رمان آنلاین تو سهم منی قسمت اول
نویسنده:ماندانا بهروز
چشمهایم راکه گشودم بی اختیار نگاهم به صفحه ی ساعت روی دیوارافتاد،بادیدن عقربه ها که ۹ صبح رانشان می دادند،کش وقوسی به بدنم دادم وازجا برخاستم.
مامان ومهدی، همچنان خواب بودندومهتاب درآشپزخانه،سیب زمینی های آب پزرارنده می کرد.کنارش رفتم،بالبخندنگاهش کردم وگفتم:
– سلام مهتاب خانم، خسته نباشی.
به طرفم برگشت وبالطافت طبع خاص خودش گفت:
– سلام خانم خانما!شماهم خسته نباشید!
چشمهایم راتنگ کردم وباقیافه ی حق به جانبی گفتم:
– نمی خواد طعنه بزنی!چرابیدارم نکردی خودم به فکرغذاباشم؟
باهمان حالت جواب داد:
– منم وهمین یکدونه خواهر!دلم نیومدیه صبح جمعه که داره استراحت می کنه بیدارش کنم.
خندیدم وگفتم:
– خب تاحالا هرکاری کردی دستت دردنکنه.حالا برودستاتوبشوروبشین سردرسات.چندباربهت گفتم که امسال سال آخری وباید حسابی درس بخونی؟
مهتاب بادلخوری ساختگی گفت:
– بیاوخوبی کن!من خواستم به توکمک کنم یه چیزی هم بدهکارشدم؟
با اخم گفتم:
– بسه دیگه،سخنرانی کافیه!
شیرآب رابازکرد ودرحال شستن دستهایش پرسید:
– حالا دکترمطمئنه که کلیه های مامان ازکارافتادن؟ شاید مورد دیگه ای باشه که با دارورفع بشه.
– نه،دکتربااطمینان حرفشو زدوگفت تنها راه نجات مامان پیوندکلیه ست وچون مادرحال حاضرهزینه این کار رونداریم تنها راهی که مادرکمتردردبکشه،استراحت مطلقه!
– مامان ازاین که توبه جاش به منزل اون دکترمی ری وکارهاشوانجام می دی ناراحته.
– ناراحتی مامان موردی نداره. من ازصبح تاظهرشرکتم وبعدهم که به اون جا می رم،کل کارم ۲ساعت بیشترطول نمی کشه.
– می گل کاشکی من هم می تونستم کمکت کنم. توفقط دوسال ازمن بزرگتری اما بارزندگی چهارنفره مونوبه تنهایی متحمل می شی ومن فقط درس می خونم!
– ممنونم ک هبه این چیزافکرمی کنی،ولی من ازاین وضعیت شکایتی ندارم وتنها توقعم ازتواینه که درساتوبخونی وبس!
مهتاب به من نزدیک شد ولحظه ای نگاهم کرد،بعدصورتم رابوسیدوازآشپزخانه بیرون رفت.
اودختری شادومهربان والبته کمی شیطان بودکه اگرغافل می شدم اززیرباردرس خواندن شانه خالی می کرد،اما من اسرارداشتم حالاکه تاسال آخردبیرستان رسیده، لااقل دیپملش رابگیرد.
وقتی او رفت مشغول رنده کردن سیب زمینی ها شدم تا برای ظهرکتلت درست کنم.
ساعتی بعد همزمان باخارج شدن من ازآشپزخانه،مادرنیزازخواب بیدارشد.نگاهش کردم وبالبخندگفتم:
– سلام مامان،صبح بخیر.
چشمهایش متوجه من شدولبخندی محوبرلب هایش نشست:
– سلام عزیزم،صبح توهم بخیر.
برای آوردن صبحانه اش به آشپزخانه برگشتم.
نمی دانم چرااما شایدتخت تاثیر حرف های مهتاب احساس می کردم درنگاه مادربه من،حالت عجیبی نهفته است وخیلی زود فهمیدم احساس درستی دارم. وقتی سینی صبحانه را روبرویش نهادم،دستم را گرفت وبانگاه به چشمهایم گفت:
– بشین می گل…..می خوام باهات حرف بزنم.
بعد برادرکوچکم مهدی راکه تازه ازخواب برخاسته بود، برای بازی به حیاط فرستادوبانگاهی مضطرب وصدایی لرزان،خطاب به من ادامه داد:
– می گل!…….عزیزم،من نگران توام!ای کاش دیگه به خونه ی اون آقای دکترنمی رفتی!
لحظه ای نگاهش کردم وبعدبی آنکه چیزی بگویم چشمهایم رابه گل های رنگ ورورفته ی قالی دوختم.
– می دونی دخترم،توجوونی!من…..
درهمان حال که سربه زیرداشتم،حرف مادررابریدم:
– شما که می دونیدکل کارمن توخونه ی اون بیشترازدوساعت طول نمی کشه. تواین پنج روزی هم که به اون جارفتم اصلاً ندیدمش .مگه اقدس خانم به شمانگفته که اون هرروزتاساعت ۵ بعدازظهرمحل کارشه؟
– بله عزیزم،همه ی این ها درسته ولی من بازهم نگرانم!
مستاصل ودرمانده سربلندکردم وشمرده شمرده خطاب به مامان گفتم:
-مامان خوبم!….مامان عزیزم،ممنون که به فکرمنی ،منوببخش که این حرفومی زنم،ولی ما به پولی که اون درقبال کارتوی خونه اش بهمون می ده احتیاج داریم.مامان! من دلم نمی خواد شمازجربکشیدمی دونم که خیلی درددارید.می دونم هم که می دونید حقوق شرکت کمه وفقط کفاف زندگی مونومی ده،درحالی که اگرچندماهی توخونه ی اون کارکنم وبتونم وامی هم ازشرکت بگیرم،می توین زودترجراحی کنی وبه امیدخداخوب بشی.
حرف هایم که تمام شد،مامان به آرامی اشک هایش راپاک می کرد.
ازجابرخاستم وکنارش رفتم و اورا که دربستردرازکشیده بود،بوسیدم.
****
همان طورکه باعجله کفش هایم رامی پوشیدم نگاهی به ساعت انداختم. حسابی دیرشده بود.به مامان زمان داروهایش رایادآوری کردم وبه سرعت ازخانه خارج شدم.
سرقرارهمیشگی که رسیدم،سحرایستاده بودوباکلافگی به ساعتش نگاه می کرد.اودوست دوران دبیرستانم بودکه حالامدتی بودباهم دریک شرکت کارمی کردیم.جلورفتم وگفتم:
– سلام،صبح به خیر.
– سلام بهتره بگی ظهربه خیر!
خندیدم وگفتم:
– خیلی خوب حالا،ببخشید! زودباش بریم که حسابی دیرشده!
– اینوکه خودمم می دونم. فقط زودباش بگوببینم عشقت دیروزمهمونتون بوده؟!
اخم کردم وگفتم:
– اولاً که فرامرزعشق من نیست وقرارهم نیست که بشه. دوماًهم به خیر.اون دیروزپیش مانبوده.
– بله عنق!بیچاره فرامرزکه مجبوره توروتحمل کنه.
– خواهش می کنم حرف های تکراری نزن. به جای این حرف ها تندتر راه بیا،دیرشد!
برسرعت گام هایمان افزودیم وچند دقیقه بعد سواراتوبوس شدیم. به محض ورود به شرکت، چشمم به خانم صحرایی افتاد.اودختری زیبابودکه به عنوان منشی درشرکت کارمی کرد والبته به خاطرغروربیش ازاندازه باهیچ یک ازخانم های همکار،ارتباط خوبی نداشت. از کنارش که عبورکردیم،سحربالحن خاصی گفت:
– نمی دونی چه قدردلم می خوادسرازکاراین مارخوش خط وخال دربیارم!
متعجب پرسیدم:
– چه کاری؟!
– یعنی می خوای بگی نمی دونی چه خبره؟!فکرمی کنی اون بیخودهردقیقه می ره تواتاق مهندس؟!
– بازکه توسرخودقضاوت کردی.اصلاًتوکه تاحالا مهندس رو ندیدی،ازکجامی دونی اون جوونه؟
– یعنی توفکرمی کنی اگه اون پیروپاتال بودباراین عفریته هی می رفت اون جا؟!
سری تکان دادم وباعلم به این که دوست کنجکاوم،تاشب بحث راادامه خواهد داد حرفی نزدم.
آن روز،آن قدرسرگرم رسیدگی به کارهایم بودم که وقتی آبدارچی شرکت چای رامقابلم گذاشت،تازه متوجه غیبت سحرشدم،۱۰دقیقه بعد،وقتی چایم رابه اتمام رسانده ودوباره مشغول رسیدگی به کارم شده بودم،سحربرگشت.یک راست به طرف من آمدوطوری که انگارمهم ترین موضوع دنیا راکشف کرده،گفت:
– دیدی حق بامن بود؟!
سربلندکردم وپرسیدم:
– درچه مورد؟
خندید:
-اونی که من دیدم وگفتند که مهندس شرکته،بیشتربه یک مانکن شبیه بود تایک مهندس!
– بهت تبریک می گم که چنین موضوع مهمی روکشف کردی!
سحرکه با شنیدن طعنه یمن ذوقش فروکش کرده بود،گفت:
– ماروباش که خواستیم اطلاعاتمونو به کی بدیم!
– آخه چه فرقی به حال مامی کنه دخترعاقل؟
– خب بابا،توهم که همه اش توذوق آدم می زنی!
پشت میزکارش برگشت وروی صندلینشست چنددقیقه بعدپرسیدم:
– ناراحت شدی؟
شانه بالا انداخت:
– نه،توراست گی!واقعاًهم فرقی به حال مانمی کنه.نه مثل پری هاخوشگلیم ونه مثل شاهزاده هاپولدار!من به نون جوهم راضی ام،فقط محوسیاهی بی نظیرچشمهاش شدم،که اون هم بی خیالش بابا!
لبخندزدم وسرتکان دادم،نگاهش کردم،دخترمهربان وساده ای بودکه گاهی اوقات حسابی شیطان مشد،امادرهرحال بهترین دوستم بود و دوستش داشتم.
لحظه ای بعد،سحربازهم بحث پسرخاله ام،فرامرز راپیش کشید:
– راستی می گل،حیف ازفرامرزکه تواین قدربراش نازمی کنی.آخه مگه چی کم داره؟هم بااخلاقه،هم شاغله،قیافه اش هم که ازتو خیلی بهتره!
ازقسمت آخرحرفش خنده ام گرفت، گفتم:
– همه ی اینایی که تومی گی درسته،ولی من هیچ احساسی نسبت به فرامرز ندارم ومطمئنم که اون هم به من، فقط به چشم یه دخترخاله نگاه می کنه،نه بیشتر! گناه ما اینه که ازبچگی اسممونو روی هم گذاشتند. می دونم دخترای زیادی آرزودارن بااون ازدواج کنن امامن جزواون هانیستم.
سحرشانه بالاانداخت:
– خلاصه ازمن گفتن بود،کاری نکن که بعدها پشیمون بشی.
– پشیمون نمی شم،چون فکرمی کنم این حق طبیعی هرمردیه که زنش دوستش داشته باشه وتنها چیزی که من نمی تونم به اون بدم عشقه!
سحردیگرحرفی نزدوهردومشغول کارهایمان شدیم.
آن روز پس ازپایان وقت اداری ازاوخداحافظی کرده وراه منزل دکتررادرپیش گرفتم.وقتی رسیدم باکلیدی که دراختیارداشتم درراگشودموداخل شدم حیاط نسبتاً بزرگ خانه پیش رویم نمایان شد. طبق معمول آن چند روزبادیدن باغچه ی خشکیده گوشه ی حیاط افسوس خوردوتصمیم گرفتم دراسرع وقت،یادداشتی برای دکتربگذارم ونظراورا درموردرسیدگی به باغچه جویاشوم.بااین تفکرواردساختمان شدم وکارهای روزانه راشروع کردم.
وقتی همه کارها به نحواحسن انجام شده باخستگی روی کاناپه درازکشیدم وچشمهایم را روی هم گذاشتم.
قصدم تنها چنددقیقه استراحت بود اما اصلاًنفهمیدم کی وچگونه به خواب رفتم.
وقتی چشم گشودم ساعت نزدیک ۵ بود ومردی جوان که احتمالاًدکتربوددرحالی که عصبانی به نظرمی رسید مقابل من ایستاده بودونگاهم می کرد.فوراٌازجابرخاستم وباحالتی آشفته سلام کردم به مردی پاسخم راداد وگفت:
– می تونم بپرسم شما این جا چه کارمی کنید؟
بادستپاچگی جواب دادم:
– من،من برای انجام کارهای خونه اومدم.
باهمان لحن سردگفت:
– ولی به من نگفته بودند که دختری جوان رومی فرستند. قراربراین بودکه فقط خانمی میان سال به این جابیاد.
آب دهانم رافرودادم وگفتم:
– بله ،حق باشماست. پیش ازمن،مادرم به این جامی اومد،اماحالاچندروزیه که به علت بیماری درمنزل بستریه ومن وظیفه شوانجام می دم.
– آیا بیماری مادرتون موقتیه وبازهم این جابرمی گرده؟
– متاسفانه خیر،برای این که به پیوند کلیه احتیاج داره وبعدازاون هم که دیگه…….
باقی حرفم روادامه ندادم وسکوت کردم.اوبالحنی که جای هیچ صحبتی باقی نمی گذاشت،گفت:
-بنابراین من برای شمامتاسفم!چون نمی خوام حضوردختری جوان درمنزل من برام دردسرسازباشه!
انگارسطلی آب سردبه روی بدنم ریختند.آهسته سربلندکردم وبرای اولین باردرطول مکالمه به اونگریستم.برخلاف اخلاق سردش،ظاهربسیارجذاب وگیراداشت که ازهمان نگاه اول،توجه هرزنی راحتی برای چندلحظه جلب می کرد.
چشم ازصورت جذابش برداشتم وگفتم:
– خداحافظ!
فقط همین- دیگرحرفی برای گفتن نداشتم. اوبه راحتی عذرم راخواست هبود ومن هم بلافاصله منزلش راترک کردم.
****
فردای آن روزوقتی برای رفتن به شرکت آماده شدم، هرچه به دنبال کیفم گشتم آن راپیدانکردم،تا این که یکباره به یادآوردم روزقبل آن رامنزل دکترجاگذاشته ام.
ازشدت عصبانیت،لگد محکمی به زمین کوبیدم ودردل به خودم وحواس پرتم ناسزاگفتم،اماچاره ای نبود.کاری بودکه شده وبه هرحال بایدکیفم راپس می گرفتم.بااین فکر،کمی زودترازمعمول،خانه راترک کردم وراهی منزل دکترشدم.
وقتی رسیدم دکمه ی آیفون رافشردم ومنتظرماندم.چندلحظه بعدخوددکترجواب دادومن بالحنی سردگفتم:
-عذرمی خوام،من همون خانمی هستم که دیروزمنزل شمابودم.کیفموجاگذاشتم،میش� � لطف کنید وبه من برش گردونید؟
هیچ جوابی ازاونشنیدم.دقایقی بعدخودش درراگشودودرحالی که کیفم رادردست داشت،سلام کوتاهی گفت: که من هم به اختصار جوابش رادادم.سپس کیفم راازاوگرفتم.خواستم خداحافظی کنم که به یادآوردم کلیدمنزلش رابه اوبازنگردانده ام،بنابراین درکیفم راگشودم ودسته کلیدی راکه شامل کلید ورودی حیاط وساختمان بودازآن خارج کرده وبه سویش گرفتم.لحظه ای نگاهم کردوبعدگفت:
– اگه هنوزهم موافق باشید می تونیداین جاکارکنید!فقط ازشماخواهش می کنم که هرروزقبل ازاومدن من،خونه روترک کنید؟
ازاین که فکرمی کردم اومرابادختران کج رفتاراشتباه گرفته وحس می کردم به من توهین شده،امابه دلیل نیازی که به پول داشتم پذیرفتم به کارم درمنزل اوادامه دهم ودرعمل ثابت کنم درموردمن،نادرست قضاوت کرده است.
آن روزقراربود جلسه ای باحضوربازرسان درشرکت تشکیل شود.بنابراین طبق قرار،راس ساعت ۹ همه راهی سالن گردهمایی شدیم،کمی بعدمدیرشرکت شروع به سخنرانی کردودرپایان سخنانش ازمهندس محرابی خواست که خلاصه ای ازفعالیت های شرکت راتوضیح دهد.
باآمدن مهندس به بالای سن،به شدت یکه خوردم وباچشمهای گردشده ودهان بازبه اوچشم دوختم.
خدای من!……باورم نمی شه،مهندس کسی نبودجزهمان دکتری که من برای کاربه خانه اومی رفتم!
شک نداشتم که خودش بود،امانمی فهمیدم….پس چرا اورابرای مادکترمعرفی کرده بودند؟!
میشه لطف کنید وبه من برش گردونید؟
هیچ جوابی ازاونشنیدم.دقایقی بعدخودش درراگشودودرحالی که کیفم رادردست داشت،سلام کوتاهی گفت: که من هم به اختصار جوابش رادادم.سپس کیفم راازاوگرفتم.خواستم خداحافظی کنم که به یادآوردم کلیدمنزلش رابه اوبازنگردانده ام،بنابراین درکیفم راگشودم ودسته کلیدی راکه شامل کلید ورودی حیاط وساختمان بودازآن خارج کرده وبه سویش گرفتم.لحظه ای نگاهم کردوبعدگفت:
– اگه هنوزهم موافق باشید می تونیداین جاکارکنید!فقط ازشماخواهش می کنم که هرروزقبل ازاومدن من،خونه روترک کنید؟
ازاین که فکرمی کردم اومرابادختران کج رفتاراشتباه گرفته وحس می کردم به من توهین شده،امابه دلیل نیازی که به پول داشتم پذیرفتم به کارم درمنزل اوادامه دهم ودرعمل ثابت کنم درموردمن،نادرست قضاوت کرده است.
آن روزقراربود جلسه ای باحضوربازرسان درشرکت تشکیل شود.بنابراین طبق قرار،راس ساعت ۹ همه راهی سالن گردهمایی شدیم،کمی بعدمدیرشرکت شروع به سخنرانی کردودرپایان سخنانش ازمهندس محرابی خواست که خلاصه ای ازفعالیت های شرکت راتوضیح دهد.
باآمدن مهندس به بالای سن،به شدت یکه خوردم وباچشمهای گردشده ودهان بازبه اوچشم دوختم.
خدای من!……باورم نمی شه،مهندس کسی نبودجزهمان دکتری که من برای کاربه خانه اومی رفتم!
شک نداشتم که خودش بود،امانمی فهمیدم….پس چرا اورابرای مادکترمعرفی کرده بودند؟!
برای لحظه ای ازذهنم گذشت شاید اصلاً اوشخصی شبیه به دکترست،اما این غیرممکن بود زیراحتی لباسی هم که مهندسی پوشیده بود،همان لباسی بودکه دکتر،صبح موقع تحویل دادن کیفم به تن داشت،صحبت هایش کوتاه بود والبته من یک کلمه ازحرف هایش رانفهمیدم.سحرکه درکنارمن نشسته ومتوجه تغییرحالم شده بود،آرام به پهلویم زد وگفت:
– چته مثل برق گرفته ها شدی؟!آخرش توهم اردست رفتی!
وقتی دیدهنوزمات ومتحیروبی هیچ حرفی نشسته ام،آهسته خندید:
– توروخدا جلوهمه آبروریزی نکن می گل!خودم برات می رم خواستگاریش!
بااخم نگاهش کردم:
– توکه نمی ئونی چی شده،چرا بی خود حرف می زنی؟…..سحر!این مهندسه همون دکتریه که من برای کار می رم خونه اش!
– اِ؟!باورکنم بادیدنش عقلت جابه جاشده؟!
– بس کن سحر،چراچرت وپرت می گی؟من که شوخی نمی کنم.
– جالبه!پس بااین موضوع حتماً اینا،دوتادوقلوان وماخبرنداریم!
اگه این جورباشه که یه فیلم هندی حسابی می بینیم!
باعصبانیت به سحرکه هیچ وقت دست ازشوخی برنمی داشت،نگاه کردم ودیگرچیزی نگفتم.
خیلی دلم می خواست بدانم که اقدس خانم،اورادرست نمی شناخته که درمعرفی اش به مااشتباه کرده است؟
اقدس خانم یکی ازهمسایه های قدیمی مابودکه پیشنهاد کاردرخانه ی آقای دکترراهم اوبه مامان داده بود. اومادردکتر رایکی ازآشنایان قدیمی اش معرفی کرده بود وخانواده ی آنها راخانواده ی محترمی می دانست،اما نمی دانم چرادرموردشغل اواشتباه کرده بود؟
پس ازپایان جلسه،وقتی به اتاق خودمان بازگشتیم،سحرکه همچنان مراغرق تفکرمی دید،گفت:
– به نظرمی باید به یه بهانه ای بری تواتاق کارش وسرازموضوع دربیاری!
– لزومی به این کارنیست، به مرورزمان همه چیزروشن می شه.
سحرمتعجب وکمی هم عصبی گفت:
– تودیگه واقعاً شورش رودرآوردی می گل!
کلافه نگاهش کردم وگفتم:
– سحرتوخودتوبذارجای من!می خوای من برم ازش بیوگرافی اشوبپرسم؟!فکرنمی کنی درموردمن چه خیالاتی می کنه؟یادت رفت که بهت گفتم وقتی اجازه داد دوباره توخونه اش کارکنم چی بهم گفت؟……اون همین جوریش هم به همه شک داره!فکرمی کنه چون موقعیت اجتماعی خوبی داره وخوش تیپ وخوش قیافه هم هست،هردختری که دوکلمه باهاش حرف می زنه حتماً براش نقشه داره!منم اصلاًدلم نمی خواد که حتی برای یک لحظه درموردمن همچین فکری بکنه،می فهمی سحر؟
نفس عمیقی کشید وگفت:
– بله،می فهمم. انگاراین دفعه حق باتوئه!
آن روزهم پس ازپایان وقت اداری راهی خانه ی دکترجوان شدم که به شدت ذهنم رامشغول کرده بود.ساعت تقریباً چهارونیم بودکه کارها به اتمام رسید. مانتوام راپوشیدم وکیفم رابه روی شانه انداختم که نگاهم برای لحظه ای ازپنجره به حیاط افتاد.خیلی دلم می خواست سروسامانی به باغچه ی خشک وپوشیده از علف هرز آن جا بدهم، امابرای این کاربه هماهنگی دکترنیازبود.
بااین تفکریادداشت کوتاهی برایش نوشتم وآن راروی اپن آشپزخانه قراردادم،سپس خانه ی اوراترک کردم.
فردای آن روز،وقتی من وسحرازشرکت خارج می شدیم،مهندس رادیدیم که سوارماشینش شدواستارت زد.وقتی برای یک لحظه نگاهمان بایکدیگرتلاقی کرد، اوباحیرت به منخیره شدوبعدآهسته به نشانه سلام،سرتکان داد.من وسحرهم به همان صورت جوابش رادادیم ومسیرخودمان رادرپیش گرفتیم.سحربه پهلویم زدوگفت:
– خب باهاش می رفتی دیگه!
نیشگونی ازبازویش گرفتم وگفتم:
– درست حرف بزن!اون کی به من تعارف کرد؟تازه من هنوز صد درصدمطمئن نیستم این مهندسه همون دکتره!
_ بروبابا!مثل اینه که بگی مطمئن نیستم حالاظهره!
خندیدم وگفتم:
– بالاخره همه چیزمعلوم می شه.
درخانه ی مهندس هرچه به دورواطراف نگاه کردم،هیچ نوشته ای مبنی برجواب یادداشت دیروزم ندیدم.به هرحال بااین تصورکه خانه ی اوست واختیارآن راداردخودم راقانع کردم،گرچه ازاین که حداقل جوابم رانداده بودکمی دلخوربودم. کارهایم راانجام دادم ومثل همیشه،حدودساعت۵ منزل اوراترک کردم.
شب درآشپزخانه مشغول پخت شام بودم که دیدم مهتاب داخل آمد وکنارم ایستاد.پرسیدم:
– بامن کاری داری؟
لبخند برلب آورد اماچیزی نگفت.باخنده نگاهش کردم:
– نمی خواد ادای دخترای خجالتی رودربیاری!حتماً بازازسهندخان خبری شده،آره؟!
لبخندش پررنگ ترشد وگفت:
– قربون آدم چیزفهم!
– بازمن بهت خندیدم توپرروشدی دختر؟!صدباربهت گفتم بهش بگوبیادخواستگاری!بگواگه دوستت داره وقصد ازدواج داره ازطریق خانواده اش اقدام کنه!بگوفقط هیمن روقبول داری وبس!
– خواهرش میگ ه دوسال دیگه مونده تادرسش تموم بشه وسهند لیسانسشو بگیره.
– خب چه اشکالی داره؟فوقش نامزدمی کنین تادرس اون تموم بشه…اماحرف آخرهمونیه که گفتم. بگواز طریق خانواده اش ،یعنی پدرومادرش اقدام کنه نه خواهرش که هم سن خودته!
مهتاب نگاهم کرد وبالبخند زیبایی که برلب داشت گفت:
– چشم، عین حرفاتوبهش می گم.
گونه اش رابادوانگشت کسیدم وگفتم:
– توروخدا دیگه تمومش کن،این قدربرای من ادای آدم های خجالتی رودرنیار!حالابرودرساتوبخو� � تا تجدیدنشی وآبروت حفظ بشه!
مهتاب باردیگرچشم بلندبالایی گفت وازآشپزخانه بیرون رفت ومرابا افکارم تنهاگذاشت.
*****
کارهایم تازه به اتمام رسیده ودرحال مرتب کردن روسری روی سرم بودم که صدای بسته شدن درحیاط وبعد در ورودی ساختمان راشنیدم.لحظه ای بعد دربرابرنگاه حیرت زده ی من مهندس واردخانه شد. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که عقربه هایش ۲ و۳۰ دقیقه ی بعدازظهر رانشان می داد وبعددرحالی که ازآمدن اودراین ساعت متعجب بودم گفتم:
– سلام،خسته نباشید!
مهندس جلوآمد وگفت:
– سلام ممنونم….باید ببخشید که من امروز کمی زودترازوقت معمول به خونه اومدم. علتش یادداشتی بود که دوروز پیش برام گذاشته بودید.راستش روبخواهید جوابش را براتون نوشته بودم اما فراموش کردم بذارم خونه وتوجیب پیراهنم جاموند!دیروزهم شما روتوشرکت دیدم ولی فکرکردم شایددلتون نخواد درحضوردوستتون دراین باره صحبت کنیم.
بعدمکث کوتاهی کردوپس ازچندلحظه گفت:
– نگفته بودید که کارمند شرکت ماهستید!
نگاهش کردم وسرتکان دادم:
– من هم تاقبل از روزجلسه نمی دونستم شما مهندس هستید!
اصلاً خانمی که معرف شما بودبه ماگفته بودشمادکترهستیدنه مهندس!
لبخند کمرنگی برلب هایش نشست:
– خانم رحیمی هنوزهم من روبابرادرم اشتباه می گیره!مهم نیست.
فکرمی کنم سوءتفاهم برطرف شده باشه….واماراجع به یادداشتون، باید بگم که من این جا باغبانی رونمی شناسم که استخدام کنم، اگرشما کسی رومی شناسید که درکارش ماهرباشه،من حرفی ندارم.
– منظورمن استخدام باغبون نبود!اگرموافق باشید من خودم می خوام سروسانی به این باغچه بدم!
– مگه شما ازکشاورزیسررشته دارید؟!
– نمی تونم بگم مهارت کامل دارم اما اطلاعات کمی دارم وضمناًبه این کارعلاقه مندم.
– چه خوب!من هم ازفضای سبزخوشم می یاد اما هیچ مهارتی دراین زمینه ندارم.اگرشما فکرمی کنید ازعهده ی این کاربرمی آییدمن حرفی ندارم،موافقم.
– ممنون.حالا اگرکاری ندارید بااجازه تون من باید برم.
– خواهش می کنم.
– خداحافظ.
– خدانگهدار!
به سمت درخروجی به راه افتادم اما لحظه ای بعد باشنیدن صدای او مجبوربه ایستادن شدم.
– خانم….
برگشتم وگفتم:
– بهار!
پرسید:
– اسمتون یا نام خانوادگیتون؟!
– نام خانوادگیم!
– خانم بهار،شما وسایلی روکه برای این کارلازم دارید می تونید به حساب من تهیه کنید.
– ممنون!یک مقدار وسیله توخونه دارم که ازهمون ها استفاده می کنم.
– هرطورراحتید!
– خداحافظ.
پاسخ خداحافظی ام راداد ومن منزل اوراترک کردم.
فردای آن روز تمام وقایع روزپیش رابرای سحرتعریف کردم. اوکه مشتاقانه چشم به دهان من دوخته بود،پس ازپایان حرف هایم گفت:
– خب،بقیه اش روبگو!
– کدوم بقیه؟!همه اش همین بوددیگه.
– یعنی باورکنم توبااون توی خونه بودیدو….
خودکارم رامحکم به طرفش پرت کردم ونگذاشتم باقی حرفش را ادامه دهد.سحرباصدای بلندمی خندید. درحالی که نمی توانستم جلوی خنده ام رابگیرم،گفتم:
– وای به حالت اگه بخوای یک باردیگه درمورد من واون حرف بی ربط بزنی!
سحراشک هایی راکه ازشدت خنده روی صورتش سرازیرشده بود،پاک کردوگفت:
– خواهیم دید ادامه اش را…..
ومن تنها به تکان سراکتفا کردم وگفتم:
– توهیچ وقت درست نمی شی!