رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۱تا ۱۰
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۱
درخانه ای کوچک و مســتاجری درحوالی میدان خراسان تهران زندگی
.می کردیم
اولین روزهای اردیبهشت سال۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است که خیلی
.خوشحال است
خدا در اولین روز این ماه، پســری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشــکر
.می کرد
هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم، ولی پدر برای این پسر
.تازه متولد شده خیلی ذوق می کند
:البته حق هم دارد. پسر خیلی با نمکی است. اسم بچه را هم انتخاب کرد
»ابراهیم«
پدرمان نام پیامبــری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید
.بود. و این اسم واقعاً برازنده او بود
بســتگان و دوســتان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حســین
آقا، تو ســه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پســر اینقدر خوشحالی
!می کنی؟
پــدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پســر حالــت عجیبی دارد! من
مطمئن هســتم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می شــود، این پسر نام من را
هم زنده می کند
.راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود
،هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد
.اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد
٭٭٭
ابراهیم دوران دبســتان را به مدرســه طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخاق
.خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد
یکبار هم در همان ســال های دبســتان به دوستش گفته بود: بابای من آدم
.خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان )عج( را توی خواب دیده
وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشــته، حضرت عباس را
.در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده
،زمانی هم که سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم می گه
.آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه
حتــی بابام می گه: همه باید به دســتورات اون آقا عمــل کنند. چون مثل
.دستورات امام زمانه)عج( می مونه
دوســتانش هم گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم
.بفهمه اخراجت می کنه
شــاید برای دوســتان ابراهیم شــنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به
.حرف های پدر خیلی اعتقاد داشت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۳۰]
#قسمت۲
،پیامبراعظم می فرمایــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان یاری کنید
».زیرا هر که بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند
بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصاً کوتاهی
نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق
:حال بسیار اهمیت می داد. او خوب می دانست پیامبر می فرماید
.عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حال است«
،برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه)شاپور(آن زمان
اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حالی داشته باشد، مغازه ای که از ارث
.پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت
آنجا مشــغول کارگری شد. صبح تا شــب مقابل کوره می ایستاد. تازه آن
.موقع توانست خانه ای کوچک بخرد
ابراهیــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه های خوبی تربیــت کرد. به خاطر
.سختی هائی بود که برای رزق حال می کشید
هــر زمان هم از دوران کودکی خودش یــاد می کرد می گفت: پدرم با من
حفــظ قرآن را کار می کرد. همیشــه مرا با خودش به مســجد می برد. بیشــتر
.وقت ها به مسجد آیت الله نوری پائین چهارراه سرچشمه می رفتیم
آنجا هیئت حضرت علی اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت
.را داشت
یادم هســت که در همان سال های پایانی دبســتان، ابراهیم کاری کرد که
.پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد
ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه
.کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند
شــب بود که ابراهیم برگشــت. با ادب به همه سام کرد. بافاصله سؤال
کــردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر در حالی که هنوز ناراحت نشــان
.می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود
ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل
.خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم
.وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول
.حاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست . خوشحال
.بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حال اهمیت می دهد
دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن
دو برقرار بود که ثمره آن در رشــد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این
!رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد
ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دســت داد. در
یک غروب غم انگیز ســایه ســنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۳۲]
آن ســال ها بیشــتر دوســتان
.آشنایان به او توصیه می کردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۳۳]
#قسمت۳
اوایل دوران دبیرســتان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها
.به زورخانه حاج حسن می رفت
حاج حســن توکل معــروف به حاج حســن نجار، عارفی وارســته بود. او
زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران
.این محیط ورزشی و معنوی شد
حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی
می گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شب ها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او
هم در یک دور ورزش، معمولاً یک ســوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری
.در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد
از جملــه کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛ هر زمان ورزش بچه ها
به اذان مغرب می رســید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود
.زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند
به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقاب، درس ایمان و اخاق
.را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت
فرامــوش نمی کنم، یکبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــیدن لباس و
مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را
.نیز در بغل داشت
بــا رنگی پریده و با صدائــی لرزان گفت: حاج حســن کمکم کن. بچه ام
مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا
.دعا کنید. تو رو خدا… بعد شروع به گریه کرد
.ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض کنید و بیائید توی گود
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای
.توســل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوزدل برای آن کودک دعا کرد
.آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت
شدید! با تعجب پرسیدم: کجا !؟
گفت: بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد
ادامه داد: الحمدلله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب
.شده. برای همین ناهار دعوت کرده
برگشــتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن
می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب
.خواند کار خودش را کرده
٭٭٭
بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی داشــتند و نه به دنبال
مسائل دینی بودند رفیق می شــد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به
.مسجد و هیئت می کشاند
یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشــه از خوردن مشروب و کارهای
خافش می گفت! اصاً چیزی از دین نمی دانســت. نه نماز و نه روزه، به هیچ
چیــز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلســه مذهبی یا هیئت
نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری!؟ با
!تعجب پرسید: چطور، چی شده؟
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۳۴]
#قسمت۴
گفتم: دیشــب این پسر دنبال شما وارد هیئت شــد. بعد هم آمد وکنار من
نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین وکارهای
.یزید می گفت
این پسرهم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش
!!شد. به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی
نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین
.که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم
دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار
گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در یکی از روزهای
.عید، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد
بعدگفت: رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا
. …خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و
مــا هم بــا تعجب نگاهش می کردیم. بــا بچه ها آمدیم بیــرون، توی راه به
.کارهای ابراهیم دقت می کردم
چقــدر زیبا یکی یکی بچه ها را جــذب ورزش می کرد، بعد هم آن ها را به
.مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین
یاد حدیث پیامبر به امیرالمؤمنین افتادم که فرمودند: »یا علی، اگر یک
.»نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است
٭٭٭
از دیگــر کارهائی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام می شــد این بود
که بچه ها به صورت گروهــی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش
.ماه رمضان ما به زورخانه ای درکرج رفتیم
می کردند.
آن شب را فراموش نمی کنم. ابراهیم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش
می کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنارگود مشغول شنای زورخانه ای
بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند، اما ابراهیم همچنان مشغول
.شنا بود. اصاً به کسی توجه نمی کرد
پیرمردی در بالای ســکو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش
من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، این جوان کیه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من که وارد شدم، ایشان داشت شنا می رفت. من
با تســبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره.« وقتی ورزش تمام شد
!ابراهیم اصاً احساس خستگی نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته
:البته ابراهیم این کارها را برای قوی شــدن انجام می داد. همیشــه می گفت
بــرای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشــته باشــیم. مرتب دعا
.می کردکه: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن
ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه
کرد. حسابی سرزبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی
.بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد! می گفت: این کارها عامل غرور انسان می شه
می گفت: مردم به دنبال این هســتند که چه کســی قوی تر از بقیه است. من
اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم
.می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است
بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شــخصی خسته شده وکم
.آورده، سریع ورزش را عوض می کرد
اما بدن قوی ابراهیم یکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زمانی بود که ســید
حســین طحامی قهرمان کشــتی جهــان و یکی از ارادتمندان حاج حســن به
.زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۳۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵
ســید حسین طحامی)کشتی گیر قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با
.بچه ها ورزش می کرد
هر چند مدتی بود که ســید به مســابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بدنی
بســیار ورزیده و قوی داشــت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حســن و
گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟
حاج حســن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو
.وسط گود
.معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می بازد
کشتی شــروع شد. همه ما تماشــا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر
.درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند
فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب
.کند، این کشتی پیروز نداشت
بعد از کشتی سید حسین بلندبلند می گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان
!شجاعی، ماشاءالله پهلوون
٭٭٭
.ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد
ابراهیم آمد جلو و باتعجب گفت: چیزی شده حاجی!؟
حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون
،دو تا پهلوون بودند به نام های حاج سید حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش
.اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند
توی کشــتی هم هیچکس حریفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه این بود که
.بنده های خالصی برای خدا بودند
همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر
و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله۷ شروع می کردند. نَفَس گرم
.حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد
بعــد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اون ها! ابراهیم هم
.لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون ها کجا
،بعضــی از بچه ها از اینکه حاج حســن اینطور از ابراهیــم تعریف می کرد
.ناراحت شدند
فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار
شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن
.داور شود. بعداز ورزش کشتی ها شروع شد
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن ها. اما
!در کشتی آخرکمی شلوغ کاری شد
.آن ها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود
من دقت کردم و دیدم کشــتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان
.اســت. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند
!برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور
همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشــت که ابراهیم داخل گود آمد. با
لبخندی که بر لب داشــت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع
.ما برگشت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۳۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶
! بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این
!حرف ها وکارها ارزش داره
.بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعام کرد
.شــاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود
وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و
گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین
.کاری که امروز دیدید
.ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد
ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا
.را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید
٭٭٭
داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقاب پیش
.آمد
بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش
.باستانی خیلی کمتر شد
تا اینکه ابراهیم پیشــنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را
.بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به
جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد هم صبحانه مختصری
.و به سر کارهایمان می رفتیم
ابراهیم خیلی از این قضیه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچه ها
.تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند
همیشــه هم حدیث پیامبر گرامی اســام را می خواند:» اگر نماز صبح را به
».جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه
.حضور داشتند
ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش
باســتانی خــودش را برد و در همان مناطق جنگی بســاط ورزش باســتانی را
.راه اندازی کرد
زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربیت پهلوان های واقعــی زبانزد بود. از
بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بســیاری بودند که در پیشگاه خداوند
!پهلوانیشان اثبات شده بود
آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها
.هستند
،دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس
با شهادت شهید حسن شهابی)مرشــد زورخانه( شهید اصغررنجبران)فرمانده
تیپ عمار( و شــهیدان ســیدصالحی، محمدشــاهرودی، علی خرّمدل، حسن
،زاهدی، ســید محمد سبحانی، سید جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی
رضا هوریار، مجید فریدوند، قاســم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و
همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی وعلی مقدم و همچنین
.درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید
مدتــی بعد با تبدیل محل زورخانه به ســاختمان مســکونی، دوران ورزش
.باستانی ما هم به خاطره ها پیوست
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۱۳]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷
بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشــان داد که در بســیاری از
.ورزش ها قهرمان اســت. در زنگ های ورزش همیشــه مشــغول والیبال بود
.هیچکس از بچه ها حریف او نمی شد
یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت
.که سه ضربه به توپ بزند
همه ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بودیم که چطور پیروز شد. از آن روز
.به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد
.بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان ۱۷ شهریور بازی می کردیم
.خیلی از مدعی ها حریف ابراهیم نمی شدند
،اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می گردد به دوران جنگ و شهرگیانغرب
.در آنجــا یک زمین والیبال بود که بچه های رزمنــده در آن بازی می کردند
یک روز چند دســتگاه مینی بوس برای بازدیــد از مناطق جنگی به گیان
.غرب آمدند که مســئول آن ها آقای داودی رئیس ســازمان تربیت بدنی بود
.آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می شناخت
ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: هر طور صاح می دانید
مصرف کنید. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای
.بازدید آمده اند
ابراهیم کمی برای ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به
.آن ها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم
.آقــای داودی گفت: چند تــا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هســتند
نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان والیبالیست
حرفــه ای بودند یک طــرف بودند، ابراهیم به تنهائــی در طرف مقابل. تعداد
.زیادی هم تماشاگر بودند
ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل
.آن ها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد
بازی آن ها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام
.شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند
آن ها باورشان نمی شــد یک رزمنده ساده، مثل حرفه ای ترین ورزشکارها
.بازی کند
یکبــار هم در پادگان دوکوهــه برای رزمنده ها از والیبــال ابراهیم تعریف
کردم. یکی از بچه ها رفت وتوپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشــکیل داد
.و ابراهیم را هم صدا کرد
او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس
!همه شما یکطرف، من هم تکی بازی می کنم
،بعــد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اینقدر نخندیده بودیم
ابراهیم هر ضربه ای که می زد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد
!می کردند و روی زمین می افتادند
.ابراهیم درپایان با اختاف زیادی بازی را برد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۱۴]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۸
تقریباً سال ۱۳۵۴ بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفرغریبه
جلو آمدند و گفتند: ما از بچه های غرب تهرانیم، ابراهیم کیه!؟
بعد گفتند: بیا بازی سر ۲۰۰ تومان. دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک
.و آن ها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند
همان روز به یکی از محله های جنوب شــهر رفتیم. ســر ۷۰۰ تومان شــرط
بستیم. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید
.آن ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند
یکدفعه ابراهیم گفت :آقا یکی بیاد تکی با من بازی کنه. اگه برنده شــد ما
پول نمی گیریم. یکی از آن ها جلو آمد و شــروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی
!ضعیف بازی کرد. آنقدر ضعیف که حریفش برنده شد
همه آن ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم به ابراهیم
:گفتم:آقا ابــرام، چرا اینجوری بازی کردی؟! باتعجــب نگاهم کرد وگفت
!می خواستم ضایع نشن! همه این ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود
هفتــه بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشــان
.آمدند. آن ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند
ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می کرد. آنچنان به
!توپ ضربه می زد که هیچکس نمی توانست آن را جمع کند
آن روز هم ابراهیم با اختاف زیاد برنده شد
شــب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام می گفت. تا
:اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: پیامبر می فرماید
هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت«
و نیز فرموده اند: »کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای
.»از دست می دهد
.»چهل روز او پذیرفته نمی شود
ابراهیــم با تعجب به صحبت ها گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج
آقا وگفت: من امروز ســر والیبال ۵۰۰ تومان تو شــرط بندی برنده شدم. بعد
هم ماجــرا را تعریف کرد و گفت: البته این پول را به یک خانواده مســتحق
!بخشیدم
.حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندی نکن
:هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی تر، بعدگفتند
!این دفعه بازی سر هزارتومان
ابراهیم گفت: من بازی می کنم اما شــرط بندی نمی کنم. آن ها هم شــروع
کردند به مســخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: ترسیده، می دونه
…می بازه. یکی دیگه گفت: پول نداره و
ابراهیم برگشت وگفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه می دونستم هفته های
،قبل با شــما بازی نمی کردم، پول شما رو هم دادم به فقیر، اگر دوست دارید
.بدون شرط بندی بازی می کنیم
.که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد
دوســتش می گفت: بــا اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار توصیه کرد که
شــرط بندی نکنید. امــا یکبار با بچه های محله نازی آباد بــازی کردیم و مبلغ
ســنگینی را باختیم! آخــرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شــرط بندی
.خیلی از دست ما عصبانی شد
از طرفی ما چنین مبلغی نداشــتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شــد
ابراهیم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: کســی هســت بیاد تک به تک
بزنیم؟
از بچه های نازی آباد کســی بود به نام ح.ق که عضو تیم ملی وکاپیتان تیم
برق بود. با غرور خاصی جلو آمد وگفت: سَرچی!؟
.ابراهیم گفت: اگه باختی از این بچه ها پول نگیری. او هم قبول کرد
ابراهیــم به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم. او با اختاف
!زیاد حریفش را شکست داد. اما بعد ازآن حسابی با ما دعوا کرد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۱۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۹
ابراهیم به جز والیبال در بســیاری از رشــته های ورزشی مهارت داشت. در
کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقاب
تا ایام انقاب هر هفته صبح های جمعه با چندنفر از بچه های زورخانه می رفتند
تجریش. نماز صبح را در امامزاده صالح می خواندند، بعد هم به حالت دویدن
.از کوه بالا می رفتند. آنجا صبحانه می خوردند و برمی گشتند
فراموش نمی کنم. ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و می خواست پاهایش
را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچه ها را روی کول خود گذاشــت و تا
!نزدیک آبشار دوقلو بالا برد
این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقاب هر هفته
.ادامه داشت
ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی می کرد. در پینگ پنگ هم استاد بود
.و با دو دست و دو تا راکت بازی می کرد وکسی حریفش نبود
داستانهای نازخاتون, [۲۲٫۰۴٫۱۹ ۱۸:۱۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۱۰
هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باســتانی نگذشته بود که به توصیه
.دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت
او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را
.با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد
آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای
محمدی، ابراهیم را به خاطر اخاق و رفتارش خیلی دوســت داشــت. آقای
.گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت
،همیشــه می گفت: این پســر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر می گیره
چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه! او تا امتیاز
!نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته
!بارها می گفت: یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید
.سال های اول دهه ۵۰ در مســابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد
ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالی که ۱۵ ســال بیشتر
.نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد
مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات
!شرکت نکرد
مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور
ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در
.مسابقات شرکت نکرده بود
ســال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان
.شد. همان سال در وزن ۶۲ کیلو در قهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد
در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاه ها وقتی دید دوست
صمیمی خودش در وزن او، یعنی ۶۸ کیلو شــرکت کرده، ابراهیم یک وزن
.بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد
۷۴ در آن ســال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، قهرمان
.کیلو آموزشگاه ها شد
تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و
.بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود
٭٭٭
صبح زود ابراهیم با وســائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه
!افتادیم. هر جائی می رفت دنبالش بودیم
تا اینکه داخل ســالنِ هفت تیــرِ فعلی رفت. ما هم رفتیم توی ســالن و بین
.تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد
آن روز ابراهیــم چندکشــتی گرفت و همه را پیروز شــد. تا اینکه یکدفعه
نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشویقش می کردیم. با عصبانیت به
.سمت ما آمد
گفت: چرا اومدید اینجا !؟
.گفتیم: هیچی، دنبالت اومدیم ببینیم کجا می ری
بعد گفت: یعنی چی !؟ اینجا جای شما نیست. زود باشین بریم خونه
،بــا تعجب گفتم: مگه چی شــده!؟ جواب داد: نباید اینجا بمونین، پاشــین
.پاشین بریم خونه
۷۴ همینطور کــه حرف می زد بلندگو اعام کرد: کشــتی نیمه نهائی وزن
.کیلو آقایان هادی و تهرانی
ابراهیم نگاهی به ســمت تشــک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه
.سکوت کرد و رفت سمت تشک
. ما هم حسابی داد می زدیم و تشویقش می کردیم
مربــی ابراهیم مرتب داد می زد و می گفت که چه کاری بکن. ولی ابراهیم
فقط دفاع می کرد. نیــم نگاهی هم به ما می انداخت. مربی که خیلی عصبانی
.شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی گیری؟ بزن دیگه
ابراهیــم هم با یک فن زیبــا حریف را از روی زمین بلند کرد. بعد هم یک
دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید. هنوز کشتی تمام نشده بود که از
.جا بلند شد و از تشک خارج شد
آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از اینکه تعقیبش کردیم
ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت می کردیم گفت: آدم باید ورزش
.را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن
.من هم اگه تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم
.هدف دیگه ای هم ندارم
!گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از
.مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم
آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مســابقه نهائــی، همراه ما به خانه
برگشت! او عماً ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه
».جمله معروف امام راحل را می گفت: »ورزش نباید هدف زندگی شود