن روز ها شهید و مجروح بیشتر می آورند یا همیشه این طور بود و من توجه نداشتم ، هر کجا می
رفتم مادرانی را که در شرایط من بودند پیدا می کردم ، انگار به غریزه آن ها را می شناختم ، همگی تسلیم شده با
چشمانی وحشت زده و صدایی سخت غریبه همدیگر را تسلی می دادیم و همه نا امیدانه می دانستیم که دروغگوهای
بدی هستیم.
دوران آموزشی هم پایان یافت ولی هیچ معجزه ای رخ نداد و جنگ تمام نشد ، تلاش هایم برای فرستادن او به جایی کم
خطر تر بی نتیجه ماند و یک روز در حالیکه دستهای کوچک شیرین را در دست داشتم او را برای رفتن به جبهه بدرقه
کردم ، در آن اونیفورم به نظر بزرگتر می رسید ، چشمان روشن و پر محبتش نگران به ما می نگریست ، نمی توانستم از
ریختن اشک هایم جلوگیری کنم ، مدام می گفت:
-مامان خواهش می کنم، شما باید خود دار باشید ، باید مواظب شیرین باشید ، ببینید مادر فرامرز چطور محکم و قوی
ایستاده ، ببینید بقیه چطور با آرامش با بچه هاشون خداحافظی می کنن و به اونا روحیه می دن.
برگشتم نگاه کردم به نظر من همه ی مادر ها داشتند زار می زدند حتی اگر اشکی برچهره نداشتند.
-باشه مادر تو ناراحت نشو ، بعد خوب می شم ، یه ساعت دیگه آروم می شم ، تا چند روز دیگه هم عادت می کنم.
-شیرین را بوسید و سعی کرد او را بخنداند و در گوش من گفت:
-قول بده وقتی برگشتم مثل همیشه خوشگل و سالم و قوی باشی.
-تو قول بده سالم برگردی.
-تا لحظه ای که چشم کار می کرد نگاهم برصورتش خیره بود انگار می خواستم خطوط چهره اش را در صورتم حک
کنم ، بی اختیار و به عبث چند قدمی به دنبال قطار دویدم.
یک هفته طول کشید تا رفتنش را پذیرفتم ولی به جای خالیش عادت نمی کردم ، جز دلتنگی برای دوری و نگرانی برای
خطر هایی که او را تهدید می کرد کمبودش را در تمام کارهای زندگی روز مره احساس می کردم ، با رفتنش تازه می
فهمیدم که او چقدر در کارهای خانه یارم بوده و چه بارهای سنگینی را از دوشم بر می داشته که انجام آنها در غیبت او
بر سختی زندگی ام می افزود ، با خود می اندیشیدم که چه خود خواهانه خدمات دیگران را پس از مدتی وظیفه ی آن ها
تلقی کرده به کلی لطفی را که به ما می کنند فراموش می کنیم ،
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۳]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
حالا که همه ی کارها را باید خودم انجام می دادم ، قدر
زحمت او را می فهمیدم و با هر کاری به یادش می افتادم و قلبم فشرده می شد . به فاطی گفتم:
-وقتی حمید اعدام شد ، خیلی دلتنگ و افسرده بودم ، از نظر روحی و عاطفی درد می کشیدم ولی واقعیت این بود که
مرگ او هیچ تاثیری در روال زندگی ما نداشت ، چون او هرگز در خانه وظیفه ای بر عهده نگرفته بود ، ما تنها در فقدان
انسانی عزیز عزادار بودیم و چند روز پس از مرگش زندگی ما به حال عادی برگشت چون رفتن او چیزی را تغییر نداد
ولی مردانی که نقش یاری دهنده در خانه و خانواده دارند کمبودشان محسوس تر و فراموش کردنشان به همان نسبت
سخت تر است.
سه ماه گذشت تا ما یاد گرفتیم که چگونه بدون مسعود زندگی کنیم ، شیرین که دختری شیطان و شاد بود کمتر می
خندید و حد اقل شبی یک بار بهانه ای می گرفت و به گریه می نشست ، من آرامشم را تنها در نماز و نیایش و دعا می
یافتم ، ساعتها بر سر جانماز می نشستم و خود و اطرافیان را فراموش می کردم و اغلب متوجه نمی شدم که شیرین شام
نخورده ، جلوی تلوزیون یا روی دفترهای مشقش به خواب رفته است . مسعود از هر فرصتی برای تلفن زدن استفاده می
کرد ، وقتی با او حرف می زدم تا بیست و چهار ساعت آرامش خیال داشتم و مطمئن بودم که او زنده و سالم است ، ولی
بعد به تدریج دلهره ها شروع می شد و مانند قطعه سنگی در سراشیبی هر لحظه بر سرعت و شدت آن افزوده می
گردید.
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
وقتی دوهفته گذشت و از او خبری نرسید به تقلا در آمدم ، به خانه ی دوستانش که با او عازم جبهه شده بودند تلفن
کردم ، مادر فرامرز منطقی و جدی گفت:
-خانم برای نگران شدن خیلی زوده ، فکر می کنم این بچه شما رو بد عادت کرده ، خونه ی خاله که نرفتن ، تلفن هم
تمام مدت دم دستشون نیست ، گاه به مناطقی اعزام می شن که مدتها به حمام دسترسی ندارن چه برسه به تلفن ، اقلا
یک ماهی صبر کنید.
-یک ماه بی خبری از جگر گوشه ای که زیر رگبار و مسلسل و توپ و تانک به سر می برد خیلی سخت است ، ولی من
صبر کردم ، خودم را مشغول می کردم ، سعی می کردم تمام وقتم را با کار پر کنم هر چند که فکرم همراهی نمی کرد و
تمرکز نداشت.
بعد از دو ماه بالاخره خودم را راضی کردم که به اداره مربوطه مراجعه کنم ، باید زودتر این کار را می کردم ولی از
پاسخی که ممکن بود بدهند می ترسیدم ، با قدم هایی لرزان مدتی جلوی در ایستادم ، چاره ای نبود باید داخل می شدم ،
مرا به اطاق شلوغی راهنمایی کردند ، زنان و مردان با رنگهای پریده ، چشمانی خون بار ، مغلوب و مسخ شده در صف
ایستاده بودند تا به نوبت به آن ها بگویند که فرزندانشان در کجا و چگونه سر به نیست شده اند ، وقتی جلوی میز
رسیدم زانو هایم می لرزید ، ته مانده ی توانم را جمع کردم و خودم را سر پا نگه داشتم ، صدای قلبم چنان طنینی در
گوشهایم داشت که صداهای دیگر را خوب نمی شنیدم ، او مدتی که به اندازه یک سال به نظرم رسید در دفاترش
جستجو کرد و بالاخره پرسید:
-شما چه نسبتی با سرباز وظیفه مسعود سلطانی دارید ؟
-چند بار دهانم باز و بسته شد تا توانستم بگویم که مادرش هستم ، انگار خوشش نیامد کمی اخم کرد ، سرش را پایین
انداخت و باز دفاترش را ورق زد و بعد با مهربانی و ادبی ساختگی به نشستن دعوت کرد ، دوباره پرسید:
-تنها هستین ؟ پدرشون با شما نیستن ؟
قلبم داشت از حلقم خارج می شد ، آب دهانم را فرو دادم سعی کردم اشکهایم را مهار کنم با صدای لرزان که برای
خودم هم غریبه بود گفتم:
-نه ! پدر نداره ، هر چه هست به من بگید ؟
-و با فریادی خفه ادامه دادم:
-چی شده ؟ به من بگید ، چی شده ؟
-هیچی خانم ناراحت نشید چیزی نشد ، آروم باشید.
-پس پسر من کجاس ؟ چرا هیچ خبری ازش نمی آد ؟
-نمی دونم!
-نمی دونی ؟ یعنی چی نمی دونی ؟ شما اونو فرستادین ، حالا می گید نمی دونم کجاس.
-ببینید مادر عزیز ، واقعیت اینه که عملیاتی در منطقه بوده ، بخشهایی از مرز دست به دست شده ، ما از سرنوشت تمام
پرسنل خود دقیقا خبر نداریم در حال تجسس هستیم.
-من نمی فهمم شما چی می گید ، اگه اون جا رو پس گرفتید لابد چیزایی هم پیدا کردید.
-نمی خواستم بگویم جنازه ای پیدا کرده اید ، ولی او منظور مرا فهمید.
-نه مادر جان تا کنون جنازه ای با مشخصات و پلاک پسر شما پیدا نکردن ، من که گزارشی ندارم.
-کی خبردار می شید ؟
-معلوم نیست ، دارن در منطقه تجسس می کنن ، حالا نمی شه اظهار نظر کرد.
-چند نفری کمکم کردند تا از روی صندلی بلند شوم ، زنان و مادرانی مثل خودم که در انتظار چنین خبرهایی بودند ،
خانمی در حالی که نوبتش را در صف به خانم جلویی می سپرد مرا تا دم در همراهی کرد عینا صف خرید اجناس کوپنی
بود ، نفهمیدم چطور به خانه رسیدم ، شیرین هنوز از مدرسه به خانه نیامده بود ، در اطاقهای خالی راه می رفتم و پسرانم
را صدا می کردم ، انعکاس نامشان در خانه می پیچید ، سیامک ! مسعود ! بلندتر می خواندمشان گویی در جایی پنهان
بودند و صدای من آن ها را به پاسخگویی وادار می کرد ، در کمد لباس را باز کردم ، لباس های سالهای پیششان را در
آغوش گرفته ، بوییدم . دیگر چیز زیادی یادم نیست ، شیرین عمه هایش را خبر کرده بود ، دکتری آوردند و چند آرام
بخش تزریق کردند ، خواب های آشفته و کابوس های سیاهم دوباره شروع شدند.
صادق خان و بهمن خان شوهر منصوره به مراجعات خود ادامه دادند ، هفته بعد گفتند نام او در فهرست اسامی مفقود
الاثر هاست . منظورشان را نمی فهمیدم ، یعنی چه ؟ یعنی او دود شده به هوا رفته ، پسر رشیدم پسر جوانم چنان از میان
برود که هیچ اثری از او باقی نماند ؟ گویی هرگز نبوده است ، نه منطقی نبود ، باید کاری می کردم یادم آمد یکی از
همکارانم گفته بود که پسر خواهرش را ماهها بعد در یک بیمارستان پیدا کردند ، نمی توانستم بنشینم و منتظر کارهای
اداری شوم ، تمام شب با افکار بیمارم کلنجار رفتم و صبح با یک تصمیم از رختخواب بیرون آمدم ، نیم ساعت زیر دوش
ایستادم تا نشئه ی داروهای آرام بخش و خواب آور از سرم پرید . لباس پوشیدم ، چشمم به آینه افتاد ، وای که چقدر
موهایم سفید شده بود . پروین خانم که در تمام این روزهای سیاه
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
در کنارم مانده بود از خواب بیدار شد.با تعجب نگاهم
کرد و گفت:
-چه خبره؟کجا می خوای بری؟
-به منطقه می رم خودم باید دنبال بچه ام بگردم.
-تنهایی مگه میشه،یه زن تنها رو تو منطقۀ جنگی راه نمی دن.
-بیمارستان های اطرافو که می تونم بگردم.
-صبر کن به فاطی تلفن کنم شاید صادق کاراشو راس و ریس کنه و باهات بیاد.
-نمی خوام،اون بیچاره چرا باید از کار و زندگی بیفته؟چه گنهای کرده داماد ما شده؟
-به علی بگو،حتی محمود،بالاخره برادن،تنهات نمی ذارن.
با زهرخندی گفتم:
-خودتم می دونی که مزخرف می گی،اونا بیشتر از هر غریبه ای منو در روزهای سخت زندگیم تنها گذاشتن.اصلاً باید
تنها برم،اینجوری با خیال راحتتر دنبال طفل معصومم می گردم.اگه کسی باهام باشه مجبور می شم نیمه کاره رها کنم.
با قطاری که بیشتر مسافرانش سرباز بودند عازم اهواز شدم.در کوپه همسفر زن و مردی شدم که آنها هم به دنبال
عزیزشان بودند با این تفاوت که آنها می دانستند پسرشان زخمی شده و در یکی از بیمارستان های اهواز بستری
است.هوای بهاری در آنجا تابستانی گرم بود.در آن منطقه بود که پس از نزدیک به هشت سال معنی واقعی جنگ را
فهمیدم،چه مصیبتی،چه رنجی،چه ویرانی و چه آشوبی.هیچ چهره خندانی ندیدم. همه در حرکت و جنب و جوش بودند
ولی حرکتشان مانند کار کردن عزاداران و گورکنها در مراسم به خاک سپاری خالی از نشاط و زندگی بود و در عمق
چشمانشان ترسی مداوم و اضطرابی پنهانی می درخشید.با هر که حرف می زدم به نوعی داغدار بود.
با خانم و آقای فراهانی که در قطار آشنا شده بودم به بیمارستان ها سر زدیم.آنهاپسرشان را که از ناحیه صورت مجروح
شده بود یافتند.صحنۀ ملاقات پدر و مادر با فرزند مجروح رقت انگیز بود.با خود گفتم اگر مسعود تمام صورتش را هم
از دست داده باشد من او را از روی ناخن پا خواهم شناخت.برایم مهم نبود که او را ناقص العضو و بدون دست و پا پیدا
کنم.فقط می خواستم زنده باشد.وجودی که بتوانم دوباره در آغوش بگیرم.دیدن آنهمه مصدوم،آنهمه مجروح،آنهمه
جوان ناقص العضو که درد می کشیدند دیوانه ام می کرد.دلم برای تک تک مادرانشان آتش می گرفت،خدایا چه کسی
پاسخگوست؟ما چطور متوجه نبودیم،همان بمباران های متناوب را جنگ می پنداشتیم،در صورتی که هشت سال است
مردم چنین زندگی می کنند و ما در آنجا هرگز عمق فاجعه را درک نکردیم.
همه جا را گشتم،به ادارات مختلف مراجعه کردم و بالاخره توانستم کسی را که شب عملیات،مسعود را دیده بود پیدا
کنم.او که به تازگی جراحاتش التیام یافته و در حال انتقال به تهران بود با لبخندی که سعی می کرد امیدوار کننده باشد
گفت:
-مسعود و می دیدم،اونشب با هم جلو می رفتیم اون چند قدم جلوتر از من بود که انفجار شروع شد.من بیهوش شدم و
دیگه نفهمیدم چه به سر بقیه اومد.ولی شنیدم از گردان ما بیشتر شهدا و مجروحین پیدا شدن.
فایده ای نداشت،هیچکس نمی دانست چه بر سر پسر آمده.کلمۀ مفقودالاثر مثل پتکی بر سرم می خورد.در راه بازگشت
احساس می کردم کوله بار دردهایم هزاران بار سنگین تر شده است.گیج و منگ به خانه آمدم،یک راست به اطاق
مسعود رفتم و گویی وظیفه ای را فراموش کرده بودم با عجله لباسهای مسعود را بیرون آوردم.به نظرم چند تا از
پیراهنهایش اطو نداشتند،وای لباسهای بچه ام اطو نداشت،شروع به اطو کشیدن کردم گویی این مهم ترین کاری است
که دارم،تمام حواسم متوجۀ چروکهای ناپیدای لباس بود،ولی وقتی آنها را در مقابل نور نگاه می کردم باز هم چروک
بودند،باید دوباره اطو کنم… وای که چقدر منصوره حرف می زد حضور او را تنها با قسمت کوچکی از مغزم احساس می
کردم،ناگهان متوجه شدم که می گوید:
-فاطی جون،اینجوری بدتره،دیگه رسماً داره دیوونه می شه.الان دو ساعته که داره یه پیرهن مسعود و اطو می کنه.اگه
می گفتن شهید شده بهتر بود.یه طرفه می شد،درست عزاداری می کرد.
مانند سگی وحشی از اطاق بیرون پریدم و گفتم:
-نه!اگه بگن اون مرده،خودکشی می کنم،اگه هنوز زندم و راه می رم به امید زنده بودن اونه.
خودم هم احساس می کردم که با جنون فاصلۀ چندانی ندارم.بی اختیار حرف می زدم مخاطبم همیشه خدا بود،رابطه ام با
او قطع شده بود یا نه تبدیل به رابطۀ خصومت آمیز مغلوبی خشمگین و دست از جان شسته با قدرتی بی رحم شده
بود،شکست خورده ای که هیچ امیدی به نجات ندارد و شهامت واپسین لحظات،او را بر آن می دارد که هر چه در دل
دارد بگوید،کفر می گفتم،او در نظرم مانند بتی بزرگ جلوه می کرد که احتیاج به قربانی دارد و من باید یکی از بچه هایم
را با دست خود به قربانگاه بفرستم،آنوقت سعی می کردم از بین آنها انتخاب کنم،گاه سیامک و گاه شیرین را به جای
مسعود می فرستادم و آنوقت با عذاب وجدان و تنفری شدید نسبت به خود دوباره عزادار می شدم،اگر بچه هایم بفهمند
من یکی را به جای دیگری قربانی می کنم چه احساسی نسبت به من پیدا خواهند کرد؟هیچ کاری نمی کردم حتی پروین
خانم مرا به زور به حمام می برد،خانم جون و احترام سادات نصیحتم می کردند
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
،از مقام شهید و جایگاه او می گفتند،خانم
جون مرا از خدا می ترساند می گفت:
باید راضی به رضای او باشی،هر کسی در زندگی یه قسمتی داره،وقتی او می خواد چکار می تونی بکنی؟
ولی من دیوانه می شدم و فریاد می زدم:
-چرا باید همچین سهم و قسمتی رو نصیب من بکنه؟نمی خوام،این چه قسمتیه؟این همه بلا کشیدم بسم نبود چقدر از
این زندون به اون زندون رفتم،لباسای خون آلود عزیزامو شستم،تنها بودم،داغ دیدم،شبانه روز کار کردم دلم به بچه
هام خوش بود با هزار بدبختی بزرگشون کردم،که چی؟ که آخر سر اینطوری بشه.
احترام سادات با گریه گفت:
-کفر نگو،اینها امتحان الیهه.
-تا کی باید امتحان پس بدم؟خدایا چرا منو اینقدر امتحان می کنی؟مگه من کیم؟… می خوای قدرتت و به رخ من افتاده
بدبخت بکشی،نمی خوام توی امتحانت قبول بشم فقط بچه امو می خوام بچه امو بهم بده و رفوزه ام کن.
-خدا مرگم بده،این حرفها رئ نزن،خدا غضبش می گیره،مگه فقط تو تنها هستی؟اینهمه مادر،هر زنی که پسری به سن
بچه های ما داره توی همین وضعه بعضی ها چهار پنج تا بچه شهید دادن.بیا ببین و اینقدر نا شکری نکن.
-تو خیال می کنی من بدبختی بقیۀ مردمو ببینم شکر می کنم؟من برای اونا هم دلم کبابه،برای تو هم دلم می
سوزه،برای خودم که جوون نوزده ساله ام نیست و نابود شده آتیش می گیرم،حتی جسدی نداره در آغوشش بکشم…
ظاهراً داشتم مرگ او را می پذیرفتم چون برای اولین بار از جسدی حرف زدم.این برخوردها وضعم را خرابتر می
کرد،دیگر حساب روز و ماه و سال از دستم در رفته بود.مشت مشت قرص اعصاب و آرام بخش می خوردم و در عالمی
بین خواب و واقعیت دست و پا می زدم.
یک روز صبح از خواب بیدار شدم،داشتم از تشنگی خفه می شدم،آشفته و منگ به آشپزخانه رفتم تا لیوانی آب
بردارم.دیدم شیرین مشغول شستن ظرفهاست.با تعجب نگاهش کردم،او هیچوقت از این کارها نمی کرد.اصلاً دوست
نداشتم با آن دستهای کوچکش از حالا کار خانه کند گفتم:
-شیرین تو چرا مدرسه نرفتی؟
با حیرت نگاه کرد و با لبخندی تلخ و سرزنش آمیز گفت:
-مامان یه ماهه مدرسه ها تعطیل شده!
متعجب بر جا ماندم… یعنی چه؟من کجا بودم؟
-امتحانت چی؟امتحان ثلث سومو دادی؟
با بغض گفت:
-آره،خیلی وقت پیش امتحان دادم،تو نفهمیدی؟
نه من نفهمیده بودم،چقدر لاغر شده.چقدر زرد و غمگین است وای چه خودخواهانه،تمام این ماهها غرق در غم و
دلسوزی برای خود،وجود او را به کلی از یاد برده بودم.این کوچولویی که شاید به اندازه من غمگین و عزادار بود.در
آغوشش گرفتم،گویی مدتها بود آروزی چنین لحظه ای را داشت.سعی می کرد خودش را هر چه بیشتر در آغوش من
پنهان کند.هر دو گریه می کردیم.گفتم:
-منو ببخش،عزیزم منو ببخش.من حق نداشتم تو رو فراموش کنم.
دیدن شیرین با آن چهره غم زده،آنهمه تشنۀ محبت،زرد و ضعیف پتکی بود که بر پیکر رخوت زده و خواب آلود من
فرود آمد و مرا بیدار کرد.قسم خوردم که دیگر چنین خودخواهانه با مسایل برخورد نکنم.من هنوز فرزند دیگری
داشتم که موظف!بودم به خاطرش زندگی کنم.باید راه می افتادم.
دلشکسته و تنها زندگی روزمره را شروع کردم سعی می کردم بیشتر در شرکت بمانم و کار کنم.در خانه مطلقاً تمرکز
نداشتم تصمیم گرفتم جلوی شیرین گریه نکنم،او احتیاج به زندگی طبیعی،تفریح و شادی داشت.این بچۀ نه ساله به
اندازه کافی صدمه دیده بود.از منصوره خواهش کردم که او را با خودشان به شمال ببرد،ولی او حاضر نبود مرا تنها
بگذارد.به ناچار منهم رفتم.ویلای منصوره همان ویلای ده سال پیش بود و شمال با همان زیبایی منتظر بود تا مرا به
بهترین روزهای زندگیم ببرد و آنهمه خاطرات شیرین را بار دیگر برایم زنده کند. صدای پسرها که با هم بازی می
کردند در گوشم می پیچید. نگاه مشتاق حمید را پشت سرم احساس می کردم، ساعتها می نشستم و به توپ بازی حمید
و بچه ها نگاه کردم، ساعتها می نشستم و به توپ بازی حمید و بچه ها نگاه می کردم، حتی یک بار دولا شدم و توپشان
را برایشان پرتاب کردم. تصاویر زیبایی که با صدایی نا به هنگام بهم می ریخت. خدایا چه زود گذشت. سهم من از
زندگی شیرین خانوادگی همان چند روز بود. بقیه هر چه بود درد بود و ستم. به خودم گفتم:
ز ما گذشت، ولی ظلم این چنین شدنی است؟
که عمر کس به سر آید به رنج و ماتم ها؟
در هر گوشه خاطره ای و یادی زنده می شد. گاه بی اختیار دستهایم را می گشودم که عزیزان باز یافته ام را در آغوش
بکشم. ناگهان به خود می آمدم، وحشت زده به دور و بر نگاه می کردم، آیا کسی مرا در این حالت دیده بود؟ شب کنار
دریا نشستم، غرق در افکارم سنگینی دست حمید را بر شانه ام احساس کردم حضور او پشت سرم کاملا طبیعی به نظر
می رسید به نجوا گفتم:
-وای حمید نمی دونی چقدر خسته ام.
شانه ام را فشرد، سرم را روی دستش گذاشتم، موهایم را به آرامی نوازش کرد، ناگهان با صدای منصوره از جا پریدم:
-یک ساعته دنبالت می گردم، کجایی؟
از جا پریدم، چگونه رویایی می تواند تا این حد واقعی باشد؟ هنوز گرمی دستش را بر شانه ام حس
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
می کردم، اگر
تعریف دیوانگی قطع تماس با واقعیت باشد، من به همین مرز رسیده ام، ولی چقدر لذت بخش بود، می توانستم به آن
تسلیم شوم و تا ابد در رویاهای شیرینم به سر برم، از آزادی دیوانگان بهره مند شوم و هیچ مسئولیتی را احساس نکنم
وسوسه جنون و رها شدن و به دنیای رویاها قدم گذاشتن مرا در لبه پرتگاه گذاشته بود، تنها یاد و مسؤولیت شیرین
وادار به مقاومتم کرد. به سرعت تصمیم گرفتم، باید برمی گشتم، نمی توانستم اینجا دوام بیاورم، این رؤیاها مقاومت
ناپذیر بودند و می ترسیدم بالاخره بر من پیروز شوند، دوباره داشتم بهم می ریختم، روز سوم اسبابهایم را جمع کردم و
به تهران برگشتم.
****
یک روز گرم مرداد ساعت دو بعدازظهر از صدای فریاد شادی بچه ها که در راهروی اداره می دویدند به خود آمدم،
همه به هم تبریک می گفتند. علی پور در اطاقم را باز کرد و فریاد زد جنگ تمام شد. از روی صندلی تکان نخوردم. اگر
این خبر را یکسال پیش به من می دادند چه می کردم؟
****
مدتها بود که به هیچ اداره نظامی سر نمی زدم. هر چند این بار به عنوان مادر یک رزمنده مفقود الاثر بسیار احترامم می
کردند. ولی این احترامها هم مانند آن ناسزاها که پشت زندانها به عنوان مادر یک مجاهد، یا همسر یک کمونیست می
شنیدم دردناک بود، طاقت تحملش را نداشتم.
****
بیش از یک ماه از پایان جنگ می گذشت، هنوز مدارس باز نشده بودند. ساعت ۱۱ صبح بود که در اطاقم باز شد،
شیرین و منصوره، دگرگون و آشفته وارد شدند. وحشت زده از جایم بلند شدم، می ترسیدم بپرسم چه شده؟ شیرین
خودش را به آغوشم انداخت، گریه می کرد. و نمی توانست حرف بزند. منصوره خیره در چشمانم می نگریست و
اشکهای بی صدایش سرازیر بود. بالاخره به صدا در آمد و گفت:
-معصوم…!! زنده اس! زنده اس!
روی صندلی افتادم، سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمانم را بستم. می خواستم اگر خواب می بینم در همان حال باقی
بمانم و هرگز بیدار نشوم. شیرین با دستهای کوچکش به صورتم می زد. می خواست ببیند آیا زنده ام یا نه. با التماس
گفت:
-مامان، پاشو، تو رو خدا حرف بزن.
چشمانم را باز کردم، خندید و گفت:
-از ستاد تلفن کردن، خودم باهاشون حرف زدم.
با نگاه پرسیدم چه گفتند، نمی دانم آیا صدایی هم از گلویم بیرون آمد یا نه. گفتند:
-اسم مسعود در فهرست اسرا آمده. توی فهرست سازمان ملل.
-مطمئنی، شاید اشتباه شنیده باشی. باید خودم برم اونجا ببینم.
-نه! وقتی شیرین با اون حال پیش من اومد، خودم تلفن کردم. مفصل باهاشون حرف زدم. اسم مسعود با تمام
مشخصات در فهرست بود. گفتند بزودی مبادله می شن.
نمی دانم چه کردم. فکر می کنم مثل دیوانه ها رقصیدم. بعد به سجده افتادم. خوشبختانه منصوره بود. همه را از اطاق
بیرون کرد تا شاهد دیوانه بازیهای من نباشند باید خودم را به جایی می رساندم. نمی دانم کجا، جایی مقدس، منصوره
نزدیکترین جایی که به خاطرش رسید امام زاده صالح بود. می ترسیدم، باید هر چه زودتر از آنهمه کفرگویی هایم
استغفار کنم و گرنه این خوشبختی مثل آبی از میان انگشتانم خواهد ریخت. ضریح امام زاده را گرفتم. صدها بار گفتم
خدایا غلط کردم، غلط کردم، مرا ببخش، خدایا تو بزرگی، تو رحیمی، تو باید مرا ببخشی، قول می دم تمام نمازای قضا
شده مو بخونم. پول به گدا می دم به پابوس امام رضا می رم. و هزاران نذر و نیاز دیگر. برایش دلیل می آوردم که چرا
آنهمه کفر گفته بودم، استدلال می کردم، می گفتم بدبختی که از حد بگذره، آدم دیگه چیزی نداره که از دست بده
آنوقت تو رو فراموش می کنه. کفر می گه. خواهش می کنم هر چه می خوای با من بکن. فقط منو از طریق بچه هام
امتحان نکن.
****
حالا که به آن روزها نگاه می کنم می بینم واقعا خل شده بودم، با خدا چنان حرف می زدم که بچه ای با همبازیش. قواعد
بازی را مشخص می کردم، با تهدید مواظب بودم که هیچ کدام پا از این قوانین فراتر نگذاریم. در روز بارها و بارها
احساس می کردم تا مبادا که دوباره از من روی گردان شود، مانند عاشقی که پس از مدتها قهر و جدایی به آشتی رسیده
حالتی از بیم و امید داشتم، با شرمندگی از آنچه گفته بودم مدام با او راز و نیاز می کردم، شاید ناسپاسی هایم را به دست
فراموش بسپارد و شرایط مرا در آن زمان درک کند.
****
دوباره زنده شدم، شادی به خانه ام بازگشته بود، صدای خنده شیرین که مدتها خاموش بود بار دیگر در خانه طنین انداز
شد، می دوید، بازی می کرد، دست برگردنم می انداخت و مرا می بوسید. می دانستم که اسارت هزاران سختی و مشقت
دارد، می دانستم که او در آنجا رنج می کشد، ولی اینها همه می گذرد، مهم زنده بودن اوست، حالا هر روز منتظر
آزادیش بودم، خانه را تمیز نگه می داشتم، لباسهایش را مرتب می کردم، ماههای فراق را یکی بعد از دیگری می
گذراندم، هر ماه سخت تر از ماه پیش بود ولی امید دوباره دیدنش مرا زنده و سر پا نگه می داشت. تا بالاخره در یک
شب تابستانی او را به منزل آوردند، از روز قبل کوچه و خیابان را چراغانی کردند، روی پارچه
داستانهای نازخاتون, [۳۱٫۱۰٫۱۸ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
های بزرگ نامش را نوشته
و بازگشتش را تبریک گفته بودند، بوی گل و شیرینی و شربت خانه ام را غرق در عطر زندگی کرده بود، خانه مملو از
آدم بود، بسیاری را نمی شناختم، از آمدن محبوبه و شوهرش ذوق زده شدم و وقتی دیدم حاج آقا هم آمده دلم می
خواست دستش را ببوسم، چهره او در چشم من سمبل روحانیت، محبت و عشق بود…مدیریت و پذیرایی بر عهده
پروین خانم، منصوره، فاطی، منیژه و فیروزه که حالا نوجوان زیبایی شده بود از چند روز قبل در خانه ما مشغول تهیه
مقدمات بودند، روز قبل فاطی گفته بود:
-آبجی موهاتو رنگ کن، این بچه اگه تو رو این جوری ببینه که دور از جونش پس می افته، قبول کردم آماده پذیرش
همه چیز بودم خودش موهایم را رنگ کرد ابروانم را برداشت و صورتم را بند انداخت، فیروزه خندید و می گفت:
-انگار عروسی خاله اس، خودشم شکل عروس خانوما شده.
-آره عزیزم عروسیمه، خیلی بهتر از عروسی چون شب عروسیم اینقدر خوشبخت و خوشحال نبودم.
لباس سبز زیبایی پوشیدم مسعود عاشق این رنگ بود، برای شیرین پیراهنی صورتی خریده بودم، از بعدازظهر لباس
پوشیده و منتظر نشستیم، خانم جون، علی و خانواده همراه با احترام سادات و بچه هایش هم آمدند، احترام داغون بود،
این عزاداری فرو خورده و دیرهنگام روز به روز بیشتر او را در خود می شکست، سعی می کردم چشمانم را از نگاهش
بدزدم، از اینکه بچه من زنده بود و بچه او نبود خجالت می کشیدم، گویی تقصیر من بود که بچه او برنمی گشت، به خانم
جون گفتم:
-چرا احترامو آوردین؟
-خودش خواست بیاد مگه چی شده؟
-هیچی ناراحتم، حسرتی که توی نگاهشه معذبم می کنه.
-چه حرفا؟ اون اصلا حسرت تو رو نمی خوره، اون مادر شهیده، مقامش خیلی بالاتر از توس، می دونی چه ارجی پیش
خدا داره، فکر کردی به تو که یک صدم اونم نیستی حسودی می کنه؟ نه جونم، اون خیلی هم خوشحاله تو هم ناراحتش
نباش.
شاید هم راست می گفت، این من بودم که درک نمی کردم، شاید به راستی ایمان او آنقدر قوی بود که می توانست سر
پا نگه اش دارد و من در این مورد از او بسیار ضعیف تر بودم، سعی کردم دیگر به او فکر نکنم ولی هنوز از نگاهش می
گریختم.
شیرین بیش از صدبار منقل کوچک اسفند را روشن کرد و دوباره خاموش شد، دیگر طاقت من تمام شده و ساعت از نه
شب گذشته بود که کاروان رسید، با تمام تمرینی که کرده بودم، قرصهای آرامبخشی که خورده بودم باز هم دچار
تشنجی شدید شدم و از حال رفتم، چقدر زیبا بود لحظه ای که چشم گشودم و خود را در آغوش او دیدم.
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
مسعود درازتر، ولی بسیار لاغر و رنگ پریده بود. نگاهش تغییر کرده و با انبوهی از تجارب دردناک بزرگ شده بود،
یک پایش می لنگید و اغلب درد داشت، از حالتش، از کابوسهای شبانه و بی خوابیهایش می فهمیدم که چقدر زجر
کشیده ولی برای من چیزی تعریف نمی کرد. معلوم شد که او زخمی و نیمه جان به دست دشمن افتاده و در چند
بیمارستان مختلف بستری بوده است. هنوز زخمهایی التیام نیافته داشت که گاه باعث تب و درد می شد. دکتر گفت
پایش را با عملی مشکل می توان درست کرد، بعد از کمی تقویت به اطاق عمل رفت که خوشبختانه موفقیت آمیز بود،
مثل یک کودک مراقبش بودم، بر و خشکش می کردم و قدر هر لحظه با او بودن را می دانستم، وقتی خواب بود بالای
سرش می نشستم و به چهره اش نگاه می کردم، از دیدن صورت زیبا و مردانه اش که در خواب مانند کودکی معصوم
واقعا خدا او را دوباره به من بخشیده بود. کم کم سلامتی جسمی ،« خداداد » ، بود سیر نمی شدم. اسمش را گذاشته بودم
اش را به دست آورد ولی روحا شاد و سرحال نبود. نقاشی نمی کرد. هیچ برنامه ای برای آینده نداشت. گاهی دوستانش،
همرزمان و هم بندانش بدیدنش می آمدند، کمی مشغول می شد. ولی باز در خود فرو می رفت، از آنها خواستم که او را
تنها نگذارند، از هر سن و سالی در میان آنها بود و همه دوستش داشتند. با یکی از آنها به نام آقای مقصودی که حدود
۵۰ سال داشت و مسعود او را بسیار محترم می داشت و به نظر مهربان و جهان دیده می رسید، مشکل دلمردگی او را در
میان گذاشتم، گفت:
-نگران نباشید همه کم و بیش همینطور بودیم، این طفلک که به شدت هم زخمی بود، کم کم خوب می شه، باید سرکار بره.
-ولی او بچه با استعدادی بود، دلم می خواد درس بخونه.
-البته، البته، باید بخونه اون می تونه از سهمیه آزادگان استفاده کنه و به دانشگاه وارد بشه.
خیلی خوشحال شدم. کتابهایش را جمع کردم و گفتم:
-خوب دیگه دوران نقاهت تمام شده، باید برای آینده برنامه ریزی کنی و کارای نیمه تمامتو به پایان برسونی، مهمترین
کار نیمه تمام تو درسه که باید از همین امروز شروع کنی.
-نه مامان از من گذشته، دیگه فکرم کار نمی کنه حوصله کنکور و درس خوندن ندارم. تازه محاله قبول شم.
-نه مادر، این بار حتما قبول می شی. برای تو تسهیلاتی در نظر می گیرن. از سهمیه آزادگان استفاده می کنی.
-یعنی چه؟ من اگه صلاحیت علمی نداشته باشم چه فرقی می کنه چه آزاده چه یه آدم دیگه نمی تونم دانشگاه برم.
-تو اگه بخونی بیش از همه صلاحیت داری. اینم حقیه که برای شماها قائل شدن.
-یعنی به من حق دادن که حق دیگری رو بگیرم؛ نه نمی خوام.
-تو حق خودتو می گیری، حقی که سه، چهار سال پیش به ناحق از تو گرفتند.
-چون اون موقع حق منو گرفتن. منهم حالا برم و حق کسی دیگه ای رو بگیرم. آره؟!
-درست یا غلط این قانونه، باید اطاعت کنی، نکنه تو عادت کردی قانون همیشه به ضررت باشه؟ نه جونم گاهی هم به
نفع آدمه. تو برای این مردم، این مملکت زجر کشیدی، جنگیدی. حالا همین مردم و دولت می خوان به تو پاداش بدن
صحیح نیست که نپذیری!
بحثهای پایان ناپذیر ما در نهایت به پیروزی من انجامید. البته وجود فیروزه نیز بی تاثیر نبود. او که حالا سالهای آخر
دبیرستان را می گذراند کتابهایش را آورده و با سوال کردن از مسعود او را وادار به درس خواندن می کرد. چهره زیبا و
پر محبت او نشاط زندگی را به مسعود برمی گرداند، با هم درس می خواندند، حرف می زدند، می خندیدند، گاه وادارشان می کردم که گردشی بکنند. این روش در بهبود سریع مسعود بسیار مؤثر بود.
مسعود در رشته معماری که آرزوی همیشگی اش بود قبول شد. بوسیدمش و تبریک گفتم، با خنده گفت:
-خودمون که می دونیم حق من نبود، ولی خوب خیلی خوشحالم.
مشکل دیگر مسعود بیکاری بود. او می گفت:
-خجالت آوره پسری در سن و سال من هنوز سربار مادرش باشه.
حتی چند بار زمزمه هایی در مورد رها کردن دانشگاه و آغاز به کار کرد. موضوع را مجددا با آقای مقصودی که حالا به
شغلی در سطوح بالا منصوب شده بود در میان گذاشتم. با اطمینان و خوشحالی گفت:
-البته که کار براش هست. درسش رو هم اصلا نباید رها کنه.
برای او کار خوبی در همان وزارتخانه ای که خودش مسؤولیت داشت پیدا کرد. او به راحتی از مراحل گزینش و امتحان
و مصاحبه که بیشتر جنبه فرملیته داشت گذشت و رسما استخدام شد. داغ خانوادگی ما از پیشانی او پاک شده بود و حالا
نگین محبوبیت بر انگشت داشت. همه جا در صدر بود. هر چند که خودش از این وضع احساس رضایت نمی کرد. حالا به
من به عنوان مادر یک آزاده احترام زیادی می گذاشتند و کارها و امکانات زیادی پیشنهاد می شد که گاه مجبور بودم
آنها را رد کنم. از اینهمه دگرگونی خنده ام می
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
گرفت، چه دنیای عجیبی بود، حالا با تمام وجودم می فهمیدم که نه
قهرش ارزشی دارد و نه لطفش.
فصل نهم
زندگیم روال طبیعی و آرامی را طی می کرد. بچه هایم همه سالم و موفق مشغول تحصیل بودند، از نظر مادی مشکلی
نداشتیم، در آمد من نسبتا خوب بود و مسعود حقوقی بالاتر از معمول می گرفت، تسهیلاتی هم برای خرید ماشین و
خانه در اختیارش گذاشتند، سیامک درسش تمام شده کار می کرد و همیشه آماده فرستادن پول برای ما بود، پروانه بعد
از خاتمه جنگ مرتبا به ایران می آمد، وقتی به هم می رسیدیم فاصله تمام این سال ها از میان می رفت و ما دوباره به
روزهای نوجوانی برمی گشتیم، پروانه هنوز شوخ و شیطان بود و کارهایش مرا از خنده بی حال می کرد، هرگز دینی را
که به او داشتم فراموش نمی کردم، او ده سال مانند مادری دلسوز از پسرم سرپرستی کرده بود هنوز هم سیامک تمام
تعطیلاتش را در خانه آنها می گذراند، پروانه جزییات پیشرفت، رشد و تکاملش را برایم تعریف می کرد، من چشمانم را
می بستم و سعی می کردم زمانی را که از دست داده ام در ذهنم بسازم و او را در مراحل مختلف در نظر مجسم می
کردم، دلم برایش یک ذره شده بود، این تنها اندوهی بود که گهگاه چهره زندگیم را تیره می کرد، دو سالی بود که
اصرار داشت برای دیدنش به آلمان بروم ولی فکر و خیال مسعود و نگرانی برای شیرین که هنوز نسبتا کوچک بود مانع
می شد، تا بالاخره آن سال احساس کردم که واقعا طاقتم تمام شده، در عکسها به نظرم غریبه می آمد، با اصرار بچه ها و
پروانه راهی آلمان شدم، چه التهابی داشتم، هر چه تاریخ سفر نزدیکتر می شد، صبرم کاهش می یافت، تعجب می کردم
که چطور ده سال دوری او را تحمل کرده ام، گرفتاریهای زندگی چگونه مرا در خود گرفته بود که گاه روزها می گذشت
و من حتی به عکس او نگاه نمی کردم، یاد حمید بخیر، همیشه می گفت، ناراحتی اعصاب، دلتنگی و غم و غصه بی خودی
از خواص زندگی بورژوازیست، وقتی شکمت سیر بود و بدبختی دیگران هم برات اهمیتی نداشت به یاد این احساسات
آبکی می افتی. شاید حق با او بود، ولی من این دلتنگی را همیشه در قلبم داشتم که چون امکان رفع آن نبود بر رویش
سرپوش می گذاشتم و حتی به خود نیز اعتراف نمی کردم که چقدر به دیدنش نیازمندم ولی حالا در آرامشی نسبی بودم
و مثل بقیه مردم حق دلتنگ شدن و آرزوی دیدار فرزندم را داشتم.
****
موقع خداحافظی، شیرین خیلی دلخور بود، در کمال پروریی گفت از رفتن تو ناراحت نیستم، از اینکه به من ویزا ندادن
ناراحتم، او حالا دختری چهارده ساله بود که خود را عقل کل می دانست و با بی پروایی خاص بچه های سیراب از محبت
هر چه دلش می خواست می گفت، با وجود اعتراض های بسیارش او را به دست مسعود، فاطی و منصوره و فیروزه سپردم
و راهی سفر شدم.
****
وقتی از سالن ترانزیت فرودگاه فرانکفورت بیرون آمدم ایستادم، با قلبی ملتهب به اطرافم نگریستم، مرد جوان و زیبایی
جلویم ایستاد، به چهره اش خیره شدم، فقط نگاه و لبخندش برایم آشنا بود، چند حلقه موی پریشان بر پیشانیش مرا
بیشتر به یاد حمید می انداخت تا سیامک، با آنهمه عکسی که خانه ام را رنگین کرده بود باز هم انتظار پسر نوجوانی را با
گردن باریک و رفتاری ناپخته داشتم، ولی او حالا مردی بود بلند قد، خوش قیافه، و موقر که دستانش را بررویم گشوده
بود، صورتم را بر زیر سینه اش گذاشتم، مرا محکم در بر گرفت، وای که چه لذتی است در آغوش فرزند چون کودکی
پناه گرفتن. سرم تا شانه اش می رسید، عطر تنش را به مشام کشیدم و زار زار گریستم، گریه ای از سر شوق، مدتی
گذشت تا متوجه دختر جوان و با طراوتی شدم که تند تند از ما عکس می گرفت، سیامک او را معرفی کرد باور کردنی
نبود، او لیلی دختر پروانه بود، در آغوشش گرفتم و گفتم:
-چقدر بزرگ و خوشگل شدی،عکساتو دیده بودم ولی خودت چیز دیگه ای.
با خنده ای از ته دل دندانهای زیبا و سفیدش را نشانم داد.سوار ماشین کوچک سیامک شدیم،گفت:
-اول می ریم منزل لیلی،خاله پروانه ناهار درست کرده و منتظره،اگه دلت خواست امشب،اگر نه فردا می ریم شهر من، تا
شهر لیلی اینها دو ساعت فاصله داره.
-آفرین فارسی یادت نرفته لهجه نداری.
-معلومه که یادم نرفته!اینجا کلی ایرانی هست از همه مهم تر خاله پروانه که به هیچ زبونی غیر از فارسی جواب نمی
ده،پدر بچه های خودشو هم در آورده مگه نه لیلی.
قبل از رسیدن به خانۀ پروانه فهمیدم بین این دو جوان کششی بیش از دوستی دوران کودکی و خانوادگی وجود دارد.
****
پروانه خانۀ زیبا و دلپذیری داشت،با خوشحالی بسیار از ما استقبال کرد.خسرو شوهر پروانه به نظرم پیر شده بود،با خود
گفتم:طبیعی است چهارده پونزده سال گذشته ،حتماً من هم از نظر او پیر و شکسته شده ام،بچه ها همه بزرگ شده
بودند لاله فارسی را با لحجۀ غلیظ صحبت می کرد و اردلان بچۀ سومش که متولد همانجا بود حرفهای ما را می فهمید
ولی به فارسی جواب نمی داد.پروانه خیلی اصرار کرد که پیش آنها بمانیم ولی ما تصمیم گرفتیم به شهر سیامک برویم و
برای ت
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
عطیلات هفتۀ بعد باز گردیم،من حداقل یک هفته وقت می خواستم تا دوباره با پسرم آشنا شوم،خدا می داند
چقدر حرف برای گفتن داشتیم ولی وقتی تنها شدیم تا مدتی نمی دانستم چه باید بگویم؟از کجا شروع کنم؟چگونه روی
اینهمه سال جدایی پل بزنم،تا مدتی او از فامیل می پرسید من می گفتم خوبند،سلام رساندند و من می گفتم هوا همیشه
اینقدر خوبه؟نمی دونی تهرون چقدر گرم بود و از این قبیل،یک روز گذشت تا یخ های غریبی ناشی از سالها دوری آب
شدند و ما با گرمی شروع به حرف زدن کردیم،خوشبختانه روزهای بعد شنبه و یکشنبه بود و ما به اندازه کافی وقت
داشتیم،او برایم از سختی های پس از جدایی،خطرهای فرار از مرز،چگونگی زندگی در کمپ،ورود به دانشگاه و بلاخره
درس و کارش گفت و من از مسعود،صدماتی که کشید،روزهایی که او را مرده می پنداشتم،بازگشتش و همین طور از
شیرین،شیطنت ها،حاضر جوابیهایش،روحیات سرکشش که بیشتر به او می ماند تا مسعود گفتم حرفهایمان تمامی
نداشت،از روز دوشنبه او سرکار رفت،من خیابان های اطراف را گشتم،از بزرگی و زیبایی دنیا متحیر شدم و از اینکه
کوته نظرانه سعی می کنیم خود را مرکز عالم بدانیم خنده ام گرفت.یاد گرفتم خرید کنم،غذا می پختم و منتظرش می
نشستم،هر روز عصر به گوشه ای می رفتیم و او جایی را نشانم می داد ولی هرگز از گفتگو غفلت نمی کردیم،بحث های
سیاسی را خیلی زود کنار گذاشتیم،او آن چنان از مسایل و جو واقعی کشور دور بود که حتی کلمات و اصطلاحاتش
قدیمی به نظر می رسید و مرا به یاد اوایل انقلاب می انداخت،از گفته هایش خنده ام می گرفت،یک بار با ناراحتی گفت:
-چرا مسخره می کنی؟
-نه عزیزم مسخره نمی کنم،فقط بعضی حرفات یه جوریه.
-چه جوریه؟
-مثل حرفهای رادیو های بیگانه میمونه.
-رادیوهای بیگانه؟
-آره توی ایرون به رادیوهایی که از خارج پخش می شه مخصوصاً رادیو های گروه های ضد انقلاب می گن.
-مگه اونا چطوری حرف می زنن؟
-مثل تو،اخبار راست و دروغو قاطی می کنن،اصطلاحاتی که مال سالها پیشه هر بچه ای می فهمه که اینا توی مملکت
نیستن،بعضی وقتا آنقدر از جو واقعی دورن که حرفاشون خنده دار به نظر می رسه و البته لج آور.راستی تو هنوز سمپات
مجاهدین هستی؟
-نه!راستش بعضی کاراشونو هیچ جوری نمی تونم بپذیرم.
-مثلاً؟
-حمله به ایران و جنگ با سربازای ایرونی،گاهی فکر می کنم اگه هنوز با اونا بودم و در مقابل مسعود قرار می گرفتم
چی می شد؟راستش این کابوس منه که بعضی شبا وحشت زده از خوابم بیدارم می کنه.
-خدا رو شکر ،عاقل شدی.
-نه خیلی هم،حالا بیشتر به بابام فکر می کنم،خیلی مرد بزرگی بود،مگه نه؟ما باید بهش افتخار کنیم،این جا همفکر اون
زیاده،منو هم خیلی دوست دارن،اونا چیزایی در مورد بابام می گن که ما خبر نداشتیم،خیلی دلشون می خواد تو رو ببینن
و براشون از بابا بگی.
با تردید نگاهش کردم،مشکل همیشگی از روح او دست بر نمی داشت،دلم نمی خواست تصویر پدرش را مغشوش کنم
یا این سربلندی را از او بگیرم ولی این نوع وابستگی را هم نشانۀ عدم بلوغ شخصیت او می دانستم گفتم:ببین پسرم!من
اصلاً حوصلۀ این نمایشا رو ندارم،تو می دونی که من با عقاید پدرت موافق نبودم،اون مرد بسیار خوب،شریف و مهربانی
بود ولی معایب و نواقصی هم داشت که مهمتر از همه نگرش یک بعدی اش بود از نظر او و همفکرانش دنیا دو بخش
بود یا با اونا بود یا بر ضد اونا،هر چه مربوط به جناح مقابل بد بود،حتی در هنر هم تنها هنرمندانی که به اونا تمایل
داشتند هنرمند واقعی بودند،شاهکار خلق می کردند و بقیه هیچی سرشون نمی شد،حتی پدرت با من دعوا می کرد که
چرا از صدای فلان خواننده خوشم می آد و یا می گم فلان کس شاعر خوبیه اینا درباری هستن یا ضد کمونیستن و من
احساس گناه می کردم که پس چرا صدای او اینقدر به دلم می شینه و یا شعرای اون شاعرو دوست دارم،اونا حق داشتن
سلیقۀ شخصی هم نداشتند،یادت می آد روزی که آقای طالقانی فوت کرده بود خانم دهقانی همسایمون که با شوهرش
طرفدار یکی از احزاب چپ بودن مدام به خونۀ ما می اومد،تلفن می کرد و نمی دونست چه باید بکنه،چون آقا در اواخر
عمرش حرفهایی بر ضد کسانی که در کردستان شلوغ کرده بودند زده بود،اونا هم نمی دونستن برای مرگش چه
موضعی بگیرن تمام روز دنبال سران بودند تا ببینند که باید عزادار باشند،غصه بخورند یا نه و تا دستور رسید که بله او از
حامیان خلق بود؛چطوری آن خانم شروع به گریه کرد.و چه عزاداری از ته دلی راه انداخت،یادته؟
-نه،!
-ولی من یادمه،دلم می خواد خودت با فکر و عقیده خودت و از طریق مطالعه به خوب و بد بودن امور پی ببری و تصمیم
بگیری طرفداری صرف از هر ایدئولوژی تو رو به بند می کشه،پیش داوری در ذهنت ایجاد می کنه،مانع قضاوت فردی و
داشتن سلیقه و بی طرفی می شه و در نهایت متعصب و یک بعدیت می کنه،اگه بخوای من همینا رو به دوستات هم می
گم و اشتباهات اونا و پدرت رو براشون می شمارم.
-ا…مامان،چه چیزا می گی،ما باید خاطره اونو زنده نگهداریم،اون یک قهرمان بود
–
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
از قهرمان بازی خسته شدم،خاطرات گذشته هم به قدری تلخند که دیگه حاضر نیستم غرغره شون کنم،تو هم دست
بردار و به آینده بچسب،زندگی جلوی روی توس،چرا می خوای خودتو در گذشته ها غرق کنی؟این رو هم بهت بگم که
از این هواداران هم اصلاً خوشم نمی آد.به قول معروف:
خلقم اگر آشنا ی خود می خواهد الحق سپر بلای خود می خواهد
نفهمیدم تا چه میزان حرفهایم را پذیرفت و یا در او اثر گذاشت ولی دیگر هیچ کدام به بحث های سیاسی علاقه ای نشان
ندادیم، و باز به مسایل شخصی و خانوادگی برگشتیم،از او خواستم تا برایم از پروانه و خانواده اش بگوید تا بهتر به
مکنونات قلبیش پی ببرم،بلاخره به حرف آمد:
-نمی دونی لیلی چقدر مهربون و با شعوره،مدیریت بازرگانی می خونه،امسال درسش تمام می شه و سر کار می ره.
-دوستش داری؟
_آره ،از کجا فهمیدی؟
غش غش خندیدم.
-از توی همون فرودگاه،مادرا زود می فهمن.
-می خوایم نامزد کنیم ولی موانعی هست.
-چه موانعی؟
-خانواده اش،البته خاله پروانه خیلی ماهه،توی این مدت مثل یک مادر به من رسیده،می دونم که دوسم داره،ولی خوب
در این مورد طرف شوهرشو می گیره.
-مگه خسرو چی می گه؟
-نمی دونم انگار از این موضوع راضی نیست،محدودیت های عجیب و غریب برامون ایجاد می کنه،نمی ذاره با خیال
راحت همدیگرو ببینیم،اخلاقش مثل مردای صد ساله پیش ایرونه،انگار نه انگار که اینجا درس می خونه و اینهمه سال
زندگی کرده.
-حرف حسابش چیه؟
-ما می خوایم نامزد بشیم می گه نه!نمی شه.
-همین؟،نگران نباش خودم می رم صحبت می کنم ببینم مشکل کجاس.
****
پروانه با سیامک من هیچ مخالفتی نداشت،حتی خوشحال و راضی هم بود،گفت:
-سیامک مثل بچۀ خودم می مونه،ایرونیه،هم زبون خودمه،می تونم باهاش درد و دل کنم،همیشه از این که بچه هام با یه
آلمانی وصلت کنند که نتونم هیچ رابطه ای با اونا برقرار کنم وحشت داشتم،سیامکو از همه نظر می شناسم،می دونم جد
و آبادش کیه،بچه توس که عزیزترین دوستمی،شاهد رشد و بزرگ شدنش بودم،می دونم اهل هیچ کثافت کاری
نیست،باهوشه،خوب درس خونده،الان هم موفقه،آینده اش در خشانه از همه مهم تر همدیگه رو دوست دارن،اینجا
دیگه ایرون نیست که من بتونم به زور از هم جداشون کنم.
-آخه پس مشکل کجاس،ظاهرا خسرو خان مثل تو فکر نمی کنه.
-چرا بابا، مشکل چیز دیگه ایه،مشکل اختلاف طرز فکر ما با بچه هامونه،ما هنوز ایرونی هستیم،خیلی چیزارو نمی تونیم
بپذیریم،ولی بچه ها اینجا بزرگ شدن،اصلا درک نمی کنن که ما چی می گیم،مدام از نامزدی طولانی مدت حرف می
زنن.
-پروانه از تو تعجب می کنم،حالا اگه یه سال هم نامزد بمونن چه اشکالی داره؟توی ایرون هم مرسومه،شاید می خوان
بهتر همدیگرو بشناسن شاید می خوان پول جمع کنن یا به هر دلیلی کمی وقت می خوان.
-چقدر ساده ای؟می دونی نامزدی از نظر اونا چیه؟
-خوب نامزدی دیگه مثل همه.
-اینکه الان هم هست،نه جونم منظور اونا ازدواج غیر رسمیه،اونا می خوان مثل جوونای دورو برشون مدتی بدون عقد
رسمی با هم زندگی کنن،منظور از طولانی هم حداقل پنج ساله،تا اگه بعد از این مدت هنوز همدیگرو می خواستن
ازدواجو به ثبت برسونن وگرنه جدا می شن،اگه این وسط بچه ای هم بود مهم نیست بلاخره یک کدومشون بر می دارن.
چشمهایم از تعجب گرد شده بود متحیرانه گفتم:
-نه!فکر نمی کنم منظورشون این باشه.
-چرا جونم همینه،هر شب لیلی با باباش سر همین دعوا داره،راستش معصوم جون این موضوع هم هیچ جوری تو کَلۀ
خسرو نمی ره،با اینکه خودش یه پا آلمانیه ولی نمی تونه بپذیره،فکر نمی کنم تو هم همچین انتظاری داشته باشی.
-البته که ندارم،چه غلطهای زیادی،آخ اگه دایی محمود و بقیه بفهمن،بیخود نبود خسروخان اینطور با ما سر سنگین
بود،بیچاره حق داشت،از سیامک تعجب می کنم به کلی یادش رفته از کجا اومده،یعنی واقعاً اینقدر فرنگی شده؟تو
ایرون هنوز سر یک حرف زدن ساده با دختر و پسر خون راه می افته،اونوقت آقا می خواد پنج سال با دختر مردم بدون
عقد رسمی زندگی کنه،به حق چیزای ندیده و نشنیده!
-قربونت برم معصوم،خودت باهاشون حرف بزن،ما که زبونمون مو در آورده.
-باشه،همین امشب می شینیم و حرف می زنیم.خدایا چقدر دنیاها با هم فرق دارن.
****
آن شب تا نزدیکیهای صبح حرف زدیم،بچه ها از ارزش آشنایی عمیق قبل از ازدواج، و بی ارزش بودن یک نوشته در
مثابل عشق می گفتند و ما از ارزش خانواده منسجم،لزوم ثبت عقد،احترام به زندگی زناشویی گفتیم و بلاخره به این
نتیجه رسیدیم که بچه ها این کار بی ارزش!و احمقانه را به خاطر ما انجام دهند وهر وقت که احساس کردند به درد هم
نمی خورند باطلش کنند،قرار شد تا من هستم عقد صورت بگیرد و هر وقت خانه و زندگیشان را درست کردند و
آمادگی داشتند زندگی مشترکشان را آغاز کنند.خسرو خان با خوشحالی گفت:
-متشکرم بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتی.
-واقعاًکه چه دنیای عجیبیه،هنوز برام قابل هضم نیست.
****
شیرینی و زیبایی این سفر دل انگیز با مراسم عقد سیامک و لیلی کامل شد،از اینکه عروسم دختر پ
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۲۹]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
پروانه بود با اینهمه
لطف و شعور و ملاحت در پوست نمی گنجیدم،آنقدر به من خوش گذشته بود که دلم نمی خواست برگردم،خاطره
شیرین این سفر از زیباترین تصاویریست که تا ابد در ذهنم نقش بسته است و بهترین سوغاتم عکسهایی بود که تمام
دیوارها و طاقچه ها و میزهای خانه ام را آراست.
****
سالهای خوب سریع می گذرند،در چشم بر هم زدنی شیرین به سال آخر دبیرستان رسید و مسعود آخرین ترم های
دانشگاهش را می گذراند،مسعود برای تهیۀ پروژه و پایان نامه اش به شدت گرفتار بود،خصوصاً که مسؤولیت های
اداریش هم ظاهراً سنگین تر شده بودند،در خانه مدام طرح و نقشه می کشید،ولی ساکت شدن اخیرش به این مربوط
نبود،چیزی در دل داشت،می فهمیدم که مدتی است می خواهد مطلبی را با من در میان بگذارد ولی مردد است،تعجب می
کردم چون ما همیشه خیلی راحت و صمیمی حرف می زدیم،نمی فهمیدم مسأله چیست که او این چنین در بیانش مشکل
پیدا کرده،گذاشتم با تردیدهایش کلنجار برود،با خودش کنار بیاد و آماده صحبت شود،بلاخره یک شب که شیرین برای
شرکت در جشن تولد دوستش به مهمانی رفته بود آمد و کنارم نشست و گفت:
-مامان اگه من بخوام از شماها جدا بشم و در خانۀ دیگری زندگی کنم تو خیلی ناراحت می شی؟
قلبم فرو ریخت،چه شده بود که می خواست ما را ترک کند،سعی کردم به خود مسلط باشم،گفتم:
-بلاخره هر بچه ای یه روزی از پدر و مادرش جدا می شه،تا دلیل این جدایی چی باشه؟
-مثلاً ازدواج.
-ازدواج ؟می خوای زن بگیری؟الهی قربونت برم،چه خوب بلاخره تصمیم گرفتی،این از آرزوهای منه.
واقعیت این بود که من خیلی به ازدواج او فکر کرده بودم،سالها بود که آرزو داشتم فیروزه را برای او بگیرم،آنها از
بچگی بهم علاقه داشتند.
-خدا رو شکر می ترسیدم راضی نباشی.
-چرا راضی نباشم،انشالله مبارکه،خوب کی قرار عقدو بذارم؟
-چقدر تند می ری مامان،هنوز نه به باره نه به داره،اول باید بریم خواستگاری ببینیم قبول می کنن یا نه.
-واچه حرفا؟معلومه قبول می کنن،کی از تو بهتر؟اونا همه از بچگی عاشق تو بودن،چند بار هم بفهمی نفهمی به من کنایه
زدن که چرا پا پیش نمی ذاری؟فیروزه هم که از همه بدتر،طفلکی هیچوقت نتونست رازشو از من پنهون کنه توی
چشماش همه چی پیدا بود،الهی فداش شم چه عروس خوشگلی می شه.
مسعود با اخم و به سردی گفت:
-فیروزه چیه ؟فیروزه برای من مثل شیرینه،مثل خواهرم میمونه.
یخ کردم،چطور ممکن بود من اینهمه اشتباه کنم،یعنی این رابطۀ صمیمانه،این نگاه های پر معنی،این درد و دلهای طولانی
همه از احساسات خواهر برادرانه نشأت می گرفت؟به خودم لعنت فرستادم که چرا بی گدار به آب زدم،سعی کردم
عکس العمهایم را کنترل کنم گفتم:
-خوب پس طرف کیه؟
ولی سردی در صدایم موج می زد.
-دختر خالۀ رامینه،بیست و چهار سالشه خیلی خوشگله،واقعاً جذابه،خانواده محترم و معتبری هستن،پدرش بازنشستۀ
وزارت راهه.
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۳۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
-معلومه خوب می شناسیشون چند وقته بدجنس؟چطور تا به حال صدات در نیومده بود.
و خندیدم،می خواستم کمی از سردی برخوردم کاسته شود.مثل بچه ها از خنده من خوشحال شد و به حرف آمد:
-تازه سه ماهه باهاش آشنا شدم،یه ماهه که با هم صمیمی شدیم و به هم اظهار علاقه کردیم.
-فقط سه ما هه باهاش آشنا شدی و به این سرعت تصمیم به ازدواج گرفتی؟ چه تب تندی؟
-مامان شما چرا این حرفو می زنی؟مردم می رن خوستگاری دوبار همدیگه رو می بینن و چند بار بیرون می رن و ازدواج
می کنن.
-بله،ولی آخه می دونی پسرم ما دو نوع ازدواج داریم،یکی بر مبنای عقل و شرایط مشخص و دیگری بر مبنای
عشق.ازدواج های سنتی و از طریق معرفی یک نفر و خواستگاری،ازدواج از نوع اوله،در این روش شرایط دو طرف
بررسی می شه،تحقیق می کنن،خواسته ها رو می گن،عده ای بز رگتر این شرایط،موقعیتها،و خواسته ها رو تطبیق می دن
و می سنجن وقتی مطمئن شدند شرایط هماهنگ و مساعده جوونها رو وارد میدان می کنن اونا چند بار همدیگه رو می
بینن اگر حساسیت خاصی نسبت به هم نداشتند از ریخت و ظاهر همدیگه خوششون اومد قرار ازدواجو می ذارن به این
امید که چون همۀ شرایط مناسبه عشق بعداً به وجود بیاد،ولی نوع دوم ازدواج بر پای عشقه در این نوع دو نفر به هم
علاقمند می شن،احساسات عمیقی نسبت به هم پیدا می کنن و دیگر به سایر شرایط توجه چندانی ندارن،به خاطر عشقی
که بهم دارن از کم و کسری ها می گذرن،شرایط رو برای هم تعدیل می کنن،اگه با مخالفت روبه رو شدند خودشون
مسؤولیت ر و می پذیرند جلوی دیگران می ایستند و علی رغم همه دلایل عقلی ومنطقی به عقد ازدواج همدیگه در می
آن،البته تلفیق های متعددی از این دو حد نهایی هم هست ولی ظاهراً برنامۀ شما از نوع دومه برای این منظور دو نفر
باید خیلی خوب همدیگه رو بشناسن،با روحیات و مشخصات هم آشنا باشن،از عشق عمیق و پایدارشون مطمئن بشن تا
بتونن هر عدم هماهنگی رو جبران کنند و در مقابل نظرات دیگران بایستند،حالا به نظر تو برای رسیدن به چنین شناخت
عمیق و عشق راستینی یک ماه یا حتی همان سه ماه کم نیست؟
-مامان ببخشید ولی باز فلسفه می بافید،من می خوام ازدواجم مخلوطی از دو نوع شما باشه،چه اشکالی دارد که هم عاشق
باشیم و هم شرایط عقلی،صحیح و مناسب باشن،اصلاً می دونین اشکال اینه که شما هیچ چیز در مورد عشق نمی
دونین،شما که به قول خودتون تا دو سه روز بعد از عروسی هم قیافۀ شوهرتونو درست ندیده بودین ونمی شناختین نمی
می « عشق مثل افتادن یه سیب در دامن انسانه در یک لحظه اتفاق می افته » تونین در مورد عشق قضاوت کنین،لادن می گه
بینی چه تعبیر زیبایی از عشق داره ،خیلی احساساتی و جذابه شما باید ببینیدش.
دلم گرفته می خواستم بگویم ،من روزی می خواستم در راه عشق بمیرم قسم می خورم که این خواسته واقعیم بود ولی
لب گزیدم و گفتم:
-من از عشق چی می دونم؟تو از من چی میدونی؟به قول فروغ تمام زخمهای من از عشق است.
-ولی تو هیچوقت حرفی نزدی.
-حالا هم حرفی نزدم،فقط اینو بدون که در بین ما این تنها تو نیستی که با عشق آشنایی.
-خوب حالا می گی چکار کنم؟
-کاری نباید بکنیم،باید به خودتون فرصت بدین تا زمان ،عشقتون رو محک بزنه،بذار ازآزمونهای مختلف بگذره، آب
دیده بشه.
-ما از این فرصتا نداریم،اون خواستگار داره،ممکنه همین روزا شوهرش بدن و ما برای همیشه همدیگه رو از دست
بدیم.
-این خودش یکی از همون آزمونهاست،اگه واقعا به تو علاقه مند باشد زیر بار این ازدواج نمی ره.
-شما شرایط اونو نمی دونین،خانوده اش در فشارش گذاشتن ،مگه شما رو به زور شوهر ندادن،باید وضعیت اونو درک
کنید.
-پسرم ،اون دختر تحصیل کرده و با شعوریه،خانواده اش هم اینطور که تو
می گی آدمای فهمیده ای هستن با خانم جون و آقاجون سی سال پیش من خیلی فرق دارن،اگه بگه حالا نمی خوام
ازدواج کنم حتما می فهمن وبه زور سر سفره عقد نمی شوننش.حالا اوضاع خیلی عوض شده.
-چی عوض شده؟ فرهنگما همون فرهنگه ،هنوز هم خانواده ها تنها هدف زندگی یک دخترو شوهر کردن می دونن و
می تونن به این کار مجبورش کنن،در واقع از هجده سالگی می خواستن شوهرش بدن او مقاومت کرده.
-پس می تونه یه سال دیگه هم مقاومت کنه.
-مامان! شما چرا اینطور جبهه گرفتین؟یک کلمه بگید نمی خوام با اون ازدواج کنی.
-من چنین حرفی نمی زنم،من که هنوز اونو ندیدم،شایدم خیلی خوب باشه،فقط می گم کمی صبر کن.
-وقت برای صبر کردن نداریم.
-خوب بفرما بنده چه باید کنم؟
از جایش پرید ،کاغذی جلویم گذاشت و گفت:
-این شماره تلفنشونه،همین حالا تلفن کن و برای پس فردا قرار بذار.
گیج بودم به خودم نهیب می زدم با خواست مشروع او مخالفت کنم،آیا من در مقابل این دختر نادیده جبهه گرفته ام
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۳۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
،یاد
خانم جون افتادم که دلش می خواست دختر خواهرش را برای محمود بگیرد تا چه حد در خواستگاری از محبوبه تعلل
کرد.این اولین باری بود که این بچه چیزی را با این اصرار از من می خواست نباید مخالفت کنم ولی قیافه فیروزه،فاطی
و صادق خان از نظرم محو نمی شد،این خبر چه ضربه ای به آنها وارد خواهد کرد!!
-حالا نمی خوای یک کمی بیشتر مطالعه کنی؟
-نه مادر همه حرفامونو زدیم،باباش گفته اگه کس دیگه ای هست باید تا آخر همین هفته بیاد و گرنه لادن باید زن
همون خواستگار مورد نظر بشه.
چاره ای نبود تلفن را برداشتم ،به محض معرفی مرا شناختند،ظاهرا منتظر بودند و با گرمی استقبال کردند.
مسعود خوشحال بود گویی بار از دوشش برداشته بودم، دور و بر من می پلکیدو سعی می کرد مرا خوشحال کند.گفت:
-پاشو بریم دنبال شیرین،ساعت نزدیک یازده اس.
حوصله نداشتم،کارهایم نیمه کاره مانده بود ولی فکر کردم اگر بگویم نه، حمل بر مخالفت ونارضاییم می شود،نمی
خواستم شادمانیش را بگیرم،در ماشین هم یک ریز حرف می زد،ولی من از فکر فاطی و فیروزه بیرون نمی آمدم،با خود
می گفتم مگر نه اینکه وجود فیروزه او را به زندگی بازگرداند شوق تحصیل را در نهادش بیدار کرد،پس چی شد؟ یعنی
من که ادعا می کنم پسرم را می شناسم تا این حد در اشتباه بودم؟
****
شیرین با آن تیزی و شیطنت همیشگی پس از چند دقیقه حال غیر معمول مسعود را دریافت و گفت:
-چه خبره؟آقا با دمشون گردو می شکنن.
-خبری نیست،تو از مهمونی بگو،خوش گذشت؟
-آره،خیلی خوب بود،کلی آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم ،راستی من باید دعوتشون کنم،حتما باید تولد بگیرم،آخه خونه همه رفتم ولی هیچوقت مهمونی ندادم.می خوام ماه دیگه دعوتشون کنم.
-تو که تولدت تابستونه.
-عیب نداره،بالاخره باید یه بهانه ای داشته باشم،تو خونه ماکه هیچ اتفاقی نمی افته تا من دوستامو دعوت کنم.
-شایدم افتاد و تو بتونی دوستانو برای عروسی دعوت کنی.
شیرین با چشمان گرد شده نگاه مشکوکی به مسعود وبعد به من انداخت و گفت:
-عروسی ؟عروسی کی؟
-عروسی من،برادرت،دوست داری من زن بگیرم؟
با تردید مرا نگاه کرد:
-تو زن بگیری؟نه! راستش دوست دارم،ولی خوب تا طرف کی باشه؟
-ما نمی شناسیمش،خودشون همدیگه رو دیدن و پسندیدن.
-نکنه همون دختر پررواس که دم به دقیقه زنگ می زنه؛ آره مسعود خودشه ،نه؟ حدس می زدم که کاسه ای زیر نیم
کاسه اس .می دونی مامان ،همون مزاحمس دیگه ؟مسعود سرخ شد.
-مزاحم کیه!خوب وقتی تلفن می کنه،من گوشی رو بر نمی دارم روش نمی شه با ما حرف بزنه،قطع می کنه.
-چی چی روش نمی شه؟خیلی وقتها هم حرف می زنه،در کمال پررویی می گه،مسعود خان تشریف دارن؟وقتی می گم
شما؟ با عشوه می گه خودم بعد تلفن می کنم. اینقدر با ادا و اطوار حرف می زنه که لج آدم در می آد.
-بسه دیگه؛ راستی مامان برای فردا باید گل سفارش بدیم،یادتون باشه لباس شیک بپوشیدها…
با تعجب نگاهش ردم.
-انگار صد دفعه رفتی خواستگاری، چه خوب واردی.
-نه بابا!لادن بهم گفته که چکار باید بکنم که پدر ومادرش خوششون بیاد.
-منم می آم.
-نه نمی شه ،دفعه بعد تو بیا.
-چرا؟من باید ببینمش.منم خواهر دامادم باید بپسندم!
-نه وقتی خواهر داماد بچه اس.
-من کجام بچه اس!؟هیجده سالمه!مامان تو رو خدا تو یه چیزی بگو.
-مسعود چه اشکالی داره اونم بیاد،معمولا مادروخواهر داماد می رن خواستگاری.اینقدم بهش نگو بچه، باور می کنه، من
که به سن اون بودم خودم بچه داشتم.
-نه مامان،حالا نه،صلاح نیست.دفعه دیگه بیاد.
به خانه رسیده بودیم،شیرین با عصبانیت در را بهم کوفت و پیاده شد،قهر کرد ولی قهر،گریه و دلخوری او در تصمیم
مسعود هیچ خللی ایجاد نکرد. ظاهرا دستور از جای دیگری می رسید و امکان سر پیچی نبود.
****
سبد گل آنقدر بزرگ بود که در ماشین جا نمی گرفت،به هر زحمتی بود آن را در صندوق عقب جا دادیم و در صندوق را
باز گذاشتیم گفتم:
-حالا چرا سبد به این بزرگی گرفتی؟
-لادن گفته باید بزرگترین سبدی که می تونی بیاری تا از مال بقیه بزرگتر باشه…
-چه حرف احمقانه ای!
****
خانه اشان قدیمی و بزرگ بود. اطاقها با انواع اشیاء عتیقه تزیین شده بود.هرچه گلدان بزرگ چینی که در جاهای
مختلف و مغازه ها دیده بودم در آن خانه بود. مبلهای استیل با پایه های بلند،دسته های طلایی و روکش سرخ و زرد
ونارنجی،تابلوهای بزرگ از روی نقاشیهای قدیمی در قابهای پهن و کنده کاری شده طلایی پرده ها به رنگ سرخ با
شرابه و مغزهای طلایی.بیشتر شبیه هتل ورستوران به نظر می رسید تا خانه ای آرامش بخش و راحت.مادر لادن زنی بود
همسن و سال خودم با موهای رنگ کرده طلایی آرایشی کامل،صندلهای پاشنه بلند و پای بدون جوراب،مرتب هم
سیگار می کشید،پدرش مردی موقری بود بود با موهای جو گندمی،که پیپی کنار دهان می گذاشت و مدام در مورد
خودشان،شأن و مقام گذشته،فامیلهای مهم،سفرهای خارج صحبت می کرد.من بیشتر شنونده بودم.آنشب به آشنایی و
حرفهای متفرقه گذشت .هر چند ظاهرا منتظر بودند که من مسایل جدتری
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۳۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
را مطرح کنم ولی واقعا احساس می کردم که
هنوز زود است.وقتی خواستم به دستشویی بروم مادر لادن با اصرار مرا به دستشویی که در قسمت خصوصی خانه بود
برد. می خواست بقیه خانه وزندگیشان را هم نشان دهد.ولی حتی در محل نشیمن هم یک مبل راحت با رنگ آرام وجود
نداشت.برای رعایت ادب گفتم:
-خانه قشنگی دارید.
با خوشحالی گفت:
-می خواین بقیه اطاقها را هم ببینین.
-نه،نه،متشکرم،جسارت نمی کنم.
-نه خواهش میکنم.بفرمایید.
و با دستی که بر پشتم گذاشته بود تقریبا مرا به طرف اطاق خواب ها هل داد.هر چند که ازاین کار نفرت داشتم واگر
کسی می خواست به بخشهای خصوصی زندگیم تجاوز کند حتما مانع می شدم.ولی یک نوع کنجکاوی آمیخته با بدجنسی
باعث شد که به این کار تن در دهم. پرده تمام اطاقها کلفت و گران قیمت با نوار وآویز بود.بقیه اسباب خانه هم در
همان مایه بودند.هنگام بازگشت مسعود با دلخوری گفت:
-چرا صبت نکردی؟
-چه صحبتی؟تازه جلسه اول بود.
او رو برگرداند و دیگر کلامی حرف نزد. در خانه،شیرین که با مسعود قهر بود رو به من کرد وگفت:
-خوب!تعریف کنین.در قلعه سنگباران چه خبر بود.
-خبری نبود.
شیرین که معلوم بود دلش پر است،زد زیر گریه وگفت:
-خوب نگین،من غریبه ام،من اصلا آدم نیستم شماها منو بچه و جاسوس می دونین همه چیزو از من پنهون می کنین.
-نه مامان جون این چه حرفیه!تو یه دونه خواهر دامادی.بذار لباسامو در بیارم بعد همه رو می گم.
او به دنبالم آمد،روی تخت چهار زانو نشست.
-خوب بگو.
همانطور که مشغول عوض کردن لباسهایم بودم گفتم:
-تو بپرس تا من بگم.
-دختره چطوری بود؟
هر چه فکر کردم بک خصوصیت بارز در وجودش را عنوان کنم چیزی یه نظرم نرسید کمی مکث کردم و گفتم:
-قدش کمی کوتاه بود.یک کمی از من کوتاه تر .ولی خوب از من خیلی درشت تر.
-یعنی چاق بود.
-نه تو پر بود.خوب من لاغرم.کسی که از من چاق تر باشه،الزاما چاق نیست.
-خوب بقیه اش.
-پوستش فکر می کنم سفید بود.البته چون خیلی آرایش داشت واطاق هم نور کافی نداشت درست متوجه رنگ پوستش
نشدم.چشماش فکر می کنم قهوه ای بود.موهاش هم رنگ کرده بود قهوه ای روشن بود به بور می زد.
-وا…!چی پوشیده بود؟
-یه دامن مشکی تنگ،تا بالای زانو.با یه کت طرحدار مشکی وصورتی وبنفش.
-موهاش صاف بود؟
-نه فکر نکنم چون با اینکه پیچیده بود باز کمی فرهای اضافی داشت.
-به به!چه لعبتی؟!!حالا ننه،باباش چطوربودن؟
-اینطوری حرف نزن.زشته پدر ومادرش آدمای محترمی به نظر می رسیدن.
مادرش تقریبا همسن وسال من بود .ولی خوب خیلی به خودش ور رفته بود خیلی هم شیک پوشیده بود .خونشون هم
پر از گلدونای چینی واشیاء عتیقه بود
با پرده های منگوله دار ومبلهای استیل طلایی.
-این آقا که بعد از اومدن از جنگ اونهمه مسلمون شده بود،اگه من یک کمی آرایش می کردم غیرتی می شد،می گفت
چرا همیشه روسری ات عقبه؟حالا چطور می خواد همچین زنی بگیره؟!اونم با اون دوستای حزب الهی؟
-والله منم اصلا نمی فهمم.انگار همه چیز از این رو به اون رو شده.
-اینها که گفتی یک جوریه.خوب حالا تو خوشت اومده؟
-والله چی بگم!
در همین موقع برگشتم ،مسعود بر سینه در تکیه داده،با چشمانی مملو از سرزنش و ناراحتی مرا نگاه می کرد.بعد
سرش را تکان داد و بدون کلامی حرف به اطاقش رفت.
****
با هر دیدار اختلاف افقهای فکری آنها با ما بیشتر مشخص می شد و من عدم هماهنگی بین این دو جوان را با وضوح
بیشتری می دیدم.ولی مسعود اصلا متوجه نبود.چنان واله و شیدا بود که گویی چشمهایش اطراف را نمی دیدند.در عین
حال می ترسید با من صحبت کند،من هم هیچ نمی گفتم و منتظر بودم تا خودش به زبان بیاید.تنها حرفی که در مورد
آنها بین ما ردو بدل می شد این بود که مثلا می گفت قرار است آنها فردا به بازدید بیایند یا خواهر بزرگ لادن ما
رادعوت کرده و من بدون هیچ اظهار نظر و گفت وگویی همه جا با او می رفتم و حرفها را می شنیدم.در این مدت
فهمیده بودم که مهریه دختر بزرگ چند صد سکه طلا بوده که بعد داماد رفته خودش آنرا دو برابر کرده است.یا اینکه
دختر خاله لادن که به تازگی ازدواج کرده حلقه برلیانش را از کجا خریده،سرویس جواهرات دختر عمه با چه سنگی
بوده و عروس هفته پیش چقدر پول لباس داده،که البته همه هم راست نبود چون گاه گفته ها ضدونقیض می شد،یک بار
در کمال بدجنسی گفتم:
-خوش به حالتون،شما توی این چند هفته حداقل ده تا عروسی رفتین!
آنها ساکت شدند وبه هم نگاه کردند .حوصله اشان داشت کم کم سر می رفت،حالا دیگر در مورد اینکه تابستان بهترین
فصل برای ازدواج است یا پاییز با هم بحث می کردند.نمی دانستم چه کنم،هر چه با خود کلنجار می رفتم این دختر به
دلم نمی نشست و نمی توانستم با این خانواده سطحی که در تمام این مدت حرفی به جز پول ،تشریفات ،لباس ،مو
وآرایش نزده بودند،رابطه صٔحیح برقرار کنم .نمی خواستم با مسعود به گفتگو بنشینم می ترسیدم هر اظهار نظری از
سوی من به جبهه گیری از جانب او منتهی شود. او باید خودش به این عدم هماهنگی پی
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۳۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
می برده بالاخره با فشار
لادن،مسعود زبان به صحبت گشود.با نهایت دلخوری و سردی که هرگزاز او نشنیده بودم گفت:
-خوب مامان تاکی می خوای این بازی رو ادامه بدی؟
-کدوم بازی رو؟
-همین که هیچ حرفی در مورد لادن و برنامه من نمی زنی.
-چی می خوای بگم؟
-نظرتو!
-خودت چه نظری داری؟ فکرمی کنم تو هم با خونواده لادن تازه آشنا شدی،اونا رو چطوری دیدی؟
-من به خونواده اش چکار دارم؟!من خودشودوست دارم.
-هر آدمی توی یک خونواده ای بزرگ می شه و زمینه فرهنگی و تربیتی همون خونه رو داره.
-حالا مگه زمینه فرهنگی اونا چه اشکالی داره؟خیلی هم باکلاسن.ساکت ماندم،اصلا این کلمه در فرهنگ لغات مسعود
نبود.
-یعنی چی ،با کلاسن؟اصلا چه آدمایی از نظر تو کلاس دارن؟
-چه می دونم ؟چه چیزا می پرسی،آدم حسابین.
-چطور فهمیدی آدم حسابین؟چون گلدونای عتیقه اشون زیاد بود؟یا برای نمایش به جای توجه به راحتی و هماهنگی و
زیبایی محیط،هر چیزی رو تنهابه دلیل گران بودن دور وبرخودشون جمع کردن؟ مدام از مد ولباس و رنگ مو میگن،یا
پشت سر همدیگه بدگویی و چشم و همچشمی می کنن؟
-ولی مامان تو خودت خیلی زیبا پسندبودی همیشه به من ایراد می گرفتی که رنگ بلوز و شلوارم جور نیست،برای هر
وسیله خٔونه صد تا مغازه رو می گشتی.
-عزیزم زیبا پسندی یا اشتیاق برای تمیز تر ،زیباتر و دلپذیر تر کردن خانه نشانه شوق زندگیه با اون اصلا مخالف
نیستم ، زندگی هر کسی نشونه سلیقه، طرز فکر و فرهنگ اونه.
-حالا تو از خونه و زندگیشون فهمیدی که اونا طرز فکر و فرهنگشون ایراد داره؟
-یعنی تو نفهمیدی؟
-نه!تا حالا یک کتابخونه کوچیک توی خونه اینا دیدی؟ یا حتی یک کتاب توی دست یک نفرشون بوده.تاحالا از یک
اثر هنری ،علمی ،فرهنگی بدون ذکر قیمت مادی اش حرفی زدن؟
-چه حرفا می زنید؟همه مردم که کتاباشونو جلوی چشم نمی ذارن،اصلا تو چکار به کتابای اونا داشتی؟
-می خواستم بدونم خط فکریشون چیه.
-ای بابا ما از هر فرقه ای کتاب داریم،کی می فهمه خط فکریمون چیه!؟
-کسی که ژرف اندیش باشه.
-چطور؟
-کتابای یک کمونیست از سر تا ته ،کتابای ایدئولوژیکی چیه از پایه تا پیشرفته،کتابای داستانش کتابای ماکسیم گورکی
وبقیه نویسندگان روسی و رومن رولانه و بقیه هم در این مایه،تک وتوک کتابای سایر مکاتب رو در کتاب خونه اش می
بینی. کتابخونه یک روشنفکر غیر کمونیست ،کتابهای پایه کمونیستو داره،ولی نه کامل،نیمه کاره رها شده.تعدادی هم
کتاب در نقد کمونیست بینشون پیدا می شه.بقیه کتاباش به قول کمونیستا از کتابای بورژوازیه… مثلا داشتن کتابای علی
شریعتی الزاما بیانگر این نیست که این خانواده تمایلات مذهبی دارن چون در بیشتر خونه ها بعد از انقلاب این کتابا
وارد شد،ولی کتابخونه مذهبیون سرشار از داستانهای مذهبی،کتابهای دعا ،تفاسیر، توضیح المسایل ها و از این قبیله ،در
کتابخونه ملی گرایان تا بخوای کتاب خاطرات سیاستمداران و تاریخهای مختلف ایران هست؛ در ضمن هر آدم تحصیل
کرده که واقعا اهل مطالعه آزاد باشه،تعدادی کتاب هم در رشته تحصیلی و کاری خودش داره .که بیانگر زمینه تخصصی اونه.
-حالا برای چی اینقدر دنبال خط فکر ی، سیاسی اونا هستی ؟
-برای اینکه تمام زندگیم از خطوط سیاسی مختلف و خط مشیهای فکری افرادی که با اونا طرف بودم تأثیر پذیرفته باید
می فهمیدم این بار با کی طرفم.
-ولی تو که با سیاست بازی مخالفی . مرتب از ما قول می گیری که توی هیچ گروهی نریم.
-ولی تا بحال بهتون گفتم که مطالعه هم نکنین !؟ شما مثل هر آدم باشعور دیگه باید بدون تعصب تمام خطوط و
دیدگاهها رو مطالعه کنین ، بفهمین ، تا بتونین حق رو از باطل تشخیص بدین ، آلت دست قدرت خواهان نشین . خوب
تا به حال لادن در مورد چیزی که خونده یا ایده یا جهان بینی خاصی با تو حرف زده ؟ پسر تو یک هنرمندی ! تو با کتاب
بزرگ شدی . اصلاً هیچ زمینه فکری . مشابه در مسایل هنری دارید ؟ از همه مهم تر پسرم تو با اون زمینۀ مذهبی که به
خصوص بعد از دوران اسارت پیدا کردی چطور می خوای با خونواده ای که از دین فقط سفره حضرت ابوالفضل رو بلدن
، اون رو هم مثل عروسی برگزار می کنن کنار بیایی ؟ اینا شاهی هستند منتظرن ولیعهد برگرده ، اونم نه از روی درک
ومنطق بلکه چون اون زمانها مشروب خوردن آزاد بوده ، می شده کنار دریا بیکنی بپوشن و از این چیزها ، ما با اون
سابقۀ سیاسی وفرهنگی چی می تونیم به همدیگه بگیم ؟ مسعود جان این دختر هیچ هماهنگی با تونداره . هرگز اون
طوری که تو می خوای لباس نمی پوشه ، هر بار که بخواهین جایی برین یک دعوا با هم خواهید داشت.
-نگران نباش ، گفته به خاطر من حاضره چادر هم سر کنه.
-تو هم باور کردی ؟ تازه این هم درست نیست . یک آدم با شخصیت ، با فکر وایده نباید اینقدر هرهری مذهب باشه.
-بیچاره حالا دیگه هرهری مذهب هم شد ، به خاطر علاقه به من می گه ، نه مامان جون تو اصلاً دنبال بهانه هستی به
نظرت همه بَدن ، غیر از ما.
-نه جونم ، من کی اینو گفتم اونا خیلی هم خوبن ، شای
داستانهای نازخاتون, [۰۱٫۱۱٫۱۸ ۲۰:۳۱]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
د بهتر از ما باشن . ولی با ما فرق دارن.
-نه ! تو ایراد بنی اسرائیلی می گیری.
-تو از من پرسیدی منم نظرمو گفتم . این به تمام زندگی . آینده تو مربوط می شه ، که می دونی برای من بیش از هر
چیز اهمیت داره.
-مامان من دوسش دارم ، اصلاً وقتی حرف می زنه یه جوری می شم حرکات و خنده هاش برام خیلی جالبه ، تا به حال
زنی با اینهمه خصوصیات زنونه ندیده بودم با همه فرق داره.
مبهوت نگاهش کردم ، درست است ، چطور تا به حال نفهمیده بودم ، بله این دختر برای مسعود جالب است چون با تمام
زنهایی که در طول زندگیش با آنها سروکار داشته متفاوت است . چیزی خاص وبسیار زنانه دارد که ما که زنهای زندگی
او بودیم با کوشش بسیار سعی در پنهان کردنش داشتیم . از انصاف نباید گذشت این دختر درتمام حرکات ورفتارش
عشوه و نازی خاص دارد ، حتی حرف زدنش از پشت تلفن این عشوه گری را به شنونده القا می کند . حرکاتش فریبا
وتحریک کننده است ، در یک کلام دختر بسیار فتانی است . طبیعی است که پسر چشم وگوش بسته وساده من که در
اطرافش کمتر با این خصوصیات زنانه روبرو بوده چنین تحت تأثیر قرار گیرد . به شوق بیاید و فکر کند زنی متفاوت با
دیگران یافته است . من چکونه می توانم به این پسر بفهمانم که این جذابیت که مطمئناً به شدن امیال جنسی او را
تحریک می کند با عشق فاصلۀ زیادی دارد و پایۀ صحیحی برای زندگی آینده نیست . در این شرایط هیچ حرف و
منطقی نمی توانست کار ساز باشد و به لجاجت و جبهه گیری تعبیر می شد پس گفتم:
-من بزرگترین آرزوم خوشبختی فرزندامه و معتقدم که خوشبختی در گرو ازدواجی سرشار ازعشق و محبته . من به
عشق تو احترام می ذارم و هر چه بخواهی برات می کنم ، حتی اگر علی رغم میل خودم باشه . تنها خواهشی که ازت
دارم اینه که یکسال نامزذ باشین . در این مدت می تونین بهتر همدیگه رو بشناسین . چون محدودیت رفت وآمد تون
کم می شه ، ما هم می تونیم پولهامونو جمع کنیم و برای جشنی مطابق میل اونا آماده بشیم ، چون می بینی که خواسته
های زیادی دارن . این تنها شرط منه.