داستانهای شاهنامه قسمت ۱تا ۱۰

فهرست مطالب

داستانهای شاهنامه شاهنامه فردوسی داستانهای نازخاتون رمان انلاین

داستانهای شاهنامه قسمت ۱تا ۱۰ 

نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی 

#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_اول

در افسانه ها آمده است که آیین پادشاهی به دست کیومرث بنیان نهاده شده است. گویند که پادشاهی او همراه با عظمت و شکوه، قانون مندی و فراوانی بوده است. کیومرث پادشاه جهان در کوه ها برای خود تختی ساخت با شکوه که از عظمت قسمتی از این تخت از پایین کوه قابل دیدن بود.
کیومرث بخاطر دانش و هنرمندی خود توانسته بود به پادشاهی برسد و همه موجودات از رفاه و آرامشی که در اختیار مردم قرار داده بود او را ستایش می کردند حتی حیوانات وحشی در برابر او کرنش می کردند. کیومرث به مردم آموخت خوردنی ها و پوشیدنی ها را تهیه کنند که تا آن زمان هیچ کس چنین چیزی ندیده بود. پادشاهی کیومرث سی سال بود.

کیومرث پسری خوب روی داشت که مانند پدرش هنرمند و جویای نام بود. بزرگترین دلخوشی پیرمرد دیدن روی فرزند قوی هیکل و خوش چهره اش بود اما کیومرث همیشه دلنگران از دست دادن سیامک بود.
کیومرث در این جهان دشمنی نداشت مگر اهریمن که از رشک همیشه در فکر برافکندن پادشاهی او بود. اهریمن فرزندی داشت که شبیه به گرگی مهیب بود این بچه دیو برای نبرد آبدیده شده بود و سپاهی بزرگ فراهم کرده بود از شیاطین و دیوها. اهریمن شروع به خبر پراکنی کرد تا سیامک جویای نام را به نبرد تحریک کند و همزمان به پسرش فرمان داد تا به سمت تخت و تاج کیومرث شاه لشکر کشی کند و کیومرث شاه که گمان نمی کرد در این دنیا بدخواهی داشته باشد در آسودگی به سر می برد و همانطور که اهریمن می خواست خبر به سیامک رسید سیامک هم که خونش به جوش آمده بود با سپاه خود راهی نبرد با لشکر دیوان شد. در آن زمان هنوز زره جنگی ساخته نشده بود و سیامک هم با لباسی از پوست پلنگ به جنگ لشکر دیوان رفت.

سیامک با سینه برهنه به جنگ لشکر دیو ها رفت و سپاهش از پشت سر او را همراهی می کردند از لشکر دیوها سر و صدای مهیبی به گوش می رسید به گونه ای که دل هر کسی را به لرزه می انداخت تا اینکه دو سپاه در مقابل یکدیگر قرار گرفتند اهریمن فریاد می کشید و هماورد می طلبید و سیامک یک تنه در مقابل او ایستاد با لباسی از پوست پلنگ و سینه ای برهنه در برابر دیو بدکار. دیو ضربه ای مهیب به سیامک زد و پسر پادشاه نقش زمین شد دیو با چنگال خود جگرگاه پهلوان را درید و بدین ترتیب سیامک کشته شد و سپاه بدون فرمانده شکست خورد.
وقتی که پادشاه از مرگ فرزندش آگاه شد جهان در برابر چشمانش تیره و تار شد شهنشاه از تخت فرود آمد و به سر و صورت خود می زد و گریه و زاری می کرد. سپاهیان، حیوانات و پرندگان همه به سمت کوه روان شدند و یک سال سوگواری کردند بعد از یک سال سوگواری از جانب کردگار فرمان آمد که بیش از این زاری و ناله مکن سپاهی آمده کن و از بین آنها یکی گُرد برگزین و آن دیو بدکار را از بین ببر و کینه را هم از دلت بیرون کن و از آن پس شاه جهان دست به آسمان برداشت و با پروردگار راز و نیاز کرد چشانش را پاک کرد و برای اجرای فرمان ایزد یک لحظه را هم از دست نداد.

سیامک پسری به نام هوشنگ داشت که همیشه به فرمان پدر بزرگش بود هوشنگ بسیار با هوش بود و پدر بزرگش او را به یاد پسر پرورش می داد و برای جانشین خود به هیچ کس جز او فکر نمی کرد. پادشاه پس از اینکه دل خود را از کینه بشست هوشنگ را فراخواند و همه راز ها، دانش ها و فنون را با او باز گفت به او گفت که من لشکری از پریان و شیر و پلنگ از درندگانی چون گرگ و ببر حیوانات وحشی و پرندگان فراهم خواهم آورد تو از جلو و من از پشت سر سپاه خواهم آمد که من پیر هستم و تو باید سالار سپاه باشی و این چنین به میدان نبرد رفتند دیو سیاه بدن ترس در مقابل آنها ایستاد دو لشکر به سمت یکدیگر حمله کردند از گرد و غبار دو سپاه آسمان سیاه شده بود.
دیوها از تعداد زیاد سپاه به ستوه آمده بودند و هوشنگ با دیو سیاه پنجه در پنجه شد و چنان فشاری بر او آورد که مرگ را به چشمان خود دید او را با سر به زمین کوفت و سر از تنش جدا کرد. هوشنگ سر دیو سیاه را به نزد کیومرث برد و مقابل پاهای او انداخت و این نبرد با پیروزی به پایان یافت اما کیومرث که گویی منتظر این پیروزی بود و برای آن زندگی می کرد چندی بعد دار فانی را وداع گفت ولی نام نیک او باقی ماند. و این است آیین روزگار پس از کیومرث هوشنگ به جای پدر بزرگش پادشاه شد.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۱٫۲۱ ۱۱:۲۳]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_دوم

هوشنگ پسر سیامک و نوه کیومرث اولین پادشاه ایران و دیگر سرزمین ها پس از پدربزرگ بر تخت پادشاهی نشست واین چنین سخن راند: اکنون من پادشاه هفت کشور هستم در هر نبردی پیروز و در هر محفلی فرمانروا هستم و این بدون خواست ایزد پیروزگر ممکن نبوده است.
هوشنگ در جهت ایجاد عدل و داد بسیار تلاش کرد و برای آبادانی جهان کوشید او آهن را از سنگ بیرون کشید و در سرزمین خود آهنگری را رونق داد و فرمان داد برای مردم ابزار کار چون اره، تیشه و تبر بسازند. پس از آن برای مردم از رود هامون جوهای آب کشید آب فراوانی در اختیار مردم قرار داد و کشاورزی را رونق داد در آن زمان مردم آموختند چگونه برای خود نان درست کند و به این ترتیب نان هم به خوردنی های آن زمان که بیشتر میوه بود اضافه شد.

روزی شاه جهان به سمت کوهی حرکت می کرد از دور ماری غول پیکر و مهیب نمایان شد چشمانش چون کاسه ی خون بود و با دودی که از دهانش خارج می شد دنیا تیره و تارشد هوشنگ که پادشاهی خرد مند بود سنگ بزرگی برداشت و به سمت مار اژدها پیکر رفت. سنگ را به سمت او پرتاب کرد سنگ خرد شد مار کشته نشد ولی فرار کرد اما از دل سنگ آتشی پدید آمد و خاشاکی که آن جا بود را فرا گرفت و روشنایی فرا حاصل شد . هوشنگ از این پدیده بسیار خوش حال شد و ایزد را سپاس گفت که چنین فروغی به او هدیه کرده است پادشاه جهان گفت این آتش نشانی از پاکی ایزد است آن شب جشن بزرگی برپا کرد و این جشن فرخنده را جشن سده نام گذری کرد جشن سده به یادگار از هوشنگ تا سالها ادامه داشت
جهاندار با قدرتی که داشت چهار پایان اهلی مانند گوسفند،گاو و اسب را از چهار پایان وحشی مانند آهو، گورخر و گوزن جدا کرد و ترتیبی داد تا مردم این حیوانات را پرورش دهند و از نعمت آن ها بهرمند شوند.
و از پوست حیواناتی مانند سنجاب، قاقم و روباه برای مردم پوشش هایی ساخت به این ترتیب برای مردم نعمت های زیادی فراهم کرد و چهل سال حکومت کرد و جز نام نیکو از او نماند. اما همچنان که رسم روزگار است این جهان به هیچ کس وفا نکرده است. حتی بر پادشاهی چون هوشنگ.

تهمورس پس از پادشاهی سخن از به بند کشیدن دیو ها و کوتاه کردن دست بد اندیشان میان آورد.
او برای حیوانات اهلی علف، کاه و یونجه فراهم نمود و فرمان داد از پشم آنها طناب بسازند. سیه گوش و یوز پلنگ را تربیت می کرد تا به فرمانش باشند و توانست پرندگان شکاری را هم تربیت کند.
تهمورس که پادشاهی درستکار و نیک اندیش بود در نزد ایزد مقام بالایی یافت چنان که پروردگار قدرت زیادی به او بخشید.
تهمورس اهریمن را به بند کشید و او را با خود از این سو به آن سو می کشید دیوان که این صحنه را می دیدند سر به نافرمانی از پادشاه برداشتند انجمنی تشکیل دادند تا تاج و تخت و زر را از او بستانند اما همینکه تهمورس از این خیانت آگاه شد گروه آنها را به هم ریخت با قدرت ایزدی لباس رزم بر تن کرد و با گرز گران راهی میدان نبرد شد.

همه دیوان و جادوگران سپاهی بزرگ گرد آورده بودند و به میدان آمده بودند دیو سیاه نعره کشان در مقابل سپاه بود از سوی دیگر تهمورس و دلیران ایران زمین در مقابل او ایستاده بودند. تهمورس پیش رفت و با ضربه گرز تعدادی از دیوان را به زمین افکند و با فن و افسون جنگ آوری تعدادی را نیز به بند کشید این نبرد خیلی طول نکشید و دیوان بسیاری به دست پادشاه جهان اسیر شدند دیوان که جان خود را در خطر می دیدند از شاه تهمورس امان خواستند و پیشنهاد کردند که اگر آنها را نکشد هنر های نو به او بیاموزند شاه نامور به آنها امان داد و از علم آنها استفاده کرد دیوان به تهمورس نوشتن به چند زبان را آموختند و دل او را به نور دانش روشن کردندتهمورس سالها برای علم آموزی تلاش کرد اما عمر او هم به سر آمد و از او علم دانشش به جا ماند تا آیندگان استفاده کنند پس از تهمورس پسرش جمشید بر تخت پادشاهی تکیه زد.
#داستانهای_نازخاتون

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۱٫۲۱ ۱۰:۳۵]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_سوم

پادشاهی جمشید
جمشید به جای پدرش تهمورس بر تخت نشست و به رسم کیانی تاج زر بر سر نهاد. از پادشاهی او جهان آسوده گشت.
جمشید به ساخت ابزار جنگ دست برد و از آهن خود، زره و جوشن، خفتان و برگستوان ساخت. برای ساخت این همه، پنجاه سال رنج برد. او همچنین به مردم آموخت از کتان، ابریشم، مو و خز پارچه های زیبایی تهیه کنند و با آن برای خود لباس بدوزند.
از هر کسب و پیشه، انجمنی ساخت تا هر کدام به خدمت مردم کمر ببندند.
عده ای که به آن ها کاتوزیان می گفتند برای نیایش به کوه ها فرستاد و آن ها را آن جا مقیم کرد.
گروهی را هم که جنگاور و نامدار بودند برای سپاه جدا کرد که تخت پادشاهی از آن ها پا بر جا بود.
و عده ای از مردم کم توقع را به کار کشاورزی گماشت و به این ترتیب، رسم آزادگی به مردم آموخت تا از دسترنج خویش بخورند.

او دیوان ناپاک را هم به کار گماشت. آب را با خاک بیامیزند و خشت سازند و با سنگ و گچ دیوار، گرمابه، کاخ های بلند و ایوانی که از گزند در امان باشند، سازند.
جمشید از سنگ خارا گوهرها، سیم و زر بیرون کشید و دانش ساخت بوها را با مردم بازگو کرد.
گروهی را به ساخت مشک، کافور، عنبر و گلاب گماشت و از پزشکی و درمان، دانشی را از مردم پوشیده نکرد.
پس از آن با کشتی گیتی را درنوردید و پنجاه سال هم این گونه سپری کرد و چون همه ی این کارها را به نیکی انجام داد پا را از این فراتر نهاد، برای خود تختی باشکوه ساخت که سر به آسمان می گذاشت و آن را با گوهرهای فراوان تزیین کرد

جهان در برابر شکوه تخت او انجمن شد و شاه آن روز بر همه گوهر افشاند و آن روز را روز نو خواندند و آن روز اول فروردین ماه بود که در این روز همه دل از کینه می زدودند و تن را می شستند و لباس نیکو به تن می کردند و بزرگان این جشن را گرامی داشتند و به سرور و شادی پرداختند و این چنین جشن نوروز از خسرو جهان به یادگار ماند.
از شادی، نعمت و آسودگی، مردم همه ی کشورها به سمت او گرویدند و از او پیروی کردند و سیصد سال این گونه گذشت و پادشاه جهان، کسی را برتر از خود ندید، خود را از جهاندار هم بالاتر دید.
بزرگان و سپاهیان را فراخواند و گفت همه آرامش و آن چه که دارید از من است و هر پلیدی بوده من از بین بردم. همه خوبی ها را من ساختم از جامه و خوراک و بزرگی همه را من به شما داده ام و هر که از من پیروی نکند اهریمن است و باید مرا جهان آفرین بخوانید. موبدان همه سر به زیر داشتند و کسی جرات نه گفتن نداشت. پس از این سخن ها، شکوه ایزدی از او گسست و در قلمرو او هرج و مرج افتاد.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۱٫۲۱ ۲۰:۲۱]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_چهارم

پادشاهی ضحاک قسمت اول – داستانی از شاهنامه

داستان ضحاک با پدرش
در آن روزگار که جمشید شکوه ایزدی خود را از دست داده بود، مردی بود از نژاد بزرگان عرب که نامش مرداس بود. مرداس به عدل و سخاوت معروف بود، نوشیدنی اش شیر چهارپایان بود و اسب های تازی بسیاری در اختیارش بودند. شاه آن سرزمین بود و سر به فرمان جهاندار داشت.
مرداس پسری داشت بی باک و پهلوان که نامش ضحاک بود. ضحاک جوانی کم خرد بود، یک روز سحرگاه، ابلیس به شکل پیری نیکخواه ظاهر گردید و با افسون خود را خیرخواه او نمایاند. چنان که ضحاک گمان کرد که راز خوشبختی او در دستان آن پیر است و به سخنان زیبای او گوش فرا داد و جوان نادان همچنان دل به حرف های زیبای او داد و از پیر خواست تا او را آموزش دهد.

اما ابلیس در پاسخ گفت باید با من پیمان ببندی که از من با هیچ کس سخن نگویی و هر چه گویم انجام دهی و ضحاک با او پیمان بست.
ابلیس بعد از این که خیالش از فرمانبرداری ضحاک آسوده گشت به او گفت که من تو را پادشاه جهان خواهم کرد اما با وجود پدرت این کار ممکن نیست. این پیرمرد سبب دور ماندن تو از جاه و جلال خواهد شد.
ضحاک وقتی این حرف را شنید، دلش به درد آمد و این خواسته را نپذیرفت. اما ابلیس گفت تو سوگند خورده ای نمی توانی از پیمانی که با من بسته ای سرپیچی کنی.
ضحاک گفت که این کار از دست من بر نمی آید. ابلیس گفت من کار او را خواهم ساخت و تو فقط برای نجات او هیچ کاری نکن و اگر غیر از این کنی، خوار مانی و پدرت بزرگ و ارجمند خواهد بود.
مرداس در کاخ خود بوستانی دلگشا داشت و شب ها در تاریکی به آبگیری که در باغ بود می رفت و سر و تن در آن می شست. ابلیس سر راه او چاهی کند و روی آن را با خس و خاشاک پوشاند. پیرمرد تازی شب به سمت باغ رفت و هنگامی که به چاه عمیق رسید درون آن افتاد و کمرش شکست و این چنین مرداس یزدان پرست با همدستی پسری که او را با ناز و رنج بزرگ کرده بود و از همه ی گنج ها به او بخشیده بود، کشته شد. ولی این همدستی در کشتن پدر، ضحاک را خوشبخت نکرد. همچنان که هیچ پسری از خون پدر به کام نرسیده است.

ضحاک پس از کشته شدن پدر، جایگاه او را مال خود کرد و ابلیس که می دید نقشه ی او به خوبی پیش می رود از ضحاک خواست که بار دیگر با او پیمان ببندد تا همیشه گوش به فرمانش باشد تا پادشاه جهان شود.
آشپزی کردن ابلیس برای ضحاک
ابلیس خود را به شکل جوانی زیبا، خوش سخن و آراسته در آورد. نزد ضحاک آمد و با زبان چربش او را ستایش کرد. به او گفت اگر پادشاه، مرا در خور خود بداند آشپزی هستم چیره دست.
ضحاک تا این سخنان را بشنید به او جایگاهی ویژه داد و کلید خورش خانه را در اختیارش گذاشت و ابلیس آشپزی را آغاز کرد. در آن زمان تازیان بیشتر از رستنی ها خوراک درست می کردند و اهریمن بد کنش کار را شروع کرد و شروع به کشتن جانوران کرد. از مرغ و چهارپایان خوراک درست می کرد و یکایک نزد ضحاک می آورد.

ابلیس، ضحاک را با خون حیوانات پرورش داد تا او را به هر کاری دلیر کند و هر کار ناروایی از او خواست، به فرمانش گوش فرا دهد. ابلیس هر روز برای خوراک فردا اندیشه می کرد تا ضحاک را شگفت زده کند.
شاه تازی دل به آشپز بسته بود. روز سوم برایش سفره ای چید از مرغ و بره و خوردنی های رنگارنگ بیاراست. روز چهارم از راسته گوساله خوراکی خوش طعم ساخت. در این خوراک، زعفران، گلاب، شراب و مشک ناب ریخت. تا ضحاک این خوراک را خورد از طعم آن در شگفت ماند و به آشپز رو کرد و گفت هر چه می خواهی بگو تا من آن را برای تو برآورده کنم. ابلیس که در انتظار این لحظه بود، به او گفت: من در چنین جایگاهی نیستم ولی آرزویی دارم که فقط تو می توانی آن را برآورده کنی و آن بوسیدن شانه ی فرمانرواست و ضحاک هم بدون درنگ پذیرفت. ابلیس بدون معطلی بر شانه های ضحاک بوسه زد و در چشم بر هم زدنی ناپدید شد.
اما جای آن بوسه ها زخم شد و دو مار سیاه از شانه های او پدید آمد، ضحاک که پریشان و غمگین شده بود دستور داد تا آن مارها را قطع کنند ولی در کمال شگفتی دو مار سیاه مانند شاخه های درخت دوباره از شانه هایش روییدند.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir

داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۰۱٫۲۱ ۲۰:۲۱]
هر چه کردند نتوانستند چاره ای برای این درد بیابند و باز ابلیس بد شکل، پزشکی چیره دست در برابر ضحاک نادان، ظاهر گشت. پزشک رو به ضحاک کرد و گفت که این کاری است که شده و چاره ی کار، قطع کردن مارها نیست و باید آن را قبول کنی، باید به آن ها خوراکی بدهی، هر روز دو نفر را بکش و از مغز آن ها خورش درست کن و به آن ها بده تا شاید خود به این منوال بمیرند.
تباه شدن روزگار جمشید
از آن سو در ایران هرج و مرج بود و از هر گوشه ای جنگ و خروشی بود. آن روزگار خوب پادشاهی جمشید، پایان یافته بود و مردم از او روی گردانده بودند. بی خردی های جمشید از شکوه و جلال او چیزی باقی نگذاشته بود. از هر گوشه ای کسی پدید آمد که می خواست پادشاه ایران شود.
در ایران جنگ و شورش بود تا این که خبر آمد در کشور تازی ها، شاهی قدرتمند است که پهلوانی دلیر می باشد. بزرگان سپاه ایران سوارانی را به سوی او فرستادند و از او کمک خواستند و او را شاه ایران زمین خواندند.
ضحاک هم بی درنگ با سپاهی از پهلوانان ایرانی و تازی به سمت جایگاه جمشید روان شد و جمشید هم که توان جنگ نداشت، تاج و تخت خود را رها کرد و گریخت.
جمشید صد سال از نظرها ناپدید بود تا این که در دریای چین به دام ضحاک افتاد و بی درنگ او را به دو نیم کرد.
تا مدتی ضحاک مارهایش را پنهان می کرد اما او هم پایان خوشی نداشت. ضحاک طولانی ترین پادشاهی را داشت اما از آن همه رنج و سختی چه سود؟!
ضحاک هفتصد سال را بدین گونه گذراند و از همه ی خوبی های دنیا در اختیار داشت. اما این دنیا کیهان ناپایدار است، پس بهتر است در آن به جز تخم نیکی نکاری.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۲۱ ۰۸:۱۶]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_پنجم

#پادشاهی_ضحاک_قسمت_دوم – داستانی از شاهنامه

پادشاهی ضحاک هزار سال بود
ضحاک عاقبت بر تخت پادشاهی تکیه زد و سالیان درازی پادشاهی کرد. در دوران او هنرمندان و فرزانگان، مقام گذشته را نداشتند و جادوگری ارزش بیشتر از علم پیدا کرد.
جادوگران ارجمند و هنرمندان خوار شدند. دیوان دوباره شروع به دست درازی کردند و از خوبی ها حرفی زده نمی شد.

جمشید دو دختر داشت که از همه ی بانوان دوران خود سر تر بودند و کسی روی آن ها را ندیده بود. نام یکی شهرناز بود و دیگری ارنواز.
ماموران ضحاک آن دو دختر را در حالی که مانند بید می لرزیدند از خانه بیرون کشیدند و به کاخ ضحاک بردند و به او سپردندشان. ضحاک هم بدخویی را به آن ها آموخت و به آن ها جادو و سحر آموخت. این روش ضحاک شوم بود و جهان در دستانش مانند موم بود. کار او آموختن بدی ها، کشتن و غارت کردن بود.
هر شب، دو جوان را بدون توجه به این که از بزرگان است یا پهلوانان، به ایوان شاه می کشاندند، مخفیانه آن ها را می کشتند و از مغز سرشان خوراکی برای مارهای ضحاک آماده می کردند تا درمانی برای ضحاک مار دوش باشد.
دو جوان پاک سیرت از نژاد شاهان به نام ارمایل و کرمایل که از این کشتار جوانان آگاه گشته بودند با هم تصمیم گرفتند آشپز شاه شوند و جلوی این خون ریزی را بگیرند بسیار اندیشه کردند و چاره را در این دیدند تا از هر دو جوان می توانند جان یکی را نجات دهند و او را از کاخ بیرون فرستند رفتند.
آشپزی را آموختند و تلاش کردند تا نام آور شدند و به آشپزخانه ضحاک دست پیدا کردند. هنگام آشپزی، مغز یکی از دو جوان را کشته شده را با مغز گوسفند آمیختند و خورشتی تهیه کردند تا خوراک مارها شود و جوان دیگر را مخفیانه از کاخ بیرون فرستادند و به او گفتند که در بین مردم ظاهر نشود چون آنها می خواستند از مغز سر تو برای مارهای ضحاک خوراکی تهیه کنند ولی اکنون می توانی بروی.
به این ترتیب هر ماه، سی جوان نجات پیدا کردند و زمانی رسید که تعداد آن نجات یافته ها به دویست نفر رسیده بود. همه در صحرا زندگی می کردند و از انسان ها دور بودند و از آن سو ضحاک به خوشگذرانی ادامه می داد و پهلوانان ایران زمین را به دست دیوها می کشت تا سرگرم شود و برای خوشگذرانی، دختران خوبروی و پاک نژاد ایرانی را فرا می خواند.

زمانی که چهل سال از روزگارش مانده بود در حالی که در کنار ارنواز خوابیده بود در خواب دید که از تاج پادشاهی، سه مرد جنگی پدیدار شدند. دو مرد بزرگ و یکی که از همه سن بیشتری داشت در میان آن ها قرار داشت. پوشش بزرگان را داشت و مانند پادشاهان قدم بر می داشت. در دستانش گرزی از سر گاو داشت به سمت ضحاک رفت و گرز را بر سرش کوبید. دست و پایش را بست و او را با خواری روی زمین کشید و به اسب بست و تا کوه دماوند کشید. او را در چاهی آویخت و جگرش را بیرون کشید و در این هنگام ضحاک از خواب بیدار شد و فریادی کشید.
ارنواز که ضحاک را در این حال دید گفت تو را چه شده است؟ تو که جهانی از آدم و دیو و حیوانان وحشی به فرمانت هستند و فرمانروای هفت کشور هستی! چرا این چنین هراسان شده ای! اما ضحاک در پاسخ گفت اگر این راز را با دیگران در میان بگذارم از قدرت من ناامید خواهند شد.
اما ارنواز اصرار کرد و از ضحاک خواست تا رازش را با او در میان بگذارد تا راهی برای آن بیابد و از او خواست تا از بزرگان و دانشمندان کمک بخواهد تا گره گشایی کنند. ضحاک از سخنان ارنواز پری روی، خوشش آمد.

او از همه کشورها، دانشمندان و موبدان را فراخواند آن ها را انجمن کرد و خوابش را باز گفت و درمان درد خواست. لب موبدان خشک و رنگشان زرد شد. حرف برای گفتن بسیار داشتند اما می ترسیدند.
سه روز گذشت و کسی سخن نگفت و روز چهارم ضحاک آشفته شد و به نماینده موبدان گفت اگر می خواهید زنده بمانید باید همه چیز را آشکار کنید.
از میان موبدان یکی بود که باهوش و زیرک بود. پا پیش گذاشت و نزد ضحاک رفت و این چنین سخن گفت: همه، روزی خواهند مرد. قبل از تو هم پادشاهان بسیاری بوده اند که آمده اند و هنگام مرگ این جهان را ترک کرده اند. حتی اگر لباس آهنی به تن کنی هنگام مرگ نمی توانی از آن فرار کنی. اگر پروردگار در اقبال تو دیده باشد که به دست بزرگی کشته شوی، این سرنوشت توست و نمی توانی از آن فرار کنی. اما چرا از هم اکنون خود را پریشان کنی او که هنوز به دنیا نیامده است.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۰۱٫۲۱ ۰۸:۱۶]
روزی خواهد رسید که جوانی رشید و دلاور خواهد آمد و جویای تاج و تخت تو خواهد شد و با گرز خود بر سرت خواهد کوفت و تو را از این کاخ بیرون خواهد کشید.
ضحاک ناپاک پرسید: او چه دشمنی با من دارد؟ موبد گفت: اگر خردمند باشی می دانی که هیچ کس بی دلیل دشمنی نمی کند. تو پدرش را می کشی و او به کین پدر، به سوی تو می آید.
چو ضحاک این ها را شنید از تخت افتاد و از هوش رفت و زمانی که حالش جا آمد همه چیز را رها کرد و به دنبال آن بچه گشت.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۲۱ ۱۴:۵۲]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_ششم

#پادشاهی_ضحاک_قسمت_سوم – داستانی از شاهنامه

زاده شدن فریدون
سال ها گذشت و فریدون پا به این جهان گذاشت. پدر فریدون، آبتین بود که از دست ماموران ضحاک در حال فرار بود ولی از شانس بد در دام آن ها گرفتار شد او را بستند و بردند و به دست ضحاک کشته شد.
مادر فریدون که فرانک نام داشت چون از حال شوهر خود آگاه شد فرزندش را به نگهبان مرغزار سپرد و گاوی به او داد تا فرزندش را از شیر او تغذیه کند.
سه سال این گونه گذشت وفریدون با شیر گاو پرورش یافت اما ضحاک همچنان در جستجوی فریدون بود و داستان هایی از آن مرغزار و پسری که از شیر گاو پروررش یافته در بین مردم رواج یافت. فرانک که این حرف ها را شنید ترسید و پیش نگهبان مرغزار آمد و کودکش را گرفت و به سمت هندوستان رفت تا از دست ضحاک در امان باشد این حرف ها به گوش ضحاک رسید و به سمت مرغزار رفت و گاوها را کشت اما فریدون را نیافت.
فرانک در راه هندوستان در کوه ها با مردی پاک دین روبرو شد که از این دنیا دل شسته بود. فرانک بدو گفت این فرزند من است که باید ضحاک را از پادشاهی به زیر بکشید از تو می خواهم که او را به فرزندی بپذیری و آن مرد قبول کرد.

چون بر فریدون شانزده سال گذشت
از کوه های البرز پایین آمد و سراغ مادرش رفت و از مادرش درباره ی پدر پرسید. می خواست بداند از چه نژادی است و پدرش کیست.
مادر از آبتین و ریشه ی کیانی او، خردمندی، بزرگی و بی آزاری او سخن گفت:
او شوهری نیک برای من بود و روز من بدو روشن بود. نژادش از تهمورس بزرگ بود و همیشه از پدران خود یاد می کرد.
ستاره شناسان به ضحاک گفتند که فریدون روزگار تو را به سر خواهد آورد چنان که ضحاک جادوپرست قصد کشتن تو را کرد من تو را از او پنهان کردم و روزگار را به سختی گذراندم و پدر بزرگوار تو در جوانی خودش را فدای تو کرد، به دست ماموران ضحاک افتاد و از مغز سرش برای مارهای ضحاک خورش ساختند.

سرانجام به سوی بیشه ای رفتم که کسی از ما خبر نداشته باشد. در آن جا گاوی دیدم چو خرم بهار، از چوپان خواستم تو را از شیر او بپرورد.
تو از شیر آن گاو همچون نهنگ دلاور رشد می کردی تا آن که ضحاک از آن جا باخبر شد و من تو را از آن جا گریزان ببردم و ضحاک آن دایه ی بی زبان تو یعنی گاو را کشت.
فریدون که این سخنان را شنید خونش به جوش آمد، دلش پر از درد و سرش پر از کین شد و به مادر گفت هیچ شیری دلاور نمی شود مگر با سختی ها، اکنون زمان آن است که شمشیر به دست گیرم و به فرمان یزدان پاک، کاخ ضحاک را با خاک یکسان کنم.
مادر به او گفت این کار خردمندانه نیست تو به تنهایی نمی توانی با سپاهی روبرو شوی. او از هر کشوری صد هزار جنگجو دارد که آماده ی نبرد هستند. رسم جهان آن گونه نیست که با چشم جوانی می بینی و اگر این گونه رفتار کنی سرت را به باد می دهی.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۱٫۲۱ ۱۴:۵۵]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_هفتم

داستان ضحاک با کاوه ی آهنگر

روزگار ضحاک چنان شده بود که شب و روز نام فریدون را بر زبان می آورد و از ترس گرز او، دلش پر از بیم بود. چنان که یک روز بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه را بر سر نهاد و بزرگان هر کشوری را فرا خوانده بود که از پادشاهی او پشتیبانی کنند و پس از آن با موبدان سخن گفت به آن ها چنین گفت من دشمنی پنهانی دارم که افراد خردمند این را به خوبی می دانند، سن و سال زیادی ندارد ولی دانش فراوانی دارد، دلیر و قوی هیکل است.

یکی از موبدان این چنین گفت اگر چه دشمنت کوچک است ولی نباید او را خار بشماری و ضحاک ادامه داد: باید لشکری بزرگ تر گرد آورم لشکری از انسان ها، دیوها و پری ها. باید قدرتم را بیشتر کنم. نامه ای خواهم آورد که گواهی می دهد من در این جهان به جز تخم نیکی نکاشتم و در آن مجلس، بزرگ و کوچک از ترس ضحاک همان کردند که او فرمان داده بود.
و در این هنگام داد و فریادی از درگاه او برآمد. ضحاک پیش رفت و پیرمردی را دید که فریاد می کشید، از او پرسید: دردت چیست؟ و آن مرد شروع به ناله و زاری کرد و گفت: تو ستم زیادی به من کرده ای اگر تو شاهی، چه دشمنی ای با من بی آزار داری؟ که این گونه جگر مرا آتش زده ای! من هجده پسر داشتم که از آن ها فقط یکی مانده و مغز همه ی آن ها خوراک مارهای تو شده اند و آن یکی را هم امروز آورده اند که بکشند و از مغز سرش خوراکی برای مارهای تو بسازند. اگر خود را شاه و بزرگ می دانی خودت داوری کن، اگر تو بر هفت کشور پادشاهی می کنی چرا ما باید این همه سختی بکشیم!

 

ضحاک که تا آن زمان چنین سخنانی نشنیده بود، شگفت زده شد و فرمان داد فرزندش را به او برگردانند اما از او خواست که بر آن نامه گواهی کند که ضحاک پادشاهی دادگر است و چون کاوه این نامه را بدید به بزرگان آن مجلس رو کرد و فریاد زد همه ی شما به سمت دوزخ می روید که چنین کردید، من گواهی نمی دهم و نامه را پاره کرد و از آن جا با فرزندش بیرون رفت و در کوچه و بازار فریاد می کشید و مردم را به دور خود جمع کرده بود.
از آن سوی، اطرافیان شاه دور او جمع شدند و به ضحاک گفتند: چرا به او اجازه دادی این کار را بکند و ضحاک در پاسخ گفت: وقتی کاوه چنین کرد من در جای خود بی اختیار شدم و توان کاری نداشتم.
کاوه آهنگر هم در بازار مردم را برای داخواهی جمع کرد و از چرم آهنگری خود، پرچمی ساخت و آن را بر سر نیزه کرد و گرد و غباری از بازار به آسمان برخاست و کاوه از همه خواست برای نبرد با ضحاک نزد فریدون برویم.

کسی کو هوای فریدون کند سر از بند ضحاک بیرون کند
یکایک بنزد فریدون شویم بدان سایه فر او بغنویم

با آن هر پرچمی که ساخته بود و جماعتی که اطرافش جمع شده بودند به راه افتادند و سپاهی بزرگ انجمن شد.
کاوه می دانست کجا فریدون را پیدا کند، پس نزد او رفت و فریدون چون آن کاوه را دید از جای خود بلند شد و به گرمی او را پذیرفت و روی پرچمش نشانه ی ستاره ای کشید و آن را با دیبای رومی و گوهری بیاراست و این چرم آهنگران پرچمی شد برای ایرانیان که از آن پس هر کسی تاج پادشاهی به سر می گذاشت گوهری به آن اضافه می کرد.
فریدون آن را درفش کاویانی نام نهاد.
چندی گذشت و آن ها پنهان بودند تا این که فریدون که با ضحاک آینده ای برای ایران نمی دید، با تاج کیانی سوی مادرش آمد تا از او اجازه بگیرد. اشک از چشمان مادر جاری گشت و پسرش را به جهاندار سپرد و از او خواست راه نیکی پیش گیرد و دست نامردمان را از ایران کوتاه کند.
فریدون دو برادر داشت که هر دو از او جوان تر بودند. نام یکی کیانوش و دیگری پرمایه نام داشت. به آن ها گفت بهترین آهنگر را بیابید تا برای ما گرزی مهیب بسازند. و آن ها هم بی درنگ چنین کردند و بهترین آهنگران را نزد فریدون آورند و فریدون بر روی زمین نقشه گرزی با سر گاو را کشید و آن گرز پرهیبت را ساختند و نزد فریدون بردند فریدون کار آن ها را پسندید و به آن ها لباس و جواهرات فاخر هدیه داد و به آن ها وعده ی مقام و امید روزهای خوش داد.

@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۱٫۲۱ ۱۱:۵۵]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_هشتم

رفتن فریدون به جنگ ضحاک

فریدون برای جنگ با ضحاک آماده شد. سپاه را جمع کرد با فیل ها و گاو میش ها توشه ی سپاه را زودتر فرستادند. کیانوش و پرمایه کنار شاه پیش رفتند و سپاه از پشت سر آن ها حرکت کرد. با سرعت پیش رفتند تا این که به جایی رسیدند که افراد یزدان پرست ساکن بودند و شب هم فرا رسید و آن ها در آن جا اتراق کردند.
پری رویی مانند حوری های بهشتی نزد فریدون آمد و در نهان به او افسون ها آموخت تا در نبرد با ضحاک پیروز شود و فریدون فهمید که این از جانب ایزد پاک است.
برادران فریدون کیانوش و پرمایه چون این سحر و جادوها را دیدند گمان کردند که برادرشان با اهریمن هم راستان است و تصمیم گرفتند برادر را که در خواب بود بکشند. پس به بالای کوه رفتند و سنگی را به سمت فریدون رها کردند اما سنگ به فرمان یزدان از غلطیدن ایستاد و دو برادر فهمیدند که اشتباه کرده اند.
فریدون، سپاه را به دست کاوه سپرد و حرکت کردند در حالی که درفش کاویانی از دور خودنمایی می کرد. تا این که به رود دجله در نزدیکی شهر بغداد رسیدند.
در نزدیکی اروند رود (یا همان رود دجله) فریدون به رودبان درود فرستاد و از او خواست تا او سپاهش را به آن سوی رود برساند. اما رودبان گفت بدون نامه ای به مهر ضحاک، نمی توانم شما را برسانم و فریدون چون این سخنان را شنید بدون ترس، از آن دریای آب با اسب گذشت. در حالی که طنابی به کمر بسته بود و به کمک آن بقیه سپاه هم از اروند رود گذشتند و وارد سرزمین تازیان شدند و از دشت به سمت شهر بغداد حرکت کردند.
از دور کاخ بزرگی نمایان می شد که گویی سر به آسمان داشت. فریدون فهمید که این خانه ی اژدها (ضحاک) است. با شتاب بیشتر به سمت آن حرکت کرد و دست به گرز خود برد. وقتی نگهبانان به سمت فریدون می آمدند، هر کدام به ضربتی بر زمین می افتادند.

فریدون وارد کاخ شد. طلسمی که ضحاک با آن کمر آسمان را خم می کرد، به فر ایزدی در مقابل فریدون از میان برداشته بود و با آن گرز گاو پیکر بر سر هر کسی که در مقابلش ظاهر می شد می زد و بر زمین می افتادند. دیوان و جادوگران در مقابل قدرت فریدون پست و زبون شدند و بر زمین افتادند.
یکی گرزه گاو پیکر سرش زدی هر که آمد همی در برش
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۸٫۰۱٫۲۱ ۱۱:۵۶]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_نهم

روبرو شدن فریدون با دختران جمشید

فریدون به سمت تخت پادشاهی ضحاک رفت و به هر سو نگریست اثری از او ندید ولی شبستان او دختران سیه چشم زیبایی دید نخست روح آن ها را از طلسم ضحاک آزاد کرد و فرمان داد تا تن خود را بشویند تا از آلودگی ها پاک شوند و آن دو دختر لب باز کردند و با فریدون سخن گفتند. او را ستایش کردند و بر او آفرین خواندند که ما را از جادوی آن ستمکار و رنج و بلا رها کردی.
فریدون ارتباط خود و از پدرش آبتین با آن ها سخن گفت و ادامه داد که آمده ام تا با این گرز ضحاک را به زیر آورم. چون ارنواز این سخن ها را شنید شاد شد و رزها را با او در میان گذاشت و گفت که تو فریدون شاه هستی که جادو را از این سرزمین پاک خواهی کرد. تو را پروردگار فرستاده است و تو پیروز خواهی شد. ما از ترس با او کنار آمدیم و از روی تو شرم داریم و فریدون پاسخ داد که من چرخ گردون را از او پاک خواهم ساخت، اگر بدانم اکنون کجاست و زیبا رویان راز را گشادند و گفتند که ضحاک به سمت هندوستان رفته است تا تن خود را در خون هزار بی گناه بشوید و با این طلسم خود را در برابر تو ایمن سازد.

ضحاک که از کشور خارج شده بود، کاخ و شبستان گنج خود را به کندرو سپرده بود و کندرو زمانی که وارد کاخ ضحاک شد از دیدن فریدون با آن هیبت که بر تختپادشاهی تکیه زده و دختران جمشید در کنارش نشسته اند در شگفت ماند اما بدون این که سرآسیمه شود پیش رفت و با چاپلوسی شروع ستایش فریدون کرد و فریدون هم به او فرمان داد تا بساط جشن سرور را فراهم کنند. کندرو هم چنین کرد و آن شب به جشن و پایکوبی و خوردنی های لذیذ گذشت و سحرگاه کندرو سوار بر اسب به سمت ضحاک رفت و شرح ماجرا داد که تاج و تخت تو را جوانی سرو قامت مال خود کرده است ولی ضحاک باور نکرد و گفت او حتما مهمان گستاخی است که در نبود من این گونه رفتار کرده است و کندرو پاسخ داد اگر مهمان است با دختران شبستان تو چه کار دارد ضحاک تا این سخن را شنید برآشفت و سپاهی بزرگ از جنگجویان و نره دیوان به سمت بغداد آمدند و از آن سو سپاه فریدون خبر از حمله ضحاک داد مردم که از ستم ضحاک دل پری داشتند به کمک سپاه فریدون رفتند.
به شهر اندرون هر که برنا بدند چون پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر شه فریدون شدند زنیرنگ ضحاک بیرون شدند

 

آسمان شهر از تیرهایی که می بارید سیاه شد سپاه ضحاک در برابر سپاه فریدون و مردم متوقف شد و ضحاک از رشک به سمت کاخ رفت بر بام کاخ رفت و به داخل سرک کشید و بدید که شهرناز را که با هزاران جادو مونس خود کرده بود در حال نفرین اوست ضحاک فهمید که این کار پروردگار است. در این هنگام به خون پری رویان تشنه شد و با خنجر به سمت آن ها حمله کرد و از آن سو فریدون مانند باد خود را به ضحاک رساند و ضربه ای بر سر ضحاک زد که همه چیز در برابر چشمانش تیره و تار شد فریدون خواست ضربه ای دیگر کار را تمام کند که از ایزد پیام آمد. هنوز زمانش فرا نرسیده او را در میان دو کوه به بند بکش تا مرگش فرا رسد.

فریدون ضحاک را بست و به سمت مردم رفت از همه خواست تا دیگر از نبرد دست بردارند چون ضحاک در دست او اسیر است و بیش از این خونریزی نکنند بدین ترتیب پادشاهی ضحاک پایان یافت و مردم از ستم او رها گشتند و فریدون هم ضحاک را با خواری بر پشت حیوانی انداخت و با سپاهش از شهر خارج شد. او به تنهایی ضحاک را به کوه دماوند برد و او را در آن جا در غاری مهیب آویخت. در پایان داستان ضحاک حکیم طوس می گوید:
بیا تا جهان را ببد نسپریم بکوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند نخواهد بدن مر ترا سودمند
و می گوید فریدون فرشته نبود و با نیکی و دادخواهی به این مقام رسید و اگر تو هم مانند او رفتار کنی تو هم مانند فریدون چنین مقامی خواهی یافت و فر و شکوه او برای فرمانبرداری از پروردگار پاک بود. او جهان را از ستم و نادانی پاک کرد.
فریدون پانصد سال فرمانروای جهان بود ولی او هم مانند گذشتگان به جز حسرت از دهر چیزی نبرد همه ما جهان را به بازماندگان خواهیم سپرد چه فرمانروا باشیم و چه رعیت.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

داستانهای نازخاتون, [۲۹٫۰۱٫۲۱ ۱۰:۵۴]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_دهم

پادشاهی فریدون – داستانی از شاهنامه

فریدون پس از این که ضحاک را سرنگون کرد خود بر تخت پادشاهی نشست و پانصد سال حکومت کرد. فریدون اول مهرماه کلاه کیانی را بر سر گذاشت، گویی همه بدی ها از جهان زدوده شده بودند. فرزانگان و هنرمندان و دانشمندان خوشحال بودند چون توانسته بودند جایگاه خود را به دست آورند و خداپرستی آیین مردم شد.

فریدون در همه دوران پادشاهی خود به مردم بدی نکرد. ولی حتی این جهان به پادشاه بزرگی چون فریدون هم وفا نکرد و این جاست که حکیم طوس می گوید:
بدان که این جهان ارزش غم و اندوه و آز ندارد و برای هیچ کس نمانده است.

فرانک که از همه جا بی خبر بود نمی دانست سرنوشت پسرش چه شده است؟ فریدون هم برای این که مادرش را از پیروزی و شکست ضحاک باخبر کند برایش پیام فرستاد. فرانک با شنیدن این خبر خوش پروردگار را ستایش کرد و سر و تن را بشست و بر ضحاک نفرین کرد.
فرانک به نزد فریدون رفت، ضحاک را نفرین کرد و پادشاه جهان را آفرین گفت. بزرگان از هر گوشه جهان به نزد فریدون می آمدند و برایش هدایا می آوردند و او را ستایش می کردند.
پس از مدتی فریدون به گرد جهان رفت. هر جا ستمی دید به داد ستمدیده رسید، هر ویرانه ای دید به آبادانی اش پرداخت چنان که شایسته ی پادشاه جهان است.
بیاراست گیتی به سان بهشت به جای گیا سرو و گلبن بکشت

چندی گذشت و فریدون صاحب سه فرزند پسر شد. فرزندانی بلند بالا چنان که شایسته ی شهریاری باشند. از این سه تن، دو پسر از شهرناز و پسر کوچکتر از ارنواز زیبا روی بود.
فریدون از نامداران خود جندل را که از دیگران گرانمایه تر بود فرا خواند. به او فرمان داد: برو بر گرد جهان و سه دختر گزین از نژاد پادشاهان که در خور همسری فرزندان من باشند.
جندل هم چنین کرد و با گروهی نیک خواه به راه افتاد و بسیار پژوهش و پرس و جو کرد تا این که از شاه یمن شنید که سه دختر دارد آن چنان که فریدون می خواست به پیش شاه یمن رفت و با احترام بسیار پیام فریدون را به او داد.

چون پادشاه یمن پیام فریدون را شنید بسیار غمگین شد و در دل گفت روی دختران مرا تاکنون جهان ندیده است آن ها همدم و امید من هستند ولی نمی توانم شتاب زده پاسخ دهم. پس از جندل پذیرایی کرد و خود با بزرگان به مشورت نشست که چگونه فرزندان دلبندم را به آن ها بسپارم. اگر بگویم آری، حرف دلم نیست و دروغ هم در خور پادشاهان نیست و از گفتن نه در برابر شهریار زمین بیم دارم که این هم کار عاقلانه ای نیست و بزرگان هم که داستان ضحاک را شنیده بودند آن را برای پادشاه یادآوری کردند یکی از بزرگان گفت که با فریدون باید از راه سخن کنار آمد دیگری گفت اگر فریدون هم پادشاه بزرگی است ما که برده ی او نیستیم ولی راه بهتر آن است که شرایط سختی همسری دخترانت قرار دهی و چون پادشاه یمن این راه حل را شنید بسیار خوشحال شد و جندل را فرا خواند، با چرب زبانی با او سخن گفت که فریدون پادشاه بسیار بزرگی است و من به فرمان او هستم و درست است که تو سه پسر داری که برایت خیلی عزیز هستند، دوری از دخترانم برای من هم بسیار سخت است پس برای شاد کردن دل من آن سه پسر را به پیش من بفرست تا من دخترانم را به آیین خود به دست آن ها بسپارم و اگر ببینم که مهر دخترانم در دلشان است دست آن ها را در دست دخترانم قرار خواهم داد. جندل هم پاسخ را شنید، به پیش فریدون آمد، ادای احترام کرد و همه چیز را برای فریدون باز گفت

فریدون سه فرزندش را فرا خواند و از نیکی های آن سه دختر و پدرشان شاه یمن که چقدر زیرک است و چه گنج و لشکری دارد، سخن راند و ادامه داد او برای شما افسون هایی خواهد داشت، روز اول بزم گاهی خواهد ساخت و به شما جایگاهی ویژه خواهد داد. آن سه دختر زیبا را در لباس های رنگارنگ در کنار خود بر تخت شاهنشاهی می نشاند. دختری که از همه کوچکتر است ابتدا پیش می آید و نزد بزرگ ترین شما می نشیند و پر سن ترین آن ها نزد کوچک ترین شما می نشیند و دختر میانه پیش نفر بعدی.
آن گاه پادشاه یمن از شما خواهد پرسید که کدام یک از این ها سن بیشتری دارد؟ کدام کوچک تر است؟ و میانه کدام است؟ و شما هم به درستی بگویید که دختر کوچک تر پیش بزرگترین شماست و دختر بزرگ تر پیش کوچک تر شماست و این شایسته نیست. در سخن گفتن با یکدیگر همرنگ باشید و چنان رفتار کنید که شایسته مقام و فرهنگ ماست.
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_نازخاتون

3 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx