داستانهای شاهنامه قسمت ۷۴
نویسنده:حکیم ابوالقاسم فردوسی
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
بعد از پایان جنگ و شکست سپاه توران و کشته شدن بزرگانشان ، شاه به فکر تجهیز سپاهی بزرگ برای جنگ میافتد پس به دنبال لهراسپ و رستم و اشکش میفرستد و به پادشاهان قسمتهای مختلف کشور نامه مینویسد و از آنها برای مجهز کردن لشکر درخواست نیرو میکند . بزرگان هر قسمت با سپاه بهسوی درگاه خسرو میآیند و لشکر انبوهی آماده میشود . شاه سی هزار شمشیرزن انتخاب میکند که با او در قلب سپاه باشند همچنین سه تن را در آن انجمن برگزید که همراه او باشند یعنی رستم و گودرز و توس .
در یکطرف توس و منوشان و خوزان که بر پارس حکومت میکردند قرار داد و آنطرفتر آرش شاه خوریان و گوران شه ، شاه کرمان و صباح ، شاه یمن و ایرج ، شاه کابل و شماخ ، شاه سوریه و قارن ، شاه خاور و هرکه از نژاد کیقباد بود در دست چپ قرار داد . از نژاد گودرز نیز بیژن و رهام و گرگین و میلاد پهلوانان ری و هرکه از نژاد زرسپ بود پس پشت شاه را داشتند . طرف راست را به رستم و هرکه از زابلستان بود سپرد و چپ را به گودرز و هجیر و فرهاد و بزرگانی از بردع و اردبیل سپرد .
سپاه گودرز نیز بهاینترتیب آراسته شد که در جلوی قلب سپاهش پیلان جنگی قرار گرفتند و صندوقهایی در پشت پیلان قرارداد و هزاران تن از دلیران را در آنها نهاد و سی صد سوار را نگهبان هر فیل کرد . از بغداد تمام جنگاورانی که همراه زنگه شاوران بودند و سپاهیان کرخ با کمانهایشان در جلوی پیلان قرار داشتند و در جلوی نیزهداران نیز سپرداران را قرارداد و سواران جنگی در پس پشت آنها قرار داشتند و سی هزار سپاهی از خاور جمع کرد و به همراه سپاه شاه دهستان تخوار که از فرزندان دشمه بود همه را به فریبرز سپرد. سواران نیزهدار را به زهیر سپرد تا چپ لشکرگاه قرار گیرند و سی هزار سپاهی از روم و بربر بهطرف چپ شاه رفتند . لشکری از خراسان که منوچهر آرش رئیسشان بود و همچنین فیروز ، شاه غرچه از فرزندان گروخان را به دست منوچهر سپرد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
بزرگانی را که از کوه قاف آمدند و از فرزندان فریدون و جم بودند را به گیو سپرد و پشت سر او نیز آوه سمکنان را قرارداد ده هزار سپاهی در راست سپاهش قرارداد و ده هزار در چپ و برته نیز به یاری گیو آمد و زواره را پیشرو آنها کرد . قارن را سردسته سپاهی دههزارنفری کرد و به گستهم نوذر گفت که همراه او باشد و مال و گنج و چهارپا بهاندازه کافی در دسترس لشکریان قرارداد تا مزاحم مردم نشوند . از آنسو افراسیاب در بیکند بر تخت نشسته بود. بیکند همان شهر کندز است که فریدون آن را بنیان نهاد و در زمان افراسیاب نامش تغییر کرد . در همین موقع خبر شکست سپاه توران و کشته شدن پیران و سایر نامداران را به افراسیاب دادند که او بسیار ناراحت شد و از درد گریست و سوگند خورد ازاینپس نه بر تخت مینشینیم و نه تاج بر سر میگذارم تا اینکه انتقام خون نامدارانم را بگیرم . در همین حال خبر لشکرآرایی کیخسرو را به او دادند و گفتند که او به جیحون نزدیک شده است . پس افراسیاب همه بزرگان را پیش خواند و برایشان سخنرانی کرد و آنها را به کینخواهی ترغیب نمود . سی هزار شمشیرزن و هرچه گله داشت برای لشکر در نظر گرفت و آنها را روانه کرد تا از جیحون بگذرند . قرار بر این شد که شاه لشکر را از جیحون بگذراند . نیمی از لشکر را به پسر بزرگش قراخان داد تا در بخارا بماند و پشتیبان پدر باشد .افراسیاب صدهزار شمشیرزن در قلب سپاه قرارداد و چپ سپاهش را با صدهزار سپاهی به پسرش پشنگ که پدر او را شیده میخواند سپرد. برادر کوچک او یعنی جهن را در پشت شیده قرارداد . در راست سپاه نبیره افراسیاب قرار گرفت . تاتارها و بلخیها و سواران خلخ زیر نظر پسر دیگر افراسیاب گو گردگیر قرارداد . دمور و جرجانس با سی هزار سپاهی به یاری جهن رفتند و سی هزار تن از جنگجویان نیز زیر نظر اغریرث پسر دیگر افراسیاب بودند . چهل هزار شمشیرزن نیز به گرسیوز سپرد و پشت سپاه را به او داد
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۶]
#داستانهای_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
وقتی کیخسرو از صفآرایی و لشکرکشی سپاه دشمن باخبر شد سپاهی از جنگاوران برگزید و به یاری گستهم به بلخ فرستاد و سپاهی دیگر را به اشکش داد تا بهسوی زم ببرد و از پشت به آنها حمله شود و سپس خود به دشت نبرد رفت وقتیکه سپاهیان نیایش را دید که چقدر زیادند متعجب شد . اطراف سپاه را خندق کند و طلایه به هر طرف فرستاد تا از اطراف برایش خبر بیاورند . شبانه در خندق آب سرازیر کرد . هنگام صبح جنگ سختی آغاز شد که حتی طالعبینان هم قدرت پیشبینی آن را نداشتند . سه روز گذشت و روز چهارم پشنگ نزد پدر آمد و گفت : تاکنون هیچ شاهی به جنگ تو نیامده جز این نوه بیپدر تو . اگر سیاوش را نزد خود محترم نمیشمردی و از او نگهداری نمیکردی هیچوقت چنین نمیشد .حال نیز اینطور کوتاه نیا اگر دستور بدهی به همراه سوارانی که با من هستند میروم و آنها را تباه میکنم اما افراسیاب گفت : عجول نباش که بسیاری از بزرگان ما به دست آنها کشتهشدهاند صبر کن ما باید تکتک با آنها بجنگیم . پشنگ گفت: پس مرا بهعنوان اولین مبارز بفرست که من آرزوی جنگ کیخسرو را دارم . افراسیاب گفت : ای پسر بیتجربه شاه هیچگاه با تو نمیجنگد اگر او بخواهد بجنگد همنبردش من هستم . پسر گفت : ای مرد جهاندیده پنج پسر داری درست نیست تو بجنگی و ما نگاه کنیم. افراسیاب گفت : تو پیامی از من برای خسرو ببر و بگو : نبیرهای که با نیای خود بجنگد عاقبت خوبی ندارد . اگر من در مرگ سیاوش مقصر بودم پیران و لهاک و فرشیدورد چه گناهی داشتند ؟ بااینهمه اگر دست از جنگ بکشی و پیمان ببندی آنوقت از خونریزی بیهوده جلوگیری خواهد شد و جهن و پشنگ نیز مانند برادر همیشه در کنارت هستند . هر قسمتی را بخواهی به تو میدهم و از گنج و مال هم دریغ ندارم . اینها را نه از روی ترس بلکه برای جلوگیری از خونریزی گفتم . اما اگر همچنان قصد جنگ داری تو از لشکر بیرون بیا و من هم میآیم تا باهم بجنگیم اگر تو بردی سپاه و زمین من از آن توست و اگر من بردم سپاهت در امان هستند . اگر با من هم نمیجنگی با پسرم پشنگ بجنگ و اگر قصد جنگ نداری امشب صبر کن تا سپاهیان استراحت کنند . فردا جنگاورانی از دو سپاه انتخاب میکنیم تا باهم بجنگند . پشنگ پیغام پدر را نزد سپاه ایران برد .وقتی خبر آمدن او به خسرو رسید ، گفت : او دایی من است با او به احترام رفتار کنید و به قارن کاویان گفت : برو از طرف من پیام او را بشنو . قارن آمد و به او درود فرستاد و پیامش را شنید و برای خسرو نقل کرد . وقتی خسرو سخنان او را شنید خندید و گفت :افراسیاب از کارش پشیمان است و میخواهد مرا بفریبد پس من به جنگ او میروم .بزرگان سپاه گفتند :ای شاه نرو که اگر بلایی بر سرت بیاید سپاه ایران تباه میشود. بهتر است با او صلح کنیم و گنج و مال و شهرهایی را که میخواهیم از او بگیریم .اما رستم که کینه مرگ سیاوش را همچنان بر دل داشت با این نظر مخالف بود . شاه گفت: پس آن سوگندها که برای انتقام خون پدرم خوردید چه شد ؟ چه جوابی به کاووس میدهید ؟ آیا ندیدید تور با ایرج چه کرد و افراسیاب چه بلایی بر سر نوذر و سیاوش آورد ؟ بزرگان از سخنان خود پشیمان شدند و پوزش خواستند ولی گفتند درست نیست که تو با شیده بجنگی . شاه پاسخ داد : بدانید که افراسیاب سلیح جنگ او را جادو کرده است و سلاح شما بر او کارگر نیست و او هیچگاه با شما نمیجنگند . من با او میجنگم و کاری میکنم تا دل پدرش به حالش کباب شود همانطور که افراسیاب دل کاووس را سوزاند .بزرگان بر او آفرین گفتند .
شاه قارن را فرستاد تا پیامش را به او بدهد و پیام خسرو چنین بود : من از تو نه گنج میخواهم و نه زمین ، چون خودت میدانی که هرچه هست از آن ماست . پشنگ از من تقاضای جنگ میکند پس میپذیرم و سپیده هم آماده مبارزه با او هستم و اگر پیروز شوم تمام سپاهم را به جنگ شما روانه میکنم . قارن سخنان خسرو را به شیده گفت و شیده به نزد افراسیاب رفت
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
افراسیاب ناراحت به پسرش گفت : از بامداد تا دو روز قصد جنگ مکن که من برایت میترسم . اما پسر نپذیرفت و گفت : من فردا با خسرو میجنگم و او را میکشم . هنگام صبح پشنگ به نزد سپاه ایران رفت و خبر به خسرو بردند که شخصی چون اژدهای دژم آمده و میگوید که قصد جنگ با تو را دارد . خسرو خندید و زره پوشید . سپاهیان ناله سردادند : نرو . بگذار ما بجنگیم اما او نپذیرفت و گفت همه گوشبهفرمان رهام باشید و همینجا بمانید.سپس خسرو سوار بر شبرنگ بهزاد بهسوی شیده رفت . شیده گفت : اگر عقل داشتی قصد جنگ با دائیت را نمیکردی . خسرو پاسخ داد : من برای گرفتن انتقام خون پدرم اینجا هستم. سپس با نیزههای دراز به جان هم افتادند و بعد با عمود و شمشیر مبارزه کردند.پس از مدتی شیده فهمید که شاه نیرومند است پس فکر کرد اگر به او بگوید از اسب پیاده شود تا کشتی بگیرند شاه عارش میآید و نمیپذیرد و از چنگ او رها میشود .پس به خسرو پیشنهاد کشتی گرفتن داد . خسرو نیز پی به حیله او برد . رهام گفت : ای شاه نپذیر ، بگذار من بهجایت کشتی بگیرم اما خسرو پیاده شد . از آنطرف مترجم به شیده گفت : تو چارهای جز فرار نداری چون از پس او برنمیآیی . اما شیده نپذیرفت و گفت: اگر مرگ من به دست اوست با قضای الهی نمیتوان جنگید . خسرو و شیده به هم آویختند وقتی شیده زور بازوی شاه را دید در فکر چاره افتاد . شاه نیز متوجه شد و او را بلند کرد و بر زمین زد و تیغ کشید و دلش را برید . سپس رو به رهام کرد و گفت: این مرد سبکسر دایی من بود حال برای او دخمهای بسازید و سرش را با مشک و گلاب و تنش را با کافور ناب بشویید . وقتی افراسیاب خبر مرگ پسرش را شنید خروش برآورد و گریان شد و به سوگواری پرداخت .
روز بعد وقتی خورشید سر زد طبل جنگ را زدند . جهن با ده هزار شمشیرزن وارد جنگ شد و خسرو به قارن کاویان دستور داد با ده هزار سپاهی وارد جنگ شود و گستهم نوذر نیز به کمکش شتافت و حتی خسرو و افراسیاب هم وارد جنگ شدند .
بسیاری از تورانیان کشته شدند . هنگام شب پس از پیروزی سپاه قارن بر سپاه جهن ایرانیان به اردوگاه خود رفتند ولی جنگ همچنان ادامه داشت شبها خود را آماده میکردند و صبحها میجنگیدند . روزی شاه ایران به پشت سپاه در گوشه دنجی رفت و شروع به رازونیاز کرد و از خدا کمک خواست و دوباره به قلب سپاه بازگشت . جنگ سختی درگرفت و تورانیان از پشت پیلان تیراندازی میکردند . جهن با ده هزار سپاهی نیزهدار به چپ سپاه رفت .خسرو نیز به بزرگان لشکر گفت که با ده هزار سوار به چپ سپاه روند و به شماخ نیز گفت که با ده هزار سوار جنگاور تیغ برکشید و مبارزه کنید .
تورانیها با پیلها جلو میآمدند و از این سو نیز شاه با رستم از قلب گاه حرکت کرد . در یکطرفش توس و در دست راستش رستم به همراه برادرش زواره بود و در کنارشان گودرز و زرسپ و منوشان و بسیاری از بزرگان نیز بودند . دشت نبرد پر از خون شده بود . فرتوس به دست فریبرز هلاک شد و کهیلا نیز به دست منوچهر کشته شد وقتی خورشید غروب کرد شاه ترکان کمی هراسان شد . گرسیوز از پشت سپاه به چپ و راست مدد رساند و خود نیز به نزد شاه آمد و وقتی افراسیاب او را دید قوت قلب گرفت . هوا که تاریک شد گرسیوز به شاه گفت : بهتر است دست از جنگ بکشیم در غیر این صورت سپاهیان فرار میکنند و تنها میمانیم . اما افراسیاب نپذیرفت و جلو رفت و چند تن از بزرگان ایرانی را کشت اما وقتی چشمش به خسرو افتاد ، برگشت ولی بهجای او استقیلا و ایلا و برزویلا بهسوی خسرو هجوم بردند . خسرو نیز درنگ نکرد و با نیزه بر استقیلا زد و او را به زمین انداخت . ایلا نیزهای به کمربند شاه زد ولی بیفایده بود و شاه تیغی برکشید و بر سنان او زد و به دونیمش کرد و برزویلا که این صحنه را دید فرار کرد . در آوردگاه کسی نمانده بود و افراسیاب عصبانی بود . دو سپاه برگشتند و وقتی نیمی از شب گذشت افراسیاب به سپاهیان گفت : وقتی من از آب گذشتم شما نیز پشت سرم بیایید . بهاینترتیب ترکان آنجا را خالی کردند .صبح ایرانیان بر شاه مژده دادند که دشمن فرار کرده است .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۶]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
خسرو به رازونیاز باخدا مشغول شد سپس به سپاهیان گفت که تا وقتی دشمن زنده است آوارگی بهتر از دست از جنگ کشیدن است . شش روز اینجا میمانیم و روز هفتم به دنبال آنها میرویم . در این مدت کشتگان را شستند و دخمههایی برایشان ساختند بعد خسرو دبیر را فراخواند تا برای کاووس نامه بنویسد . ابتدا ستایش خدا را بهجا آورد و سپس به تعریف ماجرای جنگ پرداخت و اجساد سیصدتن از نامداران ترک را نیز برای کاووس فرستاد. از آنسو افراسیاب به بخارا نزد قراخان رفت و با بزرگانش به مشورت پرداخت و آنها پیشنهاد دادند که ازاینجا به چاچ و سپس گلزریون برویم تا به بهشت گنگ برسیم و آنجا جای خوبی است هم برای استراحت و هم برای جنگ کردن . افراسیاب پذیرفت و سپاه بدان سو حرکت کرد . وقتی به گنگ رسیدند مدتی آسودند و به تجهیز خود پرداختند .
خسرو نیز از جیحون گذشت و به مرز سغد رسید . او به هر جا قدم مینهاد با مردم به نیکی رفتار میکرد و مالهای زیادی به آنها میبخشید . خبر رسید که کاکله که از نژاد تور است با لشکری به افراسیاب پیوسته است . خسرو سپاهی را که از بردع و اردبیل بودند به فرماندهی گستهم به جلو روانه کرد و لشکر نیمروز را به همراه رستم آماده کرد تا بهموقع بتوانند شبیخون بزنند . کیخسرو یک ماه در سغد بود و مردم سغد همه هواخواه او شده بودند و هرکس که راضی بود به سپاه او میپیوست و بدینسان سپاهی از سغد و کشانی نیز به وجود آمد . شاه به سپاهیانش دستور داده بود که هرکدام از ترکان که از جنگ پشیمان شدند کاری به آنها نداشته باشید . پس لشکریان شاه جلو میرفتند تا به گلزریون رسیدند . افراسیاب هم به چیدن سپاه خود پرداخت و در راست سپاه جهن و در قلب افراسیاب و در چپ کبرد قرار داشت و در پس پشت نیز گرسیوز بود . در لشکر ایران خسرو در قلب سپاه و در پس پشت گودرز و توس و منوشان و خوزان و گرگین و گستهم و هجیر و شیدوش بودند و فریبرز در راست سپاه و منوچهر در چپ سپاه بود و در پشت همه گیو قرارگرفته بود .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
بالاخره جنگ شروع شد و آنقدر طول کشید که همه لشکریان خسته و مانده شدند ، خسرو دوباره به رازونیاز با حق پرداخت و از او مدد جست . در همان وقت باد سختی وزید و خاک بر چشم تورانیان ریخت . اگر کسی از تورانیان از جنگ میگریخت افراسیاب سر از تنش جدا میکرد .بالاخره شب شد و جنگ موقتاً قطع گشت . هنگام شب پیکی از طرف گستهم آمد و گفت که ما شبانه به آنها شبیخون زدیم و آنها سراسیمه از خواب پریدند و به دفاع پرداختند .وقتی صبح شد جز قراخان و اندکی باقی نمانده بودند . در همین موقع پیکی نیز از نزد رستم آمد و خبر داد که آنها به پایتخت توران رسیدهاند و این خبر همه را شاد کرد .خبر به افراسیاب هم رسید و او با مشاور خویش مشورت کرد و تصمیم گرفت به توران برود و نگذارد که پایتخت از چنگش رها شود پس به راه افتاد . از اینسو خسرو ، رستم را از آمدن افراسیاب باخبر کرد . افراسیاب که فکر میکرد رستم از آمدن او بیاطلاع است ، میخواست در تاریکی به او شبیخون بزند اما دید سپاه رستم آماده نبرد است . پس با یکی از نزدیکان مشورت کرد و او به شاه گفت : اکنون ما از پس آنها برنمیآییم و در بهشت گنگ همهچیز برای شاه مهیاست بهتر است فعلاً به آنجا رویم و به تجهیز خود بپردازیم ، افراسیاب پذیرفت و به آنجا رفت و در کاخ زیبای گنگ جا گرفت . سپس نامهای برای فغفور چین نوشت و از او کمک خواست . از طرفی در اطراف گنگ عراده¬های جنگی به پا کرد و آماده رزم شد . کمانهای چرخدار و سپرها و خفقانها و ترگها را آماده کرد . وقتی فکرش آسوده شد شروع به بادهگساری و شبزندهداری کرد و هرروز گنجی را به باد میداد و به فکر فردایش نبود . دو هفته گذشت . هفته سوم کیخسرو به گنگ رسید و از دیدن چنین جای زیبایی متحیر شد و به رستم گفت : میبینی بعدازآن همه کارها و کشتارها در اینجا پنهانشده است . بههرحال پیروزی از جانب خداست . یکطرف آنجا کوه بود و طرف دیگر آب روان پس خسرو در دشت مقیم شد . در راست او رستم و در چپ فریبرز و توس بودند و گودرز هم به آنها پیوست وقتی خورشید سر زد خسرو نزد رستم رفت و گفت فکر میکنم سپاهیانی از نقاط دیگر به کمک او بیایند و از ترس او را یاری دهند پس باید جلوی سپاهیان کمکی را بگیریم تا به او نرسند .
روز بعد جهن با ده سوار از دژ بیرون آمد تا پیام افراسیاب را به خسرو بدهد . منوشان او را نزد شاه برد و او گفت : افراسیاب درود میفرستد و میگوید که خدا را شکر که فرزند ما بدین درجه و مقام رسید . از سوی پدر اصل و نسبش به کیقباد و از سوی مادر نیز از نژاد پشنگ است . من متعجبم از کار روزگار که جز بدی برای من نمیخواهد . نمیدانم چرا سیاوش به دست من کشته شد ولی تقصیر از اهریمن بدخو بود که مرا به این کار تحریک کرد . فکر کن چه شهرها به خاطر این کینخواهی از بین رفتهاند . این جنگها بیفایده است . من از هر سو بخواهم به کمکم میآیند اگر فکر میکنی که ما را شکست میدهی و مرا گرفتار میکنی چنین نیست که من از نژاد زادشم و از پشت فریدون و جم هستم و دارای دانش و فر ایزدی میباشم اگر روزگار برمن سخت شود بهفرمان خدا ستاره میشود و به دریای کیماک میروم و درزمانی مقرر میآیم و از تو انتقام میگیرم اما اگر این کینه را از سر بیرون کنی من در گنجها را به روی تو میگشایم و حتی چین و خراسان و مکران را همراه با سپاهیان فراوان به تو میدهم . در هر جنگی هم همراه تو خواهم بود اما اگر قصد جنگ با نیایت را کنی من هم آمادهام .
وقتی خسرو سخنان افراسیاب را از زبان جهن شنید خندید و گفت : درود و سلام تو را شنیدم . به پدرت بگو : تو میگویی که من به آسمان میروم و ستاره میشوم اما فریدون هیچگاه ستاره نشد و از خاک بالاتر نرفت . تو دلت بهسوی جادوگری رو کرده است و حرف زیادی میزنی و دروغ به هم میبافی . تو پدرم را کشتی و مادرم را آزرده و آواره کردی بهطوریکه هرکس در درگاهت بود تو را نفرین کرد اما خواست خدا بود که من سالم بمانم . وقتی به دنیا آمدم مرا نزد شبانان فرستادی و بعد که پیران مرا نزد تو آورد میخواستی مرا بکشی اما خدا زبان مرا بست و تو مرا بیخرد فرض کردی و از کشتن من صرفنظر نمودی.سیاوش را بیگناه کشتی . همیشه از تورانیان به ما بدی رسیده است و تو حتی به برادرت اغریرث هم رحم نکردی و به نوذر هم جفا نمودی . بدیهای تو قابلشمارش نیست حالا هم با چربزبانی قصد فریب مرا داری . پسازاین جز با شمشیر با تو سخن نمیگویم .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۷]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
جهن نزد پدر رفت و سخنان او را بازگفت . افراسیاب برآشفت و خود را آماده جنگ کرد . صبح روز بعد که طبل جنگ در گنگ زده شد خسرو ، رستم را به یکسو و گستهم را بهسوی دیگر و گودرز را در جهت سوم فرستاد و خودش نیز از سوی چهارم دژ را محاصره کرد . سپس دویست اسب با عراده و منجنیق در هر سویی قرارداد . در پشت منجنیق نیز رومیان قرار داشتند . شاه دستور داد تا اطراف دژ را بکنند و سپس با پیلهای جنگی کندههای چوب را بهسوی آن آورند و نفت بر آن بریزند تا بهموقع آتش بزنند . سپس شاه به رازونیاز باخدا پرداخت و آماده نبرد شد پس چوبها را آتش زدند و با منجنیق سنگها را بهسوی آنها پرتاب میکردند . بالاخره رستم توانست رخنهای بهسوی دژ باز کند . خبر به افراسیاب رسید و به جهن و گرسیوز گفت : شما به دیوار قلعه چکار دارید ؟ شما باید با شمشیرزنان حصاری برای قلعه بسازید بنابراین ترکان شمشیرزن بهسوی رخنه رفتند و رستم نیز با سپاهش بهسوی رخنه حرکت کرد . بسیاری از تورانیان کشته شدند و بسیاری زن و فرزند و اموالشان را گذاشته و فرار کردند و بدین شکل دژ تسخیر شد و رستم گرسیوز و جهن را اسیر کرد . افراسیاب با ناراحتی به همراه دویست تن از لشکریانش از راه زیرزمینی که فقط او از آن اطلاع داشت فرار کرد . وقتی خسرو به ایوان کاخ آمد هرچه گشت او را نیافت پس دستور داد با خویشان او کاری نداشته باشند و سراپرده او را پوشیده بدارند . سپاه پراز گفتگو شد که خسرو جفاهایی که افراسیاب کرده را به فراموشی سپرده . خبر به گوش شاه رسید و او گفت : در هرجایی نباید تندی کرد . اما ایرانیان نپذیرفتند و بهسوی کاخ حمله بردند . صدای زنان برخاست و بهسوی شاه رفتند و از او مدد جستند . بزرگ زنان گفت :که من به افراسیاب بسیار پند دادم و او نپذیرفت . زمانی که سیاوش کشته شد پسرم جهن بسیار ناراحت بود اما کاری از دستش برنمیآمد . خون ما را بیگناه مریزید .
شاه گفت : شما در امان هستید و کسی حق تعدی به شما را ندارد و سپس به ایرانیان پند داد که کینه از سر به درکنید . دیگر نباید خون ریخت و با زنان نباید کاری داشته باشید . سپس شاه شروع به تقسیم غنائم کرد و همه را به سپاهیان بخشید . بعدازآن نامهای به کاووس نوشت و به شرح ماجرا پرداخت .
خبر به خسرو رسید که فغفور چین به کمک افراسیاب آمده است و از چین تا گلزریون پراز سپاهی است .خسرو سپاه را به گودرز و گرگین و فرهاد سپرد . افراسیاب پیام به خسرو داد که بسیاری از لشکریان را تباه کردی اگر گنج یا سپاه یا بوم توران را بخواهی میدهم بیا تا دست از جنگ بکشیم و اگر میخواهی بیا تا من و تو به جنگ تنبهتن بپردازیم و هرکدام کشته شدیم به یاران دیگری امان دهیم . خسرو با رستم مشورت کرد و گفت : او پسر پشنگ و نبیره فریدون است و جنگیدن با او ننگ نیست اما رستم نپذیرفت و گفت : تو اینهمه سپاهی داری درست نیست که خودت به جنگ او بروی به حرفهایش گوش مسپار که تو را فریب میدهد . خسرو پذیرفت و به پیک گفت : به افراسیاب بگو اگر قصد جنگ تنبهتن داری رستم و گیو آمادهاند اگر قرار بود شاه بجنگد پس اینهمه لشکر برای چیست ؟ افراسیاب ناراحت شد و ناچار سپاه را به حرکت درآورد و جنگ آغاز شد و تا شب ادامه داشت . شب خسرو نزد توس رفت و هشدار داد که ممکن است دشمن شبیخون بزند و دستور داد مقابل سپاه توران خندق بکنند . سپس عدهای از سواران دلیر را به رستم و عدهای را به توس سپرد . رستم سپاه را بهسوی هامون برد و توس بهسوی کوه رفت و منتظر شبیخون دشمن شدند . افراسیاب نیمهشب شبیخون زد و سواران زیادی در گودال افتادند و از یکسو رستم و از سوی دیگر گیو و توس آمدند و شاه نیز با درفش کاویانی نزدیک شد و جنگ سختی درگرفت و تورانیان بهسختی شکست خوردند . شاه که چنین دید همراه رستم و گیو و گودرز و توس بهسوی آنها شتافت و به دنبال افراسیاب میگشت اما او را نیافت.تورانیان امان خواستند و خسرو هم پذیرفت و بعد به سپاسگزاری از یزدان پرداخت.وقتی خبر شکست سپاه به فغفور و خاقان رسید از کار خود پشیمان شدند و پیکی فرستادند و پوزش خواستند . خسرو هم پذیرفت اما گفت : نباید به افراسیاب پناه دهید. خاقان هم به افراسیاب پیام داد که دیگر نزد ما نیا .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
افراسیاب زار و نالان بهسوی آب زره رفت و با کشتی بهسوی گنگ دژ به راه افتاد تا در آنجا بیاساید و دوباره مهیا شود . خسرو نیز به دنبال او روان شد . تمام اسیران از جهن و گرسیوز تا دیگر نامداران و زنان را همراه گیو نزد کاووس فرستاد . کاووس با اسیران به محبت رفتار کرد و دختران و همسران افراسیاب را پوشیده داشت و از جهن نیز به نیکی پذیرایی نمود اما گرسیوز را درجایی تاریک زندانی کرد . سپس نامهای به خسرو نوشت و به تشویق و تشکر از او پرداخت و برایش آرزوی موفقیت کرد و نامه را با گیو روانه نمود . خسرو سپاه را به گستهم نوذر سپرد و خود بهطرف چین رفت و پیکی به خاقان فرستاد و گفت : اگر فرمانبردار باشید و خیانت نکنید و به سپاهیان من برسید با شما کاری ندارم . خاقان هم اطاعت کرد .
نظیر همان نامه را به شاه مکران فرستاد اما او نپذیرفت و گفت : اگر قصد عبور داری بدون سپاه میتوانی بگذری اما اگر با لشکر به شهر بیایی با تو میجنگم . خسرو که چنین دید به چین رفت و خاقان هم از او پذیرایی نمود . سه ماه آنجا بود و بعد رستم را آنجا گذاشت و خود بهسوی مکران رفت. وقتی به مکران رسید به شاه مکران دوباره پیام داد که عاقل باش و از سپاه من پذیرایی کن که اگر غیرازاین باشد ما با تو میجنگیم .شاه مکران نپذیرفت . پس تخوار نگهبان ایران با طلایه شاه مکران جنگید و او را کشت و دو سپاه به جان هم افتادند . شاه مکران به عقب لشکر فرار کرد اما از تیغ ژوپین نتوانست جان سالم بدر برد . میخواستند سرش را ببرند اما خسرو نگذاشت و او را با احترام دفن کرد . در این جنگ ده هزارتن از مکرانیها کشته شدند و هزاروصدوچهل نفر اسیر شدند و غنائم زیادی به دست آمد. شاه یک سال در مکران بود و بعد اشکش را آنجا نهاد و خود راه بیابان در پیش گرفت تا به آب زره رسید پس کشتی بر آب انداخت و توشه یک سال را در آن قرارداد و بهسوی گنگ دژ حرکت کرد . هفت ماه بر روی آب بودند و عجایب زیادی دیدند مثلاً موجوداتی که سرشان چون ماهی و تنشان چون پلنگ بود.جانورانی که سرشان چون گور و تنشان چون نهنگ بود یا موجوداتی با سر خوک و تن بره و از این شگفتیها زیاد بود . وقتی به خشکی رسیدند شهرها مانند چین بود و زبانشان مانند مردم مکران . مدتی آنجا آسودند و گیو را آنجا قرارداد و خود بهسوی گنگ دژ به راه افتاد . وقتی به آنجا رسیدند شاه دوباره از خداوند مدد جست . از آنسو افراسیاب باخبر شد که خسرو نزدیک میشود پس بدون صحبت با کسی فرار کرد و وقتی شاه به آنجا رسید خبری از او نبود . خسرو مدتی آنجا بود تا اینکه پهلوانان به او گفتند اگر افراسیاب به ایران حمله کند کاری از کسی برنمیآید چون اکثر سپاهیان نزد توست پس شاه نیز پذیرفت و خود بهسوی سیاوش گرد رفت . درراه تمام حکام به پیشوازش میآمدند و پذیرایش بودند تا اینکه به نزد گیو رسید و دو هفته پیش او ماند و سپس سوار بر کشتی شد و پس از هفت ماه به خشکی رسید و سپاس خدای را بهجا آورد . وقتی به مکران رسید اشکش به پیشوازش آمد و از او پذیرایی کرد سپس از نامداران آنجا کسی را برگزید و مهتر مکران کرد و بعد با سپاهیان به چین رفت پس از مدتی توقف در چین ازآنجا حرکت کرد و چین را هم به فغفور و خاقان سپرد و خود به سیاوخشگرد رفت و در آنجا یاد پدر کرد و به گریه افتاد و سپس دویست بدره به رستم و گیو داد . وقتی گستهم خبر ورودش را شنید به پیشوازش آمد و او را به بهشت گنگ برد و مدتی آنجا استراحت کرد . هیچکس آنجا از افراسیاب خبر نداشت پس از گنگ حرکت کرد و بهسوی کاووس رفت و آنجا را به گستهم سپرد . خسرو پیش میرفت تا به سغد رسید یک هفته آنجا بود و بعد به بخارا رفت و یک هفته هم در آنجا بود تا هفته دوم که غمگین شد و به آتشکده رفت و به نیایش خدا پرداخت سپس از جیحون گذشت و به بلخ آمد . یک هفته نیز در بلخ بود سپس شاه ازآنجا به طالقان و مرو و نیشابور رسید و ازآنجا به دامغان و ری و بغداد رفت و سپس در جلوی خود هیونان را بهسوی پارس فرستاد . کاووس از خبر آمدن خسرو شاد شد و همهجا را آذین بستند .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی #رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
وقتی خسرو به پارس رسید.کاووس به پیشوازش آمد . شاه از اسب پیاده شد و به او تعظیم کرد و یکدیگر را به برگرفتند و بسیار باهم درد دل کردند و جشن به پا کردند. بعدازآن تصمیم گرفتند به آذرگشسپ روند و به نیایش خداوند بپردازند و زاری کنند . یک هفته آنجا بودند و از او مدد خواستند . از اینسو افراسیاب بیجا و مکان و در بیم و هراس در نزدیکی بردع غاری دید و آنجا مأوا گرفت. نیکمردی به نام هوم هرروز به آن کوه میرفت و به نیایش میپرداخت . روزی که در بالای کوه مشغول رازونیاز بود صدای افراسیاب را شنید که به لابه و گریه میپرداخت و تخت و تاج خود را از خدا طلب میکرد و چون به ترکی صحبت میکرد هوم میفهمید که او افراسیاب است پس کمندی انداخت و او را اسیر کرد .
افراسیاب گفت : تو از من چه میخواهی ؟ من بازرگان بیچارهای هستم که اموالم را ازدستدادهام اما هوم گفت : تو همان شاهی هستی که اغریرث و نوذر و سیاوش را کشتی . افراسیاب گفت : چه کسی در جهان بیگناه است ؟ مرا رها کن . من نبیره فریدون هستم اما هوم گفت : من تو را به نزد خسرو میبرم . آنقدر افراسیاب ناله و زاری کرد که دل هوم سوخت و کمی کمند را شل کرد . افراسیاب هم از فرصت استفاده کرد و بر آب پرید و ناپدید شد . گودرز و گیو ازآنجا میگذشتند هوم را در کنار آب تیره دیدند . از او پرسیدند که چه پیشآمده ؟ هوم ماجرا را تعریف کرد و گفت که حال او در آب چی چست است پس خبر به کاووس و خسرو دادند و آنها به نزد هوم آمدند .هوم گفت : اگر گرسیوز را بیاورید و به گردنش چرم گاو بدوزید وقتی او صدای برادر را بشنود از مهر برادری بیرون میآید و او را میگیریم . چنین کردند و گرسیوز آه و ناله سرداد وقتی افراسیاب صدایش را شنید از آب بیرون آمد . دو برادر یکدیگر را دیدند و گریستند و از گذشتهها یادکردند پس طنابی به گردن افراسیاب انداختند و او را به بند کشیدند . افراسیاب گفت : ای کینهجو چرا نیایت را میکشی؟ خسرو پاسخ داد : از کجا بگویم . از خون برادرت اغریرث که او را کشتی یا نوذر که گردنش را زدی یا پدرم سیاوش ؟ پس شمشیر کشید و سر از تنش جدا نمود و دستور داد تا گرسیوز را هم بکشند و سپس آنها را در دخمههایی که ساخته بودند دفن کردند . بالاخره خسرو و کاووس به آرزویشان رسیدند پس در گنجها را گشودند و بین مردم شهر تقسیم کردند . بعد از مدتی کاووس پس از صدوپنجاه سال زندگی درگذشت همهجا سیاه پوشیدند و به عزاداری پرداختند .
چنینست رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانی برنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشیم وگر زار دشت
نهالین ز خاکست و بالین ز خشت
خسرو تاج از سر برداشت و چهل روز عزاداری کرد . روز چهل و یکم تاج بر سر نهاد و سور داد و پسازآن نیز تا شصت سال به پادشاهی ادامه داد .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۸]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
روزی خسرو فرمود تا جهن را نزد او آورند و به او گفت : اگر افراسیاب آن بدیها را در حق من نمیکرد کاری با او نداشتم و او را چون پدری دوست میداشتم اما او بود که بدیها را آغاز کرد اما من کینهای با تو ندارم پس کشور تور را به تو میدهم تا به عدل و داد به پادشاهی بپردازی . جهن شاد شد و گفت : من کمر به خدمتت بستهام و هرسال برایت باژ میفرستم ولی آرزویی دارم و آن اینکه پوشیده رویان و خواهران من را به توران ببرم و خسرو نیز پذیرفت . بعد نامهای به گستهم نوذر فرستاد و به او گفت تا پادشاهی توران را به جهن بسپارد و بازگردد . گستهم نیز به پیشواز جهن رفت و سپس با تحف و هدایای فراوان از جانب جهن به نزد خسرو بازگشت .
پس از گذشت زمانی فکر و روح خسرو پر از اندیشه شد و با خود فکر میکرد بهتر است تخت شاهی را کناری گذارم و به گوشهای رفته و به نیایش خداوند بپردازم همه از کار شاه متعجب شدند چون رفتارش تغییر کرده بود و از آنها کناره میگرفت . روزی بزرگان را به حضور طلبید و همه ناموران نظیر توس و گودرز و گرگین و بیژن و رهام و شیدوش و زنگه شاوران و فریبرز و گستهم حاضر بودند . بزرگان گفتند : شاها دشمنانت نابود شدند و همه شادند و زمان درازی گذشته است . اکنون تو چرا مأیوس و ناراحت هستی ؟ چه چیز خاطرت را میآزارد ؟ آیا کسی گناهی مرتکب شده است ؟ شاه گفت : کسی مرا نیازرده اما من آرزویی دارم و آن دست کشیدن از سرای سپنجی و دوری از دنیاست . پهلوانان آزردهخاطر از نزد شاه خارج شدند و گودرز صلاحدید تا گیو را به دنبال زال و رستم بفرستد و از آنها کمک بخواهد . وقتی زال و رستم سخنان گیو را شنیدند بهسوی ایران روانه شدند .
شاه پنج هفته به رازونیاز باخدا مشغول بود تا اینکه در خواب سروش غیبی را دید که به او میگفت :به هرچه میخواستی رسیدی پس حالا به ضعفا برس و این سرا را به کسی دیگر بسپر . بهتر است پادشاهی را به لهراسپ بسپری . وقتی شاه بیدار شد گریه کرد و بسیار به درگاه خدا استغاثه نمود . هفته ششم زال و رستم به ایران رسیدند . گودرز به پیشوازشان رفت و گفت : شاه راهش را گمکرده و کسی را نمیبیند . زال گفت : نترسید میرویم تا با او صحبت کنیم . وقتی شاه فهمید که زال و رستم آمدهاند شاد شد و به پیشوازشان رفت و احوالشان را پرسید . سپس زال گفت : از زمان منوچهر تا کیقباد و زوطهماسپ و کاووس و یا سیاوش که مانند فرزندم بود هیچکس را به خردمندی تو ندیدم تو همه عالم را پر از عدل و داد کردی چرا رو از ما میپوشانی و تنهایی میگزینی ؟ شاه پاسخ داد :آرزویی از خدا داشتم و پنج هفته به رازونیاز پرداختم تا خدا گناهانم را ببخشد و مرا از این سرای سپنجی ببرد قبل از اینکه به بیدادگری کشیده شوم تا اینکه صبح سروش غیبی بر من نازل شد و گفت :آمادهباش که گاه رفتن است . وقتی زال این سخنان را شنید ناراحت شد و گفت : این سخنان درست نیست . شاه راه را گمکرده پس ایستاد و به خسرو گفت : تو در توران زاده شدهای . از یکسو نبیره افراسیاب و از سوی دیگر نبیره کاووس هستی و هردو تا حدودی بدسرشتی در ذاتشان بود . کاووس میخواست از آسمان بگذرد بسیار پندش دادم اما نپذیرفت تا اینکه به زمین سقوط کرد و البته خداوند نجاتش داد اما او همیشه ناسپاس بود . تو نیز در جنگ با افراسیاب بخردیهایی کردی مثلاً در رزم با پشنگ اگر بلایی سرت میآمد تمام مال و جان ایرانیان تباه میشد اما خدا به تو رحم کرد . اما الآن که زمان آسایش و راحتی است چرا این سخنان را به زبان میآوری ؟ بیجهت اسیر دام اهریمن مشو . کیخسرو از سخنان زال رنجید اما گفت : ای زال سنت زیاد است و اگر حرف درشتی به تو بگویم خداوند نمیپسندد و رستم هم غمگین میشود پس به نیکویی جوابت را میدهم . خسرو ایستاد و گفت : ای بزرگان بدانید که راه من از راه اهریمن جداست و من به خدا گرویدهام . آنگاه به زال گفت :تندی مکن . درست است که من از نژاد توران هستم اما پسر سیاوش نیز هستم . من ننگی از منتسب بودن به توران ندارم . افراسیاب کسی بود که بسیاری از پهلوانان ایران از او حساب میبردند. حالا که انتقام پدر را گرفتم دیگر کاری در جهان ندارم اگر بیشتر بمانم مانند کاووس و جمشید گمراه میشوم . اگر به رزم شیده رفتم برای این بود که کسی را ندیدم که هماورد او باشد . حالا از تخت و تاج سیرشدهام . بدان که اهریمن را با من کاری نیست که اگر چنین بود دست به بیعدالتی میبردم و هیچکس از دست من آسایش نمییافت پس بدانید که این کار من ایزدی است . وقتی زال این سخنان شنید از شاه پوزش خواست و شاه نیز خرسند شد . سپس به زال گفت : اکنون تو و رستم و توس و گودرز و گیو سراپرده را از شهر بیرون ببرید و جای نشستن بسازید .
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
پهلوانان نیز چنین کردند و در طرف راست سراپرده زال و در طرف چپ رستم قرار گرفت و در جلو توس و گودرز و گیو و بیژن و گرگین بودند و در پشت شاپور با گستهم و دیگر بزرگان قرار گرفتند سپس شاه گفت : همه رفتنی هستیم و این جهان فانی است . از خداوند بترسید . از هوشنگ تا کاووس هیچکدام نماندند و فقط نام آنها باقی است . اکنون من نیز از این جهان برکندم . به آرزوهایم رسیدم و حالا زمان رفتن است . در این مکان یک هفته شادباشید و بخورید و بیاسایید و از خداوند بخواهید تا من بهراحتی از این سرای عاریتی عبور کنم . بزرگان همه نگران بودند . بعد از یک هفته شاه در گنجهایش را گشود و به گودرز گفت : این گنجها را به نیازمندان بده و شهرهای ویران را بساز و اگر چاهساری خشک است آباد کن . گنج دیگری که کاووس در شهر توس انباشته بود همه را به گیو و زال و رستم داد و تمام جامههای خود را به رستم سپرد و طوق و جوشن و گرز و سلاحهایش را به گستهم داد و تمام اسبانش را به توس بخشید. باغ و گلشنهای خود را به گودرز سپرد و تمام زرههایش را به گیو داد و ایوان و خرگاه و پردهسرا و خیمه و آخور چارپایانش را و جوشن و ترگ رومی و کلاهش را به فریبرز داد . یک طوق روشن و دو انگشتری از یاقوت را به بیژن داد . همه بزرگان زار و گریان شدند . وقتی زال اینها را شنید نزد خسرو رفت و گفت : آرزویی دارم که امیدوارم برآوری . تو میدانی که رستم چه خدمتها به شما کرده است . چه زمان کاووس و گذشتن از هفتخوان و کشتن دیو سپید و چه در جنگ هاماوران و نجات دادن شاه و گودرز و گیو و توس . اما کاووس در عوض کاری کرد که سهراب پسر رستم جان داد و نوشدارو به او نرسید . اگر شاه از تخت و تاج سیرشده آیا ممکن است به فکر رستم هم باشد ؟ شاه پذیرفت و منشوری نوشت و کشور نیمروز را به او سپرد و زال بسیار از شاه سپاسگزاری کرد . گودرز نیز به نزد شاه رفت و گفت : از زمان منوچهر تا کیقباد و از کاووس تاکنون ما همیشه در خدمت شاهان بوده¬ایم . هفتادوهشت نبیره و پسر داشتم که حالا فقط هشت تن ماندهاند . سختیهایی که گیو در توران کشید و خدمتهایی که کرده است بر شاه پوشیده نیست . آیا ممکن است به فکر او نیز باشید ؟ شاه نیز سخنان گیو را تأیید کرد پس منشوری نوشت و قم و اصفهان را به گیو سپرد . پسازآن توس به نزد شاه آمد و از خدمات خود در جنگ لادن و هاماوران و در کینخواهی سیاوش و در مازندران سخن راند و گفت : آیا ممکن است شاه نظری هم به من افکند ؟ پس شاه منشوری نوشت و خراسان را به توس داد. سپس شاه به دنبال لهراسپ فرستاد و او را بهجای خود بر تخت نشاند و تاج بر سرش نهاد و بسیار به او پند و اندرز داد . ایرانیان برآشفتند و زال برخاست و گفت : روزی که او به ایران آمد فرومایهای با یک اسب بود تو او را به جنگ الانان فرستادی و سپاه و درفش و کمر به او دادی . آیا بین اینهمه بزرگان خسرونژاد کسی بهتر از لهراسپ نیافتی که حتی نمیدانیم از چه نژادی است ؟ کیخسرو گفت : عجله نکنید . خداوند کسی را سزاوار شاهی میکند که دیندار و باشرم و فر و نژاد باشد و من این هنرها را در لهراسپ دیدهام . او نبیره هوشنگ است و خداوند به من دستور داد تا او را به جانشینی خود انتخاب نمایم . هرکس که پسازاین فرمان مرا زیر پا بگذارد همه کارهایش نزد من هیچ میشود و از چشمم میافتد . پس زال پشیمان شد و پوزش طلبید و همه بزرگان نیز سخن شاه را پذیرفتند و لهراسپ را پادشاه خواندند. بعدازآن خسرو همه پهلوانان را یکیک در برگرفت و خداحافظی کرد و گفت : بدانید که من دل در این سرای عاریتی نبستم سپس شبرنگ بهزاد را خواست . خسرو چهار کنیز زیبا داشت به آنها گفت : من رفتنی هستم غمگین مباشید . آنها گریه سردادند و گفتند : ما را نیز با خود ببر اما خسرو نپذیرفت و به لهراسپ گفت که از آنها بهخوبی نگهداری کند و لهراسپ هم پذیرفت . سپس از لهراسپ خداحافظی کرد و با بعضی از بزرگان ازجمله زال و رستم و گودرز و گیو و بیژن و گستهم و فریبرز و توس به راه افتاد . صدهزار زن و مرد به دنبال شاه راه افتادند و تقاضا میکردند که برگردد . شاه گفت : نگران نباشید که روزی دوباره یکدیگر را خواهیم دید . بازگردید
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۰۵٫۲۱ ۱۲:۴۹]
#داستان_های_شاهنامه
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فریناز_جلالی
#رزم_کیخسرو_و_افراسیاب
زال و رستم و گودرز پذیرفتند و برگشتند اما توس و گیو و فریبرز و بیژن و گستهم بازهم دنبالش حرکت کردند تا به چشمه آبی رسیدند و اتراق کردند . شب شاه با آب چشمه سروتن شست و به بزرگان گفت : اکنون دیگر زمان خداحافظی است و دیگر یکدیگر را نمیبینیم . به دنبال من نیایید که گم میشوید . بزرگان گریان و نالان ماندند . وقتی خورشید زد دیگر از خسرو خبری نبود پس پهلوانان در کنار چشمه ماندند و به تعریف از خصال خسرو پرداختند و پس از مدتی خوابیدند . ناگاه هوا ابری شد و همه زیر برف ماندند تا رستم به دنبالشان رفت و بالاخره اجساد آنها را زیر برف یافت . گودرز گریان موی میکند و ناله سر میداد و میگفت : یک لشکر پسر داشتم همه مردند حالا بیکسوکار شدم .
لهراسپ نیز از ناپدید شدن خسرو و کشته شدن همراهانش باخبر شد . پس بر تخت نشست و بزرگان را جمع کرد و گفت : همه سخنان شاه را شنیدید پس هرچه او گفت من همان را انجام میدهم و شما نیز اندرزهای او را عمل کنید . زال گفت: تو شاهی و ما همه کهتر تو هستیم و من و رستم در خدمتت خواهیم بود . سپس شاه رو به گودرز کرد و گفت : نظر تو چیست ؟ او گفت: من یکتن هستم و گیو و بهرام و بیژن را از دست دادم ولی هرچه زال گفت من نیز قبول دارم . این را گفت و ناله سر داد و گریه میکرد و جامه میدرید و به خاطر فرزندانش مویه میکرد .
شاه از همراهی پهلوانانش خشنود شد و صبر کرد تا عزاداری تمام شود و روزی فرخنده تاجگذاری کند
پایان رزم کیخسرو و افراسیاب
@nazkhatoonstory
nazkhaatoon.ir