رمان آنلاین آرام قسمت ۶۱تا ۸۰

فهرست مطالب

آرام سیمین شیردل داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین آرام قسمت ۶۱تا ۸۰

نویسنده:سیمین شیردل 

 

#آرام
#قسمت۶۱

آرام !

– اما جوابی نشنید . بازوان او را گرفت و تکان داد و گفت : آرام ! بس کن ! تو با خودت چه کار می کنی . چرا همه را عذاب می دهی . چرا نمی خواهی به خودت بیای . اگر این طور پیش برود ، دیوانه می شوی . آرام خواهش می کنم .

– آرام به فرید نگریست و دیوانه وار قهقه سر داد . فرید او را رها کرد و چنر قدم دور تر به درختی تکیه داد . ناگهان صدای خنده ی آرام قطع شد و فریادی در گلو خشکیده در سکوت دنیا ی مدگان طنین انداز شد . آرام سرش را روی خاک نهاده بود و ضجه می زد . فرید روی بر گرفت تا درد او را نبیند .

* *‌ *

آرام سر بر شانه ی فرید نهاد و آهسته حرف می زد . چنان که گویی در خواب هذیان می گوید . : برای پدر عیدی خریدم . آن روز که برای خرید رفتم ، یادت می آید . برای تو هم خریدم . در فروشاه پیراهن سفیدی دیدم . خیلی خوشگل بود ! اندازه ی پدر بود . قول داده بودم ایام عید به دیدنش بروم . خیلی منتظرم بود . چرا زود رفت ؟ اگر شمال نمی رفتم می توانستم فقط و فقط یک بار ببینمش ، دلم این طور نمی سوخت . حالا تا ایام قیامت باید چشم به راه باشم .

فرید در حالی که دستان آرام را نوازش می کرد ، گفت : پدر دوست نداشته تو او را ببینی ، تا همیشه تصور کنی که زنده است و منتظر توست . در انتظلر آن است که تو را خوشبخت و شاد ببیند . مثل همیشه !

آرام در آغوش فرید گریه سر داد . فرید او را به شاه چراغ برد . آرام آن جا را دوست داشت و تسلای روحی میافت

@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۳]
#آرام
#قسمت۶۲

لحظه جدایی و رفتن فرا رسید . فرید آرام را به اتاقش برو و گفت : دوست ندارم از تو جدا شوم . اما بهتر است تنها باشی ، پیش مادر و امیر . اگر نیاز به من داشتی با یک تلفن می آیم . دوست دارم دفعه بعد آرام همیشگی را ببینم . قول می دهی ؟_ متشکرم فرید ! این مدت هم به تو سخت گذشت . اگر تو نبودی … و سکوت نمود.فرید دست زیر چانه او نهاد و سرش را بلند کرد : من هستم و همیشه پیش تو می مانم . تو ، تو برایم خیلی ارزش داری . بیشتر از همه ان چیزهایی که تا حالا داشتم . سپس پیشانی او را بوسید و از در خارج شد .اکنون آرام برای دو چیز گریه می کرد . از دست دادن پدر و جدایی از همسری که به او عشق می ورزید.فرید در حال خداحافظی به لادن گفت : خیالم از بابت آرام راحت باشد؟_ حتما ! من مواظبش هستم ._ نمی دانم چرا نگرانم !_ طبیعی است . چند وقت که بگذرد حال آرام خوب می شود . نباید نگران باشید!_ همین طور است . اما احتیاج به مراقبت دارد.لادن لبخندی زد . از وسواس فرید که گویی گلدان چینی را به او می سپرد حنده اش گرفت .آرام در سکوت غم زده خانه با دلی پر درد از گوشه ای به گوشه ای دیگر می خزید و هیچ جا را امن نمی یافت . دیدن چهره تکیده مادر و عمه پوران برایش عذاب اور بود. لادن در کنار امیر ، مراقب او بود. عادت به دیدن و بودن در کنار فرید اکنون خلا بزرگی را بوجود اورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را پر کند . اگر اندکی شهمات داشت اجازه نمی داد فرید برود و او را در کنار خود نگاه می داشت . باید به تنهایی عادت می کرد . با رفتن فرید احساس دلتنگی شدیدی می کرد . اما ان زن با ان سیمای متکبر او را مزاحم زندگی فرید خوانده بود . باید واقعیت را دیر یا زود پذیرا می شد . در واقع او بود که نا خواسته وارد حریم زندگی ان دو شده بود. فرید در همان شب ازدواج با اعتراف خود تکلیف او را روشن نموده بود.صداقت فرید حداقل در این مورد جوانمردانه بود. زیرا می توانست حقیقت را نگوید و بعد از چند ماه او را رها کند. هر روز که بر سر مزار پدر می رفت ، اندوهش را با ریختن اشک و درد دل کردن التیام می بخشید .مادر و لادن با عذر خواهی ، نبود آرام ، سر درد یا خواب بودنش را بهانه می کردند ، چرا که آرام حاضر نبود پای تلفن حاضر شود . مادر کم کم به رفتار های آرام مشکوک می شد.هفته دوم لادن و مادر از دست به سر کردن فرید خسته شدند . لادن گفت : من دیگر به تلفن ها جواب نمی دهم. در ضمن فرید شوهر توست . وظیفه داری با او حرف بزنی . فرید واقعا نگران حالت است !_ فرید وظیفه خود می داند حالم را بپرسد . نه چیز دیگر!_ من نمی دانم بین شما دو نفر چه گذشته ! اما من دیکر نیستم .روز بعد مادر او را صدا کرد و گفت : دخترم ! فرید پشت خط منتظر استآرام به ناچار گوشی را برداشت . دستانش آشکارا می لرزید . او به شدت ضعیف شده بود._ الو ! سلام !_ آرام ! تو هستی ؟ حالت خوب است ؟_ صدای فرید لبریز از هیجان بود . آرام گفت : خوبم !_ چرا به تلفن هایم جواب نمی دهی ؟_ حالم خوب نبود._ باور کنم ؟_ نه ! بهتر است باور نکنی . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : موضوع اینست که دیگر نمی خواهم تلفن بزنی . ما هیچ بهانه ای برای هم نداریم._ موضوع چیست ؟_ موضع زندگی است و تو باید بروی دنبال زندگی ات ! من هم به دنبال سرنوشتم._ زندگی ما از نظر تو اشکالی داشت ؟_ کاش همینطور بود که می گفتی ! من دیکر برنمی گردم به خاطر همه چیز از تو ممنونم ! به خاطر این که مرا تحمل کردی . من را ببخش که گاهی خوب نبودم._ آرام ! می فهمی چه می گویی ؟آرام با هق هق گریه گوشی را رها کرد و بی رمق روی زمین نشست وفرید گوشی را قطع کرد و مجددا شماره را رگفت : الو ! سلام خسته نباشید ! با اولین پرواز بلیت به مقصد شیراز می خواستم . ممنون ! گوشی را روی دستگاه کوبید و با شتاب از انجا خارج شد.آرام به اصرار مادر شام مختصری خورد و به ایوان رفت . خیره به درختان که بهار انها را رنگین نموده بود نگریست . جای خالی پدر چه قدر نمایان بود. دستان مهربان و نگاه نوازشگرش ._ اخ ! پدر چه قدر زود مرا تنها گذاشتی . حالا که به تو محتاج تر از هر زمانی هستم بار سفر بستی .مادر به ایوان آمد و آهسته گفت : آرام ! دخترم ! فرید آمده . می خواهد تو را ببیند . مادر به گمان ان که صدایش را نشنیده بازوی او را گرفت و گفت : شنیدی عزیزم ؟آرام با خود زمزمه کرد : برای همه چیز دیر شده ، خیلی دیر ! حتی برای حرف زدن . فرید باید خود را در معذوریت قرار ندهد . باید من را رها کند . مثل ان چرنده ای که خرید و در پارک رهایش کرد . اکنون من همان پرنده ام که از سر دلسوزی باید رهایم کند . تا با درد تنهایی ام بمیرم
._ آرام ! صدای فرید بود . چقدر به صدای مردانه و گیرای او عادت داشت . فرید به طرفش امد دستانش را گرفت و بوسه ای بر ان ناهد. آرام صورتش را برگرداند تا فرید اشک های او را نبیند.+ چرا از من فرار می کنی ؟ حتی نمی خواهی نگاهم کنی

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۴]
#آرام
#قسمت۶۳

من نفهمیدم چطور خودم را به تو رساندم .می خواستم پیش تو باشم . ببیینمت . حرفهای امروزت نگرانم کرد. تو زن من هستی . می دانی یعنی چه؟آرام از فرید فاصله گرفت . باید قاطعانه حرف میزد .
_ همسرت بودم . اما دیگر نیستم . بازی تمام شد
._ کدام بازی؟
_ خودت بهتر می دانی . اگر مشکلت پدر و مادر هستند ف من همه چیز را گردن می گیرم.
_ مشکل ! این حرفها معنایی ندارد . من بچه نیستم که بخواهم به خاطر پدر و مادرم کاری بکنم . اصلا تو روی من چه جور حساب می کنی؟ من می خواهم تو برگردی!
_ برای من مهم نیست . باور کن!
_ نمی توانم باور کنم . تو با خودت روراست نیستی
._ چرا باید برگردم ؟
_ به خاطر من !
_ تو احتیاجی به من نداری. فقط میخواهی وجهه اجتماعی ات خراب نشود و پشت سرت حرف نزنند . تو را به خدا به فکر من باش ! من چه گناهی مرتکب شدم که نمی توانم مثل همه امدها زندگی کنم. برای آینده ام برنامه ریزی کنم ، امید داشته باشم . فرید ! این خواسته زیادی نیست . تو حق نداری آرزوهایم را از من بگیری . نباید به خاطر خود خواهی ات مرا نابود کنی . خواهش می کنم ! بگذار و برو!آرام با حالتی عصبی و متشنج حرف می زد. بغض چند ماهه را نمی توانست آسان بیرون بریزد . تمام آنچه در خود اندوخته بود ، اندک اندک از خود جدا میکرد . اینها گناه فرید بود همان که او را نادیده انگاشت و خود خواهانه به سوی خود کشید و دوباره رهایش کرد . فرید تا ان حدی که برای مردی ، امکان داشت با احساس او بازی کرد . حالا چه می خواهد . باید حرف می زد شاید هیچ گاه فرصت ان را نمی یافت . آرام ادامه داد : برو دنبای زندگی ات ! همان که ایده آلت بود. شب ازدواج مان را بخاطر داری؟ گفتی و وقتی حقیقت را فهمیدم تو را بخشیدم ، تو خیلی بی رحم بودی ! اما من بخشیدمت . حداقا به خاطر اینکه دروغ نگفتی
._ اما تو حقیقت را نمی دانی.
_ چرا می دانم و دیدم. من واقعیت زندگی تو را دیدم. انتخابت خوب است . می توانی خوشبخت باشی. من برای تو واقعیت نداشتم . تو هیچ گاه حضور مرا حس نکردی ، مگر از سر وظیفه . خواهش می کنم برو ! برای همیشه
._ همه حرفهایی که زدی مزخرف است ! تو نمی فهمی چه می گویی . تو نمی خواهی بدانی من چه می خواهم بگویم . شب عروسی مان یک غلطی کردم .ده ماه است دارم تاوانش را پس میدهم . آرام ! به تمام مقدسات عالم ! دوستت دارم ! بدون تو نمی توانم به خانه بروم . تو تمام وجود منی . خودم نمی دانم چه طور این اتفاق افتاد . درست است که من نمی خواستمت و به اجبار با تو ازدواج کردم . اما حالا چی ؟ حالا که به تو احتیاج دارم ، می خواهی تلافی کنی و انتقام بگیری .آرام از اعتراف فرید برآشفت . می خواست باور کند و به سویش پر بکشد. اما لحظه ای کوتاه چهره نسیم که مغرورانه او را مینگریست او را فرا خواند.
_ به خدا قسم انتقام نیست ! این بهترین راه ممکن است._
ما فرصت جبران گذشته را داریم . فقط اگر تو بخواهی.
_ متاسفم ! در من احساس نمانده تا به پای تو بریزم . می خواهم تنها باشم
._ تو دروغ می گویی ! خودت هم میدانی
._ من دروغ گفتن را از تو یاد گرفتم . می خواهی باور کن . می خواهی باور نکن
._ بسیار خوب ! حرفی ندارم هر چه که می خواستم فهمیدم . اما بدان که هیچ وقت از دست من خلاص نمی شوی . اگر به زور ازدواج کردم همانطور به اجبار تو را بر میگردانم.تو باید بدانی این شیوه زندگی من است . هر چه بخواهم به دست می اورم . سپس مغرورانه گفت: تو هنوز مرا نشناختی!آرام می خواست فریاد بزند و او را صدا کند و بگوید با تمام غرور و خودخواهی اش هنوز او را می پرستد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۵]
#آرام
#قسمت۶۴

می خواست بگوید تمام حرفهایش دروغی بیش نبود. و در خواب و رویا به دنبال این کلمات می گشته ، تا فرید نثارش کند. چه شب ها و روزهایی را لحظه شماری می کرده تا سخنی از عشق بشنود . اما نسیم که بود؟اگر او را می خواست نسیم برایش چه بود؟ مگر نه اینکه فرید به خاطر نسیم او را از خود راند . اگر فرید مردی هوس باز باشد ، شکسته و سرخورده تر باید باز می گشت . فرید باید تنها می ماند ، تا بداند از زندگی چه طلب می کند . مادر به ایوان آمد و در کنار آرام ایستاد . بعد لحظاتی گفت : چرا فرید رفت؟آرام زمزمه کرد : فرید برای همیشه رفت !مادر به سیمای رنگ پریده دخترش نگریست و گفت : اتفاقی افتاده ؟ شما که زوج خوشبختی بودید !_ در ظاهر همه چیز خوب بود . همه چیز !_ دخترم ! تو ضعیف شدی . به اعصابت فشار نیاور ! کمی که بگذرد بهتر می شوی . انوقت دلت برای فرید تنگ می شود.آرام زمزمه کرد : دلم برای فرید تنگ می شود ! و انگاه روی زمین فرو ریخت .دکتر با معاینه آرام گفت : فردا اولین کاری که انجام می دهید بیمارتان را نزد دکتر مغز و اعصاب می برید. از دست من کار چندانی بر نمی آید . فعلا این مسکن ها را بخورد تا بعدمادر گفت : ممنونم دکتر ! زحمن کشیدید!امیر دکتر را تا حیاط بدرقه کرد.عمه پوران گفت : اگر می دانستم دردش چیست ؟ این قدر عذاب نمی کشیدم .امیر وارد اتاق شدو گفت : درد چیه ؟ فشار عصبی است . آرام ضعیف شده لادن با بغض گفت : چرا باید عصبی بشود . تقصر فرید است من می دانمامیر گفت : ما حق نداریم در زنگی انها مداخله کنیم و قضاوت نادرست داشته باشیم . انها بچه نیستد . آرام اگر با فرید مشکل دارد می تواند جدا بشود. دیگر اینهمه اعصاب خوردی ندارد.مادر گفت : فرید پسر خوبی است . چرا آرام زندگی اش را خراب کندامیر گفت : مادر ! ما که خبر از زندگی خصوصی آنها نداریم . ما ضاهر قضایا را می بینیم.عمه با تایدد حرف امیر گفت : در حال حاضر آرام احتیاج به آرامش دارد .کمی که بهتر شد درباره آینده اش و این که چه تصمیمی گرفته صحبت می کنیم.آرام با یک مشت قرص های آرام بخش خود را تسکین داد . راحله تماس کرفت و با گریه از او دلجویی کرد . آرام با شنیدن صدای راحله به یاد روزهای خوبی که با او داشت افتاد.راحله گفت : با خانه تماس گرفتم . هیچ کس جواب نداد تا این که دیروز صبح شوهرت گوشی را برداشت و شماره تو را داد . خیلی دلم برایت تنگ شده !
_ کاش می توانستم ببینمت !
_ تو دختر قوی و با اراده ای هستی ! می توانی از بار مشکلاتت کم کنی
._ من تلاش می کنم تا همان طور که می گویی باشم
_ انجا هم می توانی جاهای خوب بروی . آدم های تازه ای پیدا کنی . وقتی درد و رنج دیگران را ببینی مشکل خودت کوچکتر می شود.
_ حرفهایت مثل همیشه آرامش بخش است
_ این ترک را از دست دادی . اشکالی ندارد.
_ با این وضعی که دارم چندان فرقی نمی کند . دیگر شوقی برای درس خواندن ندارم.
_ حق داری ! جدا جای تاسف دارد. اما نا امید نباش ! اول وضع جسمانی خودت مهم است . بعد بقیه موارد
._ از تماست متشکرم ! باز هم از من یادی بکن!
_ من همیشه به یاد تو هستم ! سعی می کنم زود به زود تلفن کنم.سپس خداحافظی کرد و لحظه ای چند گوشی در دستانش خشکید . او متوجه شده بود که آرام با مشکل بزرگی غیر از فوت پدرش دست به گریبان است . صدای پر درد آرام در گوشش پیچیده بود و او را می ازرد.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۱٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۹]
#آرام
#قسمت۶۵
صدای نسیم از انسوی خط شنیده می شد . او با عشوه و ناز بیش از حدی که به صدایش می داد گفت : سلام ! فرید ! حالت خوب است؟فرید با لحنی سرد گفت : خوبم.
_ چرا به من سر نمی زنی؟ میدونی چند وقت است از تو بی خبرم ؟ دلم برایت تنگ شده !
_ گرفتارم پول به دستت رسید؟
_ مرسی . خیلی لازم داشتم
._ سینا چطور است؟
_ خوب است . رفته کلاس نقاشی
_ کاری نداری؟
_ ببین فرید . تا حالا هر چی بین ما بوده گذشته . با ناراحتی که از تو دارم حاضرم گذشت کنم تا دوباره زندگی تازه ای را شروع کنیم.
_ نسیم مثل اینکه نمی خواهی بفهمی که من دیگر علاقه ای به زندگی با تو ندارم.
_ چرا؟مگر من چه عیبی دارم؟ چه بدی از من دیدی؟
_ تو خوبی × اما من ان مردی نیستم که تو بدنبالش هستی_
شما مردها همه مثل هم هستید. نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.فرید از حرفهای نسیم حالش به هم می خورد.
_ ببین ! من زنگ نزدم ناز تو را بکشم . اما تو دیگر شورش را در اوردی . شنیدم زنت رفته !
_ از کجا شنیدی؟
_ خبرهای خوب زود میرسد.
_ پدرش فوت کرده
_ یعنی برمیگرده؟ زیاد دلت را خوش نکن !
_ به تو ربطی ندارد.
_ آمدی نسازی . دیگر بهانه ای نداری
_ از تو خواهش می کنم دیگه به من زنگ نزن
_ زن خوشگلت را دیدم . اما او هم برای تو یک مدت است . اگر برگردی و حتی به پاهایم بیفتی دیگر قبولت نمی کنم
._ آرام را کجا دیدی؟
_ خیلی برایت مهم است؟
فرید با خشم فریاد زد : آره ! مهم است
_ رفتم خانه تان . بهت گفته بودم آبرویت را می برم . زندگی ات را خراب می کنم.
_ تو حق نداشتی پا توی خانه من بگذارینسیم با پوزخندی گفت : کی می تواند جلوی مرا بگیرد ؟ من هر کاری دلم بخواهد انجام می دهم
_ به آرام چه گفتی؟
_ چرا داد می زنی! برای من مهم نیست که یادآوری خاطرات کنم . در ضمن هر چی دلم خواست گفتم . حقیقت را گفتم . از این که تو عاشق من هستی و همه این کارها را به خاطر من کردی و اگر دروغ می گویم بگو؟
_ احمق ! اگر دستم به تو برسد مطمئن باش ! این کارت را بی جواب نمی گذارم
_ بیخود تهدید نکن ! و گرنه من هم می دانم چکارکنمفرید اختیار از کف داد و چنان فریادی کشید که انعکاس آن در اتاق رعب انگیز بود
_ خفه شو
_ تو حالت خوب نیست . من بعدا تماس می گیرمفرید از پشت میز برخاست . افکارش نظم نداشت . اکنون معنای حرف آرام را درک می کرد ” تو انتخابت خوب است می توانی خوشبخت باشی ” فرید دستگاه تلفن را برداشت و با تمام قدرت به یوار کوبید.منشی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : آقای فرخی اتفاقی افتاده؟اما فرید سر در گریبان صدای او را نشنید.فرید هر روز به خانه می رفت تا با خاطراتش تنها باشد. آلبوم های عکس را زیر و رو می کرد . عطرهای آرام را می بویید و در رختخواب او می خوابید. به اندازه ای دلتنگ آرام بود که گاه تصمیم می گرفت به شیراز برود و پشت در به انتظار دیدن آرام بایستد. چند عکس از ازدواجشان و تعدادی از عکس هایی که آرام در شمال انداخته بود را بزرگ نموده و به دیوار اتاق آویخت . با این کارها سر خود را گرم می کرد . با یادآوری روزهای گذشته به آرام حق می داد تا از او متنفر باشد . رفتارهای خود سرانه و آخرین ضربه ای که نسیم به او زده بود ، قلب آرام را جریحه دار کرده بود . فرید امیدوار بود که با گذر زمان همه چیز رو به راه شود . در تمام ساعات شبانه روز با خود کلنجار می رفت و افکارش دیوانه وار در چهار چوب مغزش دوران می یافت . و عاجزانه با خود می اندیشید : چه طور موجود نازنینی را که تا این حد نزدیکم بود به آسانی از دست دادم . حالا باید حسرت بکشم و بسوزم . آرام با خنده هایش با سخاوت و مهربانی و ترحمش … یاد آن روز که او را در میان کودکان دیده بود افتاد . آرام چنان لطیف و ملایم بود که فرید حسرت لحظات خوبی را که با او سپری کرده بود در سر می پروراند . رفتن به کلبه و روشنایی آتش بخاری که در چشمان فتان آرام شعله ور بود . چه شب زیبا و خیال انگیزی ! او زن من بود . چه طور غریبانه رفتار کردم . چرا حتی یک بار هم نخواستم آن چیزی که هستم را به او نشان بدهم . من با خودخواهی و غرورم زندگی را از او گرفتم . ویرانش کردم . سیلی آن شب کذایی و باز سکوت و نجابت آرام ! چه زود او را بخشید با چند شاخه گل . و باز اخرین بار در ویلا کاری کرد تا آرام از حسادت دیوانه شود . چقدر از این کار لذت برد و غرورش را ارضا کرد.
_ من با تو بد کردم . تو حق داری از من متنفر و گریزان باشی . اما نمی گذارم نفرتت از من ادامه یابد . تو را از دست نخواهم داد . با تمام وجودم برای بازگشت تو ، به خانه تلاش خواهم کرد

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۴]
#آرام
#قسمت۶۶

آن سوی خط صدای مادر گله مند به گوش می رسید : چرا به ما سر نمی زنی ؟ خودت را زندانی کردی . حداقل برای خوردن غذا بیا ! کسی نیست که غذا درست کند . غذای بیرون را هم که دوست نداری . زخم معده می گیری._ این جا راحتم . در اوین فرصت سر می زنم._ چرا دنبال آرام نمی روی . دوباره برای مراسم چهلم بر می گشتید._ بهتر است آنجا بماند . دیدید که رو حیه اش خوب نیست . در کنار مادرش باشد خیالم راحت تر است._ اگر با هم باشید برای هر دو بهتر است._ نمی دانم !_ ناهار منتظرت هستم. حتما بیافرید خمیازه ای کشید . روز جمعه بود . از تنهایی خسته شده بود . نیاز داشت با کسی حرف بزند . تلویزیون را روشن کرد و دوباره آن را خاموش کرد . به آشپزخانه رفت و قهوه جوش را به برق زد . صدای زنگ در بلند شد . متعجب یود که در این وقت روز چه کسی می تواند باشد . به سمت در رفت و ان را گشود . با دیدن سعید در پشت در جا خورد .سعید با لبخند گفت : اجازه هست؟فرید خود را کنار کشید و گفت : بیا تو !_ مزاحم که نیستم . مثل اینکه خلوتت را بهم زدم ._ مدتی است دورو برم حولت است . بنشینهوای خانه سنگین بود . فرید آشفته و بی حصوله خود را روی کاناپه رها کرد و گفت : چیزی می خوری بیاورم ؟_ نه میل ندارم . آمدم تو را ببینم . خیلی بی معرفت شدی ! دوستی چند ساله را یک ساعته فراموش کردیفرید پوزخند زد و گفت : کاش همه مثل تو به ارزش همه چیز فکر می کردند!_ اما من نسبت به تو بی تفاوت نیستم و اگر بیرونم کنی باز می آیم_ من یک عذر خواهی به تو بدهکارم_ حرفش را نزن!فرید سرش را تکان داد و گفت : من خیلی خود خواهم ! گاهی نسنجیده رفتار می کنم._ من نیامدم این حرفها را بشنوم . در ضمن انسان جایز الخطاست . راستی آرام کجاست؟_ واقعا نمی دانی؟_ راستش یک چیزهایی از مادر شنیدم . خیلی نگران شدم . مشکلی بین تو و آرام هست؟_ آرام دیگر برنمی گردد.سعید با خود اندیشید : این همان آینده ای بود که پیش بینی می کردم اما فرید فقط به حال می اندیشید.سعید گفت : متاسفم ! اما ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است . اگر دوستش داری باید سعی خودت را بکنی ._ به این راحتی نیست . نسیم همه پل ها را خراب کرده_ تو که همین را می خواستی_ سعید ! تمام زندگی من اشتباه بود و بزرگترین اشتباه هم نسیم یود و از دست دادن آرام._ ببین فرید ! اول تکلیف نسیم را روشن کن!_ تکلیف نسیم خیلی وقت است روشن شده . آرام باور نمی کند با حرفهایی که نسیم زده ، آرام از من منزجر شده_ تو نباید زندگی ات را خراب کنی . هر طور شده باید آرام را برگردانی و ثابت کنی اشتباه می کند . او یک زن است . حق بده اینطور فکر کند.وقتی سکوت فرید را دید افزود : راستی آمدم که با هم برویم بیرون . امروز ناهار مهمان من هستی_ دست و دلباز شدی . بهتر است پولهایت را خرج نکنی . مادر ناهار منتظر است با هم می رویم.آن دو ساعتی بعد راه افتادند . سایه با دیدن سعید که به همراه فرید وارد خانه شد با شرمی دخترانه به اتاقش دوید . دقایقی بعد مادر او را فرا خواند . سایه با چهره گلگون پایین رفت . فرید او را صدا کرد . سایه به سالن وارد شد و در کناری نشست .فرید گفت : من از هر دوی شما معذرت می خواهم ! امیدوارم مرا ببخشید! در ضمن تصمیم گرفتم امشب با پدر راجع به شما حرف بزنم ، تا تکلیفتان مشخص شود.سپس برخاست و نزد مادر رفت . خانم فرخی در حال کشیدن غذا بود . با دیدن فرید گفت : کار خوبی کردی سعید را با خودت آوردی ، خیلی وقت بود ندیده بودمش_ مادر ! از آرام خبر دارید؟_ راستش یک روز در میان تلفن میزنم . آما کمتر با آرام صحبت می کنم . خانم سخاوت یواشکی گفت کخ آرام دکتر اعصاب می رود . نمی خواستم به تو بگوین . اما خیلی نگرانم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۰۶]
#آرام
#قسمت۶۷
چند روز به مراسم چهلم مانده ؟
_ سه شنبه مراسم گرفته اند و دعوت کردند . اگر سه شنبه صبح حرکت کنیم چهارشنبه برمیگردیم چطور است؟
_ خوب است ! می روم پیش پدر ، فکر می کنم در کتابخانه باشد.
_ عادت پدرت را که می دانی ، عاشق کتابهایش است . همان دور و بر چیدایش می کنی . تا من غذا را بکشم یک سر بزن!

********ان روز صبح فرید در فرودگاه شیراز از پدر و مادر جدا شد . نمی خواست به خانه پدر آرام برود.با حرفهایی که پیش آمده بود اینکار را چندان خوشایند نمی دید . او می خواست بعد از مراسم بلافاصله بازگزدد . در گوشه ای از قبرستان به دور از جماعت ایستاده بود . آرام را می نگریست . به اندازه یک عمر می خواست تماشایش کند . آرام پیچیده در تور سیاه با عینکی تیره با وقار ایستاده بود . صورتش کشیده تر و برجستگی گونه هایش هویدا شده بود . بعد از پایان مراسم همه افراد حاضر در انجا متفرق شدند . آرام با سیمایی مات به نقطه ای که فرید ایستاده بود خیره شد . قلبش فشرده شد .آخ خدایا ! چرا نمی توانم فراموشش کنم . حس می کردم که باید همین اطراف باشد . من حضور او را از کیلومتر ها می توانم لمس کنم . روحم آنقدر در جستجوی اوست که حتی شب ها به سویش پرواز می کنم و باز می گردم . عشق من آنقدرقوی و عمیق است که تا آخرین لحظه عمرم باید تاوان این عشق را بپردازم.کشش شیرین و بی قرار عشق آن دو را جذب یکدیگر نموده بود . نگاه برگرفتن نا ممکن بود . نفرت در کجا جا داشت . چه چیز باعث جدایی بود. این احساس زیبا چه معنایی در بر داشت . چه تفسیری در ان می گنجید .سایه بازوی آرام را گرفت و او را از آنجا دور کرد . در خانه هر کس به سویی میشتافت . پذیرایی از مهمانان هیاهوی فراوانی ایجاد کرده بود. سرانجام ساعت دوازده شب سکوت خانه را فرا گرفت . آرام عذر خواسته به اتاقش رفت . مشتی قرص که در کنار تختش بو د را در دهانش ریخت . چند ضربه به در نواخته شد . آرام گفت : بفرمایید!خانم فرخی داخل اتاق شد و در کنار آرام نشست و گفت : خسته شدی عزیزم . بهت حق می دهم برگزاری اینگونه مجالس تحمل زیادی می خواهد.
_ شما هم خیلی زحمت کشیدید . من راضی نبودم این همه راه را طی کنید .
_ تو برای من خیلی عزیزی ! خدا پدرت را بیامرزد . هر چند ما کمتر سعادت حضور در کنار ایشان را داشتیم اما با همین چند دیدار ما را شیفته اخلاق و محبت خود نموده بود . سپس افزود : برایت بلیط گرفتیم . می دانم که به خاطر مادر ماندی . اما دیگر وقت ان رسیده که به خانه برگردیآرام می خواست بگوید بر می گردم می خواهم زندگی کنم با تحقیر با توهین . اما زبانش چون سرب سنگین بود . با زحمت گفت : مادر ! من فکر می کردم فرید با شما صحبت کرده ؟
_ راجع به چه چیز؟
_ ما میخواهیم از هم جدا شویم .خانم فرخی با رنگی پریده گفت : منظورت که طلاق نیست؟
_ مادر متاسفم ! گفتن این حرف برایم دشوار بود.
_ فرید تو را دوست دارد . این مدت که نبودی مثل دیوانه ها شده بود . من میدانم تو هم فرید را دوست داری . فقط با هم لج می کنید.
_ مشکل فرید اینست که هیچ علاقه ای به من ندارد . خیلی تلاش کردم تا او را به زندگی علاقمند کنم . اما موفق نشدم .
_ ببین عزیزم . شما دو تا جوانید . اشتباه در زندگی رخ می دهد . تو باید صبور باشی . زندگی که با هزاران امید و آرزو تشکیل می شود به همین راحتی نباید آنرا ویران کرد .
_ من نمی توانم تمام چیزهایی که در این مدت وجود داشته تو ضیح بدهم .فقط خواهش می کنم از فرید خرده نگیرید او مقصر نیست
_ این حرفهایی که می زنی منطقی نیست . من با فرید جدی صحبت می کنم . تا بدانم حرف حسابش چیست . اگر فرخی بفهمد دق می کند ، ما کسالت تو را بهانه کردیم . هنوز چیزی نمی دادند .من دلم روشن است . باز هم خوب فکرهایت را بکن ! اگر هر دوی شما بخواهید همه چیز درست می شود . فقط باید به یکدیگر بها بدهید و حرفهای خود را بزنید و هر دو گوش شنوا داشته باشد . فرید مغرور و یک دنده است . شاید آن چیزی که توی دلش هست را نتواند بیان کند . اما با رفتار و حرکاتش ان را بازگو می کند . تو هم خسته ای ! باز هم فرصت داری فکرکنی .ان شائ الله وقتی به آرامش رسیدی باز راجع به آن با هم حرف می زنیم . سپس صورت آرام را بوسید و شب بخیر گفت سایه آن شب را در اتاق آرام گذراند . سایه با اشتیاق از ملاقات سعید و برخورد فرید حرف می زد . سپس گفت : فرید خیلی عوض شده . یک طور دیگری شده . مدام در فکر است . را ستش دلم برایش می سوزد.
_ من نمی توانم کاری برایش انجام بدهم . خودت بهتر می دانی که او فکر و خیال دیگری دارد.
_ تو باور می کنی ؟ فرید قبل از ازدواج با من عاشق نسیم بود . حالا با خیالی آسوده او را معرفی می کند . من دیگر نمی خواهم مترسک باشم . و فرید پشت من پناه بگیرد . پدر و مادر هم بالاخره قبول می کنند.سایه با اندوه گفت : من خیلی دوستت دارم ! هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور تمام بشود .

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۱۱]
#آرام
#قسمت۶۸

اگر فکر می کنی کاری از دست من بر می آید حاضرم انجام بدهم
_ تقصیر هیچ کس نیست این سرنوشت من یود . امیدوارم خوشبخت بشوی . سعید پسر خوبی است ! مهمتر از همه اینکه هر دو عاشقید . این خیلی قشنگ است ! چیزی که من نتوانستم بدست بیاورم .سایه آرام را در آغوش کشید و بوسید . او دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
مادر به آرام که داخل کیفش را جستجو می کرد نگریست و پس از دقایقی گفت : دخترم مطمئنی که می خواهی اقدام کنی . نظرت عوض نشده ؟
_ هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم . در ضمن چاره دیگری ندارم . باید هر چه زودتر تکلیفم راروشن کنم تا هر دو بتوانیم به زندگیمان برسیم.آرام آن روز برای طرح طلاق به دادگاه رفت . او مصمم به اینکار بود . عشق همیشه چاره ساز نبود.
فرید رسید را امضا کرد و در را بست و پاکت را گشود. احضاریه دادگاه بود . ان را پاره کرد و به سمت تلفن رفت
._ سلام مادر ! حالتان خوب است ؟ آرام هست ؟دقایقی بعد مادر گفت : متاسفم . آرام نمی خواهد با شما حرف بزند . می بخشید فرید جان !
_ می فهمم ! لطفا بگویدد اگر به تلفن جواب ندهد می ایم انجا لحظاتی بعد آرام گوشی را برداشت و سلام کرد.
_ سلام ! حالت خوب است؟
_ برای تو مهم است؟
_ شاید حال من برای تو اهمیتی نداشته باشد اما حال تو برای من مهم است .
_ برای چی تلفن کردی
؟_ این کاغذ مزخرف چی بود که فرستادی؟
_ خودت بهتر می دانی
_ می خواهم از زبان خودت بشنوم.آرام مکثی کرد و گفت : می خواهم از تو جدا بشوم . این مطلب تازه ای نیست .فرید پوزخند زد و گفت : خوب ! بعد چی؟
_ بعد به خودم مربوط است
_ اما به من هم مربوط می شود . این پنبه را از گوشت در بیار ! من تو را طلاق نمی دهم . اگر دوست داری همانطور زندگی کن.
_ تو چه فکری راجع به من داری؟ می خواهی چه بلایی سر من بیاوری ؟ حتما دلت برای تفریح تنگ شده !
_ شاید زندگی برای تو تفریح باشد ، اما من جدی حرف می زنم
._ تو فقط لج می کنی . من بلا تکلیفم ! درسم نیمه کاره مانده . در خودم احساس پوچی و بی مصرفی می کنم . بدتر از این نکن
_ تو به من فرصت جبران ندادی
_ جبران چه چیز؟
_ همه چیز ! گذشته و حال و آینده !
_ گذشته ها برای من مرده . حالا هم از یکدیگر جدا هستیم . آینده نیز چندان اهمیتی ندارد . در ثانی این خواسته تو بود. چرا حالا مخالفت می کنی ؟ اگر قصدت آزار من است روراست بگو !
_ هر طور می خواهی فکر کن !
_ بنابرین برای تو هیچ اهمیتی ندارد . تو خودخواه و …
_ به حساب هر چه می خواهی بگذار.
_ من پیگیر هستم .فرید با تمسخر گفت : برایت آروزی موفقیت می کنم .
_ خودخواه
_ خداحافظ فرید آرام را حق خود می دانست و مدام با خود تکرار میکرد که او زن من است ، باید بگردد . اکنون پنج ماه از رفتن ارام می گذشت . گاه سیمای ان خواستگار در نظرش مجسم می شد و از فرط نا امیدی دستانش را مشت کرده به دیوار می کوبید . و در خود حالت جنون امیزی می دید . دیگر علاقه ای برای رسیدگی به کارخانه نداشت . امید در این مدت جور او را می کشید . ان روز با اتومبیل به سوی مقصدی نا معلوم پیش رفت . زمانی به خود امد که در جاده خارج شهر به سمت شیراز با تمام سرعت پیش می رفت .خیابانی که خانه پدر آرام در انجا قرار داشت ، خیابانی پر درخت با جوی پر آب و با صفایی بود . شب هنگاه به انجا رسید . نمی دانست برای چه امده و باید چکار کند . زنگ را فشرد . صدای امیر را شنید : کیه ؟ فرید گفت : لطفا چند دقیقه تشریف بیاوریدبعد از دقایقی امید در را گشود و با کمال حیرت فرید را مشاهده کرد . با او دست داد و گفت ” چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ بیا تو ؟
_ باید بروم . می خواستم با آرام صحیت کنم
_ بسیار خوب ! الان صدایش می زنم . اما مادر ناراحت می شود تا اینجا آمدی و می خواهی زود برگردی
_ حتما دفعه بعد به دیدار مادر خواهم آمدامیر داخل رفت و فرید در کنار اتومبیل به انتظار آرام ماند . با پدیدار شدن آرام لحظه ای نفسش بند امد می خواست به سویش برود و او را در اغوش بگیرد اما چهره سرد آرام او را بر جا میخکوب کرد.آن دو لحظاتی چند با نگاه یکدیگر را جستجو کردند . سلام !
_ سلام بیا تو !
_ می خواستم با هم کمی حرف بزنیم .
_ این جا ؟
_ نه ! داخل اتومبیل !
فرید در را گشود . آرام نشست و در تاریکی خیابان به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۱۷]
#آرام
#قسمت۶۹

فرید به نیم رخ زیبای او مشتاقانه نگریست . آرام از سکوت فرید خسته شد . به نظرش چنین امد که فرید تا ساعت ها میخ واهد او را بنگرد و سکوت اختیار کند.
_ تا کی می خواهی ساکت بمانی؟
_ تو چرا حرف نمی زنی؟
_ تو یکباره پیدایت می شود و کی گویی می خواهی حرف بزنی ، توقع داری من چه بگویم .فرید اتومبیل را روشن کرد و به حرکت در اورد .
_ کجا می روی ؟
_ جای بخصوصی نمی روم . کمی در خیابانها دور بزنیم
_ برای چی امدی؟
_ چرا نمی خواهی کوتاه بیایی ؟ ما می توانیم زمدگی تازه ای را شروع کنیم ! برای هیچ کاری دیر نیست ما قبلا حرفهایمان را زده ایم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . گفتن دوباره آن هیچ فایده ای ندارد.
_ تو زن من هستی . قانونا ، شرعا هر جور که بخواهی حساب کنی . الان چند ماه است گذاشتی رفتی . من خیلی مدارا کردم
_ قانونا بله ! اما قلبا چطور؟

_ تو اگر بخواهی همه چیز درست می شود._ من از تو هیچ چیز نمی خواهم فقط راحتم بگذار!فرید با فریاد گفت : راحتت بگذارم تا با ان خواستگار احمقت ازدواج کنی!آرام از توهین فرید بر آشفت . فریاد زد : تو باید خجالت بکشی ! چرا به همه توهین می کنی . چندین ماه است توهین هایت را تحمل کردم . اما دیگرر نمی توانم
_ بی تفاوتی های تو ، توهین نبود؟ من تلافی می کردم
._ تلافی ؟ در تمام زندگی ات فقط همین را یاد گرفتی . حالا چه چیز را می خواهی تلافی کنی؟
_ تلافی رفتنت . نادیده گرفتن من
_ من هیچ کاری نکردم که باعث عذاب وجدانم باشد . تو میخواهی زخم های زندگی ات را با نگاه داشتن من التیام بدهی
_ من هیچ زخمی در زندگی ندارم . زخم من تو هستی
_ آه ! پس نگه دار پیاده شوم . تو با من فقط احساس درد و پشیمانی می کنی . نگه دار !فرید بر سرعت خود افزود . آرام فریاد زد : نگه دار ! تو دیوانه ای . از جان من چه می خواهی؟فرید از شهر خارج شد و به ابتدای جاده رسید .آرام وحشت زده در یک لحظه فرمان اتومبیل را گرفت و به سوی خود کشید . فرید تعادل اتومبیل را از دست داد . با پشت دست به صورت آرام زد . برخورد سر آرام با شیشه بغل اتومبیل او را بی هوش برجای نهاد . فرید فریاد زد : آرام ! آرام ! آخ خدایا چکار کردم ! با دستپاچگی اتومبیل را کناری نگاه داشت و به صدای نفس های آرام گوش داد . نبضش را گرفت و صندلی اتومبیل را خواباند و با سرعت هر چه تمام تر پیش رفت.آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همه چیز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .در کلبه را باز کرد . نزد آرام بازگشت و گفت : می توانی پیاده شوی آرام پیاده شد و به داخل کلبه رفت . بوی نم مشامش را می آزرد . به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست . با وجود اولین ماه پاییز سرما در انجا خیلی زود لانه کرده بود و هوا چنان غم آلود و پر غبار بود که هر ثانیه احتمال ریزش باران می رفت. فرید از کلبه خارج شد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۲۰]
#آرام
#قسمت۷۰

آرام دید که او به سمت خانه اکبر آقا می رود . با خود اندیشید : بی شک امیر و مادر در جستجوی او بودند . باید به آنها خبر می داد تا نگرانش نشوند.فرید بازگشت و گفت : به اکبر آقا گفتم که با مادر تماس بگیرد که انها نگران ما نشوند.سپس کنار آرام زانو زد و به پیشانی بر آمده او دست کشید . آرام دست او را پس زد و صورتش را برگرداند . فرید برخاست روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد . ساعتی بعد اکبر آقا با مواد غذایی که خریده بود بازگشت و گفت که تلفن کرده و پیغام او را رسانده . فرید از او خواست برای ناهار غذایی تهیه کند . او وقتی دید آرام همینطور گوشه اتاق نشسته و هیچ حرکتی نمی کند گفت : تا کی می خواهی هیمنطور بنشینی ؟ باید به این وضع عادت کنی . می توانی بروی و دوش بگیری آرام نیازی نمی دید تا جواب او را بدهد و بی اعتنا همچنان سکوت اختیار کرده بود
._ اگر دوست داری برو پیش مارال!آرام برخاست و بیرون رفت . کمی در آن اطراف قدم زد . می دانست که فرید او را زیر نظر دارد . به اصطبل رفت و کمی مارال را نوازش کرد . اما حوصله سواری نداشت . به روی تنه شکسته درختی نشست . اکبر آقا سینی غذا را به کلبه برده و بازگشت . فرید نزد او آمد و گفت : تا غذا سرد نشده بیا بخوریم!
_ اشتها ندارم !
_ کمی بخور !
_ نمی خورم!فرید دست آرام را گرفت و با خود به کلبه برد. او را پشت میز نشاند و در بشقابش غذا ریخت .فرید گفت : اگر نخوری به زور توی دهانت می ریزم . می دانی که اینکاررا می کنم .آرام به فرید نگریست وقتی او را مصمم دید با اکراه قاشق را برداشت و از غذای درون بشقاب خورد . با بلعیدن غذا اشتهایش باز شد و با ولع شروع به خوردن محتویات داخل بشقاب کرد . فرید با خنده به او نگاه می کرد . آرام وقتی با نگاه فرید مواجه شد گفت : غذای محلی خوشمزه است
_ اکبر آقا دست پخت خوبی دارد.آرام بشقاب ها را جمع کرد و به آشپرخانه برد . فرید مانعش شد و گفت : نمی خواهد کاری انجام بدهی بهتر است استراحت کنی
_ خسته نیستم
_ امروز ظرف ها با من ، موافقی؟آرام از آشپرخانه بیرون امد و روی کاناپه دراز کشید و بعد از دقایقی به خواب رفت . وقتی چشم گشود فرید را در خواب دید . اهسته برخواست وبیرون رفت . فرید از خواب پرید و به اطرافش نظری انداخت . برخاست ، حمام و دستشویی را گشت . بیرون امد و به اصطبل رفت . مارال نبود . اسب امید را زین کرد و در اطراف به جستجو پرداخت . تا کنار رودخانه رفت . سپس به سمت دهکده تاخت و نا امید بازگشت . مارال در اصطبل بود . به کلبه دوید . آرام چای دم کرده و صدای آب به او فهماند که حمام است . نفس بلندی کشید و به انتظار او ماند.آرام با حوله ای که دور سرش پیچیده بود بیرون امد و گفت : این لباس ها خیلی گشاد است .فرید با قیافه جدی سر تاپای او را برانداز کرد و گفت : مثل بچه ای شدی که لباس پدربزرگش را پوشیده !آرام آستین لباسش را تا زد و گفت : چاره ای نداشتم . چند دست لباس آنجا بود . این کوچکتر از بقیه بود. سپس به آشپرخانه رفت و با دو لیوان چای بازگشت . فرید لیوان چای را برداشت و گفت : به موقع بود !
_ کی برمی گردیم؟
_ تو که اینجا را دوست داشتی؟
_ نه الان و نه در این موقعیت
_ موقعیت ؟ چه موقعیتی بهتر از الان؟
_ مثل اینکه متوجه نیستی و یا عمدا خودت را به آنراه می زنی
._ من متوجه همه چیز هستم . می خواهم تو را متوجه اطرافت کنم.
_ اطراف من خالی است . هیچ چیز خاصی وجود ندارد.
_ فکر کن و کمی انصاف داشته باش ! بعد از چند ماه تو را اینجا آوردم که هم گذشته را فراموش کنی و هم کنی استراحت کنی
_ هر چه زودتر مرا به خانه برگردان ! من احتیاجی به استراحت ندارم
_ تو خیلی یکدنده و لجبازی !آرام با کنایه گفت : واقعا ! اینطور فکر می کنی؟فرید لبخندی زد و گفت : ما دراین مورد با هم تفاهم داریم
_ خیلی خوب ! بگو تا بدانم حرف حسابت چیست ، تو از من چه می خواهی ؟ دوست دارم مثل شب ازدواجمان حقیقت را بدانم
_ تو که علاقه ای به تجدید خاطرات نداشتی
_هنوز هم می گویم علاقه ای ندارم .اما متاسفانه همان طور که خودت می دانی گذشته نیمی از زندگی است . نمی شود فراموشش کرد
_ خوشم می آید که رک و راست حرفت را می زنی ، پس من برای تو هنوز وجود دارم
_ تو می خواهی از من نقطه ضعفی بگیری اما ترجیح می دهم که دیگر راجع به گذشته با تو حرفی نزنم
_ هر طور مایلی
_ خوب نگفتی ؟ منم نتظر شنیدنم
_حالا که خودت حرف را به اینجا کشاندی می گویم
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۲۴]
#آرام
#قسمت۷۱

سپس شمرده شمرده گویی می خواهد مطلبی را دیکته کند گفت : من از تو بچه می خواهم !ارام لحظاتی چند خیره ماند سپس شروع به خندیدن کرد . آنقدر خندید که لشک از گوشه چشمانش فرو ریخت .فرید با قیافه جدی گفت : کجای حرفم خنده دار بود؟آرام با دیدن چهره فرید که با کمال خونسردی به او می نگریست گفت : تو واقعا دیوانه ای !
_ من هیچ چیز عجیب و غیر عادی در این خواسته نمی بینم
_ من قصد جدا شدن از تو را دارم . و تو از من بچه می خواهی
_ خوب ! می توانی بعد از زایمان هر جا خواستی بروی
_ تو جدی حرف می زنی یا شوخی میکنی؟
_ من خیلی فکر کردم .جدی جدی هستم آرام برخاست و به کنار پنجره رفت : تو بچه را می خواهی چکار؟_ می خواهم از تو یادگاری داشته باشم !آرام با پوزخند گفت : حتما نسیم بچه دار نمی شود.
_ هر طور دوست داری فکر کن!
_ اه پس موضوع از این قرار است اما من چطور می توانم بچه ای را که به دنیا می اورم به تو بسپارم
_ می توانی اصلا نبینی
_ تو مثل همیشه خودخواهانه فکر میکنی. بنظرت چرا باید خودم را عذاب بدهم .به خاطر تو ؟
_ من گناهی ندارم .فقط دلم بچه می خواهد . بچه ای از پوست و خون خودم. تو زن من هستی و اینکار فقط از تو بر میآیدآرام لحظه ای اندیشید . به فرید نگریست . می خواست بداند که او حالت عادی دارد یا نه !
_ ناراحت نشو ! اما نسیم صلاحیت نگه داشتن بچه را ندارد
_ خودم می دانم . نمی خواهم به او بسپارم
_ فکر همه جارا کرده ایفرید سرش را تکان داد و با خنده گفت : از سلیقه من خوشت نیامد؟
_ چرا خیلی بهم می امدید .
_ اما به نظر همه ، من و تو بیشتر بهم می آییم
._ به هم امدن مهم نیست . باید قلب ها در کنار یکدیگر باشند
._ بهتر است برویم سر موضوعی که حرف می زدیم . این مهمتر است._ من نیستم . در واقع از کجا باور کنم که راست می گویی
_ من از روز اول با تو صادق بودم
_ من باید فکر کنم . رفتار تو مشکوک بنظر می رسد
._ تا دلت می خواهد فکر کن! تنها راه جدایی تو همین استآرام هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید . حرفهای فرید ضد و نقیض بود. او دیوانه وار فرید را می پرستید و حاضر بود به خاطرش دست به هرکاری بزند . اما وقتی پای نسیم به میان مسی امد احساس واقعی اش را گم می کرد . خوب می دانست که پیشنهاد فرید برای نگه داشتن اوست . چگونه می توانست آن را بپذیرد؟ غرور و عزت نفسش چه می شد؟ اگر فرید فقط بچه می خواست انوقت چه؟ آیا باز می توانست همان گونه که فرید گفته بود فرزندش را بگذارد و برود . با تمام وجود فکر داشتن فرزندی از فرید برایش خوشایند بود. او هر طور که می اندیشید خود را بازنده می دید دیگر برایش چندان فرقی نمی کرد
**آن شب باران سیل آسایی می بارید . فرید شومینه را از هیزم پر کرد و روشن نمود. آرام در کنار آتش دلپذیر شومینه نشست . فرید روی کاناپه به خواب رفته بود. آرام پتویی در کنار بخاری انداخته بود . اما خواب از او گریخته بود . صای باران و رعد و برق او را به وحشت انداخت برخاست و فرید را تکان داد . فرید برخاست . خواب آلود گفت : چی شده
_ خوابم نمی برد
فرید دستی به صورتش کشید و گفت : می ترسی؟
_ نمی دانم !فرید بالشت خود را برداشت و در کنار بخاری گذاشت و گفت : من بیدار می مانم . تو بخواب !آرام دزار کشد و پتو را بدور خود پیچید و دقایقی بعد به خواب رفت . در خواب و رویا میدید که فرید گیسوانش را نوازش می کند . آرام صدای نفس های فرید را حس می کرد نه ! این خواب نبود . آرام به صدای باران گوش کرد و خود را به دست تقدیر سپرد…. کرد .با طلوع خورشید آرام چشم گشود و به اطرافش نظری انداخت . فرید را نیافت . کش و قوسی به اندامش داد . پتو را به دور خود پیچید و به کنار پنجره رفت و باران همچنان می بارید. اتومبیل نبود . سر جای خود بازگشت و در کنار آتش شومینه خود را گرم نمود . خمیازه ای کشید و با لبخندی مرموز به اتش خیره شدآرام ساعت ها در انتظار فرید به سر می برد . ان قدر در اتاق راه رفت که پاهایش ددرد گرفت . به سراغ اکبر آقا رفت و اما او نیز خبری نداشت . دلشوره ای سخت به سراغش امد . نمی دانست در میان جنگل با ریزش مدام باران چه باید می کرد . اکبر آقا همراه مردی به شهر رفت و ساعتی بعد با اتومبیل کرایه در کنار کلبه ایستاد . آرام سراسیمه بیرون رفت و گفت : اکبر آقا ! از فرید خبری ندارید؟اکبر آقا با چهره ای در هم گفت : ببخشید خانم ! آقا فرید پیغام دادند تا با این ماشین برگردید خانه!آرام نفسش بند امد با چهره ای رنگ پریده گفت : خودش کجاست؟
_ نمی دانم به من پیغام دادند و رفتند.آرام احساس کرد پشتش خمیده شده و قادر به ایستادن به حالت عادی نیست . در برابر نگاه ترحم انگیز اکبر آقا تاب ایستادن را در خود نمی دید . با سستی قدم بر می داشت . هر لحظه بیم ان می رفت که بر زمین سقوط کند . در پله اخر پایش پیچ خورد و تعادلش را از دست داد . اکبر آقا به طرفش گام برداشت .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۲۶]
#آرام
#قسمت۷۲

. آرام سرش را تکان داد و با دست اشاره کرد جلو نیاید . با زحمت در اتومبیل را گشود و در گوشه ان مانند فردی مجرم در انتظار اجرای حکم کز کرد . حتی جرات خداحافظی کردن از اکبر آقا را در خود نمی دید . اتومبیل را در طول جنگلی که زمانی نه چندان دور برایش رویایی جلوه می کرد به حرکت در آورد . اکنون مانند آن بود که جهنمی را پشت سر می گذارد . سرش را به شیشه اتومبیل چسباند و زار زار گریست.با رسیدن به مقصد آرام پیاده شد . لحظه ای چند به ساختمان نگریست . چشمانش تنگ و صورتش منقبض شد . سرش را بالا گرفت و با گامهایی مطمئن قدم به خانه گذاشت . به کمک سرایدار در خانه را گشود . مقداری پول برداشت و کمی به وضع ظاهرش رسید . او مجبور بود برای رفتن به شیراز از اتوبوس استفاده کند . هیچ مدرکی از خود نداشت . به سرعت از خانه خارج شد و به سمت ترمینال حرکت کرد.به محض رسیدن به شیراز ، مادر و امیر با کنجکاوی به او می نگریستند . آرام بدون هیچ حرفی به حمام رفت و دوش گرفت . سپس به اتاقش رفت و خوابید . ساعتی بعد مادر او را در میان انبوهی از وسائلش که در اتاق پراکنده بود دید. با شگفتی پرسید : آرام چکار می کنی؟ چرا اینجا را بهم ریختی ؟آرام در حالیکه لابه لای کتابهایش را جستجو می کرد گفت : می خواهم چیزهایی را که به درد می خورد جمع کنم و مابقی را در انباری بگذارم
_ تو که تازه از راه رسیدی . لزومی نداشت با عجله شروع به کار کنی
_ اتفاقا ! عجله دارممادر با تردید گفت : فرید با تو نیامد ؟آرام لحظه ای مکث کرد و سپس در چشمان مادر با حالتی عصبی نگریست : مادر ! اسم او را پیش من نیاورید ! هیچ وقت !مادر به طرف آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و با بغضی که داشت گفت : مرا ببخش ! نمی دانم ! چه جوری بپرسم که چی شده ، چه می خواهی ؟ و یا کجا بودی؟ سوال های زیادی در ذهنم هست ؛ که جرات پرسیدن ندارم . من نگرانت هستم . تو تنها دختر من هستی . امید من ! جان من ! بگو چطوری از تو بپرسم ؟آرام مادر را گرم در آغوش کشید و گریست . مادر گیسوان او را نوازش کرد و گفت : نمی خواهی حرف بزنی؟آرام اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت : مادر من کمی فرصت می خواهم . خودتان به وقتش همه چیز را خواهید فهمید . فقط این را بگویم که من باید هر چه زودتر از ایران خارج بشوم.مادر با حیرت گفت : وای ! خدای من ! چه کار کردی؟آرام لبخندی برای اطمینان به مادر زد و گفت : نگران نشوید ! فقط می خواهم در امان باشم . از دست فرید فرار کنم
._ چرا طلاق نمیگیری؟ این که جرم نیست
_ مادر ! فرید مرا طلاق نمی دهد . او می خواهد مرا عذاب بدهد . اگر اینجا بمانم فرید مرا خواهد کشت یا من او را ……….مادر خود را روی صندلی انداخت و دست بر پیشانی نهاد و گفت : خدا من ! چه می شنوم ؟
_ نمی خواهم شما را ناراحت کنم . اما چطور بگویم . فرید ، حالت عدای ندارد . یک طوری از من نفرت دارد . دلیلش را نمی توانم بفهمم . فقط می دانم که مرا نمی خواهد و به نوعی با زندگی من بازی می کند . چند سالی که از اینجا دور باشم . مجبور می شود مرا فراموش کند و طلاقم بدهد.
_ من چه کنم بدون تو ! تنها !آرام زیر پای مادر نشست و در چشمان او مهرابانانه نگریست و گفت : اولا امیر در کنار شماست . در ثانی من خیلی زود بر می گردم . فقط تا زمانی که مطمئن شوم از دست فرید نجات پیدا کردم . خودتان بهتر می دانید که من طاقت دوری از شما را ندارم . باور کنید اگر مجبور نبودم چنین تصمیمی نمی گرفتم ! شما باید کمکم کنید ! خواهش می کنم !مادر گریه سر داد و با اندوه در چهره یگانه دخترش که این چنین سر گردان و پریشان بود نگریست . سپس گفت : من برای خوشبختی تو هر کاری می کنم ، به شرطی که بدانم اشتباه نمی کنی ._ هیچ اشتباهی در کار نیست اگر تا حالا مطمئن نبودم از امروز یقین پیدا کردم و سپس با نفرت و کینه گفت : فرید دیوانه است دیوانه !با مساعدت امیر و چند تن از دوستان با نفوذ پدر توانست در مدت ده روز تمام کارهای لازم را انجام دهد . پاسپورت و ویزا مهیا بود و پرواز در دو روز آینهد رویایی زیبا بود. زمانی که فرید دستش به او و فرزندش نرسد ، ان وقت انتقام خود را از او گرفته بود.تا زمانی که در صندلی هواپیما و در اوج آسمان جای نگرفت ، باورش نمی شد که تمام آن دوندگیها و مخفی کاریهایش به نتیجه ای چنین شیرین ختم شود. با هراس و تردیدی که در تمام ساعات شبانه روز او را همراهی می کرد و هر ثانیه چون ساعتی می گذشت ؛ قبول آن اندکی دشوار بود . گاه لیوانی اب سر می کشید تا اطمینان یابد خواب نیست اما حقیقت چیزی نبود جز ان که می دید ، فرفر ، پرواز و رفتن به سوی آزادیاکنون با گریز از تمام علایقش خون تازه ای در تنش جریان یافته بود . نقشه زیادی در سر می پروراند . آینده را متفاوت از انچه تا کنون بر او گذشته بود پیش بینی می کرد . از به یاد اوردن چهره فرید صورتش سخت و منقبض می شد .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۰]
#آرام
#قسمت۷۳

آرام با خود زمزمه کرد : از تو متنفرم ! من دیوانه وار می پرستیدمت اما حالا دیوانه وار تشنه خونت هستم . تو باید سزای اعمال خود را پس دهی . من فرزندم را به چنین پدری نخواهم سپرد . این نقشه نسیم و تو بود تا مرا نابود کنید . حالم از هر دوی شما بهم می خورد . دیگر نمی توانست تحمل کند . کیسه مخصوص را برداشت و استفراغ کرد.پروانه در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار دیدن آرام بود . پروانه زنی ۳۵ ساله با قدی بلند و چهره ای جذاب و خوش اندام بود . او به همراه همسرش حمید که در کار تجارت فرش بود و در همین رابطه فروشگاهی را اداره می کرد ، زندگی نسبتا خوبی را می گذراند . پروانه عاشق همسر و فرزندانش بود . سهند هفت ساله و سروش شش ساله بود . عمه پوران همواره از زندگی دخترش گله مند بود و میانه چندان خوبی با دامادش نداشت . پروانه از طریق تلفنهای مادر مطالبی در رابطه با مشکل آرام شنیده بود و علاقمند بود به او کمک کند . مادر چندان واضح حرف نزده بود و پروانه ان را موکول به بعد کرده بود . تنها چیزی که در حال حاضر برایش در غربت و تنهایی جالب و شورانگیز بود دیدن آرام و داشتن همصحبت بود . پروانه با دیدن آرام از میان دیوار گوشتی جمعیت گذشت و سر انجام خود را به او رساند ؛ در اغوش هم فرو رفتند و از خوشحالی اشک شوق ریختند.
_ پروانه ! باورم نمی شود تو را می بینم !
_ خوش امدی عزیزم ! ببینمت آه ! چقدر عوض شدی . خدایا ! باورم نمی شود که تو هر بار زیبا تر از قبل می شوی .سفر خوب بود؟
_ زیاد خوب نبود . حالم چند بار بد شد
_ خدا را شکر که رسیدی ! و آنگاه دست در کمر ارام انداخت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام در میان آپارتمان لوکس پروانه ایستاد :
_ خانه قشنگی داری !
_ خوشحالم که خوشت امد ! دوست دارم راحت باشی . تا چمدانهات را باز کنی و کمی استراحت کنی من بچه ها را از مدرسه می آورمآرام به اتاقی که پروانه او را به انجا هداست کرده بود رفت و چمدانهایش را گشود . لباسهایش را مرتب کرد و هدایای پروانه و بچه ها را کنار گذاشت . ساعتی بعد پروانه امد . آرام با دیدن سهند و سروش به سویشان رفت و آن دو را بوسید . بچه ها با چشمانی گرد و متحیر از حضور آرام او را می نگریستند
_ بچه های دوست داشتنی و زیبایی داریو برای ان که ان دو را کمی رام کند هدایایشان را آورد . ان دو با شوقی کودکانه به باز کدن هدایا مشغول شدند . پروانه گفت : چرا زحمت کشیدی ! با این عجله چطور فرصت خرید پیدا کردی؟
_ اصلا قابل تشکر نیستآرام هدایای پروانه را نیز داد . پروانه از دیدن رومیزی قلمکاری شده و گردنبند طلا ذوق زده شد و آرام را بوسید . سپس بچه ها را به اتاقشان فرستاد و خود رو به روی آرام روی مبل نشست . قوطی سیگارش را در اورد و به آرام تعارف کرد . ارام گفت : فعلا دودی نشدم !پروانه با ژست مخصوص سیگار را روشن کرد و دود آن را به هوا فرستاد و گفت : عادت بدی است !
_ خیلی اروپایی شدی !
_ بالاخره آب و هدا تاثیر می گذارد
_ کشور زیبایی است
_ بد نیست ! من اینجا را زیاد دوست ندارم . اگر بخاطر کار حمید نبود به آمریکا می رفتم
_ شنیدم آنجا یک دنیای دیگر است
_ هر جا برای خوش دنیایی دارد
._ اما هیچ جا ایران نمی شود
_ آفرین ! آخر می رسی به همان جایی که بودی
_ نمی خواهی برگردی؟
_ چرا ! خیلی دلم می خواهد اینجا کشور دل مرده و دلگیری است ؛ اما در حال حاضر چاره ای ندارم
_ در هر حال تو خوشبختی !
_ تا خوشبختی را در چه ببینی . خوشبختی من خلاصه شده در شوهرم و بچه هایم . یک مدت اینجا ماندی می فهمی خوشبختی در اینجا چه معنایی میدهد
_ من اولین تجربه زندگی ام را می گذرانم . خودم هنوز باورم نمی شود کجا هستم
_ نباید خودت را ببازی ! مطمئن باش همه چیز درست می شود.
_ امیدوارم ! حمید کجاست ؟
_ حمید یک سفر چند روزه به فرانسه رفته . البته وقتی فهمید تو می آیی با خیال آسوده رفت
_ پس تو تنها بودی
_ حالا دیگر نه !پروانه به آرام خیره شد . آرام با کوسن روی مبل بازی می کرد . پروانه آرام را لاغر تر و جذاب تر از قبل می دید . مثل دو روی یک سکه بود . آخرین بار آرام را چهار سال پیش در سفری که به ایران داشت بیاد آورد
._ شوهرت چطور آدمی بود ؟ عکسهایتان که خیلی خوب بود
_ در ظاهر همه چیز خوب بود
_خیلی به هم می امدید . راستش حسودی ام شد
. مامان می گفت فرید خیلی پولدار است
_ به نظرت به درد می خورد؟_ چه چیز ؟
_ پول داشتن.
_ گاهی ، در احساس و عشق جایی ندارد.آرام نفس عمیقی کشید و گفت : فرید به من خیانت کرد . نه یکبار بلکه چند بار !
_ واقعا متاسفم ! بدترین مساله در زندگی زناشویی خیانت یکی از طرفین است . اینجا از این اتفاقات زیاد می افتد و خیلی راحت کنار می ایند . اما در ایران برای زن درد اور است
_ چه فرقی می کند ؟ خیانت ، خیانت است . چه اینجا، چه ان جا .
_ اینجا اگر مردی خیانت کند بلافاصله زن تلافی می کند و در نهایت جدا می شوند
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۴]
#آرام
#قسمت۷۴

در ایران به خاطر حرمت خانواده و مسائل مذهبی آنقدر ها راحت نیست
._ شاید ! در هر حال من بازنده ای بیش نیستم
_ تو با آمدنت به اینجا می خواهی به نوعی انتقام بگیری . درست می گویم؟
_ بله ! همینطور است که می گویی
_ بچه ای که در کار نیست
_ فکر میکنم باردارم . مطمئن نیستم
_ می خواهی سقط کنی؟آرام با وحشت گفت : نه ! دوستش دارم !پروانه خندید و گفت : تو که از باردار بودنت مطمئن نیستی . چطور دوستش داری؟
_ به من الهام شده . در واقع او انگیزه من برای زندگی کردن است
_ ببین آرام ! تو زیادی جوان و زیبایی ! روراست بگویم اگر حامله نباشی می توانی موقعیت های خوبی داشته باشی.
_ اما من برای ازدواج نیامدم . اگر قصدم این بود همانجا موقعیت های خوبی داشتم . من فقط می خواهم فرید را نبینم . چون بچه را از من می گیرد
_ می دانی بزرگ کردن بچه در کشوری که هیچ کس را نداری چقدر سخت است ؟ باید مسئولیت سنگینی را به عهده بگیری
_ حق با توست . خدا کمکم می کند !پروانه با خود اندیشید : آرام عاشق شوهرش است و فقط می خواهد خود را فریب دهد
_ گرسنه نیستی؟
_ نه همصحبتی با تو همه چیز را از یادم بردپروانه به آشپزخانه رفت و با دو فنجان قهوه و کیک بازگشت و در همان حال گفت : تا حمید از سفر بازنگشته می رویم گردش ، می خواهم همه جا را نشانت بدهم . موافقی؟
_ هر چه تو بگویی موافقم.پروانه آرام را با خود چند روزی به گردش برد و از جاهای دیدنی لندن دیدن کردند . از میدان ترافالگار گرفته تا ساعت معروف بیگ بن ، خانه های پارلمان ، کلیسای وست مینستر ، قصر باکینگهام لندن ، بریج و خیابانهای معروف باند استریت و اکسفورد استریت . همه چیز برای آرام جالب و دیدنی بود . وگاه باعث حیرتش می شد . پروانه مهمان نوازی را در حق او کامل کرد و برای شام او را به هتل رویالانکستر برد ؛ که غذاهای خوشمزه و فوق‌العاده گرانی داشت . ان شب در رستوران پروانه گفت : می خواهی فردا بروم دکتر؟
_ موافقم !
_ دکتر من ایرانی است . می خواهی به انجا بریم؟
_ اگر ایرانی باشد بهتر می توانم ارتباط برقرار کنم . اگر حامله باشم نه ماه باید مهمانش باشم .
_ تو که زبان انگلیسی ات خوب است !
_ کمی تمرین و ممارست لازم دارم ، تا راحت تر مکالمه کنم
_ فردا حمید می آید . بچه ها پیش پدرشان می مانند و ما می توانیم برویم دکتر
_ ممنونم ! تو برای من مثل فرشته نجات بودی
_ تعارف را کنار بگذار!
_ تعارف نیست . در این دنیای بی در و پیکر بعد از خدا تو با ارزشترین چیزی هستی که دارمپروانه لبخندی زد . او هم از بودن در کنار ارام ، خشنود بود . غربت و تنهایی در بند بند وجودش لانه کرده بود . مثل عنکبوتی که مدام به دور خود می تنید .اکنون با کمک و محبت به آرام نیاز گمشده اش را بدست می اورد
._ درست را چه کار کردی؟
_ با مشکلاتی که برایم پیش آمد و حالا ( به شکم خود اشاره کرد ) با این وضع دیگر چندان رغبتی برای ادامه ان ندارم . شور و شوقی که از درس خواندن داشتم در وجودم فروکش کرده . وقتی انسان راهی را اشتباه طی می کند ، راههای دیگر خود به خود اشتباه می شوند . زندگی با فرید اشتباه بزرگی بود که من بهترین موقعیتهایم را در کنار او از دست دادم.
_ خیلی احساس پشیمانی می کنی؟آرام طحظه ای اندیشید و گفت: به تو نمی توانم دروغ بگویم . در واقع من اصلا احساس ندامت نمی کنم و با وجود خیانتهای فرید گذشته ای را که گذراندم جز بهترین دوران زندگی ام محسوب می شود.
_ متاسفم ! نمی توانم بفهمم تو چه می خواهی بگویی !
_ حق داری ! عشق ، نفرت و غرور در زندگی ام به طور مساوی وجود داشت و من با هر سه آنها تجربه خوبی داشتم . و فرید با تمام این حرفها مرد ایده آلی بود!پروانه با خنده گفت ” چقدر عجیب ! باید این آقا فرید را ملاقات کنم . بی شک مرد جالبی است ! بنابرین مشکل تو فقط خیانت فرید نبوده
_ فرید هیچ علاقه ای به من نداشت
_ آه که اینطور ! عشق یک طرفه !
_ متاسفانه بله ! اگر ذره ای به من علاقمند بود هرگز رهایش نمی کردم
._ حق با توست ! ماندنت صورت خوشی نداشته
_ فرید علاقه ای به من نداشت ولی یک طوری هم می خواست مرا داشته باشد. راستش خودم سر در نیاوردم
_شاید تو را می خواسته اما غرورش اجازه بیان آن را نمی داده
_ کم کم داشت باورم می شد که مرا دوست دارد ، اما با آخرین کاری که کرد … ( با چشمانی پر اشک از ادامه حرف باز ماند)
_ دیگر راجع به فرید حرف نمی زنیم . برای تو خوب نیست که عصبی بشوی . فکر بچه باش!آرام در میان اشک خنده شیرینی روی لبانش نقش بست .با آمدن حمید خانه حال و هوای دیگری پیدا کرد . شیطنت بچه ها ، با دیدن پدرشان افزایش یافت . حمید شباهت زیادی به اروپاییان داشت . قد بلند ، اندامی لاغر ، با چشمانی آبی و موهایی قهوه ای رنگ . تشخیص ان که او شهروندی خارجی است غیر ممکن بود . پروانه ان روز بچه ها را به حمید سپرد و خود به همراه آرام برای مراجعه به پزشک براه افتاد .

داستانهای نازخاتون, [۱۲٫۰۸٫۱۸ ۲۲:۳۴]
مطب دکتر در ساختمانی قدیمی با آجرهای قهوه ای قرار داشت . پرچین فراوانی اطراف ساختمان را پوشش می داد . آن دو دقایقی در اتاق انتظار نشستند . دکتر برتی بدرقه بیمارش به کنار در امد . پروانه برخاست و آرام میخکوب بر جای ماند.
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۸٫۱۸ ۱۰:۰۳]
#آرام
#قسمت۷۵

دکتر فرهمند ! حالتان چطور است؟
_ شما چطورید؟ چه عجب ! کوچولوهای من حالشان خوب است؟
_ مرسی دکتر ! امروز بیمار جدیدی را می خواهم به شما معرفی کنم دکتر با مشاهده آرام لحظاتی چند خیره ماند . می خواست مطمئن شود که او کسی جز آرام نیست . پروانه نیز در این کار او را یاری کرد و آرام را معرفی کرد
_ خوشبختانه من با بیمارم آشنایی مختصری دارم
!_ آه چه جالب ! آرام ! شما همدیگر را قبلا دیده اید ؟آرام به ناچار برخاست و گفت : بله ! دکتر از اقوام پدر فرید هستند
._ بفرمایید داخل
پروانه آرام را به درون اتاق راهنمایی کرد دکتر گفت : حمید از فرانسه باز گشت؟
_ بله ! امروز رسید . سلام مفصل رساند
._ متشکرم ! حتما به دیدنش خواهم امدآرام متحیر و بی صدا نشست . هنوز نمی توانست باور کند که دکتر همان دکتر فرهمندی است که فرید تا آن حد به او حساس بود و دوست نداشت آرام با او همکلام شود. یعنی دنیا انقدر کوچک بود که بین اینهمه ادم من باید باز دکتر را ملاقات کنم !پروانه به بازوی آرام زد و گفت : آرام جان ! دکتر با شماست
_ معذرت می خواهم پروانه گفت : دکتر ! من بیرون منتظر می مانمدکتر با قیافه جدی مطالبی راروی کاغذ نوشت و در همان حال گفت : بهتر است شما را با اسم کوچکتان صدا کنم . آرام ! ناراحتی شما چیست ؟_ ناراحتی خاصی ندارم . جز اینکه فکر میکنم باردارم
._ چه مدت است؟
_ خیلی تازه !
_ از اینکه می خواهی مادر شوی خرسند هستی؟
_ بله ! خیلی !
_ آرام دکتر ها جز طبابت محرم اسرار بیمارانشان هستند . اگر نکته ای هست که دوست داری من بدانم بگو !آرام بعد از چند لحظه سکوت آهسته گفت : هیچ کس از بودن من در اینجا اطلاع ندارد .
_ حتی فرید؟
_ در درجه اول فرید . نمی خواهم هیچ کس بداند
._ خیالتان اسوده باشددکتر با معاینه آرام گفت که او باردار است و وضع جسمانی اش خوب است . برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش نوشت .به محض رسیدن به خانه پروانه ماجرای آشنایی دکتر و آرام را برای حمید بازگو کرد و گفت : حتما باید یک روز دکتررا دعوت کنیمان شب بعد از صرف شام حمید در کنار ان دو نشست و به گفتگو پرداخت . پروانه گفت : حمید ! آرام بدنبال آپارتمان کوچکی برای سکونت است
_ ما که جا زیاد داریم . چرا نمی خواهی با ما زندگی کنی؟
_ از لطف شما ممنونم ! اگر خانه ای پیدا کنم خیالم راحت می شود.پروانه گفت : من خیلی به آرام اصرار کردم تا پیش ما بماند اما قبوا نکذدحمید گفت : فعلا پیش ما بمانید . عجله ای برای اینکار نیست . پروانه خیلی تنهاست . کمی از ایران یاد کنید . سر فرصت من برایتان جایی پیدا خواهم کرد .
_ حمید ! اولین شرط من این است که نزدیک خودمان باشد
_ چشم خانم ! حتما مدنظر خواهم گرفت حمید از سفر فرانسه صحبت کرد و از آرام راجع به ایران سوالاتی پرسید . ان شب آرام زود به رختخواب رفت . تازگیها خیلی زود خسته میشد و ساعات خوابش افزایش پیدا کرده بود .صبح حالت تهوع داشت و دلش آشوب بود . نتوانست صبحانه بخورد . ترجیح داد در رختخواب بماند . پروانه بچه ها را به مدرسه برد . آرام با مادر تماس گرفت . مادر گریه می کرد و از دوری او نگران بود . آرام با خودداری فراوان با مادر حرف زد ، نمی خواست مادر پی به عمق اندوهش ببرد . به محض آن که تلفن را قطع کرد ازدرد و دوری گریه جانسوزی سر داد.
_ پروانه ! هوای اینجا خیلی گرفته است
_ عادت میکنی!آرام از کنار پنجره دور شد و گفت : یاد مارال افتادم
_ مارال کیه
_ اسب فرید ! خیلی خوشگل بود ! من خیلی دوستش داشتم
_ اسب های انگلیسی از بهترین نژآد هستند . اگر دوست داری می توانی باشگاه سواری برویآرام به خود نگریست و گفت : با این وضع !
_ آه ! یادم نبود . خوب ! مارال کجا بود؟آرام در خیال خود به دوردست ها خیره شد . آخرین شب در کلبه ، صدای باران ، سوختن هیزم در بخاری ، احساس نزدیک بودن به فرید و زمزمه های عاشقانه . آرام در قلبش از آن شب متنفر نبود و احساس پشیمانی نمی کرد . هنوز نمی توانست قاطعانه فرید را محکوم کند . با خود اندیشید : عشق ! چگونه است که پوششی می شود بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی . در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده ان را که تمام وجودت را ذوب می کند حس می کنی . قلب من هنوز شعله ور است . اما مغزم فرمان دیگری می دهد . من فرید را در قلبم بخشیده ام ، اما فکرم بیمارگونه به او می اندیشد و حس انتقام را فرمان می دهد.
_ آرام ! حواست کجاست؟
_ معذرت می خواهم ! چی پرسیدی؟
_ پرسیدم مارال کجا بود
_ کلبه ای در میان جنگل ! بوار میکنی؟
_ چه چیز را باور کنم؟
_ کلبه ای در جنگل ! آنجا حقیقتی بود که وجود داشتپروانه در چهره آرام دقیق شد . به نظرش امد که او هذیان می گوید . به طرفش رفت و پرسید : حالت خوب است؟_ انجا زندگی بود. روح جنگل بودپروانه شانه های آرام را گرفت و او را به اتاقش هدایت کرد و در رختخواب خواباند .

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۸٫۱۸ ۱۰:۰۴]
#آرام
#قسمت۷۶

دست بر پیشانی آرام گذاشت .تب شدیدی داشت .هراسان با دکتر تماس گرفتدکتر با معاینه آرام به اتاق نشیمن بازگشت و گفت : نگران نباشد ! سرماخوردگی ساده است .باید استراحت کند . داروهایش را سر ساعت بدهید ! دستور غذایی می نویسم که باید رعایت کندآرام از اینکه با بیماری خود باعث دردسر پروانه شد شرمسار بود. پروانه با وجود مشکلات خود باید از او هم مراقبت می کرد . هر طور شده باید جایی را پیدا می کرد . بیشتر از آن نمی خواست سر بار کسی باشد . هر چند که پروانه بارها او را ملامت کرده بود . اما دیر یا زود باید مستقل می شد و چه بهتر که اینکار زودتر انجام شود.دو روز بعد وضع جسمانی اش بهتر شد . اغلب ساعات روز را به مطالعه می گذراند . حمید آپارتمانی در همان نزدیکی پیدا کرد . آن روز برای دیدن خانه مورد نظر رفتند . آرام انجا را پسندید و قرار شد تا چند روز آینده نقل مکان نماید . پروانه به همراه آرام برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه ها سر زدند . آرام وسائل زیادی نیاز نداشت . انجا مبله بود و فقط احتیاج به تمیز کردن داشت . او تعدادی ملحفه و پرده و رومیزی و یک دست بشقاب و قاشق و چند قابلمه ، قهوه جوش ، کتری و خرده ریزهای دیگر خریداری کردپروانه در تمیز کردن خانه به او کمک کرد . تا انجا را به وضعی که آرام دوست داشت در اوردند. آرام خانه را راحت و دنج یافت . منظره زیبای پارک نزدیک خانه بیشتر او را شیفته آنجا کرد.پروانه با تمام شدن کارهای خانه گفت : به نظرت کمی کوچک نیست ؟
_ مگر من چقدر جا لازم دارم؟
_ بعد از مدتی من می شود ما !
_ تا آن موقع خدا بزرگ است . فکر می کنم یک اتاق خواب با این پذیرایی برای من کافی است . جای بزرگتر وقتی رفت و امدی نداشته باشی بدون استفاده می ماند.
_ اگر مادر اینجا را ببیند حتما صدایش در می آیدآرام خندید و گفت : دلم برای نق زدن های عمه جان یک ذره شده !
_ راستی از سرایدار پرسیدم گفت واحد بغلی پیرزنی تنهاست
_ چه خوب ! مثل اینکه ساکنین اینجا نفرین شده اند!
_ آرام ! حالا که خیالت از بابت خانه راحت شد بهتر است بدانی که من اجاره نمی دهم که تنهابمانی
_ من تنها نیستم . تو ، بچه ها و حمید همیشه با من هستید . فقط در مدتی که باردارم احتیاج به تنهایی دارم . در واقع کمی خجالت می کشم
_ حمید مثل برادر خودت می ماند . نباید اینطور احساس کنی و سپس افزود :در ضمن فردا وقت دکتر داری یادت نرود!
_ اه اصلا یادم نبود . حتما می رومدکتر با دیدن جواب آزمایش آرام گفت : همه چیز خوب و طبیعی است . نوزاد حدود پنج هفته از عمرش می گذرد ، خودت مشکلی نداری؟
_ نه ! همه چیز خوب پیش می رود.
_ از حمید شنیدم که خانه ای اجاره کردی
_ بله ! دیگر بیش از ان نمی شد مزاحم پروانه باشم
_ از تنها بودن ناراحت نیستی
._ عادت می کنم! ( آرام می خواست بگویم عادت دارم اما مایل نبود دکتر جزئیات زندگی او را بداند)دکتربه وسیله دستگاه صدای ضربان قلب بچه را به گوش آرام رساند. شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفت
_ پیاده روی یادت نرود.
_ حتما دکتر !
_ قرار ما ماه آینده . مگر اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد.آرام مسیر خانه تا مطب را پیاده طی کرد . از این که دکتر فرهمند با او راحت بود و هیچ اشاره ای به دیدار های گذشته نمی کرد خشنود بودپروانه هرروز تلفن می کرد و از او می خواست تا به انجا برود . اما آرام ترجیح می داد در خانه بماند و کمتر مزاحم زندگی او شود. اغلب روزها به پیاده وری می رفت و باقی روز را با مطالعه کتاب ، رفتن به سینما و دیدن برنامه های تلویزیونی می گذراند. نامه های راحله مرتب به دستش می رسید . او از همه جا و همه کس می نوشت ، از دانشکده ، دوستان و جاهایی که می رفت . آرام نامه های او را بارها می خواند . لادن و امیر نیز نامه می نوشتند . اما حرفهایشان تکراری بود.آرام گاهی درنامه ها در جستجوی خبر و یا مطلبی از فرید بود . اما می دانست که آنها به خاطر آنکه آرامشش را بهم نزنند نامی از فرید نمی برند .ان روز پروانه قول داده بود تا نزدش برود
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۸٫۱۸ ۱۰:۰۷]
#آرام
#قسمت۷۷

پروانه با دیدن آرام گفت : امشب دکتربرای صرف شام به اینجا می آید
_ خوب ! من قبل از صرف شام می روم
._ چرا ؟ از دکتر خوشت نمی آید ؟
_موضوع این نیست . علاقه ای ندارم که دکتر را غیر از مطب جای دیگری ببینم . در هر حال او فامیل آقای فرخی است
_ در اینجا فقط دکتر توست و آشنای ما ف نه چیز دیگری . حالا بلند شو و کمی به من کمک کن
_ بسیار خوب ! هر چه تو بگویی( پروانه بدین وسیله آرام را ناگذیر به ماند کرد.)سیمای دکتر دلنشین و موقربود . موهای یکدست جو گندمی ، اندامی چهار شانه ، قد بلند در کت شلواری خوش دوخت که او را به سیاست مداران بیشتر شبیه می کرد تا طبیب !او با دیدن آرام گفت : اینجا دیگر بیمار من نیستید . بلکه دوست و هموطن یکدیگریم
_ اتفاقا من به پروانه همین موضوع را متذکر شدم
_من و شما کمی بیشتر از عرف معمول تفاهم فکری داریم حمید با دکتر گرم گفتگو بود و در همان حال پروانه و آرام میز شام را چیدند . دکتر با دیدن میز شام گفت : هیچ جای دنیا کدبانویی پیدا نشده که بتواند همانند خانم ایرانی میز غذا را با صفا و صمیمیت درونی اش تزیین کند . از این میز شام بوی مهربانی و لطف به مشام می رسد.آرام از طرز سخن گفتن دکتر که انطور با احساس و لطیف توصیف می کرد خوشش امد . شام در محیطی صمیمی صرف شد . دکتر از دست پخت پروانه تمجید نمود.پروانه گفت : دکتر ! اگر دستپخت آرام را بچشید دیگر علاقه ای به خوردن غذاهای من نخواهید داشت آرام گفت : هر وقت که مایلید نشریف بیاورید اما اگر شکه شدید من مقصر نیستم . پروانه در تعریف از من کمی زیاده روی می کند.دکتر گفت : برای انکه ثابت شود کدام یک از خانمهای محترم درست می گویند حمید جان ! بهتر است لان برنامه رفتن به منزل آرام را پیاده کنیم آرام انها را برای هفته بعد به منزلش دعوت کرد .برای تهیه غذای ایرانی و مواد ان دچار مشکل بود. زیرا بسیاری از مواد غذایی انجا پیدا نمی شد.و در فروشگاه ایرانیان نیز بعضی اجناس کمیاب بود. اما با تمام این مشکلات سر انجام غذاهای مورد نظرش را تدارک دید . دکتر با دسته ای گل و جعبه شکلات وارد شد . بعد از صرف شما دکتر گفت : الحق که کار بسیار دشواری است که تشخیص بدهیم کدام یک از خانمها دست پخت بهتری دارند.حمید گفت : بهتر است یکبار دیگر دست پخت خانمها را امتحان کنیم و بعد رای نهایی را صادر کنیم!پروانه گفت : خیلی زرنگ شدی حمید جان! بهتر است مساوی اعلام کنید. این به نفع همه است دکتر گفت :دست پخت بنده تعریفی ندارد . اما می توانم شما را به رستوانی که می شناسم و غذای های خوبی دارد دعوت کنم .پروانه گفت : موافقم دکتر ! هر وقت بگویید ما در خدمتیم دکتر خندید و قرار شد یکشنبه هفته آینده مهمان او باشند.آن شب در خانه کوچک آرام هیاهوی بچه ها و خنده بزرگتر ها نوای دلنشینی داشت و آرام کمی حافظ خواند و حمید یکی از اهنگ های قدیمی را بسیار زیبا اجرا کرد . دکتر نیز از خاطراتش سخن گفت و در واقع این مهمانی ها شروع دوره ای تازه برای گذراندن وقت در ان دیار غربت بود اکنون آرام شش ماهه بود . شکمش بزرگ شده بود . چند دست لباس گشاد تهیه کرد و از سر بیکاری خرید می رفت و لوازمی را که بنطرش برای کودک لازم بود خریداری می کرد . مادر قول داده بود ماه آینده نزد او بیاید تا روزهای اخر را با فراغ خاطر بیشتری سپری کند . آرام گاهی پیرزن همسایه را در پارک سر خیابان می دید که برای پیاده روی به انجا می رفت/ یک بار نزد آرام آمد و در کنارش نشست و همچنان که گربه سفیدو ملوسی را نوازش می کرد گفت : من عاشق پتی هستم ! بدون او نمی توانم زندگی کنمآرام گفت : پتی دختر شماست؟پیرزن سرش را تکان داد و گفت : بچه به درد نمی خورد . منظورم این است ( و اشاره به گربه کرد )
_ شما فرزندی ندارید؟
_ چرا پسرم در شهر ویلز ساکن است . چند سال است که او را ندیده ام . علاقه ای هم به دیدنش ندارم . پتی تمام زندگی من شده!آرام با تاسف به او نگریست ، نمی توانست حرفی بزند و جوابی بدهد . زیرا آن پیرزن عاطفه نداشت و اگر هم داشت به پای گربه اش ریخته بود . آرام اکثر شبها خواب فرید را می دید . چهره اش نا پیدا و گم بود فقط می دانست سایه ای که از دور پیداست فرید است .پیرزن همسایه با هر بار دیدن او دست به شکمش می کشید و میگ فت : این بچه دختر است آرام می خندید و از حرکات پیرزن که همراه با عشوه های ریز و ظریفی بود خوشش می امد . یک روز به آرام گفت : هر وقت دوست داشتی بیا پیش من تا برایت فال قهوه بگیرمآرام قول داد در اولین فرصت به دیدن او برود.ان روز از سر بیکاری جعبه ای شکلات خرید و به نزد پیرزن رفت . ماریا از دیدن آرام خوشحال شد و گفت : ما هر دو تنها هستیم . من عاشق پتی هستم و تو عاشق بچه ات . خصوصیات ما شبیه هم استآرام متعجب شد اما حرفی نزد . خانه ماریا پر از ظرف های چینی و گلدان های گل بود .
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۸٫۱۸ ۱۰:۱۱]
#آرام
#قسمت۷۸

در کنار اتاق سبد زیبایی قرار داشت که با ساتن سفید و آبی تزیین شده بود و پتی ملوس و تنبل در ان لمیده بود . آرام برای ان که سر به سر ماریا بگذارد گفت : پتی چاق شده اینطور نیست؟پیرزن با وحشت پتی را برداشت و در ترازو قرار داد و گفت : وزنش تغییری نکرده ، فقط کمی تنبل شده !سپس با دقت به پتی نگریست و گفت : بهتر است که او را نزد دکتر ببرم . می ترسم مریض باشدپاپیون پتی را صاف کرد . و سر جای خود نهاد . ماریا دو فنجان قهوه ریخت . آرام قهوه اش را سر کشید . ماریا گفت : آن را در نعلبکی برگردانآرام فنجان را برگرداند و به یاد آن روز افتاد که به همراه سایه و لادن برای سر به سر گذاشتن یک دیگر فال می گرفتند . وقتی ماریا فنجان را بدست گرفت آرام نا خود آگاه دلشوره ی سخت به سراغش امد . او اعتقاد چندانی به این مسائل نداشت اما ان روز در انجا در تنهایی و غربت که ارمغان زندگی اش بود آن فنجان را الهام بخش می دید.پیرزن نگاه دقیقی به فنجان کرد و سپس در چهره آرام نگریست و گفت : در سرزمین خودت مردی بیمار است و چشم انتظار توست . خیلی دوستت دارد ! تو هم دوستش داری ! چرا تنهایش گذاشتی؟آرام لبخندی زد و گفت : چرا بیمار؟_ نمی دانم ! مثل اینکه بیمار است . شاید هم … نمی دانم ! در هر حال خوابیده است
._ او از من سر حال تر است
._ این مرد منتظر توست . این بچه همانطور که گفتم دختر است . تو را به آروزهایت می رساند . مسافر داری . خیلی زود و دوباره در چشمان آرام خیره شد و گفت : تو عاشق این مرد هستی ! او هم دوستت دارد ! تو سرانجام پیش او برمیگردی
_ محال است ! آن مرد بچه مرا می خواهد
_ من بعید می دانم . او فقط تو را می خواهد.*آرام نفس زنان خود را به پروانه رساند . او را در آغوش کشید و گفت : مادر فردا می آید.
_ چه خبر خوبی ! تو خیلی تنها بودی . من همدم خوبی برایت نبودم . آرام پروانه را بوسید و گفت : اگر تو نبودی خدا می داند که من الان کدام تیمارستان بستری بودم . با کمک تو و حمید توانستم سخت ترین دوران زندگی ام را سپری کنمپروانه اشک در چشمانش حلقه زد . دست به شکم آرام کشید و گفت : مثل هندونه شده ( و هر دو خندیدند )با امدن مادر به نزدش دیگر هیچ ارزویی نداشت . به نظرش خداوند بیش از حد با او مهربان بود . حالا با بودن مادر دغدغه زایمان را کمتر خواهد داشت .ان روز آرام به همراه پروانه و بچه ها در سالن فرودگاه در انتظار مادر بودند . آرام به محض دیدن مادر از شوق بی حد اشک می ریخت . پروانه نیز از دیدار زندایی خود که اکنون در نبود دایی جانش تنها مانده بود گریه سر داد . مادر لحظاتی بعد به سمت بچه ها رفت و سهند و سروش دسته گلی به مادر تقدیم کردند . مادر آنها را گرم در آغوش فشرد و بوسید.در اتومبیل مادر به آرام دقیق شد و گفت : دخترم ! چقدر عوض شدی !
_ چه جوری شدم ؟
_ خیلی نمکی شدی ، صورتت پف کرده
_ خیلی زشت شدم ؟ همین طور است؟
_ نه دخترم ! در عوض می خواهی مادر شوی . یک مادر نمونه !
_ آخ مادر ! باورم نمی شود شما در کنارم هستیدمادر او را تنگ در آغوش گرفت و گفت : مگر من چند دفعه می خواهم مادربزرگ بشوم . برای دیدن اولین نوه ام لحظه شماری می کنم.سپس رو به پروانه گفت : پروانه جان ! آرام به تو خیلی زحمت داده . انشاالله هر چه از خدا می خواهی به تو بدهد ! دخترم غریب و تنها بود
_ من کاری نکردم . آرام دختر شجاعی است !آن شب پروانه با بچه ها برای شام ماندند . آخر شب حمید برای بردن انها امد و ساعتی نشست .وقتی ان دو تنها شدند آرام پرسید : امیر چطور بود ؟ اوضاع و احوالش خوب است؟
_ خیلی سلام رساند . قرار شد بعد از من یک سفر به دیدنت بیاید . هم فال است و هم تماشا
_ عروسی چه زمانی برگذار می شود؟
_ بعد از سال پدر . عمه جان نیز همان زمان را تعیین کرده . امیر در نبود تو چندان دل و دماغ ندارد
_ می دانم ! امیر مثل من تنهاست . طفلکی لادن خیلی بد آورد . چقدر باید دوری یکدیگر را تحمل کنند
_ لادن که گله ای نمی کند . اما خوب جوانند خسته می شوند.
_ تو اینجا راحتی؟ مشکلی نداری؟
_ بد نیست ! تا حدودی عادت کردم
_ بیا برگردیم ایران ! تا کی میخواهی تنها بمانی؟
_ ایران یعنی فرید ! نمی توانم ریسک کنم
_ حق با توست . اما تا کی؟ هشت ماهه که امدی . دریغ از یک خبری یا تماسی از فرید یا خانواده اش
_ چطور ممکن است ! اصلا خبری ندارید؟
_ باور کن! مثل این که آب شدن رفتن توی زمین . از خانم فرخی که اصلا انتظار نداشتم . دریغ از یک تلفن . راستی نمی شود آدمها را شناخت
_ خیلی عجیب است ! من گمان می کردم شما به من حرفی نمی زنید و خودتان خبرهایی دارید
_ باور کن حیران ماندم ؛ ناسلامتی تو عروسشان بودی
!_ عمه پوران چطور ؟ احتمالا عمه جان چیزهایی میداند . در واقع چندان اهمیتی ندارد._ چرا اهمیتی ندارد ؟ تو که به انها بدی نکرده بودی . حداقل تکلیفت را روشن کنند .

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۸٫۱۸ ۱۰:۱۴]
#آرام
#قسمت۷۹

پروان جان می گفت ” چند بار خانم فرخی را دیده اما او با عجله احوالپرسی کرده و گذشته ” مثل اینکه از چیزی می ترسند و یا خجالت می کشند
_ شاید فرید اجازه نمی دهد که انها با شما تماس بگیرند . و احتمال این که فرید ازدواج کرده باشد زیاد است
_ ازدواج ! فرید تکلیف تو را روشن نکرده . چطور می تواند ازدواج کند ! در و همسایه چه می گویند ؟
_ بالاخره می فهمیم که چی شده . زیاد فکرتان را خراب نکنید
._ به قول معروف ماه پشت ابر نمی ماند . اخر کار مجبورند بیایند تا ببینیم حرف حسابشان چیست ؟آرام نزد خود مطمئن بود که فرید با معرفی نسیم به خانواده اش باعث گریز انها از دیگران شده . آرام به خود اجازه نمی داد با افکار بیهوده و بی نتیجه آرامش خود و کودکی که در راه دارد را برهم بزند . تنها امیدش دیدن کودکش بود . اگر چه فرید همه چیز را از او گرفته بود . اما فرزندش جای تمام آنچه را که از دست داده بود خواهد گرفت . ماه آخر بارداری سخت ترین روزها برای آرام بود . شکمش بی نهایت بزرگ شده بود و راه رفتن و نشستن دشوار می نمود . دکتر تاکید به پیاده روی به مدت یکساعت نموده بود . با غذاهای لذیذی که مادر تهیه می دید کمی اضافه وزن پیدا کرده بود. گاهی درد هایی در کمر و پهلو هایش می پیچید . آن تنهایی دهشتناک که دیگر جایی در زندگی اش نخواهد داشت و فرزندش تمام خلا زندگی اش را پر خواهد کرد.پروانه سراسیمه خود را به بیمارستان رساند و با دیدن مادر که گریان روی نیمکت نشسته بود به طرفش رفت : آرام کجاست؟
_ یک ربع پیش برند اتاق عمل
_ بالاخره نتوانست طبیعی زایمان کند؟
_ نه ! خیلی تلاش کردند اما موفق نشدند . چند بار تلفن کردم اما خانه نبودی
_ رفته بودم خرید . به محض این که رسیدم خانه ، حمید پیغام شما را به من رساند
._ زحمت افتادی
!_ زحمتی نیست . من هم به اندازه شما نگران آرام هستم . با آمدن نوه خوشگلتان تمام ناراحتی ها پایان می یابد
_ پروانه جان تو که غریبه نیستی ، خودت می بینی که آرام چطور زندگی می کند . دختری که لحظه ای تنهایش نمی گذاشتین و پدرش روی تخم چشمش نگه می داشت الان تنها و سرگردان خودش را این طرف و آن طرف می کشاند . در این کشور غریب که زبان مردمانش را نمی فهمی باید عزیزترین کس خود را به امان خدا رها کنی . سپس با گریه ادامه داد : ببین ! من چه می کشم . جرات حرف زدن ندارم . می ترسم باز ناراحتی اعصابش عود کند
._ باید با آمدن بچه آرام تصمیمی برای آینده بگیرد
_ بچه ای که پدر ندارد و یا اگر دارد عین خیالش نیست . چه فایده دارد . در این مدت نه تلفنی نه پیغامی . امیر چند بار می خواست برود سراغشان نگذاشتم . دختر دسته گلم را دادم که بیرونش کنند ! آرام چیزی کم نداشت . اگر پدر خدابیامرزش زنده بود نمی گذاشت این طور بشود . چه خواستگار هایی که رد کرد . هنوز هم چشمشمان دنبال آرام است . باور کن با همین شرایط هم قبولش دارند . اما فرید دخترم را بدبخت کرد ، به غربت انداخت و بدتر از همه اینکه طلاقش هم نمی دهد . باید ببخشی با حرفهایم سر تو را درد آوردم
_ نه ! اسلا اینطور نیست ! داشتم فکر میکردم مشکل اینجاست که آرام هنوز به فرید فکر میکند و دوستش دارد
._ این دوست داشتن باعث نابودی آرام شده . به قیمت جوانی و آرزوهایش
_ از من می شنوید وقتی رفتید ایران تحقیق کنید ببینید جریان چیست ؟ شاید فرید آرام را طلاق غیابی داده و به شما خبر ندادند.در همان لحظه پرستار با لبخندی زیبا به شمت آن دو آمد و گفت : تبریک می گویم ! نوزاد دختر کوچک و سالمی با وزن سه کیلو و هشتاد گرم است مادر با هیجان گفت : پروانه جان پرستار چه گفت ؟پروانه حرفهای پرستار را ترجمه کرد و مادر را در آغوش گرفت و روی یکدیگر را بوسیدند .

داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۸٫۱۸ ۲۳:۲۱]
#آرام
#قسمت۸۰

آرام باور نمی کرد دختر کوچکش تا این حد زیبا باشد . به نظر اطرافیان نوزاد فوق العاده ای بود . آرام دستان تپل و سفید او را می گرفت و می بوسید.پروانه ازاین موجود کوچک چشم بر نمی داشت . سهند و سروش دلشان می خواست تمام وقت در کنار نوزاد بمانند.پروانه گفت : اسمی برایش انتخاب کردی؟آرام با شیفتگی به فرزندش نگریست و گفت : بله ! بهار !
_ بهار ! چرا این اسم را انتخاب کردی؟
_ او بهار زندگی من است . با او من هم متولد شدم
._ اسم قشنگی انتخاب کردی . ایرانی ایرانی!بهار با ولع شیر می خورد و با نشاط دست و پا می زد . تمام حرکات کودک برای آرام دیدنی و لذت بخش بود.مادر گفت : آرام چشمهایش به تو رفته . اما حالت صورتش و اخمهایش به فرید رفتهآرام با دقت به بهار نگریست و گفت : نه مادر همه چیزش به من رفته ( اما در دل می دانست که او شباهت زیادی به پدرش دارد)بهار سه ماه شد . مادرقصد رفتن داشت .امیر و لادن در انتظار بازگ شت او بودند تا جشنشان را بر پا کنند . دوری از آرام و نوه کوچکش دشوار بود.آرام علی رغم میلش چاره ای جز جدایی از مادر نمی دید . به خصوص که مادر در نگه داری از بهار کمک زیادی به او می کرد و کوچکترین ناراحتی بهار را درک می کرد و به مداوایش می پرداخت . مادر عکس های زیادی از نوه اش انداخته بود. به امیر و لادن قول داده بود تا عکس بهاررا برایشان ببرد . با رفتن مادر ، پروانه آرام را به خانه اش برد تا تنها نماند و دوری مادرش را بهتر تحمل کند . پنج ماه را درکنار مادر به آسودگی گذرانده بود . اکنون با رفتنش هجوم خاطرات و ترس از آینده به وجودش چنگ می انداخت. پروانه با هدایای بی شمارش بهار را به خود عادت داده بود . حمید به خاطر بهار هفته ای چند بار به دنبالش می امد تا او را به خانه ببرد . به این بهانه ساعتی با بهار بازی کنند . بدتر از همه دکتر بود که او نیز هفته ای یکبار برای دیدن بهار به انجا سر می زد و هر بار با خود اسباب بازی و شکلات می اورد . آرام به هرکجا می رفت می دید که مرکز توجه همگان بهار است . در پارک ، فروشگاه ، مهمانی های پروانه ، او دلربایی می کرد و همه کس را مجذوب خود می ساخت . ماریا هم گاه به دیدار آرام می رفت و با بهار بازی میک رد و می گفت : او از پتی من شیرین تر است !آرام نمی توانست حرفی به ماریا بزند . زیرا میدید که پیرزن به قدری وابسته به پتی است که حاضر است به خاطر او دست به هر کاری بزند و در واقع باورش شده بود پتی فرزند اوست . جواب دادن بی فایده بود . آرام اندیشید : این پیرزن به نظر خود در حق انها لطف می کند که چنین مقایسه ای انجام می دهد!خبر مسرت آمیزی که شنید آمدن عمه پوران بود . پروانه از ترس بهانه های مادر خانه تکانی وسیعی را آغاز کرد و کمی از وسایلش را تعویض نمود ، تا مادر ایرادی به یکنواختی زندگی اش نگیرد . از ازدواج امیر و لادن پنج ماه می گذشت . و تنها دلخوشی ارام نگریستن به عکسهای ازدواج آن دو بود . هیچ گاه تصور نمی کرد که در جشن ازدواج تنها برادرش شرکت نکند . با وجود بهار تمام اینها را به جان می خرید . اکنون بهار ده ماهه بود و چهار دست و پا می رفت .پرنسس کوچولو این اسمی بود که عمه پوران روی بهار گذاشته بود . بهار لباس سفید پرچینی به تن داشت و کلاه سفیدی با لبه تور بر سر گذاشته بود و با سخاوت تمام دندانهایش را نشان می داد . آرام به چهره مضحک بهار می خندید
._ دخترت خیلی شیطون است . خوب بلد است دلربایی کند.
_ عمه جان کجایش را دیدید!
_ جای پدر خدا بیامرزت خالی ! تا نوه شیرینش را ببیند.چشمان آرام پر از اشک شد و به آرامی روی گونه هایش فرو ریخت
_ نمی خواستم ناراحتت کنم . با دیدن شما دو تا لحظه ای احساس کردم برادرم حضور دارد و ما را می بیند . خدا رحمتش کند!عمه پوران با دیدن چهره افسرده آرام با خنده گفت : راستی نپرسیدی عروسی چطور بود؟
_ آه ! راست می گویید کمی از عروسی بگویید.عمه با اشتیاق از جشن ازدواج امیر و لادن حرف زد و از این که همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته ، رضایت کامل داشت . سپس افزود : خیلی جایت خالی بود .امیر چند بار بغض کرد . طفلک مادرت می گفت : فکر میکنم هر لحظه آرام از در وارد می شود . دل همه برای تو تنگ شده . نمی خواهی برگردی؟
_ در حال حاضر نه !
_ اینجا راحتی؟
_ فقط دوری سخت است
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx