رمان آنلاین امانت عشق قسمت اول
نویسنده :فریده شجاعی
فصل ۱
دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب خواسم رو پرت میکنی)) .
پاسخی ندادم چون حقد با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم .
ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید ))
تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . ))
میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! ))
مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوش ، ریاضی و تاریخ … )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم :
-مثل اینکه امروز با من همسفر نیستی
به من نگاهی کرد و گفت :
-چطور؟
با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم :
-آنجا رو ببین
میترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت :
-بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم .
-ممنون
-تعارف نکن
و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم :
-میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو
میترا اخمی کرد و گفت :
-لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده /
خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت :
-پس تا فردا
و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که آن روز همپای همیشگی را از من گرفته بود . چون هر روز در حین حرف زدن این راه را طی میکردیم و طولانی بودن آن را احساس نمی کردیم حتی بعضی اوقات حرفهایمان نیمه تمام میماند . هنوز به سر خیابان نرسیده بوردم که با شنیدن صدایی خیلی نزدیک به خود آمدم .
-هی ، امروز که تنهایی ، میخوای همراهیت کنم ؟
فوری فهمیدم صدا متعلق بع مزاحم هر روزی است ، که با تنها دیدن من با پروگی به دنبالم می آمد . قدمهایم را تند کردم و از لب جوی آب به پیاده روی باریک حاشیه خیابان رفتم . ولی او دست بردار نبود و سایه به سایه من راه می آمد و صحبت میکرد . آنقدر دلهره داشتم که حرفهایش را نمیشنیدم . از این میترسیدم کبادا یکی از معلمان و یا آشنایان مرا در آت حال ببیند . او طوری پهلوی من راه میرفت که انگار همراه من است . صدایش را میشنیدم که می گفت :
-هی با تو هستم ، بیا با هم بریم گشتی بزنیم .
وقاحت را از حد گذرانده بود . خیلی دوست داشتم میتوانستم با مشت و لگد حسابی حالش را جل بیاورم . ولی افسوس نه زورم می رسید و نه رویش را داشتم . سر پیچ خیابان از من جلو افتاد و روبرویم ایستاد و راهم را سد کرد ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . کلاسورم را به سینه چسبانده بودم و دستهایم از عرق خیس شده بود . لبم را زیر دندان فشار می دادم . با خشم سرم را بالا کردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . او را دیدم که با چشمانی گستاخ و وقیح تمام حرکات مرا می پایید . نمیدانم از تاثیر نگاهم بود یا از پریدگی رنگم ، کمی مکث کرد و بدون گفتن کلامی خود را کنار کشید تا عبور کنم . احساس کردم تمام بدنم یخ کرده و بی خس شده است . شاید او فکر کرده بود ممکن است پس بیفتم و برایش دردسر شوم . به هر حال با سستی و حواس پرتی خواستم از عرض خیابان عبور کنم که با شنیدن صدای ترمز خودرویی از جا پریدم . راننده با عصبانیت سرش را بیرون اورد و بلند فریاد زد :
-حواست کجاست ؟ مگه کوری؟
با اینکه عده زیادی در خیابان نبودند ولی فکر می کردم تمام چشمها به من دوخته شده ، حتی فکر میکردم در و دیوار مغازه هم چشم در اورده اند و مرا نگاه میکننئ . سرم را به علامت معذرت خواهی تکان دادم و از خیابان گذر کردم . وقتی از خیابان اصلی به خیابان فرعی خودمان پیچیدم نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم عجب روز نحسی بود . سر کوچه مثل همیشه چند جوان بیکار ایستاده بودند که آم موقع ظهر هم دست از علافی برنداشته بودند . همیشه برای من سختترین کار عبور از جلو همین چهار پنج جفت چشم بود که احساس می کردم تمام حرکاتم را زیر نظر دارند . وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم:
-عاقبت رسیدم
به دنبال کلیدم گشتم وقتی انرا پیدا نکردم . حدس زدم صبح ان را از جا لباسی برنداشته ام . دستم را روی زنگ گذاشتم و دو تک زنگ زدم که همیشه رمز آمدن من بود . پس از چند لحظه در باز شد و به طبقه بالا رفتم . مادرم کنار در هال منتظر بود . پس از یک بوسه و سلام گفتم :
-خواب بودید؟
مادر با لبخندی گفت :
-نه نخوابیده بودیم
بوی خوشی در فضای منزل پیچیده بودپس با همان لباس مدرسه به طرف آشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام با خوشحالی مانتو و مقنعه را به سرعت از تنم خارج کردم و پس از شستن دستهایم به طرف آشپزخانه رفتم . مادرم با لبخند کارهایم را نگاه می کرد . ئقتس سر میز آشپزخانه نشستم او نیز آمد و کنارم نشست و گفت :
-باز که کلیدت را نبردی.
با خنده گفتم :
-چون دوست داشتم وقتی در رو باز میکنی ببوسمت
مادر با خنده پاسخ داد :
-شیطون زبون باز
سپس ادامه داد :
-امروز باید به منزل خاله سیمین بروم .
سرم را تکان دادم و گفتم :
-برای چه کاری؟
مادر در حالی که بلند میشد تا کم کم حاضر شود گفت :
-قرار است پنج شنبه جهیزیه سارا را ببرند و خاله برای تکمیل کردن آن دست تنهاست .
با خوشحالی گفتم:
-وای چه خوب . پس به زودی عروسی در پیش داریم .
و بعد با حسرت گفتم :
-خیلی دلم میخواست میتوانستم بیام ولی متاسفانه فردا امتحان دارم آن هم شیمی … بدبختی اصلاً هم بلد نیستم ، شما به سارا و خاله جون سلام مرا برسانید
مادر سر تکان داد و گفت :
-پس سعی کن درست رو خوب بخونی منم سعی میکنم زود برگردم…. راستی تا یادم نرفته اگر پدر زود امد بگو بیاید دنبالم ….
کمی بعد خداحافظی کرد و رفت . با اینکه از رفتن مادر حالم گرفته شده بود اما اشتهایم رو از دست نداده بودم. پس از ناهار به سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم . باید کلی فرمول حفظ میکردم.از حفظ کردنی زیاد خوشم نمی آمد ولی امتحان به احساس من کاری نداشت . کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم ، در حال خواندن متابم بودم که کم کم چشمانم گرم شد . سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم و دیدم که پنج بعدازظهر است ، با گیجی بلند شدم . فکر میکردم مادر است که برگشته ، اما با خودم گفتم :
-مامان که کلید داشت .
و بعد گفتم لابد کلیدش رو جا گذاشته است . آیفون را برداشتم و خواب الودگی گفتم:
-بله بفرمایید
صدای علی پسرخاله ام رو شناختم که با لحن متین همیشگی اش گفت :
-سپیده منم علی در رو باز کن …
هنوز مستی خواب در چشمانم بود فکر میکنم چشمانم پف کرده بود چون به سختی باز میشد . دکمه باز کرن در را فشار دادم و با عجله دستی بع موهایم کشیدم . فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم و از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینه کمد جا رختی به صورتم نگاهی کردم ، هنوز چشمانم خمار خواب بود . علت آمدن علی را نمیدانستم . صدای پای او را شنیدم که از پله ها بالا می آمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم . با صدای زنگ در هال سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و با لخن آرومی گفتم :
-بفرمایید داخل
وقتی در هال باز شد علی را دیدم . مثل همیشه مرتب و آراسته . با لبخند سلام کرد و من نیز جواب سلامش را دادم . نگاه دقیقی به چهره ام انداخت و گفت :
-مثل اینکه بیدارت کردم .ساعت خواب
چشمانم رو بستم و لبخندی زدم و گفتم :
-باید دیگر بیدار میشدم خیلی ممنوم . تنها اومدی؟
-بله تنها هستم .
هنوز جلوی در هال ایستاده بود و قصد داخل شدن نداشت .گفتم:
-بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
-همین جا خوب است . اومدم دنبالت بریم خانه ما
با تعجب گفتم:
-قرار نبود
با لبخند گفت :
-حالا که قرار شده پس عجله کن
احساس بد خلقی کردم و از اینکه مادر بدون توجه به امتحان من قرار مهمونی گذاشته حسابی دلخور شدم . با بی حوصلگی گفتم :
-ولی من نمی آیم . فردا امتحان دارم .
با پوزخند گفت :
-آه صحیح . چقدر هم میخونی
متوجه تمسخرش شدم اما واکنشی نشان ندادم و گفتم:
-خوب دیگه این جوریه
-خوب میتوانی کتابت را بیاری آنجا بخوانی ، نترس تنبل خانم به مامان سفارش میکنم کاری دستت نده .
-ولی من اونجا هم نمیتوانم درس بخوانم
علی با نیشخند گفت :
-ولی من مطمئنم اینجا هم باشی درس بخون نیستی…
از حرفش کمی رنجیدم و فکر مردم باید سر حرف خودم و از اینکه میخواست با بردن من حرف خود را به کرسی بنشاند حرصم گرفت .با لحن جدی گفتم:
-علی آقا شوخی نکردم . بنده فردا امتحان شیمی دارم و وقتی برای مهمونی رفتن ندارم . متاسفم که دعوتتان رو رد میکنم
علی دستی به موهایش کشید . احساس کردم حالش گرفته شد . با اینکه در چهره اش چیزی نشان نمی داد . اما دلخوری در چشمانش مشهود بود . نگاهی کرد که تا عمق روحم نفوز کرد و با لحن سردی گفت :
-سپیده خانم من هم نگفتم شوخی میکنی.اول اینکه دعوت من نیست و دعوت خاله جونت است .در ضمن چون مامان اصرار کرد اومدم دنبالت . حیف که به خاله قول دادم وگرنه برای بردنت اصراری ندارم . بدون تو هم خیلی خوش میگذره چون ….
بقیه حرفش رو خورد . از حرفی که زد احساس سرخوردگی کردم اما سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و بعد هم به تلافی حرفش گفتم :
-شما میتونید برید اگه قرار شد خونه خاله جونم برم ترجیح میدم با آژانس برم ….
دستهایش رو در جیب شلوارش فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با لحن آمرانه ای گفت :
-خوب اگر صحبت هایت تمام شد خواهش میکنم برو آماده شو و لوس بازی در نیاور….
در همین موقع تلفن زنگ خورد با خودم گفتم :عجب کلیدی است ، حالا که اینطور شد نمیروم تا حالش جا بیاید . به طرف تلفن میرفتم که علی گفت :
-من توی ماشین منتظرتم
و رفت پایین . با بی تفاوتی شان ام را بالا انداختم و گوشی تلفن را برداشتم . مادر پشت خط بود . وقتی صدایم را شنید گفت:
-سپیده هنوز راه نیافتادی؟
-کجا؟
مگه علی هنوز نیامده؟
چرا چند دقیقه پیش اومد. ولی مامان به شما گفته بودم که فردا امتحان دارم مگه قرار نبود زود بیای؟
-عزیزم باید وسایل سارا رو بسته بندی و تکمیل کنیم و کمی کار ناتمام باقی مانده است که باید انجام دهیم . بنابراین ممکن است کمی کارمان طول بکشد . سیمین زحمت کشیده شام درست کرده . پدر هم از سرکار یکراست می آید اینجا . علی که زحمت کشیده اومده دنبالت بلند شو بیا .
با دو دلی گفتم:
-مامان می شه من نیام؟
مادر خندید و گفت :
-میل خودت است ولی اگر بیایی بهتر است .چون خاله پروین و مهناز هم می آیند .
با شنیدن نام مهناز درس و امتحان رو فراموش کردم و با خوشحالی گفتم :
-آخ جون پس من هم اومدم
-صبر کن ، زنگ زدم بگویم خواستی بیایی قلاب بافیهایی رو که برای سارا آماده کرده بودم در بسته ای توی کمد است آنها را هم بیاور .
سریع گفتم:
-حتماً آنها را می آورم .
و بعد خداحافظی کردم و به محض گذاشتن گوشی به سرعت به سمت اتاقم دویدم تا حاضر شوم .فکر دیدن مهناز حسابی سرحالم کرده بودم مهناز دخترخاله پروین بود که او را از تمام دختران فامیل بیشتر دوست داشتم. البته سارا را هم دوست داشتم ولی چون فاصله من و مهناز حدود هفت هشت ماه بود و کم و بیش هم سن بودیم به او علاقه خاصی داشتم .ما حرف همیدگر را خیلی خوب میفهمیدیم . در کمد را باز کردم . لباس زیتونی رنگم را که تازه خریده بودم برداشتم و پوشیدم و روی آن مانتوی بلند مشکی ام را به تن کردم و روسری حریر سبز مشکی ام را که خیلی از طرحش خوشم می آمد سر کردم و با عجله جلوی آینه دستشویی رفتم و خودم را در آینه برانداز کردم . با کمی آب ابروهایم را صاف کردم و مژه هایم را با انگشت به طرف بالا کشیدم .چشمهایم بر اثر خواب ظهر خیلی خوش حالت شده بود . لبم را با زبانم براق کردم و بعد راضی از شکل و قیافه ام سوتی کشیدم . و گفتم : ای بد نیستم . راه افتادم و قتی در اتاق را قفل کردم به طرف کوچه می دویدم که وسط پله ها به یاد سفارش مادر افتادمو باز به طرف بالا برگشتم . پس از اینکه بسته را برداشتم کتابم را که بغل بخاری افتاده بود را هم برداشتم . اینبار پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به کوچه رسیدم .پشت در کمی ایستادم تا خوب آرام شوم و بعد با خوشنسردی و بی تفاوتی از در خارج شدم . علی را دیدم که پشت فرمان نشسته بود وماشین هم روشن بود . در کوچه را محکم بستم ولی او برنگشت مرا نگاه کند . در را قفل کردم و به طرف ماشین رفتم . از قصد در پشت را باز کردم و روی صندلی نشستم . می دانستم که از این کار خوشش نمی آید مخصوصاً که صندلی جلو خالی باش کسی پشت بنشیند . آن هم یک زن .این را یکبار وقتی من و مهناز را به خانه خاله پروین میبرد از خودش شنیده بودم . ولی شیطنت وجودم را فرا گرفته بود و قادر به کنترل آن نبودم . میدانستم با این کار او را ازار میدهم ولی نمیتوانستم احساسم را مهار کنم .با بدجنسی گفتم :
-آقای راننده من حاضرم خواهش میکنم راه بیفتید
و او بدون اینکه پیاسخی بدهد یا واکنشی نشان بدهد به راه افتاد .از آینه نگاهش کردم چهره اش کمی گرفته و پکر بود . با دیدن چشمهای زیبایش که به خاطر ناراحتی کمی آنها را تنگ کرده بود و به فکر فرو رفته بود دلم برایش سوخت و برای ایکه وجدانم را عذاب ندهم فکرم را به جای دیگری مشغول کردم و سرم را به طرف پنجره گرداندم و مشغول تماشای بیرون شدم اما پرنده خیالم باز به سوی او پر کشید ….
علی مردی با شخصیت و خود ساخته بود . سال گذشته در رشته بازرگانی لیسانس گذفته بود و با شایستگی و پشتکاری که داشت توانسته بود موقعیت اجتماعی خوبی به دست آورد . البته این تنها امتیاز اونبود او زیبایی و متانت را بکجا در خود داشت . البته خوشبختانه زیبایی در فامیل ما ارثی بود و پسران و دختران فامیل از زیبایی برخوردار بودند ولی چیزی که او را از سایر پسران فامیل متمایز میکرد و باعث توجه من بود غرور مردانه اش بود و همین غرور او بود که مثل آهنربایی مرا جذب خود او میکرد . علی با مادرم صمیمیت خاصی داشت که وقتی کوچکتر بودم باعث حسادتم می شد .مادر اعتماد و علاقه زیادی نسبت به او داشت و این باعث شده بود که نسبت به سایر پسران فامیل صمیمت بیشتری با او داشته باشد . البته این احساس علاقه من نسبت به علی مربوط به یکی دو سال اخیر نمی شد . وقتی فکر می کنم میبینم از خیلی وقت پیش ، شاید هم از زمان کودکی نسبت به او علاقه داشتم ، حتی از ان موقعی که تازه به کلاس اول راهنمایی رفته بودم ، آن موقع علی کلاس سوم دبیرستان بود و من جسته و گریخته او را در مهمانی ها میدیدم . البته آن موقعا کمتر در جمع حضور داشت و همیشه از او به عنوان یک داشن آموز خوب یاد میکرردند ف چون نمره های او همیشه بالاترین بود و حتی در دانشگاه نیز رتبه اش بسیار چشمگیر بود .یاد روزی افتادم که امتحان ریاضی داشتم ، البته موضوع مربوط به چند سال پیش است . آن روز مادر ، خاله سیمین را با خانواده دعوت کرده بود تا در ضمن علی هم با من ریاضی کار کند . وقتی برای درس خواندن به اتاق من رفتیم علی آنچنان خشک و جدی درس میداد که من قهر کردم و از اتاق بیرون رفتم و پس از اینکه دوباره به خواهش و اصرار مادر به اتاق برگشتم علی صبر کرد تا مادر از اتاق خارج شود و سپس جلوی در را صندلی گذاشت و آهسته به من گفت : اگر بار دیگر لوس بشوی و قهر کنی همین جا خفه ات میکنم و جنازه ات را هم کف اتاق چال میکنم . و با این حرف به خیال خود میخواست من را یکی یک دانه و لوس بودم را تربیت کند ، آنشب انقدر ترسیده بودم که سه ساعت تمام بدون اینکه از جایم تکان بخورم به درس او گوش میکردم پس از این سه ساعت زجر اگر مادر ما را برای شام صدا نمیکرد به راستی دیوانه شده بودم . وقتی هم سر سفره نشستیم همه س دیس و بشقابها را اشکال هتندسی میدیدم وحتی موقع خواب کابوس ریاضی دست از سرم برنداشت ولی نتیجه امتحان بهتر از آن شد که حتی فکرش را میکردم ولی این پیشرفت هم باعث نشد تا این تجربه را بار دیگر تکرار کنم و وهر وقت مادر میگفت میخواهی علی کمکت کند طفره میرفتم و به طریقی از زیر آن شانه خالی میکردم . به یاد آن روزها لبخندی بر لبم نشست در حقیقت علاقه کودکی باعث به وجود آمدن عشق نوجوانی شده بود ولی سعی میکردم علاقه ام را نشان ندهم …. د رخاطره های گذشته چرخ میخوردم که از توقف ماشین متوجه شدم به مقصد رسیده ایم و ما بدون اینکه حتی کلامی رد و بدل کنیم هر یک در افکار خود بودیم . نمیدانم علی در چه فکری بود ولی هر چه بود زیاد خوشایند نبود و این را میشد از چهره عبوسش فهمید . هنگامی که میخواستم پیاده شوم باز بدجنسی ام گل کرد و گفتم :
-متشکرم .چقدر باید تقدیم کنم ؟
اما منتظر پاسخ او نشدم . چون می دانستم که چیزی نخواهم شنید . به طرف در خانه رفتم و زنگ را فشردم . زیر چشمی نگاه کردم تا ببینم او چه میکند . وقتی ماشین با سرعت زیاد گاز داد و دور شد تعجب کردم و حدس زدم از ناراحتی رفته تا دوری بزند . وقتی در خانه باز شد وارد حیاط با صفای خانه شدم . سمت راست در ورودی باغچه بزرگی بوود که تابی در وسط آن قرار داشت . این تاب از خیلی وقت پیش آنجا بود و من با دیدن آن به یاد دوران خوش کودکیم افتادم . من و مهناز و سارا از این تاب خاطرات طیادی داشتیم . زمانی که من و مهناز و سارا که دو سه سال از ما بزرگتر بود با هم خاله بازی می کردیم این تاب ماشین ما بود و هر کدام که برای خرید بیرون می رفتیم سوار آن میشدیم …. با لبخند به طرف ساختمان بزرگ خانه نگاه کردم . روبروی در حیاط اتاق سارا قرار داشت که از همان جا پنجره اش به خوبی دیده می شد .وقتی که جلوتر رفتم ناخودآگاه چشمم به سمت راست ساختمان و پنجره اتاق علی افتاد که رو به باغچه باز میشد و چشم انداز زیبایی داشت بخصوص در فصل بهار . با دیدن اتاقش به یاد او افتادم و با خود فکر کردم الان در چه حالیست ؟ و بدون اینکه بتوانم پاسخی برای خود پیدا کنم به طرف در ورودی به راه افتادم .پشت در ساختمان چند جفت کفش زنانه بود که از میان آنها کفشهای مادر را شناختم و حدس زدم غیر از مادر و خاله پروین مهمانان دیگری نیز هستند و خود را آماده رویارویی با آنان کردم . به محض باز کردن در مهناز را دیدم که منتظر من ایستاده بود . با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و به طرف او دویدم در حالی که همدیگر را محکم در آغوش گرفته بودیم با هم احوالپرسی کردیم . در این وقت خاله سیمین از آشپزخانه بیرون آمد و با خنده به طرف من امد و گفت :
-وای وای شما چند سال است همدیگر را ندیده اید ؟ چه خبر است ؟ به بقیه هم مهلت بدید
از اغوش مهناز جدا شدم و به طرف او رفتم و با گفتن سلام بوسدیمش . سپس به طرف پذیرایی برگشتم تا با دیگران احوالپرسی کنم که چشمم به مادربزرگ افتاد و با دیدنش فراموش کردم به دیگران سلام کنم . با فریاد گفتم :
-مامانی
و با دوخودم را به او رساندم و خود را میان دستانش که برای در اغوش گرفتن من باز شده بود انداختم . تند و تند صورتش را میبوسیدم و او نیز قربان صدقه ام میرفت . در همین میان صدای مادر را شنیدم که گفت :
-سپیده جان اگر از بوسیدن مادربزرگ سیر شدی برگرد و به دیگران سلام کن
تازه آن موقع متوجه شدم هنوز سلام نکردم.با شرمندگی از آغوش مادربزرگ در امدم و با خجالت گفتم:
-سلام . عذر میخوام آنقدر از دیدن مامانی خوشحال شدم که فراموش کردم سلام کنم .
به طرف خاله پروین رفتم و او را بوسیدم و بعد با زندایی سودابه نیز دست دادم و احوال او را جویا شدم و بعد به طرف مامان برگشتم و دز حالی که بین او و خاله پروین می نشستم گفتم:
-مامان چرا پشت تلفن نگفتی مامانی هم اومده؟ آن وقت من خودم رو اماده میکردم .
مامان با خنده ای گفت :
-اتفاقاض میخواستم نگم که غافلگیر شی….
به زندایی سودابه نگاه کردم . با چشمانی درشت و زیبا من را نگاه میکرد . مطمئنم با خود می گفت :عجب دختر سر به هوایی….
مهناز به طرفم اومد و در حالی که سدتم رو میگرفت مرا از آنجا بلند کرد و به طرف کاناپه دو نفره ای برد و با هم نشستیم . چای خودش را جلوی من گذاشت و گفت :
-بخور بعد لز این همه هیجان برات لازمه
از لحن شوخش خیلی خوشم اومد . رو به مادربزرگ کردم و گفتم:
-مامانی پس دایی سعید کجاست؟
مادربزرگ با چهره بشاش گفت:
-بعدازظهر کلاس داشت ، هر جا باشد دیگر پیداش میشه
از تصور آمدن دایی مجرد و شوخم با خوشحالی دستهایم رو بهم مالیدم و گفتم:-چقدر خوب شد اومدم
سپس رو به زندایی سودابه کردم و با لبخند گفتم:
-زن دایی جون شما هم مجردی تشریف اوردی؟
زن دایی نگاه معنی داری به من کرد و با لحن رسمی که عادت همیشگی اش بود گفت:
-بله ولی شب حمید و سیاوش تشریف می آورند .
معنی نگاه زندایی را میدانستم . این را هم میدانستم که دایی حمید چند وقت پیش با اشاره موضوع خواستگاری سیاوش را از من عنوان کرده بود و مادر به خاطر اینکه این موضوع به درس من که سال آخر بودم لطمه میزد مسئله را مسکوت گذاشته بود و حتی ان را عنوان هم نکرده بود . ولی این موضوع را من از مهناز شنیدم و او تاکید میکرد که مبادا جریان را لو بدهم . من نیز وانمود می کردم که روحم از این جریان خبر ندارد . با دیدن خاله سیمین که همراه سینی چایی وارد شد بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم . صبر کردم وقتی نشست پرسیدم :
-خاله جون پس سارا کجاست؟
خاله با لبخندی که شبیه لبخند علی بد گفت :
-با محسن رفته بیرون خرید .
گفتم:
-خرید عروسی؟
-خیر عزیزم . یک فهرست از کسیری وسایل بود که باید تهیه میکرد .
-خاله شما هم خیلی سخت میگیری
-عزیز دلم صبر کن نوبت تو هم برسد .ان وقت میفهمی
با خنده پاسخش رو دادم و گفتم:
-خاله جون حالا کو تا ان موقع، تا صد سال دیگر شاید چیز دیگری مد شود . مثلاً به جای برد این همه وسایل یک رایانه جیبی که همه کاری انجام دهد کافی باشد .
خاله با خنده سرش را تکان داد و نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
-پس تا صد سال دیگه قرار است ازدواج نکنی؟ ببینیم و تغریف کنیم.
وقتی برای بردن استکانهای خالی به اشپزخانه رفتم ، مهناز را در حال چیدن میوه دیدم . عادتم شده بود که هر وقت او را میدیم میپرسیدم چه خبر و این به دلیل نزدیکی خانه خاله پروین به مادربزرگ بود و همیشه مهناز خبرهای دست اول داشت . در حالی که میوه ها را یکی یکی به دستش میدادم پرسیدم :
-چه هبر؟
مهناز به پشت سرم اشاره کرد و چشمکی زد . برگشتم و خاله سیمین را دیدم که وارد اشپرخانه شد و در حالی که به طرف اجاق گاز میرفت تا به غذا سری بزند گفت:
-سپیده جان دیگر چطوری؟
-خوبم خاله جون
-از درسهایت چه خبر؟
به یاد امتحان افتادم و با نگرانی گفتم :
-تا حالا که خوب بوده ولی از این به بعد را نمیدانم .
خاله با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-چطور مگه؟
-فردا امتحان دارم و هیچ چیز نخواندم
خاله و مهناز خندیدند وخاله با خنده گفت :
-اینکه چیزی نیست عزیزم اتاق علی از همه جا خلوت تر است برو آنجا با خیال راحت درست را بخون برای شام صدات می کنم
و بعد مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشدپرسید :
-راستی سپیده جون مگه با علی نیامدی؟
-چرا خاله جون با اون اومدم
-نمیدونی کجا رفت ؟
خودم رو به بی خبری زدم و گفتم:
-نه مرا رسوند و رفت
خاله با حالت متفکری گفت :
-یعنی کجا رفته؟ چیزی به تو نگفت؟
-نه
صدای زنگ در بلند شد . گفتم ممکن است او باشد . ولی بعد معلوم شد دایی سعید است که از دانشگاه برگشته . با شنیدن صدایش با خوشحالی به استقبالش رفتم . او با دیدن من لبخندی زد وقتی سلام کردم دستش را به طرفم دراز مرد و گفت:
-سلام سپیده زیبای صبح
با خنده گفتم:
-منظورت صبح زوده دیگه نه؟
و او خندید و در حالی که دستش را به دور بازویم میانداخت با هم به طرف پذیرایی رفتیم .
دایی سعید اخرین فرزند مادربزرگ و دانشجوی رشته ادبیات بود . از نظر اخلاق به راستی نمونه بود . هر جا که او بود بازار خنده و شوخی رونق داشت . همیشه در بدترین شرایط خنده از لبش دور نمیموند او سوگلی فامیل بود . مادر بعضی اوقات میگفت :
-سپیده از نظر اخلاق نسخه دوم سعید
البته مادر کمی اغراق میکرد چون من بعضی اوقا بذ اخلاق میشدم در صورتی که تا به حال بدخلقی سعید را ندیده بودم . پهلوی او روی مبل نشستم و در حالی که کیفش را میگرفتم تا آن را گوشه ای قرار دهم گفتم:
-دایی پس کی شیرینی میدی؟با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
-اگر منظورت شیرینی لیسانسمه چند وقتی مانده
سعید سال آخر داشنگاه بود و همیشه هر وقت کسی از او میپرسید سال چندم هستی میگفت بالاخره روزی لیسانس میگیرم و این برای او عادت شده بود .
ابرویم را بالا بردم و گفتم:
-خیر کاری به لیسانست ندارم . شیرینی عروسیت رو میگم
-خوب وقتی گلهای نی در اومدند اونوقت شیرینی لیسانسم و عروسیم رو میدم .
مهناز در حالی که لیوانی چای به دست داشت و آن را برای سعید میاورد گفت:
-سپیده ناراحت نباش و چند وقت دیگر میریم خونه مامانی و یه ترشی حسابی میخوریم .
از حرف او همه خندیدیم . در حین صحبت مادر رو به من کرد و گفت :
-سپیده بهت نگفتم ، به سیاوش بورسیه تعلق گرفته و تا چند وقت دیگر برای گرفتن تخصص به کانادا میره …..
نگاهم را به سمت زندایی چرخاندم . این زن زیلا بر خلاف چهره دلنشینی که داشت رفتار سردی داشت . البته شاید ذاتی اینگونه بود . در تمام سالهایی که سودابه همسر دایی حمید بود هیچ وقت ندیده بودم احساساتش را آشکارا بروز دهد . زندایی از خانواده مرفهی بود .پدر او سرهنگ بود و اکثر فامیلهای او درجه دار و نظامی بودند و حدس میزدم این روحیه او ناشی از محیط نظامی منزل انان بوده است . هیچ وقت نمیشد به احساس او پی برد خیلی ارام بود و اگر بهترین خبرهای دنیا را به او میدادی فقط به لبخندی اکتفا میکرد شاید میترسید از خنده یا اخم ردی در صورتش بماند و الحق که صورت زیبا و پوستی صاف و بدون چین و چروک داشت که سنش را نشان نمیداد . یک لحظه در ذهنم گذشت که خیلی دلم میخواست بدانم هنگامی که سیاوش این خبر مهم را به زندایی داده واکنش او چگونه بوده است. با لبخند گفتم:
-جدی ؟چقدر خوب ! تبریک میگم زندایی
و همانطور که حدس میزدم زندایی با لبخند کمرنگی گفت :
-متشکرم
و به همین یک کلمه اکتفا کرد …. گاه از سرم می گذشت سودابه با چشمانش بیشتر از لبهایش حرف میزند وبا خود میگفتم بیچاره دایی حمید زندگی با همچین زنی حتماً خسته کننده است .برای اینکه از فکر کردن به زن دایی و غصه خوردن برای دایی خلاص شوم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به خاله سیمین که میدانستم خیلی خسته شده کمک کنم . وقتی به آشپزخانه رفتم او را دیدم که روی صندلی آشپزخانه نشسته و در حال پوست کندن سیب زمینی است. چاقو را از دستش گرفتم و بوسه ای به موهای خوشرنگش زدم و گفتم :
-خاله جون بسه شما دیگه خسته شدی به اتاق برید من و مهناز بقیه کارها رو انجام میدیم
سپس نگاهی به دوروبرم انداختم و دیدم همه چیز مرتب است و ادامه دادم .
-هر چند دیگر کاری نمانده است .
خاله در حالی که از پیشنهادم خوشحال شده بود از جایش بلند شد و گفت :
-باشه عزیزم ، پس درست کردن سالاد با شما
در این میان مهناز وارد آشپزخانه شد و گفت :
-با کمال میل
وقتی خاله خاله به پذیرایی فت و من ومهناز تنها شدیم به شوخی گفتم :
-خوب من آماده شنیدن خبرهای تو هستم چه خبر؟
مهناز لبخندی زد و گفت :
-خلاصه خبرها را که شنیدی
-منتظر مشروح آن هستم
در حالی که میخندید گفت :
-شنیدی که سیاوش میخواد بره کانادا
سر تکان دادم و گفتم :
-بله شنیدم حالا دیگر سیاوش را نمیشود با یک من عسل خورد ، با ان زندایی عنق و از خود راضی
مهناز لبش را به دندان گرفت و گفت :
-هیس . خوب نیست پشت سر او اینطور بد گویی کنی . زندایی اینطور هم که فکر میکنی نیست فقط نمیتواند احساساتش را مثل ما بروز دهد اینکه بد نیست .
با خنده گفتم :
-اوه ببخشید پشت سر مامان جون سیاوش خان بد گفتم ،هیچ نمیدانستم وکیل سخیری گرفته
سپس شکلکی در آوردم و گفتم :
-پسره مجنون مغرور … کانادا
-من دیونه همین غرورشم
به مهناز حق دادم ، از سیاوش بدم نمی آمد اما نمیدانم چرا جلوی مهناز جور دیگری حرف میزدم . با قیافه ای میخواستم نشان دهم مخالف او هستم گفتم:
-بله دیگه وقتی اینطوری فکر می کنی باید هم بعضی ها خودشونو بگیرند
-حالا چیه؟ مثل اینکه خیلی از رفتن سیاوش ناراحتی
با بی تنفاوتی سر تکان دادم و گفتم :
-مه من احساسی به سیاوش ندارم فقط خوش به حالش مرا بگو که میهمانی رفتن و یا هر کاری را به درس خواندن ترجیخ میدهم
مهناز خنده نمکینی کرد و گفت:
-حالا زیاد خودت رو سرزنش نکن
و برای اینکه مرا از عذاب وجدان خلاص کمند گفت :
-راستی خبر داری هفته دیگر عروسی ساراست؟
با حیرت گفتم:
-همین پنجشنبه
-این پنجشنبه که جهیزیه میبرند جمعه هفته آینده
با خوشحالی گفتم:
-چه خوب فکر نمیکردم به این زودی ها عروسی داشته باشیم . مهناز برای لباس چی کار کردی؟
-پارچه قشنگی خریدم و آن را به خیاط دادم بزودی آماده میشود .
-چه مدلی دوختی؟
باور کن خودم هم نمیدانم آماده شد آن را میبینی تو چی کار کردی؟
-تا حالا هیچ کار ، ولی شاید لباس اماده بخرم چون دیگر وقتی نمانده مهناز تو نمیخواهی عروسی دوم فامیل را راه بیندازی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-منظورت چیست؟
با میذیگری گفتم:
-تمام جوانهای فامیل منتظر هستند . گوشه چشمی نشون بدی سیاوش ، پسر همسایتون جواد ، برادر زن دایی سودابه و آقا مهدی …
در گفتن نام علی تردید داشتم ولی نام او را هم در فهرست آوردم تا برای مهناز شبه ای ایجاد نشود
مهناز مغز کاهویی را به طرفم پرت کرد و با اغتراض گفت :
-تند نرو ، جوری حرف میزنی انگاری که همه پشت در خانه امان صف بسته اند تازه حالا که جنابعالی برای سیاوش در نظر گرفته شدی
از حرفش ناراحت شدم و به تندی گفتم :
-مهناز !؟
او سرش را به طرفی خم کرد و با خنده گفت :
-اخ ببخشید یادم نبود که از سیاوش خوشت نمی اید
سپس ساکت شد و در حالی که گوجه فرنگی ها را حلقه می کرد به فکر فرو رفت .
به چهره اش نگاه کردم و با خودم گفتم :
-مهناز راستی زیباست ، با ان صورت خوش ترکیب و پوست گندمی ، چشم و ابروی مشکی و بینی خوش فرم و لبهای قشنگ …. به راستی مطلوب هر مردی است تازه این ظاهر قضیه است .او در باطن هم مثل فرشته ها می مانست . پاک و نجیب و متین … و این متانت بیشتر از هر چیزی او را خواستنی کرده بود ، برخلاف من که شلوغی و شیطنت در خونم عجین بود . خیلی اوقات به وقار و سنگینی او غبطه میخوردم و هر کاری می کردم نمیتوانستم مثل او متین و خوددار باشم . مهناز و من نه تنها از نظر اخلاق بلکه از نظر ظاهری درست برعکس هم بودیم . من پوست سفید و چشمان میشی ام را از پدر به ارث برده بودم و او صورت گندمی و چشمان سیاه را از فامیل مادر گرفته بود . مهناز هفت ماه از من بزرگتر بود ولی از نظر قد و اندام شبیه هم بودیم . با اینکه خاله پروین به نسبت از ما دور بود و ما نمیتوانستیم زود به زود همدیگر را ببینیم ولی هر وقت فرصتی پیش می آمد و ما همدیگر را میدیدیم مثل دو قطب آهنربا به هم میچسبیدیم و جدا کردنمان به آسانی نبود . حتی وقتی شب پیش یکدیگر میخوابیدیم آنقدر پچ پچ میکردیم که یا صدای مادر در می آمد یا صدای خاله پروین
با صدای مهناز از افکار شیرینم جدا شدم و به او نگاه کردم که با لحن معصومانه ای گفت .
-سپیده به نظر تو سیاوش …
و از ادامه حرفش پشیمان شد . ولی من متوجه شدم چه میخواست بگوید . پس با لبخند گفتم :
-باید از خدا بخواهد و حتی در خواب ببیند عروسکی مثل تو را دوست دارد ، ولی راستش را بخواهی مهناز خیلی از سرش زیادی هستی …
مهناز بدون توجه به تعریف من با لحن معصومی گفت :
-اگر برود کانادا … ممکن است ما را فراموش کند و مثل سهراب آنجا ماندگار شود و همانجا ازدواج کند
از طرز صحبتش دلم گرفت ولی با لبخند گفتم:
-مرا شاید ولی چشمهای قشنگ و سیاه تو را هیچ کس نمیتواند فراموش کند .
مهناز به راستی زیبا بود . سپس ادامه دادم .
-گوش کن دلبر ، خودت خوب میدانی که عشق یکطرفه نباید باشه . بگذار او به تو ابراز علاقه کند تو نشون نده که دوستش داری . مردها را که می شناسی تا بفهمند یکی دوستشان دارد خودشان را میگیرند ، وای به حال این یکی که همینجوری هم افاده داره .
و شکلکی در اوردم. از شکلکی که در آوردم مهناز با صدای بلند خندید و از حالت حزن بیرون آمد و گفت :
-راستی یه خبر مهم و جدید
نشان دادم که خیلی مشتاق شنیدن هستم و او ادامه داد .
-مامان میگفت چند وقت دیگر برای دایی سعید باید دست بالا کنیم ..
با خوشحالی گفتم :
-جدی؟ چه کسی را در نظر دارند؟
-این یکی را دیگر نمیدانم ولی مثل اینکه موضوع جدیّه…
دستهایم را به هم کوبیدم و با خوشحالی گفتم:
-چقدر خوب است . پس از چند سال حالا تند تند پشت سر هم عروسی داریم .
کار ما دیگر تمام شده بود . مهناز رفت تا ظروفشام را اماده کند . من نیز با پوست خیارها بازی میکردم و به علی فکر میکردم و به حالگیری که از او کرده بودم . با خودم گفتم : ایا داستان من و او مثل حکایت سیاوش و مهناز است؟ می دانستم مهناز به سیاوش علاقه زیادی دارد . ولی هیچکس حتی مهناز هم نمیدانست که من علی را دوست دارم . سیاوش قرار بود به خواستگاری من بیاید . در حالی که من فقط علی را میخواستم . نمیدانم شاید علی مهناز را میخواست چون خیلی با او جور بود . از فکر این مسئله گنگ و پیچیده احساس سرگیجه کردم و دردی در سرم احساس کردم. ناخودآگاه آهی کشیدم که باعث شد مهناز به طرفم برگردد و بپرسد :
-برای چی آه میکشی؟
برای منحرف کردن ذهنش گفتم :
-فکرم پیش امتحان فردا بود . کاش معلم به مدرسه نیاد فردا .
مهناز با خنده گفت :
-ای تنبل خانم
و برای اوردن چیزی از آشپزخانه خارج شد . بعضی از خالتهای مهناز شبیه علی بود حتی موقعی که به من میگفت تنبل درست مثل علی آن را بیان می کرد . مهناز و علی خیلی شبیه هم بودند . همیشه فکر میکردم چرا این دو خواهر و برادر نشدند، در عوض میلاد برادر مهناز هیچ شباهتی به او نداشت . البته فکر میکنم به پدرش رفته بود . هر چند که من چهر پدر مهناز را به خاطر نمی آورم، چون وقتی مهناز و میلاد هر دو خیلی کوچک بودند پدر آنها فت کرده بود و پس از آن خاله پروین قید ازدواج مجدد را میزند و بچه هایش را بزرگ میکند .
از صدای زنگ فهمیدم عده ای آمدند اما از جایم تکان نخوردم گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه کسانی هستند . از صدای خنده سارا فهمیدم او و محسن هستند که از خرید بر گشته اند. برای دیدن سارا جلو رفتم و پس از کلی صحبت و شلوغ کردن خاله ما را به اشپزخانه برگرداند تا کم کم سفره را آماده کنیم و کمتر سر و صدا کنیم . در همین موقع باز صدای زنگدر بلند شد اما این بار خاله نگذاشت ما از آشپزخانه خارج شویم تا بزرگترها بدون سر و صدای ما با هم احوالپرسی کنند . دایی حمید و سیاوش بودند که از راه رسیدند . من و سارا و مهناز از اینکه نقش بچه های خوب را بازی می کردیم خیلی لذت می بردیم . پس از مدتی خاله سیمین به آپشزخانه آمد و با لبخند گفت :
-خوب حالا برید و مثل بچه های خوب و با ادب به دایی جون سلام کنید .
هر سه از خنده ریسه رفتیم . سپس ردیف شدیم و به اتاق پذیرایی رفتیم و یکی یکی با دایی دست دادیم . من آخرین نفر بودم که دایی را بوسیدم . مهناز و سارا با سیاوش دست دادند ولی من برای فرار از دست دادن با او همانجا بغل دایی روی مبل نشستم. سارا و مهناز در مورد گرفتن بورسیه کانادا به سیاوش تبریک گفتند . من نیز با اینکه متوجه شدم ولی با صحبت با دایی خواستم رد گم کنم و او را ندیده بگیرم . دایی حمید با لبخند جذابش من را غافلگیر کرد و گفت :
-سپیده به سیاوش تبریک نمیگی؟
به ظاهر نشان دادم که تازه موضوع را به یاد آورده ام و گفتم :
-آه ببخشید خواسم نبود .
بلند شدم و از همانجا در حالی که پشت دایی حمید سنگر گرفته بودم گفتم:
-راستی به خاطر موفقیتتان تبریک عرض میکنم.
با کمال تعجب دیدم که ساوش دستش را جلو اورد و گفت :
-متشکرم .
دیگر جای فرار نبود و چند جفت چشم حرکاتم را نگاه میکردند . با تظاهر به خونسردی دستم را جلو بردم و در حالی که دست میدادم گفتم:
-خیلی خوشحالی؟
فشاری به دستم داد و آروم گفت :
-نه به اندازه الان
لبخند کمرنگی روی چهره اش بودکه شباهتش را به زندایی سودابه نشان میداد . احساس کردم کمی سرخ شدم . آرام لبم را گزیدم و دستم را بیرون کشیدم . جرائت نگاه کردن به بقیه را نداشتم . دانستم که الان در باره یما چه فکرهایی که نمیکنند .خدا را شکر کردم که علی اینجا نبود تا این صحنه را ببیند . دایی سعید فرشته نجاتم شد و گفت :
-سپیده حالا که ایستاده ای خواهش میکنم کیف مرا بده .
مطمئن بودم دایی با این کار خواست تا مرا از سرگردانی نجات دهد . ئقتی کیفش را به دستش دادم چشمکی زد و من هم پاسخ او را با لبخند کوچکی دادم . صحبت ها گرم بود و من سر جایک که پهلوی دایی بود نشستم و نظاره گر شدم .مهناز روی صندلی بین مادربزرگ و مادر نشسته بود که تقریباً روبروی سیاوش می شد . من با فاصله ای که از او داشتم میدان دید خوبی داشتم .مهناز با متانت حرف بقیه را گوش می کرد و گاه نگاهش روی چهره سیاوش خیره می ماند . زن دایی با ان چهره بی تفاوتش مثل قاب عکسی زیبا روی مبل یک نفره کنار سیاوش نشسته بود و فقط چشم هایش را به سمت مخاطبین می چرخاند ، بدون اینکه اظهار نظری بکند . سارا و محسن هم پیش هم نشسته بودند و گاه دزدکی به هم لبخند میزدند . جمع گرمی بود . خانواده مادر من بر خاف خانواده پدرم ، خانواده ای پر جمعیت و گرمی را تشکیل می داد . پدرم تنها فرزند هانواده بود و بهترین مهمانی برای من زمانی بود که این سه خواهر و دو برادر دور هم جمع میشدند . دایی حمسد فرزند ارشد خانواده داررای دو پسر به نام های سهراب و سیاوش بود . سهراب مقیم امریکا بود ودارای همسر و یک دختر سه ساله بود . خاله سیمین دومین فرزند مادربزرگ بود که او نیز دو فرزند به نام علی و سارا داشت و پس از او خاله پروین بود که مادر مهناز و میلاد بود .میلاد در آن وقت تازه به سربازی رفته بود و در ماکو خدمت می کرد . و بعد مامان شیرین من بود که فقط یک دختر داشت و آن هم من بودم و بعد دایی سعید که اخرین فرزتد مادربزرگ بود که او نیز مجرد بود و با ماردبزرگ زندگی می کرد . وقتی صدای زنگ بلند شد خاله سیمین در را باز کرد و پس از چند لحظه پدرم وارد شد . با خوشحالی به گردنش آویزان شدم و خودم را برایش لوس کردم پدر نیز با مهربانی صورتم را بوسید و حالم را پرسید وسپس به طرف میهمانان رفت . من نیز برای کمک به خاله سیمین با سرخوشی و لی لی کنان به آشپزخانه رفتم .مهناز پشت سرم به اشپزخانه آمد و گفت:
-سپیده بعضی اوقات خیلی بچه می شوی . این جفتک پرونی ها چیه؟ همه با لبخند نگاهت می کردند بخصوص زندایی و آن هم با تعجب . در ضمن سیاوش و دایی سعید هم به هم نگاه کردند و لبخند زدند . دیونه بی خود نیست که دایی سعید همیشه میگوید سپیده مثل بچگی هایش میماند
حالم خیلی گرفته شد . دیگر تعریف و تبلیغ مهناز هم اثری نداشت در فکر خودم را سرزنش می کردم که چرا اینقدر بچه گانه رفتار میکنم . ولی هر چقدر که سعی میکردم سنگین تر باشم باز فراموش میکردم . البته مهناز در ناراحتی ام بی تاثیر نبود . به مهناز گفتم:
-کجا من جفتک پرونی کردم؟ فقط عیب من اینست که نمیتوانم خوشحالی ام را بروز ندهم
و با قهر سرم را برگرداندم
مهناز ه طرفم اومد و مرا بوسید و گفت :
-ناراحت نشو منظوری نداشتم
با اینکه به او خندیدم ولی قبول داشتم حق با اوست . راستی که بعضی اوقات فراموش می کردم هجدا سال دارم و باید مثل یک خانم رفتار کنم . پشت میز آشپزخانه نشسته بودم که خاله سیمین به اشپزخانه آمد و گفت:
-خوب کم کم باید وسایل شام را آماده کنیم .نمیدانم چرا علی دیر کرده لااقل باید میگفت کجا میرود.
احساس کردم خاله خیلی نگران است. راستش خودم هم احساس نگرانی میکردم و در این بین خودم را مقصر میدانستم . با صدای زنگ خاله از بهت در امد و برای باز کردن در به هال رف . دعا کردم این بار علی باشد . مهناز گفت :
-به نظرت کجا رفته؟
من جریان آمدنم را تنعریف کردم و گفتم:
-شاید آنقدر حالش گرفته شده که رفته خودش را گم وگور کند
مهناز خندید و گفت :
-باید امیدوار باشیم که مبادا خودکشی نکند
هر دو با هم خندیدیم .خاله با همان چهره نگران وارد آشپزخانه شد و گفت :
-علی نبود ولی پدرش آمده بهتر است سفره را پهن کنیم . کم کم دلشوره گرفتم
هنوز سفره را پهن نکرده بودیم که باز صدای زنگ بلند شد و اینبار خوشبختانه خودش بود . خاله نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا را شکر که او هم اومد .
وقتی وارد اتاق شدم به چهره اش نگاه کردم . اثری از ناراحتی در چهره اش نبود . با خودم گفتم همان علی عنق توی ماشین است؟ با خنده به همه سلام کرد و تک تک حالا همه را پرسید و حتی به من نگاه کرد و پرسید؟
-شما چطوری؟
-خوبم متشکرم .
ولی در نگاهش حالتی بود که بی اعتنایی را میشد از آن حس کرد . متوجه شدم موضع جدید او بی اعتنایی است و از تصور اعلان جنگ و بی محلی خندیدم البته به افکارم . ولی همین خنده لعنتی باعث کنجکاوی بعضی از حاضران شد . شام در محیطی گرم و صمیمانه صرف شد . در طول صرف شام چند بار به علی نگاه مردم و او حتی یکبار هم به طرف من نگاه نکرد . در همین موقع چشمم به سیاوش افتاد که با لبخند مواظب من بود .نگاهم را دزدیم و ولی احساس بدی داشتم . فکر می کردم افکارم را خوانده بود . نتا آخر شام سعی کردم به کسی نگاه نکنم . غذا از گلویم پایین نمیرفت . صدای خاله را شنیدم که خطاب به من گفت :
-عزیزم این غذا رو دوست نداری؟
متوجه شدم که با غذایم بازی می کنم . مادر با تعجب به من نگاه کرد و من در حالی که هول شده بود گفتم :
-چرا خیلی خوشمزه است .
پس از شام مادر و خاله پروین و زندایی و خاله سیمین به اتاق سارا رفتند تا کارهای ناتمام را انجام دهند . مردها نیز برای صحبت و تماشای تلوزیون به پذیرایی رفتند . من و مهناز و سارا هم سفره را جمع کردیم . من و مهناز به اصرار سارا را به اتاقش فرستادیم و دو نفری ظرفها را شستیم و آشپزخانه را تمیز کردیم . مهناز برای همه چای ریخت و من به اتاق پذیرایی رفتم و پیش پدرم نشستم . تلویزیون مسابقه فوتبال دو تیم مطرح خارجی را به طور زنده پخش می کد و تمام مردها حواسشان به تلوزیون بود .به پدر نگاه کردم مانند نوجوانی با هیجان به فوتبال نگاه می کرد . به اوخیره شدم به این مرد زیبا نازنین که بیست و چهار سال پیش با عشقی پر شور به مادر زندگی مشترک خود را با او آغاز کرده بود . تمام تلاشش را برای خوشبختی او و تنها ثمره عشقشان که من بودم میکرد . پدر خود تک فرزند خانواده اش بود و خیلی دوست داشت خانواده شلوغی داشته باشد ولی به دلیل ناراحتی قلبی مادر که پزشکان او را از زایمان مجدد منع نموده بودند ف از آرزوی دیدیخود چشم پوشی کرده بود . پدر وابستگی زیادی به خانواده مادری من داشت و پیش از ازدواج از دوستان دایی حمیدم بود . زمانی که با هم به دانشگاه میرفتند بر اثر رفت و آمد با دایی حمید بین او و مادرم عشقی به وجود آمده و این عشق عاقبت به ازدواج منتهی میشود من نیز نه تنها مانند پدر تنها فرزند خانواهده بودم بلکه خیلی از خصوصیات چهره اش را هم به ارث برده بودم . از نگاه خیره ی من پدر متوجه ام شد و پرسید :
-چی شده عزیزم تو چه فکری؟
مثل گربه ای زیر دست او خزیدم و خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
-خیلی دوستتون دارم
پدر از اظهار محبت بی ربط من لبخندی زد و دستش را دور گردنم انداخت و موهایم را بوسه ای نشاند و مهناز به من اشاره کرد که بیرون برویم . پدر را بوسیدم و از جا بلند شدم و به دنبال او بیرون رفتم .
اتاق سارا پر از اسباب و اثاثیه بود . نگاه کردم و دیدم هر کس کاری انجام میدهد .مادر هم کادوی خانواده داماد را بسته بندی می کرد . حوصله شلوغی را نداشتم . دلم میخواست جای خلوتی گیر بیاورم تا بتوانم با مهناز صحبت کنم .مهناز به کمک سارا رفته بود و در بسته بندی اسباب و اثاثیه به او کمک می کرد . وقتی مادر مرا جلوی در اتاق دید گفت :
-عزیزم چرا اونجا وایسادی؟
-اومدم از خاله اجازه بگیرم تا به اتاقش برم و کمی درس بخونم
خاله نگاه مهربانی به من کرد و گفت :
-سپیده جان اتاق ما هم دست کمی از اینجا ندارد بهتر است به اتاق علی بروی . آنجا خلوت است و برای درس خواندن مناسب است .
و بعد رو به مهناز گفت :
-مهناز جان شما هم بهتر است به سپیده کمک کنی
و من از خوشحالی از اینکه یک جای دنج را گیر اوردم سریع رفتم و کتابم رت برداشتم .
مهناز به خاله سیمین گفت :
-خاله جون شما به علی بگویید ما با اجازه شما به اتاقش رفتیم .
خاله خندید و گفت :
-باشه عزیزم من به او میگویم
من و مهناز به اتفاق به اتاق علی رفتیم .موقعیتن اتاق علی جوری بود که در آرامترین قسمت خانه قرار داشت و زیبایی آن را با پنجره ای که به باغچه زیبای خانه باز میشد تکمیل میکرد .به طرف پنجره رفتم و از آنجا حیاط را نگاه کردم . باز هم چشمم به تاب داخل حیاط افتاد و خاطراتی از زمان کودکی برایم زنده شد . مهنازصدایم کرد ، دلم نمیخواست چشم از پنجره بردارم و همانطور پاسخش رو دادم و مهناز بار دیگر صدایم کرد . با سستی به طرف او برگشتم .تازه متوجه ترکیب اتاف شدم . به اطراف نظر انداختم و خیلی وقت بود که به این اتاق نیامده بودم اتاق ساده ای بود تمام اثاثیه آن یک تخت و یک میز تحریر و کتابخانه ای بود که داخل آن پر بود از کتاب . رنگ اتاق سفید بود و با سایر اتاقهای منزل خاله که همه به رنگ سبز سدری بود فرق داشت . به طرف میز تحریر رفتم .روی ان نقشه جغرافیا ی جهان و یک کره جغرافیایی به همراه چند کتاب قطور و تعداد زیادی وزپرقه کپی بود . به کتابها نگاه کردم با خودم گفتم: یعنی علی همه این کتابها را میخواند؟ مهناز با یک خیز روی تخت نشست و مرا از حالت بهت بیرون آورد . در حالی که از جا خوردن من میخندید گفت :
-سپیده چه شده؟ تو امشب تو حال خودت نیستی؟ یک طوری شدی گاهی مات میزنی، گاهی جفتک میپرونی خبری شده که من از ان اطلاعی ندارم؟
از حرفش خنده ام گرفت و دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با حالت متفکری گفتم :
-خیر خبری نشده فقط داشتم فکر میکردم از چه راهی میشود تو را به سیاوش قالب کرد
ک.سن کوچکی را که روی تخت بود برداشت و به سمتم پرت کرد که آن را توی هوا گرفتم و خندیدم . مهناز به کتابخانه اشاره کرد و گفت :
-ببین علی چقدر کتاب دارد . به نظر تو همه آنها را خوانده؟
نگاهی به کتابها کردم و با شیطنت گفتم :
-معلوم نیست . شاید دکور باشد
مهناز با صدای بلندی خندید و من او را نگاه کردم که مانند گلی شکفته به نظر میرسید . با سرخوشی میخندید و من سر به سرش میگذاشتم راستی که از بودن با او لذت میبردم حوصله درس خواندن نداشتم و برای اینکه وقت بگزرانیم رفتم جلوی کتابخانه و به عنوان انها نگاهی انداختم . اکثر کتابها علمی و اقتصادی و بعضی به زبانهای آلمانی و انگلیسی بود . حتی محض نمونه یک کتاب رمان ندیدم .رو کردم به مهناز و گفتم :
-هیچ کدام از این کتابها به در ما نمیخورد
در همین لحظه در اتاق باز شد و علی به داخل آمد .من و مهناز از ترس از جا پریدیم . خود علی هم با دیدن ما جا خورد و یک قدم به عقب برداشت و بیدرنگ گفت :
-معذرت میخوام خبر نداشتم که شما توی این اتاق هستید
مهناز گفت :
-خاله جون بهت نگفت؟ ما اجازه گرفتیم .
علی با لبخند گفت :
-من که چیزی نگفتم خانم . اتاق من قابل شما را ندارد.
کاملاً مشخص بود که مورد مخاطب او فقط مهناز است و مرا نادیه گرفته است. مهناز با شیرینی خندید . از کار علی خیلی حرصم گرفته بود . رو کردم به کتابخانه وخودم را سرگرم خواندن فهرست کتابها کردم .احساس میکردم آنجا زیادی هستم . برای آرام کردن دلم به خودم تلقین کردم که باید خونسرد باشم و به هیچ چیز اهمیت ندهم . مهناز با لحن قشنگی گفت :
-علی؟
او هم با همان لحن گفت :
-جانم؟
من چشمهایم را بستم تا از خشم منفجر نشوم
مهناز پرسید .
-کتاب رمان یا چیزی مثل اون نداری بدی ما بخونیم؟
علی با صدایی که خنده در ان موج میزد گفت :
-رمان که ندارم اما یک کتاب روانشناسی دارم که اصول صحیح اخلاق را می آموزد که البته فقط به درد بعضی ها میخورد .
مهناز خندید و با نگاه خشمگینی با طرف علی برگشتم و دیدم که با انگشت به طرف من اشاره میکند . از خنده مهناز ناراحت شدم ولی نه انقدر که از منایه علی رنجیدم . میدانستم میخواهد جریان بعدازظهر را تلافی کند . ولی من جلوی کسی او را اذیت نکرده بود و او نیز حق نداشت حتی جلوی مهناز به من توهین کند و مرا بداخلاق و روانی خطاب کند . نگاهم را از او گرفتم و برای اینکه بیشتر تحقیر نشوم خواستم از اتاق خارج شوم که علی با یک قدم جلوی در ایستاد و راهم را سد کرد و دستش را جلوی در گرفت و گفت :
-شوخی کردم .ناراخت نشو گاهی لازم است با هر کس رفتاری مثل خودش داشته باشی .
دستگیره در را گرفتم و محکم آن را کشیدم . وقتی بیرون میرفتم دلم میخواست در رو جوری ببندم که اتاق روی سر علی خراب شود . اما ملاحظه مهمان بودنم را کردم . بغض عجیبی گلویم را میفشرد . از علی متنفر شده بودم . البته مهناز تقصیری نداشت . ولی خنده او برایم گران تمام شده بود .به سختی و با کشیدن چند نفس عمیق سعی کردم بغضم را فرو دهم . از آمدن به آن میهماتی پشیمان شده بودم و احساس می کردم دیگر نمیتوانم انجا بمانم . آنقدر صبر کردم تا اعصاب تحریک شده ام آرام شود و بعد با خونسردی به طرف اتاق پذیرایی رفتم .مستقیم پیش پدر رفتم و پهلوی اونشستم . همه آنجا جمع بودند و فوتبال هم تمام شده بود چون تلویزیون خاموش بود . بحث در مورد چگونگی بر پا کردن مراسم و دعوت کردن مهمانان بود ولی من حوصله شندین آن حرفها را نداشتم . از علی و مهناز هم خبری نبود و این شدت آتش درون وجودم را بیشتر میکرد . احساس کردم خیلی گرمم شده . دستم را به طرف صورتم بردم .صورتم داغ بود و میدانستم رنگم سرخ شده است .چشمم به دایی سعید افتاد . او متوجه بود با اشاره پرسید:
-چی شده؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-هیچی
به زور لبخندی زدم و در فرصت مناسبی به پدر گفتم :
-پدر نمیرویم؟
به جا پدر آقای رفیعی با خنده گفت :
-چه خبره دخترم؟ تازه فرصت کردیم دور هم بنشینیم و صحبت کنیم
-اخه من فردا امتحان دارم
دایی حمید با خنده گفت :
-عزیزم اینکه مشکلی نیست . اگر هم در درست اشکال داری ماشالله این همه آدم باسواد. میتونی بگویی یکی کمکت کنه
-مرسی دایی جون . ولی درسم حفظ کردنیه . باید خودم بخودنم .
سیاوش با هوشیاری مرا در تنگنا قرار داد و پرسید:
-این چه درسی است که حفظ کردنیه؟
با بی خوصلگی گفتم :
-شیمی
سیاوش به دایی سعید نگاه کرد و بعد خندید و گفت :
-سپیده شیمی را هم حفظ میکنی؟ شیمی یک سری فرمول و آزمایش است که باید یاد بگیری.
رصی که از علی داشتم سر سیاوش خالی کردم وبا غیظ گفتم:
-خوب شد گفتی وگرنه نمیدانستم شیمی چیست .وقتی که خودت شیمی میخواندی هم همین عقیده رو داشتی؟
سیاوش از لحن تند من جا خورد . نگاهم به طرف مادر کشیده شد .اخمی ظریف کرد و گوشه لبش را به دندان گرفت .سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم .حتی از قصد معذرت نخواستم . دایی مسیر صحبت را به درس و مدرسه خودش کشید و به خاطراتی را که با پدر داشت اشاره کرد . اگر هر موقع دیگر بود با علاقه به صحبتهایشان گوش میکردم ولی در آن لحظه فقط دلم میخواست از آنجا بیرون بروم . هوای اتاق برایم سنگین بود . خاله سیمین با صدای بلند گفت :
-علی جان رفتی کاغذ و قلم بیاری ؟ پس چی شد مادر آفا محسن دیرشان میشود .
پس از چند لحظه علی و مهناز خنده کنان وگپ زنان وارد اتاق پذیرایی شدند . علی کاغد را به محسن داد و کنار او نشست . مهنازهم به طرف من آمد و پهلویم نشست . اما من توجهی به او نکردم و باز دست پدر را فشردم . این بار پدر بلند شد و گفت :
-با اجازه ما از محضرتان مرخص میشویم .
مادر نیز نشان داد که برای رفتن آماده است .
خاله پروین دست مادر را گرفت و گفت :
-شیرین حالا که خیلی زود است؟
-پروین جان سپیده فردا امتحان دارد و فکر میکنم نتوانسته چیز بخواند . بهتر است برویم تا لااقل یکی دو ساعت مطالعه کند .
من به طرف جا رختی رفتم و مانتو و روسریم را برداشتم و به طرف مادربزرگ رفتم و او را بوسیدم .خاله پروین و سارا را هم بوسیدم . خاله سیمین تازه چای اورده بود .همونطور که سینی دستش بود او را هم بوسیدم و به طرف در رفتمومنتظر پدر و مادر ایستادم . پدر و ماد رنیز یک به یک با اعضای فامیل دست میدادند و سر فرصت از آنها خداحافظی میکردند . مادر به سارا که رسید او را بوسید و گفت :
-ان شالله خوشبخت شوی
پدر رو به خاله سیمین کرد و گفت :
-راستی زحمت کشیدید، از پذیراییتان ممنون . انشالله عروسی علی آقا .
نگاهم به علی افتاد که دیدم به من خیره شده . با اخم چشم از او برگرفتم و به طرف دیری نگاه کردم .سیاوش را دیدم که با لبخندی موذیانه متوجهم بود . باز نگاهم را دزدیم و ناخودآگاه لبم را به دندان گرفتم . بدبختی این کار برایم عادت شده بود . هر وقت از چیزی ناراحت یا هیجان زده میشدم لبم را به دندان میگرفتم و همیشه همین کار باعث لو رفتنم میشد . خیلی سعی کردم که این عادت را از سرم بندازم ولی چون عادت ناخودآگاهی بود در ترک آن موفق نمیشدم .مهناز به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صرتم را بوسید و آهسته در گوشم گفت :
-سپیده اگر از دست من تاراحتی معذرت میخوام
وقتی به چشماش نگاه کردم دلم نیامد با نارحتی از او جدا شوم در حالی که میبوسیدمش آهسته گفتم:
-بخشیدمت
و لبخدی به رویش زدم که بفهمد از اوناراحت نیستم .
وقتی سوار ماشین پدر شدم . سرم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم و تمام اتفاقات صبح تا آن وقت را مرور کردم.مادر به عقب برگشت و گفت :
-سپیده چرا امشب اینقدر بی حوصله بودی؟
با ارامی گفتم:
-چیزی نیست . فقط احساس میکنم کمی سردرد دارم
وقتی به منزل رسیدم باز نتوانستم درس بخوانم چون به راستی سردرد داشتم . مادر با مسکنی مرا روانه رختخواب کرد
صبح زود با تکانهای آرام مادر بیدار شدم ، فرصت زیادی تا هنگام رفتن به مدرسه وجود داشت . کتابم را باز کردم و شروع به خواندن کردم ، سر ساعت هر روز به دبیرستان رفتم . وقتی به حیاط وارد شدم به محل قرار همیشگی امان رفتم . میترا هنوز نیامده بود . روی پله های سکوی جلوی صف نشستم و شروع کردم به درس خواندن . با صدای سلام میترا سر بلند کردم و پاسخش رو دادم . همدیگر را بوسیدیم
میترا با لحن شوخی گفت :
-درسخون شدی؟
با ناراحتی گفتم :
-نه دیشب که فرصتی برای خوندن نداشتم و رفته بودم مهمانی . فقط صبح کمی خواندم ، باور کن چیزی هم از آن سر در نیاوردم.
زنگ دوم ارزو می کردم دبیر نداشته باشیم .و یا اگر هم آماده است امتحان نگیرد و بر خلاف ارزوهای من هم دبیر داشتیم هم امتحان گرفت . وقتی دبیر ورقه را پخش کرد و سوالها را دیدم متوجه شدم چیز زیادی بلند نیستم . فقط چند فرمول دست و پا شکسته که بعضی از ماد آن را هم حذف کرده بودم و جند توضیح که بیشترش از خودم بود . با هر جان کندنی بود ورقه را سیاه کردم تا لااقل دبیر کیلویی نمره بدهد .
زنگ تفریح میترا از روی کتاب پاسخ های صحیح را پیدا میکرد که کتاب رو بستم و گفتم :
-خواهش میکنم بس کن بهتر است خانه اینکار را انجام بدهی.
میترا کتاب را روی زانویش گذاشت و گفت:
-راستی به تو نگفتم ، از اینکه دیروز با ما نیومدی امیر خیلی ناراحت شد
با تعجب گفتم :
-مگر قرار بود من با شما جایی بیام؟
-نه منظورم این است که نیومدی برسانیمت خونه .
-ممنون ولی خودت میدانی که ……
و ابروهایم را بالا بردم و خندیدم
-بله به امیر گفتم مامانت سفارش کرده سوار ماشین غریبه ها نشوی
سر تکان دادم و گفتم :
-دیوانه این را نمیگفتی من شوخی کردم
میترا در حالی که چشمانش هم میخندید گفت :
-اتفاقاً امیر گفت به دوستت بگو که ما غریبه نبودیم
ضربه آرومی به بازویش زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم :
-واقعاً که
میترا بدون مقدمه پرسید .
-راستی سپیده اگر بیاییم خواستگاری قبول می کنی؟
چشمهایم را تنگ کردم و گفتم:
-برای چه کسی؟ خودت ؟
-حالا
سر تکان دادم و گفتم :
-ای اگر برای خودت باشد شاید قبول کنم
میترا با لحن جدی ای گفت :
-شوخی نکن . برای داداش امیرم
-آه جدی؟ کی تشریف می آورید ؟؟
میترا که از لحن شوخ من رنجیده بود گفت :
-آدم باش . ببین چی میگم . دیروز امیر اومده بود تو را ببینه
کمی جدی شدم اما در واقع هنوز داشتم سر به سرش می گذاشتم
اول این که آدم خودتی . دوم اینکه مگر داداش جنابعالی مرا ندیده بود . حالا خوبست من و تو چند سال است که با هم دوستیم و من از ریز و درشت آبا و احداد تو باخبرم . چطور داداشت این چند وقت مرا ندیده بود؟
میترا که از حرف خودش هم خنده اش گرفته بود گفت :
-منظورم این بود که میخواست کمی با تو حرف بزند
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-آه پس میخواست ببینه مبادا دلکنت زبون داشته باشم … میخواستی بگی مثل بلبل چه چه میزنم … در ضمن میترا خانم تو نمیدانی که با این حرفها من درسخوان و سر به زیر از را به در میکنی؟ لا اقل میگذاشتی سه چهار ماه دیگر که درسم تمام می شد هواییم میکردی….
میترا نفس عمیقی کشید . چشمانش رو بست . فهمیدم از من خیلی حرصش گرفته ولی سعی می کرد آرام باشد . بدون اینکه لبخند بزند گفت:
-خوب خوب سخنرانی بس است پاسخت چیست ؟
-باشه . قبول خوب کی بریم محضر ، اگر می شود قرارش را برای بعدازظهر بگذار
میترا که از لودگی من حسابی کفرش گرفته بود با عصبانیت سرم داد کشید :
-مسخره دارم جدی حرف میزنم
این بار نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم . در حالی که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم به او که اخم کرده بود نگاه کردم و گفتم :
-لابد اگر بگویم نه با مشت و لگد به جونم میافتی؟
میترا هم خندید و گفت :
-راستی که دیونه ای
زنگ آخر ساعت ورزش بود که مثل اکثر اوقات معلم ورزش نیامده بود و زنگ بی کاری بود . بعضی از بچه ها در حیاط وسطی بازی می کردند و بعضی والیبال و بعضی مثل من و میترا گوشه حیاط به دیوار تکیه داده بودیم و به اصطلاح حمام آفتاب می گرفتیم . باز میتزا بحث ساعت پیش را عنوان کرد و می خواست به هر طریق پاسخ مثبت بگیرد . از بس از محسنات داداشش تعریف کرده بود کلافه ام کرده بود . با لحن شوخی که البته تا حدودی جدی بود گفتم :
-عجب خواستگار سمجی هستی . بابا مگر دختر قحطیست چسبیدی به من …
با حالت رنجیده ای گفت :
-خیلی دلت بخواد ، پسر با آن آقایی ، تحصیل کرده ، خوش تیپ، پولدار …
حرفش را قطع کردم و گفتم :
-ببین عزیز من هیچ هم دلم نمیخواد از قدیم یک مثلی هست که میگوید سوسکه به بچه اش می گه قربون دست و پای بلوریتن برم . حالا حکایت جنابعالی است .
میترا با عصبانیت بلند شد و گفت :
-مرا بگو که با دست خودم برادر نازنیم را بدبخت می کنم . دختره پاک دیوانه است .
با حالت قهر بلند شد . دستش رو گرفتم و گفتم :
-خوب باشه قول میدم جدی باشم . هر چه تو بگی . خوب بگو جریان چیست؟
دیدم میترا می خندد با همان خنده گفت :
-خیلی خوب حالا لازم نیست پاسخ بدی ولی در جریان باش میدرم خودش به منزلتان زنگ می زند
و بعد دستم را کشید و گفت :
-بیا بریم بازی
و خودش جلوتر رفت . همانطور که با دست خاک مانتویم را پاک می کردم با خودم گفتم : نه بابا مثل اینکه قضیه جدی است و سعی کردم قیافه امیر را به خاطر بیارم . امیر را چند بار بیشتر ندیده بودم و در همین چند بار متوجه شدم که پسر سنگین و با وقاریست البته از نظر قیافه زیاد جالب نبود و چنگی به دل نمیزد ولی با اینکه زیبا نبود ولی چهره جذابی داشت و پسر بسیار خوش تیپی بود،قد بلند ،چهار شانه و خیلی شیک پوش . تحصیلاتش فوق دیپلم اتو مکانیک بود. اما نمیدانم چرا سر از طلافروشی در اورده بود . یکبار از میترا شنیده بودم که حوالی چهارراه استانبول مغازه طلا فروشی دارد . حدود بیست و هشت سال سن داشت و ماشین پراید سفید رنگی هم زیر پایش بود .
خانواده میترا خانواده ای اصیل و مذهبی بودند . پدرش یکی از معتمدین محل بود و مادرش نیز کلاس قران مسجد محل را اداره میکرد . پیش خودم گفتم : اگر عروس این خانواده شوم باید مثل میترا چادر سر کنم و از تصور چادر سر کردن خودم خنده ام گرفت که همیشه یک گوشه آن بلندتر از گوشه دیگر بود و نوک کلاغی موقع رو گرفتن روی سرم ظاهر میشد . در حالی که به طرف بچه ها می رفتمک به خودم گفتم :خوب چیزی نیست آن موقع یاد می گیرم و بعد ناگهان از تصور اینکه چقدر زود خودم را عروس کرده بودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم : سپیده آب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری هستی
آن روز موقع تعطیل شدن مدرسه باز پراید سفید رنگ امیر را دیدم که جای دیروزی پارک شده بود میترا دستم را گرفت و گفت :
-بیا بریم
-حالا دیگه اصلاً
میخواهی بگویم امیر برود و با هم به خونه بریم؟
-نه خوب نیست . اگر برادرت میخواست تو پیاده بروی نمی آمد دنبالت
میترا با طعنه گفت :
-نه عزیزم دلش برای خواهرش نسوخته آمده جنابعالی را ببیند
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
-لوس نشو
و بعد با او دست دادم و دیگر صبر نکردم و با خداحافظی از او جدا شدم . به محض اینکه چند قدم رفتم باز دلهره دیروز به سراغم آمدت . از این می ترسیدم که آن جوانک علاف دیروزی پیدایش شود و باز مزاحمت ایجاد کند . در دل دعا می کردم امزور اتفاقی نیفتد . سعی می کردم قدمهایم را تندتر کنمتا این خیابان طویل و دراز را زودتر طی کنم . اما از قدیم گفتند از هز چیزی بدت بیاد به سراغت میاد . در مسیر راهم او را دیدم که با یک نفر دیگر ایستاده و صحبت میکند با خودم گفتم: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.خوشبخانه هنوز متوجه حضور من نشده بود و من آنقدر تند تند راه میرفتم که هر لحظه امکان داشت پاهایم به هم گره بخورند و با سر به زمین سقوط کنم .وقتی چند قدمی اش رسیدم تازه متوجه من شد و تا به خودش بیاید من از جلویش گذشضتم . وقتی به خیابا خودمان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و خوشبختانه به خیر گذشت.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت :
-بعد از ناهار استراحت کن بعدازظهر میریم بیرون تا برای عروسی سارا لباس بخریم .
با خوشحالی گفتم :
-چشم مامان عزیزم
بعد از ظهر برای خرید لباس با پدر به خیابان رفاهی رفتیم . مادر در نخستیم فروشگاه انتخاب خود را کرد و کت و دامنی شیک خرید که خیلی به او می آمد ولی من هر چه گشتم نتوانستم لباس دلخواهم را پیدا کنم . ساعت حدود هشت شب بود که خسته و کوفته به خانه برگشتیم و از اینکه لباس مطابق میلم را پیدا نکرده بودم خیلی دلخور و پکر بودم . مادر وقتی ناراحتی و بی خوصلگی مرا دید به طرفم آمد و مرا در اغوش گرفت و با خنده گفت :
-عزیز دلم ناراحت نباش پنجشنبه که تعطیلی میریم یک لباس خوشگل می خریم و بعد از همان راه به منزل خاله جون میریم .
و بعد مرا بوسید و گفت :
-حالا دیگر اخمهایت را باز کن تا مامان بفهمد که دخترش اونقدرها هم می گویند لوس نیست .
لحن مادر جوری بود که فهمیدم میخواست مطلبی را به من بفهماند و من با سرعت فهمیدم که ممکن است علی چشزی به مادر گفته باشد چون میدانستم رابطه علی با مادر صمیمانه است .
چشمهایم را تنگ کردم و با کنجکاوی گفتم :
-مامان کی گفته که من لوسم ؟
مادر خندید و از پاسخ دادن طفره رفت وقتی اصرار مرا دید خندید و گفت :
-البته علی منظوری نداشت. امروز صبح که تلفنی با او صحبت می کردم حرف تو شد و علی گفت خاله جون چرا این دخترت اینقدر لوسِ نمیشود با او یک کلمه حرف حساب زد .
-هه، حرف حساب، مامان شما چیزی به آن پسر خواهر عنقت نگفتی؟
مامان نیشگونی نرم از صورتم گرفت و با ملایمت گفت :
-چی شده بین شما شکر آب شده، عزیزم علی شوخی می کرد به دل نگیر هر چند خبر دارم برای رفتن به منزل خاله حسابی اذیتش کردی
با تعجب گفتم :
-وای مامان فکر نمیکردم علی اینقدر خبر چین باشد هیچ خوشم نیامد .
مادر مثل این بود که موضوع جالبی گیر آورده باشد گفت :
-سپیده جان اشتباه میکنی علی فقط به من گفت : خاله به سپیده بگو وقتی آدم با یک فامیل جایی میرود هیچ وقت نمیرود صندلی پشت بنشیند و فکر کند طرف راننده است