رمان آنلاین بازنده قسمت ۱تا ۱۰
نویسنده:مینا حسینی
#بازنده
#قسمت_اول
_میلاد حوصلم سر رفته ، بیا دنبالم بریم بیرون دیگه …
_مانلی اذیت نکن جون تو حال ندارم امشب … بزارش واسه فردا شب ..
_فردا شب به درد عمه ت میخوره دیگه .. خدافظ …
_ای بابا … خیلی خب قطع نکن .. ساعت چند بیام ؟؟
_لازم نکرده بیای اصلا …
_میام … بگو دیگه …
_نمیخوام عزیزجان …
_لوس میکنی … خیر سرم امشب مهمون دارم نمیتونم بیام …
_مهمون؟!!!دستت درد نکنه میلاد خان دیگه به منم دروغ میگی تو که خسته بودی …
_با بروبکس قرار دور هم جمع شیم …
_بزار شیدا و طاها بیان … آدمت میکنم ، آشی برات بپزم ….
_واسه چی آخه ؟
_بزار بیان بهشون میگم بشناسن تورو .. شیدا بدونه چه دایی پلیدی واسه من تربیت کرده …
_بسه دخترک .. کم بلبل زبونی کن … تو جاضر شو من میام دنبالت ..
_باج نمیگیرم …
_مانلی یه کاری نکن بگم به درکا ..
_توبگو به درک .. نه تو بگو به درک تا اونوقت من بیچارت کنم …
_کی بیام ؟
_۵منتظرم …
_باشه فقط جون میلاد معطل نکن مهمونام پشت دربمونن ..
_خیلی خب … خدافظ …
*
_مانلییییییی جون میلاد بدو دیر شد…
کفشامو برداشتم و پله هارو دوتا یکی رفتم پایین ..
_خیلی خب چته صداتو انداختی تو گلوت هی مانلی مانلی … اومدم ..
_بدو دایی …
محکمکوبیدم تو بازوشو گفتم : دایی عمته …
خندید وگفت : نمیشه که … بعدم اینقدر به عمه من توهین نکن بابات ناراحت میشه …
_اولا که الان بابام نیست … دوما مگه دایی بودن توهینه؟؟؟
_از نظر تو آره …
_به جان همون عمت که من عاشقشم یکبار دیگه به من بگی دایی پرپرت میکنم …
_خیلی خب هرچی تو بگی … بدو فقط … دیرشد بخدا ..
خونه میلاد با خونه ما یه چهارراه فاصله داشت سریع رسیدیم …
میلاد حسابی خونه رو تمییز کرده بود و یه میز رنگارنگ چیده بود …
_میلاد چه کدبانویی شدی ماشالا راستشو بگو میخوای مخ بزنی ؟
_اولا بودم دوما اینایی ک میان همه زن دارن یکیشون مجرده که اونم پسره ..
_نکنه میخوای مخ اونو بزنی ؟؟
_خفه شو …مانلی خوبه ؟ کم نیست چیزی ؟؟
_نه من کم بودم که به موقع رسیدم ..
_دست به چیزی نزن تا بیام خرابکاری نکنیا …
از اتاق اومد بیرون و گفت : این خوبه ؟
جوابشو ندادم…
_مانلی باتواما …
سرمو انداختم پایین
_چته باز ؟ زدی تو برق ؟؟
_نزدم تو برق نشستم یه گوشه خرابکاری نکنم …
_منظورم شیطونی بود …
_منظورتو مثل آدم بگو …
_خیلی خب ببخشید …
دستمومثله ملکه ها بردم جلو ..
_بوس کنم یعنی ؟
_خودت چی فک میکنی؟؟
_برو باو …
همون لحظه زنگ زدن که میلاد رفت سمت آیفون … بعد اینکه درو باز کرد اومد جلو لپمو ماچ کرد برگشتم سمتش که چشمک زد و گفت :
_آشتی …
خندم گرفت هنوزم مثله بچگیاش دیوونس یعنی اصولا این پسرا بزرگنمیشن …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۳]
?
#بازنده
#قسمت_دوم
اول از همه سیاوش و شیرین و بعدشم شاهین و زنش و دختر کوچولوی نازشون اومدن ..
شاهین : میلاد مردیم از گشنگی ، خیر سرت شام نمیدی بخوریم؟؟
میلاد همونطور که شماره یه نفرو میگرفت گفت : بابا منتظر دانیالم …
جوابمو نمیده … حالا شماها ته بندی کنید با همونایی که رو میزه …
سیاوش : این دنی همیشه آخرین نفره ..
شیرین : میاد حالا چه عجله ای دارین شما مردا …
نازنین : حالا خودتونم اگه ما نبودیم دیر میومدینا …
میلاد : اینو راست میگه ، نتیجه اخلاقی باید یه فکری به حال این دانیال عذب بکنیم …
سیا : آخه کی میاد خر این دنی بشه …
شیرین زد پس کله سیا و گفت : اولا خر عمته ، دوما چیه دانیال از شماها کمتره ؟؟ هم خوش تیپ و خوش قیافس هم پولدار و تحصیلکردس ..
سیا : دروغ میگه مانلی گول تعریفاشو نخور ..
_ به من چه سیا ؟ هرچی هست یا نیست مبارک صاحبش باشه ..
ازجام بلند شدم و رفتم پیش فرشته کوچولو که از اول شب داشت گریه میکرد …
کاپشنمو پوشیدم و روبه شاهین گفتم : من این بچه رو میبرم پارک ، هلاک شد طفلی …
_دستت درد نکنه …
در ورودی ساختمونو که باز کردم یه پسر خوش تیپ و قدبلند وایساده بود دم در ، ظاهرش دخترکش بود اما من دوس نداشتم چون موهاش جوگندمی بود بود ..
بالبخند گفت : سلام ..
_علیک سلام .
_ببخشید درو نبندید کار دارم تو ساختمون ..
چشماموریز کردم و گفتم : به تیپ و قیافتون نمیاد دزد و کلاهبردار باشین یا لااقل من دزده این ریختی ندیدم … امیدوارم گرگ نباشین در لباس بره …
لای درو باز گذاشتم و گفتم : بفرمایید ..
سرشو تکون داد و رفت تو ..
پسره بی شخصیت یه تشکرم نکرد ..
روبروی خونه میلاد یه پارک بود فرشته یخورده بازی کرد تا میلاد بهم زنگ زد :
_عزیزم بیا میخوایم شام بخوریم …
_مهمون نسبتا محترمتون اومد ؟
اینو که گفتم همه زدن زیر خنده و من فهمیدم صدا رو اسپیکر بوده …
سیا : آره اومد مانلی بیا که کار خودته ادب کردنش …
فرشته خوابش برده بود ، بغلش کردم و برگشتم خونه ، رفتم لباسمو عوض کردم و وقتی اومدم بیرون …
همون پسر دم دریه از wc اومد بیرون .. این همون دانیاله یا دانیال همون اینه ؟؟؟?
جفتمون عین بز خیره شدیم بهم که میلاد اومد و گفت :
_ بیاین دیگه شام از دهن افتاد … اهان راستی دنی مانلی خواهرزادم ، مانلی
بعدم خندید ..
دانیال خندید و گفت : بله آشناییم باهم … میلاد با تعجب گفت ? : آشنایین ؟؟
_منم همونطور که سرم پایین بود گفتم : ما فقط دم در همو دیدیم بعید میدونم این آشنایی باشه …
_به هرحال خوشحالم از آشناییتون …
_فکرکنید منم همچنین …
سر میز شام سیا گفت:دانیال اتفاقا قبل اینکه بیای داشتیم آستین بالا میزدیم برات …
_واسه من ؟؟
شاهین : نه پس من ..
بعدم زیر چی نازی رو نگاه کرد و گفت : البته همچین بی رغبتم نیستما …
نازی:شماغلط کردی …
میلاد : راس میگه نازی ، بزار دور اول تموم شه ما مجردا سامون بگیریم بعد ایشالا دوباره از اول …
داانیال : من تورو نمیدونم میلاد ، ولی من با وضع الانم مشکل ندارم …
سیا : خب همین خودش مشکله که تو مشکل نداری چون هر آدمی باید یه مشکلی داشته باشه پس با ازدواج یه مشکل ابدی میتراشه واسه خودش ، گرفتی ؟؟
شیرین : سییییااااااا ..
سیاوش : جانم عزززیزم ، شما که مشکل نیستی شما دوشواریی …
همه خندیدن و نازنین گفت :
مانلی هم عذبه راستی …
_ من هنوز قصد خر شدن ندارم ..یه پسر خل و چل بیاد تو زندگیم که چی بشه ؟
شیرین و نازی خندیدن و شیرین گفت : یک یک مساوی …
دانیال گفت : هر دختری باید از خداشم باشه که یه مرد بیاد تو زندگیش …
_ یه مرد که آره ، پدرامون فقط …
دانیال : ماپسرا فرشته ایم که جاموندیم رو زمین خانوم ..
_آره خب ، عزراییلم فرشتس ولی جونمیگیره شماهم از همون دسته این …
درکل شب خوبی بود که مثله همیشه با بحث و دعوا و خنده تموم شد …
غرق خواب بودم که حس کردم یه چیزی زیر کمرم میلرزه ، با بدبختی خودمو جابجا کردم و گوشیمو در آوردم و بدون اینکه حتی چشممو باز کنم ریجکتش کردم . چرخیدم و روی سمت دیگه بدنم خوابیدم که تلفن خونه شروع کرد به زنگ زدن ..
میلاد با صدای خواب آلودش گفت : مانلییی … پاشو جواب بده ..
_به من چه ؟ خونه توئه ..
_ای بابا ..
اومد تلفن رو از پریز کشید و رفت تو اتاق .. که دوباره گوشیش زنگ زد
_ آخه کدوم خریه اینموقع صبح …
_ جواب بده دیگه … اه .. بعد اینکه صحبتش تموم شد اومد تو هال کاناپه رو باز کرد دراز کشید روشو گفت : مامانت بود …
_ خب … چیکار کنم ؟
_اومدن …
_ بسلامتی ، اینهمه زنگزد اینو بگه ؟
_فکر میکرد مهم باشه برات ..?
ظهر میلاد منو رسوند خونه و من دوباره به خواب ادامه دادم تا بابا اومد تو اتاق ..
_مانلی … دختر بابا .. پاشو چقدر میخوابی ؟ پاشو بچه جان ..
اصلا قصد بیدار شدن نداشتم ولی با اونکلمه با ضرب از جام پاشدم
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۳]
?
#بازنده
#قسمت_سوم
ظهر میلاد منو رسوند خونه و من دوباره به خواب ادامه دادم تا بابا اومد تو اتاق ..
_مانلی … دختر بابا … پاشو چقدر میخوابی ؟ … پاشو بچه جان …
اصلا قصد بیدار شدن نداشتم ولی با اونکلمه با ضرب از جام پاشدم
و گفتم : نه آخه من بچم؟ من کجام بچست ؟؟ نه جان من … آخه شما که بابامی اینومیگی من از دیگران چه توقعی داشته باشم … هعی ..
خندید و گفت : ببخشید ولی من نمیدونم به دختر ۲۰ ساله چی میگن …
از جام بلند شدم و گفتم : خردسال ، نوزاد ، شیرخوار …
بلند بلند خندید و گفت : ببخشید مادربزرگ ، نوه هاتون پایین منتظرن شما بیای قصه بگی بدو دست و روتو بشو بیا …
رفتم wc و بعد تعویض لباس رفتم تو حیاط که دیدم میلاد اونجاس هنوز …
_تو خودت خونه زندگی نداری همش ابنجا پلاسی ؟؟؟
_بشکنه این دست … خوبه تورو آوردم ..
_ خب آوردی تحویل دادی رسیدتو بگیر برو دیگه ، شیدا و طاها از سفر اومدن خستن همینطوری نشستی اینجا …
شیدا : اِ … مانلی مامان …
_ والا دروغ میگم مگه ؟
میلاد : باشه مانلی خانوممیخواستم یه خبر خوب بدم بهت ولی نمیگم تو خماریش بمونی …
یه قلپ چایی خوردمو گفتم : منم دلم نمیخواد بدونم …
طاها خندید و گفت : حقا که دختر خودمی …
میلاد : باشه حالا که اصرار میکنی میگم … فردا میخوام ببرمت شرکت …
_واییی چه سوپرایز بزرگی خب داییه محترم من هر موقع بخوام میتونم بیام الان چیه این خبر بود دقیقا ؟؟
_ د نه دیگه میگم خنگی میگی نه …
فنجونو کوبیدم رو میزو گفتم : عمت خنگه …
طاها : اِ مانلی …
سرموگرفتم پایین و با خنده گفتم : ببخشید بابا ..
_میخوام واسهکار بیای ..
_چه کاری ؟
_رشته خودت ، معماری … نقشه کشی … طراحی .. همه چی …
_آخه من که هنوز درسم تموم نشده …
_اشکال نداره خودم کمکت میکنم …
_ باشه ولی حقوق چی ؟
سه تایی زدن زیرخنده و شیدا گفت : این چه حرفیه ؟
طاها : خب راست میگه دیگه بدون حقوق میشه بیگاری …
میلاد : نگران حقوق نباش … حقوقت محفوظه …
_ باشه فقط گفته باشم من هرموقع دلم بخواد میرم و میام …
_باشه خانوم مهندس … هرچی تو بگی …
_صبح زودم نمیام ..
_باشه …
_ ولی این قضیه بو میده ..
خندید و پرسید : بوی چی ؟
_ بوی توطئه …
_نترس … من کی توطئه کردم واسه تو ؟
_ بالاخره هر چیزی یه بار اولی داره دیگه …
صبح زود حاضر شدم و بابا رسوندم شرکت اونقدر زود رفتم که حتی خود میلادمنیومده بود ….
وارد واحد مدیریت شدم ، منشی تازه وارد بود و منو نمیشناخت گفت : بفرمایید ؟
_ با شما کاری ندارم با میلاد کار دارم اومده ؟؟
_ میلاد؟
_ بله … مهندس راد…
_ خب شما ؟؟؟
دفترشو باز کرد و گفت : قرار ملاقات داشتین ؟
_ نه عزیزم من نیازی به قرار ملاقات ندارم …
_ خب اینطوری نمیشه من براتون یه وقت ملاقات میزارم شما اونموقع تشریف بیارین …
_ کلید اتاقش دست شماست ؟
_ جان؟!!?
_ کلید اتاق مهندس میلاد راد رئیستون ، مدیر عامل شرکت .. دست شماست ؟
_ نه خیر واسه چی ؟
_ عزیزم شما تازه اومدی منو نمیشناسی ایشالل امروز باهمآشنا میشیم .. کلید میلاد هم توی کشوی سمت چپ میزتونه بدینش به منلطفا …
دختره بیچاره حسابی هول کرده بود بدون هیچ حرفی کلید وگذاشت کف دستم که دراز کرده بودم سمتش …
_ ممنون .. به کارتون برسیدد ..
بعدم با یه لبخند پیروزمندانه رفتم تو … نیمساعت بعدش ماشین میلاد و ا زپشت پنجره دیدم که رفت توپارکینگ ..
دویدم پشت در ببینم دختره چی میگه درباره من …
_ اقای راد یه خانومی اومدن از من کلید گرفتن رفتن تو اتاقتون …
_ کلید؟!!! کی بود .. واسه چی بهش کلید دادی اخه …
_ به زور گرفت بخدا …
میلاد به سبک خاص خودش عصبی شد و گفت : به زورررر؟!!تفنگ گذاشت رو سرت؟
در و باز کردم و قبل اینکه منشی بیچاره اخراج شه وارد صحنه شدم ، میلاد از دیدن من جاخورد و گفت : مگه قرارمون ۱۱ نبود ؟
_ علیک سلام آقای راد ..
منشی : اقای مهندس شما میشناسی ایشونو ؟
_ بله خانم … مانلی برو تو …
روبه دختره گفتم : عزیزم بنظرم شما باید جدی تر باشی توکارت … حالا ایشالا فرصت پیش بیاد یادت بدم …
میلاد خندید و رفتیم تو اتاق …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۴]
?
#بازنده
#قسمت_چهارم
باهم صبحونه خوردیم و رفتیم بیرون تا اتاق کارنو ببینم ، یه اتاق خیلی خوشگل که یه رنگ بنفش خاص داشت ، یه سمت اتاق یه قفسه بود پر از کتابهای مهندسی
، سمت دیگش هم یه میز کوچولو پر از خوراکی بود با دوتا ماگ سفید که رو یکیش عکس دخترو و روی اون یکی عکس پسر بود …
_ چه مرتبه اینجا …
_ اینجارو دانیال طراحی کرده واسه خودش ولی فقط یه ماه اینجا بود …
قیافمو کشیدم تو همو گفتم : چیکار داریم امروز ؟؟
کتش لال شده بودم و اون سوالو نپرسیده بودم …
تا ساعت ۶ عصر منو توی ساختمونای نیمه کاره اینور اونور کرد اونم گشنه …?
هرچقدرم که من میگفتم وایسه یه نهاری کوفتی چیزی بگیریم میگفت خانوممهندس غر نزن …
_ این دیگه آخریشه پیاده شو …
_ میلاد نهار …
_ بعد اینجا میریم …
اتاق مسئول پروژه طبقه سوم بود و من همونطور که از پله های ناقص ساختمون میرفتم بالل زیر لب به این انتخاب مسخره فحش میدادم …
با اینکه ساختمون نیمه کاره بود ولی اتاق مسئول پروژه به نسبت مرتب و تمیز بنظر میومد … ولی کسی اونجا نبود …
_ بفرما میلاد خان اینقدر دیروقته که هیشکی نیست اینجا … راحت شدی ؟
_ صبر کن الان پیداش میشه …
رفتم لب پنجره که همونموقع یه نفر اومد تو …
_ به به سلام آقا میلاد گل ..
صداش برامخیلی آشنا بود برگشتم سمتش که دیدم دانیال خودمونه …
_ سلامخانوممهندس …
_ علیک سلام …
_ خسته نباشین ، پیوستنتون به تیم رو تبریک میگم …
_ ممنون منم بهتون پیوستن آدم حرفه ای و خوبی مثله خودم به تیمتون رو تبریک میگم …
خندید و گفت : بله واقعا هم باعث افتخارمونه …
دانیال و میلاد مشغول حرف زدن درباره نقشه یکی از واحدها شدن که با بقیه واحدها همخونی نداشت …
رفتیم واسه دیدن واحدها که میلاد گفت : خب اینطوری کل نور خونه گرفته میشه …
دانیال : اره نباید آشپزخونه اینجا باشه .. نطر شما چیه خانوم مهندس ؟
_ بنطر من بهتره تراس ها این سمت دربیاد با یه پنجره کامل اشپزخونه هم این سمت باشه بهتره چون هم نور بهتری به پذیرایی میرسه و هم خانوم خونه میتونه از نور و فضای تراس لذت ببره … البته نظر من یخورده هزینه بره …
دانیال : نظرتون یخورده فمنیستی نیست خانوممهندس؟
_ نه خیر آقّای مهندس … طرح من از نظر مهندسی مدرن کاملا تایید شدست … گذشت اون زمانیکه آشپزخونه هارو توی زیرزمینای تنگو تاریک درست میکردن و قلب تپنده خونه باید توی یه جای ددگیر کارشو میکرد ..
میلاد : منم با مانلی موافقم …
دانیال : ولی نیمی از واحدها کارشون تموم شده …
مانلی : خب چه عالی هر تعداد واحدی که باقیمونده رو من نقشش رو طراحی میکنم ، باهاتون شرط میبندم که واحدهای من زودتر فروش میره …
دانیال : شرطو قبول میکنم …
_ پس من از فردا کارمو شروع میکنم البته با یکی از دوستام …
میلاد : کدوم دوستت ؟
_ نرجس …
میلاد خندید و گفت : چه عالی حتما بگو بیاد …
نرجس از دوستای دوران راهنماییم بود که هم رشته و همدانشگاهی هم بودیم ، منو نرجس با دانیال سر یه سفر تمام و کمال با دنی شرط بستیم البته نخ فقط خودمون ۴ تا با شاهین و سیا و خانواده هاشون …
اونشب چهارتایی برای شام رفتیم بیرون ..
دانیال : چه سفر مفت و مجانی بریم میلاد وقتی خانوم مهندسا ببازن …
نرجس : ولی بنظر من شما پولاتو جمع کن و اماده باش …
میلاد : من نتیجه بازی رو نمیدونم فقط میدونم من طرف هیچکدوم از طرفین دعوا نیستم …
دانی : میلاد یعنی چی اخه ؟ یعنی تو با من نیستی …
_ نه که نیستم …
مانلی : پس دانیال جان بنظرم شما حسابی به فکر باش چون دیگه شریکی همنداری که خرجات نصف شه … میخوای وامی چیزی برات جور کنم ؟
_ نه ولی شما دوتا اگه وام یا پول حتی لازم داشتین رودروایسی نکنید آشنا دادم بالاخره جورش میکنیم …
نرجس : فعلا که برگبرنده دست ماست …
دانیال : یعنی چی ؟
میلاد : تاالان واحدهای دخترا بیشتر پیش فروش شده …
مانلی : بله آقای مهندس … ما ۴ تا از ۵ واحدمون رو پیش فروش کردیم ولی شما فقط سه تاشو …
دانیال : تا فردا ظهر دوتا مشتریم میان ..
نرجس : چه عالی … پس تا فردا ظهر نتیجه شرطمون معلوم میشه..
دانیال : برنده ش هم که معلومه …
نرجس : راستی دانیال تعیین شهر سفرم با تیم برندستا …
دانیال : شهر انتخاب منم برلینه … میتونین خرج سفر ۹ نفرو بدین ؟
مانلی : تو برنده شو نگران جیب ما نباش … اینقدرهم با اعتماد بنفس حرف نزن …
دانیال : من تاحالا نباختم اینبارم نمیبازم …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۴]
?
#بازنده
#قسمت_پنجم
صبح خیلی زود از خواب پاشدم و بعد یه دوش فوری حاضر شدم تا خودمو برسونم شرکت ولی وقتی نشستم پشت ماشین هرچی استارت زدم روشن نشد ..
بابا اومد تو پارکینگو گفت : سحر خیز شدی …
_ بابا دانیال نانرد ماشینمو دستکاری کرده دیشب …
سوییچشو گرفت سمتمو گفت : برو حالشو بگیر سرتق کوچولو …
ماچش کردم و سریع راه افتادم توی راه نرجس خبردارم کرد که دنی ماشین اونو هم خراب کرده وقتی رسیدم شرکت پسره ی نفهم نشسته بود تو دفتر میلاد و داشت چایی کوفت میکرد …
_ آخه پسره ی کند ذهن این ترفنده واسه از میدون به در کردن ما ؟
خندید و گفت : پس کو مشتریت ؟
_ تو جیبمه .. مشتری بیا بیرون عمو ببینتت ..
میلاد : بازی چهار چهار مساویه مانلی .. یکی از واحدهای دنی همین نیمساعت پیش ، پیش فروش شد ..
همون موقع نرجسم رسید و دانیال گفت : به به شریک بازنده …
نرجس با قیافه پریشون نگام کرد و گفت : چی میگه این ؟
میلاد : فعلا مساوی …
دانیال : البته دومی هم تا نیمساعت دیگه تو برجه واسه بستن قرارداد …
بدون هیچ حرفی دست نرجسو کشیدم و بردم بیرون …
_ نرجس چهارتا لاستیکشو آش و لاش میخوام …
خندید و دوید سمت آسانسور … شماره بابا رو گرفتم ..
_ طاها جون دلت نمیخواد اولین واحدی که دخترت طراحی کرده رو داشته باشی ؟
خندید و گفت : کجا بیام ؟
_ تا آژانس بگیری آدرسو میفرستم …
سریع خودمو رسوندم به پارکینگ که دیدم دانیال دورو بر ماشینم میچرخه دویدم سمتش و گفتم : آقای مهندس ماشینو اشتباه اومدی ، دست از تقلب بردار ..
نرجس اومد سمتم دستاش سیاه شده بود سوار ماشین شدیم دنی هنوز وایساده بود ماشینو روشن کردم شیشه رو دادم پایین و گفتم : جناب مهندس شماره مکانیکی سر خیابون رو میلاد داره کارشم خوبه ارزونم حساب میکنه ..
_ چیکار کردین ؟
_ یه انتقام کوچولو بود …
نرجس : خودت شروع کردی مهندس … بای بای …
بعدم آنچنان گاز دادم که هنوز جای لاستیکام کف پارکینگ مونده …
نرجس مضطرب گفت : مشتری رو چیکار کنیم ؟
_ بابام تو راهه ..
_ یوووهوووو ایول عمو طاها …
منو نرجس رسیدیم بابا بخاطر یه تصادف گیر کرده بود تو مسیر و اونقدر طول کشید تا دانی و میلاد و مشتریشون رسیدن ..
_ به به خانوم مهندسا …
_ مامیریم واحدهای بالا رو ببینیم اگه زمان بیشتری واسه قبول باختنیاز دارین ..
تا صد کیلومتری هیچ ماشینی نبود …
دانیال و مشتریش رو پله اول بودن که دیدم یه موتور از دور میاد .. الهی بمیرم بابا واسه اینکه زودتر برسه موتور گرفته بود … دانیال با شنیدن صدای موتور ترسون برگشت و گفت : کیه ؟
میلاد : مانلی طاها نیست؟
_ مشتریه ..
دانی : ولی باباته ..
_ بابامه ولی مشتریمه … خریداررر …
دانیال هول کرد هرچی جیباشو گشت برگه قرارداد نبود بابا اومد سمتمون دانیال دوید بالا تا از دفترش برگه رو بیاره ولی کار از کار گذشت و رو پله بیست و چندم بابا برگه رو امضا کرد و ما رسما برنده شدیم ..
وقتی رسید پایین منو نرجس با یه لبخند پیروزمندانه نگاش میکردیم بیچاره وا رفت روپله ..
میلاد زد رو شونشوگفت : دهنت صافه برادر ..
مشتری : آقا تکلیف من چیه ؟
میلاد مرده رو برد بالا رفتم نشستم کنارشو گفتم : اولین باخت زندگیتو تبریک میگم .. باخت پیروزمندانه ای بود ..
سه تایی رفتیم سمت ماشین و همون لحظه از طرف میلاد یه پیام اومد برام ..
” درسته من طرف هیچکدومتوننبودم ولی نمیزاشتم سرتق ببازه که … ”
خندم گرفت ، برداشتن برگه قرارداد از جیب دانی کار میلاد بود و دانیال بیچاره الکی الکی مادر خرج یه سفر ۹ نفره شد ..
زنگ زدم به میلاد صدام رو پخش بود …
_ سلام کجایی ..
_ سلام دایی .. نزدیکم ..
_ دایی و مرض ، دایی و کوفت ، دایی و درد بی درمون …
خندید و گفت : درو بزن بیام تو …
_ لازمنکرده تو پاتو بزاری اینجا خودم میام ..
میلاد پیاده شد ، یه نفر تو ماشین بود که داشت تلفن حرف میزد …
شیدا : داداش مواظب بچم باشیا ..
میلاد : یجوری میگی انگار دوسالشه … ناسلامتی همه نقشه ها زیر سره اینبچت بوده ها … گول ظاهر مظلومشو نخور …
همون موقع پسره پیاده شد و بعد احوالپرسی شیدا گفت : دوست میلادین؟
_ بله ، امیرم …
منم به روش ضربتی خودم گفتم : شماهم میاین ؟
_ اگه خدا بخواد …
_ اونوقت کی دعوتتون کرده ؟ من یا نرجس ؟
میلاد : اگه اشکال نداره من …
یه چشم غره رفتم و گفتم : بیخود …
امیر : اگه مزاحمم نمیام …
_ نه امیر آقا بحث مزاحمت نیست ، تو این سفر بجز منو نرجس کسی نمیتونه مسافر اضافه کنهد، از الان به بعدم شما مهمون من هستین ینی من دعوتتون کردم افتاد میلاد؟؟
_ چشم ..
بعدم روبه میلاد گفتم : میلاد دیره بزار بالا اینارو ..
_ خودت چلاقی مگه ؟؟
امیر خندید و چمدونارو گذاشت صندوق ..
شیدا : نچ نچ نچ خیرسرم همین الان داشتم میگفتم مواظب بچم باش … اینه اونوقت ؟ امیرآقا وردار ببر اینا رو تا نزدمشون
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۴]
?
#بازنده
#قسمت_ششم
همه بچه ها امیرو میشناختن ساعت ۱ بود که رسیدیم کیش
دانی : حب بچه ها تاکسی بگیریم چندتا ماشین میخوایم ؟
مانلی : دانیال تووبا این مخ کندت چجوری مهندس شدی آخه ، چجوری مارو ورشکست نکردی …
دانیال: واسه چی ؟
_ حساب کردی اگه یه هفته بخووی همش تاکسی بگیری چقدر میشه هزینت؟
_ خب چیکار کنم ؟
_ عزیزم اونجا اجاره ماشینه … برو ببینم چیکار میکنی …
دانیال خندید و گفت : از این دلسوزیام بلدی ؟
_ اصلا به جهنم … خوبی نیومده بهت …
دنی یه ماشین اجاره کرد و راه افتادیم …
امیر : داداش کدوم هتلیم ؟
دانیال : هتل ؟ هتل نگرفتم تو ماشین میخوابیم …
نازی : چی میگی تو ؟
_ باباجان اگه هتل میگرفتم خرجمون سر به فلک میزاشت …
شاهین : چرت نگو دنی بگو کجامیریم ؟
_ برادره من … رفیق … هیچ جا … قراره تو ماشین بخوابیم …
مانلی : آخه عقل کل میخوای خالی ببندی یه چیزی بگو قابل باور باشه اگه من پیشنهاد ون نداده بودم که توی جلبک میخواستی با تاکسی ببریمون اینور اونور … اونموقع تکلیف چی بود ؟
میلاد : حتما باید ضایع شی تا حرف بزنی ؟
پیچید تو یه فرعی و جلوی یه ویلا نگهداشت …
_ اینم محل اقامتتون … دست کم گرفتین مارو …
نرجس : واییی چه سوپرایز بزرگی? توقع داشتی کف بزنیم برات ؟؟
شیرین : والا …
دانیال : حالا کف میزدینم نمیمردین …
رفتیم تو ویلا … انصافا مرتب و تمیز بود زنو شوهرا هرکدوم یه اتاق گرفتن منو نرجس یه اتاق ، پسرای عذبم یه اتاق … خوابم نمیبرد رفتم تو آشپزخونه .. دنی هم اونجا بود ..
_ چرا نخوابیدی ؟
_خوابم نمیاد …
_ منم .. این قوم تاتار از خواب پاشن مثله زامبیا میخورنهمو … بیا بریم یه خریدی بکنیم … هیچی نیست تو خونه …
_ اوکی وایسا حاضر شم …
بعد شام همه رفتیم لب دریا و یه آتیش تپل درست کردیم …
امیر : دانیال داداش یه دهن بخون واسمون … حال کنیم …
شاهین : راست میگه دنی یه زمانی صدات خوب بود …
میلاد : آره ولی مال جوونیاش بود الان انکرالاصواته …
دنی : میلاد داداش تو خودت پیر شدی همه رو پیر میبینی …
سیاوش : پس بخونثابت کنپیر نشدی …
دنی : بابا سازمو نیوردم …
مانلی : اوه اوه یا امامزاده خیارچنبر … تجربه ثابت کرده خواننده ای که بی سازش نتونه بخونه صداشون اونقدر بده که تا دوسال کابوسشو میبینی … بیخیال دانیال …
همگی زدن زیر خنده که دانیال گفت : واسه ثابت کردن به توهم که شده میخونم ، آهنگدرخواستی ؟
امیر : تورودوست دارم ..
دانیال : فدات شم داداش منم دوستت دارم
مانلی : ای خدا مخ اینو باچی پر کردی ، منظورش تورودوست دارمه مازیاره …
دانیال شروع کرد به خوندن …
تورو دوست دارم ، مثله حسه نجیبه خاکه غریب
تورو دوست دارم ، مثله عطره شکوفه های سیب
تورو دوست دارم عجیب ، تورو دوست دارم زیاد
چطور پس دلت میاد ، منو تنهام بزاری؟
یهو دنی ساکت شد که امیر آهنگو ادامه داد ، صداش واقعا بینظیر بود ، مردونه و صاف …
اون وسط سنگینی نگاه یه نفر داشت اذیتم میکرد ، وقتی دنبالش گشتم رسیدم به چشمای عسلی دانیال …
بعد تمومشدناهنگ سیا گفت :
امیر داداش دمت گرم ولی میخواستیم از صدای دنی لذت ببریم …
میلاد : راست میگه …
امیر سرشو انداخت پایین که منگفتم : آخه صدای این لذت بردن داشت ؟ ایول امیر هم صدات بهتر بود هم حافظه ت بعدم روبه دنی گفتم : ماهی …
دانیال: بابا مانلی یه فرصت بده … امیر نزاشت من استعدادمو نشون بدم …
_ همون چندثانیه کافی بود صدای داغونتو بشنویم بعدم تو کلا یادت رفت ..
_ باو بلد نبودم …
_ پس الکی نگو آهنگ درخواستی … آخا کیه این آهنگو نشناسه خدایی ؟ مگه مردممسخره توئن ؟
دانیال : شما ۱۰ تا مردمین الان ؟
میلاد : نه ما ۹ نفر آآآآآادددددم .. مردمیم تورو فقط خود خدا میدونه چی هستی …
_ شمشیرو از رو بستین امشب کلا ؟ مانلی خانوم چاقو بیارم بکشی منو ؟
_ لیاقت نداری به دست من کشته شی …
_ منهمینجا از عرصه موسیقی خدافظی میکنم …
_ اخ مرسی نمیدونی با این کار چه لطفی به دنیای هنر و موسیقی کردی …پاشین جمع کنید برین خونه هاتون دیروقته فردا کلی خرید داریم …
دانیال : خدارحم کنه بهم …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۵]
?
#بازنده
#قسمت_هفتم
مانلی : حقیقت یا عمل …
شاهین : نه آقا خوب نیست …
نازنین : چرا اتفاقا عالیه …
مانلی : اصلا رای میگیریم کیا موافقن ؟
همه جز میلاد و سیا و شاهین موافق بودن ..
_ اوکی پس تصویب شد … همه راضی …
امیر : گوره چیزه اون سه نفر ناراضی ..
خندیدیم و بطری رو گذاشتیموسط و چرخوندیم …
نازنین وشاهین ….
مانلی : خی نازنین بپرس ..
شاهین : عههه چرا نازی ؟
مانلی : چون خانوما مقدم ترن …
دانیال : بعدم تو چون جزء مخالفا بودی حق با نازنین میشه …
شاهین : باش …
نازنین : خب .. بگو ببینم آقا شاهین …
امیر : صبر کنید بابا … شاهین حقیقت یا عمل ؟
شاهین : من مرد عملم …
امیر بلند شد رفت تو آشپزخونه و بعد چند دقیقه برگشت …
یه لیوان گداشت جلوی شاهین …
امیر : نوش جونت داداش …
شاهین : چیه این ؟
امیر : رنگ زردش که معلومه …
همه گفتن اییی مرده بودم از خنده …
امیر : خب اون چیز زرده بهنوان پایه اصلیشه یخورده صابون ریختم که بوش خوب بشه یخورده شن ریختم تصفیه شه …
یه قاشق دراورد از جیبش و گفت : اینم همزن بخور جون بگیری داداش … نوش جون …
همگی از خنده زمینو گاز میزدیم …
شاهین : نازی سوالت چی بود عزیزم ؟
نازنین : اون عطره که روز ولن اوردی رو کی خریده بود برات؟
شاهین خندید و گفت : خودم …
نازنین : غلط کردی خودم دیدم از تو جعبه کادو قررررمز درش آوردی …
میلاد : نازنین عطرش چ رنگی بود ؟
نازنین : قهوه ای …
دانیال : چه برازنده …
میلاد : قرمزه خال خال سفید ؟
نازی : آره آره خودشه …
میلاد یدونه محکم کوبید پس گردن شاهین …
شاهین : چرا میزنی ؟؟؟
یه لحظه بنظر منم آشنا اومد و یهو گفتم : هعییییینننن …. میلاااااد …
میلاد : به جان خودم خودش پیچوند .
سیاوش : قضیه چیه ؟
میلاد : هیچی آقا شاهین کادویی که مانلی واسه ولن من خریده بود رو پیچونده … یکماه دنبالش میگشتم بشعور به روی خودت نیوردی …
همه زدن زیر خنده و نازنین یه نفس راحت کشید و گفت : آخیش فکر کردم دوس دخترش گرفته براش …
میلاد : کادوی اونو که خونه نمیاره …
همهزدن زیر خنده …دانیال بطری رو چرخوند ، میلاد و امیر ….
دانیال : کی بپرسه ؟
من داد زدم : ممممممنننننن…
امیر : مانلی منومیلاد بازی میکنیم …
_ خب منسوال دارم …
امیر : وایسا … داداش لیوان یا سوال ؟
میلاد یه نگاه به لیوان کرد یه نگاه به من…
_ لامصبا جفتشونخطرناکن …
امیر : پس مانلی بیا سوالتو در گوشم بگو …
اروم در گوشش گفتم : بپرس قصد ازدواج با همکارشو داره یا نع ؟
توی پرانتز بگم که توی این مدت رفتار نرجس و میلاد کاملا مشکوک بود برخوردهای عجیب میلاد با یه دختر و شرم و حیای بی سابقه نرجس …
امیر : کدوم همکار ؟
با چشم به نرجس اشاره کردم …
_ مطمئنی ؟؟؟
_ اره …
_ خودش ینی ؟
_ آره بخدا …
_ ایول …
روبه میلاد گفت : خب میلاد جان عمو بگو ببینم … قصد ازدواج داری ؟
_ همه دارن تو نداری ؟
_ نه با یه فرد خاصصص…
_ کی مثلا ؟
_ مثلا یه همکار …
میلاد بهت زده منو امیرو نگاه کرد …
امیر : ای بابا نرجسو میخوای یا نع ؟
نرجس آنچنان گردنشو آورد بالا که صداشو شنیدیم میلاد هم هنگیده بود قشنگ …
میلاد : این چه سوالیه آخه … اینجا جاش نیست …
امیر : اره یا نه ؟
نرجس همونطوری زل زده بود به میلاد …
میلاد گفت : اگه … نرجس خانومم … مایل … باشن … خب … بعد سفر … خدمت میرسیم ….
نرجس خندید و سرشو انداخت پایین و منو امیر دستی دستی بیچارشون کردیم …
*
شب به پیشنهاد دانیال دوتایی رفتیم لب دریا … بعد کلی بحث درباره ی دریا و کار و برج و غیره دانیال خیلی بی مقدمه گفت : تو تاحالا به ازدواج فکر کردی ؟
_ نع …
یه لبخند جذاب زد و گفت : فکر نمیکنی ؟
_ نع …
_ تاحالا عاشق شدی ؟
_ نع …
_ کلا قلب داری ؟
_ دارم ولی گفتم که فعلا قصد خر شدن ندارم تا بعد ببینیم چی پیش میاد ..
_ من جدیدا از یه دختره خوشماومده … خیلی شبیه توعه …
متوجه منظورش شدم و گفتم : پس خودتو به آب و آتیش نزن …
_ واسه چی ؟
_ چون اگه شبیه من باشه از تو خوشش نمیاد …
_ یلنی واقعا تو اینقدر از من بدت میاد ؟
_ اووووو یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی … خیلی بیشتر از این حرفا …
خندید …
_ میشه برگردیم ؟
_ واسه چی ؟
_ حوصلمو سر بردی ..
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۵]
?
#بازنده
#قسمت_هشتم
صبح روز آخر وقتی بیدار شدم دیدم میلاد داره با موبایل حرف میزنه …
_ کیه اینموقع صبح؟
_ عموجانت …
_ مانیییییی؟؟؟
_ آره …
از پله سوم شیرجه زدم سمت میلاد و گوشی رو از دستش قاپیدم…
_ مانیییی سلامممم تو کجا اینجا کجا ؟؟؟
خندید و گفت : علیک سلام سرتقک … چطوری ؟
_ خوبم تو خوبی کی اومدی ؟
_ همین چندساعتپیش .. توهم با میلادی ؟
_ نه من تهرانم خیلی دقیق خط رو خط شده …
_ باشه پس زودی بیا که دلم برات یه ذره شده …
_ منم همینطور فردا میام آوار میشم سرتنگران نباش …
خندید و گفت : منتظرتم زلزله …
مانی عموی من بود که از بچگی نقش همه مردای زندگی یه دخترو برام داشته یه پدر یه عمو یه رفیق … اونم یکی از سهامدارای شرکت بود که دوسال دبی بود … مانی از بچگی منو بزرگ کرده بود و من بیشتر از اینکه خونه خودمون باشم پیش مانی بودم …
اونروز کلی سوغاتی واسه مانی خریدم و فرداش برگشتیم تهران …
مانلی : دانیال ممنون واقعا خوش گذشت …
امیر : دانیال ایشالله بیشتر ببازی و از این سفرا مهمونمو کنی …
دانیال یه نگاه به من کرد و گفت : ایشالله بیشتر بتونم با خاتوم مهندس همکاری کنم …
میلاد منو رسوند خونه و بعد یه دیدار هول هولکی با شیدا و طاها راهی خونه مانی شدم ….
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۵]
?
#بازنده
ادامه #قسمت_هشتم
_وای مانلی استرس دارم …
ملنی : میلاد دیوانه ایا … استرس که مال الان نیست مال شب عروسیه …
مانلی : تازه اونم واسه نرجس نه تو …
میلاد لبشو گاز گرفت و گفت : ببینمانی از این حرفا میزنی بچع یاد گزفت ….
مانی : مثله اینکه یادت رفته نرجسو امشبو کل زندگیتو از همین نیم وجب بچه داریا …
میلاد بوسمکرد و گفت : آخ قربونش برم ولی مانلی جونمیلاد یه امشبو به من بگو دایی …
_ بگم دایی که میشه دروغ نچ نچ نچ از همین اول کاری میخوای با دروغ شروع کنی ؟
_ اینکه تو به برادر مامانت بگی دایی دروغه ؟
_ درمورد تو بله چون خانواده نرجس میدونن من همه رو به اسم صدا میکنم…
_ آهان … خب پس .. گفتم یوقت زشت نباشه آبروم بره …
_ نترس اگه تو آبروی مامان و بابا و ملنی و منو ببری ما نه تنها آبروی تورو نمی بریم بلکه آبروی نداشتت رو هم میخریم …
توی راه میلاد یه دسته گل خیلیییییی گنده خرید که مانی گفت :
_ میلاد جان میخوای منو مانلی پیاده شیم تو دسته گلو بزاری جای ما ؟
میلاد : آخه زحمت میشه براتون …
طاها : میلاد بزن بغل …
میلاد : واسه چی ؟
طاها : تو هنوز هیچی نشده داری مانلی رو ک اینهمه حق داره گردنت رو پیاده میکنی به برادر منم که توهین میکنی دیگه جایب واسه موندن ما سه تا نیست بزن بغل پیاده شیم …
شیدا : طاهاااجاننن … بخاطر من … گناه داره اذیتش نکن .. بعد عمری یکی قبول کرده زن این شه …
منو مانی زدیم زیر خنده که میلاد گفت : ابجی میخوای شما طرف منو نگیر .. خواهر من چرا میزنی تو سر مال ؟
شیدا : اصلا بزن بغل ما چهارتا پیاده شیم …
مانی : خب چ کاریه خودشو پیاده کنید یه نفرم هست …
مانلی : راست میگه … خودشو با دشته گلش پیاده کنید نفس بکشیم ..
میلاد : بیچاره اون گل داره واست اکسیژن تولید میکنه … از تولید به مصرف …
مانلی : من حاضرم شرمو بکنم تو لوله اگزوز کربن دی اکسید خالص استشمام کنم ولی اکسیژن دسته گل خواستگاری تو وارد ریه های نازنینم نشه ….
میلاد : حالا که رسیدیم فعلا ایشالا دفعه بعد …
رفتیم تو مامان بابا جلو میرفتن و ما مثل سه تفنگدار عقبتر
_ میلاد چته ؟
_ استرس دارم مانلی ….
_ وا روانی خواستگاریه دیگه همه هم آشنان …
_ اگه قبول نکنن چی ؟
_ اگه قبولت کنن ادم شک میکنه …
مانی خندید و گفت : بزار یکی خام این شه شاید بعد ازدواج ادم شه …
_ ایشالا …
رفتیم تو وقتی میلاد دسته گل و داد به ترجس جا نمیشد و دوتایی سرشو گرفتن …
بزرگترا مشغول حرف زدن شدن و منو مانی هم ریز حرکات نرجسو میلادو تحت نظر داشتیم …
_ خب نرجس جان شما با میلاد جان برین اتاقت …
مانلی : تنها ؟
مانی : ما سرجهازیشونیما …
اقا مجید خندید و گفت : هرچی خود بچه ها بگن …
مانی رو بلند کردم و گفتم : نه دیگه آقا مجید همین جاها تصمیمو گذاشتین به عهده بچه ها ک بچه سالاری باب شده دیگه …
بعدم روبه میلاد و نرجس گفتم : پاشین دیگه ..
میلاد : واقعا میخواین بیاین ؟
مانی : اگه این سوالو نمیپرسیدی شاید یه شانسی برات بود که ما نیایم ولی الان نه …
طاها : اینطوری خیال ماهم راحتتره …
میلاد : ینی الان خیالتون ناراحته ؟
مجید : جوونین دیگه …
نرجس : حالا این دوتا خیلی بزرگترن ؟
طاها : بله …
مانلی : عزیزم بزرگی که به سن نیست به شعوره اینقدر چونه نزنین وقت دادگاهم نگیرین پاشین ببینم …
۴ تایی رفتیم اتاق نرجس
هرچی نشستیم این دوتا حرف نمیزدن …
مانی : لالین ؟
میلاد : چی بگیم خب ؟
مانی : اگه ما نبودیم چی میگفتین ؟
به نرجس نگاه کردم موقع فکر کردن ، عصبانی یا ناراحت بودن لباش آویزون میشد ولی اونموقع معلوم بود که فقط هنگکرده …
_ ای بابا … مثله اینکه خودم باید تکلیفتونو معلوم کنم ….
شروع کردم به حرف زدن و هرچی میگفتممیلاد قبول میکرد .. مانی زد رو شونش و گفت : هرچی میگنقبول نکنا … بعدا پشیمونمیشی …
میلاد : نه حواسم هست …
مانلی : درضمن همه چیز تو زندگیتون سه دونگ سه دونگ تقسیممیشه بینتون …
میلاد : چشم …
نرجس : بی بلا …
مانلی : خب حالا میریم سراغ نرجس …
نرجس جان شما همینطور که هستی مورد پسند میلادی هیچی هم ازت نمیخوایم …
میلاد : عهه مانلی …
_ چیه مخالفتی داری ؟ تو از این نرجش خوشت اومده دیگه … دروغ میگم مگه اگرممشکلی هست از توعه تو باید خودتو عوض کنی …
نرجس ۰
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۵]
?
#بازنده
#قسمت_نهم
نرجس خندش گرفت که مانی گفت : بیا ببین نرجس خوشش اومد ینی موافقه …
مانلی : اعتراضی ندارین ؟
میلاد : چرا من اعتراض دارم …
مانلی : تو مهم نیستی به درک مشکلتو خودت حل کن … نرجس جان شما ؟
نرجس : حالا بزار حرفشو بزنه …
میلاد : اهان .. بفرما …
مانلی : حب سریع بگو وقت دادگاهو نگیر …
میلاد : من دوست دارم نرجس باهام کار کنه … ینی طرحاش قشنگه میخوام کنارم کار کنه …
نرجس خندید و گفت : باشه …
مانلی : ای خاک تو سرت یه ذره کلاس بزار براش بگو نه .. لوس کن خودتو …
نرجس دوباره لباشو داد جلو و گفت : آخه گناه داره …
محکم زدم تو کلشو و گفتم : خاااااک … مانی پاشو بریم اینا به سکوتشون ادامه بدن …
با مانی پاشدیم که میلاد گفت : ماهم میایم …
*
دانیال : من امروز باید برم شهرداری تو بیا این نقشه ها رو با امیر کامل کن …
_ من نمیام دانیال خستم بخدا …
_ عزیزم کار که خستگی و این حرفا نداره …
_ به تو چه ؟ من موقع قرار داد بستن درباره همه اینا با میلاد صحبت کردم …
_ حالا لطفا … بخاطر من …
_ من واسه چی باید بخاطر تو کاری بکنم ؟
_ بیا دیگه امیرم قبول کرده بیلد …
_ وا وظیفشه لطف نکرده …
_ خب بیا دیگه …
_ ن .. م.. ی..ا..م
_ مانلی کار داریم توروخدا …
_ حالا ببینم چی میشه خدافظ …
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم قطع کردم … بعدم یه دوش گرفتم و راه افتادم سمت شرکت …
دم در دانیالو دیدم …
_ دمت گرم میدونستممیای …
_ دانیال چقدر بیشعوری تو … ادم اول که یه خانوم محترمو میبینه سلاممیکنه …
_ ببخشید سلام … من دیرم شده … امیر تو واحد نقشه کشیه … برو اونجا …
_ باشه خدافظ …
از تو اتاقموسایلمو برداشتم و رفتم واحد نقشه کشی …
امیر سخت غرق کارش بود
رفتمپشت سرش وایسادم متوجه نشد که من اونجام …
_ استاد شما کلا عادت داری جایی که قلب تپنده خونه میتپه رو تنگو تاریک بگیری ؟؟؟ ببینم نکنه با خانوما مشکل داری ؟؟؟
برگشت سمت منو گفت : سلام کی اومدی ؟
_ تازه … جوابمو ندادیا …
کنار وایساد و گفت : چشه مگه ؟
_ بنظر من آشپزخونه باید نورگیر باشه …
امیر نقشه رو از رو میز برداشت و پاره ش کرد …
_ عههه … دیوونه چیکار میکنی؟
_ خب خوب نبود …
_ چرا پاره ش کردی … چند وقت روش کار کرده بودی ؟
_ ولش کن مهم نیست فدا سرت …
_ خب باشه ولی خیلی خلی …
_ چاکرم نظر لطفته ..
_ چه معنی میده یه آقای مهندس اینقدر چاله میدونی حرف بزنه ؟
_ مگه آقا مهندسا دل ندارن ؟
_ چرا ولی خودمونیما بامزه حرف میزنی …
_ نوکرم … میگم برج جدیده رو دیدی؟
_ کدومو ؟
_ همون که قراره روطرحش کار کنیم
دیگه …
_ نه چیشو باید میدیدم ؟
_ زمین خشکو خالیشو …
_ وا …
_ جون تو … بیا بریمخانوم مهندس کلی تکنیک مونده که باید یادت بدم …
#مینا_حسینی
داستانهای نازخاتون, [۰۲٫۰۹٫۱۹ ۱۴:۲۶]
?
#بازنده
#قسمت_دهم
رفتیم جایی که قرار بود برج جدید ساخته بشه گودبرداریش تقریبا تموم شده بود ..
_ علاوه بر پارکینگ ۱۰ طبقه خود برجه ... بنظر من قبل نقشه کشی باید زمینو ببینی تا طرح بهتری بیاد تو ذهنت …
_ آره … خوب فکریه … خب من یه طرح خوب دارم ..
_ خیلیم عالی برگردیم دفتر ببینیم چخبره ….
سرراه یه گوشه نگهداشت …
_ واسه چی وایسادی ؟
_ گشنت نیست تو ؟
_ خب اینجا که رستورانی نیست …
_ اوناها … فلافلی حاج عمواکبر .. سلف سرویسم هست …
زدم زیر خنده و گفتم : اگه فکرکردی من از اون دخترام که اَه اَه و پیف پیف میکنم کور خوندی … پای شکم که وسط باشه من کاملا عوض میشم …
_ پس صبر کن برم بگیرم وبیام …
از ماشین پیاده شد زد به شیشه و گفت : فقط بعدا توضیح بده پای شکم کجای شکمه …
_ خیلی بی مزه ای …
_ نظر لطفته …
غذا رو همون کنار خیابون خوردیم و برگشتیم دفتر …
من کارمو شروع کردم و امیر رفت سر یه پروژه دیگه … بعد اینکه کارم تموم شد سرمو گذاشتم رو میز تا یه چرتی بزنم …
_ خانوم مهندس … مهندس …
سرمو برداشتم …
_ چیه ؟
امیر بود …
_ خسته نباشی … نمیخوای بری خونه ؟
_طرحمو دیدی ؟
_ آره خیلی عالیه .. پاشو برو خونه …
_ ساعت چنده مگه ؟
_ ۹ونیم …
برق از سرم پرید …
_ چننننندددد؟؟؟؟!!!!?
_پاشو … پاشو برسونمت خونه زودتر تا مانی کلمو نکنده …
*
سه ماه بعد
روزای خوبی رو تو شرکت کنار بچه ها میگذروندیم … امیر از همه کمتر میومد دفتر اما گاهی میدیدمش …
امروز نامزدی نرجس و میلاده … چه روز عجیبی ..
مانی اومد دنبالم …
_ برادرزاده جان چ خوشگل شدی امشب ..
_ سلام … جدا؟
_ عالی .. یه هلویی شدی دومی نداری اگه برادرزادم نبودی یه بلایی سرت میوردم …
_ توهم اگه عموم نبودی میگفتم غلط کردی ….
_ نه که الان نگفتی ….
_ بدو بریم دیر شد …
#مینا_حسینی