رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۱۶ تا ۲۰

فهرست مطالب

داستان واقعی ,رمان سارا , رمان آنلاین,کانال رمان داستان های نازخاتون

رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۱۶ تا ۲۰

رمان براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان : سارا

نویسنده : ساغر

منبع : کانال تلگرام داستان های نازخاتون

#قسمت_شانزدهم
یک روز برف شدیدی میبارید
با علی  قرار داشتم
خیلی منتظر موندم نیومد.
دلشوره داشت خفم میکرد
علی هیچوقت بدقول نبود.
فکر کردم شاید خسته بوده تو خونه خوابش برده
رفتم شرکت نیم ساعت بعد آنلاین شد.
_علی؟کجا هستی؟میدونی چقدر منتظرت بودم؟
_ سارا جونم ببخشید تروخدا جاده یخ زده بود ماشین افتاد تو شونه خاکی اتوبوس چپ کرد.
خشکم زده بود
دو دستی زدم تو صورتم.
_ وااااای الان حالت خوبه؟ – اره عزیزدلم خوبم بدازظهر میام دنبالت
حالم بد بود نگران بودم .میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه و بهم نگفته باشه
تا بدازظهر بشه بال بال زدم
دیدمش خدارو شکر سالم و سلامت بود.
از خودم تعجب میکردم
وقتی میدیدمش انگار دنیا رو بهم دادن
اصلا یادم رفته بود که قیافشو دوست نداشتم
کلی با رویاهای من فاصله داشت اما به قلبم خیلی نزدیک بود  من ازش خیلی سر بودم
اما اون با محبت کردنش همرو جبران میکرد
فقط دوسش داشتم چون دوستم داشت یعنی من فکر میکردم که دوستم داره.
یه روز داشتیم تو برف ها قدم میزدیم
تو پالتوم خودمو حسابی پیچیده بودم
جلوم ایستاد
نگام کرد
صورتم از شدت سرما و خجالت قرمز شده بود
_ مامانم دوست داره ببینتت
از اینکه منو با خانوادش درو میون گذاشته بود خیلی خوشحال شدم
ولی که ای کاش مامانش هیچوقت منو ندیده بود ….

#قسمت_هفدهم
همون شب دعوتم کردن خونشون مامانش خیلی جوون بود مثه مامانه خودم.
با علی ۱۴سال اختلاف سنی داشت با همسرش مشکل داشت و با هم زندگی نمیکردن .
مامانش سیگاری بود و مدام قهوه میخورد خیلی شوخ بود  اما به شدت عصبی بود.
به علی خیلی وابسته بود و به دخترش که ۵-۶سالی از علی کوچکتر بود زیاد اهمیت نمیداد به خاطر همین مرجان خیلی به من میچسبید و از سر و کولم بالا میرفت.
بعضی وقتها واقعا کلافه میشدم اما چیزی نمیگفتم چون دلم براش میسوخت .
انگار شرایطیتش خیلی شبیه من بود علی برای مادرش بت بود دلش نمیخاست پسرش رو با کسی تقسیم کنه.
بعضی وقتها یجوری به علی میچسبید که چندشم میشد انگار عشق گمشدش بود .
ولی منو هم دوست داشت اما حسادتش نسبت به من اجازه نمیداد آب خوش از گلومون پایین بره .. وقتی علی میرفت یزد بهم زنگ میزد
_ سارا بیا پیش ما
من و مرجان دلمون تنگ شده.
با هم قهوه میخوردیم میگفتیم و می خندیدیم ولی امان از روزی که علی میمومد واقعا هووی من میشد .
ما دیگه مثه قبل با هم نمیتونستیم بیرون بریم یا قدم بزنیم یا دو نفری از تعطیلاتمون لذت ببریم .دیگه همیشه مامانش بین ما بود .
البته من اهمیتی نمیدادم میگفتم مادره دلش به شوهرش خوش نیست پسرشو دوست داره سعی میکردم خودمو راضی کنم.
به علی خیلی وابسته بودم
علی اجازه نمیداد بدون خودش جایی برم حتی با دوستام اجازه نداشتم یک رب پیاده برم مسخ شده بودم.
هر چی میگفت میگفتم چشم.
دلم ضعف میرفت که  برام غیرتی میشد.
انقدر تنهایی ضعیفم کرده بود که به هر حرف غیرمنطقیش هم تن در میدادم.
یادم رفته بود که من مستقلم.
خودمم که باید برای خودم تصمیم بگیرم.
عید شده بود کل یازده روز عید رو بهانه میگرفت که چرا شما اینقدر مهمونی میرید و مهمون میاد
پس کی میخوای برای من وقت بذاری؟
عذاب وجدان داشتم.  بهم گفت شب قبل سیزده بدر میریم قزوین خونه بابابزرگم همه خاله ها و دایی ها و بچهاشون جمعا تو هم باهامون بیا… ساکت شدم ….

#قسمت_هجدهم
درسته که مامانم در جریان همه چیز بود اما نمیدونستم بهم اجازه میده که شب قزوین باشم  یا نه؟
گفتم فکر نمیکنم مامانم اجازه بده
با اطمینان گفت
_ اجازه میده وقتی مامانم خواهش کنه ازش حتما میزاره.نگران نباش  مامانم میدونه چجوری مامانتو راضی کنه
شک داشتم که مامان قبول کنه.اون روز مامان علی زنگ زد
_خانم ناصری خانواده دور هم جمع هستن اگر اجازه بدین سارا جون رو ببریم با خودمون .
مامانم به صورت من نگاه کرد میخواست از چشمام بفهمه که چی دوست دارم.
با وجود اینکه میدونستم مخالفه
مطمعن بودم جوابش نه هست.تو چشمام نگاه کرد و گفت
_بله اجازه میدم
باورم نمیشد موافقت کرده.خوشحال بودم.از اینکه میتونم کنار علی باشم و خانوادشو کامل ببینم خیلی خوشحال بودم.
اما نمی دونستم چرا مامان اجازه داده
مامانم انگار داشت هولم میداد که برم تو دل دشمن.  برم و چشامو باز کنم و بدونم میخوام با چه مدل خانواده ای زندگی کنم
اصلا خودم بفهمم ادامه دوستی درست هست یا نه؟
بعضی وقتها پیش خودم میگم هیچ مادری مثل مامان من جنبشو نداره که دست بچشو تو انتخاب باز بزاره بعضی وقتام میگم مامان از دست من خسته بود چون همیشه تو دعواهاش با بابا میگفت
_ اگه این دو تا بچه نبودن من یه دقیقه هم تو رو تحمل نمیکردم اینا رو سر و سامون بدم ازدواج کنن من یه دقیقه هم  نمی مونم .
من عذاب وجدان داشتم
همیشه میگفتم کاش من نبودم که بخاطرم مامان عذاب نمیکشید،
همیشه خودمو مقصر بدبختی مامانم میدونستم
مامانی که از ۱۶سالگی تو یه خانواده بدفهم و بی فرهنگ افتاده بود
و این تفاوت تربیت و فرهنگ خردش کرده بود.
مامان فقط به خاطر ما با همه چیز کنار اومده بود و تحمل میکرد.
انگار منم دوست داشتم زودتر ازدواج کنم که مامانم زودتر از اون جهنم خلاص بشه.

#قسمت_نوزدهم
ما رفتیم قزوین دوازده فروردین بود
خیلی هیجان داشتم
سر اینکه کجا بریم بین همه بحث بود یک عده به شوخی میگفتن بریم باغهای اطراف الموت  و یک عده نظر دیگه ای داشتن.
نوبت به من رسید گفتن نظرتو چیه؟ الموت یا کجا..؟ من به شوخی گفتم نظرم اینه که بریم یا کجا.
همه خندیدن
اما انگار زیر مامانش کبریت کشیده بودن یک دفعه با حالت عصبی سر همه داد کشید
_خفه شید همونجایی میریم که من میگم.
همه سرشونو انداختن پایین و علی به من چپ چپ نگاه میکرد.
خیلی تو ذوقم خورده بود
ندیده بودم کسی با این سن و سال فرق شوخی و جدی رو نفهمه و همچین رفتار بچگانه ای از خودش بروز بده. از اون شب یک ترس بدی افتاد به دلم ولی بازم دلم به علی خوش بود.
همه از اون لحظه به بعد ساکت بودن و نظری نمیدادن
بهترین خاطره ی من از قزوین فقط یه چیز بود اونم اینکه
علی چه تهران بود چه یزد شبا قبل اینکه بخوابم حتما باید باهام حرف میزد و  رویا پردازی میکردیم
اما اون شب بالاسرم نشسته بود  و داشت  موهامو نوازش میکرد تا خوابم ببره.
صبح هم تهران برگشتیم.رفتارها عادی نبود و من کلی سوال برام پیش اومده بود

#قسمت_بیستم
اواخر خرداد بود
یک روز که با مامانش تنها بودم
مامانش چای اورد و روبه روم نشست
_ یه چیزی میخوام بهت بگم ولی کسی نباید بدونه.
تو چشمای مامانش نگاه کردم
مامانش صداشو پایین اورد و گفت
_ من دارم از بابای علی جدا میشم و دلم میخواد حواست به بچه های من باشه
به صورتش نگاه کردم
دلم براش سوخت.خیلی ناراحت شدم
دلم برای همه زنهایی که عمرشون رو پای یه مرد بیخود تلف کرده بودن میسوخت
مامانش شروع کرد له سیگار کشیدن
متوجه شدم بیشتر از همیشه سیگار میکشیه و پوستش تیره تر شده بود
مامانش طوری با من رفتار میکرد که انگار واقعا دخترش بودم و خوشحال بودم که روی من حساب میکنه
هرطور بود نذاشتم علی از حال مامانش پی به ماجرا ببره و غصه بخوره
بعد چند وقت مامان زنگ زد بهم و گفت:
_ بالاخره جدا شدیم.از شرش خلاص شدم
از اون روز من علی رو کمتر و کمتر دیدم
. وارد مرداد شده بودیم
خیلی خوشحال بودم
چون تولدعلی  نزدیک بود  دلم میخواست یک کادویه عالی بهش بدم
از سر کار بر میگشتم تمام مغازه هارو نگاه میکردم
هی با خودم کلنجار رفتم هر چی فکر کردم با حقوق من نمیشد چیز خاصی خرید
بالاخره دل به دریا زدم و رفتم حسابداری و گفتم بهم ۲۵۰تومن وام بدید.  براش یک گوشی سونی اریکسون خریدم
چقدر ذوق داشتم که هدیه من رو بگیره دستش
کلی رویا پردازی کردم
چهرهشو که سوپرایز شده بارها و بارها جلوی چشم تصوز میکردم.  منتظر بودم که یک برنامه ای برای تولدش با خانوادش تدارک ببینیم
اما هیچ خبری نشد گفتم بی خیال فوقش دوتایی میریم کافه  و اونجا کلی کنار هم خوش میگذرونیم
بالاخره روز تولدش شد.

#ادامہ_دارد

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx